جوانی هستم بیست و چند ساله ، فارغ التحصیل یکی از رشته های مهندسی که متاسفانه مثل خیلی ها به رشته تحصیلی ام علاقه ندارم و از اون بدتر اغلب فرصتهای شغلی موجود نیازمند یک سری فاکتورهای شخصیتی و فیزیکی هستند که بنده فاقد این شرایط هستم.
تصور کنید تو این وانفسا شاید از هر 5 فرصت شغلی توان و روحیه انجام یکی را داشته باشی(البته اگه همون هم گیر بیاد)
در چند مقطع قصد تغییر رشته داشته ام که مخالفت اطرافیان (البته نه به شکل تحکم) مواجه شدم.
همیشه از جمله همین حالا در اوج نا امیدی و تصمیم به عوض کردن راه با اتفاقی از جمله قبولی در یک مقطع تحصیلی بالاتر مواجه شدم.
فردی هستم ذاتا گوشه گیر که اتفاقات زندگی این امر رو تشدید کرده.
خیلی وقتها جرات بیان تصمیمات بزرگ زندگی رو حتی پیش نزدیکترین بستگانم نداشتم و مدتها تبدیل به غمباد شده.
به همه اینها یک شکست عاطفی هم اضافه کنید ببینید چه معجونی خواهد شد.
هرچند عضو یک خانواده نسبتا مذهبی هستم اما مثل خیلی های از جوونای امروزی دچار ضعف شدید ایمانی شدم بطوری که صرفا واجبات غیر قابل جبران رو از جمله روزه داری هنوز از یاد نبردم.
از چند روز دیگه هم باید تحصیل در مقطع ارشد همون رشته (البته در دانشگاه آزاد) شروع کنم، که اصلا روحیه اش رو ندارم و تنها با امید به آینده ای تیره تر از امروز و فرار از وضع فعلی تصمیم به ادامه گرفته ام.
با تمام این تفاصیل دیگه نه راه پس دارم و راه پیش هم بعید میدونم تهش موفقیتی باشه.
پس در نتیجه من یه ورشکسته ام که تنها زندگی نباتی دارم، خیلی آدم شجاعی نیستم که قصد....
ولی بارها آروزی یه مرگ راحت رو داشتم(هرچند که میدونم دستم واسه اونجا هم خالیه)
ببخشید که قصه سرایی کردم، اینها صرفا سرگذشت کسیه که شجاعت بیان حرف دلش رو نداشته و عاقبتش این شده، هیچ وقت نزارین به روزگار من دچار شین.
![]()