.
سروش دراز کشیده بود روی کاناپه سه تایی و چشم بسته بود . ابروانش در هم گره خورده بود و عصبانیت در چهره اش موج می زد . اما در مقابل ذهنش را فقط یک واژه اشغال کرده بود (( وصال )) .
اهسته کلید را در قفل چرخاند وارد شد سیما به محض شنیدن صدای در مثل فنر از جا پرید اما قبل از اینکه فرصت فرار بیابد سروش راهش را سد کرد و در حالی که پنجه در پنجه او قفل می کرد گفت:
- از من متنفری کوچولو ... ولی من دیوونتم ... یعنی دیوونم کردی .
صداش هر لحضه سنگین تر می شد .
- هر کار دلت می خواد با این شوهر گناهکارت بکن ولی طلاق نه ... طلاق نه.
سیما با وجود گذشت هشت ماه از زندگی مشترکش هرگز سروش را این گونه گرم و پر محبت ندیده بود و حالا با شنیدن این جملات قلبش به شدت می تپید و اگر قفسه سینه اش جلوی ان را سد نکرده بود قطعا بیرون می زد . نگاه پر سوالش را در چشمان گیرا و پر التماس شوهرش چرخ خورد . دریایی از عشق در چشمان سروش موج می زد . با نگرانی پرسید :
- تو حالت خوبه ؟
- هیچ وقت به اندازه الان و این دقیقه خوب نبودم ... دوستت دارم سیما ... دوستت دارم.
سیما گویی اسوده شده زیرا چشم بست و به ارامی سر بر شانه همسرش نهاد . گریه کرد اما گریه شادی . سروش با احساس ندامت گفت:
- جبران می کنم ... جبران می کنم.
یک دنیا حرف نگفته داشتند .سروش با یاد اوری سیما در لباس سپید عروسی لبخندی به روی او پاشید و به سمت اتاق به راه افتاد اما در استانه در صدای زنگ ایفون سیما را وادار کرد تا او را پس بزند و به سمت ایفون خیز بردارد سروش با دلخوری دست روی چهار چوب گذاشت راه را برای او سد کرد و گفت:
- دیگه نمی گذارم چیزی مانع رسیدن من به تو بشه بگذار زنگ بزنند ... ولشون کن .
سیما دلهره داشت. دستپاچه شده بود دلش می خواست فرار کند گفت:
- ممکنه کسی کار واجبی داشته باشه زود بر می گردم .
سروش خنده کجی کرد و راه را برای او باز کرد و گفت:
- دوست داری فرار کنی ... باشه ... برو.
سیما با گونه های گر گرفته به میان هال پرید چند لحظه نگذشت که با جیغش سروش را پای تصویر ایفون کشاند سروش با عصبانیت مشت به دیوار کوباند و گفت:
- محمودی احمق ... چکم رو برگشت زده حکم جلب گرفته .
- حالا می خوای چی کار کنی؟
- هیچی باید برم کلانتری.
- نه نمی خواد بری خودم جوابشو ن رو میدم . میگم خونه نیستی .
- نه ... دلم نمی خواد فراری باشم از این کارها خوشم نمیاد. تقصیر خودمه نباید شرکت رو ول می کردم .
نگاه عاشقانه اش را در عمق چشمان سیما دوخت و با لبخندی گرم و مهربان افزود :
- زود بر می گردم خانومی نترس چیزی نیست .
و در حالی که دگمه هایش را می بست پا در اسانسور گذاشت . سیما چشم به تصویر روی ایفون دوخت.سروش بعد از یک جرو بحث کوتاه سوار اتومبیل گشت نیروی انتظامی شد .چشمان منتظر سیما تا روز بعد به در خیره ماند . چقدر بخت اقبالش کوتاه بود . می اندیشید چه چیزی بین او و سروش فاصله می انداخت ... تقدیر!؟...تمام شب را رژه رفت تا انکه با طلوع خورشید و شروع وقت اداری خودش را به شرکت رساند این اولین بار بود که قدم به محل کار سروش می گذاشت.
هیچ کدام از کارمندان شرکت با او اشنایی نداشتند. جلو رفت و از مهتاب منشی شرکت سراغ سروش را گرفت ولی مهتاب اظهار بی اطلاغی کرد و گفت:
- اقای مقامی حدود یک ماهی می شه که شرکت تشریف نیاوردند.
- می خوام اقای سلجوقی رو هرچه زود تر ببینم
- ایشون هنوز تشریف نیاوردن
- منتظر می مونم .
دل نگران جا عوض می کرد جلوی پنجره دم راه پله . می نشست روی مبل چرو سیاه بلند می شد راه می رفت روی اعصاب مهتاب . سلجوقی نیامد . ناگهان به یاد تلفن همراه او افتاد پرسید:
- اقای سلجوقی تلفن همراه ندارند؟
- من اجازه ندارم شماره ای در اختیار شما بگذارم .
سیما عصبانی شد و فریاد زد:
- مثل اینکه اصلا متوجه نیستی من کار واجب دارم.
ابرو های مهتاب بالا رفت و با لحنی جدی گفت:
- من مسولیت دارم . جز انجام وظیفه کار دیگه ای نمیکنم.
سیما فکر کرد خودش را به مهتاب معرفی نکرده است . از این رو لحن ملایم تری به خود گرفت و گفت:
- من مقامی هستم همسر اقای مقامی فکر کنم حالا بتونی شماره سلجوقی رو بدی .
با شنیدن این جمله مهتاب سراسیمه مقابل پای سیما بلند شد. گویی شرمنده شده بود زیرا سرش را به سمت شانه خم کرد و با حالتی عذر خواهانه گفت:
- چرا زود تر معرفی نکردین. خوشوقتم خانوم مقامی .
- معذرت می خوام . اعصابم به هم ریخته است .حالا اگه میشه شماره اقای سلجوقی رو بده .
مهتاب مشغول نوشتن شماره سلجوقی بود که سه نفر با سر و صدا وارد شرکت شدند.داد و قال و فریاد و نا سزا ان هم حواله سروش .بس که یکریز و یک صدا حرف میزدند سیما نمی فهمید چی میگن . مهتاب انها را به ارامش دعوت می کرد .
- بفرمایید بنشینید اقایون خونسردی خودتون رو حفظ کنید .
فتوت از همه هیکل دار تر بود جلو امد و گفت :
- ای خانوم بنشینم که چی بشه من پولم رو می خوام ... این مرتیکه کدوم گوری رفته؟
سیما هیچ وقت با این موارد بر خورد نکرده بود از لحن فتوت خوشش نیامد ابروانش را در هم کشید و گفت:
- لطفا مودب باشید اقا .
- ادب کیلویی چنده خانوم!... پول ... میفهمی پول ... من پولم رو می خوام خوارزمی با ان قد بلند و سبیل های اویزانش جلو امد داد نمی زد هوار می کشید :
- چند میلیون تومن اهن و میل گرد تحویلش دادم به جاش این برگه بی ارزش رو گرفتم.شما بودی چی کار می کردی؟
سیما ترسید یک قدم عقب رفت ولی به قصد اطمینان بخشیدن به طلبکاران گفت:
- شما نگران پولتان نباشید . قول می دم همه اش پرداخت بشه.
صداقت قد کوتاه وگردو قلمبه ابرو در هم کشید :
- سر کار علیه؟
- همسر اقای مقامی هستم.
صداقت پوزخند زد صدایش خیلی بلند تر از ان دوتای دیگر بود .
- به به ... چشم ما روشن میشه بگی همسر گرامیتون کجا تشریف دارن ؟
سیما جا خورد ترسید :
- اطلاعی ندارم... خودم هم دنبالش می گردم.
فتوت با طعنه زدن گفت :
- پس اقا فلنگ رو بسته.
- گفتم نگران پولتون نباشید همه اش پرداخت می شه... فقط چند روزی به من فرصت بدید.
خوارزمی قیافه حق به جانب گرفت ولی کنایه زد:
- باشه خانوم ... ایشون چند روز برای خروج از کشور وقت لازم دارن.تعارف نکنید بگید...شاید ما هم با دسته گل اومدیم فرودگاه.
ماندن سیما جایز نبود چنگ انداخت روی میز و شماره سلجوقی را برداشت بیرون دوید سه نفری با داد و فریاد به دنبال او بیرون دویدند اما سیما تیزو بز اتومبیلش را از پارک در اورد .فتوت مشت روی صندق عقب کوبید اما سیما گاز داد و با ویراژ دور زد . فتوت انگشت به دهان ماند .
- بد جنس ! عجب دست فرمونی داره ... دیدین چطوری زد به چاک .
سیما خیلی دور شده بود دیگر دست طلبکارا به او نمی رسید شماره سلجوقی را گرفت . با برقراری ارتباط خودش را معرفی کرد بعد از رد و بدل شدن چند جمله ادرس کلانتری را گرفت راهی انجا شد.
دقایقی بعد در کلانتری بود . سلجوقی را نمی شناخت به افسر نگهبان مراجعه کرد .اما تلاش برای ملاقات بی نتیجه بود در این موقع سلجوقی با شنیدن مکالمه ان دو سیما را شناخت و نزدیک شد :
- سلام خانوم مقامی ... سلجوقی هستم .
- سلام!خدا رو شکر که بالاخره دیدمتون.چه خبر!؟
- اگه اشکال نداره بریم داخل محوطه براتون توضیح می دم
سیما بی چون . چرا به دنبال سلجوقی به راه افتاد داخل محوطه بی صبرانه در انتظار باز شدن دهان سالجوقی .سلجوقی کل ماجرا را گفت. سیما کنجکاو پرسید:
- مگه سروش چقدر بدهکاره ؟
- خیلی ... یه چیزی حدود چهارصد میلیون تومان
چشم های سیما گرد شد تکرار کرد :
- چهارصد میلیون تومن!!!...چرا؟...اخه چه جوری ؟
- ما چند ماه پیش در یک مناقصه برنده شدیم ... سروش اولش با دلگرمی شروع به کار کرد کلی مصالح خریداری کردیم همه اش هم با چک .ولی این اواخر سروش غیبش زده بود شرکت مدیریت صحیحی نداشت یک مرتبه همه چی به هم ریخت حالا که موعد چک ها رسیده و قوز بالا قوز ... این طوری پیش بره و سروش نتونه چاک ها را پاس کنه شرکت ورشکست میشه و تازه طرف قرارداد صد در صد شکایت می کنه اونوقت فاتحه سروش خونده است.
- راه نجاتی هست ؟
- راه نجات فقط پوله
- پول رو جور می کنم تکلیف سروش چی میشه؟
- امروز می برنش دادگاه بعد هم به دستور قاضی میره زندان.
رنگ از روی سیما پرید . وحشتزده گفت:
- زندان؟!!!
- اگه بتونیم زود تر پول جور کنیم سروش زیاد اونجا نمیمونه
- نمیشه از طلبکارها وقت بگیریم سروش بیاد بیرون یا سند بگذاریم ؟
- فکر می کنید از دیروز تا حالا چه کار می کردم زبونم مو در اورد ولی حریف این محمودی نشدم که نشدم .اگه سند دارین میشه با قید ضمانت ازادش کرد.
سیما فکر کرد برای تهیه مبلغ به یک سند ازاد برای فروش احتیاج دارد . پس فکر اسناد خودش را از سر بیرون کرد .در حالی که نمی خواست خانواده اش از دستگیری سروش مطلع شوند و احیانا او را سرزنش کنند پرسید:
- میشه با محمودی صحبت کنم ؟
- از کجا پیداش کنم ؟ گذاشته رفته . موبایلشم خاموشه .
سیما نا امید سر به زیر انداخت و سلجوقی امیدواری داد :
- زندون مال مرده ... در ضمن صلاح نیست بیشتر از این اینجا بمونید شما تشریف ببرید من خودم پیگیر قضیه هستم
و به راه افتاد اما گویی چیزی به ذهنش رسید روی پله دوم ایستاد و سر چرخاند گفت:
- اگه توانایی اش رو دارید به فکر جور کردن پول باشید . فکر کنم ظرف یکی دو روز اینده سر و کله بقیه طلبکارها هم پیدا بشه .
دلشوره سیما را به حالت تهوع انداخت . بیرون رفت نشست پشت فرمان رمق توی دستانش نبود باید تجدید قوا می کرد . چند دقیقه ای همان جا ماند .
نوای دلنشین علیرضا افتخاری از اتاق به گوش می رسید .
(( بردی از یادم دادی بر بادم با یادت شادم
دل به تو دادم در دام افتادم از غم ازادم ))
همصدا ی خواننده شده بود و زیر لب زمزمه می کرد اب می پاشید روی شمعدانی ها
(( دل به تو دادم فتادم به بند ای گل بر اشک خونینم بخند
سوزم از سوز نگاهت خنوز چشم من باشد به راهت هنوز ))
فریبا جلوی ایوان سبزی پاک می کرد اما از خریدش راضی نبود و گه گاه غر می زد: (( همش تره گذاشته جعفری هاش هم که گندیده است )) نیمه کاره دست از کار کشید و بلند شد دامنش را توی سفره سبزی تکان داد خم شد لگن استیل را بلند کرد . از پله ها ها که پایین رفت به هن و هن افتاد اه کشید : (( دیگه پیر شدم )) سبزی را خیس کرد . چشم به نادر دوخت چند وقتی بود که او را کسل و دمق می دید . شرکت (( جوینت )) ورشکست و او بیکار شده بود . نصیحت و دلالت مادرانه هم دردی ار دل او نمی کاست . چهره ماتم گرفته نادر دلش را به درد اورد جلو رفت و گفت:
- همدم تازه پیدا کردی.
یک ماهی بود که او با گل ها ور می رفت ان قدر به انها رسیده بود که شمعدانی ها پر از گل شده بودند . با احتیاط شاخه ای از گل های صورتی را جدا کرد و با لبخندی ان را جلوی مادر گرفت . فریبا در حالی که گلبرگ های لطیف شمعدانی را لمس می کرد سایه درخت انار را برگزید و نشست.
- دنیا که به اخر نرسیده ...بالاخره کار پیدا می کنی .
نادر حوصله پند شنیدن نداشت رفت لب حوضچه ابپاش را از اب پر کرد باغچه را دور زد خوست سر خم کند پیشانی اش اصابت کرد به انار درشتی که سر گذاشته بود روی شانه رز.
فریبا گیسوان جوگندمی اش را پشت گوش ران و گفت:
- یه زنگ به سروش بزن شاید بتونه دستت رو بند کنه .
نادر عصبانی شد اما خجالت می کشید توی چشمهای مادر براق شود سر به زیر اما پر توقع گفت:
- چه حرفها می زنی مادر !
- چه عیب داره ! ... رفیقته.
- دوست ندارم به رفیقم رو بیندازم .
- اخه این رو انداختنه!... شرکت سروش احتیاج به یه مهندس خلاق خوشفکر و با تجربه مثل تو داره ...
نادر سر برد لا به لای شاخه های انار یکی از ان رسیده ها و پوست نازکش را چید با گوشه استین خاکش را گرفت بو کشید و ان را در دامن فریبا پرتاب کرد و گفت :
- نمی خوای فکر کنه واسه چند روزی که اینجا بوده دنبال تلافی هستیم .
فریبا گاز زد سر انار را کند قرمز و ابدار بود از وسط به دو نیمش کرد و یک نیمه ان را تعارف کرد . نادر دست مادر را رد نکرد . نشست لب باغچه یاقوت دانه دانه در دهانش گذاشت ملس بود ابرئ بالا داد
- عجب اناری !
فریبا به یاد ارزوهاش افتاد:
- کی باشه با زن و بچه تو بنشینیم لب باغچه ... البته اگه عمری باشه.