مهماني شلوغ و پر سروصدا بود.تمام رقصندگان با لباس هاي مخصوص نمايش انجا بودند.به غير از حضار عده اي ديگر هم كه معلوم بود تازه از راه رسيده اند،بودند.پيشخدمتان مشغول پذيرايي بودند.سر و صدا هم كه گوش خراش بود.وقتي وارد شدم،كسي را نشناختم.ليواني شراب برداشتم و قاطي جمعيت شدم.به گفتگوها گوش مي دادم.
"...لباس باله ي جالبي..."
"وقت تمرين پيدا كردي..."
"قاضي حسابي تو ژست..."
ناگهان چشمم به ليزي خورد.حسابي سرحال بود و عده ي زيادي از وكلاي خوش تيپ هم دور و برش را احاطه كرده بودند.
ليزي رويش را برگرداندو او را در اغوش گرفتم.
"ليزي،باورم نمي شد به اين قشنگي برقصي،معركه بودي!"
فوري قيافه هميشگي اش را به خودش گرفت:
"اوه،نه.اصلا هم خوب نبودم.حسابي قاطي كرده بودم."
حرفش را قطع كردم:
"بس كن ليزي،محشر بود.گل كاشتي."
"ولي حسابي دست و پاچلفتي..."
سرش فرياد زدم.
"چنين حرفي نزن.عالي بود.جدي مي گم ليزي،معركه بود."
لبخندي زوركي زد:
"باشه...بسيار خب."
بعد با ذوق و شوق خنديد.
"بسيار خب من عالي بودم.راستي اِما،هيچ وقت تا اين حد احساس خوبي نداشتم.حدس بزن چي شده.از حالا مي خواهيم براي نمايش سال بعد برنامه ريزي كنيم.
حيرت زده به او خيره شدم.
"ولي تو گفتي هيچ وقت اين كار را انجام نمي دي و اگر حرفش رو زدي من مانعت بشم."
او دستش را در هوا تكان داد و گفت:
"علتش اضطراب قبل از صحنه بود.سپس صدايش را پايين اورد:
"راستي جك را هم ديدم."
خيلي جدي گفتم:
"بله شنيدم خاله زنك بازي در اوردي."
ليزي با شرمندگي گفت:
"اوه، اخه ازش خوشم مياد.به نظرم بهتره فرصتي ديگه بهش بدي...خب بگو ببينم چي گفت؟"
به او نزديك شدم و در گوشي گفتم:
"رازش را برام گقت."
ليزي از شدت تعجب دستش را روي دهانش گذاشت و گفت:
"نه بابا.شوخي مي كني؟بگو ببينم رازش چيه؟"
"نمي تونم بهت بگم."
ليزي مات و مبهوت به من زل زد:
"نمي توني بگي؟بعد از همه اينا...نمي خواي به من بگي؟"
"ليزي باور كم نمي تونم....اخه پيچيده س."
اوه،خدايا،مثل جك شده بودم.ليزي اخمي كرد و گفت:
"باشه اشكالي نداره.بدون اين هم مي تونم زندگي كنم...خب،شما دوتا با هم اشتي كردين؟"
سرخ شدم.
"فعلا نمي دونم شايد...."
مي بايست راجع يه جميما به او مي گفتم؟نه اذيت مي شد.فعلا كه كاري از دست هيچ كداممان برنمي امد.دو تا دختر كه كت و دامن پوشيده بودند پيش ليزي امدند.
"ليزي واقعا عالي بود."
خب ،حالا كه جك انجا بنبود بهتر بود شماره جميما را مي گرفتم.
با ترس و لرز تلفن را از كيفم بيرون اوردم ولي با شنيدن صدايي از پشت سر با عجله ان را سر جايش گذاشتم.
"اِما؟"
سرم را برگرداندم.حسابي متحير شدم.كانر با كت و شلواري شيك و مشروب به دست انجا ايستاده بود.موهاي بلوندش هم زير نور چراغ برق مي زد.فوري متوجه كراوات جديدش شدم.كراواتي ابي با خال هاي درشت زرد.كدام بي سليقه اي ان را برايش انتخاب كرده بود؟
"كانر اينجا چه مي كني؟"
با حالتي تدافعي گفت:
"ليزي برام كارت دعوت فرستاد.من هميشه به ليزي علاقه مند بودم.فكر كردم بيام اينجا.خوشحالم كه تو رو ديدم.اگه مايل باشي دلم مي خواد چند كلمه اي باهات حرف بزنم."
او مرا به سمت در كشاند. به جايي خلوت.كمي احساس تشويش كردم.بعد از مصاحبه تلويزيوني جك درست و حسابي با كانر حرف نزده بودم.منظورم اين است كه هر وقت چشمم به او مي افتاد راهم را به سويي ديگر كج مي كردم.
به او رو كردم:
"خب،مي خواستي راجع به چي حرف بزني؟"
كانر گلويش را صاف كرد،انگار مي خواست سخنراني رسمي بكند.
"اِما،من احساس مي كنم كه تو...با ن روراست نبودي."
طفلكي تازه دوزاريش افتاده بود.
با شرمندگي جواب دادم:
"حق با توئه.اوه،خدايا،كانر،من واقعا متاسفم،بابت ماجرايي كه پيش اومد..."
او با جلال و جبروت دستش رو بالا برد و گفت:
"مهم نيست.ديگه پشيموني سودي نداره.ولي من سپاسگذارت بودم اگه باهام صادق بودي؟"
سرم را تكان دادم.
"البته."
گفت:
"مي خواستم بگم من اخيرا....با كسي دوست..."
هيجان زده گفتم:
"چه عالي،معركه س كانر! واقعا خوشحالم! اسمش چيه؟"
"اسمش فرانچسكاس."
"كجا با اون..."
كانر حرفم را قطع كرد.
"اِما،مي خواستم راجع به رابطه مون ازت سوالي كنم."
معذب شدم كه با نوشيدن جرعه اي شراب ان را مخفي كردم.
"اوهفباشه،البته."
"تو در اون زمينه با من روراست بودي...منظورم اينه كه... لذت بود... ي تظاهر...؟"
اوه،نه،اين چه فكري بود؟
"كانر من هرگز تظاهر نمي كردم.قسم مي خورم."
با دودلي نگاهش كردم.
"...اما واسه ي چي اينو مي پرسي...؟"
كانر گلويش را صاف كرد و گفت:
"اخه من تازگي رابطه ي جديدي رو شروع كردم.مي خوام مطمئن بشم...تا از گذشته درس عبرتي بگيرم."
به قيافه بشاش او زل زدم.ناگهان احساس شرمندگي كردم.حق با او بود.من بايستي با او روراست مي بودم.حالا هم بهتر بود صادقانه با او حرف مي زدم.
به او نزيك تر شدم و بالاخره گفتم:
"بسيار خب،يات مياد...گاهي باعث مي شد من خنده ام بگيره...پس تو نبايد...با دوست دخترت..."
با ديدن قيافه ي او حرفم را قطع كردم.
اي بدبخت،پس او ان عمل را انجام داده بود.
كانر دمغ شد و گفت:
"اما،فرانچسكا گفت كه...خوشش..."
"شايد اينطور باشه...اخه همه ي زنها كه مثل هم نيستن...هر كسي..."
كانر بهت زده گفت:
"اون مي گه جاز هم دوست داره."
"درسته،خيليل جاز رو دوست دارن..."
"اون مي گه خيلي دوست داره فيلم وودي الن رو خط به خط براش تعريف كنم."
او پيشاني اش را ماليد.
"يعني دروغ مي گه؟"
"نه، من مطمئنم كه دروغ نگفته..."
او هاج و واج نگاهم كرد.
"اِما...تمام زن ها رازهايي دارن؟"
اوه خدايا،من باعث شده بودم كانر از تمام زنها سلب اعتماد كنه؟
"نه،البته كه ندارن!راستش كانر،به نظرم فقط من بودم كه..."
بقيه ي حرفم روي لبانم خشكيد وقتي چشمم به قيافه اي اشنا با موهاي بور جلوي در ورودي افتاد.نه،ممكن نبود.
امكان نداشت...
گفتم:
"كانر من بايد برم."
و با عجله به سمت در ورودي رفتم.
صداي كانر را از پشت سر شنيدم:
"اون مي گه سايز شش مي پوشه.منظورش چيه؟چه سايزي بايد براش بخرم؟"
از پشت سر گفتم:
"سايز هشت براش بخر."
اره خودش بود.جميما.او در راهرو ايستاده بود.او انجا چه مي كرد؟
سپس در باز شد و احساس كردم الان از حال مي روم.مردي با او بود كه شلوار جين پوشيده بود و موهايي كوتاه و چشماني سنجابي مانند داشت.دوربيني روي شانه اش انداخته بود و علاقه مندانه دور و برش را نگاه مي كرد.
نه.
جميما نمي توانست...
"اِما؟"
صدايي به گوشم رسيد و دچار دلهره شدم.
سرم را چرخاندم.
"جك؟"
او با عشق و علاقه مرا نگاه مي كرد.چه مدت بود انجا ايستاده بود؟
او به ارامي دستي روي دماغم كشيد.
"حالت خوبه؟"
با ترس و لرز گفتم:
"اره عالي!"
مي بايست به هر جان كندني بود بر اعصابم مسلط مي شدم.مجبور بودم.
"جك،، مي شه لطفا كمي اب برام بياري؟من همين جا مي ايستم.سرگيجه دارم."
جك وحشتزده شد.
"مي دوني،به نظرم اتفاقي افتاده.بيا تو رو ببرم خونه.الان زنگ مي زنم ماشين..."
"نه...خوبم.دلم مي خواد بمونم.فقط كمي اب به من بده."
بمحض اينكه او رفت،با عجله خودم را به راهرو رساندم.نزديك بود ليز بخورم.
جميما با ذوق و شوق گفت:
"اِما،چه عالي! دنبالت مي گشتم.اين ميكه.مي خواد ازت چندتا سوال بكنه.فكر كردم بهتره توي اون اتاق كوچيكه..."
او به سوي اتاق خالي در ان سوي راهرو رفت و مرا هم به انجا كشاند.
من بازويش را كشيدم.
"نه جميما.همين حالا از اينجا برو. زود باش."
جميما به زور دستش را از دستم بيرون كشيد و نگاهي دلبرانه به ميك كه در حال نشستن در اتاق بود كرد و گفت:
"من هيچ جا نمي رم.ميك ديدي به ات گفتم حالا در اين مورد الم شنگه به پا مي كنه و هيس هيس مي كنه؟"
ميك كارت ويزيت خودش را به من داد.
"ميك كالينز.اِما،از ديدنت خوشوقتم.نمي خواد نگران باشي."
او لبخندي مليح تحويلم داد.گويي به زنهايي كه دچار اضطراب مي شدند و به او مي گفتند برود،عادت داشت.او موقع حرف زدن ادامس هم مي جويد.بوي ادامس نعنايي او به مشامم خورد و حالت تهوع به ام دست داد.
سعي كردم حفظ ادب كنم.
"ببين در اين مورد سوء تفاهم شده.متاسفانه هيچ قضيه اي در كار نيست."
ميك گفت:
"باشه،خب بهتره بريم سر اصل مطلب.تو حقايق رو برام بگو."
من به جميما رو كردم."
"نه،منظورم...چيزي نيست...من كه بهت گفتم نمي خوام...تو به من قول دادي."
"اِما،تو واقعا احمق و بي عرضه اي.چطور اجازه مي دي مردي ازت سوء استفاده كنه؟..."
جميما نگاه خشماگين به ميك كرد.
"متوجه مي شي؟به اين دلايل بود كه شخصا اقدام كردم.به ات گفتم كه جك هارپر حرومزاده چه بلايي سرش اورد.اون بايد درس عبرت بگيره."
"كاملا حق با توئه."
ميك سرش را يكوري كرد.گويي مرا سبك و سنگين مي كرد.بعد جميما را مخاطب قرار داد.
"خيلي جالبه.مي دوني چيه،ما با هم مي تونيم ترتيب يه مصاحبه ي تلويزيوني رو بديم.تازه به پول و پله حسابي هم مي رسي."
"نه!"
جميما با تشر گفت:
"اِما،دست از حماقت بردار.بايد اين كار رو بكني.اين يه شغل نون اب دار برات مي شه.خرفهم شدي؟"
"من شغل جديد نمي خوام."
"بايد اين كار رو بكني.خبر داري مونيكا لوينسكي سالي چقدر پول درمياره؟"
ناباورانه گفتم:
"تو واقعا مريضي...حالم ازت به هم مي خوره.تو منحرفي..."
"اِما،من دارم به نفع تو كار مي كنم."
از شدت عصبانيت صورتم سرخ شده بود.فرياد زنان گفتم:
"دست از سرم بردار.من...شايد روزي من و جك با هم اشتي..."
براي لحظه اي سكوت برقرار شد.نفس در سينه ام حبس شده بود.دوباره جميما مثل ادم اهني قاتل دست به كار شد و گفت:
"براي انجام اين كار دلايل بيشتري هم هست.اونو به زانو درمياري.به اش نشون مي دي چه كسي رييسه.ميك،برو پيش، كار خودت رو انجام بده."
"مصاحبه با اِما كريگن،جمعه، پانزدهم جولاي ساعت نه و چهل و پنج دقيقه شب."
سرم را بالا كردم.وحشت زده شدم.ميك ضبط صوت كوچكي اورده بود و ان را جلوي من گرفته بود.
"اولين بار با جك هارپر در هواپيما اشنا شدي؟لطفا بگو از كجا پرواز داشتي و به كجا مي رفتي؟"خيلي عادي صحبت كن.درست انگار داري با دوستت تلفني حرف مي زني."
فرياد زدم:
"بس كن.دست از سرم بردار.ولم كن."
جميما گفت:
"اِما،عاقل باش.به هر حال ميك هرجوري شده از راز جك سر درمياره.چه به ش كمك كني چه نكني.پس بهتره..."
بمحض اينكه دستگيره در اتاق چرخيد،جميما حرفش را قطع كرد.احساس كردم اتاق دور سرم چرخيد.
خواهش مي كنم حرف نزن...خواهش ...
وقتي در باز شد،نفسم بند امد.نتوانستم حركت كنم.
در عمرم اينقدر وحشتزده نشده بودم.
جك با دو ليوان اب در دست وارد اتاق شد.
"اِما،حالت خوبه؟برات اب گازدار و اب ساده اوردم چون نمي دونستم..."
بمحض اينكه چشمش به ميك و جميما افتاد مات و مبهوت حرفش را قطع كرد.ناباورانه كارت ميك را كه هنوز در دستم بود،از من گرفت.سپس چشمش به ضبط صوت ميك افتاد و تمام شادي از چهره اش محو شد.
ميك به جميما نگاه كرد و ابروانش را بالا برد.
"با اين حساب فقط وقتم تلف مي شه."
او ضبط صوت را در جيبش گذاشت.كوله پشتي اش را برداشت و از در اتاق بيرون رفت.
تا چند دقيقه صدا از هيچ كس در نيامد.در سرم چيزي تالاپ و تولوپ مي كرد.بالاخره جك گفت:
"اون كي بود،خبرنگار؟"
نگاه او طوري بود گويي تمام كشتي هايش غرق شده بود.با تته پته گفتم:
"من...جك...مساله اين..."
جك درنگي كرد تا قضيه برايش جا بيفتد.
"چرا...چرا با خبرنگار صحبت مي كردي؟"
جميما با صداي زنگدارش مغرورانه گفت:
"خيال مي كردي واسه چي با خبرنگار صحبت مي كرد؟"
جك ناباورانه به جميما رو كرد.
"چي؟"
"تو خيال مي كني ميلياردر كله گنده اي!خيال مي كني ميتوني ادماي ديگه رو كوچيك كني!خيال مي كني ميتوني پته ديگران رو روي اب بريزي!اونا رو حسابي تحقير و خرد كني،بعدش هم بذاري و بري؟كور خوندي اقا!"
جميما چند قدمي به سوي جك برداشت.و راضي و خشنود دست به سينه ايستاد.
"اِما منتظر فرصتي مي گشت كه ازت انتقام بگيره.حالا اين فرصت پيش اومده.به اطلاعت برسونم كه بله،اون خبرنگار بود.و اما راجع به قضيه ي تو.وقتي راز اسكاتلنديت با بوق و كرنا در تمام روزنامه ها چاپ بشه،معني نارو زدن و خيانت رو مي فهمي.تا شايد درس عبرتي برات بشه و متاسف بشي.اِما،به اش بگو.به اش بگو."
تمام بدنم بي حس شده بود.
لحظه اي كه او اسم "اسكاتلند"را اورد،حالت صورت جك تغيير كرد.انگار سيلي خورده و مات و مبهوت شده بود.او به من زل زد و متوجه شك و ترديد در نگاهش شدم.
جميما مثل گربه اي شده بود كه مشغول دريدن طعمه اش بود.با حرارت به سخنراني اش ادامه داد.
"تو خيال مي كني اِما رو مي شناسي؛ولي اونو دست كم گرفتي؛اقاي جك هارپر.تو نمي دوني اون چه بلاييه!"
برای مدتی سر جای خود میخکوب شدم . مات و مبهوت همانجا ایستاده بودم و نسیم ملایمی به صورتم میخورد . به نقطه ای زل زده بودم که اتومبیل جک از نظرم پنهان شد . هنوز هم صدای او در گوشم بود . هنوز هم صورتش را می دیدم . او طوری به من نگاه می کرد گویی که اصلا مرا نمی شناخت
درد شدیدی سر تا پای وجودم را فرا گرفت . چشمانم را بستم . کاسه ی صبرم لبریز شده بود . اگه می توانستم زمان را به عقب بر گردانم ... اگر قوی تر بودم ... اگردست جمیما و دوستش را از این قضیه کوتاه می کردم ... اگر وقتی سر و کله ی جک پیدا شد سریعتر حرفم را زده بودم ...
اما افسوس و صد افسوس که دیر شده بود
دسته ای از مهمانان خنده کنان و سر حال از حیاط به خیابان آمدند
یکی از آنان گفت : حالت خوبه ؟
بله ، متشکرم
یک بار دیگر به جایی که اتومبیل جک ناپدید شد نگاه انداختم . سپس با غم و اندوه رویم را برگرداندم . برگشتم و به سمت سالن مهمانی رفتم
لیزی و جمیما را در همان دفتر کوچک دیدم . جمیما از شدت ترس و وحشت خودش را جمع کرده بود و لیزی با او دعوا می کرد ... خودخواه ، نفهم ، حرومزاده ! حالم ازت بهم میخوره . می فهمی چی میگم ؟
انگار لیزی پای میز محاکمه بود . وقتی او را نگاه کردم که در اتاق بالا و پایین می رفت و چشمانش مملو از خشم بود راستش من هم دچار وحشت شدم
جمیما ملتمسانه گفت : اما یه کاری کن دست از سرم برداره . نذار این جوری سرم داد بزنه !
لیزی امیدوارانه نگاهم کرد و گفت : خب ... بگو ببینم چی شد ؟
بدون ادای کلمه ای ، سرم را به چپ و راست تکان دادم
اون ... بسختی آب دهانم را قورت دادم . " اون رفت . دیگه هم نمیخوام راجع بهش حرف بزنم "
او لبش را گاز گرفت : اوه ، اما
با صدایی لرزان گفتم : هیچی نگو الان گریه م میگیره . به دیوار تکیه دادم و چند نفس عمیق کشیدم . سعی کردم به حالت عادی برگردم . بالاخره به حرف آمدم و به سمت چپ جمیما اشاره کردم .
" دوستش کدوم گوریه ؟ "
لیزی با رضایت خاطر گفت : اونو انداختن بیرون . میخواست از یکی از وکلا که برای نمایش جوراب شلواری پوشیده بود عکس بگیره که وکلای دیگه با اردنگی اونو انداختن بیرون
بزور به چشمان آبی جمیما که آثاری از ندامت در آن وجود نداشت نگاه کردم .
" جمیما ، ببین چی میگم . تو نباید اجازه بدی اون بیش از این از قضیه سر در بیاره . نباید ، فهمیدی ؟ "
او اخمی کرد و گفت : باشه . باهاش حرف زدم . لیزی مجبورم کرد . قرار شد قضیه رو دنبال نکنه
از کجا مطمئنی ؟
اون کاری نمی کنه که مامانم ازش دلخور بشه . آخه مامانم براش منبع پول در آوردنه
نگاهی معنی دار به لیزی کردم . " میشه به اون اطمینان کرد "
او هم با شک و تردید شانه ای بالا انداخت . دم در رفتم . سپس برگشتم و تمام قوایم را جمع کردم .
" جمیما بهت هشدار میدم اگه هر حرفی از دهنت بیرون درز کنه .. هر چی دیدی از چشم خودت دیدی .. به آدم و عالم میگم که تو خرناس می کشی "
جمیما گفت : من خرناس نمی کشم
لیزی گفت : چرا . می کشی . وقتی زیادی مشروب میخوری صدای خرناست تا هفت خونه اون ور تر میره . تازه به همه میگم کت مارک دانا کارن خودتو از دست دوم فروش خریدی
نفس جمیما بند آمد و رنگ چهره اش پرید ." نه این کار رو نکردم "
من با خوشحالی گفتم : چرا این کار رو کردی . خودم کیسه ی خریدت رو دیدم . تازه به همه هم میگم مرواریدت بدلیه
جمیما دستش را روی دهانش گذاشت
... و اینکه هرگز در مهمونیات خودت آشپزی نمی کنی ...
و عکسی هم که با شاهزاده ویلیام گرفتی تقلبیه ...
و از حالا به بعد با هر مردی که قرار ملاقات بذاری بهش هشدار میدیم که تو دنبال پول و پله ش هستی ...
حرف لیزی تمام شد . من نگاهی از روی قدردانی به او کردم . جمیما که اشکش در آمده بود گفت : باشه . قول میدم . این موضوع رو فراموش کنم و دنبالش رو نگیرم . قول شرافتمندانه میدم . خواهش می کنم دیگه اسم فروشگاه دست دوم رو نیارین . خواهش می کنم . حالا میشه برم ؟
لیزی با نگاهی تحقیر آمیز به او سرش را به نشانه ی تایید تکان داد
" بله ، می تونی بری "
جمیما مثل فشفشه از اتاق بیرون رفت
در بسته شد و چشمم به لیزی افتاد .
" راستی عکس شاهزاده ویلیام با جمیما تقلبیه ؟ "
آره . مگه بهت نگفتم . یه دفعه داشتم با کامپیوترش براش کاری انجام میدادم . پرونده ای رو اشتباهی باز کردم و ... فهمیدم عکس کله ی خودش رو روی تنه ی دختر دیگه ای مونتاژ کرده
" این دختر اعجوبه س"
در صندلی فرو رفتم . احساس ضعف میکردم . مدتی سکوت همه جا را فرا گرفت . از دور صدای خنده ی مردم در مهمانی به گوش می رسید . کسی از دم در رد شد . راجع به مشکلات سیستم قضایی حرف می زد
بالاخره لیزی گفت : اون حتی به حرفات هم گوش نداد ؟
نه ؛ همین جوری گذاشت و رفت
اونم دیگه شورش رو در آورده . منظورم اینه که اون تمام رازهای تو رو برملا کرد . تو که فقط یه رازش رو ...
به قالی قهوه ای رنگ بی حال اتاق چشم دوختم . " تو نمی فهمی . چیزی که جک به من گفت .. عادی نبود . براش خیلی ارزشمند بود . این همه راه رو به اینجا اومده بود تا به من بگه و نشونم بده که به من اعتماد داره . " آب دهانم را به سختی قورت دادم و " خیال کرد که من همه چیز اونو برای یه خبرنگار فاش کردم "
لیزی صادقانه گفت : ولی تو که این کار رو نکردی . اما تقصیر تو نبود
اشک در چشمانم جمع شد . " چرا بود ! اگه من خفقان گرفته بودم . اگه در این باره به جمیما حرفی نزده بودم ..."
لیزی گفت : به هر حال جمیما یه جوری به اون ضربه می زد . شایدم جک بابت خراش ماشینش یا آلت تناسلی آسیب دیده اش از تو شکایت می کرد
هر چند دلم گرفته بود از حرفش خنده ام گرفت
ناگهان در اتاق باز شد و مردی که به موهاش پر زده بود و او را پشت صحنه دیده بودم وارده شد . " لیزی ، اینجایی . موقع صرف شامه . ظاهرا هم خیلی عالیه "
لیزی گفت : باشه ، مشتکرم کالین . همین حالا میام. آن مرد رفت و لیزی به من رو کرد : میخوای چیزی بخوری ؟
" نه گرسنه نیستم . تو برو . حتما بعد از برنامه ت دل ضعفه داری "
لیزی اقرار کرد " آره ، یکم گرسنه م "
سپس مضطربانه نگاهی به من انداخت ." خوب تو چیکار می کنی ؟ "
سعی کردم زورکی لبخند بزنم . " من ... میرم خونه . نگران من نباش . حالم خوبه "
خیال داشتم به خانه بروم . اما وقتی از ساختمان بیرون آمدم احساس کردم نمی توانم .حالم حسابی گرفته بود . نمی توانستم به مهمانی برگردم و گپ بزنم ... دلم نمیخواست به چهار دیواری سوت و کور خانه ام برگردم .. سرگردان بودم
در عوض در محوطه ی سنگفرش به سمت سالن نمایش به راه افتادم . در انجا باز بود . وارد شدم . در آن تاریکی در ردیف وسط روی صندلی مخمل بنفش رنگ نشستم
اشک روی گونه هایم غلتید . باورم نمیشد آن طور خرابکاری کرده بودم . باورم نمیشد واقعا جک تصور کند من ...
متوجه بهت و حیرت در چهره اش شده بودم . اصلا به من فرصتی نداده بود تا به خود بیایم و برایش توضیح دهم
ای کاش همان موقع جواب...
ناگهان صدای جیر جیر در بلند شد و در باز شد
در آن تاریکی هیکلی را دیدم که وارد سالن شد و ایستاد. با وجود غم و غصه ی سنگین قلبم باز هم روزنه ی امیدی در دلم پیدا شد
حتما جک بود . حتما خودش بود . او آمده بود تا مرا پیدا کند
سکوتی طولانی و زجر آور حکمفرما بود . پس چرا حرف نمی زد ؟ میخواست مرا تنبیه کند ؟ انتظار داشت دو مرتبه از او عذرخواهی کنم ؟ خدایا ؛ چقدر زجر آور بود . خوب ، حرفی بزن . چیزی بگو ...
اوه ، فرانچسکا ....
کانر ....
چی ؟ ؟ ؟
دو مرتبه خیره شدم . نا امیدی وجودم را فرا گرفت . عجب آدم احمقی بودم . جک نبود . یک هیکل نبود . دو تا بود . کانر و دوست دختر جدیدش . آنها در حال بوسیدن یکدیگر بودند
در اوج بدبختی در صندلی ام فرو رفتم و سعی کردم خودم را به کری بزنم ؛ اما فایده نداشت . همه چیز را شنیدم
کانر نجواکنان گفت : خوشت میاد ؟
" آره ..."
راستی ؟
" آره ، انقدر منو فشار نده "
کانر گفت : معذرت میخوام
دوباره سکوت برقرار شد
باز هم صدای کانر به گوشم رسید " خوشت میاد "
" قبلا هم که گفتم آره "
کانر مضطربانه گفت : فرانچسکا ؛ خواهش میکنم با من روراست باش . اگه بله ی تو به معنی نه باشه ...
به معنی نه نیست ؛ کانر مشکل تو چیه ؟
مشکلم اینه که حرفت رو باور نمی کنم
او با عصبانیت گفت : حرفم رو باور نمی کنی ؟ خبر مرگت چرا باور نمی کنی ؟
حسابی پشیمان شدم . همه اش تقصیر من بود . نه تنها رابطه ی خودم را تباه کرده بودم بلکه رابطه ی آنها را هم خراب کرده بودم ... بایستی کاری می کردم
گلویم را صاف کردم . ا... معذرت میخوام
ناگهان فرانچسکا گفت : چی بود ؟ کسی اینجاس ؟
" بله ، منم ، اما ، دوست دختر سابق کانر "
چند چراغ روشن شد . چشمم به دختری مو قرمز افتاد که صورتی خصم آمیز داشت . دست او روی کلید برق بود
" خبر مرگت اینجا چه میکنی ؟ زاغ سیاه ما رو چوب می زنی "
نه ... ببین ؛ خیلی معذرت میخوام . منظوری نداشتم ... چاره ای نداشتم ولی حرفای شما رو شنیدم ... آب دهانم را قورت دادم . مساله اینه که کانر آدم سختگیری نیست . اون دلش میخواد تو باهاش روراست باشی . میخواد بدونی تو واقعا چی دلت میخواد ؛ فرانچسکا هر چی میخواد بهش بگو .
فرانچسکا بدگمانانه نگاهم کرد . سپس به کانر رو کرد " دلم میخواد اون گورش رو از اینجا گم کنه "
من یکه خوردم " اوه ، باشه ، معذرت میخوام "
فرانچسکا گفت : وقتی هم میری . چراغا رو خاموش کن
با عجله کیفم را برداشتم . از لابه لای ردیف های صندلی رد شدم و از سالن بیرون رفتم . سر راه چراغ ها را هم خاموش کردم . و در را پشت سرم بستم
سرم را که بالا کردم باورم نشد . جک بود