شيخ صبحى هاج و واج روى منبر خشك شده بود و اين سخنران ورزيده حزبى آن قدر بلند و سريع و جذاب صحبت مى كرد كه مجالى به شيخ براى جواب نمى داد، لذا شيخ از منبر پايين رفت و استاد حسن به منبر رفت كه جواب بگويد، ولى او هم مجال نمى يافت...
هم همه شد، ملت اعتراض مى كردند ولى منبر به دست آن سخنران حزبى بود و همچنان مثل ريگ به حركت محرومين حمله مى كرد و مثل مسلسل، شعارهاى تند انقلابى مى داد. بالاخره، استاد حسن عصبانى شد و شروع به فرياد زدن كرد تا توانست صداى سخنران را قطع كند و گفت هم اكنون در جنوب لبنان، در محورهاى جنگ بنت جبيل و طيبه فداييان امل مى جنگند و از لبنان دفاع مى كنند و همه هفته شهيد مى دهند، اما شما كجا هستيد؟ شما كجا با كتائب يا با اسرائيل مى جنگيد؟ اگر راست مى گوييد به مرزهاى جنوبى برويد و در مقابل دشمن سنگر بگيريد! دست از شعارهاى ميان تهى برداريد و اگر راست مى گوييد كمى عمل كنيد...
مى رفت تا جلسه كمى به حالت عادى خود برگردد و آرامش برقرار شود، ولى يك سخنران حزبى ديگرى، فوراً به منبر بالا رفت و در كنار استاد حسن قرار گرفت و با كلمات شمرده، شروع به سخن نمود و دوباره بر منبر سيطره يافت و آن قدر كلامش نافذ و زيبا بود كه همه حسينيه سراپا گوش شد و محو قدرت سخنران و افكار انقلابى و اسلامى او گرديد. او كلام خود را با على)ع( و عدالت او شروع كرد و سپس تكيه بر ابوذر غفارى و مبارزات بى امانش، ضدعثمان و معاويه نمود و نتيجه گرفت كه مبارزه بايد در جهت نابودى سرمايه داران و سقوط نظام لبنانى باشد، و جنگ با اسرائيل و يا كتائب جنبه ثانوى دارد! مى گفت تا وقتى كه نظام لبنانى سرنگون نشود و سرمايه دارى نابود نگردد هيچ نتيجه اى از اين همه جنگ ها، خونريزى ها و فداكارى ها عايد نخواهد شد.
من مى دانستم كه به اسلام و به على ابداً ايمان ندارد، ولى براى سيطره بر افكار مردم، پشت سر هم آيات قرآنى مثال مى آورد و از كلمات على)ع( مثل مى زد. من هنوز در آخر حسينيه نشسته بودم و شاهد اين صحنه ها بودم و عصبانى و ناراحت از زبردستى حزبى ها و سادگى جوانان حركت به خود مى پيچيدم، تا بالاخره يكى از كادرهاى حركت نزد من آمد و درگوشى به من گفت كه وضع خيلى خراب است، حزبى ها همه حسينيه را محاصره كرده اند و اگر جوابى بدهيم ما را خواهند كوبيد... و خلاصه بهتر است هر چه زودتر از حسينيه خارج شده برويم! با عصبانيت به او گفتم يعنى مى گويى فرار كنيم؟ جلسه را به دست حزبى ها بسپاريم و معركه را خالى كنيم؟ و اضافه كردم كه تو و هر كس ديگرى كه احساس خطر مى كند ممكن است برود، ولى من مى مانم و سعى مى كنم كه جلسه را به دست بگيرم...
آن گاه از همان نقطه كه نشسته بودم، از آخر جلسه فريادم بلند شد، تصميم گرفتم كه رسماً وارد صحنه شوم و با همان تاكتيك هاى حزبى آن ها را بكوبم. قبل از هر چيز خواستم كه اين سخنران چيره دست را از موضع هجومى بازدارم و او را به موضع دفاعى بكشانم. با صداى بلند سخنران را متوجه خود كردم، حزبى ها با فرياد خواستند بر من سيطره يابند، ولى من فرياد خود را بلندتر كردم. سئوال ساده، كوتاه و محكم؛ آيا تو اى سخنران به على ايمان دارى؟
هم همه حزبى ها عليه من بلند شد كه او را از جواب معاف بدارند، ولى من تكرار كردم؛ باز هم تكرار، و حتى سئوال خود را متوجه مردم كردم. اى مردم چرا اين مرد كه اين همه از على و قرآن حرف مى زند، مى ترسد جواب مرا بدهد، كه آيا به على معتقد است يا نه؟ همه نظرها متوجه من شده بود و من هم خجالت را به كلى كنار گذاشته بودم، گويى كه اصلاً خجالت مفهومى ندارد، سخنران مى خواست كلمه اى بگويد، فرياد من بلند مى شد كه آيا به على ايمان دارى يا نه؟... بالاخره سخنران مجبور شد بگويد آرى به على ايمان دارم! فوراً سئوال ديگرى مطرح كردم. آيا على دزدى مى كرد؟ گفت: نه، دزدى نمى كرد.