فصل 37
با صدای تلفن از جا پرید . چنان غرق خاطراتن مادربود که لحظه تی طول کشید ذهن خود را از میان نوشته های دفتر بیرون بکشد . زنگ تلفن مانند وزوز مگسی سمج در گوشش طنین داشت واعصابش را به هم می ریخت . با اهی عصبی ،از جای بر خاستن .به سمت گوشی تلفن که کنار تخت پدر ومادرش بود رفت وان رابه گوش چسباند :
-بله ؟
صدای مردی جوان ومعترض از پشت خط گفت :چرا گوشی رو بر نمی دارید ؟
-حالا که برداشتم .
-سلام !
-سلام ! سفر خوش میگذره ؟
-عالیه ! جای شما هم خالیه !
-نمکدون ! بازبا اون دوستای خیارشورت افتادی نمک کی ریزی ؟
-از دوستای لوس وتیتیش مامانی شما که بهترند !
-خیلی خب حرفت رو بزن .چی کار داری ؟
-کسی باشما کار نداره ! گوشی رو بده مامان .
سروین لحظه ای سکوت کرد .به عکس کتی سام که در قاب چوبی کنار تلفن قرار داشت نگاه کرد واندیشید :راستی که سام شبیهه عمو حسام است ! حتی بعضی حالاتش مانند حالاتی است که مامان در دفترش در باره او نوشته .
ناگهان حس کرد چقدر دلش برای مادرش می سوزد .تحمل این موضوع واقعا سخت بود و
-چراحرف نمی زنی ؟گفتم گوشی رو بده مامان .
-مامان خونه نیست .
-این موقع شب کجاست ؟
شب ؟ تازه فهمید شب شده است .
-با بابا رفتند بیرون .
-تو رو تنها گذاشتتند ورفتتند بیرون !؟ یعنی چه ؟!
-یعنی همین ! مامان حوصله اش سر رفته بود .من هم درس داستم .
-سروین ! مامان حالش خوبه ؟
-اره بچه ننه ! خوب خوبه .
-خیلی خب الان زنگ می زنم به موبایلش .
دختر بی اعتنا گفت :بزن ! پس از قطع تماس او بلا فاصله شماره ای راگرفت .پس از شنیرن چند بوق صدای مهربان پدر درگوشش پیچید .حس کرد برای اولین بار است که صدای پدرش راچنان با دل وجان گوش می دهد .احساس کرد پدرش را تازه شناخته .دلش می خواست بگوید امروز بیشتر از همیشه دوستتان دارم .اما به جای ان گفت :بابا! سلام ...سام همین الان زنگ زد سراغ مامان رو گرفت گفتم با هم رفتید بیرون .گفت باموبایل مامان تماس می گیره .
مو بایل مامانت خواموشه ....اگه سام با من تماس گرف تخودم یک جو.ری توجیهش می کنم که نگران نشه .
-شما الان کجایید ؟
-تو راه جمکران .دارم برای مامانت غذامی برم .
-تنهایید؟
-نه ! باعمه مرضیه هستم .اخر شب برمی گردم .اگر خوابت گرفت بگیر بخواب .راستی بهترشدی ؟
سروین که دروغ خود را مبنی بر سر درد داشتن فراموش کرده بود با تانی گفت :بهتر ؟
-سر دردت رو می گم .
-اهان ! اره خیلی بهترم .
-در ورودی حیاط رو قفل کن .
-چشم .بابا! شما هم یواش یواش دارید مثل مامان می شیدها !
-برو دیگه دختر دارم رانندگی می کنم خطر ناکه باموبایل حرف بزنم .
وقتی گوشی رارو دستگاه گذاشت ، لبخندی زد وزیر لب نجوا کرد :چه رو زگاری داشتند این دونفر .ای کاش می شد از مامان بپرسم بالاخره عاشق با با شد یا نه ؟یا اینکه بابا هنوز هم مامان رو مثل سابق دوست دارد؟
بعد به رفتار ان دو فکر کرد ،به مادرش که همیشه مراقب بود تا همه چیز در مورد فرزندانش درست وعالی باشد وبه پدرش که خونسردانه وگاهی هم باحرص در مقابل رفتار های او سکوت می کرد .اوحتی به یاد اخرین مشاجره انها افتاد .مشاجره ای شدید وبی سابقه که به خاطر اوبود .
ان روز عصر ،سروین زودتر از همیشه کلاسش به پایان رسیده وبابی حوصلگی ورخوتی ،که ان اواخر گرفتارش شده بود ،به خانهن برگشت .کیلید رادر قفل چرخاند .در اهنی وکرم رنگ خانه رااهسته گشود ووارد حیاط شد .هنوز ان رانبسته بود که صدای فریاد پدر درخانه به گوشش رسید:
-تو بچه هارو خرابکردی ! یه خصوص سروین رو ....ازادی هم حدو اندازه ای داره !
-هیچ به دخترت نگاه کردی ؟اون بزرگ شده .پیانو رو بهتر از استادش میزنه ....انگلیسی رو راحت حرف می زنه وترجمه می کنه واگر تو توی کارمن دخالت نمی کردی جراح بزرگی می شد .
-بس کن سپیده ! من قبول دارم تو براش خیلی زحمت کشیدی ،اما حق نداری به خاطر اینکه مادرش هستی اون رو وادار کنی که هر کهپاری میگی انجام بده .اون باید برای تصمیم گیریری ازاد باشه .
سروین خود رابه در ورودی ساختمان رسانده بود ،گوش به در چسبانده وحرفها راکامل ودقیق می شنید .
صدای پوزخند مادر امد :
-ها !ازادی تو که الان می گفتی زیادی اون رو ازاد گذاشتم .
-تو قاطی کردی سپیده ! دختر ما حق نداره مدام با دوستهاش بره گردش وتفریح .دوستانی که چند تاپسر هم قاطی انهاست .من نمی تونم همچین اجازه ای بدم .
-از تو بعیده ! اون پسر ها فقط هم کلاسی هاش هستند .
-اما من چند روز پیش اتفاقی توی خیابون دیدمشون .پسره با وقا حت تمام با اون شوخی می کرد .
-علیرضا ! خواهش می کنم .من به دخترم اعتماد دارم ومطمئنم برای تو سوتفا هم شده .سروین دختری نیست که اجازه بدهخ کسی ازش سواستفاده کنه .مگه من پیمان وحسام دوست نبودم . حتی خود تو هم دوستم بودی ،اما هیچ گدومتون از من سو استفاده نکردید .
-ما باهم رابطه خانوادهگی داشتیم .از بچگی باهم بو دیم .تازه اون موقع ها معرفت وغیرت پسرهای فامیل ومحل مثال زدنی بو د.اما پسر های قرتی که دورو بر سروین هستند .....اه ....در هر حال رفتار تو بادهپخترت درست نیست ،تو داری در همه کارهای اون دخالت می کنی ، ولی تو روابط با دوستاش اون رو خیلی ازاد گذاشتی .افراط وتفیط ! تو ذپداری قدرت تصمیم گیری رو از اون می گیری .
-من فقط تجروبیاتم روبهش گوشزد می کنم ، می خوام که موفق بشه .
-بگذار بعضی چیزهارو خودش تجربه کنه .مگه تو کسی که تجربیاتش رو در اختیار تو نگذاشت موفق نشدی ؟!
-من یک دختر معمولی بودم با یک هدغف معمولی .فکر کن ....ببین دورو برت چند نفر رو مثل من پیدامی کنی ؟صدها نفر ! شاید اگر مادرمن هم بهم توجه می کرد وپی کشف استعداد هایم بود ،من حالااین نبودم .
-اره ! یه دختر لوس وننر ودست وپاچلفتی بار میومدی مثل سروین !
-اون دختر توست چطور می تونی راجع بهش این جوری حرف بزنی ؟
-چون این طوریه ! از وقتی به دنیا اومدمه چیز برایش فراهم بود ومحبت وتوحه فراوان هم در اختیار داشت .حتی یک باکتری جرئت نکرده از کنارش ردبشه .هیچ کس از گل نزک تر بهش نگفته .تو حتی نگذاشتی من که پدرشم گاهی توبیخش کنم .
-برایاینکه اون دوختر عاقل وارومیه ..
لحن هپدر ارام گرفت ، طوری که سروین دیگر به زحمت صدای اورامی شنید .
-ببین عزیزم ! ن یم فهمم تو برای بچه هامون بهترین ارزو هارو داری ، اما شاید اونها نخان بهترین باشن .شاید فقط بخوان بهترین چیزی که می تون ودوست دارند باشند ...اوون تو این رشته کم اورده .نمی بینی ؟سروین باهوشه ، اما قوی نیست .اون از تو فرمان برداری می کنه چون می ترسه تو ناراحت بشی .تو این رو می خواستی ؟
-یعنی چهار سال از عمرش هدر بشه ؟
-بهتر از اینکه تمام عمرش هدر بشه !
-دیگه عادت کرده .سروین می تون یه جراح بزرگ بشه .
-شاید جراح بشه ولی جراحی که از جراحی متنفر باشه ،هیچ وقت بزرگ ونامی نمیشه .یه جراح میشه مثل تمام اونهایی که دورو برش هستند ، شادی هم بدتر .
سروین صدای لرزان مادرش راشنید :
-من فقط می خوام که اون موفق با شه .....اما این چهار سال ...
-دختر تو به اندازه کافی استثنایی هست ! نگران نباش ! زحماتت تو نتیجه داده .اون الان مثل یک استاد پیانو میزنه ....مدرک تافل زبان انگلیسی رو گرفته ،به زبان فرانسه هم تاحد زیادی اشنایی داره .....شنا گر وشطرنج باز ماهری هم هست .اون فقط بیست ودوسالشه ،اما بیشتر از بیست ودوساله های دورو برش جلوتره .تازه چهار سال هم پزشکی خونده !
-بامن مثل بچه ها حرف نزن علیرضا ! تو داری منو مسخره می کنی !
لحن مادر تلخ وگزنده بود وصحبتهای اخر پدر تاحدی باطعنه ونارضایتی !
سروین یادش می امد چقدر نگران ومضطرب انتظار نتیجه بحث رامی کشید .-تو رو مسخره نمی کنم ،اما ازت دلخورم .توعوض شدی سپیده ! ازت توقع نداشتم عقیده های کودکی وجوانی خودت رو به وسیله ی دخترت تخلیه کنی !
ومادر منفجر شد :
-اره ! حالاخوب من روشناختی .من عقده ای هستم .چون می خوام تازنده ام برای بچه هام مفید باشم .....چون می خوام ثمره های زندگی ام طعم سختی هایی رو که من چشیده ام نچشند .
سروین اهسته به سمت در خروجی می رفت که صدای خشمگین پدرش راشنید :
پس خودت چی ؟من چی ؟
وسروین دیگر از خانه گریخت .بحث ومشاجرهه به ندرت بین پدر ومادرش در می گرفت وپایان هربحث به خروج هردواز خانه منجر می شد .تاساعتی هردو ،دور از هم ،خارج ازخانه می ماندند .سروین هیچ وقت نفهمید انها در ان دو،سه ساعتی یه کجا می روند وچه کار می کنند .اما وقتی باز می گشتند دیگر ارام شده وصبح روز بعد باز هم اشتی کرده بودند !
اما ان اواخر بحث هاشان شدید تر وقهر هاگاهی به دوروز هم می کشید .البته این پدرش بود که کوتاه می امد وغیر مستقیم برایاشتی پاپیش می گذاشت .
ان روزها قضیه انصراف سروین از رشته پزشکی ، بحث داغ خانواده بود هرکس در باره ان نظری داست ، اما سروین با حمایت پدرتصمیم خود راگرفته بود وبر ان تاکید داشت .
قهر واستی ها وکشمکش ها ادامه داشت تااینکه ان خبر شوم رااوردند.خبری که مادرش رادرهم شکست .حالامی فهمید مادرش چقدر خردشده وغمگین است و او رادرک می کرد .ان خبر برای سپیده مصیبت بزرگی محسوب می شد .
سروین خسته از ان همه اندیشه غمگین از حادثه ای که اتفاق افتاده بود ،به اشپزخانه رفت .برای رفع گرسنگی ا شچند لقمه کتلت خورد وبعد دوباره به اتاق خواب پدرومادرش باز گشت ومشغول مطالعه باقی خاطرات شد .
---------- Post added at 11:21 AM ---------- Previous post was at 11:21 AM ----------
فصل 37
با صدای تلفن از جا پرید . چنان غرق خاطراتن مادربود که لحظه تی طول کشید ذهن خود را از میان نوشته های دفتر بیرون بکشد . زنگ تلفن مانند وزوز مگسی سمج در گوشش طنین داشت واعصابش را به هم می ریخت . با اهی عصبی ،از جای بر خاستن .به سمت گوشی تلفن که کنار تخت پدر ومادرش بود رفت وان رابه گوش چسباند :
-بله ؟
صدای مردی جوان ومعترض از پشت خط گفت :چرا گوشی رو بر نمی دارید ؟
-حالا که برداشتم .
-سلام !
-سلام ! سفر خوش میگذره ؟
-عالیه ! جای شما هم خالیه !
-نمکدون ! بازبا اون دوستای خیارشورت افتادی نمک کی ریزی ؟
-از دوستای لوس وتیتیش مامانی شما که بهترند !
-خیلی خب حرفت رو بزن .چی کار داری ؟
-کسی باشما کار نداره ! گوشی رو بده مامان .
سروین لحظه ای سکوت کرد .به عکس کتی سام که در قاب چوبی کنار تلفن قرار داشت نگاه کرد واندیشید :راستی که سام شبیهه عمو حسام است ! حتی بعضی حالاتش مانند حالاتی است که مامان در دفترش در باره او نوشته .
ناگهان حس کرد چقدر دلش برای مادرش می سوزد .تحمل این موضوع واقعا سخت بود و
-چراحرف نمی زنی ؟گفتم گوشی رو بده مامان .
-مامان خونه نیست .
-این موقع شب کجاست ؟
شب ؟ تازه فهمید شب شده است .
-با بابا رفتند بیرون .
-تو رو تنها گذاشتتند ورفتتند بیرون !؟ یعنی چه ؟!
-یعنی همین ! مامان حوصله اش سر رفته بود .من هم درس داستم .
-سروین ! مامان حالش خوبه ؟
-اره بچه ننه ! خوب خوبه .
-خیلی خب الان زنگ می زنم به موبایلش .
دختر بی اعتنا گفت :بزن ! پس از قطع تماس او بلا فاصله شماره ای راگرفت .پس از شنیرن چند بوق صدای مهربان پدر درگوشش پیچید .حس کرد برای اولین بار است که صدای پدرش راچنان با دل وجان گوش می دهد .احساس کرد پدرش را تازه شناخته .دلش می خواست بگوید امروز بیشتر از همیشه دوستتان دارم .اما به جای ان گفت :بابا! سلام ...سام همین الان زنگ زد سراغ مامان رو گرفت گفتم با هم رفتید بیرون .گفت باموبایل مامان تماس می گیره .
مو بایل مامانت خواموشه ....اگه سام با من تماس گرف تخودم یک جو.ری توجیهش می کنم که نگران نشه .
-شما الان کجایید ؟
-تو راه جمکران .دارم برای مامانت غذامی برم .
-تنهایید؟
-نه ! باعمه مرضیه هستم .اخر شب برمی گردم .اگر خوابت گرفت بگیر بخواب .راستی بهترشدی ؟
سروین که دروغ خود را مبنی بر سر درد داشتن فراموش کرده بود با تانی گفت :بهتر ؟
-سر دردت رو می گم .
-اهان ! اره خیلی بهترم .
-در ورودی حیاط رو قفل کن .
-چشم .بابا! شما هم یواش یواش دارید مثل مامان می شیدها !
-برو دیگه دختر دارم رانندگی می کنم خطر ناکه باموبایل حرف بزنم .
وقتی گوشی رارو دستگاه گذاشت ، لبخندی زد وزیر لب نجوا کرد :چه رو زگاری داشتند این دونفر .ای کاش می شد از مامان بپرسم بالاخره عاشق با با شد یا نه ؟یا اینکه بابا هنوز هم مامان رو مثل سابق دوست دارد؟
بعد به رفتار ان دو فکر کرد ،به مادرش که همیشه مراقب بود تا همه چیز در مورد فرزندانش درست وعالی باشد وبه پدرش که خونسردانه وگاهی هم باحرص در مقابل رفتار های او سکوت می کرد .اوحتی به یاد اخرین مشاجره انها افتاد .مشاجره ای شدید وبی سابقه که به خاطر اوبود .
ان روز عصر ،سروین زودتر از همیشه کلاسش به پایان رسیده وبابی حوصلگی ورخوتی ،که ان اواخر گرفتارش شده بود ،به خانهن برگشت .کیلید رادر قفل چرخاند .در اهنی وکرم رنگ خانه رااهسته گشود ووارد حیاط شد .هنوز ان رانبسته بود که صدای فریاد پدر درخانه به گوشش رسید:
-تو بچه هارو خرابکردی ! یه خصوص سروین رو ....ازادی هم حدو اندازه ای داره !
-هیچ به دخترت نگاه کردی ؟اون بزرگ شده .پیانو رو بهتر از استادش میزنه ....انگلیسی رو راحت حرف می زنه وترجمه می کنه واگر تو توی کارمن دخالت نمی کردی جراح بزرگی می شد .
-بس کن سپیده ! من قبول دارم تو براش خیلی زحمت کشیدی ،اما حق نداری به خاطر اینکه مادرش هستی اون رو وادار کنی که هر کهپاری میگی انجام بده .اون باید برای تصمیم گیریری ازاد باشه .
سروین خود رابه در ورودی ساختمان رسانده بود ،گوش به در چسبانده وحرفها راکامل ودقیق می شنید .
صدای پوزخند مادر امد :
-ها !ازادی تو که الان می گفتی زیادی اون رو ازاد گذاشتم .
-تو قاطی کردی سپیده ! دختر ما حق نداره مدام با دوستهاش بره گردش وتفریح .دوستانی که چند تاپسر هم قاطی انهاست .من نمی تونم همچین اجازه ای بدم .
-از تو بعیده ! اون پسر ها فقط هم کلاسی هاش هستند .
-اما من چند روز پیش اتفاقی توی خیابون دیدمشون .پسره با وقا حت تمام با اون شوخی می کرد .
-علیرضا ! خواهش می کنم .من به دخترم اعتماد دارم ومطمئنم برای تو سوتفا هم شده .سروین دختری نیست که اجازه بدهخ کسی ازش سواستفاده کنه .مگه من پیمان وحسام دوست نبودم . حتی خود تو هم دوستم بودی ،اما هیچ گدومتون از من سو استفاده نکردید .
-ما باهم رابطه خانوادهگی داشتیم .از بچگی باهم بو دیم .تازه اون موقع ها معرفت وغیرت پسرهای فامیل ومحل مثال زدنی بو د.اما پسر های قرتی که دورو بر سروین هستند .....اه ....در هر حال رفتار تو بادهپخترت درست نیست ،تو داری در همه کارهای اون دخالت می کنی ، ولی تو روابط با دوستاش اون رو خیلی ازاد گذاشتی .افراط وتفیط ! تو ذپداری قدرت تصمیم گیری رو از اون می گیری .
-من فقط تجروبیاتم روبهش گوشزد می کنم ، می خوام که موفق بشه .
-بگذار بعضی چیزهارو خودش تجربه کنه .مگه تو کسی که تجربیاتش رو در اختیار تو نگذاشت موفق نشدی ؟!
-من یک دختر معمولی بودم با یک هدغف معمولی .فکر کن ....ببین دورو برت چند نفر رو مثل من پیدامی کنی ؟صدها نفر ! شاید اگر مادرمن هم بهم توجه می کرد وپی کشف استعداد هایم بود ،من حالااین نبودم .
-اره ! یه دختر لوس وننر ودست وپاچلفتی بار میومدی مثل سروین !
-اون دختر توست چطور می تونی راجع بهش این جوری حرف بزنی ؟
-چون این طوریه ! از وقتی به دنیا اومدمه چیز برایش فراهم بود ومحبت وتوحه فراوان هم در اختیار داشت .حتی یک باکتری جرئت نکرده از کنارش ردبشه .هیچ کس از گل نزک تر بهش نگفته .تو حتی نگذاشتی من که پدرشم گاهی توبیخش کنم .
-برایاینکه اون دوختر عاقل وارومیه ..
لحن هپدر ارام گرفت ، طوری که سروین دیگر به زحمت صدای اورامی شنید .
-ببین عزیزم ! ن یم فهمم تو برای بچه هامون بهترین ارزو هارو داری ، اما شاید اونها نخان بهترین باشن .شاید فقط بخوان بهترین چیزی که می تون ودوست دارند باشند ...اوون تو این رشته کم اورده .نمی بینی ؟سروین باهوشه ، اما قوی نیست .اون از تو فرمان برداری می کنه چون می ترسه تو ناراحت بشی .تو این رو می خواستی ؟
-یعنی چهار سال از عمرش هدر بشه ؟
-بهتر از اینکه تمام عمرش هدر بشه !
-دیگه عادت کرده .سروین می تون یه جراح بزرگ بشه .
-شاید جراح بشه ولی جراحی که از جراحی متنفر باشه ،هیچ وقت بزرگ ونامی نمیشه .یه جراح میشه مثل تمام اونهایی که دورو برش هستند ، شادی هم بدتر .
سروین صدای لرزان مادرش راشنید :
-من فقط می خوام که اون موفق با شه .....اما این چهار سال ...
-دختر تو به اندازه کافی استثنایی هست ! نگران نباش ! زحماتت تو نتیجه داده .اون الان مثل یک استاد پیانو میزنه ....مدرک تافل زبان انگلیسی رو گرفته ،به زبان فرانسه هم تاحد زیادی اشنایی داره .....شنا گر وشطرنج باز ماهری هم هست .اون فقط بیست ودوسالشه ،اما بیشتر از بیست ودوساله های دورو برش جلوتره .تازه چهار سال هم پزشکی خونده !
-بامن مثل بچه ها حرف نزن علیرضا ! تو داری منو مسخره می کنی !
لحن مادر تلخ وگزنده بود وصحبتهای اخر پدر تاحدی باطعنه ونارضایتی !
سروین یادش می امد چقدر نگران ومضطرب انتظار نتیجه بحث رامی کشید .-تو رو مسخره نمی کنم ،اما ازت دلخورم .توعوض شدی سپیده ! ازت توقع نداشتم عقیده های کودکی وجوانی خودت رو به وسیله ی دخترت تخلیه کنی !
ومادر منفجر شد :
-اره ! حالاخوب من روشناختی .من عقده ای هستم .چون می خوام تازنده ام برای بچه هام مفید باشم .....چون می خوام ثمره های زندگی ام طعم سختی هایی رو که من چشیده ام نچشند .
سروین اهسته به سمت در خروجی می رفت که صدای خشمگین پدرش راشنید :
پس خودت چی ؟من چی ؟
وسروین دیگر از خانه گریخت .بحث ومشاجرهه به ندرت بین پدر ومادرش در می گرفت وپایان هربحث به خروج هردواز خانه منجر می شد .تاساعتی هردو ،دور از هم ،خارج ازخانه می ماندند .سروین هیچ وقت نفهمید انها در ان دو،سه ساعتی یه کجا می روند وچه کار می کنند .اما وقتی باز می گشتند دیگر ارام شده وصبح روز بعد باز هم اشتی کرده بودند !
اما ان اواخر بحث هاشان شدید تر وقهر هاگاهی به دوروز هم می کشید .البته این پدرش بود که کوتاه می امد وغیر مستقیم برایاشتی پاپیش می گذاشت .
ان روزها قضیه انصراف سروین از رشته پزشکی ، بحث داغ خانواده بود هرکس در باره ان نظری داست ، اما سروین با حمایت پدرتصمیم خود راگرفته بود وبر ان تاکید داشت .
قهر واستی ها وکشمکش ها ادامه داشت تااینکه ان خبر شوم رااوردند.خبری که مادرش رادرهم شکست .حالامی فهمید مادرش چقدر خردشده وغمگین است و او رادرک می کرد .ان خبر برای سپیده مصیبت بزرگی محسوب می شد .
سروین خسته از ان همه اندیشه غمگین از حادثه ای که اتفاق افتاده بود ،به اشپزخانه رفت .برای رفع گرسنگی ا شچند لقمه کتلت خورد وبعد دوباره به اتاق خواب پدرومادرش باز گشت ومشغول مطالعه باقی خاطرات شد .