رمان :دوستت دارم
نویسنده :رویا مرادی بیرگانی(شهرزاد)
منبع: دیونه شعر
در دل من چیزی است ،مثل یک بیشه نور،
مثل خواب دم صبح و چنان بیتابم ،که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت بروم
تا سر کوه دورها آوایی است ،
که مرا میخواند
من سعید سازش ،نویسنده پر فروش ترین کتاب دنیا هستم ،
ابتدا خبرنگاری ساده بودم اما روزی با او اشنا شدم با زنی به نام سوسن که ماجرای زندگی اش قصه این کتاب است.
زنی که دنیای مرا تغییر داد و با نوشتن سرگذشتش به اوج شهرت رسیدم .
داستان زندگی او ،داستان این کتاب است به نام دوستت دارم .
فصل اول .(قسمت اول)
(هرچی شوهرت میگه فقط میگی چشم نکند یه وقت توی روی مادر شهرت بایستی ها.خدای نکرده خدای نکرده نکنه باهاشون لج کنی ها . کاری کن که تورو از اون دو تا عروس دیگه بیشتر دوست داشته باشن .)
سوسن به یاد حرفهای مادرش افتاد و لبخند رضایت امیز زد .از اینکه شوهرش با او مهربان و خوش اخلاق بود ،دلش را شور و شوقی نا اشنا پر کرده و از زندگی ساده و بی دردسرش لذت میبرد .
ظهر بود ،تازه ظرف های ناهار را لب حوض گذاشته بودند ،سوسن به خواهر شوهرش ،عطیه ،در جمع کردن سفره کمک کرده بود .تا غروب که جواد ،شوهرش،از سرکار برمیگشت خیلی مانده بود.
درحالی که قشنگ ترین لباسش را که پارچه نرم و سبکی و رنگارنگی داشت ،پوشیده بود به حیاط رفت و رو به خواهر شوهرش که در حال شستن ظرفها بود،گفت :
- عطیه خانم صبر کنید کمکتون اب بکشم .
عطیه برگشت و نگاهی به او انداخت .
- تویی سوسن!؟اوا!زهرم ام رفت.چرا یک دفعه می ای؟!
سوسن کنار او رفت ،دامنش را جمع کرد و روی پاها نشست بشقاب کف الودی را برداشت و زیر شیر اب گرفت و با خشرویی گفت:
- وای که چقدر هوا خوب شده!من عاشق بهارم
و نگاهش را به سرشاخه های پر از شکوفه بهار نارنج کشاند
- وقتی هوا این جوریه و همه جا سر سبز میشه انگار توی قلب من هم شکوفه می زند .
عطیه لب ورچید
- عجب زبونی میریزی سوسن !همین زبونو داشتی که مخ جواد بیچاره رو زدی .
سوسن شادمانه خندید و همان طور که ظرفهارا بر میداشت و اب میکشید گفت :
- نه به خدا جواد خودش منو خوایت من تا روز خاستگاری باهاش هیچ حرفی نزده بودم .
عطیه با طعنه گفت:
- تو گفتی و ما هم باور کردیم !
سوسن به یاد شب گذشته افتاد به یاد ابراز عشق صادقانه جواد هنوز هم از این حس پر شور و شوق بود . ذهنش انقدر از فکر های شیرین پر بود که جایی برای هیچ کدورتی باقی نمیگذاشت .خواست بحث را عوض کند.
- عطیه خانم ؟!
- بله!
میگم ،شما چند سالتونه؟
عطیه بی اراده اهی کشید :
- واسه چی میپرسی؟
سوسن قاشق چنگالهایی را که اب کشیده بود توی سبد گذاشت .
- هیچی همینطوری
- بیست و هشت سالمه بهم میاد؟
سوسن فکر کرد ان صورت عبوس و در هم با خط زمختی که اطراف لبهایش افتاده او را مسن تر از سنش نشان میدهد ولی دلجویانه گفت :
- نه هیچ بهتون نمی اد
- نگفتی واسه چی پرسیدی؟ به خاطر اینکه هنوز شوهر نکردم ؟
سوسن که نمیخواست خواهر شوهرش را مکدر کند لبخند شیرینی زد و بدون فکر و فقط برای دلخوشی عطیه گفت:
- شوهر چیه عطیه خانم !به نظر من شما خیلی هم خوشبخت هستین که ازدواج نکردین .
عطیه که کارش تمام شده بود قابلمه را که ته دیگ به ان چسبیده بود زیر شیر ای گذاشت و همانطور که دستهایش را با کف تاد میشست گفت :
- یعنی شوهر کردن بده؟ پس تو خوشبخت نیستی که ازدواج کردی؟!!
سوسن حس کرد که به هیچ طریق نمیتواند گفتگوی دوستانه ای با او داشته باشد برای انکه بیشتر از این با او بحث نکند گفت :
- نه خن ،اخه همه مردها که مثه جواد خوب نیستن !
بعد هم زود دستهایش را اب کشید و گفت
- من میرم یه سری به چای بزم فکر کنم دم کشیده . توی اشپزخانه نفس راحتی کشید و با خوذد تصمیم گرفت که دیگر چندان با عطیه گرم نگیرد .جواد هم قبلا به او گفته بود که خواهرش کمی تند خوست و او که کوچکتر است باید همیشه رعایتش را بکند .
چای را اماده کرد استکانها را مرتب توی سینی چید . سر قوری دم کنی گذاشت و سینی بدست پیش مادر شوهرش رفت .
مادر شوهرش،فخری خانم توی هال نشسته بود و قلیان میکشید پنجره ها باز بود و از بیرون صدای جیک جیک گنجشکها و گه گاهی تق و توقی از حساط همسایه شنیده میشد صدای قل قل قلیان مادر شوهرش برای سوسن اهنگ دل انگیزی داشت کنار او نشست و سینی را ارام زمین گذاشت .
فخری خانم نگاهی به سوسن انداخت و توی دلش گفت: (دختر هوبی به نظر میاد هم خوشگله هم با ادبه فقط کاشکی این عزیز کره جواد توزرد از اب در نیاد و نخواد جواد رو از ما بزنه . و با خصومتی اشکار اندیشید که به خدا اگر بخواد پای جای پای عروسهای دیگه ام بذاره . میفرستمش ور دل مادرش کاری میکنم که نه شب داشته باشه نه روز. بعد بی اراده از سر این فکر لبخند رضایتمندی زد و به سوسن نگاه کرد :
- دستت درد نکنه دخترم .زحمت کشیدی.
- چه زحمتی خانم بزرگ ،وظیفمه
بعد قوری را برداشت و استگانی لبالب از چای ریخت و جولوی فخری خانم گذاشت.ناخواسته مقداری از چای توی نلبکی ریخته شد
- بفرمایید
باز هم فخری خانم فکر کرد :این چه حرفی بود که گفتم معلومه که وظیفشه !اگر از حالا لی لی به لالاش بذارم پررو میشه و دم به قیچی نمیده .اره باید از حالا بفهمه که خانم بزرگ این خونه کیه و سر خود کاری نکنه عطیه راست میگفت ...به دنبال این فکر به نشانه ی سرزنش کمی ابروها را در هم کشید
- ا ا ا ؟مگه مادرت یادت نداده که چطور چای جلوی بزرگ ترت بذاری؟ نصف چای رو که ریختی توی نلبکی دختر؟!
سوسن شرمزده و با عجله نلبکی را توی سینی خالی و با من من شروع به عذر خواهی کرد
- روم سیاه ،ببخشین خانم بزرگ ...
فخری خانم به دستپاچگی او دلش سوخت ولی نخواست دلجویی کند . پگی به قلیان زد و گفت:
- حالا خودتو سرزنش نکن خیلی خب این شد درسی برای دفعه دیگه .اینجا صبح تا شب مهمون میاد و میره هیچ خوش ندارم فردا پس فردا هو بیفته که عروس کوچیکه فخری هندی دست سفیده ..
بعد بلافاصله یادش امد که سوسن فقط چهرده سال دارد . بی اراده لبخند زد .
- حالا طوری نیست کم کم یاد میگیری همه عروسها اول زندگی شون یک کمی دست و پا چلفتی هستند از امروز بیشتر دقت کن .
سوسن سر به زیر گفت :
- چشم
فخری خانم چون بلند قلیان را گرداند . پاها را با اه و ناله کشید و گفت :
- اخی!سوسن یک کمی پاهای منو بمال ،خیلی درد میکنه .
سوسن شروع به مالیدن پاهای مادر شوهرش کرد و فخری خانم زیر چشم اورا تماشا میکرد .موهای لخت و بلوطی اش که یک دست و صاف تا زیر گوشش می رسید ،گرداگرد صورتش ریخته بود . پوست صورتش شاداب و صورتی رنگ بود . فخری خانم پیش خودش طراوت اورا با دخترش مقایسه کرد و یاد پوست زرد و کدر عطیه که افتاد و ناخودآگاه از او بدش امد ،یک پا را تا زد .
- بسه دیگه .عطیه کجاست؟
- نمیدونم
- خب پاشو صداش کن بگو بیاد چای بخوره .
- چشم
سوسن با عجله بلند شد و مثل کودکی فرمانبر به سمت حیاط دوید:
- عطیه خانم ؟ عطیه خانم؟
عطیه مشغول جمع کردن بهار نارنجهای روی زمین بود ،از پشت باغچه سر بلند کرد و گفت :
- من اینجام ،چیه؟چرا صداتو سر انداختی ؟
سوسن لب گزید و با خجالت گفت :
- ببخشین ،چای اماده س .خانم بزرگ گفتن صداتون کنم .خانم بزرگ گفتن صداتون کنم .
عطیه وارد هال که شد یکراست و بی گفتگو رفت کنار مادرش نشست . چند تا از گلبرگهای بهار نارنج را که در دستش بود فوت کرد و در قوری را برداشت و انها را داخل قوری ریخت سوسن موقر و مودب نزدیک به درگاهی پنجره نشسته بود .حسی عجیب عطیه را می ازرد . زیبایی سوسن ،بیخیالی و نشاط و شادابی او را مکدر میکرد . از سعادت و راحتی او لجش گرفته بود .چه راحته میخوره و میخوابه و به خودش میرسه .چقدر هم که جواد با لا و پایینش میکنه .خاک بر سر جواد که رفته این ایکبیری را گرفته که دست راست و چپش رو هم بد نیس!در حالی که نمیتوانست در اعماق دلش زیبایی و جوانی سوسن را تائید نکند.گویی دنبال بهانه ای میگشت تا به گونه ای اورا بیازارد . نگاهی به صورت زیبای سوسن انداخت .توی استکان برای خودش چای ریخت و گفت :
- خدا شانس بده وا...!نمیدونم این داداشهای من چه خصلتی دارند که فکر میکنند از مردای دیگه کمترند.
فخری خانم ابروها را درهم کشید
- ا!این چه حرفیه عطیه؟الهی قربون پسرای دسته گلم بشم .پسرای من از همه فک و فامیل و دوست و داشنا یه سرو گردن بالاتر و بهترن وانگهی،خودشون هم اونطور که تو میگی فکر نمیکنن.
عطیه قری به سرو گردنش داد .
- پس زنهاشون این جور فکر میکنند.
چطور مگه؟
عطیه جرعه ای از چای را هورت کشید و حبه دیگری قنر برداشت.بعد با لحن گله مندی گفت:
- اون از زن منصور که عالم و ادم میشناسنش چه زن نسناس و بی چشم و روییه .اون از زن هاشم که سال تا سال نمیتونه یه دست لباس نونوار به تن هاشم ببینه و چشمش کور طاقت دیدن جوونی و سرتری هاشم رو نداره .
سپس مکثی کرد و اه کشید .
- اینم از زن جواد ،به خشکه شانس.
فخری خانم پرسید:
- سوسن؟!
رنگ از روی سوسن پرید و هاج و واج به عطیه نگاه کرد و در دل لرزید:وای خدایا مگر چه خطایی کرده ام ؟!ای خدا اوکه دیگه خودش چای ریخت نکنه...اه خاک بر سرم !من باید جلوش چای میگذاشتم .چقدر احمق و فراموش کارم ،چقدر سر به هوا هستم .
عطیه مکثی کرد و همانطور که مادرش به دهان او چشم دوخته بود .سری تکان داد.
-بله همین سوسن خانم که جواد بیچاره اورا روی سرش ویذاره و ان قدر بالا و پایینش میکنه و نمیذاره اب تو دلش تکون بخوره !به خدا ادم شاخ در میاره .
حالا دیگر نگاه فخری خانم هم متعجبانه و پر از تشویق شده بود :
- مگر چکار کرده؟
لحنش بگونه ای بواد که اشک در چشمان سوسن جمع شد .
- میخواستی چه کار کنه؟ خانم تازه سه روزه اومده خونه شوهره،شهره دلشو زده ،به من میگه تو چه خوشبختی که شوهر نکردی .کیگه شوهر چیه؟همش بدبختیه !چهع میدونم ادم زندونی میشه .کاشکی من هیچ وقت زن جواد نمیشدم لابد به خوشگلی و قد و بالاش مینازه!
فخری خانم غضب الود نگاه تندی به سوسن انداخت:
- تو گفتی؟!اره؟!خجالت نکشیدی؟!
سوسن احساس کرد سرش به دوران افتاده و دهانش خشک و تلخ شده است .میخواست حرف بزند ،ولی زبانش به تته پته افتاده بود.قلبش مثه بچه گنجشکی تد میزد.
- من...به خدا...فقط...من...به خدا...
فخری خانم تشر زد:
- خبه ،بسه،خفه شو . برو گورتو گم کن از پیش چشمم.دختره بی چشم و رو.
و با حالتی عصبی و غضبناک پشتش را به او کرد:
- میدونستم ،میدونستم که اگر عقلمو بدم دست جواد،عاقبتش همینه .اخه این همه دختر خوب و نجیب تو فامیل داشتیم رفت و چسبید به دختر چه میدونم ...لاال...از دختری که بی پدر بزرگ شده و صاحب نداشته باشه بیشتر ازاین هم نباید توقع داشت.