تاریخ هنر پر از تعاریف بزرگ و کوچک است. "هنر" آنقدر جذاب و در عین حال نامفهوم است که همه تلاششان این بوده دقیقا بفهمندش و تقریبا اکثریت هم در همان تعریف اولیه مانده اند. عده ای معتقدند هنر باید سرگرم کننده باشد. عده ای دیگر تنها وقتی هنر را تعریف می کنند که یک تاثیر یاحداقل یک رسالت سیاسی داشته باشد. دیگرانی هم هستندکه برای هنر هدف اجتماعی قائلند و معتقدند هنر تنها و تنها باید جامعه اش را بشناسد با هدف بهتر کردن زندگی انسانها. معروف ترین جمله مربوط به سارتر است : "آیا به نظر شمایک اثر ادبی مهم تر است یا کودکی که از گرسنگی میمیرد؟" و بعد جواب خودش رامی دهد"مطمئناکودکی که از گرسنگی می میرد. ادبیات تنهاوقتی مهم است که بتواند جلوی از گرسنگی مردن یک کودک رابگیرد."
ولی مفاهیم هنر شناسی به همین جا ختم نمی شود. مثلا موسیقی - در خیلی از این تعاریف نمی گنجد شاید به همین دلیل باشد که عده ای همان تعریف پذیر نبودن موسیقی را تعریف هنر دانسته اند. گاهی هنر را معادل زیبایی شمرده اند. یعنی آن حس خاصی که از دیدن، شنیدن و به طور کلی حس کردن چیزی زیبا به شما دست میدهد هنر است. هایدگر هم در همان کتاب معروف هستی و زمانش بعد از همه آن بحثهای فلسفی معتقد است تنها جایی که هستی واقعی اتفاق می افتد در هنر است. در آن لحظه آفرینش.
ولی باز هم این همه ماجرا نیست. عده ای دیگر که بیشتر از دوران پست مدرن شروع به فکر کردن درباره هنر کرده اند عقایدی کاملا مخالف دارند. آنها عقیده دارند هنر در معنای عام اگر یک رسالت اجتماعی، هدف سیاسی یا حتی یک جهان بینی خاص داشته باشد هنر نیست. مثلا همه این نویسنده های سیاسی را هنرمند نمیدانند. عده ای اصولا روی همین اصل است که همین گره خوردن ادبیات معاصر ایران را با حذب توده مهم ترین ضعف آن دانسته اند.حتی داستانهایی که مذهبی باشند یاحتی هدف شاد کردن مردم رااز روشهای روان شناسانه داشته باشند هم قبول ندارد.آنها دقیقا به دنبال یک مفهوم بی تعریف می گردد که مخصوصا شامل هیچ نوع جهان بینی ای نشود. کاری هم به دعوای هنوز مدرن دنیا سوسیالیسم-سرمایه داری ندارند. آنها می گویند هر اثر هنری که به نحوی یکی ازاین نظریه ها را تایید کند دیگر هنر نیست. حتی عده ای از آنها آثار هنری به وجود آمده از فمنیسم را هم از جمله هنر خارج میکنند. نکته جالب اینجاست که معمولا این بی تعریفی محض منجبر به پدید آمدن آثار هنری ای شده که به قول یکی از دوستان من چیزی جر "هنر لوس!" نام ندارد. مثلا یک سنگ از کف رودخانه را می آوری می گذاری وسط یک آتلیه و می شود اوج هنر! دقیقا همین جاست که بحث تعریف هنر دوباره به همان بحث اولیه اش بر می گردد. هنر چیست؟ ده ای عقیده دارند انسان به طور کلی بدون زبان و کلمه معنا ندارد. انسان وقتی حرف می زند است که انسان می شود. اینها معتقدند اوج هنر ادبیات است. برعکس آنهایی که موسیقی را تعریف عام هنر می دانند. مثال آنهااین است: فرض کنید زیر آن سنگ توی آتلیه بنویسند: خشونت. به عنوان اسم آن اثر . به نظر شمااین اسم نیست که همه معنای خاص و عالم رابه آن اثر بخشیده است؟ یامثلا وقتی اسم یک سمفونی هست "حسرت" آیا واقعا همین کلمه حسرت نیست که حس حسرت را از شنیدن آن موسیقی در تو بیدار میکند؟
در این میان عقاید و اتفاقات زیادی نیز رخ می دهد. مثلا یک پدیده جدیدی به وجودمی آید به اسم "هنر محیطی" . یعنی مثلا نقاشی روی شنهای ساحلی. خاصیت و تعریفش هم این است که همانجا هست و تنهابرای دقایقی . نه عکسی که ازش گرفته میشود ارزش دارد و نه خود اثر قابلیت ماندگاری دارد. هنر محیطی یک جورهایی شاید ادامه راه آن خوانش خاص از تعریف هنر باشد که هنرمند راکلا از هنر جدا میداند. یعنی پدید آورنده هر اثر هنری به طور کلی نه نقش اساسی ای در پدید آمدن این آفرینش داشته و نه اصولا حضورش مهم است. مهم خوداثر یا گاهی حسی است که اثر بر دیگران می گذارد. حالااینجا باز مفهوم غیر ایدئولوژیک بودن هنر خودنمایی می کند. اگر قرار بر این است که تنها خود اثر هنری ارزش داشته باشد ( یک جورهایی ادامه همان تئوری مرگ مولف بارت) پس چرا ما از قانون کپی رایت حمایت می کنیم؟ بسیاری از هنرشناسان معتقدند که نه تنهاقانون کپی رایت نشانه و ساخته جهان بینی سرمایه داری است و مردود است بلکه کلا اینکه بگوییم این اثر هنری کار فلانی است هم اشتباه است. مثلا اگر انسانی دردنیای امروز کتابی می نویسد این کتاب حقیقتا زاییده ذهن او به تنهایی نیست . زاییده تمام شرایط محیطی تاریخی ای است که این انسان درش به وجود آمده است. پس دقیقابه این دلیل پدید آورنده هنر نمی تواند ادعای مالکیت داشته باشد نسبت به اثر هنری. چه رسد به اینکه از آن طریق در آمد داشته باشد.