اسد مثل همیشه قدم زنان به خانه باز می گشت. حاشیه پارك را گرفته بود و سلانه سلانه راه می رفت. تا چشم كار می كرد همه جا سبز بود.
در سمت چپ، نهر گسترده نقره فامی مثل مارماهی پیچ و تاب می خورد. نخستین روز تیر ماه بود. بوی چمن های كوتاه شده و مرطوب را احساس می كرد. زمین خیس بود. سنگفرش ها را تازه شسته بودند. آدم به یاد روزهای اول مدرسه می افتاد. این طروات حتی یك دبیر فیزیك خشك و جدی را نیز سخت سرشوق می آورد.
جا به جا چراغ های پایه بلندی در میان چمن ها دیده می شد كه پایه هایشان از پیچك پوشیده شده بود. اسد دیگر جسما و روحا خسته نبود. شادی در ته دل او غنج می زد. می خواست هرچه زودتر به خانه كوچك و گرم و نرم خود برگردد. در آهنی را با كلید باز كند. از زیر درخت بید كه نیمی از فضای حیاط كوچك را پوشانده بود بگذارد و همسر خود را عاشقانه در آغوش بكشد!
چراغ های پارك یكی یكی و با تانی روشن می شدند. اسد از خود پرسید چرا یكی یكی؟ چرا امشب همه چراغ ها با هم روشن نمی شوند؟ چشمش به بچه ها افتاد كه لب جوی آب نشسته بودند. ایرج بود و بهرام و روشنك و فروز.
ایرج با دوچرخه اش راه می رفت و توجهی به اطراف نداشت. بهرام پشت سر او شكلك در می آورد و تا او روی برمی گرداند آرام و مظلوم می نشست. روشنك دل خود را گرفته پاها را بلند كرده و قاه قاه می خندید. یك لنگه روبان سرش آبی و لنگه دیگر سرخ سرخ بود.
فروز با دیدن اسد آرام میان جوی ایستاد. لباس هایش همه خیس بودند و با پشت دست چشم هایش را می مالید و هق هق می كرد. خود را به پای روشنك چسبانده بود. اسد به خود گفت:
-چرا خیس؟
و شادمانه صدا زد:
-بچه ها ... بچه ها!
پاسخی نشنید. روبرگرداند. زنی از دور آمد. یا اسد او را درست نمی دید یا در سایه قرار داشت. باد میان مانتو و روسری او می پچید. از این هیكل مرموز كه در تاریكی شبیه جادوگر قصه ها بود خوشش نیامد. كوشید او را نادیده بگیرد. زنك با سماجت مستقیم به سویش آمد. حالا اسد صدای دمپایی های طبی او را بتن پارك به وضوح می شنید. نزدیك و ناگهان فریاد كشید.
-ا ... س ... د ...
صدایش مانند ساییده شدن میخ تیزی بر فلز بود. درختان در جا برگ های خود را ریختند و تبدیل به چوب های خشكیده شدند، زمزمه جوی آب جای خود را به شرشر دستشویی داد كه زنك باز گذاشته بود. اسد چشمان خود را به هم فشرد تا بیدار نشود. بی فایده بود. همسرش دست بر چهار چوب در نهاده و بر سرش فریاد می كشید.
اسد عاجز و افسرده چشم گشود. همسرش با چشمان یك پلنگ غضبناك به او خیره شده بود. ته مانده آرایش شب گذشته بر روی صورتی كه حالا به شدت زرد بود چندش آور می نمود. لاك ناخن های درازش درست به رنگ جگر گوسفند بود، تقریبا سیاه. حواس اسد جا آمد.
-خانم چه خبر است؟ چرا فریاد می زنی؟
-تا لنگ ظهر می خوابی؟! ساعت هشت و نیم است. مگر امروز مهمان نیستیم؟
-ما برای ناهار مهمان هستیم خانم، نه صبحانه ....
همسرش به میان كلامش دوید.
-برای من مزه نریز اسد. اگر نمی خواهی به خانه فامیل من بیایی خودم تنها می روم.
سنگینی همیشگی دست چپ اسد دوباره شروع شد. قیافه اش در هم رفت. با دست راست شانه چپ را گرفت و گفت:
-آه، باز شروع شد.
زنش با خشم وارد اتاق شد. لباس خواب بد رنگ و پرچروك خود را از تن بیرون كشید.
-بله، باز شروع شد. هر وقت فامیل من تو را دعوت كنند قلبت درد می گیرد. یا می خواهی توی رختخواب بیفتی و در عالم هپروت سیر كنی یا باز یك حقه تازه زیر سر داری.
لباس خواب را روی تخت پرت كرد. بوی عرق خفیفی شامه اسد را آزرد. همسرش استخوانبندی درشت و زمختی داشت. پوست بدش بیش از آن كه تیره یا سفید باشد زرد بود. این چیزها برای اسد مهم نبود. آنچه عذابش می داد اخلاق تند و طبع خودپسند و بی ملاحظه این زن بود. زنی بود بدطینت، حسود و شلخته كه پول را مثل ریگ خرج می كرد. هیچ ناز و عشوه و رفتار زنانه ای در وجود او سراغ نداشت. انگار سربازی در سربازخانه ای لخت شده و شتابان لباس می پوشید تا برای صبحگاهی آماده شود. این وجود برای اسد نه تنها جاذبه ای نداشت بلكه دافعه هم داشت. هیچ رشته ای غیر از تمنیات جسمانی اسد را به او پیوند نمی داد و در ازای این پیوند شب ها و روزهای متمادی محكوم به عذابش می كرد، عذاب تحمل حضور یك زن پرخاشگر و بد ادا در خانه. ولی بدون زن هم كه نمی شد زندگی كرد. یعنی او نمی توانست. با این وضع مالی، با این وضع جسمی و با این روح آشفته.
اسد كه به فكر فرو رفته بود نفهمید زنش كی لباس پوشید. فقط شنید كه با خود غر می زند.
-باز توی خلسه فرو رفت.
این جمله دوباره اسد را از روزگاران گذشته به درون اتاق كشید.
-خانم چرا بهانه جویی می كنی؟
همسرش كفش های پاشنه بلندش را پوشید و كیف گرانقیمت خود را برداشت. كنار میز آرایش نشست و كیف را محكم روی آن كوبید. اسد در دل به خود گفت:
-گور پدر آن كه پولش را داده!
همسرش در قوطی های متعدد را باز و بسته می كرد. كرم می مالید، یه مایع دیگر به رنگ شیر شكلات از یك شیشه دیگر روی آن می ماید. دور چشمها و گونه هایش را رنگ می زد. سرخ، دودی، آبی، آجری، رنگ در لابلای چروك های ریز صورت ترك می خورد. حركاتش شبیه سرخ پوستانی بود كه برای نبرد آماده می شوند. حالا آرایش تكمیل شده بود. مسخره است كه آدم این همه پول و وقت و انرژی خود را تلف كند تا با این اصرار و سماجت چهره خود را زشت تر كند. همسرش شیشه عطری را از روی میز برداشت و در آن را گشود. اسد وحشت كرد. عطر گرانقیمت خارجی در هوای خشك اتاق مثل انفجار بمب شیمیایی با قدرت و به سرعت پخش شد. دماغ اسد كیپ گرفت. درد در سرش پیچید و به عطسه افتاد.
همسرش كلید اتومبیل را محكم روی میز كوبید:
-كلید خدمت جنابعالی باشد. شاید اراده فرمودید تشریف بیاورید.
از اتاق خواب خارج شد. توی هال روی مبل نشست و شماره گرفت.
ادامه دارد ...
برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی