تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 2 12 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 17

نام تاپيک: رمان الناز ( س - رخشی )

  1. #1
    در آغاز فعالیت lalehjoon99's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    پست ها
    17

    12 رمان الناز ( س - رخشی )

    رمان الـــــــــــــناز
    نویسنده : س - رخشی

    فصل اول

    1-1


    ماجرا از یک زمستون سرد و برفی شروع شد....

    اون روز صبح زود با اینکه خیلی خوابم میومد با هزار بدبختی خودم رو از رختخواب جدا کردم و باز طبق معمول ، روزم رو با هزار فحش و دری وری به سرنوشت و روزگار و زندگی و مدیر و درس و دبیرستان و کنکور و دانشگاه شروع کردم.
    به زورِِ مامان ، یه چند لقمه نون و پنیری خوردم و راه مدرسه رو پیش گرفتم ...
    اصلا حال و حوصله خوشی نداشتم... تا به خودم اومدم دیدم جلوی مدرسه واستادم... از در پارکینگ وارد مدرسه شدم... اصلا حواسم نبود که ورود از در پارکینگ ممنوعه... مدیر داشت از ماشینش پیاده میشد...

    خیلی باهاش آبم تو یه جوب نمی رفت... تا منو دید گفت : بی فرهنگ... قانون رو در همه جا برای امثال جنابعالی گذاشتن که مثل خر سرتو نندازی پایین وارد بشی... بر گرد از در بزرگ وارد شو...
    با اینکه چندین بار توبه کرده بودم که با کسی کل کل نکنم، نتونستم جلوی خودمو بگیرم....
    شونه هامو بالا انداختم گفتم : مرحمت شما زیاد...
    یارو رگای گردنش شد عین کابلای برق... از سر تا پا یه ورندازش کردم از همون پارکینگ رفتم داخل مدرسه... بچه ها تو مدرسه تا منو دیدن یه هورایی کشیدن و دورم جمع شدن؛ یه خوش و بشی با بچه ها کردم و متلک های همیشگی شروع شد...
    چند دقیقه ای نگذشته بود که زنگ خورد... بچه ها هم مثل پادگانهای نظامی به صف شدن... بعد از خوندن قرآن و دعا جهت سلامتی یه عده ، معاونه دست به میکروفون شد... نیم ساعت تمام رو مخ هفتصد نفر رژه رفت... هیچ کس گوش نمیداد ، فقط واسه خودش حرف میزد... هی میخواستم یه چیزی بهش بگم به زور جلوی خودمو گرفتم...
    حوصله نشستن تو کلاسو نداشتم... از بچه ها خداحافظی کردم و با وجود موانع فراوان از مدرسه خارج شدم... یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه...
    توی کوچه داشتم میرفتم که از دور دختر همسایه روبروییمون رو دیدم که داره میاد . الناز (دختر همسایمون ) نزدیک شد و منم که از بچگی میشناختمش باهاش یه سلام و احوال پرسی کردم و رد شدم...
    چند قدمی نرفته بودم که از پشت منو با اسم صدا زد...
    ـ ببخشید آقا سعید ، میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟!...
    با شنیدن صدای اون حالم یه جوری شد که تا حالا اون احساس رو تجربه نکرده بودم.یهو یه اضطرابی وجودم رو گرفت ، قلبم تند شروع به تپیدن کرد و زبونم گرفت...
    ـ خواهش میکنم ، بفرمایید...
    اونم با دسپاچگی و کلی خجالت گفت : یه زحمتی براتون داشتم ولی نمی دونم چطوری بگم...
    گفتم : خواهش میکنم... بفرمایید...
    به سختی و دست و پا شکسته گفت : شنیده بودم شما رشته ریاضی میخونین... اگه ممکنه طوری که هیچ کس نفهمه چند جلسه با من ریاضی کار کنین...
    الناز اون زمان تقریبا 14 ساله و کلاس سوم راهنمایی بود .
    گفتم : حالا چرا بی سر و صدا؟...
    گفت : راستش چون توی ریاضی ضعیفم چند روز پیش معلم ریاضیمون زنگ زده خونه مون و از دستم پیش مامانم شکایت کرده... منم واسه اینکه از دست غر زدنای مامانم خلاص بشم بهش گفتم این ترم تو ریاضی بالای هیجده میگیرم... ولی با وضعی که من دارم حتی نمیتونم ده بگیرم... داداشم هم که خودتون میدونید ، مخش از طرف ریاضی به کل پیاده ست...
    - من با داداشش دوستای صمیمی بودیم -
    من از تدریس اصلا خوشم نمیومد ولی نمیدونم چطور شد که گفتم : باشه ؛ از طرف من مشکلی نیست ولی بهتره لااقل بهزاد ( داداش الناز ) در جریان باشه چون مملکت ما کشش این رو نداره که ببینه دو تا دختر و پسر تو سن و سال من و شما دارن با هم درس میخونن.
    گفت : نه... اگه قبول هم نکنین مسئله ای نیست اما به داداشم چیزی نَـگین... چون دهنش لق مادرزاده ... همه مطالب رو صاف میزاره کف دست مامانم.... من به هیچ وجه نمی خوام مامانم بفهمه...
    گفتم : باشه ... هر طور راحتین....
    گفت : اگه میشه شمارتون رو به من بدین که باهاتون هماهنگ کنم
    من هم که تا اون روز نزاشته بودم شمارم دست هیچ دختری بیفته بصورت غیر ارادی یکی از کارت ویزیتهامو بهش دادم و خدا حافظی کردیم و از هم دور شدیم.
    دم در که کلید رو انداختم توی قفل اون هم داشت وارد خونه خودشون میشد ؛ دوباره نگاه هامون به هم گره خورد و باز من همون احساس مبهم رو با قدرت بیشتری در وجودم احساس کردم.
    یه لبخند کوتاهی زدم و در رو بستم.
    با بستن در وجوم یه طوری شد که احساس کردم دارم آتیش میگیرم .این احساس رو قبل از این نسبت به کس دیگه ای نداشتم.
    وقتی وارد خونه شدم با اینکه هوا به شدت سرد بود نمیدونم چه مرگم شده بود که من احساس گرمای شدیدی میکردم...
    مامانم از زود برگشتنم تعجب کرده بود... به مامانم گفتم که برای من یه نوشیدنی خنک آماده کنه...
    یه لیوان شربت خوردم رفتم تو اتاقم...
    مخم تاب برداشته بود... اصلا نمی تونستم یه جا بشینم... مدام دلشوره داشتم... روی تخت ولو شدم... خواب هم به کلی از سرم پریده بود... هندس فری گوشی رو روی گوشم گذاشتم و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم خوابم برد... ساعت دور و بر 5 عصر بود که با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم... شمارش نا آشنا بود... با همون هندس فری جواب دادم... الناز بود... خواب از سرم پرید... انگار من همون آدمی نبودم که وقتی از خواب بیدار میشدم تا چند ساعت چشام باز نمی شد...
    بعد سلام و احوالپرسی گفت : تماس گرفتم ببینم که کجا میتونیم جلساتمون رو برگزار کنیم؟
    من هم یاد یکی معلم هامون که باهاش خیلی صمیمی بودم و آموزشگاه آزاد داشت افتادم و گفتم که باهاش هماهنگ میکنم که بریم تو آموزشگاه اونا.
    با الناز خداحافظی کردم و وقتی که اون قطع کرد من با همون معلممون تماس گرفتم و مسئله رو بهش گفتم.
    خدا خیرش بده اون هم نه نگفت.
    به الناز تلفن کردم و اسم و آدرس آموزشگاه رو بهش دادم و گفتم که روز پنجشنبه ساعت 5 اونجا باشه...
    اون آموزشگاه هم یه آموزشگاه فنی و حرفه ای بود... من غیر از رشته تحصیلی خودم چند سالی بود که کامپیوتر هم میخوندم و توی همین مدت با مدیر آموزشگاه که استاد خودم هم بود آشنا شده بودم...
    چند روزی گذشت و روز پنجشنبه در وقت معین به آموزشگاه رفتم...
    وقتی رسیدم دیدم الناز با یکی دیگه که دوستش بود اونجا منتظرند...
    باهاشون سلام و احوالپرسی کردم و رفتیم تو... همه چی آماده بود... رفتیم توی یکی از کلاسهای خالی و شروع کردیم... یه نیم ساعتی گذشت و دیدم الناز کشش لازم رو داره و تقصیر اون معلم اسکولشونه که چیزی به این بنده خداها یاد نداده... در طی چند هفته ای که تا امتحانات دیماه مونده بود سه چهار جلسه توی همون آموزشگاه برگزار کردیم و خوشبختانه نتیجه هم داد... الناز اون ترم تو درس ریاضی هجده گرفته بود... امتحانات تموم شد و از نتیجه خوب الناز تو درس ریاضی هم خوشحال شدم اما دوری الناز برام سخت بود... مخصوصا هم که تو این مدت عشقش بد جوری تو دلم ریشه کرده بود...
    از طرفی نمی تونستم حرفی درباره احساسم بزنم.آخه هر کس دیگه ای هم که جای اون بود ممکن بود فکر کنه که از اعتمادش سوء استفاده کردم... به هر شکلی که بود ، چهار هفته ای دوریش رو تحمل کردم و به چند بار دیدنش تو کوچه یا جاهای دیگه قانع شدم... سه چهار هفته از آخرین جلسه ریاضیمون گذشت و من ندیدمش...

    ادامه دارد....
    Last edited by lalehjoon99; 07-08-2009 at 12:13.

  2. 3 کاربر از lalehjoon99 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    در آغاز فعالیت lalehjoon99's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    پست ها
    17

    پيش فرض رمان الــــــــناز - نویسنده : س - رخشی

    2-1


    اواخر بهمن ماه بود که با خوندن یه اسمس نیشم تا کنار گوشم باز شد... الناز دوباره ازم درخواست کرده بود که کلاسهای ریاضی رو ادامه بدیم... از خدا خواسته قبول کردم... اینبار بدون اینکه الناز بفهمه با پول خودم اجاره کلاس رو هم میدادم... دوباره روزهای پنجشنبه با هم بودیم... تمام هفته رو لحظه شماری میکردم که روز پنجشنبه برسه و بتونم ببینمش... دوباره زبونم هم باز شده بود... سربه سر مامان میزاشتم... به همه تیکه مینداختم و شده بودم همون سعید قدیمی... چند روزی گذشت...
    یه روز بعد از ظهر تو خونه بودم بود که الناز به من تلفن کرد...
    گوشی رو برداشتم و فهمیدم که فردای اون روز امتحان ریاضی دارن و بنده خدا نمیتونه بگه که امروز هم باهاش ریاضی کار کنم. من هم که کافیه طرف دهنش رو بچرخونه تا آخر حرفشو می خونم بهش گفتم که یک ساعت دیگه همون آموزشگاه باشه....
    یک ساعت بعد وقتی رسیدم دم در آموزشگاه دیدم الناز هم اونجاست . رفتم پیشش سلام کردم و گفتم : چرا نِمیری تو ...
    با شیطنت گفت : منتظر شما بودم استاد...
    از طرز استاد گفتنش خندم گرفت... تو این مدت باهاش صمیمی شده بودم و با هم شوخی میکردیم...یکم سر به سر هم گذاشتیم و رفتیم تو. ولی چون قبلا هماهنگ نکرده بودیم کلاس خالی پیدا نشد و ما برگشتیم...
    بعد از یکم پیاده روی و صحبت گفتم مثل اینکه قسمت نبود این جلسه آخر هم برگزار بشه حالام اگه موافقی بریم خونه...
    گفت : نه آقا سعید... من به مامانم گفتم میرم خونه دوستم و تا شب هم بر نمیگردم...
    من هم که دیدم نمیشه تنها ولش کنم تو خیابون گفتم پس بریم یکم قدم بزنیم و اون هم قبول کرد.
    توی راه که داشتیم میرفتیم رسیدیم به یه پارک . من گفتم بیا توی پارک یکم بگردیم.وارد پارک شدیم و چون تازه برف باریده بود و هوا هم به شدت سرد بود کسی توی پارک نبود.پارک بزرگی بود... در حین قدم زدن کم کم به طرف وسط پارک رفتیم که از خیابونهای اطراف هم نمیشد اونجا رو دید...
    من اون روز میخواستم احساسی که درونم رو می سوزوند و هر وقت که به یاد الناز می افتادم روزگارم رو سیاه میکرد رو بروز بدم.
    بعد از یکم حرف زدن و متلک گفتن من یکم به خودم جرات دادم و گفتم : الناز یه مطلبی هست که میترسم اگه بهت بگم ناراحت بشی و از من خاطره بدی تو ذهنت داشته باشی.....
    گفت : نه آقا سعید راحت باشید ، ناراحت نمیشم ؛ شما به من کمک بزرگی کردین. من شما رو استاد خودم میدونم...
    گفتم : باشه هر طوری که شده امروز حرفمو میزنم، ولی تو رو خدا اینقدر لفض قلم حرف نزن...
    گفت : خب استاد هاشیه نرین حرفتونو بزنین.
    گفتم : باور کن زبونم توی دهنم نمی چرخه ؛ گفتنش خیلی سخته......
    گفت : خب........
    با کلی تته پته گفتم : خیلی وقته که میخوام اینو بهت بگم ولی نه موقعیتش پیش میاد نه روم میشه بگم.... من از اون روز که توکوچه دیدمت احساس عجیبی نسبت بهت پیدا کردم.... یعنی... یعنی... عاشقت شدم......خیلی دوسِت دارم.......
    واقعا حرف زدن در برابرش خیلی سخت بود... داشتم عرق میریختم...
    همینطوری که من سرمو انداخته بودم پایین و داشتم حرف میزدم دیدم اون خیلی ساکته و سرش رو انداخته پایین ؛ دستم رو گذاشتم روی صورتش و سرش رو بلند کردم...
    با کمال تعجب دیدم اون داره بی صدا گریه می کنه و اشک میریزه.واقعا تو اون لحظه دیدن اون صحنه برام خیلی عجیب و غیر منتظره بود. اصلا فکرش رو هم نمیکردم که با چند تا جمله اینطور الناز تحت تاثیر قرار بگیره...
    گفتم : ببخشید ناراحتت کردم..... اصلا فکرش رو هم نمیکردم اینطوری بشه ، میخواستم در یک فرصت مناسب تر این مسئله رو بهت بگم....
    روش رو کرد طرف من و با همون حالت گریون بهم گفت : من هم مدت های زیادی بود که بهت علاقه داشتم ولی از این که این مطلب رو به زبون بیارم می ترسیدم....
    گفتم : چرا؟
    گفت : شخصیتت یه جوریه که توی بیرون خیلی رسمی و خشک به نظر میرسی و آدم فکرش رو هم نمیتونه بکنه که بشه باهات صمیمی حرف زد.وقتی آدم باهات حرف میزنه دائم یه اضطرابی داره....
    دوباره نگاه هامون به هم گره خورد...

    دستش رو تو دستم گرفتم و اون سرش رو گذاشت روی شونه م و همونطور آروم اشک می ریخت.
    واقعا دستاش خیلی داغ بود و من توی اون هوای سرد داشتم آتیش میگرفتم اما این تنها بخش کوچکی از عشقی بود که درونمون شعله میکشید و قلب های ما رو میسوزوند.
    در همون حالت بهش گفتم : خیلی دوستت دارم.
    اونم گفت : من هم دوستت دارم .
    اصلا گذشت زمان رو حس نمیکردیم . اصلا توی یک دنیایه دیگه بودیم. کسایی که عشق رو تجربه کرده باشن میفهمن من چی میگم. وقتی که به خودم اومدم با کمال ناباوری دیدم هوا کم کم داره تاریک میشه......
    خوشبختانه اون روز گیر مامورهای ترور عشق نیفتادیم ( برادران زحمتکش نیروی انتظامی رو میگم ) و ساعت تقریبا دور و بر 6 بود که ما راه افتادیم که بریم خونه. من که دیدم هوا تاریک میشه و اگه دیر کنیم برای الناز بد میشه یک تاکسی دربست گرفتم و نرسیده به محله ای که توش زندگی می کردیم پیاده شدیم.چون توی محله همه من رو می شناسن نمی خواستم ما رو با هم ببینن - لعنت به این آداب و رسوم لعنتی - بخاطر همین با اینکه جدایی از اون برام خیلی سخت بود به الناز گفتم که تو برو و من بعد از چند دقیقه میام.و اون هم با اصرار من راه افتاد....

    ادامه دارد…..

  4. 2 کاربر از lalehjoon99 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    داره خودمونی میشه lili.86's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    محل سكونت
    ایران
    پست ها
    44

    پيش فرض

    لاله جوون ادامشو بذار لطفا

  6. #4
    در آغاز فعالیت lalehjoon99's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    پست ها
    17

    12 رمان الـــــــــــــناز - نویسنده : س - رخشی

    فصل 2 قسمت 1


    بعد از چهار پنج دقیقه من هم راه افتادم.تو راه فکر میکردم که اون الان باید خونه خودشون باشه ولی تا به کوچه رسیدم دیدم با وجود تاریکی هوا مادرم و زن های همسایه که مامان الناز هم باهاشون بود جلسه زنانه ترتیب دادن و دارن باهم صحبت میکنند.
    الناز هم همراه اونا بود. دوباره تا چشمم به الناز افتاد نزدیک بود خراب کنم...
    متوجه شدم که با دیدن من رنگ صورت الناز هم تغییر کرده ولی من که بازیگر مادر زاد بودم به زور سر و ته مسئله رو هم آوردم و نزاشتم که کسی بفهمه....
    وقتی پیش اونها رسیدم با همه سلام و علیک گرمی کردم و وقتی به الناز رسیدم با لحنی فوق العاه رسمی با اون هم احوالپرسی کردم انگار نه انگار که ما تا چند لحظه قبل باهم بودیم .
    دیدم الناز روش رو کرد اون طرف و از کار من خندش گرفته و داره آروم میخنده من باز تریپ با شخصیتی ورداشتم و خیلی رسمی رو به همه گفتم : اگه با من امری نیست بنده مرخص بشم و حضار محترم هم OK رو دادن و برگشتم و بطرف خونه راه افتادم...
    هنوز چند قدم دور نشده بودم که دیدم الناز رو به مامانش گفت : مامان من هم دیگه میرم...
    و اون هم برگشت و راه افتاد ، رو به الناز کردم و یه چشمکی زدم و رفتم داخل خونه.داشتم لباسام رو در میاوردم که دیدم برام اسمس اومد باز کردم دیدم الناز نوشته : "عالی بود استاد ، نزدیک بود خراب کنم ها..."
    چند روزی گذشت و من ندیدمش.سه روز بعد بهش اسمس کردم : " سراغ از من نمیگیری گل نازم... نمیشناسی صدای کهنه سازم... نمیبینی مگه اینجا دلم تنگه.... نمیدونی مگه با غصه دمسازم ...؛ سراغ از من نمیگیری ؟! ........"
    و اون در جواب نوشت : " قلب من درهرزمان خواهان توست ، این دوچشم عاشقم گریان توست ، قایق بشکسته وقلب ودلم ، تا ابد در ساحل چشمان توست"
    دوباره من اسمس کردم : " زمستان بهانه است آسمان از برف خسته شده، پاییز بهانه است درخت ازبرگ خسته شده، SMS بهانه است دلم برات تنگ شده. "
    و اون جواب داد : "من از طرز نگاه تو امید مبهمی دارم ، نگاهت را مگیر از من که با آن عالمی دارم ، اگر دورم ز دیدارت دلیل بی وفایی نیست ، وفا آنست که نامت را نهانی زیر لب دارم..... "
    و به این ترتیب اسمس های عاشقانه ی ما شروع شد...
    چند ماهی گذشت و ما هم شده بودیم لیلی و مجنون زمان....
    اسمسهای ما هم زیاد شده بود.من به فکر چاره افتادم و تصمیم گرفتم به الناز یکم کامپیوتر یاد بدم که از طریق اینترنت با هم ارتباط داشته باشیم.باز توی همون آموزشگاه جلساتمون رو برگزار میکردیم ...
    مردم ندید بدید و بدگمان هم توی آموزشگاه چشمشون به ما بود...
    شاید باور نکنید ولی در عرض چهار ماه از صفر شروع کردم و به حد برنامه نویسی رسوندمش ولی متوجه شدم که توی کارهای گرافیکی استعداد داره من هم هرچی که از فوتوشاپ و کورل بلد بودم بهش یاد دادم بعدش با هزینه مشترکمون توی کلاسهای گرافیک شرکت کرد و واقعا ماهر شد.همیشه همه فکر میکنند روابط عاشقانه باعث افت تحصیلی میشه ولی من و الناز ثابت کردیم که همیشه این طور نیست.الناز توی درسهاش واقعا پیشرفت کرده بود و من هم معدلم یک نمره بیشتر شده بود.چون در چند هفته اول آشناییمون باهاش شرط کردم که به شرطی این رابطه رو ادامه میدیم که برای تحصیلمون افت نداشته باشه.
    الناز واقعا به قولش عمل کرده بود و کلاسهای ریاضی هم تاثیرش رو گذاشته بود شاید باور کردنش سخت باشه ولی الناز در امتحان ریاضی ترم اول 18.5 و در ترم دوم 19 گرفته بود.توی تعطیلات تابستون هم روابط ما همچنان ادامه داشت تا اینکه سال تحصیلی جدید شروع شد و من وارد پیش دانشگاهی ریاضی فیزیک شدم و اون هم وارد پایه اول دبیرستان شد.......
    من فکر همه چی رو میکردم و به تمام جزئیات رفتار و لحن صحبت هامون تو خونه توجه میکردم که فعلا کسی از ماجرا بویی نبره....
    از داداش الناز هم دوری میکردم چون واقعا تیز بود ولی من هم دست کمی از اون نداشتم چون من دوره فوق لیسانس آدم خر کنی رو گذرونده بودم و دانشجوی دوره دکترای این رشته بودم.
    شدیدا از بانک اطلاعاتی روابط عاشقانه حفاظت میشد.چندین بار هم به الناز گوشزد کرده بودم که به کسی چیزی نگه حتی نزدیک ترین دوستانش.
    تا سه ماه اول سال تحصیلی اوضاع خوب بود و در همون مدت تولد الناز رو با یک جشن زیبای دو نفری پشت سر گذاشته بودیم.
    دوباره روزهای پنجشنبه ، کلاس ریاضی بهانه ای بود برای باهم بودن...
    نجواهای عاشقانه ، اسمسهای عاشقانه ، شوخی های مداوم و گردش های سرشار از عشق ادامه داشت تا اینکه اون اتفاق افتاد.....
    واقعا ما ایرانیها هیچ وقت هیچ چیز رو درک نخواهیم کرد مگر اینکه کسی به زور چیزی رو بهمون بقبولونه....
    مردم این روزگار هیچ وقت عظمت عشق رو درک نخواهند کرد.
    واقعا که راست گفتن :"در نظر کسانی که پرواز را نمیفهمند هرچه بیش تر اوج بگیری کوچکتر خواهی شد"
    اما اون اتفاقی که در اول خود ما هم به اون با خوش بینی نگاه میکردیم از این قرار بود:
    یک روز که با الناز رفته بودیم بیرون ، الناز به من گفت : منو ببخش من به قولی که بهت دادم عمل نکردم!.........
    گفتم : مگه چی شده ؟ ... اتفاقی افتاده؟...
    الناز گفت : من بهت قول داده بودم که بدون مشورت تو کاری نکنم، اما امروز که توی مدرسه خیلی دلم گرفته بود به دوستم نِگین همه ی جریان های عشقی مون رو گفتم...
    گفتم : عیبی نداره حداقل دلت باز شده ؛ ولی سفره دلت رو پیش هیچ کس باز نکن چون هیچ کس برای عشق ارزشی قائل نیست؛ مردم بجای اینکه همدردت بشن مسخرت میکنن و باعث ناراحتیت میشن.
    غافل از اینکه اتفاقی که نمی خواستیم اتفاق بیفته در حال اتفاق افتادن بود.......
    دو هفته از اون ماجرا گذشت و خبری از الناز نشد...
    به اسمس ها جواب نمیداد، وقتی زنگ میزدم گوشی رو برنمیداشت، اخلاقش به کلی عوض شده بود هر وقت هم که همدیگه رو تو کوچه میدیدیم با اکراه سلام میداد.
    واقعا مخم هنگ کرده بود . اصلا نمیتونستم علت این رفتار هاش رو بفهمم.هر موقع چشمش به من می افتاد مثل این بود که دارن تعقیبش میکنن.....
    تا اینکه یه روز که بیرون از مدرسه کلاس داشتم دیدم که یکی به موبایلم زنگ زد .
    از کلاس خارج شدم و جواب دادم ، صدای یه زن بود که من نمیشناختمش....................

    ادامه دارد...


  7. 2 کاربر از lalehjoon99 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #5
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    14

    پيش فرض

    عزیزم سلام
    این نویسنده مشهوره یا که خودتی و اسم مستعاره ؟
    چند قسمته و حدود چند صفحه؟

  9. این کاربر از سمیرا 66 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #6
    در آغاز فعالیت lalehjoon99's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    پست ها
    17

    12

    عزیزم سلام
    این نویسنده مشهوره یا که خودتی و اسم مستعاره ؟
    چند قسمته و حدود چند صفحه؟

    سلام سمیرا جون
    نه عزیزم من نویسندش نیستم
    این نویسنده مشهور نیست فکر میکنم اولین کارشه .ا سمش هم س -رخشی در موردش اطلاعاتی زیادی ندارم .این داستانو یکی از دوستان به ایمیل من فرستاده و من هم برای شما گذاشتم دارم دنبال منبع میگردم به محض پیدا کردن برایتان میزارم
    درضمن 8 فصل وحدود 80 صفحه است .

  11. این کاربر از lalehjoon99 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #7
    در آغاز فعالیت lalehjoon99's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    پست ها
    17

    12 رمان الـــــــــــــناز - نویسنده : س - رخشی

    فصل 2 قسمت 2
    صدایی از اون طرف خط گفت : واقعا از تو چنین انتظاری نداشتم ، من برات احترام زیادی قائل بودم و مثل پسرم دوستت داشتم؛ آقا سعید....... بد جوری از چشمم افتادی...
    من هم بلبل زبونیم گل کرد و گفتم : خانوم من خودم مادر دارم ، در ضمن از چشمتون کجا افتادم؟........... تودماغتون؟................
    اون هم تلفن رو قطع کرد.
    شب که به خونه رسیدم یه سلامی کردم و رفتم دست و صورتم رو بشورم. البته جواب سلامهای امروز یکم مشکوک میزد.گفتم خبری شده که همتون دماغتون رو بالا گرفتین.
    مامانم گفت : خبرای دست اول رو باید از شما پرسید آقا پسر.
    برای اینکه بحث رو به حاشیه ببرم،گفتم : نکنه دایی رو زنش دادین؟
    چون خودم هم یکم شک کرده بودم که شاید مسئله تلفن بعد از ظهر و مسئله الناز و طرز حرف زدن های امروز به هم ربط داشته باشه سریع در مقابل حملات توپخانه زبون مامان جا خالی دادم و با یک فیتیله پیچ هنرمندانه تغییر موضع دادم و یه ماچ مامان خر کنی کردم و میخواستم برم تو اتاق که مامانم گفت نه آقا سعید این بار دیگه زبون بازی کاری از پیش نمیبره.
    گفتم : چرا؟
    گفت: چون شهین خانوم ( مامان الناز ) و شوهرش بد جوری سگ شدن و جنابعالی باید جواب اونها رو هم بدید.
    من نمیدونستم مسئله تا چه حد درز پیدا کرده واسه همین گفتم : مگه من چیکار کردم که باید جواب پس بدم در ضمن اونا چرا سگ شدن؟
    گفت : هیچ چی ، چیکار میخواستی بکنی... با دختر مردم حرف زدی و بدنامشون کردی... اونا هم به غیرتشون برخورده.
    انگار دنیا رو سرم خراب شده بود ؛ دیگه هیچ چی نمیفهمیدم ؛ سرم گیج رفت و نزدیک بود سرم بخوره به دیوار.
    واسه خودم نگران نبودم ولی با حرفهایی که مامان زد ، بد جوری نگران الناز شدم. مامانم هم از دستم خیلی عصبانی بود چون شهین خانوم بد جوری برام خط و نشون کشیده بود.
    مامان و بابای الناز خیلی آدمای متعصبی بودن و حرف زدن خالی با نامحرم رو هم خیلی بد میدونستن چه برسه به اینکه دخترشون عاشق یه پسر بشه و باهم به گردش برن.
    حالا نمیدونستم باید چیکار کنم...
    از مامانم پرسیم : بابا چی ؟ بابا هم از موضوع خبر داره؟
    گفت : بله ............
    گفتم : خیلی عصبانیه؟
    گفت : نخیر .... مثل همیشه تو اتاقشون هستن و دارن مطالعه میکنن.....
    پیش بینی میکردم که این طور باشه.چون پدرم یه آدم واقعا متفکر،فهمیده و منطقیه .در ضمن خیلی هم مهربون و بسیار آروم.....

    رفتم اتاق بابا و در زدم و وارد شدم.با بابام همیشه و در هر موضوعی مشورت میکردم.اینبار هم به امیدی که بتونه مشکلم رو حل کنه پیشش رفتم.
    بعد از یکم حرف زدن و جویا شدن از کل ماجرا ، گفت : من با رابطه شما مخالف نیستم و به پاکی و کارهایی که تو کردی افتخار میکنم. اما حساب شده عمل نکردی..... تو باید این رو پیش بینی میکردی که جو جامعه یه جوریه که همه به این جور مسائل خیلی حساسن و ممکنه همچین روزی پیش بیاد. من هم با شناختی که از پدرش دارم نمیتونم کاری برات بکنم.
    امید کمی که به کمک پدرم داشتم به نا امیدی مبدل شد.
    بعد از کلی جر و بحث با مادرم،رفتم به اتاق خودم.گوشی رو برداشتم و به الناز زنگ زدم ؛ مادرش گوشی رو برداشت و من قطع کردم.
    هیچ فکری به ذهنم نمی رسید.یهو به یاد بهزاد ، برادر الناز افتادم ........ چون بهزاد هم واقعا بهم مدیون بود...گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم.
    بعد از سلام و احوالپرسی گفتم : بهزاد جریان چیه ، مامانم میگفت مامانت خیلی قاطی کرده.
    گفت : سعید کارهای شما تموم خونواده رو ریخته به هم.....
    تا اینو شنیدم ؛ بخاطر اینکه بهزاد منطقی رفتار میکرد خوشحال شدم و بخاطر اینکه الان الناز تحت فشار بود ناراحت شدم...

    گفتم : الناز کجاست حالش خوبه؟
    گفت : از امروز صبح توی اتاقش زندانیه.
    گفتم : مامانت اینا از کجا فهمیدن؟
    گفت : تقصیر اون دختره دهن لقه.
    گفتم : کدوم دختر ، از کی حرف میزنی؟
    گفت : دوست خواهرم ، نگین..... یه هفته پیش که اومده بود خونه ما ، توی اتاق داشتن با الناز حرف میزدن که مامانم میخواسته براشون چای ببره که چند لحظه گوش وای میسته و متوجه میشه که الناز با یه پسر رابطه داره.اما هنوز نمیدونسته کی...... مادرم قضیه رو به پدرم میگه و از همون روز پدرم هرجا که الناز میرفت دنبالش راه میفتاد و تعقیبش میکرد.گوشیش رو هم ازش گرفت. اسمس های تو می رسید ولی الناز اسم تو رو توی گوشیش ننوشته بود واسه همین پدر و مادرم نمیدونستن که الناز با کی رابطه داره.من هم تا دیدم شماره تو رو گوشی افتاده، حرفی نزدم تا امروز که مادرم دفتر خاطرات الناز رو پیدا کرد و بقیشو هم که خودت میدونی..... سعید،من مثل داداشم دوستت دارم و میدونم اهل کثافت کاری نیستی . خواهش میکنم یه کاری کن. الناز بد جوری تحت فشاره.......
    گفتم : آخه مگه الناز کار بدی کرده که باهاش این کارا رو میکنن؟
    گفت : خانواده ما خیلی متعصب و سنتی اند و این کارا رو خیلی بد میدونن...
    باهاش خدا حافظی کردم و باز یه دنیا درد رو دلم سرازیر شد.شب تا صبح خوابم نبرد وهمدم من شده بود آهنگ های دل تنگی....
    - - - -
    دوباره دل هوای با تو بودن کرده ...... نگو این دل دوری عشقتو باور کرده ..... دل من خسته از این دست به دعاها بردن....... همه ی آرزوهام با رفتن تو مردن....... حالا من یه آرزو دارم تو سینه........که دوباره چشم من تو رو ببینه.........
    - - - -
    ای دل تنها بسه چشم انتظاری........... من موندم و شب هام ، شبایه بی قراری ....... چرا تنهام میزاری......... باز اون چشات ، دوباره اومد تو یادم ....... باز اون نگات منو داده به بادم .... ای خدا برس به دادم.
    - - - -
    ادامه دارد...

  13. این کاربر از lalehjoon99 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #8
    در آغاز فعالیت lalehjoon99's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    پست ها
    17

    پيش فرض رمان الـــــــــــــناز - نویسنده : س - رخشی

    فصل 3

    اون شب برام به اندازه یه سال گذشت و هر کاری کردم به جز فکرهای احمقانه چیزی به ذهنم نرسید...........

    صبح زود به طوری که واقعا از من بعید بود از خونه زدم بیرون تا هر وقت که پدرش از خونه اومد بیرون باهاش صحبت کنم...

    اون روز برف سنگینی باریده بود و گازها هم تو ارومیه قطع بود، برای همین مدرسه ها از آمادگی تا پیش دانشگاهی تعطیل بودند....

    چند ساعتی تو اون سرما توی کوچه گشت زدم تا اینکه طرف پیداش شد. تا من رو

    دید طوری شد که انگار قاتل هفت جد آبادش رو دیده....... اومد نزدیک شد........

    من سلام کردم .اون هم با طعنه گفت : علیک.........

    گفتم : میخوام باهاتون رک حرف بزنم ، الناز اصلا تقصیری نداره ، من هم تقصیری ندارم ، اصلا نمیشه که کسی رو بخاطر عاشق شدن مقصر بدونین.... من....

    تو همین لحظه که من با صدای بلند و تند تند حرف میزدم پدر الناز یه سیلی محکم زد تو گوشم و گفت : پسره بی حیا طلبکار هم هستی ؛ دیگه دور و بر دختر من نگرد...........

    نزاشت من حرف بزنم و تند و با عصبانیت رفت........ من که دیدم اوضاع خراب تر از اونی بود که فکرش رو میکردم، باز قاطی کردم و شروع کردم مثل بچه ها زار زار گریه کردن...

    هیچ خبری از الناز نداشتم ، نمیدونستم الان کجاست و در چه حالیه ، بد جوری دلم براش تنگ شده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم.خوابم هم نمیبرد .اون روز تا ساعت چهار بعد از ظهر روی تختم ولو بودم. ساعت چهار گوشیم زنگ خورد.

    اول نمیخواستم جواب بدم، فکر کردم شاید از دوستام باشن که بخاطر اینکه چند روزیه منو ندیدن زنگ زدن حالم رو بپرسن.

    به زور تا کنار میز تحریرم رفتم و گوشی رو برداشتم.شماره بهزاد بود.گوشی رو باز کردم و قبل از اینکه اون حرفی بزنه گفتم : سلام رفیق..... باز زنگ زدی از اینکه هستم داغون ترم کنی ، ممنون که به فکرمی،اما خر ما از کره گی دم نداشت ، من بد شانس به دنیا اومدم با بد شانسی هم از دنیا میرم.

    میخواستم قطع کنم که صدایی از اون طرف خط گفت : سلام سعید....

    وای اصلا باورم نمیشد این صدای الناز عزیزم بود که با بغض باهام حرف میزد.

    بی اختیار گریه م گرفت .

    گفتم : سلام الناز ، حالت خوبه ، اذیتت که نکردن ، کجایی؟

    گفت : بد نیستم الانم تو خونه هستم.

    گفتم : بهزاد کجاست؟ مامانت اینا نیستن که زنگ زدی؟
    3-2
    گفت : مامانم از صبح زندانیم کرده بود.الانم با بابام رفتن عیادت یکی از فامیلهامون که تو بیمارستان بستریه.

    گفتم : بهزاد؟

    گفت : اونم اینجاست. مامانم کلید اتاق رو به اون داده بود که مواظبم باشه. اما دلش برامون سوخت و با گوشی خودش زنگ زد تا باهات صحبت کنم.

    دوباره گریه م گرفت.اینبار نه بخاطر دوری الناز ؛ اینبار فداکاری بهزاد بود که منو به گریه انداخته بود.

    از پشت تلفن با صدای بلند و با بغضی که تو صدام آشکار بود گفتم : ممنونتم رفیق.

    اینبار به غیر از من و الناز ، بهزاد هم از حرفها و گریه کردن های ما ، گریش گرفته بود و هرسه داشتیم زار زار گریه میکردیم.

    دل تو دلم نبود.انگار با چند دقیقه حرف زدن تموم دنیا رو به من داده بودن. بعد از یکم حرف زدن با الناز بهزاد گوشی رو از دست الناز گرفت و گفت : سعید ، خیلی دلم براتون میسوزه که از دست کارای بابای من اینقدر دارین سختی میکشین.هر طوری شده کاری میکنم که بتونین همدیگه رو ببینین؛ بهتون قول میدم.

    گفتم : هیچ وقت فداکاریت رو فراموش نمیکنم.

    و با اینکه برام خیلی سخت بود باهاشون خدا حافظی کردم.

    چند روزی گذشت و من الناز رو ندیدم.نه حال رفتن به مدرسه رو داشتم و نه میتونستم چیزی بخورم.بدنم خیلی ضعیف شده بود.بعد از دو هفته از اون ماجرا من به سختی مریض شدم. و کارم به بیمارستان کشید. تو بیمارستان هم من همینطوری غر میزدم.تو بیمارستان دکتر اومد بالا سرم و من تا اونو دیدم گفتم : دکتر جان تو رو به جون دوست دخترت قسم میدم برو دنبال کارِت به مریضات برس بزار به درد خودم بمیرم.مشکل منو شما نمیتونین حل کنین.درد من با دردهایی که شما توشون تخصص دارین فرق میکنه.............

    دکتر خندش گرفت و گفت : پسرم مگه درد تو چیه.

    دیدم مامانم و بابام با تعجب منو نگا میکنن.

    گفتم : درد من عشقه.... میتونین این پدر سوخته رو که پدرم رو در آورده درمان کنین؟...

    بابا و مامانم و دکتر به همراه چند تا مریض دیگه که تو اون اتاق بودند زدند زیر خنده.

    دکتر یه نسخه داد دست بابام و گفت یکم دارو و آمپول و یه سِرُم نوشتم.تهیه کنین تا بهشون تزریق بشه.

    من هم که از آمپول میترسیدم چه برسه به سِرُم.

    گفتم : آقا تو رو خدا شما خودتون خوشتون میاد سوراخ سوراختون کنن.لااقل این سرم رو بی خیال بشین بابا....

    عاقل مرد یه پوز خندی زد و گفت : باشه ؛ پس بجای سرم باید حسابی غذا بخوری و تلافی این چند روز رو در بیاری.......

    گفتم : چشم دکتر میخورم فقط شما این سِرُم رو بیخیال بشین......

    دکتر در حالی که میخندید رفت بیرون و بعد از 15 دقیقه بابام با یه کیسه پر از آمپول و دارو برگشت.

    یه خانوم پرستار خوشگل و سنگین و رنگین و افاده ای هم اومد تا آمپول ها رو بزنه.

    منو خوابوندن رو تخت و آمپول اول با یه آخ بلند من تزریق شد که همه کلی خندیدن...

    تا اومد آمپول دوم رو بکنه تو دیدم هرچی آخ و اوخ میکنم طرف ککش هم نمیگزه.

    باصدای بلند گفتم : آخ..... خانوم مگه داری تمرین ِ "دارت" میکنی...... مثل آبکش شدم...... ول کن تو رو خدا......

    نزاشتم دو تای دیگه رو بزنه.درحالیکه مامانم غر میزد از بیمارستان اومدیم بیرون و رفتیم خونه.تا رسیدیم دم در دیدم که در خونه الناز اینا هم باز شد .اول خوشحال شدم که شاید الناز باشه و بتونم ببینمش.

    اما این درِ بدبختی بود که دوباره به روم باز شد.دیدم بابای الناز با عجله داره میاد بیرون و مامانش هم در حالیکه الناز رو بغل کرده داره میارتش بیرون. تا الناز رو دیدم اول خوشحال شدم.اما اون اصلا حالش خوب نبود... تا وضعیت الناز رو دیدم چشمام سیاه شد و دیگه هیچ چی نفهمیدم.

    وقتی چشمم رو باز کردم دیدم که توی بیمارستانم و بهم یه سِرُم وصله.وقتی به خودم اومدم ، با عجله از مامانم و بهزاد که بالای سرم بودن پرسیدم : الناز کجاست ؟ حالش چطوره؟ چرا حالش به هم خورده؟

    هردوشون باهم گریه کردن....

    داد زدم : گفتم الناز کجاست؟

    بهزاد گفت : اونم توی بخش زنان بستریه......

    دوباره گریه م گرفت .

    گفتم : چرا حالش بد شده؟

    گفت : سه روز بود که هرکاری میکردیم غذا نمیخورد.تا اینکه امروز حالش بد شد و آوردیمش بیمارستان......

    به زور بلند شدم.سِرُم رو از دستم کندم و گفتم میخوام الناز رو ببینم.

    بهزاد گفت : سعید تو اصلا حالت خوب نیست ، یکم که بهتر شدی خودم می برمت پیشش.

    گفتم : من همین الان میخوام الناز رو ببینم .

    اینو گفتم و رفتم به طرف در.... وقتی تو راهرو داشتم میرفتم ، بهزاد دستم رو گرفت و گفت : سعید الان بابام اونجاست و اگه تو رو ببینه عصبانی میشه.

    گفتم : برام مهم نیست.منو ببر پیششون.....

    باهم رفتیم به طرف اتاق الناز.

    تا در رو باز کردم مامان و بابای الناز که هردوشون نشسته بودن ، بلند شدن و مات و مبهوت به من نگاه میکردن و هیچ کدوم نمیتونستن حرفی بزنن.

    الناز خودش رو به خواب زده بود و داشت زیر چشمی نگاه میکرد؛ تا من رو دید چشمش برقی زد و سریع بلند شد و با ذوق گفت : سعید..............

    من هم که انگار تموم خوشی های دنیا رو یه جا بهم داده بودن نتونستم حرفی بزنم و فقط تو چشای الناز نگاه میکردم و اشک می ریختم.

    اون هم همونطوری وایستاده بود و داشت اشک میریخت.

    تا به خودم اومدم متوجه شدم که همه کسایی که تو اون اتاق هستند و از ماجرای ما خبر دارن ، دارن گریه میکنن....

    سرم رو برگردوندم و به اطراف نگاه کردم.باکمال ناباوری دیدم که پدر الناز هم داره اشک میریزه.

    چشمای من و بابای الناز به هم گره خورد و یکم نزدیک تر شدیم.همدیگه رو بغل کردیم و اون منو بوسید ، من هم میخواستم دستش رو ببوسم که نزاشت.

    در همین حال بابام هم از راه رسید.مامانم بهش تلفنی گفته بود که من اومدم اتاق الناز . اومد به طرف من و باز همون صحنه تکرار شد.

    در همین حال متوجه شدم که تو بیمارستان همه دارن اشک میریزن و ماجرای ما در همه بیمارستان پیچیده.......

    بابام که میخواست جو رو عوض کنه، گفت : ناقلا درمانت رو پیدا کردی ؟ الان دیگه از منم سالم تر به نظر میرسی....

    همه درحالیکه اشکهاشون رو پاک میکردن خنده شون گرفت
    ادامه دارد.....

    یهو یه فکری به ذهنم رسید.یه چشمکی به الناز زدم و بهش فهموندم که هرچی که من میگم اونم تایید کنه

    گفتم : آخ ... دارم میمیرم، پدر من ، کجا خوب شدم.هنوز یه ماهی باید بستری بشم تا حالم خوب بشه

    الناز هم با اینکه تعجب کرده بود شروع کرد به آخ و ناله.

    بهزاد خیلی تیز بود ، و با همون جمله اول تا آخر حرف من رو خوند...

    بهزاد گفت : مثل اینکه اینا حالشون از لیلی و مجنون هم بد تره.باید چند هفته ای اینجا تو یه اتاق بستری باشن تا مداوا جواب بده.نه آقای دکتر؟..........

    دکتر هم که مثل بقیه یه گوشه ای وایستاده بود.متوجه منظور بهزاد شد و گفت : خانوم پرستار این آقا رو هم اینجا بستری کنین........

    پرستار گفت : ولی آقای دکتر اینجا بخش زنانه.......

    تو دلم هزار تا فحش و دری وری بار اون پرستاره کردم.

    دکتر یه لبخندی زد و گفت : کاری رو که گفتم بکنین.

    و برای اینکه حرفی باقی نمونه از اتاق رفت بیرون و فقط ما دو خانواده موندیم.

    پدرم تا دید که اوضاع مناسبه با آرامش و شمرده گفت : عباس آقا ( بابای الناز ) با اوضاعی که پیش اومده سعید ما رو به غلامی قبول میکنین.

    نمیدونم حال من و الناز دلش رو به رحم آورده بود یا مسئله دیگه ای وجود داشت... به هر حال همون کسی که اون روز اون طوری منو از خودش رونده بود،گفت : کی از آقا سعید بهتره....... اما شرایطی دارم که باید هردوشون قبول کنن...........

    ما هم با اینکه سرمون رو انداخته بودیم پایین و سرخ شده بودیم همصدا داد زدیم : هرچی که باشه قبوله......

    یهو همه خندیدن و برامون کف زدند.

    و به این ترتیب ما، در بیمارستان باهم نامزد شدیم.بعد از چند دقیقه مامان و بابای الناز به همراه پدر و مادر من ، رفتن خونه؛ و بهزاد هم بعنوان همراه پیش ما موند.

    به بهزاد گفتم : تو این چند دقیقه چی شد؟...

    اونم خندید و گفت : بابام دلش برای دیوونه ها سوخت...

    گفتم : یعنی چی؟...

    گفت : هیچی اگه همینطور پیش میرفت دیوونه میشدی... اونوقت... میبردنت به دیوونه خونه...

    گفتم : خب که چی؟...

    گفت : هیچ چی دیگه دیوونه... اونجا همه دیوونه ها رو بد تر میکردی...

    بعد از یه مدت گریه و زاری برای اولین بار الناز از ته دل خندید... طوری که من هم خندم گرفت...

    هرسه تایی مون دل تو دلمون نبود... در همین حال که داشتیم میخندیدیم یهو همون پرستاره که نمیزاشت من کنار الناز بستری بشم اومد تو...

    هرسه مون خشکمون زد... تابلو که سهل بود ، گالری شدیم... یکم به صورت هرسه ما زل زد... یهو خودشم شروع به خندیدن کرد... بعد از یکم خنده ، یه تبریکی گفت و رفت ....

    ادامه دارد.....

  15. این کاربر از lalehjoon99 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #9
    در آغاز فعالیت lalehjoon99's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    پست ها
    17

    12 رمان الـــــــــــــناز - نویسنده : س - رخشی

    فصل چهارم

    چند روزی که اونجا خودمون رو به مریضی زده بودیم و تو بیمارستان بستری بودیم تمام پرسنل بیمارستان و دکترها و پرستار ها میومدن دیدنمون و بهمون تبریک میگفتن.همون روزِ اولِ بستری شدنمون هم یکی از دوستام زنگ زد که حالمو بپرسه و تا فهمیده بود که تو بیمارستانم به همه بچه ها گفته بود و بچه ها تک تک یا بطور گروهی میومدند عیادت من و تا از مسئله با خبر میشدند حیرت زده می شدند.خلاصه اون سه روزی که تو بیمارستان خودمون رو به مریضی زده بودیم از بهترین روزای عمرم بود.

    شبا تا دیر وقت بیدار بودیم و به نجوا های عاشقانه مشغول بودیم.تو این چند روز بهزاد هم خیلی بیشتر از قبل بهمون نزدیک شده بود و تقریبا از همه کارها ، حرفها و مسائل ما باخبر بود.

    بعد از سه روز از بیمارستان با یه سر و صدای فراموش نشدنی مرخص شدیم و رفتیم خونه.

    توی کوچه هم که یک لشگر منتظر ما بودن و اشک شوق و تبریک بود که به طرف ما سرازیر میشد؛ طوری که ما نمیتونستیم جواب همه رو بدیم...........

    رو بوسی ها و مراسمات که تموم شد همه رفتیم خونه الناز اینا.بعد از چند ساعت که آبا کمی از آسیاب افتاد ، بابای الناز گفت :

    « الان باید شرایطی که تو بیمارستان نشنیده قبول کردین رو بشنوین و بهشون عمل کنین.... شرایط از این قرارند:

    شرط اول : باید توی درساتون که شدیدا افت کرده پیشرفت کنین.........

    شرط دوم : فعلا باید یه صیغه محرمیتی خونده بشه ولی عقد رسمی و عروسی شما بعد از فارغ التحصیل شدنتون برگزار میشه.........

    شرط سوم : روابط تون تو این مدت نباید باعث این بشه که به کارهای دیگه تون نرسین....... »

    ما هم با خوشحالی قبول کردیم.

    شام رو هم خوردیم و وقتی میخواستیم بریم من خیلی پکر بودم ، چون باید دوباره از الناز جدا میشدم.اما با شنیدن یه جمله کوتاه نیشم تا کنار گوشم باز شد.

    مامان الناز گفت : آقا سعید کجا؟

    گفتم : دیگه بریم بخوابیم .از فردا دیگه باید بریم مدرسه.....

    گفت : دیگه نامردی نداشتیما، خودتون رو تو دلمون جا کردین، الانم میخواین بزارین برین!.......... نمیزارم برین فعلا یه هفته سهمیه ما هستین و باید اینجا بمونین....

    واقعا تعجب کردم ، تفاوت از کجا تا کجا؟(قبل و بعد از نامزدی رو میگم)

    من هم بدون چون و چرا قبول کردم......و مامانم و بابام رفتن خونه خودمون.

    بعد ا ز رفتن مامان و بابام ، بهزاد و مامان و بابای الناز هم رفتن که بخوابند و دوباره من موندم و الناز و آتش عشقی که درونمون شعله میکشید.

    دوباره عین اون روزی که توی پارک علاقه ام رو بهش ابراز کرده بودم ، دستش رو تو دستم گرفتم و اون سرش رو گذاشت رو سینه ی من.

    بهش گفتم : عزیزم ، یادت نرفته که چه قولی به بابات دادیم.

    گفت : یادمه.....

    گفتم : پس بیا از همین حالا شروع کنیم

    گفت : اگه تو این طوری دوست داری من هم اینو میخوام...............

    و ساعت 12 شب شروع کردیم به درس خوندن و تا ساعت 4 صبح شونه به شونه هم دراز کشیده بودیم و درس میخوندیم.

    وقتی باهم بودیم دیگه گذشت زمان رو حس نمیکردیم؛ یعنی از هیچ چی تو این دنیا خبر نداشتیم.توی دنیای دیگه ای بودیم...........

    ساعت چهار من گفتم که دیگه کافیه و بگیر بخواب.

    هردومون در همون حال روی کتابها ولو شده بودیم.....

    صبح ساعت 7 با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم و پس از خوردن صبحانه مفصلی که مادر زن برامون درست کرده بود،به الناز گفتم : دیگه پاشو بریم که دیرمون شد.

    بابای الناز گفت : پسرم من خودم میرسونمتون...

    گفتم : ممنون پدر جان ، خودمون میریم؛اینطوری راحت تریم........

    گفت : اگه این طوری راحت ترین من حرفی ندارم.

    من هم که هنوز از خانواده الناز خجالت میکشیدم و به قول خودم یخ زبونم آب نشده بود با هر کلمه حرف زدن سرخ میشدم.

    حاضر شدیم و راه افتادیم.


    توی راه دوباره درسهایی که شب تمرین کرده بودیم رو باهم مرور کردیم.

    دم در مدرسه که رسیدیم دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم :

    خیلی دوستت دارم ، مواظب خودت باش.دلم خیلی برات تنگ میشه

    گفت : من هم خیلی دوستت دارم،توهم مواظب خودت باش.

    یه دستی تکون دادم و باهاش خداحافظی کردم.تازه داشتم راه می افتادم برم که مامور نیروی انتظامی از پشت صدام کرد : آهای پسر وایسا...

    برگشتم گفتم : بله بفرمایید...

    یه سیلی محکم زد زیر گوشم و گفت : تو اینجا چه غلطی میکنی. خودت مگه ناموس نداری...

    هنوز داشت حرف میزد که الناز که از دور دیده بود اومد طرف ما و با کیفش محکم زد تو سر ماموره.

    گفت : بی ادب ، مگه چیکار کرده که میزنیش...

    اصلا انتظار چنین دفاع جانانه ای رو از الناز نداشتم... عجیب روحیه گرفتم....

    ماموره میخواست دست به روی الناز بلند کنه که دستش رو گرفتم و گفتم : اگه این کار رو بکنی بد جوری قاطی میکنم!....

    دوباره میخواست به من سیلی بزنه که دستش رو گرفتم و پایین انداختم و گفتم : احترامتون رو نگه دارین...

    دوباره بیشتر از قبل عصبانی شد و با فریاد میخواست با مشت و لگد من رو به اصطلاح خودش آدم کنه که دستش رو همینطوری که تو هوا میاورد گرفتم و باهاش درگیر شدم... حالا نزن کی بزن...

    بقیه مامورها رسیدن و بعد از گرفتن من گفتن : این خانوم چه نسبتی با شما داره...

    گفتم : نامزدمه...

    ولی باور نکردن و کار ما به کلانتری کشید... تو دلم به همه دری وری می گفتم و به هر چی آدم نفهم تو دنیا هست فحش میدادم... ببین تو رو خدا خواستیم آدم بشیما... مگه میزارن...

    توی باز داشتگاه پر بود از پسر جوون و بی گناه و البته چند تا معتاد... بدبختی مارو میبینی... بخاطر هیچ چی، شدیم هم سلولی خلافکارا...

    بعد از چند ساعت، زنگ زدن به پدر من و پدر الناز.وقتی اونا رسیدن و مسئله براشون روشن شد ، گفتن شما آزادین و میتونین برین.

    گفتم : حتما باید این همه معطلمون می کردین !؟...........

    بعد رو به الناز و بابای الناز و بابام کردم و با صدای بلند گفتم : بیاین بابا جناب سروان و همکاراشون کار دارن؛ مزاحمشون نشید؛ کلی جوون بی گناه تو خیابونها ریخته که باید برن بگیرنشون!...

    همه از جمله بابام ، الناز ، بابای الناز و همه سربازهای وظیفه که تو کلانتری بودن زدن زیر خنده.

    بعد رو به همون ماموری که با من درگیر شده بود کردم و گفتم : راستی جناب سروان تو دبیرستان ما خیلی ها هستن که تو سن و سال منن و شرایط منو دارن؛ هرموقع بازارتون کساد شد بیاین تورتون رو اونجا پهن کنین......خوشحال میشیم زیارتتون کنیم....

    باز همه خندیدن...

    من مهلت ندادم حرف بزنه و از کلانتری خارج شدم.

    وقتی از کلانتری خارج شدیم الناز رو به من کرد و گفت : عزیزم تو اگه این زبون رو نداشتی چیکار میکردی؟

    گفتم : من که از خودم چیزی ندارم.... همش بخاطر روحیه ای بود که تو بهم دادی... ولی خُله، با اون شدت میزنی تو سرش ، نمیگی میفته میمیره و کار دستمون میده؟......

    باز شروع کرد به خندیدن.بابام گفت : باز شما دوتا وروجک چی دارین پچ پچ میکنین.بس نیست این همه دردسری که درست کردین؟

    گفتم : روزگار رو میبینین بابا؟.... یه روز خواستیم آدم باشیم ها..... مگه میزارن......

    اون روز کلی حرص خوردم و البته کلی خندیدیم...

    یه هفته گذشت و ما باز هم نتونستیم بریم مدرسه... تو این مدت فامیلها هم کم کم برای تبریک میومدند.بعد از تموم شدن دوره قانونی سهمیه خانواده الناز.وسایلمون رو جمع کردیم و میخواستیم بریم خونه ما.

    در حالیکه با الناز بلند بلند شوخی میکردم و صدای خنده مون همه جا رو برداشته بود وارد خونه ما شدیم......

    تا اومدم به خودم بیام دیدم که رو هوام و جوونای فامیل یه مهمونی ترتیب دادن و جشنی بس عظیم برپاست..

    همه منو مینداختند بالا و همه باهم داد میزدن :"دوماد باید برقصه ، دوماد باید برقصه"

    در همون حال فریاد زدم : بابا شما که دارین دوماد نگون بخت بیچاره رو میکشین که.....

    بالاخره رضایت دادن و منو گذاشتن زمین. پسرها هی دستشون رو میکشیدن روی صورت من.موهامو نوازش میکردن.بعضی ها هم تو اون شلوغی دستشون رو کرده بودن تو دماغم...

    گفتم : ای بابا خفم کردین.این چه کارهاییه که می کنین؟ مگه آدم ندیدین، دوماد ندیده ها..........

    پسر خالم که خیلی باهام صمیمی بود گفت : آدم دیدیم؛ ولی دوماد ندیدیم....

    همه زدن زیر خنده....

    گفتم : مگه دوماد و آدم چه فرقی باهم دارن؟......

    گفت : آدم میتونه دوماد بشه.....اما.....

    گفتم : اما چی؟ دیوونه......

    گفت: اما دوماد که دیگه آدم بشو نیست.....

    باز همه کلی خندیدن...

    اون طرف هم دختر ها الناز رو قاپیده بودن و داشتن سوال و جوابش میکردن و میخندیدند.

    رفتم وسطشون گفتم : ولش کنین نامزد مردمو..... عروس ندیده ها........ ایشالا اگه یکم صبر داشته باشین قسمت شما ها هم میشه......

    پسرها یه هورایی کشیدن و زدن زیر خنده. دختر ها هم که مثل همیشه کم آورده بودن دماغشون رو گرفته بودن بالا و اخم کرده بودن و داشتن چپ چپ نگام میکردن...

    یه نگاهی به صورت همشون کردم و از وسطشون رد شدم و دست الناز و گرفتم گفتم : بیا بابا اینا یکم ندید بدیدن میکشن لت و پارمون میکنن.با هم رفتیم و روی مبل نشستیم و گرم صحبت شدیم.زنگ زدم بهزاد هم اومد و کلی گفتیم و خندیدیم...

    شوخی ها تا دیر وقت ادامه داشت و هر کی بهمون میرسید یه متلکی بارمون میکرد و میخندید.

    اون شب تا دیر وقت بیدار بودیم . وقتی مهمونها رفتن رفتیم تو اتاق من.

    روی تخت دراز کشیدیم و کلی با هم صحبت کردیم...

    گفتم : بیا یکم مطالعه کنیم تا از فردا محکم تر روی حرفمون وایستیم بلکه یه فرجی شد و تونستیم آدم بشیم...
    -------------
    دوباره کتابامون رو جلومون باز کردیم و بعد از چند ساعت مطالعه چون شب قبلش هم درست نخوابیده بودیم خوابمون برد.

    صبح بلند شدیم و صبحانه خوردیم و راه افتادیم تا بعد از سه هفته ی پر ماجرا دوباره زندگی عادیمون رو شروع کنیم.

    باهم راه افتادیم و اول با ماشین بابام الناز رو رسوندم و بعدش هم خودم رفتم مدرسه...

    وارد مدرسه که شدم مدیرمون رو دیدم که البته امروز مهربون تر به نظر میرسید....

    منم که طبق معمول عادت کرده بودم سر به سرش بزارم گفتم : آقا تو رو خدا دیگه به من اون طوری نگاه نکن. بعد از یه سری ماجرا ، دل و جرات سابق رو از دست دادم و قلبم ضعیف تر شده......

    با حرص و طعنه و کنایه گفت : به قلبت کاری ندارم. اما یه فکری به حال این زبونت بکن...

    گفتم : آقا این چه طرز حرف زدن با یه فرد متاهل و محترمه؟...

    گفت : چی؟.....

    گفتم : آقا از همه چی بی خبرین شما..... زنمون دادن رفت...

    گفت : راست میگی؟

    گفتم: دروغم چیه.... منتها فعلا قولنامه است و محضر سند نزدیم...

    اومد جلو منو بوسید و گفت : ایشالا خوشبخت بشین.پس شیرینی رو افتادیم...

    گفتم : توی این مدت پدرمون در اومد از بس شیرینی خریدیم؛ اما چون شمایین باشه......

    برگشتم و چند قوطی بزرگ شیرینی گرفتم و برگشتم مدرسه.

    بعد از سلام و احوالپرسی با مسئولین مدرسه یه قوطی رو برداشتم و بقیشو دادم به معاونا تا بین بچه ها پخش کنن.

    رفتم طرف کلاس خودمون. وقتی بچه ها منو دیدن یه جیغی کشیدن و هجوم آوردن که باهام روبوسی کنن طوری که نزدیک بود شیرینی ها له و لورده بشن...

    بعد از اینکه یکم بچه ها آروم شدن بنا به درخواست معلممون دوباره ماجرا رو از اول برای همه تعریف کردم

    وقتی که داستان عشق ما تموم شد زنگ هم زده شد.توی زنگ تنفس هم توی اتاق دبیران یکبار دیگه رفتم و واسه همه داستان رو از اول تا آخر تعریف کردم.توی مدرسه هی تبریک بود که به طرفم سرازیر میشد.این جریان باعث شد که با کسایی هم که قهر بودم آشتی کنم و روابطم با همه بهتر بشه.

    ساعت آخر یکم زودتر از مدرسه اومدم بیرون تا برم الناز رو از مدرسه بردارم.سوار ماشین بابام که جلوی مدرسه پارکش کرده بودم شدم و مستقیم رفتم به طرف مدرسه الناز. وقتی رسیدم، مدرسه تازه تعطیل شده بود و جلوی مدرسه هم ترافیک بود.

    الناز تا منو دید برام دست تکون داد و اومد به طرفم.دوستای الناز هم همگی دورم جمع شدن و هی تبریک و متلک بود که به طرفمون سرازیر میشد.

    من هم که مونده بودمم بین این همه دختر شیطون و نمیدونستم چی بگم.بعد از چند دقیقه برای فرار از اون شلوغی گفتم : اگه دیگه با ما امری ندارین از حظورتون مرخص میشیم.

    یکی از دوستای الناز گفت : کجا؟... شیرینی نداده که نمیشه.....

    یه سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم و رفتم از سر چهار راه یه قوطی شیرینی گرفتم و دادم بهشون و بزور از دستشون فرار کردیم.چند تا از دوستای الناز رو هم که باهامون هم مسیر بودن سر راه رسوندیم.

    وقتی رسیدیم خونه، قربون صدقه های مامان شروع شد. بعد از خوردن ناهار رفتیم تو اتاق من ،که حالا شده بود اتاق من و الناز.

    گفتم : از امروز صبح هر چی که اتفاق افتاده برام تعریف کن...

    گفت : امروز صبح که باهات خداحافظی کردم ، رفتم داخل مدرسه...بچه ها تا منو دیدن اومدن طرفم...وهمه می خواستن علت غایب شدنمو تو این چند روز بدونن...اما تو حیاط وقت نشد که بگم . رفتیم تو کلاس، معلممون هم اومد و من شروع کردم به تعریف داستان عشقمون. بعد از تموم شدن داستان ، مدیر مدرسمون از کلاس منو صدا زد برد به اتاق خودش و داستان رو برای اون هم تعریف کردم.

    معلم های دیگه هم از زبون بچه ها داستان رو شنیده بودن بهم تبریک میگفتن و سر به سرم میزاشتن... همینطور بهم گفتن که اگه شیرینی ندم از فردا حق ندارم پام رو بزارم مدرسه...

    الناز گفت : خب شما چیکار کردین استاد!............

    با شنیدن کلمه استاد یاد روزای گذشته افتادم و خندم گرفت.

    من هم جریانات مدرسه رو براش تعریف کردم.بعدش از خونه خارج شدم و رفتم همون آموزشگاهی که قبلا با الناز میرفتیم.اونجا هم کل داستان یک بار دیگه تکرار شد.

    ادامه دارد....

  17. این کاربر از lalehjoon99 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  18. #10
    در آغاز فعالیت lalehjoon99's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    پست ها
    17

    پيش فرض

    فصل پنجم

    رو به همون معلممون گفتم : من بايد يه کار پيدا کنم.
    اونم تلفن رو برداشت و به يکي از دوستاش که شرکت نرم افزاري داشت تلفن کرد و موضوع رو بهش گفت . اونم گفت که بياد و نمونه کارهاش رو بياره اگه از کارش خوشم بياد استخدامش ميکنم.

    من هم از تمام برنامه هايي که نوشته بودم يک فايل نصب در فلش مموريم داشتم.از معلممون تشکر کردم و از همون جا يک راست رفتم به طرف شرکت...

    وقتي رسيدم اونجا بعد از ديدن برنامه هام گفت : ما الان يک پروژه تو دستمون داريم. اين پروژه رو همراه ما بطور موقت کار کنين اگه تونستيم با همکاري هم تمومش کنيم جزو پرسنل اصلي اينجا ميشين و اگر کار، تر و تميز از آب در نيومد شرمنده ميشيم.

    من گفتم : من کجا بايد کار کنم ؟

    گفت : از الان ميخواين شروع کنين؟

    گفتم : مشکلي داره؟

    گفت : نه، خيلي هم خوبه....

    اون برنامه تقريبا نياز به 20 الي 25 فرم متفاوت داشت.در عرض چهار ساعتي که اونجا بودم، من به تنهايي 2 تا از فرم ها رو با گرافيک عالي کار کردم و صاحب شرکت به همراه 6 نفر ديگه که دوتا شون گرافيست بودن تونستن فقط 3 فرم رو تموم کنن. همينطوري داشتم کار ميکردم که الناز زنگ زد و گفت : خونواده خالم اومدن ما رو ببيبنن و يکم زودتر بيا. من وسايلم رو که روي ميز پخش بودن جمع کردم و ميخواستم برم که صاحب شرکت گفت : مهندس چیکار کردین؟

    گفتم : دو تا از فرمها رو تموم کردم.

    ذوق زده شد و با تعجب پرسيد : ميشه ببينم؟

    گفتم : البته....

    برنامه رو باز کرديم و تست کرديم و بدون ايراد با گرافيک عالي کار کرد.

    صاحب شرکت گفت : شما از امروز استخدام ميشين؛ با حقوق و مزاياي عالي...

    خيلي خوشحال شدم. يعني راستش دل تو دلم نبود... سریع راه افتادم که برم خونه...

    وقتي رسيدم بعد از سلام و احوال پرسي با همه ، الناز گفت : کجا بودي تا اين وقت شب؟

    گفتم : رفته بودم شرکت نرم افزاري که کار پيدا کنم...

    گفت : چي شد بالاخره؟

    گفتم : هيچي با حقوق و مزاياي عالي استخدام شدم...

    الناز ذوق زده شد و از خوشحالي نزديک بود گريش بگيره...

    باذوق گفت : ببخشيد ميدونم که اين کارا جلوي بزرگ تر ها بده ، اما نميشه خودم رو کنترل کنم...

    و پريد تو بغل من و يه ماچ حسابي از صورتم کرد و همه بهمون خندیدن...

    هردومون از خجالت سرخ شديم.

    شوهر خالم که يه آدم سپاهي و شديدا متعصب و مذهبي بود زد تو برجک الناز و گفت : الناز خانم از شما که يک بانوي عفيفه هستيد اين کارها منطقي به نظر نميرسه....

    الناز بد جوري ناراحت شد.

    من هم نتونستم ناراحتي الناز رو تحمل کنم .برگشتم با لحن اعتراض آميز گفتم : منطق ما با منطق شما خیلی فرق میکنه... شما برو سماق بمک تا بلکه منطقتون یه روزی جواب بده...

    خالم يه چشم غره به من رفت و من ساکت شدم.الناز هم از اينکه طرف جوابش رو گرفته خيلي خوشحال شد.

    از فرداي اون روز بعد از مدرسه ميرفتم تو همون شرکت و مشغول کار ميشدم.

    يه روز اونجا مشغول کار بودم که ديدم يه مرد سي چهل ساله و بسيار شيک پوش به همراه يه دختر قد بلند و خوش اندام و زيبا وارد شرکت شدند.دختره به قدري اندامش کشيده و موزون بود که همه برگشتن و اونا رو نگاه ميکردن.

    من پشت ميزم بودم . هردوشون به طرف من اومدن و بعد از سلام تعارفات سراغ صاحب شرکت رو از من گرفتن.من هم راهنماييشون کردم.

    وقتي ميخواستم از اتاق صاحب شرکت خارج بشم ؛ صاحب شرکت گفت : بمون مهندس، باهات کار دارم.

    برگشتم و روي يکي از صندلي هاي خالي رو به روي دختره و پدرش نشستم.

    صاحب شرکت گفت : مهندس، ايشون مهسا خانم دانش آموز سال سوم رشته کامپيوتر هستن و (رو به پدر دختره کرد ) ايشون هم پدرشون هستن.مهسا خانم قراره براي کار آموزي چند ماهي مهمون ما باشن و البته همراه شما.

    صاحب شرکت ادامه داد : شما بايد در ساعاتي که در شرکت هستين به مهسا خانم کمک کنين تا مشکلاتي که توي کارهاشون دارن رو برطرف کنن...

    اون طور که من فهميدم پدر دختره از اون سرمايه دارهاي دم کلفت و بسيار پولدار بود. و دختره هم يه دختر لجباز و خودخواه.

    پدرش با غرور و طوري که پولش رو به رخ من بکشه گفت : پسر جان هر چي که دخترم لازمه ياد بگيره کمکش کن ياد بگيره.من هم از خجالتت در ميام.

    چهار تا تراول صد هزار توماني از جيبش در آورد و دوتا رو به من داد و دوتا رو به صاحب شرکت داد و گفت : نزارين اينجا به دخترم بد بگذره...

    من تراول ها رو به طرفش گرفتم و گفتم : من از شما انتظاري ندارم.

    يهو دختره با لحن خاصي گفت : مهندس بعنوان هديه از ما قبول کنين بابام به اين پولها نيازي نداره.....

    از طرز صحبت کردنش فهميدم که چشمش رو گرفتم واين حرفها رو ميزنه که برتريش رو ثابت کنه و بعد ضربه فني ام کنه......

    گفتم : ما هنوز چند دقيقه اي نميشه که باهم آشنا شديم.

    فهميد حرف بدي زده.

    يهو مهسا ( همون دختره ) گفت : اصلا بهتون نمياد که اينطور آدم قاطع و خود داري باشين...

    گفتم : اين طوري نبودم، تازگي ها اين طوري شدم..............

    گفت : يعني چي؟

    گفتم : يعني از وقتي که ازدواج کردم.........

    صورتش طوري شد که انگار با بمب زديش.گفت : ولي اصلا به قيافتون نمياد...

    با اينکه متوجه منظورش بودم ، گفتم : که اين طور خويشتن دار باشم؟!...........

    سريع و کمي با عصبانيت گفت : که متاهل باشيد......

    گفتم : خب ، نيستم............

    چشماش يه برقي زد و معلوم بود که خوشحال شد.

    گفتم : ولي به همين زوديا ميشم...

    قيافش طوري شد که انگار يه سطل آبجوش رو ريخته باشي روش.

    فهميد که حريف قدري ام و عقب نشيني کرد...

    صاحب شرکت هم که کنايه هاي ما رو متوجه شده بود، داشت به دهن من نگاه ميکرد و ريز ريز ميخنديد.پدر دختره هم عين برق گرفته ها ، مات و مبهوت به دهن من و دخترش نگاه ميکرد.

    بعد از کمي صحبت پدر دختره از شرکت رفت و من و دختره با هم اومديم اتاق من و من مشغول کارم شدم و اون هم فقط نگاه ميکرد...

    اون روز تا شب ، حال مهسا طوري گرفته بود که حتي يک کلمه هم حرف نزد...

    به هر حال اون روز تموم شد و من رفتم خونه.بعد از سلام و عليک با اهل خونه دستام رو شستم و به همراه الناز رفتيم تو اتاق من.و باز نجواهاي عاشقانه و شوخي و خنده هاي هميشگي شروع شد.بعد از کلي مسخره بازي رفتيم سراغ کتابهامون و با اينکه فرداي اون روز نميخواستم برم مدرسه تا دير وقت براي اينکه الناز تنها نشينه و حوصله ش سر نره همراه الناز مشغول درس خوندن شديم و همونجا که روي تخت من دراز کشيده بوديم خوابمون برد.

    صبح شد و ما هنوز خواب بوديم.يهو ديدم يکي داره تکونم ميده و ميگه : خرس گنده بسه ديگه پاشو ، آقا پسر مدرسه تون دير شد.....

    صداي مامان بود و من با کلي غر زدن و البته با زور بيدار شدم و مامان گفت عروسمون رو هم بيدار کن بياين صبونه بخورين.و رفت و در رو بست.

    سرم رو نزديک صورت الناز بردم و گفتم : عزيزم ، عشقم ، عمرم ، زندگيم ، همسرم..... پاشو صبح شده...... يعني تو خوابي؟

    يهو پريد و منو بغل کرد و گفت : معلومه که نه... فقط ميخواستم اين قشنگ ترين جملات دنيا رو از زبون تو عزيزم ، عمرم ، عشقم ، زندگيم بشنوم....

    يهو مامان داد زد : بابا بسه ديگه... بقيه دل و قلوه هاتون رو بزاريد يه وقت ديگه رد و بدل کنين ؛ دير شد...

    هردومون زديم زير خنده و با شيطنت و کلي سرو صدا از اتاق خارج شديم و صبحانه رو خورديم و با ماشين ، الناز رو رسوندم دم در مدرسه؛ وقتي ميخواست از ماشين پياده شه گفت : عزيزم امروز کجاها ميري؟

    گفتم : مستقيم ميرم شرکت...

    گفت : مگه نميري مدرسه؟

    گفتم : نه ... امروز حوصله مدرسه رو ندارم...

    گفت : پس منم باهات ميام.نميتونم ازت دور باشم...

    گفتم : اونجا هم خسته میشی... هم از درسات عقب ميموني....

    گفت : اولا من معلمي مثل تو دارم... دوما ، من هرجا که باتو باشم خسته نمیشم و اگه به جهنمم همراه تو برم اونجا برام بهشته... سوما ، پسر خوب که رو حرف همسرش حرف نميزنه که...

    اینو گفت و در رو بست.من هم سرم رو تکون دادم و يه لبخندي زدم و حرکت کردم....

    وقتي به شرکت رسيديم با اعضاي شرکت که ديگه باهاشون صميمي شده بوديم سلام و احوال پرسي کردم و الناز رو به اونا معرفي کردم.از الناز استقبال خوبي شد و هي خوش آمد بود که به الناز میگفتند...

    گفتم : بابا همکارتون منم... چرا به من خوش آمد نميگين؟

    يکي از همکارهاي خانوممون گفت : برو بابا آقا سعيد... ميخواين اين عروسک رو ول کنيم و به شما بچسبيم؟

    و دست الناز رو گرفتن و بردن اتاق خودشون.....

    من هم رفتم اتاق خودم و بعد از چند دقيقه اون دختره هم اومد....

    راستش با اينکه جلوش کم نمياوردم بد جوري ازش ميترسيدم و اگه به خاطر شرکت و صاحب شرکت که حالا باهاش صميمي شده بوديم نبود خيلي وقت پيش از اونجا ميرفتم....

    اون روز هم تموم شد و من و الناز باهم برگشتيم خونه....

    چند ماهي گذشت و نزديکيهاي تابستون شد....

    کم کم با اعضاي اونجا هم صميمي تر شديم و من هم يخ زبونم کاملا باز شد.مهسا هم خيلي به پر و پاي من مي پيچيد. من هم نميزاشتم از يه حد معين صميمي تر بشه ولي هي با راههاي متفاوت سعي داشت با من رابطه ش رو نزديک تر کنه.

    در طي اين مدت چند باري هم الناز همراه من به شرکت اومده بود و ديگه اعضاي 12 نفري شرکت همشون اونو ميشناختن.مهسا با الناز هم خيلي صميمي شده بود و هر وقت که الناز همراه من به شرکت ميومد از من جدا ميشد و دائما همراه مهسا بود.من هم با اينکه اصلا احساس خوبي نسبت به اين کارهاش نداشتم مخالفتي نميکردم...

    يه روز نزديکي هاي ظهر که ميخواستم از شرکت خارج بشم مهسا منو صدا کرد.چون اون روز ماشين نداشتم از من خواست که منو برسونه.....

    من هم قبول نميکردم ولي با اصرار زياد سوار ماشينش شدم.اون گفت : موافقي بريم کافي شاپ؟

    گفتم : نه ممنون کار دارم بايد برم خونه....

    گفت : هر طور راحتي سعيدجون (!)

    از طرز حرف زدنش وحشت کردم... هی به خودم لعنت میکردم که چرا روز اول باهاش کل کل کرده بودم... همش به اين فکر ميکردم که نکنه من و الناز رو از هم جدا کنه و زندگيمونو به هم بريزه چون از مدتها پيش احساس کرده بودم به من علاقه داره و اون کسي بود که عادت نداشت سر چيزي که ميخواد کوتاه بياد....

    در طول مسير هي ميخواست سر صحبت رو باز کنه ولي من زرنگ تر از اون بودم و دم به تله نميدادم...

    تا اينکه نزديکي هاي خونه ما ، ماشين رو کنار خيابون پارک کرد و دستم رو تو دستش گرفت و رو به من کرد و گفت : سعيد تو چرا اينقدر سنگ دلي؟ يعني توو اين مدت، تو که اينقدر تو اين مسائل استادي، متوجه نشدي که من بهت علاقه دارم... چند بار شده که خواستم بهت بگم و تو از زير بحث در رفتي... عزيزم دوستت دارم ، ميخوامت، ميفهمي؟

    من هم چيزي نگفتم و سريع و با عصبانيت از ماشين پياده شدم و از اون دور شدم....

    چند قدمي دور نشده بودم که مهسا در حاليکه گريه ميکرد از توي ماشين پياده شد و داد زد : سعيد برو... اما يادت باشه بد جوري دلم رو شکستي.... راحتت نميزارم.... خيلي نامردي....

    و سوار ماشين آخرين مدلش شد و رفت.....

    از اين حرفهاش خيلي ترسيدم.... چون باباي اون خيلي آدم با نفوذي بود و اگه اراده ميکرد ميتونست در عرض چند روز به کلي نابودم کنه اما ترس اصلي من از اين نبود... ميترسيدم که زندگيمونو به هم بزنه و بين من و الناز جدايي بندازه....

    واي... داشتم ديوونه ميشدم.اصلا نفهميدم که چه طوري به خونه رسيدم تا به خودم اومدم ديدم که الناز رو بروم وايساده و داره ميگه: سعيد حالت خوبه.... تو امروز چه ت شده... چرا حرف نميزني.... يه حرفي بزن..

    هيچي نميتونستم بگم.خشکم زده بود.به زور گفتم : حالم خوبه و رفتم به طرف اتاق و روي تخت ولو شدم....

    الناز هم نشست بالاي سرم.... نفهميدم که کي خوابم برده بود ولي تا به خودم اومدم ديدم که شب شده و الناز هم همونطور بالاي سر من نشسته....

    ادامه دارد...

  19. این کاربر از lalehjoon99 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


صفحه 1 از 2 12 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •