کتاب لبخند خورشید نوشته ی عاطفه منجزی
- آخ! تو رو خدا نه، نه....خاموش نشو، وااای، ....نه!
محکم کوبید روی فرمان و با حرص گفت:
- لگن بی خاصیت، همیشه سر بزنگاه قالم می ذاره!
پیاده شد و کاپوت را زد بالا.
سرش را برد بالا و در تاریکی شب زل زد به دل و روده ی روغنی و دود گرفته ی ماشین.
دو ساعت بعد عین موش آب کشیده وارد حیاط شد. بی توجه به باران ریز و تندی که به سرو صورتش می بارید، کنار حوض کوچک ایستاد. شیر آب را باز کرد و با حوصله گلهای ماسیده به دور و بر پوتین کهنه و رنگ و رو رفته اش را پاک کرد. تازه کفش هایش تمیز شده بود که صدای تیز و خشمگین آذر از جلوی در هال بلند شد:
- دختر! مگه عقل تو سرت نیست؟ وقت قحطیه که زیر بارون وایسادی کفشاتو برق میندازی!
مهتاب مثل همیشه تبسمی گرم چاشنی حرف هایش کرد و با ملایمت جواب داد:
- سلام. چرا بی خودی جوش می زنی؟ تموم شد، اومدم.
جلوی در، کفش هایش را جفت کرد روی پادری ایستاد و پالتوی خیسش را به جا رختی آویزان کرد. قبل از بالا رفتن از پله ها به داخل آشپزخانه کوچک سرک کشید.
- آذر! اگه چایی داریم یه لیوان بزرگ بریز، دو دقیقه ی دیگه پایینم.
کمی بعد همانطور که کف پاها را چسبانده بود به بغل بخاری، لیوان چای را به دهنش نزدیک کرد و آرام آرام آن را چشید، هنوز انگشت های پایش زق زق می کرد. بدجوری خوابش گرفته بود. چشمهایش می سوخت و احساس کوفتگی شدیدی می کرد. از ذهنش گذشت (( شاید سرماخوردم! با این همه کاری که رو سرم ریخته همین یکی رو کم داشتم. )) تازه چشمهایش گرم شده بود که با تکان های مکرر دستی، لای پلک های سنگینش از هم باز شد. آذر کنارش نشسته بود.
- گمونم زیر بارون چاییدی. شام حاضره، پاشو یه لقمه بذار دهنت، پشت بندش هم یه قرص سرماخوردگی بنداز بالا بعد بگیر بخواب. شانس آوردی امروز زودتر رسیدم و یه چیزی بار گذاشتم، اگه نه طبق معمول روزایی که نوبت توئه یا سرو کارمون با نون و پنیر و چایی شیرین بود یا فوق فوقش یه نیمروی مشت.
غرلندهای آذر برنامه ی همیشگی آخر شبهایشان بود و جالب اینکه همیشه هم قضیه با یک لبخند و عذرخواهی مظلومانه مهتاب فیصله می یافت.
- ببخشید آذر جون، به خدا از دم غروب دستم به ماشین بند بود. درست وسط بزرگراه خاموش کرد. یه ساعت زیر بارون بهش ور رفتم تا فهمیدم چه مرگش شده. تازه، تو اون وضعیت اصلا یاد شام نبودم. فقط می خواستم یه جوری خودمو برسونم سر قرارم که آخر هم بهش نرسیدم. حالا موندم معطل به خانم یوسفی چی بگم!
آذر سری تکان داد و به طعنه گفت:
- تو هم با این ماشینت مارو کشتی! آدم ارابه سوار بشه بهتر از این قاراپتِ توئه که یا همش باید هولش بدی یا بکسلش کنی. جون من بیا بفروشش و خلاصمون کن.
- باز که شروع کردی! خودت می دونی همین قاراپت نباشه، از کار و زندگی می افتم.
- پس لااقل درستش کن، آخه اینطوری که نمیشه!
- باشه، تو فکرش هستم فعلا دستم خالیه.
- الهی خدا خوبت کنه دختر! پس با اون همه دلاری که هفته پیش بابات حواله کرده بود چه کردی؟!
- آذر؟!! تو نمی دونی؟
- معلومه که می دونم، اما خوب این کار هم واجب بود یا نه؟ خودت می گی بدون ماشین همه کارات لنگه. لااقل صدتومن می ذاشتی کنار که خرج ماشینت کنی.
- فکرشو نکن، خدابزرگه، درست می شه. به جای این حرفها فعلا بگو به خانم یوسفی چی بگم؟ بدشانسی رو می بینی تورو خدا! درست همین امروز باید اینطوری می شد. می ترسم وکیله بهش برخورده باشه.
- عیب نداره، پیش اومده دیگه. می خوای تا من شام و میارم یه زنگ بزن به خانم یوسفی ببین چی می گه.
بعد هم گوشی تلفن بی سیم را دست مهتاب داد و گفت:
- از جات پا نشو، سفره رو میندازم کنار بخاری که گرم و نرم باشی.
وقتی داشت دیس پلو را وسط سفره می گذاشت پرسید:
- چی شد، زنگ زدی؟
مهتاب آهی کشید:
- آره، دیدی گفتم! حاج خانم میگه یارو آدم بدقلقیه، همین طوری هم با زن جماعت کاری نداره، چه برسه به اینکه بیخود و بی جهت دو ساعت تو دفتر کارش معطل بمونه.
- حالا می خوای چی کار کنی.
- هیچی، گفت فردا برم دادسرا، شاید گیرش بیارم و یه جوری راضیش کنم. می گفت دیگه نمی تونم برات وقت ملاقات بگیرم.
- خوب همین کارو بکن. این دیگه غصه نداره.
- بدبختی اینه که فردا کلی کار ریخته سرم. اما چاره چیه، اول یه سر می رم دفتر مجله، بعدش می رم سراغ یارو.
از صبح زود سگ دو زد بلکه بتواند سریع تر راهی دادسرا شود، اما نزدیک ظهر بود که توانست از دفتر مجله بیرون بیاید. تازه سوار تاکسی شده بود که یاد آذر افتاد. با تلفن همراهش شماره ی خانه را گرفت و به او خبر داد که برای ناهار منتظرش نباشد. گوشی را توی کیفش انداخت و خسته و خواب آلود سرش را به صندلی تکیه داد. ته گلویش می سوخت و پشت پلکهایش داغ و ملتهب بود. خودش می دانست همه ی این ها عوارض زیر باران ماندن شب گذشته است. از لای پلکهای سوزانش نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و باز محو تماشای خیابان شلوغ و پر ترافیک شد. ((باید با مترو می رفتم، حتما زودتر می رسیدم. خدا کنه دیر نشه!))
ساعت از یک ظهر گذشته بود که از جلوی نگهبانی عبور کرد. بی اختیار قدم هایش تند شد و کمی بعد به دویدن افتاد. یکی دوباری به این و آن تنه زد، شاید هم خورد اما توجهی نکرد. با یک دست مقنعه اش را که مدام سر می خورد و عقب می رفت چسبیده بود و جلو می کشید، با دست دیگرش هم بند کیف و دوربین و پوشه ی قطوری که به سینه چسبانده بود را محکم گرفته بود.
چندبار ایستاد و چیزی پرسید و باز دویدن را از سر گرفت. نیم ساعت دیگر هم گذشت و او همچنان مثل یویو بین اتاق های مختلف در رفت و آمد بود. عاقبت فهمید که از اول باید به طبقه ی دیگری می رفته. با ناامیدی پله ها را دوتا یکی بالا رفت. از همان ابتدای راهرو یکی یکی به اتاق ها سرک کشید و پرس و جو کرد. از هر کسی چیزی شنید متفاوت با آن یکی. بار آخر، از نفس افتاده، جلوی میز زهوار در رفته ای ایستاد و از کارمندی که پشت آن نشسته بود و تقریبا چرت می زد، هن هن کنان پرسید:
- ببخشید!
دستش را جلوی قلبش گذاشت و نفسی تازه کرد:
- کجا می تونم آقای آریا زند رو پیدا کنم؟
کارمند بی حوصله نگاهی به صورت گل انداخته ی او کرد و در حین دهان دره ای گفت:
- آقای آریا زند؟....همین چند دقیقه ی پیش رفت بیرون.
با دست به انتهای راهرو اشاره کرد و ادامه داد:
- اگه بجنبی، شاید پیداش کنی. یه کت و شلوار طوسی تنشه....
باز در میان دالان دراز و بی قواره دویدن را از سر گرفت و در همان حال برای اینکه در خاطرش بماند زیر لب تکرار کرد:
- کت و شلوار طوسی، قد بلندر،کیف دستی مشکی.
و باز خسته و کلافه از خود پرسید:
- بین این همه آدم چطوری پیداش کنم؟!
همان وقت امتداد نگاهش به روبه رو کشیده شد، ((همینه، حتما خودشه)) و این بار با صدای نسبتا بلندی گفت:
- آقا! آقا ببخشید، شما آقای آریازند هستید؟
از نگاه متعجب مرد مثل یخ وا رفت، اشتباه گرفته بود. درمانده بود که چه کار کند. دستش را گذاشت روی زانوهاش و خم شد. دیگر نفسش در نمی آمد و سینه اش به خس خس افتاده بود.
- آریازند من هستم خانم، چه فرمایشی دارید؟
تند کمرش را صاف کرد و به عقب چرخید. چشمهایش از خوشحالی برق رد. همانطور نفس بریده و مقطع مقطع با تاکید پرسید:
- جناب آریازند؟!
و نگاهش روی کت و شلوار طوسی و کیف دستی او لغزید. مرد با تحکم جواب داد:
- عرض کردم خودم هستم، امرتون؟
مهتاب بی معطلی و ذوق زده جواب داد:
- از دیدنتون واقعا خوشحالم، فکر کردم باز هم دیر رسیدم و دیگه پیداتون نمی کنم، من فروزنده هستم.
- فروزنده؟!
اخم های در هم مرد نشان می داد که این اسم را به یاد نمی آورد. مهتاب بدون عقب نشینی واین بار آرام تر، سری تکان داد و گفت:
- بله، فروزنده. اگه خاطرتون باشه، خانم یوسفی منو معرفی کرده بودند. دیشب قرار بود خدمت برسم، اما...
- صحیح! پس خانم فروزنده شما هستید. خیلی خوبه، ولی با عرض معذرت، باید بگم که دیشب به اندازه ی کافی وقت بنده تلف شد. متاسفانه دیگه امروز وقت ندارم تا....
مهتاب میان حرف او پرید:
- باور کنید تعمدی در کار نبوده. می دونید از بد بیاری دیشب ماشینم بین راه خراب شد و ...
ولی مرد جوان بی توجه به توضیحات او با قدم هایی بلند از او دور شد. مهتاب به خودش گفت.
-نه! باز هم باید بدوم.
پشت سر او راه افتاد و تند تند گفت:
- باور کنید اصلا تقصیر من نبود. خوب ماشینه دیگه، عقل و شعور نداره که بفهمه با یه آدم متشخص و سختگیر، مثل شما قرار داشتن یعنی چه، حالا نمیشه شما دیشب رو فراموش کنین؟
بی فایده بود. مرد هم چنان بدون توجه به او که مدام جایش را عوض می کرد و از چپ و راست با او حرف می زد به راهش ادامه می داد. طوری که انگار نه چیزی می بیند، نه چیزی می شنود. مهتاب خستگی ناپذیر به دنبالش می رفت. می خواست متقاعدش کند تا به او مهلت حرف زدن بدهد.
- باور کنید اگه موضوع تا این حد حیاتی نبود به هیچ وجه مزاحم شما نمی شدم. می دونید، پای یه آدم تنها و بی کس و ...!
یکدفعه کیف چرمی خوشدست و گران قیمت مرد جوان را با دو دست چسبید، محکم به طرف خودش کشید و با حالتی بین التماس و اعتراض گفت:
- آقای آریازند!!
مرد که از رفتار او به شدت یکه خورده بود ایستاد، تند نگاهی به دور و برش انداخت و با صدایی خشمگین اما کوتاه معترض شد:
- اِ، اِ، این چه کاریه خانم محترم! لطفا کیف بنده رو ول کنید. اینجا همه منو می شناسند، درست نیست شما اینطوری به من آویزون بشید!
- تا به حرفام گوش ندید، محاله دست از سر کیفتون بردارم.
مرد گیج و مبهوت از سماجت و پرروئی دختر جوان و بدتر از آن موقعیت بدی که برایش پیش آورده بود ناچار کوتاه آمد:
- باشه، باشه، شما کیف منو ول کنید تا بریم بیرون ببینم حرف حساب شما چیه؟
در محوطه ی پارکینگ روبه روی هم ایستادند. مهتاب سنگینی نگاه خیره کننده و توبیخ آمیز مرد جوان را حس می کرد اما با سماجت نگاهش را به زمین دوخته بود. تا بالاخره صدای او را شنید که با خشونت می پرسید:
- تا حالا کسی به شما نگفته چقدر پررو و سمج هستید؟
مهتاب ابروهایش را به هم نزدیک کرد و بعد از کمی فکر با صداقت جواب داد:
- چرا، قبل از شما هم یکی بهم گفته بود.
- خوب، پس چرا سعی نمی کنید دست از این رفتارتون بردارید؟!
مهتاب با خونسردی حرص درآوری جواب داد:
- شاید به خاطر اینکه اون همیشه به خاطر این دوتا صفت تشویقم می کنه. یعنی همیشه می گه: یه خبرنگار موفق باید هم پررو باشه، هم سمج، وگرنه خبرنگار خوبی از آب در نمیاد.
- خبرنگار؟! که اینطور، حالا میشه بفرمایید چرا اومدین سراغ من؟ متاسفانه بنده نمی تونم سوژه ی داغی در اختیارتون بذارم و اگه اجازه ی مرخصی بفرمایید زحمت وکم می کنم.
مهتاب فوری توضیح داد:
- نه نه، انگار سوء تفاهمی پیش اومده. البته من خبرنگار هستم ولی واسه ی تهیه ی گزارش یا خبر نیومدم خدمت شما. در واقع به جهت حل یه مشکل حقوقی مزاحم شما شدم.
- اگه این طور هم هست، باید خدمتتون عرض کنم که بنده مطلقا خیال ندارم پرونده ی شما رو قبول کنم.
مهتاب با صبوری تبسمی کرد و گفت:
- از نظر من که ایرادی نداره، چون خوشبختانه در حال حاضر شخصا مشکل حقوقی ندارم. این موضوعی که خدمت شما عرض کردم در رابطه با یه خانم دیگس که نه تنها دچار مشکل خانوادگی عجیبی شده، بلکه از نظر مالی هم سخت در مضیقه است.
- باز هم برای من فرقی نمی کنه. حتما به عرضتون رسوندن که معمولا، بنده وکالت هیچ خانمی رو قبول نمی کنم. بالاخص پرونده هایی که مربوط به مشکلات خانوادگی باشه.
- اینو می دونستم ولی نمی دونم چرا امیدوار بودم این یکی رو استثناً قبول می کنید.
وکیل جوان با لحن سرد و محکمی گفت:
- پس دیگه حالا باید فهمیده باشید که اشتباه می کردید!
- اتفاقا برعکس، من هنوز امیدوارم، چون مطمئن هستم که اگه فقط یک بار این زن رو از نزدیک ببینید، بی برو برگرد پرونده ی اونو قبول می کنید. یا لااقل کسی و جای خودتون معرفی می کنید که به کارش مطمئن باشید.
آریازند بی حوصله جواب داد:
- می دونید این روزها حرف اول و پول می زنه!
- اون با من. شما نگران هزینه ی این کار نباشید. پس قبوله؟
آریازند خسته از سرو کله زدن با دختری که روبه رویش ایستاده بود و با نگاه تیزی او را زیر نظر داشت، سری تکان داد. امتداد نگاهش را به پشت سر او کشید و گفت:
- خودم که نه، ولی یه وکیله زبر دست جای خودم معرفی می کنم. البته اول باید بدونم مشکل این خانم چی هست.
مهتاب نفسی به راحتی کشید. بند کیف دوربینش را روی شانه اش جابه جا کرد و گفت:
- گفتم که خودتون باید ببینیدش. الان وقت دارید؟!
- همین الان؟!
و با چشمای گشاد و ابروهای بالا رفته به مخاطبش چشم دوخت.
- آره خوب همین الان. قول می دم زیاد وقتتون رو نگیرم، فقط یه ملاقات کوتاه. خواهش می کنم؟
سرش را کج کرد و با التماس به صورت وکیل جوان و بداخم خیره شد. کمی بعد صدای مردد و سرد او را شنید.
- باشه، حرفی نیست. شما وسیله ی نقلیه دارید؟
مهتاب تبسمی پیروز مندانه به رویش پاشید و گفت:
- نه! عرض کردم که خراب شده ولی نگران نباشید، همین الان یه تاکسی دربست می گیرم که معطل نشید.
چرخید تا راه بیفتد که آریا زند از او سبقت گرفت و سرد و خشن توضیح داد:
- لازم نکرده ولخرجی کنید. با ماشین من می ریم.