تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 6 12345 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 52

نام تاپيک: رمان به رنگ شب ( اعظم طیاری )

  1. #1
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض رمان به رنگ شب ( اعظم طیاری )

    نوشته اعظم طیاری
    فصل اول
    اتاق کاملا به هم ریخته بود و بوی تند سیگار فضای ان را پر کرده بود. انگار کسی ساعتها یا حتی روزها در انجا سیگار می کشیده است به طوری که هر تازه واردی در بدو ورود از بوی تند و زننده ان مشمئز می شد.
    سروش بی حوصله لباس عوض می کرد یک دست کت و شلوار و یک نگاه سطحی در اینه اما هیچ یک باب دلش نبود و ارزو می کرد هرگز به این مراسم پای نگذارد. ولی مثل اینکه چاره ای نداشت.حکم پدر بود و بس.بالاخره هم علی رغم میل باطنی اش به دلیل احترام به شخصیت خود و پدر یکی از شیک ترین کت و شلوارهایش را پوشید و بدون اینکه در آینه نظری بیندازد روی تخت ولوشد.
    سیگار روشن را از گوشه زیر سیگاری برداشت و بین لبهایش قرار داد و به سقف خیره ماند . در چهره جذاب و مردانه اش غمی جانکاه لانه کرده بود .رنگ به چهره نداشت فروغ و درخشش از چشمان سبز رنگ گیرایش گریخته بود. مثل یک بیمار مالیخولیایی به فکر فرو رفته بود.
    بعد ازمشاجره و بحث های یک ساله بالاخره پدر موفق و او حاضر به چشم پوشی از دختری شده بود که تمام قلبش را تسخیر کرده بود.
    در عالم خود بود که صدای در او را مجبور کرد با عجله سیگار را در زیر سیگاری خاموش کند. چند لحظه بعد مادرش ( شیرین ) در حالی که لبخندی بر لب و کرواتی بسیار زیبا و هماهنگ با رنگ چشمان او در دست داشت وارد اتاق شد و با تعجب پرسید: هی پسر چه کار می کنی ؟ چه خبره!...بوی گند سیگار تموم اتاقت رو پر کرده!

    ونگاهی به سروش انداخت که با فریاد او در امیخت.
    - چرا با لباس مهمانی ولو شدی روی تخت؟...الان چروک میشه ها.
    و غرولندکنان به طرف پنجره رفت پرده های ابی گلدار را کنار کشید.پنجره را باز و هوای الوده و کثیف را با کتابی که از قفسه برداشت بیرون راند. قدری خوشبو کننده هلو که معمولا سروش برای از بین بردن بوی سیگار میزد اسپری کردو گفت: به جای اینکه به خودت عطرو ادکلن بزنی این سیگار مسخره رو دود میکنی.اگه پدرت متوجه سیگار کشیدنت بشه می دونی که چه عکس العملی نشون می ده. سروش گویی در دنیای دیگری به سر می برد به سختی تکانی خورد و لبه تخت نشست و در حالی کحه سعی در دزدیدن نگاهش داشت گفت: مادر بس کن ... تورو خدا بس کن.اما شیرین کلافه انگشت روی لب فرزند گذاشت و گفت: قرار شد دیگه حرفش رو نزنیم...خوب؟
    لبهای سروش روی انگشت مادر سر خورد و با التماس گفت: حداقل تو یکی میتونی درکم کنی...ناسلامتی من پسرتم یا به قول خودت پاره تنت. شیرین کلافه جواب داد: می دونم می دونم ولی عزیزم خودت زیر بار رفتی...پس خواهش میکنم دیگه بس کن .من نه طاقت ناراحتی تورو دارم نه میتونم جولوی پدرت بایستم.
    - باشه ولی خودت خوب میدونی که فقط به خاطر تو که بیش از این بین من و پدر قرار نگیری تن به این ازدواج مسخره دادم.اگه اون سکته لعنتی رو نکرده بودی مجبور نبودم برای سلامتی شما نظری کنم که حالا برای ادا کردنش مثل خر توی گل بمونم ومطمئن باش پدر نمیتونست مثل امروز خوشحال باشه.

    - ولی پدرت فقظ خوشبختی تورو می خواد و میدونم چیزی در سیما دیده که فکر میکنه لیاقت همسری تورو داره تو با چشم دلت نگاه میکنی و پدر با چشم عقل. والا به حال من فرقی نداره که الهه عروسم باشه یا سیما.من فقط دلم می خواد پسر نازنینم خوشبخت بشه . سروش باکلافگی اهی کشید و برخاست.چندین بار طول اتاق را قدم زدپریشان و مستاصل بود. از حرکت باز نایستاد دست در هوا چرخاندو گفت: - پدر با این کار زندگی من و سیما رو تباه میکنه. من هیچ وقت نمی تونم سیما رو دوست داشته باشم یا خوشبختش کنم... مطمئنم که خیلی زود از من خسته میشه و ترکم میکنه.
    - نه پسرم ! بعد از ازدواج وقتی مسئولیت یک زندگی رو قبول کردی کم کم عشق الهه از سرت دور میشه... مخصوصا وقتی پای بچه به میون بیاد.
    - نگفتم سیما عیب داره اما من علاقه ای بهش ندارم. شیرین ابروانش را گره کرد و با تندی گفت: چه کار کنم؟ می دونی که حرف حرف پدرته اون هنوز می خواد مثل دیکتاتور های پنجاه سال پیش عمل کنه. اشفتگی مادر سروش را وادار کرد که به علامت اتش بس دست ها را به هوا بلند کند.
    - باشه باشه... دیگه حرف نمی زنم . تموم... خوبه؟
    شیرین قدری سرش را به طرف شانه مایل کرد و با لبخندی مهربان گفت: پاشو پسرم... پاشو یه دستی به موهای قشنگت بزن و حاضر شو... زود بیا پایین تا یه چیز خنک و شیرین بدم بخوری شاید سگرمه هات باز بشه .
    سروش از روی اجبار لبخند تلخی به لب راند و گفت: چشم مادر.تو برو من هم الان میام.
    - افرین. حالا شدی پسر خوب خودم.
    نگاه بی قرار سروش دنبال مادر بود .صدای خسته و غم زده اش شیرین را در استانه در موقف کرد.
    - مامان
    - جانم.
    سروش راهی برای رهایی از کلافگی نمی یافت در حالی که سرش را به علامت تاسف تکان میداد با صدای لرزانی گفت:
    - نمی دونم ... هنوز نمی دونم شاید خودم رو سپردم دست سر نوشت...شاید هم ازش فرار کردم.
    نگاه پر حسرت شیرین به فرزند با اهش درامیخت و بی کلام خارج شد.بدون شک در وجود او به خاطر تنها فرزندش غوغایی بر پا بود.
    شاید اگر جمشید حرف شنو بود با او حرف می زد و جلوی این ازدواج را می گرفت اما او همسرش را خوب می شناخت. هیچ کس و هیچ چیز نمی توانست تصمیم جمشید را عوض کند.حداقل چیزی که در طی سی سال زندگی با همسرش فرا گرفته بود این بود که هیچ گاه روی حرف او حرفی نزند.
    جمشید از شادی موفقیتش در پوست خود نمیگنجید ودر حالی که زیر لب ترانه ای زمزمه میکرد مشغول واکس زدن کفش هایش بوداما به محض مشاهده چهره درهم و رنگ و رو پریده شیرین لبخندش زایل و متوجه سروش در طبقه بالا شد. از این رو قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:
    - ببین شیرین !اگه پسرت می خواد دیوونه بازی در بیاره و اون بی چاره ها رو هم به حال و روز تو بیندازه همین حالا تکلیف من رو روشن کن.نمی خوام سنگ روی یخ بشم. اصراری هم به ازدواج سروش ندارم ولی این رو بدون که هیچ وقت تا زمانی که زنده ام محال بتونه الهه رو به عنوان عروس به این خونه بیاره.
    - خواهش میکنم بس کن جمشید ! ... اون راضیه . دوباره همه چیز رو خراب نکن الان صدات رو می شنوه... توو خدا شر درست نکن.
    - فقط بهش حالی کن جلوی مردم ادا در نیاره و با ابروی من بازی نکنه.
    صدای شیرین که می گفت: (( باشه عزیزم...باشه)) به سختی از سوی اشپز خانه شنیده شد.


  2. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    لحظاتی بعد با لیوان های شربت به میان حال باز گشت و از جمشید دعوت کرد تا گلویی تازه کند . در همین حال سروش از پله ها سرازیر شد جذاب تر و با وقار تر از همیشه با قد صدو هشتادو پنج سانتی متر چنان در کت و شلوار یشمی رنگ خود جلب توجه میکرد که گویی مانکن است.
    شیرین به محض دیدن فرزند بلا فاصله به طرف منقل کوچکی رفت که دقایقی قبل اماده کرده بود تا با دود کردن اسپند گوئی تمامی اثار شوم چشم های شور و بلا ها را از فرزندش دور گرداند .
    لحضاتی بعد سروش در حالی که غرق در افکار خود بود پشت فرمان ماکسیمای سیاه رنگش قرار گرفت و مسافر گذشته نچندان دور خود شد.
    ان روز را به یاد اورد که در بارش نم نم باران جلوی در منزل متوقف شد مادرش سعی داشت قبل از لک شدن ملحفه ها بر اثر قطرات باران انها را جمع اوری کند .
    پاورچین جلو رفت و بند رخت را کمی پایین کشید و سلام کرد. شیرین به محض دیدن پسرش لبخندی از سر شوق زدو گفت :
    - اومدی مامان! بجنب که به موقع رسیدی.
    - چشم.مخلص مادر عزیزم هستم. ولی شرط داره خانومی!
    و گوشه ملافه را گرفت و منتظر جواب مادر ماند. اما شیرین ابروانش را در هم کشید و گفت: شرط بی شرط. یالا تا ملافه ها لک نشده بجنب .
    - مگه من از شما چی می خوام که زیر بار نمیری؟
    - خودت می دونی چی می خوای . پس بی خودی بحس رو کش نده.
    سروش با قهر روی از مادر گرفت. هر ملافه ای رو که از روی بند رخت جمع می کرد با حرص در سبد قرمز رنگ پلاستیکی می کوبید از این رو شیرین با اوقات تلخی صدایش را بلند کرد و گفت: چه کار می کنی؟ این طوری که یه اتو کشی می اندازی گردنم بچه .سروش دست از کار کشید و گفت:
    - چه کار کنم!اخه مگه تو و پدر برام اعصاب می گذارید.
    شیرین لباس های باقی مانده را با عجله در سبد گذاشت و ان را به دست گرفت و به سمت ساختمان به راه افتاد . سروش شرمنده از رفتار تند خود فاصله ایجاد شده را با یکی دو قدم پر کرد . سپس در حالی که سبد را از دستان مادر میگرفت گفت:
    - الهی قربونت برم مامان. غلط کردم... بگو که از دستم ناراحت نیستی . نگاه شیرین مثل همیشه موجی از عشق به صورت فرزند پاشید اما بدون گفتن حتی یک کلمه وارد ساختمان شد و یکراست به اشپزخانه رفت.
    سروش جلوی در ورودی او را مخاطب قرار داد و وقتی با بی اعتنایی او روبه رو شد سبد را در گوشه ای نهاد و وارد اشپزخانه شد .شیرین در حال چشیدن طعم غذا بود با این وجود متوجه حضور سروش شد و گفت:
    - ول معطلی. گفتم نه یعنی نه.
    سروش جلو رفت.تقریبا به زانو در امده بود دست گرم و مهربان مادر را به دست و بر اتن بوسه زد اما شیرین او را نهیب زد و گفت:
    - این ادا ها فایده نداره . پاشو خودتو جمع کن
    - مگه تو چند تا بچه داری! اخه چطور راضی میشی من عذاب بکشم مامان!
    شیرین بیش از این قادر به نشان دادن اقتدار نبود صورت فرزند را بین دستان خود گرفت و گفت:
    - من سعی خودم را می کنم اما قولی نمی دم.
    تا رسیدن جمشید دل توی دل سروش نبود. بیش از ده بار فال حافظ گرفت اما هیچ کدام از اشعار زیبای لسان الغیب ارامش را به وجودش باز نگرداند.وقت شام نیز بی دلیل و بی حوصله کمی غذای درون بشقابش را زیر و رو کرد و زود تر از همیشه به اتاقش پناه برد. لحظات پر التهابی را می گذراند و هر لحظه در انتظار شنیدن فریاد پدر بود اما با جو آرامی که در طبقه پایین حکم فرما بود به نظر می رسید شیرین قصد بر هم زدن ارامش را نداشت تا انکه صبح روز بعد در حالی مشغول اصلاح صورت بود با فریاد جمشید از جا پرید دست از اصلاح کشید و سراپا گوش ایستاد اما فریاد های مکرر جمشید او را سراسیمه بیرون کشاند شیرین ارام بود و جمشید می غرید:
    - صد بار گفتم فکر این دختر رو از سرتون بیرون کنید. مثل اینکه به خرجتون نمیره الهه به درد پسر من نمی خوره !
    - علف باید به دهن بزی شیرین بیاد. چه کارش داری؟ بگذار بره دنبال زندگیش.
    - بچه بی مغز تو عقلش به این چیزا قد نمیده. اون نمی دونه چی به صلاحشه چی به ضررش. اما از تو توقع ندارم شیرین! تو چرا خام شدی؟!
    سروش پلکان را دوتا یکی پایین دوید. همین که چشم جمشید به او افتاد با کنایه گفت:
    - بفرما! شازده تونم حاضر شد.
    و رو در روی سروش ایستاد و افزود:
    - اگه حرفی داری بگو که دیر شده .
    سروش دندان هایش را به هم سائید و گفت:
    - چرا هر حرفی داری به خودم نمی گی ؟... فقط بلدی سر مامان داد و قال کنی.
    - تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره ! حضرت عالی به جای اینکه زیر پای مامانت بشینی حرفت رو مرد و مردونه به خودم بگو .
    شیرین دست سروش را گرفت و گفت:
    - برو بالا مامان جون. بهتره خیلی سوال جواب نکنی.
    اما سروش دستش را کنار کشید و با شاخ و شونه کشیدن جلوی پدر ایستاد و گفت:
    - ولم کن مامان ! بگذار ببینم حرف حساب جمشید خان چیه؟
    - لزومی نمی بینم به شما توضیح مجدد بدم . یک کلام خطم کلام نه.
    - من هم الزامی نمی بینم حکما با اجازه شما ازدواج کنم .
    چشم های جمشید حالت تراخم گرفت . هوای ریه اش انقدر سنکین شده بود که به راحتی قادر به نفس کشیدن نبود بی اراده به سمت سروش یورش برد و با گفتن کلمه (( گستاخ)) یقه او را چسبید.
    این اولین بار بود که پدر و پسر دست به یقه می شدند شیرین پریشان وپر اضطراب به قصد میانجی گری جلو دوید و گفت:
    - محض رضای خدا...جمشید!سروش!
    سروش با مشاهده مادر سر به زیر انداخت اما جمشید همچنان بر افروخته و عصبانی بود. سروش را به سمت دیوار هل داده گفت:
    - من پسری به اسم سروش ندارو... می تونی جل و پلاست رو جمع کنی و هر خراب شده ای که می خوای بری...هر غلطی هم می خوای بکن.
    سروش در حال انفجار بود اما جوابی به پدر نداد. شیرین پنجه در گونه انداخت و گفت :
    - این کار از شما بعیده...صلوات بفرستید.
    اما جمشید همچنان عصبانی بود از پله ها بالا دوید و چند لحظه بعد در حالی که با عجله چند تکه لباس درون ساک ورزشی سروش ریخته بود پایین امد و ساک را با اخم و تخم جلوی او پرتاب کرد و گفت:
    - هری
    سروش سکوت اختیار کرد اما جمشید دست بردار نبود گفت:
    - گفتم بزن به چاک. همین الان
    سروش نگاه حسرت باری به مادر انداخت و ساک را از زمین بلند کرد . شیرین به علامت نفی سر تکان می داد. باور نداشت جو ارام و صمیمی خوانواده اش چنین متشنج شده باشد. احساس می کرد زیر پاهایش هر لحظه در حال خالی شدن است و او به زودی نقش بر زمین خواهد شد . با این وجود به سختی جلو رفت و ساک را از دست سروش خارج کردو گفت:
    - خواهش می کنم تمومش کنید.
    اما جمشید از حرفش بر نمی گشت در حالی که به سمت اتاقش می رفت گفت:
    - تو که من رو خوب می شناسی ! همین که گفتم.
    سروش کمی این پا و ان پا شد سپس با دندان قروچه ای ساکش را از دست مادر قاپید و به راه افتاد اما هنوز به استانه در نرسیده بود که صدای بر خورد جسمی با زمین اورا وادار به توقف کرد.شیرین با رنگ پریده نقش بر زمین شده بود . سروش مشتی بر فرقش کوبید و فریاد زد(( مامان )) با صدای فریاد او جمشید از اتاقش خارج شد و با دیدن شیرین در ان وضعیت دچار وحشت و اضطراب شد.پدر و پسر دستپاچه و سراسیمه بودند سروش اب قند درست می کرد و جمشید سر شیرین را به زانو گرفته بود و با پاشیدن اب به صورت او قصد به هوش اوردنش را داشت


  4. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #3
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    این اضطراب دیری نپایید زیرا شیرین چشم باز کرد و با دیدن سروش ناگهان او را در اغوش گرفتو با اشک و اه گفت:
    - مادرت بمیره کجا می خوای بری؟!
    جمشید سر به زیر انداخت و شیرین به او نهیب زد :
    - دیگه نمی خوام این صحنه هارو تو این خونه ببینم... حالا همدیگر رو ببوسید و اشتی کنید
    سروش بلافاصله دست پدر را بالا اورد و بر ان بوسه زد جمشید نیز فرزند را به اغوش کشید و با نوازش موها بوسه ای بر پیشانی او نهاد و گفت:
    - مامانت رو به دکتر نشون بده خدایی نکرده مشکلی پیدا نکنه .
    - من احتیاج به دکتر ندارم . اگه شما دیوونه بازی در نیارید من خوب خوب میشم
    در این لحظه صدای بوق ممتد اتومبیلهای پشت سر سروش را متوجه چراغ سبز راهنمایی کرد اتومبیل را به حرکت در اورد اما همچنان گذشته های تلخش را مرور می کرد.
    روزی را به خاطر اورد که سعی داشت الهه را برای قطع رابطه شان مجاب کند. با کسالت روی میز لم داده بود دست و دلش به کار نمی رفت خود را در برزخی می دید که رهایی از ان غیر ممکن به نظر می رسید گذشتن از عشق الهه در باورش نمی گنجید از سویی با اتفاقی که برای شیرین افتاده بود دلشوره از دست دادن مادر را نیز داشت در افکار خود غوطه ور بود که صدای زنگ تلفن همراهش او را متوجه شماره روی صفحه گوشی نمود. الهه بود. نیم خیز شد و گوشی را برداشت اما برای ایجاد ارتباط تردید داشت. لحظاتی بعد گوشی را روی میز انداخت و بر خاست. فکر کرد هوای بیرون کمی از رخوت وجودش خواهد کاست. اما با باز کردن پنجره موجی از هوای الوده و دم کرده تابستان به دفتر کارش هجوم اورد . ازدحام اتومبیل ها و سر و صدای بر خاسته از ترافیک سنگین انسان و ماشین او را وادار کرد که پنجره را ببندد . بار دیگر صدای زنگ تلفن همراه بلند شد. با اکراه ارتباط را بر قرار کرد صدای عصبانی الهه در گوشی پیچید.
    - این روز ها سر به هوا شدی! ده بار باید زنگ بزنم تا جواب بشنوم.
    - حالم خوش نیست . سر به سرم نذار.
    - این هم شد جواب؟ یکباره بگو نمی خوای منو ببینی راحتم کن دیگه .
    - این چه حرفیه؟! اگه گذشتن از تو برام اسون بود که اینقدر عذاب نمی کشیدم.
    - پس چرا تلفن هام رو جواب نمی دی ؟ چرا سرد و بی تفاوت شدی؟
    پلکهای سروش روی هم افتاد خودش را در خلا می دید . با نا امیدی گفت:
    - ما فقط دو راه داریم. یا از همه چیز می گذریم و یک زندگی مشترک رو شروع می کنیم یا همدیگه رو فراموش می کنیم و هر کس دنبال زندگی خودش می ره
    - من به خاطر تو از همه چیزم می گذرم .
    - اما من نمی توانم الهه! من قادر نیستم به همه چیز پشت پا بزنم
    - . منظورت چیه؟!
    - باید سعی کنیم همدیگر رو فراموش کنیم .
    - راه دوم!؟... خب به نظر خیلی ساده می یاد . زن که توی دنیا قحط نیست من نه یکی دیگه.
    - تو می گی چی کار کنم !
    - به جای این حرفا جلوی پدرت در بیا .
    - فکر می کنی این کار رو نکردم ! من همه راه هارو امتحان کردم ولی بابا یک کلام . اون نه رفتار تو رو دوست داره نه لباس پوشیدنت رو .چطوری می تونم قانع اش کنم.
    - تو احتیاج به رضایت پدرت نداری.
    - دارم...برای خوشبختی به این رضایت نیاز دارم. نمی خوام مراسم عقدم بدون حضور پدر و مادرم باشه.
    - با این حساب عشق من در مقابل عشق اونا پشیزی نمی ارزه!
    - دنبال تفسیر حرف های من نباش .
    - تو هم دنبال دست به سر کردن من نباش. خودم یه راهی پیدا می کنم.
    سروش رغبتی به ادامه گفتگو نشان نداد . نه ان روز و نه در روز های بعد .
    شیرین متوجه کسالت و رنگ پریدگی پسرش بود از این رو در مراقبت از او تلاش می کرد و در خوراندن تقویت کننده ها به خصوص اب میوه اصرار فراوانی داشت . تا انکه روزی که نباید فرا رسید شیرین لیوان اب پرتغال را به دست سروش داد و با رادیو کوچک قهوهای رنگی که ان را از ایام جوانی به یادگار داشت در مبل فرو رفت.


  6. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #4
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض


    موج رادیو را روی فرکانس ایستگاه مورد نظرش تنظیم کرد. شنیدن نمایشنامه های رادیویی سر گرمی مورد علاقه او بود .
    سروش جرعه ای از اب میوه اش را نوشید و گفت:
    - زیادش کن من هم بشنوم مامان.
    - نمی خواد. داستانش عشقیه می ترسم فیلت یاد هندوستون کنه .
    - فیل من که جایی نرفته درست وسط هندستونه.
    - بمیرم واسه اون دلت. چه زجری می کشی مامان.
    - خدا نکنه .زبونت رو گاز بگیر دنیای من تویی. عشق من تویی. الهه من تویی .بدون تو هیچ کس رو نمی خوام .
    - مادر جای خود زن و بچه هم جای خود.
    سروش اهی کشید و گفت:
    - فعلا به ازدواج فکر نمی کنم
    - اما پدرت فکر می کنه .
    - منظورت چیه مامان؟!
    - بابات با اقای افشار یه صحبت هایی کرده و مزه ی دهن او را امتحان کرده. مثل اینکه اقای افشار بدش نمی یاد تو دامادش بشی .
    چشم های گرد شده سروش به لبهای مادر خیره ماند.
    باور نمی کرد پدر مستبدش بدون نظر خواهی از او به خواستگاری دختری رفته باشد که حتی به اندازه سر سوزنی به او گرایش ندااشت با تعجب پرسید:
    - منظورت اینه که بابا از سیما خاستگاری کرده ؟!!
    - اره.
    - ولی اون هنوز بچه است... بابا فکر می کنه من دنبال عروسک می گردم! چطور به خودش این اجازه رو داد .
    - حالا که طوری نشده. هنوز که چیزی معلوم نیست.اصلا شاید سیما نخواست.
    - بابا حق نداره با زندگی من بازی کنه.در همین لحظه صدای جمشید که ارام و بی صدا وارد ساختمان شده بود بلند شد:
    - باز هم صحبت منه؟
    سروش مثل برق گرفته ها از جا پرید و با دیدن پدر بر شدت عصبانیتش افزوده شد و گفت:
    - تو فکر می کنی من عروسک خیمه شب بازی ات هستم؟ تو...
    جمشید میان کلامش پرید و گفت:
    - تو نه! شما.
    - ببخشید یادم رفته بود ادب رو رعایت کنم ! حالا میشه بگید من این وسط چه کاره ام؟
    - تو پسر منی و من صلاحت رو بهتر از خودت می دونم .
    - ولی زندگی من متعلق به خودمه شما حق ندارید برای من تصمیم گیری کنید . گفتی الهه نه و روی حرفت پا فشاری کردی. اما این حرف رو نمی زارم به کرسی بنشونی.
    - البته باید بگم که تو لایق سیما نیستی اما من فقط به خوشبختی تو فکر می کنم نه اون .
    - نه نه نه. دیگه به شما اجازه نمی دم در مورد من تصمیم بگیری . دیگه حرف سیما توی این خونه نمی یاد همان طور که حرف الهه نیست.
    - حرف الهه توی این خونه نیست! واقعا این طوره ؟ نقل تو و مامانت جز الهه خانوم چی می تونه باشه. تو ناز می کنی مادرت هم می خره.
    - پای مامان رو وسط نکش .
    شیرین گفت:
    - باز شروع کردین! بابا بسه دیگه .
    جمشید نگاهی به شیرین انداخت و با غیظ گفت:
    - تا تکلیفم رو با این پسره خودسر تموم نکنم این بحث تمومی نداره .
    - ببین کی به کی میگه خود سر!
    - می بینی شیرین خانوم! می بینی! تاثیر رفتار های الهه خانوم رو در اقا پسرت رو دریاب . ببین چطور وقیحانه به من بی حرمتی می کنه.
    - شما وادارم می کنی بی ادبی من رو ببخشید اما من زیر بار حرف زور نمی رم.
    - پس هنوز دنبال راه حلی برای رسیدن به عشق الهه خانوم هستی درسته!
    - اگه پیدا کنم که بله.
    - بله و درد . بله و کوفت. می بینی شیرین ! میبینی! وجود این دختر توی زندگی ما سایه انداخته انگار نمی خواد دست از سرمون بر داره . می ترسم همه زحماتی که برای حفظ خانواده ام باد هوا بشه.
    جر و بحث جمشید و پدرش بالا گرفت.سروش با علی رغم انکه برای مدتی ارتباط خود را با الهه قطع کرده بود اما در واقع به دنبال راهی برای رسیدن به او بود و امروز که پدر او را مورد ملامت و سرزنش خود قرار می داد در صدد دفاع جو متشنجی به وجود اورد که حاصل ان دگر گونی حال مادر شد . وقتی شیرین با چهره کبود شده پیراهن سروش را کشید . سروش چون دیوانگان به سر و روی خود می کوبید . تا رسیدن اورژانس و انتقال شیرین به بیمارستان دل توی دل پدر و پسر نبود . شیرین بلا فاصله در سی سی یو بستری و مورد مداوا قرار گرفت در تمام لحظاتی که او در کما به سر می برد جمشید سرش را بین دست ها پنهان کرده بود و دعا می خواند و سروش در میان اشک حسرت و ندامت نظر می کرد و صلوات می فرستاد. او سلامت مادر را از خدا می خواست و در مقابل اجابت این دعا خود را مطیع اوامر پدر می خواند.
    در منزل افشار هر کس با شور و نشاط سرگرم انجام کاری بود. مهوش با سلیقه ای خاص، هر طرف سالن پذیرایی را با گل های خوشبو و زیبا ترئین می کرد و از اینکه دخترش با پسر دلخواه خود و خانواده اش وصلت می کرد، بسیار خوشحال و راضی به نظر می رسید. جلال نیر دستور تهیه شیرینی و میوه و چیدن آنها را درجایگاه خاص خود می داد. امیر تنها کسی بود که در هیچ امری دخالت نمی کرد و سرگرم خواندن روزنامه بود. او تا حدودی از عشق و علاقه سروش و الهه با خبر بود اما در این شرایط که همه چیز حالت رسمی به خود گرفته بود و اکثر اقوام و بستگان به این مراسم دعوت شده بودند، لزومی نمی دید که با اطلاعات ناقص و ضعیف خود، وسایل رنجش و آزردگی خواهر را فراهم آورد.


  8. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #5
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    سیما نیز به اتفاق خواهرش مینا سخت مشغول انتخاب لباس بود. او سعی داشت لباسی مناسب و برازنده انتخاب کند تا ذره ای از ارزشهایش کاسته نگردد. او با یک متر و هفتاد، گیسوانی کاملا بلند و سیاه، چشمانی درشت و به همان رنگ، پوستی کاملا سفید و شفاف و مقداری نمک در چاله روی لپش جذابیت خاصی داشت. دختری کاملا زیبا و بی عیب و نقص بود که به راحتی می توانست بر بیننده اثر کند. اما هیچ گاه از اصول اخلاقی و دینی خود پا فراتر نگذاشته و به نجابت پایبند بود.
    از بین لباسهایش، ماکسی خوش رنگی را انتخاب و با کمک مینا به تن کرد. مینا با مشاهده خواهر زیبای خود، گوئی او را در لباس سفید عروس می بیند، ذوق زده دستها را به هم فشرد و گفت:
    - اوه سیما جون چقدر بهت میاد. خیلی خوشگل شدی.
    سیما چرخی زد و مقابل آیینه ایستاد. چرخید راست، چرخید چپ، فکر می کرد آیینه دروغ می گوید. نگاه مضطربش را از آیینه برگرفت و گفت:
    - تورو خدا راست بگو مینا، اگه بهم نمیاد عوضش کنم.
    - چی میگی دختر! معرکه شدی.
    و تابی به چشم های درشت و قهوه ای رنگش داد و افزود:
    - فکر کنم سر و کار پسره امشب به بیمارستان بیفته.
    - لوس نشو مینا.
    - پس چی؟... خیلی هم دلش بخواد که خواهر مثل ماه من رو داره صاحب میشه.
    - فکر می کنی خوشش میاد.
    - غلط می کنه که نیاد.
    سیما با لحن شیرین و آواز داری گفت :
    - مینا
    مینا دستها را به علامت تسلیم بلال برد و در حالی که، نگاه و زبانش با هم شیطنت می کردند گفت:
    - شوخی کردم. به شرافتم قسم دفعه آخره که به شوهر جنابعالی بی احترامی میشه.
    - حالا شد.
    زنگ آیفون به لبهای سیما قفل زد و گویی ثانیه شماری به قلبش اتصال داد و به سرعتش در آماده شدن، فزونی بخشید. جلال برای استقبال و خوش آمدگویی آماده شد. لحظاتی بعد مدعوین یکی پس از دیگری وارد شدند.
    با ورود مهمانان سرو صدا و هیاهو آغاز شد. کم کم محفل گرم می شد که صدای زنگ آیفون به صدا در آمد و بار دیگر جلال را به هوای استقبال از میهمانان جدید بیرون کشاند و این بار خانم و آقای مقامی به همراه سروش در آستانه در ظاهر شدند. به راستی که سروش تحسین هر بیننده ای را بر می انگیخت و در آن لحظه نگاه جلال تحسین آمیز بود، او را در آغوش فشرد و به گرمی پذیرا شد، لحظاتی بعد در سالن پذیرایی، جمع به احترام تازه واردین و برای عرض ادب از جا برخاستند و جلال مراسم معارفه را انجام داد.
    بازار احوالپرسی حسابی گرم شد، چند دقیقه ای طول کشید تا هرکس در جای خود بنشیند و مجلس کمی آرام بگیرد. در این بین سروش ساکت و سر به زیر بود. چقدر دوست داشت و آرزو می کرد به جای سیما، الهه وارد می شد و طبق رسوم چای و شربت تعارف می کرد، اما هر بار که سربالا می گرفت، فاصله بین رویا و واقعیت را بیشتر درک می کرد. او مغموم و ساکت، فقط گه گاه پاسخ سوالات پرسیده شده را می داد، تا جایی که از دید حضار یک داماد خجالتی به شما می آمد که ادب حکم می کرد سکوت اختیار کند.
    حرفهای زیادی رد وبدل شد و ظاهرا توافقات انجام پذیرفته بود که شیرین درخواست کرد تا عروس خانم نیز به جمع آنها اضافه شود.
    مهوش با عجله برخاست، خنده ای تحویل عمه بدری داد و از کنار او رد شد و به آشپزخانه رفت. سیما مشغول چیدن لیوانهای شربت توی سینی بود. مادر سراسیمه جلو رفت و کارکردن دختر باسلیقه اش را نظارت کرد و با خنده گفت:
    - عجله کن مامان جون، همه منتظرند.
    لرزش محسوسی سراپای وجود سیما را فراگرفته بود. با شرمی که مقتضای موقعیت بود گفت:
    - من آماده ام مامان. فقط نمی دونم چرا دست و پام می لرزه؟
    مهوش لب تو داد و خندید. فرصت دلگرمی دادن نداشت اما مهربان و خونسرد گفت:
    - پس لیوانها رو زیاد پرنکن تا یه وقت نریزه توی سینی.
    - این کار رو کردم ولی باز هم می ترسم.
    مادر دست در گردن دخترش انداخت و با بوسه و نوازش گیسوان او گفت:
    - چیز مهمی نیست فکر کن یک مهمونی معمولیه... تا چند دقیقه دیگه حاضر شو و بیا، زیاد معطل نکن...
    مادر که رفت. سیما سینی شربت را به دست گرفت، نفسی عمیق کشید و آماده رفتن زل زد به مینا، لبهای مینا مرتب به هم می خورد و در حالی که به نظر می رسید چیزی زیر لب زمزمه می کند، به صورت خواهرش فوت کرد و گفت:
    - اصلا نگران نباش. برات آیة الکرسی خوندم و فوت کردم.
    سیما گفت مرسی و آب دهانش را قورت داد و با گفتن بسم ا... به طرف سالن رفت. پس از ورود به پذیرایی، سیما با متانت و ادب خاص خود سلام کرد. مجلس به یکباره ساکت شد و از هیاهو افتاد و همه نگاهها به او چرخید، انصافا که کمالات و زیباییهای این دختر انکارناپذیر بود. نگاه تحسین آمیز و خریدارانه جمشید به عروش آینده اش خیره ماند و سلام گرمی نثارش کرد.
    در طول پذیرایی سروش حتی نیم نگاهی به سیما نینداخت. جمع متوجه این موضوع شده بودند و بعضی در گوشی پچ پچ می کردند : "داماد این قدر خجالتی هم نوبره".
    سیما از همه پذیرایی کرد تا مقابل سروش رسید، لبخند نمکینش را چاشنی سلام آهسته و دلنشینش کرد، اما سروش بی تفاوت دست بالا برد و با تشکر مختصر لیوانی برداشت.سخن ها از تعاریف پسر و دختر آغاز و تا مراسم عقد و عروسی، خرید، تعیین مکان و زمان آن کشیده شد. اما در تمامی مدت سروش حرف نزد و تنها با حرکت سر و لبخندی اجباری تمامی موارد را تأیید کرد.
    سیما زیر چشمی به سروش نظر انداخت. مثل دیگران فکر نکرد. این قیافه یک داماد خجالتی نبود، این قیافه یک انسان ناراضی بود. در حالی که فکر کرد آنها جزو آن دسته از دختران و پسرانی نبودند که از قبل با رابطه یا آشنایی نزدیک داشته باشند، به خود نهیب زد: " نه، اشتباه می کنی، تمامی پسرها وقت خواستگاری همین قدر خجالتی و عصبی نشان می دهند".
    مراسم تقریبا در حال پایان یافتن بود که جمشید از والدین سیما درخواست کرد تا عروس و داماد آینده برای گفتگوی کوتاهی کمی در باغ قدم بزنند. جلال تابی به سبیلهای سفید و پرپشتش داد، نگاه پر مهرش را به همراه لبخندی در صورت محجوب وخجول دخترش پاشید، سپس نگاهی به داماد آینده که او نیز محجوب به نظر رسید انداخت وگفت:
    - چرا که نه، این یه رسمه... در ضمن بهتره دختر و پسر همین اول سنگهاشون را وا بکنند.
    سروش ترش شد سر بیخ گوش جمشید برد، آهسته اما به تندی زمزمه کرد:
    - بابا لزومی برای این کار نیست... به فرض که من با سیما به توافق نرسم!... چه کار می کنی ؟ مراسم رو به هم می زنی؟
    - مسلمه که نه.
    - پس این مسخره بازی ها چیه؟
    - رسمه پسرم. برو، زشته ... این قدر هم پچ پچ نکن. دارن نگاه مون می کنند.
    سروش از گوشه چشم نظر انداخت، جمشید درست می گفت. همه نگاهها به او دوخته شده بود. شرمنده کمی در جای خود جابه جا شد و با لبخندی تصنعی گفت:
    - با اجازه آقا افشار
    و با اکراه برخاست و در حالی که مهر سکوت بر لب زده بود، به اتفاق سیما وارد باغ شد. سکوتش سیما را خسته کرده بود، اما حجب و حیا اجازه شکستن این سکوت را به دختر سیه چشم عاشق نمی داد.


  10. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #6
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    بالاخره هم این سروش بود که با سنگین شدن فضا تصمیم گرفت تا خود به این سکوت بی دلیل پایان بخشد. با این فکر به ناگاه ایستاد و سیما نیز متعاقب او در حالی که سر به زیر داشت، ایستاد. سروش در حالی که با نوک کفش به لبه جدول باغچه ضربه می زد، گفت:
    - ببخشید خانم افشار... مثل اینکه شمارو خسته کردم، درسته؟
    کلمه "نه" که از دهان سیما خارج شد، سروش به صندلی های چیده شده در زیر آلاچیق اشاره کرد و گفت:
    - خانم افشار اجازه میدین اون طرف بشینم؟
    سیما بدون اعتراض از ردیف گل های زنبق رد شد، پا گذاشت روی موزائیک های مدل ستاره و رفت طرف آلاچیق، صندلی دایره شکل فلزی را کنار کشید و تعارف کرد. سروش جانب ادب را رعایت کرد و بعد از نشستن او، نشست. در آن لحظه نگاهش با نگاه گرم سیما گره خورد، سر به زیر شد. نگاه سیما متن از قبل آماده شده اش را پاک کرد، از این رو بیهوده در پی یافتن واژه های مناسب گفت:
    - نمی دونم می تونم مرد مناسبی برای یه زندگی مشترک باشم
    - شکسته نفسی می کنید
    - نه، واقعیت رو گفتم... شاید یه جورایی سرنوشت ما در مقابل هم قرار داده.
    سیما دختر تیزهوشی بود، کلام سروش را قاپید و گفت:
    - یعنی من انتخاب شما نیستم!؟
    سروش از تیزهوشی سیما جاخورد و به لکنت افتاد.
    - اوه نه، منظورم این نبود... نمی دونم.
    گیج و گنگی سروش، سیما را در شک و شبهه انداخت. از این رو گفت:
    - خواهش می کنم رو راست باش... من طاقت شنیدن دارم.
    سروش سراسیمه، دستپاچه شد، می دونست اگر آن مجلس به هم بخورد به طور قطع جمشید غوغای حسابی به راه می اندازد و کسی که بیش از همه آسیب خواهد خورد مادرش شیرین است. در جرو بحث قبلی پدر و پسر، شیرین به علت سکته قلبی راهی بیمارستان شده بود و یک جنجال دیگر کافی بود تا او نعمتی چون مادر را برای همیشه از دست بدهد و این امری نبود که دلش به آن راضی گردد بنابراین در صدد جبران، من من کنان گفت:
    - ببخشید مثل اینکه سوء تفاهم ایجاد کردم. آخه من تجربه ای ندارم و نمی دونم این جور موقع ها چطور باید حرف زد.
    - اگه اینطوره اشکال نداره، ولی اگه موضوعی هست که باید بدونم، خواهش می کنم بگو.
    - نه ... فقط... می دونید...
    - نکنه این ازدواج باب میل شما نیست. اگه اینطور باشه می تونم درکتون کنم...در ضمن می تونم به بهانه فکر کردن، از شما وقت بگیرم و دو سه روز دیگه جواب رد بدم. این طوری مشکل شما هم حل می شه.
    سروش با احساس شرم در حالی که مستأصل و پریشان به نظر می رسید در صندلی جابجا شد و گفت:
    - شما اشتباه می کنی. من فقط می خواستم بگم سعی می کنم مرد زندگی باشم یعنی مردی که شما دوست داری.
    - غیر از این چیزی از شما نمی خوام.
    سروش گویی در بن بست گرفتار آمده است، کلافه بود. برای خلاصی از این گفتگوی بی فایده گفت:
    - پس می تونیم به جمع ملحق بشیم.
    و در حالیکه با لبخندی تصنعی سعی در خوشحال نشان دادن خود داشت، ایستاد و با دست راه را برای سیما باز کرد.
    با ورود آن دو به سالن پذیرایی صدای کف زدن برخاست. هانیه شادمان کل کشید و جمشید که خوشحالی غیرقابل وصفی داشت از جا برخاست و ظرف شیرینی را برداشت و شروع پذیرایی کرد. حدود نیم ساعت تعارفات و تبریکات ادامه یافت تا آنکه میهمانان رفته رفته آهنگ خداحافظی نموده و خانواده افشار را تنها گذاشتند.
    با خروج آخرین نفر سیما مثل نعش ولو شد. مهوش با تعجب نگاهش کرد و پرسید:
    - کوه کندی دختر
    - خیلی سخت بود مامان! حتی سخت تر از کوه کندن
    مهوش پیشانی فراخ دخترش را بوسید و با لحنی پر محبت گفت:
    - امروز استرس زیاد داشتی، برو بالا استراحت کن
    - ممنون مامان، واقعا به استراحت احتیاج دارم
    گونه مادر را بوسید و به اتاقش دوید. مشغول تعویض لباس بود که ضربه ای به در خورد از این رو با دستپاچگی خود را پوشاند.
    امیر بود. با اجازه خواهر داخل شد و یکراست لبه تخت نشست. برای حرف زدن کلافه بود از این رو شیشه عطر را برداشت و فشرد، رایحه دل انگیز عطر کلنیک در هوا پخش شد.
    سیما از برادر گله داشت پس زحمت فکر کردن را از او گرفت و گفت:
    - چرا قاطی مهمونها نبودی امیر؟!
    - مهم بود؟
    - نبود؟!
    چهره امیر به ناگاه تغییر کرد، عصبی و متعجب در شب چشمان خواهر زل زد و گفت:
    - تو جدی جدی این پسره رو دوست داری؟!
    - منظور؟!
    - می خوام بدونم... جواب بده.
    - امیر اذیت نکن... می خوای شبم رو خراب کنی
    - سیما! تو می تونی با یه نفر دیگه، حداقل با مردی که اهل زندگی باشه ازدواج کنی. آخه سروش...
    - آخه سروش چی؟... ببین امیر تو از اون بدت میاد. در حالیکه من دلیلش رو نمی دونم.
    امیر برافروخته، به قصد ترک اتاق بلند شد، اما قبل از خروج به سمت سیما چرخید و گفت:
    - پس الهه چی میشه؟
    یه گره ابروهای سیما را هفت و هشت کرد.
    - منظورت چیه!؟
    - سروش، الهه رو خیلی دوست داره... فکرکن دختر...با سرنوشت خودت بازی نکن.
    سیما ماکسی یشمی رنگ خود را به چوب رختی آویزان کرد، سرد و بی اعتنا گفت:
    - الهه فقط دوست دخترشه.
    - من که فکر نمی کنم، موضوع بالاتر از اینهاست
    - اگر به فرض هم این طورباشه چه دلیل داره که سروش بیاد خواستگاری... خانواده آقای مقامی اون قدر ثروت دارند که دنبال مال و منال کس دیگه ای نباشند. اگر هم موضوع دوست داشتن در میون بود، سروش می تونست بره دنبال عشقش... من که زورش نکرده بودم.
    - تو متوجه نیستی... آقای مقامی هیچ وقت اجازه این ازدواج رو نمی داد.
    سیما در کمد را باز کرد. شاید بیست دست لباس مجلسی در کمد آویزان بود. بین کت دامن سیاه و ماکسی جیر جایی برای لباسش باز کرد و گفت:
    - سروش بچه نیست
    - دلیل این همه علاقه تو نمی فهمم!
    - علاقه دلیل می خواد حضرت آقا؟
    - نمی خواد!؟
    - باشه. می خوای بدونی؟بهت میگم. اولا سروش یه نابغه است، رتبه تک رقمی در کنکور سراسری و رتبه اول در کنکور کارشناسی ارشد، حداقل برای من یکی، خیلی مهمه.با اینکه سروش یه پسر یکی یک دونه است، اما یه مرد کامل و متکی به نفسه. پسرهای همسن و سال او به جای کار، سوار ماشین های مدل بالای پدرشون یا اهدایی پدرشون میشن و قد خیابون ها رو متر می کنند. هر شبشون با یه دوست دختر جدید توی فلان شهرک لب ساحل یا فلان محله تهرون و امثالهم می گذره اما سروش در اوج جوونی یه مرد خود ساخته است. نمیگم بدون کمک پدرش به اینجا رسیده، اما سرمایه های پدرش رو حیف و میل نکرده که هیچ، لیاقت خودش رو با افزایش سرمایه های بکار برده، به اثبات رسونده.
    - خب خانم خانما! دوما رو از قلم انداختی.
    ابروان سیما بالا رفت و گفت:
    - سروش علاوه بر ظاهر آراسته اش یه مرد باشخصیته، اون تمام اصول ادب و نزاکت رو رعایت می کنه، بد دهن نیست، شوخی نابجایی ازش ندیدم. در ضمن سالم و پاکه، که این می تونه مهم ترین امتیاز باشه.
    امیر با لبخندی تلخ سری تکان داد و گفت:
    - سیما من فقط خوشبختی تو رو می خوام و خدا کنه که اشتباه نکرده باشی. اما اگه احساس کردی سروش بهت بی اعتنایی می کنه یا اذیت میشی، می خوام...
    سیما،متوقع میان کلام برادر پرید و گفت:
    - امیر بس کن! هنوز هیچی نشده آیه یأس میخونی.
    امیر احساس کرد بحث نتیجه ای ندارد، از این رو گفت:
    - جون تو نمی خواستم ناراحتت کنم... خدا میدونه چقدر دوستت دارم. من از سروش بدم نمیاد، اما دلم نمی خواد هیچ وقت حتی به اندازه سرسوزن تورو ناراحت ببینم... خدا کنه دلت مثل امشب شاد باشه... اصلا فرامو کن.
    سیما درصدد دلجویی، با مهربایی گفت:
    - دلخور شدی؟
    امیر جلو آمد و پیشانی خواهر را بوسید و از اطاق بیرون رفت.
    سیما هیچگاه به خود اجازه نداد به حرفهای برادر بیندیشد. تنها مسئله ای که برایش اهمیت داشت این بود که به خواسته دلش رسیده بود و حالا سروش را متعلق به خودش می دانست. خواسته ای که فقط در رویاهای شیرین خود آن را جستجو می کرد. لا قید نسبت به گفته های برادر، لباس عوض کرد و مقابل آیینه ایستاد. چشم در چشم سیاه خود دوخت و لبخند نمکینش را نثار منعکس شده خود کرد و گفت:
    - تو بردی دختر... مبارکه.
    ****


  12. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #7
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    بی حوصله و کلافه وارد اتاق شد. به هیچ چیز و هیچ کس جز الهه فکر نمی کرد. دمق روی تخت ولو شد و بلافاصله سیگاری آتش زد. نگاهش به تلفن، گوش به زنگ بود. اما می دانست الهه تماس نخواهد گرفت، زیرا الهه به دلیل سردی و بی تفاوتی از سوی درمقام قهر برآمده بود. ازاین رو دقایقی با خود کلنجار رفت تا بالاخره گوشی را برداشت و شماره گرفت. تا برقراری ارتباط، دست زیر بالش برد و قاب عکس کوچکی بیرون کشید، نگاه تبدارش در چشمان آبی صاحب عکس خیره مانده بود که صدای گرفته الهه او را به خود آورد.
    - تویی سروش...
    - سلام.
    - چه عجب! یادی از ما کردی؟
    - دلم خیلی گرفته.
    - دوست داری با من درد دل کنی؟
    - می خوام ولی می دونم که تو تحمل شنیدنش را نداری.
    الهه سراسیمه شد و گفت:
    - اتفاقی افتاده!؟
    - همونی که ازش می ترسیدم... به خدا پام پیش نمی رفت، اما چاره ای نداشتم.
    - نه!!! این امکان نداره.
    - به خاطر مامان نذری کردم که توش موندم
    گویی الهه را به آتش کشیدند، از خود بیخود شد و با داد و فریاد بنای ناسزا گفتن را گذاشت و لحظاتی بعد ارتباط را قطع کرد. سروش با رخوت سر روی بالش گذاشت، اما نمی توانست بی تفاوت از کنار الهه بگذرد، از این رو بار دیگر شماره او را گرفت و به محض برقراری ارتباط گفت:
    - خواهش می کنم قطع نکن
    - فکر میکنی حرفی مونده باشه که نگفتی!
    - من فقط یه خواستگاری ساده رفتم، هنوز که چیزی معلوم نیست
    - سروش! من از تو توقع چنین کاری نداشتم. چطوری راضی شدی!؟
    - تو که از اوضاع من خبرداری، ماه پیش نزدیک بود مادر رو از دست بدم. به من حق بده الهه.
    - چطور می تونم این کار تو رو توجیه کنم
    - اما من به خاطر تو خیلی از حرمتها رو شکستم و جلوی پدرم ایستادم. واقعا نمی خوام بهای بدست آوردن تو، از دست دادن مادر و بی حرمتی به پدرم باشه، می فهمی چی می گم!
    - نه. متأسفانه من نمی تونم تو رو درک کنم. از نطر من تو مرد بی دست و پا و چلمنی هستی.
    - خیلی بی انصافی! تو واقعا نظرت اینه؟... من از نظر تو بی عرضه ام!
    - فکر نمیکنم غیر از این باشه
    - به نظر تو، اگه بدون توجه به رضایت و خشنودی پدرم زندگی مشترک با تو رو شروع کنم، با عرضه میشم!... یا اینکه با یه دسته گل برم سر مزار مادر و بگم "دیدی مادر! بالاخره الهه رو بدست آوردم، اما حیف که شما نیستی تا نقل به سرم بپاشی". از نظر تو غیرت و عرضه اینه؟!
    - بیخودی شلوغش نکن. من چنین انتظاری از تو ندارم. اما اعتقاد دارم اگه دوستم داری فکر راه چاره باش.
    - من مثل خر توی گل گیر کردم، باید یه نفر دیگه از این منجلات بیرونم بکشه.
    - و قطعا اون یه نفر من هستم.
    سروش موجی از التماس را در صدایش رها کرد و گفت:
    - کمکم کن الهه.
    الهه گویی در انتظار شنیدن این جمله بود، با قاطعیت گفت:
    - نامزدی ات رو به هم بزن.
    - می خوام، ولی می ترسم
    - ولی تو تا فرصت داری باید اقدام کنی
    - تو منتظر می مونی؟... خودت می دونی تنها زنی که با تمام وجود دوستش دارم تویی.
    الهه موجی از غم را در صدایش رها کرد و گفت:
    - قول بده نگذاری کار به عروسی و این حرفها بکشه.
    سروش تن صدایش را پائین برد، آهسته و دلنشین نجوا کرد:
    - مطمئن باش باش عشق اول و آخر من تویی... سیما اگه پری دریایی هم باشه نمی تونه از عشق من نسبت به تو کم کنه یا جایی در قلبم باز کنه... این رو توی کله خرابت فرو کن دختر.
    - قول میدی؟
    - قول
    بعد از قطع مکالمه، انگار حالش کمی جا آمده باشد، بلند شد و لباس عوض کرد. روز بعد بدون آنکه به وقایع چند ماه اخیر فکر کند به الهه زنگ زد و قرار ملاقاتی در پارک ملت گذاشت و بلافاصله آماده رفتن شد. لباس اسپرت سیاه رنگی پوشید که به راستی او را جذاب ترین مرد عالم ساخته بود. سرد و سریع از پله ها سرازیر شد و بدون خداحافظی بیرون زد.
    ماکسیمای سیاه رنگش او را به وعده گاه می رساند. موهای خوش فرمش با نوازش باد روی پیشانی فراخش می لغزید و بر جذابیت چهره اش می افزود. در طول مسیر فقط به این فکر بود که وقتی الهه را دید چطور برای جریانات اخیر دلیل و برهان بیاورد و طوری رفتار کند که غصه را در وجود او زایل گرداند، از این رو به فکر تهیه هدیه ای قابل توجه افتاد. با این تصمیم سری به یکی از دوستان جواهر فروش خود زد و انگشتر برلیان زیبایی انتخاب و هزینه آن را با چک پرداخت کرد و با سرعت به سوی پارک ملت راند.
    نزدیک ورودی اصلی پارک ملت، اتومبیل را در گوشه ای متوقف کرد و پشت فرمان در انتظار نشست. بدون توجه به گذر زمان غرق در افکار خود بود که انگشتی به شیشه خورد و او را از توهمات خود بیرون کشید. سربالا گرفت. کسی نبود جز کبک خرامان و الهه عشقش. مملو از احساس عاشقانه سلام کرد. الهه به لبخندی کفایت کرد. نگاه عاشق سروش در آبی چشمان معبودش خیره ماند. به راحتی می توانست حدس بزند که او شب گذشته راحتی برای لحظه ای چشم بر هم نگذاشته است، از این رو بدون معطلی گفت:
    - دور بزنیم یا قدم
    - سوار میشم
    الهه با گفتن این جمله اتومبیل را دور زد و روی صندلی جلو نشست. غمگین بود. سروش در صدد دلجویی لحن آرامی به خود گرفت و گفت:
    - شب بدی داشتی، نه؟
    - تو چی فکر می کنی؟
    - جبران می کنم.
    - چطوری؟
    - گفتم یه راهی پیدا می کنم... غصه نخور.
    دست سروش روی دنده سر خورد. اتومبیل خیابان ولیعصر را به مقصد تجریش می پیمود. سکوت سروش نشان می داد به دنبال جملاتی برای دلجویی می گردد، اما وقتی نیم نگاهی به الهه انداخت، دهانش نیمه بازماند. او آرام و بی صدا اشک می ریخت. بی درنگ اتومبیل را به کنار خیابان کشید و پا روی پدال ترمز گذاشت. با ترمز نیش دار، الهه به سختی از برخورد صورتش با شیشه جلوگیری کرد. اما سروش بی توجه پرسید:
    - داری گریه می کنی؟!
    الهه لب به دندان گزید و بغض فرو داد. سروش به صورت او خیره ماند. درحالی که محو زیبایی خیره کننده او شده بود گفت:
    - می دونی که اگر تمام عالم هم جمع شوند نمی تونن کاری کنند که من دست از تو بردارم. تو هستی منی... تو تمام وجود منی... می خوام که گریه نکنی و به تنها چیزی که فکر می کنی عروسی من و خودت باشه... نمی گذارم کارم به ازدواج برسه، بالاخره بابا رو وادار می کنم به خواسته هام تن بده.
    سپس جعبه زیبای انگشتری را از داشبورد بیرون کشید و جلوی الهه گرفت. الهه با شعف جعبه را گرفت و با ولع و کنجکاوی در آن را گشود. به محض دیدن انگشتری، گویی همه چیز را فراموش کرد، زیرا با نگاهی قدرشناس لبخند زد و بلافاصله آن را به انگشت کرد. سروش به زحمت نگاهش را از دریای متلاطم چشمان او گرفت و سر روی فرمان گذاشت و به صدای بلند شروع به گلایه کرد.
    گلایه از خدا داشت، از بخت و اقبالی که کوتاه می دانست و پدر بی انصافی چون جمشید. الهه با دریافت هدیه کمی آرام گرفته بود او را دعوت به آرامش کرد و گفت:
    - بهتره دیگه تمومش کنیم. آشتی تو رو به فال نیک می گیرم و قول میدم صبر داشته باشم. بالاخره خدا یه راه نجات برای ما باز می کنه.
    ****


  14. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #8
    داره خودمونی میشه samane joon's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    تهران سراسر شادی و نور
    پست ها
    75

    پيش فرض

    من هنوز داستانتون رو نخوندم ولي براي اول صبح كار بزرگيه
    مرسي

  16. 2 کاربر از samane joon بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #9
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    جلوی در خوش رنگی متوقف شد. تمامی چراغها روشن بود. زیر لب زمزمه کرد: " الان آقای پدر میاد جلوی در میگه: کجا بودی؟ چرا بودی؟ چرا رفتی؟ با کی رفتی؟" مشت روی فرمان کوبید و پیاده شد. آرام و با احتیاط در را باز و اتومبیل رادر حیاط پارک کرد.
    وارد راهرو و بعد هال شد و سلام کرد. جمشید با حالتی خاص مشغول خواندن روزنامه بود. در مقام علیک سرسنگین سر تکان داد، از آرامش بیش از حدش می شد فهمید که این آرامش قبل از طوفان است. از این رو سروش مستقیم به آشپزخانه رفت. شیرین ظرف می شست، جلو رفت و سلام کرد : " سلام بر مادر عزیز خودم". و بر گونه های استخوانی مادر بوسه زد و با شیطنت گفت:
    - خیلی گرسنه ام،شام چی داریم؟
    شیرین صورت او را نوازش کرد.نگاه ملامت بارش را به چمن چشم فرزند دوخت و آهسته زمزمه کرد:
    - چرا این کارها روی می کنی؟... پدرت حسابی کفری شده.
    و بعد صدایش را کمی بالا برد و افزود :
    - شام قورمه سبزی است... لباسهات رو عوض کن، الان غذا رو می کشم.
    - چشم قربان الساعه برمی گردم.
    پله اولی نه، دومی، صدای زمخت جمشید متوقفش کرد.
    - بی خود ادا در نیار. تو نه گرسنه ای نه خسته... کسی که تمام وقتش رو با یه دختر بی بند و بار بگرده دیگه گرسنه نمیشه.
    کلام توهین آمیز سروش را برآشفت. چشمانش از شدت عصبانیت به سرخی گرائید. سراسیمه چرخی زد و رو در روی پدر ایستاد، عصبانیت تنفسش را نامنظم ساخته بود، گفت:
    - تا حالا هر کاری خواستی انجام دادی، هرچی گفتی ،گفتم چشم... سعی کردم احترامت رو نگه دارم، ولی اگه بخوای به الهه توهین کنی...
    ابروان و چانه جمشید همزمان بالا رفت وگفت:
    - اگه بخوام به الهه توهین کنم چی!؟ ... بگو... دبگود... می خوای بزنی تو گوشم یا من رو از خونه خودم بیرون کنی؟ نه آقاجون! اگه الهه خانم دختر خوب و محجوبی بود هیچ وقت با مردی که هیچ نسبتی باهاش نداره تا این وقت شب بیرون از خونه نمی موند... اصلا نمی دونم چطور پدر و مادرش اجازه میدن که تا ساعت یازده شب بیرون از منزل بمونه. مطمئنم خانواده اش هم مثل خودش لاابالی هستند.
    کفر سروش درآمده بود اما احساس می کرد با عقایدی که پدرش دارد زیاد بیراه نمی گوید. بناچار گفت:
    - من با الهه نبودم
    - نمی خوای بگی که با نامزدت سیما بودی؟!
    - من با هیچ کس نبودم
    - مطمئنم که با الهه بودی پس انگشتر برای عمه ات خریدی پسرک کم عقل.
    سروش سر کج کرد. با چشم های گرد شده ابروانش را بالا داد، گفت:
    - جاسوس هم که داری!!؟
    - به هر حال تو امروز سرکار نرفتی ، موبایلت هم خاموش بود.
    - رفته بودم سر قبر... استغفرا...
    سروش با دندان غروچه رفتن سر به زیر انداخت و لحظه ای بعد در حالی که سعی می کرد بر اعصاب خویش مسلط شود به سمت پله ها گام برداشت. ادامه جر و بحث با پدر فایده نداشت. آنها یکسال بو د که سر این موضوعات درگیری و مشاجره لفظی داشتند. جمشید همیشه حرکات و رفتار الهه را سرزنش می کرد و کردار او را در شأن یک دختر فهمیده و باکمالات نمی دانست.
    خانواده سروش از خانواده های قدیمی بازاری و سنتی به شمار می آمدند بنابراین جمشید نوعی خاص از رفتارهای اجتماعی را می پسندید . تیپ و رفتار جوان های امروزی برای او قابل درک نبود. الهه سالها پیش مادر خود را از دست داده بود و با پدر و نامادری اش عاطفه، زندگی می کرد و عاطفه نیز برای جلوگیری از تنش های احتمالی او را آزاد گذاشته بود و بسیاری از اعمال او را نیز از چشم پدرش مخفی می کرد و بدین نحو آن دو روابط خوبی داشتند.
    الهه با بیست و دو سال سن، لیسانس شیمی خود را به تازگی گرفته بود . هر روز برای استخدام به شرکتها و موسسه های مختلف سر می زد. او هم قد سیما اما از لحاظ ظاهر کاملا متفاوت به نظر می رسید، او با گیسوان بلوند و بور و چشمانی آبی، در اعماق قلب سروش خانه کرده بود.


  18. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #10
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل دوم
    شیرین به نشانه قدرشناسی و سپاس از عمر دوباره ای که خداوند متعال به او ارزانی داشته بود با کاروان عازم جمکران، همراه دوستان جلسه قرآنی اش، راهی شد. این بهترین فرصت بدست آمده برای سروش بود تا دور از دیدگان مادر با پدرش به گفتگو بنشیند. از این رو با تهیه بریانی اصفهان که از غذاهای مورد علاقه پدرش بود، به خانه بازگشت. سالاد کاهویی تهیه کرد و با آراستن میز شام به انتظار ورود جمشید نشست، اما جمشید که کمتر اتفاق افتاده بود بدون شیرین اوقاتش را سپری کند؛ کمی دیرتر از حد معمول راهی منزل شد و در هنگام ورود بدون سر زدن به آشپزخانه،یکراست به اتاقش رفت. دلش نمی خواست جای خالی شیرین را ببیند و باکسالت بیشتری به رختخوابش پناه ببرد. وقتی انتظار سروش برای خروج او بی نتیجه ماند خودش را به پشت در اتاق پدر رساند و چند ضربه اجازه ورود خواست.
    - بیا تو بابا.
    سروش در را گشود و با چهره ای باز سلام کرد و گفت:
    - مثل اینکه قصد ندارین شام بخورین.
    - میل ندرام. خواب بهتره
    - می دونم. نمی تونی جای خالی مامان رو ببینی.
    - حسودی ات میشه که این قدر دوستش دارم.
    - یه جورایی آره، یه جورایی هم کیف می کنم... حالا پاشید تا با هم شام بخوریم.
    - نمی خوام دست پخت مادرت رو بخورم. وقتی نیست تا ازش تشکر کنم، غذا زهرم میشه.
    - ولی من یک شام فوق العاده تدارک دیدم، همونی که دوستش داری!
    - بریونی!
    - دقیقا.
    لبهای جمشید به لبخندی گشوده شد و بلافاصله از جا برخاست.
    سر میز شام جو آرام و دل انگیزی برقرار بود. سروش با شعف از کار و پروژه هایی که در سر می پروراند صحبت می کرد و پدر با تشویق او را در راهش مصمم تر می ساخت. تا آن که با پایان یافتن شام جمشید تشکر کرد و گفت:
    دستت درد نکنه بابا خیلی خوشمزه بود، ولی اگه دختر بودی هنوز وقت شوهرت نشده بود.
    - چطور مگه؟
    - اولا شام که از بیرون بود و من هنر خودت رو ندیدم. دوما سالاد کاهوت یه مشکل اساسی داشت، کاهوها آن قدر درشت خرد شده بود که توی دهن جا نمی شد. درضمن سس هم یه چاشنی هایی می خواست که شما استفاده نکردی.
    - با این حساب لازم نبود از من تشکر کنی.
    - بالاخره زحمت کشیدی... غصه نخور کم کم راه می افتی. البته فکر کنم سیما جون آنقدر لوست کنه که از این یک ریزه هنر هم بیفتی.
    ابروان سروش گره خورد و در سکوت مشغول جمع آوری ظروف شد، اما جمشید که متوجه حالت فرزندش شده بود گفت:
    - چی شد، به هم ریختی؟
    - نه. چیزی نیست.
    - من تو رو خوب می شناسم. وقتی ناراحتی تمام اجزای صورتت گره می خوره.
    سروش بلافاصله در صندلی جای گرفت، بهتر می دید دنباله بحث را ادامه دهد و با گفتن نظرات شخصی خود او را متوجه اشتباهاتش بکند از این رو گفت:
    - مگه شما خوشبختی من رو نمی خوای بابا!
    - بازم حرف های تکراری.
    - این حرفهای تکراری مربوط به آینده منه. شما باید به من و حرفهام بها بدی
    - بگو گوش میدم
    سروش برای گفتن حرف دلش دچار تردید شده بود. نمی دانست از کجا شروع کند، تا همان جمله اول پدر را مثل اسپند روی آتش به تقلا نیندازد. لحظاتی در چشمان نافذ جمشید خیره ماند و در حالی که رفته رفته سراسر وجودش از التماس لبریز می شد گفت:
    - خواهش می کنم بگذارید در مورد آینده خودم، خودم تصمیم بگیرم
    - فکر نمی کنم غیر از این بوده
    - سیما انتخاب شما بود نه من
    - ولی بله رو تو گفتی
    - می ترسیدم. می ترسیدم بگم نه شما داد وقال کنی و مادر صدمه ببینه
    - تو اشتباه می کنی. من با شیرین حرف هام زده بودم. بهش گفتم اگه سروش از سیما خوشش نیومده، اجباری نیست.
    - ولی مامان به من چیزی نگفت
    - اون مشکل خودته. می تونی ازش توضیح بخوای. من در این مورد بی تقصیرم. درسته که با ازدواج تو و الهه مخالف بوده و هستم، اما حاضر نبودم تو رو به یه ازدواج تحمیلی مجبور کنم.
    - پس خواهش می کنم این نامزدی رو به هم بزنید.
    - حالا!!... حالا که دیگه کل بازار می دونن من و آقا جلال فامیل شدیم! دیوونه شدی؟
    - خواهش می کنم بابا! من به سیما علاقه ای ندارم
    - دیگه دیر شده... خیلی خیلی دیر شده
    - زندگی من تباه می شه
    - چرا؟ دلیل خاصی داره؟
    - چطور می تونم با دختری که هیچ علاقه ای بهش ندارم یه زندگی مشترک رو شروع کنم . بابا! زندگی حرف یه روز، دو روز نیست، اگه عمری باشه، نقل سالهاس.
    - سیما دختر فوق العاده ای است. سالهاست که می شناسمش. تمام ویژگیهای یک زن کامل و ایده آل رو داره، می دونم که خوشبخت میشی. از لحاظ ظاهری هم که رو دست نداره.
    سروش پوزخندی زد و گفت:
    - فکر می کنید اگه یه دختر خوشگل بود باید براش مرد
    - فکر می کردم برای خوشگلی الهه است که براش می میری
    - این طور نیست
    - پس میشه بگی چطوره!
    - الهه با همه دخترهای دور و برم فرق داره. شاید اولش گرفتار چشم و ابرو و به قول معروف خال لبش شدم اما این می تونست مقطعی باشه. الهه شلوغ و پر هیاهو هست اما بی حجب و حیا نیست.
    - ممکنه دلیل اصلی خود تو بودی
    - منظورت رو متوجه نمیشم!
    - تو تا حالا سعی کردی از موقعیت های ایجاد شده سوء استفاده کنی؟ بارها با هم تنها بودید! هیچ وقت عنان و اختیارت رو از دست دادی؟
    - به شرافتم قسم هنوز بهش دست نزدم
    - این نکته مهمی است
    - با این وجود الهه اون طور که شما فکر می کنی نیست. ما همدیگر رو دوست داریم بگذارید شانس مون رو امتحان کنیم
    - الهه باید خودش رو به من ثابت می کرد. دو ساله که می شناسمش و یک ساله که به طور جدی دم ازخواستگاری می زنی. اون دلایل مخالفت من رو میدونست اما در رفع اشکالش هیچ اقدامی نکرد
    با شنیدن این جملات بارقه امید در دل سروش روشن شد و با التماس گفت:
    - خواهش می کنم این فرصت رو بهش بدید بابا!... قول میدم اون طور که شما می خوای رفتار کنه.
    - بهتر بود این راه حل رو خودتون کشف می کردین نه اینکه با علم به این مسئله که بدونم دارم فریب می خورم...
    سروش حرف پدرش را برید و گفت:
    - قول میدم فریبی در کار نباشه. الهه خودش را اصلاح می کنه
    جمشید صبر و حوصله بیش از اندازه ای به خرج داده بود. برخاست و در حالیکه آشپزخانه را ترک می کرد گفت:
    - دیگه برای این حرف ها دیر شده
    سروش بلافاصله از کوره در رفت و گفت:
    - همین فردا به آقای افشار زنگ می زنم. بهتره به فکر یه داماد دیگه باشه
    - تو چنین غلطی نمی کنی
    - نمی گذارم به من زور بگی
    - بهتره قبل از هر اقدامی خوب فکر کنی. بیشتر به فکر مادرت باش!
    - شما حق نداری تهدید کنی... شما این مسئله رو دست آویز قرار دادی تا من رو به خاک سیاه بنشونی... شما این کار رو با مادر نمی کنی.
    جمشید در حالی که وارد اتاقش می شد گفت:
    - می تونی امتحان کنی! همین الان زنگ بزن به آقای افشار و بگو که نامزدی بهم خورده
    و در پشت سر خود بست.
    سروش زمزمه کرد.
    - باشه. تو بردی ولی قسم به جون مامان که بدون اون دنیا رو نمی خوام. هرگز دست به عروس تحمیلی تو نمی زنم.


  20. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


صفحه 1 از 6 12345 ... آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •