تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 2 12 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 15

نام تاپيک: گشت و گذار در عالم حافظه پريشي | ويليام سيدني پورتر ( اُ. هنري )

  1. #1
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض گشت و گذار در عالم حافظه پريشي | ويليام سيدني پورتر ( اُ. هنري )

    سلام

    پس از اينكه 4 داستان قبلي مورد استقبال فراوان‌‌ قرار گرفت ( تعداد نفرات شركت كننده در نظرسنجي هر داستان نشان دهنده اين مطلب است.)‌ بر آن شدم تا پنجمين داستان را بنويسم.

    فكر ميكنم با توجه به اينكه سايت داره ميرسه به دويست‌هزار عضو ،‌ اين داستان ركورد تعداد شركت‌كنندگان در نظرسنجي رو با اختلاف كمي به خودش اختصاص بده.




    حال بهتر است يه نگاهي به قانون نوشته شده اين گونه تاپيكها و به قلم همكار محترم انجمن آموزشهاي الكترونيكي بيندازيم :

    سلام...

    يه سري توضيح در مورد تاپيكهايي به اين شكل...

    1- ايجاد كننده تاپيك در پست اول ابتدا به معرفي و شرح حالي بر زندگي، و آثار نويسنده مورد نظر پرداخته و در پستهاي بعدي شروع به قرار دادن داستان مورد نظر مي كند.
    2- در هر پست بخشي از داستان قرار ميگيره و با توجه به حجم داستانها اين مورد توسط ايجاد كننده تاپيك مشخص ميشه.
    3-تا پايان داستان هيچ كاربري نميتونه پستي ارسال كنه مگر ايجاد كننده تاپيك.
    4-بعد از پايان داستان هر يك از بازيدكنندگان ميتونند برداشت خودشون رو از داستان مورد نظر بازگو و يه نتيجه گيري هم از داستان داشته باشند و در مورد داستان به بحث و تبادل نظر بپردازند.
    5-كل داستان تبديل به فايل pdf شده و در تاپيك قرار داده ميشه.

    اگه مورد ديگه اي به نظرم اومد به اين توضيحات اضافه ميكنم.

  2. #2
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض زندگي‌نامه



    ويليام سيدني پورتر William Sydney Porter مشهور به اُ. هنري O. Henry يكي از معروف ترين نويسنده هاي داستان كوتاه آمريكاست.

    وي در 11 سپتامبر 1862، دیده به جهان گشود. این نویسنده که امروزه جایزه‌ای نیز به نام او وجود دارد،‌ در طول عمر خود بیش از 400 داستان کوتاه به رشته تحریر در آورد.

    او فرزند پزشکی بود ساکن کارولینای شمالی. در پانزده سالگی مدرسه را ترک کرد و مدت پنج سال در درمانگاه پدر و داروخانه عمویش کار کرد و از نوجوانی استعداد خود را در هنر نویسندگی آشکار کرد. در 1882 به تگزاس رفت، دو سال در مزرعه‌ای به سر برد و کمی زبان فرانسوی و آلمانی و اسپانیایی آموخت و کار نوشتن را آغاز کرد. او از سال‌ 1885 تا 1894 به شغل‌های گوناگونی مانند حسابداری و صندوقداری بانک پرداخت، سپس با روزنامه فری پرس (Free Presse ) که در دیترویت انتشار می‌یافت، همکاری کرد و اولین داستان‌های خود را منتشر کرد.

    اُ. هنری در سال 1895 به هیوستن رفت و در روزنامه دیلی پست ستون وقایع را به عهده گرفت و در 1896 به اتهام سرقت از بانکی که در آن کار می‌کرد، به دادگاه احضار شد. او از این اتهام تبرئه شد، اما به سبب هراسی که یافته بود، به امریکای جنوبی گریخت و تا 1898 در آنجا ماند اما وقتی که به علت بیماری همسرش به امریکا بازگشت، مجددا به دادگاه احضار و این بار به پنج سال زندان محکوم شد که به سبب رفتار پسندیده‌اش به سه سال و نیم تقلیل یافت.

    بعد از آزادي به فعاليت هاي ادبي خود ادامه داد. سيدني سه سال پس از آزادي در نيويورك مستقر شد و برخي معتقدند او نام مستعارش را در زمان زندان انتخاب كرده بود. داستان هاي او به پايان هاي عجيب و غيرمنتظره شهرت دارند و به گونه اي كه پايان هاي اُهنري وار به سبكي در ادبيات تبديل شده اند.

    اكثر داستان هايش در زمان معاصر خودش مي گذرد، يعني سال هاي اوليه قرن 20 و اكثرا در نيويورك اتفاق مي افتد.

    شهرت وي بيشتر مرهون داستان هاي كوتاه، احساساتي و نيمه واقع گرايانه اوست كه در آنها اغلب به زندگي مردم فرودست و طبقات پايين جامعه مي پردازد و بيشتر عناصر داستان هاي وي را مردم عادي مثل كشيش، پليس و خدمتكار تشكيل مي دهند.

    مشهورترين داستانش، «هديه مگي» ماجراي زوج جواني است كه از نظر مالي با مشكل مواجهند و با اين حال مي خواهند براي يكديگر هديه كريسمس بخرند، «دلا» ارزشمندترين دارايي خود يعني موهاي زيبايش را مي فروشد تا براي ساعت همسرش زنجير بخرد. «جيم»، همسر «دلا» نيز ارزشمندترين دارايي خود يعني ساعتش را مي فروشد تا براي موهاي «دلا» شانه بخرد. از ديگر داستان هاي وي مي توان «قلب مغرب»، «آواز شهر»، «چرخ وفلك» و «اختيارات» را نام برد.

    اُ. هنري در حدود 600 داستان کوتاه نوشت که از میان آنها 400 داستان به صورت کتاب و در مجموعه‌های جداگانه‌ای منتشر شده‌اند.

    اولین مجموعه داستانهای کوتاه اُ. هنری مجموعه «چهار میلیون» The Four Million در 1899 منتشر شد که از مشهورترین مجموعه داستانهای او به شمار می‌آید و مقصود از چهار میلیون نفر مردم ساکن شهر نیویورک در پنجاه سال پیش است.

    وي بيشتر ايده هايش را از نيمكت پارك ها و دكه هاي روزنامه فروشي مي گرفت و هميشه عقيده داشت در هر چيزي داستاني وجود دارد.
    او در ادبیات امریکا نوعی از داستان کوتاه را به وجود آورد که در آنها گره‌ها و دسیسه‌ها در پایان داستان به طرزی غافلگیرانه و غیرمنتظر گشوده می‌شود.

    اُ. هنري در سال 1910 از بیماری سل در بیمارستان درگذشت.

    هم اكنون جايزه اُ. هنري همه ساله به داستان هاي كوتاه برتر تعلق مي گيرد.
    Last edited by Ahmad; 24-01-2008 at 10:29.

  3. #3
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض 1/9

    قسمت اول :

    آنروز صبح، من و همسرم ماريان، دقيقا مثل هميشه از هم جدا شديم. او دومين فنجان چاي‌اش را روي ميز گذاشت و مرا تا جلوي در بدرقه كرد. جلوي در پرز نامرئي يقه‌ام را تكاند (همان كاري كه تمام زنان جهان براي اعلام مالكيت خود مي‌كنند) و دستور داد كه مراقب سرماخوردگي‌ام باشم. من سرما نخورده بودم. در اين مراسم بي‌پايانش، هيچ چيز تازه و غافلگيركننده‌اي وجود نداشت. با شلختگي هميشگي‌اش سنجاق شال گردنم را كه مرتب بود كج و كوله مي‌كرد و وقتي در را مي‌بستم صداي پايش را شنيدم كه به طرف چاي سردش برمي‌گشت.

    وقتي به راه افتادم، هيچ تصور يا دلشوره‌اي از آنچه اتفاق افتاد نداشتم. حمله، ناگهان به سراغم آمد.

    چند هفته‌اي بود كه شب و روز روي پرونده حقوقي بسيار مبهم و مشهوري مربوط به راه‌آهن كار ميكردم و با موفقيت از پس آن برآمده بودم. سالها بود كه وضع بر همين منوال بود و من بي هيچ وقفه و به طور طاقت‌فرسايي كار ميكردم. يكي دوبار دوستم دكتر "والني" در اين مورد هشدار داده بود.

    روزي گفت: "بلفورد، اگر استراحت نكني، دير يا زود متلاشي مي‌شوي. مطمئن باش يا اعصابت به هم مي‌ريزد يا مغزت. تا حالا شده هفته‌اي يكبار خبري از حافظه‌پريشي در روزنامه‌ها نخوانده باشي؟ اين كه يك نفر بي‌نام و نشان اين طرف و آن طرف مي‌رود و گذشته و هويتش را به ياد نمي‌آورد. خب، تمام اينها به خاطر لخته خون كوچكي در مغز است كه از نگراني يا كار اضافي ناشي مي‌شود."

    من گفتم: "هميشه فكر مي‌كردم اين جور لخته‌ها فقط در مغز گزارشگران روزنامه‌ها پيدا مي‌شود."

    او گفت: "به هر حال آن بيماري وجود دارد و تو هم به يك تغيير يا استراحت نياز داري. تمام فكر و ذكرت شده دادگاه، دفتر كار و خانه. تو حتي براي تنوع و تفريح هم كتابهاي حقوقي مي‌خواني. ببين بلفورد، بهتر است اين هشدار مرا جدي بگيري."

    من در دفاع از خود گفتم: "چه مي‌گويي دكتر؟ شبهاي پنج‌شنبه، من و همسرم كارت بازي مي‌كنيم. يك‌شنبه‌ها ماريان نامه‌هاي هفتگي مادرش را برايم مي‌خواند. تازه، اين كه كتاب‌هاي حقوقي باعث تفريح و تنوع نمي‌شوند جاي بحث دارد."

    آنروز صبح، قدم‌زنان به سخنان دكتر والني فكر مي‌كردم. اتفاقا سرحال و شاداب هم بودم و شايد سرحال‌تر از هميشه.


    ادامه دارد ...

  4. #4
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض 2/9

    قسمت دوم :

    از خواب بيدار شدم. صندلي تنگ واگن قطار، ماهيچه‌هايم را سفت و خشك كرده بود. سرم را بالا آوردم و كمي فكر كردم. بعد از مدتي پيش خود گفتم: "من بايد اسمي داشته باشم." جيب‌هايم را گشتم. هيچ‌ چيز نبود؛ نه كارتي، نه نامه‌اي، نه روزنامه يا حتي دست‌نوشته‌اي. اما در جيب كتم نزديك به سه هزار دلار اسكناس پيدا كردم. با خود گفتم: "البته بايد كسي باشم." و بار ديگر به فكر فرو رفتم.

    واگن پر از مسافر بود. با خود گفتم ميان اين‌ها حتما آدمهاي جالب توجهي پيدا مي‌شود، چون سرحال و شوخ طبع بودند و با هم گرم و صميمي صحبت مي‌كردند. يكي از آنها مردي جوان، قوي هيكل و عينكي بود و بوي دارچين و گل صبر زرد مي‌داد، دوستانه سر تكان داد و آمد كنارم نشست و تاي روزنامه‌اش را باز كرد. در طول مسير، گاه دست از خواندن مي‌كشيد و مثل همه مسافرها با من درباره امور روزمره صحبت مي‌كرد. فهميدم كه مي‌توانم با او راجع به برخي مسائل سخن بگويم.

    يكبار به طور كامل به طرفم چرخيد و گفت: "قطعا شما هم يكي از ما هستيد. اين موقع سال، خيلي‌ها از غرب به شرق مي‌روند. خوشحالم كه اين مجمع را در نيويورك برگزار مي‌كنند. تا حالا به شرق نرفته‌ام. اوه ... راستي اسم من آرپي بولدر است، از هيكوري گراو، ميسوري."

    بااينكه آمادگي نداشتم، به گونه‌اي اضطراري به خودم فشار آوردم. حالا بايد براي خودم اسمي انتخاب مي‌كردم و به سرعت نوزاد، بزرگسال و پدر مي‌شدم. حواسم به كمك مغز كندم آمد. عطر تند مسافر بغلي باعث شد چيزي به ذهنم خطور كند. نگاهي به روزنامه‌اش انداختم و چشمم به آگهي بزرگي افتاد كه باعث نجاتم شد.

    با خيالي راحت و آسوده گفتم: "اسم من ادوارد پينك‌همر است. داروساز هستم و خانه‌ام در كورنوپوليس كانزاس است."

    همصحبتم با خوشرويي گفت: "مي‌دانستم داروسازيد. اين را از انگشت سبابه پينه بسته‌تان فهميدم. خب لابد خيلي دسته هاون را مي‌كوبيد. البته شما نماينده مجمع ملي ما هستيد."

    من با تعجب پرسيدم: "اينها همه داروسازند؟"

    -بله. اين قطار از غرب آمده. اينها همه داروسازهاي هم سن و سال شما هستند. راستش من فكر خوبي براي ارائه در اين مجمع دارم. مي‌دانيد آقاي پينك‌همر، فكر خوب چيزي است كه همه به دنبالش هستند. شما حتما شيشه تهوع‌آور جوهر ترش و شيشه راشل را ديده‌ايد. يكي خطرناك و ديگري بي‌ضرر است. شكل اينها طوري است كه ممكن است داروساز دچار اشتباه شود. الان داروسازها، اين دو نوع دارو را در قفسه‌هاي جدا و دور از هم نگهداري مي‌كنند. اما اين اشتباه است. به نظر من آنها را بايد در كنار هم گذاشت تا هر وقت يكي را مي‌خواهيد بتوانيد با ديگري مقايسه كنيد. متوجه منظورم شديد؟

    من گفتم‌: "نظر واقعا خوبي است."




    ادامه دارد ...
    Last edited by Ahmad; 12-01-2008 at 14:15.

  5. #5
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض 3/9

    قسمت سوم :


    - پس وقتي اين نظر را در مجمع مطرح كردم از آن دفاع كنيد. آنوقت حساب استادان شرق را كه خيال مي‌كنند خيلي سرشان مي‌شود مي‌رسيم.

    من گفتم: "هر كمكي كه از دستم بربيايد مي‌كنم. گفتيد دو بطري ... "

    - شيشه تهوع‌آور جوهر ترش و شيشه راشل ...

    با قاطعيت حكم كردم: "بايد آنها را كنار هم چيد."

    آقاي بولدر گفت: "حالا يك چيز ديگر. براي درست كردن تعداد زيادي قرص، كدام را ترجيح مي‌دهيد – كربنات اكسيد منيزيوم يا ريشه آسيا شده گليسريزا ؟"

    من گفتم: "كربنات اكسيد منيزيوم." گفتن دومي برايم مشكل بود.

    آقاي بولدر با ترديد نگاهم كرد.

    او گفت: "من كه با ريشه آسيا شده گليسريزا اين كار را مي‌كنم."

    سپس روزنامه را به من داد، انگشتش را روي يك خبر گذاشت و گفت: "بيا، باز هم يك داستان جعلي درباره حافظه‌پريشي. من كه باور نمي‌كنم. به نظر من بيشتر اين خبرها جعلي است. مردي كه از كار و اطرافيانش خسته مي‌شود و تصميم مي‌گيرد مدتي خوش باشد. مي‌رود گوشه‌اي و وقتي پيدايش مي‌كنند وانمود مي‌كند حافظه‌اش را از دست داده. اسمش را نمي‌داند و حتي ماه‌گرفتگي روي شانه زنش را هم به ياد نمي‌آورد. حافظه پريشي! هاه! اگر راست مي‌گويند چرا نمي‌توانند در خانه بمانند و همه چيز را فراموش كنند؟"

    روزنامه را گرفتم و متن گزارش را خواندم:
    " دنور، 12 ژوئن. الوين سي. بلفورد، وكيل برجسته، سه روز پيش به گونه‌اي مرموز از خانه خارج شده و تاكنون تمام تلاشها براي يافتن او بي‌ثمر بوده است. آقاي بلفورد شهروندي سرشناس، با سابقه‌اي درخشان در امر وكالت به‌شمار مي‌آيد. ازدواج كرده و صاحب خانه‌اي زيبا و بزرگ‌ترين كتابخانه شخصي در ايالت است. در روز ناپديد شدنش، مبلغ قابل توجهي پول از حساب بانكي‌اش برداشت كرده و پس از خروج از بانك، كسي او را نديده است. آقاي بلفورد مردي با علايق خانوادگي بود كه خوش‌بختي را در خانه و شغلش جست‌و‌جو مي‌كرد. او ظرف چند ماه گذشته درگير پرونده حقوقي مهمي مربوط به شركت راه‌آهن كيو واي زد بود. بيم آن مي‌رود كه كار زياد، بر ذهن او تأثير گذاشته باشد. براي يافتن اين فرد گمشده، جست و جوي گسترده‌اي در حال انجام است."




    ادامه دارد ...
    Last edited by Ahmad; 12-01-2008 at 14:24.

  6. #6
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض 4/9

    قسمت چهارم :


    پس از خواندن گزارش گفتم: "آقاي بولدر، به نظرم شما كمي بدبين هستيد. اين خبر براي من كاملا طبيعي و باوركردني است. چرا بايد اين مرد خوش‌بخت با خانواده‌اي خوب و محترم، ناگهان همه چيز را ترك كند؟ من مي‌دانم كه اينجور اختلالات براي حافظه رخ مي‌دهد و گاهي آدمها نام و گذشته و خانه‌شان را فراموش مي‌كنند."

    آقاي بولدر گفت: "نه، همه‌اش حقه‌بازي است! اينجور آدمها دنبال شوخي‌اند. اين روزها همه تحصيل كرده‌اند. مردها از بيماري نسيان زدگي ... اسمش چه بود؟ آهان، حافظه پريشي ، خبر دارند و از آن به عنوان عذر و بهانه استفاده مي‌كنند. زنها هم كه عاقلند؛ وقتي كار اين مردهاي زرنگ تمام شد، به چشمتان خيره مي‌شوند و مي‌گويند: طرف مرا هيپنوتيسم كرد..."

    به اين ترتيب آقاي بولدر مسير گفتگو را عوض كرد، اما درباره نظراتش و فلسفه چيزي نگفت.

    ساعت نه شب به نيويورك رسيديم. با تاكسي به يك هتل رفتم و نام "ادوارد پينك‌همر" را روي برگه مشخصات نوشتم. به محض نوشتن اين اسم، احساس شناور بودن كردم، احساسي شكوهمند، وحشي و وجدآور. احساس آزادي بي‌حدومرز و برخورداري از فرصتهايي جديد. من تازه به دنيا آمده بودم. غل و زنجيرهاي هميشگي از دست و پاهايم باز شده بودند. آينده در مقابلم به راهي روشن و پراميد مي‌مانست كه نوزادي پا به آن مي‌گذارد و اكنون مي‌توانستم اين مسير را با دانش و تجربه يك مرد پشت سر بگذارم.

    به گمانم متصدي پذيرش هتل چند ثانيه نگاهم كرد. كيف يا چمدان نداشتم.

    گفتم: "مجمع داروسازان. چمدان‌هايم هنوز نرسيده."

    يك بسته اسكناس درآوردم.

    دندان طلايش را نشان داد و گفت: "آه. چند شركت‌كننده از غرب به اينجا آمده‌اند."

    زنگ را زد.

    من جرأت كردم كه چند كلمه‌اي بيشتر حرف بزنم.

    گفتم: "بين ما غربيها حركت مهمي صورت گرفته. مي‌خواهيم به مجمع پيشنهاد بدهيم كه برخلاف هميشه، شيشه‌هاي تهوع‌آور جوهر ترش و شيشه‌هاي راشل را كنار هم در قفسه‌ها بگذاريم."

    متصدي پذيرش با عجله گفت: "ايشان را به اتاق سيصد و چهارده راهنمايي كن."

    مرا به سرعت به اتاقم بردند.


    ادامه دارد ...

  7. #7
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض 5/9

    قسمت پنجم :


    روز بعد يك چمدان و لباس خريدم و زندگي به عنوان "ادوارد پينك‌همر"‌را آغاز كردم. به ذهنم فشار نياوردم كه مسائل مربوط به گذشته را حل وفصل كند.

    اين جزيره بزرگ، فنجان دلچسب و شادي‌آورش را به لبانم چسباند. من هم با خوشحالي نوشيدم. كليدهاي مانهاتان متعلق به كسي است كه لياقتش را دارد. چنين كسي يا بايد مهمان شهر باشد يا قرباني آن.

    روزهاي بعد روزهايي طلايي بود. ادوارد پينك‌همر كه چند ساعتي از تولدش گذشته بود، فرصت استثنايي زندگي در دنيايي كاملا بي قيد و بند را مغتنم شمرد. من مات و مبهوت روي قالي‌هاي جادويي سالنهاي تئاتر و باغچه‌هاي روي بامها مي‌نشستم و پا به سرزمين غريب و زيباي آكنده از موسيقي شاد و تقليدهاي شوخي‌آميز مي‌گذاشتم. به اراده خودم به اين سو و آن سو سرك مي‌كشيدم و هيچ محدوديتي در فضا، زمان يا جهت احساس نمي‌كردم. و به موسيقي مجازي و قيل و قال هنرمندان و مجسمه‌سازان تند و فرز گوش سپردم. در دل زندگي شبانه شهر پيش رفتم. درحاليكه تابلوهاي رنگي چشمك مي‌زدند و زنان به فروشگاه‌هاي كلاه فروشي و جواهرات سر مي‌زدند و مردان شاد و سرحال، اين طرف و آن طرف مي‌رفتند. در ميان اين صحنه‌ها چيزي آموختم كه تا آنروز به آن پي نبرده بودم. تازه فهميدم كه كليد آزادي نه در دستان افسارگسيختگي كه در دستان آداب و رسوم است. من در تمام اين زرق و برق‌ها، بي‌نظمي‌هاي ظاهري، پياده‌روي‌ها و بي‌قيدي‌ها شاهد و ناظر اين قانون بودم. به اين ترتيب در مانهاتان بايد تابع اين قوانين نانوشته باشي تا بتواني آزاد و رها زندگي كني. همين كه اين قوانين را زير پا بگذاري، غل و زنجير به دست و پايت مي‌بندند.

    هرگاه هوس مي‌كردم براي خوردن غذا ، به دنبال اتاقهايي از درخت نخل مي‌گشتم كه حال و هوايي گرم و زنده داشت و از آنها نجواي شكوهمند گفتگو شنيده مي‌شد.

    يك روز بعدازظهر وقتي وارد هتل شدم مردي قوي هيكل با بيني بزرگ و سبيلي مشكي سر راهم ايستاد. وقتي خواستم از كنارش عبور كنم با لحني آشنا ولي زننده گفت: "سلام بلفورد! در نيويورك چه كار مي‌كني؟ فكر نمي‌كردم چيزي بتواند تو را از كتابهايت جدا كند. زنت هم اينجاست يا تنها آمده‌اي؟"

    من دستم را از دستش كشيدم و با سردي گفتم: "اشتباه گرفته‌ايد آقا. اسم من پينك‌همر است. متأسفم."

    مرد مات و مبهوت ماند. من به طرف ميز متصدي پذيرش هتل رفتم و همزمان صداي او را شنيدم كه از خدمتكار هتل درباره تلگراف چيزي پرسيد.

    به متصدي پذيرش گفتم: "صورت‌حسابم را بدهيد تا نيم ساعت ديگر هم چمدانم را بفرستيد. دوست ندارم جايي باشم كه كلاه‌بردارها مزاحم آدم مي‌شوند."


    ادامه دارد ...

  8. #8
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض 6/9

    قسمت ششم :


    عصر آن روز به هتلي قديمي و آرام واقع در پايين خيابان پنجم رفتم.

    آنجا رستوراني در مجاورت برادوي داشت كه مي‌شد غذا را در فضاي باز و ميان گياهان گرمسيري خورد. محيط آرام و شيك همراه با پذيرايي عالي خدمتكارانش، مكان بسيار مناسبي براي خوردن غذا و نوشيدني فراهم كرده بود. يك روز عصر وقتي كه داشتم لابه‌لاي سرخسها قدم مي‌زدم و قصد داشتم سر ميز مناسبي بنشينم ناگاه احساس كردم كسي آستينم را مي‌كشد.

    صدايي گفت: "آقاي بلفورد!"

    چرخيدم و زني را ديدم كه تنها نشسته است. زني حدودا سي ساله، طوري نگاهم مي‌كرد كه گويي دوست بسيار صميمي‌اش را ديده است.

    زن با لحني سرزنش‌آميز گفت: "داشتيد از كنارم رد مي‌شديد... هان؟ نگوييد كه مرا نديديد."

    فورا روي صندلي مقابلش نشستم و پرسيدم:‌ "مطمئنيد كه مرا مي‌شناسيد؟"

    زن لبخندزنان گفت: "نه، اصلا مطمئن نيستم."

    با كمي نگراني ادامه دادم: "چه فكري مي‌كنيد اگر بگويم كه اسم من ادوارد پينك‌همر است، از كورنوپوليس، كانزاس."

    زن با خوشحالي پرسيد: "من چه فكري مي‌كنم؟ يعني شما خانم بلفورد را با خودتان به نيويورك نياورده‌ايد؟ اي كاش مي‌آورديد. دوست داشتم ماريان را ببينم."

    بعد با صدايي آهسته‌تر ادامه داد: "خيلي عوض نشده‌اي، الوين."

    با دقت به چشمانم نگاه مي‌كرد.

    لحنش را كمي تغيير داد و گفت: "نه، انگار عوض شده‌اي. دارم مي‌بينم. فراموش نكرده‌اي. اصلا فراموش نكرده‌اي. يك روزي گفتم كه تو چيزي را فراموش نمي‌كني."

    من با كمي دلواپسي گفتم: "واقعا معذرت مي‌خواهم. اما مشكل من همين جاست. من دچار فراموشي شده‌ام. چيزي يادم نيست."

    حرفم را باور نكرد و خنده‌اش گرفت.

    زن ادامه داد: "چند بار چيزهايي درباره‌ات شنيدم. در غرب، وكيل معروفي شده‌اي – در دنور يا لس‌آنجلس؟ حتما ماريان به تو افتخار مي‌كند. راستش من شش ماه بعد از شما ازدواج كردم. شايد خبرش را در روزنامه‌ها خوانده باشي. فقط گلهاي مراسم عروسي دو هزار دلار شد."

    قضيه مربوط به پانزده سال پيش بود. پانزده سال، زمان زيادي بود.

    من با احساس شرمندگي گفتم: "تصور نمي‌كنيد براي تبريك گفتن خيلي دير شده؟"


    ادامه دارد ...

  9. #9
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض 7/9

    قسمت هفتم :


    او گفت: "نه، چرا دير شده."

    لحنش چنان قاطع بود كه ساكت شدم و شروع كردم به وررفتن با نقش و نگار روميزي.

    زن به طرفم خم شد و گفت: "فقط يك چيز بگو. چيزي كه سالهاست مي‌خواهم بدانم. البته فقط نوعي كنجكاوي زنانه است. بگو ببينم بعد از آن شب، تا حالا به گلهاي رز سفيد نگاه كرده‌اي يا آنها را بو كرده‌اي؟ منظورم رزهاي سفيدي است كه از باران و شبنم خيس شده‌اند."

    آه كشيدم و گفتم: "به نظرم فايده‌اي ندارد كه تكرار كنم همه چيز از يادم رفته. حافظه‌ام را از دست داده‌ام. از اين بابت خيلي متأسفم."

    زن دستانش را روي ميز گذاشت و بار ديگر با نگاهش سخنان مرا به استهزا گرفت و با برق چشمانش به قلبم نيش زد. آرام و با صدايي غريب خنديد. در خنده‌اش خوش‌بختي و رضايت و بدبختي موج مي‌زد. سعي مي‌كردم از نگاهش فرار كنم.

    با خوشحالي گفت: "دروغ مي‌گويي الوين بلفورد. مي‌دانم كه دروغ مي‌گويي!"

    من با بي‌حوصلگي به سرخسها خيره شدم.

    گفتم: "اسم من ادوارد پينك‌همر است. من با چند نفر ديگر براي شركت در مجمع ملي داروسازان به اينجا آمده‌ام. قرار است پيشنهادي براي نگهداري شيشه‌هاي تهوع‌آور جوهر ترش و شيشه‌هاي راشل مطرح شود و من بعيد مي‌دانم شما علاقه چنداني به جزئيات اين خبر داشته باشيد."

    كالسكه‌اي پر زرق و برق، جلوي در ورودي ايستاد. زن برخاست. من بلند شدم و سرم را خم كردم.

    به او گفتم: "واقعا متأسفم كه چيزي به يادم نمي‌آيد. مي‌توانم توضيح بدهم اما مي‌ترسم متوجه موضوع نشويد. حرفهاي پينك‌همر را كه باور نداريد، ولي خب واقعا چيزي از گلهاي رز و بقيه چيزها يادم نمي‌آيد."

    زن با لبخندي حاكي از تأسف، سوار كالسكه شد و گفت: "خدانگهدار آقاي بلفورد."

    آن شب به تئاتر رفتم. وقتي به هتل برگشتم، مردي با لباسهاي تيره كه مدام ناخنهاي انگشتانش را با دستمالي ابريشمي مي‌ماليد سر راهم سبز شد.

    درحاليكه بيشتر به انگشتانش توجه داشت گفت: "آقاي پينك‌همر، ممكن است از شما خواهش كنم كمي با هم گپ بزنيم؟ اينجا يك اتاق هست."

    پاسخ دادم: "البته."

    مرا به اتاقي كوچك و ساكت راهنمايي كرد. در آنجا زن و مرد ديگري هم بودند. زن همين كه مرا ديد خواست جلو بيايد، اما مرد همراهش با دست، جلويش را گرفت. خود مرد به سراغم آمد. چهل سال داشت و موهاي ناحيه شقيقه سرش جو گندمي بود و صورتي بزرگ و متفكر داشت.


    ادامه دارد ...

  10. #10
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض 8/9

    قسمت هشتم :



    مرد با لحني صميمي گفت: "بلفورد، خوشحالم كه دوباره مي‌بينمت. البته مي‌دانيم كه همه چيز رو به راه است. به تو هشدار داده بودم. گفته بودم كه زيادي كار مي‌كني. حالا با هم برمي‌گرديم و خيلي زود خودت مي‌شوي."

    من به طعنه گفتم: "اين روزها خيلي‌ها مرا بلفورد صدا زده‌اند. اين شوخي ديگر واقعا خسته كننده شده. مي‌توانيد قبول كنيد كه اسم من ادوارد پينك‌همر است و اين كه من قبلا شما را جايي نديده‌ام؟"

    پيش از آنكه مرد چيزي بگويد، زن جيغ كشيد و از جا پريد. گريه‌كنان گفت: "الوين." محكم مرا گرفت و بار ديگر گفت: "الوين قلب مرا نشكن. من همسرت هستم. اسم مرا صدا كن، فقط يك بار. اي كاش مي‌مردي و به اين روز نمي‌افتادي."

    من دستانش را محكم ولي مؤدبانه كنار زدم.

    با لحني جدي گفتم: "خانم! معذرت مي‌خواهم اما انگار كسي را به جاي من اشتباه گرفته‌ايد. متأسفم."

    فكري به ذهنم خطور كرد و خنده‌كنان ادامه دادم: "متأسفم كه من و اين بلفورد را نمي‌توان مثل شيشه‌هاي تهوع‌آور جوهر ترش و راشل كنار هم چيد تا شناسايي راحت‌تر شود. خب براي فهم قضيه لازم است به مجموعه مقالات و سخنرانيهاي مجمع ملي داروسازها نگاهي بيندازيد."

    زن رو به مرد همراهش كرد و ناله كنان پرسيد: "چه شده دكتر والني؟ چه شده؟"

    مرد زن را به سوي در اتاق برد.

    شنيدم كه مرد گفت: "برويد به اتاق‌تان. من مي‌مانم و با او صحبت مي‌كنم. نه... به ذهنش آسيبي نرسيده. فقط قسمتي از مغزش... بله، مطمئنم حالش خوب مي‌شود. به اتاق‌تان برويد و ما را تنها بگذاريد."

    زن رفت. مرد سياه‌پوش هم كه همچنان با ناخن‌هايش ورمي‌رفت از اتاق خارج شد. به گمانم او پشت در منتظر ماند.

    مرد كه در اتاق مانده بود گفت: "آقاي پينك‌همر، مايلم كمي با شما گپ بزنم."

    در جواب گفتم: "بسيار خوب. البته معذرت مي‌خواهم چون قصد دارم راحت باشم. كمي خسته‌ام." روي كاناپه لم دادم و سيگاري روشن كردم. يك صندلي جلو كشيد و نشست.

    با لحني آرامش‌بخش گفت: "بيا برويم سر اصل مطلب. اسم شما پينك‌همر است."

    با خونسردي گفتم: "من هم اين را مي‌دانم. خب هر كس اسمي دارد، راستش هيچ به اسم پينك‌همر نمي‌نازم. اصلا وقتي اسمي را روي كسي مي‌گذارند، هر اسم ديگري جلوه‌اش را از دست مي‌دهد. فكر كن اسم من شرينگ هاوسن يا اسكروگينز است! اصلا پينك‌همر چه اشكالي دارد؟"

    مرد گفت: "اسم شما الوين سي. بلفورد است. شما يكي از برجسته‌ترين وكلاي دنور هستيد. شما دچار حمله حافظه‌پريشي شده‌ايد و همين باعث شده هويت‌تان را فراموش كنيد. علت اين حمله هم درگيري‌هاي زياد شغلي و استراحت و تفريح كم است. زني كه الان از اتاق بيرون رفت همسر شماست."




    ادامه دارد ...

صفحه 1 از 2 12 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •