چند هفته بعد با کمک علیرضا در مهد کودک اداره اشان مشغول به کار شدم هر روز با او سر کار می رفتم وبعد ازظهر هم اگر کارش زودتمام می شد،همرا هش به خانه باز می گشتم .البته اوایل با ان وضع روحی تحمل سرو صدا وشلوغی بچه ها برایم دشوار بود اما با تشویق های دیگران ،به خصوص مرضیه وعلیرضا ودایی ناصر ،به کارم عادت کردم .به قول انها فقط بجه ها بودند که میتوانستن ساعتی مرا از دنیای خودم بیرون بکشند .
هنوز چند روزی از شروع کارم نگذشته بود که در کمال نا باوری ام مادرم ، عزیز وعاطفه به دیدارم امدند .با وجودی که ته دلم از همه شان ناراحت بودم ،اما از اینکه فرا موش نشده بودم وهنوز دوستم داشتند حس خوبی در درونم پدید امد ،حتی وقتی در اغوش مادرم فرو رفتم فهمیدم من هم هنوز دوستشان دارم وچقدر دلتنگشان بودم .
طلعت خانم با خوشرویی از انها پذیرایی کرد واز من خواست فقط کنار شان بنشینم وبا خیال راحت حرف بزنم .حا ل همه را به صورت کلی پرسیدم .اما هنوز از به زبان اوردن نام اقا م وامیر علی ابا داشتم .انها هم طبق قراردادی ناگفته ،از همه کس وهمه چیز حرف زدند به غیر از ان دو نفر وپوری .
خیلی دلم می خواست حال پوری را بپورسم .علی رغم تمام دلگیری ام ،او هنوز برایم مهم بود می خواستم بدانم چرا هنوز عروسی نکرده اند ؟! وایا هنوز از بودن با امیر راضی است ؟متا سفانه سعیده را بابت نگهداری از بچه های عاطفه ودایی نادر ،همراه نیاورده بو دند .اگر او بود شاید می توانستم در فرصتی مناسب سراغی از پوری واحوالش بگیرم خوشبختانه ان قدر حرف زیاد بود که انها فرا موش کردند در مورد من وعلیرضا ومحل زندگی مان پرس وجو کنند .شاید هم به نظرشان مهم نبود !نمی دانم !
هنگام خداحافظی عزیز بیش از حد معمول مرا در اغوش نگاه داشت وگفت هر وقت بتواند با وجود پا درد وکمر دردش به دیدارم خواهد امد .عاطفه هم گفت چند روزدیگر محبوبه ،منیژهوسعیده برای احوال پرسی ام می ایند .
وقتی رفتند سبک شده بودم .چقدر حس خوبی است که بدانی خانواده ات به تو ارزش می دهند ودوستت دارند وچه نادان بودم که فکر می کردم بی نیاز به افراد خانواده ومهرشان هستم .از ان روز سرم را در مقابل علیرضا وخانواده اش کمی بالا تر گرفتم .دیگر احساس دختری مطرود وبی پناه را نداشتم.
*********
روزگار به سرعت سپری می شد .من در محل کارم جا افتاده بودم .شا دابی سابق را نداشتم ،اما همان گونه که بودم مورد قبول همکاران وبچه های کوچک مهد قرار گرفته بودم .حتی با سه ،چهار نفر از بچه ها رابطیه بسیار خوبی داشتم .اقوام خانواده ثابتی کما کان به ما سر می زدند ومن وعلیرضا نقش زت وشوهری عادی را در مقابل انها ایفا می کردیم .خیلی هم سخت بود ! گاهی مجبور می شدیم به بهانه سردرد در اتاقم بمان موگاهی هم که مهمانان باب میل علیرضا نبود ند به بهانه میهمانی رفتن از خانه بیرون می زدیم وساعتی در خیابانها می گشتیم .در همان مهمانی هاکم کم قضیه ازدواج حمید رضا وراضیه عنوان شد وطبق خواسته بزرگ خانواده ،ان دوطی مراسم ساده ای به عقد یک دیگر در امدند تا پس از سایگرد شهادت حسام ازدواج کنند .یکی از شبها یی که خانواده تنازه عروس قرار بود به انجا بیایند علیرضا ،لباس پوشیده واماده ،سراغ من امد وچند ضربه به شیشه ای سوئیت زد .وقتی اجازه ورود دادم ،در را باز کرد وگفت :اصلا حوصلیه مهمونی امشب رو ندارم .اگر توهم مثل منی ،قبل از اینکه سرو کله شون پیدا بشه اماده شو بریم بیرون .
راستی که من هم از این همه رفت وامد خسته شده بودم اما به خاطر طلعت خانم نمی توانستم وقتی میهمان دارند بی اعتنا باشم وبه روی خودم نیارورم ،پس به سرعت پیشنهاد علیرضا را قبول کردم .پس از رفتن او دامن جین ماسکی ام را همراه پیراهن نازک طرح جین به تن کردم .کمر بند چرم قهوه ای پهنی را که سعیده برایم فرستاده بود روی دامن بستم ،روسریه ابی رنگی به سر انداختم ،کیف دستی چوبی ام را هم به دست گرفتم وپس از خداحافظی وعذر خواهی از طلعت خانم وقا ولی به دنبال علیرضا رفتم .از پوشیدن ان لباسها که جزو اخرین خریدهای خانه پدری ومورد پسند حسام بود ،حس خوبی داشتم .در حالی که چهره ام بر خلاف همیشه گشوده وباز بود به سمت به سمت علیرضا که به ماشینش تکیه زده بود رفتم .با دیدنم لبخندی زد وگفت :خیلی خوب شدی !چرا این لباسها رئ بیشتر نمی پوشی ؟!.
من هم لبخندی زدم وگفتم :احساس می کنم یکم جلب توجه م یکنم .
خندید وگفت :همه دختر های هم سن وسال تو ،دوست دارند جلب توجه کنند اون وقت تو......
به تلخی پاسخ دادم :فکر می کردم متوجه شده باشید من هیچ وجه تشابهی با دختر های هم سن وسالم ندارم !
چهره ام کمی اندوهگین شد ،اما هنوز اثار خنده در چهره او هویدا بود .لحظه ای در چشمانم نگاه کرد وبا لحنی خاص گفت : تو از همه اونا بهتری !
برای پوشاندن اضطرابم پوزخندی زدم وسوار شدم .اوهم سوارشد وادامه داد :من تعارف نکردم سپسده ! شاید موقعیت تو با بقیه خیلی متفاوت باشه .اما باعث شده تو پخته وکامل تر از سنت باشی و......
-خواهش می کنم علیرضا خان ! بیخود دلداریم ندید .من ترجیح می دادم یک دختر عادی باشم .پدرومادری بالای سرم باشند وپوری وپیمان وحسام هم کنارم باشند .نه می خوام پخته تر باشم نه کامل تر !از شدت پختگی دیگه دارم له می شم !احساس می کنم به اندازه یک زن صد ساله بلا به سرم اومده !
دقایقی به سکوت گذشت .بغض داشتم اما اجازه ندادم خالی شود .حبسش کردم . وقتی حرکت کردیم هوا هنوز روشن بود وگرما ازارم می داد .بر خلاف همیشه ،او ماشین را به سمت غرب می راند .چیزی نپرسیدم .هنوز اختیارم به دست او بود وسر نوشتم با او پیوند خورده بود .پیوندی هر چند ظاهری ،اما حقیقی که دست وپای مرا می بست .
نوار کاستی در پخش گذاشت وخودش هم زمزمه ورا خواننده را همرا هی کرد .گاهی این کار را انجام می داد ومشخص بود با تمام وجوداز شنیدن ترانه با اواز لذت می برد :
یک دم از خیال من ،نمی روی غزال من
دگر چه پرسی زحالم من
تا هستم من ،اسیر کوی توام ،به ارزوی توام
اگر تو را جویم ر،حدیث دل گویم ،بگو کجایی
به دست تو دادم ،دل پریشانم ،دگر چه خواهی
فتاده ام از پا ،بگو که جانم ،دگر چه خواهی
ترانه زیبایی بود وهر دوی ما را غرق رویا کرده بود .رویایی که انگار برای هردوی ما طعم تلخی داشت !
مدتی که گذشت حس کردم راه جاده چالوس را در پیش داریم .
-قصد کرج را دارید یا چالوس ؟
-قصد دریا دارم !
حیرت زده پرسیدم :یعنی چی ؟
-یعنی دلم هوای دریا کرده .اشکالی داره ؟!
-نه اشکالی نداره .....اما ....شماتنها نیستید !
-اگر با یک شب شمال موندن مخالفی بر می گردم ،ولی بدون خیلی پکرم می کنی .تازه فردا جمعه است واین فرصت خوبیه که کمی استراحت کنیم .
از تنهابودن با او نمی ترسیدم .با رها با او تنها شده بودم .در لواسان دو ،سه شب با او در ویلا تنها مانده ،اما هرگز رفتار نا خوشایندی از جانب او مشاهده نکرده بودیم .فقط کمی معذب بودم واز این می ترسیدم که علیرضا به من وبودن با من عادت کند یا محبتی هرچند اندک نسبت به من پیدا کرده باشید . در هر حال دلم نیا مد او را از ان حال وهوایبیرون بکشم ،پس گفتم :
من مخالفتی ندارم .فقط ندارم از اولین جایی که ممکنه به طلعت خانم خبربدیم که نگران ما نشوند .
-فعلا که دیر نشده .هنوز هوا رشنه .اخر شب که مهمونها رفته اند تماس می گیریم .
از تونل کندوا عبور کردیم دیگر هوا تاریک شده وسکوت وسیاهی مطلقی که اطرافمان را فرا گرفته بود ،رعب ووحشت خاصی در دلم انداخت .اولین مرتبه بود شبانه از جاده ای کو هستانی وخطر ناک عبور می کردم وایت موضوع به علاوه سکوت سنگینی که در فضای داخل ماشین حاکم بود، حس بدی را در من ایجاد می کرد .علیرضا انگارپی به تشویشم برده بود گفت:
-نگران نباش ! من تا به حال چندین مرتبه توی شب این مسیر رو رفتم واومدم .
-این سکوت وسیاهی بیرون یک کم .....
-یادم میاد گفته بودی دیگه از تاریکی وتنهایی نمی ترسی!
از حضوری ذهن واینکه ان طوربه موقع از حزف خودم علیه خودم استفاده کرده بود ،هم جا خوردم وهم کمی عصبی شدم .
-الان هم نگفتم می ترسم ....فقط حس خوبی ندارم .این حالت برام غریبه !
-دوست داری موسیقی گوش کنیم ؟
-وای نه ! ازوقتی حرکت کردیم این نواری کاست رو بیش تر از چهار بار شنیدم !
خنده بلندی سر داد که سکوت ماشین ماننده انفجاربمب بود وباعث شد کمی چهره ام در هم برود .بی توجه به حالت من دنده را عوض کرد گفت :می خوای من برات اواز بخونم ؟!
متعجب نگاهش کردم وگفتم :فکر نمی کردم شما بتونید اواز بخونید !
-گاهی توی جمع یک عده از دوستانم می خونم .البته اونها هم اهل دل هستند .یکی سنتور میزنه ،یکی تنبک ،دونفر هم سه تار .همه اونها صداهای خوبی دارند ومحفلمون گرمه .
-بهتون نمیاد !
-که چی ؟که دوستانم اهل دل باشند یا اینکه بخونم یا اینکه ......محفلی که من توش باشم گرم باشه !؟
بی انکه پاسخش را بدهم پرسیدم :کتوی این محفل خانمها هم شرکت می کنند؟
-نه اگر باشند من یکی که نمی خ.نم !
چنان محکم پاسخ داد که لحظه ای مکث کردم وبعد پرسیدم :چرا ؟
-چون من هم مثل تو تمایلی به خودنمایی ندارم !از دردسر هم خوشم نمیاد!
-پس حالا چرا می خواهید بخونیید؟
ساده وراحت پاسخ داد :چون نمی خواهم گرفتار تاریکی وسکوت اطراف بشی واز طرفی می دونم توجهت رئ نمی تونم جلب کنم. دردسری بام درست نمی کنی !
برای اینکه نشان دهم حرفهایش را دوستانه وبی غرض برداشت کرده ام گفتم:حالا بخونید تا ببینم اگر روزی خواستید مثل بعضی از پرنده ها اواز تون برای تآثیر بر خوانمها استفاده کنید ،موفق هستید یانه!
هردو خندیدیم وپس از لحظاتی سکوت صدای اوازشادش در فضای ماشین پیچید.
تنگ غروبه خرشید اسیره می ترسم امشب خوابم نگیره
سیاهی شب ،چشماشو واکرده ستاره من تورو صدا کرد.....
باصدایی رسا وجالب ترانه رامی خواند ومن حیرت زده از رفتارهای کودکانه او ،به شدت سعی داشتم جلوی خنده ام را بگیرم.اماوقتی درانتهای ترانه ،صدایش گرفت ونازک شد ،دیگر نتوانستم خودداری کنم وبه خنده افتادم .باخنده من دست از خواندن کشید وباچهره ای جدی نگاهم کرد وگفت :یادم ابشد هروقت اواز خوندی بهت حسابی بخندم .
در میان خنده گفتم من هیچ وقت اواز نمی خونم .
-بالا خره توهم یک روزکاری خنده داری می کنی !من مطمعنم !
****
تا زمانی ک هبه دریا برسیم گفتیم وخندیدیم ودر مورد موضوعهای مختلفی مثل روابطی دوستانه ادمها ،امدواریهای مردم پس از انقلاب وکتابهای خوبی که تا ان زمان مطالعه کرده بودیم ،حرف زدیم .
دیگر نه از تاریکی می ترسیدم ونه سکوتی بود تا فکر وخیالی واهی به سرم بزند .ان قدر غرق گفتگو بودیم که تا وقتی بوی دریابه مشاممان نرسید ،متوجه نشدیم به مقصد رسیده ایم .به خواسته من قبل از اینکه به ملاقات دریا برویم ،از اولین مرکز مخابرات با خانه تماس گرفتیم .برخلاف انتظارم که فکر می کردم طلعت خانم از بی خبررفتنمان نگران وناراحت شود ،او با خوشحالی ارزوکرد که به ما خوش بگذرد وحتی اسرار داشت اگر پول کافی همراه داریم ،دو سه شبی بمانیم !با تمام بی تفاوتی ام نسبت به اطرافیان ،می فهمیدم ارزوی دارند من وعلیرضا به هم علاقه مند شویم وزندگی زناشویی حقیقی رادر کنار هم اغاز کنیم.ای کاش می توانستم بگویم با وجودی که محبتی دوستانه نسبت به علیرضا حس می کنم، هرگز قادر نیستم اورا به عنوان شوهر قبول کنم .در یک رستوران کوچک محلی شام خوردیم وبلاخره به سویه دریا رفتیم .تاریکی محض ساحل مانع می شد دریا ابی را ببینم ،اما صدای امواج وبوی دریا وشن ،چنان برما تاثیر گذاشته بود که ابهت بی کران رابه خوبی احساس می کردیم .دقایقی طولانی در سکوت به سیاهی مطلق خیره بودیم .طبق معمول سیمای مهربان ودوست داشتنی حسام مقابل چشمانم بود وبا تمام وجود جای خالی اش را کنارم حس می کردم .وقتی علیرضا اهسته نامم را صدا زد ،صورتم را قرق اشک یافت .به سمتم امد .وقتی پاسخش را ندادم مقابلم ایستاد .بی اختیاربینی ام را بالا می کشیدم وبادست اشکهایم را پاک می کردم که با صدایی گرفته پرسید :
-گریه می کنی ؟
سرم را اندک یبالا گرفتم .انقدر از من بلند تر نبود که بخواهم زیادسرم را بلند کنم .در تاریکی ،برق چشمانش رادیدم که خیره به چشمانم می نگریست .با لحنی صمیمی واندکی شوخ گفت :این اشکها تمومی ندارن؟
نمی دانم چرا یک ان حس کردم مانند پیمان دوستش دارم .مثل برادری که همیشه ارزوی داشتنش را داشتم ! شانه هایی مقابلم بود که به من محرم بودندو می توانستم برای اولین بار در طول زندگی ام سرم راروی انها بگذارم واحساس سبکی کنم .انگار خواب بودم .همه وجودم دل شده بود ومی خواستم انچه را مدتها طالبش بودم به دست اوردم .علیرضاکمتر از یک قدم با من فاصله داشت .نیم قدم جلو رفتم وسرم را بر شانه مردانه اش تکیه دادم .به خوبی متوجه شدم جا خورد. اماسریع بر خود مسلط شد اشکهایم شانه اش را خیسمی کرد .او ارام واهسته دست دور بازو انداخت وبی انکه تلاشی کند مرا بیش از ان به خود بچسباند ،در اغوشم گرفت وکم کم مشغول نوازش مو هایم شد .