نوشته اعظم طیاری
فصل اول
اتاق کاملا به هم ریخته بود و بوی تند سیگار فضای ان را پر کرده بود. انگار کسی ساعتها یا حتی روزها در انجا سیگار می کشیده است به طوری که هر تازه واردی در بدو ورود از بوی تند و زننده ان مشمئز می شد.
سروش بی حوصله لباس عوض می کرد یک دست کت و شلوار و یک نگاه سطحی در اینه اما هیچ یک باب دلش نبود و ارزو می کرد هرگز به این مراسم پای نگذارد. ولی مثل اینکه چاره ای نداشت.حکم پدر بود و بس.بالاخره هم علی رغم میل باطنی اش به دلیل احترام به شخصیت خود و پدر یکی از شیک ترین کت و شلوارهایش را پوشید و بدون اینکه در آینه نظری بیندازد روی تخت ولوشد.
سیگار روشن را از گوشه زیر سیگاری برداشت و بین لبهایش قرار داد و به سقف خیره ماند . در چهره جذاب و مردانه اش غمی جانکاه لانه کرده بود .رنگ به چهره نداشت فروغ و درخشش از چشمان سبز رنگ گیرایش گریخته بود. مثل یک بیمار مالیخولیایی به فکر فرو رفته بود.
بعد ازمشاجره و بحث های یک ساله بالاخره پدر موفق و او حاضر به چشم پوشی از دختری شده بود که تمام قلبش را تسخیر کرده بود.
در عالم خود بود که صدای در او را مجبور کرد با عجله سیگار را در زیر سیگاری خاموش کند. چند لحظه بعد مادرش ( شیرین ) در حالی که لبخندی بر لب و کرواتی بسیار زیبا و هماهنگ با رنگ چشمان او در دست داشت وارد اتاق شد و با تعجب پرسید: هی پسر چه کار می کنی ؟ چه خبره!...بوی گند سیگار تموم اتاقت رو پر کرده!
ونگاهی به سروش انداخت که با فریاد او در امیخت.
- چرا با لباس مهمانی ولو شدی روی تخت؟...الان چروک میشه ها.
و غرولندکنان به طرف پنجره رفت پرده های ابی گلدار را کنار کشید.پنجره را باز و هوای الوده و کثیف را با کتابی که از قفسه برداشت بیرون راند. قدری خوشبو کننده هلو که معمولا سروش برای از بین بردن بوی سیگار میزد اسپری کردو گفت: به جای اینکه به خودت عطرو ادکلن بزنی این سیگار مسخره رو دود میکنی.اگه پدرت متوجه سیگار کشیدنت بشه می دونی که چه عکس العملی نشون می ده. سروش گویی در دنیای دیگری به سر می برد به سختی تکانی خورد و لبه تخت نشست و در حالی کحه سعی در دزدیدن نگاهش داشت گفت: مادر بس کن ... تورو خدا بس کن.اما شیرین کلافه انگشت روی لب فرزند گذاشت و گفت: قرار شد دیگه حرفش رو نزنیم...خوب؟
لبهای سروش روی انگشت مادر سر خورد و با التماس گفت: حداقل تو یکی میتونی درکم کنی...ناسلامتی من پسرتم یا به قول خودت پاره تنت. شیرین کلافه جواب داد: می دونم می دونم ولی عزیزم خودت زیر بار رفتی...پس خواهش میکنم دیگه بس کن .من نه طاقت ناراحتی تورو دارم نه میتونم جولوی پدرت بایستم.
- باشه ولی خودت خوب میدونی که فقط به خاطر تو که بیش از این بین من و پدر قرار نگیری تن به این ازدواج مسخره دادم.اگه اون سکته لعنتی رو نکرده بودی مجبور نبودم برای سلامتی شما نظری کنم که حالا برای ادا کردنش مثل خر توی گل بمونم ومطمئن باش پدر نمیتونست مثل امروز خوشحال باشه.
