فصل 39
در اتاق پزشکان باشدت باز شد وسعیده با چهره ای هیجان زده وصدایی ارزان اما بلند ورسا تقریبا فریاد زد :چشماش رو باز کرد .....حتی حرف هم زد ....
لیوان چای از دست پیمان رها شد .به سرعت برخاست .رنگش پریده بود وچانه اش می لرزید .
پزشک دیگر که کنار او روی مبل راحتی اتاق نشسته بود .نیز بلند شد وبا لبخندگفت :چراایشتادی ؟! تبریک میگم دکتر ! بفرمایید بریم هرچه زودتر خواهرتون رو ببینیم .
پیمان که از خوشحالی تک تک اعضاء صورتش می خندید ،همراه همسر وهمکارش به سمت اتاق پوری شتافت .
پرستاردستی به پیشانی پوری کشید ،لبخند زد وگفت :الان برادر تون میاد .
پوری به زحمت اب دهانش رافرو داد وبا صدایی به شدت خفه گفت :درد دارم .....پیمان کجاست ؟
پرستارخواست جوابی بدهد که در باز شد وپیمان به تنهایی وارد اتاق گشت .پرستار بالبخند گفت :تبریک میگم دکتر ! ایشون بالاخره از کما خارج شدند. خانمتون براشون توضیح دادند که الان کجا هستند وایشون هم خیلی خوشحال شدند.
پیمان بی اعتنا به پرستار پرحرف ،تمام حواسش به خواهر دو قلو یش بود .
خواهر وبرادر غرق دردن یکدیگر بودندوبا چشمانی پراز اشک ،پرددوسرشار ازحرفهای نا گفته ،یکدیگر رامی کاویدند .
پرستار که متوجه شد تمام حواس دکتر به بیماراست باعذر خواهی کوتاهی از اتاق خارج شد پیمان می خواست حرف بزند .هزاران حرف وگلایه داشت ،اما می دانست پوری به قدرکافی رنج کشیده وبه خصوص انلحظه هرگونه فشار عصبی می توانست اورا از پادر اورد.
باتمام قواسعی کرد خوددار باشد ولبخند بزند .به سمت اوکه هیجان زده می نمود وصدای ضربان تند قلبش از دستگاه پخش می شد رفت .
-سلام !
پوری به زحمت لبهایش رااز هم گشود :
-سلام !
پیمان خم شد ،پیشانی صاف او را بوسید ودستش رامیان دستانش گرفت .او دیگر قادر نبود اشکهایش رامهار کند .
************
هواناگهان ابری شد باد نچندان تندی وزید .بادی که در ان گرمای تابستان ،تن تف زده زمین راخنک می کرد وشاخ وبرگ درختان بی رمق را به حرکت وا می داشت .
علیرضا با سرعت از ماشین پیاده شد وبه سمت مسجد مقدس جمکران دوید .فکر می کرد چراسروین راباخود نیاورده تا درون قسمت زنانه بفرستد ،که مقابل پله های مسجد توجهش به زن بلند بالایی جل بشد .باد در چادر سیاه زن پیچید وان را در هوا تکان می داد .به چهره رنگ پریده وتکیده همسرش نگاه کرد مانند روحی سر گردان انجا ایستاده بود .انگار چیزی او را از اطرافش مجزامی کرد .علیرضا باسرعت بیشتری به سمت او دوید .سپیده اوارادید .چشمانش برق زد،در پاهایش نیرویی غریب حس می کرد وسنگین به جلو گام برداشت .
لبهایش با تکرار نام خدایش باز وبسته می شد وقلبش از اضطراب شنیدن خبربا بی قراری به قفسیه سینه میکوفت .
مقابل هم که رسیدند چشمان مورب سپیده ،لبریزسوال ،به چشمان شوهرش خیره ماند وگفت :حس می کردم می ایی !
علیرضا می دانست که اگر لحظه ای دیگر سکوت کند سپیده از پا در خواهد افتاد .
-دعای تو مستجاب شد .اون همین سه ساعت پیش به هوش او مد .من به محض اینکه شنیدم اومدم پیشت.
پاهای سپیده سست شد واشک به پهنای صورتش جاری گشت .روی زمین زانو زد ودرمیان گریه ،سپاس خدارو گفت .علیرضا باچشمانی خیس خم شد ،زیر بازویش راگرفت وسعی کرد اوراروی پله بنشاند .دقایقی طول کشید تاسپیده اندکی ارام گرفت .بعد به مسجد رفت تانماز شکر به جا اورد وبعد هم همراه علیرضا به تهران بازگشت .او می خواست قبل از هر کاری به دیدن امیر علی برود !
**************
خانه پدری سپیده سالها بود که تغییر کرده بود .انها خانه رابه نزدیک خانه محبوبه منتقل کرده بودند تا کنار تنها فرزند باقی مانده شان باشند .ان خانه هم دوطبقه بود .طبقه دوم نادر وبچه هایش با همسری که چند سال قبل اختیار کرده بودزندگی می کردندوطبقه اول هم به پدر ومادر ومادر بزرگ خانواده اختصاص داشت .
علیرضا وقتی شنید سپیده می خواهد به دیدن برادرش برود ،لحظه ای شکه شد وبا حیرت گفت :فکر می کردم اول بری دیدن پوری .....یعنی راستش فکر نمی کردم تا اخر هم دیدن امیر بری ! حالاتو .....
-موقع نذر باید سخت ترین کارها رو انجام بدی .نذر باید ارزش داشته باشته .باید کاری باشه که انجامش همیشه برات سخت بوده .سخت ترین کار برای من توی زمدگی ام بخشیدن امیر بود .من باید برم ببینمش ،باید تحملش کنم .احساس می کنم می تونم این کار رو انجام بکنم .بعدش هم باید از پدرم عذر خواهی کنم ......همین طور از مادرم .
سپس بااهی سرش رابه پشتی صندلی تکیه داد وتا لحظه ای که مقابل خانه پدر برسند ،هیچ کدام حرفی نزدند .
بعد از توقفه ماشین علیرضا نگاهی به نیم رخ همسرش انداخت سپیده در ان سن وسال پوست واندام خود راخوب حفظ کرده بود وهمیشه از ان بابت مایه حسرت هم سن وسالانش بود ،اما در ان لحظه کاملا بهزن چهل وهفت ساله ای شبیه بود که سختی های زیادی در زندگی کشیده است .چین های ریز اطراف وپایین چشمهایش خودشان رابه خوبی به رخ می کشید وپوست سبزه وهمیشه با طراوتش ،حالا به زردی می زد وکدر می نمود .
از سکوت ممتد درون ماشین ،سپیده چشم باز کرد وبی انکه حرفی بزند با نیم نگاهی به علیرضا فهماند که دلش می خواهد اوراهمراهی کند .
بعد از ان مرتبه که سپیده برای اشتی باپدر امده وبابحث وقهر خانه راترک کرده بود ،دیگر هرگز پابه به انجا نگذاشته بود ،حتی وقتی پدر مسافرت بود ! اما حالا با عزمی راسخ امده بود تا حلال کند وحلالیت بخواهد .
خوشبختانه نادروخانواده اش منزل نبودند وسپیده می توانست درخلوت ،دل پدر وبرادرش رابه دست بیاورد .زرین حیرت زده بالبهایی که از شدت ترس سفید شده بود ،در رابه رویشان گشود .او اماده بود تاسپیده عقده های چند ساله اش رابر سر امیر خالی کند .با نگرانی از جلوی در کنار رفت ،از چهره دخترش چیزی خوانده نمی شد .بانگرانی از جلوی در کنار رفت ،از چهره علیرضا به نشانه اینکه اوضاع رو به راه اشت لبخندی نثار مادر زن کرد تا او اسوده شود .
زیرن برای اینکه حرفی زه باشد گفت :ما رفتیم پوری رو دیدیم .یک ساعت نیست که برگشتیم .حالش خوب بود .دکترش گفت معجزه شده .....فقط احتمال دادند که دست راستش مشکل پیدا کنه .
سپیده با خونسردی گفت :مهم تنیست ! این تنبیه کوچکی برای کاراحمقانه اونه .
زرین حیرت زده به علیرضا نگریست واو پشت سپیده بود اشاره کرد دیگر حرفی گفته نشود .
-اقا وامیر کجا هستند ؟
-توی اتاق کوچکه اخبار نگاه می کنند .
وبا دست به راهروی باریکی که به به اتاق خواب منتهی می شد اشاره کرد .
-این چادر ومانتو رو در بیاربده من اورزون کنم .
سپیده حرف مادر راگوش کرد .موهای سیاهش راکه حالا چند تار نقره ای در ان به چشم می خورد وزیر روسری باز شده بود .باکش سر ساده ای بست وبه سمت اتاق رفت .
باورود علیرضا ،امیر که مشخص بود از حضور شان مطلع است از روی زمین بلند شد ،اما پیر مرد فقط نگاهش رااز صفحه تلوزیون گرفت وانگار می خواهد میهمانان را به سپیده نگاه کرد وبه فکر فرو رفت .
سپیده به سمت امیر رفت .باوجود قولهایی که به خود داده بود .از دیدن او اندکی عصبی شده بود . با تمام قواسعی نذرش رابه خاطر بیاورد .پس بی انکه بتواند حتی وانمود به لبخند زدن کند سلام کرد .امیر اهسته پاسخش راداد وقدمی به سویش برداشت.
سپیده دستش رادرازکرد .امیر باتردید انگشتان او را میان دست بزرگ خود فشرد .
شپیده سعی کرد به او نگاه کند وحرف بزند .کلامات به سختی از میان لبهایش بیرون می امد :
-امروز او مدم اینجا ،می خوامخ جلوی اقا ازت عذر خواهی کنم وبگم که من تو رو بخشیدم ! من نمی دونم تو چه بلایی بر سر پوری اوردی !.....این به پوری مربوطه ! نمی خوام این قهر دیگه ادامه داشته باشه .
امیر از شدت تحیر قادر نبود حتی کلامی برزبان بیاورد .سپیده بی اعتنا به تلاش مذبوحانه امیر به سمت پدرش رفت ،کنارش نشست وگفت :اقا جون ! من رو ببخشید !من دختر خوبی براتون نبودم .ای کاش بتونید حلالم کنید .من به خاطر شما وپوری از امیر می گذرم .شماهم به خاطر امیر از من بگذرید .
سر بلند کرد تا چهره پدر اثار عطوفت وببخشش راببیند ،ام اپیر مرد ازمیان پلکهای چرو کیده وفرو افتناده اش همچنان بادقت او را می نگریست .بالا خره دهان باز کرد وگویی تازه چیزی به خاطر اورده باشه گفت :تو باید سپیده باشی !چقدر دیراز مدرسه برگشتی !
در کریدور بیمارستان ،سپیده در مانیتویی سدری رنگ وشالی نخی ،تیره تر از مانتواش ،پریشان وتنها قدم می زد .یک ساعت بیشتر بود که انجا حضور داشت .چند مرتبه ،وقتی پوری در خواب بود ،وارد اتاقش شده واو را تماشا کرد هبود .اما هربار بی جرئت تر از قبل بازگشته بود .
هیچ یک از اقوام انجا نبود ند ،به خواست پیمان انها را تنها گذاشته بودند تا در خلوت بایک دیگر رو به رو شوند .
سپیده مستا صل به دیوار سرد وسنگی تکیه داده وچشمان خسته از چند شبانه روز کم خوابی اش رابه سقف بی جان بالای سرش دوخته بود .
باتماس دستی بر شانه اش ،به شخصی که کنارش بود نگاه کرد .پیمان لبخندمهربان وبرادرانه همیشگی اش رانثار او کرد وگفت :هنوز باهاش حرف نزدی ؟
-اون خوابه به نظر نمیاد منتظر من باشه .
-من که گفتم بهش ارام بخش ضعیفی تزریق کردم .بهتره وقتی تورو می بینه رمقی برای هیجان زیاد نداشته باشه .حالا برو توی اتاق وصبر کن تابیداری بشه .من بهش گفتم تو قراره امروز به دیدنش بیایی
سپیده تکیه از دیوار برداشت وباافسوس گفت :راجع به علت خودکشی اش چیزی فهمیدی ؟
-نه !همین الان داشت تلفنی با امیر ارسلان صحبت می کردم .گفت این اواخر مادرش خیلی کم حرف شده واثار افسردگی از رفتارش مشهود بود .خودکشی توی ادمهای افسرده طبیعیه ! پسره احمق خودکشی مادرش رو طبیعی می دونه !حقا که پسر امیر علیه !
-با امیر ارشام وامیر ارشیا حرف نزدی ؟
-ارشیا که وضعش معلومه .ارشام می گفت اعتیادش به الکل وحشتناکه .....اخه یه پسر بیست و یک ساله چطور میتونه دائم الخیر باشه ؟!پوری گاهی یک چیزهایی راجع بهش می گفت ، اما توضیح زیادی نمی داد.....د رهر حال ارشام هم باارسلان هم عقیده بود .البته منطقی تر از ارسلان برخورد می کرد واین قضیه رو طبیعی نمی دونست .در ضمن گفت فردا شب با ارسلان راهی ایران هستند ....تو هم فعلااز پوری چیزی نپرس .بگذار حالش کاملا خوب بشه .
سپیده لبخنی بر لب اورد وگفت :لازم نیست من چیزی بپرسم .مطمئنم هر وقت لازم باشه پوری خودش برام حرف می رنه .
-پس دیگه بیخودی صبر نکن .برو توی اتاق .
پنج دقیقه از حضور سپیده در اتاق نمی گذشت که لبهای پوری تکان خورد واهی کوتاه از میان انها خارج شد ،سپس چشمان عسلی اش راارام گشود .
سپیده دست سرد او را د رمیان دست یخ زده خود گرفت گفت :سلام عزیزم ! نگاه کم جان پوری از روی سقف اتاق به چهره مهمان سپیده دوخته شد ونام سپیده با بغض وحسرت از دهانش بیرون امد .
**************************
سپیده به چهره های مردان جوانان برومندی که ،مقابلش در سالن فرودگاه ،ایستاده بودندنگریست وبی انکه به برادرش نگاه گند گفت :امیر تو چه کاری کردی که پسرهات این قدر شبیه خودت شدند ؟!
امیر اهسته خندید وگفت :ارسلان وارشیا زیاد هم شبیه من نیستند .اگر دقت کنی می بینی شباهتهای زیادی با پوری وپیمان داند .
-اره ! اما تیپ کلی او نا به خودت رفته .
سپس هرسه برادر زاده اش رابا مهرابنی بوسید وبه انها خوشامد گفت .
برای استقبال از پسران امیر علی ،سپیده ،محبوبه ،ناصر ،پیمان وناهید به فرودگاه امده بودند وان شب همه به غیر از پیمان وناهید ،در خانه پدری سپیده ماندند تابیشتر با پسر ها اشنا شوند .
به خواسته سپیده کسی چیزی در مورد خودکشی پوری نپرسند .انها هم هیچ کدام اشاره ای به این موضوع نکردند .
صبح روز بعد سه مرد جوان به دیدار مادرشان رفتند .هرسه برای او ناراحت ونگران به نظر می رسیدند .ارسلان سعی داشت بسیار منطقی باشد ،ارشام خوددار ،اما متفکر وکم حرف بود وارشیا کمی احساساتی تر از دو برادر خود بر خود می کرد ،حتی در برخرد اول با مادر ،چند دقیقه ای گریست .
از نظر سپیده رفتار هیچ کدام از انها چندان طبیعی به نظر نمی رسید ! به مناسب بهبودی نسبی پوری وورود امیر وپسرانش ،پیمان در اپارتمان بزرگ وزیبایش میهمانی گرفت وهمه نزدیکان رادعوت کرد .
او می خواست کارهمه راراحت کند ومراسم اشنایی فرزندان پوری وامیر با دیگران رادر یک شب خاتمه یابد .
وقتی علیرضا ماشین را مقابل اپارتمان بزرگ وشیکی نگه داشت ،سام گفت :فکر نمی کردم هیچ وقت بتونم خانواده دایی امیر راببینم
سروین که ناخد اگاه نسبت به هیچ کدام از انها ،بجز پوری ،احساس خوشایندی نداشت گفت :حالا دیدن وندیدنشون چه فرقی می کنه ؟
علیرضا باتشر گفت :سروین ! این چه حرفیه ؟
سپیده برای خاتمه دان به بحث از ماشین پیاده شد وزنگ واحد مورد نظر رافشرد .او ان روز از صبح به کمک سعیده رفته وعصر به خانه بازگشته بود تا خود رابرای مهمانی اماده کند .علیرضا هم ان روز رادر گلخانه سپری کرده تا به خانه برسد دیر شده بود ،به مین دلیل انها اخرین میهمانانی بودند که وارد شدند.
ان شب سپیده کت وشلواری ساده سرمه ای رنگی همراه یک تاپ جگری پوشیده بود وسروین هم به تبعیت از مادرش کت وشلوارساده ودخترانه زیباوابی رنگ به تن داشت ،اما بر خلاف مادر موهایش راکلیپس زیبایی پشت سر جمع کرده بود ،او موهایی
صاف وسیاهش راکه تنها ارثیه اش از مادر محسوب می شد ،ازادانه روی شانه ها ریخته بود .البته او منتظوری از ان کار نداشت وفقط بر حسب عادت ،طبق مد جدید خود را اراشته بود .
وقتی از رخت کن که در حقیقت راهروی کوتاه وپهنی بین در ورودی واتق نشیمن محسوب می شد خارج شدند ،اکثر میهمانان به احترام انها از جا برخاستند .سروین خوش رو وارام سلام کرد ،اما وقتی نگاهش به پسردایی جذابش افتاد که باچشمانی نافذ وحالتی معنا دار اورانگاه می کند ،لحظه ای لبخندش کمرنگ شد .
برخورد ارسلان موذیانه وخونسد ،برخورد ارشیا بسیار خودمانی وحتی کمی لوس ورفتار ارشام مرموز ونگاهش افسون کننده بود .سروین حس کرد قلبش لحظه ای ریتم تپش خود را فراموش کرد ونامنظم تپید .
انگار حتی جریان خون در رگهایش شدید شده واو حرکت ان را در دستهاوپاهایش حس می کرد !
بیقراراز ان همه تغییرات ،پس از احوال پرسی با بقیه میهمانان به اشپزخانه رفت ویک لیوان اب نوشید .
الان برات شربت میارم خاله جون !
سروین به سعیده که خ.شحال وخندان وارد اشبز خانه شده بود ،لبخند رد ،لیوانی را اب کشید ودر جاظرفی گذاشت وتا اخرمهمانی سعی کرد تا دیگر نگاه ارشام گره نخورد .
تا چند روز بعد که پوری از بیمارستان مرخص شد ،سروین دیگر پسرهایی دایی اش را ندیده .درحقیقت نظر خوبی نسبت به هیچ یک نداشت .به خصوص امیر ارشیاکه با همان سلام واحوالپرسی ساده ،بوی بد الکل از دهانش به خوبی حس شد .
روزی که قرار بود پوری مرخص شود ،به خواست خودش ،فقط پیمان وسپیده همراهی اش می کردند .سپیده با امیر علی صبحت کرده بود تا پوری رامدتی در خانه خودش نگه دارد .اوهم با وجودی که که چندان راضی به نظر نمی رسید ولی مقابل خواسته همسروخواهرش مقاومت نکرد .
بدن پوری به شدت ضرب دیده بود وبه گردن ودست راستش اسیب جدی وارد شده بود .پای چپش هم از دو ناحیه شکسته واومجبور بود علاوه بر گردن بند مخصوص ،گچ گرفتگی از مچ تابالای زانوراهم برای چند هفته تحمل کند .
علی رغم تاکید پیمان مبنی بر استراحت پوری ،انها به اصرار او یک راست از بیمارستان بر سر مزار حسام رفتند .
در صحن امام زاده ،پیمان ویلچرخواهرش راهل می داد وسپیده به ارامی کنار او قدم بر می داشت .
به دلیل وجود ویلچر ،انها از پشت در بزرگ امام زاده ،زیارت کردند وبه مزار حسام رفتند .تازه انجا بود که بغض پوری پس از مدتها ترکید واو یک دل سیر گریست سپیده وپیمان هم پای او بی صدا اشک ریختند .هریک از انها حرفهای زیادی با حسام داشت وپوری از همه بیشتر .