آنچه در اینجا ذکر شده مروری کلی بر سوابق مامور BSAA، شوا آلمر است که از منابع مختلف جمع آوری شده است. این اطلاعات کامل نیستند و نباید برای تحلیل روانشناختی فرد مذکور مورد استفاده قرار گیرند.
شوا آلمر در خانواده ای فقیر دریک شهر کوچک سازمانی واقع در آفریقا به دنیا آمد. این شهر، اقامت گاه کارخانه ی آمبرلا بود. مثل تمام شهر های سازمانی، این کارخانه نیروی حیاتی شهر بود، که درآمد مورد نیاز و اشتغال پایدار ساکنانش را فراهم می ساخت. بیش از 80 درصد جمعیت بالغ شهر، ازجمله پدر و مادر شوا، در بخش هایی ازاین کارخانه استخدام شده بودند. با اینکه حقوق پرداختی به نسبت اکثر استانداردهای کشور پایین بود اما درآمدی ثابت برای اهالی شهر و کودکی شادی برای شوا فراهم شده بود. هر چند که این شادی، تنها مدت کوتاهی دوام داشت
هنگامی که شوا تنها هشت سال داشت، زندگی آرام اش با شنیدن صدای انفجار از سمت کارخانه ناگهان به پایان رسید. صدای انفجار همه جا را فراگرفت و دود سیاه شومی از کارخانه بیرون آمد. حتا شوای کوچک هم می دانست که اتفاق بدی افتاده است. با قلبی آکنده از ترس، به سمت کارخانه دوید. همین که به کارخانه رسید، متوجه شد که در ورودی بسته است و به جای پیرمرد مهربان دربان، غریبه هایی با لباس های محافظت شده که صورت هایشان با ماسک پوشیده بود، همه جا بودند. شوا نمی توانست بفهمد چه اتفاقی در حال وقوع است
“سالها بعد فهمیدم که آنها لباس های مخصوص ضد سلاح های بیولوژیکی پوشیده بودند. آنها بخشی از نیروهای ویژه ی آمبرلا بودند”
او، همان لحظه نفهمید صداهای نامفهومی که از پشت ماسک ها به گوش می رسید چه می گویند، اما وقتی که لوله های اسلحه هایشان را به سمت خودش دید، کاملاً متوجه مقصود آنها شد . کشور ثبات نداشت و در نزدیکی شهر او تعداد زیادی ازنیروهای غیر نظامی مخالف حکومت استقرار داشتند. با وجود اینکه شوا تنها یک کودک بود، خشونتی که اسلحه های آنان را همراهی می کرد را به خوبی درک می کرد. آن تعداد بزرگسالانی که باقی مانده بودند بی درنگ توسط همین مردان مسلح اعدام شدند. به لطف هوشیاری همسایه ای که توانست او را بی سر و صدا به خانه والدینش برگرداند، از دست تقدیر گریخت.
این چنین بود که طولانی ترین شب زندگی شوا آغاز شد. با ترسی که تمام وجودش را فرا گرفته بود، او تنها می توانست منتظر بماند و برای بازگشت پدر و مادرش دعا کند. آن شب سپری شد و روز تازه ای آغاز شد، اما , والدین اش هنوز برنگشته بودند. با فرا رسیدن شبی دیگر، شوا وجود کسی را بیرون خانه احساس کرد. از فرط خوشحالی نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرد. به سمت در خانه دوید تا به والدین اش خوش آمد بگوید. همین که با چشمانی اشکبار و سرشار از خوشحالی در را باز کرد، با یاس و پریشانی مواجه شد. در پشت در، این پدر و مادرش نبودند که او را در آغوش بگیرند، بلکه عمویش بود، با چهره ای پریشان و وحشت زده. حرف هایش امید باقی مانده ی او را از میان برد.
"پدر و مادرت بر اثر حادثه ای که در کارخانه رخ داد، مرده اند."
با برداشتن تمام چیزهای باارزش موجود در خانه، عموی شوا او را برای زندگی کردن با خانواده اش با خود برد و او را از تنها خانه ای که داشت دور کرد. زندگی او با عمویش کوتاه بود. چرا که نه تنها خانواده ی عمویش بسیار فقیر بودند، بلکه او هفت فرزند داشت که باید از آنها مراقبت می کرد.برای همین بود که احتمالا اگر به غرامت مالی کارخانه فکر نمی کرد، هرگز برای برای بردن شوا نمی آمد.غرامتی که هرگز داده نشد. آمبرلا هیچگاه پولی پرداخت نکرد. و به زودی عمو و زن عمویش قادر به نگهداری از او نبودند.
زندگی شوا به جهنمی تبدیل شده بود. از طرفی چیزی برای خوردن نداشت و از سوی دیگر آرزو داشت بار دیگر با پدر و مادرش باشد. در میان اندوه و سوگ عمیقش، این تصور که آنها هنوز زنده اند در ذهنش نقش بست. روزها می گذشت و این عقیده در ذهنش استوار تر میشد، تا جایی که به هیچ چیز دیگری نمی توانست فکر کند. او می دانست که باید آنها را پیدا کند. بنابراین، یک شب، وقتی که ماه دشت را نقره فام کرده بود از خانه ی عمویش فرار کرد و به زادگاهش و زندگی ای که از وی دزدیده شده بود برگشت. اما دشت وسیع برای یک دختر جوان و کوچک، بسیار خشن است. از شب دوم، اثرات گرسنگی کم کم نمایان شد. شوای کوچک، عاجز از یافتن غذا، از فرط گرسنگی از حال رفت.
شب در دشت آنقدرها هم بی سروصدا نیست. صدای جنب و جوش حیوانات، زوزه جانوران وحشی بسوی ماه، وزوز و جیر جیر حشرات در اطراف، و باد خشکی که سطح علفزار را می کاوید. شوا با شگفتی به همه این صداها توجه می کرد. او در شهر بزرگ شده بود و محیط جدید برایش غیرعادی می نمود. در میان آن انبوه صداهای نا آشنا، شوا ناگهان صدایی را شنید که برایش آشنا بود. صدای غرش موتور و حرکت لاستیک ها از میان خاک. یک کامیون در نزدیکی شوا توقف کرد و یک غریبه از آن پیاده شد و با او صحبت کرد. شوا نتوانست او را به خاطر بیاورد اما آن مرد او را با خود به کامیون برد.
مردی که شوا را پیدا کرد، یکی از نیروی های غیر نظامی مخالف حکومت بود. او برای شوا، غذا و سرپناه فراهم کرد، و جایی که میشد آن را خانه نامید . اما متاسفانه این اتفاقات خوب با خبرهای بدی همراه بود. به او گفته شد که حادثه ی کارخانه ی آمبرلا اتفاقی نبوده است. اینکه کارخانه در کار تولید سلاح های میکروبی بوده و آمبرلا در حال انجام آزمایش نهایی بر روی یکی از جدیدترین سلاح هایش در آن کارخانه بوده است. کارکنان عادی آنجا از اینکه آمبرلا حقیقا چه چیزی می سازد بی اطلاع بودند. و این به قیمت از دست دادن زندگی هایشان تمام شد، همچون پدر و مادر شوا
بعد از پایان آزمایش، آمبرلا اقدامات لازم را برای مخفی کردن تمام کارهایش انجام داد. با همکاری ارتش، آنها کارخانه را به همراه تمام شهر از بین بردند و شهری که شوا آن را خانه می نامید را از نقشه پاک کردند. با شنیدن این خبرها، خشم و نفرت سراسر وجود شوا را فراگرفت و او از آمبرلا متنفر شد. او آنها را مسئول مرگ پدر و مادرش می دانست و از دولت نیز متنفر شد که راه را برای عملی کردن خواسته های آمبرلا فراهم ساخته بود. در این زمان بود که تصمیم گرفت به نیروی های غیر نظامی برای همکاری در مبارزاتشان بر علیه دولت بپیوندد. او همکاری اش را با شستن لباس، پختن غذا و انجام کارهایی از این قبیل آغاز کرد.
بعد از تنها چند سال همکاری با نیروی های غیر نظامی، اولین تفنگش به وی داده شد. او دوست ندارد درباره ی زمانی که با جنگجویان غیرنظامی فعالیت داشته صحبت کند. گویا خاطرات آن زمان برایش بسیار رنج آور است و یا شاید از آنچه در آن دوران انجام داده بسیار شرمسار است. یکی از اصلی ترین وظایف او، رفتن به شهر و خرید ملزومات گروه بود. شوا برای هفت سال با نیروی های غیر نظامی همکاری کرد. در این زمان او یک دختر نوجوان بود که بخش عمده ی عمرش را با نیروی های غیر نظامی گذرانده بود. شاید، به خاطر سنش، زمانی که به شهر می رفت، مردم هیچگاه گمان نمی بردند که او یکی از مبارزان غیرنظامی ست. این می تواند یک دلیل بسیار مهم باشد برای اینکه آنان وی را برای این کار انتخاب کرده بودند.
در یکی از همین به شهر رفتن ها بود که ناگهان مردی بر سر راه او ظاهر شد. او شبیه محلی ها بود اما با یک لهجه ی ناآشنا صحبت می کرد. برگه ای به دست شوا داد و با صدای حاکی از شتاب زدگی به او گفت: این نامه را بخوان. اگر به درستی آنچه در آن نوشته شده ایمان داری، تا دو ساعت دیگر به کلیسای خیابان پشتی بیا
بعد از گفتن این سخنان، به همان سرعتی که ظاهر شده بود، در میان انبوه جمعیت ناپدید شد. شوا نامه را باز کرد و چشمانش بر روی کلمه ی آمبرلا خیره ماند. این همان شرکت دارویی بود که اهداف خودخواهانه اش والدین اش را از او گرفته بود. اگر آن اتفاق رخ نداده بود، شاید زندگی اش بسیار متفاوت از الان بود. آن نامه حاوی این بود که نیروهای غیرنظامی در حال برنامه ریزی برای استفاده از سلاح های میکروبی برای تدارک یک حمله ی تروریستی بزرگ که منجر به براندازی دولت می شود بودند. آمبرلا در حال عقد قراردادی با نیروهای ضد دولتی بود که برایشان سلاح های میکروبی لازم را فراهم سازد. آن مرد از شوا می خواست که به آنها در جلوگیری از انجام این معامله کمک کند.
شوا در ابتدا فکر کرد که شاید این یک حقه از طرف نیروهای دولتی باشد اما در جایی در اعماق قلبش می دانست که این سخنان صحت دارد. او با خود گفت: کشور من شدیدا تحت تاثیر فرانسه است و اکثر ماموران دولتی با لهجه ی فرانسوی صحبت می کنند اما لهجه ی این مرد با آنها متفاوت بود. در آن زمان نمی دانستم او اهل کجاست، اما به نوعی می دانستم که می توانم به او اعتماد کنم
شوا ندای قلبش را دنبال کرد. او به کلیسا رفت و دو مرد را در آنجا ملاقات کرد. یکی از آنها همان کسی بود که پیش تر نامه را به او داده بود و دیگری کت و شلواری بدون کراوات بر تن داشت و می گفت که از طرف دولت آمریکاست. آنچه مردی که کت بر تن داشت میخواست کاملا صریح و روشن بود – بازداشت نماینده ی آمبرلا. با توجه به حرف های او، این شخص مسئول اصلی خسارات جبران ناپذیر آمبرلا بود، اما آنها برای دستگیری او به کمک شوا نیاز داشتند. آنها به محض اینکه فرد مورد نظرشان را بیابند، هیچ کاری با او و یا دوستان غیرنظامی اش نخواهند داشت.
حتا اگر موفق به دستگیری این مرد نشدند نیز او یا همکارانش را به دست قانون نخواهند سپرد. پیشنهاد مردی که کت بر تن داشت منطقی به نظر می آمد. اما آیا او می توانست به افرادی که برای او چون خانواده بودند خیانت کند؟ گویا مرد متوجه دل نگرانی شوا شده بود، برای همین یک سوال ساده از او پرسید: آیا تو نمی خواهی که آمبرلا به خاطر آنچه انجام داده مجازات شود؟
شوا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد
"به همین دلیل ما تو را برای این کار انتخاب کرده ایم. اما اگر می خواهی در مبارزه با آمبرلا به ما کمک کنی باید قید آن به اصطلاح دوستانت را بزنی "
- و بعدش چی؟ چه چیزی به من میرسد؟
"به اطرافت نگاه کن! تو می دانی که این نیروهای غیرنظامی که تو با آنهایی برای رضای خدا کار نمی کنند. آنها از هیچ کاری برای سرنگون کردن دولت فروگذار نمی کنند، حتا کارهایی که تو می دانی نادرست اند. به ما کمک کن، و با این کار کمک بزرگی هم در حق مردم کشورت می کنی"
- و چه چیزی باعث شده شما فکر کنید یک دختر پانزده ساله می تواند کمک کند؟
"روزی فرا می رسد که تو می فهمی سن اهمیت خیلی کمی دارد. زندگی یک نفر، با سن اش تعریف نمی شود، بلکه با انتخاب هایش تعریف میشود. تو الان فرصت این را داری که با چیزی مبارزه کنی، چیزی که اهمیتش از خود تو بیشتر است. چیزی که تمام دنیا را تحت تاثیر قرار خواهد داد. آیا می توانی وقتی همه چیز در خطر است، به راحتی آن را رها کنی و بروی؟"
شوا هرگز این سخنان را فراموش نکرد
سه روز بعد تیم نیروهای ویژه به محلی که قرار بود معامله صورت بگیرد رسید. شوا در ساختمان را باز گذاشت و میکروفونی به خود متصل کرد برای اینکه تیم نیروهای ویژه که در حالت آماده باش بودند بتوانند تمام اتفاقاتی که در حال رخ دادن بود را بشنوند. عملیات با موفقیت انجام شد. هدف به سرعت دستگیروانتقال داده شد. او و گروه غیرنظامی که به کنسولگری آمریکا انتقال داده شده بودند، بعد از دو روز بدون هیچ اتهامی، طبق توافق، آزاد شدند. به خاطر توانایی های شوا، و یا شاید به خاطر حس ترحم بود که مردی که کت بر تن داشت به او پیشنهاد کرد که با او به آمریکا بیاید و زندگی جدیدی را آغاز کند. شوا که چیزی در آفریقا برای از دست دادن نداشت، تصمیم گرفت پیشنهاد او را بپذیرد
مدت زیادی از حضور شوا در آمریکا نگذشته بود که هوش بالا و مهارت رانندگی او، شهره شد. او، فراتر از همه ی انتظارات به سرعت پیشرفت می کرد و حتا در تنها شش ماه زبان انگلیسی را در سطح بالایی فراگرفت. در مدت دو سال که از ورودش به امریکا می گذشت او وارد دانشگاه شد. بعد از فارغ التحصیلی با نمرات درخشان، ولی قانونی او (همان مردی که کت بر تن داشت) به او پیشنهاد کرد به نیروهای تازه تاسیس BSAA بپیوندد تا همچون گذشته به دیگران کمک کند. امروز، سالهاست که آمبرلا از بین رفته است اما شوا هنوز نفرتی که به آنها و امثال آنها داشته را رها نکرده است
بعد از پایان دوره ی آموزش های اولیه و اساسی، او به واحدی به رهبری جاش استون ( Josh Stone) ملحق شد . او به همراه گروهش برای مدت هشت ماه در مورد تمام چیزهایی که برای عملیات های نجات نیاز داشت آموزش دیدند. بعد از پایان آموزش، او به عنوان مامور BSAA انتخاب شد و هم اکنون درگیر ماموریت هایی در سراسر جهان است