تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 3 123 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 25

نام تاپيک: داستان های علمی - تخیلی

  1. #1
    پروفشنال Leyth's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    802

    پيش فرض داستان های علمی - تخیلی

    تاپیکی مخصوص داستان های علمی - تخیلی



    فکر می کنم جای این تاپیک در بخش دیگری باشد، با توجه به اینکه مبحث کاملا علمی - ادبی است از مسئولان تقاضا دارم این تاپیک را بعد از تایید، به مکان مناسبی منتقل کنند. و سپس این پست رو حذف کنند.



    با تشکر
    Last edited by Leyth; 17-11-2008 at 20:32.

  2. 3 کاربر از Leyth بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    پروفشنال Leyth's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    802

    پيش فرض

    سلام به دوستان


    این تاپیک برای درج داستانهای علمی و تخیلی باز شده است.


    به نظر شما داستانهای علمی - تخیلی چه نقشی در پیشرفت علم داشته اند؟


    از دوستانی که حد اقل آشنا به علوم (ریاضیات، اخترشناسی، فیزیک و ...) هستند، دعوت میشود که :


    a) اگر علاقه مند بودند ، داستان هایی که خود نوشته اند را در این تاپیک قرار بدهند. هر داستانی که ارزش داشته باشد درباره اش نظر خواهیم داد.


    b) داستانهایی را که از کتاب، مجله، سایت و غیره در نظر دارند، با ذکر منبع (به صورت کامل) در تاپیک قرار دهند.


    c) داستانهایی را که خود ترجمه کرده اند، اگر مایل بودند (با توجه به امکان سرقت اثر، شکایت از طرف مترجم قبلی به علت تاثیر گیری یا اقتباس، و مشکلاتی که در اثر نبود قانون کپی رایت در کشور به وجود می آید)، در تاپیک قرار بدهند.



    البته قوانینی ابتدایی هم وضع شده ، که با توجه به نظرات دوستان، اصلاح شده و یا گسترش می یابند. (قوانین کلی فروم لزوما قابل اجرا هستند)


    1) حتما مشخص کنید که داستان کدام یک از بند های بالا را شامل می شود. (ترجیحا با ذکر حروف A ، B ، C)

    2) منبع مورد استفاده، نام داستان، نام نویسنده و نام مترجم را در اول پست خود درج کنید.

    3) اگر داستان بلندتر از حد معمول است آن را به دو یا سه قسمت تبدیل کنید. این قسمت بندی را کارشناسی شده انجام دهید (نقاط حساس ماجرا).

    4) از ارسال پستهایی مثل " قبلا خونده بودم " یا " مال فلان جاست " یا " شبیه فلان داستان بود " خودداری کنید.

    5) از ارسال داستانهایی که ارزش علمی ندارند به شدت خودداری کنید. این گونه داستان ها " هذیان تخیلی " تلقی شده و با نظر بقیه دوستان حذف میشوند.

    6) از درج مستقیم یک داستان ( متن انگلیسی ) به صورت کپی - پیست پرهیز کنید.

    7) این محل فقط مخصوص درج اینگونه داستانها است، از ارائة داستانهای غیر از ژانر علمی تخیلی خودداری کنید.

    8) داستانهایی را که مینویسید، فقط داستان تلقی میشوند، از گذاشتن جمله هایی مثل " این داستان واقعی است " یا " برای خود من اتفاق افتاده " پرهیز کنید.

    9) ترجمه های خود را اصلاح کرده ، بازبینی کنید ، سپس در این محل قرار بدهید. و از درج ترجمه های فرد دیگری به نام خودتان خودداری کنید.

    10) از به کار بردن کلمات محاوره ای در داستان، شوخی و لطیفه های بی ربط، استفاده از قطعه شعر و غیره پرهیز کنید.


    00)... احتمالا قوانین جدیدی وضع خواهد شد.

    11) اگر از داستانی خوشتان آمد، فقط کافی است بر روی دکمه ی تشکر کلیک کنید. اما اگر برای داستان نقدی داشتید، در عنوان و یا ابتدای پست ذکر کنید: نقد داستان فلان. برای داستانهایی که دوستان خود می نویسند، می توانید پیشنهاداتی هم بدهید.


    12) اگر دوستان داستان ادامه داری نوشتند، از لو دادن آن قسمت های بعد آن داستان خودداری کنید. در ضمن قسمت های بعدی آن داستان را باید نویسنده ی قسمت اول بنویسد، مگر این که خود او ، این وظیفه را به کس دیگری منتقل کند.


    13) نام داستان را در عنوان پست هم بنویسید.

    خوب اینم از این. مطالب بالا رو به صورت اداری نوشتم که رسمی تر بشه.


    اگر داستانی دارین، یا ترجمش کردین، میتونین تو این تاپیک قرارش بدین تا بقیه دوستان هم از اونها استفاده کنند.


    سعی میکنم اولین داستان رو خودم آپ کنم.

    شاید تا چند ساعت دیگه...



    پیروز باشید.
    Last edited by Leyth; 16-11-2008 at 13:15. دليل: اضافه کردن قوانین

  4. 2 کاربر از Leyth بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    پروفشنال Leyth's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    802

    پيش فرض سفر اکتشافی به کره زمین - قسمت اول

    سلام

    این داستان رو به عنوان نمونه (البته کامل) برای شناخت داستان های ارزشمند گذاشته ام (البته این فقط یک نظر هست). دقت کنید که ابتدای داستان هایی رو که می نویسید، به این صورت شروع کنید (خط اول تا پنجم رو دقت کنید). پیشنهاد می کنم داستان رو تا آخر دنبال کنید، زیرا بخش های ابتدای داستان کمی کش دار تر از روند کلی نوشته شده اند.


    داستان علمی تخیلی - بند B

    نام : سفر اکتشافی به کره زمین - قسمت اول

    نوشته : آرتور سی . کلارک
    ترجمه : حسین ابراهیمی

    به نقل از : مجله دانشمند، دی ماه سال 1371 ؛ شماره پی در پی 351 .


    آخرین روزهای امپراتوری فرارسیده بود. سفینه ی کوچک از خانه بسیار دور شده بود و با ناوگان فضایی مادر نیز، که در میان ستارگان پراکنده ی حاشیه ی راه شیری سرگرم جستجو بود، کم و بیش یک صد سال نوری فاصله داشت. با این همه، سفینه حتی اینجا هم ار آنچه بر سر تمدن سایه افکنده بود در امان نبود، و دانشمندان نقشه بردار کهکشان، در حالی که گه گاه مکثی می کردند و از دوری مسافت خود با خانه به فکر فرو می رفتند، به شدت سرگرم انجام وظایف پایان ناپذیر خود بودند.


    سفینه سه سرنشین بیشتر نداشت. با این حال هرسه آنها اطلاعات گسترده ای از بسیاری از علوم داشتند و تجاربی ناشی از گذراندن بخشی از عمرشان در فضا اندوخته بودند. اکنون پس از گذراندن شب طولانی " بین ستاره ای " ، ستاره ای که در مقابل آنها بود، وجود آنها را که به سوی آتش هایش پیش می رفتند، حرارت و گرما می بخشید. آنچه می دیدند از خورشیدی که حالا دیگر به افسانه های دوران کودکی شان تعلق داشت، اندکی طلایی تر و روشن تر بود. از تجارب گذشته ی خود می دانستند که امکان وجود سیاره های مسکونی در این بخش از جهان هستی بیش از نود درصد است، و از هیجان این کشف، لحظه ای همه چیز را به فراموشی سپردند.

    آنها در نخستین دقایق حضور خود در آن بخش از فضا، روی اولین سیاره فرود آمدند. سیاره ظاهری آشنا و بسیار بزرگ داشت اما هوای آن، چنان سرد بود که هیچ گونه حیاتی در آن قادر به رشد نبود. احتمالا سیاره فاقد سطحی محکم و استوار نیز بود. بنابر این به سوی خورشید به راهشان ادامه دادند و نیز به سختی به نتیجه ی دلخواهشان رسیدند.


    جهانی بود که آنها را به یاد خانه ی خودشان می انداخت. و قلبشان را به تپش وامی داشت. اینجا همه چیز بسیار آشنا بود؛ اما کاملا هم شبیه به سیاره شان نبود. در دو قطب سیاره که به آن نزدیک می شدند، دو سرزمین پهناور و پوشیده از یخ، که در میان آبهای سبز و آبی رنگ دریاها شناور بودند، به چشم می خورد. مناطق بیابانی و خشکی نیز بز سطح سیاره دیده می شد، اما بیشترین بخش آن به نظر حاصلخیز می آمد. نشانه های وجود گیاهان حتی از آن فاصله هم به وضوح قابل رؤیت بود.


    آنها همچنان که هنگام ظهر در مناطق زیر استوایی، از جو سیاره میگذشتند و برای فرود به سطح آن نزدیک می شدند ، با چشمانی تیز و متعجب به چشم اندازی رؤیایی که هر لحظه در برابرشان بیشتر گسترش می یافت زل زده بودند. سفینه از میان آسمانهای بی ابر گذشت و به سوی رودخانه ای بزرگ پیش رفت؛ محل فرود را بی سر و صدا با سنسوری آزمایش کرد و سر انجام در میان علفهای بلند حاشیه ی آب آرام گرفت.


    هیچ یک از سرنشینان از جای خود تکان نخورد. تا زمانی که دستگاه های خودکار ، کارشان را تمام نمی کردند، کسی حق هیچ گونه اقدامی نداشت. اندکی بعد زنگی به آرامی به صدا در آمد و چراغ های صفحه کنترل سفینه به نحوی پر معنی مرتب روشن و خاموش شدند. نا خدا آلتمن برخاست و نفس راحتی کشید.

    ناخدا گفت : " شانس با ماست . اگر آزمایشهای مربوط به پاتوژنیک (بیماری زایی) رضایت بخش باشد، می توانیم بدون لباس های محافظ از سفینه خارج شویم. برتراند، موقع فرود اینجا را چطور دیدی؟ "


    - " از نظر زمین شناسی باید سطحش محکم و استوار باشد. لااقل اثری ار فعالیت آتشفشانی در آن دیده نمی شود. من از شهر هم اثری ندیدم اما این هم چیزی را ثابت نمی کند. اگر اینجا تمدنی وجود داشته باشد احتمالا این مرحله را پشت سر گذاشته است. "


    - " و یا هنوز به این مرحله نرسیده است. "

    برتراند شانه هایش را بالا انداخت و گفت : " هر دو احتمال وجود دارد. مدتی طول می کشد تا روی سیاره ای به این بزرگی به این مطلب پی ببریم. "

    کلیندر همچنان که به صفحه ارتباط سفینه، که آنها را از طریق سفینه مادر به کهکشان پیوند می داد، نگاه می کرد گفت : " خیلی بیشتر از فرصتی که ما در اختیار داریم. " لحظه ای سکوتی سنگین همه جا را در بر گرفت. سپس کلیندر به سوی صفه هدایت سفینه رفت و با مهارتی فوق العاده تعدادی از دکمه ها را فشرد.

    بخشی از بدنه ی سفینه با صدایی آرام کنار رفت و چهارمین عضو گروه با اندامی فلزی و قابل انعطاف و موتورهایی خود کار به سیاره ی نو و میدان جاذبه ی نا آشنا قدم گذاشت. درون سفینه صفحه نمایشی روشن شد و منظره ی گسترده ای از درختان، علف های لرزان و گوشه ای از رودخانه بزرگ را نشان داد. کلیندر دکمه ای را فشرد و تصویر روی صفحه ی نمایش - بدون کوچکترین لرزشی - آرام آرام کنار رفت و جای خود را به تصویر دوربین روبوت داد که سرش را به اطراف می چرخاند.


    کلیندر پرسید : " از کدام طرف برویم؟ "
    آلتمن جواب داد: "باید سری به آن درخت ها بزنیم. اگر اینجا حیات جانوری وجود داشته باشد، قاعدتا باید توی درخت ها دنبال آن بگردیم.

    ناگهان برتراند داد زد : " نگاه کنید ! یک پرنده ! "


    انگشت های کلیندر روی دکمه ها به حرکت درآمد. دوربین تلویزیون روی لکه ی کوچکی که ناگهان در سمت چپ صفحه ظاهر شده بود، متمرکز شد و با به کار افتادن لنزهای تله فتوی روبوت، تصویر به سرعت بزرگ شد.

    - حق با توست. پر ها و نوک مرحله ی تکامل را به خوبی طی کرده اند. انگار سرزمین موعود همین جاست، الان دوربین ها را روشن می کنم.


    حرکت لرزان دوربین - همچنان که روبوت پیش می رفت - چشمشان را نمی آزرد، چون از مدت ها پیش به این لرزش عادت کرده بودند. با این حال تمام وجودشان در اشتیاق ترک سفینه، دویدن درون علف ها و تماس پوست صورتشان با هوای بیرون می سوخت. و نمی توانستند به این اکتشاف که از طریق واسطه صورت می گرفت، رضایت بدهند. با این همه چنین کاری حتی بر سطح سیاره ای که ظاهر بسیار امید بخش داشت، خطر بزرگی محسوب می شد. در پس چهره ی خندان طبیعت همیشه خطری در کمین نشسته بود. مرگ در هیئت جانوران وحشی، خزندگان سمی، باتلاقها و ... در انتظار کاشفان بی احتیاط بود. از همه بدتر دشمنان مخفی یعنی ویروس ها و باکتری ها بودند. دشمنانی که تنها شیوه های مبارزه با آن ها نزدیک به هزار سال نوری از آنجا فاصله داشت.


    یک روبوت به تمام این خطرات پوز خند میزد. حتی، چنان که گاهی پیش می آمد، اگر جانوری وحشی و پر قدرت به آن حمله می کرد و آن را در هم می شکست، می توانستند روبوت دیگری را به جای آن به کار بگیرند.

    آن دو هنگام عبور از علفزارها به چیزی بر نخوردند. اگر احساس می کردند حیوان کوچکی بر اثر عبور روبوت آشفته و مضطرب می شود، خود را از دید او کنار می کشیدند. وقتی روبوت به درختها رسید، کلیندر سرعت آن را کم کرد. دو نفری که در سفینه بودند و از طریق صفحه نمایش حرکت آنها را تماشا می کردند، با مشاهده ی شاخه هایی که به نظر می آمد به صورتشان خواهد خورد، بی اختیار خود را عقب کشیدند. تصویر لحظه ای تیره شد اما دوباره به حالت عادی بر گشت.


    جنگل سرشار از حیات بود. زندگی که در علفهای جنگلی پنهان بود، از میان شاخه های درختان خود را بالا می کشید و در هوا به پرواز در می آمد. حیات با ادامه حرکت روبوت نجوا کنان به میان درختان پر می کشید. در تمام این مدت دوربین های فیلم برداری خودکار، تصاویری را که بر صفحه ی تلویزیون ظاهر می شدند ثبت می کردند تا هنگام باز گشت به پایگاه، انهارا در اختیار زیست شناسان بگذارد.


    با تنک شدن ناگهانی درختان جنگلی، کلیندر نفس راحتی کشید. هدایت روبوت در جنگل و مانعت از برخورد آن با موانع سر راه کار طاقت فرسایی بود، در حالی که دستگاه هنگام حرکت در زمینهای هموار می توانست به خوبی از خود مراقبت کند. در همین هنگام ناگهان دروربین لرزید و همزمان با برخاستن صدایی شبیه صدای برخورد ضربات خرد کننده ی چکش بر فلز و سرنگونی روبوت، تصویر نیز به سمت بالای صفحه ی تلویزیون کشیده شد.


    آلتمن فریاد زد : " چی شد؟ لیز خوردی؟ "


    کلیندر که انگشتانش به سرعت روی دکمه های هدایت روبوت حرکت می کرد، گفت : " نه ، چیزی از عقب به روبوت ضربه زده است. امیدوارم ... آه ... دستگاه هنوز در کنترل من است."

    او روبوت را به حالت نشسته در آورد و سر آن را چرخاند . اندکی بعد علت دردسر معلوم شد. چند قدم دور تر از او چهار پایی با ردیفی از دندان های وحشتناک خود، ایستاده بود و دمش را با خشم تکان می داد. به خوبی آشکار بود که حیوان مردد است دوباره حمله کند یا نه.

    آهسته از جا برخاست و حیوان وحشی با مشاهده ی این حرکت برای خیز برداشتن به روی آن قوز کرد. لبخند کم رنگی بر لب های کلیندر ظاهر شد. او می دانست چگونه از پس این اوضاع بر بیاید. شست او روی دکمه ای که به ندرت از آن استفاده می کردند، قرار گرفت. روی دکمه ، کلمه ی " آژیر " نوشته شده بود.


    جنگل از صدای فریاد گوش خراش و پر طنینی که از بلند گوی مخفی روبوت برخاست، به لرزه افتاد و دستگاه، که بازوان کوبنده اش را به جلو می برد، برای مقابله با حریف خود، آماده شد. جانور درنده که به شدت جا خورده بود، چرخی زد و در حالی که چیزی نمانده بود به پشت بیفتد در یک آن از نظر ناپدید شد.

    برتراند با لحنی اندوهناک گفت : " فکر می کنم حالا دیگر باید یکی دوساعت صبر کنیم تا همه چیز به حالت عادی برگردد و جانوران از مخفیگاه هایشان بیرون بیایند. "


    آلتمن گفت : " من از روانشناسی حیوانات چیز زیادی نمی دانم اما حمله ی آنها به آنچه برایشان ناشناس است باید امری طبیعی باشد ، نه ؟"


    - بعضی از آنها، به هرچه بجنبد حمله می کنند. اما این حرکت آنها غیر عادی است. آنها معمولا برای تهیه ی غذا یا برای دفاع از خود دست به حمله می زنند. اما منظورت از این حرف چه بود؟ فکر می کنی روی این سیاره روبوت های دیگری هم هستند؟


    - البته که نه. اما شاید دوست گوشتخوار ما، دستگاه ما را با جانوری دو پا و خوردنی عوضی گرفته است. فکر نمی کنی این فضای باز جنگل کم و بیش غیر طبیعی باشد؟ ممکن است اینجا جاده باشد.

    کلیندر گفت : " در این صورت ما هم در آن حرکت می کنیم. من از حرکت توی این درخت ها خسته شده ام. گرچه امیدوارم دوباره چیزی به ما حمله نکند وگرنه اعصابم دوباره تحریک خواهد شد. "

    اندکی بعد برتراند گفت : " حق با تو بود آلتمن. این حتما یک جاده است. اما این جاده هم دلیلی بر وجود موجودات هوشمند نیست. از اینها گذشته جانوران..."


    او جمله اش را ناتمام گذاشت و در همان لحظه روبوت را متوقف کرد. جاده ی باریک ناگهان به منطقه ی بازی منتهی می شد که تقریبا تمام آن را کلبه های پوشالی پوشانده بود. حصاری چوبی برای دفاع در مقابل دشمنی که در آن لحظه تهدیشان نمی کرد ، گرداگرد دهکده را در بر گرفته بود. دروازه های حصار کاملا باز بود و ساکنان دهکده به آسودگی در رفت و آمد بودند.

    این داستان ادامه دارد.

  6. این کاربر از Leyth بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #4
    پروفشنال Leyth's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    802

    پيش فرض سفر اکتشافی به کره ی زمین - قسمت دوم

    سفر اکتشافی به کره ی زمین - قسمت دوم


    لحظه ای هر سه کاشف در سکوت به صفحه ی تلویزیون خیره شدند. آن گاه لرزشی کوتاه کلیندر را در بر گرفت و او را به حرف در آورد: " باور نکردنی است. اینجا به سیاره ی خودمان در صد هزار سال پیش شباهت دارد. احساس می کنم به اعماق زمان برگشته ایم."


    آلتمن که مرد با تجربه ای بود گفت: " این که چیز غریب و غیر عادی ای نیست. از اینها گذشته ما تا کنون نزدیک به صد سیاره کشف کرده ایم که حیاتی همانند حیات ساکنان سیاره ی خودمان در آنها جریان دارد."
    کلیندر حرف او را تایید کرد و گفت: " همین طور است. صد سیاره در تمام کهکشان. من هنوز هم از اتفاقی که برایمان افتاده است متحیرم. "
    برتراند با لحنی فیلسوفانه گفت: " خوب، به هر حال ین اتفاق باید برای کسی می افتاد.. به هر حال باید برای ارتباط با آنها راهی پیدا کنیم. فکر می کنم اگر روبوت را به دهکده ببریم باعث هراس آنها خواهیم شد."

    آلتمن گفت: " باید سعی کنیم یکی از آنها را تنها بیابیم و حسن نیت خودمان را به او نشان دهیم. کلیندر، روبوت را توی جنگل و در محلی که بتوانیم دهکده را زیر نظر بگیریم کاملا مخفی کن. یک هفته مطالعه ی انسان شناسی عملی در پیش داریم. "


    سه روز طول کشید تا آزمایشهای زیست شناسی نشان دهد خروج از سفینه خطری برای آنها ایجاد نمی کند. حتی در آن هنگام هم برتراند اصرار کرد به تنهایی - البته غیر از روبوت - از سفینه خارج شود. او با وجود چنین یاور نیرومندی از وحشی ترین جانوران این سیاره هم هراسی به دل راه نمی داد.به علاوه سیستم تدافعی طبیعی بدنش نیز می توانست از او در برابر میکرو ارگانیسم ها دفاع کند. حداقل دستگاههای تجزیه کننده ی سفینه چنین اطمینانی را به او داده بودند، گرچه با توجه به پیچیدگی مسئله ، احتمال اشتباه های استثنائی هم وجود داشت...


    برتراند در حالی که دوستانش با حسرت به او نگاه می کردند، نزدیک به یک ساعت بیرون از سفینه ماند و از این اقامت خود لذت برد. سه روز دیگر طول می کشید تا آنها از درستی اقدام برتراند اطمینان حاصل کنند. در همین حال آنها همچنان دهکده را از طریق دوربینهای روبوت زیر نظر داشتند و هرچه را می توانستند با دوربینها فیلم برداری می کردند. آنها که نمی خواستند پیش از وقت کسی متوجهشان شود، شبانه سفینه را به اعماق جنگل برده بودند و آن را همان جا مخفی کرده بودند.


    در تمام این مدت اخباری که از سیاره ی خودشان می رسید از وخامت بیشتر او ضاع حکایت می کرد. این اخبار گرچه به علت بعد مسافت که اکنون در حاشیه ی جهان هستی قرارشان داده بود، تأثیر کمتری داشت، اما به هر حال بر افکار آنها سنگینی می کرد و حتی گاه اسیر پوچی و بیهودگی شان می ساخت. می دانستند که هر لحظه ممکن است امپراتوری در واپسین دم حیات خود، آنها را به سوی خود فرابخواند.


    با این همه تا آن زمان می بایست چنان به کارشان ادامه می دادند که گویی هیچ چیز جز دانش محض برای آنها اهمیت ندارد.

    هفت روز پس از فرود، آماده ی انجام آزمایش شدند. مسیرهایی را که ساکنان دهکده به هنگام شکار در پیش می گرفتند، شناسایی کرده بودند. برتراند یکی از این مسیرهای کم رفت و آمد را انتخاب کرد. سپس روی صندلی خود در وسط راه نشست و مشغول خواندن کتابی شد. البته قضیه به این سادگی هم نبود؛ برتراند تمام احتیاط های لازم را به کار بسته بود. آنها روبوت را که با لنزهای تلسکوپی و اسلحه ای کووچک اما مرگبار مراقب او بود، در فاصله ی پنجاه متری و در میان علف ها مخفی کرده بودند. کلیندر در حالی که از درون سفینه روبوت را کنترل می کرد، اماده ی رویارویی با هر حادثه ی احتمالی بود.


    این جنبه ی مخفی نقشه بود؛ جنبه ی مثبت آشکارتر بود. در مقابل پاهای برتراند، لاشه ی جانوری کوچک و شاخدار قرار داشت؛ لاشه ای که برای تمام شکارچیان هدیه ای قابل قبول به حساب می آمد.


    دو ساعت بعد گیرنده ی رادیویی داخل لباسش به او هشدار داد. برتراند در حالی که خون در رگهایش سرعت گرفته بود، کتاب را کنار گذاشت و به پایین جاده ی باریک چشم دوخت. یکی از ساکنان وحشی دهکده در حالی که نیزه ای را در دست راستش می گرداند، آسوده و بی خیال پیش می آمد. او به محض دیدن برتراند لحظه ای مکث کرد و بعد با احتیاط جلو رفت. غریبه از نظر او مردی معمولی وکاملا بدون سلاح بود، بنابر این دلیلی برای ترس وجود نداشت.


    وقتی آن مرد به شش متری رسید، برتراند به آرامی از جا برخاست و تبسمی اطمینان بخش به او کرد. سپس خم شد، لاشه را از زمین برداشت و جلو رفت و آن را مثل هدیه ای به مرد وحشی تقدیم کرد. هر موجودی در هر دنیایی که باشد معنی این کلمه را می فهمد. این حرکت اینجا هم به درستی فهمیده شد. وحشی پیش آمد، حیوان را گرفت و آن را روی دوشش انداخت. بعد با حالتی غیر قابل درک لحظه ای به چشمان برتراند خیره شد؛ سپس برگشت و به سوی دهکده راه افتاد. او سه بار به پشت سرش برگشت تا ببیند برتراند تعقیبش می کند یا نه و برتراند هر بار برایش دستی به گرمی تکان داد. تمام این ماجرا در کمتر از یک دقیقه طول کشید. این برخورد که نخستین برخورد دو نژاد محسوب می شد، گرچه کاملا خالی ازهیجان بود، اما عاری از عظمت نبود.

    برتراند تا لحظه ای که مرد از دید او پنهان شد، از جایش تکان نخورد. اما پس از ناپدید شدن او نفسی کشید و توی میکروفون لباسش گفت : " شروع بسیار خوبی بود. کوچکترین نشانی از ترس یا تردید در او وجود نداشت. فکر می کنم بر گردد."

    صدای آلتمن شنیده شد: " آن قدر خوب بود که آدم باورش نمی شود. من تصور می کردم یا به وحشت می افتد یا با خصومت رفتار می کند. اگر تو بودی هدیه ای را این طور بی سر و صدا از یک غریبه می پذیرفتی؟


    برتراند آهسته به سمت سفینه برگشت. اکنون دیگر روبوت از مخفیگاهش خارج شده بود و در فاصله ی چند قدمی از پشت سر مراقب او بود.


    - نه نمی پذیرفتم. اما من به جامعه ای متمدن تعلق دارم. انسانهای کاملا وحشی بسته به تجارب گذشته ی خود ممکن است برخورهای متفاوتی با غریبه ها داشته باشند. شاید این قبیله هرگز دشمنی نداشته است. این احتمال روی سیاره ای بزرگ و کم سکنه کاملا ممکن است. در این صورت باید کنجکاوی را بپذیریم و موضوع ترس را به کلی منتفی بدانیم.

    کلیندر که دیگر تمام حواسش روی هدایت روبوت متمرکز نبود، وارد بحث شد و گفت : " اگر این مردم دشمنی ندارند، چرا دور تا دور دهکده شان حصار کشیده اند؟"

    برتراند پاسخ داد: " منظورم دشمنان انسانی بود. اگر این موضوع صحت داشته باشد، کار ما بسیار ساده خواهد شد."

    - فکر میکنی او برگردد؟
    - البته. اگر او همان طور که من فکر می کنم یک انسان باشد، به علت حرص و کنجکاوی دوباره پیش ما خواهد آمد و ما در عرض چند روز دوستانی صمیمی خواهیم شد.
    کار روزانه ی آنها حالتی رؤیایی به خود گرفته بود. اکنون روبوت که هر روز با هدایت کلیندر به شکار می رفت، به مرگبار ترین شکارچی جنگل تبدیل شده بود. پس از شکار برتراند آن قدر انتظار می کشید تا یان - این نزدیکترین تلفظی بود که آنها از اسم او متوجه شده بودند - با خیال آسوده از راه برسد. او هر روز در یک زمان و همیشه هم تنها ، از راه می رسید. آنها از این رفتار متعجب بودند. آیا دلش می خواست کشف بزرگش را از دیگران مخفی نگاه دارد تا کسی در دلاوری او تردید نکند؟ اگر این طور بود پس دوراندیشی زیکانه و غیر منتظرانه ای از خود نشان می داد.


    یان ابتدا پس از گرفتن شکار فورا از آنجا دور می شد؛گویی می ترسید دریافت چنین هدیه ی ارزشمندی نظر او را عوض کند. به هر حال اندکی بعد برتراند موفق شد با حیله های افسون کننده و ساده و مقداری بلوز و پارچه ی رنگارنگ او را به ماندن تشویق کند. یان با نشاطی کودکانه هدیه های جدید را هم گرفت. بدین ترتیب سرانجام برتراند موفق شد گفتگوهایی طولانی با او ترتیب دهد. تمام این گفتگوها از طریق چشمان ربوت مخفی، فیلمبرداری و ضبط می شد. به هر حال روزی زبان شناسان موفق به تجزیه و تحلیل این گفتگوها می شدند. اکنون تنها کاری که از دست برتراند برمی آمد یافتن چند فعل و اسم ساده ی زبان او بود. اما اشکال کار در آنن بود که یان نه تنها یک کلمه را برای اشیاء متفاوت به کار می برد، بلکه گاهی هم از کلمه های متفاوت برای اشاره به یک شیء استفاده می کرد.


    در فاصله ی بین این گفتگوهای روزانه سفینه به نقاط دور تر سیاره می رفت، از آن نقشه برداری هوایی می کرد و حتی گاهی برای آزمایشهای دقیقتر روی آن هم می نشست. آنها با وجود آنکه ساکنان دیگری نیز روی سیاره یافتند اما برتراند هیچ گونه تمایلی برای برقراری ارتباط با آنها از خود نشان نداد. زیرا به سادگی مشخص بود تمام آنها از نظر فرهنگی هم سطح افراد قبیله یان هستند.


    برتراند اغلب با خود فکر می کرد کشف یکی از نژاد های نادر بشری در کهکشان، آن هم در این لحظه، یکی از بازی های ناخوشایند سرنوشت است. زمانی نه چندان دور چنین کشفی از اهمیت فوق العاده ای برخوردار بود؛ اما اکنون تمدن چنان تحت فشار قرار داشت که نمی توانست دلواپس این عمو زاده های وحشی خود باشد، که در سپیده دم تاریخ انتظار می کشیدند.


    برتراند زمانی که اطمینان یافت دیگر بخشی از زندگی روزانه یان شده است، او را نزد روبوت برد. او داشت اَشکال متغیر کلایدوسکوپ (نوعی زیبابین لوله ای) را به یان نشان می داد که کلیندر روبوت را با آخرین شکاری که از بازویش آویخته بود، از میان علفها به سوی او برد. برای نخستین بار نشانه ای از ترس در چهره ی یان ظاهر شد و گرچه با شنیدن صدای گرم برتراند آرام گرفت، اما همچنان مراقب هیولای در حال حرکت بود. روبوت کمی دور تر از آنها ایستاد و برتراند به سوی آن راه افتاد. در همین حال روبوت بازوهایش را بلند کرد و حیوانی را که شکار کرده بود به او داد. برتراند با متانت شکار را گرفت و در حالی که زیر سنگینی نا مأنوس آن کم و بیش تلو تلو می خورد، آن را به یان داد.

    ادامه دارد...

  8. 2 کاربر از Leyth بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    پروفشنال iman reza's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2008
    محل سكونت
    همدان
    پست ها
    531

    پيش فرض

    اگه کسی داستان تخیلی پیرمرد ودریا روداره که اثرژول ورن بزاره

  10. #6
    پروفشنال Leyth's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    802

    پيش فرض

    دوست عزیزم

    اینجا مخصوص داستان های علمی - تخیلی است و نه صرفا تخیلی یا پری زادی و غیره (البته تا اونجایی که من می دونم پیر مرد و دریا مال همینگوی است. و اصلا تخیلی نیست. ناتورلیستی و مینیمال است)

    با تشکر
    Last edited by Leyth; 02-12-2008 at 16:09.

  11. این کاربر از Leyth بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #7
    پروفشنال Leyth's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    802

    پيش فرض

    سفر اکتشافی به کره زمین - قسمت سوم و آخر


    برتراند بسیار کوشید بفهمد یان هنگام پذیرفتن هدیه به چه می اندیشد. آیا او سعی می کرد بفهمد روبوت برده است یا ارباب؟ شاید چنین تصوراتی خارج از قدرت تخیل او بود. برای او روبوت فقط انسان دیگری بود؛ شکارچی دیگری بود که دوست برتراند محسوب می شد.


    صدای کلیندر از بلندگوی روبوت شنیده شد: "تعجب می کنم چه راحت حضور ما را پذیرفت. یعنی از هیچ چیز نمی ترسد؟"

    برتراند جواب داد: " نباید درباره ی او با معیار های خودمان قضاوت کنی. به خاطر داشته باش که روان شناسی او کاملا با روانشناسی ما تفاوت دارد و اکنون که به من اعتماد پیدا کرده است، این روانشناسی بسیار ساده تر شده است. او از آن چه من بپذیرم کوچکترین ترسی به خود راه نمی دهد."


    آلتمن با تردید پرسید: "نمی دانم این مطلب در مورد تمام هم نژادهایش هم صدق می کند یا نه؟ قضاوت از روی یک نمونه قابل اعتماد نیست. دلم می خواهد ببینم وقتی روبوت را به دهکده می فرستیم چه اتفاقی می افتد."

    برتراند با حیرت گفت: "حسابی جا می خورد. تا حالا کسی را که با دو صدا صحبت کند ندیده است."
    کلیندر گفت: "فکر می کنی وقتی ما را ببیند، حقیقت را حدس بزند؟"

    - نه. روبوت برایش کاملا حیرت انگیز خواهد بود. گرچه از عوامل طبیعی آشنای او؛ مثل رعد و برق و آتش، حیرت انگیز تر نخواهد بود.


    آلتمن با اندکی بی صبری پرسید: "خوب حرکت بعدی ما چیه؟ می خواهی او را به سفینه بیاوری یا خودت به دهکده بروی؟"

    برتراند لحظه ای مکث کرد و بعد گفت: "دلم نمی خواهد بی گدار به آب بزنیم. شما از حوادثی که به هنگام تماس با نژادهای ناشناخته رخ داده است با خبرید. دلم می خواهد به او فرصت فکر کردن بدهم و بعد، فردا که برگشتیم سعی می کنم او را به بردن روبوت به دهکده اش تشویق کنم."

    کلیندر توی سفینه که به خوبی پنهانش کرده بودند، روبوت را شارژ کرد و آن را دوباره راه انداخت. او هم مانند آلتمن از این احتیاط بیش از حد اندکی احساس نا شکیبایی می کرد. با این همه، مسائل مربوط به متحدانی که حیاتی همانند آن ها داشتند در تخصص برتراند بود و آنها در این مورد باید از او پیروی می کردند.


    برتراند بارها آرزو می کرد خودش هم یک روبوت بود، موجودی عاری از احساس و هیجان، موجودی که سقوط برگی یا رنجهای مرگبار دنیا برایش یکسان باشد...

    خورشید در حال غروب بود که یان صدای فریادی از جنگل شنید. برخلاف طنین غیر انسانی صدا، یان صاحب آن را شناخت. این صدا، صدای دوستش بود که او را به سوی خود می خواند.


    در سکوتی که پس از آن برقرار شد؛ لحظه ای زندگی دهکده دچار وقفه شد. حتی بچه ها هم بازی هایشان را قطع کردند. تنها صدایی که به گوش می رسید، صدای جیغ گوش خراش کودکی بود که از سکوت ناگهانی به وحشت افتاده بود.

    وقتی یان به سرعت به سوی کلبه اش دوید و نیزه ای را که کنار در افتاده بود از زمین برداشت، تمام چشمها به سوی او چرخید. بزودی دروازه های حصار برای جلوگیری از ورود شبانه ی جانوران شبگرد بسته می شد، اما یان بی آنکه لحظه ای به خود تردید راه بدهد به درون سایه هایی که هر لحظه بلند تر می شدند، دوید. او در حال عبور از دروازه ها بود که یک بار دیگر صدای پر طنین را شنید؛ صدا او را به سوی خود می خواند. اکنون صدا چنان لحنی از اضطرار در خود داشت که هیچ مانع زبانی و فرهنگی نمی توانست در مفهوم آن تردیدی به وجود بیاورد.


    هیولای درخشانی که با صداهای مختلفی حرف میزد، اندکی دورتر از دهکده به دیدار او آمد و به او اشاره کرد تا تعقیبش کند. هیچ نشانه ای از برتراند به چشم نمی خورد. آنها نزدیک به هشتصد متر راه رفتند تا او را که در نزدیکی رودخانه ایستاده بود و به درون آبهای تیره و روان خیره شده بود، دیدند.


    برتراند به محض حضور یان برگشت. با این حال به نظر می آمد در لحظه نخست متوجه او نشده بود. او با اشاره ی سر دستگاه را مرخص کرد و روبوت نیز خود را مسافتی عقب کشید.

    یان منتظر ماند. گرچه نمی توانست احساسش را با کلمه بیان کند اما "انسانی" شکیبا و خشنود بود. او وقتی همراه برتراند بود، نخستین نشانه های از خود بی خودی و دلبستگی غیر معقولی را در خود احساس می کرد؛ احساسی که سالها طول می کشید تا هم نژادانش کاملا به آن دست پیدا کنند.


    منظره ی شگفت انگیزی بود. در حاشیه ی رود خانه دو مرد ایستاده بودند. یکی از آن دو لباسی چسبان، مجهز به مکانیسم های کوچک و پیچیده پوشیده بود و دیگری، همچنان که نیزه ای نوک سنگی به دست گرفته بود، لباسی از پوست حیوانات به تن داشت. بین آن دو، ده هزار نسل فاصله بود؛ ده هزار نسل و فضایی پایان ناپذیر و بی انتها. با وجود این، هر دو انسان بودند. طبیعت، که در فنا ناپذیری خود باید اغلب همین گونه عمل کند، یکی از نمونه های اساسی خود را تکرار کرده بود.


    برتراند در حالی که با گامهای تند و کوتاه خود به پس و پیش می رفت و در صدایش حالتی از شوریدگی مشهود بود، بی مقدمه به حرف آمد:


    - یان... یان همه چیز تمام شد. امیدوار بودم با استفاده از دانشی که در اختیار ماست بتوانیم شما را در فاصله چند نسل از حالت توحش بیرون بیاوریم. اما حالا دیگر مجبورید خودتان به تنهایی راهتان را از میان جنگل به بیرون بیابید و این ممکن است برایتان یک میلیون سال طول بکشد. متاسفم، ما خیلی کارها می توانستیم برایتان بکنیم. حتی اکنون هم دلم می خواهد اینجا بمانم، اما آلتمن و کلیندر از مأموریت حرف می زنند و تصور می کنم حق با آنها باشد. کاری نمی شود کرد، دنیای ما، ما را به سوی خود می خواند و ما نباید آن را نادیده بگیریم.


    یان... کاش می توانستی منظورم را درک کنی. کاش می توانستی حرفهای مرا بفهمی. من این وسایل را برایت می گذارم؛ طرز استفاده ی بعضی از آنها را خودت کشف خواهی کرد و یا به فراموشی خواهی سپرد. ببین این تیغ چه طور می برد. روزگاران بسیاری طول خواهد کشید تا دنیای شما قادر به ساختن همانند آن شود. و این یکی را هم ببین. وقتی دکمه اش را فشار دهی - نگاه کن ! اگر در استفاده از آن صرفه جویی کنی، سالهای سال به تو روشنایی خواهد داد، گرچه دیر یا زود سرانجام از کار خواهد افتاد. از بقیه ی این وسایل هم خودت هر طور که خواستی استفاده کن.


    اکنون نخستین ستارگان آسمان از شرق بیرون می آیند. یان... تو تا حالا به ستارگان نگاه نمی کرده ای؟ نمی دانم چه قدر طول خواهد کشید تا شما آن ها را همانگونه که هستند کشف کنید و نمی دانم تا آن زمان برسر ما چه آمده است. یان آن ستاره ها خانه های ما هستند ولی ما قادر به نجات آنها نیستیم. پیش از این بسیاری از آنها در انفجارهایی چنان عظیم که حتی من هم بهتر از تو قادر به تصور آن نیستم، از بین رفته اند، در مدت صد هزارسال به مقیاس سال های شما، نور این ستارگان مرده به دنیای شما خواهد رسید و مردم آن را دچار شگفتی خواهد کرد. شاید تا آن زمان نژاد شما در حال دستیابی به ستارگان باشد. کاش می توانستم شما را از اشتباهاتی که ما کردیم و اکنون بهای آن را با از دست دادن آنچه به دست آورده ایم می پردازیم، مطلع کنم.


    یان... قرار گرفتن دنیای تو در سرحد جهان هستی بسیار به نفع همنژادان توست. شاید شما از عقوبتی که در انتظار ماست در امان بمانید. شاید یک روز سفینه های شما هم، مانند سفینه های ما، برای جستجو به خرابه های دنیای ما نیز برسند و در شگفت بمانند که ما چه کسانی بوده ایم. اما هرگز نخواهند فهمید که ما اینجا، کنار این رودخانه و زمانی که نژاد شما در آغاز راه بود، با هم ملاقات کرده بودیم.


    یان... دوستانم از راه رسیدند؛ آنها فرصت بیشتری به من نخواهند داد. خداحافظ یان. از وسایلی که به تو دادم خوب استفاده کن. آنها بزرگترین گنجهای دنیای تو هستند.

    شیء بسیار بزرگی که زیر نور ستارگان می درخشید از آسمان به پایین می آمد. شیء بزرگ به فاصله ی کمی از سطح زمین از حرکت ایستاد و در سکوت محض، مستطیلی از نور از پهلوی آن به بیرون ریخت. هیولای درخشان از درون تاریکی شب ظاهر شد و به میان در نورانی قدم گذاشت. برتراند نیز به دنبال هیولا راه افتاد. او لحظه ای در آستانه ی در ایستاد برای یان دست تکان داد. و بعد تاریکی همه جا را در خود فرو برد.


    آن گاه سفینه چون دودی که از آتش به آسمان برخیزد، به بالا صعود کرد. سفینه زمانی که از یان بسیار دور شده بود، به صورت نوار بلندی از روشنایی به سوی ستارگان رفت. از اعماق آسمان تهی غرش تندری بر سرتاسر سرزمین خفته انعکاس یافت؛ و سرانجام یان دریافت که خدایان رفته اند. .................



    او مدتی طولانی کنار جریان آرام آب ایستاد. احساس می کرد چیزی را از دست داده که نه هرگز آن را می فهمد و نه هرگز آن را فراموش می کند. بعد به دقت و با احترام هدایایی را که برتراند برایش گذاشته بود، جمع کرد.

    مرد تنها، زیر نور ستارگان و از میان سرزمینی بی نام و نشان به سوی خانه راه افتاد. پشت سر او رودخانه از میان دشتهای حاصلخیزی که بیش از هزار قرن بعد، نوادگان یان در آن شهر بزرگی به نام بابل می ساختند، پیچ و تاب می خورد و به سوی خلیج پیش می رفت. ... ................



    پایان.


    من خودم واقعا از این داستان معرکه لذت بردم. برای همین اون رو به عنوان اولین داستان این تاپیک نوشتم. شاید در آینده ای نه چندان دور، یک داستان هم از خود من تو اینجا ببینید.

    شما هم داستان های مورد علاقه تون رو تو اینجا بذارید. سعی کنید داستان ها، ارزشمند و دارای بار علمی باشند.

  13. این کاربر از Leyth بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #8
    حـــــرفـه ای S a f a 6 4's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    هر جایی به غیر از اینجایی که هستم
    پست ها
    4,042

    پيش فرض

    پیشنهاد میکنم داستانها رو بصورت pdf بزاری

  15. این کاربر از S a f a 6 4 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #9
    پروفشنال Leyth's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    802

    پيش فرض

    پیشنهاد میکنم داستانها رو بصورت pdf بزاری
    ممنون از توجهت. اما همین جوری که گذاشتم کسی نظر نمیده.
    حد اقل اینطوری داستان رو میخونن و بعد تاپیک رو ترک میکنن.
    اگه نظرات بچه ها زیاد بود، شاید روحیه میگرفتم... اما این جور که میبینم...
    بازن از نظرت ممنون

  17. این کاربر از Leyth بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  18. #10
    داره خودمونی میشه amir_bdr's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    74

    پيش فرض

    سلام خوب کاری کردی این تایپیک را زدی
    اگه میتونی از داستانهای تالار وحشت نوشته آر-ال-استاین بزار
    موفق باشی.
    Amb

صفحه 1 از 3 123 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •