تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 4 1234 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 33

نام تاپيک: رمان نغمه ( نسرین سیفی )

  1. #1
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 رمان نغمه ( نسرین سیفی )

    نغـــــــــمه
    نســـــرین سیـفـــــــی
    11 فصل
    304 صفحه


    فصـــــــل اول
    از پهن کردن روزنامه روی زمین و گشتن ستون "ش" و از خوشحالی به آسمان پریدن و دوباره و دوباره نگاه کردن به اسم "نغمه شریفی"تا ثبت نام در دانشگاه مثل برق گذشت.به خودم که آمدم برگه انتخاب واحد در دستهایم بود و مشغول ثبت نام بودم.مسئول ثبت نام گفت:
    -ترم اول،دانشگاه واحد هارو تعیین می کنه.
    و من شدم دانشجوی ترم اول ادبیات فارسی!کا ثبت نام که تمام شد،پیش از انکه از دانشگاه بیرون بیایم،برگشتم و به ساختمان آن نگاه کردم؛رویای من به حقیقت پیوسته بود.
    *****************
    -متشکرم ، متشکرم،شرمنده نکنید.
    صدای کف زدن بلند بود و من با لودگی،دستم را روی سینه گذاشته و به شکل مسخره ای خم و راست میشدم:
    -ممنون....ممنون....من متعلق به همه ی شما هستم!
    خواهرم ارام روی پشتم کوبید و گفت:
    -لوس نشو!
    به خاطر قبولی ام در دانشگاه جشن گرفته بودند،پدر و مادرم خوشحال تر از بقیه بودند و من خوشحال تر از همه.دایی جانم گفت:
    -ولش کنید،خسته شد بچه!
    -دایی جان،ایشون دیگه دانشجو هستن،نباید به این زودیا خسته بشن!
    گفتم:دایی جان،من متعلق به همه ی شما هستم.مهم نیست.بذارید کارشون رو بکنن.
    همه خندیدند.گفت:بیا اینجا بشین ببینم.پدر سوخته رو ببین...آبجی،این دختر تو تا اون دانشگاه رو روی سر صاحباش خراب نکنه،از اونجا بیرون نمیاد!
    به زور کنار دایی جان نشستم.زن دایی ام گفت:نگاه کن همه کاراش زورکیه ،دانشگاه هم این جوری رفتی؟
    -نه زن دایی جان،این یکی چغر بود و اون به من فشار آورد!
    مادرم اخم کرد و همه خندیدند.
    -آخه کی تو رو راه داده دانشگاه؟
    به پسر عمه ام که ان طرف اتاق نشسته بود نگاه کردم و گفتم:
    -همون که شما رو از دانشگاه بیرون کرده!
    سرخ شد و گفت:من خودم انصراف دادم.
    -منم خودم دانشگاه قبول شدم!
    دختر عمه ام به طرفداری از برادرش:ای بابا......شق القمر که نکردی!ما قبل از تو رفتیم دانشگاه.
    -تو که........
    زن دایی ام دستم را گرفت.به مادرم نگاه کردم،اخم کرده و طوری به من خیره شده بود که چهره درهم کشیدم و ساکت شدم.عمویم گفت:حالا کی درست تموم میشه؟
    خنده ام گرفت:معقولش 4 ساله اما خدا رو چه دیدی؟شاید خوش گذشت،بیشترموندم!
    زن دایی ام از خنده قرمز شده بود.عمو گفت:واقعا داداش من اگه جای تو بودم نمیزاشتم این اتیش پاره از در بره بیرون،چه برسه دانشگاه!
    پدرم خندید و گفت:من به این یکی بیشتراز تخم چشام اطمینان دارم.
    تک سرفه ای کردم،صاف نشستم و سرم را بالا گرفتم. این حرکتم همه را به خنده واداشت،بی اختیار نگاهم به صورت پسر عمه ام افتاد؛پوزخندی روی لبهایش نشسته بود و مرا نگاه میکرد.اخم کردم و سر برگرداندم.خواهرم گفت:بسه معرکه گرفتی؟بیا کمک کن سفره رو بندازیم.
    -می بینی دایی جان،اون وقت میگن چرا خارجی ها ومدارک دانشگاهی مارو قبول ندارن!
    -ربط این با سفره چیه؟
    -ربطش اینه که من کار می کنم،خسته میشم ،دیگه نمتونم درس بخونم،اگه درس نخونم،نمیتونم خوب امتحان بدم،در نتیجه....
    مادرم گفت:بسه فلسفه بافی! پاشو بیا اشپزخونه.
    زن دایی همچنان میخندید،بلند شدم و گفتم:اگه 4 سال بیشتر شد،عمو جان نگی بهش خوش گذشته ها، نتونستم درس بخونم. اگه درس نخونم،نمیتونم خوب امتحان بدم،در نتیجه....
    -نغمه!
    دستهایم را به نشانه تسلیم بالا بردم و گفتم:شام همگی مهمون من هستید!
    و به طرف آشپزخونه رفتم.ماد پشت سرم وارد آشپزخونه شد و با تشر گفت :معرکه گرفتی؟
    قیافه ام را مظلوم کردم و گفتم:مگه چکار کردم؟
    خواهرم با خنده گفت:ولش کن مامان همه دیگه نغمه رو میشناسن.
    -دیگه دانشجو شده،بچه که نیست باید رفتارش معقول بشه؟
    خواهرم نگاهم کرد و گفت:یاد میگیره مگه نه؟
    کمی فکر کردم و گفتم:قول نمیدم.........
    مادرم چپ چپ نگاهم کرد و جمله ام را اصلاح کردم:حتما قول میدم!
    مادر با حالت قهر سر برگرداند و گفت:در ضمن دلم نمی خواد سر به سر بچه های عمه ات بذاری.
    -این یکی رو دیگه واقعا نمیتونم قول بدم.
    به تند ی نگاهم کرد.گفتم:چی رو باید اماده کنم؟
    تشر زد:نغمه!
    -ببین مامان،من حال اون پسره و خواهر افاده ایش رو نگیرم سکته میکنم!
    خواهرم پادر میانی کرد و گفت:جون نغمه یه امشب رو کوتاه بیا.
    زن دایی از پشت سرم گفت:منم با نازنین موافقم.
    لبخند بزرگی روی لبم نشست :من به هیچکس قول نمیدم.
    و به طرف او چرخیدم.میخندید و سعی میکرد مانع خنده اش شود. گفت:خوب خداییش رو هم بخوای .....میلاد راست میگفت.اخه کی تو رو دانشگاه راه داده؟
    -زن دایی!
    حتی مادرم هم به خنده افتاده بود. مرجان دختر عمه ام در استانه ی در آشپزخونه ایستاد و گفت: به به اینجا چه خبره؟
    زن دایی ام پرسید:خب من چه کار می تونم بکنم؟
    - نه زن داداش،شما بفرمایین ،ماشاا…دخترا هستن.
    -فهمیدم داری خواهر شوهر بازی در میاری ها.
    -وای نه به خدا.
    خندید و گفت:هنوز پیر نشدم.
    - نه به خدا...
    گفتم:می بینی زن دایی، خواهر شوهره دیگه!
    زن دایی خندید و مادر گفت:نغمه!
    مرجان که به خواهرم کمک میکرد، گفت:هیچکس نتونست تو رو درست کنه،بلکه دانشگاه درستت کنه!
    -میدونی مرجان جون....
    مادرم با اخم نگاهم کرد.سر برگرداندم تا با خیال راحت ادامه دهم:من تصمیم گرفتم دانشگاه رو درست کنم،پیش از اونکه اون...
    مادرم گفت:بیا این سبزی ها رو بریز تو سبد.
    -درستم کنه!
    زن دایی نخودی خندید. سبد ها را از مادرم گرفتم چیزی زیر لب گفت،ابرویم را بالا کشیدم و لبخند زدم.اخم کرد و به طرف گاز رفت.زن دایی در کنارم ایستاد و آهسته زیر گوشم گفت:من دوست دارم عروسم شوخ و شنگ باشه!به حرف کسی اهمیت نده.
    سرخ شدم،قهقه ای زد و از اشپز خونه بیرون رفت.مادرم بالای سرم ایستاد :ماستها رو هم بریز تو کاسه ها.
    پسر دایی ام که در حقیقت تنها فرزند دایی جان هم بود،در روسیه تحصیل میکرد.سالها بود که او را ندیده بودم زن دایی سالی 2 مرتبه به دیدن او میرفت و او هم سالی 1 بار،فقط بعد از تحویل سال تماس میگرفت و عید را تبریک میگفت.
    -مرجان جان ,زن دایی ,سفره رو میندازین؟
    به مادر نگاه کردم و پرسیدم:کاسه ها کجاست؟
    -نازنین,کاسه ها رو بده نغمه.
    - بابا,مثلا من دانشجوی مملکتم ها!
    نازنین کاسه ها رو به طرفم گرفت و گفت: باعرض شرمندگی,ما دانشجو مانشجو حالیمون نیست!
    چشمکی زد,کاسه ها رو گرفتم با خنده گفتم: از صمیم قلب قول میدم سه ترم پیاپی مشروط بشم!
    مرجان با کنایه گفت:حالا خوبه فقط ثبت نام کردی،اگه یکی دو ترم بری چی میشه؟
    -میشم شاگرد اول دانشگاه!
    کاسه را پر کردم و گفتم: سفره رو انداختین؟
    و بی آنکه منتظر جواب کسی بمانم سفره را از روی میز برداشتم و از اشپزخانه بیرون رفتم.زن دایی با اشتیاق به من خیره شده بود.دوستش داشتم اما هر بار که زیر گوشم میگفت:«عروس قشنگم»حس غریبی در دهانم مزه میکرد.من حتی صورت پسر دایی ام را به خاطر نداشتم.چند تا عکس روی شومینه و دیوارهای خانه ی دایی جان از او دیده بودم اما با وجود همخونی،برایم غریبه بود.
    -کمک می خوای؟
    لب پایینم را به دندان گرفتم و گفتم:زن دایی میخوای همه بگن مامانم خواهرشوهر بازی در میاره؟حالا بماند که توی آشپزخونه.....
    و صورتم را کج و کوله کردم.
    -آتیش پاره،عمرا اگه بتونی بین من و خواهرشوهرم دعوا بندازی!
    -دایی جان زنت لات شده چاقو میکشه!
    عمه ام ازان سوی پذیرایی گفت:معرکه نگیر نغمه تو اشپزخونه کارت دارن.
    زن دایی ام زیر لب قربان صدقه ام رفت و اشاره کرد به اشپزخانه بروم.وارد اشپزخانه که شدم، نازنین بشقاب ها را به طرفم گرفت و گفت:این مهمونی به خاطر توئه ها بجنب دیگه.
    از دور بوسه ای برایش فرستادم و از اشپزخانه خارج شدم.
    شام را در محیطی کاملا دوستانه خوردیم.نگاهم روی صورت تک تک کسانی که دور سفره نشسته بودند،سر خورد.همه خوشحال بودند،چشمم به میلاد افتاد؛به من خیره شده بود.چهره در هم کشیدم و سر برگرداندم و تا اخر شام دیگر نگاهش نکردم.دستهایم را خشک کردم و گفتم:بعد از شستن ظرفها اگه گفتین چی میچسبه؟
    نازنین با خنده گفت:خشک کردنشون!
    همه به خنده افتادند.
    -پیشنهاد خوبی بود ابجی جان میتونی خشکشون کنی!
    مادر گفت:خسته شده از صبح تا حالا بنده خدا اومده کمک.
    مرجان گفت:من خشکشون میکنم فقط یکی لطف کنه جا به جاشون کنه.
    سینی چای را برداشتم و گفتم :منم میرم چایی تعارف کنم.
    وبه سرعت از اشپزخانه بیرون امدم.پشت سرم شنیدم که نازنین گفت:من جا به جاشون میکنم.
    و مادر به زن عمو و زن دایی ام تعارف کرد برای خوردن چای بیایند.سینی را مقابل عمویم گرفتم لبخندی زد و 1 استکان برداشت.بعد دایی و شوهر عمه ام و پدرم و......در مقابل میلاد خم شدم.با کنایه گفت:مشروط نشین!
    -نگران من نباشین.
    -نیستم.
    -خوشحالم میکنید.
    دایی ام گفت:اتیشپاره تعریف کن ببینم روز ثبت نام که سقف دانشگاه رو پایین نیاوردی؟
    -ملاحظه کردم دایی جان!
    میلاد گفت:نگران نباشین اقای صبوحی،اگه نغمه ست،که سقف دانشگاه رو پایین میاره.
    روی زمین نشستم و گفتم:ادم باید عرضه داشته باشه!
    مادرم اخم کرد،گفتم:مامان چیه؟تا من میام حرف بزنم اخم می کنی.
    مادر که حسابی گیر افتاده بود گفت:من؟؟!!!
    صدای خنده بلند شد.
    -اتیشپاره پدرسوخته!
    -رضا جان چرا از من بیچاره مایه میذاری؟
    -واسه اینکه خواهر بنده خدای من،مظلومه.این نمیدونم به کی رفته!
    -از قدیم گفتن بچه ی حلال زاده به داییش میره.
    1 حبه قند به طرفم پرتاب کرد و گفت:پدرسوخته رو ببین.
    -ای بابا!دایی خواهرزاده شوخی میکنن، چوبش رو من میخورم!
    -حسودیت میشه؟تو هم با خواهرزادت شوخی کن.
    مرجان که تازه از اشپزخونه بیرون امده بود گفت:کسی منو صدا کرد؟
    پدرم گفت:بیا دایی جان،بیا 3،4 تا ماچ ابدار به من بده چشم بعضی ها دربیاد!
    پیش از انکه مرجان قدم از قدم بردارد،من خودم را با 1 خیز بلند در اغوش دایی جانم رها و صورتش را غرق بوسه کردم.پدرم با خنده گفت:حالا حسود کیه؟
    من و دایی یکصدا جواب دادیم:شما!
    پدرم گفت:بچه حلال زاده به داییش میره دیگه!
    دست درگردن دایی ام داشتم و نگاهم بی اختیار به طرف میلاد چرخید.چهره درهم کشید و سر برگرداند.خودم هم دلیلش را نمیدانستم اما مطمئن بودم زیاد از او خوشم نمی اید و احساس میکردم او هم مرا دوست ندارد.
    -تو کی باید بری سر کلاس؟
    -از 2 مهر.
    -3 روز دیگه.
    خندیدم و چشمهایم درخشید.دایی ام به طرز مسخره ای مشت گره کرده اش را در مقابل من گرفت:خانم شما از اینکه در حال حاضر دانشجو هستید چه احساسی داری؟
    سینه ام را صاف کردم و گفتم:احساس بخصوصی ندارم فقط لطفا یه کم وقتش رو زیاد کنید،پیام بازرگانی هم بیشتر بشه بد نیست.
    -نظرتون نسبت به بخش اشپزی چیه؟
    -ا...ی این بخش حذف بشه بهتره.
    -و گزارش؟
    -قربون گزارشگرش برم من،اگه گزارشگرش به این جیگری باشه،همه اش......
    زن دایی ام از انطرف پذیرایی گفت:اهای اتیشپاره!چشمت دنبال گزارشگرش نباشه که صاحب داره!
    -من قربون گزارشگر و صاحبش برم خودم تکی!
    و دست در گردن دایی ام انداختم و او را غرق بوسه کردم.
    خوشحال بودم که توانسته ام چیزی به نام سد کنکور را بشکنم و خوشحال تر بودم در رشته ای قبول شده ام که دوستش دارم. من اولین دختر فامیل بودم که وارد دانشگاه می شدم.دختر عموهایم که ازدواج کرده بودند و دخترعمه ام هم درسش را نیمه تمام رها کرده بود،نازنین هم نتوانست وارد دانشگاه شود و 6 ماه از دیپلم گرفتنش نگذشته،ازدواج کرده بود. به قول دایی جان:«شاخ غول رو شکستی دختر!پشت سرت کل دخترای ریز و درشت فامیل هوار میشن رو سر تمام دانشگاههای کشور!»
    -به چی میخندی؟
    به مرجان نگاه کردم و جوا بدادم:هیچی.
    -از لبخند ژوکوندت معلوم بود!
    میخواستم چیزی بگویم که نگاهم به صورت نازنین افتاد با نگاه التماس می کرد که جوابش را ندهم. رو به مرجان کردم و لبخند دیگری زدم.ابروهایش را بالا کشید انقدر نگاهش کردم تا سر برگرداند.سنگینی نگاهی را احساس کردم سر برگرداندم زن دایی ام با لبخندی تحسین انگیز نگاهم می کرد.با چشم و ابرو اشاره کرد کنارش بروم.بلند شدم و وقت یکنار او نشستم،خندید و اهسته گفت:خوب حالش رو گرفتی ها!
    -پررو!نمیدونم چرا ازش خوشم نمیاد.
    -یه جوری میزنه.
    -زن دایی جان یه جوری میزنه درست نیست،باید بگی چل میزنه!
    به قهقه خندید.لحظه ای همه ی سرها به طرف ما چرخید.خجالتزده سر به زیر انداخت و من با خنده گفتم:خانمها اقایون لطفا به کارتون برسید،خواهش میکنم.
    و زیر گوش زن دایی گفتم:خانم شما هم خودتون رو کنترل کنید!
    -ورپریده رو ببین!
    خندیدم و گفتم:دوستتون دارم زن دایی،شدیدناک!
    -زبون نریز، زبون نریز،همین جوریشم عزیزی.
    - ای، یه گا زگنده طلبت!
    -عروسای این دوره زمونه رو ببین؛من جرات نداشتم مادرشوهرم رو بوس کنم. این میخواد منو گاز بگیره.
    خجالتزده سر به زیر انداختم.خندید گفت:جون نغمه یه سوال ازت بپرسم راستش رو بگو.
    با شرم نگاهش کردم:بله.
    -زن کاوه ی من میشی؟
    سرخ شدم و گفتم:ا...زن دایی!
    و پیش از آن که چیزی بگوید،بلند شدم و به طرف اشپزخونه رفتم.صدای خنده اش را شنیدم. وارد اشپزخونه که شدم قلبم به شدت می تپید روبه روی ظرفشویی ایستادم و شیر آب را باز کردم.عکس کاوه را در قاب روی شومینه خانه ی دایی در ذهن مجسم کردم.چشم بر هم گذاشتم و مشتی آب به صورتم زدم.عکس محو شد.چشم باز کردم.باید حواسم را روی دانشگاه متمرکز میکردم.مشتی دیگر آب به صورتم زدم.مادر صدایم زد:نغمه اومد ی یه سینی چای بریز بیار.
    شیر آب را بستم و جواب دادم:چشم.
    ***************
    کلاسورم را جابه جا کردم.نفس نیمه عمیقی کشیدم و در حالی که بین دختر و پسرهایی که وارد محوطه ی دانشگاه میشدند،گم شده بودم،قدم به حیاط دانشگاه گذاشتم.انگار در خلاء قدم برمی زدم.سرم پایین بود و به شدت سعی میکردم وانمود کنم خونسردم.کسی را نمی شناختم و این به تنهایی وحشتناک تر از وارد شدن به دانشگاه بود.نگاهها به سرعت از روی یکدیگر میگذشتند.قدیمی ها گـُله به گـُله دور هم جمع شده بودند.گاهی صدای قهقه ای در فضا میپیچید و به سرعت فرو می خوابید.
    کلاسورم را محکمتر در بغل فشردم.بعضی ها روی نیکت های فضای سبز دانشگاه نشسته و کتابهایشان را روی زانو باز کرده بودند. بعضی ها ایستاده بودند و بلند بلند حرف میزدند و عده ای تنها در گوشه ای ایستاده بودند و با نگاه اطراف را می پاییدند.از ظاهرشان معلوم بود سال اولی هستند.نفسم را در سینه حبس کردم و همان طور که کلاسورم را محکم چسبیده بودم، از میان انها گذشتم و روبه روی تابلوی اعلانات ایستادم.هر از چند گاهی صدای ذوق زده ای را پشت سرم میشنیدم که کسی را صدا میزد . یا به شادی میخندید. بعضی ها می امدند تابلو را برانداز میکردند و به سرعت میرفتند.لحظاتی طول کشید تا بر خودم و اوضاع اطرافم مسلط شدم.برنامه کلاسها را پیدا کردم.شماره کلاسم را خواندم و به راه افتادم.زیر چشمی اطراف را میپاییدم.ناگهان خنده ام گرفت؛سرم را بالا گرفتم.شده بودم ادمی که انگار یک تابلوی بزرگ در دست دارد که رویش نوشته :«نجاتم بدهید.من نمی دانم چه باید بکنم.»
    نگاهم به پسر جوانی که به دیوار تکیه داده بود و مرا نگاه میکرد،افتاد.لبخندم را به سرعت فرو خوردم و چهره در هم کشیدم.از مقابلش که گذشتم دیگر سنگینی نگاهش را احساس نمی کردم.
    وارد کلاس شدم؛چند نفری روی صندلی ها نشسته بودند،با ورود من سر بلند کردند،سر بلند کردند لحظه ای نگاهم کردند و دوباره مشغول کار خود شدند.در همان ردیف اول نشستم و کلاسورم را روی دسته صندلی گذاشتم.به خودم تشر زدم:«حالت که خوبه؟»برای خودم دهن کجی کردم و جواب دادم:«راست راستی من رو دست کم گرفتی ها.»
    به صندلی تکیه دادم و به راهرو خیره شدم؛به رفت و امدها و سر و صداهای افرادی که هراز چندگاهی داخل اتاق را با نگاه می کاویدند و بی تفاوت میگذشتند . بعضی خندان و برخی سرگردان و تنها.سربرگرداندم و به صندلی تکیه دادم،از پنجره به بیرون نگاه کردم.شمشادها اجازه نمیدادند بیرون را خوب ببینم.گردن کشیدم و صدایی از پشت سرم گفت:
    -وایساده بهتره!
    دستم را روی قفسه سینه ام گذاشتم،نفس عمیقی کشیدم و به طرف صدا برگشتم.پرسید:
    -ترسوندمت؟
    بینی کوچک و لبهای نازکش اولین چیزی بود که دیدم و بعد چشمهای قهوه ای رنگش را.کنارم نشست.گفتم:سلام.
    -سلام ترسیدی؟
    -اگه موقع فوضولی مچ شما رو هم میگرفتن حالت بهتر از من نبود!
    نفس عمیقی کشید :آخیش راحت شدم.
    نگاه پرسشگر مراکه دید گفت:فکر کردم من تنها فضول این دانشگاه هستم،از این که یه شریک جرم پیدا کردم خوشحالم.
    خندیدم. دستش را به طرفم دراز کرد:مرضیه.
    دستش را گرفتم و گفتم:نغمه.
    به طرف بیرون سرک کشید و پرسید:حالا چی رو می پائیدی؟
    -تقریبا هیچی.
    نگاهم کرد با حالت مظلومی گفتم:فرصت نشد چیزی پیدا کنم.
    خندید و گفت:نگران نباش تا منو داری غم نداری. من تخصص دارم!
    -توی فوضولی؟
    نگاهم کرد هر دو به خنده افتادیم.روی صندلی اش نشست و گفت:سال اولی؟
    -اره شما هم؟
    -بهم نگو شما احساس می کنم ازم دوری. اره.مال همین شهری؟
    -اره تو هم؟
    -اره البته اون پائین مائینا،تو چی؟
    -گاندی.
    سوت کشید،همه سرها به طرف ما چرخید.خنده ام گرفت.گفت:بابا گروه خونت به ما نمی خوره.شرمنده مزاحم شدیم!
    چهره در هم کشیدم:ا.....یعنی چی؟
    خندید و من هم به خنده افتادم.پرسید:حالا چرا ادبیات؟!
    -خوشم میاد ازش.تو دوست نداری؟
    -من.....بدم نمیاد.
    کلاس ارام ارام پر شد.پسرها در1ردیف و دخترها در ردیف مقابل انها.گفت:آدم اینجا تنهاست یه جوریه.
    -آره منم از وقتی اومدم یه جوری ام.دلم می خواست یکی از بچه های دبیرستانم اینجا بود،یا یکی از دوستام تا تنها نباشم.
    -ای بابا حالا من یه تعارفی کردم تو چرا میزنی تو پر ِ من؟
    -بله؟
    -اگه چاکرت رو قبول داری که.......
    دستش را روی سینه گذاشت و کمی خم شد.خنده ام گرفت و گفتم:وای زن داییم حتما باید تو رو ببینه.
    -بله؟
    -خیلی ماهی!
    خندید:همه بالاشهری ها اینجوری ان؟
    -چه جوری؟
    -بهت بر نخوره ها،یه جورایی چل می زنی!
    خندیدم.همه کلاس متوجه ما شده بودند.تشر زد:چته دختر؟همه به ما نگاه میکنن.
    -چند شب پیش من به دختر عمه ام گفتم چل می زنه،حالا.........
    -اوه اوه اوه........اون دیگه باید چی باشه که تو بهش می گی چل!
    خنده ام شدت گرفت.گفت:کوتاه بیا نغمه!جلسه اوله بذار جلسه دوم به بعد بفهمن با چه اعجوبه هایی همکلاس شدن.
    یک نفر از پشت سر گفت:خانم اینجا کلاس مختلطه ها،رعایت کنید.آقــــا تو این کلاس هست.
    مرضیه به جای من:چشــــــم خواهر!
    لحن کلامش طوری بود که بیشتر مرا به خنده انداخت. به زحمت سعی کردم خودم را کنترل کنم.مرضیه زیر گوشم گفت:بسه دیگه یه پسره زل زده به تو.
    خنده روی لبهایم ماسید.چهره د رهم کشیدم:غلط کرده!
    با تعجب نگاهم کرد و گفت:نه بابا!
    به تندی نگاهش کردم و گفتم:آره بابا!
    دستش رو پایین اورد و گفت :این کی رو هستم خفن!
    با تعجب به او خیره شدم.گفت:با خودم عهد کردم حال همه پسرای این دانشکده رو بگیرم.
    لبخندی زدم و دستش را فشردم.گفت:می خوای حالش رو بگیرم؟
    -نه محلش نذار بره گمشه.
    -ا....از خانم دانشجوی این مملکت بعیده این قدر بددهن باشه! بره گمشه یعنی چی؟باید بگی....
    پیش از انکه حرفش را تمام کند در باز شد و استاد قدم به داخل کلاس گذاشت.هم ایستادند. استاد پشت میزش نشست و گفت:بفرمایید.
    نشستیم.دل توی دلم نبود من دیگر دانشجو شده بودم!
    ***************
    مرضیه به سرعت وسایلش را از روی میز جمع کرد و گفت:هیچ وقت از سر کلاس نشستن خوشم نیومد ولی اینجا یه جور دیگه اس.
    کلاسورم را بستم و گفتم:چه جوری؟
    چشمکی زد و گفت:با حاله!
    نگاه پرسشگرم را ندید دستم را کشید و گفت:پاشو بریم که اونقدر درس گوش دادم گرسنه ام شد.
    -چقدرم درس گوش دای!
    خندید.بی اختیار نگاهم به طرف مرد جوانی که از ابتدای کلاس حواسش به من بود چرخید.مشغول جمع کردن وسایلش بود.دوستش بالای سرش ایستاده بود و با او حرف میزد و او هم سر تکان میداد.مرضیه دستم را کشید و از کلاس بیرون رفتیم.سالن شلوغ بود.دختر ها و پسرها درهم می لولیدند.با هم بودند و از هم جدا.مرضیه خندید و گفت:جای داداش رضام حسابی خالی!
    -دادشت؟!
    پرسید:خب ،بوفه کدوم طرف بود؟
    و بی انکه منتظر جواب باشد راه افتاد. خندیدم و مرضیه نگاهم کرد:به چی می خندی؟؟
    - به تو!
    چهره د رهم کشید:مگه من خنده دارم؟
    دستپاچه شدم و گفتم:منظورم این نبود.
    از حالت صورت من خنده اش گرفت و گفت:آخ جون چه حالی کردم!ترسیدی ،نه؟
    -لوس!
    خندید و من هم خنده ام گرفت.
    پشت میزی نشستیم.اصرارم برای مهمان کردن مرضیه فایده نداشت و او رفت تا چای بگیرد.نگاهم در اطراف می چرخید.درختچه های تزئینی،محوطه ی دانشگاه را مثل پارک سر سبزی کرده بودند.در محوطه پشت دانشگاه درست در زاویه ی دید من پارگینک خودروهای اساتید و دانشجویان قرار داشت.نگهبانی در کنار و بوفه در گوشه ای پشت بوته های شمشاد.مرضیه لیوان یکبار مصرفی را که چای لیپتون در ان بود،در مقابلم گذاشت:میبینم که آقای همکلاسی در به در دنبال شما میگردن!
    بی اختیار سرم به اطراف چرخید؛او را دیدم که با دوستش صحبت می کرد و مدام به اطراف سرک می کشید.گفتم:بره گمشه!
    خندید و نشست:خانم میشه لطفا نظرتون رو در باره اولین روز ورود به مکانی به اسم دانشگاه بپرسم؟
    نگاهش کردم و جواب دادم:ای بدک نیست!
    -رو رُو برم بابا!حالا بدک نیست؟از قسمت درس و امتحانش که بگذریم،خیلی عالیه!
    -تنبل!
    -جانم عزیزم امرتون رو بفرمایین!
    خنده ام گرفت و مرضیه هم خندید.
    -حالا در کل نظرت چیه؟
    سری به اطراف چرخاندم:یه دنیای دیگه اس دیگه!
    به صندلی اش تکیه داد و گفت:من که ارزوش رو داشتم.
    -خب واسه همه همین جوره.
    -اما واسه من یه جور ناجوری همین جور بود. اگه قبول نمی شدم اینده ام عوض میشد.
    -خب سال دیگه شرکت میکردی.
    -اگه تا سال دیگه ردم نمی کردن!
    -کیا؟
    -پدر و مادر محترم!آخ ببخشید خان داداشم یادم رفت!
    -کجا؟
    -ای بابا تو چه جوری دانشگاه قبول شدی؟
    -راستش رو بگم،خودمم نمیدونم.هرکی هم تا حالا این سوال رو ازم پرسیده نتونستم جواب قابل قبولی بهش بدم.
    مرضیه لحظاتی خیره نگاهم کرد و ناگهان هر دو به خنده افتادیم.سرها به طرف ما چرخید.لب به دندان گرفتم و گفتم:روز اول دانشگاه پاک انگشت نما شدیم!
    همکلاسیهایمان به بوفه امدند،من سر برگرداندم و مرضیه گفت:سوک سوک!پیدامون کردن!نگاه کن چه جوری داره به تو نگاه میکنه!
    -میشه بسّه؟لطفا.
    -اره چرا که نه؟چه اصراریه اصلا؟
    میزی نزدیک میز ما انتخاب کردند و نشستند.من با بی تفاوتی مشغول مزه مزه کردن چای ام شدم.مرضیه گفت:
    -میگن خوشگلیه و هزار دردسر،واسه همین روزاست دیگه!
    نگاهش کردم.گفت:نه بابا این دفعه دیگه جد ی جدی کی تو رو راه داده دانشگاه؟
    لبخند زدم و گفتم:لطفا این قدر این مطلب رو تو سرم نکوب دیگه.یه وقت دیدی عقده ای شدم موندم رو دستت ها!
    صدایی مردانه گفت:معذرت می خوام.
    هر دو به طرف صدا چرخیدیم.همکلاسیمان بود من سر برگرداندم.پرسید:کلاس بعدی چه ساعتیه؟
    -11 تا 1.
    -ممنون.
    -خواهش میکنم.
    به مرضیه نگاه کردم لبخند اطمینان بخشی زد و او دوباره پرسید:میدونید کلاس شماره چنده؟
    -ببینید آقای........
    -سرخ شهان هستم.
    -بله اقای سرخ شهان؛تو سالن،روبروی کلاس شماره 3،دقیقا روبروی در ِ کلاس تابلوی اعلانات رشته ادبیاته.بالای تابلو 2 تا برگه ی آ4 چسبوندن،روش ساعت شروع کلاسها و شماره کلاسهارو نوشتن!
    بعد لبخند زد و به طرف من که با چشمهای گرد شده نگاهش میکردم چرخید.نگاه خیره مرا که دید گفت:به چی زل زدی؟
    -تو!
    -خب به چی من زل زدی؟
    اقای سرخ شهان گفت:ممنون از راهنماییتون.
    -فراموش کنید.بالاخره همکلاسی باید به یه دردی بخوره!
    به زحمت خنده ام را فرو خوردم.مرضیه خونسرد گفت:چایت رو بخور بریم یه گشتی دور دانشکده بزنیم همه جا رو بلد شیم. ناسلامتی قراره 4 سال اینجا بمونیم ها!
    اقای سرخ شهان گفت:بالاخره شماره کلاس چند بود؟
    نگاهش کردم؛به من خیره شده بود.مرضیه گفت:اقا شما فکر نمیکنید حیف میشید اینجا؟
    نگاه از من گرفت و به مرضیه چشم دوخت.مرضیه گفت:بهتر نبود برید دانشگاه مخصوص تیزهوشان؟اینجا ممکنه متوجه استعداد شما نشن و ناشناخته بمونین!
    دوست اقای سرخ شهان میخندید و من با تعجب به مرضیه نگاه میکردم.اقای سرخ شهان خونسرد گفت:از راهنماییتون ممنونم.سعی میکنم یه فکری واسه این مشکل بکنم و ناشناخته نمونم!
    گفتم:بهتره بریم.
    مرضیه اهسته:نه.
    ولی....-
    -اون وقت فکر میکنه کم اوردیم!
    و با صدای بلند خطاب به او گفت:حتما این کار رو بکنید،حیف میشید ها!
    -من.....
    دوستش تشر زد:سیاوش!
    نگاهش کردم؛لبخند بر لب به من خیره شده بود و این بار مرضیه بود که ایستاد و گفت:بریم نغمه!
    سر بر گرداندم و تنها صدای دوستش را شنیدم که گفت:بسه دیگه سیاوش!
    مرضیه دستم را کشید و از بوفه بیرون آمدیم.از گوشه چشم نگاهش کردم در خودش فرو رفته بود.پرسیدم:راحت شدی؟
    ایستاد لحظاتی نگاهم کرد و زد زیر خنده. بی انکه بخندم نگاهش کردم.جدی شد و گفت:فکر میکنی امثال سرخ شهان برام مهمن؟ببین اگه تو از اون خوشت او.......
    به میان حرفش دویدم و گفتم::مزخرف نگو!
    -خب حالا که خوشت نیومده، حالش رو میگیریم، چطوره؟
    -بهترین راه اینه که بهش اهمییت ندیم،همین!
    -نه مخالفم ،بهترین راه اینه که حالش رو بد بگیریم،همین!
    -ولی.......
    -بسپرش به من!
    - از اینجور سر به سر گذاشتن ها خوشم نمیاد.
    -گفتم که اون با من!
    شانه بالا انداختم و گفتم::نمیدونم.
    دستم را گرفت و گفت:بریم یه چرخی بزنیم ببینم کجا به کجاست اینجا!
    و مرا به دنبال خود کشید.

  2. 5 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 فصل دوم-1

    فصـــــــــــــــــــــــ ـــــل دوم
    -وای نغمه... بخدا سرم رفت.
    -مامان،من هنوز نصفشم براتون تعریف نکردم.
    -آخه عزیزمن ،نمی شه که تو هر روز بری وبیای و این قدر واسه من حرف بزنی.
    -ببینید همین کارارو می کنید عقده ای می شم ،درس نمی خونم دیگه.
    -تواز وقتی اومدی یه کله داری حرف میزنی،حالا عقده ای هم می شی؟
    -وای مامان،مامان،مامان...باید بودی میدیدی،مرضیه که ماهه!شانس اوردم باهاش اشنا شدم .
    مادرم دست از کار کشید و به من خیره شد.ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:میدونم 100 هزار بار گفتم ولی خب...
    صدای زنگ تلفن به داد مادرم رسید و او که بهانه ای برای فرار به دستش افتاده بود، گفت:تو رو خدا نغمه یه کم استراحت کن.
    خندیدم و گفتم:بیا و خوبی کن!نشینی این ور و اون ور گله کنی بگی نغمه با من حرف نمی زنه ها.
    گوشی تلفن را برداشت و مشغول صحبت شد.دراز کشیدم،دستهایم را زیر سرم گذاشتم و به گچ بری سقف خیره شدم.حوادث روز اول دانشگاه مثل یک فیلم سینمایی با دور تند،از مقابل چشمهایم رد می شدند.صورت مرضیه و بقیه همکلاسی هایم و...آقای سرخ شهان با موهای مشکی و ابروهای پرپشت...
    صدای مادر مرا از حالت خلسه ای که در ان فرو رفته بودم، بیرون کشید:
    -نغمه!
    نگاهش کردم،گوشی را به طرف من گرفته بود:زن داییته.
    مثل فنر از جا پریدم و 4دست و پا خودم را به گوشی تلفن رساندم.مادر غرولند کرد:خجالت داره نغمه!
    -اِ...سلام.
    -اِ...علیک سلام.
    -با شما نبودم.
    -سلام رو میگی؟
    -نه،ای ِ اولش رو میگم.
    -خب با کی بودی؟
    خندیدم و گفتم:دایی جان چطورن؟
    -ای فامیل شوهر!دیدی ذاتت رو نشون دادی؟
    -چکار کردم مگه؟
    -حال من رو نپرسیده،می پرسی دایی جان چطورن!بعد مظلوم بازی هم در میاری.
    -به هر حال دایی ای گفتن،زن دایی ای گفتن!
    وعمداً روی کلمه دایی تأکید کردم و خندیدم.زن دایی هم خندید و گفت:
    -من که حسودیم می شه.
    -چه بد!
    -اتیشپاره،خوب شوخی شوخی حرفات رو میزنی ها.
    -زن دایی جان!
    -شوخی کردم،خسته نباشی خانم.
    -ممنون.
    -روز اول دانشگاه خوش گذشت؟
    -وای، وای، وای...زن دایی یه تیکه پیدا کردم،خوراک خودته!
    -این حرفا زشته دختر،الان داییت فکر میکنه ما با هم ساخت و پاخت کردیم.
    -دختره زن دایی!
    -ازش بیشتر برام بگو.
    -مرضیه ،ماهه،خانمه!
    -پس اولین دوست دانشگاهیت رو هم پیدا کردی؟
    با خوشحالی گفتم:
    -آره.
    -درسا چطورن؟
    -خب امروز روز اول بود،ولی ....سخت تر از دبیرستان!
    -از محوطه بگو،دختر و پسر قاطی،نه؟
    -وای زن دایی...
    مادر روبه رویم ایستاد و با دست به ساعت اشاره کرد.بیشتر از نیم ساعت بود که مشغول صحبت با زن دایی ام بودم.به گوشی اشاره کردم که چه کار کنم،مادر چشم غره ای رفت و دور شد.
    -پس امروز حسابی خوش گذشت؟
    همه چیز را برایش تعریف کردم جز ماجرای آقای سرخ شهان را.جواب دادم:آره خیلی خوب شروع شد.
    می خواستم دهان باز کنم که مادرم عطسه کرد.دلم لرزید و جواب دادم:امیدوارم.
    -اخ،اخ،چقدر حرف زدیم!
    خندیدم.گفتگه مزاحمت نمی شم.به مامان و بابا سلام برسون.مواظب خودت هم باش.شیطونی نکنی ها.هر پسری هم نگات کرد انگشت بکن تو چشمش!
    می خندیدم و زن دایی ام یک ریز حرف میزد.بالاخره گفت:خداحافظ.
    -خداحافظ،به دایی جان سلام برسونید.
    -بزرگیت رو می رسونم،خداحافظ.
    تماس قطع شد و مادر گفت:چه عجب!
    -زن داداش شما هستن دیگه!
    -تا الان که زن دایی جان شما بودن!
    -بمیرم برات مامان جان،حسودی میکنی؟
    چپ چپ نگاهم کرد،به قهقهه خندیدم و به سرعت به اتاقم رفتم.در را که پشت سرم بستم،احساس خوشی غریبی در رگهایم دوید خودم را روی تخت انداختم.لبخندی روی لبهایم نشسته بود و چشمهایم از خوشحالی می درخشید.نفس عمیقی کشیدم.صورت مرضیه مدام در ذهنم تکرار میشد و نگاه آقای سرخ شهان انگار هنوز هم به من خیره شده بود.چشم بر هم گذاشتم تا نگاه او را از سر بیرون کنم و بیرون هم کردم.نیم غلتی زدم و به پهلو دراز کشیدم،نگاهم را به کف اتاق دوختم و سعی کردم حوادث امروز را در گوشه ای از ذهنم ثبت کنم،بی انکه بدانم چه موقع خوابم برد.
    **************
    -شما ،شما لطف کنید از روی درس بخونید.
    -استاد از روی درس خوندن که مال بچه دبیرستانی هاست.
    -خب پس شما از روی درس بخونید.
    -استاد قرار نبود که ما رو بندازید تو دردسر!
    به مرضیه لبخند زدم. ردیف آخر کلاس نشسته بودیم.به قول مرضیه اینجا به همه مسلط بودیم و اگر هم می خواستیم،می توانستیم به حیاط سرک بکشیم.استاد گفت:این دفعه می افتی تو دردسر تا یاد بگیری دیگه فضولی نکنی!از اول«کسایی مروزی»بخون.
    -استاد،حالا اگه حافظ بود یه چیزی!
    -نه استاد فروغ فرخزاد بهتره!
    -استاد نظر شما درباره ی سیمین بهبهانی چیه؟
    -استاد...
    -ای بابا ،چه خبرتونه فعلا که درس ما کسایی مروزیه،ادبیات معاصر بمونه واسه وقت کلاس خودش.
    مرضیه زیر گوشم گفت:از اون شلاست که تازه استاد شده!
    -استاد خوبیه.
    -یه کم بی عرضه اس،کلاس از دستش دررفت.
    استاد با تحکم گفت:بسه دیگه،بخون!
    حواسم به درس نبود.همیشه همین طور بودم.از وقتی که یادم می اید هر وقت دبیر هایمان درس می دادند من غرق می شدم در رویاهای خودم و می رفتم تا ناکجا ابادها!گاهی حتی میشدم قهرمان قصه ای که در مغزم جریان داشت و قصه تکراری ام را دوباره تکرار میکردم.
    اشعار کسایی مروزی در کلاس خوانده میشد و جز صدای آقای میرهادی،یکی از همکلاسی هایم که حالا کم کم همه را به اسم فامیل می شناختم،صدایی شنیده نمی شد.به استاد نگاه کردم؛سرش را در کتاب فرو برده بود و انگار اولین بار بود این اشعار را میشنید!غرق در کتاب بود.مرضیه ارام خندید،نگاهش کردم،گفت:استاد از ما مشتاق تره واسه شنیدن!
    به کتابم چشم دوختم و سعی کردم بیتی را که آقای میرهادی مشغول خواندنش بود،پیدا کنم.صدای ورق خوردن کتاب در کلاس پیچید و من به اسودگی صفحه را ورق زدم.مرضیه گفتگه داره کسل کننده میشه.
    صدای استاد در کلاس پیچید:شما ادامه بدید!
    سرها به طرف ما 2 نفر چرخید و مرضیه گفت:ما استاد؟
    -بله ادامه بدید.
    -استاد ما از کسایی خوشمون نمیاد.
    بچه ها خندیدند و استاد گفت:مهم نیست بخونش.
    -استاد میشه ما صبر کنیم واسه ادبیات معاصر؟
    -خب ممکنه تا ترم 8 شما دیگه من توی این دانشکده تدریس نکنم.
    -کجا استاد؟تازه همچین میگین ترم8 هر می ندونه فکر میکنه چقدر طول میکشه!
    یکی از همکلاسی هایمان گفت:حق با خانم وطن پوره استاد.خونه اخرش 4 سال دیگه اس دیگه!
    همه به خنده افتادند.استاد گفت:خانم وطن پور! وقت کلاس رو نگیرید ادامه بدید.
    مرضیه ارام پرسید:کجاست؟
    -بیت 2.
    مرضیه شروع به خواندن کرد و من شش دانگ حواسم رفت به کسایی مروزی.
    کلاس تمام شد و استاد در حالی که چند تایی از دانشجوها دورش را گرفته بودند،از کلاس بیرون رفت.
    مرضیه گفت:با این یکی به مشکل برمی خوریم.
    همانطور که وسایلم را جمع میکردم،گفتم:بهترین راه حل رو انتخاب کن.
    هر دو یکصدا گفتیم:یا علی!
    خندیدم و او هم خندید.
    -معذرت می خوام خانم وطن پور؟
    اقای رحیمی یکی دیگر از همکلاسی هایمان بود.مرضیه به او خیره شد و او دستپاچه گفت:اون روز ...سر کلاس زبان عمومی....
    -بله؟
    -دیدم داشتید یادداشت برمی داشتین.
    -مواظب من بودین؟
    خنده ام گرفت و اقای رحیمی با دستپاچگی گفت:نه بخدا یهویی چشمم افتاد.
    خندیدم و پشتم را به او کردم تا خنده ام را نبیند.مرضیه با خونسردی گفت:جلسه بعد براتون میارم.الان همراهم نیست.
    -ممنون لطف میکنید.
    در حالی که به شدت دست و پایش را گم کرده بود از ما دور شد.
    خانم بگلری گفت:چه خبرته مرضیه؟دانشگاه رو گذاشتی رو سرت!
    -چکار کردم؟
    -اینقدر سر به سر این استادها نذار،اخر ترم دمار از روزگارت در میارن ها.
    -به جهنم!
    اقای سرخ شهان به ما نزدیک شد و گفت:ببخشید...
    خانم بگلری نگاهش کرد و ابرو بالا انداخت مرضیه جواب داد:بله؟
    -با شما نبودم.سر کار خانم شریفی...
    سربرگرداندم و گفتم:بله؟
    -یکی از دوستان گفتن یه مقاله درباره ی تغییرات پارادوکسی اوردن برای شما،میخواستم اگه براتون زحمتی نیست بدین من هم از روش کپی بگیرم.
    دوباره مرضیه به جای من جواب داد:الان همراهش نیست.
    -خانم وطن پور، بنده با سرکار خانم شریفی بودم.
    -بنده و ایشیون نداریم!
    -همراهم نیست جلسه بعد براتون میارم.
    -متشکرم.
    خانم بگلری در حالی که لبخند کنایه امیزی بر لب دلشت:با اجازه!
    و ا زما دور شد.سر بلند کردم؛برای یک لحظه نگاهم با نگاهش در هم امیخت.به سرعت چشم چرخاندم:امر دیگه ای هم دارین؟
    -کلاس بعدی 3 ساعت دیگه اس،راستش... فکر کردم...اگه مایل باشین به یه قهوه یا یه چای یا هرچی که میل دارین دعوتتون کنم.
    -متاسفم نمیتونم قبول کنم.
    -می خواستم اگه بشه در مورد یه مساله ای باهم صحبت کنیم.
    مرضیه گفت:ما هیچ صحبتی نداریم با شما بکنیم!
    -بنده هم جسارت نکردم.من با خانم شریفی کار دارم، نه شما.
    -من و ایشون نداریم.
    -ایشون باید...
    به میان حرفش دویدم و گفتم:اقای سرخ شهان!
    سکوت کرد.گفتم:خواهش میکنم همه دارن به ما نگاه میکنن.
    -متاسفم!
    به مرضیه نگاه کردم.گفت:دعوتم رو قبول میکنید؟
    -یکبار بهتون گفتم نه.
    مرضیه دستم را کشید و گفت:بریم.
    از کلاس که بیرون امدیم گفت:پسره پررو!
    خندیدم .مرضیه ایستاد و نگاهم کرد.لحظاتی به من خیره شد و سپس او هم به خنده افتاد.گفتم:بریم نمازخونه؟
    -اول بریم بوفه بعد نمازخونه.
    -امروز مهمون من.
    -نه یگه.
    -اتفاقا اره دیگه.
    به راه افتادم و مرضیه هم در کنارم به راه افتاد.
    -عین برق و باد 2 هفته گذشت.
    -معلومه خیلی بهت خوش گذشته!
    -می خوای بگی به تو خوش نگذشته؟
    -به نظر من ماههای سال از اول مهر شروع میشه تا اخرین امتحان.
    -خب معلوم میشه تنبلی!
    -تازه کجاش رو دیدی؟
    -خب رو کن ببینم چقدر هنرمندی؟
    -به موقعش،می خوام غافلگیرت کنم!
    به خنده افتادم.
    -من عاشق همین کاراتم!
    -ای بخت بد!عاشق پیدا کردیم اونم از خودمون بدتره!
    -چشه؟
    هیچیش نیست والله.
    خندیدم:جدی جدی اگه من داداش داشتم ها...
    -زن داداشت نمی شدم!
    -چرا؟
    -تو من رو نمیگرفتی واسه داداشت.
    -چرا؟
    -این شانسی که من دارم،اگه داداش داشتی اصلا جواب سلام من رو هم نمیدادی!
    -مزخرف نگو.
    وارد بوفه شدیم و یک جای خالی برای خودمان پیدا کردیم.گفتم:تو بشین الان میام.
    دو لیوان چای گرفتم و به طرف مرضیه به راه افتادم.آقای سرخ شهان و دوستش آقای جهانی وارد بوفه شدند.مرضیه چهره در هم کشید.لیوان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم:
    -اخماتو واکن.
    - به این پسره الرژی پیدا کردم.
    -تلخه،به دل نمیچسبه!
    -اره یه جوریه.
    -سلام بچه ها.
    خانم حیدریان بود جواب سلامش را دادیم. صندلی ای را از میز دیگری پیش کشید و همان طور که می نشست پرسید:
    -مزاحم که نیستم؟
    مرضیه به جای هر دونفرمان جواب داد:
    -لوس نشو.
    -به به!جناب دوستم خان هم که با عهد وعیال تشریف آوردن!
    -دوستم خان؟
    -سرخ شهان و جهانی رو میگم،بچه هاروشون اسم گذاشتن.
    مرضیه گفت:بهشون هم میاد!
    -اگه نمی اومد که روشون نمی ذاشتن. ول کن اونارو،چه خبر؟
    -خبراکه پیش شماست،دیگه رو کیا اسم گذاشتین؟
    -من نذاشتم که.
    -واسه منم؟من که میدونم این آتیشا از گور تو بلند می شه!
    خندید و گفت:
    -جون مرضیه با حال نیست؟
    -آخرشه!حالا اسم من و نغمه چیه؟
    لب به دندان گرفتگه این قدرم بی معرفت نیستم.
    سرخ شهان و جهانی نزدیک میز ما نشستند. به مرضیه گفتم:زودتر چای هامون رو بخوریم بریم.
    خانم حیدریان:کجا با این عجله؟
    -خسته ایم میریم نمازخونه.تو تا ساعت 1 چه کاره ای؟
    -می رم بیرون.من حوصله دانشگاه رو ندارم بیرون هواش بهتره!
    -بابا فضای کافی!
    قراره بیاد دنبالم بریم ناهار.می ایید شماهم بیاییدها.
    -ممنون از لطفت.
    -بی تعارف میگم.
    -خوش بگذره.
    -اگه خواستین بیاین...
    -ای بابا، ول کن دیگه، میگم مرسی.
    -به جهنم!بیا و خوبی کن.
    هر 3 خندیدیم.چای ام را سر کشیدم:
    -مواظب خودت باش.
    -کجا؟بودین حالا!
    مرضیه هم به سرعت چای اش را سر کشید و بلند شد.خانم حیدریان که با تعجب به ما نگاه میکرد،پرسید:
    -چتونه شما2تا، یه جا بند نمیشین؟
    مرضیه گفت:خوش بگذره.هر لقمه ای که میذاری تو دهنت یادی هم از من و نغمه بکن،کوفتت بشه ایشاا...
    تشر زدم:مرضیه.
    خانم حیدریان میخندید و مرضیه هم نفرینش میکرد.از مقابل سرخ شهان که میگذشتم،سنگینی نگاهش را روی شانه هایم احساس کردم.وقتی از بوفه بیرون امدیم،مرضیه گفت:اگه من اخرش با این پسره دعوام نشد!
    دستش را کشیدم و گفتم: ولش کن بابا، بره گمشه.
    **********

  4. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 2-2

    روزها به سرعت میگذشتد و درسها به مرور سخت تر میشدند.کم کم جایی در میان دانشجوهای قدیمی دانشگاه برای خودمان باز کردیم و دیگر ان تازه واردهای ساده نبودیم که چشممان به حرکات قدیمی ها باشد.مرضیه با خنده گفت:من که اهمیتی به حرف های استاد نمی دم.
    -خب تو اشتباه میکنی.
    -اینجا دیگه دبیرستان نیست.پایان ترم امتحانش رو بگیره و تموم!
    -خودتم میدونی که...
    -نغمه عزیز من شروع نکن.
    -از همکلاسی هامون چه خبر؟
    -خوبه که من تو همش پیش همیم.همون قدر که شما خبر دارین!
    -از اون روزی که سر کلاس استاد رفیعی حالش رو گرفتی ،خوب اروم شده.
    به قهقهه خندید.صدایی از میز کنار گفت:
    -مرضیه جایی باشه و اونجا اروم باشه؟
    مریم همکلاسیمان بود.صندلی اش را به طرف میز ما کشید:خبر جدید رو شنیدین؟
    -چه خبری؟
    -ساره با محمد میکروب،بعلـــــــــه...
    مرضیه صورتش را جمع کرد:اَه اَه.......این محمد میکروبم ادمه؟
    -ازاده میگه محمد میکروب بهش گفته یکی از دوستاتم بیار سیروس تنها نباشه.
    -حتما ساره هم ازاده رو پیشنهاد داده؟
    مریم با تعجب گفت:تو از کجا فهمیدی؟!
    -از همون اولم معلوم بود ازاده خودش از این ویروسه خوشش اومده.ساره بهونه بود.ازاده می دونست محمد میکروب از ساره خوشش میاد اونو فرستاد جلو.
    گفتم:مرضیه به ما مربوط نیست.
    مریم با خنده گفت:من رو باش به خیالم خبر جدید اوردم!این دختره خودش سِروِر مادره!
    -چاکر شماییم!
    -خب سِرور عزیز اطلاعات جدید چی داری؟
    -مریم از اقای حمیدی خبری نیست؟
    -شنیدین؟
    -نه.
    -تصادف کرده بنده خدا، پاشم شکسته.چندتا از پسرها رفته بودن دیدنش.
    -الان چطوره؟
    -سعید میگفت....دوست شکوفه،به شکوفه گفته خدا بهش رحم کرده.
    خندیدم، هر دو به من نگاه کردند.گفتم:مرضیه سرمون داره کلاه میره ها!
    -واسه چی؟
    -هر چی پسر توی این دانشگاه بود این دخترای ورپریده درو کردن!اهان، ته اش هیچی واسه من و تو نمونده.
    مریم با خنده گفت:جنابعالی که از همون روز اول قاپ سرخ شهان رو دزدیدی!
    مرضیه با لحن تمسخرامیزی گفت:ایش...سر تخته بشورن!
    خندیدم و گفتم:همه رو برق میگیره ،مارو چراغ نفتی!
    -تو دیگه زیادی مشکل پسندی خانم خانما.
    مرضیه گفت:اینو دیگه خدایی راست میگه.حیف این پسره نیست؟خرتر از اون کجا پیدا میشه از این قیافه خوشش بیاد؟
    هردو خندیدیم.گفتم:والله من حاضرم یه چیزی ام دستی بدم این پسره دست از سره من برداره.
    -آه گفتی دستی بدم.شنیدی چی شده؟
    -یعنی تو هنوز خبرات ته نکشیده؟
    -پوریا رو که میشناسین؟
    -پوریا؟!
    -بابا اون قد بلنده، که شیمی میخونه.
    -اون دیلاقه که تو تیم والیبالم هست؟
    -اره اره باورتون نمی شه بگم با کی دوست شده.
    گفتم:جون مریم تو خسته نمیشی؟فقط دنبال اینی ببینی کی با کی دوست شده!
    -ای بابا،اینجوری هم نباشه که حوصله ام سر میره.
    مرضیه پرسید:با کی؟
    اون دختر سیاهه بود،الهیات میخوند.
    -کدوم؟
    -خانم ذبیحی،با اون دختره که تو کتابخونه با پرستو دعواش شد.
    -اهان اون عقب افتادهه؟
    -اره ،با اون.
    -اَاَاَاَی!مرده شور ترکیب این پوریا رو ببرن، چقدر بد سلیقه!
    -او...ه باید ببینی دختره چه فیسی میاد واسه خودش.نجمه میگه،میگفت پوریا میگه واسه اش می میره.
    -احتمالا راست گفته.از دیدن ترکیبش میمیره.
    -خانم خانما کلاس!
    مریم گفت:بابا نغمه، تو یه ذره هم شم پلیسی نداری ها.
    -اخه به من چه؟علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که اومده!
    مرضیه با خنده گفت:سر کلاس میای یا نه؟
    -ولش کن استاد علیقلیانه،کاری نداره بری یا نه.
    مرضیه نگاهم کرد و گفت:بریم؟
    -بریم.
    -راستی از اقای جزوه چه خبر؟
    -مرده شور قیافه اش رو ببرن.
    -میدونی بچه ها چه اسمی رو روش گذاشتن؟
    لبخند زدم ومریم گفت: جزوه ایان!
    -هرچی نمره این ترم بیاره حرومش باشه.همه اش از روی جزوه های من بوده.خودش خنگه!
    -نه بابا زرنگه .میرزابنویسی مثل تو داره. چرا خودش رو خسته کنه؟
    -خاک بر سر، اونقدر مؤدب حرف می زنه،ادم دلش براش کباب میخواد...اه نغمه امروز سلف کباب میده.
    مریم هم به خنده افتاد.
    -بریم،بریم سر کلاس که همه ی این حرفا واسه ما نمره ی پایان ترم نمشه.
    مریم خنده کنان گفت:خوب بنویسی ها مرضیه، چشم یه کلاس به توئه!
    و صندلی اش را کشید و به جای اولش بازگشت.بلند شدیم و از بوفه بیرون امدیم.تا شروع کلاس فرصت داشتیم،مرضیه گفت:
    -این پسره خنگ خدارو بگوها، اخه این دختره هم ادمه؟
    -عزیزم تو حرصش رو نخور.
    -حرص داره دیگه.
    -به اقای جزوه ایان فکر کن.
    به خنده افتاد و گفت:مرده شورش رو ببرن. مرضیه
    -دلت میاد؟
    -طفلک حمیدی.میگم چند وقتیه نمیاد دانشگاه.
    -کلاساش با استاد قندی رو چه کار میکنه؟
    -استاد چی میخواد بگه؟تصادف کرده دیگه.
    -چطور شد خانم خانما نگران ایشون شدن؟
    انگار که مچش را گرفته باشم،با دستپاچگی گفت:چند وقتیه نیومده، جاش خالیه.همین!چرا باید نگرانش باشم؟
    خندیدم:نترس بابا به کسی نمیگم.
    -لوس نشو.
    خندیدم،مرضیه هم به خنده افتاد و گفت:خودت که نظر من رو میدونی.
    -شوخی کردم.
    -میدونم.
    سری به اطراف چرخاندم و گفتم:اینجا هم واسه خودش دنیای عجیبیه!
    -خوب همین عجیب بودنشه که قشنگ و خواستنیش کرده.
    -جداً مرضیه اینجا واسه تو خواستنیه؟
    -یعنی می خوای بگی واسه تو نیست؟!
    -خب ...چرا...هست،ولی...
    -ولی؟
    -تصورم از دانشگاه یه چیز دیگه بود.
    -مثل من!
    با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:تو هم مثل من فکر میکردی؟اینجا میان که فقط درس بخونن و با تحصیلات عالیه فارغ التحصیل بشن؟
    -اینقدر امل هم که نه!
    نگاهش کردم.خندید و گفت:تو همین مایه ها!
    -بی مزه!
    به قهقه خندید.من هم خندیدم و گفتم:به یه چشم به هم زدن نصفش رفت.
    -کوتاه بیا،هنوز یک ماه هم نشده.
    -نصف ترم اول رو میگم.
    -اِ...پوریا رو نگاه کن! داره با موسوی نژاد میاد.
    مسیر نگاه مرضیه را دنبال کردم.گفت:پسره خنگ خدا معلوم نیست از چی این دختره خوشش اومده؟
    -ولشون کن بابا تو چیکار داری؟
    -دختره قاطیه شدید!
    -به ما چه؟
    - موسوی نژاد رو ببین، روز به روز داره هیکلی تر میشه!
    -من موندم وقتی ما بخوایم فارغ التحصیل بشیم تو چی شدی!
    - چی شدم؟
    -بریم سر کلاس بابا که از اینجا موندن واسه ما نون در نمیاد.
    مرضیه خندید و گفت:باشه بابا اصلا به ما چه مربوطه؟
    -کلاس داره شروع میشه سرکارخانم.
    با حالتی که نارضایتی اش را نشان میداد گفت:از همین دانشگاه بدم میاد دیگه!
    -از چیش؟
    -درس خوندنش.
    نگاهش که به صورت من افتاد خندید و گفت:عاشقتم، با اون نگاه کردنت!
    -زبون نریز.منو باش با کی دارم میرم سیزده بدر!
    -بریم بانوی درسخوان!

  6. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    نظرتون تا اینجا درمورد رمان چیه؟

  8. #5
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 3-1

    فصـــــــــــــــــــــــ ـــــل سوم


    تمام غرولند هایم برای نرفتن به خانه عمه بی فایده بود و مادر مرا به زور به مهمانی برد. مرجان
    ظرف میوه را در مقابلم گرفت :
    -سایه تون سنگین شده!
    -درسام زیاده .
    -درسم تو این دوره زمونه بهونه خوبی شده واسه مردم!چرا شوهر نمی کنی؟درس میخونم،چرا به ما سر نمیزنی؟درس میخونم،چرا تو اتاقی؟ درس میخونم،چرا...
    به میان حرفش دویدم :
    -حداقل یه بهونه هست،آدم بی بهونه نمی مونه!
    مادر چپ چپ نگام کرد. مرجان ظرف میوه را روی میز گذاشت و نشست. عمه ام پرسید:
    -درسا خوب پیش میره؟
    -بله خوبه.
    -اگه میلاد هم دانشگاش رو نصفه ول نکرده بود...
    مادرگفت:
    -ای بابا دانشگاه واسه کساییه که کاری از دستشون بر نمیاد.ماشاا... میلاد جان دانشگاه نرفته استاد هر کاری هست!اگه درس می خوند فکر میکنی می تونست موقعیت الانش رو داشته باشه؟نه والله .
    -میلاد،داداشم دست به هر کاری بزنه موفقه!
    -البته، الا درسشون!
    -خودش نخواست ادامه بده.
    -منم دلم میخواست درس بخونه کار همیشه بود واسه اش اما دانشگاه...
    -عمه جان!
    -لبخند غمگینی زد و گفت :
    -برای بچه های این دوره زمونه حرف بزرگترا یعنی هیچ،حرف ،حرفِ خودشونه.
    مادرم چپ چپ به من نگاه میکرد. شانه بالا انداختم و زیر لب گفتم:به من چه؟
    -مرجان گفت:به نظر من که کار خوب رو داداش میلادم کرد.
    به خاطر همین بر خوردها بود که اصلا دلم نمی خواست به این مهمانیها بیایم.میخواستم جواب مرجان را بدهم،اما نگاهم که به مادر افتاد سکوت کردم. مرجان ادامه داد:
    -دانشگاه رفته هاش پشیمونن!
    بلند شدم و به بهانه دستشویی از پذیرایی بیرون آمدم.از کنار آشپزخانه رد شدم و از در بیرون رفتم. حیاط خانه عمه با آن باغچه کوچک ودرخت بید مجنونش،دل هر بیننده ای را می ربود.کنار باغچه رفتم وبر لبه آن نشستم.عمه در باغچه سبزی کاشته بود.دستم را روی سبزی های نورسته کشیدم.زیر دستم خم شدند،دستم بوی تره و ریحان تازه گرفته بود.لبخندی روی لبهایم نشست. از بوی ریحان خوشم می آمد.یک پر کوچک ریحان کندم و آن را در مقابل بینی ام گرفتم.چشم بر هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.عطر ریحان تازه در قفسه سینه ام پر شد.نفس بعدی را عمیق تر کشیدمِ،وجودم لبریز از شادی و بوی ریحان و خاک خیس شد و لبخندم عمیق تر شد.
    -سلام .
    چشم باز کردم،میلاد مقابلم ایستاده بود. آفتاب در حال غروب کردن بود و صورت میلاد در تاریک و روشن غروب،مردانه تر به نظر میرسید.خودم را به سرعت جمع و جور کردم وخجالتزده گفتم:
    -سلام .
    -خوبی؟
    -ممنون،شما خوبین؟
    -ممنون،چرا اینجا نشستی؟
    پر کوچک ریحانی را که در دست داشتم،رها کردم،چرخی زد و روی کف سیمانی حیاط افتاد.جواب دادم:حوصله ام سر رفت، اومدم کنار باغچه.
    لحظاتی ایستاد، سر به زیر انداخته و منتظر بودم تا برود.گفت:نمیای تو؟هوا سرده.
    -میام.
    -باشه فعلاً.
    -فعلاً.
    به راه افتاد.از پشت سر نگاهش کردم؛در تاریک و روشن حیاط،بلندتر از همیشه به نظر میرسید. به طرف باغچه چرخیدم،دوباره ساقه ای ریحان چیدم و ان را مقابل بینی ام گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.ماه دوم پائیز بود و هوا سردتر شده بود.تنم مور مور شد.دستهایم را پشت سرم ستون کردم و به انها تکیه دادم و به اسمان پریده رنگ غروب خیره شدم.عمه عادت داشت تمام زمستان روی این باغچه نایلون بکشد و سبزی هایش را از شر پائیز در امان نگاه بدارد.میلاد دوباره به حیاط برگشت.صاف نشستم،روبه رویم ایستاد و گفت:
    -عیبی نداره نایلون رو بکشم پایین؟
    ایستادم و جواب دادم:نه چه ایرادی داره؟
    کناری ایستادم. نایلون را پایین کشید و در همان حال پرسید:دانشگاه چه خبر؟خوش میگذره؟
    -ای بدک نیست،درسا دیگه داره یواش یواش سخت میشه.
    -از تو بعیده!
    -چی؟
    قد راست کرد:شکایت از درس و...
    -شکایت نکردم.
    لبخند پیروز مندانه ای روی لبهایش نشسته بود از آن لبخندها که همیشه مرا عصبی میکرد.چهره در هم کشیدم و گفتم:اونقدرام سخت نیست که بخوام به خاطرش انصراف بدم!
    لبخند روی لبش ماسید، چهره اش درهم رفت و گفت:جوجه رو اخر پاییز میشمرن!
    -پس دیگه چیزی به شمردنشون نمونده!
    -شک نکن!
    مرجان در استانه درایستاد و صدا زد:مامان میگه سرده بیایین تو.
    میلاد دوباره لبخندی زد و گفت:سرما نخوری دختر دایی!
    دلم میخواست جوابش را بدهم اما نمی دانستم چه باید بگویم . سر برگرداندم و به سرعت به طرف ساختمان به راه افتادم. سنگینی نگاهش را روی شانه هایم احساس میکردم.پشت سر مرجان وارد پذیرایی شدم.مادرم با اخم نگاهم میکرد.کنار عمه ام نشستم و گفتم:سبزی هاتون چه عطری داره عمه جون!
    خندید و چشمهایش از تعریف من درخشید.دستم را در مقابل بینی اش گرفتم و گفتم:من عاشق بوی ریحون هستم.
    -چرا نمی کاری؟
    -تو کدوم باغچه؟
    -ای تنبل!باغچه نیست تو جعبه بکار.
    -تورو خدا یادش ندین من به اندازه ی کافی با این وروجک درگیری دارم.از فردا کل حیاط و پشت بوم رو پر از جعبه میکنه.
    -تو بهار بکار این باغچه رو که میبینی با نایلون پوشوندمش، شده مثل گلخونه.
    میلاد وارد پذیرایی شد. مرجان سینی چای به دست از اشپزخانه بیرون امد.میلاد کنار مادرم نشست.مادرم پرسید: اوضاع خوبه میلاد جان؟
    -بد نیست، میگذره.
    -ابجی کم کم وقتشه یه استینی واسه این اقا پسر بالا بزنی،داره دیر میشه!
    مرجان زودتر از عمه جواب داد:دختری که لایق داداشم باشه پیدا نمی کنیم!
    -زن دایی جان این چه حرفیه؟دختر خوب فراوونه.
    عمه گفت:این دختربا همین حرفاش نذاشته تا حالا میلاد رو سر و سامون بدیم.
    -وا به من چه؟شما اگه دختر خوب پیدا کردین ،برین بگیریدش.
    -ولم کنید توروخدا.
    -بیا اینم از پسره!مردم ا زخداشونه این یکی...من که اصلا از خیر زن گرفتن واسه این گذشتم.هر جور خودش راحته.هر وقت خودش خواست و دست گذاشت رو یکی منم میرم جلو و دختره رو واس اش خواستگاری میکنم.
    -حرف بهتری نیست؟زن دایی میبینی چه اتیشی روشن کردی؟
    -حرف بدی نمیزنیم که زن دایی جان میگیم شما باید سر و سامون بگیری.
    -از من بدبختر کسی تو این فامیل نیست که بیچاره ترش کنید؟
    -بیا و خوبی کن!
    -همینه دیگه منم هر وقت حرفش رو میزنم همین جواب رو میده.
    مرجان گفت:زن میخواد چکار؟ دختر خوب و لایق داداشم پیدا نمیشه اصلا.
    -اینم شده اتیش بیار معرکه!
    -باید بگی کی خر میشه بیاد بشه زن داداش تو!
    همه سرها به طرف من چرخید.لبخندی زدم و گفتم:تحمل داداشت به اندازه کافی سخت هست، چه برسه پای خواهرشوهری مثل تو هم درمیون باشه!میدونی دختره طفلک همین که تو رو ببینه جواب نه رو میده دیگه فرصت به...
    مادرم تشر زد:نغمه!
    همه نگاهها به من خیره شده بود.مادرم لب به دندان گرفته بود و طوری نگاهم میکرد که یکی خوردم.
    مرجان با طعنه گفت:اگه دادنش به تو قبول نکن!
    -می ذارمش دم در یه 5000 تومانی هم میذارم روش که شهرداری راضی بشه ببردش!
    دوباره مادرم با صدای بلند تشر زد:نغمـــــــــــه!
    به میلاد نگاه کردم؛لبخند به لب داشت و سر به زیر نشسته بود.مرجان گفت:از خداتم هست!مشکل اینجاست که داداش من تحویلت نمیگیره!
    این بار عمه بود که گفت:مرجـــــان!
    جواب دادم:تو دانشگاه ما 1000 تا از داداش جنابعالی بهتر هست ،من نگاه بهشون نمی کنم.حالا بیام پرپر بزنم واسه خان داداش شما؟ارزونی خودتون!
    -نغمه!
    -من که از اول گفتم نمیام.شما زورم کردین.
    بلند شدم و با عصبانیت از دربیرون رفتم.هوا تاریک شده و کاملاً سرد بود.هوای سرد حیاط که به صورتم خورد مورمورم شد. کنار باغچه ی نایلون کشیده ایستادم. ان قدر عصبانی بودم که نمیدانستم چه کار باید بکنم.سردم بود وتصور حرفهایی که امشب مادر به من خواهد گفت و رفتاری که از فردا با من خواهد کرد،باعث می شد بیشتر احساس سرما کنم.چیزی روی شانه هایم افتاد.به عقب برگشتم؛،میلاد در حالی که لبخند مسخره ای روی لب داشت ،به من نگاه میکرد.کتی را که روی شانه هایم انداخته بود،برداشتم و گفتم:سردم نیست.
    یک قدم به عقب برداشت و گفت:خودت ببرش تو.
    -به جای خودشیرینی، یه کم ادب به خواهرت یاد بده!
    - خودشیرینی واسه تو؟
    پوزخندی زد و ادامه داد:نچایی؟
    -نه ،مواظب خودم هستم.
    -تو؟
    صدای زنگ حیاط بلند شد.گفت:واسه ات متاسفم!
    و سر خم کردکه برود.گفتم:منم واسه تو متاسفم.
    ایستاد و به من خیره شد.طوری نگاهم میکرد که سرم را پایین انداختم و وانمود کردم حواسم جای دیگری است.در باز شد و پدرم وارد حیاط شد.بهانه ای برای فرار پیدا کرده بودم.به سرعت به طرف پدرم رفتم و سلام کردم.
    -سلام چرا توی حیاط وایستادی؟
    -سلام دایی.
    - سلام دایی جان.
    به من نگاه کرد.لبخندی زدم و گفتم :اومدم سبزی های عمه رو ببینم.
    با میلاد دست داد و در حالی که هنوز در بهت بود،به طرف باغچه عمه رفت.به میلاد نگاه کردم،با بی تفاوتی آشکاری نگاهم کرد و به دنبال پدرم کشیده شد.ظاهر خونسرد او بیشتر عصبانی ام میکرد.پشت سرش شکلک دراوردم و به طرف پدرم رفتم.کنار باغچه نشسته بود و از باغچه سبزی عمه تعریف میکرد.در کنار میلاد ایستادم و به پدر خیره شدم.برگشت و نگاهم کرد.برای یک لحظه نگاهمان در نگاه هم گره خورد.چهره در هم کشیدم و ناگهان مرجان از روی ایوان صدا زد:
    -دایی جان.
    پدرم ایستاد،میلاد خودش را جمع وجور کرد ومرجان گفت:بفرمایید تو.
    پدرم دست دور شانه ام انداخت و گفت:چه خبرا؟
    و مرا به دنبال خودش به طرف داخل کشید.جواب دادم:بی خبری!
    آهسته زیر گوشم گفت:دوباره با مرجان زدین به تیپ و تاپ هم؟
    -شما که خواهرزاده تون رو میشناسین!
    -خیلی خب.
    -خب دیگه.
    -بدبختی اینجاست که تو رو هم خوب میشناسم!
    -بابا!
    -جان بابا!
    خندید و به سرعت از پله ها بالا رفت.گفتم:شما و مامان همیشه...
    دستش را به نشانه سکوت مقابل بینی اش گرفت و گفت:نغمه جان یه امشب مامانو عصبی نکن.
    و با لبخند وارد ساختمان شد.میلاد از پشت سرم گفت:حرفهای مرجان رو جدی نگیر!
    -به حمایت تو نیازی ندارم !
    به سرعت از پله ها بالا رفتم و وارد سختمان شدم.پدرم مشغول احوالپرسی بود. مادر چپ چپ نگاهم میکرد .ظاهری بی تفاوت به خود گرفتم و روی مبل نشستم.میلاد وارد پذیرایی شد وعمه ام گفت:سرده کجایی تو؟
    -نگران نباشین، گرمای محبت دوستان ،ما رو گرم نگه داشته!
    -میدونی پسر عمه به نظر من ادمهای...
    -نغمه!
    سر به زیر انداختم و با دلخوری پرسیدم:کی میریم خونه؟من خسته ام.
    *************

  9. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #6
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 3-2

    -می دونی مرضیه،گاهی وقتا دلم میخواد با مشت بکوبم تو دماغش!
    -بابا تو چه خشنی!
    -دلم می خواد خرخره شو بجوم.
    -کوتاه بیا، تو ناسلامتی تحصیلکرده ای!اینهمه همه جا شعار گفتمان سر میدن ،تو هنوز تو فکر زنده به گور کردنی!
    -آخه تو باید این دخترعمه و پسر عمه منو ببینی.
    -دخترعمه ات رو ول کن حوصله اش رو ندارم اما در مورد پسرعمه ات خودت هر چی صلاح میدونی.
    نگاهش کردم، خندید و گفت:کوتاه بیا.
    -اگه بدونی از اونجا که اومدیم مامان چه دعوایی با من کرد.
    -فقط نگو وایسادی و تماشا کردی که باورم نمیشه.
    لبخندی زدم و گفتم:تو که منو میشناسی.
    -چه جورم!حتما الانم باهاش قهری.
    -خرنشو.واسه چی قهر باشم؟
    -تو دیگه چه موجودی هستی؟
    -یه تلفن به زن دایی ام کردم و حل!
    -خوب خودتو تو دل زن داییت جا کردی ها!ناقلا نکنه پسر مسر داره و بله.... از این حرفا!
    -لوس نشو پسر که داره اما.......
    -همینه دیگه.
    -پسرش خارجه داره درس میخونه.
    -دیگه بهتر!ببین نغمه جون نمیشه به جای پسرعمه ات جور کنی من زن داییت رو ببینم؟
    -مارو باش با کی میخوایم بریم سیزده بدر!تو که سر سه سوت من رو میفروشی.
    -اخه کی تو رو میخره؟بدبختی اینه که اگه یه ساعت بتونه تحملت کنه خیلیه!
    -بیشرف رو ببین.
    -بیا یه کار صواب بکن ،وگرنه مجبور میشم با یکی از دوستای قلچماق بابام عروسی کنم ها!
    -جدی؟!
    -ای سیروس رو ببین، داره با باکتری و پریا میاد.
    نگاهم به طرف مسیر نگاه مرضیه چرخید:اون کیه؟
    -کی؟
    -اون پسره ،کنار درخت ایستاده.
    -کدوم؟
    -همون پسر خوشگله، شلوار لی پوشیده.
    -محمد جَک رو میگی ؟
    - محمد جَک ؟!
    -تایتانیک رو دیدی؟
    -خب؟
    -به اون میگن محمد جک شبیه دی کاپریوئه،نه؟
    -اصلاً.
    -بی ذوق!
    به مرضیه نگاه کردم و گفتم:ندیده بودمش.
    -اخه ادم مثل تو میاد دانشگاه؟10 دقیقه قبل از کلاس میای و5 دقیقه بعد ازکلاس هم میری اگرم تو دانشگاه باشی یا تو بوفه ا ی یا تو نمازخونه.100 بار بهت گفتم به این پسرا محل نده،اما امارشون رو داشته باش!
    -برن گمشن.
    -خدا برکت بده به فک و فامیل!
    نگاهش کردم، خندید و مرا هم به خنده انداخت.
    -تو چی؟فامیل تو چه جوری ان؟
    -یه جور ناجور.
    -یعنی چی؟
    -ببینم محمد جک نظرت رو گرفته؟
    -اون؟نه بابا خل نشو.ندیده بودمش،خب خوش تیپ هست اما اون قدر که...بی خیال بابا.
    یکی از همکلاسی هایمان تا چشمش به ما افتاد گفت:کلاس شروع شده ها اینجا نشستین؟
    به ساعتم نگاه کردم و گفتم:پاشو بریم دیر شد.
    بلند شدیم و به سرعت به طرف کلاس رفتیم.وارد کلاس که شدیم،همه نگاه ها به طرف ما چرخید.مرضیه لبخندی تصنعی زد و به طرف ردیف های اخر کلاس به راه افتاد.آقای سرخ شهان به ما خیره شده بود.پشت سر او دو صندلی خالی در ردیف اخر کلاس دیده می شد.مرضیه مستقیم به طرف صندلی ها رفت و روی یکی از انها نشست.من هم در کنار او جای گرفتم.آقای سرخ شهان به عقب برگشت و گفت: دیر رسیدید خانم شریفی.
    -حواسمون به ساعت نبود.
    رو به من کرد و گفت:از شما بعیده.
    -منتظر تذکر شما بودم.چشم قول میدم دیگه تکرار نشه!
    استاد وارد کلاس شد.مرضیه سقلمه ای به پلویم زد و نیشخند زد.بچه ها نشستند و استاد پشت میزش جای گرفت و در کیفش را باز کرد. مرضیه گفت: الانه که روخونی شروع بشه.
    -شما چرا اونطرف نشستین؟
    -استاد جا نیست دیگه.
    -دفعه بعد جای مناسب تری رو انتخاب کنید.شما تو قسمت اقایون نشستین.
    -استاد مقصر دانشگاست که میله وسط کلاس رو برداشته،قسمت آقایون و خانمها قاطی شده!
    همه کلاس به خنده افتادند.مرضیه گفت:حق با ایشونه استاد.
    -به روباهه گفتن شاهدت کیه.....
    -استاد ما دم نیستیم!
    دوباره بچه ها زدند زیر خنده.گفتم:استاد دست شما درد نکنه ،حالا ما شدیم روباهه؟
    مرضیه به جای استاد جواب داد:حالا خدا رو شکر کن استاد به حیوون باهوشی مثل روباه اشاره کرد و از خیر بقیه حیوونا گذشتن!
    -بله استاد حق با ایشونه بهتره به نیمه پر لیوان نگاه کنیم.
    -پاس کاری بسه،به جای اینا کتابت رو باز کنو شروع کن به خوندن.
    آقای سرخ شهان به عقب برگشت و گفت:نمردیم و دیدیم شما هم حرف زدین!
    -رو نمیکردم چشم نخورم.
    مرضیه از استاد پرسید:ایشون؟
    -نخیر جنابعالی!
    -استاد شما همیشه کاسه کوزه ها رو سر ما میشکنین.
    -دانشجوی شیطون بایدم این بلاها سرش بیاد.
    -استاد این بار که ما فداکاری کردیم و بیشتر مسئولیتها رو به دوش کشیدیم.
    -باید خانم وطن پور بخونه تا دیگه بقیه دانشجو ها رو هم مثل خودش نکنه.
    -استاد ایشون استعدادشون خوب بود و خودجوش عین ما شدن!به ما چه؟
    -استاد من اعتراض دارم.شما تواناییهای منو زیر سوال بردین.اینا اکتسابی نیست که، ذاتیه!
    -راست میگن استاد باور نمیکنین از پسرعمه شون بپرسین.
    کلاس میخندید، حتی استاد هم به خنده افتاده بود.در حالی که به سختی سعی میکرد خود را کنترل کند، گفت:بخون کار، کار ِ خودته!
    -استاد، حداقل بگین کجا رو بخونم.
    دوباره همه خندیدند ویکی از دانشجوها گفت:فصل 8.
    به مرضیه نگاه کردم لبخندی زد و کتاب را باز کرد.
    **********
    زمان به سرعت می گذشت و روزها شده بودند تکرار یکدیگر.هرچه بیشتر تقویم را ورق میزدیم و جلوتر می رفتیم،درس ها سنگین تر می شد و وقت ما کمتر.می خواستم به همه ثابت کنم ادم موفقی هستم و برای همین هم شدیداً مشغول خواندن درسهایم بودم.همه چیز در من رسوب میکرد ،حتی دانشگاه.محیطی که یک روز برایم تازگی داشت ،حالا جذابیت اولیه خود را از دست داه بود.
    هیچ یک از ترم اولی ها دیگر خود را با محیط،غریبه نمی دانستند.بین ترم بالاتری ها گم شده بودیم.حالا دیگر کسانی که ترم اخر بودند غریبانه به دانشکده نگاه میکردند.همه را می شناختم یا حداقل فکر میکردم همه را میشناسم و کسانی را هم که نمی شناختم،مرضیه معرفی میکرد. میکروب،ویروس،باکتری...به ترتیب،محمد،سیروس،داریوش؛س ه دوست جدانشدنی که مدیریت می خواندند.نمی دانستم اگر داریوش ماشین نداشت،این میکروب و ویروس،پُز چه چیز را می خواستند بدهند!همیشه به حرف های مرضیه می خندیدم و او همیشه چیزی برای گفتن داشت،«دوقلوهای جهانگرد!این دو تا بیشتر از دانشگاه در خیابانهای اطراف دانشگاه پرسه میزنن.من نمی دونم پدر مادر اینا به چی دلشون رو خوش کردن،بچه هاشون میان دانشگاه؟»حالا دیگر همه جای این دانشگاه را می شناختم،روی هر نیمکتی یکبار نشسته بودم و کم کم در فضای دانشگاه حل شده بودم.«خانم مارپل از کجا داره میاد؟اونجا رو ببین کاراگاه گجت هم داره پشت سرش میاد.دیدی گفتم اینا یه سر و سری با هم دارن!نغمه خانم تو هی میگفتی نه،این طور نیست.»
    بچه ها روی یکدیگر اسم می گذاشتند،به یکدیگر دل می باختند و گاه با یکدیگر لج میکردند.روزهای خوبی بود یا حداقل ارام و خوب میگذشت.امتحانات ترم اول که شروع شد،روی سخت سکه هم خودش را نشان داد.
    دو هفته ایزمان داده بودند،چند بار از مرضیه خواسته بودم به خانه مان بیاید که با هم درس بخوانیم،ولی برادرش مخالفت کرده بود.سر اولین جلسه امتحان کمی مضطرب بودم.مرضیه ده صندلی با من غاصله داشت نگاهش کردم ،برایم شکلک در اورد که از چشم استاد پنهان نماند.بد شروع نکردم و این برام خوش یمن بود.
    وضع خانه بهتر از وضع من نبود،یک سکوت محض تا من بتوانم با فراغ بال و اسودگی درس بخوانم.به قول مادرم:«نمی خوام فردا کاسه کوزه هات رو سر ما بشکنی!»
    و همین وضعیت ادامه داشت تا اخرین امتحان.از سر جلسه که بیرون امدم،نفس راحتی کشیدم.بچه ها کتاب به دست با هم بحث میکردند.
    -جوابش گزینه 3 بود.
    -نه 2 بود، ایناها تو کتاب نوشته.
    -اَ...ه اشتباه زدم.سوال چی بود؟
    -چطور بود؟
    -خوب بود،تو چطور دادی؟
    -بدک نبود.
    -بریم یه چیزی بخوریم؟واسه خستگی در کردن.
    -بوفه که بسته است.
    -یعنی ما نمی تونیم خودمون رو به یک فنجون قهوه تو یه کافی شاپ دعوت کنیم؟
    -می بینم ولخرج شدی!
    -دیشب گوش باباهه رو بریدم!
    -دم باباهه گرم!
    خندیدم و گفتم:مهمون من ،بریم؟
    -وانستیم با بچه ها خداحافظی کنیم؟
    -جون مرضیه ول کن ،دو هفته دیگه میبینیشون.
    لبخند زد و گفت:یعنی بریم؟
    -دیگه از این فرصتها پیش نمیادها،تا می تونی استفاده کن.
    -قهوه خوردن؟
    -نخیر،این که من مهمونت کنم.
    -اینجوریاست؟پس بزن بریم که من تا پیتزا نخورم ول کن تو نیستم.
    -زدی به هدف که من کلی اشتها دارم.
    تمام طول تعطیلات را در خانه بودم. چند بار با مرضیه قرار گذاشتیم و برای دیدن نمراتمان به دانشگاه رفتیم. همه درسها را پاس کرده بودیم و برای ترم دوم هماهنگ کردیم تا بیشتر کلاسها را با هم باشیم.
    -ووی، چه هوای سردیه!ا...سلام.
    -سلام.
    -سلام.
    زن داییم را در اغوش کشیدم و گفتم:
    -خب،امروز افتاب از کدوم طرف در اومده؟
    -بابا رو رو برم!بازم ما ،تو که سال به سالم خونه داییت نمی ری.
    مادر زودتر از من جواب داد:
    -نغمه کجا میره زن داداش؟تا حالا بهونه اش کنکور بود،حالام که دانشگاه.
    -نه که شما هم منو زوری نمی برین...واسه اونه!
    -تو نیومدنت بهتر از اومدنته.
    -الان لباسام رو درمیارم و میام.
    به سرعت به اتاقم رفتم.صدای زن دایی را می شنیدم.لباسم را عوض کردم و به پذیرایی برگشتم.
    -آی،پشت سر من که غیبت نمی کنین؟
    -بیا بشین ورپریده!ببینم کجایی؟نیستی؟
    روی مبل افتادم و گفتم:
    -زیر سایه شما،دایی جان چطورن؟
    -چه عجب یاد داییت افتادی!
    -من همیشه یادشم.قربونشم میرم.
    خم شدم و سیبی از ظرف میوه روی میز برداشتم و به دهان گرفتم:
    -سرم شلوغه!
    -نه بابا!
    مادر گفت:
    -نغمه!چرا این جوری سیب گاز میزنی؟
    -از دانشگاه چه خبر؟
    -همه درسا رو پاس کردم.امروز با مرضیه هماهنگ کردیم واسه ترم دو چی برداریم که با هم بیفتیم.
    -مگه دانشگاه واحدهای این ترم رو نمی ده؟
    -نه دیگه.شدیم دانشجوی رسمی.باید خودمون انتخاب واحد کنیم.
    -تو بالاخره این مرضیه رو نیاوردی ما ببینیمش.فقط ازش تعریف کن،دل مارو اب کن.
    -میارمش قول میدم.
    -قول بیخود نده.هنوز خونه دعوتش نکرده.
    دعوتش کردم،میاد.یه کم خانواده اش سخت گیرن.
    -حسابی برام تعریف کن ببینم،دانشگاه چه خبر؟
    سیب را گاز زدم و گفتم:
    -والله زن دایی جان...

  11. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #7
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 3-3

    برای ترم دوم انتخاب واحد کردیم.بیشتر همکلاسی ها را روز انتخاب واحد دیدم.بچه ها از این که بعد از تقریبا دو هفته یکدیگر را می دیدند،خوشحال بودند.اقای سرخ شهان پرسید:
    -همه رو پاس کردین؟
    -بله.
    مرضیه دستم را کشید و او گفت:
    من متاسفانه زبان عمومی رو نتونستم پاس کنم.
    مرضیه گفت:
    -وعذرت می خوام اقای سرخ شهان.
    و مرا به دنبال خود کشید و گفت:
    -حمید لطیفی هم اومد.
    نگاهش کردم و با شیطنت گفتم:
    -نبینم مرضیه خانم ما دنبال کسی بگرده!
    دستپاچه شد و گفت:
    -خودتو لوس نکن.
    -با حمید لطیفی چه کار داری؟
    -رودکی رو پاس نکرده.
    -پس حواست به نمره هاشم هست!
    -چشمم خورد.
    -اخی چشمت خورد!
    نگاهم کرد.خندیدم و گفتم:
    -توجه توجه!این صدایی که هم اکنون می شنوید،صدای ضربان قلب مرضیه است،چرا که هم اینک جناب اقای حمید لطیفی دارد وارد دانشگاه می شود!
    مرضیه به طرف در چرخید،من خندیدم و خانم سارمی گفت:
    -شما دو نفر هنوزم بد می خندید!
    -به نیمه ی پر لیوان نگاه کن خوش خنده ایم!
    -نغمه تو که دیگه خفن خوش خنده ای!
    -چاکر شماییم!
    به مرضیه نگاه کردم.دست و پایش را گم کرده بود.به خانم سارمی گفتم:
    شرمنده.
    و همان طور که دست مرضیه را میگرفتم تا او را روی نیمکتی بنشانم،گفتم:
    -سعی می کنم در نحوه ی خندیدنم تجدید نظر کنم.
    و به راه افتادیم.روی نیمکت نشستیم.حمدی لطیفی از مقابلمان رد شد و با اشاره سر،با ما احوالپرسی کرد.پرسیدم:
    -خبریه؟
    -نه...
    -رنگ رخسار خبر میدهد از سرّ ضمیر!
    نگاهم کرد.گفتم:ما با هم غریبه ایم؟
    سر به زیر انداخت.گفتم:
    -مهم نیست،اگه نخوای در موردش حرف نمی زنم.
    چهره ام درهم رفت.مرضیه گفت:
    -اگه انکار میکنم واسه اینه که...
    سکوت کرد.گفتم:
    -لازم نیست توضیح بدی.
    -ازت خجالت میکشیدم.
    -خل شدی؟
    -حرفای روز اول یادت میاد؟قرارمون....
    -ما ناسلامتی دانشجو هستیم،اگه این چیزا واسه مون حل شده نباشه که دیگه هیچی.خودتم گفتی حرف،حرف واسه گفتنه.شنونده باید عاقل باشه!
    جمله ی اخر را با خنده گفتم.مرضیه گفت:
    -ولی رفتار من با سرخ شـ...
    -خودتم میدونی که شخصا ازش خوشم نیومده.هی خانم خانما،وگرنه کسی نمی تونست جلوی من رو بگیره!
    نگاهم کرد و گفت:
    -واسه دلخوشی من که نمیگی؟
    -درسته دوستت دارم و واسم عزیزی،اما مطئن باش نمیزارم منافعم با منافع و خواسته های تو قاطی بشه!
    با تعجب به من خبره شد.از نگاهش خنده ام گرفت.گفت:
    -داشت باورم می شد ها!
    -نمی خوای بری باهاش احوالپرسی کنی؟
    -نچ!
    -وا!پس این همه لوس بازیهات واسه چی بود؟
    -خیلی مغروره .از اینش خوشم میاد.حمید لطیفی...
    خندیدم.گفت:
    -خنده داره میدونم.
    -قصدم توهین نبود.میدونی تو خوش اومدنت هم باحاله!
    -متشکرم خانم.
    به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
    -پس بهتره از تمام قدرت زنونگیت استفاده کنی.
    -واسه چی؟
    -شاخ غول رو بشکنی!فقط بهم نگو نچ که خودم مجبور میشم برم گوش این پسره رو بگیرم و بیارم پیشت تا با صدای بلند اعتراف کنه دوستت داره!
    خندید و گفت:
    -اگه این کارو کنی که محشره!
    -دیگه روت رو زیاد نکن.پاشو خودتو جمع حور کن ببینم.
    باز هم خندید و گفت:
    -باور کن فقط نگران عکس العمل تو بودم.
    -حالا که دیگه نگرانیت برطرف شده پاشو بریم فرم انتخاب واحدمون رو تکمیل کنیم.می خوام برم خرید،به مامانم گفتم زود میام.
    -بله قربان.
    حمید لطیفی از دور نگاهمان میکرد.به مرضیه لبخند زدم.خجالتزده سر به زیر انداخت.اهسته زیر گوشش گفتم:
    -ادای ادمای باشخصیت رو در نیار!
    -واقعاً نغمه!
    خندیدم و گفتم:
    -یک به هیچ!
    -همیشه در روی یک پاشنه نمی چرخه.
    -من واسه هر مجازاتی اماده ام.
    -بالاخره که من میلاد خان شما رو میبینم!
    -عمراً!من خودم حال دیدین اونو ندارم.
    -نگران نباش عزیزم، اون با من.
    -بسه دیگه رسیدیم.حمید لطیفی داره نگاهمون میکنه.اِ...اِ...داره میاد این طرف.
    -سلام.
    -سلام.
    -سلام خوبین؟
    -ممنون همه رو پاس کردین؟
    -بله.
    -انتخاب واحد کردین؟
    -بله ،شما چی؟
    -می تونم از رو شما تقلب کنم؟
    من خندیدم و گفتم:
    -فقط همین یه بار!
    مرضیه پرسید:
    -حالا چرا از روی ما تقلب میکنید؟
    -اخه وقتی شما توی کلاس باشید،ادم حوصله اش سر نمیره!
    -دست شما درد نکنه اقای لطیفی!
    -معذرت می خوام،قصد بدی نداشتم.منظورم این بود که...ببخشید.
    من و مرضیه به خنده افتادیم.گفتم:نگران نباشین،ما دیگه سر شدیم.
    -واقعاً متاسفم...من....
    خانم ابادی به ما نزدیک شد و گفت:
    -سلام.
    جواب سلامش را دادیم.رو به لطیفی کرد و گفت:
    -اقای لطیفی می شه از روی شما تقلب کنم؟
    خندیدم و گفتم:
    -اقا اوضاع چطوره؟
    -چهره در هم کشید و گفت:هنوز انتخاب واحد نکردم.
    -منم انتخاب واحد نکردم.پس بهتره...
    -معذرت می خوام،با اجازه خانمها.
    رو به مرضیه کرد و ادامه داد:
    -امانتی تون رو براتون میارم.
    مرضیه لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
    -عجله که ندارم.
    خانم ابادی لحظاتی ما را نگاه کرد و بی انکه حرفی بزند،به راه افتاد.من و مرضیه به هم نگاه کردیم و پقی زدیم زیر خنده،مرضیه گفت:
    -خیلی خوشحالم!
    دستی روی شانه اش کوبیدم و گفتم:
    -موفق باشی.
    و دوباره خندیدیم.

  13. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #8
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 4-1

    فصــــــل چهارم

    ارام زیر گوش زن دایی گفتم :این مهمونی های فصلی مامان یه جور به کشتن دادن منه!
    -مخصوصا این که تو بیشتر از همه زحمت میکشی!
    -به نظر شما تحمل مرجان به اندازه کافی زحمت نداره؟
    عمه ام گفت:دوباره نغمه جان رسید به زن داییش.
    -عمه جان شما که میدونید من چقدر شما رو دوست دارم.
    مرجان گفت:البته مامان فراموش نکنید این تعارف بود.
    -یه کلمه هم از مادر عروس بشنویم!
    -مادر عروس که اینجا نشستن.
    و با دست به مادرم اشاره کرد.نگاه همه به طرف من چرخید،بی اختیار میلاد را کاویدم؛فنجان چایی اش را در دست گرفته بود و ارام ارام ان را مزه مزه میکرد.مادرم گفت:کدوم عروس؟!
    زن عمویم پرسید:خبریه و ما بی خبریم؟
    -نه والله اگرم خبری باشه من بی خبرم.
    -زن عمو جان شما که مرجان رو میشناسید اهمیت ندین بچه است دیگه یه چیزی پروند.
    -من یه چیزی پروندم ؟من........
    زن دایی ام گفت:کوتاه بیا مرجان خانم، تو که اخلاق نغمه رو می شناسی.
    نازنین گفت:من میترسم اخر یه روز کار اینا به کتک کاری بکشه.
    -نگران نباش، من ادم باجنبه ای هستم.
    همه به خنده افتادند و مرجان چهره در هم کشید.به میلاد نگاه کردم،مشغول صحبت با عمویم بود.
    زن عمو گفت:حالا بحث رو عوض نکنید،خبریه؟
    -زن عمو جان شما دیگه چرا؟ من هنوز بچه ام!
    عمه ام گفت:بچه ی بچه هم که نیستی مادرجان.
    -چه کارکنم؟حالا که اصرار میکنید قبول میکنم.لطفاً از فردا تو روزنامه اگهی بدین یه دختر دم بخت داریم،ببینید مشتری ای چیزی پیدا میشه!
    مرجان پوزخندی زد:کارت به اگهی رسیده؟
    نازنین زودتر از من جواب داد:ما که داریم پول خرج میکنیم بگیم چندتا دختر دم بخت داریم.
    نگاهم کرد.چشمهایش میدرخشید.تمام احساس قدردانی دنیا را در چشمهایم ریختم.
    زن دایی ام گفت:چرا اگهی بدین؟من خودم نوکرتونم هستم.
    ناگهان سکوت سنگینی روی سالن حکم فرما شد.سرخ شدم.انقدر ناگهانی جمله اش را گفته بود که غافلگیر شدم. زن عمو گفت:من میگم مبارکه شما...
    -اِ... چی مبارکه زن عمو؟
    بلند شدم و به سرعت به اشپزخانه رفتم و روی صندلی افتادم.دوباره از سالن صدای همهمه بلند شد.سرم را با دو دست چسبیدم.جمله زندایی مرتب در سرم تکرار می شد.صدای نازنین مرا به خود اورد:
    -خبریه و ما بی خبریم؟
    -تو دیگه چرا؟
    روی صندلی نشست و گفت:شوخی میکنم.میدونم زن دایی از این حرفا زیاد میزنه، اما این بار، یه جور دیگه بود.
    -میدونی که من اهمیت نمی دم.
    -پس چرا جوابشو ندادی؟
    -اولاً که من زن دایی رو خیلی دوست دارم، دوماً جلوی این همه ادم چی بگم؟سوماً همه میدونن من میخوام درس بخونم.
    -قیافه میلاد رو دیدی؟
    - نه ندیدم.
    -من داشتم نگاش میکردم.راستش دروغ نگم ...میلاد...
    -لطفاً ادامه نده.
    -ولی میلاد...
    -نازنین عزیز من خواهر من ادامه نده.
    -ولی...
    -میلاد هیچ حالی نشد،خودت که میدونی چقدر از خودش و خواهرش بدم میاد. به احترام عمه است که تحملشون میکنم.
    -ولی میلاد...
    -تو جداً می خوای تا صبح بشینی اینجا و واسه خودت قصه ببافی؟
    مرجان وارد اشپزخانه شدو گفت:مزاحم گفتگوی خواهرانه که نیستم؟
    نازنین با خنده گفت:این چه حرفیه؟بیا بشین.
    پرسیدم:همه با چای موافقین؟
    و منتظر جواب کسی نماندم و برای ریختن چای،از پشت میز بلند شدم.مرجان گفت:
    -خوب قضیه این خلوت خواهرانه چیه؟
    -قضیه ای نیست.
    فنجان ها را روی میز گذاشتم و گفتم:تا سرد نشده بخورید.
    مرجان گفت:این یعنی فضولی موقوف!
    -من یه همچین منظوری نداشتم،اما جلوی فکر کردن تو رو هم نمیگیرم.
    به روی خود ش نیاورد و گفت:نازنین جون اون خیاطی که...
    بلند شدم،فنجانچای ام را برداشتم و از اشپزخانه بیرون امدم.دایی ام با میلاد تخته نرد بازی میکردند.کنارشان نشستم و با هیجان مشغول تماشای بازی شدم.
    -بیا، بیا واسه دایی تاس بریز که دارم میبازم.
    -عمراً دایی جان من ستاره شانسم!داغونش میکنیم.
    میلاد نگاهم کرد،ابروهایم را بالا انداختم و تاس را از دایی گرفتم و ریختم.
    --بابا دختر دستت درست!
    -قابل شما رو نداشت.
    میلاد لبخندی زد و گفت:فقط تکلیف ما رو مشخص کنید،ما با کی طرفیم؟
    -نترس پسرعمه،قول میدم زیاد درب و داغونت نکنم!
    -نمی ترسم فقط میخوام بدونم اگه بردم، از کی باید شام بگیرم.
    دایی ام گفت:از نغمه!
    -اِ دایی جان!
    -خب دایی جان تو داری تاس میریزی.
    میلاد گفت:نترس دختردایی،قول میدم به اندازه یه پول اتوبوس واسه برگشتن به خونه، تهِ جیبت بذارم.
    -دایی جان، شما بشینین اونور.اون قدر از ادمایی که واسه ام کری میخونن بدم میاد.
    -کوتاه بیا نغمه.این پسره از اون قهّاراشه.باید یه شام پیاده شی ها.مادرت دست از سرت برنمیداره،اونوقت.
    بی انکه به حرفهای دایی توجه کنم،گفتم:سر ِ یه شام.
    میلاد لبخندی زد و گفت:سر یه شام دونفره!
    -با اجازه دایی جان.
    بازی را به هم ریختم.دایی ام گفت:چه کار میکنی؟!
    تخته را روبروی خودم گذاشتم و گفتم:از الان خودت رو مُرده بدون!
    میلاد که سعی میکرد خونسرد باشد،لبخندی زد و گفت:برای یه شام که پول درای؟
    -نگران اون نیستم،چون قراره پول شام رو یکی دیگه بده.
    بازی شروع شد.نازنین و همسرش و دایی و زن دایی طرفدار من بودند.مرجان و شوهرعمه وپدرم هم طرفدار میلاد.بازی خوب پیش میرفت،تقریباً برابر بودیم، اما در اخرین لحظه میلاد جلو افتاد و من دیگر نتوانستم عقب ماندگی ام را جبران کنم.دایی ام گفت:من که گفتم با این پسره بازی نکن.
    -عالی بود ،فکرشم نمی کردم این قدر مقاومت کنی، خب کی بریم شام؟
    همه فریاد کشیدند:فردا شب مهمون نغمه ایم.
    میلاد گفت:با عرض شرمندگی،زحمتها رو من کشیدم، شما خودتون رو مهمون میکنید؟
    مرجان گفت:تسلیت میگم نغمه جون!
    -تسلیت واسه چی؟ادم باید شجاع باشه و باختهاشم مثل بردهاش قبول کنه،د رضمن من از این برد و باختها زیاد دیدم.
    مادرم گفت:بسه معرکه گرفتین؟نازنین جان چای میریزی؟
    -الان.
    همه پراکنده شدند.میلاد پرسید:کی بریم شام؟
    -عجله دارین؟
    -خیلی زیاد!
    -می خوای یه هفته دیگه باشه که فرصت داشته باشی اماده بشی!
    -تو باید پول خرج کنی من چرا اماده باشم؟
    -واسه گرفتن رژیم که وقتی میریم بیرون بتونی خوب دلی از عزا دربیاری!
    -تونگران اون نباش.من بدون رژیم هم اشتهای خوبی دارم.
    -میدونم.
    -حالا کی بریم؟
    مادرم صدا زد:نغمه پاشو به نازنین کمک کن.
    -هر وقت تو بگی...
    -اماده باش، فردا شب میام دنبالت.
    -نه بابا پس خیلی عجله داری!
    -میترسم اگه دیر بشه بزنی زیرش.
    -هه هه هه....خندیدم.نگران نباش،فردا شب به شامت میرسی!
    مادرم دوباره صدا زد:نغمـــــــــه!
    -اومدم بابا، نازنین که کار خودش رو بلده.
    بلند شدم و به اشپزخانه رفتم.مرجان گفت:داداش من بهترینه!
    -مرجان،جون عزیزت ول کن.
    -باختی ناراحتی؟
    -من؟بچه نشو.یه شام باختم،میدم.این که ترس نداره.
    نازنین سینی چای را به دستم داد و گفت:نغمه جان!
    و با چشم اشاره کرد.صورتم را به نشانه تنفر جمع کردم و از اشپزخانه بیرون امدم.
    *****************
    -ساکتی؟
    -چی بگم؟
    -از اینکه میخوای شام بدی ناراحتی؟
    -ناراحت؟بچه ای میلاد.
    خندید و گفت:گفتم شاید راضی نیستی،اون وقت کوفتم میشه.
    -منو با خواهر گرامیتون اشتباه گرفتین!
    -جداً؟جان میلاد تو و مرجان چه مشکلی با هم دارین؟
    -ازش خوشم نمیاد.
    -ممنون از صریح بودنتون!نظرت در مورد منم همینه؟
    نگاهش کردم،به روبه رو خیره شده بود و رانندگی میکرد.حدود28 سال سن داشت و مدیر یک شرکت تبلیغاتی بود.طراح خوبی بود،یا حداقل مرجان و عمه این وطر میگفتند..پوستی گندمگون و چشم و ابرویی سیاه. در رفتارش یک جور خودخواهی به چشن میخورد.بیشتر اوقات وانمود میکرد به چیزی توجه ندارد،کم حرف بود . بیشتر در فکر بود. از ان دسته از ادم ها که می توانند به راستی لج ادم را دربیاورند و همین خصیصه اش باعث می شد همیشه از دستش عصبانی باشم.
    -جواب ندادی؟
    -من قراره امشب یه شام به تو بدم قرار نیست بازجویی هم بشم!
    -بله حق باتوئه.معذرت میخوام اگه چیزی پرسیدم.
    سر برگرداندم و به بیرون خیره شدم.میلاد هم ساکت شد و پخش اتومبیل را روشن کرد.دقایقی که گذشت پرسیدم:
    -کجا داریم میریم؟
    -یه جای خوب!
    بی اختیار به فکر موجودی ام افتادم.تمام پولی که همراه داشتم بیست هزار تومان بود.دلم میخواست چیزی بگویم،حساب کرده بودم نهایتاً یک ساندویچ به او خواهم داد و سر و ته قضیه هم خواهد امد.گفتم:
    فکر برگشتن هم باش ها.-
    -با منی دیگه،نگران نمیشن که.
    -با تو باشم،ترجیح میدم ساعت 9 خونه باشم.
    -اِ...الان نزدیک 8:30 میخوای 9 خونه باشی؟به دایی و زن دایی گفتم اگه دیر شد نگران نباشن.
    -ولی...
    -نغمه،با منی!اُوکــی؟
    چهره در هم کشیدم و از پنجره به بیرون خیره شدم.
    -عجیبه مرجان دنبال تو راه نیفتاده بیاد!
    -اتفاقاً اصرار کرد که بیاد،من نیاوردمش.
    -می اوردیش.
    -ما با هم بازی کردیم،تو به یه نفر باختی،باید پو ل غذای یه نفر رو بدی.
    -خب پول غذاش رو خودت می دادی.
    نگاهم کرد بی اختیار دست و پایم را گم کردم،سرخ شدم و سر به زیر انداختم.
    -چیه به چی زل زدی؟
    -من؟!هیچی،هیچی.
    روی پدال گاز فشرد و گفت:به هرحال تو باخته بودی،پو ل غذای همراهانم رو باید حساب میکردی.
    -آخ تب کنم برات!
    -شما جواب نده،تب پیشکشت!
    دلم می خواست مثل بچه ها شکلک در اورم،نمی دانستم اینجا کنار میلاد چه میکنم.بیشتر برای این امده بودم تا به همه ثابت کنم اگر ببازم،شانه خالی نمیکنم.می خواستم یک شام بدهم و قال قضیه را بکنم.امده بودم تا حتی به خود میلاد هم ثابت کنم،اگر چیزی گفته ام،سر حرفم هستم.
    -خب دیگه رسیدیم.
    نگاه کردم؛یک رستورن شیک!بی اختیار به یاد تمام پولی که داشتم افتادم.
    -اشتهاتم که بد نیست!
    -به هرحال از این فرصتها هر 18 سال یکبار پیش میاد!
    -اونم اشتباهی!
    -اونم که اشتباهی.نکنه میترسی؟
    -مزخرف نگو.
    پیاده شدم.حسابی ترسیده بودم.اگه پول کم می اوردم،میلاد حتما پیش همه ابرویم را میبرد.زیر لب غرغر میکردم و به او ناسزا میگفتم:«کارد بخوره به شکمت،بدبخت گداگشنه!پول از جیب من میره دیگه،اومده جاهایی که عقده اش رو داره.تازه منّتم میذاره سر من که مرجان رو نیاوردم،کارد خورده نیاوردی که خودت کوفت کنی!»
    -بریم؟
    به زحمت خودم را خونسرد نشان دادم و گفتم:بریم.
    به راه افتادیم و من خدا خدا میکردم همه اینها شوخی باشد. دربان تعظیمی به ما کرد و در را برایمان گشود.میلاد عقب تر ایستاد و من وارد رستوران شدم.پیشخدمتی جلو امد و سلام کرد.میلاد گفت:میز رزرو کرده بودم،به نام سهیلی.
    -بله اقای سهیلی، بفرمایید.
    هنوز هم در ذهنم مشغول غرولند بودم و به او ناسزا میگفتم،حواسم به پول توی کیفم بود و ابروریزی اخر کار!
    نشستیم و میلاد گفت:رنگت پریده!
    پیشخدمت شمع را روشن کرد و گفت:غذا چی میل دارید قربان؟
    و منو را به طرف میلاد گرفت.میلاد با دست به من اشاره کرد. گفتم:رنگم نپریده،شما مهمون هستید،شما انتخاب کنید.
    -شما؟
    -تو!
    -من ترجیح میدم تو اول انتخاب کنی.در ضمن یه غذای ارزون انتخاب نکن اون وقت منم روم نمیشه اون چیزی رو که دوست دارم انتخاب کنم.
    زیر لبی غریدم«تو ایشالا که کوفت بخوری!»
    منو را گرفتم،چشمم از دیدن قیمت غذاها سیاهی می رفت.غذایم را سفارش دادم و منو را میلاد سپردم.در حالی که لبخند مسخره ای روی لبهایش نشسته بود،شروع کرده به سفارش دادن و من که هاج و واج نگاهش میکردم،سرم سوت میکشید.پیشخدمت سفارشها را یادداشت کرد و با گفتن: «الان حاضر میشه قربان»از ما دور شد.گفتم:
    -چه خبره؟از قحطی اومدی؟عقده 100 ساله ات رو میخوای سر من خالی کنی؟
    -باخت این حرفارو نداره که...
    -بله، زمستون میره، روسیاهیش به زغال میمونه!
    -کدوم روسیاهی؟
    -این که مثل ندیدبدیدها افتادی رو غذاها!
    -گشنه ام، از صبح هیچی نخوردم.
    -لازم نبود توضیح بدی، خودم حدس میزدم.
    خندید و گفت:نغمه،الان بهترین فرصته.
    -واسه چی؟!
    -که من تلافی...
    خندید.گفتم:عقده ای!فکر میکنی میترسم؟میگم میخوای بگو غذای یک هفته ات رو هم اماده کنن،رفتنی ببریم.
    -پیشنهاد بدی هم نیست.الان که غذاها رو اوردن بهشون میگم.
    -دست خودت نیست پسرعمه،نخورده ای!
    -میدونم همه این حرفها به خاطر اینه که دلت میسوزه.
    -دل من؟!
    -فکر کردی با یه ساندویچ سر و تهش هم میاد.
    پوزخندی زدم و گفتم:که خواهرجونتون بشینه اینور و اونور ابروم رو ببره؟
    -نمیدونی چه حالی میکنم میبینم تو گیر افتادی!
    -خوابش رو ببینی!
    -نترس دختر دایی،بیشتر از ده روز لازم نیست ظرف بشوری!
    -ارزوشو به گور می بری پسرعمه!
    به صندلی تکیه داد و گفت:دارم تو رو موقع شستن ظرفها تصور میکنم.
    -خوابشو ببینی!
    -جوجه رو اخر پاییز میشمرن!
    -پس مواظب باش جا نمونی!
    پیشخدمت امد و پیش غذا را روی میز چید.میلاد گفت:نمی دونی چقدر گرسنمه.
    هیچ میلی به غذا نداشتم.تمام حواسم به کیفم بود.دلم می خواست منو را بردارم و حساب کنم.غذاهایی که میلاد سفارش داده چقدر می شود.میلا به اشتها شروع به خوردن کرد و من در فکر بودم که به پدر تلفن بزنم.
    -نمی خوری؟
    -میلاد خواهش میکنم بخور،حرف نزن.
    یکه خورد.خودم هم خجالت کشیدم گفتم:معذرت میخوام.
    با دلخوری گفت:مهم نیست.
    و شروع به خوردن کرد.من هم شروع کردم.به زودی میز پر از غذاهایی که میلاد سفارش داده بود شد.رفتارش تغییر کرده بود و سرد شده بود و چهره ای درهم داشت.اندیشیدم:«دلم خنک شد!چرا فقط کوفت من بشه؟میدونی اصلا معذرت هم نمی خوام.کوفتت بشه!» میلاد تا اخر غذا حرف نزد.من هم سکوت را نشکستم.غذا که تمام شد،به پیشخدمت اشاره کرد.دستم به طرف کیفم رفت، میلاد گفت : لازم نیست تو پولی بدی.
    -من قرار بوده پول شام رو بدم خودمم میدم.
    این شام به خاطر قبول شدنت تو دانشگاه بود.-
    دانشگاه که چهار ماه پیش بود،این شام به خاطر باخت منه.
    -تخته بهونه بود.فرصت نشده بود بابت قبول شدنت تو دانشگاه سور بدم.
    سرد بود و به تلخی حرف میزد.گفتم:ممنون خودم پول میز رو حساب میکنم.
    پیشخدمت ایستاده بود،لحظه ای به من نگاه میکرد و لحظه ای به میلاد.میلاد با تحکم گفت:
    -پولت رو بذار تو کیفت!
    نگاهش کردم گرفته بود.پول را داخل کیفم چپاندم و گفتم:به جهنم!خودت حساب کن.
    پول میز را حساب کرد.بلند شدیم و از رستوران بیرون امدیم.تمام مسیر برگشت را حرف نزدیم.روبه روی در ِ خانه از اتومبیلش پیاده شدم.دست در کیف بردم و تمام پولم را بیرون اوردم و روی صندلی گذاشتم:
    اینم پول شامت!-
    نگاهم کرد و شتابان روی پدال گاز فشرد و با عصبانیت از انجا دور شد.ان قدر ایستادم تا از خم کوچه پیچید.از کاری که کرده بودم،پشیمان بودم.سلانه سلانه به طرف در رفتم و زنگ زدم.
    *******************

  15. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #9
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 4-2

    -پس تو تعطیلات چندانم بیکار نبودی!
    -جان مرضیه من رو یاد اون ماجرا ننداز که حسابی حالم گرفته میشه.
    -حالا ازش خبر داری؟
    -نه اصلاً.حتی مرجانم چیزی نمی گه.
    -ای بابا، خودتو اذیت نکن.سه روز بیشترکه نگذشته خره.حالا چرا 20000 تومن بی زبون رو گذاشتی رو صندلی؟
    -نه نمیخواستم زیر منّت اون بمونم.
    -خری دیگه!خیلی ویرت گرفته بود پول خرج کنی می اوردی میدادی به من.
    -بعضی چیزا شرافتیه!
    -نه بابا شرافتم سرت میشه؟
    -لوس.
    خندید و گفت:خری دیگه چه کارت کنم؟
    -از اقای لطیفی چه خبر؟
    سرخ شد و گفت:چه میدونم.منم با اومدم دانشگاه.
    -سر کلاس میبینیش مرضیه جان غصه نخور.
    -غصه نمی خورم.
    -واقعاً؟!
    خندیدم.گفت:لوس.
    -دلم خنک شد.
    -عقده ای!
    -عیب نداره بگو میدونم دلت داره میسوزه.
    -اخلاقشو! عین اخلاق پسرعمه شه.
    چهره در هم کشیدم و گفتم:مرضیه!
    خندید و گفت:دلم خنک شد،عقده ای هم خودتی.
    من هم به خنده افتادم.به نیمکت تکیه دادم و گفتم:دلم واسه اینجا تنگ شده بود.
    -باید حال من رو میدیدی.
    -خب تو حق داری،مردی که...
    زیرچشمی نگاهش کردم و پقی زدم زیر خنده.گفت:ایشالا که یه روز واسه ات تلافی کنم.
    -سلام دوقلوهای افسانه ای!
    -سلام .رو ما دیگه اسم نذار.
    -سلام.
    -مگه میشه مرضیه جان.میدونی که من تو این کار تخصص دارم.نصف بیشتر بچه های دانشگاه القابشون رو مدیون من هستن.
    -ما رو از این لطفتون معاف کنید سرکار خانم.
    گفتم:ولش کن مرضیه.این داروغه اس،دست خودش نیست.
    مرضیه با خنده گفت:سارا جان،لقب جدید مبارک!
    -بگید،خیالی نیست.بالاخره درزی باید تو کوزه بیفته یا نه؟من متمدن هستم.
    -از پوریا و دوست دخترش چه خبر؟
    -به هم زدن.شنیده بودین؟
    -از اولشم معلوم بود این پوریائه تو نخ این دختره نیست.دختره خودشو زورچپون می کرد.
    -پوریائه هم که بد سر و گوشش نمی جنبید!
    -اونو ول کن،خبر جدید دارم،جهانی ،میترکونه!
    -باز تو مچ کیو گرفتی؟
    -بیتا روز ثبت نام ،یه پسره رو دیده یه دل نه صد دل عاشقش شده!
    -بیتا؟
    -بیتا تردست رو میگم دیگه.
    -حالا پسره کی هست؟
    -مرضیه جان دوباره شروع شد؟
    -نغمه گیر نده دیگه!شمّ پلیسی تو هم گل کرده.
    -ترم اولیه.
    -ترم اول؟
    -منظورم اینه که از این نیم ترم داره میاد دانشگاه.
    اهان،اینو بگو.واسه همینه از دستمون در رفته،کجا هست؟چی هست؟چیکاره اس؟
    -نمی شناسمش،فقط می تونم بگم خوشگله،ای خوشگله!
    دیدیش؟-
    -اره بابا،بیتا نشونم داد.
    من با خنده گفتم:
    -حالا لقب این شازده دلبر خوشگل چی هست؟
    -باید بگردم یه لقب خوب واسه اش پیدا کنم.
    مرضیه گفت:عجیبه تو امار و القاب این یکی موندی!
    -این یکی واسه خودش کلیه!
    خندیدم و گفتم:پاشو مرضیه،پاشو بریم که الان این قدر از این پسره میگه که دلمون میره!
    -بیتا مثل شیر پشت سرش واستاده.
    -پس قضیه جدیه؟
    -خیلی هم جدی!
    -مرضیه جان کلاس شروع شد.
    زیر لب گفتم:فکر من نیستی... اقای لطیفی!
    چشم غره ای به من رفت و گفت:سارا،خبر جدید دستت اومد،بی خبرم نذاری ها.
    -نگران نباش،بی خبر نمی مونی.
    به طرف کلاس به را افتادیم.مرضیه گفت:ماشالا بیتا به کسی فرصت نمی ده!بدم نمیاد این پسره رو ببینم.
    -بابا ول کن سارا رو.تو که اونو میشناسی،فقط بلده واسه بازار گرمی هم شده،پیاز داغش رو زیاد کنه.
    خندید و گفت:تو هم که به زمین و زمان بدبینی.
    -خانم خوشبین ،اقای لطیفی!
    -ای بابا تو هم که ما رو کشتی با این اقای لطیفی.
    -نه به اون سرخ و سفید شدن روز اولت،نه به این اخلاق تندت!
    -نمی خوام پررو بشه،می خوام اول اون پیشقدم بشه.
    -بابا غرور!
    ابروهایش را بالا انداخت و گفت:ما اینم دیگه!
    روز اول دانشکده در نیم ترم دوم،بچه ها گـُـله به گــُـله مشغول خوش و بش و تعریف از تعطیلات میان ترم خود بودند.من و مرضیه در حالی که مدام با ایما و اشاره با این و ان احوالپرسی میکردیم،به طرف کلاس می رفتیم.دانشگاه پر از هیاهو بود،پر از زندگی و دختر و پسرهای جوانی که شور زندگی از چشم هایشان به بیرون تراوش میکرد.مرضیه گفت:اینم اولین جلسه کلاس در نیم ترم دوم.
    قدم به داخل کلاس گذاشتیم.مرضیه با هیاهو به همه احوالپرسی میکرد.سری به اطراف چرخاندم،اقای لطیفی سر کلاس نبود،همین طور خیلی از کسانی که ترم یک را با انها گذرانده بودم.
    در ردیف اخر نشستیم.مرضیه گفت:سر کلاس نیست.
    -میاد، مگه از رو برگه تو انتخاب واحد نکرد؟
    -چرا.
    -پس میاد.
    -داره میاد.
    سر بلند کردم؛اقای لطیفی وارد کلاس شد.با چند نفر از بچه ها دست داد و همان جا در ردیف اول نشست.زیر لب گفتم:
    -خنگه پسره،تو رو ندید.
    -بره گمشه.
    -چی شد؟
    -از ته دل نبود شما ببخشید.
    هر دو به خنده افتادیم.گفتم:یه چیزی رو بهونه کن برو پیشش.
    به عقب برگشت،نگاهش با نگاه مرضه مر هم امیخت.با اشاره سر سلام کرد،خجالتزده جوابش را دادم و زیر لب گفتم:
    -ابرومون رفت،مثل ادم ندیده ها زل زده بودیم بهش.
    مرضیه گفت:وای منو بگو،چقدر بد شد!
    -خونسرد باش بذار فکر کنیم هیچی نشده.
    مرضیه نگاهم کرد.هر دو معنای نگاه یکدیگر را فهمیدیم و به خنده افتادیم.گفتم:
    -شروع شد!
    خندید و گفت:شروع شد!
    ********************
    منزل دایی ام دعوت بودیم و من سرحال تر از همیشه بودم.دایی پرسید:تو بالاخره این شام رو به پسر عمه ات دادی یا نه؟
    -اره کارد به شکمش بخوره!
    مادرم تشر زد:نغمه!
    -کوفت خورد.اون قدر غذا سفارش داد که سرم گیج رفت.
    -بابا من گقتم تو زرنگتر از این حرفهایی که به این سادگی ها دم به تله بدی.
    -اعتراف کرد نقشه از پیش طراحی شده بود.
    پدرم گفت:جدی نگیرید.نغمه عادت داره فامیل بیچاره منو به طرح دسیسه متهم کنه.
    -هیچ وقت هم دروغ نگفتم.
    -من موندم این خواهر و خواهر زاده های بیچاره من چه هیزم تری به تو فروختند که این قدر ازشون بدت میاد.
    -خودتونم میدونید کسی نمی تونه به من هیزم تر بفروشه!
    زن دایی ام گفت:جدی جدی نغمه،این دیگه واسه منم سوال شده،شما مشکلتون از کجا شروع شد؟
    -خدمتتون عارضم که...
    مادرم گفت:از بالای منبر بیا پایین،نمی خواد معرکه بگیری.تو رو خدا شما هم لی لی به لالاش نذارین.
    ابروهایم را درهم کشیدم و گفتم:من می خواستم بگم،اما دیدین که دستور از مقامات بالا رسید!
    پدرم گفت:می ذاشتی بگه ببینم چه هیزم تری بوده.
    مادرم اخمی تصنعی به پدرم کرد و پدرم گفت:نخیر ،خانم تو جمع فامیلشون هستن و بنده مجبورم کوتاه بیام!
    همه به خنده افتادند.زن دایی ام گفت:پس حتما تو جمع فامیل خودتون،اوضاع طور دیگه ایه!
    -بدبختی اینه که تو جمع فامیل ما هم بنده دچار خسران میشم!
    -می بینید؟این فامیل همه شون بنده خدان!
    -تو دیگه لازم نیست از اب گل الود ماهی بگیری.
    -خسیس!از مال شما که کم نمی شه.
    -حالا کجا رفتین؟چی خوردین؟
    -اخ دایی،نگو که داغ دلم تازه میشه!
    زندایی پرسید:
    مگه چقدر واسه ات اب خورد؟
    -بیست هزار تومن!
    -ای بابا،همچین میگی داغ دل،من فکر کردم کل دارائی بانک مرکزی رفته واسه پول شام.
    -اتفاقاً رفته.
    و به جیبم اشاره کردم.
    -فدای سرت.
    -کاش منم مثل شما دل گنده بودم زن دایی جان!
    -داییت همه خسارت ها رو جبران میکنه.
    -اِ...خانم چرا از کیسه خلیفه می بخشی؟
    -واسه اینکه جنابعالی این بچه رو انداختی تو دردسر.
    -خودش اومد پرید وسط.
    -دست شما درد نکنه دایی جان،نمی خواد اینقدر هوای منو داشته باشین.
    پدرو با خنده گفت:خدارو شکر یکی پیدا شد تقاص من و فامیلم رو از تو بگیره!
    -ماهی هایی که میگیرین شریکیم ها!
    زن دایی گفت:نگران نباش عزیزم داییت پول شام رو میده.
    مادر به جای من گفت:نه نمیده.
    همه سرها به طرف او چرخید.گفت:نغمه خودش این مسئولیت رو قبول کرده،خودشم هزینه اش رو پرداخت می پردازه.
    شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:اون وقت وقتی من میگم کوفت خورد،داد میزنه نغمه!
    زن دایی ام با چشم و ابرو اشاره کرد و زیر لب گفت:خودم پولت رو واسه ات زنده میکنم.
    خندیدم و از دور برایش بوسه ای فرستادم.پدرم به ساعتش نگاه کرد و گفت:خب خانم دیگه کم کم زحمت رو کم کنیم.
    زن دایی دستپاچه پرسید:کجا هنوز سرشبه!
    -ساغت از دوازده هم گذشته.
    به دایی ام نگاه کرد،من متعجب به حرکات او چشم دوخته بودم.گفت:اصلاًامشب رو اینجا بمونید.
    مادرم در حالی که از روی مبل بلند میشد،گفت:نغمه فردا کلاس داره،اقای شریفی می خواد بره سر کار.
    -خب از اینجا برن.
    صدای زنگ تلفن که بلند شد،لبخند روی لبهای زن دایی ام نشست .با خوشحالی گفت:حداقل دو کلمه با کاوه حرف بزنین،بعد .
    و به سرعت گوشی تلفن رو برداشت و گفت:سلام مادرجان.
    -.....
    -قربونت برم مامان،تو خوبی؟
    -.....
    -چقدر دیر شد مامان.
    -.....
    -فدات بشم خسته نباشی گلم.
    مادر روی مبل نشست.دایی ام در حالی که لبخند می زد،گفت:خانم بهش گفته شما شام اینجایید،زنگ زده حالتون رو بپرسه.
    احساس غریبی در وجودم چنگ می انداخت.ما بارها و بارها انجا بودیم و کاوه هیچ گاه در این سالها برای صحبت کردن با ما تماس نگرفته بود .به زن دایی ام نگاه کردم.
    -اره عزیزم.دیگه داشتن می رفتن.
    -....
    -چشم، گوشی.
    گوشی را به طرف مادرم گرفت و گفت:کاوه می خواد باهات صحبت کنه.
    مادر به طرف تلفن رفت و گوشی را گرفت:سلام عمه جان.
    -....
    -بد نیستم،تو چطوری؟
    -....
    -کی میای ایران؟
    -....
    -ما که نمی تونیم بیایم عمه،دلمون واست تنگ شده.
    -.....
    -ای بابا،این همه سال رفتی پشت سرتم نگاه نکردی.
    -.....
    -دِ من اگه جای مامان و بابات بودم که می دونستم چطوری بیارمت.
    زن دایی باخنده گفت:میارمش،میاد عمه،به زودی!
    و به من نگاه کرد و لبخند زد.خجالتزده سر به زیر انداختم.مادرم خندیدید و گفت:زبون دارز رو ببین!حالا راستش رو بگو،نکنه اونجا کار دست خودت دادی.....
    -.......
    -زن و بچه دیگه؟
    -......
    مادرم دوباره خندید و گفت:اگه تویی که بلدی چه کار کنی.
    -.....
    -اونم خوبه،اینجاست.
    -.....
    -گوشی عزیزم،خداحافظ عمه جان،مواظب خودت باش.
    -.....
    -عمه قربونت بره.
    -.....
    -خدا نکنه عمه جان،خداحافظ.
    -.....
    گوشی را به طرف پدرم گرفت و گفت:می خواد با شما هم صحیت کنه.
    -بله چشم.
    گفتم:پس تا شما احوالپرسی میکنین،من برم لباسمو بپوشم.
    زن دایی ام گفت:کجا؟چه عجله ای داری؟کاوه می خواد حال تو رو هم بپرسه.
    سرخ شدم و بی اختیار به مادرم نگاه کردم.حواسش به من نبود.لبخند محوی روی صورتم نشست.
    -سلام جناب کاوه عزیز!
    -.....
    -ممنون،بد نیستم،شما چطوری؟
    -.....
    -اگه عمه تون برای ما زندگی بذارن!
    -.....
    -بنده چنین جسارتی به پیشگاه عمه شما نمی کنم.
    -.....
    -خوشحالم که درک می کنی.
    -.....
    -ای بابا،مشکل عمه ات نیست پس،شما خانوادگی این مشکل رو دارین!
    -......
    -نه از بدشانسی،نغمه منم کشیده به این فامیل!
    ……-
    -خوبه،اینجا نشسته داره چپ چپ نگام میکنه!
    -.......
    -دوست نداره تو جمع ازش تعریف کنیم،اونم از خصوصیات خوبش!
    -.....
    نه اقا،ما جسارت نمی کنیم.دور تا دورمون پر از دشمنه.
    -.....
    -خیلی خوشحال شدم صدات رو شنیدم.
    -........
    -البته،از من خداحافظ.
    -.......
    -گوشی.
    گوشی را به طرف من گرفت و گفت:کاوه می خواد احوالت رو بپرسه.
    پاهایم سنگین شده بودند.انقدر زن دایی ام به من گفته بود«عروس گلم»که بی اختیار از اسم کاوه خجالت می کشیدم.زن دایی ام گفت:پاشو دیگه بچه ام معطله.
    به چشمهای کسی نگاه نکردم.گوشی را از پدرم گرفتم و در حالی که سعی میکردم خونسرد باشم،گفتم:سلام.
    -سلام خوبی؟
    به عکسی که روی میز بود نگاه کردم؛وقتی رفت تازه ابتدایی را تمام کرده بودم.جواب دادم:ممنون،شما خوبین؟
    -ای بد نیستم.دلم واسه خونه تنگ شده،واسه ایران،واسه شماها.
    -خب چرا برنمی گردین؟
    -کارام خیلی سنگینه.دارم سعی می کنم یه وقت خالی پیدا کنم،شاید برای ژانویه بتونم بیام.
    -اوه کو تا ژانویه؟الان تازه اسفنده.
    -دلم برات تنگ شده.
    -بله؟
    -راستش اونقدر مامان از تو برام حرف زده که مشتاقم زودتر ببینمت.
    -بله ممنون.
    بهت تبریک میگم. Sorry-دانشگاه هم که قبول شدی،
    -ممنون ،ترم دوم هستم.
    -یعنی واسه تبریک دیر شده؟
    -نه منظورم این نبود.
    دوباره به قاب عکس روی میز خیره شدم.خندید و گفت:بله،سعی میکنم زود به زود زنگ بزنم که مجبور نشم واسه چیزهای سوخته تبریک بگم!
    -قصدم توهین نبود.
    -توهین نکردی،راستشو گفتی.
    -بهر حال!
    خندید و گفت:تو نمیای این طرفا واسه ادامه تحصیل؟
    -من ادبیات فارسی می خونم.
    -اگه تمایل داشته باشی می تونم جور کنم بیای تو هر رشته ای که دوست داری ادامه تحصیل بدی.
    -ممنون،از رشته ای که می خونم خوشم میاد.
    اصراری نیست. Ok-
    -از شنیدن صدات خوشحال شدم.
    -منم همینطور.
    -با من کاری نداری؟
    -مواظب خودت باش و ......امیدوارم به زودی ببینمت.
    -خدا حافظ.
    .Bye-
    گوشی را به طرف زن دایی ام گرفتم،در حالی که چشمهایش از خوشحالی می درخشید،گوشی را از من گرفت و گفت:کاری نداری مامان جان؟
    -....
    -چشم حتماً.
    -......
    -بسه دیگه پسر،پول تلفنت زیاد می شه.
    -باشه.
    -......
    -باشه دیگه،کاری نداری؟
    -....
    -خداحافظ.
    گوشی را گذاشت.پیش از انکه با لبخند به من نگاه کند گفتم:اماده شم؟
    -حالا شب بمونید چی میشه؟
    مادرم گفت:برو اماده شو.
    -ای بابا،بازم که حرف خودتونو می زنین!
    بلند شدم و گفتم:دارم می رم ها،اگه می خواید پشیمون شید بگید نرم.
    -مگه تو فردا نمی خوای بری دانشگاه؟
    -پس دیگه رفتم.پشیمونی هم سودی نداره!
    سرم پر از چیزهایی بود که می خواستم به انها فکر کنم.نگاههای زن دایی،لحن کلام کاوه و لبخند های مرموز دایی جان،تمام مخیله ام را پر کرده بود.نه این که اصلاً به کاوه فکر نمی کردم،اما انقدر در من محو و کمرنگ بود که نمی توانستم باور کنم ممکن است روزگاری مرد سرنشتم باشد.می دانستم او به ایران نخواهد امد.دایی و زن دایی بارها این را گفته بودند و مطمئن بودم من هم از ایران نخواهم رفت.این که اجازه میدادم زن دایی مرا عروس خودش خطاب کند،برایم صرفاً شوخی کودکانه ای بود.من کاوه را اصلاً نمی شناختم،علایقش را،خواسته هایش را و خلاصه اینکه هر انچه به او مربوط میشد را نمی شناختم.حتی یکی دو باری که خواسته بودم در موردش جدی فکر کنم،بی اختیار فکرم به طرف مسایل دیگری کشیده شده و باز او براسم همان طور گنگ و محو مانده بود.
    دایی ام را بوسیدم و گفتم:پول شام رو از زن دایی بگیرم یا نه؟
    -اگرم بده،باید از جیب خودش بده!
    -نگران نباش عزیزم،من زوری هم که شده پول شام رو ازش می گیرم.
    خندیدم و گفتم:مطمئنم.
    پدرم بوق زد،به سرعت خداحافظی کردم و سوار اتومبیل شدم.بوقی کوتاه زد و به راه افتاد.مادر گفت:الهی قربونش برم کاوه رو ........
    در صندلی فرو رفتم و به جملاتی که کاوه گفته بود فکر کردم.بی اختیار ذهنم به طرف دانشگاه کشیده شد.اندیشیدم:«فردا همه چی رو به مرضیه میگم و ازش کمک می خوام.»
    چشم بر هم گذاشتم و تمام قوایم را متمرکز کردم تا به چیزی غیر از کاوه فکر کنم.
    **********************

  17. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #10
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 4-3

    -یعنی چی دختر؟پاشو بیا دانشگاه ببینم.
    -گفتم که نغمه جان،خونه تکونی داریم،بابا ناسلامتی عید نزدیکه ها.
    -دانشجوی مملکت رو باش!
    -امروز یه کلاس بیشتر نداریم.
    -دختر یه جلسه غیبت برات می خوره.
    -چه کار کنم؟مامانه پاشو کرده تو یه کفش دیگه.
    -باشه ولی یادت باشه ها.
    -بنده بی تقصیرم.مامانمه دیگه،کاریشم نمی شه کرد.
    -من امروز بدون تو دق میکنم که.
    -یعنی اینقدر دوستم داری؟
    -نخیر،اصلاً هم دوستت ندارم.
    خندید و گفت:بهش می گن دردسر!
    -باشه دیگه،حتماً کاریش نمی شه کرد.
    -هی خانم خانما!یاداشت یادت نره ها.
    -یاداشتم بردارم به تو یکی نمی دم.
    -واسه چی؟
    -می خواستی خودت بیای سر کلاس.
    خندید و گفت:پولش رو میدم.
    -این شد یه چیزی،خطی چند؟
    -تو هم دیگه این قدر جدی نگیر.
    -معامله به هم خورد.تو هنوز هیچی نشده زدی زیرش!
    مرضیه تقریباً فریاد کشید:الان میام.
    گفتم:برو صدات میکنن.
    -نت یادت نره ها!
    -خداحافظ.
    -خداحافظ.
    تماس قطع شد.نگاهی به گوشی که هنوز در دستم بود انداختم.مرضیه امروز نیامده بود و من از همین حالا بی حوصله بودم.گوشی را به قلاب اویزان کردم نگاهی به ساعتم انداختم.یک ربع تا شروع کلاس مانده بود.سلانه سلانه به طرف کلاس به راه افتادم.در میان راه به سارا برخوردم که گفت:سلام ،پس قولت کجاست؟
    -امروز نمیاد سلام.
    -مگه کلاس نداره؟
    -کار داره.
    -می بینم تو پنچر شدی!
    -لوس نشو.کجا داری می ری؟مگه نمیای سر کلاس؟
    -میام.هنوز چه خبره؟داری می ری سر کلاس؟
    -اره.
    -بیکاری ها.
    -چه کار کنم؟
    -میرم تا دم در و بر میگردم.میای؟
    -ن بابا،چه حوصله ای داری تو!
    -کلاس چهار استاد داره،داره درس میده.هنوز کلاسشون تموم نشده.
    -مهم نیست.
    -باشه ،خوش بگذره.
    نگاهش کردم.خندید و سر خوش به راه افتاد.نفس عمیقی کشیدم و به طرف ساختمان دانشکده به راه افتادم.سالن خلوت بود و بیشتر دانشجوها سر ِ کلاس ها بودند.پشت در ِ کلاس ِ شماره چهار ایستادم و به دیوار تکیه دادم.در سکوت سالن،احساس کردم صدای نفسهایم را می شنوم.سر و گردن استاد را از شیشه در میدیدم که مشغول حرف زدن بود.کلاسورم را محکم در بغل فشردم،صدای پایی در سالن پیچید.سربرگرداندم؛دو مرد جوان به من نزدیک میشدند.یکی را شناختم،محمد کوچولو بود.نیم نگاهی به صورت بغل دستی اش انداختم،کت و شلوار کرم خاکی پوشیده و طره ی موهای پریشانش روی پیشانی اش ریخته بود.اندیشدم:«این کیه با محمد بیات؟»نگاهم کرد،در یک لحظه نگاهمان به نگاه هم گره خورد.به چند قدمی ام رسیده بود.چشمهای قهواه ای روشنش در زمینه ی سفید صورتش،جذابتر به نظر می رسید.لبهایش صورتی رنگ بود و خوش فرم.بینی کوچک و خوش ترکیبی داشت.چشمهایم انگار جادو شده بودند،نمی توانستم نگاه از او برگیرم.هر دو به چشم های یکدیگر خیره شده بودیم و او همان طور که از مقابلم رد می شد،به چشمهایم زل زده بود.به سختی نگاهم را از او برگرفتم و به زمین دوختم.رنگم پریده بود و قلبم به شدت میتپید.تا به حال او را ندیده بودم.اندیشیدم:«شاید از دانشگاه دیگه ای اومده.شاید اصلا دانشجو نیست،مهمون محمد بیاته.»از پله ها بالا رفت.نگاهم بی اختیار به دنبالش کشیده می شد.انگار که اصلاً دست من نبود.انگار هیپنوتیزم شده بودم.تمام تنم گر گرفته بود.سر بلند کردم،از کنار نرده ها او را دیدم،مغرورانه سرش را بالا گرفته بود و محمد بیات مرا نگاه میکرد و تند تند به او میگفت که من نگاهش میکنم.سر به زیر انداختم،پاهایم سنگین شده بودند.در ِ کلاس باز شد و دانشجوها بیرون ریختند.سر بلند کردم.او دیگر کنار نرده ها نبود.یکی از همکلاسی هایم به من نزدیک شد و گفت:سلام،مرضیه نیست؟
    -سلام،نه امروز نمیاد.
    -چرا؟
    -کار داشت.
    حوصله ادامه ی صحبت را نداشتم.به طرف کلاس رفتم و روی اولین صندلی نشستم.به صندلی تکیه دادم و از پنجره به بیرون نگاه کردم.اسمان ابی بود.درختهای کاج خودشان را جمع کرده و سبزه ها یخ زده بودند.دانشجوها ارام ارام وارد کلاس می شدند.یک نفر گفت:تنها نشستی؟
    سر برگرداندم.مریم بود.لبخند زدم و گفتم:ای بابا،مثل اینکه مرضیه نباشه،کل دانشگاه می فهمن!اگه بدونه این قدر دوستش دارن،کلی ذوق مرگ میشه!
    نگاهم از روی مریم رد شد و به اقای سرخ شهان که در حال ورود به کلاس بود افتاد.با اشاره سر سلام کرد و من هم با اشاره جوابش را دادم.مریم با خنده گفت:از بس شلوغه!
    -کار داره،امروز نمیاد.
    -می دونی ادم تو رو که تنها میبینه دلش ریش میشه!
    -واسه چی؟
    -این قدر مثل بچه مظلوما نشستی که انگار مامانت رو گم کردی!
    خندیدم و گفتم:می خوام همه تقصیرها رو بندازم گردن مرضیه.
    -تقصیر؟
    -من دختر خوبی هستم،این مرضیه اتیش به جون گرفته باعث می شه من شیطون به نظر برسم.
    -من که ذات تو رو میشناسم.
    -پس بین خودمون بمونه.
    -چی؟
    -ذات من دیگه!
    اقای لطیفی هم وارد کلاس شد، جا یمرضیه خالی بود که دوباره مغرورانه سرش را بالا بگیرد.سلام کرد و من هم جوابش را دادم.مریم گفت:به به اقای لطیفی هم که اومد!
    -ای بابا،این تحفه چقدرم کشته مرده داره!
    -باحاله دیگه.
    -نمی دونم.
    خندید و گفت:باور نداری از مرضیه بپرس!
    -مرضیه؟مرضیه اصلاًادم حسابش نمی کنه.
    -بچه ها که این جور فکر نمی کنن!
    -من با مرضیه هستم یا بچه ها؟
    -به روباهه گفتن شاهدت کیه، گفت نغمه!
    استاد وارد کلاس شد.به مریم نگاه کردم.لبخند پیروز مندانه ای روی لبهایش نشسته بود.استاد پشت میز نشست و گفت:بنشینید.
    باید به مرضیه میگفتم که در موردش چه می گویند.خودش حتماً راه حلی برای این مساله پیدا میکرد.
    کلاس که تمام شد،به سرعت وسایلم را جمع کردم.مریم گفت:کلاس داری؟
    -نه میرم خونه.
    -عجله داری؟
    -حوصله ندارم.
    -چرا؟
    -مرضیه نیست،حوصلخ دانشگاه رو ندارم.
    -ای بابا.
    -خداحافظ.
    -خداحافظ.
    از کلاس بیرون امدم،کلاسورم را محکم بغل کردم و به راه افتادم.تازه از دانشکده بیرون امده بودم که سارا از پشت سر صدایم زد:نغمه....نغمه....
    ایستادم.خودش را به من رساند و گفت:داری میری؟
    -اره،نیومدی سر کلاس؟
    -پسر خوشگله اومده دانشگاه با بیتا بودم.
    -پسر خوشگله ی بیتاست تو نیومدی سر کلاس؟
    خندید و گفت:اون قدر ماهه که نمیشه چشم ازش برداشت.
    -خوش باشی.
    -میری؟
    -کارم داری؟
    -نه.
    . Bye خندیدم و گفتم: پس
    .Bye-
    به راه افتادم،از میان شمشاد ها رد شدم،برای نگهبانی دست بلند کردم و زا در بیرون رفتم.هوا سرد بود،اما نه انقدر سرد که ادم را در خود مچاله کند.نفس عمیقی کشیدم،لبخند روی لبهایم نشست و به راه افتادم.
    سر بلند کردم؛تقریبا بیست قدم جلوتر از من بود.خودش بود با محمد بیات و محمدجک،کتش را روی دستش انداخته بود و در میان انها قدم بر میداشت.فراموشش کرده بودم،یعنی با خودم فکر میکردم تمام شده،رویا بوده و دیگر هیچ گاه او را نخواهم دید.او کمتر از بیست قدم با من فاصله داشت،ضربان قلبم تند شدده بود و احساس میکردم هرم داغی تمام وجودم را در بر گرفته است.به سرعتم افزودم،حرف میزدند و می خندیدند.قلبم در سینه بی تابی می کرد.نگاهش در ذهنم تکرار می شد.دلم می خواست خودم را به او برسانم و یک بار دیگر در چشمایش خیره بشوم؛در ان چشمهای قهوه ای روشن.
    به فاصله چند قدمی شان رسیده بودم ،به عقب برگشت، در یک لحظه نگاهمان به هم گره خورد،
    خجالتزده نگاه برگرداندم،قدم اهسته کردند،به کنارشان رسیدم.حالا دیگر شانه به شانه محمد جک بودم، خم شد و گفت:سلام.
    تمام تنم گر گرفت.قدم هایم را تندتر کردم،.صدای خنده شان را از پشت سرش شنیدم. محمد بیات بود که گفت:تحویلت نگرفت!
    خودش را به کنارم رساند و گفت:
    -سلام عرض کردم خانم.
    حتی نمتوانستم نگاهش کنم.گفت:دوستام دارن نگامون میکنن، حداقل جواب سلامم رو بده،بعداً اگه خواستی برو.
    به ایستگاه رسیده بودم، برای اولین تاکسی دست بلند کردم،ایستاد.سوار شدم. به دوستانش که خیلی با ما فاصله داشتند،گفت :خداحافظ بچه ها، من با خانم میرم.
    و در کنارم نشست و در را بست.اتو مبیل حرکت کرد.گفت:سلام.
    -سلام.
    - سلام سلام، چه عجب بالاخره جواب دادین!
    لبخند زدم و گفتم: جواب دادم دیگه، ناراحتین پسش بگیرم!
    -نه...نه....اصلاً!خواهش میکنم خانم ،من قلبم ضعیفه.
    -دانشجوی همین دانشگاهین؟
    -بله،شما چی؟
    -منم همین جا میخونم.
    با تعجب پرسیدم:تو دانشگاه ما هستین؟!
    خندید و گفت:از این ترم اومدم.
    -بله.
    -گفتی اسمت چی بود؟
    -نگفتم.
    -خب میخواستی بگی،نه؟
    خندیدم و گفتم:نغمه.
    -منم محمودم.از اشناییتم خوشوقتم.
    -ممنون، منم همین طور.
    -چی میخونی؟
    -ادبیات،شما چی؟
    -ریاضی.
    -اوه، نقطه مقابل هم!
    -درس که مهم نیست، لطفا خودت مقابل من نایست.بیا این طرف خط،درست کنارم.
    خندید،من هم لبخند زدم.
    -میری خونه؟
    -بله
    -کدوم طرف؟
    -گاندی.شما؟
    -اکباتان.
    -این جوری که راهتون دور میشه!
    -بر میگردم، گم که نمیشم.
    خندیدم و گفتم:باشه!
    -شماره بدم یا شماره میدی؟
    -بله؟
    خندید و گفت:منو ببخش یه کوچولو داغونم.
    -یه کوچولو؟!
    -ما کمش میکنیم، خدا زیادش کنه!
    خنده ام گرفت.گفت:خندیدی پس من شماره میدم.
    -باشه.
    -خوبه یادداشت کن....فقط یه چیزی؛اگه می خوای زنگ نزنی بگو اصلاً شماره ام رو ندم.
    -زنگ میزنم. می بینمتون تو دانشگاه دیگه.
    -اره دیگه،می بینمت.خدا زیادش کرد.
    دوباره خندیدم.گفت:خدارو شکر.
    -واسه چی؟
    -نمردیم،زنده موندیم و خنده رو لبای یکی اوردیم!
    خندیدم.گفت:یادداشت میکنی؟
    خودکارم را از کلاسور بیرون کشیدم و گفتم:بله.
    شماره اش را داد و گفت:کی زنگ میزنی؟
    -عجله دارین؟
    -چه جورم!
    زنگ میزنم.
    -اونو که میدونم،کی؟کی اش مهمه
    -الان که پیش من نشستین.
    -امشب منتظر باشم؟
    -تمام سعی ام رو میکنم.
    -دیگه اومدی نسازی،امشب منتظر باشم؟
    -باشه امشب.
    -افرین دختر خوب،چه ساعتی؟
    کمی فکر کردم و گفتم:10 خوبه؟
    -خوبه منتظرم.کلاس بعدیت چه روزیه؟
    -دوشنبه
    -دو روز دیگه.برنامه ام رو ندیدم.فکر نکنم کلاس داشته باشم.اما اگه وقتم بذاره یه سری میزنم.
    -باشه.
    -خب دیگه من اینجا پیاده شم برگردم.
    -باشه.
    -کاری نداری؟
    -لطف کردین تا اینجا همراهم اومدین.
    -اومدم شماره ام رو بدم.
    با تعجب نگاهش کردم.خندید و گفت:خواهش میکنم قابل شما رو نداشت!
    خطاب به راننده گفت:حاجی هر جا راحتی من پیاده میشم.
    راننده از اینه نگاه کرد و بی انکه چیزی بگوید،ارام اتومبیل را گوشه ای کشید و متوقف شد. کرایه تاکسی مرا هم حساب کرد و گفت: خانم رو برسونید مقصد.
    -لطف کردین.
    -منتظرم یادت نره ها.
    -بله.
    -امری باشه؟
    -خداحافظ.
    -خداحافظ.
    پیاده شدو اتومبیل دوباره حرکت کرد.سر برگرداندم.کنار خیابان ایستاده بود و کتش را روی دست جابه جا میکرد.لبخند شیرینی روی لبهایم نشست.
    *****************
    Last edited by sansi; 04-07-2009 at 05:32.

  19. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 4 1234 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •