خدايا، تو مرا در امتحانات زيادى پيروز كرده اى و موفقيت هاى درخشان بخشيده اى و از بين اعداد كثيرى، مرا امتياز داده اى...
اما به ياد دارم كه قبل از امتحان، هميشه در ترس و وحشت غوطه خورده ام، حتى در درس ها و امتحاناتى كه راستى قوى و برتر بوده ام و بدون شك بر ديگران امتيازات زيادى داشته ام، اما حتى در آن امتحانات از ترس و وحشت خالى نبوده ام، ترس از لغزش، وحشت از خطا، خوف از قضا و قدر و شانس بد. حتى به ياد دارم در مواقعى كه، برترى و امتياز من حتمى و قطعى بود و انتظار پيروزى هاى درخشانى را داشتم، در همان حال، بيش تر مى ترسيدم زيرا يك خطاى كوچك، باعث سقوط من از اوج عظمت و امتيازات فكرى مى شد و سخت ناراحت كننده و كشنده و براى من غيرقابل تحمل... و همين ترس و وحشت، پيروزى بعدى را مطبوع و لذت بخش مى كرد. در معركه زندگى نيز، به امتحانات بسيار سختى برخورد كردم، كه از ترس فارغ نبود و در اكثر آن ها پيروزى هاى درخشانى كسب كردم، و به نظر من سخت ترين امتحان زندگى من، دوره دو ساله جنگ(91) و بزرگ ترين پيروزى من پايدارى و ثبوت من در راه حق و تحمل همه رنج ها و شكنجه ها، خطرها و پيروزشدن بر همه موانع شر و فساد، ظلم و كفر و جهل بود. اين امتحان سخت با پيروزى من به پايان رسيد، درحالى كه هيچ گاه بر پيروزى خود اميدى نداشتم، و حتى لحظه اى به حيات خود مطمئن نبودم... اما اكنون مى ترسم كه خداى بزرگ، مرا براى امتحان بزرگ ترى آماده مى كند، تا اگر ريشه غرورى، در وجود سوخته ام سبز شده است بسوزد، و يا اگر ذره اى خودخواهى آسمان روح فداكارم را مكدر كرده است صاف گردد، و يا اگر خواهشى زمينى، مادون عشق و پرستش در دلم موج مى زند، به كلى نابود شود...
من از اين امتحان سخت خدايى مى ترسم، از لغزش، خطا و تقصير مى ترسم، از قضا و قدر مى ترسم و به خدا پناه مى برم. خدايا من چه هستم؟ من كيستم؟ من چرا آمده ام؟ چرا زنده ام؟ از حيات چه مى خواهم؟ درويشى شوريده، دل سوخته، دل شكسته، نااميد از دنيا، تنها و تنها و تنها آن جا كه خطر مرگ همچون باران مى بارد، به استقبال مرگ مى روم، در درياى مرگ شنا مى كنم، و به اميد شهادت لحظه شمارى مى نمايم.
آن جا كه افتخارات را تقسيم مى كنند، آن جا كه مصالح و منافع مطرح مى شود، آن جا كه همه رقصان و پاى كوبان، پيروزى را جشن مى گيرند، من حضور ندارم، يكه و تنها به گوشه اى مى خزم و با خداى خود و اشك، خلوت مى كنم، نه انتظارى به پيروزى دارم، نه اميدى به عطاها و بخشش ها، منفعت ها و مصلحت ها، و نه ترسى از مرگ و شكست و نه ناراحتى از بدنامى و هجوم و تهمت و دروغ...
زندگى در نظرم مسخره مى آيد، چه پيروزى هايش و چه شكست هايش، چه حياتش و چه مماتش! چه ناراحتى هايش و چه دلخوشى هايش! چه اميد بستن به آرزوها و چه ترس از قضا و قدر... همه و همه در نظرم مسخره مى آيد به هيچ چيز و هيچ كس دلخوشى ندارم، از هيچ چيز و هيچ كس اميد و انتظارى ندارم، از هيچ چيز و هيچ كس وحشتى ندارم. فقط به خاطر وظيفه برمى خيزم، به خاطر وظيفه غذا مى خورم، به خاطر وظيفه مى خوابم، به خاطر وظيفه مى جنگم، به خاطر وظيفه مبارزه مى كنم، به خاطر وظيفه حرف مى زنم، به خاطر وظيفه زندگى مى كنم... والّا حيات بر من سخت سنگين و غيرقابل تحمل بوده است.
شايد من مرده ام، روح كشته ام، سنگ و جامدم، از حيات و ممات دست شسته ام و فقط به خاطر وظيفه متحركم.