لحظه های بی تو (فصل پنجم)
شهروز که احساس می کرد به آرزویش رسیده است سر از پا نمی شناخت و در پوستش نمی گنجید مدام خداوند را شکر می کرد و در دل به خدایش می گفت:
خدایا تا اینجاش رو که جور کردی شکر بقیه اش رو هم خودت جور کن
پس از اینکه گوش ی تلفن را سر جایش گذاشت به قدری شاد و خوشحال بود که فکر می کرد خواب می بیند چند بار خودش را نیشگون گرفت و محکم به سر و صورتش کوبید ولی مطمئنا بیدار بود به قصد تفال با کتاب خواجه شیراز از جا برخاست کتاب حافظ که همیشه همدم و همرازش بود را از روی میز کنار تختخوابش برداشت فاتحه ای برای خواجه خواند و در دل نیت کرد:
ای حافظ شیرازی تو کاشف هر رازی بر ما نظری اندازی تو رو به شاخه نباتت قسم به من بگو آینده عشق منو با شقایق چطور می بینی؟
سپس انگشت سبابه دست راستش را به حاشیه کتاب کشید و ان را گشود.شعری که آمد بود حالتی میان حیرت و شعف به دل شهروز ریخت و چنین خواند:
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
انجا جز انکه جان بسپارند چاره نیست
هرگه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
خواجه تمام انچه را که باید در این شعر به شهروز گفته بود و شهروز که تک تک یاخته های تنش به یکباره دچار سوزش و التهاب خاصی شده بودند در عجب بود که این چه حالی است که تا کنون هرگز تجربه اش نکرده است
رفته رفته غروب می رسید شهروز که دلش می خواست شادهی اش را با کسی قسمت کند گوشی تلفن را برداشت و شماره صمیمی ترین دوستش فرامرز را گرفت. پس از چند بوق پیاپی صدای مادر فرامرز به گوش شهروز نشست
بله
سلام شهروز هستم
سلام عزیزم حالت چطور است؟
خوبم
مث اینکه خیلی شنگولی
شهروز خنده ای از ته دل کرد و گفت
حسابی
و پس از مکث کوتاهی افزود
فرامرز خونه اس؟
آره مامان جون گوشی را نگهدار
و جند لحظه بعد فرامرز بود که با شهروز حرف می زد
سلام چطوری پسر
سلام خوب از این بهتر نمیشه
چیه خیلی شارژی
شهروز خنده ریزی کرد و گفت
بالاخره زنگ زد ...خودش زنگ زد
فرامرز با تعحب پرسید:
کی
کی باید زنگ می زد؟
چه می دونم پسر دیوونه شدی؟ درست حرف بزن ببینم چی می گی
شهروز از هیجان نفس نفس می زد و سر جایش بند نبود مرتب این طرف و آن طرف می رفت و گوشی را از این دست به آن دست می داد
پس از کمی سکوت که موجب شد به خود مسلط شود گفت:
شقایق
فرامرز با تعجب بیشتری پرسید؟
شقایق.....جدی؟؟؟؟
آره والا خودش بهم زنگ زد یک ساعت و چهل دقیقه با هم حرف زدیم
آها, پس همین بود که دو ساعته تلفنتون اشغاله!
برو بابا باز ما یه چیز گفتیم تو هم از حرف ما بل گرفتی
نه بخدا می خواستم باهات قرار بذارم برای شام هدیگر رو ببینیم
شهروز خوشحال از پیشنهاد فرامرز گفت:
- چی از این بهتر یک ساعت دیگه میدون ونک, جلوی فانفار
- باشه ولی اول بگو ببینم چی شد؟
- وقتی همدیگر رو دیدیم همه چیزو برات تعریف می کنم فعلا خداحافظ
- تا یک ساعت دیگه خداحافظ
شهروز به سرعت لباس پوشید آماده شد و از خانه بیرون رفت در طول راه فقط به شقایق و اینکه با یک زن سی و یک ساله چطور باید رفتار کند می اندیشید می دانست اینگونه زنان با داشتن تجربه ای نه چندان خوشایند و شیرین از زندگی قبلی باید منفی اطرافشان را می نگرند ولی سوالی که فکرش را مشغول می کرد این بود که نگرش او چگونه است؟ آیا فاصله سنی او و شقایق گرفتاریهای پیش بینی نشده ای برایشان درست نخواهد کرد؟ ایا می تواند آنطور که شقایق می خواست زخم های قلبش را التیام بخشد؟ برای بهبود این زخم ها باید چه کار می کرد؟
در افکار خودش غرق بود که به محل قرار رسید و طبق معمول فرامرز را دید که زودتر از او به محل مورد نظر رسیده و انتظارش را می کشد.
وقتی دو دوست نزدیک و صمیمی به هم رسیدند آغوش برای یکدیگر گشودند و همدیگر را محکم در آغوش فشردند
فرامرز در حالیکه با کف دست به پشت شهروز می کوبید گفت:
- تبریک می گم....به اون چیزی که دلت می خواست رسیدی
شهروز خنده ای کرد و گفت:
-قربون تو دوست با صفا و مهربون بیا بیا برین همه چیزو برات می گم
سپس آ« دو در جاشیه خیابان به سمت پارک شروع به قدم زدن کردند و شهروز تمام جزئیات صحبت هایش با شقایق را برای دوست با وفایش تعریف کرد
وقتی به پارک سر سبز همیشگی خودشان رسیدند سخنان شهروز به پایان رسیده و برق شوق از دیدگانش می تراوید. انها روی صندلی هیشگی مقابل دیاچه مصنوعی پارک نشستند شهروز از خوشحالی مرتب می خندید و خنده هایش فرامرز را نیز به خنده می انداخت.
کمی که در کنار هم نشستند فرامرز به شهروز گفت:
خب حالا برنامه ات چیه؟
هیچی میرم جلو ببینم چی میشه
فرامرز مدتی فکر کرد و سپس گفت:
دلت می خواد چی بشه؟
شهروز بدون اینکه ثانیه ای فکر کند پاسخ داد:
هر چی میخواد بشه مهم اینه که بتونم قلب اونو به دست بیارم
به چه قیمتی؟
به هر قیمتی که باشه
فکر عواقبش را کردی؟
شهروز کمی ابروان پرش را در هم کشید و گفت:
چیه چرا اینجوری حرف می زنی؟ مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟
عزیزم دوست من تو جوونی متوجه بعضی مسائل نمی شی. حصوصا که حالا عشق هم اومده جلوی فکر کردنت رو گرفته...این راهی که می خو راه سختیه ممکنه توش به موانه زیادی بر خورد کنی.
شهروز با عصبانیت گفت:
- مثلا چه مانعی ...هر چی هست خودم خوب می دونم
فرامرز که سعی می کرد با لحن آرام کلامش آرامش شهروز را باز گرداند گفت:
- مثلا جواب پدر و مادرت رو چی می خوای بدی ؟ میدونی اگه اونا خبردار بشن چه اتفاقی میفته؟ جواب اجتماعی که توش زندگی می کنی کی میده؟ هیچ میدونی فاصله سنی ده سال برای شما هم کم نیست؟ حالا اگه تو ده سال از اون بزگتر بودی می شد یه کاریش کرد ولی با این وضعیت فکر نمی کنم رابطه مناسبی بشه تو که نمی خوای تصمیم های عجولانه بگیری می خوای؟
- نه فعلا که اصلا تصمیمی نگرفتم
- پس پای همه چیز وایسادی
- آره بابا
و پس از کمی مکث افزود:
- مارو باش اومدیم شادیمون رو با چه کسی تقسیم کنیم!
فرامرز که توقع شنیدن چنین حرفی را از شهروز نداشت گفت:
- من و تو با هم رفیقیم باید هوای هم رو داشته باشیم حالا تو هر طور که دوست داری فکر کن ... منت از اینکه تو به چیزی که توی رویاهات دست نیافتنی می دیدی رسیدی خیلی هم خوشجالم اما به عنوان یه دوست خوب وظیفه دارم جشماتو به عواقبش باز کنم
- خب اینا درست. ولی نباید توی دلم رو خالی کنی
- نه تنها که خالی نمی کنم تا هر حا هم بخوای پشتت وایسادم
شهروز کمی فکر کرد و سپس گفت:
- پس حالا که اینطور شد خوب گوش کن ببین چی دارم بهت می گم.. دلم نمی خواد از این ارتباط هیچ احدی خبردار بشه متوجه شدی؟
- منظورت از هیچ کس کیه؟
- هر کسی غیر از من و تو.... حتی یگانه و نسرین
- من که به کسی نمی گم ولی تو از کجا میدونی او ن هم به کسی نگه...؟!
- شنبه که بهش زنگ زدم حتما براش جا میندازم اصلا صلاح نیست کسی از ارتباط ما با خبر بشه
- درسته حق با توئه
- می دونم قدم تو راه پیج و خمی گذاشتم خوب می دونم که تفاوت سنی ما دو تا هیچ وقت حل نمی شه ولی سعی می کنم تا جایی که توان دارم جلوی تموم مشکلات وایستم چون خودم دلم می خواد تو این راه پیش برم فقط خدا کنه هیچ مشکلی برامون پیش نیاد.
سپس شهروز دست دوستش را گرفت, از جا برخواست و گفت:
- خیلی خوب پاشو یه کم قدم بزنیم بعد بریم پاتوق همیشگی شام بخوریم
فرامرز از حایش برخاست و آنها شانه به شانه هم شروع به قدم زدند در پارک کردند.
آندو تا دیروقت حرف می زدند و راه می رفتند و سپس هر کدام با ذهنی انباشته از افکار مختلف راهی خانه هایشان شدند. فردا روز تعطیل بود و آنها می توانستند به راحتی استراحت کنند.
صبح جمعه شهروز در حالی از خواب برخاست که تا صبح شاید بیش از دو ساعت نیارمیده بود به محض اینکه چشم هایش را گشود تصویر چهره و از همه واضح تر چشمان شقایق مقابل دیدگانش جان گرفت. حال غریبی داشت چیزی به دلش چنگ می زد نمی دانست چیست...نظیر این حال تا کنون تچربه نکرده بود. مدام لهره و اضطراب داشت..باورش نمی شد دیروز با شقایق صحبت کرده فکر می کرد همه را در رویا دیده است.
کمی در رختخواب ماند و فکر کرد . پس از ساعتی آرام از رختخواب بیرون خزید و یکراست بسوی حمام رفت دوش آب سردی گرفت و صورتش را تراشید
سپس برای صرف صبحانه راهی آشپزخانه شد کمی با مادرش گپ زد و پس از خوردن صبحانه که با بی میلی صرف شد به اتاق خصوصی اش بازگشت.
کتاب در دست گرفت و چند صفحه آن را خواند اما اصلا حوصله مطالعه نداشت کتاب را بست در گوشه ای نهاد و نوار کاستی داخل ضبط صوت گذاشت چند لحظه بعد موزیک ملایمی در فضای ساکت اتاق پیچید و او باز هم به فکر فرو رفت.
چند ساعتی گذشت. شهروز برای اینکه مطمئن شود حوادث دیروز را در عالم رای ندیده شماره تلفن شقایق را از دفترچه اش بیرون آورد و آن را گرفت
پس از سپری شدن چند ثانیه و چند بوق پیاپی صدای آشنا و زیبای شقایشق از پشت خط گوش شهروز را به نوازش گرفت
- الو ....بله .....الو
و بعد گوشی را گذاشت
شهروز چیزی نگفت و تنها صدای شقایق را با گوش جان پذیرا شد...
احساس آرامش شیرینی با شنیدن صدای شقایق به آن جوان در آستانه عاشقی دست داد و وقتی گوشی را گذاشت نفس راحتی کشید و مطمئن شد که همه چیز حقیقت داشته
سپس به کتاب خواجه شیرازی پناه برد و نیت کرد:
- ای حافظ به من بگو شقایق نسبت به من چه احساسی داره؟
- انگش سبابه اش را میان صفحات کتاب فرو برد و آنرا گشود:
مدام مست می دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می کند هر دم فریب چشم حادویت
پی از چندی شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمعی دیده افروزیم در محراب ابرویت