تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




نمايش نتايج 1 به 4 از 4

نام تاپيک: مادر ترزا که بود ؟ --- Mother Teresa

  1. #1
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    پست ها
    1

    12 مادر ترزا که بود ؟ --- Mother Teresa

    "اگنس بوياكسي" در اسكوپيه يوگسلاوي زاده شد. پدر او آلبانيايي بود و تماشاخانه داشتو مادرش ايتاليايي و دختر يك تاجر ونيزي بود. او فرزند سوم خانه بود. در 9 سالگيپدر را از دست داد‌‏, مادرش نيز پس از اين واقعه پژمرده و افسردگي گرفت. از كودكي "اگنس" اطلاع چنداني نيست، فقط آنكه دخترعمويش سال ها بعد او را در اين سال هادختري معمولي و البته متكي به خود توصيف كرده است.
    "اگنس" پس از مواجهه با كشيشان يوگسلاو و شنيدين آواز گروهخواهران لورتو در هند تصميم گرفت به آنها بپيوندد. 18 ساله بود كه براي كارآموزيراهي ايرلند ( دوبلين ) شد و پس از 3 ماه براي هميشه با مادر و خواهرش وداع كرد وبه هندوستان رفت.
    "اگنس" در 27 سالگي متاثر از راهبه جوان فرانسوي بر خود نام "ترزا" گذاشت . ترزا، راهبه‌‏اي فرانسوي بود كه بر طريق كوچك تاكيد مي كرد. اينطريق آنچنان در مادرترزا درخشان جلوه كرد كه بعدها شعارش اين بود كه مهم نيستكارهاي بزرگ انجام دهيم. مهم آن است كه بتوانيم با عشقي بزرگ, كارهاي كوچك را بهانجام رسانيم.
    "اگنس" كه از اين پس "خواهر ترزا" شده بود, در كلكلته و در صومعه "لورتو" آداب راهبگي مي‌‏آموخت و در مدرسه سنت‌‏مري معلمي مي‌‏كرد. او تاريخ وجغرافيا درس مي‌‏داد. مدرسه سنت مري را دانش آموزان كاتوليكي تشكيل مي‌‏دادند كه ازوضع مالي نسبتا مناسبي برخوردار بودند. در مسير مدرسه بود كه مادر با چهره غريب فقرمواجه شد. كلكته در آن زمان بيش از دويست هزار بي خانمان داشت و هرروز تعداد زياديدر خيابان جان مي باختند.
    "ترزا" سال 1946 به گفته خودش ندايي دروني شنيد كه اورا به تيمار فقرا فرا مي خواند. او از اعضاي ارشد كليسا تمنا كرد كه اجازه بدهند تابتواند در خيابان به فقرا رسيدگي كند. ولي پاسخ منفي بود. به او گفتند كه ايندرخواست به معناي ترك كليسا و انتقال به دنياست. "ترزا" آنچان بر خواسته اش پايفشرد تا اينكه پس از دو سال در سال 1947 از طرف واتيكان خواسته‌‏اش اجابت شد. عصريبعد از دعاي كليسا به او خبر دادند كه با درخواستش موافقت شده است. نوشته اند كه اوهمان لحظه مي خواست به خيابان برود و درد و رنج آدميان را التيام بخشد. او بلافاصلهصومعه را ترك كرد و به محله هاي فقير نشين كلكته رفت.تازه آغاز ماجرا بود. يك زن 37ساله خارجي براي اين همه نامرادي و فقر چه مي توانست بكند. او تصميم گرفت بهبيمارستاني برود و در آنجا اصول اوليه طب را فرا بگيرد. پس از چند ماه دوباره بهمحله هاي فقيرنشين بازگشت، به در خانه فقرا رفت و از آنها خواست كه اجازه دهند تارايگان به بچه هايشان درس بدهد. چند روز بعد مردم كلكته زني را ديدند كه بچه ها رازير درخت جمع كرده است و با چوب درخت روي زمين به آنها درس مي دهد. "مادر ترزا" بعدها گفت كه در آن روزهاي سخت با لباس مبدل، گدايي مي كرده است تا بتواند محليبراي اينگونه فعاليت هايش دست و پا كند. او نوشته است كه در پي يك اتاق گاه روزي 40كيلومتر راه مي رفته است. پس از مدتي او توانست جايي بگيرد. تعدادي از شاگردان قديمدر مدرسه سنت مري كه اكنون بزرگ شده بودند هم به او ملحق شدند. روزي "مادر ترزا" درخيابان زني را يافت كه بيمارستان از پذيرفتن او امتناع كرده بود. آنقدر بر دربيمارستان نشست تا توانست تختي براي آن زن بگيرد. چند روز بعد پيرمردي را يافت كهموش ها و مورچه ها صورت او را جويده بودند. آن پيرمرد در كنار "مادر ترزا" جان دادو در آخرين لحظه به او گفت: تمام عمر مثل يك حيوان زندگي كردم و اكنون مثل يك انسانمي ميرم.
    پس از اتفاقات مكرر و مشابه، "مادر ترزا" به اين فكر افتاد كه خانهافراد رو به مرگ را تاسيس كند. با فعاليت اين خانه به چند دليل مخالفت شد. عقايدهندو مرگ را براي رهايي از "مايا" ارزشمند مي دانست و "مادر ترزا" را مانع ايناقدام مي دانستند. از طرفي مي پنداشتند كه مادر زير لواي فعاليت خيرخواهانه اش قبلاز مرگ افراد را مسيحي مي كند. بارها به خانه افراد رو به مرگ آمدند و حتي قصد كشتنمادر را كردند. اما زماني كه يك كاهن خود از بيمارستان رانده شد و به خانه افراد روبه مرگ آمد, مشاهده كرد كه "مادر ترزا" بالاي سر هر كس كه مي رود، مي گويد: تو دعايدين خودت را بخوان و من دعاي دين خودم را. فكر مي كنم كه اين عمل زيبايي برايخداوند باشد.
    سال 1960 جهانيان "مادر ترزا" را شناختند. او در كشور هند مرز ميان غريبه و خارجي واديان را از بين برده بود.
    او سال 1971 جايزه صلح پاپ را گرفت. ليموزيني كه پاپبه او هديه داد را بلافاصله فروخت و با آن چند آمبولانس براي جذاميان خريد. سال1972جايزه "نهرو" را به او دادند.سال 1979 نيز جايزه صلح نوبل را گرفت. او در زير فلاشدوربين عكاس ها وارد آكادمي صلح نوبل شد. در حاليكه بعدا مي گفت: من به خاطر تحملآن همه فلاش بايد حتما به بهشت بروم !! "مادر ترزا" ضيافت شام نوبل را لغو كرد و باپول خيريه اي كه در كنار پول شام جمع شده بود توانست به بسياري از كودكان فقير غذابرساند.
    مسير فعاليت هاي "مادر ترزا" پر از مخاطرات جان فرسا بود. او به شهادت بسياري , يكي از كساني بود كه توانست تا حد قابل توجهي خشكسالي اتيوپيرا مهار كند. گرچه كه او ابتداي ورود به اتيوپي توسط "هايلاسلاسي"، پادشاه وقتاتيوپي دستگير شد.
    "مادر ترزا" گوهري درخشنده در تنينحيف بود، شايد جهان ديگر نتواند پيرزني هفتاد دو ساله را به خود ببيند كهدر ميانه جنگ اسرائيل و لبنان به كمك 37 كودك در محاصره بشتابد. او وجدان عصر مابود. خودش گفته است كه فقط پنجاه و چهار هزار نفر را از جوي آب خيابان نجات دادهاست. او هرگز براي خودش چيزي نخواست. تا اين اواخر حتي از تلفن هم استفاده نمي كرد. هنگامي كه با هواپيما سفر مي كرد براي آنكه از پول خيريه مردم خرج نكند، در پروازمهمانداري مي كرد تا هزينه سفرش تامين شود.
    از بسياري از شركت‌‏هاي هواپيماييخواست كه باقيمانده غذاي مسافرانشان را به او بدهند تا بتواند كسان بسياري را ازگرسنگي برهاند.
    بسياري از خلبانان پروازهاي "مادرترزا" جزو همياران امروز موسسهاو شده اند. سال 1992 هنگامي كه در بيمارستان كاليفرنيا بستري شده بود، پرستاران اورا ديدند كه از زير تخت‌‏ها فرار مي‌‏كند!
    او نمي‌‏خواست در بيمارستان بماند. زيرا فكر مي كرد هزينه بيمارستان را مي‌‏توان براي ديگراني خرج كرد كه از او مقدمترند.زماني كه به خاطر عقايد مذهبي‌‏اش, با سقط جنين مخالفت مي‌‏كرد, با اعتراض جديگروه هاي مختلف مواجه شد. او با اينكه از عقيده‌‏اش عدول نكرد، اما به همه اعلامكرد كه اگر كودكي را نمي‌‏خواهند به او بسپارند تا او براي آن كودك مادري كند. سيلكودك بود كه به سوي "مادرترزا" روانه شد و او همه آنها را پذيرفت. در جنگ عراق و‌‏آمريكا به صدام حسين و جورج بوش پدر‌‏, نامه‌‏اي نوشت و به آنها گفت كه در زمانيكوتاه جنگ بازنده و برنده‌‏اي خواهد داشت. اما هيچ چيز توجيه كننده درد و رنجكودكان و مردم نخواهد بود.
    "مادر ترزا" مظهر عشق ورزي يك طرفه بود. هرگز براي خودش از كسي انتظارنداشت. دعا مي‌‏كرد: خدايا چنانم كن كه دوست بدارم بيش از آنكه بخواهم دوستمبدارند. توصيه مي‌‏كرد كه سعي كن بشناسي پيش از آنكه انتظار داشته باشي شناخته‌‏شوي. درون "مادرترزا" از خشم و كينه و نفرت تهي شده بود. وقتي به او خردهمي‌‏گرفتند كه مهرباني بيش از حد تو گاه ممكن است به خطا رود، پاسخ مي‌‏داد: ترجيحمي‌‏دهم با مهرباني اشتباه كنم تا اينكه با خشونت و جديت كار صحيح انجام دهم. او بهما ياد داد كه اگر مايليم پيام عشق را بشنويم، بايد پيش از آن خود نيز اين پيام راارسال كنيم.
    "مادرترزا" فقط به فقر مادي توجه نمي كرد. او فقر معنوي را حتي مهمتر مي دانست. او چند روز با زني مرفه در غرب كه از فرط تنهايي هر روز براي خودشنامه پست مي كرد، زندگي كرد. مادر معتقد بود كه نياز به دوست داشته شدن و عزت واحترام ديدن، بيش از نياز به نان است.
    "
    مادرترزا" هيچ گاه ازدواج نكرد‌‏. هيچگاه مادر جسمي فرزندي نشد. هيچ گاه روابطي عاشقانه را در ميدان دو نفره انسانيتجربه نكرد. اما اگر امروزه عشق همچنان مسمايي دارد، به خاطر آن است كه او و افراديچون او زماني در زمين ما زيسته اند. هنگامي كه "مادرترزا" درگذشت، "ژاك شيراك" گفت: "از امروز دنيا عشق كمتر, عاطفه كمتر و نور كمتري خواهد ديد. او سراينده خداوندبود."
    "مادرترزا" در فقرا, كودكان بي سرپرست و جذاميان چهره خداوند را مي ديد. ايننكته مهمي است. اگر خداوند در كلام مسيحي تا مسيح آمده بود و تجسد پيدا كرده بود, "مادرترزا" خداوند را در چهره فقرا و محرومين مي‌‏نگريست و اين منظر مي‌‏تواندرويكرد جديدي حتي در مواجه با "مساله شر" باشد.
    "مادرترزا" در طول حيات گرانبارش به خودِ خودِ واقعيت پرداخت. هنگامي كه از اوپرسيدند چرا براي شنيدن وقايع از راديو استفاده نمي كند, پاسخ داد: مگر واقعيتيمهمتر و جدي تر از همين انسان هاي دردمندِ گوشت و خوندار وجود دارد كه بخواهد ازراديو بشنود؟ او به خود خود واقعيت پرداخت.
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] :
    خداوندا مرا شايسته آن كن تا به همنوعانم كه در سراسر دنيا در فقر و گرسنگي بهدنيا مي آيند و ميميرند ؛ خدمت كنم
    خدايا! امروز با دستهاي ما روزي عشق،‌آرامش و سرور به آنها ببخش
    خدايا! مرا معبر آرامش كن ؛‌
    تا آنجا كهنفرت هست ، عشق جاري سازم
    آنجا كه خطا هست ، بخشايش بگسترم
    آنجا كه جداييهست ، وصل بيافرينم
    آنجا كه لغزش و دروغ هست ، حقيقت بياورم
    آنجا كه ترديدهست ، ايمان بياورم
    آنجا كه ظلمت هست ، نور بتابانم
    و آنجا كه اندوه است ،شادي منتشر كنم
    خدايا! مرا موهبت آن عطا كنم تا به جاي آسودن به ديگرانآسايش بخشم.
    و بجاي آنكه ديگران دركم كنند ، دركشان كنم
    و بجاي آنكه عشقدريافت كنم ، عشق بورزم
    زيرا با فراموش كردن خويش است كه مي توان به هرچيز رسيد
    با بخشايش است كه بخشوده مي شويم
    و با مردن است كه زندگي ابدي ميابيم


    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    پایگاه اطلاع رسانی احیاء

  2. 3 کاربر از ehyaweb بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    داره خودمونی میشه ღ♥ஜDAYANஜ♥ღ's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    محل سكونت
    ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴
    پست ها
    23

    پيش فرض

    سخنان مادرترزا
    درانتهای حیات ما بدین سنجیده نخواهیم شدکه:
    چه مدرک دانشگاهی دریافت کرده ایم
    چه مقدارازمادیات دنیابرای خوداندوخته ایم
    چه کارهای بزرگی انجام داده ایم

    سنجش مابراین اساس خواهد بود که:
    من تشنه بودم وتومراسیراب کردی
    من عریان بودم وتومراپوشاندی
    من بی خانمان بودم وتومرااسکان دادی

    تشنه.نه فقط تشنه آب بلکه تشنه محبت
    عریان.نه فقط ازبرای لباس بلکه عریان ازعزت واحترام
    بی خانمان.ولی نه تنهادرطلب خانه ای ازخشت بلکه به
    سبب خروج ازعوالم انسانی
    بنابراین.جسورانه عشق بورز.احترام کن وبپذیر



    ---------- Post added at 12:15 PM ---------- Previous post was at 12:12 PM ----------

    مادر ترزا؛ صاحب «خانه قلبـهای پاک و رؤوف»
    اگر دو گِرده نان داری
    یکی از آنها را به فقرا بده
    آنگاه نان دیگر را بفروش
    و برای تغذیه روحت
    گل سنبل بخر
    این معنای شعری است که بر دیوار «خانه قلبهای پاک» در کلکته نصب شده است و شعار زنی است که سندی از ظرفیت آدمی برای پیروزی بر تیره روزیهاست.
    او در دفتر خاطراتش می نویسد:
    «خدای من! چه زجرها و چه تنهایی ها که کشیده ام.
    و نمی دانم که این دردها و مشقتها تا چه زمانی ادامه خواهند داشت.
    همیشه اشکهایم از چشمم روان بوده است و این تنها ضعف من بود که همه از آن آگاه بودند.
    ولی خدایا! تو به من نیرویی داده بودی که بر خودم مسلط باشم.
    و راهی را که خودم انتخاب کرده بودم و به دلخواه پذیرفته بودم ادامه دهم.
    و به خاطر قلب رؤوف و بی آلایش مادرم که همیشه به بیچارگان و درماندگان با رأفت و مهربانی نظر می کرد آن نگاه مهربان او بر کودکان بیچاره و فقیر مرا مصمم ساخت که با عشق به بیچارگان و درماندگان و محتضران زنده بمانم، فعالیت کنم و در این راه بمیرم.»
    * گنبد معبد «کالی» که بی شباهت به پشت بام پوشالی کلبه های دهقانی نیست همچون گلی که در جستجوی نور آفتاب باشد از فراز کوچه های پیچ در پیچ، خانه های اهل حرفه، کلبه های بینوایان، دکانها و سرپناههای زائران سر بر کشیده است. این جایگاه زیارتی هندوان عالم که در ساحل یکی از شاخه های گنگ ساخته شده و مردگان هندو را در نزدیکی آن می سوزانند، شلوغ ترین و پرآمد و رفت ترین حرم مقصوره کلکته است که شب و روز انبوهی از مؤمنان هندو در درون و اطراف دیوارهای خاکستری رنگ آن در حرکت و جنب و جوش هستند. خانواده های ثروتمند با دستهای پر از هدایا، بخصوص انواع میوه و خوراکیهای بسته بندی شده در زرورق، تائبان با جامه های پنبه ای سفید همراه با بزهای قربانی، یوگیها با جامه های زعفرانی، گیسوانی که بر فراز سرشان بسته و گره خورده است، شاعران دوره گردی که سروده های حزن آور خود را می خوانند، نوازندگان، گدایان، کاسبان، جهانگردان و انبوهی دیگر از مردم از شرکت کنندگان، همواره در درون و حوالی معبد «کالی» در رفت و آمد هستند.
    محلی که معبد «کالی» در آن قرار گرفته است یکی از پرتراکم ترین نقاط شهر پرجمعیت کلکته است که صدها دکان انباشته از کالاهای رنگارنگ چون کمربندی معبد را احاطه کرده است که در آنجا همه چیز به معرض فروش گذاشته می شود؛ از جمله انواع میوه و گل و پودر و اسباب زینت، اجناس بنجل، عطریات، اشیاء نذری و اسباب بازی و حتی ماهی تازه و مرغ در قفس و ...
    کمی بالاتر از این مکان که بی شباهت به لانه مورچه نیست دود آبی رنگ هیزم، هوا را آغشته کرده است و همراه آن بوی عود و بوی گوشت سوخته مردگان به مشام می رسد. تعداد زیادی از ملتزمان مردگانی که برای سوختن آورده شده اند، راه خود را از میان انبوه زائران،
    گاوها، سگها، و بچه هایی که در کوچه ها مشغول بازی اند، می گشایند.
    در معبد کالی زندگانی پرجوش و مرگ در کنار یکدیگر عرض وجود می کنند.
    کمی پایین تر از معبد ساختمانی بزرگ که پنجره هایش کرکره های گچین دارد دیده می شود. در سنگین و بزرگ این ساختمان همواره باز است و هر کس در هر ساعتی که بخواهد می تواند وارد آنجا شود. روی پلاکی چوبی که در مدخل عمارت نصب شده است به زبانهای انگلیسی و بنگالی نوشته شده است «شهرداری کلکته» و ذیل آن عبارت «خانه قلبهای پاک»، «پناهگاه محتضران بی کس و کار و رها شده» حک گردیده است.
    در تالار این عمارت تخت خوابهای سفری چسبیده به هم قرار دارد که بر هر کدام تشک و بالشی سبزرنگ گسترده شده و هر تخت با نمره ای مشخص می شود. افرادی شبح مانند در سکوت کامل میان تختها قرار دارند. این قسمت مربوط به مردان است. مردانی بسیار تکیده و لاغر و در حال احتضار.
    در تالار دیگر روی تختهایی با همان مشخصات زنان محتضر دراز کشیده اند. محیط آرام و آرامش حاکم بر فضای «پناهگاه محتضران»، بسیار چشمگیر است. از بیم و خشونت اثری دیده نمی شود و هیچ گونه اضطراب، تنهایی، خشم و بی کسی این بینوایان را که در رنج و دردشان مشابه هستند، آزار نمی دهد. در محیط این دو سالن زنانه و مردانه جز مهربانی و آشتی چیز دیگری نیست و سکنه این «خانه قلبهای رؤوف» آرامش خود را مدیون زن کوچک اندام و خستگی ناپذیری هستند که با ساری* سفیدرنگ کتانی و مغزی دار خود از بیماران محتضر عیادت می کرد. زنی که از چند سال پیش به منظور پرستاری از بینوایان دست به کاری خیرخواهانه و انقلابی زده بود و در هندوستان و سراسر جهان شهره بود.
    سالها بود که مجلات و روزنامه ها نام این زن دیندار را که کودکان بی سرپرست و بیماران مشرف به موت را که بی کس و رها شده در کوچه های کلکته به سر می بردند، گرد آورده و پرستاری می کرد، شهره خاص و عام کرده بودند. اقدامات خیرخواهانه این زن کوچک اندام سرحدات هند را پشت سر گذاشته بود. این زن مورد احترام، «مادر ترزا» نامیده می شود. او سالخورده تر از سن خود نشان می داد و چروک بسیار در چهره اش حاکی از ریاضت و بی خوابی بسیار بود. «مادر ترزا» یا «آگنز بوژاکسیو» در شهر «اسکوپژ» یوگسلاوی از پدر و مادری آلبانی تبار به دنیا آمد. پدرش مقاطعه کاری مرفه بود. آگنز بسیار جوان بود که زندگی مبلغان مسیحی مأمور هندوستان، نظرش را جلب کرد. «آگنز» در هیجده سالگی به یاد قدیسه ای به نام «ترز مقدس» نام خود را به ترزا تغییر داد و در بیستم ژانویه 1931 میلادی در کلکته که در آن زمان بزرگترین پایتخت امپراتوری بریتانیا بعد از لندن بود از یک کشتی تجاری پیاده شد. «ترزا» مدت سیزده سال در یکی از صومعه های بسیار مشهور کلکته برای دختران خانواده های بورژوا درس جغرافیا تدریس می کرد. اما در سال 1946 در سفری که با قطار به «دارجیلینگ» شهری واقع در دامنه
    کوههای هیمالیا می کرد فکری به خاطرش رسید. او در یکی از مصاحبه هایش می گفت: در این الهام خداوند از او خواست که از زندگانی مرفه خود در صومعه دست بکشد و زندگی خود را در میان بینواترین بینوایان ادامه دهد.
    «ترزا» از این به بعد با اجازه پاپ، یک ساری سفید کتانی کم بها پوشید و آنگاه به تأسیس فرقه ای مذهبی پرداخت که هدفش تسکین مصیبتهای بی کس ترین و آواره ترین انسانها بود.
    خانه قلبهای رؤوف و سالنی که بی کسان در حال احتضار در آن سکنی گزیده بودند، حاصل تجربه جالبی بود که فکر تأسیس آن شب هنگامی از خاطر مادر ترزا گذشت.
    در سال 1952 رگباری سیلاب مانند توأم با رعد و برق با صدایی مهیب کلکته را در بر می گیرد. در چنین موقعی که سیلاب دیوارهای مدرسه طب و بیمارستان وابسته بدان را فرا گرفته است، مادر ترزا در همین محل با پیکری مواجه می شود و توقف می کند. پیکر از آن زنی است که در وسط سیلابی که پیاده رو را فرا گرفته است، ناله می کند. زن بیمار به زحمت تنفس می کند و موشها انگشتان پاهایش را تا استخوان جویده اند. مادر ترزا زن را در آغوش گرفته و با عجله به سوی بیمارستان می برد. وقتی راه درمانگاه اورژانس را پیدا می کند و بیمار مشرف به موت را در راهروی درمانگاه روی برانکارد می خواباند، دربان بیمارستان سر می رسد و می گوید: «این شخص را فورا از اینجا ببرید ما نمی توانیم هیچ کاری برای او انجام دهیم!»
    مادر ترزا بار دیگر زن بینوا را به آغوش می کشد زیرا بیمارستان دیگری را در فاصله ای نه چندان دور سراغ دارد با اینکه در رفتن شتاب می کند اما ناگهان صدای ناله ای می شنود و احساس می کند که جسد زن در میان دستهایش خشک شده است و می فهمد که بسیار دیر شده است. پس بارش را بر زمین می گذارد. چشمهای زن بینوا را می بندد و لحظه ای در کنارش دعا می کند و آنگاه در حالی که اندوه سراسر وجودش را فرا گرفته است با خود می گوید: «در اینجا با سگها بهتر از انسانها رفتار می شود.»
    صبح فردا او به بخشی از فرمانداری کلکته مراجعه می کند که جواز تأسیس اماکن عمومی را صادر می کند. لجاجت این زن مذهبی اروپایی که ساری سپید کتانی به تن دارد همه اعضای فرمانداری را به تعجب می اندازد. یکی از معاونان فرماندار او را می پذیرد. ترزا به او اعلام می کند که برای شهری مانند کلکته ننگ آور است که سکنه اش ناگزیر باشند در خیابانها جان بدهند. «هم اکنون روزی صدها تن در خیابانهای این شهر جان می دهند.» برای من پناهگاهی بجویید تا بتوانم در آن به نحوی به مردگان خدمت کنم که با شایستگی و عشق در محضر خداوند حاضر شوند.
    چند روز بعد شهرداری کلکته کانون قدیمی زائران هندو واقع در جوار معبد بزرگ «کالی» را در اختیار او می گذارد. مادر ترزا در پوست نمی گنجد زیرا در این کار دست خدا را یاور خود می بیند. مکان برای او بسیار مطلوب و مناسب است. زیرا بیشتر فقرا هنگام احساس مرگ در آرزوی آن که در کنار معبد مقدس در آتش بسوزند، هستند. در ابتدا ورود بدون حق زنی مسیحی مزین به صلیب و ملبس به ساری سفید در محله ای مختص پیروان بودا حس کنجکاوی بومیان را تحریک می کند. اما بزودی هندوان متعصب عمل شهرداری را کاری ننگ آور تلقی می کنند و شایع می سازند که هدف مادر ترزا و خواهران هم مذهبش آن است که بیماران محتضر بودایی را به قبول دین مسیحی وادارند و از این پس مشکلات ترزا آغاز می گردد. یک روز آمبولانسی که گروهی مشرف به موت را که از کوچه ها گردآوری شده اند به مقصد می رساند با بارانی از سنگ و آجر مواجه می شود و بودائیان به این بسنده نکرده و خواهران تارک دنیا را تهدید می کنند و دشنام می دهند.
    در چنین وضعی مادر ترزا بیرون می آید و در مقابل تظاهرکنندگان به زانو در می آید و در حالی که دستهایش را بالا آورده است فریاد می زند: «مرا بکشید در این صورت خیلی زودتر به خدای خود می پیوندم.»
    جمعیت تحت تأثیر فریاد استغاثه آمیز ترزا بازمی گردد اما تشنج ادامه می یابد. نمایندگانی از محله به فرمانداری و اداره پلیس مراجعه کرده از مقامات آن می خواهند که «زن مذهبی خارجی» را از محل برانند. رئیس پلیس قول می دهد که موجبات رضایت آنها را فراهم آورد اما مصمم می شود که پیش از هر اقدامی شخصا بازدیدی از محل کار ترزا و یارانش به عمل آورد. پس به «خانه قلبهای پاک» می رود و زمانی با مادر ترزا مواجه می شود که وی بر بالین مردی از بیماران، گردآوری شده از معابر عمومی، است؛ مردی درمانده و کوفته که در کثافت می غلطد. جز اسکلتی از او باقی نیست و سراسر بدنش از زخمهای چرکین پوشیده شده است. پلیس با تعجب از خود می پرسد؟ «خدای من! این زن چگونه او را تحمل می کند؟» مادر ترزا زخمها را یک یک تمیز می کند و با داروهای آنتی بیوتیک پانسمان می کند و با مهربانی با مرد بینوا سخن می گوید و به او قول می دهد که حالش خوب خواهد شد و نباید بترسد زیرا پرستاران درمانگاه او را دوست می دارند و همه این قول و مهربانیها با آرامش ظاهری و باطنی عجیبی همراه است. نتیجه آن که رئیس پلیس منقلب می شود.
    او برمی گردد و به معترضین می گوید: «به شما قول داده بودم که این زن خارجی را از این محل برانم اما اینک به یک شرط به قول خود عمل می کنم و آن اینکه مادران و خواهرانتان تعهد کنند که کار این زن و همکارانش را تقبل خواهند کرد.»
    این تذکر خیلی مؤثر واقع نمی شود و تظاهرکنندگان در روزهای بعد نیز سنگ پرانی را ادامه می دهند.
    صبح روزی مادر ترزا صدای همهمه ای را از جلوی معبد کالی می شنود. وقتی نزدیک می شود مردی را می بیند که با چهره مسخ شده و بدن بی خون بر زمین افتاده است و سه رشته ریسمان علامت «برهمنان» بر لباسش خودنمایی می کند. او یکی از روحانیان معبد است، هیچ کس جرأت لمس کردن او را ندارد. زیرا دچار وبا شده است. مادر ترزا خم می شود برهمن را با دست می کشد و به درمانگاه قلبهای رؤوف می برد و روز و شب از او مراقبت می کند تا از مرگ نجات می یابد. روزی می رسد که همین برهمن فریاد می زند:
    «مدت سی سال یک کالی سنگی «بت» را تعظیم و احترام کرده ام و امروز یک کالی دارای گوشت و استخوان (مادر ترزا) را می ستایم.
    از این روز به بعد هرگز هیچ سنگ و آجری به سوی خواهران تارک دنیای ساری سپیدپوش پرتاب نمی شود.»
    خبر این اقدام مهم در همه شهر می پیچد. هر روز آمبولانسها و فرغونهای پلیس گروهی بینوای بی کس را به مؤسسه مادر ترزا و خواهران تارک دنیایش می آورند. و مادر ترزا با افتخار می گوید: «خانه قلبهای رؤوف جواهر زینت بخش کلکته است.»
    و از این پس تمامی شهر حامی این جواهر است. فرماندار، روزنامه نگاران و بزرگان بشردوست از آن بازدید می کنند. و برخی زنان خانواده های متشخص که روح مذهبی و انسان دوستانه دارند با میل خاطر و در کنار خواهران اروپایی به مراقبت از بیماران رهاشده می پردازند.
    اما مادر ترزا این زن کوچک اندام خستگی ناپذیر به این مؤسسه و این کار بسنده نمی کند. او روزهای متمادی را برای مرخص کردن لوازم، داروها و بسته های شیرخشکی که از دوستان خارجه می رسد در اداره گمرک می گذراند. و از طرفی، گردآوری بیماران مشرف به مرگ و سرگردان اولین مرحله کار این زن خیرخواه است، و او می داند موجودات زنده ای نیز هستند که به مراقبت نیاز دارند. از آن جمله نوزادانی که هر روز صبح مادرانی بینوا بر تلی از خاکروبه یا در جوی آبی یا بر در معبدان رها می کنند.
    او با مواجه شدن با نوزاد پیش رسی که در روزنامه ای پیچیده شده و بر سر راه گذارده شده است، نخستین مشتری خود را برای «خانه کودکان» می یابد. این نوزاد کوچک حتی قدرت مکیدن پستانکی را که مادر ترزا بر دهانش می گذارد ندارد. او را با لوله ای از طریق بینی تغذیه می کند.مادر ترزا موفق می شود در این جایگاه تازه عشق و رحمت پیروز از آب درآید. او دهها طفل شیرخوار سرراهی در پارکها و زیر آلاچیقها پیدا می کند. هر روز پنج تا شش کودک به خانه کودکان آورده می شود و مورد مراقبت مادر ترزا و همکاران قرار می گیرد. روز به روز بر تعداد آنها افزوده می شود. از یک طرف بیماران محتضر و از طرف دیگر دهان باز نوزادان که باید تغذیه شوند، امامادر ترزا با آرامش کار خود را ادامه می دهد و با لبخند همیشگی اش می گوید: «خداوند آنها را مراقبت خواهد کرد.»
    و واقعا این طور می شود و بزودی هدایای مردم چون سیل روان می شود. در شهری که از کثرت جمعیت دچار خفقان است بر ضد سقط جنین اعلام جنگ می کند و آنگاه به وسیله خواهران همکارش پوسترهایی را در شهر پخش می کند حاکی از آنکه آماده است از هر کودکی که به او عرضه شود پذیرایی کند.
    مادر ترزا که فرشته رحمت لقب گرفته است، اینک نگاه خود را معطوف به دیگر گروههای بینوا و بی کس پرواز می دهد، در اینجا نگاه او به بدبخت ترین انسانها یعنی جذامیان معطوف می شود. در حومه صنعتی کلکته عمارت خشتی شیروانی داری می سازد و بیماران بدحال را در آن جای می دهد و هر روز آنها را پانسمان می کند و دارو می دهد و با سخنان آرامش بخش به تسکین دردهایشان می پردازد. دیری نمی گذرد که صدها ناقص العضو به این کانون عشق روی می آورند. رفته رفته گروهی از خواهران هندی را در شهر راه می اندازد و بزودی هفت درمانگاه رایگان دیگر تأسیس می کند. از طرفی دیگر درمانگاههای سیار به راه می اندازد. تعداد زیادی چرخ دستی با رنگ سفید و علامت انجمن خیریه مبلغان مسیحی در شهر به راه می اندازد که برای معالجه بیماران حتی به محله های رهاشده شهر سر می زنند. او تا واپسین دم زندگی همواره این جمله را که «آنان بیماران و بی کسان» بیش از آنچه به آنها می دهیم به ما بازمی گردانند.» را بر زبان داشت و تکرار می کرد.بقیه در صفحه 57
    بالاخره مادر ترزا که در 26 آگوست سال 1910 (4/5/1289) در آلبانی به دنیا آمده بود در 5 سپتامبر 1997 (14/6/1376) یعنی دو سال پیش آخرین نفسهای خود را در کلکته کشید و از دنیا رفت. او سراسر زندگیش را وقف خدمت به مردم فقیر و بیچاره و درمانده کرد و فقیران و درماندگان خود را خوشبخت احساس می کردند چرا که حداقل یک بار در طول عمرشان توانسته بودند او را از نزدیک ببینند.
    او با دست خالی و بدون هیچ چشمداشتی مؤسسات خیریه ای را در هندوستان راه اندازی کرد که به دنبال آن در 90 کشور دنیا شعبات آن نیز به فعالیت پرداختند. این خدمت بشردوستانه و صادقانه مادر ترزا توانست در قلب بسیاری از مردمان راه پیدا کند و از آنها حمایت بگیرد. او چون هدفش خدایی و الهی بود؛ لبخند همیشگی اش توانست قلبها را تسخیر و تصاحب کند.
    او در خاطراتش می نویسد:
    خیابانهای آلوده و کثیف هند، عدم بهداشت، فقر و گرسنگی در هند مرا مأیوس نساخت. من از این محیط درس می گرفتم که چگونه آن را با خود سازگار کنم. گرچه تحمل این اوضاع و احوال ناهنجار حتی برای فقیران و درماندگان هم جانکاه و کشنده و ناراحت کننده بود. به هر حال من باید کاری می کردم. گاهی برای رسیدگی به اوضاع فقرا این قدر از این خانه به آن خانه می رفتم که دیگر پاهایم یارای راه رفتن نداشت و گاهی می دانستم که برای بیچاره و درمانده ای که جسمش را از دست داده نمی توانم کاری بکنم و تنها برای روح آنها که در جستجوی خدا بود شاید مرهمی بودم.»
    مادر ترزا همچنین در خاطراتش راجع به جوایز مهم جهانی که به خود اختصاص داده است می نویسد: «دادن این جوایز به من در حقیقت مهر تأییدی بر این است که در عصر حاضر فقیران بسیاری زندگی دردآوری را طی می کنند و مردم دنیا باید این را بدانند.»
    مادر ترزا به خواسته یکی از دوستدارانش برای او یادداشت پندآموزی را می نویسد:
    «یک قلب پر از عشق به خدا داشته باش تا خداوند تو را یاری کند.»
    ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــ
    * ساری: لباس سنتی زنان هندی که از 5 تا 5/5 متر پارچه و یک نیم تنه تشکیل شده است.
    <h4>منابع:</h4>1ـ آناندنگر (شهر شادی) رومی نیک لاپیر.
    2ـ روزنامه Indian Oxpress(ایندین اکسپرس)، آگوست 1998.
    3ـ روزنامه The Hindu «هندو»، 4 سپتامبر 1999.
    پدیدآورنده: ترجمه، تهیه و تنظیم: محبوبه پلنگی

  4. 2 کاربر از ღ♥ஜDAYANஜ♥ღ بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    داره خودمونی میشه ღ♥ஜDAYANஜ♥ღ's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    محل سكونت
    ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴
    پست ها
    23

    پيش فرض

    مادرترزا، صاحب «خانه قلبـهای پاک و رؤوف»
    اگر دو گِرده نان داری
    یکی از آنها را به فقرا بده
    آنگاه نان دیگر را بفروش
    و برای تغذیه روحت
    گل سنبل بخر
    این معنای شعری است که بر دیوار «خانه قلبهای پاک» در کلکته نصب شده است و شعار زنی است که سندی از ظرفیت آدمی برای پیروزی بر تیره روزیهاست.
    او در دفتر خاطراتش می نویسد:
    «خدای من! چه زجرها و چه تنهایی ها که کشیده ام.
    و نمی دانم که این دردها و مشقتها تا چه زمانی ادامه خواهند داشت.
    همیشه اشکهایم از چشمم روان بوده است و این تنها ضعف من بود که همه از آن آگاه بودند.
    ولی خدایا! تو به من نیرویی داده بودی که بر خودم مسلط باشم.
    و راهی را که خودم انتخاب کرده بودم و به دلخواه پذیرفته بودم ادامه دهم.
    و به خاطر قلب رؤوف و بی آلایش مادرم که همیشه به بیچارگان و درماندگان با رأفت و مهربانی نظر می کرد آن نگاه مهربان او بر کودکان بیچاره و فقیر مرا مصمم ساخت که با عشق به بیچارگان و درماندگان و محتضران زنده بمانم، فعالیت کنم و در این راه بمیرم.»
    * گنبد معبد «کالی» که بی شباهت به پشت بام پوشالی کلبه های دهقانی نیست همچون گلی که در جستجوی نور آفتاب باشد از فراز کوچه های پیچ در پیچ، خانه های اهل حرفه، کلبه های بینوایان، دکانها و سرپناههای زائران سر بر کشیده است. این جایگاه زیارتی هندوان عالم که در ساحل یکی از شاخه های گنگ ساخته شده و مردگان هندو را در نزدیکی آن می سوزانند، شلوغ ترین و پرآمد و رفت ترین حرم مقصوره کلکته است که شب و روز انبوهی از مؤمنان هندو در درون و اطراف دیوارهای خاکستری رنگ آن در حرکت و جنب و جوش هستند. خانواده های ثروتمند با دستهای پر از هدایا، بخصوص انواع میوه و خوراکیهای بسته بندی شده در زرورق، تائبان با جامه های پنبه ای سفید همراه با بزهای قربانی، یوگیها با جامه های زعفرانی، گیسوانی که بر فراز سرشان بسته و گره خورده است، شاعران دوره گردی که سروده های حزن آور خود را می خوانند، نوازندگان، گدایان، کاسبان، جهانگردان و انبوهی دیگر از مردم از شرکت کنندگان، همواره در درون و حوالی معبد «کالی» در رفت و آمد هستند.
    محلی که معبد «کالی» در آن قرار گرفته است یکی از پرتراکم ترین نقاط شهر پرجمعیت کلکته است که صدها دکان انباشته از کالاهای رنگارنگ چون کمربندی معبد را احاطه کرده است که در آنجا همه چیز به معرض فروش گذاشته می شود؛ از جمله انواع میوه و گل و پودر و اسباب زینت، اجناس بنجل، عطریات، اشیاء نذری و اسباب بازی و حتی ماهی تازه و مرغ در قفس و ...
    کمی بالاتر از این مکان که بی شباهت به لانه مورچه نیست دود آبی رنگ هیزم، هوا را آغشته کرده است و همراه آن بوی عود و بوی گوشت سوخته مردگان به مشام می رسد. تعداد زیادی از ملتزمان مردگانی که برای سوختن آورده شده اند، راه خود را از میان انبوه زائران،
    گاوها، سگها، و بچه هایی که در کوچه ها مشغول بازی اند، می گشایند.
    در معبد کالی زندگانی پرجوش و مرگ در کنار یکدیگر عرض وجود می کنند.
    کمی پایین تر از معبد ساختمانی بزرگ که پنجره هایش کرکره های گچین دارد دیده می شود. در سنگین و بزرگ این ساختمان همواره باز است و هر کس در هر ساعتی که بخواهد می تواند وارد آنجا شود. روی پلاکی چوبی که در مدخل عمارت نصب شده است به زبانهای انگلیسی و بنگالی نوشته شده است «شهرداری کلکته» و ذیل آن عبارت «خانه قلبهای پاک»، «پناهگاه محتضران بی کس و کار و رها شده» حک گردیده است.
    در تالار این عمارت تخت خوابهای سفری چسبیده به هم قرار دارد که بر هر کدام تشک و بالشی سبزرنگ گسترده شده و هر تخت با نمره ای مشخص می شود. افرادی شبح مانند در سکوت کامل میان تختها قرار دارند. این قسمت مربوط به مردان است. مردانی بسیار تکیده و لاغر و در حال احتضار.
    در تالار دیگر روی تختهایی با همان مشخصات زنان محتضر دراز کشیده اند. محیط آرام و آرامش حاکم بر فضای «پناهگاه محتضران»، بسیار چشمگیر است. از بیم و خشونت اثری دیده نمی شود و هیچ گونه اضطراب، تنهایی، خشم و بی کسی این بینوایان را که در رنج و دردشان مشابه هستند، آزار نمی دهد. در محیط این دو سالن زنانه و مردانه جز مهربانی و آشتی چیز دیگری نیست و سکنه این «خانه قلبهای رؤوف» آرامش خود را مدیون زن کوچک اندام و خستگی ناپذیری هستند که با ساری* سفیدرنگ کتانی و مغزی دار خود از بیماران محتضر عیادت می کرد. زنی که از چند سال پیش به منظور پرستاری از بینوایان دست به کاری خیرخواهانه و انقلابی زده بود و در هندوستان و سراسر جهان شهره بود.
    سالها بود که مجلات و روزنامه ها نام این زن دیندار را که کودکان بی سرپرست و بیماران مشرف به موت را که بی کس و رها شده در کوچه های کلکته به سر می بردند، گرد آورده و پرستاری می کرد، شهره خاص و عام کرده بودند. اقدامات خیرخواهانه این زن کوچک اندام سرحدات هند را پشت سر گذاشته بود. این زن مورد احترام، «مادر ترزا» نامیده می شود. او سالخورده تر از سن خود نشان می داد و چروک بسیار در چهره اش حاکی از ریاضت و بی خوابی بسیار بود. «مادر ترزا» یا «آگنز بوژاکسیو» در شهر «اسکوپژ» یوگسلاوی از پدر و مادری آلبانی تبار به دنیا آمد. پدرش مقاطعه کاری مرفه بود. آگنز بسیار جوان بود که زندگی مبلغان مسیحی مأمور هندوستان، نظرش را جلب کرد. «آگنز» در هیجده سالگی به یاد قدیسه ای به نام «ترز مقدس» نام خود را به ترزا تغییر داد و در بیستم ژانویه 1931 میلادی در کلکته که در آن زمان بزرگترین پایتخت امپراتوری بریتانیا بعد از لندن بود از یک کشتی تجاری پیاده شد. «ترزا» مدت سیزده سال در یکی از صومعه های بسیار مشهور کلکته برای دختران خانواده های بورژوا درس جغرافیا تدریس می کرد. اما در سال 1946 در سفری که با قطار به «دارجیلینگ» شهری واقع در دامنه
    کوههای هیمالیا می کرد فکری به خاطرش رسید. او در یکی از مصاحبه هایش می گفت: در این الهام خداوند از او خواست که از زندگانی مرفه خود در صومعه دست بکشد و زندگی خود را در میان بینواترین بینوایان ادامه دهد.
    «ترزا» از این به بعد با اجازه پاپ، یک ساری سفید کتانی کم بها پوشید و آنگاه به تأسیس فرقه ای مذهبی پرداخت که هدفش تسکین مصیبتهای بی کس ترین و آواره ترین انسانها بود.
    خانه قلبهای رؤوف و سالنی که بی کسان در حال احتضار در آن سکنی گزیده بودند، حاصل تجربه جالبی بود که فکر تأسیس آن شب هنگامی از خاطر مادر ترزا گذشت.
    در سال 1952 رگباری سیلاب مانند توأم با رعد و برق با صدایی مهیب کلکته را در بر می گیرد. در چنین موقعی که سیلاب دیوارهای مدرسه طب و بیمارستان وابسته بدان را فرا گرفته است، مادر ترزا در همین محل با پیکری مواجه می شود و توقف می کند. پیکر از آن زنی است که در وسط سیلابی که پیاده رو را فرا گرفته است، ناله می کند. زن بیمار به زحمت تنفس می کند و موشها انگشتان پاهایش را تا استخوان جویده اند. مادر ترزا زن را در آغوش گرفته و با عجله به سوی بیمارستان می برد. وقتی راه درمانگاه اورژانس را پیدا می کند و بیمار مشرف به موت را در راهروی درمانگاه روی برانکارد می خواباند، دربان بیمارستان سر می رسد و می گوید: «این شخص را فورا از اینجا ببرید ما نمی توانیم هیچ کاری برای او انجام دهیم!»
    مادر ترزا بار دیگر زن بینوا را به آغوش می کشد زیرا بیمارستان دیگری را در فاصله ای نه چندان دور سراغ دارد با اینکه در رفتن شتاب می کند اما ناگهان صدای ناله ای می شنود و احساس می کند که جسد زن در میان دستهایش خشک شده است و می فهمد که بسیار دیر شده است. پس بارش را بر زمین می گذارد. چشمهای زن بینوا را می بندد و لحظه ای در کنارش دعا می کند و آنگاه در حالی که اندوه سراسر وجودش را فرا گرفته است با خود می گوید: «در اینجا با سگها بهتر از انسانها رفتار می شود.»
    صبح فردا او به بخشی از فرمانداری کلکته مراجعه می کند که جواز تأسیس اماکن عمومی را صادر می کند. لجاجت این زن مذهبی اروپایی که ساری سپید کتانی به تن دارد همه اعضای فرمانداری را به تعجب می اندازد. یکی از معاونان فرماندار او را می پذیرد. ترزا به او اعلام می کند که برای شهری مانند کلکته ننگ آور است که سکنه اش ناگزیر باشند در خیابانها جان بدهند. «هم اکنون روزی صدها تن در خیابانهای این شهر جان می دهند.» برای من پناهگاهی بجویید تا بتوانم در آن به نحوی به مردگان خدمت کنم که با شایستگی و عشق در محضر خداوند حاضر شوند.
    چند روز بعد شهرداری کلکته کانون قدیمی زائران هندو واقع در جوار معبد بزرگ «کالی» را در اختیار او می گذارد. مادر ترزا در پوست نمی گنجد زیرا در این کار دست خدا را یاور خود می بیند. مکان برای او بسیار مطلوب و مناسب است. زیرا بیشتر فقرا هنگام احساس مرگ در آرزوی آن که در کنار معبد مقدس در آتش بسوزند، هستند. در ابتدا ورود بدون حق زنی مسیحی مزین به صلیب و ملبس به ساری سفید در محله ای مختص پیروان بودا حس کنجکاوی بومیان را تحریک می کند. اما بزودی هندوان متعصب عمل شهرداری را کاری ننگ آور تلقی می کنند و شایع می سازند که هدف مادر ترزا و خواهران هم مذهبش آن است که بیماران محتضر بودایی را به قبول دین مسیحی وادارند و از این پس مشکلات ترزا آغاز می گردد. یک روز آمبولانسی که گروهی مشرف به موت را که از کوچه ها گردآوری شده اند به مقصد می رساند با بارانی از سنگ و آجر مواجه می شود و بودائیان به این بسنده نکرده و خواهران تارک دنیا را تهدید می کنند و دشنام می دهند.
    در چنین وضعی مادر ترزا بیرون می آید و در مقابل تظاهرکنندگان به زانو در می آید و در حالی که دستهایش را بالا آورده است فریاد می زند: «مرا بکشید در این صورت خیلی زودتر به خدای خود می پیوندم.»
    جمعیت تحت تأثیر فریاد استغاثه آمیز ترزا بازمی گردد اما تشنج ادامه می یابد. نمایندگانی از محله به فرمانداری و اداره پلیس مراجعه کرده از مقامات آن می خواهند که «زن مذهبی خارجی» را از محل برانند. رئیس پلیس قول می دهد که موجبات رضایت آنها را فراهم آورد اما مصمم می شود که پیش از هر اقدامی شخصا بازدیدی از محل کار ترزا و یارانش به عمل آورد. پس به «خانه قلبهای پاک» می رود و زمانی با مادر ترزا مواجه می شود که وی بر بالین مردی از بیماران، گردآوری شده از معابر عمومی، است؛ مردی درمانده و کوفته که در کثافت می غلطد. جز اسکلتی از او باقی نیست و سراسر بدنش از زخمهای چرکین پوشیده شده است. پلیس با تعجب از خود می پرسد؟ «خدای من! این زن چگونه او را تحمل می کند؟» مادر ترزا زخمها را یک یک تمیز می کند و با داروهای آنتی بیوتیک پانسمان می کند و با مهربانی با مرد بینوا سخن می گوید و به او قول می دهد که حالش خوب خواهد شد و نباید بترسد زیرا پرستاران درمانگاه او را دوست می دارند و همه این قول و مهربانیها با آرامش ظاهری و باطنی عجیبی همراه است. نتیجه آن که رئیس پلیس منقلب می شود.
    او برمی گردد و به معترضین می گوید: «به شما قول داده بودم که این زن خارجی را از این محل برانم اما اینک به یک شرط به قول خود عمل می کنم و آن اینکه مادران و خواهرانتان تعهد کنند که کار این زن و همکارانش را تقبل خواهند کرد.»
    این تذکر خیلی مؤثر واقع نمی شود و تظاهرکنندگان در روزهای بعد نیز سنگ پرانی را ادامه می دهند.
    صبح روزی مادر ترزا صدای همهمه ای را از جلوی معبد کالی می شنود. وقتی نزدیک می شود مردی را می بیند که با چهره مسخ شده و بدن بی خون بر زمین افتاده است و سه رشته ریسمان علامت «برهمنان» بر لباسش خودنمایی می کند. او یکی از روحانیان معبد است، هیچ کس جرأت لمس کردن او را ندارد. زیرا دچار وبا شده است. مادر ترزا خم می شود برهمن را با دست می کشد و به درمانگاه قلبهای رؤوف می برد و روز و شب از او مراقبت می کند تا از مرگ نجات می یابد. روزی می رسد که همین برهمن فریاد می زند:
    «مدت سی سال یک کالی سنگی «بت» را تعظیم و احترام کرده ام و امروز یک کالی دارای گوشت و استخوان (مادر ترزا) را می ستایم.
    از این روز به بعد هرگز هیچ سنگ و آجری به سوی خواهران تارک دنیای ساری سپیدپوش پرتاب نمی شود.»
    خبر این اقدام مهم در همه شهر می پیچد. هر روز آمبولانسها و فرغونهای پلیس گروهی بینوای بی کس را به مؤسسه مادر ترزا و خواهران تارک دنیایش می آورند. و مادر ترزا با افتخار می گوید: «خانه قلبهای رؤوف جواهر زینت بخش کلکته است.»
    و از این پس تمامی شهر حامی این جواهر است. فرماندار، روزنامه نگاران و بزرگان بشردوست از آن بازدید می کنند. و برخی زنان خانواده های متشخص که روح مذهبی و انسان دوستانه دارند با میل خاطر و در کنار خواهران اروپایی به مراقبت از بیماران رهاشده می پردازند.
    اما مادر ترزا این زن کوچک اندام خستگی ناپذیر به این مؤسسه و این کار بسنده نمی کند. او روزهای متمادی را برای مرخص کردن لوازم، داروها و بسته های شیرخشکی که از دوستان خارجه می رسد در اداره گمرک می گذراند. و از طرفی، گردآوری بیماران مشرف به مرگ و سرگردان اولین مرحله کار این زن خیرخواه است، و او می داند موجودات زنده ای نیز هستند که به مراقبت نیاز دارند. از آن جمله نوزادانی که هر روز صبح مادرانی بینوا بر تلی از خاکروبه یا در جوی آبی یا بر در معبدان رها می کنند.
    او با مواجه شدن با نوزاد پیش رسی که در روزنامه ای پیچیده شده و بر سر راه گذارده شده است، نخستین مشتری خود را برای «خانه کودکان» می یابد. این نوزاد کوچک حتی قدرت مکیدن پستانکی را که مادر ترزا بر دهانش می گذارد ندارد. او را با لوله ای از طریق بینی تغذیه می کند. مادر ترزا موفق می شود در این جایگاه تازه عشق و رحمت پیروز از آب درآید. او دهها طفل شیرخوار سرراهی در پارکها و زیر آلاچیقها پیدا می کند. هر روز پنج تا شش کودک به خانه کودکان آورده می شود و مورد مراقبت مادر ترزا و همکاران قرار می گیرد. روز به روز بر تعداد آنها افزوده می شود. از یک طرف بیماران محتضر و از طرف دیگر دهان باز نوزادان که باید تغذیه شوند، اما مادر ترزا با آرامش کار خود را ادامه می دهد و با لبخند همیشگی اش می گوید: «خداوند آنها را مراقبت خواهد کرد.»
    و واقعا این طور می شود و بزودی هدایای مردم چون سیل روان می شود. مادر ترزا در شهری که از کثرت جمعیت دچار خفقان است بر ضد سقط جنین اعلام جنگ می کند و آنگاه به وسیله خواهران همکارش پوسترهایی را در شهر پخش می کند حاکی از آنکه آماده است از هر کودکی که به او عرضه شود پذیرایی کند.
    مادر ترزا که فرشته رحمت لقب گرفته است، اینک نگاه خود را معطوف به دیگر گروههای بینوا و بی کس پرواز می دهد، در اینجا نگاه او به بدبخت ترین انسانها یعنی جذامیان معطوف می شود. در حومه صنعتی کلکته عمارت خشتی شیروانی داری می سازد و بیماران بدحال را در آن جای می دهد و هر روز آنها را پانسمان می کند و دارو می دهد و با سخنان آرامش بخش به تسکین دردهایشان می پردازد. دیری نمی گذرد که صدها ناقص العضو به این کانون عشق روی می آورند. رفته رفته گروهی از خواهران هندی را در شهر راه می اندازد و بزودی هفت درمانگاه رایگان دیگر تأسیس می کند. از طرفی دیگر درمانگاههای سیار به راه می اندازد. تعداد زیادی چرخ دستی با رنگ سفید و علامت انجمن خیریه مبلغان مسیحی در شهر به راه می اندازد که برای معالجه بیماران حتی به محله های رهاشده شهر سر می زنند. او تا واپسین دم زندگی همواره این جمله را که «آنان بیماران و بی کسان» بیش از آنچه به آنها می دهیم به ما بازمی گردانند.» را بر زبان داشت و تکرار می کرد.بقیه در صفحه 57
    بالاخره مادر ترزا که در 26 آگوست سال 1910 (4/5/1289) در آلبانی به دنیا آمده بود در 5 سپتامبر 1997 (14/6/1376) یعنی دو سال پیش آخرین نفسهای خود را در کلکته کشید و از دنیا رفت. او سراسر زندگیش را وقف خدمت به مردم فقیر و بیچاره و درمانده کرد و فقیران و درماندگان خود را خوشبخت احساس می کردند چرا که حداقل یک بار در طول عمرشان توانسته بودند او را از نزدیک ببینند.
    او با دست خالی و بدون هیچ چشمداشتی مؤسسات خیریه ای را در هندوستان راه اندازی کرد که به دنبال آن در 90 کشور دنیا شعبات آن نیز به فعالیت پرداختند. این خدمت بشردوستانه و صادقانه مادر ترزا توانست در قلب بسیاری از مردمان راه پیدا کند و از آنها حمایت بگیرد. او چون هدفش خدایی و الهی بود؛ لبخند همیشگی اش توانست قلبها را تسخیر و تصاحب کند.
    او در خاطراتش می نویسد:
    خیابانهای آلوده و کثیف هند، عدم بهداشت، فقر و گرسنگی در هند مرا مأیوس نساخت. من از این محیط درس می گرفتم که چگونه آن را با خود سازگار کنم. گرچه تحمل این اوضاع و احوال ناهنجار حتی برای فقیران و درماندگان هم جانکاه و کشنده و ناراحت کننده بود. به هر حال من باید کاری می کردم. گاهی برای رسیدگی به اوضاع فقرا این قدر از این خانه به آن خانه می رفتم که دیگر پاهایم یارای راه رفتن نداشت و گاهی می دانستم که برای بیچاره و درمانده ای که جسمش را از دست داده نمی توانم کاری بکنم و تنها برای روح آنها که در جستجوی خدا بود شاید مرهمی بودم.»
    مادر ترزا همچنین در خاطراتش راجع به جوایز مهم جهانی که به خود اختصاص داده است می نویسد: «دادن این جوایز به من در حقیقت مهر تأییدی بر این است که در عصر حاضر فقیران بسیاری زندگی دردآوری را طی می کنند و مردم دنیا باید این را بدانند.»
    مادر ترزا به خواسته یکی از دوستدارانش برای او یادداشت پندآموزی را می نویسد:
    «یک قلب پر از عشق به خدا داشته باش تا خداوند تو را یاری کند.»

  6. 2 کاربر از ღ♥ஜDAYANஜ♥ღ بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    داره خودمونی میشه ღ♥ஜDAYANஜ♥ღ's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    محل سكونت
    ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴
    پست ها
    23

    پيش فرض

    جملاتی از مادر ترزا:

    گاهی دیگران نا معقول و غیر منطقی و خود پرست هستند، بهر حال آنها را ببخش.
    اگر مهربانی کنی آنها ممکن است تورا متهم به داشتن انگیزه های پنهانی و یا خود خواهی کنند، بهر حال مهربانی کن
    اگر موفق باشی دوستان دروغین و دشمنان راستین نصیبت خواهد شد، به هر حال موفق شو.
    اگر درستکار و رک باشی ممکن است عده ای سوء استفاده کنند، بهر حال درستکار و رک گو باش.
    چیزی را که سالها طول کشید بسازی عده ای ممکنست یک شبه نابود کنند، بهر حال سازندگی کن.
    اگر شادمانی و آرامش بدست آوری کسانی بتو حسادت خواهند ورزید، بهر حال شادمان و آرام باش.
    نکوکاری امروز ترا ممکن است مردم فردا از یاد ببرند، بهر حال نکوکاری کن.
    بهترین خود را به دنیا میدهی و ممکنست کافی نباشد، بهر حال بهترین خود را به دنیا بده.
    نگاه کن و ببین بهر حال راجع به تو و دیگران نیست، هر چه هست بین تو و پرودگار است.

  8. این کاربر از ღ♥ஜDAYANஜ♥ღ بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •