تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 6 از 7 اولاول ... 234567 آخرآخر
نمايش نتايج 51 به 60 از 65

نام تاپيک: رمان رازم را نگهدار ( سوفی کینزلا )

  1. #51
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    صبح روز بعد با حالی نزار از خواب بیدار شدم . احساس کردم مانند دختر بچه ای پنج ساله هستم که دلش نمیخواهد به مهد کودک برود
    همین طور که ساعت به هشت ونیم نزدیک میشد گفتم : " نمی تونم بر سر کار . نمی تونم توی چشم اونا نگاه کنم "
    لیزی دکمه های کتم رابست و گفت : چرا می تونی ! همه چی درست می شه . سرت رو بالا بگیر
    " اگه اونا به من بی اعتنایی کن چی ؟ "
    این کار رو نمی کنن ! اونای دوستای تو هستن ! به هر حال تا حالا همه چی رو فراموش کردن
    دستش را گرفتم : نه ، فراموش نکردن . نمی شه تو خونه پیش تو باشم ؟
    لیزی با لحنی مادرانه گفت : اما برات که توضیح دادم . من امروز باید برم دادگاه .دستش را از دستم بیرون کشیدم . ولی وقتی برگردی خونه من اینجام . برای شام هم یه چیز عالی میخوریم . باشه ؟ حالا برو سر کار . در خانه را برایم باز کرد
    " حالت خوب میشه نگران نباش "
    مثل سگی که او چخ کرده اند از پله ها پایین رفتم . در جلویی را باز کردم و به محض اینکه پایم را از خانه بیرون گذاشتم یک ون کنار خیابان پارک کرد و مردی که اونیفورم آبی پوشیده بود با بزرگترین دسته گلی که در عمرم دیده بودم و روبانهای سبز تیره داشت به پلاک خانه ام نگاهی انداخت
    او گفت : سلام خانم ، من دنبال خانم اما کریگن می گردم
    تعجب زده گفتم : خودم هستم
    آهان ! او با لبخندی خودکار و کاغذی به سویم دراز کرد . " بسیار عالی . امروز ، روز خوش شانسی شماس . لطفا اینجا رو امضا کنین "
    دسته گل معرکه بود . انواع و اقسام گلهای رز ، فریزیا . گلهای بزرگ زیبای بنقش و گلهای رنگارنگ در آن بود
    به هر حال هر چند اسم گل ها را نمی دانستم مطمئن بودم دسته گلی است بسیار گران قیمت . فقط یک نفر بود که می توانست آن گلها را بفرستد
    قبل از اینکه خودکار را از دستش بگیرم گفتم : هی ! یه لحظه صبر کن میخوام ببینم این گلها از طرف کیه ؟
    کارت را برداشتم و پاکتش را پاره کردم . نوشته را خواندم فقط چشمم را روی اسم پایین کارت انداختم
    " جک "
    احساس کردم صد تا زنبور نیشم زد . بعد از بلایی که سرم آورد خیال می کرد می تواند با چند شاخه ی گل نکبتی مرا گول بزند ؟
    گفتم : "من این گلها رو نمی خوام . متشکرم "
    مامور تحویل هاج و واج شد ." اینا رو نمی خواین "
    چه خبر شده ؟ صدایی از پشت سرم شنیدم و سرم را بالا کردم
    لیزی مات و مبهوت به گلها زل زده بود
    " اوه ، خدایا ، دسته گل از طرفه جکه "
    به مامور تحویل رو کردم : " بله ، لطفا اونا رو ببر "
    لیزی که تلفن همراه در دستش بود گفت : صبر کن ! یه لحظه بذار اینا رو بو کنم ! او صورتش را لابه لای گلها فرو برد و نفسی عمیق کشید
    " به به ! چه گلهایی ! در عمرم چنین گلهایی ندیده بودم "
    او به مرد نگاهی کرد : خوب چی به سر گلها میاد ؟
    آن مرد شانه ای بالا انداخت و گفت : نمی دونم . گمونم اونا رو بندازن دور
    لیزی نگاهی به من کرد " اوه ، نه حیفه "
    لیزی نمیتونم اینا رو قبول کنم در این صورت اون خیال می کنه همه چی بین ما حل و فصل شده
    لیزی از سر اکراه گفت : آره . حق با توئه . تو باید اینا رو برگردونی
    او دستی به رز صورتی مخملی زد " به هر حال مایه شرمندگیه "
    ناگهان صدایی گوشخراش از پشت سر به گوش رسید " چی چی رو برگردونه ؟ مسخره بازی در آوردین "
    اوه ، خدایا جمیما هم اومده بود توی خیابون . هنوز لباس خواب سفیدش را به تن داشت . او با داد و فریاد گفت : حق ندارین اینا رو پس بفرستین . من روز شنبه مهمونی دارم ! اینا برام عالیه ! سپس نگاهی به بر چسب انداخت " اسمیت اند فوکس " میدونی این دسته گل چقدر گرونه ؟
    برام مهم نیست پولش چقدره ! اینا از طرفه جکه . نمی تونم قبول کنم
    چرا ؟
    جمیما هم عجب آدمی بود
    واسه اینکه هر چیزی یه قاعده و قانونی داره . اگه اینا رو قبول کنم معنیش اینه که اونو بخشیدم
    جمیما با تشر گفت : نه الزما . می تونه منظور تو این باشه که اونو نبخشیدی و یا به خودت زحمت پس دادن گلهای نکبتی اونو ندادی . چون اون از نظرت خوار و خفیفه
    در حالیکه حرف او را سبک و سنگین می کردیم سکوتی برقرار شد . نکته ی اصلی این بود که گلها واقعا محشر بودند
    بالاخره صدای مردک هم در آمد " خوب . چی شد ؟ا اینا رو میخواین یا نه ؟
    اوه ، سردرگم شده بودم . " من ...."
    جمیما قاطعانه گفت : اما اگه اونا رو برگردونی نقطه ضعفت رو نشون میدی و به زبون بی ربونی بهش می فهمونی تو قدرت یادآوری اونو در خونه ت نداری . ولی اگه گلها رو نگه داری مثل اینه که میگی بهش اهمیتی نمیدی . وقتی تو قاطعانه وایستی و از خودت قدرت نشون بدی ...
    خودکار را از دست مردک قاپیدم " اوه ، خدایا ، باشه . باشه . امضا می کنم . اما لطفا بهش بگو قبول اینا به معنی بخشیدن او نیست . اگه جمیما مهمونی نداشت جای این گلها فوری توی سطل زباله بود ! کاغذ را امضا کردم . صورتم سرخ شده بود . نقطه ی آخر خط را که گذاشتم به قدری روی کاغذ فشار آوردم که سوراخ شد ."
    " چیزایی که گفتم یادت می مونه ؟ "
    " خانم عزیز من در بخش تحویل گل کار می کنم "
    لیزی گفت : می دونم ! سپس کاغذ را از دست یارو گرفت و زیر امضای من نوشت " بدون پیشداوری "
    لیزی این جمله یعنی چی ؟
    " به معنی این که هرگز تو رو نمی بخشم . تو یه حرومزاده ی تمام عیاری ... اما به هر حال گلها رو نگه می دارم "
    جمیما گفت : به هر حال با اون بی حساب می شی
    ************


  2. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #52
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    یکی از فرح بخش ترین و زیباترین روزهای لندن بود . آدم احساس می کرد که لندن واقعا یکی از بهترین شهرهای دنیاست . آفتاب بروی رودخانه می درخشید و گنبد کلیسای سنت پل زیر آسمان صاف آبی مثل عکسهای کارت پستالی شده بود . از ایستگاه مترو که بیرون آمدم روحیه ام کمی بهتر شده بود
    شاید حق با لیزی بود . شاید هم کارمندان شرکت کل قضیه را فراموش کرده بودند . مساله ی مهمی که نبود . مطمئنا آن قدر هم جالب نبود . به احتمال زیاد تا حالا شایعه ی دیگری پیش آمده بود که همه راجع به آن حرف میزدند ... مسابقه ی فوتبال . سیاست یا چیزی دیگر ...
    به شرکت رسیدم . در را باز کردم و وارد سرسرا شدم . سرم را بالا گرفته بودم
    ... روتختی باربی .... ! از آن طرف سرسرا صدای مردی به گوشم خورد که با زنی که کارت " بازدید کننده " به سینه اش زده بود حرف می زد
    ... با جک هارپر رو هم ریخت .... صدایی هم از بالای سرم شنیدم و سرم را بالا کردم . چند تا دختر از پله ها بالا می رفتند .
    یکی درجواب گفت : طفلی کانر دلم براش می سوزه
    یک نفر که از آسانسور پیاده میشد به بغل دستی اش گفت "... وانمود می کرد عاشق کنسرت جازه ... حالا چرا ....
    تمام خوش بینی ام از بین رفت . دلم میخواست از انجا فرار می کردم و بقیه ی عمرم را زیر لحاف سر می کردم
    اما مجبور بودم با آنها روبرو شوم . مجبور بودم این کار را بکنم
    دستهایم را در دو طرف مشت کردم و به سمت پله ها و به سوی بخش بازاریابی رفتم . از کنار هر کس رد میشدم آشکارا به من زل می زد یا وانمود می کرد که نگاهم نمی کند . به محض دیدن من حداقل پنج گفتگو نیمه تمام ماند
    به بخش بازاریابی رسیدم . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با قیافه ای بسیار عادی وارد شوم
    کتم را بیرون اوردم . آن را پشت صندلی آویران کردم و گفتم : " سلام به همگی "
    آرتمس با لحنی طعنه آمیز گفت : به به ! من که ابدا ....
    پل از دفترش بیرون آمد و پس از اینکه حسابی مرا برانداز کرد گفت : صبح بخیر اما حالت خوبه ؟
    " خوبم . متشکرم "
    در کمال تعجب او به من گفت : چیزی هست که دوست داشته باشی درباره ش حرف بزنی ؟
    او چه خیال می کرد ؟ خیال می کرد من پیش او می رفتم سرم را روی شانه اش می گذاشتم و با هق هق گریه می گفتم این جک هارپر حرامزاده از من سواستفاده کرد ؟
    با قیافه ای جدی گفتم : نه متشکرم ... ولی ... حالم خوبه
    " بسیار خوب " او مکثی کرد و لحنش رسمی شد " دیروز که یهو غیبت زد خیال کردم تصمیم گرفتی بقیه ی کارها رو توی خونه انجام بدی "
    گلویم را صاف کردم " ا ... بله . درسته
    با این حساب کلی کار مفید انجام دادی ؟
    بله ، یه خروار
    " عالیه " منم همین فکر رو کردم . بسیار خوب ادامه بده . و اما بقیه ی شما ... " پل نگاهی اخطار دهنده به دور و بر دفتر کار انداخت . یادتون باشه چی گفتم "
    آرتمس فوری گفت : البته ! همه مون یادمون هست
    پل دو مرتبه به غیب اش زد و به دفتر خودش رفت . من به کامپیوتر زل زدم تا گرم شود . به خودم دلداری می دادم .
    " حالت خوبه . حواست به کارت باشه و در مورد هیچی ....."
    ناگهان کسی آوازی را زیر لب زمزمه کرد ، اوازی بودکه من می شناختم ... آوازی ....
    آهان یادم اومد . آواز گروه کارپنتر بود
    و بقیه هم در اتاق به او پیوستند و دسته ی همخوانان راه انداختند
    " من به تو نزدیکم .... نزدیکم ...."
    نیک گفت : بسیار خوب ، اما ؟ سرم را با دو دلی بالا کردم . " برای اشکهات دستمال میخوای ؟ "
    همه یک صدا می خواندند " ...من به تو نزدیکم .... نزدیکم " و ناگهان صدای قهقهه ی خنده ی اتاق را پرکرد
    سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم . به سراغ ایمیل هایم رفتم و یکهو در جا خشکم زد . معمولا من روزی ده تا ایمیل داشتم اما امروز نود و پنج ایمیل رسیده بود
    پدر : خیلی دلم میخواد باهات حرف ....
    کارول : دو نفر دیگر هم برای باشگاه باربی ....
    ماریا : میدوانم کجا می توانی لباس زیر راحت ....
    شارون : خوب ، چه مدتی باهم ....؟
    فیونا : سمینار هوشیاری جسم یادت نرود ....
    *************


  4. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #53
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    به طومار ایمیل ها نگاهی انداختم و ناگهان احساس کردم خنجری به قلبم وارد شد
    " سه تا ایمیل هم از طرف جک بود "
    می بایست چه کارمی کردم ؟
    می بایست آنها را میخواندم ؟
    دستم با ترس و لرز روی ماوس رفت . آیا او حق داشت حداقل توضیحی بدهد ؟

    آرتمس سر میزم آمد . کیسه ای در دستش بود . " اوه ، اما .... برات یه پلوور آوردم . برای من کوچیکه ولی چیز قشنگیه . می دونم خوشت میاد و شاید اندازه ت باشه . سایز چهاره ..... " سپس آرتمس نگاهی به کارولین انداخت و هر دو هرهر خندیدند .
    مختصر گفتم : متشکرم . تو خیلی لطف داری
    فرگس از جای خود بلند شد . " میخوام برم برای خودم قهوه بیارم کسی قهوه میخواد ؟ "
    نیک مزه پرانی کرد " توی قهوه من خامه ی هارویز بریستول بریز "
    زیر لبی گفتم : ها ها ها ، چه با نمک
    نیک ادامه داد : راستی اما میخواستم بگم ... منشی جدید بخش مدیریت رو دیدی ؟ یه تیکه ی حسابیه
    سپس چشمکی به من زد . من هم لحظه ای به او خیره شدم سر در نمی آوردم . و اضافه کرد : مدل موی سیخ سیخی و....
    " خفه شو ! دهنت رو ببند . زر زیادی نزن "
    از شدت عصبانیت دستم می لرزید . فوری تک تک ایمیل های جک را پاک کردم . او لیاقت نداشت ایمیل هایش را بخوانم . به هیچ وجه
    بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم . پس از رفتن به توالت در را محکم پشت سرم بستم و پیشانی داغم را به آیینه چسباندم
    تنفر و انزجار از جک هارپر مثل گدازه ی آتشفشان از وجودم بیرون میزد . او خبر داشت من دچار چه مصیبت عظیمی شده ام ؟ خبر مرگش می دانست چه بلایی سرم آورده است ؟
    صدایی رشته ی افکارم را به هم زد . ناگهان جا خوردم . اما ؟ ؟
    کتی بی سر و صدا به توالت آمده و حالا پشت سرم ایستاده بود . کیف آرایشش هم توی دستش بود از اینه او را دیدم . قیافه اش مثل بخت النصر بود . او با صدایی عجیب و غریب گفت : خوب که این طور . از قلاب بافی خوشت نمیاد
    اوه ، خدایا . چه گناهی از من سر زده بود که این طور مستوجب عقوبت بودم ؟ کتی سراپا خشم و غضب بود . نکنه با همون میل قلاب بافی تنم را سوراخ سوارخ کنه....
    " کتی خواهش می کنم . ببین چی میگم ... من هرگز ...."
    او دستش را بلند کرد . اما نمیخوادماست مالی کنی . هر دو حقیقت رو می دونیم
    فوری گفتم : اون اشتباه می کنه . به غلط حالیش شده . منظورم اینه که من از ... قلاب بافی ....
    کتی حرفم را قطع کرد و با لبخندی گفت : می دونی چیه ؟ دیروز خیلی دمغ شدم . بعد از کار فوری رفتم خونه و به مادرم زنگ زدم . می دونی چی به من گفت ؟
    با ترس و لرز گفتم ؟ چی ؟
    گفت : اونم از قلاب بافی خوشش نمیاد
    چی ؟؟؟
    قیافه ی کتی از هم باز شد و درست شد همان کتی قدیمی
    " مادربزرگم هم دوست نداره . قوم و خویشام هم همین طور . همه ی اونا هم سالها مثل تو تظاهر می کردن . حالا متوجه شدم ! لحنش آشفته شد . می دونی چیه ؟ کریسمس پارسال برای مبلمان مادربزرگ روکش قلاب بافی درست کرده بودم و بعدش اون به من گفت دزد اومده و روکش قلاب بافی مبلها رو برده . آخه این چه جوردزدی بوده که فقط روکش مبلها رو برده بود ؟
    کتی واقعا نمی دونم چی بگم
    " اما چرا به من حرفی نزدی ؟ تمام این مدت من هدایای مزخرفی درست می کردم که کسی هم خوشش نمیومد"
    اوه ، کتی . خیلی متاسفم . نمیخواستم احساساتت جریحه دار ....
    میدونم که تو می خواستی به من لطف کنی . اما حالا احساس پوچی و حماقت می کنم
    غمگینانه گفتم : بله ، درسته . منم همین احساس رو دارم
    ناگهان در توالت باز شد و وندی را بخش حسابداری آمد تو . تعجب زده به هر دوی ما زل زد . دهانش را باز کرد ولی فوری آن را بست . سپس در یکی از توالت ها غیبش زد
    کتی با صدایی آهسته گفت : خوب . بگو ببینم حالت خوبه ؟
    زیر لب گفتم : آره ... می دونی چیه .....؟
    آره خوب بودم . آن قدر حالم خوب بود که به جای روبرو شدن با همکارانم توی توالت قایم شده بودم
    او با دو دلی گفت : با جک حرف زدی ؟
    نه . برام مشتی گل نکبتی فرستاد که مثلا بگه اشکالی نداره . احتمالا خودش هم اونا رو سفارش نداده و سون به جاش این کار رو کرده
    صدای سیفون به گوشم خورد و وندی از توالت بیرون آمد
    کتی فوری ریملی به دستم داد . " اینو ببین . همون ریمله که راجع بهش حرف میزدم "
    " متشکرم کتی . بگو ببینم . مژه ها رو پر پشت نشون میده ؟"
    وندی گفت : اشکالی نداره . من به حرفاتون گوش نمی کنم . او دست هایش را شست و خشک کرد . سپس از روی کنجکاوی نگاهی به من کرد
    " اما بگو ببینم تو با جک هارپر بیرون میری ؟ "
    به اختصار گفتم : نه . اون از من سو ء استفاده کرد . اون منو خوار و خفیف کرد . راستش رو بخوای اگه دیگه هرگز نبینمش خیلی خوشحالتر میشم
    وندی شادمانه گفت : اوه درسته . راستی اگه باهاش حرف زدی می تونی بهش بگی من دلم میخواد به بخش تولیدی برم
    چی ؟
    اگه تونستی خیلی عادی سر صحبت رو باز کن و بهش بگو من مهارتهای ارتباطی زیادی دارم و برای بخش تولیدی بسیار مناسبم
    با جک سر صحبت باز میکردم ؟ چه چیزها ؟ دلم نمیخواست ریخت و قیافه ی نحسش رو ببینم . وندی رو ببین چه می گفت
    بالاخره گفتم : مطمئن نیستم . من فقط ... این کاری نیست که از عهده ی من بر بیاد
    وندی دلخور شد .
    " بسیار خوب . به نظرم تو خیلی خود خواهی . من فقط ازت خواستم اگه صحبت پیش اومد بهش خاطر نشان کنی که من دوست دارم برم تو بخش تولیدی کار کنم . مگه این کار چقدر سختی داره ..."
    کتی گفت : وندی اما رو عذاب نده . دست از سرش بردار
    وندی گفت : این فقط تقاضا بود . چون به نظرم الان مقام و مرتبه تو بالاتر از همه ی ماهاس
    فریاد زدم : نه اینجوری نیست که ...
    ولی وندی جیم شده و در رفته بود
    با بغضی در گلو گفتم : عالیه . خیلی عالیه ! همه از من متنفرن
    هنوز باورم نمیشد که چطور همه چیز زیر و رو شده بود . هر آنچه باورش کرده بودم عوضی از آب در آمده بود . مردی بی عیب و نقص تو زرد از آب در آمده بود . خیال می کردم شادترین فرد هستم . اما حالا همه به چشم آدمی احمق و پست به من نگاه می کردند
    اوه ، خدایا . دوباره اشک در چشمانم جمع شد
    کتی با ناراحتی نگاهم می کرد . " اما حالت خوبه ؟ بیا این دستمال رو بگیر . اینم کرم دور چشم
    به سختی آب دهانم رو قورت دادم " متشکرم "
    کمی از کرم را دور چشمانم مالیدم و سعی کردم چند نفس عمیق بکشم تا کمی آرام شوم
    کتی گفت : تو واقعا آدم شجاعی هستی . راستش من از اومدنت به سر کار مات و مبهوتم . اگه من جای تو بودم انقدر خجالت می کشیدم که ...
    رویم را برگرداندم .
    " کتی دیروز تمام رازهای خصوصی من از تلویزیون پخش شد . کدوم شرمندگی از این بالاتره ؟ "
    از پشت سر صدای کارولین را شنیدم . " اوه اینجایی . . اما پدر و مادرت اومدن . میخوان تو رو ببینن"
    نه نه ، باورم نمیشد ، باورم نمی شد
    پدر و مادرم کنار میزم ایستاده بودند . پدرم کت و شلوار خاکستری خوشدوختی به تن داشت و مادرم هم کت سفید با دامن سورمه ای . همه ی کارمندان طوری به آنها زل زده بودند که گویی از سیاره ای دیگر آمده اند. آنها دسته گلی هم بین خودشان قرار داده بودند
    سلام مامان ، سلام بابا
    آنجا چه کار می کردند ؟
    پدرم با لحنی که سعی میکرد بشاش باشد گفت : اما فکر کردیم سری بهت بزنیم
    سرم را تکانی دادم . انگار اتفاقی کاملا عادی بود
    مادرم گفت : هدیه ی ناقابلی برات آوردیم. یه دسته گل برای روی میزت . و با احتیاط دسته گل را روی میز گذاشت .
    " برایان میز اما رو ببین چه شیکه ! به به ... چه کامپیوتری "
    پدرم دستی به پشتم زد و گفت : محشره ! چه میز معرکه ای
    مادرم به برو بچه های اتاق لبخند زد " اما اینا دوستات هستن ؟ "
    مادرم ادامه داد : اتفاقا همین دیروز حرف تو بود . اما چقدر باید به خودت ببالی که در چنین شرکت بزرگی کار می کنی . مطمئنم دخترای زیادی هستن که به موقعیت تو غبطه می خورن ! درسته برایان ؟
    پدرم گفت : البته ! اما چقدر کار تو خوب بوده
    بقدری یکه خورده بودم که دهانم باز نمیشد . با پدرم چشم در چشم شدیم . او به من لبخندی زد . دستان مادرم هنگام ور رفتن با گلها می لرزید
    فهمیدم ! هر دوی آنها مضطرب بودند . هر دو نفر
    در حالیکه سعی می کردم هر طور شده آنها را از سر خودم باز کنم سر و کله ی پل هم پیدا شد . او ابروانش را بالا برد . " اما مثل اینکه ملاقاتی داری "
    اوه بله ، پل ، پدر و مادرم رو معرفی ....
    پل مودبانه تعظیمی کرد
    " از دیدنتون خوشوقتم "
    مادرم گفت : نمیخواهیم مزاحمتون بشیم ..
    پل گفت : اصلا مزاحمتی نیست . متاسفانه اتاقی که ما برای دیدار خونوادگی اختصاص داده ایم در حال تغییر دکوراسیونه
    مادرم که مطمئن نبود حرف پل جدی است گفت : اوه خدا جون
    بنابراین اما شاید دوست داشته باشی پدر و مادرت رو ببری بیرون ... مثلا برای ناهار قبل از وقت ؟
    به ساعتم نگاه کردم . یک ربع به ده بود
    سپاسگزارانه گفتم : پل ازت مشتکرم
    *********


  6. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #54
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    چه جالب !
    وسط صبح که می بایست سر کار می بودم با پدر و مادرم در خیابان قدم می زدم . در فکر بودم که به آنها چه بگویم . آخرین باری را که با پدر و مادرم بودم فقط ما سه نفر به خاطر نمی آوردم . انگار زمان پانزده سال به عقب برگشته بود
    به کافی شاپی ایتالیایی رسیدیم " می تونیم بریم اینجا "
    پدرم مهربانانه گفت : عقیده خوبیه ! و در را باز کرد .
    " راستی دیروز برنامه ی دوستت جک هارپر رو از تلویزیون دیدیم "
    جواب دادم " اون دوستم نیست "
    او و مادرم نظری اجمالی به هم انداختند
    پشت میزی نشستیم و پیشخدمت فهرست غذا را برایمان آورد . سکوت برقرار شد
    اوه خدایا دچار اضطراب شده بودم
    پس شماها ... میخواستم بگویم : چرا شما اینجا اومدین ؟ ولی احساس کردم شاید کمی غیر مودبانه باشد و حرفم را تغییر دادم " چه چیزی شما رو به لندن کشوند ؟ "
    مادرم از پشت عینک مطالعه اش نگاهی به فهرست غذا انداخت و گفت : میخواستیم سری به تو بزنیم . خوب من یه فنجون چای .... این چیه ؟ آب میوه ..
    پدرم با اخم نیم نگاهی به فهرست غذا انداخت " من یه قهوه ی ساده میخوام همچین چیزی دارن ؟ "
    مادرم گفت : اگرم نداشته باشن تو کاپوچینو بخور یا قهوه اسپرسو . فقط بگو آبش جوش باشه
    باورم نمیشد آنها سیصد کیلومتر تا لندن رانندگی کنند فقط آنجا بنشینند و راجع به نوشیدنی گرم حرف بزنند
    مادرم خیلی عادی گفت : اوه اما داشت یادم میرفت . چیز ناقابلی برات آوردیم . درسته برایان ؟
    من غافلگیر شده بودم . اوه .... چیه ؟
    مادرم گفت : " یه ماشینه "
    مادرم سرش را بالا کرد و به پشخدمتی که سر میز آمده بود نگاه کرد . " سلام من کاپوچینومیخوام . شوهرم هم قهوه ی ساده البته اگه امکان داره . اما تو چی ...."
    ناباوارنه گفتم : ماشین ؟
    صدای پیشخدمت ایتالیایی منعکس شد . ماشین ؟ سپس نگاهی مردد به من کرد . " شمام قهوه میخواین ؟ "
    " منم ... کاپوچینو میخوام . لطفا "
    مادرم اضافه کرد : و چند جور کیک
    وقتی پیشخدمت دور شد . دستم را روی سرم گذاشتم . مامان ...آخه منظورت چیه ؟ برام ماشین خریدی ؟
    چیز ناقابلیه . آخه تو باید ماشین داشته باشی . حق با پدر بزرگه . آخه درست نیست تک و تنها بدون ماشین در لندن این ور و ...
    اما .... من که پول ماشین ندارم ... تازه هنوز به شما بدهکارم
    پدرم گفت : پول رو فراموش کن
    هاج و واج شده بودم .
    چی ؟ اما این جوری که نمیشه .... من هنوز ....
    پدرم ناراحت شد . گفت : بهت گفتم پول رو فراموش کن . اما تو ... تو اصلا به ما مدیون نیستی . اصلا و ابدا
    برایم قابل هضم نبود . تند تند نگاهشان می کردم . واقعا عجیب بود انگار بعد از سالها برای اولین بار بود که آنها را می دیدم
    بالاخره مادرم گفت : میخواستم ببینم دوست داری سال دیگه تعطیلات رو با ما سپری کنی ؟ فقط ما سه نفر . خوش می گذره . البته اجباری در کار نیست اگه برنامه ی خاصی ....
    فوری گفتم : نه ! خیلی هم دوست دارم اما پس ...
    نمی توانستم اسم کری را بر زبان بیاورم
    سکوت برقرار شد . پدر و مادرم به یکدیگر نگاه کردند . ناگهان مادرم موضوع صحبت را عوض کرد" راستی کری هم خیلی بهت سلام رسوند . می دونی چیه ؟ اون تصمیم گرفته برای دیدن پدرش به هنگ کنگ بره . آخه پنج سالی میشه که اونو ندیده و وقتش رسیده ... اونا با هم باشن
    من حسابی گیج و منگ شده بودم . " درسته ، عقیده خوبیه "
    باورم نمیشد . همه چیز تغییر کرده بود .انگار اعضای خانواده ام هم ضربه ی مغزی خورده بودند . هیچ چیز مثل سابق نبود
    پدرم گفت : اما ما احساس می کنیم ... شاید ما زیاد به تو توجه .... او حرفش را قطع کرد و نوک دماغش را خاراند
    پشخدمت فنجانی کاپوچینو جلویم گذاشت . قهوه ی ساده ... کاپوچینو . کیک شکلاتی . کیک طعم لیمو . کیک قهوه ...
    مادرم حرف او را قطع کرد . " متشکرم . خیلی ممنون "
    پیشخدمت رفت و مادرم رو به من کرد "اما ... میخواستیم بهت بگیم .. ما به تو افتخار می کنیم "
    خدایا دلم میخواست زار بزنم . به سختی خودم را کنترل کنم
    " آهان "
    پدرم گفت : اما ... میخواستم بگم ... من و مادرت ....هر دو ... حرفش را قطع کرد و نفسی عمیق کشید . من جرات نداشتم چیزی بگویم . دوباره شروع کرد " اما من میخواستم بگم ... مطمئنم که .... میخواستم ... " دو مرتبه حرفش را قطع کرد و عرق پیشانی اش را با دستمال پاک کرد . " راستش حقیقت اینکه ... من ... "
    مادرم سر او داد زد : برایان جون بکن به دخترت بگو که دوستش داری . برای یه بار هم در عمرت شده ...
    پدرم با صدایی گرفته گفت : من ... من ... دوستت دارم . اوه خدایا !
    بغض امانم نمیداد " بابا منم تو رو دوست دارم . مامان تو رو هم دوست دارم "
    مادرم اشک چشمانش را پاک کرد و گفت : می دونستم اومدن ما اشتباه نبود
    دست پدر و مادرم را در دست گرفتم و با لحنی پر از احساس گفتم : می دونین چیه ؟ همه ی ما در دایره ی ابدیت زندگی مانند حلفه های مقدس هستیم
    پدر و مادرم هاج و واج نگاهم کردند . چی ؟؟؟؟
    دستم را از دستهای آنان بیرون آوردم " هیچی ، مهم نیست "
    جرعه ای قهوه نوشیدم و سرم را بالا کردم
    " جک دم در کافی شاپ ایستاده بود "
    وقتي او را بيرون در ديدم،نفسم بند امد.دستش را دراز كرد،دستگيره را چرخاند و ناگهان وارد شد.
    همينطور كه به سمت ميز ما مي امد،احساس كردم از هم فرو مي پاشم.او مردي بود كه به خيال خودم عاشقش بودم.او مردي بود كه از من سوء استفاده كرده بود.با ديدن او درد و رنج و خفت و خواري مانند شعله هاي اتش از وجودم زبانه كشيد.
    اما بايستي ان احساسات را مهار مي كردم.مي بايست خودم را قوي نشان مي دادم.به پدر و مادرم گفتم:
    "به اش اعتنا نكنين."
    پدرم گفت:
    "به كي اعتنا نكنيم؟"
    سپس روي صندلي چرخي زد.
    "اوه!"
    جك گفت:
    "اِما،مي خوام باهات حرف بزنم."
    "من با تو حرفي ندارم."
    او نظري اجمالي به پدر و مادرم انداخت.
    "معذرت ميخوام مزاحمتون شدم.اگه اشكالي نداره يه لحظه..."
    با عصبانيت گفتم:
    "من هيچ جا نميام.مي بيني كه در حال نوشيدن يه فنجون قهوه عالي با پدر و مادرم هستم."
    او پشت ميز كناري نشست.
    "خواهش مي كنم،بذار برات توضيح بدم.بذار ازت عذرخواهي كنم."
    "لازم به توضيح شما نيست."
    با خشم و غضب به پدر و مادرم نگاه كردم.
    "شما هم وانمود كنين اون اينجا نيست.حرف خودتون رو ادامه بدين."
    سكوت برقرار شد.پدر و مادرم هاج و واج به هم نگاه كردند.مادرم مي خواست چيزي بگويد،ولي بمحض اينكه به او نگاه كردم،از اين كار منصرف شد و جرعه اي قهوه نوشيد.
    كلافه بودم.گفتم:
    "خوب مامان داشتي مي گفتي...كه اينطور،اره؟"
    او اميدوارانه گفت:
    "چي؟"
    ذهنم كار نمي كرد.مستاصل شده بودم.جك در چند متري من نشسته بود.بالاخره گفتم:
    "راستي،برام از بازي گلف بگو."
    مادرم نظري اجمالي به جك انداخت و گفت:
    "اِ...خوبه،متشكرم."
    زير لب گفتم:
    "نيگاش نكن...و بابا،بازي گلف تو چطوره؟"
    پدرم گفت:
    "اونم خوبه..."
    جك پرسيد:
    "كجا بازي مي كنين؟"
    غضبناك روي صندلي چرخيدم و فرياد زدم:
    "خودتو وارد بحث نكن."
    سكوتي برقرار شد.
    مادرم با لحني تصنعي گفت:
    "اي واي،خدا جون! دير شد.قراره ... به نمايشگاه..."
    چه؟
    "اِما از ديدنت خوشحال شديم."
    هراسان گفتم:
    "نه،نمي شه برين."
    ولي پدرم كيف پولش را باز كرد و اسكناسي بيست پوندي روي ميز گذاشت.مادرم هم از جاي خود بلند شد و كتش را پوشيد.
    او خم شد،مرا بوسيد و در گوشي گفت:
    "به حرفاش گوش كن."
    پدرم دستم را فشرد و گفت:
    "اِما،خداحافظ."
    و در عرض سي ثانيه هر دو نفرشان غيبشان زد.
    باورم نمي شد چنين رفتاري با من بكنند.بمحض اينكه در بسته شد،جك گفت:
    "خوب."
    مثل برق جايم را عوض كردم تا چشمم به او نخورد.
    "اِما،خواهش مي كنم."
    باز هم صندلي ام را عوض كردم.اين دفعه با قاطعيت بيشتر تا بالاخره رو به ديوار نشستم.
    بدبختي اين بود كه در اين وضعيت دستم به كاپوچينوم نمي رسيد.
    سرم را برگرداندم و جك را ديدم كه صندلي اش را كنارم گذاشته و فنجان قهواه ام را هم در دست گرفته بود.
    از جايم بلند شدم و با عصبانيت گفتم:
    "دست از سرم بردار.حرفي براي گفتن نداريم.والسلام."
    كيفم را برداشتم و از كافي شاپ امدم بيرون و وارد خيابان شلوغ شدم.لحظه اي بعد،دستي را روي شانه ام حس كردم.
    "لااقل بذار برات توضيح بدم كه چي شد؟"
    چرخيدم.
    "چي رو توضيح بدي؟كه چطور ازم سوء استفاده كردي ؟ كه چطور به من نارو زدي؟"
    "باشه،اِما، قبول دارم تو رو شرمنده كردم.ولي...خيال مي كني مساله ي مهميه؟"
    ناباورانه چنان فريادي كشيدم و به زني كه چرخ دستي خريد دستش بود تنه زدم كه نزديك بود،روي زمين سرنگون شود.
    "مساله ي مهميه؟تو حاليته چي مي گي؟وارد زندگيم شدي.منو از عشق خودت سيراب كردي.باعث شدي عاشقت بشم.به تو اهميت بدم...و من تك تك حرفات رو باور كردم..."
    صدايم به شدت مي لرزيد.
    "...جك، من حرفات رو باور كردم...اما در نهايت تو انگيزه داشتي،هدف داشتي.تو از من عين موش ازمايشگاهي استفاده كردي.تمام مدت تو..."
    جك وحشت زده بود.
    "نه،نه،صبر كن،اين حرفا چيه كه ميزني!تو اشتباه مي كني!"
    بازويم را گرفت.
    "حرفايي كه ميزني اصلا درست نيست.من نقشه نداشتم كه از تو سوء استفاده بكنم."
    با چه جراتي اين حرف را مي زد؟
    سعي كردم بازويم را از دست او بيرون بكشم.
    "ولم كن!البته كه نقشه داشتي.مطمئنم نقشه داشتي.منكر نشو كه تو راجع به من حرف نمي زدي.نمي توني انكاركني كه منظورت به من نبود.تمام حرفا راجع به من بود.تك تك حرفات!"
    جك سرش را محكم گرفت.
    "باشه ، باشه.گوش كن ببين چي مي گم.من منكر اين قضيه نمي شم كه تو در ذهنم بودي،ولي معنيش اين نيست كه..."
    او سرش را بالا اورد.
    "تمام مدت تو در ذهن مني.تمام مدت به فكر توام."
    چراغ عابر سبز شد.مي بايست سريع به ان طرف چهارراه مي رفتم و جك هم دنبالم مي امد.اما هيچ كدام از انجا جم نخورديم.مي خواستم رد شوم،اما بدنم حس نداشت.انگار كه جسمم مي خواست حرفهاي او را بشنود.
    جك چشمان سياهش را به من دوخت.
    "اِما،وقتي من و پيت شركت پنتر رو راه انداختيم، مي دوني چه جوري كار مي كرديم؟مي دوني چه جوري تصميم مي گرفتيم؟"
    از سر بي اعتنايي شانه اي بالا انداختم،كه يعني اگه دوست داري به من بگو.
    "ازروي غريزه و شم درون.اينو بخريم؟اينو دوست داريم؟دنبال اين بريم؟تمام مدت از اين سوالها از هم مي كرديم."
    او مكثي كرد:
    "چند هفته ايه كه من به فكر توليد اجناس زنانه افتادم و تمام فكر و ذكرم شده كه اِما از چنين چيزي خوشش مياد؟اِما چنين چيزي رو مي پوشه؟اِما چنين چيزي مي نوشه؟...اِما چنين چيزي رو مي خره؟"
    جك براي لحظه اي چشمانش را باز و بسته كرد.
    "بله،تمام مدت تو توي ذهنم هستي،يه لحظه از فكرت غافل نيستم.سر كار همش تو فكر توام.فكر تو باعث شده در زندگي و كار و بارم اختلال ايجاد بشه.منظور من اين نبود...ما با هم..."
    جك نفس عميقي كشيد و دستهايش را توي جيبش كرد.
    "اِما،من به ات دروغ نگفتم.ازت سوء استفاده نكردم.از همون لحظه اي كه توي هواپيما چشمم به تو افتاد،مجذوبت شدم...لحظه اي كه تو سرت رو بالا كردي و...تك تك كارهات منو جذب كرد...طرز فال خوندنت...نامه به ارنست ليوپولد...برنامه ورزشيت.خلاصه همه چيزت."
    او به م خيره شد و براي لحظه اي احساس ترديد كردم.
    بالاخره با صدايي لرزان گفتم:
    "حرفايي كه زدي دست،اما تو منو خجالت زده كردي.تو منو خوار و خفيف كردي!"
    روي پاشنه پا چرخيدم تا به ان طرف خيابان بروم.
    جك هم به دنبالم راه افتاد.
    "قصد نداشتم انقدر حرف بزنم.اصلا قصد نداشتم راجع به تو چيزي بگم. حرفم رو باور كن.اِما، من هم به اندازه ي خودم پشيمونم.لحظه اي كه برنامه تموم شد ازشون خواستم اون قسمت رو حذف كنن.به من قول دادن اين كار رو بكنن.من..."
    او سرش را تكان داد.
    "نمي دونم چي شد،انگار كسي به من سيخونك مي زد...احساساتي بسيار قوي..."
    باز هم خشم بر من غلبه كرد.
    "احساسات قوي...؟سيخونك...؟جك، تو پته منو رو اب ريختي."
    "مي دونم،خيلي متاسفم."
    "تو به تمام مردم دنيا راجع به لباس زيرم...زندگي خصوصيم...روتختي باربي..."
    "اِما... متاسفم."
    با صدايي لرزان گفتم:
    "تو راجع به وزنم گفتي...و حالا مي گي اشتباه كردي..."
    "اِما، منو ببخش،متاسفم.واقعا..."
    رويم را به سمت او برگرداندم.
    "تاسف كافي نيست.تو زندگي منو تباه كردي!"
    نگاهي عجيب و غريب به من كرد.
    "زندگيت رو تباه كردم؟زندگيت تباه شده؟مايه ي ابروريزيه اگه مردم حقايقي رو راجع به تو بدونن؟"
    لحظه اي به تته پته افتادم.
    "اخه...من...من...تو نمي دوني برام چه جهنمي بود.همه به من خنديدن.همه سر به سرم گذاشتن.تمام كارمندها.ارتمس منو دست انداخته بود."
    جك از شدت عصبانيت دستش را تكان داد.
    "فوري از كار بر كنارش مي كنم."
    حسابي غافلگير شده بودم.زدم زير خنده و فوري ارام شدم.
    "و نيك هم سربه سرم گذاشت."
    "اونم از كار بركنار مي كنم."
    جك براي لحظه اي به فكر فرو رفت.
    "اصلا مي دوني چيه؟هركي تو رو اذيت كرده،از كار بركنارش مي كنم."
    قهقهه خنده را سر دادم.
    "با اين حساب ديگه كسي توي شركت نمي مونه."
    "به جهنم!درس عبرتي براي من شد.درس عبرتي شد كه م چقدر بي ملاحظه بودم."
    در زير نور افتاب براي لحظه اي به يكديگر نگاه كرديم.
    زني با گرمكن صورتي،دسته اي گل كه دور ان را كاغذ الومينيوم پيچيده بود،جلوي رويم گرفت.
    "دوست داري گل خوش شانس خاربن بخري؟"
    با عصبانيت سرم را به نشانه نفي تكان دادم.
    وقتي زن دور شد،جك گفت:
    "اِما،مي خوام جبران كنم...مي شه ناهار رو با هم...يه نوشابه...يا ابميوه...؟"
    احساس دوگانگي به من دست داده بود.
    "نمي دونم."
    نوك دماغم را خاراندم.
    "تا قبل از اين مصاحبه لعنتي تلويزيون،اوضاع بر وفق مرادم بود."
    "اينطور بود؟اره؟"
    "مگه نبود؟گمان مي كنم كه بود."
    ذهنم مغشوش بود.خيلي چيزها بود كه دلم مي خواست به او بگويم.خيلي چيزها بود كه بايستي روشن مي شد.نا گهان پرسيدم:
    "جك...در اسكاتلند چي كار مي كردي؟همون دفعه اولي كه همديگه رو ديديم؟"
    قيافه او در هم رفت و رويش را برگرداند.
    "اِما...متاسفم نمي تونم در اين باره چيزي به ات بگم"
    "چرا؟"
    "اخه...پيچيده اس."
    براي لحظه اي فكر كردم.
    "باشه.اشكالي نداره.پس برام تعريف كن.اون شب كذايي با سون كجا رفتي؟...مجبور شدي قرار ملاقاتمون رو كوتاه كني."
    "اِما..."
    "يا شبي كه كلي بهت تلفن شد.تلفن هات بابت چي بود؟"
    اصلا زحمت جواب دادن به خودش نداد.
    موهايم را عقب زدم و سعي كردم بر اعصابم مسلط شوم.
    "كه اين طور،باشه،جك.تا حالا متوجه شدي در مدتي كه ما با هم بوديم تو راجع به خودت چيزي نگفتي؟"
    جك گفت:
    "اخه...من...راستش من ادم گوشه گيري هستم.اشكالي داره؟"
    "از نظر من بله.اشكال داره.من همه چي رو راجع به خودم برات گفتم،راجع به افكارم،نگرانيهام،ولي تو هيچي به من نگفتي."
    او قدمي جلو امد.
    "حقيقت نداره."
    "عملا هيچي.منظورم اينه كه تو حتي به من نگفتي در تلويزيون برنامه داري."
    "اي بابا،چي رو برات بگم؟اين يه مصاحبه ي نكبتي بود.اِما،چقدر مته به خشخاش ميذاري؟"
    مصرانه گفتم:
    "تمام رازهام رو برات گفتم،اما تو حتي يه راز هم به من نگفتي."
    جك اهي كشيد.
    "با كمال احترام بايد بهت بگم اين يكي كمي فرق..."
    حسابي يكه خوردم.
    "چي؟چرا...چرا يه كمي فرق مي كنه؟"
    "تو بايد درك كني.چيزهايي در زندگي من وجود داره كه بيش از حد حساسه...پيچيده س...مهمه..."
    "و من از اينجور چيزها ندارم،حضرت والا،درسته؟خوب،خيال مي كني رازهاي من از مال تو كم اهميت تره؟خيال مي كني من از بابت بلبل زبونيهات در تلويزيون كم اذيت شدم؟مي دوني چيه؟همه ش به اين دليله كه تو بلند مرتبه اي و من پست و حقير...اره،درسته؟من دختر سطح پاييني هستم.من ادمي خوار و زبونم..."
    قيافه او در هم رفت.درست به هدف زده بودم.او چشمانش را بست و خيال كردم تا مدتي حرف نخواهد زد.
    گفت:
    "از گفتن حرفام قصد و منظوري نداشتم.بمحض اينكه اين حرفا از دهنم بيرون پريد،پشيمون شدم.سعي كردم...چيزي متفاوت ازش بسازم...اِما،به خدا قسم،هيچ منظوري نداشتم..."
    با قيافه اي جدي گفتم:
    "يه بار ديگه ازت سوال مي كنم.در اسكاتلند چي كار مي كردي؟"
    سكوت برقرار شد.بمحض اينكه چشم در چشم شديم ،فهميدم او اهل حرف زدن نيست.
    سعي كردم خودم را كنترل كنم.
    "باشه،بسيار خوب،معلومه ديگه.من در مقام و مرتبه ي تو نيستم.من حكم دختري سرگرم كننده رو دارم كه توي هواپيما سرت رو گرم كرده و مقداري ايده هاي كاري هم به ات داده."
    "اِما..."
    "جك،بدون كه ارتباط واقعي بايد دو طرفه باشه.رابطه ي واقعي بر اساس تساويه.بر اساس اعتماده.تو چرا نميري با كسي كه هم شان خودت باشه معاشرت كني؟با كسي كه بتوني رازهات رو باهاش در ميون بذاري.از قرار معلوم تو نمي توني رازت رو با من در ميون بذاري."
    قبل از اينكه او بتواند حرف ديگري بزند،فوري صورتم را برگرداندم و با چشماني پر از اشك از او دور شدم.
    ****

    Last edited by nika_radi; 16-07-2010 at 09:19.

  8. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #55
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    خدايا با ان حالي كه داشتم،چطور مي توانستم تا بعدازظهر جان سالم به در ببرم.پشت ميز نشسته بودم،غصه دار و گرفته.نيك و ارتمس هم مرتب مزه پراني مي كردند.ارتمس از من خواست يك ترازوي حمام جنس خوب به او معرفي كنم.نيك هم در هر جمله اي كه مي گفت،به نوشته هاي ديكنز اشاره مي كرد.
    "...اون خيلي تنگ نظره.اوه معذرت مي خوام ،اِما.تنگ نظر يعني مال دوست،خسيس و تنگ چشم."
    بي انكه سرم را بالا كنم،گفتم:
    "نيك،از قرار معلوم تو خيلي بامزه و مضحكي.تو بايد شو مخصوص خودت رو راه بندازي."
    در ضمن،كارولين كه ظاهرا دلش براي من سوخته بود،سر ميزم امد و راجع به پدر و مادرم سر صحبت را باز كرد.راستش،اصلا حال و حوصله ي او را هم نداشتم.
    عصر كه به خانه رفتم،دچار سردرد شديدي شده بودم.در اپارتمان را كه باز كردم،جميما و ليزي سرگرم صحبت راجع به حق و حقوق حيوانات بودند.
    وارد اتاق نشيمن شدم.جميما در حال نطق بود.
    "پالتويي كه از پوست مينك درست ميشه..."
    تا چشمش به من افتاد،حرفش را قطع كرد.
    "اوه،اِما،حالت خوبه؟"
    خودم را روي مبل انداختم و شال ليزي را كه مادرش براي كريسمس به او داده بود،به دور شانه ام پيچيدم.
    "نه،خوب نيستم.بگو مگوي شديدي با جك داشتم."
    "با جك؟"
    "تو اونو ديدي؟"
    "اون اومد به...و حدس مي زنم مي خواست عذرخواهي..."
    ليزي و جميما نگاههايي رد و بدل كردند.
    ليزي در حالي كه زانوانش را در بغل گرفته بود گفت:
    "بگو ببينم،چي گفت؟چي شد؟"
    "اون گفت...منظورش اين نبوده كه از من سوء استفاده كنه.گفت تمام فكر و ذكرش متوجه منه.گفت هر كسي توي شركت منو دست انداخته،از كار بركنار مي شه."
    ليزي گفت:
    "راستي؟خدايا .چقدر شاعرانه."
    او سرفه اي كرد و قيافه عذرخواهانه اي به خود گرفت.
    "اوه،معذرت مي خوام."
    "اون گفت بابت اتفاقي كه افتاده متاسفه و از حرفهايي كه در تلويزيون زده منظوري نداشته و اينكه رابطه عاشقانه...اون خيلي چيزها گفت اما بعدش..."
    احساس خشم و غضب كردم.
    "...گفت كه رازهاش از رازهاي من مهمتره."
    اه از نهاد ليزي و جميما برامد.
    ليزي گفت:
    "نه بابا."
    جميما گفت:
    "اي حرومزاده!بي شرف.چه رازهاييه؟"
    "ازش راجع به اسكاتلند و در رفتنش موقع قرار ملاقات سوال كردم و ... بقيه چيزهايي كه هرگز به من نگفته بود."
    ليزي گفت:
    "خوب چه جوابي داد؟"
    "چيز خاصي نگفت.اون گفت همه ش خيلي حساس و پيچيده س."
    جميما هيجان زده گفت:
    "حساس و پيچيده؟اره؟جك رازي حساس و پيچيده داره؟ تو كه قبلا در اين مورد چيزي نگفتي! اِما،خيلي جالبه.هر جوري شده از دوز و كلكش سر در بيار و اونو رو كن!"
    خدايا راست مي گفت.مي بايست همين كار را مي كردم.به سراغ جك مي رفتم و همانطور كه به من لطمه زده و ابرويم را برده بود،به او لطمه مي زدم و ابرويش را مي بردم.
    "اخه من كه از راز اون با خبر نيستم."
    جميما گفت:
    "مي توني سر در بياري.كاري نداره.اصل مطلب اينه كه اون چيزي رو پنهون كرده."
    ليزي متفكرانه گفت:
    "از قرار معلوم چيزهاي عجيب و غريبي در جريانه.تلفن به اون شده كه نمي خواد درباره ش حرفي بزنه.يه جور مرموزي سر قرار ملاقات جيم مي شه..."
    جميما با ذوق و شوق گفت:
    "به طور مرموزي جيم شد؟ كجا رفت؟چيزي به ات گفت؟ چيزي نشنيدي؟"
    از شدت عصبانيت كمي سرخ شدم.
    "البته كه نه،نمي دونم...من استراق سمع ..."
    جميما بدقت مرا بانداز كرد.
    "اِما،دروغ تحويلم نده.تو چيزهايي شنيدي.ياا... ،اِما، چي بوده؟"
    به ياد ان شب افتادم.روي نيمكت نشسته بودم و كوكتل صورتي مي نوشيدم.نسيمي ملايم به صورتم مي خورد.جك و سون با هم در گوشي حرف مي زدند...
    از سر اكراه گفتم:
    "چيز زيادي نشنيدم.فقط چيزي راجع به انتقال يه چيزي... و برنامه ي ب....و چيزي اضطراري."
    ليزي بدگمانه گفت:
    "انتقال چي؟ پول و پله؟"
    "چه مي دونم؟...چيزايي راجع به پرواز به گلاسكو گفتن."
    جميما از شدت اضطراب سرش را در دست گرفته بود.
    "اِما، اصلا باورم نمي شه.اين همه مدت تو اين اطلاعات رو داشتي و... ضبط صوتي،چيزي همراهت نبود تا..."
    با خنده گفتم:
    "معلومه كه نبود.مثل اينكه قرار ملاقات بود.تو معمولا با خودت ضبط صوت مي بري؟"
    از قيافه جميما به شك افتادم و حرفم را قطع كردم.
    "جميما تو كه يانكار رو نمي كني."
    او شانه اي بالا انداخت و گفت:
    "البته نه هميشه.ولي اگر فكر كنم كه...بگذريم،اصل مطلب اينه كه تو اطلاعات داري.قدرت داري،بايد از كل ماجرا سر در بياري.بعد هم پته ي اونو روي اب بريزي تا به جك هارپر نشون بدي چند مرده حلاجي!به اين صورت انتقام خودت رو گرفتي!"
    براي لحظه اي احساس وجد و شادي به من دست داد.درس عبرتي براي جك مي شد كه هرگز يادش نمي رفت.او مي فهميد من دختري خوار و خفيف نيستم.او به سزاي اعمالش مي رسيد.
    "خوب...چه جوري اين كار رو بكنم؟"
    جميما گفت:
    "قبل از هر چيز بايد خودمون تلاش كنيم تا به انواع و اقسام اطلاعات دسترسي پيدا كنيم...از افراد ديگه كمك بگيريم..."
    سپس او چشمكي به من زد.
    "البته با احتياط."
    ليزي نابورانه گفت:
    "كاراگاه خصوصي؟داري جدي مي گي؟"
    "بعد هم بايد دست اونو رو كنيم.مامانم توي تمام جرايد اشناهايي داره."
    قلبم به تالاپ و تولوپ افتاد.واقعا مي خواستم اين كار را بكنم؟
    جميما اگاهانه گفت:
    "بهترين جا براي شروع سطل زباله س.با نگاه كردن به اشغالهاي يك نفر مي توني كلي اطلاعات كشف كني."
    با ترس و لرز گفتم:
    "سطل زباله؟ من كه اهلش نيستم.به هيچ وجه.فكر احمقانه ايه."
    جميما موهايش را از روي صورتش كنار زد.
    "پس چه جوري مي خواي رازش رو كشف كني؟"
    با تشر گفتم:
    "شايد اصلا دلم نخواد راز اونو كشف كنم .شايد به اينكار علاقه مند نباشم."
    شال را دور خود محكم تر كردم.
    پس جك رازي داشت و نمي توانست در مورد ان به من اعتماد كند.بسيار خب.بگذار راز را پيش خودش نگه دارد.بابت ان خودم را خوار و خفيف نمي كردم.لازم نبود كه در ات و اشغالهاي او بگردم.برايم مهم نبود و به ان هم اهميتي نمي دادم.
    غمگنانه گفتم:
    "مي خوام اين قضيه رو فراموش كنم."
    جميما با تشر گفت:
    "نه نمي تواني! اِما،خل بازي در نيار.حالا فرصت بسيار خوبي براي انتقام گرفتنه! بالاخره ما اونو گير مياريم."
    در عمرم جميما را تا اين حد پر ذوق و شوق نديده بودم.او دستش را توي كيفش كرد و دفتر يادداشت و خودكار مارك تيفاني اش را بيرون اورد.
    "بسيار خب،چه اطلاعاتي داريم؟گلاسكو...برنامه ب... انتقال..."
    ليزي متفكرانه گفت:
    "شركت پنتر كه شعبه اي در اسكاتلند نداره درسته؟"
    ناباورانه سرم را چرخاندم.او هم به دقت چيزهايي را در دفترچه يادداشت مي كرد.دقيقا با همان توجه خاصي كه موقع حل كردن جدول از خودش نشان مي داد.او هم كلمات گلاسكو،انتقال،برنامه بو اسكاتلند را يادداشت كرد و سعي كرد با كنار هم قرار دادن انها ،كلمه اي جديد بسازد.
    "ليزي چي كار مي كني؟"
    او سرخ شد و گفت:
    "داشتم..وقت تلف مي كردم.بهتره برم سري به اينترنت بزنم."
    "ببينين.بس كنيد.هر دوتون.اگه جك مايل نباشه رازش رو به من بگه،منم نمي خوام بدونم."
    ناگهان احساس كردم نيرويم ته كشيد.به زندگي پر رمز و راز جك علاقه مند نبودم.ديگر نمي خواستم راجع به ان فكر كنم.دلم ميخواست حمام كنم.بعد به رختخواب بروم و اصلا مردي به نام جك را فراموش كنم.
    ***

  10. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #56
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    قیافه ی جک مرتب جلوی چشمم می آمد . دست خودم نبود . طرز نگاه کردنش در آفتاب ، صورت چین و چروک دارش ! روی تخت دراز کشیدم و قضیه را چندین و چند بار در ذهنم مرور کردم . دوباره همان احساس آزردگی و یاس به سراغم آمد
    من همه چیز را راجع به خودم به او گفته بودم ولی او حتی یک کلمه هم ...
    به هر حال بگذریم ، مهم نیست . می توانست هر کاری دلش میخواهد انجام دهد . راز و رمزهای نکبتی اش را هم توی دلش نگه دارد
    خوش به حالش . فقط همین . من که دیگر کاری به کارش نداشتم
    بگذریم منظورش از این حرف چی بود ؟
    " مایه ی آبروریزیه اگه مردم حقایقی راجع به تو بدونن ؟ "
    خوب بلبل زبون هستی اقای مرموز ، آقای حساس ، آقای پیچیده
    ای کاش به او می گفتم . ای کاش به او می گفتم ...
    نه ، دیگه فکرش رو هم نکن . همه چی تموم شده
    صبح روز بعد که برای دم کردن چای به آشپزخانه رفتم تصمیم خودم را گرفته بودم . از حالا به بعد دیگر در مورد جک فکر نمی کردم . او را از ذهنم خارج می کردم . و السلام
    لیزی لیزی پیژامه به تن و دفتر به دست در آشپزخانه ایستاده بود
    " بسیار خوب ، اما ، من سه تا فرضیه دارم "
    چی ؟ سرم را بالا کردم . هنوز چشمانم خواب آلود بود
    " درباره ی راز بزرگ جک سه تا فرضیه دارم "
    سر و کله ی جمیما هم با ربدوشامبر سفید و دفتر به دست پیدا شد . فقط سه تا ؟ من هشت تا دارم !
    لیزی وا رفت و به او زل زد " هشت تا ؟ "
    اصلا دلم نمیخواد هیچ نظریه ای بشنوم . هر دو گوش کنین . این قضیه برای من واقعا دردناک بود . خواهش می کنم به احساسات من احترام بذارین و دست از سرم بردارین
    هر دو چند لحظه ای درسکوت به من نگاه کردند . سپس به یکدیگر رو کردند
    لیزی دوباره گفت : هشت تا ؟ چطوری این هشت تا رو گیر آوردی ؟
    راحت و آسون ، اما مطمئنم که مال تو هم خوبه . خب تو اول شروع کن ببینم
    لیزی با حالتی معذب گلویش را صاف کرد
    " باشه ، شماره یک : اون در نظر داره کل شرکت پنتر رو به اسکاتلند منتقل کنه . برای بورسی رفته بوده اونجا و نمیخواسته تو شایعه پراکنی کنی "
    " دو: اون درگیر کارهای کلاهبرداری و حقه بازیه ...."
    مات و مبهوت گفتم : چی ؟ چرا چنین حرفی می زنی ؟
    لیزی حالتی متفکرانه به خود گرفت : رد پای چند حسابدار رو که آخرین ممیزی شرکت پنتر رو انجام میدادن . دنبال کردم . اونا اخیرا رسوایی بار آوردن . البته الان در مرحله ای نیست که بشه چیزی رو ثابت کرد . اما اگه جک به طور مشکوک عمل کنه و در مورد انتقال .....
    جک شیاد و کلاهبردار بود ؟ نه ، امکان نداشت . امکان نداشت
    اصلا باور کردنی نبود
    جمیما حرف او را قطع کرد و گفت : از نظر منم بعیده
    لیزی با عصبانیت گفت : خب حالا بگو ببینم فرضیه ی تو چیه ؟
    جمیما هدفمند به صورتش اشاره کرد " کار زیبایی ، جراحی پلاستیک "
    تعجب زده گفتم : جک هرگز جراحی پلاستیک انجام نداده . اون از این تیپ آدما نیست
    جمیما گفت : اما یه خرده عقلت رو به کار بنداز . این روزا همه این کار رو می کنن. از مامانم بپرس . نیمی از نمایندگان مجلس ... پاپ ...
    " پاپ ؟ "
    عکس جدید جک رو با عکس قدیمیش مقایسه کن . خودت متوجه تفاوت میشی
    حرف او را قطع کردم " مربوط به جراحی پلاستیک نیست . خوب هفت فرضیه ی دیگه ت کدومه ؟ "
    جمیما دفتر یادداشتش را ورق زد . " بذار ببینم .. آهان بله اون در دار و دسته مافیاس . برای اینکه متوجه واکنش شود مکثی کرد " پدرش در تیراندازی کشته شده و حالا اون خیال داره رئیس باند مافیا رو به قتل برسونه "
    لیزی گفت : جمیما اینکه مربوط به فیلم پدر خونده س
    جمیما وا رفت . " مرده شور ، خب یکی دیگه میگم "
    اون برادری خیالاتی داره که ....
    " فیلم مرد باران ؟ "
    " مرده شور "
    او دوباره فهرستش را بررسی کرد " شاید بعد از این همه ... "او روی چند تا فرضیه رو خط کشید و سرش را بالا کرد
    " بسیار خوب یکی دیگه هم دارم ! پای زن دیگه ای در بینه "
    یکه خوردم . زنی دیگر ؟ هرگز به فکرم نرسیده بود
    لیزی عذرخواهانه گفت : آخرین فرضیه ی منم همین بود
    به هر دوی آنان نگاه کردم . " شما خیال می کنین زنی دیگه ... ؟ ولی ... چرا "
    ناگهان احساس حقارت کردم و احساس حماقت . من اینقدر ساده و احمق بودم ؟
    جمیما شانه ای بالا انداخت و گفت : به نظر می رسه این فرضیه کاملا قابل توضیحه . اون در اسکاتلند با زنی دیگه سر و سری داره . لابد به دیدن اون رفته بوده که با تو آشنا شده . اون زن مرتب بهش زنگ می زنه . شاید دعواشون شده بوده و بعد اون زن سر زده به لندن اومده و اونم مجبور شده تو رو قال بذاره
    لیزی مات و مبهوت به من زل زده بود . برای دلگرمی من گفت : شایدم به فکر تغییر محل شرکت باشه و یا کلاهبرداری !
    من از شدت خشم وغضب صورتم می سوخت . گفتم : برام مهم نیست چه می کنه . به خودش مربوطه . هر کاری بکنه اختیار داره
    ظرف شیر را از یخچال بیرون آوردم و در یخچال را محکم به هم زدم . دستانم می لرزید . حساس و پیچیده ؟ منظورش از این دو کلمه این بوده که " من با کسی دیگه هم ملاقات می کنم "
    بسیار خوب ، به جهنم . با یک زن دیگر هم باشد . به من چه ؟
    جمیما گفت : خیلی هم به تو مربوطه . اگه قرار باشه انتقام بگیری ....
    اوه ، برای خاطر خدا
    به او رو کردم . " جمیما من نمیخوام ازش انتقام بگیرم کار درستی نیست من میخوام ... از لحاظ روحی حالم خوب بشه و ..."
    جمیما که انگار در حال بیرون آوردن خرگوشی از کلاه بود فوری گفت : بله و بذار کلمه ی مترادف رو برات بگم . خاتمه
    لیزی گفت : جمیما ، انتقام و خاتمه هم معنی نیستن
    او دست به سینه ایستاد و گفت : از نظر من هر دو یه معنی میدن . اما تو دوستم هستی دلم نمیخواد عقب نشینی کنی و اجازه بدی یه آدم بی وسر پای حرومزاده تو رو آلت دست قرار بده . اون باید به سزای عمالش برسه . اون مستحق مجازاته
    " جمیما ... راست راستی که نمیخوای در این مورد کار کنی "
    او گفت : البته که می کنم ! من نمی تونم خودم را کنار بکشم و شاهد رنج بردن تو باشم . اما ، این کار به معنی خواهریه !
    ناگهان در ذهنم مجسم شد که جمیما با کت و دامن صورتی مارک گوچی اش در حال جستجو در سطل زباله ی جک است و یا با سوهان ناخن روی اتومبیل او خط می اندازد
    با ترس و لرز گفتم : جمیما هیچ اقدامی نکن . خواهش می کنم . نمیخوام تو کاری بکنی
    " حالا خیال می کنی دلت نمیخواد . ولی بعدش کلی هم ازم تشکر می کنی "
    " نه چنین چیزی نیست جمیما . من نمیذارم . باید بهم قول بدی که دست به کار احمقانه ای نزنی . "
    او با عصبانیت لب هایش را به هم فشرد " قول بده "
    بالاخره جمیما با چشم غره گفت : باشه ! قول میدم
    " متشکرم "
    دستم را به سوی فنجان چای دراز کردم و کمی شیر در آن ریختم
    لیزی گفت: هی ، اون دو تا انگشتاتش رو پشت سرش رو هم انداخته
    نزدیک بود شیرم را بریزم . چی ؟؟
    جمیما درست قول بده به چیزی که دوست داری قسم بخور
    جمیما با دلخوری گفت : اوه ، خدایا . باشه تو برنده شدی . باشه ! قسم به کیف پوست مارک موموام که کاری نمی کنم ! ولی بدون و آگاه باش که داری اشتباه بزرگی می کنی
    او خرامان خرامان از اتاق بیرون رفت و همین طور که نگاهش می کردم نگران شدم
    لیزی گفت : این دختره حسابی خل و چله . اصلا چرا ما گذاشتیم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه ؟ آهان یادم اومد چون پدرش اجاره ی یه سال اونو جلوتر به ما داد .
    او چشمش به من افتاد " حالت خوبه ؟ "
    " خیال می کنی اون دسته گلی به آب بده ؟ "
    لیزی گفت : نه بابا ، اون فقط حرف می زنه
    " حق با توئه . لیوانم را برداشتم و در سکوت به آن نگاه کردم . . لیزی ... واقعا خیال می کنی جک با زن دیگه ای سر و سری داره ؟ "
    لیزی دهانش را باز کرد
    قبل از اینکه او حرفی بزند با حالتی تدافعی گفتم : به هر حال مهم نیست . اصلا برام مهم نیست
    ***

  12. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #57
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    به محض اینکه وارد اتاق کارم شدم آرتمس سر و حال و شنگول سرش را بالا کرد .
    " صبح بخیر .اما . "
    او به کارولین پوزخندی زد " اخیرا کتابهای روشنفکرانه خوندی "
    چه خنده دار . هاهاهاها ! حتی نیک هم دیروز از بس مسخره ام کرد خسته شد اما آرتمس که از رو نمی رفت
    در حال آوردن کتم جوابی دندان شکن بهش دادم " راستش آره ، کتابی خوندم تحت عنوان چه باید کرد اگر همکار شما نفرت انگیز باشد "
    صدای قهقهه خنده در دفتر کار پیچید . آرتمس سرخ شد و با تشر گفت : من نفرت انگیز نیستم
    با خوشحالی کامپیوترم را روشن کردم و گفتم : من که چنین حرفی نزدم
    پل که کیف و مجله ای در دست داشت از اتاقش بیرون آمد ، آرتمس حاضری به جلسه بریم ؟ او با حالتی تهدید آمیز به نیک رو کرد " راستی با اجازه چه کسی کوپن ویفر پنتر رو در مجله چاپ کردی " سپس جلد مجله را نگاه کرد " در مجله ی بولینگ ویکلی ، گمانم کار تو بوده . به عنوان محصول خودت "
    لعنت خدا بر تو ! مرده شورت رو ببرن . خیال نمی کردم پل از این موضوع سر در بیاورد
    نیک نگاهی منزجر کننده به من انداخت و من هم قیافه ای غصه دار به خود گرفتم
    او با صدایی خشن گفت : آره درسته ! ویفرهای پنتر از محصولات منه . ولی از قرار معلوم ....
    اوه خدایا ،دلم راضی نمی شد او به جای من مورد شماتت قرار گیرد
    دستم رابالا بردم و گفتم : راستش . ایده ی ...
    پل پوزخندی به نیک زد و گفت : می خواستم بهت بگم این ایده حسابی مورد استقبال قرار گرفت . با توجه به بازتاب ... فوق العاده بود
    باورم نمیشد . آگهی مجله جواب داده بود ؟
    نیک که معلوم بود مات و مبهوت شده است . گفت : منظورم اینه که ... عالیه
    چه جوری به ذهنت رسید ویفر مخصوص نوجوانان را در مجله ی پیر و پاتالها تبلیغ کنی ؟
    نیک دکمه ی سردستش را صاف و صوف کرد و در حالیکه سعی می کرد چشمش به من و دور و برم نیفتد گفت :راستش یه جور قمار بود دیگه . اما احساس کردم وقتش رسیده ... دست به خطر بزنم ... و از نظر طبقه بندی افراد مورد آزمایش ....
    هی دست نگه دار او چه می گفت ؟
    پل نگاهی پر از تایید به نیک انداخت و گفت : به هر حال ، آزمایش تو جواب مثبت داد و نکته ی جالب اینه که بر حسب تصادف با یه سری تحقیقاتی که در مورد بازاریابی در اسکاندیناوی داشتیم جور در اومده اگه دلت بخواد منو ببینی تا بیشتر درباره ش بحث کنیم
    نیک با لبخندی ملیح گفت : البته ! چه ساعتی برات مناسبه ؟
    چطور او می توانست ؟ عجب حرامزاده ای بود
    با خشم و غضب از جای خود بلند شدم
    " هی صبر کن ببینم . این ایده ی من بود "
    پل اخم کرد . چی ؟
    " تبلیغ در مجله ی بولینگ ویکلی ! ایده ی من بود . نیک درست میگم ، آره ؟ به نیک زل زدم "
    او در حالیکه سعی می کرد چشمانش به چشمان من نیفتد گفت " شاید در این مورد با هم حرفهایی زده بودیم اما دقیقا یادم نمیاد .
    اما بهتره یه چیزی رو یاد بگیری حواست باشه که کل جنبه ی بازاریابی به کار گروهی مربوط میشه
    " نمیخواد سر من شیره بمالی ! این کار گروهی نبود . کاملا ایده ی من بود . من برای خاطر پدربزرگم این تبلیغ رو در مجله کردم "
    مرده شورم را ببرند . سرانجام خودم را لو دادم
    پل به من رو کرد . اول پدر و مادرت و حالا هم پدربزرگت ! اما با این حساب تو میخواهی کل خانواده ات رو به میدون بکشی ؟
    " نه ، فقط .. با ترس ولرز به پل نگاهی کردم . خودت گفتی میخوای ویفر پنتر رو از رده خارج کنی .... بنابراین من فکر کردم بهتره پدربزرگم و دوستاش با کوپن ها تعداد بیشتری ویفر بخرن و ذخیره کنن . سعی کردم در جلسه ی مهمی که داشتم بهت بگم که پدربزرگ عاشق ویفر پنتره ! مخصوصا تمام دوستاش ! اگه نظر منو بخوای بهتره تو ویفر پنتر رو در رده ی سنی اونا بازاریابی کنی نه تو جوونا "
    سکوت برقرار شد . پل مات و مبهوت بود . تعجب زده گفت : که این طور . دلیل اینکه نسل قدیم انقدر ویفر پنتر رو دوست دارن چیه ؟ تو میدونی اما ؟
    " البته که می دونم "
    نیک گفت : دلیلش ارزونی ویفره . چون سالمندانی که حقوق بازنشستگی ...
    از سر بی حوصلگی حرفش را قطع کردم " نخیر ! دلیلش ... دلیلش .... اوه خدایا . اگر این حرف را می زدم پدر بزرگ مرا میکشت . دلیلش .... اینه که دندونای مصنوعی اونا از جای خودش در نمیاد
    پل برای لحظه ای هاج و واج شد . سپس سرش را عقب برد و قهقههه ی خنده را سر داد . دندون مصنوعی ؟ او اشک چشمانش را پاک کرد " چه با حال ! تو یه پارچه نبوغی اما ! دندون مصنوعی !
    ادامه دادم : اما طعم و مزه ی میوه های گرمسیری به درد نمی خوره . اگه نظر منو بخوای بدونی به این دلیله که محصول خریداری نداره
    واقعا این جوریه ؟
    تو در فرنی " پاپایا " می ریزی ؟
    پل دوباره به خنده افتاد : اصلا و ابدا
    همان طور که آنجا ایستاده بودم احساسی عجیب و غریب به من دست داد . گویی چیزی دردرونم در تلاطم بود
    " خب حالا که این طور شده می تونی به من ارتقای مقام بدی ؟ "
    خنده ی پل از بین رفت " چی "
    سکوت برقرار شد
    واقعا من چنین حرفی زده بودم ؟ با صدای بلند ؟
    با صدایی لرزان ولی قاطعانه گفتم : میشه به من ارتقای مقام بدی ؟ خودت گفتی اگه موقعیت مناسب بازاریابی ایجاد کنم تو این کار رو می کنی ؛ خودت گفتی . یادته ؟
    بفرما ! چه فرصت و موقعیتی بهتر از این ؟
    زیر چشمی دیدم که ارتمس با حالتی مسخره کارولین را نگاه کرد
    پل اهی کشید . اما ....
    باز هم آهنگ صدای ارباب وار او به گوشم خورد . نمی توانستم بیش از این تحمل کنم . با صدای بلند گفتم : پل ، من منشی بخش نیستم . چون میخوای در بودجه صرفه جویی کنی مجبورم کلفتی دیگران رو هم بکنم . ولی من کارهایی کرده م که در رده ی کارهای آرتمس بوده و می دونم که می تونم کارهای بیشتری انجام بدم . من میدونم می تونم برای شرکت پنتر در حکم سرمایه باشم . اگه به من فرصت بدی بهت نشون میدم
    پل برای لحظه ایی به من نگاه کرد ولی حرفی نزد . بالاخره به صدا در آمد .
    " اما کریگن میدونی چیه ؟ تو یکی از ... یکی از جالب ترین مخلوقاتی هستی که درعمرم دیدم . به اطلاعت برسونم که من منشی جدید بخش رو استخدام کردم . اسمش آمانداس و قراره از هفته ی دیگه کارش رو شروع کنه "
    وا رفتم
    " آهان که اینطور "
    اما قرار نبود خودم را ببازم . در نهایت اعتماد به نفس گفتم : خب تکلیف من چی میشه ؟
    سکوتی در اتاق حکمفرما شد . همه منتظر بودند تا پل حرف بزند . من و پل چشم در چشم شدیم . گرمی و صمیمیت را در چشمانش دیدم . با قیافه ای تحقیر کننده سری تکان داد و گفت : بعدا به دفترم بیا تا با هم حرف بزنیم . خب حالا مرخصی
    ضربان قلبم تندتر شد . صدایم را شنیدم . " نه ، حرفام تموم نشده ، پل یه چیز دیگه "
    " این من بودم که فنجون کاپ جهانی تو رو شکستم "
    او هاج و واج شد . چی ؟
    معذرت میخوام . یکی برات میخرم .
    به دور و برم نگاه کردم
    " من بودم که دستگاه فتوکپی را خراب کردم . در حقیقت تمام مدت .... و اون فتوکپی تصویر باسن ..... " با توجه با قیافه های هیجان زده افراد داخل اتاق به سمت تخته ی اعلانات رفتم و فتوکپی تصویر باسنم را پاره کردم " عکس باسن من بود . دیگه نمیخوام اونجا باشه "
    به آرتمس رو کردم و اما در مورد گیاه تو:
    او با شک و تردید گفت : گیاهم چی ؟
    او را کمی برانداز کردم . با ان بارانی و عینک مارک دار و ان ظاهر شیک و پیک اش که جار میزد هی من از تو سر ترم
    لبخندی زدم و گفتم : من ... من ، سر در نمیارم گیاهت چه دردی گرفته . خب در جلسه بهت خوش بگذره
    اواخر بعد ازظهر شاد و شنگول از دفتر پل بیرون آمدم . بالاخره به مراد دلم رسیده بودم . ارتقای مقام گرفته بودم . من مدیر بازاریابی شده بودم ! پل با من خیلی خوب بود . او گفت در گذشته به ان صورت متوجه تلاش و استعداد من نبوده است و حالا حق دارم به مقامی بالاتر برسم
    اصلا نفهمیدم چه بلایی سرم آمده بود . مساله ی شعل نبود .من خیلی فرق کرده بودم . دیگر آن آدم سابق نبودم . بله ! فنجان پل را شکسته بودم ! به درک ! به مردم چه مربوط که وزنم چقدر است . ! خداحافظ امای هالوی قدیمی ؛ امایی که کیف اکسفام خودش را زیر میزش قایم می کرد . سلام بر امای پر از اعتماد به نفس که حالا با غرور و افتخار کیفش را روی دسته ی صندلی آویزان می کرد
    فوری دستم را به سوی تلفن دراز کردم و شماره ی خانه را گرفتم
    " مامان ! من اما ! حدس بزن چی شده ؟ نمی توانستم از آرتمس چشم بردارم .* من ارتقای مقام گرفتم * من مدیر بازاریابی شدم "
    فریاد ذوق و شوق مادرم به قدری گوشخراش بود که تقریبا کر شدم . سپس خبر خوش را به پدر بزرگ مخابره کرد . او هم به من تبریک گفت . از شدت خوشحالی با سیم تلفن بازی می کردم
    بعد از اینکه قرار شد به این مناسبت یک مهمانی در لندن برگزار شود مادر پرسید : از جک برام بگو ؟ باهاش حرف زدی ؟
    ناگهان شادی صدایم از بین رفت " بله ، ولی ... حدس می زنم به درد همدیگه نمی خوریم "
    مادرم لحظه ای ساکت شد " شاید حق با تو باشه . حقیقت اینه که بعضی روابط تا ابد دوام پیدا می کنه و بعضی هاشون هم فقط چند روزه س . خوب اینم زندگیه "
    آهی کشیدم . " می دونم . به هر حال امیدوارم بودم ..."
    مادرم با لحنی دلسوازنه گفت : البته که امیدوار بودی . عزیز دلم . احساس تو رو درک می کنم . اون وقتا در پاریس من با یه نفر دوست شدم که دوستی مون فقط چهل و هشت ساعت دوام داشت
    تحت تاثیر او قرار گرفتم " در پاریس ؟ "
    آره . از اون عشق و عاشقی های زود گذر بود دیگه . ولی هرگز فراموش نمی کنم
    راستی ؟
    از حرف او مات و مبهوت شدم . من همیشه خیال می کردم پدر و مادرم از دوران دبیرستان عاشق و معشوق بودند . ایا او در برنامه ی تبادل دانشجو به فرانسه رفته بود ؟
    مادرم گفت : هرگز اون لذت و خوشی جسمانی رو که تجربه کردم فراموش نمی کنم . می دونستم دوام نخواهد داشت که خودش مساله رو جگر سوزترمی کرد ...
    رابطه ات قبل از ملاقات با پدرم بود ؟
    سکوت برقرار شد
    مادرم گلویش را صاف کردم و بالاخره گفت : البته ؛ البته . به هر حال من اگه جای تو بودم راجع به این موضوع به پدرت حرفی نمی زدم
    با شک پرسیدم چرا ؟
    مادرم که انگار کمی دستپاچه شده بود گفت : آخه خودت می دونی پدرت در مورد فرانسوی ها چقدر متعصبه ؟
    گوشی را که گذاشتم . مات و مبهوت شده بودم . همیشه خیال می کردم پدر و مادرم ... حداقل من هرگز ....
    خوب این هم بازی روزگار بود
    اما ؟؟؟
    ذوق زده سرم را بالا کردم . انتظار تبریکی مجدد را داشتم . و یکهو یک متر از جای خود پریدم .
    " سون مثل اجل معلق جلوی میزم ایستاده بود . او انجا چه کار میکرد ؟ "
    بدون لبخند گفت : میخوام فوری ببینمت . سپس با انگشتش اشاره ای کرد " همین حالا "
    وقتی به سمت پایین راهرو می رفتیم . همه کنجکاوانه نگاهمان می کردند . سعی می کردم آرامش خود را حفظ کنم . که مثلا : اوه ، من و سون گهگاه با هم گپ می زدیم . " اما درونم غوغایی به پا بود . چرا سون میخواست مرا ببیند "
    به اتاق جلسه ی خالی کنار اتاق بخش مدیریت رسیدیم . سون مرا به داخل راهنمایی کرد . روی خود را به سمت من برگرداند . قیافه اش خشک و بی روح بود
    من و او ، آدمکش مزدور ، تک و تنها ؟
    با شنیدن نام خود از زبان او بشدت یکه خوردم . چرا که در واقع بندرت کلمه ای از زبان او شنیده بودم
    خیلی سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم " از قرار معلوم تو از طرف جک اومدی .بسیار خوب اگه اون ...."
    " جک منو پیش تو نفرستاده . خودم میخواستم باهات حرف بزنم . "
    او در سکوت به سوی پنجره رفت سپس رویش را برگرداند " شنیدم تو و جک از هم دلخور شدین "
    بسیار خوب . چه عجیب و غریب . از چه موقع من روابط عاشقانه ام را با سون در میان می گذاشتم ؟
    به تو چه ربطی داره ؟ به هر حال نقش تو این وسط چیه ؟
    سرم را بالا گرفتم " اصلا تو کی هستی "
    به نظر رسید سون از سوالم یکه خورد " من ... من کسی هستم که سعی می کنه در کنار جک وایسته و بهش خدمت کنه "
    یکهو از دهانم حرف مفت پرید بیرون " پس تو فدایی اونی ! آره "
    " منظورم ... از لحاظ عاطفیه "
    عاطفی ؟
    یکهو خنده ام گرفت . اصلا این آقای کیف به دست از عاطفه بویی برده بود ؟ اما در کمال تعجب سون بی نهایت جدی بود
    " مدتهای مدیده که جک رو می شناسم . پیت لیدلر رو هم همین طور . " او حرفش را قطع کرد . گویی که همه چیز را توضیح داده بود
    شانه ای بالا انداختم " درسته "
    " هرگز چنین دو نفری ندیدم که مثل شما دو تا به هم نزدیک باشن . وقتی پیت از دنیا رفت همه ی ما نگران جک بودیم "
    نیمی از وجودم میخواست بگوید : خوب منظورت چیه ؟ اما از طرفی هم فوق العاده کنجکاو شده بودم
    " چیزی که باید بدونی ... به نظر می رسید که سون دنبال لغت می گردد . اینه که جک هرگز دنبال زنی نرفته . با هیچ کس . تنها کس و کار اون پیت بود "
    " اوهوم . بسیار خوب "
    احساس کردم احساساتم جریحه دار شد . رویم را برگرداندم . به یاد قرار ملاقاتی افتادم که خیلی خوب پیش میرفت تا اینکه سر و کله ی سون پیدا شد " اینکه تقصیر من نیست "
    ممکنه تو خیال کنی که جک دیگه حالت صمیمت نداره . ولی همه ی ما که اونو میشناسیم ... خیلی سخته . از وقتی با تو آشنا شد... سون با آن چشمان آبی کمرنگش به من خیره شد
    " اون برای خاطر تو تمام برنامه هاش رو تغییر داد . تمام جلساتی رو که قرار بود در امریکا داشته باشه فقط برای تو بود که افراد دیگه مجبور شدن از اون سر قاره به این طرف بیان . تو خبر داشتی "
    چرا او این حرفها را به من میزد ؟ به نظر می رسید که میخواد از احساساتم سر در بیاورد تا شاید نقطه ضعفی پیدا کند
    دست به سینه شدم و حالت تدافعی به خود گرفتم . " هر کار کرده به من ربطی نداشته . ببین اصلا چرا تو اینجایی "
    سون گفت : آدمای زیادی جک واقعی رو نمی شناسن . فکر کردم تو باید اینو از زبون کسی بشنوی که اونو خوب می شناسه
    " بسیار خوب . حالا اونو شناختم . متشکرم "
    فوری برگشتم و به سمت در رفتم
    صدای سون را از پشت سر شنیدم . " منظورم اینه که معاشرت با اون ارزشش رو داره "
    آهسته برگشتم . چی ؟
    سون چند قدم به سوی من برداشت . از لابه لای کرکره ، آفتاب روی موهایش می تابید . در واقع او خیلی خوش تیپ بود . تازه می فهمیدم . خیلی دلم میخواست بدانم چرا او و جک این قدر صمیمی هستند ؟
    " اما ؛ جک هرگز بی عاطفه نبوده و تا حالا هم به این آسونی با کسی درد و دل نکرده . به هر حال اخلاقش این جوریه . بازم بهت میگم معاشرت با اون ارزشش رو داره "
    قیافه ی سون خیلی جدی بود . ناگهان تحت تاثیر قرار گرفتم . بالاخره گفتم : از این تلاشی که کردی متشکرم . ولی ... این جوری
    فایده نداره .
    بقیه ی روز گرفته و پکر بودم . نیازی به گفتن نبود . وقتی فهمیدم سون هم مثل بقیه ی آدمها دل و احساس دارد حسابی شرمنده شدم . نیمی از وجودم شدیدا میخواست او را صدا بزنم و چیزهایی بیشتر راجع به جک از دهانش بشنوم
    اما این کار رو نمی کردم . من می بایست قوی می بودم . جک تصمیم خودش را گرفته بود و من هم می بایست تصمیم خودم را می گرفتم . به قول مادرم رابطه ی ما بهاری بود و بگذشت . راستش تا حالا که خوب توانسته بودم او را از سر خودم باز کنم . البته امروز وقتی خیال کردم او را در سرسرا دیدم کمی ناراحت شدم ولی خیلی فوری حالم جا آمد
    مهم ترین چیزی که می بایست به خاطر می سپردم این بود که من در گرفتن ارتقای مقام پیروز شده بودم . از حالا زندگی جدیدی برایم آغاز می شد . بله ، در حقیقت خیال داشتم شب در برنامه ی رقص لیزی با کسی آشنا شوم . با یک وکیل بلد قد همه چی تمام . . بله ! بعدش هم با هم قرار ملاقات می گذاشتیم و او با اتومبیل اسپورت معرکه اش به دنبال من می آمد . من هم با ذوق و شوق از پله ها پایین می رفتم . موهایم را کنار می زدم و حتی به جک که پشت اتاقش ایستاده و اخم کرده بود نیم نگاهی هم نمی کردم . نه ، رابطه ی من و جک تمام شده بود . می بایست به خاطر می سپردم . می بایست این را در ذهنم حک می کردم
    ***********

    نمایش رقص لیزی در تئاتری در بلومزبری در حیاطی کوچک و سنگفرش اجرا میشد .
    به محض ورود متوجه شدم آنجا از وکلای شیک پوش موبایل به دست غلغله است
    ".... موکل مایل نبود مفاد موافقتنامه رو..."
    "...با توجه به لایحه های چهار،علی رغم..."
    ببین ، من می تونم با یکی از وکلا برم بیرون .. سراغ اونی میرم که اونجا وایستاده و عینک زده و موهای سیاه براق داره و ... کافیه ازش سوال کنم چه کسی رو درنمایش می شناسه و ... گپ زدن شروع میشه ... احتمالا آدم شوخ طبعی هم هست .
    وکیل خوش تیپ موسیاه ، دور و برش را نگاه کرد . مثل اینکه متوجه نگاه های خیره ی من شده بود . لبخندی نمکین به من زد . البته منظور خاصی نداشت . روی پاشنه ی پا چرخیدم و چند قدمی به عقب برداشتم
    منظورم این است که احتیاجی به عجله کردن در برقراری رابطه ی جدید نبود . نکته ی مهم این بود که اگر دلم می خواست می توانستم ...
    هیچ کس برای ورود به سالن نمایش عجله ای نداشت . خیال داشتم به پشت صحنه بروم و دسته گلی را که برای لیزی خریده بودم به او بدهم . به محض اینکه وارد راهروی درب و داغون شدم از بلند گوها صدای موسیقی به گوشم رسید . آدمها با لباسهای پر زرق و برق نمایش از کنارم رد میشدند . مردی که پرهای آبی به موهایش زده بود ، پاهایش را به دیوار تیکه داده بود و با کسی در رختکن حرف می زد
    : من موضوعی تحت پیگرد قانوی رو مطرح کردم که سابقه اش به سال 1983 می رسید ... ناگهان او حرفش را نیمه کاره گذاشت . اه . خدایا ، اولین حرکت رقص باله رو فراموش کردم . هیچی یادم نمیاد . شوخی نمی کنم ! حالا چیکار کنم ؟ او رویش را به کرد انگار میخواست از من جوابی بگیرد "
    با ترس و لرز و خجالت گفتم :" ا... چرخش روی شست پا ؟ و به قدری سریع در رفتم که به دختری که او هم مشغول تمرین بود تنه زدم و نزدیک بود سرنگون شود . ناگهان در یکی از رختکن ها چشمم به لیزی افتاد . او روی چهار پایه ای نشسته بود . آرایش غلیظی داشت . چشمان درشتش برق میزد . او هم به موهایش پر زده بود
    دم در ایستادم " اوه ،خدایا لیزی ، چقدر بامزه شدی . خیلی از قیافه ت خوشم اومد "
    " نمی تونم برنامه رو اجرا کنم "
    چی ؟
    او مایوسانه گفت : نمیتونم برنامه رو اجرا کنم . روبدوشامبر نخی را محکم به دور خود کشید . " هیچ یادم نمیاد . انگار در ذهنم بسته شده "
    با اعتماد به نفس به او گفتم : همه همین خیال رو می کنن. یه آقایی هم بیرون رختکن بود که دقیقا حرف تو رو میزد
    لیزی با چشمانی از حدقه در آمده گفت : نه ؛ واقعا نمی تونم چیزی رو به یاد بیاورم . پاهام مثل یه تیکه چوب شده ... نمی تونم نفس بکشم ...
    اصلا چرا چنین کاری رو قبول کردم ؟ چرا ؟
    " ا.. واسه اینکه حکم تفریح رو داره "
    تفریح ؟ ناباورانه صدایش را بالا برد . تفریح ؟؟؟ اینجوری خیال می کنی ؟
    مضطربانه به او خیره شدم . لیزی حالت خوبه ؟
    گفت : نه ، نمی تونم ! مثل اینکه فوری تصمیمش را گرفت . " بسیار خوب . من الان میرم خونه . تو به اونا بگو یهو حالش رو به هم خورد و اضطراری بود "
    با ترس و وحشت گفتم : نه . نمی تونی بری خونه ! لباسهایش را از دستش قاپیدم .
    " حالت خوب میشه . منظورم اینه که ... فکرش رو بکن که چند مرتبه تو دادگاه وایستادی و جلوی عده ی زیادی سخنرانی کردی ؟ تازه اگه جایی هم اشتباه می کردی بیگناهی به زندان می افتاد؟
    لیزی طوری به من نگاه کرد که انگار دیوانه شده ام . " اما اون کار واسه من مثل آب خوردنه "
    با خشم به او گفتم : بسیار خوب . اگه عقب نشینی کنی پشیمون میشی و همیشه افسوس میخوری که چرا نمایش رو اجرا نکردی
    سکوتی برقرار شد . متوجه شدم لیزی در مورد حرفهایم فکر می کند
    بالاخره گفت: حق با توئه . باید این کار رو انجام بدم
    " عالیه "
    صدایی از پشت میکروفون به گوش رسید " برای شروع نمایش فقط یه ربع وقت دارین "
    پس من میرم . تو هم کمی تمرین کن
    لیزی بازویم را گرفت و به من زل زد " اما ، ازت خواهش میکنم هر وقت خواستم دوباره چنین کاری کنم تو مانع شود . بهم قول بده که نذاری ..."
    با عجله گفتم : باشه بهت قول میدم
    **********


  14. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #58
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    عجب مصیبتی ! هیچوقت لیزی را آن طور ندیده بودم . خدایا ؛ کمکش کن برنامه ش رو خوب اجرا کنه . وقتی به حیاط برگشتم آنجا شلوغ تر هم شده بود . خودم هم احساس دلشوره می کردم
    ناگهان در ذهنم مجسم شد که لیزی درست مثل خرگوشی هاج و واج ایستاده و فراموش کرده است چه حرکتی باید انجام دهد و تمام حضار هم بهت زده شده اند
    اما من نمی گذاشتم چنین چیزی پیش بیاید . آهان فهمیدم چه کار کنم . وانمود می کردم حالم بهم خورده است و خودم را روی زمین می انداختم . بعدش حواس حضار پرت می شد . اما برنامه ادامه پیدا می کرد و موقعی که حواس همه متوجه من بود لیزی یادش می آمد چه حرکتهایی را انجام دهد
    اما ؟ ؟ ؟
    از روی حواس پرتی گفتم : چیه ؟
    سرم را بالا کردم و نفسم بند آمد
    جک به فاصله ی چند قدمی من ایستاده بود . طبق معمول شلوار جین و بلوز کشباف به تن داشت که بین آن وکلای شیک پوش وصله ای ناجور بود
    به خود گفتم : واکنش نشون نده ، همه چی تموم شده . زندگی جدید
    " جک اینجا چه میکنی ؟ سون تو رو فرستاد اینجا ؟ "
    جک با اخم گفت : سون ؟ منظورت چیه ؟
    "هیچی ، هیچی بابا "
    از اینکه سون حرفی به جک نزده بود یکه خوردم . خیال می کردم جک و سون با هم دست به یکی کرده اند
    جک گفت : چند ساعت پیش به خونه ات زنگ زدم ، لیزی گفت که میای اینجا ، اما میخوام باهات جدی حرف بزنم
    خیال می کرد که می تواند مرا گول بزند ؟ بسیار خوب ؛ عجب آدمی بود
    او جلوتر آمد و با قیافه ای جدی گفت : اما ... حرفایی رو که زدی باعث دلواپسی من شده ، حالا که فکرش رو می کنم می بینم شاید بهتر بود پرده پوشی نمی کردم و چیزهایی بهت می گفتم
    برای لحظه ای غافلگیر شدم . در عین حال غرورم جریحه دار شده بود . پس از این همه مدت حالا میخواست حرف دلش را برایم بزند . اما خیلی دیر شده بود . هیچ علاقه ای به شنیدن نداشتم
    با لبخندی سرد گفتم : لازم نیست با من درد ودل کنی . زندگی و کار و بارت به خودت مربوطه . اینا هیچ ربطی به من نداره و احتمالا منم ازشون سر در نمیارم . چون خیلی بغرنجو پیچیده س
    رویم را برگرداندم و قدم زنان از او دور شدم
    از پشت سر صدای جک به گوشم خورد . " لاقل توضیحی بهت مدیونم "
    مغرورانه گفتم : مدیون نیستی . جک هر چی بین ما بود تموم شد و هر دو خوب می دونیم ...
    جک بازویم را کشید و مرا برگرداند . رو در روی او شدم . بدون لبخند گفت : اما ، امشب به دلیل خاصی اومدم اینجا . اومدم بهت بگم در اسکاتلند چه می کردم
    سعی کردم بهت و حیرتم را پنهان کنم . " من ... من علاقه ای ندارم بدونم در اسکاتلند چی کار می کردی "
    بزور بازویم را از دستش بیرون کشیدم و از لابه لای وکلای شیک پوش موبایل به دست رد شدم
    او دنبالم آمد " اما صبر کن ، میخوام باهات حرف بزنم . میخوام چیزی بهت بگم "
    با عجله از محوطه ی خاکی رد شدم . مقداری سنگریزه هم در اطراف پخش شد .
    " حرف حسابت جیه ؟ دلم نمی خواد چیزی بدونم . مگه زوره ؟ "
    ناگهان مثل دو دوئل کننده با هم روبرو شدیم
    البته خیلی دلم میخواست بدونم
    او هم میدانست که دلم میخواهد بدونم
    بالاخره گفتم : خب ، حرفت رو بزن . اگه دوست داری بگو
    در سکوتی مطلق ، جک مرا به جایی خلوت برد . همین طور که قدم می زدیم قلدر بازی و هارت و پورتم افت کرد . کم کم تغییر عقیده دادم
    براستی دلم میخواست بعد از این همه مصیبت رازهایش را بدانم ؟ اگر مثلا او یک عمل جراحی شرم آور کرده بود و من یکهو خنده ام میگرفت چه ؟
    به قول لیزی ، اگر مسئله ی کلاهبرداری در میان بود چه ؟ اگر کاری پر مخاطره انجام داده بود و حالا از من میخواست به او ملحق شوم چه ؟ به این نتیجه رسیدم که اگر مرتکب قتل شده باشد فوری او را از خود می رانم و هیچ وعده و وعیدی هم به او نمی دهم
    و اگر پای زنی دیگر در میان بود و حالا میخواست به من خبر ازدواجش را بدهد چه ؟
    اگر .. می بایست خونسرد می بودم . در واقع می بایست وانمود می کردم عاشق دلخسته ی دیگری دارم . لبخندی یکوری به او می زدم و می گفتم : جک می دونی چیه ؟ هیچ وقت فرض نمی کردم که ما انحصاری باشیم
    جک رویش را به من کرد " بسیارخوب . برم سر اصل مطلب "
    او نفس عمیقی کشید " برای دیدن کسی به اسکاتلند رفته بودم "
    قلبم به تالاپ و تولوپ افتاد . ناگهان از دهنم پرید : یه زن ؟
    قیافه ی او تغییر کرد و به من زل زد " نه ، پای زنی در میان نبود ، تو خیال می کردی که من با تو دو دوزه بازی می کنم ؟ "
    من اصلا هیچ خیالی نمی کردم
    " اما ؛ پای زن دیگه ای وسط نیست . من به دیدن ...درنگی کرد "
    میتونی اسمش رو بذاری .... خونواده ؟
    خونواده ؟
    خدایا ، حق با جمیما بود . من درگیر دار و دسته ی مافیا شده بودم
    اشکالی نداره . هول نکن إما ، می تونم فرار کنم . می تونم وارد برنامه ی حمایت از شاهد بشم . اسم جدیدم هم میشه مگن . نه کلوئه د سوزا بهتره ؟
    " دقیق تر بگم .... یه بچه "
    بچه ؟ ؟ او بچه داشت ؟ ؟
    " اسمش آلیسه . هجده ماهه س "
    پس اون زن و بچه هم داشت و من خبر نداشتم . پس رازش این بود . حالا می فهمیدم . تو ... تو بچه داری ؟
    جک برای لحظه ای به زمین چشم دوخت و بعد سرش را بالا کرد .
    " نه ، من بچه ندارم . پیت بچه داشت . اون یه دختر داشت . آلیس دختر پیته "
    حسابی هاج و واج شدم . ولی ...ولی من که هرگز نمی دونستم پیت لیدلر بچه داشته ؟
    اون نگاهی طولانی به من کرد " هیچ کس نمی دونه . مساله اینجاس "
    این چیزی نبود که من انتظارش را داشتم . یک بچه . بچه ی پیت لیدلر
    احمقانه پرسیدم : ولی .. پس چرا هیچ کس راجع به اون چیزی نمی دونه ؟ از جمعیت دورتر و دورتر می شدیم . زیر درختی روی نیمکتی نشستیم " منظورم اینه که حتما عده ای اونو دیدن "
    جک آهی کشید " پیت آدم معرکه ای بود اما در تعهد و پیمان زناشویی قوی نبود . وقتی مری ، مادر آلیس فهمید حامله س اونا با هم قطع رابطه کرده بودن. ماری هم به نوعی آدم مغروریه . دلش میخواست بچه رو نگه داره اما در عین حال نمیخواست به پیت فشار بیاره . مصمم بود به تنهایی این کار رو بکنه و همین کار رو هم کرد . پیت از لحاظ مالی اونو حمایت می کرد اما به بچه ش علاقه ای نداشت حتی صداش رو هم در نیاورد که پدر شده
    حتی تو ؟ تو هم خبر نداشتی که اون بچه ای داره ؟
    قیافه ی جک کمی توی هم رفت . " تا زمان مرگش منم خبر نداشتم . من پیت رو دوست داشتم اما نمی تونستم کارش رو فراموش کنم . چند ماه بعد از فوتش سر و کله ی مری با بچه اش پیدا شد . "
    جک نفسی عمیق کشید . " خودت می تونی تصور کنی همه ی ما چه حال و روزی داشتیم . شوکه شده بودیم . اما مری اصرار کرد نمیخواد کسی از قضیه با خبر بشه . دلش میخواست آلیس رو مثل یه بچه ی معمولی بزرگ کنه نه به عنوان بچه ی عشق نافرجام پیت لیدلر . و نه به عنوان وارث ثروتی کلان "
    سرگیجه گرفته بودم . بچه ای هجده ماه وارث شرکت پنتر شده بود . ای لعنتی
    با تانی گفتم : پس این بچه صاحب همه چیزه ..؟
    " نه همه چی ، اما ثروتی کلان . خونواده ی پیت دست و دلبازی رو به حد اعلا رسوندن . به این دلیله که مری بچه رو از انظار عمومی دور نگه داشته " او دستانش را از هم باز کرد . " می دونم تا ابد نمی تونیم پنهانکاری کنیم . بزودی همه چی برملا میشه اما وقتی مردم خبردار بشن رسانه های گروهی حسابی دیوونه میشن چون اون در فهرست ثروتمندها قرار می گیره و بعدش دیگه اون یه فرد عادی نخواهد بود "
    وقتی جک مشغول حرف زدن بود ذهنم متوجه گزارشهایی شد که روزنامه ها بعد از مرگ پیت لیدلر نوشته بودند . در تک تک روزنامه ها عکس او چاپ شده بود
    جک با لبخندی ماتم زده گفت : من در مورد این بچه خیلی وسواس به خرج میدم . خودمم می دونم . مری هم به من گوشزد کرده . ولی ... اون برای من خیلی عزیزه . برای لحظه ای مکث کرد " اون یادبود پیت و تنها چیزیه که ازش باقی مونده "
    وقتی به صورت غصه دار او نگاه کردم ناگهان احساساتی شدم . پس ماجرا از این قرار بود که جک و سون تلاش می کردند آن را مخفی نگاه دارند
    با دو دلی گفتم : پس تلفن هایی که بهت شد و مجبور شدی اون شب بری ، واسه این بود ؟
    جک آهی کشید " چند روز پیش هر دوی اونا تصادف کردن. البته قضیه جدی نبود ولی ... من بیش از حد حساسیت به خرج میدم ... بعد از پیت ... میخواستیم مطمئن بشیم که تحت مداوای درست و حسابی قرار بگیرن
    قیافه ام در هم رفت . " که این طور . حالا درک می کنم "
    لحظه ای سکوت برقرار شد . ذهنم تلاش می کرد تمام مطالب را به درستی سر هم بندی کند . ناگهان گفتم " هیچ سر در نمیارم . . چرا از من خواستی بودنت رو در اسکاتلند پنهون کنم ؟ اصلا کسی خبردار نمیشد "
    جک غصه دار گفت : اشتباه احمقانه ی من بود . آخه به عده ای گفته بودم به پاریس میرم . از جنبه ی احتیاط . بعدش هم پروازی بی نام و نشان گرفتم . خیال میکردم کسی خبردار نمیشه . وقتی قدم به شرکت گذاشتم و تو رو دیدم ...
    یهو هول شدی ، آره ؟
    چشم در چشم شدیم
    " آنقدرها هم هول نشدم .به هر حال بلاتکلیف شدم "
    احساس کردم گونه هایم سرخ شد . و به شدت گلویم را صاف کردم . " خب که این طور . پس به این دلیل بود که ...."
    فقط دلم میخواست چیزی از زبونت در نره که یهو به مردم بگی : هی اون پاریس نبوده . در اسکاتلند بوده ! او سرش را به چپ و راست تکان داد .
    " آدم از فرضیه های مسخره و مضحکی که مردم سر هم می کنن تعجب می کنه . البته بیشتر به دلیل بی کاریه . می دونی چیه ؟ من همه چی راجع به خودم شنیدم اینکه خیال فروش شرکت رو دارم ، همجنس گرام ، من توی دار و دسته ی مافیا هستم ..."
    یک تار مویم را در دست گرفتم و صاف کردم و گفتم : اوهوم ... راستی ؟ خدایا ... مردم چقدر احمقن !
    دو سه تا دختر در آن نزدیکی پرسه می زدند . هر دو برای لحظه ای ساکت شدیم
    جک آهسته گفت : اما ازت معذرت میخوام که نتونستم زودتر از اینا بهت بگم . می دونم احساساتت جریحه دار شده . می دونم تو احساس می کردی دوز و کلکی در کارمه ... ولی این چیزی نبود که دلم بخواد با تو در میون بزارم
    فوری جواب دادم : نه ، البته که نمیشد . من احمق ....
    من که کمی شرمنده شده بودم ته کفشم را روی زمین خاکی می مالیدم. بایستی خودممی فهمیدم که قضیه ی مهمی در بین است پس وقتی گفته بود قضیه حساس و پیچیده است ... واقعیت را گفته بود
    جک نگاهی پر از غصه به من انداخت و گفت : عده ی کمی راجع به این موضوع میدونن . عده ای از افراد مورد اطمینان
    گونه هایم حسابی داغ شده بود
    صدایی بلند به گوشمان خورد . از جا پریدم . سرمان را بالا کردیم و زنی را در شلوار جین سیاه دیدیم که به سویمان می آید
    " شما میخواین وارد سالن بشین ؟ همین الان برنامه شروع میشه "
    احساس کردم که آن زن سیلی به من زد و از خواب بیدارم کرد . بهت زده گفتم : من باید برم و رقص لیزی رو ببینم
    بسیار خوب باشه ... پس تو رو تنها میزارم . اینم از گفتنی های من
    جک اهسته از جای خود برخاست . سپس روی خود را برگرداند و یه چیز دیگه
    " بعد از لحظه ای سکوت دوباره نگاهی به من کرد"
    " اما ، متوجه هستم که این چند روز اخیر خیلی بهت سخت گذشته . تو الگوی صبر و درایت بودی .. من .. من میخواستم بهت بگم ... دوباره معذرت میخوام "
    به هر جان کندنی بود گفتم : اشکالی نداره
    جک رویش را برگرداند و رفت . همان طور که دور می شد راه رفتن او را تماشا می کردم . حسابی شرمنده شده بودم . او این همه راه آمده بود تا رازش را برای من بگوید . راز ارزشمندش را
    لزومی نداشت این کار را بکند
    اوه خدایا ، خدایا ، خدا ...
    صدای خودم را شنیدم : هی صبر کن ! دوست ... دوست داری تو هم برای نمایش بیای ؟
    **********


  16. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #59
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    در کنار یکدیگر به سوی سالن نمایش قدم برداشتیم . به خود دل و جرات حرف زدن دادم .
    " جک میخواستم یه چیزی بهت بگم . راجع ... راجع به چیزی که تو بهم گفتی . یادت میاد اون روز بهت گفتم تو زندگیم رو تباه کردی "
    جک پیچ و تابی به خود داد و گفت : آره ، یادم میاد
    راستش من در این مورد اشتباه کردم . تو ... تو زندگیم رو تباه نکردی
    جک مبهوت گفت : تباه نکردم ؟ پس خلاص ؟
    " نه "
    نه ؟ ؟ لحن کلامش به قدری جدی بود که خنده ام گرفت . اما به روی خود نیاوردم و وانمود کردم در کیفم به دنبال ماتیک می گردم
    ناگهان جک علاقمندانه به دست من خیره شد . انگار از قبل دستم را خوانده بود .
    با صدای بلند گفتم : همه چی تموم شد ؛ جک
    لعنت به من
    صورتم گر گرفت
    صدایم را صاف کردم . فقط ... داشتم ... منظور خاصی نداشتم ...
    صدای گوشخراش تلفن همراهم حواسم را پرت کرد . خدا را شکر . چه کسی ممکن بود باشد ؟ هر کسی بود خدا عمرش بدهد . تلفن را از کیفم بیرون آوردم و روشن کردم
    الو ؟ ؟
    جمیما با صدای گوشخراشش گفت : اما تا ابد دعاگوی منی
    چی می گی ؟
    او پیروزمندانه گفت : ترتیب همه ی کارها رو برات دادم . خودم میدونم . من فرشته م . تو اگه منو نداشتی چی کار میکردی ؟
    دچار دلهره شدم . چی ؟ جمیما راجع به چی حرف می زنی ؟
    " احمق ، هالو ، راجع به انتقام از جک هارپر . چون تو مثل پخمه ها دست رو دست گذاشتی و نشستی من خودم قضیه رو پیگیری کردم
    برای لحظه ای سر جایم میخکوب شدم . ا ... جک ، معذرت میخوام . لازمه این تلفن رو جواب بدم
    سریع به گوشه ی حیاط رفتم و آهسته گفتم : جمیما تو قول دادی اقدامی نکنی . به کیف پوست اسبی مارک موموای خودت قسم خوردی . یادت میاد ؟
    او با ناز گفت : من کیف پوست اسبی مارک موموا ندارم . مارک کیفم فندیه
    این دختر حسابی خل و چل بود . خل و چل واقعی . به سختی آب دهانم را قورت دادم .
    " جمیما چه دسته گلی به آب دادی . بهم بگو "
    خدا کنه نگه ماشینش رو خط انداخته
    " این مرد باید تاوان پس بده . اون حسابی به تو نارو زده . همین بلا رو سرش میاریم . حالا هم با یه مرد نازنین به نام میک اینجا نشسته ام . اون خبرنگاره . برای دیلی ورلد مقاله می نویسه ..."
    ناگهان اوضاع قاراشمیش شد . خدایا . خبرنگار ؟ به سختی جواب دادم : اوه ، خبرنگار رونامه های شایعه پراکن ... جمیما تو دیونه ای ؟
    جمیما به من تشر زد . نمیخواد اینقدر کوته فکر و عقب افتاده باشی . اما خبرنگارای روزنامه های شایعه پراکن دوستای ما هستن . اونا عین کاراگاه های خصوصی می مونن . تازه مجانی ... ! قبلا هم میک کلی کار برای مامانم انجام داده . اون در پیگیری کارها معرکه س . ! تازه خیلی هم علاقمنده از راز کوچک جک هارپر سر دربیاره . البته خودم همه چی رو براش گفتم ولی دوست داره چند کلمه ای باهات حرف ...
    احساس غش به من دست داد . خدایا چه فاجعه ای . مثل این بود که میخواستم دیوانه ای روی پشت بام را قانع کنم
    داد زدم : جمیما گوش کن . نمیخوام از راز جک هارپر سر در بیارم . باشه ؟ میخوام همه چی رو فراموش کنم . تو باید جلوی این مرتیکه رو بگیری
    او مثل بچه ی شش ساله ی بهانه گیر گفت : نه ، این کار رو نمی کنم . اما نمیخواد انقدر دلت به حال اون بسوزه و بذاری این مرد هر بلایی که میخواد سرت بیاره و صدات هم در نیاد ! باید بهش زهر چشم نشون بدی . مامانم همیشه می گفت ... ناگهان صدای گوشخراش لاستیک اتومبیلی به گوش رسید " اوه ، یه تصادف جزیی . بهت زنگ میزنم اما "
    تلفن قطع شد
    مات و مبهوت شماره اش را گرفتم . اما تلفن روی پیغام گیر رفت
    " جمیما دست از این کار بردار . تو باید .... "
    ناگهان حرفم را قطع کردم . جک در حالیکه فهرست برنامه ی نمایش را در دست داشت به سوی من می امد
    او گفت : برنامه داره شروع میشه . مساله ای پیش اومده ؟
    با صدایی خفه گفتم : ا .. خوبه . تلفن را قطع کردم . همه چی ... خوبه
    وقتي وارد سالن مي شديم،دچار دلهره و هراس بودم.خدايا،اين چه كاري بود كرده بودم؟عجب غلطي كرده بودم!
    من ارزشمندترين راز جك را به باد فنا داده بودم.ان هم به چه كسي.به ادمي كه از لحاظ اخلاقي ايراد داشت.به دنبال انتقام گيري بود و حسابي هم خل و چل.
    بسيارخب،اروم بگير.دائم اين حرف را تكرار كردم.او كه در حقيقت كل ماجرا را نمي دانست.احتمالا اين خبرنگار چيزي دستگيرش نمي شد.منظورم اين است كه او مدرك خاصي نداشت.
    اما اگر حقيقت را مي فهميد چه خاكي بر سرم مي كردم؟چه مي شد؟اگر جك مي فهميد من پته او را روي اب ريخته ام؟خدا ذليلم كند.چرا راجع به اسكاتلند به جميما گفته بودم؟چرا؟
    قطعنامه جديد:هرگز هيچ رازي را برملا نخواهم كرد.هرگز،هرگز.حتي اگر مهم هم به نظر نرسد.حتي اگر مرا به اوج عصبانيت برساند.
    در واقع من ديگر هرگز حرف نمي زدم.والسلام.ظاهرا هر حرفي از دهانم بيرون مي امد،مايه ي دردسرم مي شد.اگر در ان پرواز لعنتي دهانم را باز نكرده بودم حالا دچار اين همه بدبختي نبودم.
    از اين به بعد خفقان مي گيرم.اگر مردم از من سوال مي كردند فقط سرم را تكان مي دادم يا يادداشتي مرموز با خط خرچنگ قورباغه برايشان مي نوشتم.مردم هم ان يادداشت را برمي داشتند و دنبال مفهوم پنهان مي گشتند...
    جك به نامي در فهرست برنامه اشاره كرد و گفت:"اسم ليزيه؟"
    وحشت زده شدم.
    قبل از اينكه جلوي حرف زدنم را بگيرم گفتم:
    "اره خودشه."
    بسيار خب،نقشه خفقان گرفتن را فراموش كن.
    "كه اينطور."
    جك سرش را تكاني داد.حواسش را متوجه فهرست برنامه ها كرد.قيافه او كاملا ارام و خونسرد بود.
    اي كاش به نحوي موضوع را به او مي گفتم.
    نه،نمي توانستم.نه،نه،چگونه؟ مثلا مي گفتم:"جك راستي راز مهمي را كه با من در ميان گذاشتي يادت هست؟حدس بزن چي شده؟"
    لازم بود سياست به خرج دهم.مثل فيلمهاي پليسي كه وقتي كسي داراي اطلاعات زياد دستگير مي شود سعي مي كند اطلاعات لو نرود.حالا چطور مي توانستم سياست مدارانه با جميما رفتار كنم؟
    بسيار خب...منطقي فكر كن.لازم نيست دچار وحشت بشي.امشب هيچ اتفاقي نخواهد افتاد.هر طور بود مي بايست به تلفن همراهش زنگ مي زدم.و به او حالي مي كردم كه بايد قرارش را با ان مردك خبرنگار به هم بزند.چرا كه در غير اين صورت قلم پايش را خرد مي كردم.
    ناگهان صداي طبل از ميكروفن به گوشم رسيد.به قدري حواسم پرت بود كه فراموش كردم براي چه به انجا رفته ام.سالن كاملا تاريك بود و صدا از هيچ كس درنمي امد.صداي طبل بلندتر شد اما روي صحنه اتفاقي نيفتاد.هنوز همه جا تيره و تاريك بود.صداي طبل بلندتر و بلندتر شد.مضطرب شدم.كمي عجيب و غريب بود.يعني چه؟پس چه موقع رقص را شروع مي كردند؟چه موقع پرده ها بالا مي رفت؟چه موقع...
    بالاخره نوري خيره كننده در سالن پخش شد كه تقريبا مرا كور كرد.صداي موسيقي بلندتر شد.سر وكله ادمي تك و تنها در لباسي سياه و پرزرق و برق روي صحنه ظاهر شد.چشمانم را در نور شديد باز و بسته كردم تا بهتر ببينم.تشخيص نمي دادم زن است يا مرد...اوه خدايا او ليزي بود.
    مات و مبهوت روي صندلي ام ميخكوب شدم.همه چيز از ذهنم بيرون رفت.نمي توانستم از ليزي چشم بردارم.
    اصلا به ذهنم نمي رسيد او مي تواند چنين حركاتي انجام دهد.به هيچ وجه.منظورم اين است كه...ما با هم باله تمرين كرده بوديم ولي...او هرگز ...چطور ممكن بود كسي را بيش از بيست سال بشناسم ولي هنوز خبر نداشته باشم كه...
    ليزي همراه فردي ديگر كه نقاب زده بود و حدس زدم ژان پل است حركات موزوني انجام مي داد.تمام حضار مات و مبهوت حركات او شده بودند.چقدر ليزي بشاش بود.ماهها مي شد او را چنين شاد و خوشحال نديده بودم.به او افتخار مي كردم.
    اشك از چشمانم جاري شد.اب بيني ام هم سرازير شد.خدايا،دستمال هم نداشتم.واقعا مايه ي شرمندگي بود.مجبور شدم اب بيني ام را بالا بكشم.مستاصل شده بودم.
    ناگهان چيزي به دستم خورد.جك بود كه دستمالش را به من مي داد.ان را از او گرفتم و انگشتانش دور انگشتانم حلقه شد.
    ***************


  18. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #60
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    پس از اتمام برنامه حسابي سرحال بودم.ليزي مثل بالرين هاي حرفه اي تعظيمي كرد.من و جك هم حسابي او را تشويق كرديم و برايش دست زديم.
    در ان سر و صداي دست زدن گفتم:
    "به كسي نگو من گريه كردم."
    جك لبخندي ماتم زده زد.
    "باشه.به كسي نمي گم.بهت قول ميدم."
    براي اخرين مرتبه پرده ها پايين افتاد.و مردم كيف و كت خود را برداشتند و اماده بيرون رفتن از سالن شدند.به محض اينكه بيرون امدم ذوق و شوقم از ميان رفت و دچار دلهره شدم.هرطور بود مي بايست جميما را پيدا مي كردم.
    وقتي به محوطه بيرون رسيديم مردم به سوي سالن ان طرف حياط رفتند.
    به جك گفتم:
    "ليزي گفته اونو در مهموني ببينم.بهتره تو بري.من بايد يه تلفن فوري بزنم.بعد هم مي رم اونجا."
    جك كنجكاوانه نگاهم كرد:
    "حالت خوبه؟به نظر مي رسه عصبي هستي."
    "نه خوبم...ذوق زده ام."
    صبر كردم تا او از تيررس صدايم دور شد و فوري به جميما زنگ زدم.باز هم پيغام گير.دوباره شماره را گرفتم.باز هم روي پيغام گير رفت.از شدت ناراحتي دلم مي خواست جيغ بزنم.او كدام گوري بود؟چه غلطي مي كرد؟
    چند لحظه صبر كردم تا بر اعصابم مسلط شوم.به دنبال راه چاره مي گشتم.بسيار خب،به مهماني ميرفتم و عادي رفتار مي كردم.سعي مي كردم هر طور شده جميماي لعنتي را گير بياورم.اگر هم نمي شد،صبر مي كردم تا او را ببينم.فعلا كه كاري از دستم برنمي امد.
    همه چيز درست مي شد
    ************


  20. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •