تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 7 از 8 اولاول ... 345678 آخرآخر
نمايش نتايج 61 به 70 از 76

نام تاپيک: خدا بود و ديگر هيچ نبود ( دکتر چمران)

  1. #61
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    خدايا، تو مرا در امتحانات زيادى پيروز كرده اى و موفقيت هاى درخشان بخشيده اى و از بين اعداد كثيرى، مرا امتياز داده اى...

    اما به ياد دارم كه قبل از امتحان، هميشه در ترس و وحشت غوطه خورده ام، حتى در درس ها و امتحاناتى كه راستى قوى و برتر بوده ام و بدون شك بر ديگران امتيازات زيادى داشته ام، اما حتى در آن امتحانات از ترس و وحشت خالى نبوده ام، ترس از لغزش، وحشت از خطا، خوف از قضا و قدر و شانس بد. حتى به ياد دارم در مواقعى كه، برترى و امتياز من حتمى و قطعى بود و انتظار پيروزى هاى درخشانى را داشتم، در همان حال، بيش تر مى ترسيدم زيرا يك خطاى كوچك، باعث سقوط من از اوج عظمت و امتيازات فكرى مى شد و سخت ناراحت كننده و كشنده و براى من غيرقابل تحمل... و همين ترس و وحشت، پيروزى بعدى را مطبوع و لذت بخش مى كرد. در معركه زندگى نيز، به امتحانات بسيار سختى برخورد كردم، كه از ترس فارغ نبود و در اكثر آن ها پيروزى هاى درخشانى كسب كردم، و به نظر من سخت ترين امتحان زندگى من، دوره دو ساله جنگ(91) و بزرگ ترين پيروزى من پايدارى و ثبوت من در راه حق و تحمل همه رنج ها و شكنجه ها، خطرها و پيروزشدن بر همه موانع شر و فساد، ظلم و كفر و جهل بود. اين امتحان سخت با پيروزى من به پايان رسيد، درحالى كه هيچ گاه بر پيروزى خود اميدى نداشتم، و حتى لحظه اى به حيات خود مطمئن نبودم... اما اكنون مى ترسم كه خداى بزرگ، مرا براى امتحان بزرگ ترى آماده مى كند، تا اگر ريشه غرورى، در وجود سوخته ام سبز شده است بسوزد، و يا اگر ذره اى خودخواهى آسمان روح فداكارم را مكدر كرده است صاف گردد، و يا اگر خواهشى زمينى، مادون عشق و پرستش در دلم موج مى زند، به كلى نابود شود...

    من از اين امتحان سخت خدايى مى ترسم، از لغزش، خطا و تقصير مى ترسم، از قضا و قدر مى ترسم و به خدا پناه مى برم. خدايا من چه هستم؟ من كيستم؟ من چرا آمده ام؟ چرا زنده ام؟ از حيات چه مى خواهم؟ درويشى شوريده، دل سوخته، دل شكسته، نااميد از دنيا، تنها و تنها و تنها آن جا كه خطر مرگ همچون باران مى بارد، به استقبال مرگ مى روم، در درياى مرگ شنا مى كنم، و به اميد شهادت لحظه شمارى مى نمايم.

    آن جا كه افتخارات را تقسيم مى كنند، آن جا كه مصالح و منافع مطرح مى شود، آن جا كه همه رقصان و پاى كوبان، پيروزى را جشن مى گيرند، من حضور ندارم، يكه و تنها به گوشه اى مى خزم و با خداى خود و اشك، خلوت مى كنم، نه انتظارى به پيروزى دارم، نه اميدى به عطاها و بخشش ها، منفعت ها و مصلحت ها، و نه ترسى از مرگ و شكست و نه ناراحتى از بدنامى و هجوم و تهمت و دروغ...

    زندگى در نظرم مسخره مى آيد، چه پيروزى هايش و چه شكست هايش، چه حياتش و چه مماتش! چه ناراحتى هايش و چه دلخوشى هايش! چه اميد بستن به آرزوها و چه ترس از قضا و قدر... همه و همه در نظرم مسخره مى آيد به هيچ چيز و هيچ كس دلخوشى ندارم، از هيچ چيز و هيچ كس اميد و انتظارى ندارم، از هيچ چيز و هيچ كس وحشتى ندارم. فقط به خاطر وظيفه برمى خيزم، به خاطر وظيفه غذا مى خورم، به خاطر وظيفه مى خوابم، به خاطر وظيفه مى جنگم، به خاطر وظيفه مبارزه مى كنم، به خاطر وظيفه حرف مى زنم، به خاطر وظيفه زندگى مى كنم... والّا حيات بر من سخت سنگين و غيرقابل تحمل بوده است.

    شايد من مرده ام، روح كشته ام، سنگ و جامدم، از حيات و ممات دست شسته ام و فقط به خاطر وظيفه متحركم.

  2. #62
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    15 ژانويه 1978

    چه ترور و وحشتى؟ چنان سايه زور و ظلم و وحشت بر منطقه سيطره افكنده است كه جاى تصور نيست! چقدر وحشتناك است كه شب و روز در انتظار مرگ زيستن، اخبار وحشتناك شنيدن، هر لحظه منتظر مسلحى با گلوله آتشين در قتال بودن؛ در هر راهى، در پيچ هر جاده اى، زير هر درختى، در زاويه هر خانه اى در انتظار كمين دشمن بودن، از هر صدايى از جا پريدن، از هر تازه واردى وحشت كردن. از هر حركت غيرمترقبه اى لرزيدن، از هر نقطه سياهى، از هر صداى غريبى، از هر نگاه ناآشنايى وحشت كردن...




    25 ژانويه 1978

    بط را ز طوفان چه باك؟

    ديروز مسئول امن ثوره(92) در جنوب لبنان به مؤسسه(93) آمد و مرا به كنارى كشيد و گفت: از طرف رهبرى مقاومت فلسطين مأمور شده ام كه جان تو را محافظت كنم. لذا مى خواهم سه جنگنده فلسطينى را، براى تو بفرستم كه هميشه حتى در ماشين در كنار تو باشند و از تو حراست كنند.

    گفتم: مگر چه خبرى رسيده است؟

    گفت: تقريرهاى امنيتى، حاكى از اين است كه دشمنان در كمين قتل تو نشسته اند و جان تو در خطر حتمى است و چنين حادثه اى براى مقاومت فلسطين سنگين و غيرقابل تحمل است و من در قبال رهبرى مقاومت براى حفاظت تو مسئوليت دارم.

    از او تشكر كردم و گفتم:

    - خداى بزرگ نگهبان من است.

    و او اين كلام را رد كرد و مسئوليت خود را تكرار نمود و بالاخره گفتم كه جوانان امل زيادند و درصورت ضرورت از من حفاظت خواهند كرد و باز هم تشكر كردم.

    عجبا! اينان مرا تهديد به مرگ مى كنند؟ كسى كه در آغوش مرگ غوطه مى خورد، و از لطف و آرامش مرگ خرسند است.

    من زاده غم و دردم، در درياى درد غوطه مى خورم و زير كوهى از غم فشرده مى شوم و مدام در آتش حرمان و محروميت مى سوزم، از دنيا و آن چه در آن است احساس بيگانگى مى كنم.

  3. #63
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    4 فوريه 1978

    از ته دل فرياد مى زنم، ولى كسى فرياد مرا نمى شنود. دنيا را به مبارزه مى طلبم و يك تنه به جنگ عالم مى روم، وجود خود را به آتش مى كشم. خون خود را بر زمين مى ريزم تا شايد كسى به هوش آيد، تا مگر وجدانى بيدار شود، يا گوش ضميرى فرياد استغاثه مرا بشنود. ولى افسوس كه مصالح مادى، و حب حيات و منافع شخصى همه را به زنجير كشيده است. جبر تاريخ، همه را اسير و زبون نموده است. دلداده اى مى خواهم كه بر همه هستى قلم سرخ بكشد، و از همه زنجيرها و اسارت محاسبه ها و ترس ها و علايق دنيوى آزاد گردد، يكپارچه آتش شود، عشق شود، فرياد شود، مبارزه شود، شمشير شود، برنده شود، شير شود و در كام شهادت فرو رود، و پرچم خونين سعادت انسان اسير را، از نسلى به نسل ديگر ارمغان دهد.

    من بيگانه ام، همه مردم مرا عجيب مى يابند، افكار مرا، عشق سوزان مرا، فداكارى مرا، گذشت مرا، صبر و تحمل مرا، درد و غم مرا، شجاعت مرا، و به خطر رفتن مرا عجيب مى يابند، با خود مى گويند راستى كه فلانى آدم عجيبى است راستى كه از ما بيگانه و اجنبى است! و فكر مى كنند كه اين خاصيت ها نتيجه بيگانه بودن است و كم و بيش انتظار دارند كه هر اجنبى ديگرى داراى چنين خواصى باشد و خدا را تسبيح مى كنند كه اين چنين آدم هاى غيرطبيعى و عجيب خلق كرده است.

    راستى كه من، از همه چيز و همه كس بيگانه ام، عاجز و دردمند، سر به جيب تفكر فرو مى برم، و از همه دنيا مى گريزم و با شتاب تمام، به اقصى نقطه وجود پناه مى برم كه انيس ديگرى جز قلب شكسته ام نداشته باشم، جز ضربان قلبم چيزى نشنوم، و آه سوزان مرا جز قلب من جواب نگويد و فرياد عصيان من جز بر قلبم منعكس نشود.




    8 فوريه 1978

    خدايا با يك دنيا آرزو قدم به اين سرزمين گذاشتم، آرزوهاى پاك، آرزوهاى مقدس، آرزوهاى خدايى كه هيچ رنگى از خودخواهى و كوته نظرى نداشت. آرزو داشتم كه در راه انقلاب فلسطين جانفشانى كنم، و جان خود را وثيقه آزادى فلسطين قرار دهم.

    آرزو داشتم كه با پاى پياده به قدس سفر كنم و آن جا خداى بزرگ را سجده كرده و از لطف و رحمتش سپاسگزارى كنم.

    آرزو داشتم كه در راه عدل و عدالت مبارزه كنم و يار و ياور محرومين و بينوايان و دل شكستگان باشم.

  4. #64
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    ژانويه 1978

    . پيروز كرده اى و موفقيت هاى درخشان بخشيده اى و از بين اعداد كثيرى، مرا امتياز داده اى...

    اما به ياد دارم كه قبل از امتحان، هميشه در ترس و وحشت غوطه خورده ام، حتى در درس ها و امتحاناتى كه راستى قوى و برتر بوده ام و بدون شك بر ديگران امتيازات زيادى داشته ام، اما حتى در آن امتحانات از ترس و وحشت خالى نبوده ام، ترس از لغزش، وحشت از خطا، خوف از قضا و قدر و شانس بد. حتى به ياد دارم در مواقعى كه، برترى و امتياز من حتمى و قطعى بود و انتظار پيروزى هاى درخشانى را داشتم، در همان حال، بيش تر مى ترسيدم زيرا يك خطاى كوچك، باعث سقوط من از اوج عظمت و امتيازات فكرى مى شد و سخت ناراحت كننده و كشنده و براى من غيرقابل تحمل... و همين ترس و وحشت، پيروزى بعدى را مطبوع و لذت بخش مى كرد. در معركه زندگى نيز، به امتحانات بسيار سختى برخورد كردم، كه از ترس فارغ نبود و در اكثر آن ها پيروزى هاى درخشانى كسب كردم، و به نظر من سخت ترين امتحان زندگى من، دوره دو ساله جنگ(91) و بزرگ ترين پيروزى من پايدارى و ثبوت من در راه حق و تحمل همه رنج ها و شكنجه ها، خطرها و پيروزشدن بر همه موانع شر و فساد، ظلم و كفر و جهل بود. اين امتحان سخت با پيروزى من به پايان رسيد، درحالى كه هيچ گاه بر پيروزى خود اميدى نداشتم، و حتى لحظه اى به حيات خود مطمئن نبودم... اما اكنون مى ترسم كه خداى بزرگ، مرا براى امتحان بزرگ ترى آماده مى كند، تا اگر ريشه غرورى، در وجود سوخته ام سبز شده است بسوزد، و يا اگر ذره اى خودخواهى آسمان روح فداكارم را مكدر كرده است صاف گردد، و يا اگر خواهشى زمينى، مادون عشق و پرستش در دلم موج مى زند، به كلى نابود شود...

    من از اين امتحان سخت خدايى مى ترسم، از لغزش، خطا و تقصير مى ترسم، از قضا و قدر مى ترسم و به خدا پناه مى برم. خدايا من چه هستم؟ من كيستم؟ من چرا آمده ام؟ چرا زنده ام؟ از حيات چه مى خواهم؟ درويشى شوريده، دل سوخته، دل شكسته، نااميد از دنيا، تنها و تنها و تنها آن جا كه خطر مرگ همچون باران مى بارد، به استقبال مرگ مى روم، در درياى مرگ شنا مى كنم، و به اميد شهادت لحظه شمارى مى نمايم.

    آن جا كه افتخارات را تقسيم مى كنند، آن جا كه مصالح و منافع مطرح مى شود، آن جا كه همه رقصان و پاى كوبان، پيروزى را جشن مى گيرند، من حضور ندارم، يكه و تنها به گوشه اى مى خزم و با خداى خود و اشك، خلوت مى كنم، نه انتظارى به پيروزى دارم، نه اميدى به عطاها و بخشش ها، منفعت ها و مصلحت ها، و نه ترسى از مرگ و شكست و نه ناراحتى از بدنامى و هجوم و تهمت و دروغ...

    زندگى در نظرم مسخره مى آيد، چه پيروزى هايش و چه شكست هايش، چه حياتش و چه مماتش! چه ناراحتى هايش و چه دلخوشى هايش! چه اميد بستن به آرزوها و چه ترس از قضا و قدر... همه و همه در نظرم مسخره مى آيد به هيچ چيز و هيچ كس دلخوشى ندارم، از هيچ چيز و هيچ كس اميد و انتظارى ندارم، از هيچ چيز و هيچ كس وحشتى ندارم. فقط به خاطر وظيفه برمى خيزم، به خاطر وظيفه غذا مى خورم، به خاطر وظيفه مى خوابم، به خاطر وظيفه مى جنگم، به خاطر وظيفه مبارزه مى كنم، به خاطر وظيفه حرف مى زنم، به خاطر وظيفه زندگى مى كنم... والّا حيات بر من سخت سنگين و غيرقابل تحمل بوده است. شايد من مرده ام، روح كشته ام، سنگ و جامدم، از حيات و ممات دست شسته ام و فقط به خاطر وظيفه متحركم.

  5. #65
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    15 ژانويه 1978

    چه ترور و وحشتى؟ چنان سايه زور و ظلم و وحشت بر منطقه سيطره افكنده است كه جاى تصور نيست! چقدر وحشتناك است كه شب و روز در انتظار مرگ زيستن، اخبار وحشتناك شنيدن، هر لحظه منتظر مسلحى با گلوله آتشين در قتال بودن؛ در هر راهى، در پيچ هر جاده اى، زير هر درختى، در زاويه هر خانه اى در انتظار كمين دشمن بودن، از هر صدايى از جا پريدن، از هر تازه واردى وحشت كردن. از هر حركت غيرمترقبه اى لرزيدن، از هر نقطه سياهى، از هر صداى غريبى، از هر نگاه ناآشنايى وحشت كردن...





    25 ژانويه 1978

    بط را ز طوفان چه باك؟

    ديروز مسئول امن ثوره(92) در جنوب لبنان به مؤسسه(93) آمد و مرا به كنارى كشيد و گفت: از طرف رهبرى مقاومت فلسطين مأمور شده ام كه جان تو را محافظت كنم. لذا مى خواهم سه جنگنده فلسطينى را، براى تو بفرستم كه هميشه حتى در ماشين در كنار تو باشند و از تو حراست كنند.

    گفتم: مگر چه خبرى رسيده است؟

    گفت: تقريرهاى امنيتى، حاكى از اين است كه دشمنان در كمين قتل تو نشسته اند و جان تو در خطر حتمى است و چنين حادثه اى براى مقاومت فلسطين سنگين و غيرقابل تحمل است و من در قبال رهبرى مقاومت براى حفاظت تو مسئوليت دارم.

    از او تشكر كردم و گفتم:

    - خداى بزرگ نگهبان من است.

    و او اين كلام را رد كرد و مسئوليت خود را تكرار نمود و بالاخره گفتم كه جوانان امل زيادند و درصورت ضرورت از من حفاظت خواهند كرد و باز هم تشكر كردم.

    عجبا! اينان مرا تهديد به مرگ مى كنند؟ كسى كه در آغوش مرگ غوطه مى خورد، و از لطف و آرامش مرگ خرسند است.

    من زاده غم و دردم، در درياى درد غوطه مى خورم و زير كوهى از غم فشرده مى شوم و مدام در آتش حرمان و محروميت مى سوزم، از دنيا و آن چه در آن است احساس بيگانگى مى كنم.

  6. #66
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    4 فوريه 1978

    از ته دل فرياد مى زنم، ولى كسى فرياد مرا نمى شنود. دنيا را به مبارزه مى طلبم و يك تنه به جنگ عالم مى روم، وجود خود را به آتش مى كشم. خون خود را بر زمين مى ريزم تا شايد كسى به هوش آيد، تا مگر وجدانى بيدار شود، يا گوش ضميرى فرياد استغاثه مرا بشنود. ولى افسوس كه مصالح مادى، و حب حيات و منافع شخصى همه را به زنجير كشيده است. جبر تاريخ، همه را اسير و زبون نموده است. دلداده اى مى خواهم كه بر همه هستى قلم سرخ بكشد، و از همه زنجيرها و اسارت محاسبه ها و ترس ها و علايق دنيوى آزاد گردد، يكپارچه آتش شود، عشق شود، فرياد شود، مبارزه شود، شمشير شود، برنده شود، شير شود و در كام شهادت فرو رود، و پرچم خونين سعادت انسان اسير را، از نسلى به نسل ديگر ارمغان دهد.

    من بيگانه ام، همه مردم مرا عجيب مى يابند، افكار مرا، عشق سوزان مرا، فداكارى مرا، گذشت مرا، صبر و تحمل مرا، درد و غم مرا، شجاعت مرا، و به خطر رفتن مرا عجيب مى يابند، با خود مى گويند راستى كه فلانى آدم عجيبى است راستى كه از ما بيگانه و اجنبى است! و فكر مى كنند كه اين خاصيت ها نتيجه بيگانه بودن است و كم و بيش انتظار دارند كه هر اجنبى ديگرى داراى چنين خواصى باشد و خدا را تسبيح مى كنند كه اين چنين آدم هاى غيرطبيعى و عجيب خلق كرده است.

    راستى كه من، از همه چيز و همه كس بيگانه ام، عاجز و دردمند، سر به جيب تفكر فرو مى برم، و از همه دنيا مى گريزم و با شتاب تمام، به اقصى نقطه وجود پناه مى برم كه انيس ديگرى جز قلب شكسته ام نداشته باشم، جز ضربان قلبم چيزى نشنوم، و آه سوزان مرا جز قلب من جواب نگويد و فرياد عصيان من جز بر قلبم منعكس نشود.

  7. #67
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    8 فوريه 1978

    خدايا با يك دنيا آرزو قدم به اين سرزمين گذاشتم، آرزوهاى پاك، آرزوهاى مقدس، آرزوهاى خدايى كه هيچ رنگى از خودخواهى و كوته نظرى نداشت. آرزو داشتم كه در راه انقلاب فلسطين جانفشانى كنم، و جان خود را وثيقه آزادى فلسطين قرار دهم.

    آرزو داشتم كه با پاى پياده به قدس سفر كنم و آن جا خداى بزرگ را سجده كرده و از لطف و رحمتش سپاسگزارى كنم.

    آرزو داشتم كه در راه عدل و عدالت مبارزه كنم و يار و ياور محرومين و بينوايان و دل شكستگان باشم.

    آرزو داشتم كه پرچم على را بر فرق زمين بكوبم، پرده هاى چركين و سياه تهمت و حسد، حقد و دروغ، كينه و تزوير را كه ستمگران تاريخ بر روى على كشيده اند پاره كنم و وجود پاك و درخشانش را با افتخار و عشق به تشنگان حقيقت و عدالت بنمايانم و انسانيت را در راه كمال، به دور شمع وجودش جمع كنم، و در برخورد با مشكلات سخت و طاقت فرسا، در حياتى كه سراسرش امتحان و غم، درد و مصيبت است از اراده بلندش طلب همت نمايم، و در روز قيامت، آن جا كه دستم از همه چيز كوتاه است براى اثبات صدق و عشق و ايمان خود، على را به درگاه خدا به شفاعت آورم.

    آرزو داشتم كه در معركه هاى سخت و طوفان زاى حوادث، در نبرد مرگ و زندگى بين حق و باطل، پرچم خونين حسين را به دوش بكشم و با فداكردن هستى خود يك حلقه به زنجير دراز شهداى راه حق بيفزايم و انسانيت را يك قدم به كمال نزديك تر كنم.

    آرزو داشتم كه مدينه فاضله اى به وجود آورم كه بر آن عدالت سايه افكند، چشمه عشق و محبت، سرزمين سينه هاى پاك انسان ها را آبيارى كند، حقد و حسد، تهمت و كفر، جهل و ظلم از زمين رخت بربندد.

    چه زيباست توكل به خداكردن و در ميان طوفان ها با اطمينان قلب پرواز نمودن و در عمق گرداب هاى خطرناك عاشقانه غوطه خوردن، و در معركه حيات و ممات بى پروا به آغوش شهادت رفتن و در قربان گاه عشق همه وجود خود را به قربانى خدا دادن، و از همه چيز خود گذشتن و به آزادى مطلق رسيدن.

    چه زيباست در راه معشوق، تحمل درد و رنج كردن، زير سنگ هاى آسياب حيات خردشدن، در درياى غم فرورفتن، به خاطر حق متهم شدن، و نفرين و لعنت شنيدن، و از همه جا رانده و از همه كس مطرود شدن.

    چه زيباست كه به ارزش هاى خدايى ملتزم ماندن و به خاطر خدا رنج بردن و به خاطر حق پافشارى كردن و زيان ديدن، و از همه چيز خود صرف نظر كردن و فقط و فقط به خدا انديشيدن و به سوى خدا رفتن.

    چه زيباست شمع شدن و سوختن و راه را روشن كردن و كفر و جهل را به مبارزه طلبيدن و هيولاى ظلمت را به زانو درآوردن و وجود خود را شرط اساسى براى پيروزى نور بر ظلمت كردن.

    چه زيباست كه فقط با خداماندن و از همه عالم بريدن، مطرود همه مردم شدن، به كلى تنهاماندن و هيچ پناه گاهى جز خدانداشتن و به كلى از همه جا و همه كس نااميد شدن و هيچ اميدى و آرزويى و روزنه نورى جز خدا نداشتن.

    چه زيباست مرگ را در آغوش كشيدن و به ملاقات خدا شتافتن، و بر همه مظاهر وجود مسلط شدن، و بر همه عالم و قوانين دنيا حكومت كردن و جبر تاريخ را به خاك كشيدن، و مسير تاريخ را دگرگون كردن، و شيطان قوى پنجه و سخت جان را شكست دادن، و زيبايى انسان را در بزرگ ترين تجلى تكاملى خود نشان دادن.

  8. #68
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    خدايا، زندگى طوفانى ما را چه كسى مى داند؟ و لحظات سنگين و خطير و مرگبار ما را چه كسى احساس مى كند؟ هر لحظه موجوديت ما در خطر نيستى و زوال است، هر روز خبرى وحشت انگيز و رقت بار فرا مى رسد، از هر طرف توطئه اى و دسيسه اى عليه ما در جريان است. از هر گوشه و كنارى اتهام و تهمت و خدعه و تزوير ديده مى شود، افق تاريك، آينده مبهم و اميدها قطع شده است، از هيچ كس و هيچ جا انتظار كمك نمى رود، دوستان ما را ترك كرده، دسته دسته براى كار و رفع معاش به كشورهاى خارجى پناه مى برند، محافظه كاران سجاده خود را برگرفته به گوشه مسجد خزيده اند و براى تبرئه خود و توجيه فرار از مبارزه، عذرهاى بدتر از گناه مى آورند، فداييان از جان گذشته ما نيز خسته و گرسنه و درمانده و پژمرده و مأيوس شده اند و از هر طرف مورد هجوم و تهمت و خطر و مرگ و نابودى قرار گرفته اند... راستى چه ظلم بزرگى! چه جنايت عظيمى! چه سرنوشت دردناكى! چه آينده مبهم و تاريكى! آرزويى در ميان غلغله مبارزات متولد شد و با خون شهدا آبيارى گرديد و گاه گاهى نسيم اميد بر آن وزيد و عطر سعادت و پيروزى از آن به مشام رسيد... اما تاريخ نشان مى دهد كه، سرنوشت دردناك 1400 ساله شيعه محال است كه تغيير پيدا كند و مسير جديدى بيافريند، قضا و قدر، امر داده است كه شيعه، هميشه در مبارزه دائم ضدظلم و ستم، زير چرخ دنده هاى نظام هاى شيطانى خرد شود، در آتش حقد و كينه، نفرت و انتقام، اكثريت جاهل و مغرض و مصلحت طلب بسوزد، در طوفانى از سختى و اتهام، خطر و تهمت و ظلم و يأس گرفتار شود، در گردابى از بلا و مصيبت، شكست و درد، رنج و غم اسير گردد و هيچ راه نجاتى براى او جز شهادت باقى نماند و هيچ آرزويى جز لقاء پروردگار در دل آن ها نروييد و هيچ انتظارى جز درد، غم و مصيبت، دل هاى پژمرده آن ها را پر نكند.

  9. #69
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    10 فوريه 1978

    هنوز چشم به دنيا نگشوده بودم كه با طوفان هاى سخت زندگى روبه رو شدم. در تلاش بقا سخت به تكاپو پرداختم. چُست و چالاك در فراز و نشيب حيات، پستى ها و بلندى ها را طى مى كردم. از گرداب هاى خطرناك خود را نجات مى دادم، با امواج سهمگين خطر، دست و پنجه نرم مى كردم و مى خواستم كه ساحل نجاتى بيابم و لحظه اى بياسايم، آرزو داشتم كه تخته پاره اى بيابم و بر آن بياويزم و راه خود را به ساحل نجات هموار كنم.

    طوفان هاى سخت همچون پركاه مرا از اين طرف به آن طرف پرتاب مى كرد و من نيز سعى داشتم كه تعادل خود را حفظ كنم و دستخوش سقوط نشوم.

    در حيات خود، لحظه اى نيافتم كه در آرامش و اطمينان خاطر بياسايم، با خيال آسوده، به تماشاى زيبايى هاى عالم بپردازم و از غروب آفتاب، بى دغدغه خاطر لذت ببرم و با دقت كافى، به سير و سياحت ستارگان آسمان بپردازم. بدون ترس و وحشت، تا كرانه هاى بى نهايت تا وراى كهكشان ها پرواز كنم و با قدرت و شجاعت، از گردونه فلك بالا روم. با دلى آرام و روحى آسوده به ملاقات پروردگار خويش نايل آيم.

    در حيات خود هيچ گاه امنيت نداشته ام، اطمينان خاطر نيافته ام، خانه و مأواى مستقل پيدا نكرده ام،پناه گاهى نجسته ام و اطمينان و استقرارى نداشته ام.

    لذا خواستم كه امنيت و اطمينان و استقرار خود را از اشياى مادى بردارم و بر عشق و محبت تكيه كنم و استقرارگاهى در خانه دل بنا كنم، و امنيت و اطمينان خاطر خود را در بعدى بالاتر از ابعاد عادى زندگى جست وجو كنم، به عشق درآويزم كه در خلال طوفان ها و گرداب خطرها، باقى و پايدار است و حتى با مرگ زائل نمى شود.

    )آرزو داشتم( يتيمى با چشم اشك آلود به خواب فرو نرود، ناله دردمندى در نيمه هاى شب، سكوت ظلمت را نشكافد، آه سوزانى از سر نااميدى به آسمان نرود.

    آرزو داشتم كه تجلى صفات خدايى را در همه جا و همه كس ببينم، جمال و جلال، كمال و علم، خلاقيت و عشق، محبت و اخلاص و انسانيت را مدار زندگى بيابم.

    آرزو داشتم كه شمع باشم، سر تا پا بسوزم و ظلمت را مجبور به فرار كنم. به كفر، جهل و طمع اجازه ندهم كه بر دنيا سيطره يابند.

    آرزو داشتم، چه آرزوهاى دور و درازى، چه آرزوهاى طلايى كه احساس مى كنم همه اش خاك شده. اكنون نااميد و دل شكسته، دست از آرزوهايم برداشته، تسليم قضا و قدر شده ام.

    فقير، بدبخت و بينوا، دل بر مرگ نهاده ام و فهميده ام كه در خلال اين تاريخ دراز پردرد، هزاران هزار همچو منى آرزوهاى بلند به سر داشته اند و همه پس از تجارب تلخ به خاك رفته اند، من نيز بهتر و بلندپايه تر از آن ها نيستم و ادعاهاى گزاف نبايد بپرورانم و نبايد انتظارات بى جا داشته باشم.

    اكنون، حيات آن قدر در نظرم پست شده كه به خاطر جان خود يا هستى همه دنيا حاضر نيستم حقى را زير پا بگذارم يا دانه اى را به زور از مورى بستانم يا در اداى كلمه حق از مرگ يا چيزى يا كسى وحشت كنم. بلكه دست از جان شسته، خود به پيشباز حوادث آمده ام و همه هستى خود را خالصانه تقديم كرده ام.

  10. #70
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    19 فوريه 1978

    امروز عده اى از پدران و مادران، از قريه هاى مرزى جنوب به مدرسه آمدند تا بچه هاى خود را بيرون ببرند. سؤال شد، گفتند كه افسران اسرائيلى به آن ها تأكيد كرده اند كه هر كس فرزندى در مؤسسه جبل عامل دارد بيرون ببرد، زيرا اسرائيل مدرسه را بمباران خواهد كرد، و از اين جهت خوف و وحشتى زائدالوصف پدران و مادران را فراگرفته است و پريشان و نگران دسته دسته به مدرسه آمده، بچه هاى خود را مى برند.

    آيا اسرائيل مدرسه را بمباران خواهد كرد؟

    مدرسه جبل عامل، پايگاه حركت محرومين و امل، چشمه جوشان عشق و فداكارى، سرچشمه ايمان و اسلام حقيقى و ارزش هاى خدايى، مدرسه اى كه بيش از ده استاد و دانشجو تا به حال شهيد داده است، مدرسه اى كه مورد هجوم دشمنان قرار گرفته و با فرياد اللَّه اكبر، زير رگبار گلوله، راكت ها و خمپاره ها جنگيده و شرافت مندانه از موقعيت خود دفاع كرده، مدرسه اى كه پايگاه شيعه در جنوب لبنان است، مدرسه اى كه خانه امام موسى رمز طايفه است، مدرسه اى كه دژ شكست ناپذير شيعه به شمار مى رود...

    با اين صفات بعيد نيست كه اسرائيل، مدرسه را بمباران كند و شاگردان بى گناه را، به خاك و خون بكشد. من در مدرسه مانده ام و مى خواهم بمانم، تا اگر هجومى صورت گرفت با شاگردانم به شهادت برسم.

    بگذار اسرائيل مدرسه مرا به خاك و خون بكشد، من تصميم گرفته ام كه با قدرت ايمان و فداكارى و با قاطعيتِ شهادت، كابوسِ وحشت را به زانو درآورم و اژدهاى مرگ را رام كنم. باشد كه در تاريخ شيعه حسينى، برگ رنگينى از افتخار رسم كنم.

    تكيه بر عشق و استقرار در خانه دل، اميد و آرزويى ملكوتى بود. تدبيرى عقلايى، زيركانه كه روح مضطرب و ناآرام مرا، از تشويش نجات مى داد. و براى من امنيتى در بعد عشق و روح، مستقل از جسد و مسكن به وجود مى آورد. اما افسوس كه خداى بزرگ به اين امنيت و آرامش، حتى در بعد عشق و روح هم، رضايت نداد و نخواست كه دل من بر عشق خانه بگيرد. و يا دلى استقرارگاه عشق سوزان من گردد، و از اين طريق امنيت و آرامشى براى من تأمين شود. به هر كسى كه دل باختم، عشق مرا تحمل نكرد و روح سرگشته مرا آرامش نداد و قلب شيفته مرا استقرار نبخشيد.

    از عشق و آرامش نيز گذشتم. از همه دلبستگى هاى شخصى و لذات فردى صرف نظر كردم. خواستم قلب خود را، با مبارزه در راه عدالت و گسترش ارزش هاى خدايى آرامش بخشم، خواستم كه خود را با عشق خدايى و پيروزى نور بر ظلمت و شكست طاغوت ها و آزادى بشر از زنجير اسارت، و سعادت انسان ها خوشحال كنم. خواستم از ابعاد خواهش ها و آرزوهاى عادى بشرى بيرون آيم و رخت بخت خويش را بر سراپرده ملكوتى بارگاه خدا بگسترانم. از همسر خويش و جگرگوشه هايم گذشتم و همه را به دست تقدير سپردم. تا مگر يتيمان و دردمندان را كمك كنم. كوه غم و درياى درد را بر دلم پذيرفتم تا شايد غم ها و دردهاى بينوايان را درمان كنم. حرمان و محروميت و تنهايى را بر خود پذيرفتم تا قلبى از حرمان نسوزد و روحى از تنهايى پژمرده نشود. و آه دردمندى، در دل شب سكوت ظلمت را نشكافد.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •