تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 7 از 7 اولاول ... 34567
نمايش نتايج 61 به 65 از 65

نام تاپيک: رمان سروين ( بیتا فرخی )

  1. #61
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    فصل سی و هشت


    وقتی با لباسهای مخصوص و ضدعفونی شده وارد اتاق شد، از مشاهده چهره بی رنگ و رنج کشیده زنی که روی تخت خوابیده بود، نفس در سینه اش حبس شد.
    چین های عمیق گوشه چشم های زن، درد عمیق روحی او را می نمایاند. لبهای برجسته و خوش فرم، اما کم رنگ و ترک خورده اش انگار سالهای سال هزاران حرف را درون دهان حبس کرده بودند.
    رگه هایی از موی سپید از زیر نیمه رنگ شده موهایش پیدا بود که به پیشانی بلند و صافی منتهی می گشت که از آن هیچ چیز خوانده نمی شد. نقطه ای گنگ و مبهم! مثل لایه ای از بی تفاوتی،روی تمام زنج های ناگفته و اسرار درونش را می پوشاند. به راستی چه بر سر این زن آمده بود؟!
    سروین سعی کرد اشک مانع دیدش نشود. به خود جرئت داد و چند قدمی پیش رفت.
    دست سرد و بی جان زن را در دست گرفت و زمزمه کرد:«سلام خاله پوری! من سروینم، دختر سپیده،بهترین دوستت. مگه با هم عهد خواهری نبسته بودید؟ مگه قول نداده بودید برای بچه های هم مثل یک خاله واقعی باشید؟ خاله پوری! شما باید چشمات رو باز کنی.... اگر بلایی سرت بیاد می ترسم مامانم طاقت نیاره.»
    کمی خم شد لبهایش را به گوش او نزدیک کرد و کلمات را شمرده شمرده و محکم بر زبان جاری ساخت. می خواست مطمئن شود او آنها را حس می کند.
    -سپیده دیگه با تو قهر نیست. اون از ته قلب تو رو بخشیده. اون همیشه تو رو دوست داشته، حالا هم داره. سپیده دیگه تنهات نمی گذاره. اون پشیمونه. بیدار شو. تو باید زنده بمونی!
    -سروین جان دیگه کافیه!
    سروین صاف ایستاد و قبل از اینکه روی برگرداند دست پوری را فشرد. بغضش را فرو خورد و به سمت سعیده برگشت.
    در کریدور، پیمان،علیرضا و ناهید با چهره هایی در هم بی آنکه سخنی بگویند روی صندلی های سرد سبز رنگ نشسته بودند. با ورود سروین و سعیده نگاه علیرضا به دخترش دوخته شد. سروین به سمت پدرش رفت و کنار او نشست.
    -بابا! اگه مامان رو بیاری خیلی بهتره.
    علیرضا دستان استخوانی اش را بین موهایی که حالا کم پشت و خاکستری شده بود کشید و گفت:«نمیاد! دیشب عمه مرضیه ات از مسجد جمکران آوردش بیرون تا با هم حرف بزنیم. هر کاری کردیم راضی نشد برگرده. گفت اونقدر می مونه تا پوری بهوش بیاد.»
    پیمان عصبی از جایش بلند شد و مقابل پدر و دختر آمد. سروین با دقت به او نگاه کرد. او حالا مردی کاملاً جا افتاده بود. موهای قهوی اش در اطراف پیشانی،کمی خالی شده بود و شقیقه هایش به سفیدی میزد. چین و چروک ریز و اندکی اطراف چشمهایش به چشم می خورد. اندامش را خوب حفظ کرده بود. پیمان مردی بود که هنوز می شد به او خوش قیافه گفت. مردی که روزی دختری چنان عاشقش بود که برای بدست آوردنش سالها صبر کرد.
    -این کار سپیده عاقلانه نیست. بعضی اوقات بیمار تا ماه ها توی کما می مونه. سپیده می خواد چند ماه اونجا زندگی کنه؟
    علیرضا با ناراحتی گفت:«نمی دونم. فقط این رو می دونم که سپیده به این راحتی ها کوتاه نمیاد. به خصوص که خودش رو به شدت مقصر می دونه. شاید اگر این وضعیت پوری به خاطر خودکشی به وجود نیوده بود، پذیرفتنش برای اون و البته برای همه راحت تر میشد... مرگ حقه، اما نه اینطوری. این موضوعه که داره سپیده رو شکنجه میده. به نظر من اون حق داره تا حدودی خودش رو تقصیر کار بدونه. پوری مستحق این همه بی اعتنایی نبود.»
    پیمان، پریشان حال روی صندلی دیگری نشست،صورتش را میان دو دست گرفت و با بغضی بزرگ و عمیق گفت:«من احمق هم پوری رو رها کرده بودم... با اون قهر نبودم،اما هیچ وقت هم سعی نکردم مثل سابق خودم رو بهش نزدیک کنم... نفهمیدم چقدر داره عذاب می کشه... لعنت به من.... لعنت به تو امیر.... لعنت به تو!»
    از ناله های پیمان،ناهید به هق هق افتاد و سعیده در لباس پرستاری کنار او نشست و سعی کرد آرامش کند. او سرپرستار بخش بود. کسی برای دلداری پیمان نرفت. شاید او باید خود را محاکمه می کرد.
    ساعتی بعد علیرضا و سروین به خانه بازگشتند. همان لحظه زنگ تلفن به صدا در آمد.
    -الو بابا! چرا مامان موبایلش رو جواب نمیده؟
    -علیک سلام.
    -سلام. ببخشید بابا،میشه گوشی رو بدید به مامان.
    -مامانت نیست.
    -بابا چی شده؟ دیشب هم جواب درستی به من ندادید،گفتید حال عزیزجان خوب نیست رفته پیش اون پس چرا موبایلش خاموشه؟ عزیز طوری شده؟
    -نه. عزیزجان خوبه،فقط مثل همیشه از درد پا و کمر ناراحته، اما خواهر عمو پیمان حال خوبی نداره.
    -ناهید خانوم؟
    -نه. خواهر دوقلوی عمو پیمان،پوری. توی تصادف دچار خونریزی مغزی شده. چند روز پیش عملش کردن و امروز صبح هم به تهران منتقل شده. میدونی که سابقاً با مامانت دوست بوده. حالا هم مامانت به خاطر اون خیلی ناراحته.
    سام آهی از سر افسوس کشید و گفت:
    -دایی امیر و پسرهاشون هم اومدند؟
    -دایی امیر خونه آقاجانه. پسرها هم تا چند روز دیگه میان.
    -پس معلومه اوضاع حسابی به هم ریخته... بیچاره عمو پیمان و ناهید خانم!
    علیرضا در دل ادامه داد:«بیچاره سپیده!»
    سام وقتی گوشی را گذاشت به سرعت مشغول جمع آوری وسایلش شد. سپس بابت پذیرایی از پدر دوستش تشکرٰ با همه دوستانش خداحافظی کرد و با اولین تاکسی خطی چالوس- تهران،راهی شهرش شد. او نمی توانست در آن موقعیت مادرش را تنها بگذارد. همان طور که مادر هیچ گاه او را تنها نگذاشته بود.
    همان شب علیرضا، سروین وسام در پژوی یشمی شان نشسته بودند و برای دیدار زنی که به هر یک از آنها وابستگی عمیقی داشت می رفتند تا بلکه بتوانند اندکی تسکینش دهند.
    سروین، مثل هر زمان دیگری که مادر در ماشین نبود، روی صندلی جلو کنار پدر نشسته بود و سام پشت او. سپیده همیشه اصرار داشت که حرمت بزرگ تر بودن سروین حفظ شود. او هرگز اجازه نداده بود که سام به خاطر پسر بودن پشت به خواهر بزرگش بود. در آنها سن و سال ارجح تر از جنسیت بود و شاید گاهی سپیده در آن مورد حساسیت زیادی به خرج می داد. طوری که علیرضای صبور را می آزرد و بعضی مواقع درگیریهای لفظی بین زن و شوهر به وجود می آورد. علیرضا همیشه در آن بحثها به سپیده می گفت:«تو شخصیت خرد شده خودت را به زور به دخترت تحمیل می کنی» و سپیده با وجودی که در دل به گفته های علیرضا می رسید، اما حس می کرد اعمالش به دست خودش نیست. شاید به این خاطر که هنوز بعد از آن همه سال پدرش او را نبخشیده بود! حتی وقتی یکبار بعد از تولد سام به اصرار عزیز به خانه پدر رفته بود، او باز هم شرط پذیرفتن او را عذرخواهی از امیر قرار داده بود و از کوره در رفتن سپیده،فریاد خشمگین پدر، حمایت علیرضا و قهری عمیق تر از گذشته نتیجه آن دیدار بود.
    وارد حیاط مسجد جمکران که شدند سروین لحظه ای ایستاد. نام پروردگارش را زمزمه کرد و از او کمک خواست. وقتی علیرضا صدایش زد تا سریع تر بیاید حس می کرد خدا به او نگاه می کند!
    دلش گرم شد و خود را آماده کرد تا مادرش را آرام کند. سپیده دیگر فقط مادرش نبود، دوستش هم بود. دوستی به همان تقدس که آن چهار دوست قدیمی در گذشته های دور برای هم بودند. سروین حالا خود را جزئی از آنها می پنداشت. لبهای خوش فرم و برجسته اش ذکر صلوات گرفته بود و چشمان زنگینش که زیر نور پرِکتورها می درخشید بی قرار دیدار مادر بود.
    نزدیک مسجد، علیرضا و سام روی سکویی نشستند تا سروین برود مادرش را بیاورد و با هم شام بخورند. سروین همبرگرها را با دستان ظریف و کار نکرده خود پخته بود. گرچه به نظر سام کمی شور شده بود، اما به نظر خودش طعم عشق می داد!
    ذکر گویان وارد مسجد شد و با چشم دنبال مادر گشت. از پشت تقریباً همه به یک شکل بودند با چادرهای سیاه بر سرشان. چند نفری نماز می گزاردند. سروین مطمئن بود که مادرش میان آنها نیست. قامت بلند مادرش همیشه او را در میان جمع شاخص می کرد. سروین همیشه آرزو داشت هم قد مادرش باشد، اما چند سانتی کوتاه تر بود. گرچه عزیزجان همیشه می گفت:«تو طبیعی هستی! مادرت زیادی بلند است!»
    برای شناسایی بهتر جلوتر رفت تا صورت کسانی را که نشسته بودند ببیند. کم کم ناامید می شد که متوجه دست آشنایی شد که از زیر چادر زنی خوابیده در کنار دیوار، بیرون آمده بود. صورت زن با چادر پوشیده شده و فقط انگشتان ظریف و کشیده ای از تمام وجود آن زن پیدا بود. انگشتانی که روزی قلم به دست گرفته و آنچه از ذهن صاحبش تراوش می شد به روی کاغذ آورده بود.
    سروین کنار مادرش نشست و خواست دست ببرد تا او را بیدار کند،اما ناگهان دستی روی شانه اش قرار گرفت. دختر به پشت سرش نگاه کرد. زنی جوان با چهره ای مهربان و متبسم نگاهش می کرد:
    -بیدارش نکن،یک ساعت نیست خوابش برده.
    سروین دهان باز کرد تا چیزی بگوید،اما زن اشاره کرد تا از آنجا دور شوند.
    چند قدمی که آن طرف تر رفتند سروین گفت:«من دخترش هستم. با پدر و برادرم اومدیم دنبالش تا شام رو با اون بخوریم.»
    زن جوان که مشخص بود از خدام مسجد است گفت:«همکارام گفتند از وقتی مادرت اینجا اومده حتی نیم ساعت هم نخوابیده... اگر الان بیدارش کنی در حقش لطف نکردی عزیزم. بهتره منتظرش هم نشید. گمون نکنم تا صبح بیدار بشه. طفلک تقریباً بیهوشه! من کمی از غذای خودم بهش دادم. نگران نباش،گرسنه نیست.»
    -ممنون!خیلی لطف کردید.... پس فکر کنم ما بدون اینکه ببینیمش باید برگردیم.
    زن با چهره ای گرفته گفت:«بهتره بگذارید به حال خودش باشه. امشب مشکلش رو پرسیدم ولی به جای جواب گفت من فقط اومدم یک تکه از نور رحمانیت خدا رو بگیرم... بهش گفتم نور رحمانیت خداوند همیشه همه جا هست. گفت میدونم اما خیلی وقتها نمی فهمیم... من اومدم خودم ازش بگیرم تا همیشه یادم بمونه و این رو به یاد زنی هم که الان بیشتر از همیشه به این نور نیاز داره، بیندازم!»
    سام وقتی وصف حال مادر را شنید دیگر میلی به غذا نداشت و چهره اش غصه دار شده بود. علیرضا هم یا چهره ای گرفته و جدی بی آنکه حرفی بزند به سمت خودرو اش بازگشت.
    صبح روز بعد، سروین باز هم قید کلاسش را زد و همراه سام راهی بیمارستان شد. با وجود پیمان که پزشک و جراح بیمارستان بود و سعیده که سوپروایزر بخش محسوب می شد، دیگر مشکلی برای رفت و آمدهای گاه و بی گاه آنها وجود نداشت.
    به محض اینکه از راه پله وارد کریدور شدند از دور قامت بسیار بلند و شانه های پهن و مردانه ای که پشت به آنها داشت، توجه سروین را به خود جلب کرد. او شلوار جین مشکی و کت پشمی بلند و بسیار شیکی به تن داشت. موهای مرد پرپشت،خوش حالت و جو گندمی بود و حتی از همان پشت سر هم،تیپ آن مرد خاص و جذاب می نمود. سروین دلش می خواست زودتر چهره آن مرد خوش اندام و خوش لباس را ببیند.
    جلوتر که رفت متوجه شد که مرد بلند قد با زنی در حال صحبت کردن است. زن رو به روی مرد بود و در یک لحظه سروین توانست سعیده را تشخیص دهد. قبل از اینکه سروین بتواند به هویت مرد فکر کند، سعیده او را دید و با صدایی بلندتر از قبل گفت:«سروین و سام اومدند.»
    مرد به سمتی که سعیده نگاه می کرد برگشت. برای لحظه ای سروین چهره مادرش را در صورت مرد دید و مطمئن شد دایی نامهربانش را در مقابل دارد.
    او حالا دیگر به جذابیت مرد جا افتاده ای که با لبخند مهربان به سمتش قدم بر می داشت نمی اندیشید. او کسی را می دید که سپیده را به شدت آزار داده و شاید باعث خودکشی پوری و حتی مرگ حسام شده بود!
    سعیده هم کنار او قرا گرفت، در حالی که قدش به زحمت تا بالای سرشانه های پهن برادرش می رسید. گذر زمان در چهره امیرعلی هم ردی برجا گذاشته بود، اما حتی آن چین و چروکهای اندک هم در پوست تیره او حالت خوشایندی به وجود می آورد!
    سام زیر لب زمزمه کرد:«دایی امیره!»
    و قدمهایش را اندکی بلندتر برداشت. سام فقط این را می دانست که مادرش و دایی هیچ گاه رابطه خوبی با هم نداشتند و از زمان نوجوانی تاکنون این کدورت بین آنها وجود داشته و دلیل آن هم خوش اخلاق نبودن دایی امیر ذکر شده بود.
    با وجودی که دلیل چندان قانع کننده ای نبود، سام به خاطر آزرده نشدن مادر،هرگز در آن مورد کنجکاوی نمی کرد. حتی سروین هم قبل از خواندن خاطرات مادر نسبت به آن قضیه بی تفاوت بود. درست مثل اکثر مسائلی که برایش جذابیت نداشتند!
    اما دیگر او همه چیز را می دانست و بی اختیار نمی توانست به آن مرد لبخند بزند.
    سام جلوتر از سروین می رفت.
    -سلام دایی! حالتون چطوره؟
    لبخند امیر کمرنگ شد. دست سام را فشرد و هر دو صورت یکدیگر را بوسیدند. رفتار سام صمیمانه تر به نظر می رسید.
    امیرعلی به تلخی سر تا پای او را نگریست و گفت:«بیست درصد علیرضا... هشتاد درصد حسام!»
    سام با همان لبخند قبلی گفت:«همه این حرف را می زنند، اما نه به دقت شما!»
    امیرعلی دستی به شانه سام زد و گفت:«من با بابات بزرگ شدم پسر!... حالا بگذار خواهرت رو ببینم... چرا شما دو تا هیچ کدوم شکل من نشدید؟!»
    و خندید. سروین سعی کرد به زحمت چهره ای گشاده داشته باشد و سلام کند. امیر با مهربانی پاسخش را داد و پیشانی و دو طرف صورتش را بوسید. حتی دست دور شانه اش انداخت و اندکی او را به خود چسباند. در مقابل آن همه ابراز احساسات، سروین مانند چوبی خشک بود و سعی می کرد به چهره او نگاه نکند.
    -اما اخلاقت به مادرت رفته ها!
    و باز هم خندید.
    سروین با خنده گفت:«ما نگران حال خاله پوری هستیم!»
    -خاله پوری! اون نمی دونست با این کارش همه رو چقدر ناراحت می کنه... خاله پوری!»
    ناگهان به عمق چشمان سروین نگاه کرد و گفت:«مادرت هنوز کله شقه؟! اون حتی با خدا هم لجبازی می کنه!»
    -اون به خدا اعتقاد داره!


    **********

    بیش از یک هفته از بستری شدن پوری در بیمارستان تهران می گذشت،اما هنوز هیچ فعالیت مغزی رضایت بخشی در او مشاهده نشده بود.
    مثل اینکه پوری در برزخی مانده و فراموش کرده بود باید برود یا بماند. انگار او حتی خودش را هم فراموش کرده بود.
    طی آن یک هفته همه با وجودی که به آن وضعیت عادت کرده بودند، اما با هر زنگ تلفن یا زنگ در، از جا می پریدند انگار منتظر خبر بدی بودند،انگار منتظر بودند کسی بیایذ و بگوید پوری تمام کرد.
    امیر همچنان در خانه پدرش اقامت داشت و در آن بین سری هم به محبوبه،سعیده و حتی آقاولی و طلعت خانم و چند نفر از دوستان قدیمی اش زده بود، اما هنوز به خانه سپیده نرفته بود،هر چند می دانست او خانه نیست، اما علی رغم تعارف علیرضا هم به آنجا نرفته بود. می دانست خواهر کوچکش از او بیزار است و راضی به آن کار نیست.
    سروین هر روز به بیمارستان سر میزد، بیست دقیقه ای کنار پوری می نشست و با او حرف میزد. این رفتار او موجب حیرت همه، به خصوص علیرضا شده بود. سروین دختر کم صبر و حوصله ای که اجازه نمی داد هیچ چیزی باعث به هم خوردن برنامه روزانه اش شود، حالا دوستان رنگارنگ و برنامه های تفریحی اش را کنار گذاشته و فقط به کلاسهای کمک درسی و کلاس زبان فرانسه اش می رفت. حتی یک شب علیرضا صدای راز و نیاز و گریه او را از اتاقش شنیده بود. سروین همیشه نماز می خواند البته نماز خواندنی عجولانه و سرسری که بیشتر به رفع نیاز تکلیف شباهت داشت، اما دیگر نمازش را با طمأنینه و تمرکز خاصی می خواند که پدرش هرگز ندیده بود. علیرضا نمی فهمید چه چیز آن گونه دخترش را دگرگون ساخته است.


    **********

    یک روز که سروین پس از یک گفت و گوی یک طرفه نیم ساعته، از اتاق 1وری خارج می شد،پدربزرگ و مادربزرگش را دید. چهره زرین از دیدن او شکفت و با اینکه فقط دو هفته بود که از آخرین دیدارشان می گذشت، با خوشحالی او را در آغوش کشید و چند بار صورتش را بوسید. بعد دستش را گرفت و رو به شوهرش که حالا پیرمردی خمیده، لاغر با پوستی چروکیده و خفته بود،گفت:«آقا! ببین نوه ات چقدر بزرگ و قشنگ شده.»
    -سلام آقاجون!
    پیرمرد مردمک چشمانش را از میان پلک های پف کرده اش به او دوخت و با اندوه گفت:«سلام آقا! خوبی باباجان؟ خواهرت چطوره؟»
    سروین حیرت زده گفت:«من که خواهر ندارم!»
    زرین با دستان لاغرش آرام روی پای شوهرش زد و گفت:«سپیده یه دختر داره»
    -مگه این دختر سعیده نیست؟
    -سعیده؟ سعیده اصلاً دختر نداره. اون فقط یه پسر داره به اسم کوروش! این دختر سپیده اس.
    پیرمرد نگاهی گنگ به سروین انداخت و در حالی که به نظر می رسید به شدت در حال تلاش برای یادآوری چیزی است گفت:«سپیده؟! سپیده که خیلی وقته خونه ما نیومده! دختره ی...»
    و فحشی رکیک در ادامه سخنانش بر زبان آورد. چشمان سروین از تعجب گرد شده بود. زرین دستپاچه و غمگین دست دختر را به دنبال خود کشید و از آنجا دور کرد.
    -آقا چند وقتیه که حال خوشی نداره،انگار داره فراموشی می گیره. آیزاملره... چیه... شاید از اون مریضی ها! گاهی یک چیزهایی از قدیم می گه که آدم می مونه چطور یادشه! اما مثلاً فراموش می کنه عاطفه چند تا بچه داره! حتی گاهی اوقات امیر رو نشون میده میگه این کیه؟!
    -از کی این طوری شدن؟ چرا کسی به ما در این مورد حرفی نزده؟
    -اوایل زیاد این طوری نبود... از وقتی شنیده پوری خودش رو از ماشین پرت کرده بدتر شد. مدام باید یکی مراقبش باشه. من رو عاصی کرده... می ترسم یواش یواش مستراح رفتن رو هم یادش بره... عزیز هم که مریض و علیل یک گوشه خونه افتاده و کاری از دستش بر نمیاد. ای مادر!... ول کن... با این حال و روزش یکمرتبه گفت بریم ملاقات پوری، اما حالا یادش رفته برای چی اومدیم. تو برو خاله سعیده ات رو صدا کن بیاد. بلکه بتونیم یک جوری آقا رو برگردونیم خونه.
    سروین نگاهی به مادربزرگ پیر و فرتوتش انداخت که خودش بر اثر زانو درد و آرتروز شدید نیاز به مراقبت داشت، اما حالا باید از شوهر و مادر شوهرش هم پرستاری می کرد. به راستی آسایش این زن چه زمانی فرا می رسید؟! از همه بدتر اینکه او باید از مردی مراقبت می کرد که کمتر خاطره خوشی از او داشت!
    اینها افکاری بود که به ذهن دختر جوان رسید و از تصور اینکه خودش هم در آینده زندگی اش مانند مادربزرگ باشد لرزه به اندامش افتاد. مادربزرگی که تمام عمرش را وقف کسانی کرده بود که شاید هرگز از او تشکر خشک و خالی هم نکرده بودند.



  2. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #62
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    فصل 39



    در اتاق پزشکان باشدت باز شد وسعیده با چهره ای هیجان زده وصدایی ارزان اما بلند ورسا تقریبا فریاد زد :چشماش رو باز کرد .....حتی حرف هم زد ....



    لیوان چای از دست پیمان رها شد .به سرعت برخاست .رنگش پریده بود وچانه اش می لرزید .



    پزشک دیگر که کنار او روی مبل راحتی اتاق نشسته بود .نیز بلند شد وبا لبخندگفت :چراایشتادی ؟! تبریک میگم دکتر ! بفرمایید بریم هرچه زودتر خواهرتون رو ببینیم .



    پیمان که از خوشحالی تک تک اعضاء صورتش می خندید ،همراه همسر وهمکارش به سمت اتاق پوری شتافت .



    پرستاردستی به پیشانی پوری کشید ،لبخند زد وگفت :الان برادر تون میاد .



    پوری به زحمت اب دهانش رافرو داد وبا صدایی به شدت خفه گفت :درد دارم .....پیمان کجاست ؟



    پرستارخواست جوابی بدهد که در باز شد وپیمان به تنهایی وارد اتاق گشت .پرستار بالبخند گفت :تبریک میگم دکتر ! ایشون بالاخره از کما خارج شدند. خانمتون براشون توضیح دادند که الان کجا هستند وایشون هم خیلی خوشحال شدند.



    پیمان بی اعتنا به پرستار پرحرف ،تمام حواسش به خواهر دو قلو یش بود .



    خواهر وبرادر غرق دردن یکدیگر بودندوبا چشمانی پراز اشک ،پرددوسرشار ازحرفهای نا گفته ،یکدیگر رامی کاویدند .



    پرستار که متوجه شد تمام حواس دکتر به بیماراست باعذر خواهی کوتاهی از اتاق خارج شد پیمان می خواست حرف بزند .هزاران حرف وگلایه داشت ،اما می دانست پوری به قدرکافی رنج کشیده وبه خصوص انلحظه هرگونه فشار عصبی می توانست اورا از پادر اورد.



    باتمام قواسعی کرد خوددار باشد ولبخند بزند .به سمت اوکه هیجان زده می نمود وصدای ضربان تند قلبش از دستگاه پخش می شد رفت .



    -سلام !



    پوری به زحمت لبهایش رااز هم گشود :



    -سلام !



    پیمان خم شد ،پیشانی صاف او را بوسید ودستش رامیان دستانش گرفت .او دیگر قادر نبود اشکهایش رامهار کند .





    ************



    هواناگهان ابری شد باد نچندان تندی وزید .بادی که در ان گرمای تابستان ،تن تف زده زمین راخنک می کرد وشاخ وبرگ درختان بی رمق را به حرکت وا می داشت .



    علیرضا با سرعت از ماشین پیاده شد وبه سمت مسجد مقدس جمکران دوید .فکر می کرد چراسروین راباخود نیاورده تا درون قسمت زنانه بفرستد ،که مقابل پله های مسجد توجهش به زن بلند بالایی جل بشد .باد در چادر سیاه زن پیچید وان را در هوا تکان می داد .به چهره رنگ پریده وتکیده همسرش نگاه کرد مانند روحی سر گردان انجا ایستاده بود .انگار چیزی او را از اطرافش مجزامی کرد .علیرضا باسرعت بیشتری به سمت او دوید .سپیده اوارادید .چشمانش برق زد،در پاهایش نیرویی غریب حس می کرد وسنگین به جلو گام برداشت .



    لبهایش با تکرار نام خدایش باز وبسته می شد وقلبش از اضطراب شنیدن خبربا بی قراری به قفسیه سینه میکوفت .



    مقابل هم که رسیدند چشمان مورب سپیده ،لبریزسوال ،به چشمان شوهرش خیره ماند وگفت :حس می کردم می ایی !



    علیرضا می دانست که اگر لحظه ای دیگر سکوت کند سپیده از پا در خواهد افتاد .



    -دعای تو مستجاب شد .اون همین سه ساعت پیش به هوش او مد .من به محض اینکه شنیدم اومدم پیشت.



    پاهای سپیده سست شد واشک به پهنای صورتش جاری گشت .روی زمین زانو زد ودرمیان گریه ،سپاس خدارو گفت .علیرضا باچشمانی خیس خم شد ،زیر بازویش راگرفت وسعی کرد اوراروی پله بنشاند .دقایقی طول کشید تاسپیده اندکی ارام گرفت .بعد به مسجد رفت تانماز شکر به جا اورد وبعد هم همراه علیرضا به تهران بازگشت .او می خواست قبل از هر کاری به دیدن امیر علی برود !




    **************



    خانه پدری سپیده سالها بود که تغییر کرده بود .انها خانه رابه نزدیک خانه محبوبه منتقل کرده بودند تا کنار تنها فرزند باقی مانده شان باشند .ان خانه هم دوطبقه بود .طبقه دوم نادر وبچه هایش با همسری که چند سال قبل اختیار کرده بودزندگی می کردندوطبقه اول هم به پدر ومادر ومادر بزرگ خانواده اختصاص داشت .



    علیرضا وقتی شنید سپیده می خواهد به دیدن برادرش برود ،لحظه ای شکه شد وبا حیرت گفت :فکر می کردم اول بری دیدن پوری .....یعنی راستش فکر نمی کردم تا اخر هم دیدن امیر بری ! حالاتو .....



    -موقع نذر باید سخت ترین کارها رو انجام بدی .نذر باید ارزش داشته باشته .باید کاری باشه که انجامش همیشه برات سخت بوده .سخت ترین کار برای من توی زمدگی ام بخشیدن امیر بود .من باید برم ببینمش ،باید تحملش کنم .احساس می کنم می تونم این کار رو انجام بکنم .بعدش هم باید از پدرم عذر خواهی کنم ......همین طور از مادرم .



    سپس بااهی سرش رابه پشتی صندلی تکیه داد وتا لحظه ای که مقابل خانه پدر برسند ،هیچ کدام حرفی نزدند .



    بعد از توقفه ماشین علیرضا نگاهی به نیم رخ همسرش انداخت سپیده در ان سن وسال پوست واندام خود راخوب حفظ کرده بود وهمیشه از ان بابت مایه حسرت هم سن وسالانش بود ،اما در ان لحظه کاملا بهزن چهل وهفت ساله ای شبیه بود که سختی های زیادی در زندگی کشیده است .چین های ریز اطراف وپایین چشمهایش خودشان رابه خوبی به رخ می کشید وپوست سبزه وهمیشه با طراوتش ،حالا به زردی می زد وکدر می نمود .



    از سکوت ممتد درون ماشین ،سپیده چشم باز کرد وبی انکه حرفی بزند با نیم نگاهی به علیرضا فهماند که دلش می خواهد اوراهمراهی کند .



    بعد از ان مرتبه که سپیده برای اشتی باپدر امده وبابحث وقهر خانه راترک کرده بود ،دیگر هرگز پابه به انجا نگذاشته بود ،حتی وقتی پدر مسافرت بود ! اما حالا با عزمی راسخ امده بود تا حلال کند وحلالیت بخواهد .



    خوشبختانه نادروخانواده اش منزل نبودند وسپیده می توانست درخلوت ،دل پدر وبرادرش رابه دست بیاورد .زرین حیرت زده بالبهایی که از شدت ترس سفید شده بود ،در رابه رویشان گشود .او اماده بود تاسپیده عقده های چند ساله اش رابر سر امیر خالی کند .با نگرانی از جلوی در کنار رفت ،از چهره دخترش چیزی خوانده نمی شد .بانگرانی از جلوی در کنار رفت ،از چهره علیرضا به نشانه اینکه اوضاع رو به راه اشت لبخندی نثار مادر زن کرد تا او اسوده شود .



    زیرن برای اینکه حرفی زه باشد گفت :ما رفتیم پوری رو دیدیم .یک ساعت نیست که برگشتیم .حالش خوب بود .دکترش گفت معجزه شده .....فقط احتمال دادند که دست راستش مشکل پیدا کنه .



    سپیده با خونسردی گفت :مهم تنیست ! این تنبیه کوچکی برای کاراحمقانه اونه .



    زرین حیرت زده به علیرضا نگریست واو پشت سپیده بود اشاره کرد دیگر حرفی گفته نشود .



    -اقا وامیر کجا هستند ؟



    -توی اتاق کوچکه اخبار نگاه می کنند .



    وبا دست به راهروی باریکی که به به اتاق خواب منتهی می شد اشاره کرد .



    -این چادر ومانتو رو در بیاربده من اورزون کنم .



    سپیده حرف مادر راگوش کرد .موهای سیاهش راکه حالا چند تار نقره ای در ان به چشم می خورد وزیر روسری باز شده بود .باکش سر ساده ای بست وبه سمت اتاق رفت .



    باورود علیرضا ،امیر که مشخص بود از حضور شان مطلع است از روی زمین بلند شد ،اما پیر مرد فقط نگاهش رااز صفحه تلوزیون گرفت وانگار می خواهد میهمانان را به سپیده نگاه کرد وبه فکر فرو رفت .



    سپیده به سمت امیر رفت .باوجود قولهایی که به خود داده بود .از دیدن او اندکی عصبی شده بود . با تمام قواسعی نذرش رابه خاطر بیاورد .پس بی انکه بتواند حتی وانمود به لبخند زدن کند سلام کرد .امیر اهسته پاسخش راداد وقدمی به سویش برداشت.



    سپیده دستش رادرازکرد .امیر باتردید انگشتان او را میان دست بزرگ خود فشرد .



    شپیده سعی کرد به او نگاه کند وحرف بزند .کلامات به سختی از میان لبهایش بیرون می امد :



    -امروز او مدم اینجا ،می خوامخ جلوی اقا ازت عذر خواهی کنم وبگم که من تو رو بخشیدم ! من نمی دونم تو چه بلایی بر سر پوری اوردی !.....این به پوری مربوطه ! نمی خوام این قهر دیگه ادامه داشته باشه .



    امیر از شدت تحیر قادر نبود حتی کلامی برزبان بیاورد .سپیده بی اعتنا به تلاش مذبوحانه امیر به سمت پدرش رفت ،کنارش نشست وگفت :اقا جون ! من رو ببخشید !من دختر خوبی براتون نبودم .ای کاش بتونید حلالم کنید .من به خاطر شما وپوری از امیر می گذرم .شماهم به خاطر امیر از من بگذرید .



    سر بلند کرد تا چهره پدر اثار عطوفت وببخشش راببیند ،ام اپیر مرد ازمیان پلکهای چرو کیده وفرو افتناده اش همچنان بادقت او را می نگریست .بالا خره دهان باز کرد وگویی تازه چیزی به خاطر اورده باشه گفت :تو باید سپیده باشی !چقدر دیراز مدرسه برگشتی !





    در کریدور بیمارستان ،سپیده در مانیتویی سدری رنگ وشالی نخی ،تیره تر از مانتواش ،پریشان وتنها قدم می زد .یک ساعت بیشتر بود که انجا حضور داشت .چند مرتبه ،وقتی پوری در خواب بود ،وارد اتاقش شده واو را تماشا کرد هبود .اما هربار بی جرئت تر از قبل بازگشته بود .



    هیچ یک از اقوام انجا نبود ند ،به خواست پیمان انها را تنها گذاشته بودند تا در خلوت بایک دیگر رو به رو شوند .



    سپیده مستا صل به دیوار سرد وسنگی تکیه داده وچشمان خسته از چند شبانه روز کم خوابی اش رابه سقف بی جان بالای سرش دوخته بود .



    باتماس دستی بر شانه اش ،به شخصی که کنارش بود نگاه کرد .پیمان لبخندمهربان وبرادرانه همیشگی اش رانثار او کرد وگفت :هنوز باهاش حرف نزدی ؟



    -اون خوابه به نظر نمیاد منتظر من باشه .



    -من که گفتم بهش ارام بخش ضعیفی تزریق کردم .بهتره وقتی تورو می بینه رمقی برای هیجان زیاد نداشته باشه .حالا برو توی اتاق وصبر کن تابیداری بشه .من بهش گفتم تو قراره امروز به دیدنش بیایی



    سپیده تکیه از دیوار برداشت وباافسوس گفت :راجع به علت خودکشی اش چیزی فهمیدی ؟



    -نه !همین الان داشت تلفنی با امیر ارسلان صحبت می کردم .گفت این اواخر مادرش خیلی کم حرف شده واثار افسردگی از رفتارش مشهود بود .خودکشی توی ادمهای افسرده طبیعیه ! پسره احمق خودکشی مادرش رو طبیعی می دونه !حقا که پسر امیر علیه !



    -با امیر ارشام وامیر ارشیا حرف نزدی ؟



    -ارشیا که وضعش معلومه .ارشام می گفت اعتیادش به الکل وحشتناکه .....اخه یه پسر بیست و یک ساله چطور میتونه دائم الخیر باشه ؟!پوری گاهی یک چیزهایی راجع بهش می گفت ، اما توضیح زیادی نمی داد.....د رهر حال ارشام هم باارسلان هم عقیده بود .البته منطقی تر از ارسلان برخورد می کرد واین قضیه رو طبیعی نمی دونست .در ضمن گفت فردا شب با ارسلان راهی ایران هستند ....تو هم فعلااز پوری چیزی نپرس .بگذار حالش کاملا خوب بشه .



    سپیده لبخنی بر لب اورد وگفت :لازم نیست من چیزی بپرسم .مطمئنم هر وقت لازم باشه پوری خودش برام حرف می رنه .



    -پس دیگه بیخودی صبر نکن .برو توی اتاق .



    پنج دقیقه از حضور سپیده در اتاق نمی گذشت که لبهای پوری تکان خورد واهی کوتاه از میان انها خارج شد ،سپس چشمان عسلی اش راارام گشود .



    سپیده دست سرد او را د رمیان دست یخ زده خود گرفت گفت :سلام عزیزم ! نگاه کم جان پوری از روی سقف اتاق به چهره مهمان سپیده دوخته شد ونام سپیده با بغض وحسرت از دهانش بیرون امد .





    **************************



    سپیده به چهره های مردان جوانان برومندی که ،مقابلش در سالن فرودگاه ،ایستاده بودندنگریست وبی انکه به برادرش نگاه گند گفت :امیر تو چه کاری کردی که پسرهات این قدر شبیه خودت شدند ؟!



    امیر اهسته خندید وگفت :ارسلان وارشیا زیاد هم شبیه من نیستند .اگر دقت کنی می بینی شباهتهای زیادی با پوری وپیمان داند .



    -اره ! اما تیپ کلی او نا به خودت رفته .



    سپس هرسه برادر زاده اش رابا مهرابنی بوسید وبه انها خوشامد گفت .



    برای استقبال از پسران امیر علی ،سپیده ،محبوبه ،ناصر ،پیمان وناهید به فرودگاه امده بودند وان شب همه به غیر از پیمان وناهید ،در خانه پدری سپیده ماندند تابیشتر با پسر ها اشنا شوند .



    به خواسته سپیده کسی چیزی در مورد خودکشی پوری نپرسند .انها هم هیچ کدام اشاره ای به این موضوع نکردند .



    صبح روز بعد سه مرد جوان به دیدار مادرشان رفتند .هرسه برای او ناراحت ونگران به نظر می رسیدند .ارسلان سعی داشت بسیار منطقی باشد ،ارشام خوددار ،اما متفکر وکم حرف بود وارشیا کمی احساساتی تر از دو برادر خود بر خود می کرد ،حتی در برخرد اول با مادر ،چند دقیقه ای گریست .



    از نظر سپیده رفتار هیچ کدام از انها چندان طبیعی به نظر نمی رسید ! به مناسب بهبودی نسبی پوری وورود امیر وپسرانش ،پیمان در اپارتمان بزرگ وزیبایش میهمانی گرفت وهمه نزدیکان رادعوت کرد .



    او می خواست کارهمه راراحت کند ومراسم اشنایی فرزندان پوری وامیر با دیگران رادر یک شب خاتمه یابد .



    وقتی علیرضا ماشین را مقابل اپارتمان بزرگ وشیکی نگه داشت ،سام گفت :فکر نمی کردم هیچ وقت بتونم خانواده دایی امیر راببینم



    سروین که ناخد اگاه نسبت به هیچ کدام از انها ،بجز پوری ،احساس خوشایندی نداشت گفت :حالا دیدن وندیدنشون چه فرقی می کنه ؟



    علیرضا باتشر گفت :سروین ! این چه حرفیه ؟



    سپیده برای خاتمه دان به بحث از ماشین پیاده شد وزنگ واحد مورد نظر رافشرد .او ان روز از صبح به کمک سعیده رفته وعصر به خانه بازگشته بود تا خود رابرای مهمانی اماده کند .علیرضا هم ان روز رادر گلخانه سپری کرده تا به خانه برسد دیر شده بود ،به مین دلیل انها اخرین میهمانانی بودند که وارد شدند.



    ان شب سپیده کت وشلواری ساده سرمه ای رنگی همراه یک تاپ جگری پوشیده بود وسروین هم به تبعیت از مادرش کت وشلوارساده ودخترانه زیباوابی رنگ به تن داشت ،اما بر خلاف مادر موهایش راکلیپس زیبایی پشت سر جمع کرده بود ،او موهایی



    صاف وسیاهش راکه تنها ارثیه اش از مادر محسوب می شد ،ازادانه روی شانه ها ریخته بود .البته او منتظوری از ان کار نداشت وفقط بر حسب عادت ،طبق مد جدید خود را اراشته بود .



    وقتی از رخت کن که در حقیقت راهروی کوتاه وپهنی بین در ورودی واتق نشیمن محسوب می شد خارج شدند ،اکثر میهمانان به احترام انها از جا برخاستند .سروین خوش رو وارام سلام کرد ،اما وقتی نگاهش به پسردایی جذابش افتاد که باچشمانی نافذ وحالتی معنا دار اورانگاه می کند ،لحظه ای لبخندش کمرنگ شد .



    برخورد ارسلان موذیانه وخونسد ،برخورد ارشیا بسیار خودمانی وحتی کمی لوس ورفتار ارشام مرموز ونگاهش افسون کننده بود .سروین حس کرد قلبش لحظه ای ریتم تپش خود را فراموش کرد ونامنظم تپید .



    انگار حتی جریان خون در رگهایش شدید شده واو حرکت ان را در دستهاوپاهایش حس می کرد !



    بیقراراز ان همه تغییرات ،پس از احوال پرسی با بقیه میهمانان به اشپزخانه رفت ویک لیوان اب نوشید .



    الان برات شربت میارم خاله جون !



    سروین به سعیده که خ.شحال وخندان وارد اشبز خانه شده بود ،لبخند رد ،لیوانی را اب کشید ودر جاظرفی گذاشت وتا اخرمهمانی سعی کرد تا دیگر نگاه ارشام گره نخورد .



    تا چند روز بعد که پوری از بیمارستان مرخص شد ،سروین دیگر پسرهایی دایی اش را ندیده .درحقیقت نظر خوبی نسبت به هیچ یک نداشت .به خصوص امیر ارشیاکه با همان سلام واحوالپرسی ساده ،بوی بد الکل از دهانش به خوبی حس شد .



    روزی که قرار بود پوری مرخص شود ،به خواست خودش ،فقط پیمان وسپیده همراهی اش می کردند .سپیده با امیر علی صبحت کرده بود تا پوری رامدتی در خانه خودش نگه دارد .اوهم با وجودی که که چندان راضی به نظر نمی رسید ولی مقابل خواسته همسروخواهرش مقاومت نکرد .



    بدن پوری به شدت ضرب دیده بود وبه گردن ودست راستش اسیب جدی وارد شده بود .پای چپش هم از دو ناحیه شکسته واومجبور بود علاوه بر گردن بند مخصوص ،گچ گرفتگی از مچ تابالای زانوراهم برای چند هفته تحمل کند .



    علی رغم تاکید پیمان مبنی بر استراحت پوری ،انها به اصرار او یک راست از بیمارستان بر سر مزار حسام رفتند .



    در صحن امام زاده ،پیمان ویلچرخواهرش راهل می داد وسپیده به ارامی کنار او قدم بر می داشت .



    به دلیل وجود ویلچر ،انها از پشت در بزرگ امام زاده ،زیارت کردند وبه مزار حسام رفتند .تازه انجا بود که بغض پوری پس از مدتها ترکید واو یک دل سیر گریست سپیده وپیمان هم پای او بی صدا اشک ریختند .هریک از انها حرفهای زیادی با حسام داشت وپوری از همه بیشتر .

  4. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #63
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    سپیده اتاق کار علیرضا را که تنها اتاق طبقه پایین بود ،برای بهترین دوستش اماده کرد .به این ترتیب که میز بزرگ اتاق راکه



    بزرگ ترین وجاگیر ترین وسیله محسوب می شد ،با تخت سروین عوض کرد .درحقیقت خود سروین درمقابل نگاه متجعجب خانمواده اش اصرار داشت ان را به پوری بدهد .



    وقتی او به حمام رفت سام با حیرت رو به پدر ومادرش گفت :تا همین دیروز پیش کسی جرئت نداشت بی اجازه وارد اتاقش بشه حالا تخت عزیزش می گذره .فکر کنم چیزی به سرش خورده !



    علیرضا با لبخند گفت :شاید هم می خواد دل مامانت رو به دست بیاره .



    سام انگشتش رادر هوا تکان دادوگفت :احتمال این یکی بیشتر ه!



    باورود پوری ،سپیده اکثز اوقات خود راکنار او سپری می کرد .علیرضا هم هروز به گلخانه می رفت وشبها برای صرف شام باز می گشت .سروین وسام هم برنامه های خودراداشتند .



    شب سوم اقامت پوری ،وقتی همه به خواب رفته بودند ،اواهسته سپیده راصدا زد .سپیده که هنوز بیدار بود ،چشمانش راگشود وگفت :چیزی لازم داری ؟



    -من از حیاط خانه ات خیل خوشم امده .....اگر خوابت نمیاد بریم یک کم توی حیاط بنشینیم .



    سپیده حس کرد که پوری می خواهد حرف بزند .دوشب قبل را باقرص ارام بخش ،خیلی زود به خواب رفته بود ودودوست هنوز یک دل سیر با هم دردودل نکرده بودند .



    سپیده کمک کرد واورا رو ویلچرش نشاند وبه حیاط برد .ویلچر اورا در تراس گذاشت ویک صندلی فلزی هم از پشت میز چهار نفره کوچکی که در تراس بود عقب کشید وکنار پور ینشست .اسمان کاملا صاف بود ستاره هادر ان موقع شب که اکثرچراغ های خانه ها خاموش بود ،درخشش بیشتری داشتند .نسیم خنکی نیز می وزید که گرمای هوا می کاست وان رادلپذیر می کرد .



    پوری نفس عمیقی کشید .چشمانش راکمی تنگ کرد طوری که چین های ریز دور چشمانش عمیق تر وبیشتر شدند .نگاهش همچنان به اسمان بو د.



    -احساس می کنم این یک خوابه .یک رویا ......تا چند ماه پیش دیدن شما ها ،دیدن کشور ،شهرم .....مردمم ...برام مثل یه رویا بود .حالا هم باورش سخته !

    ناگهان به سپیده نگاه کرد وگفت :تو چراامیر علی رو بخشیدی ؟!


    سپیده پوزخندی زد .به روشن ترین ستاره ای که مقابل چشمانش بود نگاه کرد وپاسخ داد :بانفرت از امیر به جایی نرسیدم .فقط تو رو از دست دادم وقلبم گاهی با یادش تیر می کشد .....فکر کردم شاید با بخشیدن چیزی به دست بیاورم ......



    درچشمان پر اشک دوستش خیره شد وادامه داد :وخدا تو را به من برگردوند !



    قطره اشکی از چشم پوری بر گونه اش چکید وبابغض گفت :اخه برگشتن من جز دردسر که برای تو چیزی نداشت !



    -بی انصاف نباش .اگر بلایی سرت میومد ....اه پوری ! تو نمی دونی من الان چقدر ارومم .این چند روز خیلی به گذشته فکر کردم ....به خودمون ...به اقا م .....به امیر ....به همه ......حتی به خواهر هام .تو میدونی که شوهر منیژه سه سال تمام عاشق یک زن لهستانی شد وبا اون زندگی می کرد.بعد از سه سال کثافت ککاری از اون هم سیر شد ودوباره به سمت منیژه برگشت ومنیژه هم به خاطر بچه ها قبولش کرد .عاطفه زن ایرانی !حالا بیکاره .چند سالی بود که منیژه با خیاطی وکارتوی فروشگاه ،خرج زندگی شون رو در میاورد ،اما الان مدتیه بچه هاش مشغول به کار شدند واون دیگه فقط پرده ها ورو تختی های مردم رو می دوزه .من خیلی سعی کردم کمکش کنم ،اما اون قبول نکرد .اخرین باری که باهاش تلفنی حرف زدم خیلی از زندگی اش شاکی بود .شوهرش به مرد بی غیرت وبی معرفت تمام عیاره .من نمی فهمم فداکاری برای این مرد چه سودی دارد ؟!با محبوبه !طفلک فقط چند سالیه از صدیقه سرداماد وعروسش دیگه از وهرش کتک نمی خوره .....چند ماه پیش وقتی شوهرش مریض شده بود بابت هر ناله مرد ،اهی ا زسر تحمل می کشید .....حتی مامان زرینم هم از دست پدرم خسته شده فراموشیهای اون دیگه داره مشکل ساز میشه .امیر علی همین چند شب پیش پیشناهاد داد که او را ببریم خانه سال مندان .امیر علی !دردونه عزیز کرده اقام !باورت میشه پوری ؟!



    پوری بابغض سر تکان داد .



    -اره باورم میشه !تمیر علی بی خیال ت رازاونیه که فکرش روبکنی ......انگار مدام باید یکی باشه تااحساساتش رو قلقلک بده .با اینکه اونها رو از ته قلبش بیرون بکشه ! اون همیشه ازهمه مسائل ،ساده وسطحی می گذره .مثلا اعتیاد ازشیا !این پسر از هفده سالگی مشروب می خورد من خیلی زود فهمیدم وسعی می کردم جلوی اون رو بگیرم .اما امیر مثل همیشه می خندید ومی گفت :



    -پسرمون دیگه بزرگ شده .اشکالی نداره لبی ترکنه .....



    اون حالا شب وروز لب تر می کنه ،خیلی کم پیش میاد که در حالت ادی ببنمش .



    -چرااز برادر هاش کمک نگرفتی؟



    -ارسلان درست لنگه باباشه ! ارشام هم غیرق زندگی خودشه .اون عاشق کارشه .....البته سعی کرد کمکی کنه .حتی یک بار به اصرار ،ارشام راو بیمارستان خوابو ند ،اما وقتی دید برادرش میل شدیدی به نوشیدن داره گفت تا وقتی خودش نخواد مشکلش حل نمیشه .با خواهشهای من بالاخره امیر علی هم جلو افتاد .اما چه جوری ؟باجنگ ودعوا ....فحش وفضیحت ! اون قدر پاپی امیر شد که اون رو از خونه فراری داد .



    اشکهای پوری بی مهابا جاری بود چشمان سپیده راهم خیس کرده بود .



    -یک ماه تمام ازش بی خبر بودیم .توی اون یک ماه من حال مرگ افتاده بودم .حتی یک هفته اخر رو توی بیمارستان بستری شدم .بالاخره ارشام پیدایش کرد ....بهمن نگفت کجا ،اما ا زحالتش فهمیدم جای وحشت ناکی بوده ......ا زاون به بعد خوردن مشربو توی خونه ازاد شد .بهتر دیدم پسرم کنارخودم باشه وهرکاری کمی خواد انجام بده ،فقط من بتونم ببینمش .به خاطر وجود اون ،ارشام وارسلان از خونه رفتند وهر کدوم برای خودشون یک اپارتمان گرفتند .تا اون موقع هم اگر صبر کرده بودند به خاطر اصرارمن بود ارشیا دیگه نتونستن تحمل کنن .



    -امیر چه کار می کرد؟



    -امیر ؟1 اون با فروشنده های جوان وخوشگل فروشگاهش سرگرم بود ! خودم بارها اون رو بایکی ازخوش اندام ترین فروشنده هاش که یک زن فرانسوی بود ،توی دفتر کارش تنها دیدم .اما من هم تحمل کردم .......مثل منیژه .......مثل محبوبه .......مثل مادرت ......اخ سپیده! نمی دونی تنهایی توی غربت چقدر سخته !من مریض بودم .روحم بیمار وخسته بود .شوهرم پی خوش گذرانی خودش بود وپسرها هم هرکدوم پی زندگی خودشون .ارسلان وارشام گاهی هفته ها سر به من نمی زدند .سعی می می کردم خودم را بادوشتان ایرانی مان سرگرم کنم ،اما انها اونقدر سطحی ولوس به نظر می رسیدند که اصلا تحملشون رو نداشتم .فکر کن مدام در این فکر باشی چه لباسی به تو میا د ؟مدل موهات چی باشه ؟مدل ابروت چی باشه ؟کنسرت فلان خاننده بریم ...خودمون را شکل فلان خاننده یا هنر پیشه درست کنیم .اه! حالم رو به هم می زدند .اون موقع ها بود که دلم عجیب هوای تو ،پیمان وحسام رامی کرد ...من هر سال ،برای سال گرد شهادت حسام ،مراسم کوچکی می گرفتم .اوایل پنهانی بود وبعد که ترسم ا زامیر ریخت ،اشکارا!می دونی سپیده !ما درعین بچگی خیلی بزرگ بودیم !......چرااکثر ادمها پس از ازدواجشان نسبت به دوران تجرد احساس بدبختی می کنند ؟بادت می اید چقدر از ازدواج می ترسیدیم فکر می کردیم همسرهامون مانع دوستی مان می شوند ...کار حسام بیچاره که به همسر نکشید ! اما سه نفر هم به همسر هامون فرصت مداخله ندادیم وخودمون از هم دور شدیم .



    کم کم اشک های پوری بند می امد وحالتی ارام تر پیدا می کرد .چهره اش در نور مهتاب می درخشید وانگار باخودش حرف می زند به نقطه ای نامعلوم خیره بود .



    -می دونی چرامن با امیر ازدواج کردم ؟اول عاشقش شدم .مرد جزابی بود واون اواخر خیلی به من توجه نشان می داد ونگاهش من رو مسخ می کرد .هنوز همین طوره ،البته نه برای من ! مدتها ست که جذابیتش در من بی اثر شده ! شاید باورت نشه .....اما بعد از شهادت حسام حقیقتا می خواستم باهاش به هم بزنم ! اما نمی شد .....من بی انکه رسما به خانه امیر رفته باشم ....یعنی چطور بگم ......جدایی از او رسوایی برای خودم بود !

    به این قسمت کهرسید سکوت کرد ولبخند تلخ لبهایش رااز هم گشود .او از حال سپیده خبر نداشت .نفس در سینه اش حبس شده بود وبغضی بزرگ ونفرتی فراموش شده به حلقومش چنگ می انداخت .


    پوری بی انکه دوستش رابنگرد ،سنگینی نگاه خیره او را روی خود احساس می کرد :



    -اصرار از امیر بود .....من هم تسلیم شدم ! در مقابل اونمی توانستم مقاومت کنم .انگار من رو هیبنوتیزم کرده بود .گاهی فکر می کن منیرویی شیطانی داره ! از اون بیزارم سپیده !ازش متنفرم .اون باعث شد ان قدر غمگین وافسده باشم که نتونم برای بچه ها یم مادری کننم .اگر پسرها به وجود من اهمیت نمی دهند شاید حق داردند ......من فکر می کردم دارم به خاطر انها تحمل می کنم ،اما فقط به فکر دردورنج خودم بودم .دردوری از وطن ،مرگ حسام ،دوری از عزیزانم وداشتن شوهری که فقط نامه شوهرم را داشت ! بعد از چند سال اون حتی نیازهای جسمی من رو براورده نمی کرد ً! من در این سی سال شکنجه شدم ....به واقع شکنجه شدم ومطمئنم حتی درد منیژه ،محبوبه ومادرت هم به پای من نمی رسه .



    بالاخره سپیده لب باز کرد وبالحن دوستانه گفت :بیشتر فکر می کن پوری ! ....ببین خودتو چقدر توی سر نوشتت مقصر بودی ؟! شاید می تونستی کاری برای زندگی ات انجام بدی ،ام التو تسلیم شدی وفقط غصه خوردی .همین طور منیژه محبوبه ومادرم .شما ها فداکاری نکردید .اگر فداکاری کرده بودید این قدر از شو هر هاتون بفرت نداشتید ! اه ....معذرت می خوام عزیزم ! نمی خوام ناراحتت کنم .....اما باور نمی کنم این چیزها تورو وادار به انجام اون کار وحشتناک کرده باشه .تو که به قول خودت در این دنیا فقط شکنجه شدی چطور دلت اومد توی اون دنیا هم ضرر کنی ؟!



    -مدتها بود که کسی من رو نمی دید ...دیگه هیچ کس نبود که دوستم داشته باشه ووجودم در زندگی او تاثیری بگذاره . مثل یک موجودی که فقط تحملم می کردند .حتی پدر .مادری نداشتم که حس کننم از روی غریزه دوستم دارند !



    پوری مانند کودکی بود که از دست پدر ومادری که حس می کرد دیگر دوستش ندارند گله می کرئد ! حتی چانه اش هم مثل بچه ها می لرزید .سپیده خوب می فهمید پوری در چه بحرانی دست وپا می زند .



    -من حال بدی داشتم .....هم از لحاظ جسمی وهم از لحاظ روحی داغون بودم ....یک شب به اصرار همسایه جدیدمون که پیرزن تنها ومهربانی بود برای شام به خونه دخترش رفتیم .ارشیا خونه تنها بود .بهش گفتم تا دو ،سه ساعت دیگه بر می گردم والتماس کردم که زهرماری نخوره وخونه رو به هم نریزه .



    میهمانی خانوادگی ودلچسبی بود .بعد از مدتها بین خانواده گرم وصمیمی بودم .بهشون حسودیم شد .یاد پدر ومادرخودم افتادم که چطور زود ترکم کردند .



    پوری دباره اهسته اشک می ریخت وصدایش د راثر بغض لرزش بیشتری پیدا کرده بود .



    -یاد شبهایی افتادم که با خانواده خوبم دور هم شام می خوردیم .....یا وقتهایی که ماسه تا همسایه که به هم از فامیل نزدیک تر بودیم دور هم جمع می شدیم .یادت میاد شپیده ! تانیمه های شب بساط شادی وخنده به راه بود .یادته تو وامیر ،زیر زیرکی چقد رسر به سر هم می گذاشتید ؟اقات لاف می زد ،امیر تایید یم کردوبقیه با صبوری واحترام به انها گوش می کردند وحرمت اقات رانگه می داشتند .یادته چقدر همه به پدر ومادرهامون احترام می ذاشتیم ؟مادرت زن ارومی بود ،اما هیچ کدومتون ،حتا امیر علی از ارامش اون سو استفاده نمی کرد .حرمتش رو داشتید ....اه ،سپیده !داشتم می ترکیدم .به جای اینکه توی اون مهمونی باز بشه داشت منفجر می شد .تمام وجودم پر از حسرت بود .....چه اسون همه خوشی هارو رها کرده بودم .....راحت نپتمام زندگی ام را باخته بودم .......چقدر ا زهم هدوربودم .چقدر بی خود بودم .....نتونستم طاقت بیارم .به بهانه سردرد زودتر از اونجا فرار کردم . حالم خراب بود .خیلی خراب . وقتی برگشتم خونه نزدیک بود از چیزی که دیدم سکته کنم .امیر ارشیا دوستانش رو اورده بود خونه .......چه دوستهایی ! یک مشت پسر ودختر نیمه عریان ،همه مست ، بوی مواد مخدر ودود سیگار توی خانه پیچیده ب. د .....جلو که رفتم ،دیدم یک دختر که فقط لباس زیر به تن داشت ،روی امیر ارشیا افتاده ......اه! هنوز هم از تصور اون صحنه حالم به هم می خوره .ارشیا متوجه من نبود .دوستهاش هم به حال خودشون بودند.غرق خماری وکثافت کاری خودشون .اما دختره یک لحظه متوجهم شد .ارشیا چشمانش بسته بود ....دختر بااون چشمان ابی نفرت انگیزش نگاهم کرد .اون دوست دختر امیرعلی بود .همون دختری که مطمئن بودم که سالهاست با شوهرم رابطه داره ودست کم پانزده سال از ارشیا بزرگ تره .داشتم بالا می اوردم .اونجا خونه من نبود ؟باورم نمی شد .یک لحظه خونه قدیم خودمون جلوی چشمام جون گرفت .ارشیا من رو دید .فکر کردم دسپاچه می شه ،عذر خواهی می کنه .اما می دونی چی گفت؟ مثل اینکه همه چیز تقسیر من بوده گفت :



    -چرا این قدر زود برگشتی ؟چرانمیری پیش همون پیر زنهای هاف هافو !



    گریه پوری شدید شد .سپیده هم پا به پای او اشک می ریخت .سپس از جایش بلند شد ،کنار ویلچر ایستاد وسر دوستش را به سینه خود فشر د.پوری همچنان حرف می زد :



    -انگار همه دنیا رو به سرم کوبیدند .من تممام زندگی ام رو برای ارشیا گذاشته بودم ...به خاطر اینکه کمتر پیش دوستان اشغالش بره ،خودم رو توی خونه حبس کرده بودم .....تنها کسی که حس می کردم تا حدی براش مفید هستم اون بود ....اما اون ا زمن می پرسید که چرا زود به خونه برگشتم ومزا حم تفیح اون ودوستاش شدم .از خونه ای که مثلا به من تعلق داست فرار کردم .توی خیابون برای اولین تاکسی دست تکون دادم .می خواستم ازهمه دور بشم .چند دقیقه ای نمی دونستم باید چی کارکنم .گیج بودم .حرفهای اخر ارشیا توی گوشم زنگ می زد .چشمهایم اون دختر مسخره ام می کرد .امیر علی بابی خیالی کنارم رد می شد .......دیگه حال خودم را نفهمیدم .در ماشین رو باز کردم وخودم رو بیرون انداختم . دیگه نمی خواستم به چیزی فکر کنم .هیچ چیز !



    ناگهان پوری به طرز غریبی ارام شد .



  6. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #64
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    فصل چهل

    قسمت آخر


    نوای گوش نواز پیانو در تمام فضای خانه طنین انداخته بود. پوری با لبخندی کمرنگ، غرق لذت از شنیدن موسیقی، به انگشتان ظریف و کشیده سروین نگاه می کرد که به طرزی جذاب شاسی های پیانو را می فشرد.

    نواختن پیانو که به پایان رسید، پوری سعی کرد با دست گچ گرفته اش برای سروین کف بزند، که چندان موفق نبود. به جای آن با چهره ای شکفته و خندان گفت:«عالی بود عزیزم! خیلی لذت بردم. تو واقعاً استادی.... بیا ببوسمت که دیگه طاقت ندارم.»
    سروین با لبخندی شرمگین به سمت او رفت. همان لحظه سپیده با سبد میوه از آشپزخانه خارج شد و با دیدن پوری که دخترش را می بوسید گفت:«خوب دل خاله پوری رو به دست آوردی ها!»
    سروین از آغوش پوری جدا شد. پوری با صدای بلند گفت:«اون داره منو عاشق خودش می کنه.... دخترت فوق العاده است سپیده!»
    سروین که تعریفهای پوری معذبش می کرد،به بهانه انجام تکالیف زبان فرانسه اش راهی اتاق خودش شد. پوری در حالی که با حسرت به مسیری که سروین طی کرده بود نگاه می کرد گفت:«سروین دختر همه چیز تمومیه. هم قشنگه هم با استعداد. با معلومات و مودب هم که هست... اون نصف بیشتر این چیزها رو از تو داره. ای کاش دست کم یکی از پسرهای من لیاقتش رو داشتند.»
    سپیده که برای دوستش ناراحت بود گفت:
    -پسرهای تو لیاقت بیشتر از سروین رو دارند. ارسلان و آرشام هر دوشون تحصیل کرده هستند. شنیدم آرشام می خواد دکترا بگیره و در کارش هم خیلی موفقه. ارسلان هم که مدیر یک شرکت بزرگه،از لحاظ ظاهری هم چیزی کم ندارند. روی هر دختری انگشت بذارند «نه» نمی شنوند.
    پوری غمگین به دوستش نگاه می کرد.
    -تو دیگه چرا این حرف رو میزنی زن!
    سپیده به زحمت خندید و برای تغییر مسیر بحث گفت:«راجع به ارشیا با امیرعلی و علیرضا صحبت کردم.»
    پوری با وحشت گفت:«راجع به اون شب که چیزی نگفتی؟ راستش حتی خود امیرارشیا هم درست اون شب رو به خاطر نمیاره. نمی خوام اونها بفهمند. بگذار فکر کنند علت خودکشی افسردگی حاد بوده!»
    -نگران نباش!من در اون مورد حرفی نزدم. راجع به ترک دادنش با اونها مشورت کردم.
    -برای ترک،اول باید خودش بخواد.
    -پیمان داره سعی کمی کنه که با ارشیا ارتباط خوبی برقرار کنه... باید اول اعتمادش جلب بشه، بعد تحت نظر روانکاو قرار بگیره و کم کم قانع بشه که باید ترک کنه.
    -ترک الکل خیلی سخته.
    -چرا آیه یأس می خونی؟! پوری! یک کم یادت بیار که خدا هم هست! به خدا اعتماد کن و پسرت رو به اون بسپار. هیچ کس از دوستی و تکیه به خدا ضرر نکرده.
    -می دونم... من که کافر نیستم. من هم همیشه ازش کمک خواستم.
    -شاید با همه وجود نخواستی! شاید ازش پرسیدی پرسیدی «چرا!» دیگه نپرس چرا. خدا برای همه کارهاش دلیل داره. حتی برای کارهایی که به نظر بدترین میاد. همه بلاها رو در واقع خودمون به سر خودمون میاریم. با غفلتهامون.... با نشناختن موقعیتهای مناسبمون.... با بی عرضه گی هامون... با تسلیم شدنمون.... تسلیم نشو پوری! امیدوار باش.... از خدا بخواه تا دست کم چهل سال دیگه عمر با عزت به تو بده. اگه خوش بین باشی، دست کم چهل سال فرصت داری از زندگی ات لذت ببری. تو قادر نیستی دنیای اطرافت رو تغییر بدی،اما خودت رو که می تونی! اختیار عقل و احساست رو که داری... تو می تونی حتی رنجت رو راحت تر قبول کنی. می تونی حتی از رنج کشیدنت هم لذت ببری.!باور کن میشه! امتحان کن. فقط کافیه خدا رو حس کنی.
    -تو خودت می تونی این کار رو بکنی؟
    -من سعی می کردم.... باز هم سعی می کنم... من هم توی زندگی اشتباهات زیادی داشتم.... اما قبول کردم که اشتباهات خودم بودن و گردن خدا نینداختم.
    -مرگ حسام چی؟
    -من قبولش کردم. اون باید می رفت و من باید می موندم...! من مطمئنم خدا من رو دوست داره. به خاطر همین هم تقدیرم رو پذیرفتم. مرگ حسام دست من نبود، اما اینکه چطور زندگی کنم دست خودمه. تو هم باید اونطور که برات خوبه زندگی کنی. اگر از امیر متنفری چرا ازش جدا نمیشی؟ نمیگم چرا جدا نشدی، چون گذشته ها گذشته. حالا تو اینجایی. خواهر و برادری داری که دوستت دارند. دوستانی مثل من و علیرضا و بقیه داری که هر کاری برای تو انجام میدن. پسرهات زنده و سالمند.... و بالاتر از همه،خدا به تو یک فرصت دیگه داده. تو از این به بعد می تونی راحت بخندی. می تونی شکر کنی.... روی زمین خدا قدم بزنی.... از دیدن درختها و گلها لذت ببری. هنوز می تونی کمر راست کنی و صاف بایستی. فقط کافیه که بخوای. اون وقت هر کاری می تونی بکنی. حتی می تونی به پسرت کمک کنی تا زندگی تازه ای شروع کنه. اگر هم نشد تو مقصر نیستی. تو تلاشت رو کردی.... پس از زندگی ات لذت ببر و افسوس نداشته هات رو نخور.... به داشته هات فکر کن....

    صدای زنگ در، حرف سپیده را قطع کرد. او لبخندی به دوستش زد و گفت:«باید سعیده و ناهید باشن. گفته بودن امروز میان.»
    در که باز شد سعیده با سر و صدا وارد خانه شد و بلند فریاد زد:«امروز می خوایم مجردی بریم صفا کنیم!»
    سپیده و پوری خندیدند. ناهید با بی حالی از فرط گرما، مانتو و روسری اش را همان جا در آورد و روی مبل پرت کرد.
    -آه! سعیده! بگذار از راه برسیم بعد برنامه ریزی کن. پختم!
    -سپیده گفت:«پس سلامتون کو؟»
    ناهید با همون بی حالی و سعیده با همان صدای بلند سلام کردند. بعد سعیده کنار ناهید رفت و چیزی در گوشش گفت که چهره اش را از هم باز کرد.
    پوری گفت:«شما دو تا هنوز دست از این کارها بر نداشتید؟»
    سعیده که هنوز مانند گذشته ها پر بود و حتی کمی هم چاق شده بود،دستی به شکمش زد و گفت:«برای عصرونه می خوام ببرمتون فشم دیزی بخوریم!»
    سپیده با صدا خندید.
    -خانم شکمو! کی عصرونه دیزی می خوره؟
    -ما! اون هم مجردی! بدون مرد... بدون بچه... بدون مزاحم... بدون.... بدون
    پوری با لبخندی محزون حرف او را ادامه داد:«بدون غم.»



    **********



    سپیده به علیرضا که ساکش را می بست نگاه می کرد و سعی داشت علت ناراحتی های چند روز اخیر او را درک کند.
    -کی بر می گردی؟
    علیرضا بی آنکه به او نگاه کند پاسخ داد:«شاید یکی،دو هفته دیگه»
    -حالا چرا اینقدر بی مقدمه میری؟
    اینبار او سرش را بلند کرد و به چشمان نگران و شفاف همسرش نگریست. هنوز با همه وجود او را دوست داشت و اندوهش را تاب نمی آورد. اما دلش گرفته بود. احساس سرخوردگی می کرد. حتی خودش هم حال خودش را درست نمی فهمید! فقط می دانست باید برود،تنها باشد و فکر کند.
    -چندان هم بی مقدمه نیست! کافیه یک کم به مغزت فشار بیاری. اول حسام، بعد پیمان، بعد سروین، سام،سعیده...و حالا هم پوری.
    -منظورت رو نمی فهمم. تو از من ناراحتی؟! یعنی باید پوری رو بیرون کنم؟
    علیرضا پوزخندی زد و سعی کرد خوددار باشد:
    -من با پوری کاری ندارم. من با تو کار دارم.
    -آخه چرا؟ مگه من چیکار کردم؟
    علیرضا چنگی به موهایش کشید و مقابل سپیده که روی تخت نشسته بود ایستاد. هر دو به چشمان یکدیگر خیره شده بودند. یکی غرق سوال و مضطرب و دیگری پر از سرزنش.
    -تو هیچ کاری نکردی!هیچ کاری! مشکل همینه!
    وقتی او از اتاق خارج شد، سپیده بهت زده به در بسته مقابلش چشم دوخت. قلبش به تندی میزد و زنگ خطری در ذهنش به صدا در آمد.
    آن شب او به همه گفت که علیرضا برای رسیدگی که در گلخانه به وجود آمده،مجبور است مدتی در ورامین بماند.



    **********



    چند روز بعد گچ دست و پای پوری را باز کردند. دست راست او قدرت حرکت نداشت و پزشک معالج، فیزیوتراپی و نرمش هر روزه را برای او تجویز کرده بود.
    همه امیدوار بودند،دست پوری قادر به حرکن باشد و سپیده بیش از هر کسی پوری را دلداری می داد و سعی می کرد او را امیدوار کند.
    او طبق مشورت با پیمان، پوری را تحت نظر یک روانپزشک نیز قرار داده بود و آرزو می کرد تا دوستش هر چه سریعتر از افسردگی و اندوه رهایی یابد.

    یکی از همان روزها امیرعلی و امیرارسلان به امریکا بازگشتند. آنها به قدر کافی از کارهایشان باز مانده بودند! اما آرشام و ارشیا ماندند. ارشیا به اصرار پدرش مانده بود و اگر ترس از خشم پدر و احساس عذاب وجدان به خاطر وضع مادرش نبود زودتر از همه راهی می شد.

    آرشام هم قصد دیدار از شیراز و اصفهان و آثار معماری آن را داشت و کارهایش را به دست دوست مورد اعتمادش سپرده بود. در آن مدت او چند مرتبه هم به مادرش سر زده بود و هر بار سروین به بهانه ای یا از خانه خارج می شد یا سعی می کرد کمتر مقابل او آفتابی شود. آرشام فهمیده بود که سروین از او فرار می کند و سعی می کرد به او بی اعتنایی کند. او خیلی خوب به جذابیت خود آگاه بود!
    یک روز پوری هوس کرد سری به محله قدیمیشان بزند. سپیده با اشتیاق پذیرفت و همان ساعت راهی شدند.
    به کوچه که نزدیک می شدند پوری آهی کشید و با حسرت به مغازه های اطراف نگریست.
    -مغازه مش غلام یادته... چقدر ازش بستنی می خریدیم! چرا این شکلی شده؟
    -یک نفر اون مغازه و مغازه کناری اش رو خرید و سوپر مارکت زد.
    وقتی ماشین داخل کوچه پیچید،پوری به نام کوچه نگاه کرد و چشمانش پر از اشک شد. «بن بست شهید حسام ثابتی.»
    زیر لب زمزمه کرد«کی فکرش رو می کرد؟» که با صدای آه سپیده توجهش به خانه ها جلب شد.
    خانه ثابتی ها و خانه پدری پوری را خراب کرده بودند و جز تلی خاک به جای آن خانه های باصفا و پر خاطره چیزی به چشم نمی خورد.
    منزل پدری سپیده هم خالی از سکنه بود و به نظر می رسید که آن هم به زودی خراب خواهد شد. پوری با اندوه گفت:«چطور دلشون اومد؟»
    هر دو با چهره هایی غمگین از ماشین پیاده شدند و به سمت خرابه ها رفتند. لبهای هیچ کئدام یارای گفتن کلامی نداشت، انگار بر سر مزار عزیزی از دست رفته ایستاده بودند.
    با خروج کارگری از خانه پدری سپیده ، پوری با سرعت پرسید:«آقا! چرا اینجا رو خراب کردند؟»
    مرد کارگر که چهره ای آفتاب سوخته و لباسهای مندرس داشت با تعجب به دو زنی که با چهره هایی گرفته رو به روی خرابه ها ایستاده بودند نگاه کرد و گفت:«خونه ها کلنگی بود،یک نفر هر سه تا خونه رو خریده و می خواد مجتمع بسازه.»
    سپیده زیر لب گفت:«مجتمع»
    چقدر برای آن روز نقشه کشیده بودند! سپیده می خواست هر طور شده حتی به بهانه اینکه از شدت گرما حالشان بد شده داخل حیاط خانه ها سرکی بکشند و بوی گذشته را استشمام کنند، اما حالا دیگر همه چیز تمام شده بود.
    پوری افسرده و غمگین به منظره رو به رویش چشم دوخته بود و سپیده در سکوت ماشین را به سمت بالای خیابان می راند.

    از مقابل کافی شاپی عبور می کردند که سپیده ناگهان تصمیم جدیدی گرفت. ماشین را در کوچه ای فرعی پارک کرد و با گفتن اینکه بهتره یه چیز خنکی بخوریم، همراه پوری وارد کافی شاپ شد. روی صندلیهای فلزی زرشکی رنگ که نشستند سپیده لبخندی تلخ بر لب آورد و گفت:«یکبار با حسام اینجا اومدیم و بستنی خوردیم.... همون موقع که از زندان آزاد شده بود.»
    لبخندش پر رنگ تر شد.
    -بهش گفتم چقدر براش نگرانم، اون به فکر مردم بود... به فکر ظلمی که به مردم می شد... جوون بود... خیلی جوون... تقریبا به سن و سال الان سام... چشمهای معصوم و مهربونش هنوز یادمه.
    -تو خیلی دوستش داشتی؟
    -عاشقش بودم. با همه وجودم عاشقش بودم.
    -علیرضا رو چی؟ علیرضا رو دوست داشتی؟
    ناگهان چیزی در درونش خالی شد. بیش از ده روز می شد که شوهرش را ندیده بود.
    -علیرضا؟!
    بعد انگار با خودش حرف میزد گفت:«من همیشه از محبت علیرضا نسبت به خودم مطمئن بودم. دوستش داشتم،اما عاشقش نبودم. حضورش دلم رو به تب و تاب نمی انداخت،اما انگار وجودش برایم لازم بود. علیرضای صبور. علیرضای خوب.... مهربون... اون خیلی در حق من گذشت کرده. من هنوز مدیونشم...».
    -تو هم همسر خوبی براش بودی. همچنین بچه هایی رو تربیت کردی و به اون هم حسابی رسیدی. فکر نمی کنم چیزی برای علیرضا کم گذاشته باشی.
    آخرین جمله علیرضا در گوشش زنگ زد.«تو هیچ کاری نکردی! هیچ کاری!»
    -من هیچ کاری نکردم! من فقط با اون زندگی کردم. برای اون... مخصوص اون،کاری نکردم...
    بعد گویی تازه چیزی را به خاطر آورده باشد به چشمان نگران پوری نگاه کرد و گفت:«ولی اون همیشه کنارم بود. فقط اون کنارم بود، من کنارش نبودم،فقط قبولش کرده بودم... قبول کرده بودم کنارم باشه... آخ پوری! من چیکار کردم! چطور تونستم این همه بی توجه باشم؟! همه حواس من به بچه هام بود... به خودم بود... به کارم... به رخت و لباسش توجه داشتم. مواظب عذاش بودم... اما به خود علیرضا توجه نداشتم.... حق داره با من قهر کنه.»
    پوری حیرت زده پرسید:«با تو قهره؟!»
    سپیده سر به زیر انداخت و با آهی عمیق گفت:«نگفت قهره، اما گفت ازم دلگیره... رفت تا یک کم تنها باشه و فکرک نه...»
    -شاید هم خواسته تو تنها باشی و فکر کنی.... علیرضا مرد خوبیه. توی این مدت که خونه شما بودم فهمیدم چقدر به تو و بچه ها دل بستگی داره... خودت به من گفتی که شاید چهل سال وقت برای لذت بردن از زندگی ام داشته باشم.... تو هم هنوز فرصت داری جبران کنی. وقتی برگشت باهاش حرف بزن. بهش بگو که چقدر اون برات مهمه. بعد هم با هم دو نفری برید سفر. بچه هات دیگه بزرگ شدند، هر دوشون هم عاقل و فهمیده اند. من هم کنارشون هستم. نمی گذارم بهشون سخت بگذره. حالا وفتشه که شما دو نفر کمی استراحت کنید. فکر کنید میرین ماه عسل....
    بعد با حسرت لبخند زد و ادامه داد:«شما هنوز جوونید و می تونید از وجود هم لذت ببرید. تا وقتی برگرده می تونی کلی نقشه های خوب بریزی.»
    سپیده هم خندید. دست دوستش را گرفت و گفت:«من صبر نمی کنم برگرده! چمدونم رو می بندم و میرم دنبالش!»
    پوری در میان خنده گفت:« ای کلک! مثل اینکه خیال می کنی راستی راستی داری میری ماه عسل! حالا خوبه فقط ده روز ندیدیش.»
    از صدای خنده بلند آنها چند نفری که در میز کناری بودند نگاهشان کردند. دختر جوانی در گوش پسری که کنارش بود با تمسخر زمزمه کرد:«نگاهشون کن! ببین چقدر راحت می خندند! حالا اگه ما بودیم همین خانمها می گفتند زمان اونها جوونها حجب و حیا داشتند!»
    پسر پوزخندی زد و گفت:«تو هم که فکر می کنی همه مثل مادرت هستند!»



    **********



    پوری کم کم یاد می گرفت چطور با دشت چپ کارهایش را انجام دهد، گرچه هنوز هم برای انجام خیلی از کارها به کمک نیاز داشت، اما تا آنجایی که قادر بود سعی می کرد متکی به خود باشد. جلسات روانکاوی اش را نیز مرتب میرفت و حس می کرد کم کم خود را پیدا می کند.
    او در آشپزخانه مقابل گاز ایستاده بود و خورش قرمه سبزی را هم میزد.
    سروین از در اورد شد با خستگی خود را روی صندلی انداخت و سلام کرد.
    -سلام عزیزم! خسته نباشی. با استادت صحبت کردی؟
    -بله! برخلاف اونی که فکر می کردم اصراری برای موندنم نداشت. به نظر اون هم بهتره من تغییر رشته بدم... این وسط فقط مامان خیلی غصه می خوره.
    -نگران نباش! بابات غصه هاش رو کم کی کنه.
    سروین خندید و گفت:«من نمی فهمم چطور شد یکمرتبه مامان رفت سراغ بابا؟! بعد هم گفتند خیال دارن برن جنوب! تا حالا سابقه نداشته بدون ما مسافرت کنند.»
    پوری در قابلمه را گذاشت و گفت:«گاهی لازمه.»
    -به نظر من درست نبود شما رو تنها بگذاره.
    -من که مهمون نیستم! هستم؟
    -نه! اما خب....
    -وقتی میگم لازم بود بگو درسته.
    سروین ناگهان جدی شد آنقدر جدی که پوری فهمید او حرف مهمی برای گفتن دارد.
    -من فکر می کنم مامانم تازه داره درست و حسابی قدر بابا رو می فهمه.
    -ساید یکی از دلایلش دیدن زندگی من باشه و دلیل دیگر هم رفتن بابات. اون بالاخره به سپیده اعتراض کرد. شاید باید زودتر این کار رو انجام می دادم.
    سروین لبخند زد و آهسته گفت:«می خوام یه رازی رو بهتون بگم.»
    پوی با کنجکاوی روی صندلی نشست و چون او آهسته گفت:«خب! چه رازی؟»
    -من دفتر خاطرات مامانم رو خوندم. از جزئیات همه چیز باخبرم.
    اخمهای پوری در هم رفت.
    -کار خوبی نکردی بدون اجازه خاطراتش رو خوندی.
    -دست خودم نبود، اما پشیمون نیستم! من حالا اون رو طور دیگه ای می بینم. حتی بابام رو... حتی زندگی خودم را. زیاد هم احساس گناه نمی کنم چون مادرم یک جای دفترش نوشته بود که دلش می خواد یه روزی این دفتر رو به دخترش نشون بده.
    -پس این همه تغییراتی که سپیده در تو می بینه به خاطر این مسئله بوده!
    -بهش که نمی گید؟ در هر حال اون یک روزی خودش دفتر رو نشونم میده.
    پوری خندید و دست او را میان دستش گرفت. حالا فرصت خوبی بود تا اعتماد سروین رو جلب کند و با او دوست شود. او مدتها منتظر چنین فرصتی بود.
    -نه! این یه رازه بین ما... ببینم مادرت راجع به من چی توی دفترش نوشته بود؟!
    هر دو می خندیدند که زنگ خانه به صدا در آمد. سروین با خوشحالی گفت:«شاید خودشون باشند!»
    -شاید هم سام باشه.
    -نه! اون به این زودی ها از کوه بر نمی گرده.
    با سرعت به حیاط دوید تا خودش در را به روی پدر و مادرش باز کند. هنگامی که با چهره ای خندان در حیاط را باز کرد. از مشاهده امیرآرشام لحظه ای خشکش زد، اما مرد جوان به او فرصت تفکر نداد.
    -سلام! گویا منتظر کسی بودی.
    صدایش گرم و گوش نواز بود و نگاهش قلب دختر جوان را سوراخ می کرد.
    رنگ سروین اندکی پرید. آب دهانش را به زخمت فرو داد و در حالی که از جلوی در کنار می رفت تعارف کرد که او وارد شود.
    آشام لبخندی موذیانه بر لب آورد و گفت:«بهت نمیاد اینقدر خجالتی باشی! حالا میشه جلوتر از من بری داخل. هر چی باشه من میهمان شما هستم. باید تعارفم کنی.»
    سروین از لحن راحت و خودمانی او خوشش نیامد و با اخمی کوچک به سمت خانه رفت.

    پوری با دیدن پسرش لبخندی زد، به سلامش به گرمی پاسخ داد و هر دو صورت یکدیگر را بوسیدند. سروین به آنها تعارف کرد تا در سالن پذیرایی بنشینند. آرشام قبول نکرد و همان جا روی مبل راحتی لم داد. پوری هم کنارش نشست. اما سروین به بهانه درست کردن شربت به آشپزخانه رفت. حال خوبی نداشت. نوعی جدال در وجودش حس می کرد. نسبت به آرشام حس خوبی نداشت.

    شخصیت مرموز و چشمان نافذ او به وحشتش می انداختٰاما جاذبه خاصش را نمی توانست نادیده بگیرد. حتی آن حالات ناخوشایند آرشام برایش جالب و جذاب بود!
    درست کردن شربتها حدود ده دقیقه طول کشید و او بالاخره سینی به دست وارد نشیمن شد. تپش قلبش دوباره نامنظم شده بود و دلش انگار مدام خالی می شد،حتی حس می کرد پاهایش از شدت هیجان سست شده! به خاطر آن همه ضعف به خودش لعنت فرستاد و سینی شربت را روی میز عسلی مقابل آن دو نهاد.
    پوری بی توجه به حال او گفت:«چرا برای خودت درست نکردی عزیزم؟! تو هم همین حالا رسیدی.»
    -میل ندارم... بااجازه تون میرم بالا لباسهام رو عوض کنم.
    -برو! راحت باش.

    در حالی که سنگینی نگاه آرشام را به خوبی حس می کرد، از پله ها بالا رفت. برای حفظ آرامش خود وارد حمام شد. در آیینه حمام به چهره رنگ پریده خود نگاه کرد، بعد با یک دستش بر سر خود کوبید و زمزمه کرد:«خاک بر سرت! دست و پات رو جمع کن! یادت رفته باباش با همین ترفندها چطوری پوری بدبخت رو خام کرد! حالا نوبت تو شده؟! اصلاً نباید فکر کنی که اون با باباش فرق داره! یعنی چی که تا حالا در موردش حرف بدی نشنیدی؟! درسته که به سطحی نگری باباش نیست و تحصیلات عالیه داره، اما پسر همون پدره! حالا آدم باش. اون چند روز دیگه بر می گرده به همون خراب شده ای که ازش اومده. سعی کن این چند روز قوی و محکم باشی.»
    هنگام دوش گرفتن هم مدام با خود حرف میزد و خودش را نصیحت می کرد.
    از حمام که بیرون آمد کمی آرام گرفته و برخود مسلط شده بود. دیگر پاهایش سست نبودند و قلبش آرام چون همیشه می تپید، اما معده اش هنوز انگار خالی بود!
    جین خاکستری رنگی همراه تی شرت ساده ای به همان رنگ به تن کرد. موهایش را با سشوار خشک می کرد که صدای پوری را از طبقه پایین شنیده:
    -سروین جان! آرشام داره میزه.... نمیای پایین؟
    نزدیک بود دوباره دست و پای خود را گم کند که با نوک سشوار آرام به سرش زد و به تصویر خود در آیینه گفت:«قرار شد آدم باشی!»
    موهایش را با تل کشی سفیدی عقب زد و با آرامش از پله ها پایین رفت. سرش کمی درد می کرد. تا آن زمان آنقدر کتک نخورده بود!
    آرشام همچنان سر جای خود نشسته بود و تکه ای هلو به دهان می گذاشت. سروین روی مبل کنار پوری نشست تا نگاه مستقیم آىشام به او نباشد.
    پوری گفت:«عافیت باشه.»
    -ممنون!
    -آرشام امشب پرواز داره. اومده خداحافظی کند... اصرار داره کسی برای بدرقه اش به فرودگاه نره.
    قلب دختر فرو ریخت، اما سعی کرد آرام باشد.
    -پس به سلامتی راهی هستید؟ امیدوارم سفر راحتی داشته باشید و خاطرات خوبی از وطن به همراه ببرید.

    آرشام یک پا را روی پای دیگر انداخت و سرش را کمی کج کرد تا بهتر سروین را ببیند. تکه ای از موهای خوش حالت و سیاهش روی پیشانی افتاده بود و از چشمان میشی اش برق عجیبی ساطع می شد.
    -من عاشق ایران شدم. به خصوص شیراز و اصفهان که معماری باور نکردنی دارند. تصمیم گرفتم یک شرکت کوچک اینجا راه بیندازم. البته باید بیشتر تحقیق کنم.... بعد از اینکه درسم تموم شد باز هم به اینجا می آیم... به هر حال دیگه مامان اینجاست و برای دیدنش باید دست کم سالی یکبار بیام.
    -پوری به پسرش لبخند زد و گفت:«پدرت رو برای طلاق غیابی آماده کن... اون بی خیاله و حتی ممکنه حوصله نداشته باشه دنبال کارها بره. تو باید هلش بدی.»
    -نگران نباش مامان!... باید ناراحت باشم.... باید حرفی بزنم یا کاری کنم که زندگی تو و بابا از هم نپاشه، اما راستش حق رو به تو میدم و فکر می کنم کار درستی انجام میدی... توی این مدت فهمیدم که تو اینجا می تونی خیلی خوشبخت تر باشی.
    پوری برای اینکه به حرفهای پسرش خاتمه دهد از جا بلند شد و گفت:«من و سپیده یک کم خرت و پرت برات خریدیم، گذاشتیم توی کمد بالا، میرم بیارم.»
    با رفت او، آرشام بلافاصله گفت:«ای کاش عمه سپیده و علیرضا خان بودند تا بابت همه زحمتهایی که برای مامان کشیدند ازشون تشکر می کردم. از شما هم ممنونم که هوای مامن رو دارید.»
    -این وظیفه ماست.
    -می تونم خواهش کنم بعد از این هم مراقب مامان باشی؟! اون خیلی تنها بوده و خیلی رنج کشیده. متاسفانه ما به تنهایی اون عادت کرده بودیم و فکر می کردیم خودش اینطور می خواد! در هر صورت خیلی در مورد مادرمون کوتاهی کردیم.... باور کن اگه مجبور نبودم نیم رفتم... با این وضعیت ارشیا.... باید می موندم.... اما هنوز دو سال مونده تا دکترا بگیرم. نمی تونم درسم رو نیمه کاره رها کنم.... برای همین ازت می خوام که مامان پوری رو تنها نگذاری.
    سروین خود را مشغول پوست گرفتن خیاری کرده بود تا مجبور نباشد به چشمان آرشام بنگرد.
    -نگران نباشید! اگر شما هم نمی گفتید، ایشون رو تنها نمی گذاشتم. من خاله پوری رو خیلی سدوت دارم.
    آرشام نگاه پر حسرتش را به دختر عمه زیبایش دوخت و زمزمه کرد:«خوش به حال خاله پوری!»
    سروین به خوبی زمزمه او را شنیده و به رغم تمام تلاشش دوباره منقلب شد. آنقدر که در معده اش درد عجیبی را حس می کرد.
    همان لحظه پوری آمد و سروین فرصت یافت تا خود را جمع و جور کند.
    در حیاط، پوری پسرش را در آغوش کشید. آىشام برای نگاه داشتم مادرش مجبور بود خم شود. پوری که هنوز لاغر و ظریف بود انگار در آغوش پسرش گم شده بود. سروین بی اختیار به آن دو لبخند میزد که آرشام سرش را بالا آورد و با چشمانی پر غم او را نگاه کرد.

    لبخند سروین روی لبهایش ماسید و سر به زیر انداخت. پوری با تأنی از پسرش جدا شد. آرشام به سمت سروین آمد و دستش را به سمت او دراز کرد. سروین مردد دست پیش برد. دست گرم و بزرگ مرد، دست سرد و انگشتان خشک شده دختر را در میان خود گرفت و نگه داشت. سروین پریشان مانده بود که آرشام لحظه ای دستش را محکم فشرد و بعد رها کرد.
    -خداحافظ دختر عمه!
    بعد از رفتن آرشام، پوری تا چند لحظه جلوی در ایستاد و مسیر رفتن پسرش را نگاه کرد.
    سروین هم همان جا وسط حیاط ایستاده بود و حی می کرد تمام بدنش به جز انگشتان دست راستش داغ شده است!
    همان انگشتانی که در دست آرشام بود. آنها هنوز سرد بودند! آنقدر سرد که سروین حس می کرد در آن گرمای تابستان،انگشتانش را سرما زده است!

  8. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #65
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    اين رمان تموم شد ......
    اميدوارم كه خوشتون امده باشه

  10. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 7 از 7 اولاول ... 34567

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •