بنده معنی پوچ گرایی رو میدونم ولی ممنون از توضیحتون
تمام اون گوگلیها 90درصد با دشمنی و اغماض به تجزیه و تحلیل افکار نیچه پرداختن و اون رو پوچگرا معرفی میکنن
هرچند خوده تعریف نهلیسیم هم گنگ هست و همین باعث میشه شما و اون گوگلی ها به این دلیل که نیچه(و تمام اون کسانی که اسم بردید) به زندگی پس از مرگ و باقی اعتقادی ندارن اونها رو پوچگرا بدونید
ولی نیچه میگه حقیقت این هست دقیقا برعکس این ادیان هستن که نهلیست و پوچگرا هستن چون چیزی که وجود داره رو فدای چیزی میکنن که وجود داشتنش محال و یک پوچی هست
انسان زندگی که در دست داره رو با پرداختن به دنیای موهوم خیالی پس از از بین میبره و این دقیقا پوچی
ولی ادیان تعریفشو این هست که اگر انسان فقط در همین دنیا وجود داشته باشه این یعنی پوچی و حتما باید دنیای دیگری هم باشه که زندگی ما از پوچی در بیاد
ولی این ارزو و خیال چقدر واقعیت داره؟؟؟مطلقا هیچ
یک نمونه از اشتتباهات بزرگ درباره نیچه رو ببراتون قرار میدم و توصیه میکنم حتما بخونید که با افکار واقعی نیچه نیشتر اشنا بشید
این سخنانِ برگرفته از «چنین گفت زرتشت» را در گوگل جستجو کنید: «آموزه ای پدید آمد و باوری در کنارش: همه چیز پوچ است؛ همه چیز یکسان؛ همه چیز رو به پایان!» چه یافتید؟! این نوشتار در سرتاسر اینترنت، به عنوانِ گزین گویه ای از نیچه، پراکنده است و دست به دست می گردد! بیمارگونگی و هیچ انگاریِ افسردگی زایی که چون سرب در این کلام، سنگینی می کند، خوراکِ مناسبی برای بدبینان و بدگویانِ زندگی فراهم آورده است.
اما این سخن زرتشت (شخصیت نمادین فلسفه ی نیچه) نیست! این سخن پیشگوست! زرتشت و پیشگو، دو بار با هم رویارو می شوند: نخست در بخش دوم و سپس در بخش چهارم کتاب. پیشگو، پیام آور پوچی و نفی زندگی است و درست در نقطه ی مقابل زرتشت _ این آری گویِ بزرگ _ قرار دارد. او به راستی کیست؟ پیشگو در زبان نیچه، شخصیت نمادین فلسفه ی شوپنهاوئر _ این بدگویِ بزرگِ زندگی _ است! همان گونه که سخنانِ نومیدکننده ی پیشگو، در جانِ زرتشت چنگ می اندازد و حالش را دگرگون می کند، فلسفه ی بدبینانه ی شوپنهاوئر نیز نیچه را در جوانی، مجذوب و مغلوب خود می سازد!
پیشگو «پیشگوی خستگی بزرگ» و زرتشت «بشارتگر امید بزرگ» است. پیشگو از بیهودگی و سیاهی زندگی، سخن می گوید. او همه چیز را رو به پایان می بیند. زرتشت به سخنانِ او می اندیشد و پیرامونِ خود را می نگرد. به راستی که اسباب نومیدی، فراهم است! انسان به سوی هیچ می تازد! زرتشت نیز نشانه ها را می شناسد و می داند که شبی دراز و ظلمتی آنچنان سنگین در راه است که چه بسا همه ی روشنیهای زندگی را ببلعد و هیچ کورسوی امیدی برجای نگذارد.
بی دلیل نیست که نیچه در سرآغاز سترگترین کتابش «اراده ی قدرت»، بانگ بر می آورد و به اروپا هشدار می دهد که: «هیچانگاری بر در میکوبد!»
زرتشت با شنیدنِ سخنانِ پیشگو، زار و خسته و آواره می شود. او نمی داند امیدِ بزرگِ خویش را چگونه از سیاهچالِ این خستگی بزرگ برهاند. تا اینکه به خوابی ژرف فرو می رود. در خواب، قدرتِ آری گویی و تندبادِ خنده ی مقدس خود را می بیند که گورها و تابوتها را می شکافد و رستاخیزی برپا می کند. پیشگوییهای رخوتناکِ پیشگو که فرجام زندگی را گورستانی خاموش میدانست، در پیشبینیهای پرشور زرتشت، رنگ می بازد و باژگونه می گردد. امید بزرگ بر خستگی بزرگ، چیره می شود. خورشیدِ زندگی در شامگاهِ مرگ می درخشد.
تقابل زرتشت و پیشگو، تصویری نمادین از واقعیتی ترسیم می کند که میانِ نیچه و شوپنهاوئر در تاریخ فلسفه، روی داده است! نبردِ اندیشهها! نبرد بزرگترین فیلسوفِ جهان با «جانی به راستی بر پای خود ایستاده همچون شوپنهاوئر؛ مردی و شهسواری با چشمانی پولادین که دلِ خود بودن داشت؛ مردی که می دانست چگونه تک میباید ایستاد و نخست چشم به راهِ منادیان و نشانه ها از بالا نبود.» آری، نیچه در اوج ستیزش با فلسفه ی شوپنهاوئر، از او چنین یاد کرده است!
پیشگو، خود، غولِ اندیشه و هماورد زرتشت است. ناامیدی او از جنس ناامیدی انسانهای والاتر نیست. انسانهای والاتر به ناامیدی رسیده اند اما پیشگو، ناامیدی را فرا خوانده و برپا داشته است! او پیشگو و میزبانِ خستگی بزرگ است، نه قربانی خستگی بزرگ! او خود، قربانی میگیرد! بدبینی، شگرد اوست، نه دیدگاهِ ناگزیرش! نیچه می گوید: «شوپنهاوئر هرگز بدبین نبود، با این که خیلی دلش می خواست که باشد.» و در جای دیگر می نویسد: «شوپنهاوئر با همه ی بدبینی، به راستی _ هر روز بعد از ناهار فلوت می زد. یک بدبین، یک منکر خدا و جهان، در پیشگاه اخلاق که درنگ می کند _ به اخلاق لبیک می گوید و فلوت می زند: یعنی چه؟ به راستی این هم شد آدم بدبین؟!»
پیشگوی پیر، بار دوم به سوی زرتشت می آید و فریادخواهی انسانهای والاتر را برای او پیشگویی می کند و می کوشد که زرتشت را به واپسین گناهش یعنی «رحم» وسوسه کند. تنها رحم می تواند زرتشت را بلرزاند و فرو افکند. رحم بر انسانهای والاتر، آزمونِ بزرگِ اوست. پیشگو می خواهد زرتشت را از ادامه ی راهش باز بدارد و پیشگویی خود را جامه ی عمل بپوشاند: «همه چیز یکسان است؛ هیچ چیز را ارجی نیست؛ جهان را معنایی نیست؛ دانایی خفقان آور است.» پیشگو در میانِ انسانهای والاتر جای می گیرد اما از آنها نیست. انسانهای والاتر به فریادخواهی، نزد زرتشت پناه آورده اند اما پیشگو به وسوسهگری و بازدارندگی آمده تا که بانگِ فریادخواهی و تظلم انسانهای والاتر را به گوش زرتشت برساند و رحمش را برانگیزاند.
پیشگو ناکام می ماند. زرتشت از این ترحم بزرگ نیز بر می گذرد و پیشگویی خود را تحقق میبخشد. زرتشت نیز پیشگوست: پیشگوی ابرانسان و بشارتگر آذرخش. تنها آفریننده را پیشگویی، سزاست. و تنها آن کس خبر از آینده تواند داشت که خود در حالِ ساختن آینده باشد!
«دیگر ـ نخواستن، دیگر ـ ارزش ـ ننهادن، دیگر ـ نیافریدن:
های، این خستگی بزرگ همیشه از من دور باد!»