تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 3 123 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 26

نام تاپيک: رمان یادش بخیر نازلی ( نیلوفر لاری )

  1. #1
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    12 رمان یادش بخیر نازلی ( نیلوفر لاری )

    یادش به خیر نازلی انگار همین دیروز بود تصویر آن روز ها همیشه مثل آینه ی روشن و شفاف جلوی چشمان من برق میزند. مگر میشود آدم خاطراتش را حتی برای یک لحظه از یاد ببرد؟ من که هرگز از گذشته ام جدا نبودم. انگار هنوز هم در هوای همان روز ها نفس میکشم فقط گاهی که جلوی آینه قرار میگیرم متوجه گذر زمان میشوم و تنها در آن هنگام است که به این حقیقت واقف میشوم که روزگاری بس دور و دراز بر من گذشته است. آری نازلی! از تو پنهان نمیکنم گاه آهی پر سوز سینه ام را آتش میزند و زبانه میکشد بیرون. گریه هم میکنم از آن گریه ها که تو میدانی و بس. شاید خاطرت نیست چقئر برای تو گریه کرده ام و شاید به یاد نداری جای خالی تو را همیشه توی دستهایم فشرده ام.توی همین دستهایی که روزی مو های طلایی ات را میبافتم و لباس نو تنت میکردم.آه! فراموش کن! نمیخواهم به یاد بیاورم که شبها بی تو خوابم نمیبرد.لالایی هم ئبرایت میخواندم.
    لالالالا بخواب نازلی عزیزم بخواب من با لولو ها میستیزم
    لالالالا فدای چشم نازت بخوابان آن دو چشم نیمه بازت
    شنیدی نازلی؟ به طور حتم اگر جای تو اینجا خالی نبود با لالایی منخمیازه میکشیدی و گوشه ای خودت را به خواب میزدی. نفس که میکشم احساس میکنم مسموم ترین ذرات نامرئی این فضای وهمناک را میبلعم. راستی خنده دار نیست که من در مرداب این سکوت گل آلود هنوز هم دیت و پا میزنم؟ به کدامین امید نمیدانم نازلی فقط میدانم حس غریب و گنگی هنوز خاک بی حاصل امید مرا بیل میزند. شاید باید به انتظاز سبز شدن آن پلک هم ر هم نزنم. نمیدانم نازلی شاید اگر تو بودی میگفتی در امتداد این سکوت وحشی چه فریادی بی صدا مانده است. گاهی تنهایی چنان خودش را بر من تحمیل میکند که احساس میکنمئ غیر از من هیچ موجود جانداری در این کره ی خاکی زیست نمیکند...نفس نمیکشد ...فقط من هستم و تنها من! زیر سقف این خانه همه چیز دست نخورده باقی مانده است. مثل دلم که هنوز زنگار زمانه آن را صیقلی نکرده است. آه نازلی! چه بگویم که گفتنی ها آنقدر زیاد است که نمیتوانم به همه ی آنها بپردازم. در واقع نمیدانم باید از کجا شروع کنم... کاش چشمان آبی ات پیشم بود و مرا یاد دریا میناناخت. یاد آسمان و هر چه آبی بود. یادت نیست چرا اینجا اینقدر سوت و کور مانده است؟ طفلی! تو از کجا بدانی! اگر میدانستی که نمیگذاشتی اینقدر تنها و شکسته با خودم حرف بزنم و گوش بسپارم که شابد از دری دیواری صدایی بیاید. نخند نازلی اشک مرا دوباره در نیار. میدانم حال و روزم خنده دار ایت اما تو نخند. با تو حرف دارم. حرفهایی که سالها ته دلم خاک خورده.آخ نمیدانی چقدر حوس کرده ام دوباره مو های طلایی و ابریشمی ات را از کنم و شانه بزنم و دوباره بافم.راستی نازلی سنجاق سرت اینجاست همان که مادرم از زیارت امام هشتم برایت آورده بود. گل مریم سپید چقدر به موهایت میامد.یادت هست؟ همیشه خوشحال بودم که از تو چیزی برای من باقی مانده است که تو را به یاد من بیاورد.میدانم که تو از من چیزی نداری...هیچ یادگاری...کاش حلقه های اشکم را نخ مکشیدم و دور گردنت میاومیختم. مثل آن وقت ها که شکوفه های نارنج را به گردنت میاویختم و تو میخندیدی. اینجا همیشه هوای زندگی ابری است. شعاع طلایی خورشید از پشت توده های ابر چشمان مرا آفتابی نمیکند. آسمان شبهای را نگو...ستاره بی ستاره... حتی چراغ مهتاب هم روشن نیست. شب اگر شمعی نباشد سیاهی از سر و کول آدم بالا میرود. گاهی فکر میکنم من به اینجا تعلق ندارم.به این خانه. به این لوازم موجود در آن. به هیچ چیز حتی این کره ی خاکی... لابد دیگر قین پیدا کردی دیوانه ام. نه نازلی!دلم نمیگیرد تو هر جور که دوست داری در مورد من بیندیش.تنهایی به قدر کافی عقل و درک و شعورم را حاشیه زده. دیوانگی که بد نیست قلب دیوانه همیشه پاک و دست نخورده باقی میماند. پس من دیوانه نیستم چه بد است که آدم بین دیوانگی وعاقل بودن خودش رتا بی تکلیف احساس کند. نازلی! دوست کوچولوی کودکیهایم! بگذار حال که دست نوازش شب چشمانم را خواب کرده برایت حرف بزنم... نخواب نازلی. به خاطر من.تمام شبها را بیدار بمان و به هر چه ستاره که در آسمان شب تو میدرحشد نگاه کن و جای مرا برای تماشای ستاره ها خالی نگه دار. بیدا ربمان نازلی آری . من با تو حرف دارم.بگذار برگردیم به آن روز ها که من بودم و تو بودی و هیچ غصه ای نبود...آری... بگذار حرف بزنم بیداز بمان. این من هستم که مینویسم برای تو... از لا به لای توده های عظیم خوش بختی که انگار حق من نیست. با تو حرف دارم نازلی... مینویسم... مینویسم تا بدانی نازلی من...
    Last edited by dropdead; 08-06-2009 at 16:36.

  2. 2 کاربر از dropdead بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    13 فصل دوم

    یادش بخیر نازلی! هنوز تو را نداشتم. حدود بیست و شش هفت سال پیش. تازه داشتم هفت ساله میشدم. شاد بودم و ر دماغ.مثل تمام دختر بچه های هم ن و سال خودم. دغدغه ای نبود. عشقم پوشیدن دامن بلند چیندار بود. روسری خالخال مادر را هم گاهی یواشکی از توی گنجه در میاوردم و سرم می انداختم. نمیدانی رنگ قرمز روسری چقدر به پوست روشن صورتم میامد. موهایم بلند و زیتونی رنگ ود. ابروانم بلند و کمان و چشمانم گرد و آبی درسب شبیه چشمان تو.لبم همیشه قرمز و براق بود.همرنگ ماتیکی که مادر توی بعضی از عروسیها به لبش میمالید و دائی جمال بدش میامد و سعی میکرد با اخم و تخم یکجوری مادر را متوج=ه ناراشی بودنش بکند. طفلی مادر با غیظ دشتمال را میگرفت و ماتیک را پاک میکرد زیر لب میگفت : پدر بی صاحبی بسوزد الهی. کوچکتر از این حرفها بودم که بفهمم بی صاحبی یعنی چی؟ فقط گاهی که نادیا در آغوش دایی جمال فرو میرفت و خودش را برایش لوس میکرد که: بابا امروز برایم چی خریدی؟ احساس میکردم یک خلآ عمیق توی زندگی ام است که با هیچ چیز پر نمیشود.مادر موهای بلندم ره روزی سه ار شانه میزد و میبافت.گاهی همانطور روی شانه هایم رها مبکرد و با علاقه وعشق چشم به چشم من میدوخت ومیگفت: سارا تو عروسک من هستی. ولی عروسک هم اینقدر زیبا نیست. آنگاه مرا در آغوش میکشید و روی دستهایش تابم میداد. مادر خودش هم زیبا بود. چشمان زاغی داشت و بلند قد و باریک بو د. جوان بود. خیلی جوان بود.مو هایش بلند و ابریشمی بود. دائی جمال هرگز به او اجازه نمیداد بدون چادر درجمع انظار شود. تازه حسابی باید رو میگرفت و دقت میکرد چشمش توی چشم مرد نامحرم نیفتد. من مدرسه میرفتم. لباس مدرسم را مادر خودش دوخته بود.زندائی سوری میگفت شهربانو از هر لنگشتش هنر میریزد. من و نادیا که همسن بودیم چشم به دست مامان میدوختیم که اگر هنری در حال ریختن است ما هم ببینیم...خوب بچه بودیم. البته دائی جمال همیشه به من میگت مادرت وقتی هشت سالش بود تمام کار های خانه را خودش انجام میداد. یکی یکدانه بود. ولی لوس ونازپرورده بار نیامده بود.حالا تو ونادیا هشت سالتان است و هنوز نمیدانید سوزن را چگونه نخ کند. مادر در آغوشم میکشید و میگفت:(داداش همه ی دار و ندار من همین یک عروسک است. دلم نمیاد دست به ساه و سفید بزنه.) یکی از آن دفعه ها دایی جمال نگاه عاقل اندر سفیهی به او کرد وگفت:(خوب است که خودت میگویی برای خودش کسی بشود... به تو چه میرسد؟ هیچی! بیخود وبیچهت خودت را وقف یک بچه کردی که چی؟ جوانی ات را به پایش میریزی که یک روز به ثمر برسد و تو زیر سایه اش خستگی در کنی؟نه خواهر ! روزگار نامرد تر از این حرفهاست.از قدیم گفته اند دختر مال مردم است.حالا اگر پسر بود یکچیزی. تو هنوز جوانی و زیبا. خواستگار از آن وقت که دم بخت بودی بیشتر برایت صف کشیده.عمر خودت را هدر نده. پدر این بجه جوانمرد و رشید بود درست. با ارباب گلاویز شد و آنها هم ناجوانمردانه کشتنش درست. ولی خواهر من... یک مرد هرچقدر هم که جوانمرد باد نباید زن حامله اش را به امان خدا رها کند و برود به جنگ ارباب. حال خواه کشته شود خواه زنده بماند. او به فکر تو و بچه اش نبود. خدابیامرز زیادی دنبال اسم و شهرت بود. میخواست با به زمین زدن ارباب ثابت کند که ظلم پایدار نیست. نامردها او را کشتند. خلاصه شهربانو من برایت ک خواستگار خوب پیدا کردم. از طرف تو هم جواب دادم... فقط مشکلش بچه است که آن هم مهم نست. بچه یا پیش خودمان میماند یا میفرستمش پیش مادر... میدانم از خدایش هم هست)مادر زد زیر گریه. از آن گریه ها که همیشه نمیکرد.مرا به سینه اش فشرد و با بغض و گریه گفت:(نه داداش شمارا بخدا مرا از عروسکم جدا نکنید.بگو نفس نکش نمیکشم. بگو بمیر میمیرم. ولی خواهش میکنم سارا را از من جدا نکنید. من شوهر نمیخوام. میدانم اینجا سربار و اضافی هستم. ولی شمارا به امام هشتم قسم مرا اینجوری از سزتان باز نکنید.به خدا ظلم است. روزگار پدر این بچه را گرفت شما دیگر مادرش را نگیرید...) مادر بی امان هق هق میکرد و آه میکشید. من هنوز نمیفهمیدم موضوع از چه قرار است...
    گفتم:(نادیا بابات چرا مامانم را به گریه انداخت؟)نادیا از روی خطهای کشیده شده روی بتن حیاش پرید.داشتیم لیلی بازی میکردیم. گفت:(تقصیر بابام چیه؟ عمه جان دلشان نمیخواهد عروس شود) حواسم به بازی نادیا بود. گفتم:(سوختی) آنگاه مشغول به بازی کردن شدم. دوباره پرسیدم:(گفتی عروس؟ یعنی مامانم میخواهد عروس شود؟) گفت:(آره) _:(خوب اینکه خیلی خوب است آدم عروس شود.ماتیک بملد و سرخاب بزند و لباس تور بپوشد.) در آن لحظه دست از بازی کشیدم و مادرم را در لبای سفید مجسم کردم. نادیا روی زمین نشست و آدامسش را پف کرد بیرون.گفت:(خوشبحال عمه جان! عروس شدن که گریه ندارد.)همان لحظه مادر صدایم زد. بازی را نیمه تمام رها کردن و به دنبالش دویدم.چادر مشکی سر کرده بود و چشمانش قرمز و پف کرده بود. رو به من گفت:(ّبرو وکتابهایت را بذار توی کیفت.) هنوز به چشمان سرخ و باد کرده اش نگاه میکردم و پرسیدم:(چرا مادر؟) بی حوصله و عصبی سرم داد کشید:(اینقدر با من یکی به دو نکن.) از ترس فریاد های مادر توی اتاق دویدم. ما خانه ی دایی جمال زندگی میکردیم. یک خانه ی قدیمی و یک حیاط کوچک.اتاق ما گوشه ی حیاط بود و دری به ایوان داشت.بزرگ بود و برای من و مادر زیاد هم بود. _:(شهربانو جانایین ساک اینجا چه میکند؟ خودت چرا چادر سر کردی؟) نگاهی به زندایی انداختم که وسط آن در نیمه باز ایستاده بود. یک نگاهش بیرون به مادر بود ویک نگاهش به من. صدای مادر را شنیدم که با لحن گرفته ای گفت:(فکر میکنم زیادی باعث دردسر شدیم...میخواهیم اگر اجازه دهید دیگر رفع زحمت کنم.) زندایی محکم زد توی صورتش و گفت: خدا مرگم بدهد. میدانی اگر داداشت بفهمد چه قشقلقی به پا میکند؟ تو را به خدا از خر شطان پائین بیا. سارا نمیخواهد کتابهایت را جمع کنی...قرار نیست جائی بروید.) _:(نه سارا مادر جان جمع کن. ما دیگر رفتنی هستیم.) مانده بودم وسایلم را جمع کنم یا نه که صدای باز و بسته شدن در حیاط آمد. دایی را نمیدیدم اما از صدایش مشخص بود تا چه حد عصبانی است. طعنه آمیز گفت:(میبینم شال و کلاه کردی آبجی. خوب کجا به سلامتی؟) صدای مادر هم با دلخوری و ناراحتی آمیخته بود گفت:(میروم پیش مادر...به هر حال شما بیش از حد ممکن ما ا زیر پر و بالتان گفتید.اما دیگر نمیخواهم سربار شما شوم دادا...) حرفش با فریاد دایی جمال ناتمام ماند. _:(سربار. خوب ایپست. دست شما درد نکند. میخواهی مردم تف روی صورتم بیندازند که گذاشت خواهرش برود به امان خدا/ میخواهی بروی آن خانه خراب شده که چه؟ که هر روز خدا خانواده ی آن خدا بیامرز داغ روی دلت بگذارند و یکجوری عقده دلشان را رمی تو خالی کنند. میخواهی هر روز برایت یار و کل پیدا کنند و تو از ترس جرات نداشته باشی پایت را از خانه بیرون بگذاری... نه آبجی!مگر اینکه از روی نعش من رد بشوی... سوری؟ چرا معطلی؟ ببرش توی اتاق تا محشر کبری به پا نکردم.) زندایی رنگباخته و وحشت زده به طرف مادر رفت.هنوز صدایی غضب آلود دایی بلند بود که قرقر کنان میگفت:(مادر دبخت که خودش بی حامی و بی پناه آن خراب شده را رها نمیکند.چطور میتواند تکیه گاه تو باشد؟ این بچه بازی ها را تمامش کن شهربانو... تو باید با مردی که من میگویم ازدواج کنی.بس است دیگر هر چه خود را تباه کردی...نادیا... پس سارا کو؟) زندائی مادر را که هنوز گریه میکرد داخل آورد. مادر که چشمش به من افتاد به طرفم پر کشید و گفت:(عروسک من... تو که گناهی نداری.) من هم بچگی کردم و گفتم:(مامان عروس شدن که بد نیست.چرا گریه میکنی؟ من و نادیا توی یکی از مغازه ئها لباس تور دیدیم. دیدی مامان؟! شرط میبندم خیلی بهت بیاد) صدای گریه ی مادر بلند تر شد و گفت:(آخ سارا.سارای معصوم من.من با تو باید چه کنم؟ من که نمیتوانم بیرحم باشم...چه گناهی کردی که هنوز چشمت به دنیا باز نشده پدزت را از دت دادی؟و حالا که تازه داری پیش چشمانم قد میکشی و بزرگسال میشوی... من تو را رها کنم... به خدا انصاف نیست.) اشکهای مادر را پاک کردم و موهایش را به یک سمت ریختم. مادر هنوز زخمی و دردناک گریه میکرد. من هنوز نمیهمیدم چرا مادر برای عروس شدن گریه میکند...

  4. 2 کاربر از dropdead بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    12 فصل سوم

    یادش بخیر نازلی! بچه بودیم و بازیگوش. چه میدانستیم مادر آدم عروس شود یعنی چه؟ سرم به درس و کتاب و بازی با نادیا گرم بود و زیاد به اتفاقات پیرامونم اهمیت نمیدادم. گاهی که گریه های مادر بدجوری کلافه ام میکرد به نادیا میگفتم:(کاش من جای مادر عروس میشدم ولباس تور میپوشدم.) نادیا سرش را از روی دفتر مشقش بر میداشت و چشمان سیاه و تیله ای اش را به من میدوخت و میخندید و میگفت:(راستش من هم دلم میخواهد جای عوه جان باشم.) درست یادم است دو هفته مانده بود بد امتحانات خرداد.نیمه های اردیبهشت بود. هوا لطیف و پاک وخنک بود. از دود و دم حالا ها خبری نبود.شبها پشت بام میخوابدیم. دایی جمال از ترس سقوط من همیشه با ملحفه پایم را به پایش میبست. آخه من خیلی بد خواب بودم.یک بار هم از بام افتادم پائین. خدا را شکر فقط سرم شکست. نادیا برعکس من بد خواب نبود. دست و پایش محال بود از رختخوابش بزند بیرون. آن شب یک شب پر ستاره و مهتابی بود. من و نادیا فکر میکردیم در پشت بام به ستاره ها نزدیک تریم. _:(شما دو تا خیال خوابیدن ندارید؟ بگیرید بخوابید که آفتاب نزده باید بلند شوید و بروید مدرسه.) من و نادیا توی رختخوابمان دراز شدیم.مادر روی بسترش نشسته بود و یک پایش را به آغوش گرفته بود.شب بود. اما من چشمان اشک آلود اش را خوب میدیدم که مثل آسمان آن شب سوسو میزد. _:(دایی جمال پایم را نمیبندید؟) _:(وقتی خوابیدی میبندم.) _:(خوب اگر خوابتان ببرد چه؟) _:(بگیر بخواب بچه... نترس خوابم نمیبرد. میخواهی همن الان ببندم تا از صرافتش بیفتی؟) _:( نه ... هر وقت خوابم برد... مامان چرا نشسته اید؟مگر خوابتان نمیاید؟) دایی جمال با لحنی غضب آلود گفت:(استغفرالله این بچه امشب فضولی اش گل کرده است)چادر شب را حسابی روی سرم کشیدم و از ترس ملامتش خودم را به خواب زدم.اما گوشهایم تیز شده بودند که ببینم چه میگویند. نادیا همان لحظه که سرش را روی بالش گذاشت خوابش برد.صدای خرناسش کاهی مزاحم شنود من میشد. _:( خوب تصمیمت چه شد خواهر؟ آفتاب که دمید بفرستم خلیل بیاد تشریفات را به جا بیاوریم؟) _:(داداش تورو به خدا بین من و سارا دیوار نکش.خودتان طاقت دارید یک روز نادیا را نبینید؟) زندایی سوری ناگهان گفت:(من درک میکنم شهربانو جان. مادر بودن از صد درد بی درمون بدتر است.) _:(تو اظهار نظر نکن زن. خوب شهربانو جان قرار نیست تو و سارا هیچوقت هم را نبینید. سارا هم عزیزتر از نادیا. پیش ما میماند) _:(میدانم داداش. تو این هشت سال کوچکترین بی حرمتی از شما و زنداداش ندیدم. به همین دلیل نمیتوانم ببینم آن نامرد ها به خاطر بدهکاری گردو خاک راه بیندازند.) (_:( باز تو جلوی زبانت را نگرفتی زن؟ بدهکاری کم چه دخلی به شهربانو دارد؟) زندایی سوری من و من کنان گفت:(من فقط داشتم با شهربانو جان درد و دل میکردم.) _:(خاموش! لازم نکرده پای درد و دل همه ی اسرار زندگی ات را بریزی بیرون.) این بار روی صحبتش با مادر بود:(ببین شهربانو تو کاری به بدهکاری من نداشته باش.صحبت زندگی خودت است. گیریم که من هم بیفتم زندان. بعد از دو سال آزاد میشوم و این حرف و حدیث ها تمام میشود.ولی تو حساب کار خودت را بکن. خلیل داراست. صاحب برو بیاست. توی این محل چند نفر هستند که مال و مکنتش از پارو بالا میرود؟ تا کی میخواهی در فقر و نداری ما دست و پا بزنی؟خودت هم خوب میدانی که به صلاح تو حرف میزنم.) مادر فین بلندی کشید و گفت:(باشه داداش... من روی حرف شما حرف نمیزنم ... فقط این را هم گفته باشم که خلیل یک نزول خور تمام عیار است. اگر یادتان نیست من یاداوری میکنم که زن اولش را چون بچه دا ر نمیشد طلاق داد. ولی من مطمئنم که آن زن بدبخت از دست خلیل و کارهایش راضی بهطلاق شده و مهرش را هم حلال کرده.) مادر انگار روی بسترش دراز کشید. دایی جمال آهسته با خودش نجوا میکرد.صدای خرناس نادیا بلند بود و من هنئز نمیفهمیدم که چه اتفاقی افتاده است؟ مادر چرا گریه میکند؟ زندایی چرا جانب مادر را میگیرد؟ دایی جمال چرا با خودش کلنجار میرود؟ زندان چه جور جاییست؟ نزول چیه و خوردنش چجوری است؟ سال ها گذشت تا توانستم به پاسخ سوال هایم برسم. روزی که همراه نادیا از مدرسه برمیگشتیم مادر زیر درخت بید مجنون روی تخت نسته بود و زندایی سوری داشت برایش نطق میکرد.دوباره گوشهایم تیز شدند. زندایی میگفت:(خدا شاهد است دلم به این وصلت رضا نیست... خییال نکن تو اینجا مزاحم ما بودی و میخواهیم به هر شکل ممکن کلکت را بکنیم.نه خواهر من. من که کسی را جز تو و آقا جمال توی این شهر ندارم. همه کس و کارم توی آن خراب شده تپیدن و سال به سال هم سراغ آدم را نمیگیرند. من دلم همیشه به تو گرم بود.همین که دو کلام با هم اختلاط میکردیم دلم وا میشد. دروغ که واجب نیست. خود داداشت هم از خلیل خوشش نمیاید. اما نمیتواند مارا به امان خدا ول کند و دستبند بزنندش و ببرندش آنجا که عرب نی انداخت.خودت که میدانی برای خرید خانه هنوز به خلیل بدهکاریمو کلی هم نزول آمده رویش.) زندایی داشت با گوشه ی چارقدش اشکهایش را پاک میکرد.مادر خطاب به من که هنوز روی پله نشسته بودم و گوش ایستاده بودم گفت:(چیه سارا؟ چرا لباست را عوض نمیکنی؟ بدو میخاهیم سفره پهن کنیم.) سرم را پایین انداختم و داخل اتاق شدم. دیگر صدایشان به گوشم نمیرسید. شاید دیگر آهسته حرف میزدند. دایی جمال ۀمد. اول با چهره ی گرفته و عبوس مرا بوسید و سپس نادیا را در آغوش کشید. _:(چقدر به امتحاناتتان مانده؟) من زودتر از نادیا جواب دادم:(یکی دو هفته دیگر. خانم معلم گفت من و نادیا به طور حتم شاگرد اول میشویم.) نادیا با حرص انگشت شستش را میمکید. خودش هم میدانست به دروغ اسم او را برده ام که پیش پدرش کم نیاورد. دایی جمال پیشانیم را بوسید و گفت:( این موهای عروسکیت مرا کشته سارا... تو به مادربزرگ پدریمان رفتی.آن خدا بیامرز هم موهایش زیتونی بود. یادت که هست شهربانو؟! همیشه میگفت شهربانو به من رفته که اینقدر خوش بر و روست.) داییی جمال آهی کشید و مادر پازچ دوغ را روی سفره گذاشت. من و نادیا دستهایمان را شستیم. نادیا گفت:( خوب کردی اسم من را هم گفتی وگرنه بابا جون بیچارم میکرد!) به رویش ریز خندیدم. آن روز عدس پلو داشتیم. دایی جمال عاشق عدس پلو بود. من ونادیا همیشه سیبزمینی و پیاز داغی کا چاشن غذا بود غارت میکردیم. داییی جمال آنروز از همیشه ساکت تر بود و هیچ حرفی نمزد. مادر و زندایی گاهی نگاهی به هم میانداختند و شانه هایشان را بالا میانداختند. شاید دایی جمال نمیخواست دیگر مادر را زیر فشار قرار دهد. به هر مادرم غریبه نبود وبه قول خودش پاره ی تنش بود. بیچاره مادر! تازه میفهمم چه فداکاری بزرگی کرده بود. بعد از ناهار من و نادیا انگار باید پی نخود سیاه میرفتیم. _:( سارا جان تو ونادیا بروید به درسهایتان بزسید... هر جا هم مشکل داشتی علامت بزن شب از من بپرس.) نادیا برای اینکه دست به ظرفها نزند از خدا خواسته زود از جا بلند شد . اما من دوباره فضولی ام گل کرده بود. در حالی که ظرفها را توی سینی میریختم با زیرکی خاصی گفتم:( حالا کو تا شب! من ونادیا ظرفها را میشوریم... مشق زیادی هم ندازیم. ) _:( همین که گفتم. بروید تو اتاق و سرتان به درس و مشقتان باشد.) از لحن پر تحکم و کمی هم عصبانی مادر دلم ریخت. کم پیش میامد آن طور با اخم وتخم با من حرف بزند . انگار دایی جمال دلش به حالم سوخت. گفت:(چه کارش داری خواهر؟ بعد از سالی ماهی هوس کرده با دختردایی تنبلتر از خودش ظرف بشورد.چرا میزنی توی ذوقش؟) مادر بر و بر نگاهم کرد. کم مانده بود اشکم سرازیر شود. خوب میدانست من چه دختر کلک و آب زیر کاهی هستم و شستن ظرفها بهانه ای بیش نبود تا به حرفهایشان گوش دهم. با این همه بغض مرا که دید دلش به رحم آمد و گفت:(خیلی خوب. فقط مواظب باشید چیزی را نشکنید.) دوباره روحیه ام را به دست آوردم. هر چند نادیا زیاد خوشش نیامده بود و کلی هم به من غر زد. ولی من تمام وجودم گوش شده بود.دایی جمال داشت چای سر میکشید. زندایی سوری همیشه چای تازه دم داشت و سماور زغالی اش همیشه روبه راه بود. مادر نیم نگاهش به من بود و من مثلا حواسم به آنها نبود. _:(داداش همین امروز به خلیل بگویید به اینجا بیاید. فقط میخواهم تا پایان امتحانات سارا دست نگه دارید. همین) لیوان بلورب از دستم سر خورد پایین. احساس کردم صدای خورد شدنش در تمام دنیا پیچید. همه ی نگاه ها به طرف من چرخید. نادیا دوباره غرولند کرد و گفت:(دست و پا چلفتی تو را چه به ظرف شستن؟) احساس بدی به من دست داده بود. نمیدانم چرا دیگر خوشحال نبودم. مادر میخواست عروس شود. خوب اینکه خیلی خوب بود. لباس تور میپوشید و بزک میکرد و... نه...نه... نه... هیچ هم خوب نبود. _:(ای وای! خاک بر سرم. کی گفته به خرده شیشه ها دست بزنی دختر؟ سوری جان بیزحمت برایم پارچه ی تمیزی بیاور که سارا بدجوری دستش را بریده.) چشمانم پر اشک بود و قلبم میسوخت. نگاه ملامت آمیز توام با دلسوزی مادر حالم را بیشتر بد میکرد. خوب میدانستم که سوزش قلبم از دست بریده ام نیست. مادر با دقت زیاد دستم را باندپیچی کرد. آنگاه سرم را در آغوش کشید و با محبت گفت:(من که گفتم تو نمیتوانی این همه ظرف و قابلمه را بشوری...حواست کجاست دختر؟) نگفتم حواسم رفت پیش شما که داشتید از عروسی حرف میزدید. نگفتم دیگر او را توی لباس عروسی زیبا و خوشگل مجسم نمیکنم... نگفتم دیگر دوست ندارم او عروسی کند... آخ... چقدر دستم میسوخت. تازه اینها به کنار نگفتم هیچ دلم نمیخواهد حتی برای یک لحظه از آغوش او دور بماننم. دستم میسوخت.قلبم میسوخت ولی نگفتم نمیخواهم او را از دست بدهم. نمیخواهم...

  6. #4
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    12 فصل چهارم

    یادش به خیر نازلی!باغچه ی کوچک حیاط خانه ی دایی جمال پر شده بود از گلهای لاله ی عباسی و کوکب. رز سفید و قرمز هم لا به لای گلهای دیگر میدرخشید.هوا رفته رفته گرمتر و گرمتر میشد. دیگر بساطمان را توی حیاط پهن میکردیم و شبها بدون استثنا روی بام میخوابیدیم. یک شب دایی جمال یادش رفت پایم را به پایش ببندد. بنده ی خدا نصفه شبی با حراس از خواب بیدار میشود. چون جای مرا در کنارش خالی میبیند توی تاریکی دنبالم میگردد. دروغ نگفته باشم در حال سقوط به دادم میرسد. میان خواب و بیداری چهره ی عرق کرده ی او را دیدم که نفسش به شماره افتاده بود. خمیازه ای کشیدم و پرسیدم:(چی شده دایی جمال؟) او با مهربانی سرم را به سینه اش فشرد و گفت:(بخواب عزیز دل دایی.) دایی جمال را همیشه دوست داشتم. او هم بی اغراق مرا از نادیا بیشتر دوست داشت. حتی اگر دچار اشتباه هم شده بودم سرزنشم نمیکرد و حتی اخم هایش را هم در هم نمیکشید.زن دایی سوری هم مهربان و دوستداشتنی بود. خودش که نیست. خدایش است. او هم بین من ونادیا فرق نمیگذاشت و به رویمان نمیاورد که ما توی خانه ی آنها سربارشان هستیم.تا جایی که یادم هست او مخالف سرسخت ازدواج مادر با خلیل بود. _:(سارا جان نادیا گریه میکند که امتحانش را بد داده. فکر میکنی نمره ی قبولی نیاورد؟) نادیا همیشه املایش ضعیف بود و با توجه به تمریناتی که روز پیش از امتحان با هم کردیم او نتوانست از پس امتحان به خوبی بر بیاید. برای اینکه زندایی را خیلی ناراحت نکرده باشم گفتم:(سعی کردم سر امتحان بهش برسانم ولی چند تا مراقب بالای سر ما بود.من چندتایی کمکش کردم. خیالتان راحت. نمره ی قبولی را میگیرد.) زندایی نفس راحتی کشید .اما هنوز تردید و دلواپسی توی چشمانش موج میانداخت. به اتاق رفتم تا لباسم را عوض کنم. هنوز مادر را ندیده بودم. به طرف زندایی رفتم که لب حوض رخت میشست. _:(زندایی سوری مامان کجاست؟) زندایی خندید. از آن خنده ها که آدم را بیشتر هول و دستپاچه نشان میدهد و آدم فکر میکند دارند چیزی را از آدم مخفی میکنند. _:(با دایی جانت رفتند خرید... الان دیگر پیدایشان میشود.) خواستم بپرسم خرید چی که نادیا صدایم زد .به طرفش برگشتم. با زغال روی بتن خط کشیده بود. به طرفش رفتم و با خنده بهش گفتم:(بگذار خستگی امتحانات از تنمان برود اونوقت زغال بگیر دستت.) مو های کوتاه و صافش روی تمام پیشونی اش را گرفته بود. گفت:(نگو که این دو هفته مردم... راحت شدیم از دست امتحانات.. آخیش... یک نفس راحت بکشیم و بعد شیر یا خط که من بازی را شروع کنم یا تو...) زیر سایه ی درخت بید روی لبه ی باغچه نشستم. بیحوله گفتم:(تو شروع کن.) او از خدا خواسته بازی را شروع کرد. من حواسم جای دیگه بود. میدانستم یک اتفاقی در حال به وقوع پیوستن است. که در هر صورت زیاد جالب نیست. راستی مادر برای چه با دایی جان رفته خرید؟ _:(هی سارا حواست نیست؟ از قصد دو بار پایم را گذاشتم روی خط. تو متوجه نشدی. این جوری بازی اصلا کیف نمیده... به چی فکر میکنی؟ بابا جان شاگرد اول نشدی. شاگرد دوم شدنت رو شاخه... حاضرم با تو شرط هم ببندم.) پوزخندی به رویش زدم و به سادگی اش خندیدم. صدای ترمز اتومبیلی آمد. توی آن محله فقط یک نفر ماشین داشت که آن هم خلیل آقا بود. هر وقت هم توی کوچه راه میافتاد یک گله بچه دنبالش میدویدند و هورا میکشیدند و دست میزدند. نمیدانم چرا زندایی سوری نگاهش به من بود. نادیا رفت که در را باز کند. نمیدانم. احساس عجیبی داشتم. نمیدانم چه حالی بود فقط هر چه بود تا به حال دچارش نشده بودم. مادر چادر گلداری به سرش بود و تا مرا وسط حیاط دید به طرفم دوید. دایی جمال دم در با احترام با کسی خوش و بش و تعارف میکرد. _:(مرحمت عالی زیاد. یک شب تشریف بیاورید و کلبه ی محقر مارا نورانی کنید.) _:(سارا سلامت کو دختر؟) حواسم سر جایش آمد. مادر جلوی چشمان من بود.سلام کردم. طوزی که خودم هم نشنیدم.مادر مثل همیشه که نه گرمتر و مهربانتر در آغوشم کشید. پرسید:(از امتحانا راحت شدی. درسته؟) حواسم دوباره پرت شد. یاد جمله ی مادر افتادم که به دایی جمال گفته بود تا تمام شدن امتحانات سارا دست نگه دارید. دلم دوباره گرفت.
    _:(کاش امتحانهایم تمام نمیشد.) مادر به گمانم نشنید یا خودش را به نشنیدن زد... زندایی سوری سر در گوش مادر پچپچ میکرد. گاهی هم قهقهه میزد. دایی جمال روی جاجیم جهاز زندایی که روی تخت پهن بود توی خودش فرو رفته بود. آنقدری که حتی مرا جلوی خودش ندید. خودم نفهمیدم چرا این سوال را از او میپرسم. سوالی که هیچ ریشه ی ذهنی نداشت. گفتم:(دایی جان اگر پدرم زنده بود باز مامانم عروسی میکرد؟) دایی جمال به خودش آمد. دهانش نیمه باز بود و چشمانش فراخ و حیرت زده. کمی طول کشید تا از آن حالت در بیاید. دستم را گرفت و من را مثل همیشه روی زانویش نشاند. صدای گرم نفسهایش موهای روی شانه ام را تکان میداد. با ملایمت گفت:(عزیز دل دایی اگر پدرت زنده بود که... اصلا بگو ببینم. چندتا بیست ردیف کردی؟) فهمیدم میخواهد طفره برود. من هم کم نیاوردم و آرام گفتم:(آقا خلیل میخواهد پدر من بشود؟ درسته دایی جان؟) حالت غمناگ نگاهش را هرگز از یاد نمیبرم. شاید برق اشک بود که ته چشمانش سوسو مسزد. _:( بابای بابا که نه...فقط...نمیدانم... میخواهد جای پدرت را پر کند.) _:(دایی جان کاش پدرم زنده بود. نه؟) دایی جمال دیگر طاقت نیاورد. سرش را به سرم چسباند و گریه کرد. من حتی کمی هم اشک نریختم. حتی زمانی که مادرم به گریه افتاد و زندایی سوری سعی داشت با چشمانی اشکآلود لبخند بزند... نادیا بیخیال روی بتن حیاط با زغال نقاشی میکشید. گفت:(سارا بیا ببین چه سبیلی برایش گذاشتم...) به سمتش دویدم. نمیدانم چرا اما سعی داشتم خودم را بیخیال نشان دهم. زغال را از دستش گرفتم و نقاشی اش را تکمیل کردم. ابروانی سیاه و پرپشت و به هم پیوسته. چشمانی ریز و نافذ که در آدم رعب و وحشت ایجاد میکرد. مو های فرو بلندی برایش کشیدم و به نادیا گفتم:( اگه گفتی شبیه کی شده؟) نادیا نگاهی به نقاشی زغالی روی بتن انداخت و گفت:(شبیه بابا قوری.) نادیا ریز خندید و من متفکر و خاموش شده به خطوط نقاشی شده نگاه کردم. یعنی کسی که شبیه این عکس است قرار است جای پدر مرا بگیرد؟ باباقوری؟ وحشتناگ است.... آخ نادیا... خوشبحالت که پدرت زنده است... خوشبحالت که قرار نیست مادرت عروسی کند و خلیل جای پدرت را بگیرد... _:(سارا... تمام سرو صورتت زغالی شده. پاشو. بدو بشور که میخاهیم ناهار بخوریم.) بوی ماست موسیر میامد و بوی برنج زندایی سوری تمام حیاط را پر کرده بود. به آسمان نگاه کردم. انگار خورشید داشت به من دهن کجی میکرد... مادر کنار حوض منتظر من ایستاده بود. دوباره زغال را برداشتم و نقاشی را خطخطی کردم. اگر مادر به دادم نمیرسید کل حیاط را زغالی میکردم... _:(چی شده سارا؟ خاک به سرم. چرا اینجوری میکنی؟ بنداز اون زغال لعنتی رو...) شاید اشک را توی چشمانم ندیده بود. شاید هم دید و به روی خودش نیاورد...

  7. این کاربر از dropdead بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  8. #5
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    12 فصل پنجم

    یادش بخیر نازلی! یک هفته پس از پایان امتحانات ثلث دایی جمال با دو دست پیراهن یک شکل و یک رنگ پا به خانه گذاشت. آن روز کت و شلواتر قهوه ای به تن داشت. از آنهایی که پشتشان چاک داشت. موهایش کوتاه و صاف بود. برعکس مردهای هم دوره اش ریش و سیبیلش را از ته میزد. گاهی زندایی سوری در گوش مادر میکرد و میگفت:(داداش جمالت سرآمد همه ی مردهاییست که من میشناسم. این را که میگفت چشمان ریز و بادامی اش طلا نشین میشد. چاله ریزی هم توی صورتش می افتاد که در آن حالت نمکین تر میشد... من و نادیا توی حیاط ایستاده بودیم و به سبزی پاک کردن مادرانمان زل زده بودیم. _:(دختر بابا نادیا... عزیز دل دایی سارا... بیایید ببینید من برایتان چی خریدم...؟!) من و نادیا با دیدن بسته هایی که در دستش بود به سوی او مثل دو کبوتر کوچک پر گرفتیم... دایی جمال پیشانی هر دو ما را بوسید و گفت:(اول یک بوس آبدار. بعد باز کردن کادو.) همزمان صورت گوشت آلودش را بوسیدیم. دایی جمال به شوخی و در حالی که صورتش را پاک میکرد گفت:(گفتم ماچ. نگفتم هر چی تف دارید بریزید رو صورتم.) من ونادیا خندیدیم. خودش جعبه را باز کرد. چه سلیقه ای هم داشت. دو تا پیراهن کوتاه چیندار که مادر میگفت جنس پارجه اش خارجی است و باید بافت فرانسه باشد. دوباره از شور و اشتیاق صورت دایی جان را بوسه باران کردیم. دایی جمال خنده کنان مارا روی دستش بلند کرد و به طرف تخت برد. مادر و زندایی سوری هم شاد بودند و میخندیدند. آسمان آن شب هم پر از ستاره بود. ستاره های بزرگ و پر نور... حتی آن شب نادیا ادعا میکرد با چشم خودش ستاره ی دنباله دار را دیده. پس از شام همه دور چراغ بادی روی تخت جمع شده بودیم. زندایی پس از جمع و جور کردن سفره پرید کنار باغچه و زغال را در آتشدان ریخت و تا آنجا که میتوانست تابش داد. مادر هم قلیان و توتون را دم دست گذاشته بود. دایی جان هر وقت قلیان میکشید یا سرحال بود یا پکر. آن شب هم به نظر میرسید خوشحال و سرکیف است. با تروفرزی مادر و زندایی قلیان دایی جان آماده مقابلش قرار گرفت. من روی زانوان مادرم نشسته بودم و مادرم مثل همیشه با موهای من بازی میکرد. دایی جمال پس از چند پک جانانه خطاب به وادر گفت:(نمیخواهی تولد سارا جان را بهش تبزیک بگی؟) چشمانم گرد شدند و از سوی دایی جمال خیز برداشتند و به سوی مادر به بالا پر کشیدند به چشمان مادر که کمی رنگ به رنگ شده بود و شاید دستپاچه. _:( چرا داداش... فکر کردم با کادوی امروز شما همه چیز را بفهمد. اما انگار هوش و حواسش همراه مدرسه تعطیل شده.) زندایی جان اولین نفری بود که صورتم را بوسید و به من تبریک گفت. او یک روسری خالدار برایم خریده بود. بنده خدا میدانست چقدر عاشق طرح این روسری هستم. نادیا برایم یک دفترچه ی بزرگ خریده بود. چشمانش با من سر شوخی داشت. _:(چون گفتی دوست داری بنویسی برایت یک دفترچه خریدم.) بعد کمی در خودش فرو رفت و بتا نگاهی گذرا به دایی جمال گفت:(البته پولش رل آقاجان داده) همه خندیدند. من دفتر چه را برداشتم و با نگاهی قدرشناسانه به تکتکشان به سوی مادر رفتم. بیشتر از همه دلم پیش کادوی توی دست مادر بود که یک بسته ی بزرگ بود.دلم تند میکوبید. از سر اشتیاق آب دهانم را نمیتوانستم جمع و جور کنم. پیش خودم حدس زدم یک کیف سفید چرمی است. نه نه... شاید هم شاید هم مداد رنگی است. آخه پریشب به او گفته بودم که نقاشی با مداد رنگی را خیلی دوست دارم... ولی نه نه مداد رنگس که به آن بزرگی نبود. _:(سارا اگه حدس زدی این چیه...) دایی انگار التهاب و اشتیاق را در نگاه من دیده بود. که به جانب داری از من گفت:(شهربانو کشتی بچه رو. بازش کن دیگر.) مادر شتاب کرد و زرورق را طوری از کاغذ باز کرد که هیچ آشیبی ندید. چشمانم هنوز به بسته بود و قلبم آرام نگرفته بود. عاقبت مادر بسته را باز کرد. باورم نمیشد چیزی را که میبینم درست و واقعی باشد. نه. چطور میتوانستم باور کنم آن عروسک مو بور چشم آبی که لباس مخمل قرمز تنش بود مال من باشد. وقتی آن را توی دستانم لمس کردم باز هم در تصورم نمیگنجید که آن عروسک خوشگل و گران قیمت مال من باشد. همچنان که هاچ و واج سر و شکلش را از نظر میگذراندم خطاب به مادرم گفتم این مال من است؟) مادر صورتم را بوسید و با مهربانی گفت:( آره عزیزم خودت گفتی آرزو داری ااز این عروسکا داشته باشی.) عروسک را توی بغل خود م فشردم و خود را در آغوش مائرم انداختم و. داشضتم گریه میکردم. زیر لب گفتم دستت درد نکند مادر. این عروسک خیلی خوشگل است حتی از عروسک سمیرا هم قشنگ تره.) نادیا فوری تبصره ای به حرفم اضافه کرد و گفت:(اصلا چشمای عروسک سمیرا کجاش آبیه؟ موهاش هم به این نرمی و خوشحالتی نیست.) توی لحن نادیا هیچ اثری از حسادت و ناراحتی نبود. با این همه عروسک را به سمتش گرفتم و گفتم:(نادیا بیا تو هم نگاه کن.) نادیا عروسک را گرفت و من نگاهم به چشم زاغ و پر محبت مادر بود. از نگاه کردن به آن چشمان کهربایی خسته نمیشدم. سرم را که روی سینه اش فشردم صدای تند تپش قلبش را شنیدم. در آن لحظه قلب من هم تند میکوبید. نادیا دوباره عروسک را به سویم برگرداند و گفت:(معرکه است سارا. اسمش را چی میذاری؟) _:(هنوز نمیدانم. باید بگردم و یک اسم خوشگل برایش پیدا کنم.) آن موقع هنوز سرم توی دامن مادرم بود و مادر داشت موهای طلاییم را نوازش میکرد. زندایی سوری بساط شب چره را روی تخت چیده بود. خیار قلمی و آلوچه و نخود و کشمش. من و نادیا عاشق آلوچه بودیم. مادر همیشه بهمان نهیب میزد که دلدرد میگیریدا. از الان گفته باشم. اما من ونادیا بیخیال هسته ها را از دهانمان بیرون میاوردیم و توی باغچه ردیف میکردیم. همیشه امید داشتیم تا روزی سبز بشوند و ما توی حیاط خودمان آلوچه داشته باشیم. ولی نمیدانم چرا هیچ وقت این اتفاق رخ نداد! آن شب هم من و نادیا هسته ها را در باغچه چال کردیم. نادیا حواسش به عروسک بود. رو به من گفت:(سارا مواظب باش کثیفش نکنیا.) یک نگاهم به عروسک بود و یک نگاهم به هسته هایی که زیر خاک میکردم. گفتم:(نه حواسم هست. تو میگی اینها کی سبز میشوند؟) زندایی از روی تخت جواب داد:(وقت گل نی عزیز زندایی.) و بعد خودش ریسه رفت. او هم به تقلید از دایی عزیز دل صدایم میکرد. _:(سارا نگفتی اسم عروسکت را چی میذاری؟) کاسه ی آب را روی کاشته هامان ریختم و شانه ام را انداختم بالا. هر دو به طرف حوض رفتیم. نادیا مثل همیشه شلخته بازی در آورده بود و سر تا پایش را خاکی و گلی کرده بود. _:(نازلی چطور است؟) _:(نازلی؟) بعد به فکر فرو رفتم و گفتم:(ممممم...نازلی؟) _:( یادت هست؟ اسم کتاب قصه ی حوری نازلی بود. که دنبال مادرش میگشت و خودش گم شد...) حوری... هان... دخترعموی خودش که دختردایی من بود میگفت. همان که حسود و خسیس است.یاد پارسال افتادم که همه دسته جمعی رفتیم ارتفاعات شمال. رفتیم کدیر. او مدادرنگیهایش را نداد که من نقاشی بکشم. نازلی... نادیا راست میگفت. چقدر از آن کتای داستان خوشمان آمده بود... حوری با تکبر کتابش را بغل میزد و میگفت:(بدم به شما که پارش کنید؟؟؟ این رو خالم برام خریده...) آخر یک شب که خواب بود نادیا کتاب را از توی کمدش برداشت و داد به مادر تا برایمان بخواند. راستی که چه داستان قشنگی داشت... دویدم به طرف عروسک که انگار در بغل مادر جا خوش کرده بود. بغلش کردم و به رویش خندیدم و گفتم:(نازلی کی گفت جای منو بگیری؟ ها؟) مادر میخ شد به چشمانم. پرسید:(نازلی؟ چه اسم قشنگی. خوش به حال نازلی که اسم قشنگی براش انتخاب کردید.) ذوق زده به نادیا گفتم:(باشه نادیا. اسمش را میذاریم نازلی.)

  9. این کاربر از dropdead بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #6
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    12 فصل ششم

    یادش بخیر نازلی. صبح یک روز گرم تابستانی بود. از خواب که بیدار شدم تو توی بغلم خوابیده بودی و جای مادر در بسترش خالی بود. نگاهی به ساعت دیواری انداختم. هنوز در مدرسه ساعت را یادمان نداده بودند. من هم که بلد بودم از مادر یاد گرفته بودم. ساعت هفت بود. هنوز خواب آلود بودم و دلم میخواست بخوابم.. تو را توی بستر خالی مادر خواباندم و خودم چشمانم را بر هم گذاشتم و به این فکر کردم که مادر این وقت صبح کجا رفته؟ بعد فکر کردم شاید دستشوئی رفته. ولی حرکت با شتاب ساعت که به هفت و نیم رسیده بود به من میگفت که مادر دستشوئی نرفته. آخرش کنجکاوی نگذاشت توی بستر بمانم. تو را بغل کردم و از اتاق بیرون رفتم. انگار آسمان آتبی تر از همیشه بود و خورشید پرنورتر. کلاغی روی شاخه ی درخت توت که هنوز توتهایشض نرسیده بود نشسته بود. مادر به من و نادیا سفارش میکرد که زیاد از توت های نارس نخوریم چون دلدرد میگیریم.زندایی سوری همیشه میگفت کلاغ که سر صبح روی درخت خانه آواز بخواند آن روز مهمان میاید. مادر میخندید و سر به سرش میگذاشت. مهمان ما کسی نبود جز ثریا خانم. ثریا خانم دو خانه آنورتر خانه ی ما زندگی میکرد. قدش کوتاه بود و همیشه چادر مشکی سر میکرد. وقتی رو میگرفت فقط دماق گنده و گردش در صورتش پیدا بود. به طرف حوض رفتم و آبی به سر و صورتم زدم و فکر کردم که بعد از تمام شدن مدرسه این اولین صبحی است که 7 بیدار شدم. با شنیدن صدای باز شدن در به طرف صدا برگشتم. زندایی سوری تازه از خواب بیدار شده بود. در حالی که چشمانش را میمالید به طرفم آمد. وقتی مرا دید چشمانش از حالت خواب آلودگی در آمده بودند. _:(سلام سارا چرا اینقدر زود از خواب بیدار شدی؟ نادیا هنوز خوابه...) روی لبه ی حوض نشست و مشت مشت آب به سر و رویش پاشید و گفت:(نمیدانم چرا دوباره خوابم برد. هیچوقت اینطوری نبودما... شاید چون دیشب سر حرف دایی جانت نشستم اینقدر کسل و بیحال شدم. ) من روی کلمه ی دوباره ی زندایی کلید کرده بودم. یعنی یکبار بیدار شده بود. پس از اینکه مطمئن شدم زندایی خواب از سرش پریده پرسیدم:(زندایی مادرم کجاست:؟) با پیراهنش صورتش را پاک کرد و گفت:( با دایی جانت رفتند لاله زار.) دنبالش دویدم و پرسیدم:(لاله زار برای چی؟) پیش خودم فکر کردم آنها که همین چند روز پیش رفته بودند لاله زار. یاد صدای ماشین آقا خلیل افتادم و یاد تعارف های دایی جمال. _:(زندایی جان چرا ما را نبردند... من و نادیا را... دایی جان خودش قول داده بود که...) به طرفم برگشت و براق شد. چشمان ریز و بادامی اش کمی بزرگتر شد و گفت:( ببین سارا جان آنها برای خرید رفتند. اگر تو ونادیا با آنها میرفتید خسته میشدید. چون آنتها از یک مغازه به مغازه ی دیگر میروند. آخه باید کلی وسیله بخرند.) از رو نرفتم گفتم:( چرا؟ باید چی بخرند؟؟؟) زندایی سوری کلافه شده بود. اما زیاد به روی خودش نیاورد و آرام گفت:( ببین سارا جان من فکر میکنم باید نادیا را بلند کنم. چون تو بدون او حوصلت سر میره و مثل سیریش میچسبی به من... ) هنوز از پله های ایوان بالا نرفته بود که پرسیدم:(زندایی جان سیریش یعنی چی؟) دستش را روی نرده های آهنی نگه داشت. سرش را تکان داد و بی آنکه چیزی بگوید از پله ها به سرعت بالا رفت. من عبوس و گرفته کز کردم گوشه ی حیاط و تو را در آغوشم فشردم. چرا زندایی سوری جواب قانع کننده ای به من نمیداد؟ چرا مادر بیخبر رفته بود لاله زار؟ حتی دیروز هم چیزی به من نگفته بود. تا جایی که یادمه حتی حرفی در این مورد هم بینشان رد و بدل نشده بود. یادمه من و نادیا یا توی دست و پایشان بودیم یا گوش می ایستادیم. با صدای باز و بسته شدن در دوباره حواسم به سمت راه پله رفت. این بار نادیا بود که زندایی بازویش را گرفته بود و به دنبال خود میکشیدش. نگاهی به من انداخت و با خنده گفت:( بیا جفتت را بیدار کردم. حالا که همصحبت داری خیالت راحت شد؟) وقتی با تحکم گسفتم نه چشمانش فراخ شد. وسط حیاط دستش را به کمرش زد و بر و بر نگاهم کرد. نادیا صورتش را شست و بلند بلند گفت: فکر کردیم تابستان تا نه میخوابیم ولی اینا هر روز به یه بهونه ای میزنن زیر کمرمون میگن مگه خرسی اینقد میخوابی....) زندایی به رویش خندید و گفت:(چه کار کنم دختر جان؟ این دخترعمه ی ورپریده ات آدم را سوال پیچ میکند دیگر. من میروم بساط سفره را بیارم. شما هم اگه خواستید بیاین کمک.) نادیا در حالی که زیر گردنش را میخواراند رفت و روی تخت نشست. رفتم کمک زندایی. عسل لار و کره ی حیوانی را آوردم. زندای نگاه پر از علامت سوال مرا روی خودش خیره دید. سرش را به علانت استیصال تکان داد. _:(خیلی خوب. تو اینها را ببر پایین من بهت میگم چرا رفتند لاله زار.) شادمانه لپهای برجسته و سبزه اش را بوسیدم. او هم گفت:( من که حریف تو نمیشم عروسک شهربانو.) عسل لار شیرین نبود و کره به دلم ننشست. نادیا هر دو لپش از لقمه های بزرگ نان سنگک و عسل و کره پر بود. او تپل و قدکوتاهتر از من بود. _:(خلاصه این که رفتند شال و انگشتری و لباس بخرند. همین روزها مادرت لباس عروس میپوشد و...) حواسم نبود چرا تمام شکر را توی استکانم خالی میکنم. نادیا به زحمت لقمه اش را قورت داد و زندایی سومین استکان چایش را هورت کشید. با شنیدن صذای کلون نادیا به طرف در دوید. _:(سلام آقا جان. سلام عمه جان. مامان گفت برای ناهار میرید چلوکبابی دلگشا. نزدیک بود خودمان سفره بیندازیم.) مادر وسط حیاط بود. یک نگاهش به من و یک نگاهش به کفش زردوزی شده اش . نمیدانم چرا به طرفش پر نکشیدم و خودم را برایش لوس نکردم. دایی کحمال هم اینو فهمید و گفت:(عزیز دل دایی سلامت چه شد؟ نکنه گربه ی همسایه خوردش؟) نا خواسته خندیدم و سلام گفتم. دایی جمال بغلم کرد. تا خواستم بگویم نازلی مادر خم شد و تو را به من داد. چشمان زاغش غم زده بود. چشمم به چمدان وسط حیاط افتاد. حتما همه ی خرید ها آن تو بود...

  11. 3 کاربر از dropdead بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #7
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض

    میگم نویسنده ش کیه ؟

    خودتون نوشتین؟!!

  13. این کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #8
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    12

    میگم نویسنده ش کیه ؟

    خودتون نوشتین؟!!



    نه. نويسندش نيلوفر لاري.

  15. این کاربر از dropdead بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #9
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    13 فصل هفتم

    یادش بخیر نازلی. توتها دیگر رسیده بودند. صبحانه خورده نخورده و دستها شسته نشسته از درخت بالا میرفتیم و روی یکی از شاخه ها مینشستیم. نادیا میگفت:(کاش نازلی هم میتونست حرف بزنه. اونوقت حتما کلی حرف واسه گفتن داشتیم. من زل زدم به چشمان آبی ات و گفتم:(آه. آره. کاشکی میتونست...) من ونادیا گاهی حرفهایمان زیادی تکراری میشد. نادیا گفت:(دامن کلوش سمیرا را دیدی؟ میگفت خالش از تربیز آورده.) نادیا همیشه تبریز را میگفت تربیز. هیچوقت هم این عادت را ترک نکرد که توت های نمشسته را با دمش نجویده قرت ندهد... من هم گاهی حرف تازه ای برای گفتن نداشتم. بیشتر دلم میخواست از عروس شدن مادرم حرف بزنم. ولی نمیدانم چرا هر وقت که میخواستم این کار را بکنم چشمانم پر آب میشد. ثریا خانم داشت توی ایوان با مادر قند میشکست. گه گاهی سر در گوش مادر میکرد و قهقهه میزد. یاد شبی افتادم که خلیل بعد شام آمده بود خانه ی ما. کت و شلوار مشکی تنش بود و یقه اش باز بود. از دیدن موهای سیاه و پرپشت روی سینه اش دلم قیری ویری رفت. وقتی سلام کردم چشمانش زیر ابروهای پرپشت و به هم پیوسته اش فرو رفت . لبهای کلفت و کبودش نیمه باز شدند و من فقط یک صدای ضعیف و زمخت شنیدم. دلش نمیخواست به من روی خوش نشان دهد. زندایی کاسه ی کشمش را به دستمان داد و از ما خواست توی اتاق دیگری بشینیم. من خوشم نمیامد دنبال نخودسیاهی بروم که زندایی میخواهد... از این رو وقتی زندایی با سینی نقره ای حاوی استکانهای پایه نقره پا به اتاق مهمان گذاشت من رودری اتاق مهمان را پایین انداختم و جوری نشستم که به چشم نیایم. گوشهایم چسبیده بود به شیشه. چهره ی سرخ و رو گرفته ی مادر توی چادر مخمل سفیدش از گوشه ی پرده معلوم بود. خلیل را نمیدیدم. دایی جان را هم همینطور. زندایی هم کنار مادر دو زانو نشسته بود و چادرش را مرتب روی سرش جا به جا میکرد. _:(ببین آقا جمال ما که با هم غریبه نیستیم. من از مهریه ی سنگین و شیربها و اینجورچیزها خوشم نمیاد. میخوام همه چیز سبک و به روز باشه. در ضمن هم من هم خواهر شما دو تا جوان تازه به سن ازدواج رسیده که نیستیم. به نیت چهارده معصوم مهریه رو چهارده هزار تومن میگجیریم. جهاز هم نخواستیم. چون خدا رو شکر وضع زندگیم روبهراهه...) از لحن حرف زدنش بدم آمده بود. حرف اول را آخر میزد. بنده خدا دایی جمال هم لام تا کام چیزی نگفت.خوب بدهکارش بود و کلی چک و سفته داشت... عقل حکم میکرد که معترض نشود و همه چیز را دست تقدیر بسپارد. _:(آقا خلیل من حرفی ندارم. فقط دخترم رو باید همیشه ببینم. بچه است. گناه دارد...)دلم از عجز و لحن التماس آلود ماغدرم گرفت. آقا خلیل چای را بلند هورت کشید. به قدری بلند که صدایش حتی تا پشت در به گوش من ونادیا هم رسید. _:(من معتقدم دیدن زیاد بچه شما رو هوایی میکنه و نمیذاره به خونه زندگیت برسی. یا این ور جوب. یا اون ور جوب. در ضمن اینجوری بچه هم دتو هوایی میشه و این بد تر از دوری و دلتنگیه.) مادر دوباره صورتش را توی چادرش قایم کرد و جا به جا شد.

    _:(آهای کلاغای شبطون بیاین پایین. آخرش یکیتون از اون بالا میافتید و کار دستمون میدید. ) نادیا خندید. جای دندانهای شیری افتاده اش مشخص شد. صورتش را با نمک تر کرده بود. جای دندانهای من داشت پر میشد. تو را از روی شاخه برداشتم و با دقت از درخت آمدم پایین. ثریا خانم وسط حیاط چادرش را روی سرش گذاشت. من و نادیا همیشه با دیدن دماغ گرد وپهنش از خنده غیرقابل مهار میشدیم. مثل همیشه برگشت و نگاه تندی به هردومان انداخت و بعد رو به ایوان گفت:خداحافظ. آنگاه رو به من و نادیا انداخت و گفت:(چیه ورپریده ها؟باز دارین دستم میندازین؟)

    آن شب که خلیل رفت بحث کوتاه و نا تمامی بین بزرگتر ها پیش آمد. _:(داداش این بشر رحم و مروت سرش نمیشود. آخه من چطور یه الف بچه رو رها کنم به امان خدا خدا و در خدمت و خانه و زندگی او باشم...) دایی جمال دستی روی صورت صاف و از ته تیغ زده اش کشید و سرش را پایین انداخت و گفت:(درست میشه شهربانو. اینقدر سخت نگیر...)زندایی چادرش را روی رخت آویز آویزان کرد و گفت:(ولله شهربانو راست میگه. طوری جواب سلام بچه رو داد که من بودم خیس میکردم.) زندایی رفت وسایل پذیرایی را سر و ساماتن داد.دایی جمال توی همان اتاق ماند و دانه های تسبیح را بالا و پایین می انداخت. مادر با صورتی سرخ و گلگون از اتاق بیرون آمد. مرا که پشت در دید که با نگاه کودکانه و معصومانه نگاهش میکنم به گریه لفتاد. من آنقدر از خود بیخود بودم که یادم رفت تو را از روی زمین بر دارم... توی اتاق مادر بستر را پهن کرد و تازه آنموقع بود که من جای خالی تو را در دستانم حس کردم... مادر مرا روی بستر در کنار خودش خوابانید و دستی روی موهایم کشید. _:(مامان من بدون نازلی خوابم نمیبرد.) _:(بخواب عزیزم . نمیخوهم کسی از اتاقمان بیرون برود.) و من در حالی که فکر میکردم بدون تو خوابم نمیبرد چشمانم سنگین شدند...

  17. 2 کاربر از dropdead بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #10
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    12 فصل هشتم

    یادش بخیر نازلی! توی اتاق گوشواره که پنجره ای مشبک و بزرگ داشت کتابخانه ی دیواری دایی جمال قرار داشت... کتابهایش همه حجیم و قدیمی بودند. گاهی من و نادیا یواشکی دور از چشم دایی جمال کتابها را بر میداشتیم و نگاه میکردیم و بی آنکه چیزی از خطوط ریز و سیاهش بفهمیم آنها را سر جایش بر میگرداندیم. باجی خانم آمده بود. پس از نوشیدن سه چای پی در پی در استکان کمرباریک دستمال سفیدی را روی صورت مادر بست و از توی کیفش وسایل بند انداختن را در آورد. همه گفتند مبارکه. یادم نمیامد آن چند سال مادر هیچ وقت بند انداخته باشد. نادیا اول دلش میخواست با سمیرا یه قل دو قل بازی کنیم. ولی بعد مثل اینکه از بند زدن باجی خانم خوشش آمده بود. چند نفری توی اتاق نشسته بودند و فندق میشکاندند. به شوخی و طعنه گفتند:(انشا... برای سارا جان...) من سرخ شدم و سرم راکشیدم بیرون. نمیدانم چرا عصبانی و کلافه ه طرف اتاقمان دویدم. توی اتاقمان چمدان مادر نیمه باز بود. لابد زندایی محتویات چمدان را نشان این و آن داده بود. من هم بعد از چند روز که حودم را نگه داشته بودم تا مبادا چشمم به داخل چمدان بیفتد وسوسه شدم داخل آنسرکی بکشم. در نگاه اول یک جفت کفش زری دوزی شده ی پاشنه بلند نظرم را جلب کرد. بعد یک چوراب سفید نازک. کم کم چسبیدم به چمدان. یک قواره ترمه پارچه گلی. یک قراره مخمل سرخ. یک قواره اطلسی سفید. یک پیراهن و چار قد مشمش زری. یک پارچه ی چادری سفید. زیر همه ی اینها توی یک جعبه ی مخمل سبز دو حلقه دیدم. در جعبه را فوری بستم و چشمانم را روی هم گاشتم. فکر کردم توی کدام یک ازاین انگشتها میرود... تا آنجا که به یاد داشتم حلقه ی زندایی توی انگشت دوم سمت چپش فرو میرفت. چعبه را سر جایش گذاشتم و با حسرت به کفش زر دوزی شده ی پاشنه بلند زل زدم. کمی آنطرفتر یک دست رختخواب آبی که رویش مخمل دوخته بودند و رویش دبیت خوبی انداخته بودند تا شده بود. بالش و متکای مخمل هم رنگ لحاف و تشک روی آن چیده شده بودند. دستی روی مخمل ناز بالش ها کشیدم و با حسرت گفتم:(مادر بعد از این روی این لحاف و تشک ها میخوابد و از شر آن تشک ابری که آدم کمرش درد میگیرد رویش بخوابد خلاص میشود. من هم روی این تشک جا میشوم؟ هیکل آقا خلیل بزرگ و جاگیر است. یعنی آن رو جایی برای من و نازلی هم میماند؟) روی تاقچه آینه ی عقد کنان قرار داشت. یک جفت چراغ چهارشاخه هم در کنار آینه از آدم دل میربود. من وسوسه شدم یکی از اشک ها را تصاحب کنم. این وسوسه مرا به تکاپو وا داشت. وقتی به زحمت خودم را به آن رساندم چراغها به زمین افتاد و صدای شکستن آنها تمام اتاق را پر کرد.در اتاق با شدت باز شد. زندایی نگاهش به آینه ی شکسته و من نگاهم به اشکی که در دستم بود ثابت ماند. چند دقیقه بعد زندایی برای مهمانها توضیح داد که نادیا بی احتیاطی کرده و چراغ را شکسته. نادیا که گویی از قبل گوشش را کشیده بودند سرخ شد و لبانش شد یکخط باریک. بعد ها فهمیدم که این سیاست زندایی برای این بوده که نگویند من حسودی کردم و از قصد چراغ را شکاندم. زندایی چراغهای نقره ای سر عقد خود را با چراغهای شکسته عوض کرد. دور از چشم دیگران مرا به باد انتقام گرفت و گفت:(آخه عزیز دل زندایی مگه نمیدونی شکستن آینه سر عقد چه معنایی داغره؟ شگون نداره دختر!آخه تو به چراغ چیکار داشتی؟ حالا خدا کنه آقا خلیل بویی نبره وگرنه قشقلی به پا میکنه که نگو...) من اشک شیشه ای را در دستانم فشردم. کار باجی خانم حرف نداشت. مادر شده بود عروسک! همه ی زنهای اتاق انگشت به دهن مانده بودند و به به و چه چه آنها تمامی نداشت. من به دور از چشم دیگران اشک شیشه ای را به اتاق بردم و زیر لباسهایم قایم کردم. مادر لباس عروس نپوشید. هر چه اسرارش کردند روی حرفش ماند که اول بخت نیستم و بچه ام سارا هفت سالش شده و قباحت دارد. د ر این میان زندایی جانب مادر را میگرفت . حتی به خواهر آقا خلیل گفت:(طفلی راست میگه... بعدها توی ذهن بچش اثر بدی میمونه.) جمیله ابروان نازک و باریکش را بالا و پایین برد و لب پایینش را داد جلو و گفت:(وا چه حرفا. خاطره ی عروسی مادر آدم چرا باید بعدها روی آدم اثر بدی بذاره؟) زندایی خیره نگاهش کرد و بعد رو به من که در چهارچوب در ایستاده بودم گفت:(برو دنبال نادیا. این بچه باز الان دله بازی در میاره و تو این گیری ویری کار دستمون میده.) دوباره نخود سیاه... نگاهی بغض آلود به جمیله انداختم و او هم گوشه چشمی برایم نازک کرد. تو توی بغلم بودی و من میدویدم. نمیدانستم کجا. بیرون کوچه به مردی برخوردم و ایستادم. اولفکر کردم شوهر ثریا خانم است اما وقتی نگاه کردم دیدم دایی جمال است. _:(عزیز دل دایی کجا میری با این عجله؟) _:(دنبال نادیا.) مرا کشاند تو. _:(مگه نادیا کجا رفته؟) _:(نمیدوووووونم...) دایی نادیا را با دست به من نشان داد و با خنده گفت:(دیدی نادیا همینجاست. اگه میرفتی ما باید دنبالت میگشتیما...) نمیدانم چه شد که به سمت نادیا رفتم. _:(سارا کجا میرفتی؟ هر چی من و سمیرا تو و نازلی رو صدا کردیم نشنیدیا.) عاقد آمد. _:(ببین آقا خلیل من میخوام سور و سات این عروسی اونقد چشمگیر باشه که خبرش به اون زنیکه پتیاره که هوای طلاق به سرش زد و رفت برسه. میخوام بچزونمش. تو نگران پول و پله نباش. شما چن نفر دعوتی دارین؟) دایی جمال عین گچ سفید شد و گفت:(راستش ما به کسی خبر ندادیم که شهربانو... راستش اقوام ما از من خوششان نمیاید... شهربانو خودش اسرار داشت که نگیم...) _:(بلیتهای ماه عسلمون هم آمادست. اگه اون زنیکه بفهمه... مثل بادکنک باد میکنه و میترکه..) خلیل که رفت دایی جمال شروع کرد به غر زدن. _:(خدا ما رو گیر چه آدم پستی انداخته ها... خدا لعنتت کنه ... اگه من بدهکارت نبودم خلیل...) تا چشمش به من افتاد حرفش را قطع کرد. _:(تو جز گوش واستادن کار دیگه ای بلد نیستی ور پریده؟ بدو از جلو چشام دور شو...) از ترس خشم چشم دایی جمال که تمام صورتش را سیاه و دودی کرده بود پا به فرار گذاشتم. تو از دستم افتادی و من از ترس جرآت نکردم برگردم و تو را بر دارم نازلی عزیزم... سفره ی شام که انداختند دایی جمال پس از تاخیری طولانی وارد شد. تو توی دستانش بئدی. تو را به طرف من گرفت و گفت:(آدم که دستیارش رو موقع خطر ول نمیکنه بزنه به چاک خانم کوچولو.) هیچ کس جز من متوجه منظور دایی جمال نشد. من به روی چشمان متعجب بقیه خندیدم... _:(سارا چرا لباست را عوض نکردی؟ نادیا لباسش را پوشیده. تو هم برو بپوش و با نادیا یکدست شو.) آن شب آسمانپر ستاره بود. سرآخر خطبه ی عقد خوانده شد و من صدای هلهله را شنیدم. مادر عروس شده بود. نمیدانم چرا آنشب آنهمه آه کشیدم. کنار حوض ایستاده بودم و به مادرم نگاه میکردم. یک لحظه احساس کردم دارند از در حیاط بیرون میروند. مثل فشنگ از جایم پریدم و به طرف او دویدم. گریه میکردم. وقتی به جلوی پای مادر رسیدم نفسم بریده بود. به زحمت گفتم:(مامان کجا میری؟) مادر سیل اشک را رها کرد وم خم شد تا در آغوشم بگیرد. چادر از سرش افتاد. خلیل بیدرنگ نهیب زد:(چادرت رو روی سرت بکش زن.) مادر هوشیار شد و چادر را روی سرش گذاشت. نمیدانم چه کسی مرا گرفت و گفت:(مادرت را زابه راه نکن بچه...) آن شب همه گریه کردند. یعنی مادر بدون من خوابش میبرد؟ حتما میبرد. همانطور که من یکشب را بی تو خوابیدم. آه نازلی... تنو هم آنشب گریه کردی؟ میدانم که کردی. نازلی کوچولوی من... من جای خالی مادر را در آغوش فشردم و وقتی دیدم تو را جای او در آغوش میفشارم بیشتر گریه ام گرفت... نازلی من...

  19. 4 کاربر از dropdead بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 3 123 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •