رمان الـــــــــــــناز
نویسنده : س - رخشی
فصل اول
1-1
ماجرا از یک زمستون سرد و برفی شروع شد....
اون روز صبح زود با اینکه خیلی خوابم میومد با هزار بدبختی خودم رو از رختخواب جدا کردم و باز طبق معمول ، روزم رو با هزار فحش و دری وری به سرنوشت و روزگار و زندگی و مدیر و درس و دبیرستان و کنکور و دانشگاه شروع کردم.
به زورِِ مامان ، یه چند لقمه نون و پنیری خوردم و راه مدرسه رو پیش گرفتم ...
اصلا حال و حوصله خوشی نداشتم... تا به خودم اومدم دیدم جلوی مدرسه واستادم... از در پارکینگ وارد مدرسه شدم... اصلا حواسم نبود که ورود از در پارکینگ ممنوعه... مدیر داشت از ماشینش پیاده میشد...
خیلی باهاش آبم تو یه جوب نمی رفت... تا منو دید گفت : بی فرهنگ... قانون رو در همه جا برای امثال جنابعالی گذاشتن که مثل خر سرتو نندازی پایین وارد بشی... بر گرد از در بزرگ وارد شو...
با اینکه چندین بار توبه کرده بودم که با کسی کل کل نکنم، نتونستم جلوی خودمو بگیرم....
شونه هامو بالا انداختم گفتم : مرحمت شما زیاد...
یارو رگای گردنش شد عین کابلای برق... از سر تا پا یه ورندازش کردم از همون پارکینگ رفتم داخل مدرسه... بچه ها تو مدرسه تا منو دیدن یه هورایی کشیدن و دورم جمع شدن؛ یه خوش و بشی با بچه ها کردم و متلک های همیشگی شروع شد...
چند دقیقه ای نگذشته بود که زنگ خورد... بچه ها هم مثل پادگانهای نظامی به صف شدن... بعد از خوندن قرآن و دعا جهت سلامتی یه عده ، معاونه دست به میکروفون شد... نیم ساعت تمام رو مخ هفتصد نفر رژه رفت... هیچ کس گوش نمیداد ، فقط واسه خودش حرف میزد... هی میخواستم یه چیزی بهش بگم به زور جلوی خودمو گرفتم...
حوصله نشستن تو کلاسو نداشتم... از بچه ها خداحافظی کردم و با وجود موانع فراوان از مدرسه خارج شدم... یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه...
توی کوچه داشتم میرفتم که از دور دختر همسایه روبروییمون رو دیدم که داره میاد . الناز (دختر همسایمون ) نزدیک شد و منم که از بچگی میشناختمش باهاش یه سلام و احوال پرسی کردم و رد شدم...
چند قدمی نرفته بودم که از پشت منو با اسم صدا زد...
ـ ببخشید آقا سعید ، میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟!...
با شنیدن صدای اون حالم یه جوری شد که تا حالا اون احساس رو تجربه نکرده بودم.یهو یه اضطرابی وجودم رو گرفت ، قلبم تند شروع به تپیدن کرد و زبونم گرفت...
ـ خواهش میکنم ، بفرمایید...
اونم با دسپاچگی و کلی خجالت گفت : یه زحمتی براتون داشتم ولی نمی دونم چطوری بگم...
گفتم : خواهش میکنم... بفرمایید...
به سختی و دست و پا شکسته گفت : شنیده بودم شما رشته ریاضی میخونین... اگه ممکنه طوری که هیچ کس نفهمه چند جلسه با من ریاضی کار کنین...
الناز اون زمان تقریبا 14 ساله و کلاس سوم راهنمایی بود .
گفتم : حالا چرا بی سر و صدا؟...
گفت : راستش چون توی ریاضی ضعیفم چند روز پیش معلم ریاضیمون زنگ زده خونه مون و از دستم پیش مامانم شکایت کرده... منم واسه اینکه از دست غر زدنای مامانم خلاص بشم بهش گفتم این ترم تو ریاضی بالای هیجده میگیرم... ولی با وضعی که من دارم حتی نمیتونم ده بگیرم... داداشم هم که خودتون میدونید ، مخش از طرف ریاضی به کل پیاده ست...
- من با داداشش دوستای صمیمی بودیم -
من از تدریس اصلا خوشم نمیومد ولی نمیدونم چطور شد که گفتم : باشه ؛ از طرف من مشکلی نیست ولی بهتره لااقل بهزاد ( داداش الناز ) در جریان باشه چون مملکت ما کشش این رو نداره که ببینه دو تا دختر و پسر تو سن و سال من و شما دارن با هم درس میخونن.
گفت : نه... اگه قبول هم نکنین مسئله ای نیست اما به داداشم چیزی نَـگین... چون دهنش لق مادرزاده ... همه مطالب رو صاف میزاره کف دست مامانم.... من به هیچ وجه نمی خوام مامانم بفهمه...
گفتم : باشه ... هر طور راحتین....
گفت : اگه میشه شمارتون رو به من بدین که باهاتون هماهنگ کنم
من هم که تا اون روز نزاشته بودم شمارم دست هیچ دختری بیفته بصورت غیر ارادی یکی از کارت ویزیتهامو بهش دادم و خدا حافظی کردیم و از هم دور شدیم.
دم در که کلید رو انداختم توی قفل اون هم داشت وارد خونه خودشون میشد ؛ دوباره نگاه هامون به هم گره خورد و باز من همون احساس مبهم رو با قدرت بیشتری در وجودم احساس کردم.
یه لبخند کوتاهی زدم و در رو بستم.
با بستن در وجوم یه طوری شد که احساس کردم دارم آتیش میگیرم .این احساس رو قبل از این نسبت به کس دیگه ای نداشتم.
وقتی وارد خونه شدم با اینکه هوا به شدت سرد بود نمیدونم چه مرگم شده بود که من احساس گرمای شدیدی میکردم...
مامانم از زود برگشتنم تعجب کرده بود... به مامانم گفتم که برای من یه نوشیدنی خنک آماده کنه...
یه لیوان شربت خوردم رفتم تو اتاقم...
مخم تاب برداشته بود... اصلا نمی تونستم یه جا بشینم... مدام دلشوره داشتم... روی تخت ولو شدم... خواب هم به کلی از سرم پریده بود... هندس فری گوشی رو روی گوشم گذاشتم و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم خوابم برد... ساعت دور و بر 5 عصر بود که با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم... شمارش نا آشنا بود... با همون هندس فری جواب دادم... الناز بود... خواب از سرم پرید... انگار من همون آدمی نبودم که وقتی از خواب بیدار میشدم تا چند ساعت چشام باز نمی شد...
بعد سلام و احوالپرسی گفت : تماس گرفتم ببینم که کجا میتونیم جلساتمون رو برگزار کنیم؟
من هم یاد یکی معلم هامون که باهاش خیلی صمیمی بودم و آموزشگاه آزاد داشت افتادم و گفتم که باهاش هماهنگ میکنم که بریم تو آموزشگاه اونا.
با الناز خداحافظی کردم و وقتی که اون قطع کرد من با همون معلممون تماس گرفتم و مسئله رو بهش گفتم.
خدا خیرش بده اون هم نه نگفت.
به الناز تلفن کردم و اسم و آدرس آموزشگاه رو بهش دادم و گفتم که روز پنجشنبه ساعت 5 اونجا باشه...
اون آموزشگاه هم یه آموزشگاه فنی و حرفه ای بود... من غیر از رشته تحصیلی خودم چند سالی بود که کامپیوتر هم میخوندم و توی همین مدت با مدیر آموزشگاه که استاد خودم هم بود آشنا شده بودم...
چند روزی گذشت و روز پنجشنبه در وقت معین به آموزشگاه رفتم...
وقتی رسیدم دیدم الناز با یکی دیگه که دوستش بود اونجا منتظرند...
باهاشون سلام و احوالپرسی کردم و رفتیم تو... همه چی آماده بود... رفتیم توی یکی از کلاسهای خالی و شروع کردیم... یه نیم ساعتی گذشت و دیدم الناز کشش لازم رو داره و تقصیر اون معلم اسکولشونه که چیزی به این بنده خداها یاد نداده... در طی چند هفته ای که تا امتحانات دیماه مونده بود سه چهار جلسه توی همون آموزشگاه برگزار کردیم و خوشبختانه نتیجه هم داد... الناز اون ترم تو درس ریاضی هجده گرفته بود... امتحانات تموم شد و از نتیجه خوب الناز تو درس ریاضی هم خوشحال شدم اما دوری الناز برام سخت بود... مخصوصا هم که تو این مدت عشقش بد جوری تو دلم ریشه کرده بود...
از طرفی نمی تونستم حرفی درباره احساسم بزنم.آخه هر کس دیگه ای هم که جای اون بود ممکن بود فکر کنه که از اعتمادش سوء استفاده کردم... به هر شکلی که بود ، چهار هفته ای دوریش رو تحمل کردم و به چند بار دیدنش تو کوچه یا جاهای دیگه قانع شدم... سه چهار هفته از آخرین جلسه ریاضیمون گذشت و من ندیدمش...
ادامه دارد....