خب بچه ها دیگه شروع کنید دیگه![]()
خب بچه ها دیگه شروع کنید دیگه![]()
در یک منطقه جایی در سرزمین Nosgoth , سارافان (Sarafan) مقام مقدسی از کشیشان جنگجو سوگند خورد که خون آشامان را نابود کند . آنها تیرهای چوبی بر روی زمین قرار دادند و خون آشامها را بر سر این تیر های چوبی نیزه ای قرار دادند تا همه ببینند .
این صحنه از میان آبهای برکه توسط 6 نفر از اعضای دایره نهم دیده شد .
( نکته : دایره نهم گروهی از جادوگران بودند که سوگند خورده بودند تا از ( ( Pillars of nosgoth محافظت کنند . یک عمارت باستانی که عامل ایمنی این سرزمین است .)
ناگهان خون آشامی به نام Vorador در اتاق ظاهر شد و نزدیک ترین محافظ را با شمشیر خود از بین برد. سپس او با استفاده از قدرت جادویی خود به محل استراحت محافظان رفت و آنها را به گوشه ای از اتاق پرتاب کرد و به زندگی آنها خاتمه داد .
حال جادوی این معبد به نظر میرسد که برای خون آشام ها مفید باشد . چون آنها میتوانند با این قدرت جادویی محافظ خون آشام ها به نام Malek را احضار کنند تا از آنها حمایت کند .
بعد Vorador خون آخرین محافظ را نوشید و ناگهان Malek ظاهر شد ولی Vorador از پشت به او حمله کرد . Malek برای محاکمه برده شد به خاطر از دست دادن دایره قدرت .
Mortanius جادوگر ( الهه مرگ ) Malek را محکوم کرد تا ابدیت در خدمت آنها باشد و از دایره قدرت محافظت کند . بعد روح Malek گرفته شد و چهره او بصورت اسکلت درآمد .
500 سال بعد Ariel محافظ توازن ناگهان توسط قاتلی نامرئی با خنجر مورد حمله قرار گرفت و کشته شد .
بعد از این واقعه Pillars of Nosgoth شروع کرد به شکستن و تبدیل شدن از رنگ سفید به سیاه . سالها بعد در شهر Ziegstrurhl یک انسان نجیب زاده به اسم کین ( Kain ) که از این شهر رد میشد به میهمانخانه شهر رفت تا در آنجا استراحت کند . مرد میهماندار برای باز کردن در مسافرخانه نیامد چون نیمه شب بود و شهر ناامن . کین ناامیدانه و با افسردگی در حال بازگشتن بود که ناگهان توسط چندین راهزن احاطه شد . کین سعی کرد که با آنها بجنگد اما سرانجام او شکست خورد و کشته شد . در جهنم کین به هوش آمد و دید که دستان او به دو ستون زنجیر شده است . او دید شمشیری که قاتلان او در سینه او فرو کرده بودند هنوز در سینه اش است . بعد Mortanius به سمت کین آمد و گفت تو به زندگی بازگشتی تا انتقام خودت را از قاتلانت بگیری .کین نیز کورکورانه و بدون فکر حرف او را باور کرد و آنرا پذیرفت . Mortanius شمشیر را از سینه کین بیرون آورد و او را آزاد کرد و بعد شمشیر را به او داد . وقتی کین شمشیر را گرفت زره فلزی او تیره رنگ شد و موهای او فاسد و خراب و چهره او وحشتناک شد . کین از آتش های کشنده و دردناک جهنم رد شد و از آنجا خارج شد .
وقتی کین به دنیای مادی بازگشت متوجه شد که آن جادوگر در جهنم او را تبدیل به یک خون آشام کرده و او متوجه شد که نقاط ضعفی نیز پیدا کرده مثل آسیب پذیری در مقابل نور و آب .
کین راه خود را برای پیدا کردن قاتلانش ادامه داد .کین با استفاده از توانایی های جدید خود به راحتی تمامی قاتلان خود را کشت و خون آنها را برای افزایش قدرت بدنی و توانایی هایش نوشید .کین فکر کرد که حالا ماموریت او تمام شده اما Mortanius به کین گفت که این افراد تنها زیردستان قاتل اصلی او بودند نه قاتل اصلی . او کین را برای گرفتن جواب سوالاتش و فهمیدن موضوع به Pillars of Nosgoth فرستاد .
در راه به سمت Pillars کین با خود فکر کرد که چرا Mortanius هیچ هشداری نداد که او تبدیل به خون آشام میشود . اما کین این را میدانست که سوختن در آتش جهنم بسیار سخت تر است و کین با امیدواری برای رسیدن به پاسخ سوالاتش راه خود را بسوی Pillars ادامه داد .
وقتی کین به Pillars of Nosgoth رسید او زنی را در آنجا دید . او در آنجا روح Ariel کشته شده را دید که نیمی از صورت او از بین رفته و چهره او ترسناک شده بود .
Ariel به کین گفت که به دنبال قاتل او بگردد و گفت وقتی که معشوقه او Nupraptor محافظ و کنترل کننده افکار جنازه او را دیده دیوانه شده و دیوانگی او باعث دیوانه شدن بقیه محافظان نیز شده چون او کنترل کننده افکار است و دیوانگی او روی دیگران هم اثر گذاشته است . او به کین گفت که بعد از کشته شدنش Pillars از حالت عادی خارج شده و نیروهای مفید آن تبدیل به نیروهای شیطانی شده . Ariel به کین گفت که او باید تمامی محافظان Pillars را بکشد تا نیروهای آن دوباره بازیابی شوند تا دوباره سرزمین Nosgoth به حالت تعادل و اصلی خود برگردد و صلح در آن برقرار شود . کین به Ariel گفت که سرنوشت سرزمین Nosgoth برای او مهم نیست و Ariel در جواب گفت که او باید اینکار را برای خودش انجام دهد تا بتواند به حالت اولیه و انسانی خود بازگردد . و گفت توباید در ابتدا Nupraptor را بکشی . با اعتقاد به اینکه کشتن محافظان او را از نفرین و حالت خون آشامی خارج میکند کین به سمت هدفش به راه افتاد . او در طول راه به وجود یک قدرت دیگر در خود پی برد و آن قدرت قدرتی بود که باعث میشد کین بصورت خفاش در بیاید و به قسمتهای مختلف سرزمین Nosgoth پرواز کند . در ادامه راه او به شهری به نام Teincheneroe رسید . شهر نفرین شده ای که ظاهرا هیچ انسان واقعی در آن وجود نداشت . حال به عنوان یک خون آشام کین متوجه شد که خودش نیز بهتر از ساکنان آنجا نیست . او در شهر مرد عجیبی را ملاقات کرد . او به کین گفت که اگر چه تو یک بیگانه ای اما اگر با دقت به اطرافت نگاه کنی میتوانی چیزهایی را که میخواهی ببینی . بعد از گذشتن از این شهر و زمانی که کین داشت وارد شهر Vasserbunde میشد او آبشار بزرگی را دید که آب از قسمت بالای قلعه Nupraptor به پایین میریزد . وقتی که به قلعه نزدیک شد صدای جیغی را شنید . کین لبخندی زد چون به غیر از او ظاهرا کس دیگری بود که داشت شکنجه میشد و عذاب میکشید . وقتی کین داخل قلعه شد دید که Nupraptor در حال به بند کشیدن و شکنجه دادن زنان است . Petrefield و Bloodied به دیوار زنجیر شده بودند . وقتی کین دید که آنها دارند زجر زیادی میکشند به زندگی آنها خاتمه داد . او وقتی به سمت Nupraptor رفت دید که Malek از او محافظت میکند . Nupraptor به Malek گفت که آنها را تنها بگذارد و او نیز اطاعت کرد و آن دو را در اتاق تنها گذاشت .
ناگهان Nupraptor گلوله آنشین به سمت کین پرتاب کرد ولی کین خود را کنار کشید و به سمت او رفت و با یک ضربه شمشیر سر او را از بدنش جدا کرد . بعد کین سر Nupraptor را به Pillars برد تا آنرا به عنوان مدرک به Ariel نشان بدهد و به او بفهماند که وظیفه اش را انجام داده .
بعد کین وقتی به آنجا رسید سر را در مقابل ستون افکار قرار داد و ستون شروع کرد به ترمیم شدن و برگشتن به حالت سفید و سالم اولیه خود . Ariel به کین گفت که هر محافظ یک مدال دارد که آنها با قدرت این مدال با Pillars در ارتباط هستند . برای اینکه Pillars به حالت اولیه برگردد به یکی از این مدالها نیز نیازاست .بعد کین برای انجام ماموریتش به سمت قلعه Malek رفت . وقتی به محل زندگی Malek رسید با صدای عجیبی به خودش آمد . ناگهان از جانب موجوداتی روح مانند مورد حمله قرار گرفت . آنها از نظر ظاهری شبیه Malek و بسیار قوی بودند . کین در درگیری زخمی شد و از هوش رفت . وقتی به هوش آمد دید که زخمی شده و کسی نیز درآنجا نیست تا او از خونش تغذیه کند و خود را مداوا کند . کین برای اینکه از دست این موجودات نجات پیدا کند به طرف وسیله تولید کننده این موجودات رفت و آن را از بین برد . از بین بردن این وسیله باعث شد قدرت سربازها از بین برود و خود آنها نیز نابود شوند . حال کین رفت تا Malek را از بین ببرد . در حالی که کین داشت به سمت هال اصلی قلعه میرفت از راهرویی عبور کرد که پر از موجوداتی یخ زده و مرده بودند و معلوم بود که سالیان زیادی از مرگ آنها میگذرد . وقتی کین به هال بزرگ رسید Malek را دید که به سمت او می آید . کین به او حمله کرد ولی ملک ناگهان با جادوی خود دروازه ای جادویی درست کرد و وارد آن شد و ناپدید شد . کین با دست خالی و ناامید به سمت Pillars بازگشت . Ariel پس از صحبت کردن کین را به سمت معبد Oracle of Nosgoth فرستاد تا بتواند در آنجا اطلاعات بیشتری راجع به Malek بدست بیاورد . کین برای رفتن به معبد به طرف شرق قلعه Malek رفت . او برای رفتن به معبد باید از مجموعه بزرگی از غارها با راههای سردرگم و گیج کننده و خطرناک میگذشت . وقتی کین در حال گشتن غار برای راه اصلی بود به منطقه ای رسید که در آنجا دیواره جادویی محافظی قرار داشت و در کنار آن یک گیوتین با مقداری خون در اطراف آن و یک کتاب . کین شروع به خواندن کتاب کرد و او متوجه شد که اعضای دایره نهم چگونه Malek را با قدرتهای جادویی بوجود آوردند و اینکه چگونه در زمان های گذشته نیروهایی به رهبری Sarafan شروع به نابود کردن خون آشام ها کرده اند . کین کتاب را بست و دیگر به خواندن ادامه نداد . کین به اتاقی که در آن یک دیگ بزرگ قرار داشت رسید . او در آنجا Oracle را ملاقات کرد . یک پیرمرد با یک کلاه که عصایی در دست داشت . کین از او خواست تا به سوالاتش پاسخ دهد و پیرمرد از او درخواست کرد تا به اتاقش بروند تا بتواند به سوالاتش پاسخ دهد . و پیرمرد شروع کرد به گفتن این جملات :
* پادشاه Ottmar تنها امید ماست برای شکست دادن موجودات جهنمی .
* پادشاه Ottmar مفیدترین و تنها امید ما و ....
وقتی کین دید که Oracle حرفهای بیهوده ای میزند که به درد او نمیخورد حرف او را قطع کرد و گفت فقط به من بگو Malek کیست و چگونه میتوانم او را شکست دهم . پیرمرد گفت Malek آخرین نفر از گروه دایره نهم و جزو محافظان Pillars of Nosgoth است . او بسیار قدرتمند است و شکست دادن او به این آسانی نیست . او به هیچ کس اجازه نخواهد داد که به Pillars نزدیک شود . ولی Vorador را پیدا کن و از او بپرس . او راه شکست دادن Malek را میداند . کین پرسید Vorador را کجا میتواند پیدا کند و پیرمرد به او گفت که به سمت جنگل ترموجنت برو تا بتوانی او را پیدا کنی . ( Termojent Forest )
بعد ناگهان پیرمرد ناپدید شد و کین را تنها گذاشت . کین تصمیم گرفت که Vorador را پیدا کید تا در مورد نحوه شکست دادن Malek از او کمک بخواهد . کین به جنگل رسید . جایی که نور خورشید به سختی از بین درختان به زمین میرسید . کین تعجب کرد که چطور Vorador میتواند در چنین مکان ترسناک و خطرناکی زندگی کند . وقتی کین به کاخ باستانی خون آشام ها رسید از بزرگی و عظمت و تجملی که Vorador برای خودش دست و پا کرده بود متعجب شد . کین شروع به گشتن کاخ برای پیدا کردن Vorador کرد . در ادامه کین بالاخره اتاق Vorador را پیدا کرد . اتاق پر بود از زنان و مردانی که با قلابهای گوشت از دیوار آویزان شده بودند . بوی خون حس خون آشامی کین را تحریک میکرد . روی یکی از دیوارهای اتاق با خون نوشته شده بود Mausceler Dei . کین به گشتن برای پیدا کردن Vorador ادامه داد . وقتی اتاق را پیدا کرد بالاخره توانست خون آشام بزرگ Vorador را ببیند . کین وقتی Vorador را دید بسیار شوکه شد چون او بسیار شبیه او بود . Vorador بسیار خوشحال بود که توانسته بود یک خون آشام دیگر را ببیند چون در این روزها کمتر کسی پیدا میشود که Vorador بتواند او را ببیند مخصوصا یک خون آشام جوان . او جامی پر از خون به کین تعارف کرد . کین متوجه شد که Vorador فکر میکند که خون آشام ها خدا هستند و انسانها وسیله ای هستند برای ادامه زندگی خدایان . بعد Vorador شروع کرد به صحبت کردن در مورد اینکه اوچگونه 6 نفر از اعضای دایره نهم را کشته و چگونه محافظ شخصی خود یعنی Malek را از بین برده است . بعد Vorador به کین گفت که نباید در کارهای او دخالت کند وگرنه عذاب و شکنجه همیشگی نصیب او خواهد شد . سپس Vorador انگشتر خود را به کین داد و گفت اگر احتیاج به دستیار و کمک داری این حلقه به تو کمک خواهد کرد و بعد او از کین خواست که اینجا را ترک کند . و کین کاخ را ترک کرد . در خارج از کاخ Mortnius با استفاه از تلپاتی و حرف زدن در فکر کین به او گفت که سه محافظ در سمت شمال قرار دارند و آنها با استفاده از قدرت خود بر روی سرزمین Dark eden تسلط دارند . در ادامه راه کین از شهر Uschtecheim گذشت . شهری که در آنجا شایعه شده بود که سالیان سال پیش خون آشام بزرگ و جد خون آشام ها Janos Aurdron متولد شد . در این شهر او انسانها را میکشت و از خون آنها تغذیه میکرد تا اینکه یک روز قلب او از هم گسیخته شد و مرد . بعد از ترک کردن Uschtecheim کین به بهشت تاریک رفتDark Eden) ) . در آنجا کین توسط دیواره ای جادویی محاصره شد . این دیواره مدام گسترش می یافت و همه چیز را در سر راه خود از بین میبرد . کین وقتی از حفاظی که محاصره اش کرده بود رد شد هیچ آسیبی ندید . چون از قرار معلوم این حفاظ فقط بر روی موجودات زنده اثر میگذاشت . کین به راه خود ادامه داد و به قصری که 3 محافظ در آن زندگی میکردند رسید . در آنجا از بالای یکی از برجها نیروی نورانی خاصی وجود داشت که به سمت پایین می آمد . وقتی کین داخل قصر شد دید که قصر بسیار بزرگتر از آن چیزی است که ظاهرش نشان می داد . کین گشت تا بالاخره با سه محافظ مواجه شد . کاهنی به نام Bane و یک کیمیاگر به اسم Anarcrothe و Dejoule . کین خوشحال شد که بالاخره به هدف خود نزدیک شد . Dejoule و Bane با دیدن کین خواستند تا با او مقابله کنند اما Anarcrothe فرار کرد و با قدرت خود Malek را احضار کرد تا از آنها محافظت کند . کین از بزدلی او بسیار خشمگین شد و او از حلقه ای که Vorador به او داده بود استفاده کرد تا خون آشام بزرگ را احضار کند . Malek اعلام کرد که بالاخره او حال میتواند با Vorador بجنگد و او را از بین ببرد تا جهان از دست عذابهای او راحت شود . Malek به Vorador گفت که او را میکشد و تکه تکه میکند و به عنوان غذا به سگهای خود میدهد . و بعد این دو دشمن شروع کردند به جنگ با هم . هر کدام قدرت خود در استفاده از مهارت های مخصوص خود را به طرف مقابل نشان میدادند و از جادوها استفاده میکردند . Vorador ناگهان تبدیل به گرگ شد و به سمت Malek پرید و .... کشته شدن Malek . بعد او به سمت Bane نیز حمله کرد و او را نیز کشت . بعد Dejoule تصمیم گرفت کین را بکشد . او با استفاده از قدرت مخصوص خود کاری کرد که زیر پای آنها شروع به جوشیدن آب کرد . کین که به آب حساس بود و از آن آسیب پذیر بود با استفاده از قدرت خود به شکل مه درآمد و از آنجا کمی دور شد . بعد Dejoule گلوله ای به سمت کین پرتاب کرد اما کین با قدرت خود قبل از اینکه گلوله به او برخورد کند آنرا کنترل کرد و گلوله را به سمت خود او پرتاب کرد . گلوله به او خورد و کشته شد . بعد کین لباس Bane و ساعت Dejoule را برداشت تا از آنها برای ترمیم Pillars استفاده کند . کین وقتی که به Pillars رسید وسایل را در جای مخصوص خود قرار داد و قسمتهای دیگری نیز ترمیم شدند . Ariel به کین گفت که محل محافظ بعدی یعنی Azimuth جایی در قلب شهر مقدس Avernus است . وقتی کین به شهر Avernus رسید خود را در شهری دید که تمامی ساختمانهای آن آتش گرفته اند و جسدهای سوخته مردم در همه جا وجود دارد . کین رفت و توانست سرچشمه این فاجعه را بیاید . یک کلیسا که تنها جایی بود که هیچ آسیبی ندیده بود و باید تمام این فاجعه ها از همین نقطه شروع شده باشد . کین داخل آنجا شد . کین پس از جستجو روح ربا را دید ( Soul Reaver ) . یک سلاح افسانه ای که با جذب کردن ارواح به قدرت خود اضافه میکرد . در قسمتهای داخلی تر کین یک کتاب پیدا کرد که اثر دست خونی یک نفر بر روی آن نقش بسته بود و بدلیل خونی که روی آن ریخته بود بسیاری از قسمتهای آن قابل خواندن نبود . کین در طول راه یک لیوان نیز پیدا کرد که عکسی با مضمون مبارزه Vorador و Malek روی آن نقش بسته بود . بعد بالاخره کین توانست Azimuth را ملاقات کند . او هیولاهای زیادی را برای مبارزه با کین ساخت اما کین همه آنها را کشت و توانست بسیار راحت Azimuth را نیز شکست دهد و او را بکشد . بعد از کشته شدن Azimuth کین چشم سوم را بدست آورد و او میتوانست از آن برای ترمیم Pillars استفاده کند . کین علاوه بر این وسیله دیگری نیز پیدا کرد که با استفاده از آن میتوانست زمان را به جلو یا عقب ببرد . وقتی که کین به Pillars رفت و قسمتی دیگر را نیز ترمیم کرد Ariel برای کین توضیح داد که چگونه Azimuth وسیله کنترل زمان را از Moebius محافظ زمان دزدیده و از آن برای در اختیار گرفتن موجودات شیطانی در زمانهای مختلف استفاده کرده . بعد Ariel در مورد موجودی به نام Nemesis صخبت کرد که در قسمتی از این سرزمین او چگونه همه چیز را نابود کرده است . او به کین گفت که باید به King ottmar در شهر Willendorf و لشکرش کمک کند تا Nemesis را از بین ببرند . چون آنها تنها کسانی هستند که میتوانند در مقابل Nemesis بایستند . وقتی کین به Willendorf رسید سعی کرد که با جادویی که او را بصورت انسان معمولی نشان میدهد داخل شهر شود ولی در دروازه ورودی جادوی او خود به خود باطل شد و جادو به او اجازه داخل شدن را نمیداد . کین در آنجا در مورد یک مقبره باستانی شنید که یکی از محل های مخفی اجداد King ottmar بوده است . کین داخل معدنی قدیمی شد و چشمه ای از خون در آنجا پیدا کرد . وقتی کین از آن خون نوشید دید که چهره او مثل انسانهای معمولی شد . حال با این تغییر قیافه کین میتوانست داخل شهر شود . کین در ادامه راه به یک کتابخانه رسید که تعداد زیادی کتاب در آنجا وجود داشت . کین به جستجو در بین کتابها پرداخت و دو کتاب نظر کین را جلب کرد . اولی کتابی بود که در مورد دایره نهم که از Pillars محافظت میکردند صحبت میکرد . کین پس از خواندن کتاب متوجه شد که Pillars of Nosgoth با قدرت خود از سرزمین Nosgoth محافظت میکند و زمانی که یکی از اعضای دایره نهم بمیرد قسمتی از Pillars از بین میرود مگر اینکه کسی جانشین او بشود . کتاب دیگر در مورد فرقه عجیبی صحبت میکرد که به اطراف سرزمین Nosgoth آمده بودند و بسیاری از مردم فریب آنها را خورده و جزو آنها شده بودند . ولی در کتاب ننوشته بود که خدایی که اعضای این فرقه پرستش میکردند چه نام داشت . کین به سمت شهر رفت و داخل شد و به سمت قصر پادشاه رفت . در داخل قصر پادشاه Ottmar کین به سمت اتاق پادشاه رفت اما یک مرد راه او را بست و به کین گفت که پادشاه عزادار است و هیچ کس را ملاقات نمیکند . کین او را گرفت و گوشه ای پرتاب کرد و به سمت اتاق پادشاه به راه افتاد . در اتاق کین پادشاه ر ادید که برای دخترش عزاداری میکند . پادشاه به کین گفت که در روز تولد دخترش او دستور داده بود که بهترین عروسک سرزمین Nosgoth را برای دخترش درست کنند و هر کس که بهترین عروسک را میساخت جایزه بزرگی نصیب او میشد . برنده عروسک سازی بود به اسم Elzavir . بعد از مدتی ناگهان دختر پادشاه روح خود را از دست داد و مانند یک عروسک بدون جان شد . پادشاه دچار افسردگی شد و به هیچ چیز جز دختر خودش فکر نمیکرد . پادشاه گفته بود که هر کس که بتواند دختر او را به حالت اولیه اش برگرداند صاحب امپراتوری او خواهد شد . کین آنجا را ترک کرد تا آن عروسک ساز را پیدا کند . کین با خود فکر کرد که با این وضعیت ارتش پادشاه نمیتوانند با Nemesis مقابله کنند چون بسیاری از سربازان برای پیدا کردن عروسک ساز عازم مکان های دیگری شده بودند . کین با پرس و جو از دیگران در مورد یک تونل شنید که او را به محل زندگی عروسک ساز یعنی Elzavir میبرد . کین برای پیدا کردن عروسک ساز به سمت شمال رفت . در دریاچه ارواح سرگردان کین قصر آن عروسک ساز را پیدا کرد و توانست با او ملاقات کند . عروسک ساز با جادوی خود عروسکهایی را برای مقابله با کین احضار کرد ولی کین همه آنها را کشت . حال نوبت خود عروسک ساز بود . کین او را نیز کشت و سر از بدنش جدا کرد .کین متوجه شد که عروسک ساز روح دختر پادشاه را در یک عروسک زندانی کرده . او عروسک را نیز برداشت . کین به willendorf بازگشت در حالی که در یک دستش سر آن عروسک ساز و در دست دیگر آن عروسک قرار داشت . جادوگران پادشاه به سرعت روح را به بدن دختر پادشاه وارد کردند و پادشاه نیز خوشحال تجدید قوا کرد و خود را برای مقابله با Nemesis آماده کرد . در میدان جنگ سربازان پادشاه و کین در مقابل Nemesis قرار گرفتند . قبل از اینکه جنگ شروع شود پادشاه با سربازان خود صحبت کرد و به آنها دلگرمی داد و جنگ شروع شد . سربازان پادشاه دلیرانه میجنگیدند اما خیلی زود توسط سربازان Nemesis از پای درمی آمدند . پادشاه نیز در جنگ کشته شد و در لحظات پایانی عمرش گفت که او نگران سرنوشت دخترش و همین طور سرزمین Nosgoth است . وقتی که همه کشته شدند کین چاره ای جز فرار نداشت . او با وسیله ای که از Azimuth بدست آورده بود و برای کنترل زمان بود توانست فرار کند . حال سرزمین Nosgoth در اختیار و تحت سلطه Nemesis بود . ناگهان زمین اطراف کین تغییر کرد و به جای آن همه خون و جسد همه جا شروع کرد به سبز شدن و روییدن گیاهان و برگشتن به حالت عادی . بعد وسیله کنترل کننده زمان در دستان کین شکست و تکه تکه شد . کین به زمان دیگری برده شده بود . کین ناگهان سردردی احساس کرد و در رویاهای خود Moebius را دید که در جمعی در نزدیکی پادشاه William قرار دارد . پس از اینکه رویاها تمام شد کین به سمت شمال و محل زندگی Nemesis رفت ولی در آنجا سرزمین پادشاه ویلیام قرار داشت و خبری از Nemesis نبود . کین در ادامه متوجه شد که به 50 سال قبل بازگشته . کین تصمیم گرفت که پادشاه جوان را بکشد تا در 50 سال بعد موجودی به نام Nemesis وجود نداشته باشد . در داخل قصر ویلیام , کین Moebius را دید که در حال صحبت کردن با ویلیام بود . با دیدن کین Moebius در مورد کین هشدار داد و به یلیام شمشیر Soul Reaver را داد و هر دو از اتاق خارج شدند . دو سرباز به سمت کین آمدند و کین با آنها مقابله کرد و آنها را کشت . بعد او به سمت ویلیام رفت و محافظانش را کشت و خود ویلیام را نیز کشت . حال کین تاریخ را تغییر داده بود . او در قصر وسیله کنترل کننده زمان دیگری پیدا کرد و به زمان خودش بازگشت . در خارج از قصر ویلیام هیچ پرچم جنگی برافراشته نبود اما یک چیز نادرست بود . از سمت جنوب صدای فریاد و شمشیر و بوی خون می آمد . شکارچیان خون آشام . کین متوجه شد که با کشته شدن پادشاه محبوب آنها یعنی ویلیام او خشم انسانها را برانگیخته و آنها به جنگ با خون آشام ها و انتقام گرفتن از آنها پرداخته اند .
در بین راه در نزدیکی شهر او صدای تشویق مردم را شنید . و توسط مردم شهر Stahlberg تشویق میشد چون باعث نابودی Nemesis شده بود . کین به سمت جمعی از مردم که در گوشه ای تجمع کرده بودند رفت . او در آنجا با کمال تعجب دید که جلاد سر Vorador را با گیوتین قطع کرده و با افتخار آنرا دردستش گرفته و به مردم نشان میدهد . حال کین تنها خون آشام سرزمین Nosgoth بود . در ادامه کین Moebius را ملاقات کرد . او به کین گفت که آینده او را دیده . او خواهد مرد . اما کین به او گفت که او از مردن باکی ندارد و او آماده مردن است . همان طور که تو آماده مردن هستی . بعد کین به سرعت به سمت Moebius حمله کرد و او را کشت و ساعت شنی که همراهش بود را برداشت . حال کین باید به سمت Pillars میرفت . کین به شکل خفاش در آمد و به سمت Pillars of Nosgoth رفت . کین در آنجا Mortanius و Anarcrothe را دید که با هم در حال بحث بودند . کین در پشت یکی از ستونها پنهان شد و به حرف آنها گوش داد . Anarcrothe به Mortanius گفت که او به آنها خیانت کرده اما Mortanius گفت که دایره نهم باید از بین برود چو نتوانسته به وظایف محوله اش عمل کند . Anarcrothe نیز در جواب گفت که دایره نهم باید پابرجا بماند و او یا باید به آنها کمک کند یا بمیرد . Mortanius نیز جواب رد داد .
Anarcrothe گلوله ای آتشین به سمت Mortanius پرتاب کرد اما ناگهان جادوگری به نام Merely ظاهر شد و گلوله آتشین را منحرف کرد و با جادوی خود Anarcrothe را کشت . کین خودش را نشان داد و گفت که Mortanius باید کشته شود تا Pillars ترمیم شده و به حالت اولیه خود بازگردد . Mortanius گفت به غیر از من Merely هم هست . اول او را بکش . جادوگر Merely با قدرت خود یک undead ساخت تا با کین مقابله کند اما کین آن موجود را از بین برد و به راحتی Merely را نیز شکست داد . کین به سمت Mortanius حمله کرد و او را نیز کشت . اما ناگهان جنازه او نبدیل به هیولای سیاه رنگ غول پیکر شد .
هیولایی که Ariel در مورد آن با کین صحبت نکرده بود . کین شمشیر خود را بیرون آورد و فریاد زد Vae Victus و به سمت آن موجود حمله کرد و بعد از مبارزه ای سخت کین موفق شد آن هیولا را شکست دهد .
کین از مدال او برای ترمیم قسمت دیگری از Pillars استفاده کرد . حال تمامی ستونها ترمیم شده بودند به غیر از ستون تعادل ( Pillars of Balance ) . کین متوجه شد که خود او آخرین نگهبان و نگهبان تعادل است . حال او دو راه بیشتر نداشت . یا خودش را بکشد و باعث ترمیم Pillars و برگشتن این سرزمین به حالت اولیه بشود و نسل خون آشام ها بطور کلی از سرزمین Nosgoth برانداخته شود یا خودش را نکشد و Pillars را به همین حالت باقی بگذارد و این سرزمین به یک مکان نفرین شده تبدیل شود . کین دید که نمیتواند از جان خود بگذرد و تصمیم گرفت که خودش را نکشد و Pillars را به حال خود بگذارد .
ستونها فروریختند و سرزمین Nosgoth برای ابدیت تبدیل به مکانی نفرین شده شد . کین به قصری که در نزدیکی Pillars قرار داشت رفت و جامی پر از خون خورد و با خود فکر کرد که : Vorador درست میگفت . خون آشام ها خدایانی هستند که وظیفه آنها حکومت بر انسانهاست .
پرنس 1 پر از نکته های جالب و همچنین مزه پرانی های پرنسه
پرنس در ابتدا با پدرش به هندوستان حمله میکنند ....پرنس جوان و ماجراجو در حین جستجو در قصر مهاراجه خنجری جادویی را پیدا میکنه ....در همون لحظه قسمت از سقف ریزش میکنه و روی پرنس میریزه ولی پرنس که خنجر رو در دست داره با برگردوندن زمان به عقب موفق میشه خودش رو قبل از له شدن نجات بده...
پرنس بعد از پیدا کردن خنجر به جایی برمیگرده که پدرش و مهاراجه و وزیر مهاراجه در مقابل یک ساعت شنی بزرگ ایستاده اند...پرنس به نزد پدر میاد و ماجرا رو تعریف میکنه ....وزیر که میدونه چی در دست پرنس قرار داره به پرنس میگه که این خنجر کلید قدرته و تو باید اون رو در محل مخصوصش در ساعت شنی فرو کنی....خب بقیه ماجرا رو که میدنید...وزیر حالا میتونست همون جادوی سیاه خودش رو آزاد کنه...و تمام افرادی که در اطرافشون بودند مبدل به هیولاهای شنی شدند.....پرنس سر همین قضیه پدر و بهترین دوستش که یکی از سرداران پدرش بوده از دست میده....فقط سه نفر سالم میمونن....پرنس- وزیر- ودختری به نام فرح که طلسمی بر گردنش داشت......
خب شما در جاهای مختلف بازی شوخی های پرنس را میشنوید....مثلا در یک جا پرنس و رح در یک کتابخانه بزرگ گیر کردند و فرح در قسمتهایتهای پایین داره توی کتابها میگرده و میگه که خدای روشنایی راه را به شما نشان خواهد داد و....که صدای پرنس در میاد ::چه ربطی داره ...یه کاری کن از اینجا بریم بیرون
یا پرنس در حال حرف زدن با خودشه و سعی میکنه خودش رو از زندانهای پایین قصر خلاص کنه که یه دفعه به خودش خودش میاد و میگه نه خدای من ...دیوونه شدم ...دارم با خودم حرف میزنم..
در ضمن اگر از دید خود پرنس مدتی به فرح نگاه کنید فرح ناراحت میشه و میگه که به من زل نزن و اگر ادامه بدید میگه که تو چشمهای آبی قشنگی داری اگر دلت خواست میتونی نگاه کنی.....
خب بگذریم پرنس و فرح ادامه میدن تا فرح در یک قسمت ماجرا از پرنس کمی جلوتر میره و در یک تونل مارپیچ (وزیبا) پایین میره و پرنس هم بدنبالش ....در یک جا به یک تالار استوانه ای شکل بزرگ میرسه که صدای فرح بگوش میرسه ...(باز هم شیرین کاری های پرنس) سرانجام پرنس فرح رو در یک استخر زیبا پیدا میکنه ..حالا وقتشه که کمی آبتنی کنه و خستگی رو از بدنش بیرون کنه....پرنس بعد از آبتنی خوابش میبره و بعد از بیداری میبینه که خنجرش نیست ....سرانجام بعد از تلاش بسیار موفق میشه تا خنجر رو از فرح پس گیره ولی فرح بخاطره لجاجت با پرنس در اثر یک حادثه توسط غولهای شنی مورد حمله قرار میگیره و به پایین پرت میشه ....پرنس حالا همه چیز رو از دست داده.....پدرش ...بهترین دوستش و حالا عشقش....
به سمت ساعت شنی میره تا اون رو نابود کنه....در همین موقع ها بود که میفهمه اگر خنجر رو از بالا وارد ساعت شنی بکنه این جادوی سیاه خاتمه پیدا میکنه...درست در لحظه ای که میخواد این کار رو بکنه وزیر پیداش میشه و از پرنس میخواد تا در مقابل زنده کردن فرح خنجر رو بهش بده ولی پرنس قبول نمیکنه و خنجر رو در بالای ساعت شنی فرو میکنه.
خب حالا ممکنه که این سوال پیش بیاد که چرا پرنس داستان رو تعریف میکرده..( نکته جالب در زمانی که پرنس در بازی کشته میشد :پرنس میگفت که نه ...نه اصلا این طوری نبود یا اینکه من چنین چیزی رو یادم نمیاد) ..بزارین تا براتون بگم...
درست بعد از این کار پرنس ناگهان از خواب بیدار میشه و میبینه که نزدیک صبحه و هنوز در اردوگاه پدرش بسر میبره و قراره که فردا به کاخ مهاراجه با کمک وزیر (خیانت وزیر به مهاراجه) حمله کنن.پرنس به سرعت دست به کار میشه و خودش رو مخفیانه به اتاق فرح میرسونه ...فرح چون زمان برگشته چیزی به خاطر نمیاره .... سرانجام پرنس میشینه و ماجرا رو از سیر تا پیاز برای فرح تعریف میکنه و به فرح در مورد خیانت وزیر هشدار میده...وقتی پرنس میخواد از قصر مهاراجه خارج بشه وزیر جلوش سبز میشه ....یک مبارزه جالب و پرنس وزیر رو میکشه وخنجر رو به فرح میده از اتاق فرح با قلبی شکسته خارج میشه( چون فرح حرفهاش رو به طور کامل باور نکرده بود)....
Heroes of Might and Magic V
داستان بازی از این قرار است که امپراطور گریفین می خواست مراسم ازدواج نیکلای، امپراطور جوان و بانو ایزابل را برگزار کند. ولی این مراسم به دلیل حمله ی شیاطین که از کوه آتش بازگشته اند، به هم می خورد. نیکلای به یکی از فرماندهان خود، گودریک می گوید که ایزابل را به قصر تابستانی ببرد و خود نیکلای هم با شیاطین به جنگ می پردازد. بالاخره ایزابل هم تصمیم میگیرد که یک ارتش بزرگ و قوی درست کند تا نیکلای را نجات دهد و... . این یک قسمت کوچک از داستان بازی بود که برایتان گفتم. بعد از این دمو ( همین داستانی که گفتم به صورت دمو پخش می شود ) بازی شروع می شود و از این به بعد، همه چیز دست شما و ایزابل و دیگر سخصیتهایی است که کنترل آنها را در اختیار دارید. از همین دموی اول کار معلوم است که بازی خیلی عالی و با کیفیت عالی طراحی شده و اشکالاتی که در اول نقد گفته بودم، زیاد در بازی تاثیری نمی گذارد. البته همون طور که گفته شد، کمی باعث دلسرد شدن از بازی می شود، ولی با این کیفیتی که بازی دارد، امکانی برای دلسرد شدن وجود ندارد. طراحی دمو ها و مراحل بسیار عالی انجام شده است. در بازی تک نفر، 6 مرحله ی گوناگون وجود دارد که در هر یک از مراحل، کنترل یکی از کلاسهای شش گانه و ارتش مخصوص به آن کلاس را به عهده خواهید داشت.
مثل بیشتر بازی ها، مرحله ی اول بیشتر برای آموزش و یاد گیری بازی کن با نوع بازی کردن و ساخت و ساز و از این جور کارها است. ولی مراحل بعدی هم سخت تر می شود و هم آموزشی در کار نیست و شما باید در همان مرحله ی اول، بدون اینکه به بازید، همه چیز را حسابی یاد بگیرید تا در مراحل بالاتر داستان را خراب نکنید. البته با باختن و پیروز شدن شما داستان تغییر نمی کند. چون شما باید حتما در جنگها پیروز شوید. وگر نه باید درجا بزنید. شما می توانید ارتش خود را با ارایش های مخصوصی قرار دهید که بسیار هم تعیین کننده است. البته شما می توانید این کار را به عهده ی رایانه هم بگذارید که به جز شکست چیز دیگری به شما هدیه نمی کند. پس به نفعتان است که خودتان چیدمان نیروها را انجام دهید تا " کمتر " شکست بخورید. نحوه ی ارتقا قدرت بین قهرمانها هم فرق کرده و از سری های قبلی، خیلی پیچیده تر و گسترده تر شده. در واقع نیوال ( شرکت سازنده ی بازی که به جای بلیزارد آمده است ) سعی دارد که کم کم بازی را از حالت استراتژی به حالت نقش آفرینی تغییر دهد و شاید بعد از نقش افرینی به اکشن سوم شخص، و در آخر هم به اول شخص تغییر دهد!!! کسی نمی داند این نیوال چه بر سر دارد؟!در این بازی، شما می توانید مهارتهای بدردبخوری را یاد بگیرید تا در جنگ کارایی بیشتری داشته باشد و بتوانید دشمن را راحت تر شکست دهید.
روش یاد گیری و بالا بردن مهارت در جادو ها، کاملا با سری های قبلی فرق کرده و شما دیگر نمی توانید برای یادگیری هر جادو، Wisdom خود را بالا ببرید تا جادو ها را یاد بگیرید، بلکه باید از بین چهار جادوی موجود، یکی را انتخاب کنید. البته می توانید چند تا جادو را یاد بگیرید ولی برای شروع کار، بهتر است که فقط در یکی از چهار جادو مهارت پیدا کنید. این چهار جادو عبارتند از: جادوی روشنایی، جادوی فراخوانی، جادوی سیاه و جادوی مخرب.شما می توانید با یاد گیری جادو ها گروهی، به راحتی، حال دشمن را بگیرید. مثلا می توانید با نفرین کردن، به جای اینکه نفرینتان فقط به یک نفر اثر کند، به یک محوطه ی بزرگ اثر می کند که حسابی دشمنانتان قافل گیر می شوند. جادوی فراخوانی این کار را می کند که موجوداتی را از زمینها اطراف خود، به داخل ارتشتان می آورد و آنها هم می توانند از جادوهای خود استفاده کنند. یک جادوی غیر جنگی هست به نام Townportal که شمارا به نزدیک ترین شهر خودی، می برد.
از دیگر تغییرات بازی، گرافیک آن است که به صورت سه بعدی ساخته شده است. در بسیاری از بازی های دیگر، این عمل ( که گرافیک را از دو بعدی به سه بعدی تغییر دهند ) منجر به شکست و عدم موفقیت بازی شده است، ولی در Herose دقیقا برعکس اتفاق افداده است و این کار، خیلی هم باعث پیشرفت و ترقی بازی شده است. البته اشکالاتی هم دارد که نباید نها را نادیده گرفت که در مقابل یک بازی به این خوبی، نادیده بگیرید بهتر است!!! مثلا دوربین حرکات نسبتا محدودی دارد که کمی بازیکن را ناراحت می کند که زیاد هم چیز مهمی نیست و با کمی سرو کله زدن با بازی، به این مشکل عادت خواهید کرد. ولی یکی از مشکلاتی که به صورت ناگهانی حال بازیکن را میگیرد، این است که دوربین در بعضی از زوایاکه قرار میگیرد، بنا به دلایلی، ناگهان سرعت بازی از لاکپشت هم کند تر می شود که از این مشکل به هیچ وجه نمی توان گذشت چون مثلا شما همه چیز را برای شکست دشمن اماده کرده اید و می خواهید با یک حمله ی بزرگ دشمن را قافل گیر کنید که یک دفعه سر عت بازی این هیجان را از بین می برد. از موسیقی بازی برایتان بگویم. فقط نمیدانم چه مثالی بزنم که کاملا دوهزاریتان بیفتد. آهنگ بازی یعنی گادفادر!!! البته از نظر زیبایی نه. از نظر زیبایی خیلی آهنگ قشنگی است ولی از نظر یک نواختی عین گاد فادر است که از اول تا آخر بازی همین آهنگ را می شنوید که به جز اعصاب خرد کنی چیز دیگری نیست. داستان بازی هم نکات بسیار عالی و جذابی دارد که البته خیلی هم ریز هستند و باید دقت کافی را داشته باشید تا به این نکات پی ببرید. مثلا مرحله ی چهارم. شما از اول بازی با دیوی آشنا می شوید که رفتاری کاملا متفاوت با دیگر شیاطین را دارد و به ازابل هم خیلی علاقه دارد!!! شما هم می گویید که الکی به ازابل علاقه دارد که او را به طرف شیاطین بکشاند. ولی کمی جلوتر متوجه می شوید که اصلا این طور نیست و این دیو، از خیلی سالها پیش، در امپراطوری گریفین، درحال جاسوسی بوده و ازابل را از نوجوانی می شناخته است. باز هم کمی جلوتر میفمید که ایزابل مورد نفرین امپراطور شیاطین قرار گرفته است و نفرین هم این است که بچه ای که ایزابل به دنیا می آورد، نیمی نسان و نیمی هم شیطان خواهد بود و... . این هم یک قسمت دیگر از داستان بازی که برایتان گفتم. در آخر هم بگم که این بازی واقعا عالی است و این چند اشکال جزئی را نادیده بگیرید و حتما بازی را امتحان کنید که واقعا عالی است.
داستان بازی GOD OF WAR
بر گرفته ازکد:برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
خدای جنگ بازی که در مارچ 2005 در سبک اشکن/ماجراجویی انتشار یافت .
حتما خیلی از دوستان این بازی جالب رو بازی کرده اند من سعی کردم داستان این بازی رو بنویسم . خوندن او برای کسایی هم که حتی بازی نکرده اند حتما جالب خواهد بود چون این بازی داستان بسیار جالبی دارد .
بازی با بازیگر اصلی فیلم یعنی کریتوس شروع میشود که میگوید " خدایان المپیوس مرا رها کرده اند دیگر هیچ امیدی نیست" او خود را از بلندترین کوه یونان به پایین پرتاب میکند . سپس بازی به سه هفته قبل برمیگردد نمایش اتفاقاتی که سرنوشت بدبختانه اش را میسازد .او به ماموریتی فرستاده میشود که برای نجات دادن شهر آتن باید Ares را بکشد . خدای جنگ را ....نام کریتوس هر جنگجویی را در سراسر عالم به لرزه می اندازخت ... او به عنوان یک رهبر دارای خصلت های شجاعت , زیرکی , تاکتیک های جنگی , سرسختی در نبرد بود .
زن ها بچه ها و مردان زیادی از لب تیغ این جنگجو گذشته اند . میگفتند همسرش تنها کسی ست که میتواند جلوی خشم کریتوس را بگیرد .
بلاخره روزی آمد که کریتوس نمیتوانست پیشبینی کند.ارتش او با 50 مرد جنگجوی ورزیده در برابر هزاران نفر از لشگریان قبايل باديهنشين وحشى از مشرقزمين قرار گرفت .بعد از نبردی چند ساعته لشگر کریتوس مانند خود او در جنگی وحشیانه شکست میخورد . کریتوس خود در برابر رهبر بیگانگان شکست خورده بود ...چند ثانیه تا مرگ فاصله داشت . با کمال تا امیدی او Ares خدای جنگ را صدا میزد ! و میگوید.. خدای جنگ دشمنان مرا نابود کن و جان مرا در اختیار بگیر !!
خدای جنگ که شاهد این مبارزه است به درخواست کریتوس جواب میدهد و در یک لحظه تمامی سربازان دشمن را تکه تکه میکند . Ares به کریتوس شمشیر های آشفتگی را میدهد شمشیرهایی که در چرکین ترین اعماق جهنم ساخته شده ...
این اسلحه ترکیبی از 2 شمشیر که که مانند 2 خنجر به انتهای زنجیر است تشکیل شده . زنجیرها در دست کریتوس میپیچند و گوشت دست او را ذوب میکنند . این زنجیر ها برای همیشه قول کریتوس را به او یاد آور میشود .
در یک چشم به هم زدن رهبر وحشیان بادیه نشین میمیرد... کریتوش با شمشیر های آشفتگی سر رهبر وحشیان را میبرد .
کریتوس , وفادار به قولش از این به بعد تمامی دستورات خدای جنگ را اجرا میکند . کریتوس به نام خدای جنگ انسان های زیادی را میشکد . حتی به دهکده وفا دار به آتنا ( خدای انسانیت ) هم رحم نمیکند . به درخواست کریتوس مردانش تمامی دهکده را به آتش کشاندند. در طول کشتار کریتوس معبدی را پیدا میکند که به او احساس میدهد هرگز نباید به آن قدم بگذارد .قبل از داخل شدن غیبگوی دهکده با او اخطار میدهد که خطرات معبد بیشتر از آن چیزیست که کریتوس فکر میکند . کریتوس بیتوجه به پیرزن وارد معبد میشود خون جلوی چشمان او را گرفته . هر کس در نزدیکی کریتوس بود سر سالم بدر نبرد . کریتوس همه را قطعه فطعه کرد . بلاخره او دو قربانی آخر خود را هم گرفت . هر چند همه چیز تغییر پیدا کرد . وقتی کریتوس به عقل آمد دید در جلوی چشمان او جسد همسر و دختر کوچکش پیداست .... بله او با دستان خود آن دو را کشته بود برای او بسیار گیج کننده بود که خانواده او آنجا چه میکردند در حالی که او آخرین بار در شهر اسپارتا از آنها خداحافظی کرده بود تا به جنگ بیاید ...خدای جنگ که یک بار جان او را نجات داده بود برای او توضیح میدهد که برنامه هایش چه بوده است ... او ظاهر میشود و توضیح میدهد که زن و بچه اش آخرین ریسمان های انسانیت در زندگی ش بوده اند .
ولی حقیقتی در راه بود جادوگر دهکده از خاکستر زن و بچه اش که در معبد سوخته بودند برای نفرین عبدی او استفاده کرد تمامی بدن کریتوس را خاکستر سفید خانواده اش پوشاندند بغیر از خالکوبی قرمز بدنش ..نفرینی که همیشه و همه جا بدنبال او بود ...
كريتوس از تابعيتش به خداى جنگ دست مىكشد.او 10 سال در دنیا سرگردان شد از این بندر به بندی دیگر از مکانی به مکان دیگر ولی کابوس ها او را رها نمیکردند انگار این افکار مانند طاعون مغزش را فاسد کرده بودند .خاطران کشتن زن و فرزندش وجودش را فرا گرفته بود
بعد از 10 سال خدای جنگ خودش به آتن حمله میکند جایی که آتنا خواهرش محافظ آن بود
به وسيله قانون زئوس خدایان از جنگ با خودشان منع شده بودند .بنابرین برای نجات شهر باید به دنبال موجودی فانی میگشت که بتواند خدای جنگ را نابود کند . او بدنبال کریتوس میروذ و قول میدهد که در برابر متوقف کردن خدای جنگ گناهان و جنایت هایش را میبخشد . و کریتوس قبول میکند
کریتوس اول شروع به یافتن پیشگوی آتن میکند .وقتی به معبد پیشگو رسید , پیرمردی را دید که در حال کندن قبر است , پیرمرد گفت که مجبور است قبر بزرگی را بکند و وقت هم ندارد و بعد پیرمرد به کریتوس حرفی زد که نمیتوانست باور کند .. قبری که او میکند برای یک نفر بود و آن یک نفر هم کریتوس بود!!
بر اساس دانسته های پیرمرد غیبگو او فقط با یک راه میتوانست خدای جنگ را نابود کند و آن هم پیدا کردن جعبه پاندورا افسانه ای بود .آتنا به کریتوس میگوید که چطور باید به جعبه پاندورا دست پیدا کند . او باید به داخل کوهستانی میرفت که بر سوار آخرین تایتن یعنی کرونوس بود کرونوس , كه پدر بىرحم زئوس بود. بلاخره با سعی و تلاش و پشت سر گذاشتن تهدیدات بسیار مهلک کریتوس موفق شد به جعبه پاندورا دست پیدا کند .ولی....ولی قبل از رسیدن به آتن همراه جعبه , خدای جنگ از این مسئله آگاه میشود که کریتوس به جعبه دست پیدا کرده . در حالی که در حال جنگ بود از مسافتی بسیار دور با ستون سنگی تیز به طرف کریتوس که در معبد پاندورا بود شلیک میکند .تیر پس از طی مسافت بسیار زیادی به کریتوس میرسد و شکم او را پاره میکند و او را به دیوار میکشد . در آخرین لحظات عمر کریتوس خاطرات کشتارش , کشتار زن و بچه ش در ذهنش تدایی میشود. کریتوس با درماندگی میبیند که نوکران خدای جنگ چگونه جعبه پانادورا را با خود میبرند .کریتوس در دوزخ سقوط میکند , شکست میخورد اما نمیخواهد بمیرد .او در راه جهنم با جامعه جنایت کارن مبارزه میکند . در انتهای راه به زنجیری رسید که یک سر آن به آسمان وصل بود . در آخر زنجیر همان پیرمردی بود که داشت قبر میکند او میگوید آتنا تنها خدایی نیست که از تو مواظبت میکند گورکن پیر این را گفت و غیب شد . کریتوس از صحراى روحهاى سرگشته با تمامی دام ها و خطر هایش عبور میکند و بلاخره موفق میشود که از دوزخ خودش فرار کند . یک کار باقی مانده بود پیدا کردن جعبه پانادورا . او وقتی به خدای جنگ رسید جعبه با زنجیری به دستان خدای جنگ وصل بود . او با پرتاب یک صاعقه به طرف دستان خدای جنگ توانست زنجیر را از دستان خدای جنگ پاره کند .جعبه سقوط میکند و کریتوس باز هم آن را پس میگیرد . در آخر نبردی مانده بود بین کریتوس و خدای جنگ که سرنوشت آتن را رقم میزد . در یک اقدام تدافعی خداى جنگ كريتوس را داخل ذهن خودش به دام انداخت . او توهماتی از خانواده اش را برای ذهن کریتوس ساخت که به دستان خود کریتوس کشته میشدند . کریتوس عهد میکند که نگذارد دیگر بار خانواده اش به دست خدای جنگ بمیرند و از آنها در مقابل موجوداتی که شبیه خودش بودند و قصد کشتن خانواده اش را داشتند محافظت کند .بلاخره کریتوس بر دشمنان خیالیش پیروز میشود و خانواده اش را نجات میدهد . با این وجود که کریتوس موفق به نجات خانواده اش شد .ولی چه ارزشی داشت در آخر فهمید که آنها همه اش خیالات بوده . هدف خدای جنگ از این کار این بوذ که روح خدای جنگ را بشکند تا کریتوس پذیرای شکست شود . کریتوس که حالا تمامی نیرو ها و اسلحه تیغه های آشفتگی را از دست داده بود جنگ را بخوبی اداره میکند و توانست در هشیاری حملات خدای جنگ را بشکند و به شمشیر قوى كوه المپ دست پیدا کند . بعد از یک نبرد طولانی و سخت بلاخره کریتوس میتواند خدای جنگ را شکست دهد و شمشیر ش را در گلوی خدای جنگ فرو برد . بعد از کشتن خدای جنگ و دریافت تبریکات خدایان مختلف کریتوس از آتنا میخواهد کابوس ها و زجر هایی که در جانش در اثر گشتن همسر و فرزندش رخنه کرده اند را از او دور کند .. آتنا به او میگوید که میتواند جنایات و اشتباهات او را ببخشد ولی هیچ خدا و یا نیرویی نیست که بتواند خاطرات کارهای وحشت ناکی که در سایه ه خدای جنگ اریس انجام داده را از وجودش پاک و فراموش کند .
کریتوس با احساس نا امیدی به بالای بلند ترین کوه یونان میرود و با سقوط از بلندی خودکشی میکند . (صحنه اول بازی) کریتوس سقوط میکند و به درون دریای اژه می افتد . ولی قبل از اینکه بمیرد احساس میکند نیروی عجیبی او را به بالای کوه میکشاند . او به بالای کوه کشیده میشودآتنا به كريتوس میگوید كه خدايان حكم كردند او امروز به دليل خدمت بزرگش به خدايان نميرد.
او به کریتوس یادآوری میکند که یک تخت در کوه المپیوس خالی ست و یک خدای جنگ جدید لازم است . او به کریتوس پیشنهاد خدای جنگ شدن را میدهد و دری که به كوه اليمپوس و تخت خدایی منتهی میشود را برای او میگشاید . و اینگونه کریتوس خدای جنگ میشود .....
منبع PCSeven ( ترجمه ای از نوشته های ویکی پدیا )
در آخر هم بگم اگه وقت کردم برای اینکه عهد خودم رو با پرنس حد اقل برای خودم اثبات کنم شاید یه متن جنجالی طولانی از داستان همه ی شماره ها و در کل قسمت دوم برسی مو به مو رو انجام بدم![]()
davil my cry 3
بازي راجعه به دوتا گردنبند با دو پلاك متفاوت هستش كه يكي دست دانته وديگري دست برادرش كه تو اين بازي دشمن شماست
وهركسي كه هردوگردنبندوداشته باشه داراي قدرت خدايي خواهد بود كه تو اين بازي مثل همه بازي هاي ديگه شما نقش مثبت بازي هستيد بازي از اونجا شروع مي شه كه دانته داخل محل كار شخصيشه وناگهان خدمتگذار برادرش كه مرد مرموزي هستش ظاهر ميشه.
اون مي گه كه برادر شما برگشته واون نصفه ديگه گردنبندومي خواد كه دانته يعني شما مخالفت مي كنيد كه تا به خودتون مي جنبيد مي بينيد كه يارو غيب شده و شخصيت هاي پليد بازي خفتتون مي كنن .
مرحله بعد ازاينجاست كه شما بايد خودتونو به بالاي ي برج خفن باحال برسونيد خلاصه پس ازكشتن چندتا غول خفن كه اوليش يه سگه سه سره (فكركنم) كه اينجا آهنگ بازي اينقدر تميز مي شه كه تا وولوم ندي حال نميده ...كه بعد ازكشتن غول يا به قول بعضيها رئيس اول بازي بدبختيياتون تازه شروع مي شه چرا؟؟؟؟؟؟ چون با يه دختره خفن آشنا مي شين كه اصلا پا نمي ده وخودش يه پا دويل ماي كرايه .
ازاين مرحله به بعدشما سه تا دشمن داريد 1-دختره
2-باباش كه همون خدمتگذار برادردانته باشه
3-برادرتون
توي اين قسمتا هم چند تا مرحله خفن با غولاي خفن هست كه بايد رد كنيد.
خلاصه آخربازي شما بادختره رفيق مي شيد (طورش مي زنيد) البته بعدازيه مبارزه توپ...
بعد حال پدر دختررو مي گيريد البته تو يه دنياي عجيب غريب كه دوباره باغولا روبرو بايد بشيد آقا اينجاش ته حاله خيلييييييييي حال ميده....
بعد هم حال برادرتون مي گيرين كه اينجاي بازي پدر درميياره خيلي سخته چون قدرت برادر شما خيلي بيشتره ولي اونطور كه تو آخره دموام نشون مي ده برادرتون درواقع پيروزاصلي ميدون مبارزست كه گردنبندو بدست مي ياره و يه تيراژ پاياني قشنگ ومنحصر به فرد كه تو هيچ بازي نديديد نميگم كه حالش از بين نره (تو كف بمونيد)
به نظر من:
1-بازي هيچ ايرادي نداره.
2-دموهاش اينقدر قشنگن كه آدم قلقلكش مي ياد.
3-سرعت وگرافيك با توجه به زمان ساختش (يك سال قبل!!) حرف نداره.
4-بازم دموهاش وآهنگاش(خيلي خيلي خيلي قشنگن هيچ جا نمونشو نديدين...)
5-واينقدر فنها-اسلحه ها-مراحل وغيره وغيره متنوه اند كه آدم 50 بارم بره آخرش بازم بازي براش تازگي داره.
درآخرم اينو بگم به خاطر اين داستان ورژن هاي قبلي بازيو نگفتم چون اونا هيچ داستان مشخص و جذابي ندارن (فقط بكش بكشه)
اگه میشه داستان کامل بازی Jericho رو بذارید
دوست عزیز من یه خلاصه ای از داستانش رو میگم ولی اگه صبر کنی داستان کاملش رو میزارم واست :
داستان بازی اینه که یه گروه فوق سری به اسم Jericho که 7 نفر عضو داره ماموریت دارند که یه موجود ( به قول سازنده ها اولین موجود ساخته شده ) رو نابود کنند چون این موجود با قدرت های خود سعی داره کل جهان رو در اختیار داشته باشه .
این فقط یه خلاصه بود که اگه Arnold عزیز واست نزاره خودم واست میزارم .
موفق باشی ، O R A C L E
ای ول ادامه بده مثا داستان کین اساسی توضیح دادهشده باشه که بهتر تر بیده
پس شروع کنید دیگه![]()
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)