یادش به خیر نازلی!باغچه ی کوچک حیاط خانه ی دایی جمال پر شده بود از گلهای لاله ی عباسی و کوکب. رز سفید و قرمز هم لا به لای گلهای دیگر میدرخشید.هوا رفته رفته گرمتر و گرمتر میشد. دیگر بساطمان را توی حیاط پهن میکردیم و شبها بدون استثنا روی بام میخوابیدیم. یک شب دایی جمال یادش رفت پایم را به پایش ببندد. بنده ی خدا نصفه شبی با حراس از خواب بیدار میشود. چون جای مرا در کنارش خالی میبیند توی تاریکی دنبالم میگردد. دروغ نگفته باشم در حال سقوط به دادم میرسد. میان خواب و بیداری چهره ی عرق کرده ی او را دیدم که نفسش به شماره افتاده بود. خمیازه ای کشیدم و پرسیدم:(چی شده دایی جمال؟) او با مهربانی سرم را به سینه اش فشرد و گفت:(بخواب عزیز دل دایی.) دایی جمال را همیشه دوست داشتم. او هم بی اغراق مرا از نادیا بیشتر دوست داشت. حتی اگر دچار اشتباه هم شده بودم سرزنشم نمیکرد و حتی اخم هایش را هم در هم نمیکشید.زن دایی سوری هم مهربان و دوستداشتنی بود. خودش که نیست. خدایش است. او هم بین من ونادیا فرق نمیگذاشت و به رویمان نمیاورد که ما توی خانه ی آنها سربارشان هستیم.تا جایی که یادم هست او مخالف سرسخت ازدواج مادر با خلیل بود. _:(سارا جان نادیا گریه میکند که امتحانش را بد داده. فکر میکنی نمره ی قبولی نیاورد؟) نادیا همیشه املایش ضعیف بود و با توجه به تمریناتی که روز پیش از امتحان با هم کردیم او نتوانست از پس امتحان به خوبی بر بیاید. برای اینکه زندایی را خیلی ناراحت نکرده باشم گفتم:(سعی کردم سر امتحان بهش برسانم ولی چند تا مراقب بالای سر ما بود.من چندتایی کمکش کردم. خیالتان راحت. نمره ی قبولی را میگیرد.) زندایی نفس راحتی کشید .اما هنوز تردید و دلواپسی توی چشمانش موج میانداخت. به اتاق رفتم تا لباسم را عوض کنم. هنوز مادر را ندیده بودم. به طرف زندایی رفتم که لب حوض رخت میشست. _:(زندایی سوری مامان کجاست؟) زندایی خندید. از آن خنده ها که آدم را بیشتر هول و دستپاچه نشان میدهد و آدم فکر میکند دارند چیزی را از آدم مخفی میکنند. _:(با دایی جانت رفتند خرید... الان دیگر پیدایشان میشود.) خواستم بپرسم خرید چی که نادیا صدایم زد .به طرفش برگشتم. با زغال روی بتن خط کشیده بود. به طرفش رفتم و با خنده بهش گفتم:(بگذار خستگی امتحانات از تنمان برود اونوقت زغال بگیر دستت.) مو های کوتاه و صافش روی تمام پیشونی اش را گرفته بود. گفت:(نگو که این دو هفته مردم... راحت شدیم از دست امتحانات.. آخیش... یک نفس راحت بکشیم و بعد شیر یا خط که من بازی را شروع کنم یا تو...) زیر سایه ی درخت بید روی لبه ی باغچه نشستم. بیحوله گفتم:(تو شروع کن.) او از خدا خواسته بازی را شروع کرد. من حواسم جای دیگه بود. میدانستم یک اتفاقی در حال به وقوع پیوستن است. که در هر صورت زیاد جالب نیست. راستی مادر برای چه با دایی جان رفته خرید؟ _:(هی سارا حواست نیست؟ از قصد دو بار پایم را گذاشتم روی خط. تو متوجه نشدی. این جوری بازی اصلا کیف نمیده... به چی فکر میکنی؟ بابا جان شاگرد اول نشدی. شاگرد دوم شدنت رو شاخه... حاضرم با تو شرط هم ببندم.) پوزخندی به رویش زدم و به سادگی اش خندیدم. صدای ترمز اتومبیلی آمد. توی آن محله فقط یک نفر ماشین داشت که آن هم خلیل آقا بود. هر وقت هم توی کوچه راه میافتاد یک گله بچه دنبالش میدویدند و هورا میکشیدند و دست میزدند. نمیدانم چرا زندایی سوری نگاهش به من بود. نادیا رفت که در را باز کند. نمیدانم. احساس عجیبی داشتم. نمیدانم چه حالی بود فقط هر چه بود تا به حال دچارش نشده بودم. مادر چادر گلداری به سرش بود و تا مرا وسط حیاط دید به طرفم دوید. دایی جمال دم در با احترام با کسی خوش و بش و تعارف میکرد. _:(مرحمت عالی زیاد. یک شب تشریف بیاورید و کلبه ی محقر مارا نورانی کنید.) _:(سارا سلامت کو دختر؟) حواسم سر جایش آمد. مادر جلوی چشمان من بود.سلام کردم. طوزی که خودم هم نشنیدم.مادر مثل همیشه که نه گرمتر و مهربانتر در آغوشم کشید. پرسید:(از امتحانا راحت شدی. درسته؟) حواسم دوباره پرت شد. یاد جمله ی مادر افتادم که به دایی جمال گفته بود تا تمام شدن امتحانات سارا دست نگه دارید. دلم دوباره گرفت.
_:(کاش امتحانهایم تمام نمیشد.) مادر به گمانم نشنید یا خودش را به نشنیدن زد... زندایی سوری سر در گوش مادر پچپچ میکرد. گاهی هم قهقهه میزد. دایی جمال روی جاجیم جهاز زندایی که روی تخت پهن بود توی خودش فرو رفته بود. آنقدری که حتی مرا جلوی خودش ندید. خودم نفهمیدم چرا این سوال را از او میپرسم. سوالی که هیچ ریشه ی ذهنی نداشت. گفتم:(دایی جان اگر پدرم زنده بود باز مامانم عروسی میکرد؟) دایی جمال به خودش آمد. دهانش نیمه باز بود و چشمانش فراخ و حیرت زده. کمی طول کشید تا از آن حالت در بیاید. دستم را گرفت و من را مثل همیشه روی زانویش نشاند. صدای گرم نفسهایش موهای روی شانه ام را تکان میداد. با ملایمت گفت:(عزیز دل دایی اگر پدرت زنده بود که... اصلا بگو ببینم. چندتا بیست ردیف کردی؟) فهمیدم میخواهد طفره برود. من هم کم نیاوردم و آرام گفتم:(آقا خلیل میخواهد پدر من بشود؟ درسته دایی جان؟) حالت غمناگ نگاهش را هرگز از یاد نمیبرم. شاید برق اشک بود که ته چشمانش سوسو مسزد. _:( بابای بابا که نه...فقط...نمیدانم... میخواهد جای پدرت را پر کند.) _:(دایی جان کاش پدرم زنده بود. نه؟) دایی جمال دیگر طاقت نیاورد. سرش را به سرم چسباند و گریه کرد. من حتی کمی هم اشک نریختم. حتی زمانی که مادرم به گریه افتاد و زندایی سوری سعی داشت با چشمانی اشکآلود لبخند بزند... نادیا بیخیال روی بتن حیاط با زغال نقاشی میکشید. گفت:(سارا بیا ببین چه سبیلی برایش گذاشتم...) به سمتش دویدم. نمیدانم چرا اما سعی داشتم خودم را بیخیال نشان دهم. زغال را از دستش گرفتم و نقاشی اش را تکمیل کردم. ابروانی سیاه و پرپشت و به هم پیوسته. چشمانی ریز و نافذ که در آدم رعب و وحشت ایجاد میکرد. مو های فرو بلندی برایش کشیدم و به نادیا گفتم:( اگه گفتی شبیه کی شده؟) نادیا نگاهی به نقاشی زغالی روی بتن انداخت و گفت:(شبیه بابا قوری.) نادیا ریز خندید و من متفکر و خاموش شده به خطوط نقاشی شده نگاه کردم. یعنی کسی که شبیه این عکس است قرار است جای پدر مرا بگیرد؟ باباقوری؟ وحشتناگ است.... آخ نادیا... خوشبحالت که پدرت زنده است... خوشبحالت که قرار نیست مادرت عروسی کند و خلیل جای پدرت را بگیرد... _:(سارا... تمام سرو صورتت زغالی شده. پاشو. بدو بشور که میخاهیم ناهار بخوریم.) بوی ماست موسیر میامد و بوی برنج زندایی سوری تمام حیاط را پر کرده بود. به آسمان نگاه کردم. انگار خورشید داشت به من دهن کجی میکرد... مادر کنار حوض منتظر من ایستاده بود. دوباره زغال را برداشتم و نقاشی را خطخطی کردم. اگر مادر به دادم نمیرسید کل حیاط را زغالی میکردم... _:(چی شده سارا؟ خاک به سرم. چرا اینجوری میکنی؟ بنداز اون زغال لعنتی رو...) شاید اشک را توی چشمانم ندیده بود. شاید هم دید و به روی خودش نیاورد...