- ولی پدرت فقظ خوشبختی تورو می خواد و میدونم چیزی در سیما دیده که فکر میکنه لیاقت همسری تورو داره تو با چشم دلت نگاه میکنی و پدر با چشم عقل. والا به حال من فرقی نداره که الهه عروسم باشه یا سیما.من فقط دلم می خواد پسر نازنینم خوشبخت بشه . سروش باکلافگی اهی کشید و برخاست.چندین بار طول اتاق را قدم زدپریشان و مستاصل بود. از حرکت باز نایستاد دست در هوا چرخاندو گفت: - پدر با این کار زندگی من و سیما رو تباه میکنه. من هیچ وقت نمی تونم سیما رو دوست داشته باشم یا خوشبختش کنم... مطمئنم که خیلی زود از من خسته میشه و ترکم میکنه.
- نه پسرم ! بعد از ازدواج وقتی مسئولیت یک زندگی رو قبول کردی کم کم عشق الهه از سرت دور میشه... مخصوصا وقتی پای بچه به میون بیاد.
- نگفتم سیما عیب داره اما من علاقه ای بهش ندارم. شیرین ابروانش را گره کرد و با تندی گفت: چه کار کنم؟ می دونی که حرف حرف پدرته اون هنوز می خواد مثل دیکتاتور های پنجاه سال پیش عمل کنه. اشفتگی مادر سروش را وادار کرد که به علامت اتش بس دست ها را به هوا بلند کند.
- باشه باشه... دیگه حرف نمی زنم . تموم... خوبه؟
شیرین قدری سرش را به طرف شانه مایل کرد و با لبخندی مهربان گفت: پاشو پسرم... پاشو یه دستی به موهای قشنگت بزن و حاضر شو... زود بیا پایین تا یه چیز خنک و شیرین بدم بخوری شاید سگرمه هات باز بشه .
سروش از روی اجبار لبخند تلخی به لب راند و گفت: چشم مادر.تو برو من هم الان میام.
- افرین. حالا شدی پسر خوب خودم.
نگاه بی قرار سروش دنبال مادر بود .صدای خسته و غم زده اش شیرین را در استانه در موقف کرد.
- مامان
- جانم.
سروش راهی برای رهایی از کلافگی نمی یافت در حالی که سرش را به علامت تاسف تکان میداد با صدای لرزانی گفت:
- نمی دونم ... هنوز نمی دونم شاید خودم رو سپردم دست سر نوشت...شاید هم ازش فرار کردم.
نگاه پر حسرت شیرین به فرزند با اهش درامیخت و بی کلام خارج شد.بدون شک در وجود او به خاطر تنها فرزندش غوغایی بر پا بود.
شاید اگر جمشید حرف شنو بود با او حرف می زد و جلوی این ازدواج را می گرفت اما او همسرش را خوب می شناخت. هیچ کس و هیچ چیز نمی توانست تصمیم جمشید را عوض کند.حداقل چیزی که در طی سی سال زندگی با همسرش فرا گرفته بود این بود که هیچ گاه روی حرف او حرفی نزند.
جمشید از شادی موفقیتش در پوست خود نمیگنجید ودر حالی که زیر لب ترانه ای زمزمه میکرد مشغول واکس زدن کفش هایش بوداما به محض مشاهده چهره درهم و رنگ و رو پریده شیرین لبخندش زایل و متوجه سروش در طبقه بالا شد. از این رو قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:
- ببین شیرین !اگه پسرت می خواد دیوونه بازی در بیاره و اون بی چاره ها رو هم به حال و روز تو بیندازه همین حالا تکلیف من رو روشن کن.نمی خوام سنگ روی یخ بشم. اصراری هم به ازدواج سروش ندارم ولی این رو بدون که هیچ وقت تا زمانی که زنده ام محال بتونه الهه رو به عنوان عروس به این خونه بیاره.
- خواهش میکنم بس کن جمشید ! ... اون راضیه . دوباره همه چیز رو خراب نکن الان صدات رو می شنوه... توو خدا شر درست نکن.
- فقط بهش حالی کن جلوی مردم ادا در نیاره و با ابروی من بازی نکنه.
صدای شیرین که می گفت: (( باشه عزیزم...باشه)) به سختی از سوی اشپز خانه شنیده شد.