تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 4 1234 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 31

نام تاپيک: رمان عشق دوم ( جودیت گلد )

  1. #1
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض رمان عشق دوم ( جودیت گلد )

    رمان عشق دوم رو با کمک نیکا(بهار)داریم تایپ می کنیم........
    مشخصات کتاب:
    عشق دوم
    نویسنده:جودیت گلد
    مترجم:شهناز مجیدی(حمزه لو)
    صفحه ها:595
    فصل:70
    نشر شادان
    در صورت استفاده از این مطلب،ذکر منبع الزامی می باشد....
    Last edited by sansi; 21-08-2009 at 00:19.

  2. 7 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 1

    «فصل یکم»

    یک سفر عادی بود.
    در فرودگاه کوچک و تمیز اسپن(Aspen ) حرکت لرژه(Learje) بهر حال ناپیدا بود .در فرودگاهی که هواپیما های خصوصی ،به ردیف و کنار هم پارک شده بودند،از قدیم هم عادت داشتند که ادم های ثروتمند و مشهور را که با هواپیما های لوکس خود رفت و امد می کردند ،ببینند.
    فردی کنت ول (Fredi cantwell ) ــ که البته هنرپیشه سینما نبودــ وقتی سوار لرژه 35 خود ،که وصله ی ناجور بین ان همه هواپیماهای غول پیکر بود می شد،حتی نظر یک نفر را هم جلب نکرد.نقشه ی مسیر پرواز خلبانش از اسپن به سان فرانسیسکو که به بک توجه کوچک هم نمی ارزید.
    در حقیقت تنها توجهی که به این پرواز می شد به خاطر توفان برفی بود که قبلاً اغاز شده بود.همه ی پروازهایی که وارد می شدند،مجبور به بازگشت شده بودند و لرژه اخرین هواپیمایی بود که قبل از بسته شدن باند پرواز به وسیله ی برف سنگینی که تا دهها متر جلوی دید را می گرفت و برنامه های عادی پرواز را به تاخیر انداخت پرواز کرد.
    لرژه متهوانه روی باند به حرکت درامد و ازمیان برف و ابر اوج گرفت و به بالای ابرها،جایی که خورشید اشعه ی درخشانش را با سخاوت می تابید و زمین چون یک توده پنبه ی سفید به نظر می رسید،صعود کرد.از هر لحاظ یک پرواز عادی بود.
    فردی کنت ول کمربندش را نبست.کامپیوتر(ای.بی.ام)سفری اش را روی میز گردوی جلوی صندلی گذاشت و ابتدا مونیتور و سپس کامپیوتر را روشن نمود.دیسکت اش را عوض کرد.چندین کلید را روی صفحه کلید فشار داد و اطلاعات جامعی که مربوط به ساختمان مجتمع تفریحی هیل ِ جزیره ی «ادن»(Eden) که جدیداً در یکی از جزایر «پوئرتوریکو»(Puerto Rico) در حال ساخت بود روی صفحه اورد.
    پس از سپری کردن دو روز طاقت فرسا،دیروز صبح انجا را ترک کرده بود...دو روز خسته کننده از کار بی امان،بازدید از ساختمان،دقت برای پیدا کردن راهی که هزینه ها را پایین بیاورد.
    هزینه ها!
    به نحوی همه چیز به هزینه ها برمی گشت،پیدا کردن راه های که از گوشه و کنار خرج ها زده شود،به طوری که نه ایمنی به خطر بیفتد و نه راحتی یا نقشه کلی دچار خدشه شود.
    اهی کشید و در ذهنش حساب کرد.تمام شدن ساختمان برایش کمی گران تمام می شد،این پروژه روی هم رفته یک میلیار دلار خرج داشت.تنها و بدون هیچ شریکی.
    یک میلیارد دلار!
    دیوانگی است!
    تعجبی نداشت که ناگهان در اسپن توقف کرده بود.همه برنامه را فراموش کرد و این همه راه،راه بیش از توان و تحملش،خدای بزرگ!
    «دوروتی ــ ان»(Dorothy - Anne) و خودش چه فکر می کردند؟تعجب می کرد.چا راضی شده و خوشحال نبودند،می توانستند کوتاه بیایند،در عین حال مجتمع جزیره ی «ادن»مثل یک بلا در حال نازل شدن بود.
    بیش از ان درگیر شده بود که بتواند متوقفش کند و هنوز بیش از ان به پایان راه مانده بود که نور امیدی داشته باشد.
    چشمان خسته اش را مالید،سرش را تکان داد،انگار می خواست افکار ناامید کننده را از ان بیرون براند.سپس از میان پنجره ی هواپیما به توده های ابر چشم دوخت.
    «فردی»به ساعتش نگاه کرد که سه بعدازظهر را نشان می داد.روی کوههای راکی بودند.نهصد مایل پرواز تقریباً دو ساعت طول می کشید،شاید کمی بیشتر ،بستگی به سرعت هواپیما داشت.یک ساعت وقت اضافه برای تاخیر داشت و نیم ساعت بیشتر برای این که ریشش را برای دومین بار در ان روز بتراشد و لباس رسمی بپوشد.بعد از فرود در فرودگاه اس.اف.او به هلی کوپتری که منتظرش بود،سوار می شود و درست سروقت روی سقف هتل فرود می اید و به مراسم افتتاحیه می رسد.
    فردی می دانست که چقدر این سروقت رسیدن مهم است.با خود گفت:«این یکی از ان اوقات استثنایی است که نباید دیر برسم.دوروتی روی من حساب می کند،ما باید با هم نوار مخصوص را قیچی کنیم.»
    مراسم افتتاحیه طوری برنامه ریزی شده بود که حداکثر جمعیت را در بر بگیرد.میهمان ها شامل فرماندار کالیفرنیا(California) و دسناتور ان ایالت،نمایندگان کنگره،شهردار و مشاهیر و افراد سرشناس منظقه مارین(Marin)و چهارصد نفر از پروتمندان و مشاهیر و منتفذین محلی بودند.هم چنین خبرنگاران رسانه ها که با تمام قدرت برای پوشش دادن به این واقعه شرکت کرده بودند.
    و به راستی این یک واقعه استثنایی بود.
    هتل پالاس سان فرانسیسکو در قلب ساختمان های تجاری قرار داشت که یک بلوک کامل را در بر می گرفت و از هیچ هزینه ای برایش مضایقه نشده بود.در ضمن چهار مشخصه ی مایه مباهات داشت:نمای رومی و دو طبقه مجتمع تجاری با ستون های پراکنده و بلند.از میان این مجتمع چهل و دو طبقه،هتل ضد زلزله سر به اسمان کشیده بود.برفراز این ساختمان مرتفع اپارتمانی شیک با استخر خصوصی روی بام و باند مخصوص هلی گوپتر خودنمایی می کرد.
    هتل پالاس سان فرانسیسکو زمین اسب سواری نیز داشتکه واجد تمام استانداردهای مخصوص خود بودترکیبی از شکوه و زیبایی در حاشیه ی اقیانوس ارام همراه با تجملات اروپایی و رفاه امریکایی.
    نسبت به هر فوت مربع ان،این گرانترین هتلی بود که تا کنون ساخته شده بود.
    یک مراسم افتتاحیه ی پرشکوه می توانست در موفقیت ان موثر باشد. و «فردی»
    فکر می کرد حتماً موفق خواهد شد.به خصوص وقتی دوروتی،این همه چیز برای گفتن در مورد ان هتل دارد.
    دوباره به او فکر کرد و اهی کشید.صاحب و سرپرست کارمندان شرکت های هیل،که مرکزشان در هتل هیل،بزرگترین امپایر هتل اختصاصی در دنیا بود.دوروتی زن هوشمندی بود.فکر کرد:«او هیچوقت با یک بوقلمون کنار نخواهد امد،هرگز هم کنار نیامده!»
    باید می دانست .خودش گذشته از همسری دوروتی و پدر بودن برای سه فرزندشان،رئیس و مدیر داخلی شرکت های هیل بود.
    -«نمی توانم مراشم افتتاحیه را خراب کنم.خیلی روی ان سرمایه گذاری شده!»
    موتور جت به حالت عادی وزوز می کرد.ان بالا،مایل ها بالاتر از قله های راکی،نمی توانست پرواز ارم تری را ارزو کند.
    وقت به سرعت می گشذت.
    -«بهتر است از ان استفاده ی بیشتری ببری!»
    ولی یکی یکی!دوروتی منتظر تلفنش بود.
    یکی از تلفن های ماهواره ای را برداشت و سان فرانسیسکو را در خواست کرد.دوروتی سر حال به نظر می رسید:«اوه،عزیزم!می ترسیدم نتونی بیایی،به من گفتند فرودگاه اسپن بسته شده.»
    -«تو که مرا می شناسی،من شانس شیطان را دارم،درست در اخرین لحظه پرواز کردم.»
    به ارامی گفت:«خیلی خوشحالم،عزیزم،بعدازظهر می بینمت!»
    -همین طور است عزیزم،فقط زنگ زدم که بدانی در راهم!
    -کجایی؟
    -جایی بالای کلرادو.
    -عزیزم،نمی توانم تا هنگام دیدنت منتظر بمانم،باید اعتراف کنم که هنوز نمی توانم بفهمم چرا در اسپن توقف کردی،خیلی اسرارامیز رفتار کردی،واقعاً دارم می میرم که بدانم چه خبر است.
    برای عوض کردن موضوع از اسپن گفت:کارهای باقی مانده چطور پیش می روند؟
    -اوه،خودت می دانی،ترسناک،همانطور که انتظار می رفت...همه ی مشکلات عادی لحظات اخر،شکر خدا،فقط کارهای کوچک...من خیلی دلواپشم.نمی دانم اگر مشکلی پیش اید چگونه می توانم از پس ان برایم.
    -و هیولاها؟ایا با انها حرف زده ای؟
    دوروتی خندید:در واقع من تازه تلفن را قطع کرده بودم.گوششان را پر کرده ام که باید در خانه تنها بمانند.لیز،به خصوص سعی کرد مرا وادار کند که احساس گناه کنم.پرستار گفت چیزی که انها لازم دارند یم سرهنگ ارتش است.
    خندید:وقتی دوباره با پرستار صحبت کردی بگو همین که برگشتم یک گروهان یونیفرم پوش با خود می اورم.
    -«تو!»دوروتی سوتی کشید:تو که این همه انها را لوس و ننر می کنی؟چه می شنوم!
    با صدایی که از فرط احساسات گرفته بود.گفت:اگر من انها را لوس می کنم به خاطر این است که دوستشان دارم،ترا هم دوست دارم عزیز دلم.
    ناگهان به نظرش رسید این تاکیر ضروری است.انگار دیگر فرصتی برای گفتن این کلمات نخواهد داشت.
    -دوستت دارم،اهمیتی ندارد که چرا و چقدر،فقط بیش از زندگیم.تو که حرفم را باور می کنی،این طور نیست؟
    -«عز...یزم»صدایش کمی پیچ و تاب افتاد:«چی شده؟ایا...برای هواپیما اتفاقی افتاده؟»
    -نه،نه،نه،هواپیما طوری نشده،چرا باید طوری شده باشد؟
    -نمی دانم...فقط...چیزی در صدای تو بود...
    -«ناراحت نباش!»سرش را به عقب تکیه داد:«من خوبم و هواپیما هم خوب است.کوچکترین مشکلی وجود ندار.»
    -فردی...؟
    -من هنوز اینجا هستم.
    -«و من هم دوستت دارم.»کمی مکث کرد:«به سلامت برگرد عزیزم.»
    -مگر همیشه این کار را نمی کنم؟
    -بله البته که می کنی.
    فردی گوشی را گذاشت.سرش را برگرداند و همانجا نشست و از پنجره به بیرون زل زد.
    «به سلامت برگرد...»
    او امروز ان دوروتی همیشگی نبود،ناراحت و دلواپس بود.
    ناگهان با حس غریب از پیش بینی اینده دچار دلشوره شده.حس غریبی از احساس خطر میخکوبش کرد.نوعی احساس که وقتی طوفان می شد و هوا پر از الکتریسیته بود،دچارش می شد یا هنگامی که نیمه شب از خواب می پرید و نمی دانست چه چیزی باعث بیخوابیش شده.
    به شب پر ستاره خیره شد،هواپیما داشت از منطقه ای ظلمانی که به شفافی بلور و به عمق مرگ بود با سرعت عبور می کرد.بالهایش زیر نور ماه برق می زد.دریای ابرهای زیر هواپیما درخششی نقره ای داشت و او سایه ی کم رنگ و باریک هواپیما را می دید که از روی انها عبور می کند.
    خود را ملامت کرد:«چقدر احمق هستی،همه چیز خوب پیش می رود،هیچ اتفاقی نمی افتد.»
    به تدریج احساس ارامش کرد.ضربان قلبش ارام تر شد و احساس خطر قریب الوقوع کمتر شد.
    ناگهان...تترق صدای بلندی به گوشش خورد و جت کوچک در میان ستاره ها به پیچ و تاب افتاد.
    فردی به دسته های صندلی چنگ زد.کامپیوتر سفریش روی موکت افتاد و وسایل داخل کابین به پرواز درامدند.
    «چه خبر است...؟»
    هواپیما به ارامی صاف شد.
    وقتی فردی دکمه ی ایفون را فشار می داد دستهایش می لرزید،با صدایی گرفته پرسید:چه اتفاقی افتاده...؟
    خلبان به ارامی ــانقدر ارام که انگار ماشینی را در پارکینگ پارک می کرد ــ گفت:ببخشید اقای کنت ول کنترل هواپیما روی خودکار بود.حالا من ان را به دست گرفته ام،به هر حال اگر کمربندتان را بسته باشید صدمه ای نخواهید دید.
    -ولی...
    -فقط یک تغییر ناگهانی هوا بود اقا،چیزی نیست که نگران شوید.
    فردی کمربندش را بست«فقط تغییر ناگهانی هوا»به خودش گفت:چیزی که باعث نگرانی شود وجود ندارد.
    دوباره صدا تکرار شد:«ترق،تترق»ولی بسیار بلندتر از بار اول هواپیما دوباره به پیچ و تاب افتاد.این بار به طرف چپ متمایل شد ولی به جای صاف شدن به چرخ خوردن ادامه داد.به طور ناخوشایندی می چرخید،مثل سوارکاری جهنمی در کارناوال مرگ.
    قلب فردی داشت از دهانش بیرون می افتاد.نمی دانست چه اتفاقی رخ داده.هواپیما همیشه سروقت سرویس می شد.مکانیک ها همیشه ان را بازدید می کردند و هیچ هزینه ای در این مورد صرفه جویی نمی شد.
    ناگهان متوجه سکوت شد...سکوت خوفناک ناگهانی.
    موتور خاموش شده بود و علی رخم پیش بینی انها،هواپیما دیگر مستقیماً پیش نمی رفت بلکه ازادانه سقوط می کرد و مانند بمبی که در تاریکی شب رها شده باشد،هوا را با سوتی گوش خراش می برید،پایین،پایین تر،در میان ابرها،فردی می دانست که این اخرین پروازش است و ناگهان دیگ نتوانست جلوی فریادش را بگیرد.

  4. 8 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 2

    «فصل دوم»
    دوروتی تنها روی پشت بام ایستاده بود.ان بالا،چهل و سه طبقه بالاتر از زمین و علی رغم شال کشمیری که دور خودش پیچیده بود،سرما تا مغز استخوانش نفوذ می کرد.ساعت ها از زمانی که باد برخاسته از اقیانوس،مه را از دروازه ی طلایی بیرون رانده بود می گشذت.شب فرا می رسید.
    انطرف نرده های تراس،پنجره های روشن برج های تجاری سوسو می زدند انگار از پشت چین های پرده ای که به ارامی حرکت می کرد،موج می زدند.
    در این حالت برایش اسان بود که خود را در یک زورق اشباح بینگارد که در فضا،در میان نورهای ترسناک معلق است،در شهری رویایی و بدون جمعیت.این تصور هم زیبا بود و هم خوفناک.مثل کسی که درسالن اپرا،رویای ترسناکی را که فراموش کرده،به یاد بیاورد،ولی این نگرانش نمی کرد،این ساختمان خود او بود،مال او،با این ساختمان او امضایش را در شهر دیگری زیر اسمان خدا گذاشته بود،و زنجیره ی نورانی امپراطوری را با یک قدم دیگر توسعه داده بود.
    مثل روحی به طرف جنوب تراس روانه شد،از نوری که درهای شیشه ای اپراتمان روی بام می تابید گذشت،مه دور بدنش می پیچید،نوارهای اثیری بخار از وجودش می تابید و به محض اینکه لمسشان می کرد،ناپدید می شدند.
    مدتی همان جا ایستاد و چشم به جنوب دوخت،به مسیری که هلی کوپتر باید طی می کرد،انگار از میان این تنهایی می توانست هلی کوپتر «فردی»را بیابد و ان را به سلامتی روی بام اپراتمان فرود بیاورد.
    «دوروتی کنت ول»سی و یکسال داشت.با موهای طلایی که به خاطر مراسم افتتاحیه ان را پشت سرش شینیون کرده بود.چشمان سبز درخشنده و لب های واقعاً زیبا،چانه ی سرسخت و نیم رخی که با افتخار افراشته بود.قدش یکصدوهفتاد سانتیمتر و ذاتاًباریک بود.کسی نمی توانست او را تحریک کننده بنامد،بالاتنه ی بلند و پاهایی که همیشه در حال حرکت بودند.
    ولی او چیزی بیش از یک صورت زیبا بود.
    دوروتی کنت ول یک امپراطوری را به ارث برده بود و ان را به چیزی حتی بزرگ تر از پیش تبدیل کرده بود.بر طبق امار،در حقیقت دوروتی ثروتمندترین زن امریکا بود.بعضی می گفتند در دنیا!
    ان همه صحبت در باره ی پول ارامشش را بر هم نمی زد.مثل کوه اورست،به سادگی شانس همراهش بود.برای او این شغل هم مثل همه ی کارهای دیگر بود او با جدیت کار می کرد تا ان را در دریای تجارب هدایت کند.این حقیقت که شرکت های هیل شامل هتل ها،تفریحگاه ها،یک خط گردش دریایی،مجتمع های اپارتمانی،صنایع خدماتی و سرمایه گذاری در صد کشور خارجی و حدوداً 7.8 میلیارد دلار ثروت را شامل می شد در سرش فرو نمی رفت.کملاً برعکس،او خود را زن شاغل پر مسئولیتی می دانست که برای گذران زندگیش مثل ده ها هزار کارمند زن دیگر در عین انجام وظائف مادری برای بچه هایش به کار مشغول است.
    دوروتی صفت بارز و پرارزش مادربزرگش را نیز به ارث برده بود که قبل از هر چیز وظیفه دارد همسر و مادر باشد،و بود.خانواده اش برایش در درجه ی اول اهمیت بود.به همین دلیل خود را به اب و اتش می زد تا از چشم مردم مخفی بماند و حتی با یک مصاحبه هم موافقت نمی کرد.
    او خجالتی نبود.برای حفظ حریم زندگیش با غریزه ی عمیق مادرانه،با قاطعیت به تنهایی حرکت می کرد و عقیده داشت که بهتر است خانواده از چشم اجتماع پنهان بماند.حمایت از کودکانش در مقابل جامعه ی نا امن همیشه اولین خواستش بود چون به نظر خودش بهایی که با زندگی اجتماعی خود می پرداخت،کافی بود.هرگز از تصمیم خود پشیمان نشد.
    ولی امشب،همه چیز داشت تغییر می کرد.اهی کشید،امشب!امشب!امشب برایش اولین استثناست و این فقط به دلیل منطق محکم فردی بود.
    او پافشاری کرده بود:«ما باید افتتاحیه ی محلی برپا کنیم،این هتل حداقل سیصد و پنجاه میلیون دلار می ارزد و دوازدهمین بنای مشترک ماست،اگر نتوانیم تبلیغات خوبی برایش انجام دهیم،دچار مصیبت بزرگی می شویم.ما نیاز به جمعیت داریم و تا وقتی که همه ی پرده ها را بالا بزنیم...»
    سعی کرده او را منصرف کند،ولی به او به ارامی گفت:
    «عزیزم!می دانی،ما از همه ی دارایی خود برای پیشرفت استفاده کرده ایم،درست همین حالا،تمام دارایی ما در سراسر دنیا به زحمت تکافوی پرداخت قروضمان را می کند.»
    طبیعتاً او از دلیل اوردن خودداری کرد،لزومی نداشت.روش فردی این نبود که مستقیماً به چیزی اشاره کند و احتیاجی هم به این کار نبود.
    «من!»فکر کرد:«من تمام سرمایه ام را برای این پروژه گذاشتم،انگار گوش هایم برای شنیدن نصایح او بر ضد توسعه کر شده بود.تصمیم برای شروع کار با من بود و من ان را انجام دادم.»
    و حالا...با سرعت روی شاخه باریکی راه می رفت،خیلی تند،همین که شروع کرد.تاثیر این توسعه در بازارها نمودار شد،به خصوص در اروپای شرقی و اتحاد جماهیر شوروی سابق. برایش بسیار گران تمام شده بود.پرش در این میدان فقط منطقی بود.
    گرچه نتوانسته بود از اغتشاشات سیاسی که می توانست در چند نقطه بحرانی از شکستش جلوگیری کند،سبقت بگیرد و حالا از لحاظ مالی ،انها شرکت را به مخاطره انداخته بودند.
    «ما تمام دارایی مان را به کار گرفته ایم...»
    خدایا!ولی از ان دوره نفرت داشت!اگر فقط به نظرهای مشورتی فردی توجه کرده بود!
    ولی نمی توانستم،بنابراین گریه کردن برای شیر ریخته فایده ای نداشت.چیزی که اتفاق افتاده،افتاده...و نمی توان ان را برگرداند.
    عادت نداشت در تمگنا باقی بماند،این صرفاً یک تجربه ی جدید بود ولی حتی یک ذره اش را دوست نداشت.
    قیافه ی دوروتی ناگهان از هم باز شد،چشمان زمردینش در صورت لطیف و صافش برقی خشونت زد،نگاهی بی رحم،مصمم و سرسخت که به وضوح با زنانگی ذاتیش تعارض داشت.زیبایش امری تصادفی بود،نتیجه ی یک جهش ژنی فوق العاده.مغز حسابگرش را از مادربزرگش به ارث برده بود.ولی خشونت چهره اش در قبال ناملایمات،از یک منبع درونی بود که فقط به خودش تعلق داشت.
    نفس عمیقی کشید.سوراخ های بینی اش فراخ شد.
    «تمام دارایی»
    چند هفته پیش بحران دیگری پیش امده بود.این یکی در امریکای لاتین،فردی به انجا پرواز کرد تا موقعیت را شناسایی کند و خودش از نگرانی برای سلامتی وی و عاقبت هتل زیبای کنار دریا و کامندانش بیمار شد.جنگ خلیج هنوز در ذهنش تازه بود...همیشه تازه می ماند.مخصوصاً هر وقت که به جای سیاه شده از گلوله باران هتل کویت که روزی مایه ی افتخارش بود بنگرد،که با تشکر از صدام حسین به کلی از بین رفته بود.بدتر از ان مردم بیچاره بودند،کارمندانی که قتل عام شدند،همسران مقتولان که نان اور خود را از دست داده بودند و برای دریافت کمک به او التماس می کردند.
    پس از ان او ساختمان هیل را اغاز کرد که هدفش از ان، کمک به کارمندان و خانواده ی انها هنگام بروز بحران ها بود.
    وقتی فردی از امریکای لاتین بازگشت،کنار هم نشستند و به گفتگو پرداختند:«ما همه ی سرمایه خود را گذاشته ایم،عزیزم!»
    همه ی توان!همه ی سرمایه!اولین باری بود که او این کلمات را با احترام در مورد شرکت های هیل به کار می برد.
    به سرعت گفت:«خیلی خوب!»سرش را بلند کرد:«چه پیشنهادی داری؟»
    -تنها کاری که می توانیم بکنیم،که همه ی شرکت های بزرگ هم انجام می دهند،کم کردن هزینه ها،کمی دست به عصا راه رفتن،کم کردن فعالیت های بدون سود و تعدیل چندین هزار ...
    حیرت زده گفت:«تعدیل!»
    -درست است،اگر همه ی این کارها را بکنیم،دیگر دلیلی ندارد که از این بحران ها به سلامت نگذریم.
    نجوا کرد:«و اگر این کارها مشکل را حل نکند؟
    -ان وقت تنها کاری که می ماند این است که کاسه ی گداییمان را در میان جمعیت به گردش دراوریم.»
    در حالی که شوکه شده بود،گفت:«شوخی می کنی؟»
    -کاش شوخی بود.
    -فردی!می دانی که نمی گذارم این اتفاق بیفتد.
    دست هایش را در هوا تکان داد،انگار یک پنجره ی نامرئی را تمیز می کند.
    -این یک شرکت خصوصی است،همیشه این طوری بوده و همیشه همین طور خواهد ماند،حداقل تا زمانی که «من»حرفی برای گفتن درباره ی ان دارم.
    به ارامی گفت:«یک چیز دیگر هم هست»
    -باز هم؟
    خود را عقب کشید و به صندلیش تکیه کرد،پیشانیش را با شست و انگشت اشاره اش می مالید«خیلی خوب شلیک کن!»
    لب هایش را محکم به هم فشرد:«در پرواز مراجعت،در مجتمع تفریحی جزیره ی «ادن»توقف کردم.فقط برای اینکه ببینم کارها چطور پیش می رود.»
    دستش را پایین اورد و روی دامنش گذاشت و نگران پرسید:«خوب؟»
    نفس سنگینی کشید:«خوب به نظر نمی رسید،کارها از برنامه عقب است از ان بدتر تمام موجودی ام را بلعیده»
    سرش را تکان داد:«از همان ابتدای کار می دانستیم که این پروژه بسیار گران تمام خواهد شد.»
    -می دانم،ولی ما متحمل خسارت زیادی شدیم که بیمه جبران انها را تقبل نمی کند.
    به چشمانش زل زد:«فردی؟چرا این حرف ها را می زنی؟»
    لحظه ای خاموش ماند:«به نظر من،باید یک مهلت قانونی برای جزیره «ادن»بگذاریم.حداقل حالا.»
    نفسش بند امد:«دیوانه شدی؟فردی،حالا نمی توانیم ان را متوقف کنیم،نه بعد از این که دویست و پنجاه میلیون دلار خرجش کرده ایم.»
    با قاطعیت گفت:«تو چیزی را فراموش کرده ای.برای تمام کردن این پروژه سه چهارم میلیارد دیگر هم باید هزینه کرد.»
    به دست هایش نگاه کرد،در حالی که به دامنش چنگ زده بود دستهایش می لرزید.به ارامی گفت:«نمی توانم تصور کنم که در نیمه راه ان را متوقف کنیم،از ان گذشته پروژه جزیره ی ادن همیشه پروژه ی محبوب تو بود.»
    -«به من بگو،فردی دیوانه است»دندان هایش را نشان داد:«به همین دلیل باید متوقف شود.»
    -«به خودت کمی سخت نگرفته ای؟یا فراموش کرده ای ما در این پروژه با هم هستیم.»خنده ی تلخی کرد:«اه،از خودم متشکرم،من هم مثل تو عاشق ان بودم و در حقیقت باید بگویم هنوز هم هستم.»«من عقیده دارم خسارت را تحمل می کنیم و بحران را پشت سر می گذاریم و کار را تمام می کنیم.»سرش را بلند کرد:«نه!من به راحتی دست از ان برنمی دارم.»
    -خوب، برای پول چه می کنیم؟دعا؟
    از ته دل خندید:«واقعاً که،فردی!بالاخره کی یاد می گیری؟من بیشتر از ان چه که بتوانم خرج کنم ،درامد دارم»
    -«نه نداری!» ــموقرانه سرش را تکان داد :«تو به عنوان اصل سرمایه به ان احتیاج داری.اگر فاجعه ی دیگری پیش اید و در امد شرکت از بین برود چه؟» به چشمانش خیره شد : «ان وقت چه ؟»
    -اگر صلاح بدانی انقدر که لازم داریم از بانک وام بگیریم.
    -«فکر می کنی می توانیم هفتصد و پنجاه میلیون دلار وام بگیریم؟»اهی کشید و شانه اش را بالا انداخت:«میل خودت است.»
    -من این کار را می کنم،چیز دیگری هم هست؟
    -در واقع بله،ولی ما این را هم دوست نداریم.
    -خوب؟فقط هرچه هست بگو،حداقل این طوری می توانیم ان را از سر راه برداریم.
    ناراحت به نظر می رسید:«خوب،مربوط به مراسم افتتاحیه هتل پالاس سان فرانسیسکوست.»
    -خوب؟
    نفس عمیقی کشید:«موعد باز پرداخت وام هایش است.»با لب های به هم فشرده ادامه داد:«وقت ان است که پس اندازها را بیرون بکشیم.»
    اخم هایش را در هم کشید«مطمئن نیستم که حق داشته باشی.عزیزم،باید کمی بیشتر دقت کنی.»
    با تردید گفت:«خوب،اگر تو در انظار باشی،بیشتر کمک خواهد کرد.»
    -«در انظار؟»ان را تکرار کرد،گوشه های لبش بیشتر از پیش اویزان شد.
    -چه شیطانی ترا با این فکر انداخت؟
    -ساده است،اگر در مراسم افتتاحیه ی هتل پالاس خودت شرکت کنی،کمک بزرگی برای تبلیغات است،می دانی...به این شرکت شخصیت بده،ان روی انسانی ان را نشان بده.
    دوروتی به او خیره ماند«تبلیغات؟»صدایش به زحمت به گوش می رسید.
    -منظورت این است که «من»تبلیغات کنم؟
    سرش را به علامت تایید تکان داد.
    -«من سالها زحمت کشیده ام که خود را از انظار مردم پنهان کنم.»چشمن سبزش تلالوی ابی خاکستری پیدا کرد:«حالا ناگهان از من انتظار داری خود را از این اختفا بیرون بکشم؟»
    -کمک بزرگی می کند!
    برای نخستین بار در بزرگسالی احساس کرد که بیچاره و بدون پشتیبان است انگار ارزوهایش بر باد رفته بود و توسط نیرویی پنهانی به پیش رانده می شد.صدایش می لرزید:«اوه خدای بزرگ!فردی!»
    اهی کشید و به ارامی گفت:«می دانم که دوست نداری،ولی دیگر چاره ای نداریم عزیزم،به خاطر هستی مان است.»
    دوروتی با تمسخر اندیشید«قوانین من که هرگز نمی خواستم در افتتاحیه یا مصاحبه ها شرکت کنم چه می شود؟»
    اگر دریچه های پشت سد باز شود،ابی که این همه سعی در مهار کردنش داشتم چه فورانی خواهد کرد...و باید کوسه ها را برای خوردن دعوت کرد.اهی کشید یا باید به این تبلیغات تن می داد یا باید تمام میراثی را که از مادربزرگش به ارث برده بود به خطر می انداخت و باعث از بین رفتن میراث بچه هایش می شد.از خودش پرسید:«مادربزرگ چه می کرد؟»ولی خودش جوابش را می دانست :او یکی از سه راه موجود را انتخاب می کرد و هر چه حکم او بود انجام می داد، همانطور که من می کنم.
    حالا،روی پشت بام هتل پالاس سانفرانسیسکو،دوروتی مصممانه چون کوه ایستاده بود،چشمانش اسمان پر مه را جست و جو می کرد.گوشش بیفایده در انتظار بود،در انتظار صدای هلی کوپتر،باد با فشار می وزید و به جا به جا کردن مه سرسختانه ادامه می داد.انوار زرد ترسناک از ساختمان های اطراف می تابید و به صورت موجی محو می شد،مثل امواجی پرقدرت و کم رنگ که از یک تئاتر جهانی بتابد.
    -چی جلوی فردی را گرفته؟مه؟ایا مه برای هلی کوپتر بیش از حد غلیظ است؟ایا از فرودگاه با لیموزین راه افتاده؟خدای من،ولی این انتظار غیرقابل تحمل است،چقدر به اغوش راحت فردی و نیروی او وابسته است،به اضافه ی این که خبر غافلگیر کننده ای هم برایش داشت.نمی توانست برای دیدن قیافه اش هنگام خبر دادن صبر کند.
    «عزیزم،من باردارم،چهارمین بچه مان را با خود حمل می کنم!»
    اوه،ارزو داشت که او عجله کند،چرا تا حالا نرسیده بود؟داشت دیر می شد اگر به زودی نمی رسید مجبور بود خودش به طبقه ی پایین برود و با ان دیوانه های گرسنه،روبرو شود.
    در کنارش یکی از درهای شیشه ای باز شد و نور سفیدی مثل روح به تاریکی شب حمله ور شد.صدای بم خشنی اعتراض کرد:
    «دختر!»
    ونتیا فلود(Venetia-flood) نور را قطع کرد و قدم روی بام گذاشت.
    -اگر نیای تو،می میری.
    دوروتی به رویش لبخند زد:«چطور فهمیدی من اینجا هستم؟»
    -«چون!»ونتیا مایوسانه سرش را تکان داد و با تمسخر ادامه داد:«ظاهراً می دانی "مارک تواین" چه گفته،نمی دانی؟»
    دوروتی خندید:«کی نمی داند؟سخت ترین زمستانی که گذراندم،تابستان در سان فرانسیسکو بود.»
    -«از من بپرسی او حق داشت»ونتیا ادامه داد:«ولی نه فقط تابستان،همین حرف را می توان درباره ی زمستان،بهار و پاییز هم زد.به خاطر این رطوبت است،سرما مستقیماً به استخوان نفوذ می کند.»
    ونتیا فلود، رئیس سابق روابط عمومی شرکت های هیل بود.سیاه پوست و زیبا بود.لهجه ی الابامایی (Alabama)خالص داشت.قدش شش پا و پوستش به رنگ عسل خالص بود.چشمانش چون چشم گربه کج و گونه هایش استخوانی بود و یک خرمن موهای شانه شده ی مشکی داشت به اضافه ی اعتماد به نفسی که در نژاد خالص افریقایی دیده می شد.
    ونتیا سی و هشت سال داشت و بهترین دوست دوروتی بود.قبلاً مانکن فوق العاده ای بود.وقتی هنوز در اوج شهرت بود عاقلانه تصمیم گرفت که شغلش را که فقط طالب جوانی و زیبایی بود و اینده ای نداشت کنار بگذارد.
    اکنون یک کارمند عالی رتبه بود،ونتیا هنوز عشق عجیبی به لباس های متعدد داشت،تونیک ابریشمی صدفی که این بعدازظهر هم به تن داشت،بسیار ماهرانه بریده شده و استادانه دوخته شده بود و از سادگی به لباس راهبان شباهت داشت.
    ونتیا با نگاهی چپ به دوروتی گفت:«گمان می کنم لازم نیست حدس بزنم اینجا چه می کنی،هیچ کس تا حالا به تو نگفته؟ظرف محتوی ساعت هرگز نمی جوشد!»
    دوروتی که با چشمان نگرانش هنوز درون مه را می کاوید گفت:
    «گفتنش برای تو اسان است.»
    ونتیا پندگونه گفت:«نگرانی را بس کن،فردی هر وقت که وقتش باشد به این جا می رسد،ولی الان وظیفه ی من است که در طبقه ی پایین از تو پذیرایی کنم،دریک هر کاری که بتواند برای نگهداری ان ادم خواران در ساحل انجام می دهد.»
    دریک فلینت وود(Derec Flintwood) مدیر هتل هیل،مرد شماره سه در شرکت هیل بود،یعد از دوروتی و فردی.
    -«مردم محلی بدون وقفه دارند می ایند و خبرنگاران هم شروع به ناارامی کرده اند.»
    دوروتی با اعتراض گفت:«ولی من نمی توانم بدون فردی پایین بیایم.»
    ونتیا با لحنی قاطع در حالی که دستش را روی شانه ی دوروتی گذاشته و او را به طرف داخل هتل هل می داد گفت:«می توانی و باید بتوانی و می ایی!با این هه فقط خدا می داند او کی می رسد.»ونتیا در را بست و او را روی یکی از نزدیکترین صندلی ها هل داد:«حالا بگذار ببینم قیافه ات چطوری است.»
    ونتیا،دوروتی را سریعاً ارایش کرد،بعد با انگشتان قرمزش دامن موهر مشکی دوروتی را تکان داد و ان را مرتب کرد،دور یقه اش را صاف کرد و استین سه ربعی چسبان و دنباله ی بلند ان را که تا روی زمین می رسید،نگاه کرد.بالاخره قدمی به عقب برداشت و کمی منتقدانه او را نگاه کرد در حالی که با تایید سرش را تکان می داد گفت:«موی سرت را که این مدل درست می کنی مثل «گریس کلی»(Greece Kelly)می شوی و من عاشق حالتی هستم که به دامن تو می دهد.»
    دوروتی با نق نق گفت:«فقط می ترسم درست توی تله بیفتم.»دو طرف دامنش را گرفت و به طرف پایین کشید و به خودش نگاه کرد.
    -«بـَه»ونتیا دستبند پر سروصدایش را تکان داد:«باور کن محشر است به خصوص این طور که دور تو روی زمین افتاده،و خوشحالم که تو حرف مرا گوش کردی و لباس سراپا مشکی با جواهرات الماس انتخاب کرده ای.»مکث کرد:«خوب؟اماده ای که برویم و به انها نشان بدهیم که لباس ادم کش واقعاً چه معنی دارد؟»
    -ولی سخنرانیم؟فردی می خواست ان را برایم بیاورد.
    ونتیا با سهل انگاری دستش را تکان داد:«همه چیز مرتب است،او از اسپن ان را فاکس کرده،من یک رونوشت از ان را روی میز سخنرانی گذاشته ام و یک رونوشت مخصوص هم در کیف دستی ات گذاشتم،فقط محض احتیاط!تنها کاری که بعد از رسیدن به طبقه ی پایین باید انجام دهی این است که صبر کنی تا معرفی ات کنند و بعد ان را بخوان»لبخند شجاعانه زد:« خیلی سخت نیست ،نه؟»
    -و بریدن نوارها؟
    -دریک یک قیچی بزرگ طلایی به تو می دهد.می دانم که تو و فردی با هم می خواستید روبان را ببرید،ولی چون هنوز نرسیده،فرماندار را صدا کن و از او بخواه در این افتخار با تو سهیم باشد.مطمئناً تمام اخبار صفحه ی اول را اشغال خواهی کرد.
    دوروتی با دستش اشاره ی کوچکی کرد:«من...هنوز مطمئن نیستم که برای همه ی این کارها اماده باشم.»
    -مطمئن هستی،حالا این کیق گران قیمت را بردار،وگرنه من برمی دارم و هرگز دوباره ان را نخواهی دید،اوه!قبل از اینکه فراموش کنم،اخرین چیز!
    ونتیا کیف خود را باز کرد و عینکی با قاب کلفت مشکی از داخل ان دراورد و به دستش داد.
    دوروتی اخمهایش را در هم کشید:«این دیگر چیه؟»
    -این چیه؟قرار بود دختر پرحوصله ای باشی،بله،واقعاً فکر می کنی شکل چی به نظر می رسه؟
    -ونتیا تو می دانی که من به عینک احتیاج ندارم.
    ونتیا لبخند زد:«تو این را می دانی،من هم می دانم،ولی انها نمی دانند.»دسته های عینک را باز کرد و عینک را روی صورت دوروتی گذاشت دوروتی به اطراف نگاه کرد و اخم هایش را در هم کشید.یکی از دستهایش را جلوی صورتش گرفت و دوباره بیشتر اخم کرد:«این که کاری نمی کند!»
    -«اوه بله بچه جان،کاری می کند،ممکن است که شیشه ی خالی باشد ولی...»ونتیا او را گرفت و چرخاند و جلوی اینه ی قدی نگهداشت.
    -می بینی؟
    دوروتی به عکسش در اینه نگاه کرد،سرش را به این طرف و ان طرف چرخاند.
    -من...باور نمی کردم!
    اثری از غافلگیر در صدایش بود.
    ونتیا نیشش باز شد:«همان اثری را که می خواهیم می گذارد،این طور نیست؟تو حتی یک روز پیرتر به نظر نمی رسی و زیباییت کم نمی شود،ولی به تو نوعی...قدرت می بخشد.حال و هوای قدرت و صلابت به تو می دهد.باور کن،مردان بیشتر به تو احترام خواهند گذاشت و زنان کمتر خود را در تهدید خواهند دید،حالا بیا برویم و جشن را شروع کنیم،می ایی؟خودت مرا می شناسی،دیگر نمی توانم برای رفتن به پایین و راک اندرول رقصیدن صبر کنم.»

  6. 6 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 3

    «فصل سوم»
    مراسم افتتاحیه رویداد مهمی بود.پله های مرمری و سالن پر زرق و برق با رزهای سفید و صورتی با طراوت تزیین شده بود.همه جا گلهای زیبا به چشم می خورد.گیاهان انبوه سبز در گلدان های غول پیکر خودنمایی می کردند.حلقه های حلزونی گل از ستون هار مرمر فرانسوی اویزان بود.دسته های بزرگ گل به چهل چراغ ها اویخته بودند.خرمن های عظیم گل روی دیوار ها،اطراف چهار چوب درها و نرده ی پله هایی که به طبقات بالا می رفت و پاگرد پله ها به چشم می خورد.
    سالن پر از مردان و زنان با لباس های فاخر و رسمی بود.چیزی ماننده ان،هرگز در سان فرانسیسکو سابقه نداشت.گل خانه ای پر از گل،لباس های زیبا و جواهرات بی نظیر!
    راه پله ها بسته شده و در پاگرد سوم،یک میز سخنرانی با میکروفن جای داده بودند و در پاگرد چهارم،خبرنگاران تلویزیون،سازندگان فیلم های ویدیویی و عکاسان،با تمام تجهیزات خود گرد امده بودند.در طبقه ی بالا خبرنگاران روزنامه ها و مجلات برای تهیه ی اخبار دست اول در تکاپو بودند.
    هنگامی که ونتیا و دوروتی از اسانسور خصوصی بیرون امدند،دریک فلینت وود بالای پله ها منتظرشان بود.از دیدن عینک روی صورت دوروتی تعجب کرد ولی بروز نداد.به سالن پرا از جمعیت اشاره کرد و گفت:فکر می کنید چطور است؟
    برای یک لحظه دوروتی فقط خیره ماند.صحنه بسیار مجلل بود.
    -ونتیا حق داشت،اگر نوار را خیلی زود قطع نکنیم انها چون طوفان به سالن رقص هجوم می برند.
    -اجازه می دهید؟
    «دریک»بازویش را زیر بازوی او انداخت و با هم به طرف میز خطابه روی پله های عریض رفتند.
    «دریک»شش پا قد و موهای پرپشت مشکی که روی شقیقه ها به خاکستری می زد و چشم های ابی کبود،در چهره ای مردانه،جذاب و برنزه داشت.همهمه ی میهمانان به پچ پچ تبدیل شد. دوروتی ناگهان متوجه چهره هایی شد که پرتوقع به او نگاه می کردند و لنزهای تیره دوربین های فیلمبرداری که غژغژ کنان به سوی او نشانه رفته بودند.دستش روی بازوی«دریک»منقبض شد و احساس کرد که بدنش خشک شده است.
    «دریک»به او نگاه کرد و خندید:راحت باش!
    -فقط یادت باشد،انها می توانند تو را بکشند،ولی نمی توانند تو را بخورند،درست است؟
    خندید.او حق داشت.چه چیز بدتری می توانست اتفاق بیفتد؟به او نگاه کرد:متشکرم دریک!
    با لبخند پرسید:برای چه؟
    -به من کمک کردی که بدون«فردی»این کار را انجام دهم،به من اطمینان بخشیدی.
    -«همیشه از همراهی خانمی زیبا خوشحال می شوم.»دستش را از زیر دست دوروتی بیرون کشید:«همین جا منتظر باش تا ترا معرفی کنم،باشد؟»
    سرش را تکان داد.
    -تو موفق می شوی،باور کن.
    چند پله ی اخر را پایین امد و به راحتی بازوانش را روی میز گذاشت و به اطراف نگاه کرد.انگار دنبال کسی می گردد.
    حالا توجه همه جلب شده بود.همه ساکت شدند.فقدان صدا به نحوی بیش از سروصدای قبلش محسوس بود.صبر کرد تا همه مشتاق شنیدن سخنانش شوند.سپس لبخندزنان در میکروفن گفت:
    -هی!برای تشویق هایتان متشکرم.منتظر چه بودید،فرانک سیناترا؟
    همه خندیدند و یخ ها ذوب شد.
    -«حالا جدی باشیم.خانم ها و اقایان قبل از هر چیز اجازه بدهید از طرف خودم به خاطر تشریف فرمایی به این افتتاحیه از شما تشکر کنم.بدبختانه سخنرانی که قرار بود خانم «دوروتی هیل کنت ول»را معرفی کند ،هنوز نرسیده.بین طوفان روی کوههای راکی و مه غلیظی که شهر را در بر گرفته،تاخیر کرده،یا شاید سقوط کرده!»نگاهی به اطراف انداخت:«شاید فهمیده که مردم سانفرانسیسکو از طوفان خطرناک ترند...»
    دوروتی با خود گفت:«خدای من!چقدر دریک ارام استريالچقدر برایش اسان است ان ها را کاملاً رام کرده.»
    -«...و حالا مفتخرم شخصی را معرفی کنم که سازنده ی این ساختمان زیبا و معروف در جهان است.خانم ها و اقایان،لطفا به من کمک کنید تا به خانم «دوروتی هیل کنت ول»خوش امد بگوییم!»
    خود را کنار کشید و به دوروتی اشاره کرد که پایین بیاید.صدای کف زدن به اوج خود رسید.
    دوروتی متوجه ی اشاره شد و به اهستگی از پله ها پایین امد،وقتی که پشت میز ایستاد و به میهمانان به هم فشرده نگاه کرد،صدای دست زدن خاموش شد.
    به اطراف نگاهی انداخت و شروع به حرف زدن کرد.صدایش ارام و قوی بود:«چه خبر است؟رژه ی گلدان های گل؟»
    مردم بی اختیار شروع به دست زدن کردند و او لبخند زد تا همه ساکت شدند.
    -خانم ها و اقایان!من مختصر و مفید حرف می زنم،چون خودم اگر به جای شما بودم،دلم می خواست ناطق هر چه زودتر حرفش را تمام کند تا بتوانم به میهمانی رقص برسم!
    خنده ها و کف زدنهای مردم او را تشویق کرد.
    -قبل از هر چیز اجازه دهید از یک یک شما تشکر کنم که تشریف اوردید و کمک کردید این بعدزاظهر پر خاطره شکل بگیرد.همانطور که احتمالاً خبر دارید،در سال های اخیر،هتل هایی در شرق دور ــ ببخشید که نام رقبایم را نمی اورم ــ سعی کرده اند خود را به استانداردهایی که از طرف بقیه ی هتل ها زیر نظر گرفته می شود برسانند.خوب این باعث شد که دست به دیوانگی بزنم و این جا را بسازم«هتل پالاس سانفرانسیسکو»تا به مردم شرق دور،یکی دو چیز را نشان دهم.این که هتل های امریکایی ــ و به خصوص انکه در سانفرانسیسکوست ــ همیشه برای ابد «شماره ی یک»هستند!
    کسی فریاد زد:موافقم،موافقم!
    به طرف صدا تبسم کرد:متشکرم.
    خبرنگاری فریاد زد:این به اعلام جنگ می ماند،ایا به این معنی نیست که شما می خواهید قدرت نمایی کنید؟
    دوروتی دستهایش را بلند کرد ،کف دست هایش رو به تماشاچیان بود.
    -لطفاً!من با دست های پر امده ام تا به صنعت هتل داری امریکا،جایی را که شایستگی اش را دارد ببخشم،جایی فراتر از بقیه. چیزی که شما می شنوید فریادی است که در سراسر منطقه ی اقیانوس ارام شنیده خواهد شد.
    -امشب شما میهمان هتل پالاس سانفرانسیسکو هستید.خواهش می کنم فقط به خاطر داشته باشید که رانندگی با مستی جور در نمی اید.برای همه ی شما در طبقات بالا سوئیت رزرو شده که شب، به عنوان میهمان «من»به شما تحویل می دهند.خدمات اتاق هم شامل این دعوت می شود.برای سرگرمی شما،مجلس رسمی رقص در سالن رقص برای مسن تر ها برقرار است.برای جوان تر ها! و ان هایی که قلبشان هنوز احساس جوانی می کنند،در طبقه ی هم کف در باشگاه غار ارکستر راک اند رول منتظر است. و در بار کادیلاک با پنجاه و نهمین راک اندرول،غم غربت شب را از دل بیرون کنید.میزهای سرو غذا در هر گوشه و کناری که وجود دارد.بنابراین لطفاً بخورید.بیاشامید.خوشحال باشید و از امشب لذت ببرید.خانم ها!اقایان!متشکرم.
    دوروتی یک بار دیگر به طرف میکروفن خم شد.
    -حالا!اگر فرماندار«رندل»(Randal)لطف کنند و در بریدن نوار افتتاحیه به من کمک کنند.
    فرماندار از فرصتی که برای مطرح شدن در رسانه ها نصیبش شده بود خوشجال شد.او مردی تنومند،سنگین و کمی بیشتر از چاق بود،موهای سفید و صورتی گلگون داشت.
    با یک اشاره درهای سالن رقص که به سبک انگلیسی شاخته شده بود باز شد.
    تازه ان وقت بود که دوروتی فهمید بی خود دیگران را به خاطر نوشتن متن سخنرانیش به زحمت انداخته،چون به کلی ان را از خاطر برده و خودش بدون احتیاج به متن سخنرانی کرده بود.
    فرماندار او را به سالن رقص برد و گروهی از میهمانان ان ها را همراهی کردند.
    دیوارهای سالن روکش طلا کوب ابی داشتند وسطح سالن برای رقص اماده شده بود.از روی جایگاه ارکستر پیتر-دوچین(Peter. Duchin ) با اهنگ«مسافرت عاشقانه»رقص را اغاز کردند.
    دوروتی به ارامی گفت:فرماندار رندل نمی دانم چطور از شما تشکر کنم.
    بی لبخند گفت:اوه!من راهی پیدا می کنم.
    در حالی که برق شیطنت از چشمانش ساطع بود گفت:منظورتان...شرکت در جشن خیریه است؟
    از ته دل خندید.گفت:در واقع من به چیزی که ارزانتر تمام شود،فکر می کردم.
    -خوب چی هست؟
    -اولین دور رقص را با من برقصید.
    لبخند پرفروغی زد:باعث خوشحالی من می شود.
    در حالی که دوروتی را به طرف محل رقص می برد هنوز در گلو می خندید،سرش را تکان می داد و زیر لب می گفت:«جشن خیریه»و باز می خندید.
    بعد وقتی دوربین های تلویزیون به طرفشان برگشت،ارام حرکت کردند.موسیقی کم کم اغاز شد و محل رقص کم کم پر از زوج هایی شد که زیر چلچراغ بلورین موج می زدند.
    فرماندار چاق و سنگین بود ولی مثل پری سبک در فضا می چرخید،ظاهراً در مجالس جمع اوری اعانه زیاد می رقصید.
    موسیقی به پایان رسید و انها توقف کردند.صدای مردی از پشت سر به گوششان خورد:«خوب، فرماندار ایا مرا هم در گنج خود سهیم می کنید یا او را با خودخواهی تمام برای خودتان نگه می دارید؟»
    برگشتند و دوروتی خود را روبه روی مردی یافت،که جذابیتی غیرعادی داشت.او جذاب پرکشش و افسون کننده بود.نوعی اعتماد به نفس داشت انگار تمام دنیا مال اوست.کالیفرنیایی بود.بلندی قدش شش پا و دو اینچ بود،نیرومندی هیکلش جوان نما و چشمش ابی،موهای طلایی،ارواره ی نیرومند و دندان هایی ترسناک داشت.اسمش هانت وینسلو(Hunt-winslow ) بود.
    فرماندار اهی کشید و غرولند کرد:وینسلو تو هیچوقت به بزرگتر از خودت احترام نمی گذاری؟تو به همه فهماندی که شغل مرا می خواهی،حالا شریک رقصم را هم می خواهی؟
    دوروتی و مرد لبخندی رد و بدل کردند.
    -خوب،خدا نکند که این همه خودخواه باشم،خانم کنت ول ،اجازه بدهید که خودم رقیبم را رسماً معرفی کنم.اقای هانتینگ ندرلند وینسلوی سوم!
    دوروتی دستش را دراز کرد و وینسلو ان را گرفت و گفت:«هانت!»لبخند زیبایی روی لب نشاند :«من هانت را ترجیح می دهم.»
    فرماندار رندل زیر لبی گفت:از این هانت بپرهیز خانم کنت ول،در این اطراف به «زن کُش»معروف است.
    دوروتی خندید:نباید در مورد من نگران باشید،فرماندار،من یک زن شوهردار سعاتمندم!
    -«از شنیدنش خوشحالم،که به من هم یاداوری می کند که بهتر است نزد خانمی که با من امده است برگردم.»تعظیمی نمایشی کرد:«خانم کنت ول،خوشوقت شدم.»
    -سعادت من بود.
    دوروتی فرماندار را نگاه کرد تا رفت.بعد به طرف هانت برگشت:خوب؟ایا همانطور که او ادعا کرد شما یک «زن کُش»هستید؟
    هانت خندید:خانم کنت ول،شما نباید هر چیزی را که می شنوید باور کنید.
    -دوستانم مرا دوروتی خطاب می کنند.
    -خیلی خوشحالم که مرا میان انها جای دادید،دوروتی.
    -ایا شما جداً رقیب او هستید؟
    -منظورتان رندی رندل پیر است؟
    -ایا این طوری صدایش می کنند؟
    پیش از انکه جوابی بدهد ارکستر شروع به نواختن اهنگ«من قلبم را در سانفرانسیسکو جا گذاشتم»کرد.
    -با من می رقصید؟
    دوروتی ناخواسته امواج نیرومندی را که به طرفش می امد احساس می کرد.نیروی پنهانی که در درونش موج می زد.دوروتی با خود فکر کرد:«فرماندار حق داشت.هانت مرد خطرناکی است.خیلی جذابتر از انی است که برای خودش... یا من خوب باشد.»
    همانطور که می رقصیدند پرسید:شما هم؟
    به او نگاه کرد و به نرمی پرسید:من هم چی اقای وینسلو؟
    حرفش را تصحیح کرد:هانت!
    لبخندی زد:هانت خوب!
    -قلبتان را دراین شهر جا گذاشته اید؟
    خندید:اوه یک قسمت کوچک از ان را،مطمئنم،فکر می کنم که هر جایی که هتل ساخته ام قسمت کوچکی از قلبم را جا گذاشته ام.
    -مثل هانسل و گرتل که ریزه ها ی نان را جا گذاشتند؟
    خندید و به ارامی به رقص ادامه دادند.وقتی اهنگ تموم شد به گوشه ای رفتند و مودبانه دست زدند.
    دوروتی متوجه شد که ونتیا،با اشاره او را به سمت خود می خواند.
    -ونتیا،ایشان اقای هانتیگتون وینسلوی سوم هستند.هانت،خانم«ونتیا فلود»مسئول تبلیغات من!
    ونتیا با او دست داد و به ارامی گفت:سناتور.
    دوروتی به او خیره شد:سناتور!چرا به من نگفتید؟
    هانت شانه اش را با سهل انگاری بالا انداخت و گفت:سناتور ایالت!شما خانم ها می خواهید برایتان نوشابه ای بیاورم؟
    دوروتی گفت:«خیلی عالی است.»و با ونتیا به کنار سالن رقص رفتند.با نگرانی پرسید:از فردی خبری نرسیده؟
    ونتیا سرش را تکان داد:هنوز نه!
    -لعنت!
    -درک به فرودگاه زنگ زد.او همان طور که خودت هم می دانی در طول مسیرش تماس داشته.
    دوروتی نالید:فقط امیدوارم حالش خوب باشد.
    -البته که هست،و بهتر است که عجله کند،چون سناتور جوان مسحور کننده ی تو دارد می اید.
    -«ونتیا!»دوروتی اعتراض کرد:او مال من نیست.
    -دختر؟مطمئنی؟
    -«البته که مطمئنم»دوروتی نجوا کردگر خفه شو.
    ونتیا با تمسخر گت:«فقط یادت باشد.»دستش را بالا گرفت و انگشتش را تکان داد،حلقه ی طلایش درخشید:«او حلقه در دست دارد.»نجوا کرد:«من دیده ام.»بعد دوری زد که لباس طرح«ایساک میرزای»به چرخش دراید.لبخندی زد و بی معطلی یک گیلاس شامپانی از دست هانت گرفت.میهمانی به اوج خود رسیده بود.انواع نوشیدنی و شامپانی،زبان ها را شل و بدن ها را سست کرده بود.سروصدا هر لحظه بلندتر می شد و اغذیه ی فراوان روی میزهای غذا،ناپدید می شد.
    ونتیا،دوروتی را دید که از «کلوپ غار»بیرون امد و از پله های پیچ در پیچ به سالن هتل برگشت.صندلی های سالن پر از میهمانانی بود که شام می خوردند.ونتیا به او اشاره کرد،سپس به طرف یکی از ستون ها سرش را تکان داد.
    دوروتی مسیر نگاهش را تعقیب کرد.
    زنی انجا در حالت مستی افتاده بود،لیوان خالی بلندی به دست داشت.
    بدون شک او زمانی زیبا بود.خیلی شیک پوش،ظریف و اشرافی بود.با ارایش ملایمی که با سلیقه و ماهرانه انجام شده بود.موهای تیره اش ابی کبود که با گردن بند و دست بند و گوشواره های ابی کبودش هماهنگ بود،به تن داشت.ولی این تجملات نمی توانست اثار مستی اش را پنهان کند.
    دوروتی به ونتیا نگاه کرد،سرش را تکان داد،اشاره کرد که مواظبش باشد.به زن نزدیک شد.با صدایی دوستانه گفت:«سلام،ایا قبلاً با هم اشنا شده ایم؟»
    زن سرش را اهستهبلند کرد و با چشم های شیشه ای،ابی کبود که پر از سوءظن بود به دوروتی نگاه کرد.با صدایی بلند و بریده بریده پاسخ داد:«چه می خواهی؟چرا می خواهی کاری برایم انجام دهی؟»زن لیوانش را به دهانش برد ولی خالی بود.ان را جلوی چشمش گرفت و غرغر کرد:«کثافت ،یکی دیگر لازم دارم.»نگاهش موذیانه شد:«چرا یکی برایم نمی اوری.»
    دوروتی با ملایمت گفت:شاید به غذا احتیاج داری؟
    گستاخانه غرش کرد:«گور پدر خوردن»چشمانش ناگهان وحشی شد و لبخندی خشک زد:«چیزی که لازم دارم یک ودکای دیگر است.»به راه افتاد.با احتیاط می رفت و ارام تلو تلو می خورد.با قدم های بزرگ یک مست.قبل از این که دو قدم بردارد،سقوط کرد.
    -«وای اینجا را»دوروتی یک دستش را دراز کرد تا او را بگیرد.
    زن تعادلش را حفظ کرد و دست دوروتی را کنار زد:«کمکت را نمی خواهم.»با نفرت و خصومت فریاد زد و برگشت که برود و گفتگو را تمام کند.وسط جمله اش سکسکه کرد:لازمش ندارم، بخصوص از زنکه ی هرزه ای که سعی دارد شوهرم را از من بدزدد.
    بیش از یک شوک بود.دوروتی همان جا ایستاد و با تنفر به او که به طرف نزدیک ترین بار می رفت خیره شد.
    صدای اشنایی از کنارش گفت:من جداً متاسفم.
    به طرف صدا برگشت.هانت وینسلو بود و چهره اش مخلوطی از شرمندگی و دست پاچگی بود.
    دوروتی خندید:«شما نباید متاسف باشید»با لذتی درونی اضافه کرد:هانت،واقعاً شما برای ستاد انتخاباتی داخلی مسئول نیستید ،می دانید؟
    لب هایش را به هم فشرد و به ارامی گفت:«اوه!ولی هستم.»صدایش لرزید:حداقل به خاطر این ستاد انتخاباتی به خصوص،او همسر من است گلوریا(Gloria) .
    دوروتی به او زل زد:«اوه خدای من!هانت،به هر صورت من نباید پایم را از گلیمم...»
    -«از کجا می دانستی؟تو این جا تازه واردی.»اندوهگین لبخند زد:«نه این که در این شهر به صورت راز مانده باشد.طفلک گلوریا،اگر پشت سرم،مرا هم طفلک هانت صدا کنند تعجب نمی کنم...یا از ان هم بدتر،طفلک هانت با درد و رنج طولانیش...»
    دوروتی،از رفتارش که انقدر ملاحظه حالت او را می کرد،شگفت زده شد.ارزو می کرد که ان زن می فهمید چطور پاسخگو باشد.در این شرایط کسی چه می تواند بگوید،واقعاً نمی دانست.
    هانت با شرمندگی سرش را تکان داد:«خوب بهتر است بروم و مواظبش باشم»لبخند کم رنگی زد:«باید بچه داری کنم،شاید بعداً بتونیم صحبت کنیم؟»
    دوروتی گفت:بله شاید.
    وقتی دید او به دنبال همسرش رفت،قلبش به درد امد.نمی توانست جهنمی را که او در ان زندگی می کرد حتی تصور کند.
    ونتیا به طرفش امد و موقرانه گفت:عزیزم!می شود به یک جای ارام برویم و کمی حرف بزنیم؟
    دوروتی به او خیره شداحساس ترسناکی از پیشامدها داشت.
    -«فردی؟»از نفس افتاد،رنگ از رویش پرید.ناگهان سرش گیج رفت و با خشم بازوی ونتیا را چنگ زد:«طوری شده؟چیزی برایش اتفاق افتاده؟»
    ونتیا با ملایمت گفت:چرا با من به یکی از اتاق ها نمی ایی؟
    دوروتی سرش را تکان داد:نه،همین الان بگو.
    ونتیا نفس عمیقی کشید،ارزو کرد می توانست ،خرد،خرد اخبار را بگوید:درباره ی فردی است.
    چشمان دورتی گشاد شد:حادثه ای رخ داده.ایا او...؟
    -نمی دانیم...
    -«ولی...»دوروتی به طرفش رفت و ایستاد.خشکش زد.با دست سینه ی خود را چنگ زد،و مثل خرچنگی همان جا خشک شد.نجوا کرد:چه شده؟
    -کسی به درستی نمی داند.هواپیمایش از روی صفحه ی رادار ناپدید شده!
    دوروتی چشمانش را بست.احساس می کرد می چرخد و سقوط می کند پایین،پایین،پایین!به اعماق بی انتها ی گرداب نومیدی.سعی کرد نفس بکسد ولی مثل اینکه چیزی روی سینه اش فشار می اورد.پس از لحظه ای چشمانش را باز کرد.
    ونتیا گفت:تماس رادیویی قطع شده.
    -کجا این اتفاق افتاد؟
    -جایی برفراز کوه های راکی.
    -«ولی مطمئن نیستند که هواپیما...»دوروتی نمی توانست کلمه ی سقوط را بر زبان بیاورد:پایین رفته؟
    -نه!نیستند.ولی خیلی واضح...
    -گروههای جستجو،حتماً قبلاً فرستاده اند؟
    ونتیا او را در اغوش کشید:«نمی توانند عزیزم،نه تا وقتی که هوا روشن شود و حتی ان وقت...»صدایش لرزید و اهی کشید:غیر ممکن است که جستجو را شروع کنند تا برف بند بیاید،خیلی متاسفم عزیزم.
    دوروتی ناگهان لبخند زد و چشمانش برقی غیرعادی زد:خیلی نگران نباش ونتیا!بیا برویم چیزی بخوریم .فردی حالش خوب است فقط کمی تاخیر کرده همه اش همین،شاید یک نوشابه می خواهی؟کمی برندی؟
    -عزیزم...
    -بله درست است.تو نوشابه ی الکلی نمی خوری،چقدر بی فکرم!
    ونتیا به او خیره شد و فکر کرد:«اوه!خدای من!شوکه شده،بهتر است بروم کمک بیاورم.»با ناامیدی به اطراف نگاه کرد:حالا که احتیاج به کمک دریک دارم نیست.
    ناگهان پلک چشمان دوروتی لرزید و بدنش سست شد.درست وقتی که داشت غش می کرد ونتیا او را گرفت.



  8. 7 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 4


    « فصل چهارم »

    دوروتی را به اپارتمان روی بام بردند.زیر ملحفه دراز کشیده بود.ونتیا لب تختش نشسته و دستش را گرفته بود.فکر می کرد:مسخره است،یادم نمی اید کی لباس هایم را عوض کرده ام.
    با صدایی که به نجوا می مانست پرسید:چطوری اینجا امدم؟
    -تو بیهوش شدی،ترا با اسانسور اوردیم.
    دوروتی اخم کرد و ناگهان همه چیز به ضمیرش هجوم اورد.«فردی!اه!هواپیمایش از صفحه ی رادار ناپدید شده.»
    با چهره ای نگران به ونتیا خیره شد.با حرارت گفت:فقط گم شده!فردی فقط گم شده!
    ونتیا سعی کرد لبخند بزند.به ارامی گفت:«می دانم عزیزم»دستمال خنک مرطوبی را روی پیشانی دوروتی گذاشت:می دانم
    ونتیا برگشت و به مردی که پایین تخت بود سر تکان داد.ان مرد نزدیک تر شد.دوروتی به او اخم کرد و با خود گفت:هرگز قبلاً او را ندیده ام.
    -او ...کیه؟
    -دکتر نوری (Dr-nouri) دکتر خانوادگی ماست و امده که به تو ارامبخش بدهد.به ان احتیاج داری تا نیرویت را به دست اوری و سعی کنی کمی بخوابی.
    دوروتی سرش را برگرداند.«تنها من نیستم که به دکتر احتیاج دارم.»با ناامیدی فکر می کرد،فردی را مجسم می کرد که با بدن خرد و در هم شکسته،جایی در اعماق دره میان برف ها افتاده است.
    درد و سوزش سوزن که ارامبخش را زیر پوستش تزریق می کرد به زحمت احساس کرد.
    ونتیا به ارامی زمزمه کرد:«هیس س س»پارچه ی مرطوب را روی صورت دوروتی گذاشت: «همه چیز درست می شود،دریک طبقه ی پایین است و برایت نگران است.»
    -به مراسم افتتاحیه گند دم.
    -دختر!می شود بس کنی؟
    دوروتی اثر ارام بخش را احساس می کرد.پلک هایش ناگهان سنگین شد و به زور ان ها را باز نگه می داشت.خواب الود من و من کرد:«بچه ها...»لغات را جویده جویده ادا می کرد:«باید به پرستار فلوری زنگ بزنیم،نباید تلویزیون...یا روزنامه ها بفهمند...»واقعاً داشت از حال می رفت:«بایدبه انها بگوییم...بیایند این جا...با اولین پرواز...»
    ونتیا گفت:نگران این چیزها نباش.
    ولی او متوجه نشد.انگار صدا از زیر اب به گوشش می رسید و وزنه ها پلک هایش را بستند.
    همین که ارامبخش او را به خواب فرو برد،خواب او را پیش فردی برد.
    شایداین یک خاطره بود یا فقط یک رویا،نمی دانست،ولی انها داشتند با اهنگی یک نواخت با هم می رقصیدند.تنها بودند.بعد همان طور که در همه ی رویاها پیش می اید ناگهان وسط یک سالن پرجمعیت رقص بودند و موزیک بلاانقطاع ضربه های گوش خراش می زد.خیلی شلوغ بود.بالای سرشان یک گوی بلورین اینه ای به ارامی می چرهید و شعاع نور را به هر طرف می پاشید.
    جداً یک باشگاه رقص بود،اهنگ را که متعلق به اخرهای دهه ی هفتاد و اوائل هشتاد بود، شناخت.رهبر ارکستر انگشتش را به طرف جمعیت تکان می داد و ضربه های موسیقی بدون دیده شدن یکی پس از دیگری نواخته می شدند.
    گرما و عرق به هم امیخته و بوی تعفن شدیدی در فضا پیچیده بود.رویاها می توانندمتعالی ترین چیزها را با حقیرترین چیزها ی دنیوی ترکیب کنند.دوروتی متوجه شد که همان لباس کهنه ی ملوانی مخصوص کار را پوشیده،بلوز ابریشمی سفید و کت پشمی سفید سبکی که اولین بار در ملاقات با فردی پوشیده بود.بالای بام ساختمانی در معرض باد،در شیکاگو بودند و او همان تی شرت خاکی که بازوان نیرومند و کمر باریکش را نشان می داد،بر تن داشت.
    لباس هایشان به درد باشگاه نمی خورد.
    اهمیتی نداشت.
    صدای تمپو بلندتر شد و مردم از همه طرف نزدیک و به هم فشرده شدند به طوری که ان دو را به هم می فشردند.فردی به او خندید،طوری که خطوط اطراف چشمش جمع شد،چیزی زیر لب می گفت،ولی صدای بلند موسیقی کلمات را می بلعید و شنیدنش را غیرممکن می کرد.
    با مخلوطی از گیجی و ازردگی به او خیره شد.نمی فهمید چرا او می خواهد برود و چرا این قدر زود.
    او اهسته گفت:«حالا باید بروم.»به ارامی او را کنار زد.
    مبهوت مانده بود.نمی توانست باور کند،تازه شروع کرده بودند.التماس کرد:نرو.
    اکنون دیگر او کنارش نبود.«خواهش می کنم،فردی پیش من بمان!»
    -نمی توانم.مدام به عقب می رفت،به میان جمعیت کشیده می شد،انگار با نیرویی فراتر از کنترلش عقب کشیده می شد.
    دستهایش را با تمنا دراز کرد.«فردی»ناامیدانه گریه کرد«مرا ترک نکن»
    مثل نمایش اهسته ی فیلم،او لبخندی زد،دستش را به لبش برد و برایش بوسه ای فرستاد.وقتی دوباره چشمهایش را باز کرد،فردی خیلی دور شده بود.
    فریاد زد:«فردی،فردی،فردی!»
    احساس کرد کسی تکانش می دهد و صدایی از اعماق خواب به گوشش رسید.
    -بلند شو،یا الله عزیزم،داری خواب می بینی.
    -«فردی!»دوروتی صاف توی تختش نشست.قلبش تند می زد و می توانست گردش دیوانه وار خون را در رگهایش احساس کند.با وحشت به اطرافش نگاه کرد:«کجا رفت،الان اینجا بود!»
    ونتیا از روی صندلی که کنار تخت گذاشته و شب را روی ان سپری کرده بود به نرمی گفت:«همه چیز درست می شود.»
    لباس طرح ایساک میرزای اس به خاطر خوابیدن با ان از ریخت افتاده بود.
    -این فقط یک کابوس بود.
    دوروتی سرش را تکان داد،انگار می خواست ان را تمیز کند.
    -ولی... خیلی« واقعی» به نظر می رسید.
    ونتیا خندید:«باید همین طور باشد.»دوروتی به او اخم کرد.«چه ...منظورت چه است؟»
    -ان طوری که تو غلت می زدی انگار مشغول معاشقه بودی.اوه،محض رضای خدا،می شود ان طوری با دست پاچگی به من نگاه نکنی؟به خاطر داروی ارامبخش است،دکتر نوری به من هشدار داد که منتظر رفتار غیرعادی باشم.
    ناگهان درد وحشتناکی درون شکم دوروتی را از هم درید،چهره اش از وحشت درهم رفت:«اوه،خدایا.»به نفس نفس افتاد.
    -«عزیزم؟»ونتیا ناگهان متوجه شد«چه شده؟»
    -من...من...من...
    دوباره درد وجودش را گرفت ،بازوانش را دور خودش حلقه کرد و شروع به فریاد زدن کرد.
    ونتیا فوراً از جا پرید و ملافه ها را کنار زد.لباس خواب دوروتی را بالا زد.یک نگاه کافی بود.دوروتی بدجوری خون ریزی داشت.ونتیا فوراً تلفن را از کنار تخت قاپید و شماره منزل دکتر نوری را که روی کارت ویزیتش بود گرفت.سپس بی صبرانه منتظر ماند تا صدای بوق ازاد را شنید و فهمید که تلفن ان طرف زنگ می زند:«یاالله،گوشی را بردار،یک نفر...»
    در ششمین زنگ گوشی را برداشتند.صدایی خواب الود گفت:الو؟
    -«دکتر نوری!ونتیا فلود هستم»به دوروتی نگاهی انداخت،بعد دستش را دور گوشی حلقه کرد:«بهتر است هرچه زودتر خودتان را اینجا برسانید.فکر می کنم خانم«کنت ول»دارد بچه اش را سقط می کند.»
    ******************
    ونتیا مثل یک ببر درون اتاق انتظار قدم می زد.از بیمارستان متنفر بود حتی از ان فوق مدرن ها،مثل مرکز طبی پاسیفیک کالیفرنیا.تا وقتی که جراح بیاید با تلفن همراهش چندین تلفن زد.هیچکدام فایده ای نداشت هنوز خبری از فردی نبود و حالا این!
    دکتر شالفین(Dr.cholfin) هنوز لباس را به تن داشت و کاملاً از اتاق جراحی بیرون نیامده بود که به طرفش هجوم برد.
    -دکتر حالش چطور است؟
    -در اتاق مراقبت های ویژه است.حالا می توانید راحت باشید.حالش خوب می شود.
    -«خدا را شکر.»ونتیا نفس راحتی کشید:«این اولین خبر خوبی است که شنیده ام.مشکلی نبود؟»
    دکتر کمی مردد به نظر می رسید:چقدر به او نزدیک هستید؟
    مستقیم به چشمانش نگاه کرد:خیلی،مثل خواهرش هستم،چطور؟
    -چون وقتی خبرها را به او می دهم،می خواهم کسی کنارش باشد.
    صدای ونتیا گرفت:چی را؟این که بچه اش را از دست داده؟
    -«ان هم هست»سرش را تکان نداد:«ولی خبر اصلی این است که مجبور شدیم رحمش را برداریم ،به همین دلیل این قدر طول کشید.»
    ونتیا با بهت به او خیره شد:اوه!یا حضرت مسیح!
    لرزان خود را روی یکی از صندلیهای پلاستیکی نارنجی انداخت.راجع ه سقط جنین حدس زده بود ولی برداشتن رححم؟این دیگر خارج از حیطه ی افکارش بود.
    به ارامی گفت:خودش کم مشکل داشت؟
    دکتر حرفی نزد.
    -اول هواپیمای شوهرش مفقود شد،احتمالاً روی کوه های راکی سقوط کرده.بعد از دست دادن کودکش و حالا این یکی!دیگر چه چیزی را باید تحمل کند؟
    صدای دکتر ارام بود:«اگر کمترین قصوری می شد،اوضاع خیلی بدتر می شد.»ونتیا به تندی نگاهی به او انداخت:«منظورتان چیه؟»ونتیا اخم کرد:«نمی فهمم.»
    دکتر ادامه داد:سرطان تخمدان.
    ونتیا از پا درامد:«سرطان تخمدان؟»برای لحظه ای همان جا نشست.زبانش بند امد.
    دکتر گفت:«اخبار خوب این است که ما همه اش را برداشتیم،البته،او باید معاینات معمولی را داشته باشد،ولی فقط همین!می توانم بگویم که او یکی از خانم های خوش شانس است.اگر حالا ان را پیدا نمی کردیم...»شانه اش را بالا انداخت و به نرمی اضافه کرد:«کی می داند چه اتفاقی می افتاد؟»
    ونتا می ترسید سوال کند:و این...برداشت رحم؟چقدر خطرناک بوده؟
    در اصطلاح پزشکی کاری که انجام دادیم هیسترکتومی و تخمدان دو طرفه و اوفرکتومی بود.
    -دکتر من گیج شدم،لطفاً به زبان ساده بگویید.
    -بله ،البته،متاسفم،به زبان مردم عادی،مجبور شدیم رحم را برداریم و هر دو تخمدان و لوله ها را.
    ونتیا لحظه ای چشم هایش را بست:به عبارت دیگر...
    نتوانست بقیه حرفش را به زبان بیاورد.
    دکتر جمله اش را تمام کرد!«دیگر نمی توند بچه ی دیگری داشته باشد.»
    -«اوه!عیسی مسیح!»ونتیا اه بلندی کشید و صورتش را با دست هایش مالید نمی توانست تصور کند که چطور دوروتی این همه را تحمل خواهد کرد.
    «او بدجوری این بچه را می خواست،حالا دیگر نمی تواند بچه ی دیگری...»
    دکتر گفت:«از شما متشکر می شوم که حالا چیزی به او نگویید،همانطور که گفتم می خواهم پیشش باشید تا از لحاظ معنوی پشتیبانش باشید،ولی خیلی مهم است که خودم خبرها را به او بدهم.این طوری تمام سوء تفاهم ها و تصورهای غلطی که ممکن است پیش بیاید از بین می رود.»
    ونتیا سرش را تکان داد:«کی به او خواهید گفت؟»
    -«به محض این که به قدر کافی قدرت پیدا کند،فردا بعدازظهر...شاید روز بعدش...»کمی مکث کرد:«خیلی متاسفم.»
    -«من هم همینطور»ونتیا اه کشید،دست هایش ناامیدانه روی دامنش رها بود مثل پرنده ای که با بال شکسته در دام افتاده باشد:«کی می توانم او را ببینم؟»
    -به محض اینکه او را به اتاقش منتقل کنند.چند ساعت بیشتر طول نمی کشد.
    پرستاری را که نزدیک می شد صدا زد:«خانم کنت ول را در کدام اتاق بستری می کنند؟»
    پرستار گفت:الان می روم پایین می پرسم، دکتر!
    ونتیا برخاست و کیفش را قاپید،دست جراح را فشرد و با حرارت گفت:«دکتر متشکرم،برای همه ی کارهایی که انجام دادید متشکرم.»
    -فقط زیاد خسته اش نکنید،به استراحت احتیاج دارد.
    ونتیا به او اطمینان داد:نگران نباشید،مواظبم که استراحت کند.
    با عجله دوید و برای رسیدن به پرستار مثل اهو جست زد.
    اتاقی که به ان وارد شد کوچک ولی خصوصی بود،یک تلویزیون روی دیوار نصب شده بود و یک حمام و دستشویی داخل اتا داشت.پرده های جلو پنجره ی بزرگ کشیده شده بود،ونتیا ان ها را عقب کشید.تنها چیزی که می توانست ببیند عکس خودش در شیشه ی پنجره بود.به هر کجا که نگاه می کرد،می فهمید که بیمارستان بدی نیست،به هیچ وجه بد نبود.جستجویش به پایان رسید،روی صندلی مخصوص عیادت کنندگان نشست و به خواب عمیقی فرو رفت.
    وقتی دوروتی را روی تخت چرخدار وارد اتاق کردند،از خوب پرید و به سرعت از جایش برخاست و صندلیش را به گوشه ای کشید و از سر راه ان ها دور شد.
    بهیاران دوروتی را به ارامی از روی تخت متحرک به تخت خودش منتقل کردند که فوراً خوابش برد،پرستار ماهری به جنب و جوش افتاد،سرو وریدی را بررسی کرد و چندین دستگاه کنترل را به ان اویخت.
    وقتی بهیاران رفتند،ونتیا به تخت نزدیک شد و کنارش ایستاد،به او نگاه کرد.به نظر می رسید دوروتی خوابیده.موهای طلاییش،روی بالش پریشان بود.کوچک و نحیف و رنگ پریده به نظر می رسید،مثل کودکی در منتهای بیچارگی.
    ناگهان چشمهایش را باز کرد.دقیقاً به جایی نگاه نمی کرد،چشمان زمردینش کدر بود.اهسته سرش را روی بالش گرداند،دستش را به طرف ونتیا دراز کرد،ترسان ناله کرد:بدترین کابوس!
    ونتیا نجوا کرد:سلام عزیزم!
    دست دوروتی را گرفت و در دستش نگاه داشت.گرم و مرطوب و بیجان بود.
    -چطوری؟
    دوروتی به او خیره شد:خواب دیدم فردی امد و بچه را با خود برد.او گفت من دیگر ان دو را نخواهم دید.
    -«هیس س س»ونتیا سعی کرد ارامش کند:فقط یک کابوس بود.
    -«کابوس؟»دوروتی تکرار کرد:فقط یک کابوس؟
    -بله عزیزم.فقط همین!
    چشمان دوروتی داشت بسته می شد.زیر لبی من و من کرد:فقط یک کابوس!
    همین که خوابش برد،خودش را در سالهای پیش دید.زمانی دیگر،جایی دیگر و زنی غیرعادی که هم چیزش را مدیون او بود...


  10. 9 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #6
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 5

    « فصل پنجم»
    مادر بزرگ دوروتی علی رغم همه ی چیز هایی که بر ضدش قیام کرده بودند به دنیا امد.
    او زن بود.
    فقیر زاده شده بود.
    در شش سالگی یتیم شد.
    و در ایالتی که بدترین امکانات اب و هوا را داشت،در جنوب تگزاس متولد شد،ولی او جرات دیدن رویا را داشت.
    و از خانه ی یک اتاقه و اهنگری کساد،یک امپراطوری ساخت.
    او الیزابت-ان هیل(Elizabeth Ann Hill) بود و هر چه درباره او وجود دارد ،بزرگتر از خود زندگی است.
    امپراطوری ا وبر شش محور می گردید.بختی که خودش برای خودش ساخته بود،که او را ثروتمندترین زن عالم کرد،و قدرتش که بی حساب بود،به اضافه ی عمری طولانی با شوهری نیویورکی و چهار بچه که خانواده اش را تشکیل می داد.با سابقه ای بدون خدشه در اجتماع و دنیا که مثل عرصه ی شطرنجش بود.به اضافه ی ابتکار جادویی و به ظاهر بی زحمتش برای خلق فرصت.هنگامی که نوه ی دختریش به دنیا امد،الیزابت حکمران مطلق امپراطوری بود که از بسیاری کشورها پروتمندتر می نمود.قدرتش افسانه ای و نامش مترادف اشرافیت بود.با رئیس جمهورها،نخست وزیران،دیکتاتورها،ستاره های سینما،هنرپیشه ها،رقاصان بالت و شاهزادگان مجالست داشت.به خاطر نفوذ بی حدش بانک دارها،سفرای کبیر و اعضای عالی رتبه ی کلیسا به میل او رفتار می کردند.مثل یک ملکه زندگی می کرد.خانه ی مجللش در نیویورک و چندین خانه ای که در مناطق دور دست داشت،پر از اثاثیه ای بود که برازنده ی موزه های بود و زیباترین کلکسیون های هنری دنیا را داشت.
    الیزابت زیبا نبود،ولی جذاب بود.با چثه ای معمولی و بنیه ای نیرومند.بینی راست و قلمی و چشمان زمردین و موهای صاف و طلایی داشت.در اطرافش حالیت بود که هر چیز بی قابلیتی ارزشمند می شد،ولی باز هم تصمیماتش زنانه بود.
    کسانی که برای اولین بار با او ملاقات می کردند تحت تاثیر وقار و ارامش،گرمی و فروتنی اش قرار می گرفتند.می گفتند که او مار زنگی را هم می تواند رام کند.
    در ضمن دشمن سهمگینی هم بود.ان هایی که سر راهش قرار می گرفتند ،به زودی می فهمیدند که با یک کوسه طرف هستند و به کسانی که در کار به او خیانت می کردند،ثابت می کرد که زنان مرگبارتر از مردان هستند.
    ولی موفقیت هم قیمت خودش را دارد.برای همه ی این موفقیت های به دست امده:هواپیمای شخصی،کمدهای پر از لباس،جواهرات زیبا و دوستان عالی مقام،الیزابت بیش از سهمش از فاجعه ها رنج برد.
    تعدادشان زیاد بود:
    شوهر اولش،پدر بچه هایش،اشتباهاً محکوم شد و به دار اویخته شد...
    سه تا زا چهار بچه اش مردند...
    از دست دادن شوهر دومش...
    نوه ی دختریش،در جریان جنگ جهانی دوم مفقود شد و ان طور که خواست تقدیر بود سالها بعد پیدا شد و با هنری نوه ی پسری الیزابت ازدواج کرد.وابستگی نزدیک زن و شوهر را فقط الیزابت می دانست.به خاطر شادی زوج جوان،او سکوت خود را حفظ کرد و رازش را با خود به گور برد.
    و سرانجام فاجعه ی تولد دوروتی پیش امد.مادرش هنگام زایمان درگذشت.هنری...هنری دل شکسته و غصه دار و بدون گشذت،دخترش را برای مرگ همسرش مقصر می دانست.
    دکتر به او و الیزابت گفت:«برای دیدن نوزاد،به اتاق نوزادان مراجعه کنید،تا پرستار او را به شما نشان دهد.نوزاد دختر زیبایی است.»
    الیزابت فوراً به راهرو رفت و بعد فهمید که هنری کنارش نیست.برگشت و بی صبرانه او را صدا زد:هنری!
    هنری خشمگین فریاد زد:برو گمشو،من این بچه را نمی خواهم.
    کلماتش چون خنجری به قلب الیزابت فرو رفت.عکس العمل او را باور نمی کرد.فکر نمی کرد درست نشنیده باشد.پدرها و دختران کوچکشان باید رابطه ی خاصی داشته باشند.دکتر اتفاقاً این مشاجره را شنید،ولی نمی توانست کاری بکند.به ارامی به الیزابت گفت:نگران نباشید.او داغدار است.صبر کنید و ببینید که به زودی به حال عادی برمی گردد.
    چند روز بعد پس از پایان مراسم تدفین،الیزابت نوه ی پسری خود را کنار کشید و گفت:هنری وقتش رسیده که دخترت را از بیمارستان به خانه بیاوری.
    هنری به او خیره شد و غرید:«من دختری ندارم.»و اهسته بیرون رفت تا غم هایش را در میخانه ای فراموش کند.
    الیزابت این رفتارهای غیرعادی را به خاطر از دست دادن همسرش می دانست و فکر می کرد«طولی نمی کشد که همه را پشت سر خواهد گذاشت.»
    ماکس(Max) راننده اش را به بیمارستان فرستاد و خودش کارهای نوزاد را به عهده گرفت.پس از دیدن قیافه ی زیبا و پوشت صورتی مثل گلبرگ و موهای طلایی و چشمان زمردینش به خود گفت«او یک هیل واقعی است.»و او را به خانه ی مجل هنری که در چهل جریب زمین در تری تاون (Tarry Town) نیویورک بنا شده بود فرستاد.
    شخصاً برایش دایه ای انتخاب و استخدام کرد و به او گفت:از او خوب مراقبت کن.
    دایه که هیکلش ادم را به یاد نقشه ی افریقا می انداخت،بچه را در اغوش کشید و لبخند زد.
    -نگران نباشید خانم،یک لحظه هم این کوچولو را از نظر دور نمی کنم.
    چند روز بعد الیزابت با ماکس به تری تاون رفت.دیدارش را هم زمان با یکی از سفرهای شغلی هنری انجام داد.
    بعد از گذشتن با کالسکه ی بچه در باغ بزرگ خانه،در تراسی که چشم اندازش رودخانه هودسن(Hudson) بود با پرستار چای خورد و او را تشویق کرد:تو خیلی خوب کارت را انجام داده ای.
    -متشکرم خانم،ولی با چنین بچه ی دوست داشتنی،کار خیلی اسانی است.او مثل یک پری می ماند.این طور نیست؟
    الیزابت با او موافق بود:بله،همین طور است.
    فنجان چای را زمین گذاشت و چشم به پرستار دوخت.
    -من از اول برایت روشن کردم که چه کسی ترا استخدام کرده و کلی به تو حقوق می دهد،درست است؟
    -بله خانم،شما.
    -و یادت هست که وقتی ترااستخدام می کردم در چه مواردی با هم توافق کردیم؟
    -بله خانم،که هرچه مربوط به این کوچولوست از شما مخفی نکنم.
    الیزابت دستش را روی دهانش گذاشت:بله درست است،شاید حالا بتونی بگویی پدرش چه رفتاری با او دارد؟
    پرستار تردید کرد،و هنگامی که شروع به حرف زدن کرد،کلماتش را با احتیاط انتخاب می کرد:خوب...او بدرفتاری نمی کند،اگر منظورتان همین است.
    الیزابت ابرویش را بالا انداخت:اوه پس چه رفتاری دارد؟
    پرستار اهی کشید:فقط این که... خانم،هیچی!یک مرتبه هم نیامده که این طفلک را ببیند،حتی یک بار انگار برایش وجود خارجی ندارد.
    الیزابت سرش را تکان داد.از همین می ترسید.
    -حتی...
    -چی پرستار؟
    -به من دستور داده که همیشه این بچه را از جلوی چشمانش دور نگه دارم.
    نوه ی پسریش با رفتاری بی رحمانه تقریباً الیزابت را به گریه انداخت.گرچه او کسی نبود که جلوی خدمه احساساتش را بروز دهد.از همکاری پرستار تشکر کرد و با مهارت موضوع صحبت را عوض کرد.به یک پروانه ی کاردینال که روی شاخه ی درختی نزدیک انها نشسته بود اشاره کرد،ولی عمیقاً تحت رفتاری هنری بود که دوروتی را مسئول مرگ همسرش می دانست و سرزنش می کرد.در بازگشت به خانه با خود گفت:به زودی درست می شود،هنری هنوز عزادار است،باید دست از ان بردارد،محض رضای مسیح ،او پدر دوروتی است.
    در خلال پنج سال بعدی،دوروتی به چیزی نیاز نداشت.یک شاهزاده خانم بود.وارث امپراطوری هیل و با تمام تجملات قابل تصور بزرگ می شد.
    الیزابت معمولاً به او سر می زد و از همان اغاز علاقه ی به خصوصی بین ان دو به وجود امد.دوروتی برای دیدن مادربزرگ کبیرش بی تاب بود و با تلفظ خاص خودش«مادل بزلگ»همه را افسون می کرد.
    و بعد خدمتکاران بودند:از اشپز گرفته تا باغبان و راننده همه را عاشق خود کرده بود.برای جلب توجه او با هم رقابت می کردند و بی خجالت او را می پرستیدند،ولی ناامیدانه علاقه ی کسی را می خواست-پدرش را-که هنوز از او می گریخت.
    هنری یک بیگانه بود،شخص مرموزی که با او زیر یک سقف زندگی،ولی به ندرت به هم برمی خوردند.چند باری هم که برخورد داشتند به سردی او را رد کرد و از خدمتکاری خواست تا او را از جلو چشمش دور کند.
    گرچه تا جایی که به پدرش مربوط می شد،قانونی که بچه ها نه باید دیده شوند و نه صدایشان به گوش برسد،در مورد انجام می شد،که باعث می شد رشته ی محبتی که بین او و مادربزرگش وجود داشت پرقدرت تر شود.
    بعد جشن تولد پنج سالگی روز پردردسری بود.وقتی با پرستارش سوار لیموزین مشکی دراز می شد که به مانهاتان بروند،رعد و برق و توفان اغاز شد.مانهاتان،سرزمین جادویی که قصری مثل قصه ها با هزاران برج داشت.
    دوروتی فکر کرد:«این هیجان انگیزترین جایی است که تا کنون دیده.»در خیابان پارک و پنجاه و یکم از ماشین پیاده شدند و به یکی از ان برج های روشن قدم نهادند و با اسانسور بالا رفتند.به دفتر مادربزرگش که میان ابرها بود.ولی این جشن به فاجعه مبدل شد.
    الیزابت به این نتیجه رسیده بود که عدم پذیرش هنری نمی تواند تا ابد ادامه یابد و موضوعی است که باید با دست خودش حل شود.حین ناهار که هنری به اشتباه فکر می کرد یک جلسه ی کاریست نه جشن تولدی در سرزمین جادو برای دخترش.
    فقط وقتی در دفتر کار به وجود دوروتی پی برد،فهمید.
    قبل از این که هنری بتواند چیزی بگوید الیزابت از دوروتی و پرستارش خواست که بیرون دفتر منتظر بمانند که خیلی هم خوب نبود چون می توانستند حتی از پشت درهای بسته صدای فریادها را به وضوح بشنوند.
    بالاخره هنری دست کشید...والیزابت دچار حمله ی قلبی بدی شد.چهار ماه و سه روز در اغما بود.وقتی به هوش امد از کمر به پایین فلج شد و مجبور بود بقیه ی عمرش را روی ویلچر بگذراند.
    هر زنی غیر از او باید فعالیت هایش را کم می کرد،ولی الیزابت یک زن عادی نبود.او اجازه نداد فلج شدن تغییری در کارهایش به وجود اورد.
    اولین تصمیمش برای بهبود خودش بود که با یک فیزیوتراپ و دو پرستار و دوروتی سفری به اروپا نمود.
    و همان جا بود،در میان گل های میموزا و یاسمین و تپه های پوشیده از درخت که فکر ایجاد هتل های زنجیره ای،تبدیل ویلاهای روستایی،قصرهای فرانسوی و خانه های روستایی توسکانی به متل های فوق مجلل و دنج به مغزش خطور کرد.
    برای دوروتی این درسی از زندگی بود.مادربزرگ مادرش سقوط ناکردنی،متوقف ناشدنی و سکشت ناپذیر بود.یک الگوی عالی برای روحی زخم خورده.همین طور در وجود دوروتی،بانوی پیر جوانی خویش را باز می یافت،حالتی از معصومیت گم شده و رنجی که فکر می کرد برای همیشه از دست داده!
    هیجان دیدن چیزها با چشمی تازه،انگار برای اولین بار متوچه ی ان ها می شد.غروب با شکوه خورشید،بوی گیاهان وحشی،زیبایی گل های بی باکی که میان قلوه سنگ ها پیاده رو در حیاط روییده بودند.
    دوروتی انگار که مرده بود و به بهشت منتقل شده بود.این سمبل بی وفقه ی محبت هر روزه چیزی بود که قبلاً نمی شناخت و همه ی ساعات بیداری اش را غرق در لذت می کرد و هنگامی که الیزابت گذشته ی خود را با او تقسیم کرد،دوروتی برای اولین بار در عمرش فهمید که به جایی بزرگتر از محدوده ی بی محبت خانه ی(تری تاون)تعلق دارد.میراثی که متعلق به اوست و هیچ کس حتی پدرش نمی تواند ان را از او بگیرد.
    هیچ کس به اندازه ی او درباره ی نقشه های مادربزرگش،درباره ی هتل های زنجیره ای نشنیده بود و همان جا بود،در همان تپه های بادگیر و معطر،بالای بلندی ها که کودک احساساتی تبدیل به شاگردی پرحرارت شد و دوروتی اولین جهش را به سوی اینده ای که میدریت هتل های هیل بود،انجام داد.هنوز خودش نمی فهمید که الیزابت چه دلبستگی عجیبی در او به وجود اورده است.
    ولی همان طور که ماه عسل هم بالاخره تمام می شود،ان ماه های جادویی و لذت بخش هم به پایان رسید.وقت ان بود که به خانه برگردند.
    دوروتی ارزو داشت که مجبور به بازگشت نمی شدند.او تازه مزه ی میوه ی محبت و مراقبت را چشیده بود و مثل گیاهی که با علاقه و عشق پرورش یافته باشد تازه می رفت تا شکوفه دهد.قبل از ان هیچ گاه چنان ارامش و اعتماد به نفسی را در خود نیافته بود.این احساس را که مورد توجه است و به کسی تعلق دارد...چرا نمی توانست همیشه همین طور زندگی کند؟
    گرچه دوروتی مواظب بود که مکنونات قلبی اش را با صدای بلند اظهار نکند،ولی می دانست الیزابت باید برگردد.با این که به ویلچر احتیاج وابسته بود،کارهای زیادی می توانست انجام دهد و یک امپراطوری داشت که باید اداره اش می کرد.
    در اخرین شب اقامتشان.دوروتی به زحمت خوابید.در رختخوابش دراز کشید و در تاریکی فکر کرد که چقدر اینجا خوشحال و ازاد بوده.اگر می شد که هرگز به تری تاون بازنگردند.ارزو می کرد می توانست قلب مادربزرگش را خالی کند و از او بخواهد که وی را در قلبش جای دهد،ولی می دانست غیرممکن است.
    بعد از حمله ی قلبی الیزابت برای همه ی کارهایش احتیاج به پرستار داشت.تنها چیزی که لازم نداشت بچه ای بود که سربارش باشد.
    روز بعد،در طول پرواز طولانی شان به خانه،دوروتی ساکت بود.بیشتر راه چشمانش را بسته بود،وانمود می کرد که خواب است.در حالی که خاطرات چند ماه شگفت انگیز گذشته را در ذهن خود مرور می کرد.
    در ان زمان بود،جایی بالای اتلانتیک شمالی که اتفاقاً به یک حقیقت بزرگ پی برد.او جایی که در ان بود برک می کرد،ولی انجا هرگز او را ترک نمی کرد.همیشه با وی بود.خاطرات انجا اکنون جزیی از وجودش شده بود،فقط می خواست باید روی ان ها تمرکز می کرد.همه ی روزهای باشکوه همان جا بود.اماده بودند تا او را زنده نگه دارند.
    دوروتی صدای خلبان را شنید که اعلام می کرد به فرودگاه رسیده اند و افکارش را بایگانی کرد.طولی نکشید که پرواز 747 پان امریکن بر زمین نشست و به زودی در لیموزینی بود که با سرعت به طرف تری تاون می رفت...و به واقعیت بی رحم بازمی گشت.

  12. 6 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #7
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    دستت درد نكنه سانسي من ميدونم چقدر داري زحمت ميكشي
    دوستت دارم

  14. 3 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #8
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    زینی تند تند بذاری با پا میام .................
    ا بچه آروم دیگه هولی ؟
    هههههههههه

  16. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #9
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    زینی تند تند بذاری با پا میام .................
    ا بچه آروم دیگه هولی ؟
    هههههههههه
    گلم کجا دارم تند تند می زارم همش روزی یه فصله که ..........
    بشین تایپ کن غر نزن..

  18. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #10
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 6


    « فصل ششم»
    ما...مان
    وقتی صداها-به وضوح صدای سه نفر- به گوشش خورد و سه بدن کوچولو به اتاق هجوم اوردند،دوروتی توی رختخوابش نشسته بود.یکی از لباس های خواب کتانی استین کوتااهش را به تن داشت که لبه های ظریف سوزن دوزی شده داشت و با گلدوزی های ظریف تزیین شده بود.گوی های نقره ای و خرس های کوچک روی ملحفه تهویه قرار داشت.
    -«اوچ»پرستار فلوری،از نفس افتاده،دست پاچه و غرغر کنان پشت سرشان بود.لهجه ی غلیظ اسکاتلندیش هنوز مثل زمانی بود که تازه ان جا ترک کرده بود.
    -نباید این قدر سروصدا کردن،به شما گفتم،این جا بیمارستان هست!
    دوروتی با سهل انگاری لبخند زد.انها به قدر لوبیاهای جهنده ی مکزیکی پرانرژی بودند.فرزندانش لیز،فرد و زاک.توفان های پرانرژی که این جا،ان جا و همه جا هجوم می بردند.سرشار از هیجان و شادی با شدت به زندگی حمله می کردند و هنوز نمی دانستند که زمان بالاخره انها را غافلگیر خواهد کرد و روزی از گذشت زمان مبهوت خواهد شد.
    تنها نگاه کردن به انها،قلبش را به طپش می انداخت و سرشار از عشق به انها می کرد و باعث می شد که اشک ها افتخار و لذت را با بستن چشم عقب براند.خدایا! چقدر انها را دوست داشت.این سه«کنت ول»را.
    لیز یازده ساله از همه بزرگتر بود،چشم های زمردین داشت و موهای طلاییش را چون ابشاری بالای سرش بسته و با روبان قرمز محکم کرده بود با لباس مشکی یقه لاک پشتی و دامن مشکی،فریبنده و شیک بود.ظاهری شاد و باطنی مقتدر و ذهنی خوشمند و چون تیغ برنده داشت.یک پایش در این جهان و پای دیگرش در فضا معلق مانده بود.
    بعد از او فرد-ده ساله-قرار داشت که تجسم کام پدرش را،ولی با موهای بلند پرکلاغی که از وسط فرق باز کرده و به دو طرف صورتش ریخته بود،تداعی می کرد.خیلی شق و رق،با شلوار جین بگی بسیار گشاد،بلوزش را روی شلوار انداخته و حلقه ی طلای نازکی در گوش داشت.
    سیمی از جیب شلوارش بیرون امده و به هدفونی که به گوش داشت وصل می شد.با دقت و تودار و کم حرف.سرش را با صدای موزیکی که فقط خودش می شنید،می جنباند.
    و بالاخره کوچک ترینشان«زاک»نه ساله،با موهای چتری خرمایی،چشمان ابی و انرژی سوزاننده،سعی می کرد مثل برادرش دید مثبتی داشته باشد ولی دردانه تر از ان بود که موفق شود.کلاه بیس بالش را طبق مد روز بر عکس روی سرش نهاده و دشتگاه بازی کامپیوتریش را در دست داشت.
    همگی به او زل زده بودند،فضای بیمارستان و سرم و مونیتورهای مختلف انها را مبهوت کرده بود.بعد زاک سکوت را شکست.
    «ما...مان؟»
    اب دهانش را قورت داد،نزدیک بود اشکش سرازیر شود:«تو که نمی میری،درست است؟»
    لیز انگار که خیلی مسن تر از اوست،غرش کنان گفت:«تو جداً، به کلی خنگ هستی!»با تردید ادامه داد:«مامان فقط نگران ما است،همه اش همین!»سرش را به طرف مادرش برگرداند و با نگرانی به او نگاه کرد:«منظورم این است که فقط «همین»است،مگر نه مامان؟»
    دوروتی با لحنی اطمینان بخش گفت:«بله عزیز دلم.فقط همین است.»
    -حرف هایی که راجع به پدر می گویند حقیقت دارد؟
    فردی بود که بی هوا،حرف از دهانش پرید،گناهکارانه سرش را به زیر انداخت و چشم به خوراکیش دوخت.موهایش توی صورتش ریخت.
    زاک اسبابازیش را انداخت و با مشت های کوچکش به فرد حمله ور شد.
    فریاد زد:«پدر نمرده!»در صدایش ناباوری موج می زد«نمرده،نمرده!»
    پرستار سعی کرد ارامش کند:«محض رضای خدا!»بازوی فرد را گرفت:«مگر نشنیدید به شما گفتم؟نباید مادر را ناراحت کرد.»
    فردی توبیخ شده اهی کشید،شانه اش را بالا انداخت و شمت هایش را پایین اورد و پا به پا شد.
    پرستار به زاک نگاه کرد«برادرت هیچ منظوری نداشت.او معنی حرف هایش را نفهمید.»
    دوروتی ارام گفت:عیبی ندارد،ان ها حق دارند بدانند.
    فردی خشمگین غرید:«توی همه روزنامه ها هست.»سرش را بالا انداخت تا موهایش را از صورتش عقب بزند.سرش را بلند کرد و مستقیماً به چشم های مادرش نگاه کرد.
    دوروتی اهی کشید:«باید حدس می زدم ،ان قدر بزرگ نشده اند کهخودشان بفهمند.»هنوز ارزو می کرد کاش خودش ماجرا را به انها گشته بود:«می خواستم خودم ارام ،ارام به انها بگویم.»
    ولی دیگر خیلی دیر شده بود و بچه ها منتظر بودند در سکوت با نگرانی به او نگاه می کردند.علی رغم حالت دفاعی گوش ها و ظاهر محکم،ناگهان خیلی کوچک و تنها و اسیب پذیر به نظر می رسیدند.
    دوروتی به خود گفت:انها روی من حساب می کنند،باید به خاطر ان ها قوی باشم.
    تنها کاری که می توانست انجام دهد این بود که دستش را به طرف انها دراز کرد و اشاره کرد، ارام گفت:بیایید نزدیک تر،عزیزانم.
    زاک اولین کسی بود که جلو امد .دوروتی دستش را روی شانه ی او گذاشت و سرش را عقب کشید.بعد فرد و لیز،خود به خود در دو طرف او قرار گرفتند،هر سه مثل سنگری برای حمایت از او عمل می کردند.
    دوروتی نفس عمیقی کشید،با احتیاط گفت:«نمی دانم چه شنیده اید یا خوانده اید درست است که هواپیمای پدرتان مفقود شده،ولی نمی دانیم که مرده است دعا می کنم که زنده باشد و به موقع پیدایش کنند.تا انجایی که می دانیمفشاید به سلامت در جایی،در دهکده ای فرود امده باشند و تجهیزات رادیوئیشان خراب شده باشد...»حتی برای خودش،باوری ضعیف و نامحتمل ،ناامیدانه و غیرواقعی بود.
    در خیلی از خانواده ها هر کدام از اعضاء در کار به خصوصی باید انجام دهند و فرد گرچه وسطی بود،ولی جسماً از همه قوی تر بود و حالا نقش حمایت کننده و سخنگوی هر سه نفرشان را ایفا می کرد:«یعنی شانسی هست مامی؟»چشم از او برداشت:«یک شانس واقعی؟»
    دوروتی تردید داشت،همیشه هر رنجی را تحمل می کرد تا در مقابل بچه هایش بی ظرفیت جلوه نکند.احترام و اعتماد انها را به زحمت به دست اورده بود.با صداقت،انصاف و رفتاری که انگار انها بزرگسالان کوچکی هستند،که بودند.گرچه هرگز با بحرانی به این بزرگی روبه رو نشده بودند.حالا مبهوت بود و بین صداقت و دلسوزی در نوسان بود.
    کدام برایشان بهتر بود؟احساس امنیت فکری؟یا روبه رو شدن با بدترین وضعیت؟تصمیم سختی بود ولی ان را انجام داد:«ما باید به دعا کردن برای بهترین شانس ادامه دهیم.»
    صدایشلرزش خفیفی داشت:«نمی توانیم امیدمان را از دست بدهیم،ولی یادتان باشد،اوضاع به هر صورتی در بیاید تا وقتی که قدرت مقابله با ان را داشته باشیم و از پس ان براییم،مساله ای نیست،ما با هم هستیم و فقط همین مهم است.»
    فکر کرد:«ولی با هم نیستیم،فردی مفقود شده چطور بدون وجود او دیگر می توانیم با هم باشیم؟»ادامه داد:«باید شجاع باشیم پدرتان نمی خواست ما از هم جدا شویم.ایا حالا می خواهد؟»
    هر سه ی انها سرشان را تکان دادند ولی صورتهایشان عبوس بود و از چشمانشان ترس می بارید.
    زاک هق هق کنان گفت»من می ترسم مامی!
    -«یک چیزی را می دانی ؟من هم می ترسم عزیز دلم.»پشت سرش را نوازش کرد:«من هم می ترسم ولی تو دیگر یک مرد جوان قوی و بزرگ هستی اینطور نیست؟»
    با وقار سرش را تکان داد و گفت:«فکر می کنم همینطور است.»مطمئن نبود.
    دوروتی با حرارت گفت:«من مطمئنم که این طور است.»هنوز پشت سرش را نوازش می کرد:«می خواهی بدانی چرا؟»
    سرش را به علامت تصدیق تکان داد.
    -چون مایک خانواده هستیم چون همه با هم هستیم.همان طوری که تو می توانی روی من حساب کنی من هم قادرم روی هر یک از شما حساب کنم.با هم که باشیم می توانیم با هر چیزی مقابله کنیم...حتی بدترینش،گرچه دعا می کنم که چینین چیزی پیش نیاید.
    به نوبت به هر کدام از انها نگاه کرد بعد نگاهش را به چشمان فرد دوخت یک لحظه ساکت ماند:می توانم روی تو حساب کنم،درست است؟
    فرد گفت:«شرط می بندم که می توانی مامی!»خشونت صدایش نشانی از شجاعت داشت.
    دوروتی فکر کرد«مثل یک مرد واقعی حرف می زند.»سعی می کرد جلوی اشکش را بگیرد.
    لیز به نرمی شروع به حرف زدن کرد«من هم خوب هستم،نگار چیزی اتفاق نیفتاده»دوروتی با قدردانی به او نگریست.«این سه «کنت ول»چقدر شجاع هستند.»
    درست در ان لحظه پرستاری سرش را از لای در به داخل اورد.زن سیاهپوستی با سینه های درشت بود.پرقدرت گفت:«پنج دقیقه دیگر وقت دارید ،یاالله،بچه ها،حتماً او را خسته کرده اید.»
    دوروتی ناگهان احساس فرسودگی کرد.پرستار حق داشت این دیدار توانش را گرفته بود،نجوا کرد:«شنیدید رئیس چه گفت؟حالا بروید.»
    وقتی پرستار انها را به طرف راهرو هدایت می کرد ،فرد مدتی کوتاه پیش مادرش ماند.پرسید:تو چطور مامان؟تو که حالت خوب می شود؟
    دوروتی لبخندی زد:«نگران من نباش عزیزم،من خوبم،حالا بدو برو»ولی خوب نیستم!احتمالاً هرگز هم خوب نمی شوم.
    **********************
    ونتیا بعدازظهر به بیمارستان برگشت.گشتی در اتاق زد،کمی ایستاد و سرش را خم کرد تا از بالای عینک فتوکرومیک قاب چوبیش بهتر نگاه کند:«تغییرات ظاهری،گوی های نقره ای!خرس کوچک»صدایی از گلویش بیرون اورد و پشت چشمی نازک کرد:«دختر! از کی تا حالا این قراضه ها سلیقه پیدا کرده اند؟»
    دوروتی پشت تخت خوابش را بالا اورده و نشسته بود داشت از یک لیوان بزرگ کاغذی با نی جرعه جرعه اب خنک می خورد.با امیدواری به ونتیا نگاه کرد.
    ونتیا ارام گفت:متاسفم که باعث ناراحتیت می شوم،هنوز هیچ خبری نیست.
    دوروتی لیوان را توی سینی روی میز چرخدار گذاشت و اهسته گفت:دو روز از ماجرا گذشته.
    ونتیا سرش را تکان داد:توفان هنوز تمام نشده.
    -لعنت!
    دوروتی سرش را روی بالش گذاشت و اه کشید.
    ونتیا عینک را برداشت و ان را در کیف جیر شکلاتی رنگش گذاشت،بعد ان را از روی شانه اش برداشت و روی زمین گذاشت و گفت:خبرهای خوب این است که بالاخره از شدت توفان کاسته شده،همه ی گروههای جستجو متشکل شده و اماده ی فرمان هستند .اول صبح حرکت می کنند.
    -خدا را شکر!
    ونتیا کیفش را برداشت و خاک ان را پاک کرد و روی صندلی اویزان کرد و خودش را روی صندلی انداخت و ان را به تخت نزدیک تر کرد.
    شلوار چرمی شکلاتی و چکمه های گاوچران ها را به پا داشت.بلوز قهواه ای به تن مرده بو گردن بندی از مهره های رنگ شده و برنز که با گوشواره هایش جور بود به گردن داشت.
    دوروتی گفت :هنوز احساس ضعف دارم،نمی دانم با من چه کرده اند ولی احساس می کنم پشت و رویم کرده اند.
    ونتیا یکه خورد:درد چطور؟خیلی زیاد است؟
    -در واقع نه.خودم می توانم مسکن ضد درد را تنظیم کنم،می خواهی ببینی؟
    با دستی که سوزن سرم در ان بود،دوروتی دکمه ی تنظیم را که اجازه می داد مقدار دارویش را خودش تنظیم کند،بالا گرفت.
    -دارویت چی هست؟
    -دمرول(Demerol).
    -دختر!می دانی چقدر خوشبختی؟نه نمی دانی!باور کن اگر کلمه ای از حرف هایمان به بیرون درز کند همه ی معتادان دور بیمارستان جمع می شوند.
    -«خیلی خوب،انها می توانند با رضایت خودم،جای مرا بگیرند،دیگر برای بیرون رفتن از اینجا بی صبر شده ام.»دوروتی لب هایش را به هم فشرد:«جراح به زودی می اید.پرستار به من گفت که او می خواهد با من حرف بزند.»
    ونتیا به زحمت چهره اش را عادی نگه داشت.نگران بود که دوروتی خودش چه حدسی زده،همه ی اسیبی را که به وجودش خورده بود نمی دانست.از این مطمئن بود.تصمیم گرفت موضوع صحبت را به مساله ی امن تری هدایت کند.
    -فکر کردم می خواهی درباره ی میهمانی و عکس العمل جراید در مورد افتتاحیه هتل چیزهایی بخوانی،چند تکه از بریده ی جراید برایت اورده ام.
    دستش را دراز کرد و کیفش را برداشت و روی دامنش گذاشت از تویش پاکتی بیرون کشید .ان را روی تخت گذاشت:چند تا مجله ی مد هم برایت اورده ام.اخرین مجلات امریکایی فرانسوی وگ بازار و برای این که ترا خوب چاق کنم،هورا!بادبان ها را بکشید!
    ظرفی که رویش محافظظ پلاستیکی داشت پر از شیرینی ورقه های شکلات یک شیرینی ناپلئونی نان با شیره ی انگور فرنگی و یک تارت کوچک کیوی.
    -ونتیا!اگر همه ی این ها را بخورم ده پوند چاق می شوم.
    -خوب شروع کن!باید قوایت را به دست بیاوری!اوه!تقریباً فراموش کردم چند تا چنگال از هتل اورده ام.
    ان ها را یکی یکی در دستمال سفره ی لوله شده ای پیچیده بود.
    دوروتی خندید:حداقل حالا می فهمم تو ی ان کیف بزرگ چه داشتی.
    -اره.وسایل حفظ حیات!
    ونتیا ناگهان دست پاچه شد:اوه!لعنت،متاسفم عزیزم،انتخاب بدی از کلمات بود.
    -فراموش کن،بهرحال من تارت را می خورم ولی به شرط اینکه تو هم چیزی بخوری.
    ونتیا ناخن های قرمزش را به هم نزدیک کرد:شاید فقط یک ذره!
    بعد از گوشه نان انگور فرنگی یک تکه کوچک جدا کرد.یک گاز کوچک زد:هوم!خیلی بد نیست.
    دوروتی با چنگال یک تکه تارت برداشت:اووی،بچه ها الان اینجا بودند.
    -دیدمشان...پرستار فلوری انگار خیلی سرش شلوغ است.
    ونتیا مکثی کرد و با حالتی پرسش امیز به دوروتی نگاه کرد:به انها چه گفتی؟
    -حقیقت را!
    -«چطور تحمل کردند؟»ونتیا گاز کوچک دیگری به شیرینی زد.
    -انها خیلی ترسیده اند،ولی شجاع هستند.
    ونتیا سرش را تکان داد:بچه های خوبی هستند.
    کسی اهسته ضربه ای به در باز زد.دوروتی به در نگاه کرد و ونتیا با صندلی چرخید.
    صدای مردانه ای گفت:کسی خانه هست؟
    هر کسی که بود،دسته گل عظیمی که جلوی رویش گرفته بود مانع دیدارش می شد.همه نوع گل سفید گل های لیلی،لاله،ارکیده،گل رز چایی و چند نوع گل دیگر.
    ونتیا با لهجه ی سیاه پوستان گفت:«خانم هارلو!او رفته.»و با نجوا به دوروتی گفت:هیچ گوی نقره ای یا خرسی جلوی چشم نباشد،زود باش بهتر است تا وقت داری همه را جمع کنی!
    مرد وارد شد و گلدان را روی میز چرخدار گذاشت.«هانت وینسلو»بود با شرمندگی گفت:انگار زیره به کرمان اورده ام.
    ونتیا خندید:نه مگر این که یک خرس کوچک هم اورده باشی.
    «خرس نیاورده ام.»یک دستش را برای قسم بلند کرد:«حتی گوی نقره ای هم نیاورده ام!»
    ونتیا برخاست و با دست به تزیینات اتاق اشاره کرد و گفت:خدا را شکر!گوش کن،من به سرعت پایین می دوم و یک فنجان قهوه می گیرم مگر این که چیز دیگری بخواهید؟
    دوروتی و هانت هردو سرشان را تکان دادند.
    ونتیا گفت:«می توانی صندلی مرا گرم نگه داری»کیفش را قاپید و رفت.
    هانت شلوارش را بالا کشید و نشست.
    -باید بگویم خانم فلوید خیلی عاقل است.
    دوروتی موافقت کرد:همین طور است.
    -مثل مانکن ها به نظر می رسد.
    نور از پنجره و لای کرکره ها که باز بودند می تابید و باعث می شد که شکل دیگری پیدا کند.هانت وینسلو خیلی بهتر از چیزی به نظر می رسید که دوروتی به یاد داشت.
    نور چراغ ها در شب میهمانی،سلامتی طبیعی و صورت پرطراوتش را کم رنگ کرده بود.
    اکنون این رنگ در کمال قدرت بود و چگونه!او جوانتر از سی و پنج سالگی به نظر می رسید ،پوستش لطیف و پر از رنگ های زنده بود.چشمان درخشانی با اخمی کج که مبین شیطنت و شوخ طبعیش بود.مردی که ادم دلش می خواست با پاهای برهنه پاچه ی شلوارش را بالا بزند،بند کفش ها را به هم گره زده و دور گردنش بیندازد و با او در ساحل قدم بزند.موهای روغن خورده اش بوی تازگی می داد.
    دوروتی گفت:ونتیا یکی از بزرگترین کشف های «ایلین-فورد»بود.ده سال پیش او عکس روی جلد بیشتر مجله های«ووگ»بود.
    چهره اش را در هم کشید متوجه شد که او چشم از چشمش برگرفته،به جز فردی یادش نمی امد اخرین بار چه کسی این قدر جدی چشم به چشمانش بدوزد،متفکرانه سکوت کرد،بعد گفت:چطوری مرا پیدا کردید؟
    -اسان!این جا شهر کوچکی است.از هنگام افتتاح هتل و گم شدن هواپیمای شوهرتان،روزنامه ها پر از اخبار شما هستند.عکس های مختلف شما حتی صفحات اجتماعی را هم پر کرده.
    سرش را به یک سو خم کرد:فکر نمی کردم شما مطالب خاله زنکی را بخوانید.
    خنده ای در گلو کرد:«من نه!ولی دستیارم چرا ،فقط به خاطر این که بداند نام من در کدام قسمت هاست.امارگرها برای دانستن محبوبیتم به ان احتیاج دارند.»لحنش خشک و جدی بود:«و نامم همان جا بود،درست در همان صفحه ها!»لبخند کم رنگی روی لبانش نشست:«همان جایی که شما بودید.»سرش را تکان داد:حالتان چطور است؟
    ادائی در اورد:چطور به نظر می رسم؟
    -در واقع خیلی بد نیستید.
    -دوروغ گو!من افتضاح به نظر می رسم،خودتان هم می دانید.
    خندید،دندان های سفیدش نمایان شد:خوب که چی؟در بهترین بیمارستان هم،کسی خوب به نظر نمی رسد.
    بعد سکوت را حس کرد و با وقار به ان احترام گذاشت.لبخند شوخی و اشنایی از بین رفت و با جدی شدن عوض شد.جدیتی اگاهانه.انگار با نگاهش او را همهی وجودش را و حالت پرتفکرش را بررسی می کرد.
    دوروتی ناگهان احساس ناراحتی کرد:چرا این جوری به من زل زده؟کاش این کار را نمی کرد،می دانم مثل گوشتی به نظر می رسم که گربه چنگ زده و روی زمین کشیده باشد.
    بعد فهمید ملافه از رویش کنار رفته و او به لباس خوابش نگاه می کند.مطمئن بود که گلدوزی های ان را تحسین نمی کند،ظاهراً توجهش را جلب نکرده بودند.
    ناگهان ارزو کرد که او برود،حضورش باعث اشفتگی ذهنش می شد،اول به خاطر این بود که خودش یا دید خوبی نگاهش نمی کرد،چون او خوش قیافه ترین مردی بود که تا کنون دیده بود،در ثانی طرز نگاه کردنش باعث ناراحتی می شد و بعد یک مساله دیگر هم پیدا شد، ازدواج ناموفق او،همه چیز در اطراف هانت یک واژه را هیجی می کرد م-ش-ک-ل-ا-ت-...نباید با او درگیر می شد،زندگیش همان طوری هم به قدر کافی پیچیده بود.به خود،یاداوری کرد:فردی!فردی من که مفقود شده...
    احساس گناه کرد و بلافاصله چشم از هانت برداشت و به سرعت به تکه ی دیگری از تارت چشم دوخت،فقط برای این که جای دیگری را نگاه کند.دستش می لرزید و تا زمانی که لب هایش به چنگال خورد،نفهمید که شیرینی از چنگال افتاده!اطرافش را نگاه کرد و به خود نفرین کرد:لعنت اگر سعی می کردم هم،احمقانه تر از این نمی توانستم رفتار کنم.
    -پس شیرینی را انداختید،چه گناه بزرگی!
    نیم خیز شد و شیرینی را از روی ملافه ها برداشت:«این جاست!»ان را به طرفش دراز کرد.
    دوروتی به ان نگاه کرد،دستش را دراز کرد تا ان را بگیرد،بعد تردید کرد.
    چیزی خیلی عاطفی در همین عمل ساده وجود داشت.فوراً دستش را عقب کشید و موقرانه سرش را تکان داد:«نه!»صدایش اهسته و لرزان بود.
    هر دو فهمیدند این «نه!»چه چیزی در خود دارد.اعلام خصمانه از عدم تمایل به هر نوع درگیری!هر شانسی را برای هر نوع رابطه ای نفی می کرد.مساله این نبود که این ارتباط چقدر معصومانه باشد،هر نوع ارتباطی را ممنوع می کرد.
    هانت طوری رفتار کرد،انگار اهمیتی ندارد.به عقب برگشت و تکه شیرینی را در دهان خود گذاشت و جوید و سرش را تکان داد:خیلی خوشمزه بود.
    دوروتی چنگال را در سینی گذاشت و چشم به او دوخت:هانت چرا این جا امدی؟
    از سوالش تعجب کرد:برای ابزار همدردی،برای این که ببینم ایا کاری از دستم برمی اید؟بعد از رفتار همسرم در میهمانی،فکر کردم این حداقل کاری است که می توانم بکنم.
    حالت دوروتی عوض نشد:ایا او می داند شما این جا هستید؟
    «گلوریا؟»سرش را تکان داد:«نه!»
    -فکر می کند کجا هستید؟
    به تلخی خندید:بستگی به حالت او دارد.اگر مست باشد حتماً فکر می کند من با کسی قرار ملاقات دارم،اگر نه فکر می کند دارم رای دهندگانم را تحت فشار قرار می دهم.
    -ولی من جزء رای دهندگانت نیستم،در این ایالت حتی حق رای هم ندارم.
    با سادگی نیش خندی زد:بنابر تجربیات من،هر کسی بالقوه یک رای دهنده است.و اگر خودشان هم رای ندهند،دوستان و اقوامی دارند که رای بدهند.
    نفس عمیقی کشید و شروع به حرف زدن کرد:«من...»سرش را تکان داد دست هایش را روی دامنش گذاشت:متاسفم باید مرا ببخشید هانت،به سرعت خسته می شوم،ضددردها و تمام...
    لبخندی زد و از جایش برخاست:«می فهمم،به هر حال اگر عقیده تان عوض شد این کارت من است.»کارت ویزیتی از کیفش بیرون کشید و روی سینی گذاشت:«اگر به چیزی احتیاج داشتید،هر چیز...»روی کارت ویزیت زد:«در زنگ زدن تردید نکنید،من بی نفوذ نیستمفمی دانید؟»
    -یادم می ماند.
    اضافه کرد:رودربایستی نکنید.
    لبخندی زد:به خاطر امدنتان متشکرم هانت،گل ها هم خیلی دوست داشتنی هستند.
    -نه گوی و نه خرس!
    چشمکی زد:زود خوب شوید.
    -حتماً!
    به محض این که رفت لبخندش محو شد.سرش را روی بالش گذاشت و چشمانش را بست:این کارت ویزیت من است...اگر به چیزی احتیاج داشتید...من بی نفوذ نیستم...
    اه عمیقی کشید،هانت می توانست کارتش را برای خودش نگه دارد،با رودربایستی یا بی رودربایستی،قصد نداشت با تماس گرفتن با او برای خوش مشکل ایجاد کند.
    به خاطر گل ها برایش یادداشت تشکر خواهد فرستاد.همین!هر چیز دیگری باعث ایجاد سوءتفاهم در او خواهد شد و دلش نمی خواست او را دچار اشتباه کند.
    «من ازدواج سعادتمندانه ای دارم،با سه فرزند زیبا،بیشتر چه می خواهم؟فردی صحیح و سالم است،چیز بیشتری برای پرسیدن نیست،هست؟»
    صدای قدم های کسی شنیده شد سپس ونتیا به نرمی گفت:عزیز دلم؟ بیداری؟
    دوروتی پشت سر ونتیا را نگاه کرد.جراح انجا ایستاده بود،درست کنار در،کت اهار زده ی سفید مخصوص ازمایشگاهش را به تن داشت.گفت:عصر بخیر خانم کنت ول.حالتان چطور است؟
    -بستگی دارد!دکتر چرا به من نمی گویید؟
    دکتر برت شالفین ان قدر خوشرو نبود.
    «روح مشتاق!»دوروتی با تمسخر فکر کرد:می تواند تلاش زیادی در یکی از فیلم های برادران مارکس بازی کند.
    او را دید که در را بست و جلو امد و نمودار وضعیتش را از پای تخت برداشت
    هر حرکتش محتاطانه و با دقت بود.حتی طرز نگاه کردنش به نمودار وضعیت او،سر قلم را دراورد و ان را چرخاند تا بنویسد،یادداشت منظمی که نوشت،حالت وسواس گونه ای که نمودار را دوباره به تخت اویزان کرد و مطمئن شد که صاف و مستقیم اویزان شده.
    دوروتی با طعنه پرسید:چطور بود؟
    کاملاًجدی گفت:اوه مسلماً خیلی حالتان بهتر شده،در واقع به زودی مرخص می شوید.
    -خوب این بهترین خبری است که پس از سالها شنیده ام.
    در خودنویس را بست و ان را در جیب بغلش گذاشت.بعد اخم کرد و متفکرانه به دوروتی نگاه کرد:«خانم فلود به من گفته اند که دوست نزدیک شما هستند.»
    دوروتی با علاقه به ونتیا نگاه کرد و لبخند زد:بله همین طور است.
    -پس از نظر شما اشکالی ندارد که این جا بماند؟و ان چه را که می خواهم بگویم بشنود؟
    چشمان دوروتی به طرف ا وبرگشت .پرسید:«چرا؟»ناگهان نگران شد:ایا لازم است؟
    -نه به هیچ مجه،ولی به تجربه دریافته ام که بهترین وضعیت برای بیمار این است که یکی از اقوام یا دوستان نزدیکش کنارش باشند.
    دوروتی احساس کرد ته دلش بالا امد.بوی گل ها سرگیجه اور بود و هوای اتاق ناگهان به طرز غیرقابل تحملی گرم شد.ضربان قلبش تند شد و نامنظم به طپش درامد.به برت شالفین زل زد و نجوا کرد:موضوع چیست دکتر؟چه اتفاقی برایم افتاده؟
    دکتر شالفین و ونتیا نگاه کرد.
    ونتیا هم به او نگاه کرد.
    بعد هر دو به دوروتی نگاه کردند.
    دوروتی بی هوا گفت:محض رضای خدا! ممکن است کسی «من» را هم در جریان بگذارد تا بدانم چه خبر است؟می دانید؟این بدن«من»است.

  20. 6 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 4 1234 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •