تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 3 123 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 21

نام تاپيک: حکایت هایی از بهلول

  1. #1
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض حکایت هایی از بهلول

    حتما شما در طول زندگی خود اسم این عاقل مجنون را شنیده اید.در این تاپیک سعی می کنیم،ابتدا پس از معرفی این شخصیت معروف،به حکایت های پندآموز او که با زبانی شیرین برای پرداختن به واقعیتها و حقایق تلخ بیان شده،بپردازیم.


    بهلول دانا

    بهول یا ابو وهیب بن عمرو صیرفی کوفی،‌ یکی از عقلای مجانین معاصر هارون الرشید بود.سال806 میلادی درکوفه به دنیا آمد وی در کوفه نشو و نما یافت.هارون و خلفای دیگر؛ ازاو موعظه می طلبیدند.وی دارای کلام شیرین است که در بیان واقعیت ها و حقایق تلخ به کار گرفته و سخنانش از نوادر خوانده شده است.
    در ابتدا کسی را به خنده وامیدارد و آنگاه در اوج خنده، سر در گوشش می نهد و می گوید: دقت کن! شاید نه بر دیگری، که بر خود می خندی! و چون او این را دریافت بر حال خود که چنین مضحک است می گرید!!نوشته های زیر گوشه هایی است از سخنان آن حکیم در لباس یک دیوانه. تا آنان که خود دیوانه اند، پندارند که او نیز دیوانه است!!!

    می گويند بهلول عالم بود و ديوانه نبود و جنون در واقع نقاب بود و گريزگاه بود از آن مهلکه. می گويند در روزگار هارون مخالفان سه راه در پيش داشتند: جلای وطن. جمل (در مفهوم کوه و سر به کوه و بيابان گذاشتن) و جنون. بهلول جنون را به جلای وطن و آوارگی ترجيح داد و در کوفه ماند و چون ديوانه بود يا خود را به ديوانگی زده بود و به ديوانگی شهرت داشت آزار نديد. پيش از آن اما بهلول از متنفذان و متمولان کوفه به شمار می آمد.
    اما ديری نپاييد که از آن همه ثروت و نفوذ اجتماعی چيزی باقی نماند و فقير شد و حتی روايت می کنند که با لباسی ژنده و پاره مانند گدايان در محله های کوفه سرگردان بود.

    هر چه بود، اين را می دانيم که مردی بود خوش سخن و طناز و در پاسخ درنمی ماند. همه به طنز از حاضرجوابی او حکايت ها روايت می کنند. می بينيم ابووهاب در کانون استبداد و انشقاق و دوگانگی زيست و چون زندگی در آن شرايط برای او ممکن نبود پس مجبور بود انتخاب کند، جنون را برگزيد و با طنز و زبانی گزنده، سختی زندگی را برای خود آسان کرد و توانست بار هستی را بر دوش کشد و راهی که او رفت، همچنان رهروان بسيار دارد.

    نا گفته نماند که بهلول را از شاگردان امام جعفر صادق(ع)دانسته‌اند. زمانی که از سوی هارون‌الرشید در معرض خطر قرار گرفت خود را به جنون زد ولی در مواقع لزوم به مردم پند واندرز می‌داد.
    گور بهلول در بغداد قرار دارد. لقب او را «سلطان مجذوب» نامیده اند. واژهٔ بهلول در عربی به معنای «شاد و شنگول» است.

  2. 7 کاربر از mahdistar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض

    روزی بهلول از کوچه ای میگذشت، شخصی بالایش صدا زده گفت: ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم، امسال چه بخرم که فایده کنم؟


    ـ برو، تمباکو بخر!


    مردک تمباکوخرید، وقتیکه زمستان شد، تمباکو قیمت پیدا کرد. به قیمت خوبی به فروش رسید. بقیه هر قدر که ماند، هر چند که از عمر تمباکو میگذشت، چون تمباکوی کهنه قیمت زیاد تری داشت به همین دلیل به قیمت بسیار خوبتر فروخته میشد وسرانجام فایده بسیاری نصیب اوشد. یک روز باز بهلول از کوچه می گذشت که مردک بالایش صد ا زده و گفت:


    ای بهلول دیوانه! پارسال کار خوبی به من یاد دادی، بسیار فاید ه کردم، بگو امسال چه خریداری کنم؟


    ـ برو، پیاز بخر!


    مردک که از گفته پارسال بهلول فایده ی خوبی برداشته بود، با اعتمادی که به گفته اش داشت هرچه سرمایه داشت و هر چه فایده کرده بود. همه را حریصانه پیاز خرید و به خانه ها گدام کرده منتظر زمستان نشست، تا در هنگام قلت پیاز، فایده هنگفتی بر دارد. چون نگاهداری پیاز را نمی دانست، پیاز ها همه نیش کشیده و خراب شد و هر روز صد ها من پیاز گنده را بیرون کرده به خندق میریختند و عاقبت تمام پیاز ها از کار برامده خراب گردید و مردک بیچاره نهایت خساره مند شد.


    مردک این مرتبه با قهر و خشونت دنبال بهلول میگشت تا او را یافته و انتقام خود را از وی بگیرد. همینکه به بهلول رسید، گفت:


    ای بهلول! چرا گفتی که پیاز بخرم و اینقدرها خساره مند شوم؟


    بهلول در جوابش گفت:


    ای برادر! آن وقت که مرا بهلول دانا خطاب کردی، از روی دانایی گفتم«برو، تمباکو بخر» این مرتبه که مرا بهلول دیوانه گفتی، از روی دیوانگی گفتم ـ «برو، پیاز بخر» و این جزای عمل خود توست. مردک خجل شده راه خود را پیش گرفته و رفت و خود را ملامت میکرد که براستی، گناه از او بوده...!!

  4. 7 کاربر از mahdistar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض کلنگ را بردار

    روزی بهلول نزد قاضی بغداد نشسته بود که قلم قاضی از دستش به زمین افتاد. بهلول به قاضی گفت: جناب قاضی کلنگت افتاد آنرا از زمین بردار.

    قاضی بمسخره گفت : واقعاً اینکه میگویند بهلول دیوانه است، صحیح است. آخر قلم است نه کلنگ!

    بهلول جواب داد:مردک، تو دیوانه هستی که هنوز نمیدانی.!! با احکامیکه به این قلم مینویسی خانه های مردم خراب می کنی.


    حال تو بگو این قلم است یا کلنگ؟!!!

  6. 6 کاربر از mahdistar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض

    خیلی زیبا هستند
    هر 2 تارو خوندم
    لطفا اونایی رو بزار که از همه قشنگ ترن

  8. این کاربر از Gam3r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #5
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض

    می گویند روزی بهلول _عاقل دیوانه نما_نزد هارون الرشید رفت و بر تخت او بنشست .


    غلامانِ خلیفه او را از تخت هارون پایین کشیدند و چنان کتک مفصلی به او زدند که از تن او خون جاری شد.


    پس از چندی بهلول رو به هارون الرشید کرد و گفت:من یک لحظه بر تخت تو نشستم،ببین که عاقبتم چه شد؛ تو که عمری بر روی این تخت نشسته ای بند بندت را از هم جدا خواهند کرد.!!!

  10. 7 کاربر از mahdistar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #6
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض

    روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که بین فقرا و نیازمندان قسمت کند. بهلول وجه را گرفت و لحظه ای بعد آنرا به خلیفه بازگرداند. هارون دلیل این امر را سئوال کرد...
    بهلول گفت: هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر نیافتم. چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند، از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است، لذا وجه را به خودت بازگرداندم.!!!

  12. 5 کاربر از mahdistar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #7
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض

    روزي بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: اي بهلول مرا پندي ده. بهلول گفت: اگر در بياباني هيچ آبي نباشد تشنگي بر تو غلبه کند و مي خواهي به هلاکت برسي چه مي دهي تا تو را جرئه اي آب دهند که خود را سيراب کني؟ گفت: صد دينار طلا.


    بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضايت ندهد چه مي دهي؟ گفت: نصف پادشاهي خود را مي دهم. بهلول گفت: پس از آنکه آشاميدي، اگر به مرض حيس اليوم مبتلا گردي و نتواني آن را رفع کني، باز چه مي دهي تا کسي آن مريضي را از بين ببرد؟


    هارون گفت: نصف ديگر پادشاهي خود را مي دهم. بهلول گفت: پس مغرور به اين پادشاهي نباش که قيمت آن يک جرعه آب بيش نيست. آيا سزاوار نيست که با خلق خداي عزوجل نيکوئي کني؟!

  14. 3 کاربر از mahdistar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #8
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض حکایت بهلول و آب انگور!

    روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است،که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟

    بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!!

  16. 4 کاربر از mahdistar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #9
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض بهلول و داروغه

    داروغه بغداد در بين جمعي ادعا مي كرد تا به حال كسي نتوانسته است مرا گول بزند .
    بهلول در ميان آن جمع بود ، به داروغه گفت :
    گول زدن تو كار آساني است ، ولي به زحمتش نمي ارزد .
    داروغه گفت :
    چون از عهده بر نمي آئي ، اين حرف را ميزني .
    بهلول گفت :
    افسوس كه الساعه كار خيلي واجبي دارم ، والا همين الساعه تو را گول مي زدم .
    داروغه گفت :
    حاضري بروي و فوري كارت را انجام دهي و برگردي ؟
    بهلول گفت :
    بلي .
    همين جا منتظر من باش ، فوري مي آيم .
    بهلول رفت و ديگر بازنگشت .
    داروغه پس از دو ساعت معطلي ، شروع كرد به فرياد كردن و گفت :
    اولين دفعه است كه اين ديوانه مرا اين طور گول زد و و چندين ساعت بيجهت من را معطل كرد و از كار انداخت!!

  18. 2 کاربر از mahdistar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #10
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض حمام رفتن بهلول و هارون

    روزي خليفه هارون الرشيد به اتفاق بهلول به حمام رفت .
    خليفه از روي شوخي از بهلول سئوال كرد :
    به نظر تو، من چند ارزش دارم ؟
    بهلول جواب داد :
    پنجاه دينار .
    خليفه غضبناك شده و گفت :
    ديوانه ، فقط لنگي كه بخود بسته ام پنجاه دينار ارزش دارد .
    بهلول جواب داد :
    من هم فقط لنگ را قيمت كردم ، وگرنه خليفه ارزشي ندارد !!

  20. 4 کاربر از mahdistar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 3 123 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •