تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 5 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 50

نام تاپيک: رمان بشنو از دل ( ن . نوری )

  1. #1
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 رمان بشنو از دل ( ن . نوری )

    سلام به دوستای گلم بابت لطفی که به رمانای قبلی داشتین ممنون

    یکم خستگی درکردم تا دوباره بتونم براتون یک رمان دیگه بزارم

    امیدوارم خوشتون بیاد

    نویسنده این رمان سرکار خانم ن . نوری
    سال انتشار1381

  2. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 1

    رمان بشنو از دل.........نوشته ن . نوری
    ------------------------------------------------
    --------------------------------------------------

    اوایل آبان ماه بود مانند همیشه غروب از مدرسه به خانه بازمیگشتم،
    سوز پاییزی باعث شده بود با سرعت .بیشتری گام بردارم، جلوی در خانه لحظاتی را به جستجوی کلید در کیفم پرداختم وبا یافتنش دررا گشودم ،
    وارد هال که شدم موج هوای گرم ودلپذیربه استقبالم امد

    _ :سلام مامان

    _ سلام آمدی؟من توی آشپزخانه ام

    به اتاقم رفتم ولباسهای مدرسه را بالباس خانه تعویض کردم بعد به دنبال مادر به اشپزخانه رفتم

    _:چطوری مامان جون؟

    _:خوبم چه خبر از مدرسه ؟

    _:سلامتی خبر خاصی نیست،ناهار چی داشتیم ؟من خیلی گرسنه ام
    _:قرمه سبزی ولی از من می شنوی ،خودت را با چای وبیسکویت سیرکن ،چون شام منزل عمویت مهمان هستیم خوب نیست بی اشتها باشی
    با تعجب گفتم :چه خبر است ما که پریشب انجا بودیم؟

    مادرگفت:خبرهای خوب سهیل پسر عمویت خدمت سربازی اش به پایان رسیده وبه خانه برگشته است
    برای همین هم پدرت گفت:امشب برای عرض تبریک وخیر مقدم به منزل آنها می رویم

    :چه خوب هم سربازی اش را به پایان رساند وهم از ترم بهمن وارد دانشگاه می شود ،
    باید بگویم هم سعید وهم سهیل خیلی خوش شانس هستند چون به راحتی در کنکور پذیرفته شدند به خصوص سعیدکه رتبه ی بالایی هم اورد
    - خودت خوب می دانی که در این بین شانس هیچ نقشی ندارد
    سعی وتلاش وپشتکار، باعث موفقیت می شود چه در مورد سعید که بلا فاصله بعد از دیپلم وارد دانشگاه شد چه در مورد سهیل که با انکه سال اول قبول نشد ولی باامیدواری حتی در طی دوران خدمت درس خواند و حاصل تلاش خود را گرفت .
    همانطور که مشغول خوردن بیسکویت وچای بودم به سهیل فکر کردم ،
    فرزند دوم عمو یم وپسر مهربان و خوش اخلاقی بود درست برعکس برادر بزرگش سعید که فقط یکسال ازاو بزرگتر بودرفتارش خیلی خشک وجدی ولی در درس و کار موفق بود .
    سال چهارم مهندسی کامپیوتر را می خواند .
    خواهرشان سهیلاهم که همسن وسال خودم بود وسال چهارم دبیرستان راباهم می گذراندیم .
    او علاوه بر دخترعموبهترین دوست من هم محسوب می شد ومن متعجب بودم که او چطورامروز در مدرسه موضوع بازگشت سهیل را به من نگفته شاید هم وقتی که مدرسه بوده سهیل آمده واو اطلاعی ازاین موضوع نداشته

    پدر ساعت 8شب با یک دسته گل ویک جعبه شیرینی به خانه امد ورو به ما گفت:
    تامن نمازم را می خوانم شما سریع اماده شویدوبرای گرفتن وضوبه دستشویی رفت .
    خوشحالی پدر برایم عجیب نبود زیرا او وعمو ابراهیم خیلی به هم علاقه داشتندودر در واقع عمو به غیر از برادر حکم پدر راهم برای او داشته است
    زیرا بعد از مرگ پدردر حالی که عمو 25ساله وپدرم 17ساله بود عمو با فداکاری خرج تحصیل وزندگی برادر ومادرش را پرداخته وتا پدرم از دانشگاه فارغ تحصیل نشدوسر کارنرفت به حمایت های مادی ومعنوی خود ش ادامه دادوطبیعتا پدر هم زندگی و موقعیت کنونی خود رامدیون عمو می دانست وبه خاطر همین علاقه ی زیادرفت وامد میان خانواده ی ماوعمو زیاد بود به طوری که معمولا هفته ای دو بار شام یا ناهار را در منزل یکدیگر صرف می کردیم و مادر و زن عمو هم مانند دو خواهربه هم علاقه داشتند
    علاوه بر این رفت وامدها دقایق بسیاری به صورت تلفنی باهم گفت وگو می کردند یا برای خرید لوازم مورد نیازشان واستفاده از سلیقه یکدیگربا هم به بازار می رفتند.
    صدای پدر که می گفت : حاضرهستید یانه رشته ی افکارم را از هم گسیخت .
    باعجله چادرم رابرسر کردم واز اتاقم خارج شدم.
    خانه ی ما تا خانه عمو فاصله ی چندانی نداشت.

    عمو وزن عمو و همین طور سهیلا با رویی باز به استقبالمان امدند.
    عمو با گفتن چه عجب از این طرف ها!من را به خنده انداخت.

    _عمو جان اگر این اسفالت در خانه اتان زبان داشت از ما شکایت می کرد،
    چون هنوز ردپای قبلی امان پاک نشده دوباره اینجا هستیم.

    از این حرف من همگی به خنده افتادند.
    عمو با چهره ای متبسم گفت:چکار کنم؟
    من هستم وهمین ویک برادر که خیلی دوستش دارم واگر هرروز هم ببینمش از دیدنش سیر نمی شوم
    پدر با رضایت گفت:خدا شما را برای ما حفظ کند خان داداش دل به دل راه دارد.

    من باز گفتم:خوب باهم تعارف تیکه پاره می کنیدها!
    پس ما اینجا چی کاره ایم؟

    پدر با خنده گفت:مگه تو حسودی دختر؟

    وعمو با مهربانی سرم را گرفت وبوسه ای بر پیشانیم نهاد وگفت:
    توهم برای عمو عزیزی خودت که می دانی؟

    سهیلا گفت:بابا این قدر لوسش نکن به اندازه ی کافی لوس هست .
    _ای سهیلای حسود حسابت را کف دستت می گذارم وپنهان از چشم دیگران گوشت پایش را پیچاندم

    _اخ،اخ ،بی انصاف ولم کن
    _ تا تو باشی در موردمن اینطور حرف نزنی.

    در همین وقت صدای یا ا... سهیل بگوش رسید .
    با عجله چادر رنگی که سهیلا برایم اورده بودسرم کردم.
    سهیل با نشاط وسرحال وارد پذیرایی شد.
    پدربا گرمی صورتش را بوسید وبعد از احوال پرسی گفت:
    به سلا متی خدمتت هم به پایان رسید،حالابا خیال راحتتری می توانی وارد دانشگاه بشوی.
    من و مادر هم به نوبه ی خود به او خیر مقدم گفتیم.
    سهیل در حالی که دستش را روی موهای ماشین شده اش می کشید به گرمی باما احوالپرسی کرد.
    کاملا مشخص بود که از حضور در جمع صمیمی خانواده چقدر خشنود است
    با اشاره ی سهیلااز جایم بلند شدم وبا هم به طرف اتاق سهیلا رفتیم

  4. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    آخر فروم باز amd>intel's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    پست ها
    3,446

    پيش فرض

    خوشحالم که رمان دیگری شروع کردی . واقعا دستت درد نکنه در این مورد کاملا صدق میکنه .

  6. این کاربر از amd>intel بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #4
    داره خودمونی میشه AmirIliya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    IsaTiS
    پست ها
    172

    پيش فرض

    اگه میشه یکم سایز قلم را کمتر کن تا قاط نزنیم

  8. این کاربر از AmirIliya بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #5
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    اگه میشه یکم سایز قلم را کمتر کن تا قاط نزنیم
    چشم......من پررنگش میکردم که برای شما بهتر باشه ولی چشم

  10. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #6
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 2

    روی تخت نشستم که سهیلا گفت:الهام من درس امروز زبان را خوب متوجه نشدم می شود ان را برایم تکرار کنی؟
    به شوخی گفتم :اگر حق التدریس را بپردازی چرا نمی شود وکتاب را جلو کشیدم وگرم درس دادن شدم.
    درس تقریبا تمام شده بود که صدای زن عمو که ما را فرا می خواندباعث شدکتاب را کنار بگذاریم.
    _سهیلا،الهام بیایید می خواهیم شام بکشیم
    _برای کمک به اشپزخانه رفتیم. وسایل سفره را به کمک هم چیدیم ووقتی همه چیز اماده شد زن عمو به اقایان تعارف کرد که سر سفره بنشینند.
    تازه سر سفره بود که متوجه حضور سعید پسربزرگ عمویم شدم .
    سلام واحوالپرسی مختصری با او نمودم .
    رفتار سعید نسبت به از چهار سال گذشته تا حال بسیار تغییرکرده بود دیگر مانند گذشته مهربان وصمیمی به نظر نمی رسید به ندرت با من صحبت میکرد وگاهی که در جمع حرف یا حرکت اشتباهی از من یا سهیلا سر می زد با نگاه خشمناک یا حتی سخنان سرزنش امیز او روبه رو می شدیم .
    گرچه سعی می کردم او متوجه این موضوع نشود ولی جلوی او بیشتر مراقب رفتارم بودم .
    ولی سعی می کردم اشتباهی از من سرنزند تا سعید بهانه ای برای نگاه یا کلام سرزنش امیز پیدا نکند.
    صدای پدر مرا به زمان حال برگر داند :خان داداش من و فاطمه برای شرکت درمراسم سا لگرد یکی از فامیل های فاطمه به شیراز خواهیم رفت وبا اجازه ی شما الهام چند روزی مهمان شما باشد.
    عمو با محبت گفت :خانه ی خودش است .
    سهیلا با خوشحالی اهسته گفت :اخ جون إ الهام شب ها هم پیش هم می خوابیم وبا هم به مدرسه می رویم من که خیلی خوشحال هستم .
    منم گفتم :خوب من هم خوشحالم که پیش تو بمانم .
    ان شب بعد از شام وصرف چای از خانواده ی عمو خداحافظی کردیم وبه خانه بازگشتیم ومن از شدت خستگی همین مسافت کوتاه را هم چرت زدم.
    پس از رسیدن به خانه به زحمت خود را به تختم رساندم وبلافاصله به خواب رفتم.


    صبح زود که برای نماز بیدار شدم دیگر نخوابیدم ومشغول مرور درسهایم شدم. ان روز امتحان زیست داشتیم ومن تا ساعت 12 ظهر بیشتر وقت نداشتم .
    البته این عادت بدمن بود که همیشه از اخرین فرصت برای درس خواندن استفاده می کردم.


    ظهر همانطور که لباس میپوشیدم مادر گفت: الهام جان کمی زودتر تا به ناهار خوردن هم برسی ومثل دیروز گرسنه به مدرسه نروی،زخم معده می گیری ها.
    این هم شئ کار که اخر وقت شروع به درس خواندن کنی همان دیروز که از مدرسه برگشتی اگر درست را می خواندی حالا مجبور نبودی هول هولکی همه ی کارهایت را بکنی.
    _اخر مگر شما گذاشتید،مهمانی دیشب وقتی برای من باقی نگذاشت.
    _مادر گفت :اشتباهاتت را گردن من ننداز ،اگر تو به فکر امتحانت بودی یا کتابت را می اوردی همانجا می خواندی ویا در خانه می ماندی.
    _بابی حوصلگی گفتم:خیلی خوب مادر حالا که وقت این حرف ها نیست،من دیرم شده.
    با عجله ناهار مختصری خوردم و به سوی مدرسه حرکت کردم.
    وقتی به مدرسه رسیدم دقایقی بود که زنگ خورده بود.
    خانم ناظم اسمم را جزو تاخیری ها نوشت تا در نمره ی انظباطم تاثیر دهد.
    زنگ اول امتحان زیست داشتیم. وقتی وارد کلاس شدم سهیلا را دیدم که برای تمرکز در فضای شلوغ کلاس دست هایش را در گوشش کرده وبا نگرانی مشغول درس خواندن است روی نیمکت نشستم وبا دست به شانه اش زدم وسلام کردم،سهیلا که تازه متوجه حضور من شده بود
    گفت سلام الهام.زیست خوانده ای؟
    _گفتم:ای تقریبا،مگر مهمانی دیشب گذاشت؟
    _سهیلا با نگرانی گفت:خدا به خیر بگذراندبا ورود خانم عمرانی به کلاس همه از جا بلند شدیم وخانم عمرانی با گفتن بفرمایید به ما اجازه ی نشستن داد.
    بعد رو به بچه ها گفت:امروز قرار بود از شما امتحان بگیرم درست است؟
    همهمه ی دسته جمعی بچه ها به او پاسخ مثبت داد.
    سپس با گفتن لطفا کتاب ها را جمع کنید من را برای پخش کردن وقه ها صدا کرد.
    به جز صدای پخش کردن ورقه ها صدای دیگری به گوش نمی رسید .
    35 دقیقه ی بعد با دادن ورقه ی امتحانم ه خانم دبیراز کلاس بیرون وبه سمت دستشویی رفتم وپس از شستن دست وصورتم با اب احساس اسودگی کردم.
    مقداری اب نوشیدم وبه طرف همکلاسی هایم که در یک گوشه ی حیاط جمع شده بودند رفتم.
    بچه ها با دیدنم گفتند :خوب الهام امتحان را چه کار کردی؟
    _فکر کنم خوب بود .
    _سهیلا گفت ولی من فکر نمی کنم نمره ی خوبی بگیرم.
    سهیلا در درس شاگرد نسبتا ضعیفی محسوب می شد ،زیرا علاقه ی چندانی به درس خواندن نداشت.
    علاقه ی او به هنرهای دستی از او دختری هنرمند ساخته بود که در زمینه ی بافتنی وخیاطی واشپزی وگلسازی مهارت خوبی داشت ،برعکس من که بجز کارهای عادی روزمره هیچ هنر دخترانه ای در خود سراغ نداشتم

  12. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #7
    پروفشنال AMIR_EVILPRINCE's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    آمل - مازندران
    پست ها
    918

    پيش فرض

    با عرض شرمندگی چند تا نظر داشتم:
    1.
    سپس با گفتن لطفا کتاب ها را جمع کنید من را برای پخش کردن وقه ها صدا کرد.
    تو اینجا جای ورقه ها نوشتی وقه ها
    2.رنگ متن دوی کمی چشم رو اذیت میکنه اگه به مون شکل متن اول باشه فک کنم بهتره.
    3.رمان از خودتونه یا زحمت تایپش رو کشیدین؟(آخه اسم نویسنده کامل نیست)
    4.یه نقدی هم داشتم.چرا تو رمان انقدر زندگی ساده گرفته شده و یک ضعف بزرگ داره اینکه توصیف افراد داستان اصلا موفقیت آمیز نبود و راستشو بخوای آدم باید به خودش کمی فشار بیاره تا یادش بیاد کی کی بود.
    5.در کل چیز جالبیه.مشتاق ادامشیم.
    6.خسته نبایشد.(قرمز نوشتم روحیه بگیری)

  14. 2 کاربر از AMIR_EVILPRINCE بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #8
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    با عرض شرمندگی چند تا نظر داشتم:
    1. تو اینجا جای ورقه ها نوشتی وقه ها
    2.رنگ متن دوی کمی چشم رو اذیت میکنه اگه به مون شکل متن اول باشه فک کنم بهتره.
    3.رمان از خودتونه یا زحمت تایپش رو کشیدین؟(آخه اسم نویسنده کامل نیست)
    4.یه نقدی هم داشتم.چرا تو رمان انقدر زندگی ساده گرفته شده و یک ضعف بزرگ داره اینکه توصیف افراد داستان اصلا موفقیت آمیز نبود و راستشو بخوای آدم باید به خودش کمی فشار بیاره تا یادش بیاد کی کی بود.
    5.در کل چیز جالبیه.مشتاق ادامشیم.
    6.خسته نبایشد.(قرمز نوشتم روحیه بگیری)
    سلام امیر جان...........چرا شرمنده!
    1 ببخشید اشکال تایپی بود..........بعضی وقت ها چشمم درست دیگه نمیبینه
    2 من رنگ هر قسمت رو عوض میکنم بچه ها چشمشون بهتر ببینه و خسته نشه
    3 رمان مال من نیست...........من اسکن شدش و گیر آوردم و اونجا هم نوشته بود ن.نوری
    و من میتایپمش
    4 و قطعا اگه رمان مال خودم بود حتما یک تغییراتی به خاطر نقد مفید شما توش میدادم ولی حیف
    5 در کل خیلی ممنون من واقعا روحیه گرفتم

  16. #9
    آخر فروم باز moslem.b's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2005
    پست ها
    1,580

    پيش فرض

    خسته نباشید ما منتظر بقیش هستیم روحیه دادم که ادامه بدید

  17. این کاربر از moslem.b بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  18. #10
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 3

    بیشتر معلم هایم عقیده داشتند ک رفتارم به پسرها بیشتر شبیه است تا دخترها ،
    ولی درسم بد نبود وتقریبا شاگرد دوم،سوم کلاس به حساب می امدم.
    مشغول صحبت با بچه ها بودیم که زنگ تفریح به صدا در امد به سهیلا پیشنهاد خرید کیک از بوفه را دادم.
    هر دو به سمت بوفه رفتیم.
    در حالی ک کیک می خوردیم سهیلا گفت:الهام فردا به خانه ی ما می ایی؟
    گفتم اره پدر قبل از حرکت منو به خونه ی شما می رسونه.
    سهیلا باز پرسیدکه پدر و مادرت چند روز شیراز می مانند؟
    _فکر نکنم از یک هفته بیشتر بشود.
    سهیلا گفت:خوبه چون پنج شنبه عروسی پسرخاله ی مادرم است وما می توانیم با هم برویم.
    راستی یادت باشه لباس مناسب برای عروسی هم با خودت بیاری. باگفتن تا ببینیم،هردو به سمت کلاس حرکت کردیم.
    ان روز با خوردن زنگ اخر برای رفتن به خانه از کلاس خارج شدیم.
    سهیلا گفت:قراره امروز سعید دنبالم بیاد اخه می خوایم به خونه ی خالم بریم،تو هم بیا تا با ماشین تورا برسانیم.
    _نه،سهیلا جان خیلی ممنون من خودم می رم دیگه مزاحم شما نمی شم
    _تو چقدر تعارفی شده ای اصلا بهت نمی اید بیا یریم دیگه
    _نه تعارف نمی کنم،چرا شما راه خودتون رو دور کنید.
    در این هنگام به بیرون از مدرسه رسیدیم.
    سعید را دیدم که به طرف ما می اید،نزدیک ما که رسید سلام کرد و گفت:زود باشید ماشین را بد جایی پارک کردم تا پلیس جریمه مان نکرده سوار شوید.
    من همانطور که اندکی سهیلا را به طرف جلو هل می دادم گفتم :یالا برو دیگه،خداحافظ.
    _سعید گفت چرا خداحافظی می کنی ؟مگه تو نم ایی؟
    _نه مزاحم نمی شوم، خودم می روم.
    _ سعید گفت:مزاحم نیستید زودتر سوار شوید.دهنم را باز کردم تا باز مخالفت کنم که نگاه امرانه ی سعید مجبور به سکوتم کرد وهمراه سهیلا به طرف ماشین حرکت کردم،سعید هم پشت فرمان نشست و ماشین را به حرکت در اورد
    بعدپرسید: خوب امتحان را چه کار کردید؟
    _سهیلا گفت :من که فکر نمی کنم نمره ی خوبی بگیرم ولی الهام امتحانش را خوب داد.
    _سعید گفت:افرین بر الهام. در دل از تحسین او خوشحال شدم.
    فردای ان روز هنگام خداحاظی با مادر بغض گلویم را گرفته بود،مادر با محبت صورتم را چندین بار بوسید و گفت:

    الهام جان دیگر سفارش نمی کنم مواظب خودت باش ،رفتارت م که همیه با متانت و خوب هست،سعی کن در این چند روزه که مهمان خانه ی عمویت هستی تنبلی را کنار بگذار و تا انجا که می توانی به زن عمویت وسهیلا در کارهای خانه کمک کنی،
    تو دیگر یک دختر 17 ساله هستی وباید شیطنت ها وحاضر جوابی های دوران کودکی را کنار بگذاری.
    _با اعتراض گفتم:مامان یعنی من انقدر بدم؟
    پدر که نظاره گر این صحنه بود گفت:شما که ا5نگار می خواهید یک سال از هم جدا بشوید5،6 روز که انقدر سفارش لازم ندارد ، فردا که می خواهد عروس شود و برای همیشه از این خانه برود از یک هفته قبل با ید سفارش هایت را شروع کنی که موقع امدن داماد معطل نشود.
    به حالت اعتراض گفتم :بابا
    پدر با مهربانی سرم را بوسید و گفت:شوخی کردم دختر حالا زودتر راه بیفت تا تو را به خانه ی عمو برسانم تا ما هم بتوانیم هر چه زودتر حرکت کنیم.
    مادر در حالی که ساک کوچک لباسهایم را به دستم می داد برای چندمین بار با من خداحافظی کرد.
    لحظاتی بعد همرا ه اتومبیل به طرف خانه ی عمو حرکت کردم.
    دم خونه ی عمو از ماشین پیاده شدم وبرای خداحافظی از پدرم سرم را از پنجره به داخل خم کردم.
    پدر با لحن مهربان همیشگی اش گفت:دختر خوبی باش و برای عمو دردسر درست نکن.
    من با اعتراض گفتم: نخیر مثل اینکه ما به شر بودن معروف هستیم.
    پدر گفت:من ترسم از این زبان دراز توست.
    گفتم:نترس بابا این زبان دراز فقط برای شما ومادر است که نازم را می خرید .
    پدر لبخندی زد و با گفتن خداحافظ ،ماشین را به حرکت در اورد ومن با تکان دادن دست او را بدرقه کردم

  19. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •