بار دیگری بسیار ناراحت بودم...
نفرت از جامعه، آدمها... گویی همه مثل هم
نفرین کردم
گفتم دوست دارم ویران شدن شهرهای پر از ظلم و دروغ و فسادتان را ببینم... دقیقا یادم نیست، یک چیزی توی همین مایه ها بود ولی
آن شب خوابی دیدم...
اسرائیل به سمت شهرمان موشکی با کلاهک هسته ای شلیک کرده بود... گویی اعلان شده بود، و بسیاری از مردم داشتند از شهر میگریختند. بنده نیز در دامنهء کوه بودم، کمی بالاتر، شاید میانه هایش... جایی بود که یک سطحی بود و انگار بدست بشر صاف شده بود... از آنجا تمامی شهر را از بالا میدیدیم... عدهء زیادی از مردم دیگر نیز بودند؛ ولیکن عدهء زیادی از مردم هم در شهر مانده بودند... شلوغ شده بود... ترجیح میدادم خودم تنهایی تماشا کنم
ولی دیدم که خیلی نزدیک هستیم... یعنی برآوردی ذهنی از ابعاد و قدرت محتمل انفجار بمب هسته ای داشتم، و دیدم که ما نیز که در وسط کوه هستیم در امان نیستیم و نفله خواهیم شد
در همین حین گفتند دارد میاید دارد میاید... گویی خیلی نزدیک بود... همه گریختیم به سمتی، فکر کنم یک پناهگاه یا بنایی چیزی در داخل کوه بود که همه میخواستند داخل آن بروند، ولی فکر نمیکنم که برای همه هم جا داشت! بنده نیز گریختم و داشتم به آن سو میدویدم...
ناگاه بمب یا موشک اتمی را دیدم، هم با چشم در خواب و هم در ذهن... دیگر زمان و چاره ای نبود، منتظر لحظهء انفجار شدم... ولیکن آن بمب هسته ای در همان وسط هوا مثل فیلم فریز شد
خواب در همانجا تمام شد