واقعا ما نگران چه هستیم و به چه چیزی میگوییم مصیبت و فاجعه و خسارت؟
برای بنده مردن آدمها هیچ اهمیتی ندارد. منجمله جان خودم و حتی اعضای درجه یک خانواده ام.
همه روزی باید بمیرند... مهم این است که چطور زندگی کنی و به چه چیزی مبدل شوی... از این زندگی چه عایدی واقعی داشته باشی.
ثروت ها و قدرتهای مادی و ظاهری... همه فانی اند... و همه تنها ابزار زندگی مادی ما هستند که خود این زندگی مادی ما هم جز برای تکامل روحانی و آماده شدن برای زندگی جاودانی واقعی ما نیست.
بنابراین مردن آدمها به خودش خودش مصیبت نیست... فاجعه نیست... حتی اگر بر فرض نیمی از مردم ایران هم بمیرند، برای بنده مطلقا هیچ مفهومی ندارد...
یکسری آدمهایی که سرشان به تنشان می ارزد بمانند، بقیه بروند، بهتر

یا اینکه میگوییم آی سرمایه ها از بین رفت، اقتصاد منهدم شد... ببخشید کدام اقتصاد را میگویید؟ کدام جامعه؟ آنچه بنده دیدم و تجربه کردم، آن زمانی که این به اصطلاح اقتصاد خیلی بهتر از وضع کنونی هم بود، یک جامعهء زشت پلید و اهریمنی بود، و پول و قدرت های شیطانی که آدمیان اسیر نفس به دنبالش مثل گرگ های درنده...
آن ثروت و قدرت و به ظاهر آبادی که آدمیان را از خداوند غافل ساخته، همان بهتر که نابود شود! هیچ حسرتی بر آن نیست.
خب آدمها خودشان ایجاب میکنند... باعث میشوند که لازم شود که سرشان طوری به سنگ بخورد... جلویشان گرفته شود، وگرنه همینطور در این مسیر بیهوده و برهوت میتازند و میتازند... آنها ماهیت آن را نمیبینند، که برهوت است! ولیکن آن را زیبا و خواستنی میبینند، چراکه چشم بصیرت ندارند و گول ظاهر و آب و رنگ و زرق و برق را میخورند.
اینها چیزهایی نیست که با چشم ظاهر و آدمهای سطحی بخواهند ببینند. چیزهایی است که فهمیدنیست. ذات و ماهیت است. هرچه بگوییم آنهایی که نمیفهمند یا نمیخواهند بفهمند، نخواهند فهمید، و میگویند یعنی چه... راست میگویی ثابتش کن!
مثل اینکه شما یک چیزهایی را میبینی و نابینایی به شما بگوید نه همچین چیزهایی وجود ندارند و مسخره است از چه سخن میگویی و اگر راست میگویی نشانم بده

چه سخت است ثابت کردن چنان چیزهایی به چنان فردی.
باید توصیف کنی، دلایل غیرمستقیم بیاوری، وادار به لمس بعضی چیزهایش بکنی، ... پیچیده و دشوار است... شاید هم غیرممکن باشد یا آخرش هم موفق نشوی به آن فرد حالی کنی که چنان چیزهایی واقعا وجود دارند.
انسان خود یک نیروست... وجودش خودش یک ابزار و یک منبع شناخت است... مثل اینکه حواس پنجگانه داریم... دیدن، شنیدن، بویایی، چشایی، حس لامسه... همینطور وجود خود انسان بطور کلی یک ابزار شناختی است... چنانچه این ابزار معیوب و ناکارا باشد، وجود و ماهیت چیزایی را نمیتواند بفهمد. هرچه آدمی بیشتر متعالی شود، بیشتر مسائل ماورایی و مفاهیم و معناهای هستی را بنوعی درک خواهد کرد... حتی بنده هم بطور یقینی و کامل درک نمیکنم... سطح نهایی شاید از این خیلی بالاتر باشد... ولی همان اندکش هم برایم آنقدر قوی و قانع کننده هست که یکسری مسائلی را که دیگران باور ندارند و به شوخی میگیرند نتوانم مثل آنها سرسری بگیرم.