تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 7 اولاول 1234567 آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 65

نام تاپيک: رمان سروين ( بیتا فرخی )

  1. #41
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    فصل 26


    تهدید علیرضا کار خودش راکرد .اقا موافق این اذدواج بود .همه چیز خیلی زود پیش رفت .برای برانگیخته نکردن شک خانواده وبه خوصوص اقا ،من دایی ناصر ومرضیه وعاطفه برای خرید مصلحتی راهی شدیم ومن توانستم پس از انقلاب بزرگی که در میان بحران روحی وجسمی من به وقوع پیوسته بود ،پای به میان مردم بگذارم .اواخره اسفند بود وهیجان انقلاب با هیجان جشن سال جدید توام شده بود .گرچه هنوز خیلی چیز ها سر جای خود نبود وعادی به نظر نمی رسید .هرکس همچنا ن سنگ خود را به سینه میزد وادعا می کرد نیمی از بار انقلاب بر دوش داشته .فضای سیاسی باز وازاد بود وهمه در کوچه وخیابان هرچه می خواستند می گفتند .بیشتر مغازه ها هنوز بسته بود ودیواری نبود که بر رویش شعاری انقلابی نوشته نشده باشد .



    از مغازه هایی که تک و توک باز بودند دو حلقه ی بسیار ساده ،به انتخاب مرضیه وعاطفه ،دو دست لباس ودوجفت کفش وایینه وشمع دان ،باز هم به انتخاب انها خریداری کردیم .در تمام مدت خرید من ساکت بودکم ومانند عروسکی کوکی بادلی لبریزدرد از تصور اگر حسام بود ،به دنبال انها می پسندیدند ،بی انکه بفهمم چه شکل ورنگی دارد ،می پذیرفتم .علیرضاهم مانند داماد های کم حرف وکم تجربه ،ریش وقیچی را به دست خواهر هایمان داده بود .



    پس از تمام خرید که اصرار من مختصر بود ، عاطفه وسایل اندکی را که برای علیضا گفته بودیم به خانه ما برد و مرضیه وسایل من را به خانه پدرش . من و دایی ناصر هم به خانه انها برگشتیم . اقا همچنان از پذیرفتن من در خانه امتناع می کرد . به محض ورود به خانه یک راست به اتاق رعنا رفتم و ان قدر بی صدا گریستم تا خوابم برد و تا صبح روز بعد از اتاق خارج نشدم . حتی نفهمیدم مرضیه و رعنا چه زمانی به خانه برگشتند . پس از گذشت سالها هنوزاندوهم را حس می کنم .



    دوروز مانده به عقد ، محبوبه و منیژه و عاطفه به دیدنم امدند . انها می گفتند درست نیست من در خانه خواهر شوهرم باشم و از انجا برای مراسم بروم ، پس وسایلم را جمع کردم و پس از تشکر فراوان از مرضیه و دایی ناصر باز هم به خانه عاطفه رفتم . البته محبوبه و منیژه هرکدام اصرار داشتند به خانه شان بروم اما شهر بی تفاوت و بی عازار محبوبه به شهر چشم چران و پرحرف منیژه و شهر زور گوو بد اخلاق ممحبوبه ، ترجیح می دادم . همان روز ، عاطفه ، بعد از اینکه لیوانی چای برایم به اتاق اورد ، کنارم نشست و گفت :فردا صبح اماده باش اون دوستت فقیه قراره بیاد اینجا .



    متعجب پرسیدم :برای چی ؟



    برای اینکه صورتت رو بند بیندازد و ابروهات رو تمیز کنه .



    با وحشت گفتم : محاله بگذارم دست به صورتم بزنین !



    عاطفه با حالتی جدی و کمی عصبانی گفت : یعنی چه ؟ این چه حرفیه ؟ عروسی مفصل که نخواستی . خریدت که نصفه و نیمه بود ! نه ، لباس زیر ی ، نه لوازم راییشی ، نه سرویس طلایی ! لا اقل برای بستن دهن مردم قیافه ات رو از این حالت دخترونه و پزمرده خارج کن ! اخه ما هم توی سر و همسایه ابرو داریم . بیوه که نیستی این قدر بی سرو صدا داری میری خونشون ...... اخه من خواهر بزرگتم برای تو کلی ارزو داشتم ... اما حالا ....



    کم کم داشتم از کوره در می رفتم که او به گریه افتاد و شروع به گله گذاری از بخت و اقبال نا میمون من کرد و ان قدر اصرار کرد تا به خاطر ابروی خانواده و نجات و ابروداری خانواده ثابتی راضی شدم کرکهای صورتم را بردارم .



    فهیمه که امد ، اول چند دقیقه ای در اغئش هم اشک ریختیم و بالاخره با تشر های منیژه و عاطفه کمی خود را جمع و جور کردم . او که نخ را برداشت و خاست کارش را شروع کند ، اهسته گفتم : نمی خواد زیاد زحمت بکشی ... یک طوری زود تمومش کن .



    لبخند تلخی بر لب اورد و شروع کرد . او بند می انداخت و من به بهانه درد کنده شدن موهای نازک و کوتاه صورتم ، قطرات درشت اشک از چشمانم می چکید .



    اشکهایم چنان دل مرضیه را اتش زد که طاقت نیاورد و به بهانه اوردن رعنا از خالنه پدرش ، مارا ترک کرد .



    کار صورتم که تمام شد ، فقیهه خواست ابروهایم را مرتب کند که با لحن محکم گفتم :داماد دلش نمی خواهد من به ابروهام دست بزنم .



    عاطفه با حرص گفت : این طوری که نمی شه !



    فقیهه دخالت کرد :



    من قول میدم به فرم ابروهات دست نزنم . فقط یک کم زیرش رو تمیزمیکنم که مردم چشمشون یک تغییری رو ببینه .



    کار او که تمام شد ، مرضیه هم رسید . برسرم نقل پاشید و همه کف زدند و هلهله کردند . از صدای هلهله ها قلبم تیر می کشید و گوشهایم انگار داشتند کر می شد . چقدر جای پوری خالی بود .... و جای جسام .... اگر حسام بود ....



    اقا اجازه نداد حتی برای مراسم عقد به خانه مان بروم ... از نظر اومن دیگر جایی در ان خانه نداشتم . سفره عقد مختصری در اتاق میهمان خانه عزیز انداخته شدذ . پیراهن نباتی رنگی را که جزو خرید عروسی ام بود به تن کردم . لباس زیبا و ساده ای بود و می دانستم اگر بجای لباس نبود ، انرا دوست داشتم .جنس لباس ژرژت و حریر بود که قدش تا نیم و جب زیر زانویم می رسید .



    برای خالی نبودن عریضه باز هم فقیهه امد . موهای قسمت جلو و کناره شقیقه هایم را با حریر سفید رنگ بافت و روی بقیه موهای موهایم انداخت ، بعد هم ارایش بسیار اندکی روی چهره ام نشاند .

    کارش که تمام شد لبخند تمام صورتش را پوشاند و گفت : تو کم کارترین عروسی هستی که در دنیا وجود داره ...اما باور نمی کنی که با همین کار کم چقدر تغییر کردی .


    در ایینه کوچک اتاق عزیز به خودم نگاه کردم او راست می گفت . من عوض شده بودم . چهره ام زنانه نبود . اما به دختر ها هم نمی مانست . به خودم هم شباهتی نداشت . مضطربانه از ایینه روی برگرداندم . اینده ام چه می شد ؟ به کجا می رفتم ؟ چه می کردم ؟ ایا می توانستم تا ابد سربار خانواده ثابتی باشم ؟ ایا قادر بودم ان همه عذاب و تنهایی را تحمل کنم ؟!

  2. این کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #42
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    مرضیه وخواهر هایم که وارد اتاق شدن ،از شدت ذوق یا نمی دانم ترحم یا اندوح ،با چشمانی اپر از اشک وحالتی میان گریه وخنده از من تعریف می کردن . بعد مادرم امد .چهره اش تکیده ورنگ پریده می نمود .بادیدنم گریه کرد.مرا در عاغوش کشید سعی کردم گریه نکنم .اما دلم خیلی گرفته بود .حتی از اوهم .ای کاش مادرکمی مقتدر بود ومی توانست حرفی بزند .ای کاش می دانست همسر خوب بودن ،مطیع بودن نیست .ای کاش به خاطر من جلوی شوهرش می ایستاد .لا اقل یک بار حرف می زد !
    صورتم را بوسید ارام کنار چشمش رابوسیدم .عزیز امد .اوهم قر بان صدقه ام رفت .برایم اسپند دود کرد ودور سرم چرخاند.نمی دانم چرا دلم از همه دلگیر بودم!
    در عروسی ساده ام عمو ها وعمه ها ودایی های من وعلیرضا همراه همسران وفرزندان ارشد شان حضور داشتن وجمعیت به چهل نفر هم نمی رسید .به احترام عزاداربودن خوانواده داماد از ساز وضرب خبری نبود .در کل ،مجلس عروسی من چندان شباهتی با مراسم اذدواج نداشت وکسی هم اعتراضی نمی کرد .گویا همه می خواستند این موضوع مهم وپر دردسری به نام (سپیده )تمام شود !
    ان لحظات چنان معذب بودم وسر به زیر بودم که خاطره چندانی برایم نمانده .فقط جای خالیه پوری به شدت ازارم می داد که خوش بختانه امیر علی به خاطر او قهر کرده وبه مراسم من نیامده بود !
    بعد از اینک ه(بله )ماننده ارتعاشی لرزان وناصادقانه از حنجره ام بیرون امد ،همه کف زدند وهرکسی که به من محرم بود صورتم رابوسید وتکه ای طلا یاسکه به من هدیه داد .هدیه هایی که به گردن وگوش ودستهایم چون زالویی چسبانده می شد ومن ماننده عروسکی بی احساس همه را تحمل می کرده وباصدایی خفه تشکر کردم .البته هنگامی که عا طفه نیشگونی از کنار بازویم گرفتوگفت سعی کنم لبخند بزنم ،لبخندی مصنوعی چاشنی ان کردم !
    بلاخره ،شام را در خانه اقاولی سرو شد ومن وعلیرضا هم که مثل عروس وداماد بودیم ،برای راحتی بیشتر غذا هایمان را به بالکن بردیم ،علیرضا که در سوکوتی ناراحت کننده نیمی از غذایش راخورد ومن بی اشتها ومضطرب ،تنها توانستم چند قاشوق به دهان بگذارم .با رفتن میهمان ها ،عزیز به سمت من وعلیرضا که روی مبلمانی کنار هم نشسته بودیم ولام تاکام حرفی نزدیم ،اومد وحالتیخاص گفت((سپیده جان !مادر !بیا از اقات عذر خواهی کن وبادل چرکین سر خونه وزندگی ات نرو .بگذار دعای پدرت بدرقه راحت باشه .بلند شو .روی من پیره زنو زمین نینداز ))
    علیرضا برای اولین مرتبه در ان شب مرا مخاطب قرار داد وگفت ((اون هرچقدر هم ناراحتت کرده باشه باز هم پدرته .برای ارامش خودت هم که شده بهتره گذشت کنی ))
    می خواستم بگویم با وجوده این اوست که باید بابت تمام بلاهایی که ان مدت بر سرم اورده عذر خواهی کند ،اما می دانم ومی فهمم که اوهر گز این کار نخواهد کرد .این را هم می درک می کنم که مردی به سن وسال اقام دیکر قادر نخواهدبود رفتارهای خود را اصلاح نمی کند حتی به این فکر کند که شاید دخترش هم حقی در زندگی دارد .در حقیقت دل من جای دیگری خون بود .از امیر علی .از تفاوتهایی که سالیان سال ما بین او ومادختر ها گذاشته می شد .از قبل سنگ امیر وطرفداری های اقا ازاو ،دل شکسته بودم واز اینکه به جای تکیه گاه وپشتی بان ،بلای جانم شده بود ند ،دلم گرفته بود. راستی که یک دختر ،بی توجه وبی محبت پدر ،چقدر تنها وبی پناه می شد.
    از جایم بلند شدم وهمراه عزیز به سمت اقا ولی رفتم که نزدیک در خوروجی خانه ایستاده بودند.مادرم ،خواهرهایم ،طلعت خانوم ،مرضیه وحمیدرضا هم کمی ان طرف تر نشسته بودند وما را می پاییدند.
    اقا ولی با مشاهده من ک هسمتشان می رفتم لبخندی بزرگ بر لب اورد وگفت:به به عروس خوشگلم .
    خجالت زده سر ب هزیر انداختم وقدم اهسته کردم .عزیز دست در بازویم انداخت ومرا به سمت اقام کشید وبه او گفت :کاظم جان !قربونت برم مادر !سپیده اومده معذرت بخواهی .بیا ببخشش وحلالش کن .
    در دل پوز خندی زدم وفکر کردم به راستی اوباید مرا حلال کند یا من اورا؟!
    صدای محکم اقا افکارم را از هم گسست :

    -اگر نبخشیده بودمش که حالا اینجا نبودم .اما گر می خواد از ته دل حلالش کنم باید بره از برادش واز اون هم عذر خواهی کنه که تا این کارونکنه حق نداره پاتوی اون خونه بگذاره .
    از شدت حرص وغضب در حال انفجازر بودم .اما سعی کردم بر خود مسلط باشم .فقط به ارامی گفتم :اگر قرار با بود حرف امیر باشه شوهر نمی کردم واز همون اول می رفتم دست بوسی سوگولی خانواده تادل شمارو هم به دست بیارم .
    صدای سیلی ای که به صورتم خورپاسخ بی منطقی ام بود که در یافت کردم

  4. این کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #43
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    یک طرف صورتم داغ شده بود ومی سوخت ،گرچه سوزشش به اندازه سوزش دل بی پناه وشکسته ام نمی رسید !حرص وبغض شدید تر از قبل بر گلویم چنگ انداخت .اقاولی سعی داشت میانه رابگیرد وعزیز از حاضر جوابی ام گله کرد !غلیرضا خود را جلو انداخت وکلام قاطع او سکوتی سنگین بر فضا حاکم کرد .



    -کاظم اقا !سپیده از امروز زن قانونیه منه .من اجازه نمیدم که حتی شما بهش بی احرمتی کنید .



    صدایی بی اختیار از هنجره ام بیرون دوید .



    -شنیدید !من دیگر دختر شما نیستم !همون طور که از اول می خواستید !دیگه از شرم راحت شدید !حالا می تونید فکر کنید من یه کابوس توی زندگیتون بودم ودیگه تموم شدم ! دیگه تموم شدم !تموم تر از محبوب ومنیژه!تموم تر از هر چیزنا تموم توی زندگی تون .من دیگه به شما نیازی ندارم ،نه پولتون ! نه به کتک هاتون ! نه به بی توجهی هاتون ....نه به سایه تون که توی بد ترین لحظات زندگیم ،بالای سرم نبود !



    همه ساکت بودن وفقط صدای بالا کشیدنهای بینی بعضی ها نشان از این داشت که گوشه وکناراشکی در حال ریختن است .اشکهایی که هیچ زمان برایم سودی بداشت. حرفهایم که تمام شد علیرضادرستش را پشت کمرم گذاشت ودر حالی که مرا به سمت در خوروجی هدایت می کرد گفت:بیا بریم بیرون یک کم هوا بخور.



    علیرضا قدمهایش راکمی تندتر کرد وگفت :بجنب دیگه دختر .



    از حیاط که خارج شدیم مادرم وسعیده به دنبالمان امد ند . مادر گریه کنان به سمتمان امد .دست علیرضا در یک دستش ودست یخ زده ی مرا در دست دیگرش گرفت وبعد دستهای مارا روی هم قرار داد. وجودم از سرمای اسفند ماه ونگاه اقام یخ زده ودستم مانند چوب ،سرد وبی احساس بود .حتی گرمای دست بزرگ واستوخانی علیرضا نیز ذره ای شور زندگی در ان ندمید.



    مامان زرین به به علیرضا نگاه کرد وبا اندوه گفت:پسرم !این دختر توی خونه پدرش که خیری ندید ،اما توخوشبختش کن .



    بعد صورت هردویمان را بوسید.سعیده به اغوش من پرید وهق هق گریه را سر داد .با گریه های او من هم طاقت از کف دادم .بالاخره با تشر های مادر ،سعیده مرا رها کرد وپلتوی مرا که روی دوشش بود ،بر شانه های من گذاشت ،بعد من وعلیرضا سوار پیکان سبز رنگ اوشدیم وبا سرعت از ان ادم هایی که هر کدام در زندگی من نقش داشتند گریختیم.



    داخل ماشین به حال خود نبودم وهمان طور اشک می ریختم که متوجه شدم علیرضا بسته ای دستمال کاغذی مقابلم گرفته است .اهسته وبا نفسهای منقطع تشکر کرده وچناد دستمال برداشتم .



    -الان بیشتر از نیم ساعته داری گریه می کنی !فکر نمی کنی دیگه کافی باشه ...البته به تو حق میدم،اما دیگه همه چیز تموم شد. یک کم فکر کن ...الان ساعت نزدیک دوازده شبه وتنها وبدون دلهره داری توی خیابون گشت می زنی !این یعنی اینکه زندگی تو تغییری اساسی کرده .



    باشنیدن حرفهایش کم کم ارام گرفتم .راستی این من بودم که همراه علیرضا ،ان موقع شب در خیابان بودم ؟!



    سرم را بالا گرفتم ،خیلی از محل خودمان دور شده بودیم .حس کردم او راه خارج از شهر را در پیش گرفته است.لحظه ای اندوهم رافراموش کردم وپرسیدم :ما داریم کجا میریم ؟!



    او خون سرد وراحتی پاسخ داد :لواسان !



    به سختی جلوی فریادکشیدنم را گرفتم .



    -چرا؟اصلا چی شد که یک مرتبه به این فکر افتادی ؟

    -یک مرتبه نبود .من ومامان از قبل برنامه ریزی کرده بودیم .


    وقبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم ادامه داد:البته قرار بود قبل از راه افتادنمون مامان توجیهت کنه ، که با لطفه اقا جانت والبته سخن رانیه شما !این وظیفه به دوش من افتاد .



    با پوزخندی مضطربانه گفتم :چه توجیهی برای این کار وجود داره ؟



    او لحظه ای مکث کرد .اب دهانش را قورت داد ودر حالی که سعی می کرد خود را همچنان خونسرد بنمایاند گفت :خب ....هیچ کس غیر از از خانواده درجه یک من خبر نداره که تو از امشب خواهر کو چولوی من شدی !همه تور دیگه ای فکر می کنند واین ماه عسل جسورانه ما ،راه را برای هر کنجکاوی ای می بنده !این ویلایی را هم که خواهی دید ،ویلای پدر یکی از بهترین دوستان منه .اون از اول درجریان مسائل ما بوده وبا کمال میل والبته اصرار خودش کیلید ویلاشون رو به من داد ...لازم نیست نگران باشی.من کار مهمی دارم که باید چند هفته ای برم سفر ...بگذریم ...در هال فکر کنم یک مدتی تنها یی توی طبیعت برات مفید باشه .



    -یعنی باید چند هفته ای توی یک ویلا ی خالی تنها باشم.



    علیرضا از وحشتی وحیرتی که در صدای بغض دارم بودباصداخندیدوگفت :نه دختر جان !به نظر این قدر بی فکر می ایم ؟انجا زن وشوهرمیان سالی هستند که بادختر ده ساله ،دوازده سالشون به عنوان سرایدار توی سوئیت مجزا از ساختمان زندگی می کنند .ادمهای خوبی هستندو فکر کنم از اهالی روستایی نزدیک تنکابن باشند ....هشت ،نه سالی میشه که اونجا زندگی می کنند وسه تا از دختر هاشون روهم شوهر دادند.یک مغازه معاملات ملکی هم نزدیک ویلاست که از دوستان خانوادگی این دوست منه وهر وقت مشکلی داشتی می تونی بااون در میون بگذاری .تلفن هم اگر خواستی توی همون مغازه هست .البته من قبل از رفتن سفارش تورو به اقای جعفری می کنم .پیر مرد خوبیه .....دیگه مشکلی نیست ؟



    بادست چند تار مو ئی را که یک طرف صورتم ریخته بود پشت گوش داده وگفتم :نمی دونم !



    او اهی بلند از درون سینه بیرون فرستاد ودر حال دنده عوض کردن گفت :فعلا یه چرتی بزن تابعد.



    با حالتی حق به جانب گفتم :نمی تونم این قدر راحت چرت بزنم ....البته فکر نکنید ترسیدم یا اصلا برام مهمه که در اینده چه اتفاقی برایم میفته ...! من فقط سوال دارم .....یک عالمه سوال که بی جوابه وحالا ....یعنی درست همین حالا بذهنه خواب زده ام رسیده .



    -می خوای بگی تاحالا ذهنت خواب بوده ونمی دانستی داری چه کار می کنی ؟یا اینکه الان فکرت درست کار نمی کنه ؟!



    -اتفاقا الان فکرم خوب فکر می کنه .....مثل اینکه یک مرتبه شوکه شدم ...من قضیه رو خیلی ساده گرفته بودم ....خیلی بچگانه فکر کرده بودم و......خودخواهانه ...اما حالا دارم یواش یواش می فهمم می فهمم که خلی عجیبه !



    او بی حوصله انگشتان بلندش را بین موهای اندک مجعدش کشید .گفت:ببین!من امشب خیلی خسته ام .هم از لحاظ روحی وهم از لحاظ جسمی .به من فرصت بده فردا جواب تمام سوالهات رو میدم .



    -اون وقت من تاصبح نمی تونم بخوابم .



    -اگر من جواب سوال های بی انتهای تورو بدم ،فکر می کنی شب اروم می خوابی ؟!



    مستاصل بودم ودر دل اورا تایید می کردم ،اما کنجکاوی به جانم افتاده وارامم نمی گذاشت.



    هنگامی که پاسخی نشنید کمی خم شد.در داشبرد را باز کرد وورقی قرص دردامنم انداخت وگفت:فلاسک اب زیر صندلیه .یکی از این قرصهارو بخور وسعی کن بخوابی .



    -اینها که قرصهای خودمه.



    -محبوبه اینهارو به من داد.ساکت رو هم اون بست .صندوق عقبه .....راستی لباست که ازارت نمی ده .....

    ونگاهی به شکمم انداخت وادامه داد :البته فکر کنم کمرش خیلی تنگ باشه شکمت دردنگیره؟!


    -بخور دیکه ؟



    -چیرو؟!



    -قرصت رو .زود تر بخور که اگر نخوری فکر کنم تاصبح مغز من رو بخوری !



    بجای اینکه از حرفش خنده ام بگیره ،عصبی شدم وبا حرص دوتا از قرصهارا بیرون اوردم ،در دهان گذاشتم وبلا فاصله رویش اب سر کشیدم که با ناراحتی گفت:ای وای ! چرا دوتا خوردی ؟نکنه بمیری ؟این قرصها قوی بود ها !



    با همان حرص گفتم :نعشم روی دستتئن نمی مونه ! تازه اگر هم مردم خیلی ها از دستم راحت میشن !



    فکر می کردم ناراحت شود ! نصیحتم کند ،دلداری ام دهد ،اما با خونسردی گفت:اینکه درد سر سازی حرفی توش نیست ! اما گمون نکنم کسی از مرگت خوشحال بشه .باور کن حتی اون امیر علی کله خراب هم غصه می خوره !



    این بار حقیقتا متعجب بودم .این مرد که بود ؟حس می کردم تا ان لحظه هر گز او را درست ندیده ونشناخته ام .علیرضای کم حرف وکم پیدا که همیشه سرش در کار خودش بود وبه غیر از دایی ناصر وگاهی امیر با کسی دم خور نمی شدوحتی در مهمانی های خانواده گی هم کمتر حضور پیدا می کرد .بهانه اش هم همیشه درس وکار بود .در کل حالاتش بگونه ای بود که گویی جزبه دل مشغولیهای خود به چیزدیگری توجهی ندارد ،اما اوحالا کنار من بود !فدا کارانه همسر من شده بود ومرا به ماه عسلی ساختگی می برد تا از جانب خانواده ام سوال پیچ نشوم وازاری نبینم .بی اختیار به نیم رخش نگاه کردم .چهره اش شباهت چندانی به حسام نداشت .لبهایش اندکی پهن وبر جسته باحالتی معمولی ونه چندان جذاب بودند . بینی اش مانند بینی اقا ولی کمی عقابی اما کوچک تر بود وچشمانش که هنوز رنگ دقیق انها را نمی دانستم در تاریکی ، هنگام عبور ماشینها یی از روبه رو یمان ، نورچراغها رابا برق خاصی منعکس می کرد .



    -قرص ها هنوز اثر نکرده !؟



    باشنیدن صدایش متوجه شدم لحظاتی است که بی اختیار براندازش می کنم .شرم گین از رفتار غیرمعغولم نگاهم را به خیابان دوختم .



    -حالا خوب شد دوتا خوردی !ببین اگر فکر می کنی حتی حالت خواب الودگی بهت دست نداده یکی دیگه بخور !



    سرم را به شیشه تکیه دادم وپالتویم را به خودپیچیده وگفتم :داشتم فکر می کردم شما چه جورادمی هستید ؟



    او پوز خندی زد وگفت :فرصت برای شناختن من زیاده ،ذهن حساست رو خسته نکن وبه جای من به اینه فکر کن ،به فردا ....به سال بعد ....به اینکه باید چه کارهایی انجام بدی .البته باز هم توصیع می کنم زیاده روی نکنی .



    در ذهنم تکرار کردم (فردا !!اینده !)واژه هایی که معنایی بسیار غریب وگنگ،برایم داشتنند .



    کم کم قرصها تا ثیر خود رابر پلکهای غم دارم گذاشت .دقایقی بود از شهر خارج شده بودیم که خواب فرو رفتم .

    فصل 27


    اولین روز زندگی ام با علیرضا روز جالب وخاطره انگیزی بود .در انروز با وجود دردواندوه عمیقی که در تا رو بود وجودم خانه داشت ،حس کردم درهای دنیا ی تازه ای به رویم باز شده است .دنیایی از باید ها ونباید ها در ان خبری نبود .دنبایی که ترس ودلهوره در ان جایی نداشت ،گرچه از ان حالت لذت نمی بردم اما رنج هم نمی کشیدم .من از دنای پرتنش وسیاه گذشته ، یک قدم پیش گذاشته ووارد مرحله خاکستری زندگی شده بودم .مرحله ای که گویی زمان در ان متوقف گشته ومن کم تر وجود داشتم .درست مثل ناظری که اطرافش را می بیند اما خودش نقش خاشی ندارد! در کل حال عجیبی ونا اشنایی داشتم که توصیفش کمی دشوار است .



    ان شب ،ان دو ارام بخش چنان تاثیری بر من گذاشت که حتی نفهمیدم چگونه وچه زمانی به ویلا رسیدیم فقط به یاد دارم وقتی با صدای تقه ای که به در خورد ،چشم باز کردم ،نور خورشید تمام اتاق را پوشانده بود !



    -سپیده !حالت خوبه ؟



    صدای جدیه علیرضا بود .از اینکه نگرانش کرده بودم شرمنده بودم .پس لب باز کردم وبا صدای بشدت خواب الوده گفتم :بله ! خوبم ....فقط خواب بودم .



    لحن او ناگهان بشدت شوخ شد .



    -فکر کردم خدای ناکرده اون قرصها کارت رو ساخته !اخه ساعت دوازده ظهره !



    فکر کردم :(دوازده ! )وخجالت کشیدم ،اما شرمم ان چنان نبود که مرا از تخت پایین بیاورد .چشمانم هنوز تمنا یخواب داشت وذهنم می خواست باز هم از اطراف بی خبر باشد.بعد هم فکر کردم بیداریاخواب بودن من چه تاثیری برزندگی من واطرافیانم دارد ، پس همان بهترکه خواب باشم !



    -علیرضا خان ! من حالم زیادخوب نیست .می خوام استراحت کنم .



    او بی توجه به حرف من گفت :دارم میام تو !اومدم .



    در به ارامی بازشد .ان قدر ارام که توانستم دستی به صورت وچشمان خواب الودم بکشم وروی تخت بنشینم .



    او اهسته وارد شد .چهره اش چون همیشه عادی وخونسرد بود وبی تفاوت به نظر می رسید. بر خلافه من که لباس شب گذشته رابه تن داشتم ،کت وشلوار رابا پیراهنی ابی تیره ، ژاکتی سیاه وجینی سرمه ای عوض کرده بود .به محض دیدن من گفت:من تا سه چهار ساعت دیگه راهی هستم .باید زود تر اماده بشی که تورو با اهل این ویلا ،خوده ویلا ، اقای جعفری بنگاه دار ومناطق دیدنی وزیبا این اطراف اشنا کنم .پس بجنب که وقت کمه ! من میرم توی باغ .تو فقط بیست دقیقه فرصت داری حاضر واماده بری توی اشپز خونه صبحانه بخوری وبعد بیا ی کنار استخر .



    بعد در حالی که از اتاق خارج می شد تکرار کرد :فقط بیست دقیقه !



    با بی حالی نگاهی به اطراف انداختم .در اتاق کوچکی بودم که با وسایلی اندک وساده ،اما تمیز ومرتب پر شده بود وپنجره بسیار بزرگش درست رو به افتاب بود .

    بی انکه توجه زیاد یبه حرفهای علیرضا بکنم سر فرصت کار هایم را انجام دادم .به اشپزخانه رفتم .کمی از صبحانه ای که روی میز چیده شده بود خوردم ووارد محوطه ویلا شدم .مطمئنم اگر حال روحی خوبی داشتم با مشاهده وسعت وزیبایی محوطه مشجر واستخر پر اب وزیبایی که مقابلم بود فریادی از شعف می کشیدم .اما ان لحظه فقط فکرکردم ای کاش می توانستم از ان محیط لذت ببرم .ای کاش حسام در گوشه ای از این دنیا نفس می کشید تا چشمان من ان طور که باید دنیای تازه اش را می کاوید !


    نزدیک بود دباره چشمانم باز به اشک بنشیند که حس کردم دستی نرم انگشتان یک دستم را در میان گرفت .متعجب به دختر بچه ریز نقش وسفیدی رویی که گونه هایش از فرط شور زندگی به سرخی انار بود وبه من لبخند می زد ،نگاه کردم .وقتی دید متوجهش هستم باصدایی نازک ودمست داشتنی گفت :عمو علی گفتند شمارو ببرم پیششون .



    حیرت زده تکرار کردم :عمو علی ؟!



    -عمو علی گفته چون شما دیر کردید با ید تا ته باغ برید دنبالشون .



    چند قدمی جلو رفت .روی چند پله منتهی به باغ بودیم که ایستادم وگفتم :من بد قولی کردم ، توچه گناهی داری که باید این راه رو همراهم بیای ؟!



    او خنده ای کرد وگفت :من این راهو روزی ده بار میرمو میام !.



    ودوباره دستم را به دنبال خود کشید .همان طور که از میان درختان خشکی که هنوز سرما فرصته جوانه زدن به انها نداده بود می گذشتیم گفت :مامانم میگه قرار شما یک ماهی ،اینجا بمونید .....از تنهایی دلتون نمی گیره ؟



    -نه گاهی دل ادم از جمع می گیره واون موقع تنهایی زیاد دلگیر کننده نیست !راستی اینجا باغ گیلاسه ،درسته ؟



    نمی خواستم باز هم سوال پیچم کند وموفق هم شدم ، چرا که دیگه از باغ ودرختان باغ حرف زدیم .



    به انتهای باغ که رسیدیم ، علی رضا را دیدم که مشغول شکستن شاخه یکی از درختان بود .



    -چرا شاخه رو میشکنید ؟خوبه ینفر انگشت شمارو بشکنه ؟!



    لحن ارام وشماتت بارم ،نگاه علیرضا را متوجه ماکرد .لبخندی بر لب اورد وگفت :دلسوزی برای یک درخت ؟!البته یک جورهایی قابل تحسینه اما باید عرض کنم این شاخه خشک شده وباید چیده بشه .



    -خوب میتونید به جای اینکه این طور به درخت فشار بیارید باقیچی باغ بونی شاخه رو رو جدا کنید .



    اودستانش را به علامت تسلیم بالا برد ورو به دخترک گفت :سرو ناز خاتون !بدو برو اون قیچی باغ بونی رو از بابات بگیر بگذار لب پنجره !



    دختر خنده ای شاد وکودکانه سرداد وگفت :چرا لب پنجره ؟!



    -برای اینکه این خانم زیاد اینجا بیکار نباشه وخودش بعدا زحمت این شاخه رو بکشه .حالا زود تر برو دیگه !



    به سمت او خیز برداشت ودستانش را محکم به هم کوبید .سروناز کوچک نیز با همان خنده ها ی بی الایش به حالت دو از ما دور شد.



    با نگاه اورا دنبال می کردم که بی اختیار نامش را زم زمه کردم وگفتم :سروناز ! چه اسم قشنگی !



    -اره اسم قشنگیه ،اما نیمی از اون به این دختر نمیاد!



    -منظورتون چیه ؟



    -سرو همیشه نشانه قامت کشیده وبلند وناز هم برای توصیف چهره های زیبا وملوس به کار برده میشه .این دختر واقعا چهره دوست داشتنی وبانمکی داره ، اما نسبت به سن وسالش ریز نقش وظریفه.



    -درسته البته ممکنه وقتی بزرگ بشه دختر کوتاه قدی نشه .

    -بعید می دونم ....


    دستهایش را درون جیبها فرو برد ودر حالی که شروع به راه رفتن می کرد ،ادامه داد : بنظر من ادم وقتی می خواد اسم انتخاب کنه باید خیلی دقیق باشه .حتما دیدی کسی اسمش رشیداست وقدش بسیار کوتاه .یا اسمش زیبا ست ،اما زشت است یا اسمش لطیفه است اما ذره ای لطافت ندارد ....مرضیه هم اسم دخترش را گذاشته رعنا ،اگر دخترش کوتاه قد شود چه ؟!



    -با اینکه حرفهاتون رو قبول دارم ،اما شاید خانواده ها به این امید این اسا می رو روی بچه هاشون می گذارند که اونها این صفات رو به دست بیارند ....مثلا کسی که اسم پسرش رو می گذاره رستم ،ارزو داره اون مثل رستم ،قوی وپهلوان وجوانمرد بار بیاد.یا اگر اسم دخترش رو می گذاره عاطفه ، می خواد دخترش مهربان وباعاطفه باشه . بعضی ها هم از اهنگ بیان یک اسم لذت می برند وزیاد به معنی اون کاری ندارند ......خوب دیگه بهتره از این بحث بگذریم وبه سوال های من برسیم !



    او خنده ای کرد وگفت :مستقیم رفتی سر اصل مطلب !حالا بپرس ،من جواب میدم .



    -می دونید ....تا دیروز همه چیز رو خیلی ساده گرفته بودم ....یک جورساده نگیری خود خواهانه .من می خواستم خلاص بشم .البته راه دیگه ای هم برام بود ،اما وقتی طلعت خانم پیش قدم شد ،نتونستم رویش را رو زمین بندازم .من خوب می فهمم شما وخانواده تون چه فدا کاری بزرگی در حق من کردید ....اما درک این فداکاری از جانب شما یک کم برام عجیبه ...در حقیقت کاری روکه ما انجام دادیم زیاد منطقی به بظر نمی رسه .شما چطور راضی شدید اسم من تو شناسنامه تون ثبت بشه وبعد خط بخوره .این به ضرراینده ودر واقع اذدواج اصیلیتونه .



    او پوزخندی زد .دقایقی سکوت کرد وبعد در حالی که هردو ،قدمهایمان را اهسته تر می کردیم گفت: مادرم همیشه تورو دوست داشته .این رو خیلی خو میدونی وتوی خونه هروقت حرف اذدواج پیش می اومد می گفت سپیده باید عروس خودم بشه .البته به هیچ کدوم از ما اشاره ای نمی کرد !اما طوری حرف می زد انگار داره میگه باید یکی از ما تورو انتخواب کنیم وبلاخره فهمیدیم حسام تورو انتخواب کرده ،اون هم نه به خاطر حرف مامان ،به خاطر دل خودش .بعد از شهید شدن حسام ،اوضاع مامان وبابا خیلی به هم ریخت .بابا تا مرزسکته قلبی رفت ومامان مدتی در بیمارستان بستری بود .وقتی فهمید تو بابت چقدر توی در دسر افتادی ورابطت با خانواده ات به هم ریخته نتونستیم بی تفا وت بمونیم .مامان اول با مادرت صحبت کرد که اجازه بدن تو با ما به عنوان دخترشون زندگی کنی .اما مادرت گفت محال اقات همچین اجازه ای رو بده ،بعد مامان به مرضیه سفارش کرد هوای تورو داشته باشه .خوب اوضاع روحی وجسمی تو وحرف وحدیثی که پشت سرت توی محل وفامیل درست شده بود باعث وبانی اش هم خود خانواده ات بودن مارو خیلی برات نگران می کرد .به خصوص که تموم این مشکلات بابت حسام بود واین مسلم بود که حسام هم داره عذاب می کشه . مامان خوب می دونست حسام چقدر به تو علاقه داشت .این ماجرا ادام هداشت تا اون شب که مرضیه خواب حسام رو دید وبا گریه وزا ری خوابش را برای ما تعریف کرد .راستش رو بخوای خود من این پیشنهاد رو دادم وبه همین دلا یلی که گفتی اول همه تردید داشتند ،اما بالاخره قانع شدند که این بهترین راهه .فقط بدون که من بی فکرو از روی احساسات محض،تصمیم نگرفتم .اشنایی توی ثبت احوال دارم که خیلی راحت می تونه برام شناسنامه المثنی بگیره والبته پاک پاک .پس می بینی که دردسری برایم درست نکردی .اون حتی برای توهم شناسنامه دیگه ای صادر می کنه وما هردو مون خیلی راحت راحت می تونیم اذدواج کنیم .



    با اخم گفتم :من بیشتر برای شنا سنامه شما نگران بودم ،نه خودم !



    -بلاخره چی دختر جون ؟!تو فقط هجده سالته ،فرصت زیادی برای ساختن دوباره خودت داری وبا این روح احساس واین بی تجربگی نمی تونی تا اخر عمر تنها بمونی .



    -من می خوام درس بخونم ....ما به هم قول دادیم که وارد دانشگاه بشیم .می خوام درس بخونم ،روی پای خودم بایستم وبه همه ،بخصوص به اقام وامیر ثابت کنم که میشه بدون وابستگی به مردها هم زندگی خوبی داشت .



    -هیچ مرد وزنی بدون وابستگی به هم زندگی خوبی داشت .



    -من حسام رو دارم !یا دتون رفت ؟



    ایستا د .سرش را به سمت من برگرداند وچشمانش را که نم اشک ،تر بود به چهره مصمم وچشمان یخ زده ام دوخت .

    تا زمانی که به اتاق مجزای نزدیک در ورودی ویلابرسیم ،دیگر هیچ یک کلامی بر زبان نیاوردیم .


    عمو قدیر وهمسرش ،سامیه خانم ،انسانهای خوب وارامی به نظر می رسید ند و هردوسعی داشتند به من اطمینان دهند که می توانم با انها راحت باشم وهر کاری دارم یا هرچه می خواهم بدون تعارف بر زبان اورم . پس از اشنایی با ان دو ،من وعلیرضا از ویلا بیرون رفتیم وپس از پنج دقیقه پیاده در چند کوچه پایین تر از کوچه ای که ویلا در ان بود ،به بنگاه کوچک وجمع وجور اقای جعفری رسیدیم . او مردی حدود شصت وچند سال نشان می داد ومردی جوان نیز که پسر ش معرفی شد با او همکاری می کرد .



    رفتارشان کمی رسمی ، اما حسن نیت به نظر می رسید . از بنگاه که خارج شدیم گفتم :اینجا همه شما راخیلی خوب می شناسند وبه شما احترام می گذارند .



    -به نظر ت عجیبه ؟



    به سوالش پاسخ ندادم واو ادامه داد :من سالهاست این خانواده رو می شناسم وبا دوستانم به این ویلا امدیم .درضمن این دوستم ،یعنی احمد ،توی همین ویلا چند تا از مبارزین رو تحت تعقیب بودند مخفی کرده بوده .همین جوونی روی هم که دیدی یکی از اون ادمهابود . من چند مرتبه براشون روزنامه وکتاب اوردم ....تو ضیحات کافی بود ؟



    از لحنش رنجیدم وگفتم :معذرت می خوام !مثل اینکه زیادی سوال می پرسم .



    -نه اتفاقا خوبه که هرچیزی رو به راحتی قبول نمی کنی .



    وارد کوچه پهنی شدیم که تنها چهار ویلای نیمه سازدر ان قرار داشت .علیرضا با دست تنها ی کوچه که بنظر می رسید شیب تندی دارد اشاره کرد وگفت :از اون سرازیری که پایین بریم بعد پنج دقیقه پیاده روی به رود خانه می رسیم که منظره خیلی زیبایی هم داره .هروقت حوصله ات سر رفت بیا این اطراف قدم بزن .صدای اب خیلی ادم رو اروم می کنه .من خودم چند مرتبه اینجا اومدم .



    -شما چرا ؟نکنه شما هم مثل من عزیزی رو از دست دادید ؟!



    وقتی لب به دندان گزید باشرمندگی گفتم :ببخشید !سوال بی موردی پرسیدم .



    به رود خانه که رسیدیم متوجه شدم راست می کویید .راستی که اوای سر شار از زندگی به رودخانه که رسیدیم متوجه شدم راست می گوییذ .راسیت که اوای سر شار از زندگی رودخانه ومنظره چشم نواز ان با درختان وبوته های خشک اطرافش حتی دل پردرد مرا اندکی ارام می کرد ،مانند مرهم سبکی که روی زخمی عمیق بگذارند تا لحظه ای درد طاقت فرسایش تسکین یابد .دردی که می دانی باز هم با تمام قوا نفس تورا در سینه حبس خواهد کرد .



    وقتی به ویلا باز گشتیم عمو قدیر بساط جوجه کباب را به پا کرده بود وتا وقتی ما دست ورویمان رابشوییم انها سفره رنگینی در تراس بزرگ پهن کرده بود ند .به خواهش علیرضا انها باما هم سفره شده ومن پس از مدتها غذا ی دلچسبی در محیطی صمیمی ودوستانه خوردم .تازه انجا بود که متوجه شدم چقدر کم غذا تر از سابق شده ام ،چرا که با وجود ان غذا ی لذیذ ومحیط دلپذیر (حتی از سروناز کوچک هم کمتر خوردم!)این جمله ای بود که عمو قدیر با تعجب درمورد من گفت .



    خرشید کم کم غروب می کرد که علیرضا قصد رفتن کرد وبرای خداحافظی به اتاقی که شب قبل را در ان سپری کرده بودم امد .بسته ای اسکناس روی تخت گذاشت وگفت :ممکنه لازم بشه



    -ولی من به پول نیازی ندارم .



    -می دونم .ولی به هر دلیلی ممکنه نیازی پیدا کنی .



    بعد با پوذخندی ادامه داد :چه می دونم ؟!فکر کن خرجی گرفتی !



    وارام خندید ،اما چهره جدی من اجازه نداد به خننده اش ادامه دهد .کمی را جمع وجور کرد وگفت :توی اتاق بغلی یک کتاب خونه کوچیک هست .

    -ممنون که گفتید .
    -من دیگه میرم ...مواظب خودت باش.


    به خاطر تمام زحماتی که برایم کشیده بود تا جلوی در اصلی به استقبالش رفتم .خانواده عمو قدیر هم امده بودند .وقتی خواست سوار ماشین شود ،لحظه ای از ان سوی ماشین نگاهم کرد ودوباره گفت :مواظب خودت باش .



    -من تمام زندگی اینده ام رو مدیون شما هستم ....هرچی بیشتر بگذره بیشتر می فهمم چه لطفی در حق من کردید .



    بی حوصله وجدی گفت :اما این کار رو به خاطر حسام انجام دادیم !خداحافظ .



    ورفت وان وقت بود که تلا لو نور نارنجی رنگ خورشید ،فهمیدم چشمانه او چه رنگی دارد .رنگ غروب !


  6. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #44
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    فصل بیست و هشتم


    حدود یک هفته گذشت. در آن مدت من نامه ای مفصل برای پیمان نوشتم و از عمو قدیر خواهش کردم وقتی برای خرید بیرون می رود آن را برایم پست کند. یکبار هم از بنگاه آقای جعفری با او تماس گرفتم. پیمان ناراحت بود از اینکه چرا عجله کرده ام و از طرفی هم خوشحال بود که در بین خانواده حسام هستم. همان جا فهمیدم پوری و امیرعلی قرار است برای بعد از عید عروسی کنند. پیمان هم از پوری خشمگین بود و می گفت با پوری سرسنگین است و دیگر زیاد با او صحبت نمی کند. بعد از اینکه حرفهایمان تمام شد همان جا با اصرار فراوان پول مکالمه ام را پرداختم و زنگی هم به طلعت خانم زدم. او با شنیدن صدایم خیلی خوشحال شد، با نگرانی حالم را پرسید و مرتب سفارش می کرد بیشتر هوای خودم را داشته باشم.
    در آن مدت خانواده عمو قدیر تلاش زیادی کردند تا به من نزدیک شوند. اما با وجودی که آنها به نظرم انسانهای خوبی می آمدند، هیچ گونه تمایلی برای برقراری ارتباط نداشتم. در حقیقت خلوت خود را به هر چیزی ترجیح می دادم و اکثر اوقاتم را کنار رودخانه سپری می کردم. آنجا می نشستم و بی آنکه چیزی بخوانم یا بنویسم، ساعتها فکر می کردم. به گذشته، به حسام، به اینکه چگونه زنده ام و گاهی هم بی آنکه اندیشه ای در ذهنم باشد به حرکت آب خیره می شدم.



    **********

    غروب یک روز ابری و سرد، در حالی که پالتویم را محکم به دور خود پیچیده بودم، کنار رودخانه نشسته و افسون حرکت کند خورشید به سمت مغرب بودم. خورشید با تمام بزرگی و ابهتش کم کم از نظر من محو می شد، اما انوار طلایی، نارنجی و ارغوانی اش همچنان در اسمان پخش بود و منظره بسیار زیبایی به وجود می آورد. انگار به سختی دل از آسمان می کند! لحظه ای قامت حسام در نظرم آمد. درست مانند همان روزی که از دانشگاه باز می گشت و من مضطرب و نگران روی بام انتظارش را می کشیدم. بی اختیار به یاد شعری از شاملو افتادم. شعری که حالا با تمام قدرت، کلمه به کلمه، در ذهنم تکرار می شد و احساس خفته ای را در من زنده می کرد. نیاز سرودن! یا حتی شعر خواندن، حتی اگر سراینده شخص دیگری باشد. ابتدا لبهایم به آرامی تکان می خورد و کم کم واژه ها با نوایی لرزان میان لبهایم بیرون دوید.

    قناعت وار
    تکیده بود
    باریک و بلند
    چونان پیامی دشوار
    در لغتی
    با چشمانی
    از سوال و
    عسل
    و رخساری بر تافته
    از حقیقت و باد
    مردی با گردشِ آب
    مردی مختصر
    که خلاصه خود بود.
    خرخاکی ها در جنازه ات به سؤظن می نگرند.
    *
    جاده ها با خاطره قدمهای تو بیدار می مانند
    که روز را پیش باز می رفتی،
    هر چند
    سپیده
    تو را
    از آن بیشتر دمید
    که خروسان
    بانگ سحر کنند.

    دقایقی بی خبر از اطرافم بودم و شیار باریک اشکهایم بر روی گونه ها ماسیده بود.
    -هوا داره تاریک میشه. تو از تاریکی نمی ترسی؟
    صدایش مانند پژواکی گنگ به گوشم رسید و من آهسته به مردی که کنارم ایستاده بود نگاه کردم.
    -سلام!
    -سلام! پرسیدم تو از تاریکی نمی ترسی؟
    من که انگار به جای او با خودم حرف میزدم، گفتم: «تمام چیزهایی که ازشون می ترسیدم به سرم اومد! دیگه نه از تاریکی می ترسم، نه از تنهایی. نه تنها موندن توی تاریکی!»
    او که حس کرده بود به حال خود نیستم دست زیر بازویم انداخت و همان طور که حرف میزد مرا به سمت ویلا هدایت کرد.
    -بسیار خب، خانم شجاع! فردا سال تحویل میشه و من اومدم که نه تو تنها بمونی و نه من، چون برخلاف تو من از تنهایی می ترسم. یعنی می ترسم که به تنهایی عادت کنم و موقعی به خودم بیام که دیگه هیچ کس دور و برم نباشه.


    **********

    دو دختر بزرگتر عمو قدیر به همراه همسران و فرزندان خود برای سال تحویل از رودهن نزد پدر و مادرشان آمده بودند و حسابی ویلا را شلوغ و پر سر و صدا کرده بودند.
    نیم ساعت مانده به تحویل سال، سامیه خانم به دنبال ما که در سالن بزرگ نزدیک بخاری نشسته بودیم آمد و اصرار کرد ما هم تنها نمانیم و با آنها باشیم. علیرضا بدش نمی آمد قبول کند، اما وقتی امتناع شدید و محکم مرا دید، او هم با عذرخواهی و تشکر دعوت سامیه خانم را رد کرد. زن مهربان با چهره ای گرفته ما را ترک کرد اما هنوز پنج دقیقه نگذشته، با سینی بزرگ که در آن هفت سینی کوچک چیده بود و شمعی روشن در میان آن گذاشته بود بازگشت و با لبخند گفت:«از هر چیزی که توی سفره خودمون بود یک کم توی این سینی گذاشتم. قرآن هم گذاشتم. اما آیینه ای که تو این جا بشه نداشتیم. زحمت این یکی رو خودتون بکشید. شگون داره. عیدتون هم مبارک.»
    او که رفت علیرضا با خوشحالی از روی مبل راحتی بلند شد، به سمت یکی از اتاقها رفت و لحظه ای بعد با آیینه ای بزرگ میز آرایش برگشت. نگاهی به من که بی تفاوت نگاهش می کردم انداخت و گفت:«به نظرت این رو کجا بگذارم؟ ای بابا! زود باش بگو کجا بهتره.... دستم خسته شد.»
    به میز جلو مبلی بزرگ و پهن وسط اتاق اشاره کرده و گفتم:«بهتره به اون میز تکیه اش بدی.»
    او آیینه را که نیمی از بدنش را پوشانیده بود به میز تکیه داد. بعد سینی هفت سین را مقابل آیینه کشید، خودش هم روبروی آن نشست و با لحنی دوستانه گفت:«سیده! روز اول عید رو با اون قیافه ات خراب نکن. پاشو بیا، اون رادیو رو هم بیار.»
    به او مدیون بودم. نمی خواستم دلش بگیرد. رادیوی جیبی اش را از روی مبل برداشتم و به سمت او رفتم. رادیو را به سرعت از من گرفت و شروع به گرفتن موج دلخواهش کرد. کنار سینی نشستم. نیمی از خودم و تمام علیرضا را در آیینه می دیدم. من آنجا چه می کردم؟! این مرد که بود که این طور صمیمی و راحت نزدیک من نشسته بود؟! خواستم برخیزم و فرار کنم، اما صدایی پر از شادی از رادیو آغاز سال 1358 را اعلام کرد.
    او با لبخندی بزرگ رادیو را میانمان قرار داد و رو به من که چهره ای مغموم و مات زده داشتم گفت:«عید شما مبارک!»
    بعد دست بزرگ و استخوانی اش را به طرفم دراز کرد. همان طور نگاهش می کردم که لبخندش را با چاشنی شرم، شیرین کرد و گفت:«این وقتها خواهر، برادر با هم دست می دهند و روبوسی می کنند.... حالا ما از خیر روبوسی گذشتیم! اما دست دادن که عیبی نداره!»
    حالت و لحنش دوستانه و برادرانه به نظر می رسید. با تردید دستم را بلند کردم و او محکم و مردانه دستم را فشرد، اما همان لحظه لبخندش محو شد و با نگرانی گفت:«چقدر دستت سرده!»
    معذب دستم را به آرامی از میان انگشتان گرمش بیرون کشیده و گفتم:«چرا شما برای سال تحویل نرفتید پیش خانواده؟»
    باز همان حالت شوخ را به خود گرفت:
    -مثل اینکه ما الان ماه عسل هستیم! اگر من بر می گشتم و کسی از اقوام تو یا حتی همسایه ها من رو می دیدند، اون وقت یک کم ناجور می شد... بگذریم... یک خبر دست اول برات دارم. قراره خونه رو بفروشیم و یک خونه جدید توی محله ای بهتر بخریم. این برای همه خوبه.
    از شنیدن آن خبر احساسی دوگانه داشتم. از طرفی از اینکه از آن محله قدیمی که هر جایش خاطره ای از حسام در خود داشت و از آن خانه ای که اتاق حسام و عطر او را در خود به یادگار داشت دور می شدم ناراحت و افسرده بودم اما از طرفی هم توان رویارویی با خانواده ام به خصوص آقا، امیر و پوری را نداشتم وبابت دوری از آنها احساس راحتی می کردم! چهره بی تفاوتم را که دید گفت:«این مدت که اینجا هستی برای تحصیلت برنامه ریزی کن. از سعیده خواستم کتابهای درسی ات رو بده به مادرم. البته به طور حتم متن کتابها تغییر می کنه، اما بد نسیت تا باز شدن دانشگاه ها کمی مرور کنی.... شاید یک هم روی این قیافه ماتم زده تاثیر داشته باشه!»
    همان طور که نگاهش می کردم اولین جمله ای که به ذهنم رسید بی پروا بر زبان آوردم:
    -شما خیلی دلتون برام می سوزه؟!... خودتون رو اذیت نکنید! به زندگی خودتون برسید. من هم کم کم خودم رو جمع و جور می کنم و به تحصیلم ادامه میدم. حتی شده به خاطر قولی هم که دادم، این جوری نمی مونم... فقط کمی به زمان نیاز دارم.
    با چهره ای جدی و اخمهایی در هم رفته گفت:«اگر بحث بر سر دلسوزی باشه، باید بگم ما این کار رو برای کس دیگری به جز تو انجام نمی دادیم.... همه ما تو رو دوست داریم و وقتی پای محبت در میون باشه آدمها هر کاری برای هم انجام می دهند، پس بهتره دیگه این فکرهای بیهوده رو به ذهنت راه ندی و بدونی درست مثل یک برادر مسئول، مراقبت هستم و حق دارم نگرانت باشم..... حالا بلند شو برو یک چایی دبش دم کن که توی این هوای سرد خیلی می چسبه.»
    تا زمانی که چای آماده شود در آشپزخانه ماندم. وقتی با سینی چای به اتاق برگشتم متوجه بسته ای به اندازه جعبه کفش شدم که در لفافی زیبا کنار سینی بزرگ هفت سین گذاشته بود. با لحنی سرد گفتم:«بهتره بیایید چایی رو روی مبل بنوشید، این طوری که نشستید کمرتون درد می گیره.»
    او که به خوبی متوجه کلام رسمی و سردم شده بود بی آنکه به روی خود بیاورد گفت:«همین جا بهتره! بد نیست ده دقیقه ای کنار هفت سین بنشینیم.»
    و با این حرف به من فهماند که باید همچنان کنارش باشم. سینی را کنار بسته کادو پیچ، در میانمان گذاشتم و به حرکت انگشتانم که چروک پایین پیراهنم را صاف می کرد، نگاه کردم.
    -نمی پرسی این چیه؟
    -نه! اگر لازم باشه خودتون بهم می گید!
    -آهی کشید و گفت:«این عیدی توست.»
    و بسته را از پشت سینی چای به طرفم هل داد.
    -شما چند روز پیش پول زیادی به من دادید، همون کافیه.
    او خیلی جدی با لحنی رنجیده گفت:«اون پول رو بهت دادم چون باید می دادم و از طرف بابا بود. اما این از طرف خودمه.»
    بی آنکه نگاهش کنم گفتم:«نمی خواستم ناراحتتون کنم.... در هر حال ممنون.»
    بسته را برداشتم و به آرامی لفافش را پاره کردم. با مشاهده چند جلد کتاب با قطرهای کم و زیاد از تعجب یا شاید یک نع شادی خفیف و زودگذر چهره ام از حالت جدی و گرفته خارج شد. هر کتابی را که زمین می گذاشتم نام روی جلد بعدی را با صدای بلند می خاوندم:
    -دیوان اشعار سیمین بهبهانی.... غرور و تعصب.... هنر طباخی.... خودآموز زبان انگلیسی....
    با دیدن نام آخرین کتاب بی اختیار لبخندی کمرنگ بر لب اوردم.
    -.... بابالنگ دراز؟! چه اسم جالبی! باید خنده دار باشه.
    لحظه ای نگاهش کردم، با لبخندی عمیق مرا نگاه می کرد.
    -بیشتر جالبه تا خنده دار.... سبک خوبی داره.
    -مرسی.... خیلی خیلی ممنونم.
    چهره در هم کشید و گفت:«همین؟! الان باید بپرسی چه انگیزه ای از انتخاب هر کدوم از این کتابها داشتم!»
    به تلخی گفتم:«همین که به یادم بودید و به خاطر من به خودتون زحمت دادید کلی ارزش داره.... در مورد انگیزه تون هم باید بگم تمام این کتابها هم بیشتر به سلیقه دختر خانمها میاد و هم آموزنده و سرگرم کننده هست و نشون میده شما نخواستید تعطیلات رو بیهوده بگذرونم...»
    آب دهانم را فرو داده و در حالی که حس می کردم زیاد حرف زده ام با کلامی ملایم تر ادامه دادم:«شما جزء بهترین برادران دنیا هستید! ای کاش من هم می تونستم به شما عیدی بدم.»
    با مهربانی گفت:«لبخند تو برای من بهترین عیدی است!»
    حرفش را که زد از جایش بلند شد و با گفتم اینکه «میرم قندون بیارم» به سمت آشپزخانه رفت. من هم دست بردم تا استکان چای ام را بردارم تا به گلوی خشک شده ام جرعه ای چای بریزم.


    **********

    با خواندن اشعار زیبای سیمین بهبهانی، هوای سرودن شعر به سرم افتاد و پس از مدتها دست به قلم بردم. چند قطعه کوتاه ادبی و چند سطر شعر نوشتم که همگی برآمده از دلِ سرد و زمستانی ام بود، سرمایی عمیق و مزمن که تا اعماق وجودم رخنه داشت. روز پس از سال تحویل، علیرضا بعد از صرف ناهار ما را ترک کرد. اما روز دهم، همراه خانواده اش دوباره بازگشت. دهم فروردین سال هزار و سیصد و پنجاه و هشت، روزی تاریخی برای کشورمان محسوب می شد و آقا ولی خوشحال بود که ما هم در شکل گیری آن روز با آراء خود شرکت داریم. هنگامی که برگه «رأی» را درون صندوق می انداختم، چشمانم را بستم و زمزمه کردم:«این رأی من و توست حسام!». شور و نشاط مردم را که در اطرافم مشاهده می کردم دلم می خواست فریاد بکشم و بگویم:«حسام و امثال حسام بابت این خنده ها و شادی ها جانشان را داده اند.... طلعت خانم ها و آقا ولی ها عزیزترین هایشان را از دست داده اند و کسانی مثل من بی آنکه حتی دیده شوند یا در ذهن دیگران بگنجند، شاید خوشبختی و همه چیز خود را بر باد رفته دیده اند....» می خاوستم بگویم:«شاید من دیگر نتوانم از ته دل بخندم، شاید دیگر قادر نباشم خوشبختی حقیقی را احساس کنم، اما با دیدن لبخند شما، آرامش و آسایش شما، حس می کنم حسام هم لبخند میزند و از شادی او دلگرم می شوم. ای کاش به راستی دیگر حق کسی ضایع نشود. دیگر مردم فقط فکر لقمه ای نان نباشند و دیگر ظلم و فساد دل و دین مردم را نلرزانند.»


    **********

    خانواده ثابتی سه، چهار روزی کنارم ماندندن. رعنا کمی بزرگتر و قشنگتر شده بود و لپهای کوچک و زیبایش برجسته تر. او بهترین دوست و همدمم بود و اکثر اوقات در آغوش خودم نگاهش می داشتم. به خصوص بعدازظهرها که همه به خواب نیم روزی می رفتند، او را در باغ می گرداندم و برایش درد و دل می کردم، شعر می خواندم و حتی خاطره تعریف می کردم. او صبور و آرام به زمزمه هایم گوش می داد و اکثر اوقات حرفهایم به نیم نرسیده غرق خواب میشد، اما من همچنان با صدایی آرامتر می فتم و می گفتم و کم کم احساس سبکی می کردم. دیگران هم کاری به کارم نداشتند و مرا راحت گذاشته بودند.
    حالا که به آن روزها فکر می کنم، از فهم، گذشت و مهربانی آنان در مقابل نادانی، تعصب بی جا نامهربانیِ خانواده خودم و از آن همه تفاوت شگفت زده می شوم.
    با رفتن آنها دوباره تنها شدم. هیچ کدام اصراری نداشتند که همراهشان بروم. من هم چیزی نپرسیدم. فقط طلعت خانم آهسته زیر گوشم گفت خانه جدید که آماده شود به دنبالم خواهد آمد....
    برایم تفاوتی نداشت. در هر حال دیگر حسام نبود. چه در آن خانه و چه در آن خانه قدیمی. رعنا که رفت، آغوشم خالی شد. چند روزی زمان برد تا به آغوشی که خالی تر از قلبم نبود، عادت کنم.
    شبها همچنان برای خواب از قرص استفاده می کردم و اگر شبی فراموشم میشد، تا خود صبح بیدار می ماندم و از پشت پنجره ستاره ها را می شمردم!
    حدود دو ماه از اقامتم در آن ویلا می گذشت که بالاخره دایی ناصر و علیرضا به دنبالم آمدند تا مرا با خود به خانه جدید ببرند. خانه ای که دایی ناصر و مرضیه و رعنا هم در آن سکونت داشتند و همه دور هم جمع بودند. همه.... به جز حسام.....
    هنگام بازگشت، سروناز کوچک دسته ای از گلهای وحشی برایم آورد.صورت نرمش را بوسیدم، به چشمان شفافش لبخند زدم و تشکر کردم. او همچنان نگاهم می کرد. حس کردم می خواهد حرفی بزند، پس گفتم:«تو دوست خوبی بودی.»
    با سرعت گفت:«مامانم میگه شما بالاخره حالتون خوب میشه!»
    سامیه خانم با لبخندی مضطربانه سعی کرد حرف دخترش را رفع و رجوع کند که تلخ خندیدم و گفتم:«آره! من بالاخره خوب میشم!».


  8. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #45
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    فصل بیست ونه


    خانه جدید خانواده ثابتی شاعرانه بود !بله ،این بهترین توصیف برای ان است .شاعرانه !خانه ای در انتهای یک کوچه بن بست وباریک ،دو طبقه وجمع وجور بایک سوئیت کوچک بدون اشپزخانه که فقط دوپله از سطح حیاط پایین تر بود وخانواده ثابتی با سخاوت تمام ان را به من اختصاص دادند ومهربانی را در حق من تمام کردند . خودشان هم در طبقه اول ودایی ناصر وخانواده کوچکش درطبقه دوم ساکن شدند . هر طبقه انها دو اتاق خواب ویک سالن ونشیمن جدا گانه داشت وبرایشان گرچه کم اما کافی بنظر می رسید .



    اما اینها هیچ کدام دلیل شاعرانه بودن خانه نبود .در حقیقت تمام دلچسبی ان خانه کوچک به حیاطش بود .



    حیاطی نقلی که نیم بیشتر ان را باغچه ای زیبا وسراسر سبز گرفته بود .بوته های گل رز طرفش ،درخت گیلاس بزرگ وپر بار میانش ،بوته های شمشاد طرف دیگرش وحوضی کوچک وابی رنگ با چند ماهی قرمز نیز مقابلش قرار داشت .تمام این زیباییها رابوته بزرگ یاسی که گوشه باغچه روی دیوار وسر در ورودی راپوشانده بود ،کامل می کرد .



    از همان لحظه ورود حس کردم انجا را دوست دارم .زمانی که این احساسم را به مرضیه گفتم او لبخندی زد وگفت :من هم درست مثل تو هستم .در واقع همه این خانه را دوست دارند به جز حمید رضا وناصر که عقیده دارند خانه دلگیری است !.



    از پنجره اتاق رعنا به باغچه کوچک نگاه کردم وگفتم :توی این مدت او ن قدر دلمون گرفته که دلگیری هیچی چیز به نظر مون نمیاد !



    او که لباسهای کوچک دخترش را بادقت تا می کرد ودرون کشوهای کمدش می گذاشت ،اهی از ته دل کشید وگفت :هنوز هم با ورمون نمیشه .....سپیده !شاید اگر تو نبودی مامان دق می کرد ....وجودتو به اون امید میده .در حقیقت نگرانی اش برای مشکلات تو ،حواسش رو کمی از مشکل خودش پرت کرد .حتی این خونه رو بیشتر به خاطر سوئیت جمع وجورش انتخاب کرد تا تو راحت باشی .اون خیلی دوستت داره .



    باشر مندگی گفتم :من ه مدوستشون دارم .....درست به اندازه مادرم .



    وغمگینانه در دل ادامه دادم :شاید هم بیشتر !





    ***



    دوشب از حضورم در ان خانه می گذشت .هردوشب راباخیال راحت در سوئیت کوچک خودم که اسباب اولیه زندگی را در حد یک فرش وکمد کوچک ،ایینه ای قدی ویک تختخواب دارابود به سر بردم .می دانستم اقا تعدادی سکه طلا به عنوان جهیزه به دست اقا ولی داده که با طلا هایی که سر سفره عقد هدیه گرفته بودم ،سرمایه خوبی برایم می شد .خیال داشتم در اولین فرصت چند تکه از انها را بفروشم ووسایلی مثل نیز تحریر ،اباژور وکتابخانه تهیه کنم .در واقع از لحظه ای که پا به سوئیتم گذاشتم افکار تازه ای در ذهنم جان می گرفت وتصمیم هایی جدی برای اینده ام می گرفتم که مهترین انها ادامیه تحصیل ومشغول شدن به کار بود تا سربار خانواده ثابتی نباشم .بعد هم باید در اولین فرصت از علیرضا جدا می شدم تا هرچه زودتر تکلیفش مشخص می شود وبه دنبال زندگی خودش برود .ان وقت من هم پولی که بدست می اوردم می توانستم اجاره بهای سوئیت را بپردازم ودر کنار خانئاده مهربان ثابتی به زندگی ام ادامه دهم .



    وقتی در ذهن ،تکلیف خودم را تا پنج ،شیش سال اینده مشخص می کردم ،ناگهان احساس بدی دلم را می لرزاند .انگار به ناگاه از درون تهی می شدم وان وقت بود که جمله ای پرسرو صدا ومحکم فکرم را می اشفت ((اخرش چی ؟))ومی فهمیدم هرگز قادر نخواهم بود شادی حقیقی را در زندگی به دست اورم .شاید دیگر ازاد می شدم اما حالت مرغ عشقی را داشتم که پس از مرگ جفتش ،در قفس رابه رویش بگشایند . شاید مثل مرغ عشق از دوری عزیزم دق نمی کردم اما زندگیم دیگر نام زندگی را نداشت .فقت نفس کشیدن وزنده ماندن بود !






    ***



    ان روز صبح دلم خیلی هوای حسام را کرده بود .در حقیقت ازلحظه ای که پابه تهران گذاشته بودم دلم برای رفتن به امام زاده عبدا...پر پر می زد ،اما نمی خواستم کسی به خاطر دل من اسیر رفت وامد به شهر ری شود .بلا خره دل به دریا زدم ،لباس پوشیدم ،روسری ژرژتکرت کرم رنگی به سر کردم وبه طبقه بالا رفتم .همه مردها در محل کارخود بودند وطلعت خانم ومرضیه پتوی بزرگی میان اتاق نشیمن پهن کرده بودند وملحفه اش را می دو ختند .رعنا هم گوشه اتاق خوابیده بود .هردو با دیدن ظاهر من متعجب شدند ،اما لبخندی زدند وتعارفم کردند بنشینم که قبول نکردم وگفتم :ببخشید طلعت خانم !...من راستش ....راستش ......



    او که در ان مدت لاغر وتکیده شده وچند سالی پیر تر از سن واقعیش بنظر می رسید ،چشمان کردش را تنگ کرد ووگفت :می خوای بری بیرون ؟



    -بله !.....با اجازه شما می خوام برم شهر ری .



    هردو لحظه ای متحیر نگاهم کردند .طلعت خانم زودتر به خود امدوگفت :تنهایی مشکل بتونی بری ،صبر کن عصری علیرضا می بردت .



    -نمی خوام مزاحم کسی بشم ......به علیرضا خان هم این مدت به اندازه کافی زحمت دادم .....ببینید طلعت خانم !اخرش چی ؟!بالا خره من باید از پس کارهای خودم بر بیام ! من که نم یتونم همیشه .....



    - من هم نگفتم این وضع همیشگی وموندنیه .بگذار یک کم با این محل اشنا بشی ،راههارو یاد بگیری ،بعد تنها برو بیرون .



    مرضی در تکمیل حرفهای مادرش گفت :زیادطول نمی کشه ،فکر کنم دو سه هفته ای راه بیفتی ....راستش من هم هنوز می ترسم تنهایی راه دورر برم .ممکنه مشیر ها رو قاطی کنم وگمو گور بشم .....مدرسه هم با ناصر میرم وبایکی از همکارهام تانیمه راه بر می گردم .



    برای اینکه دیگر به ان بحث کسل کننده ادامه ندهم پرسیدم (راستی مرضیه !امروز که شنبه است ،چرا مدرسه نرفتی ؟)



    -رعنا از دیشب حال نداره .تب کرده ،موندم خونه تا اگر داروهایی رو که بهش دادم اثر نکرد ببرمش دکتر .



    - دیشب صدای گریه اش رو می شنیدم .فکر کردم بد خواب شده .



    بعد کنار رعنا نشستم وبا انگشت ،ارام پیشانی بلندوصافش را نوازش کردم .نیم ساعتی کنار انها مانم ودر دو ختن پتو کمک کردم وبعد دست از پا دراز تر به سوئیتم برگشتم .ساعت از پنج می گذشت که علیرضا امد .چشم انتظارش بودم .نه فقط برای اینکه مرا نزد حسام ببرد !اگر با طلعت خانم رو در بایستی داشتم ،با علیرضا که می توانستم راحت حرف بزنم !



    پیش از یک ربع بالا بود وبلاخره صدای قدمهایش را روی پلها شنیدم .به سرعت روی تختم نشستم وکتابی را که کنارم بود دردست گرفتم .سایه اش را از پشت شیشه مات در ورودی می دیدم .لحظه ای مکث کرد وبعد چند ضربه ارام به شیشه زد .بی انکه بلند شوم گفتم ((بفرمائید تو !))



    در به ارامی باز شد وعلیرضا به درون امد .مثل همیشه پیراهن وشلوارساده ای به تن داشت وچهره اش ارام وخونسرد به نظر می رسید .به احترامش ایستادم وتعارف کردم روی تنها صندلی اتاق بنشیند . برای نخستین بار پس از حضورم در ان خانه ،میان اتاق امد ونگاهی به دوروبرش انداخت .لحظه ای نگاهش را روی چشمانم ثابت کرد وپرسید : پس چرا حاضر نیستی ؟



    به زحمت لبخندی زده وگفتم :اول باید با هاتون حرف بزنم .



    در حالی که عقب گرد می کرد تا برود گفت : توی ماشین منتظرتم .بیا اون وقت حرف می زنیم .



    وبی انکه فرست پاسخگویی بدهد رفت .با سرعت همان لباسهایی را که صبح پوشیده بودم به تن کردم وپس از خداحافظی با طلعت خانم از خانه خارج شدم .



    او در پیکان سبز رنگش سرکوچه انتظارم را می کشید .وقتی روی صندلی کناری اش نشستم ،نفس عمیقی کشید وبی انکه چیزی بگویید ،ماشین را به حرکت در اورد . دقایقی در سکوت گذشت ودرست لحظه ای که تصمیم گرفتم حرفهایم را چطور شروع کنم گفت : پس چرا ساکتی ؟مگه نگفتی حرف داری ؟



    سوالش کمی دست پاچه ام کرد وجمله ای را که در ذهن مرتب کرده بودم از یادم رفت .



    -من منتظرم .



    -ببینید !شما وخانواده تون در حق من لطف بزرگی کردید ،محبتی که .........



    -برو سر اصل مطلب !اینها که حرفای تکراری توست !



    -اینها واقعیتهایی هستند که فراموش نمی کنم ....اما می خوام ازتون تشکر کنم و بگم اگر راحتی من رو می خواهید ،به زندگی خودتون برسید .اصلا فکر کنید من یک همسایه ام !من که نمی تونم تا اخر عمر سربار شما وخوانواده تون باشم .این مدت همون طور که گفته بودید خیلی فکر کردم واین دوروز اخیر روخیلی بیشتر ......می خوام هرچه زود تر برم سر کار وبعدش شروع کنم به درس خوندن ......حقیقت زندگی من اینه که تنهام وباید روی پای خودم بایستم .پس اجازه بدید زودتر این کار رو بکنم تا از حالت بلا تکلیفی خارج بشم ومسیر زندگیم زودتر مشخص بشه .



    -تو اگر همسایه غریبه ای هم بودی صلاح نبود تک وتنها از امیر اباد بری شهر ری !



    کلامش محکم وجدی بود .در مقا بل نفوذ کلام او خلع سلاح شده بودم ،اما پس از لحظاتی به خود جرئت دادم وبرای اینکه بحث بی نتیجه رها نشود گفتم :خواهش می کنم من رو درک کنید .من توی بد وضعی گیر افتادم .من نمی دونم توی خانواده شما کی هستم !چطور باید رفتار کنم .....با اینکه .....



    -تو دوست وهم خونه ما هستی .پس مثل یک دوست رفتار کن .



    مصرانه گفتم :اما از لحاظ قانونی من همسر شما هستم !



    با پوز خندی زمزمه کرد : قانون !



    با تردید وخجالت گفتم :پس لا اقل این مورد رو منتفی کنیم .



    اب دهانش را فرو داد وگفت :حالا یک مدت صبر کن .شاید به عنوان همسر بتونم کار مناسبی برات جور کنم .



    بعد از کمی خود خوری باز به حرف امدم .



    -من هنوز هیچ نتیجه ای از حرفهام نگرفتم !



    با حالتی اندکی عصبی ماشین را کنارخیابان پارک کرد به سمت من برگشت ودر حالی که به نیم رخم نگاه می کرد گفت : نتیجه این شد که شما فعلا اسم بنده رو تو شناسنامه تون تحمل می کنید وکمی هم با صبر وحوصله با محیط اطراف خیا بونها اشنا می شید تا گم وگور نشید !تا اطلاع ثانوی هم بدون خبر جایی تشریف نمی برید !



    با جسارت وجرئت تمام گفتم : پس انگار فقط زندانبانم تغییر کرده !



    با خشمی فرو خورده گفتم :خیلی بی انصافی !



    بعد پیاده شد ودر رامحکم به هم کوبید .دقایقی بیرون از ماشین ایستاد .می دانستم در حقش بی انصافی کردم .اما باید مو ضع خودم را در ان خانه در مقابل او مشخص می کردم .دیگر نمی خواستم هر کاریا تصمیمی را با نظر وعقیده دیگران تنظیم کنم .دیگر می خواستم خودم باشم .حالا که حسام را نداشتم می خوا ستم دست کم ازادی ام را به هر قیمتی شده به دست اورم .حتی به قیمت رنجاندن علیرضا !



    تا زمانی که به امام زاده برسیم هردو سکوت کرده بودیم .به مزار حسام که نزدیک شدیم ،او را هش را از من جدا کرد به سمتی دیگر رفت .می خواست من وحسام با هم تنها باشیم !پس از دوماه کنار سنگ قبر سیاه وبی رحمی که عزیزم را زیر خود پنهان کرده بود نشستم .با ز حسرت ،افسوس ودردی بی امان از دلتنگی ،به تمام وجودم چنگ انداخت .نفهمیدم چه مدت اشک ریختم ،بی انکه حتی کلمه ای با او حرف بزنم !انگار اشکهایم لبریزکلماتی بود که در زبان نمی گنجید .



    هوا رو به تاریکی بود که صدای گرفته علیرضا را از پشت سر شنیدم :



    -ممکنه من هم چند دقیقه ای با برادرم تنها باشم ؟!



    دستی روی سنگ سیاه ونام حک شده رویش کشیدم به سختی بلند شدم .می دانستم چهخره ام از شدت گریه حالت عادی ندارد .هنوز از او خجالت می کشیدم .پس بی انکه نگاهش کنم از او دور شدم وبه زیارت امام زاده رفتم .در طول مسیر بازگشت هردو ساکت بودیم ومن که پلکهایم بر اثر گریه سنگین شده بود ،چشمانم را بسته وسرم را به پشتی تکیه داده بودم .



    پیاده که شدیم ،از ان سوی ماشین نگاهم کرد وگفت :برفرض که گم نمی شدی !فکر نمی کنی با این حالت چطور می خواستی برگردی ؟

    از اینکه هنوز در صددبود مرا قانع کند ومانع ناراحتی ام شود ،شرمنده شدم ودیگر حرفی نزدم .

  10. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #46
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    چند هفته بعد با کمک علیرضا در مهد کودک اداره اشان مشغول به کار شدم هر روز با او سر کار می رفتم وبعد ازظهر هم اگر کارش زودتمام می شد،همرا هش به خانه باز می گشتم .البته اوایل با ان وضع روحی تحمل سرو صدا وشلوغی بچه ها برایم دشوار بود اما با تشویق های دیگران ،به خصوص مرضیه وعلیرضا ودایی ناصر ،به کارم عادت کردم .به قول انها فقط بجه ها بودند که میتوانستن ساعتی مرا از دنیای خودم بیرون بکشند .


    هنوز چند روزی از شروع کارم نگذشته بود که در کمال نا باوری ام مادرم ، عزیز وعاطفه به دیدارم امدند .با وجودی که ته دلم از همه شان ناراحت بودم ،اما از اینکه فرا موش نشده بودم وهنوز دوستم داشتند حس خوبی در درونم پدید امد ،حتی وقتی در اغوش مادرم فرو رفتم فهمیدم من هم هنوز دوستشان دارم وچقدر دلتنگشان بودم .


    طلعت خانم با خوشرویی از انها پذیرایی کرد واز من خواست فقط کنار شان بنشینم وبا خیال راحت حرف بزنم .حا ل همه را به صورت کلی پرسیدم .اما هنوز از به زبان اوردن نام اقا م وامیر علی ابا داشتم .انها هم طبق قراردادی ناگفته ،از همه کس وهمه چیز حرف زدند به غیر از ان دو نفر وپوری .


    خیلی دلم می خواست حال پوری را بپورسم .علی رغم تمام دلگیری ام ،او هنوز برایم مهم بود می خواستم بدانم چرا هنوز عروسی نکرده اند ؟! وایا هنوز از بودن با امیر راضی است ؟متا سفانه سعیده را بابت نگهداری از بچه های عاطفه ودایی نادر ،همراه نیاورده بو دند .اگر او بود شاید می توانستم در فرصتی مناسب سراغی از پوری واحوالش بگیرم خوشبختانه ان قدر حرف زیاد بود که انها فرا موش کردند در مورد من وعلیرضا ومحل زندگی مان پرس وجو کنند .شاید هم به نظرشان مهم نبود !نمی دانم !


    هنگام خداحافظی عزیز بیش از حد معمول مرا در اغوش نگاه داشت وگفت هر وقت بتواند با وجود پا درد وکمر دردش به دیدارم خواهد امد .عاطفه هم گفت چند روزدیگر محبوبه ،منیژهوسعیده برای احوال پرسی ام می ایند .


    وقتی رفتند سبک شده بودم .چقدر حس خوبی است که بدانی خانواده ات به تو ارزش می دهند ودوستت دارند وچه نادان بودم که فکر می کردم بی نیاز به افراد خانواده ومهرشان هستم .از ان روز سرم را در مقابل علیرضا وخانواده اش کمی بالا تر گرفتم .دیگر احساس دختری مطرود وبی پناه را نداشتم.


    *********


    روزگار به سرعت سپری می شد .من در محل کارم جا افتاده بودم .شا دابی سابق را نداشتم ،اما همان گونه که بودم مورد قبول همکاران وبچه های کوچک مهد قرار گرفته بودم .حتی با سه ،چهار نفر از بچه ها رابطیه بسیار خوبی داشتم .اقوام خانواده ثابتی کما کان به ما سر می زدند ومن وعلیرضا نقش زت وشوهری عادی را در مقابل انها ایفا می کردیم .خیلی هم سخت بود ! گاهی مجبور می شدیم به بهانه سردرد در اتاقم بمان موگاهی هم که مهمانان باب میل علیرضا نبود ند به بهانه میهمانی رفتن از خانه بیرون می زدیم وساعتی در خیابانها می گشتیم .در همان مهمانی هاکم کم قضیه ازدواج حمید رضا وراضیه عنوان شد وطبق خواسته بزرگ خانواده ،ان دوطی مراسم ساده ای به عقد یک دیگر در امدند تا پس از سایگرد شهادت حسام ازدواج کنند .یکی از شبها یی که خانواده تنازه عروس قرار بود به انجا بیایند علیرضا ،لباس پوشیده واماده ،سراغ من امد وچند ضربه به شیشه ای سوئیت زد .وقتی اجازه ورود دادم ،در را باز کرد وگفت :اصلا حوصلیه مهمونی امشب رو ندارم .اگر توهم مثل منی ،قبل از اینکه سرو کله شون پیدا بشه اماده شو بریم بیرون .


    راستی که من هم از این همه رفت وامد خسته شده بودم اما به خاطر طلعت خانم نمی توانستم وقتی میهمان دارند بی اعتنا باشم وبه روی خودم نیارورم ،پس به سرعت پیشنهاد علیرضا را قبول کردم .پس از رفتن او دامن جین ماسکی ام را همراه پیراهن نازک طرح جین به تن کردم .کمر بند چرم قهوه ای پهنی را که سعیده برایم فرستاده بود روی دامن بستم ،روسریه ابی رنگی به سر انداختم ،کیف دستی چوبی ام را هم به دست گرفتم وپس از خداحافظی وعذر خواهی از طلعت خانم وقا ولی به دنبال علیرضا رفتم .از پوشیدن ان لباسها که جزو اخرین خریدهای خانه پدری ومورد پسند حسام بود ،حس خوبی داشتم .در حالی که چهره ام بر خلاف همیشه گشوده وباز بود به سمت به سمت علیرضا که به ماشینش تکیه زده بود رفتم .با دیدنم لبخندی زد وگفت :خیلی خوب شدی !چرا این لباسها رئ بیشتر نمی پوشی ؟!.


    من هم لبخندی زدم وگفتم :احساس می کنم یکم جلب توجه م یکنم .


    خندید وگفت :همه دختر های هم سن وسال تو ،دوست دارند جلب توجه کنند اون وقت تو......


    به تلخی پاسخ دادم :فکر می کردم متوجه شده باشید من هیچ وجه تشابهی با دختر های هم سن وسالم ندارم !


    چهره ام کمی اندوهگین شد ،اما هنوز اثار خنده در چهره او هویدا بود .لحظه ای در چشمانم نگاه کرد وبا لحنی خاص گفت : تو از همه اونا بهتری !


    برای پوشاندن اضطرابم پوزخندی زدم وسوار شدم .اوهم سوارشد وادامه داد :من تعارف نکردم سپسده ! شاید موقعیت تو با بقیه خیلی متفاوت باشه .اما باعث شده تو پخته وکامل تر از سنت باشی و......


    -خواهش می کنم علیرضا خان ! بیخود دلداریم ندید .من ترجیح می دادم یک دختر عادی باشم .پدرومادری بالای سرم باشند وپوری وپیمان وحسام هم کنارم باشند .نه می خوام پخته تر باشم نه کامل تر !از شدت پختگی دیگه دارم له می شم !احساس می کنم به اندازه یک زن صد ساله بلا به سرم اومده !


    دقایقی به سکوت گذشت .بغض داشتم اما اجازه ندادم خالی شود .حبسش کردم . وقتی حرکت کردیم هوا هنوز روشن بود وگرما ازارم می داد .بر خلاف همیشه ،او ماشین را به سمت غرب می راند .چیزی نپرسیدم .هنوز اختیارم به دست او بود وسر نوشتم با او پیوند خورده بود .پیوندی هر چند ظاهری ،اما حقیقی که دست وپای مرا می بست .


    نوار کاستی در پخش گذاشت وخودش هم زمزمه ورا خواننده را همرا هی کرد .گاهی این کار را انجام می داد ومشخص بود با تمام وجوداز شنیدن ترانه با اواز لذت می برد :

    یک دم از خیال من ،نمی روی غزال من


    دگر چه پرسی زحالم من


    تا هستم من ،اسیر کوی توام ،به ارزوی توام


    اگر تو را جویم ر،حدیث دل گویم ،بگو کجایی


    به دست تو دادم ،دل پریشانم ،دگر چه خواهی


    فتاده ام از پا ،بگو که جانم ،دگر چه خواهی


    ترانه زیبایی بود وهر دوی ما را غرق رویا کرده بود .رویایی که انگار برای هردوی ما طعم تلخی داشت !


    مدتی که گذشت حس کردم راه جاده چالوس را در پیش داریم .


    -قصد کرج را دارید یا چالوس ؟


    -قصد دریا دارم !


    حیرت زده پرسیدم :یعنی چی ؟


    -یعنی دلم هوای دریا کرده .اشکالی داره ؟!


    -نه اشکالی نداره .....اما ....شماتنها نیستید !


    -اگر با یک شب شمال موندن مخالفی بر می گردم ،ولی بدون خیلی پکرم می کنی .تازه فردا جمعه است واین فرصت خوبیه که کمی استراحت کنیم .


    از تنهابودن با او نمی ترسیدم .با رها با او تنها شده بودم .در لواسان دو ،سه شب با او در ویلا تنها مانده ،اما هرگز رفتار نا خوشایندی از جانب او مشاهده نکرده بودیم .فقط کمی معذب بودم واز این می ترسیدم که علیرضا به من وبودن با من عادت کند یا محبتی هرچند اندک نسبت به من پیدا کرده باشید . در هر حال دلم نیا مد او را از ان حال وهوایبیرون بکشم ،پس گفتم :


    من مخالفتی ندارم .فقط ندارم از اولین جایی که ممکنه به طلعت خانم خبربدیم که نگران ما نشوند .


    -فعلا که دیر نشده .هنوز هوا رشنه .اخر شب که مهمونها رفته اند تماس می گیریم .


    از تونل کندوا عبور کردیم دیگر هوا تاریک شده وسکوت وسیاهی مطلقی که اطرافمان را فرا گرفته بود ،رعب ووحشت خاصی در دلم انداخت .اولین مرتبه بود شبانه از جاده ای کو هستانی وخطر ناک عبور می کردم وایت موضوع به علاوه سکوت سنگینی که در فضای داخل ماشین حاکم بود، حس بدی را در من ایجاد می کرد .علیرضا انگارپی به تشویشم برده بود گفت:


    -نگران نباش ! من تا به حال چندین مرتبه توی شب این مسیر رو رفتم واومدم .


    -این سکوت وسیاهی بیرون یک کم .....


    -یادم میاد گفته بودی دیگه از تاریکی وتنهایی نمی ترسی!


    از حضوری ذهن واینکه ان طوربه موقع از حزف خودم علیه خودم استفاده کرده بود ،هم جا خوردم وهم کمی عصبی شدم .


    -الان هم نگفتم می ترسم ....فقط حس خوبی ندارم .این حالت برام غریبه !


    -دوست داری موسیقی گوش کنیم ؟


    -وای نه ! ازوقتی حرکت کردیم این نواری کاست رو بیش تر از چهار بار شنیدم !


    خنده بلندی سر داد که سکوت ماشین ماننده انفجاربمب بود وباعث شد کمی چهره ام در هم برود .بی توجه به حالت من دنده را عوض کرد گفت :می خوای من برات اواز بخونم ؟!


    متعجب نگاهش کردم وگفتم :فکر نمی کردم شما بتونید اواز بخونید !


    -گاهی توی جمع یک عده از دوستانم می خونم .البته اونها هم اهل دل هستند .یکی سنتور میزنه ،یکی تنبک ،دونفر هم سه تار .همه اونها صداهای خوبی دارند ومحفلمون گرمه .


    -بهتون نمیاد !


    -که چی ؟که دوستانم اهل دل باشند یا اینکه بخونم یا اینکه ......محفلی که من توش باشم گرم باشه !؟


    بی انکه پاسخش را بدهم پرسیدم :کتوی این محفل خانمها هم شرکت می کنند؟


    -نه اگر باشند من یکی که نمی خ.نم !


    چنان محکم پاسخ داد که لحظه ای مکث کردم وبعد پرسیدم :چرا ؟


    -چون من هم مثل تو تمایلی به خودنمایی ندارم !از دردسر هم خوشم نمیاد!


    -پس حالا چرا می خواهید بخونیید؟


    ساده وراحت پاسخ داد :چون نمی خواهم گرفتار تاریکی وسکوت اطراف بشی واز طرفی می دونم توجهت رئ نمی تونم جلب کنم. دردسری بام درست نمی کنی !


    برای اینکه نشان دهم حرفهایش را دوستانه وبی غرض برداشت کرده ام گفتم:حالا بخونید تا ببینم اگر روزی خواستید مثل بعضی از پرنده ها اواز تون برای تآثیر بر خوانمها استفاده کنید ،موفق هستید یانه!


    هردو خندیدیم وپس از لحظاتی سکوت صدای اوازشادش در فضای ماشین پیچید.



    تنگ غروبه خرشید اسیره می ترسم امشب خوابم نگیره




    سیاهی شب ،چشماشو واکرده ستاره من تورو صدا کرد.....



    باصدایی رسا وجالب ترانه رامی خواند ومن حیرت زده از رفتارهای کودکانه او ،به شدت سعی داشتم جلوی خنده ام را بگیرم.اماوقتی درانتهای ترانه ،صدایش گرفت ونازک شد ،دیگر نتوانستم خودداری کنم وبه خنده افتادم .باخنده من دست از خواندن کشید وباچهره ای جدی نگاهم کرد وگفت :یادم ابشد هروقت اواز خوندی بهت حسابی بخندم .


    در میان خنده گفتم من هیچ وقت اواز نمی خونم .


    -بالا خره توهم یک روزکاری خنده داری می کنی !من مطمعنم !



    ****



    تا زمانی ک هبه دریا برسیم گفتیم وخندیدیم ودر مورد موضوعهای مختلفی مثل روابطی دوستانه ادمها ،امدواریهای مردم پس از انقلاب وکتابهای خوبی که تا ان زمان مطالعه کرده بودیم ،حرف زدیم .


    دیگر نه از تاریکی می ترسیدم ونه سکوتی بود تا فکر وخیالی واهی به سرم بزند .ان قدر غرق گفتگو بودیم که تا وقتی بوی دریابه مشاممان نرسید ،متوجه نشدیم به مقصد رسیده ایم .به خواسته من قبل از اینکه به ملاقات دریا برویم ،از اولین مرکز مخابرات با خانه تماس گرفتیم .برخلاف انتظارم که فکر می کردم طلعت خانم از بی خبررفتنمان نگران وناراحت شود ،او با خوشحالی ارزوکرد که به ما خوش بگذرد وحتی اسرار داشت اگر پول کافی همراه داریم ،دو سه شبی بمانیم !با تمام بی تفاوتی ام نسبت به اطرافیان ،می فهمیدم ارزوی دارند من وعلیرضا به هم علاقه مند شویم وزندگی زناشویی حقیقی رادر کنار هم اغاز کنیم.ای کاش می توانستم بگویم با وجودی که محبتی دوستانه نسبت به علیرضا حس می کنم، هرگز قادر نیستم اورا به عنوان شوهر قبول کنم .در یک رستوران کوچک محلی شام خوردیم وبلاخره به سویه دریا رفتیم .تاریکی محض ساحل مانع می شد دریا ابی را ببینم ،اما صدای امواج وبوی دریا وشن ،چنان برما تاثیر گذاشته بود که ابهت بی کران رابه خوبی احساس می کردیم .دقایقی طولانی در سکوت به سیاهی مطلق خیره بودیم .طبق معمول سیمای مهربان ودوست داشتنی حسام مقابل چشمانم بود وبا تمام وجود جای خالی اش را کنارم حس می کردم .وقتی علیرضا اهسته نامم را صدا زد ،صورتم را قرق اشک یافت .به سمتم امد .وقتی پاسخش را ندادم مقابلم ایستاد .بی اختیاربینی ام را بالا می کشیدم وبادست اشکهایم را پاک می کردم که با صدایی گرفته پرسید :


    -گریه می کنی ؟


    سرم را اندک یبالا گرفتم .انقدر از من بلند تر نبود که بخواهم زیادسرم را بلند کنم .در تاریکی ،برق چشمانش رادیدم که خیره به چشمانم می نگریست .با لحنی صمیمی واندکی شوخ گفت :این اشکها تمومی ندارن؟


    نمی دانم چرا یک ان حس کردم مانند پیمان دوستش دارم .مثل برادری که همیشه ارزوی داشتنش را داشتم ! شانه هایی مقابلم بود که به من محرم بودندو می توانستم برای اولین بار در طول زندگی ام سرم راروی انها بگذارم واحساس سبکی کنم .انگار خواب بودم .همه وجودم دل شده بود ومی خواستم انچه را مدتها طالبش بودم به دست اوردم .علیرضاکمتر از یک قدم با من فاصله داشت .نیم قدم جلو رفتم وسرم را بر شانه مردانه اش تکیه دادم .به خوبی متوجه شدم جا خورد. اماسریع بر خود مسلط شد اشکهایم شانه اش را خیسمی کرد .او ارام واهسته دست دور بازو انداخت وبی انکه تلاشی کند مرا بیش از ان به خود بچسباند ،در اغوشم گرفت وکم کم مشغول نوازش مو هایم شد .


  12. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #47
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    دقایقی بعد به خود امدم وشرمگین خود را ازاغوشش بیرون کشیدم.اهی بلند کشید وگفت :فکر کنم یک کم اروم شدی .
    زمزمه کردم :ای کاش به جای امیر ،شما برادرم بودید !
    چیزی نگفت لختی اندیشید وبه سمت ماشین قدم برداشت. ای کاش می توانستم تاثیر کلامم را در چهره اش بخوانم ،اما هوای تاریک تر از ان بود که بتوانم چیزی از عکس العملش دریا بم


    شب از نیمه می گذشت که مقابل در ویلایی کوچک وروبه ساحل ایستاد .زنگ زد وپس از مدتی مردی کوتاه قامت ومیان سال در را به رویمان گشود .
    -سلام قاسم خان!
    مرد اندکی چشمانش را تنگ کرد وناگهان با لبخندورویی گشاده با علیرضا سلام واحوال پرسی کرد .بعد از اینکه علیرضا مرا به عنوان همسرش معرفی ،او به ما تعارف کرد که وارد ویلاشویم .در همان حال که مارا به سمت طبقه بالا هدایت می کرد گفت :خانم وبچه ها رفته اند ده ،خانه فامیل هایمان .من تنها بودم که شما تشریف اوردید ومن از خوف نجات دادید .
    علیرضا خندید ومرد با لهجه مازندرانی ادامه داد:علیرضا جان !چند ماهی ازت خبری نبود .یکی دو بار دوستا تون اومدندو رفتن ،اما شما پیدات نبود .
    بعد اشاره ای به من کرد .
    -هان بلا به سر!سرت گرم نامزد بازی بود . نه ؟!
    علیرضا بازهم خندید ،اما پاسخی نداد .به طبقه دوم که رسیدیم ،قاسم اقا کیلید را در قفل چرخاند،در را باز کزد وگفت :تو کا خانم قبل از اینکع بره ده تمام ملحفه هارو عوض کرده .با خیال راحت بخوابید. شب بخیر .
    ان شب پس ازمدتها خواب ارامی داشتم .برای خودم هم عجیب بود که پس از ان اتفاق کنار دریا ان قدر اسوده به خواب بروم وحتی خوابهای خوب ببینم .
    صبح روزی بعد با صدای امواج از خواب بیدار شدم .هوا ابری بود وصدای زوزه بادی که لای درز پنجره به سختی به درون می امد ،نشان از وقوع توفانی قریب الوقوع داشت .همیشه عاشق ان هوا بودم .پس با چهره ای گشوده به لبخند،از تخت دو نفره که به تنهایی روی ان خوابیده بودم ،پایین امدم .از پشت پنجره دریا را تماشا کردم چقدر ناارام وبی قرار ،اما زیبا ودلربا به نظر می رسید .پس از مدتها هیجانی خواص در وجودم حس می کردم .ب هسرعت دامنم را پوشیدم وبا شوروشوق از اتاق بیرون دویدم تا هرچه زود تردست ورویم را بشویم وبه ساحل بروم .با دیدن علیرضاکه روی کاناپه کوچک مچاله شده ودر خواب عمیقی به سر می برد ،برجای ماندم.چرا او به اتاق خواب دیگری که ان سوی سالن بود نرفته وان طور معذب خوابیده بود ؟!اهسته وپا ور چین نزدیکش شدم .پایین کاناپه در زیر سیگاری چوبی کهنه ای تعداد زیلدی ته سیگار وجود داشت .نمی دانستم سیگار می کشد .تعجب کردم .تعداد ته سیگاری ها شاید به ده تا می رسید.
    به ساعت دیواری نگاه کردم .نزدیک ده بود .دوباره نگاهم رابه او که حالتی ترحم بر انگیز داشت دوختم .ارزو کردم ای کاش قادر بودم واو را بلند کنم وبه اتاق خواب ببرم تا راحت بخوابد .مستاصل ایستاده بودم ونمی دانستم چه کنم که تکانی به خود داد ونزدیک بود از کاناپه پرت شود که سریع دست روی سینه اش گذا شتم ومانع افتادنش شدم .از تماس دستم پلک گشود وبا دیدنم گویی هنوز خواب است ،چند بار چشمانش را باز وبسته کرد .بعد ب هرویم لبخند زد وبا صدایی گرفته پرسید :چی شده ؟
    -داشتید می افتادید !
    خمیازه بلندکشید .چقد بوی سیگار می داد .با چهره ای گرفته از او فاصله گرفتم : دیشب خودتون رو باسیگار خفه کردید ! بهتره یه دوش بگیرید .من هم میرم ساحل قدم بزنم .
    کمتر از یک ساعت بعد ،اودر ساحل به من پیوست .به نصیحتم گوش کرده ودوش گرفته بود .این را از شادابی اندک چهره وموهای خیسش فهمیدم .
    -عافیت باشه !
    دستی به موهای خیسش کشید وتشکر کرد .
    -امروز هوا عالیه .
    -توفانیه !
    -من عاشق این هوا هستم .دریا رو نگاه کنید ،هیچ وقت مثل حالا جذاب نیست .با اسمون ،انگار با ادم حرف می زنه .
    -یعنی دوست داری همیشه هوا تو فانی باشه ؟
    قسمتی از موهایم را که توست باد شدید روی صورتم ریخته بود ،مرتب کردم وگفتم :نه !این هوا رو دوست دارم چون بعد از اون ،ارامش دریا ادم رو به وجد میاره .
    با چکیدن قطره ای باران روی پیشانی ام ادامه دادم :داره بارون میگیره .
    -اره .یک قطره افتاد روی نوک دماغم !حتی بارون هم می خواد بزرگی دماغم رو یادم بیاره
    لحظه ای دقیق نگاهش کردم وصادقانه گفتم :بینی شما زیاد هم بزرگ نیست .
    انگشت اشاره اش را درهواتکان دادو گفت :
    -همین (زادهم )کلی حرف تو ش داره !
    هردو می خندیدیم که ناگهان باران با شدت شروع به باریدن کرد .
    -اوه اوه !چه بارونی ! زود باش بریم تا بیشتر از این خیس نشدیم .
    خواست بدود اما وقتی دید من عجله ای ندارم ،برگشت ونگاهم کرد .من نگاهش کردم وقطعه ای از شعر سهراب را برایش خواندم .
    زیر باران باید رفت !......دوست را زیر باران باید دید


    کمی نزدیک تر شد .موهای خیسش روی پیشانی اش ریخته بود اب از استین ها ونگشتانش مششش چکید .من هم در همان وضعیت بودم ،اما هردوی ما گویی نیاز داشتیم که طبیعت ، ذهن خسته مان را بشوید وبه ما ارامش دهد .


  14. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #48
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    فصل 30
    به نام یزدان پاک سپیده عزیزم سلام !امید وارم خوب باشی .به محض اینکه نامه ات رسید پاسخی نوشتم وپست کردم ،اما اگویا به دستت نرسیده .
    این دومین نامه ای است که پس از دریافت نامه ات می نویسم .خواندن مطالبی که فرستادی به شدت اندوهگینم کرد .می دانم سختی زیادی کشیدی ومرگ حسام را در اوج ناباوری تحمل می کردی .فق دان او برای همه ما سخت بوده وهست .اما چاره ای جز صبر وتحمل نداریم .از ناصر خان شنیده ام مشغول کار شدی .خیلی خوشحالم .سپیده !باورکن این مدت بیشتر به تو وسر نوشتت فکر می کنم وبه اینکه به عنوان یک دوست ویک برادر ،چه کاری از دستم برای تو بر می اید .
    ای کاش می توانستی پیش من بیایی !شنیده ام قراراست دانشگاههاچند سالی بسته شود تا تغییراتی در اموزش عالی ایجاد کنند . نوشته بودی علیرضا مرد خوبی است وخوانواده اش به تومحبت می کنند .اما خودت خوب می دونی ،یا باید دررست وحسا بی همسر علیرضا باشی یا او را ترک کنی .این حالتی که الان شما دارید ،حالت خوبی نیست وهردوی شما بلا تکلیف هستید .
    سپیده !بیا اینجا .من قول می دهم کمک کنم که وارد دانشگاه شوی .باور کن من اینجا مثل شیر پشت تو می ایستم واجازه نمی دهم برایت مشکلی ایجاد شود .حتی فکر جا ومکان تو را هم کرده ام .یک دوست هندی دارم که دختر خیلی خوبی است واز ترم اول می شناسمش .هم خانه او هفته پیش ازدواج کرد وحالا تو می توانی با او هم خانه شوی .نمی دانی چقدر با نمک است .حتما اورا دوست خواهی داشت !سپیده جان !من به عنوان یک دوست وبرادردلسوز انچه به نظرم می رسید برایت نوشتم .حالا تصمیم با خود توست .خوب فکر کن وعد تصمیم بگیر
    کسی که هر جای دنیا باشد به فکر توست ،پیمان .
    با حالتی متفکر ،نامه را که طی ان روز برای دهمین بار می خواندم ،تا کردم ودرون پاکتش گذاشتم .پارچه زیبایی ابی روشنی را که روی تخت گذاشته بودم لمس کردم واز لطافت ان حس خوبی یافتم .هنوز برایم عجیب بود که بعد از حسام حواسم همچنان کار می کرد !فکر می کردم دیگر هرگز از چیزی لذت نخواهم برد ،اما به قول علیرضا من برای لذت بردن از زندگی افریده شده بودم .لذت بردن از چیز های کوچیکی که شاید کسی حتی به انها فکر هم نمی کرد .شاید هم به این علت که هرگز در زندگی ام طعم یک لذت بزرگ را نچشیده بودم ،به همان شادی های کوچک قانع بودم .
    پارچه را پیمان فرستاده بود .پارچه لباس ساری هندی که باید خیاط به اندازه من درستش می کرد . وقتی بسته را باز کردم کاغذی ضمیمه اش بود .
    گفته بودم برایت لباس هندی می فرستم .به حرفم عمل کردم .امید وارم بپوشی وخوشت بیاد .
    مرضیه که پارچه را دید بالبخندی گفت :چقدر خوش رنگ ولطیفه !برای عروسی حمیدرضا عالی میشه .
    طلعت خانم هم خیلی از پارچه خوشش امد .اما وقتی ان را به علیرضا نشان دادم به زحمت لبخندی بر لب اورد وبه گفتن :قشنگه ،مبارک باشه !
    اکتفا کرد .به وضوح دیدم که ناراحت شده همان ناراحتی مرا ترساند !از وقتی که از شمال برگشته بودیم او از من دوری می کرد وحس می کردم مدام در حال جدال با خویش است .در حالی که من با او احساس راحتی بیشتری می کردم وناخود اگاه دلم می خواست زمان بیشتری را با اوسپری کنم !به خصوص که ان زمان سرگمی ها بسیار کم شده بود .ان روزها همهم سیاسی بودند وهمه جا حرف سیاست بود .حتی در رادیو وتلوزیون هم مدام بحثهای سیاسی بود وافراد عادی جامعه به شدت بی حوصله شده بودند .من هم غیر از اوقاتی که به کار مشغول بودم ،یا مطالعه می کردم ،یا چیزی می نوشتم ،یا مدتها بی اختیار به نقطه ای نا معلوم خیره می شدم ودر خاطره های گذشته در جا می زدم ! که البته همیشه بعد ازتجدید خاطره ها،کارم به اشک ریختن وسردردهای شدیدمی کشید.
    یک روز عصر که خسته ،کسل وبی رمق از گرمای تابستان به خانه بازگشتم ،میهمانان عزیزی در خانه طلعت خانم انتظارم را می کشید ند .
    وارد حیاط که شدم ،سعیده از پله ها پایین دویدومثل اینکه اسلهاست یکدیگر را ندیده ایم خود را به اغوشم انداخت .هر دو به گریه افتادیمک .چقدر دلم برای خواهر کوچکم تنگ شده بود .به نظرم رسید در همان مدت کوتاه قدش کمی بلند تر واندامش لاغر تر شده است .
    با دیدن منیژه ومحبوبه که به سمتمان می امدند ،زود بر خود مسلط شدم .سعیده را از خودم جدا کردم ودر اغوش دوخواهر بزرگ ترم فرو رفتم .هردو گریستند .طلعت خانم به بالکن امد وبا لبخندی مادرانه دعوتمان کرد تا داخل خانه برویم .اما من که حرفهای زیادی با خواهرانم داشتم خواستم انها را به سوئیت خودم ببرم .طلعت خانم نگاه معنی داری به من انداخت یعنی وقتی انها سوئیت تورا ببینند می فهمند اوضاع ازدواج عادی نیست !به نگرانی اش لبخند زدم وگفتم : مهم نیست!من براشون توضیح میدم !
    چهره طلعت خانم اندکی در هم رفت وبا گفتن : خودت می دونی
    به خانه بازگشت .هر سه خواهرم متعجب به من نگاه می کردند که با لبخند انها را به طرفت سوئیت را هنمایی کردم .
    وارد که شدیم گفتم :من اینجا زندگی می کنم .
    نگاه حیرت زده انها از روی تخت به سمت وسایل کشیده می شد وباز از طراف به روی تخت یک نفره .
    به تعجبشان خندیدم وگفتم :بنشینید تا براتون تعریف کنم .فقط باید قول بدید این راز بین ما بمونه ،چون نمی خوام بعدها اقایا کس دیگه ای این خانواده محترم روسرزنش کنه .
    انها روی تخت نشستند .من هم صندلی مقابل میز تحریر تازه ام را بیرون کشیدم ومقابلشان قرار گرفتم .نفس عمیقی کشیدم وبالا خره شروع کردم .از اول همه چیزرا برایشان گفتم وحرفهایم را این طور به پایان رساندم .
    -اینها رو فقط به شما سه نفر گفتم .چون هم به شما اعتماد دارم وهم ممکن است بعد از چند بار رفت و امد ،به من شک کنید و.....خب ،از طرفی هم دلم نمی خواد وقتی از علیرضا جدا شدم فکرهای بدی در موردم بکنید !
    تا ان لحظه هر سه متحیر ،با چشمانی پر از اشک وافسوس به من خیره شده بودند . اما وقتی اخرین جمله را بر زبا ن اورد م ،منیژه با اندکی تغیر گفت :این چه حرفیه ؟خانواده به این خوبی وپسری به این اقایی نصیبت شده ،به جای اینکه خو دت رو جا کنی ،دم ازجدایی می زنی ؟!
    -از اول هم قرار همین بود .
    -چه قراری ؟چه کشکی ؟تو فکرمی کنی وقتی طلعت خانم وعلیرضا پا پیش گذاشتند ،به همین راحتی فکر جدایی داشتند ؟!تو هنوز خیلی جوونی .....خام واحساساتی هستی .فکر کردی اونا ابرو یشا ن روتوی فامیل واشنا همین طوری می برند ؟!چشمت را باز کن سپیده !....مثل اینکه مرگ حسام عقلت رو ضایع کرده .
    محبوب با ملایمت ولطافت طبعی که همیشه در وجودش بود ،در ادامه حرفهای او گفت :منیژه راست میگه سپیده !این خانواده ادمهایی نمیستند که با طلاق به این را حتی ها موافقت کنند .پای ابرو وحیثیتشان وسطه .به جان بچه هام شانس خوبی اوردی .علیرضا خوب مردیه که این قدر تورو را حت گذاشته ....وقتی اون برای تو این همه گذشت می کنه ،تو می خواهی در جوابش اون رو تو دوست واشنا هاش سر افکنده کنی ؟
    سعیده با حالتی مظلومانه میان حرف او امد :
    -اخه بعد از طلاق می خوای چی کار کنی ؟!
    باحالتی عصب یاز روی صندلی بلند شدم .نیم دوری در اتاق زدم وروبه هرسه نفر گفتم : اونها از اول می دونستند من خیال ازدواج ندارم .یعنی نمی تونم . از هیچ نظر امادگی اش را ندارم .می خوام درس بخونم ...کار کنم ......نمی خوام پای بند مرد وخانواده ای بشم که هیچ تمایلی نسبت بهشون ندارم .نمی تونم یک عمر نقش بازی کنم ومدام به خودم بقبولانم که باید تحمل کنم .
    منیژه که مشخص بود سعی در کنترل خشم خود دارد گفت :همچین دهنت رو باز وبسته می کنی ومیگی ((تحمل ))انگار قراره بری زندان هارون الرشید !دختر جون ! تو اگه تموم دنیا رو هم بگردی مردی به پاکی وخوبی علیرضا پیدا نمی کنی .میگی دوستش نداری ؟!مگه من عاشق شوهر هامون بودیم ؟!
    بعد پوزخندی زد وادامه داد:کاش درد من هم فقط این بود که پیروزرو دوست ندارم !من بدبخت ازش بیزارم !از اون مادر وخواهر عجوزه اش ،از هرچیزوهر جایی که اسم اون وخوانوا ده اش تویش باشه ......اما دارم تحمل می کنم .... به خاطر بچه هام ،به ابروم .به خاطر اینکه چاره دیگه ای ندارم .اما توضعت خیلی فرق می کنه .این خانواده روسالهاست که می شناسی .می دونی چقدر ادمهای درستی هستند .علیرضا هم با اینکه همیشه سرش توی لاک خودش بوده ،اما معلومه که مرد زندکیه وتحصیل کرده وفهمیده است . ظاهرش هم که خوبه . به تو میاد !تو یه چیزی بگو محبوب !
    در چهره محبوبه کمتر اثار اندوه دیده می شد. انگار به شدت به مو قعیت من و حرفهای منیژه فکر می کرد .با حالتی حسابگرانه گفت :اون ها مو قعیت تو رو درک کردند ودارند به تو فرصت می دهند که بازندگی تازه ات اخت بشی . تو خیلی باید از شون ممنون باشی وسعی کنی به زندگی جدیدت فکر کنی .من مطمئنم تو خوشبخت میشی .فقط باید به جای گذشته ها به اینده فکر کنی وعلیرضا رو به چشم خریدار ببینی .اون مرد جذابیه .هیکل صاف وصوف ومیزونی داره .هم بد نیست ......
    منیژه با غیظ میان حرف او پرید .
    -وا چرا میگی بد نیست ؟ به نظر من خیلی هم خوبه . شبیه استیپ مکوئنه !
    با اینکه دلگیر وناراحت بودم ولی از تشبیه علیرشا به استیو مک کو ئن که هیچ وجه اشتراکی با هم نداشتند وتلفظ غلط منیژه ،به خنده افتادم .محبوبه وسعیده هم خندید ند .سعیده گفت :استیو مک گوئین !
    -خیل خوب همون ......علیرضا یک کم شبیه اونه !
    محبوبه در میان خنده گفت :اون سفید وبوره ،چه ربطی به علیرضا داره ؟
    منیژه خود خود را از تک و تا نینداخت وگفت :نه چهره اش خیلی شبیه !
    بعد باجدیت روبه من کرد وگفت :
    -حالاقیافه اش مهم نیست .مهم اینکه که تو حواست رو جمع کنی وبه این راحتی پشت پا به بختت نزنی .
    وبا بغض وصدایی لرزان ادامه داد :نگذار از این به بعد فکرو خیالهاوغم وغصه هام اضافه بشه .
    مستا صل ،دوباره روی صندلی نشستم وگفتم :ما از اول حرفهامون رو زدیم .من نمی تونم خودم رو به اون تحمیل کنم .....بعدش هم قرار نیست بعد از جدایی از اینجا برم .من الان کارمی کنم وحقوق دارم . می خوام همین سوئیت زندگی کنم .پس خیالتون راحت باشه که نه اواره میشم نه تنها .
    -اون وقت چطور روت میشه توی چشمهای علیرضا نگاه کنی ؟!
    -اخه ما بینمون چیزی نیست که نتونیم بعد ها توی چشم هم نگاه کینم .
    محبوبه گفت :یعنی تو فکر می کنی علیرضا تو رو نمی خواد ؟
    لحظه ای مکث کردم .براستی او مرا نمی خواست ؟!یا می خواست ومنتظر بود .ترسیدم !اشفته شدم .من این را نمیخواستم .من برای ازادی ام نقشه های زیادی داشتم .من .....
    بالحنی که مانند تلقین ادامی شد گفتم: من اون همدیگه رو نمی خواهمیم !
    محبوبه ارام اما محکم گفت :چرا !اون تورو می خواد .
    پاسخش پوزخندتلخ یتوام با نا بانا وری بود .
    -من چند روز پیش با مرضیه حرف زدم .اون همه چیز رو به من گفت .این روهم اضافه کرد که همه اونها امیدوارند تو علیرضا رو قبول کنی !حتی حاضرند یک سال دیگه هم به تو فرصت بدهند که به خودت بیایی به علیرضا علاقه مند بشی.
    منیژه حیرت زده به او نگاه کرد وپرسید :یعنی تو میدونستی؟
    -اره !مامان اینها بعد از اینکه اومدند اینجا به او ضاع مشکوک شدند .بعد من روی واسطه کردند تا با مرضیه حرف بزنم .چون ما از بچگی با هم بودیم وحرف همدیگر رو بهتر م یفهمیدیم .مرضیه همه چیزرو به من گفت علیرضا راست راستی سپیده رو می خواد ،گویا شب قبلش مرضیه زیر زبونش رو کشیده وفهمیده که علیرضا از خیلی وقت پیش سپیده رو دوشت داشته .تو این مدت هم علاقه اش بیشتر شده .
    منیژه با اهی عمیق در حالی که به نقطه ای نا معلوم خیره بود گفت :بیچاره علیرضا !
    بعد گویی چیزی به خاطر اورده باشد ،ناگهان نگاه خشمگینش را به من دوخت وگفت :خاک بر سرت !دیگه چی می خوای از این بهتر .پسره عاشقت شده !حالا عاشق چی چیه تو شده نمی دونم !این رئزها اخلاق درست وحسابی که نداری .تازه خیلی هم چاق بودی ،از بس نخوردی شدی پوست واستخون .
    سعیده گفت :خیلی هم دلش بخواد !
    محبوبه بی توجه به ان دو گفت :اون ها عجله ای ندارند .تو هم لازم نیست به روی خودت بیاری که از جریان باخبری .راحت وعادی باش .زندگی خودت رو بکن .من هم قول میدم به مرضیه نگم که با تو حرف زدم .
    هر کلمه که از دهان انها خارج می شد مانند پتکی برسرم فرود می امد .از ساده انگاری انها کلافه وعصبی بودم وخون خونم را می خوردم .با صدایی لرزان وکمی بلند گفتم :من نمی تونم ،می فهمید ؟! من فقط می خوام تنها باشم .
    بعد با چهره ای در هم از شدت اندوه وحالتی عصبی مقابلشان ایستادم واز میان دندانهای کیلید شده ادامه دادم :من لبریزم !پرم .....دیگه ظرفیت ندارم .چرا اصرارمی کنید تا هم خودم رو بد بخت تر کنم ،هم یک نفر دیگه رو .
    محبوبه ناراحت وبغض کرده گفت :کسی عجله نداره .تو......
    -من عجله دارم .می خوام هرچه زودتر تکلیفم مشخص بشه .دوست ندارم به هیچ مردی وابسته باشم .سایه سرد واقا بالا سر نمی خوام .می فهمید؟
    از اتاق بیرون دویدم .باید می رفتم .باید در جایی خلوت خوب فکر می کردم .اما تا قدم بیرون گذاشتم ،با دیدن علیرضا که با چهره ای گرفته وحالتی شکست خورده روی جدول کنار باغچه نشسته بود ،دلم پایین ریخت ویخ کرد .
    او لحظه ای نگاهم کرد وسریع روی برگرداند اما همان یک لحظه کافی بود تا نم اشک را در چشمان وشدت اندوه را در چهره اش تشخیص دهم .بی اختیار به راهم ادامه دادم وباسرعت به کوچه دویدم .به خیابان وبعد نفهیمدم چگونه سوار یک تاکسی شدم وسمت مزارحسام رفتم .به سمت همان سنگ سیاه وسردی که نام حسام روی ان بابی رحمی حک شده بود .
    به امام زاده که رسیدم تازه متوجه شدم پولی همراهم نیست .راهی بسیار طولانی طی شده بود وراننده منتظر کرایه اش ،بابد بینی از ایینه جلوی ماشین نگاهم می کرد .درجیب شلوارم دست بردم .یک سکه دوتومانی پیدا کردم .فایده ای نداشت .ناگهان به یاساعتم افتادم .ساعتی که چند سال قبل ،از بازار برای خودم خریده بودم .به سرعت ان را از دستم باز کرده وبه سمت را ننده گرفتم وگفتم :اقا !شرمنده ،کیفم همراهم نیست.
    اوبی انکه ان را بگیرد نگاهی خریدارانه به ان انداخت وگفت :این کرایه ات خیلی بیشتره .
    -مهم نیست .
    -نه ابجی !این پولها از گلوی ما پایین نمیره ..... شما بروزیارت کن .من هم زیارت می کنم وبعد باهم بر می گردیم . اون وقت می برمت در خونتون ،اونجا کرایه روحساب کن .
    -ممکنه کارمن کمی طول بکشه .
    -راحت باش ابجی !من میرم یک کم برای بچه هام خرت وپرت بخرم .شما دو ساعت دیگه همین جا منتظرم باش .به هر حال دختر جوون وتنها یی هستی ،درست نیست شبونه بی پول توی خیابون بمونی .
    از او تشکر کردم وراهی قبرستان امام زاده شدم .نمی دانم چرا به جای مزار حسام ،پاهایم مرا به سمت ضریح می کشاندند.
    متصدی کفش وقتی کفشهایم را گرفت ،چادوری مقابلم گذاشت وگفت :دختر جون !بهتره این طورجا ها یک چیزی روی سرت بیندازی !
    چادر را به روی موهای پریشانم کشیدم .با اینکه قبل از انقلاب هم در مکانهای زیارتی مردم حجاب داشتند اما به دلیل اینکه ان روزها هنوز حجاب برای مردم عادی اجباری نشده بود واکثر مردم طبق عادت خود لباس می پوشیدند ،فراموش کرده بودم چادریا روسری همراه خودم برادرم .البته خیلی از مردم هم از روی مصلحت اندیشی یا ایمان تازه ای که یافته بودند ،به سوی حجاب می رفتند .در ان بین من ان قدر اشفته حال وپریشان فکر بودم که به ان مسئله حتی فکرهم نمی کردم .
    دستانم که به ضریح رسید گریه ای بی امان سردادم .حسی بد وازار دهنده تمام وجودم را در بر گرفته بود .باان حال روحی وخیم ،فقط عذاب وجدان بابت خانواده ثابتی وعلیرضا را کم داشتم .تکلیفم با خودم روشن بود .تصمسم خود را گرفته بودم .اما هنوز ان قدر
    خودخواه نشده بودم که محبتهای انها را ندیده بگیرم وحالا علاقه علیرضا روح خسته ام را مانند خاری م یخراشید وروح خسته ام را مانند خاری می خراشید وحرفهای خواهرانم بیش از هر چیزی ازرده ام می کرد .
    چرا انها فکر می کردندمن باید با جان ودل ،علیرضا را بپذیرم ؟!شاید اگر حالت عادی داشتم وعلیرضاحکم یک خواستگار را داشت وحسامی هم در کار نبو ،می توانستم روی اوفکر کنم .اما در ان شرایط ،با ان اوضاع خراب روحی وان افسردگی مزمن که در وجودم ریشه دوانده بود ،چگونه می توانستم حتی به او فکر کنم ؟!
    اخر چرا انها مرا دست کم می گرفتند وحس می کردند که برای بقای نیاز دارم به مردی وابسته باشم .هیجده ساله بودم وبه ذهن دخترانه وحساسم برخورده بود !می خواستم ثابت کنم که بدون مردهم می شود زندگی کرد .می خواستم یک بار محکم باایستم ویک عمر حسرت نخورم .می دانستم اگر ان گونه ازدواج کنم هیچ وقت رنگ رضایت وارامش را نخواهم دید وهرگز دلم با علیرضا صاف نخواهد شد .بایکد یک بار هم که شده پاروی مصلحت اندیشی ووجدان می گذاشتم وراهی راانتخاب می کردم که نظر خودم کمترین ضرررا متوجه خود واطرافیانم می کرد.مسلم بود با نارضایتی من از یک زندگی تحمیل شده ،علیرضا هم رنگ خوشبختی را نمی دید.
    بایاد او حرف می زدم ،باید جدا می شدیم .
    به یا د نامه پیمان افتادم .ادامه تحصیل بهتیرن راه بود !اگربه هندوستان می رفتم دیگر مانند ایینه دق مقابل چشمان علیرضا نبودم واوهم می توانست به راحتی راه زندگی اش را انتخاب کند .طلاق هم شاید مایه ابرو ریزی دو خانواده می شد ،اما هیچ گاه نمی توانستم عیب بزرگی برای او باشد. در جامعه ما ما فقط زن است که با الصاق مهر طلاق در شناسنامه اش به ناگاه طر دیگرثی دیده می شود ، اما من نمی ماندم تا نگاهها را تحمل کنم . علاوه بر ان من باید درس می خواندم ولی با انقلاب فرهنگی که در راه بود ، نمی دانستم چه زمانی به دانشگاه خواهم رفت . و به عهدی با حسام بسته ام عمل خواهم کرد .
    سپ از زیارت کمی ارام گرفتم بر سر مزار حسام رفتم . برایش حرف زدم و از او خواستم که برایم دعا کند . هنوز داغ او برایم تازه بود و گاهی چنان دلتنگش می شدم که حس می کردم قلبم درسینه فشرده می شود . حتی یاد پوری هم در اوقات تنهایی ام بامن بود . دلم برای او ، حرفها و درد دلهایش تنگ شده بود . ای کاش امیر علی اورا انتخاب نمی کرد . ای کاش پوری ان قدر در مقابل او ضعیف نبود . ای کاش ....
    راننده خوش مرام ، تاکسی اشرا سر کوچه پارک کردو من با گفتن اینکه ( همین حالا پول می اورم ) به سمت خانه دویدم .ساعت نزدیک هشت شب بود .
    می دانستم نگرانم هستن . با خود گفتم بی سر و صدا پول را بر می دارم ، به راننده می دهد و بعد به خانه بر می گردم و از همه درست و حسابی عذر خواهی می کنم . نمی خواستم از دلگیر باشند . وقتی پشت در رسیدم تازه یادم امد کلید همراه ندارم .
    دست بردم زنگ بزنم که صدای فریاد خشمگین علیرضا را از خانه شنیدم . صدایش چندان بلند نبود ، اما از انجا که تمام پنجره های خانه باز بود ، صدا به راحتی در حیاط می پیچید و از پشت در به گوش می رسید :
    -اگر قرار بود حرفی رده بشه باید از طرف من مطرح می شد نه تو !
    صدایی ارام پاسخ را داد ، اما او باز هم عصبانی غرید :(می دونم ! می دونم تو قصد بدی نداشتی ... اما همه چیز رو خراب کردی)
    باز هم صدایی ارام .
    اره دیگه ! همه چیز رو خراب کرد ... وای ... وای ! من غلط کردم حرف زدم اصلا همه اش تقصیر منه . فقط بلایی سرش نیاد .
    با فریاد راننده که ازسر کوچه صدایم می زد ، دست پاچه زنگ در را فشردم . متعاقب ان صدای قدمهایی سریع به روی پله ها پیچید بعد در اهنی با سرعت باز شد . علیرضا نفس نفیپس زنان نگاهم کرد . با دیدن چهره خشمگین او اب دهانم را به سختی فرو دادم سلام کردم . با حرصی که تا ان موقع در رفتار همیشه خونسردش ندیده بودم گفت (سلام و ...)
    بعد دستی به صورتش کشید و ادامه داد :(هیچی نمیگم ! هیچی )
    راه را باز کرد و با سر اشاره کرد داخل شوم . با سرعت به اتاقم دویدم کیف پولم را برداشتم و به حیاط برگشتم . علیرضا که از پله ها بالا می رفت ، با دیدن من با همان خشم و غضب گفت :(دیگه کجا ؟)
    با همان سرعت به سمت در دویدم و گفتم :(دارم کرایه ماشین رو می برم .)
    او به دنبالم امد . با هم سراغ راننده تاکسی رفتیم و او بی توجه به من که می خواستم کرایه را به دست راننده بدهم پول را پرداخت و مرد تشکر کرد و رفت .
    سر به زیر انداختم و گفتم :(ممنون!... معذرت می خوام . می دونم نگرانم شدید .. اما دست خودم نبود .)
    اندکی ارام به نظر می رسید . دستی به ته ریش قهوا ای اش کشید و گفت : ( کار بدی کردی . حمیدرضای بیچاره رفته امام زاده دنبال تو ، البته به ما زنگ زد و گفت که پیدایت نکرده ... همین چند دقیقه پیش داشتم را می افتادم توی خیابونها دنبالت بگردم .
    -من برای شما جز دردسر چیزی ندارم .
    - اراه ! راست راستی داری دردسر ساز میشی !
    کلامش با طنز ادا شد . اما من جدی گفتم .
    -باید با شما حرف بزنم .
    - اوهوم ! من هم باید با تو حرف بنم .
    - باید از همه عذر خواهی کنم .
    و با بغض ادامه دادم :(من دلم نمی خواد شما ها از دستم ناراحت باشید ... اما فکر نمی کردم این طوری بشه ... مابا هم قرار گذاشت بودیم !)
    جمله اخر را به سختی ادا کردم و نگاهم همچنان از او می گریخت . لحن محزونش در گوشم پیچید :
    ما چو پیمان با کسی بستیم دیگر نشکنیم

    گو همه زهر است ،چون خودیم ،دیگر نشکنیم

    حوصله داری یک کم قدم بزنیم ؟
    با وجود که از لحاظ روحی و جسمی خسته بودم اما مخالفت جایز نبود . باید همان شب تکلیف ما مشخص می شد . با سر پاسخ مثبت دادم و او گفت می رودتا به دیگران اطلاع دهد . وقتی برگشتم هر دو شانه به شانه هم راه کوچه پس کوچه ها را در پیش گرفتیم .
    امشب هوا دم داره .
    اسمون ابریه به خاطر همین هوا قدر دم کرده است .
    سپیده ! میخوام هر چی رو که امروز شنیدی فراموش کنی . حرفهای اونها رو جدی نگیر ... ما با هم قرار گذاشتیم و من زیر قولم نزدم . تا حالا غیر از این بوده !؟
    نه شما این مدت بهترین دوست من بودید .
    خوشحالم ! حالا بگو ببینم برنامه بعدیت چیه . می خوام کمکت کنم زودتر به هدفت برسی .
    جدی بود . انقدر جدی که راه هرگونه تعارف را بر من می بست .
    ممکنه من رو ادم بی وجدان و بی اتحساسی تصور کنید . ادمی که قدر محبتها یی رو که بهششده نمی دونه ، اما من به مه چیز و همه کس فکر کردم و این بهترین راهیه که به ذهنم رسیده ... من اینجا امکان دامه تحصیل رو ندارم ... می خوام برم ... برم هند ...
    او در سکوت معناداری فرو رفت . با احتیاط به نیم رخش نگاه کردم تا احساسش را از چهره اش حدس بزنم . متفکر می نمود و چیزیاز حالتش خوانده نمی شد . فقط اندوهی کمرنگ در پس زمینه سکوتش نمایان بود که دلم را به درد اورد . ارزو کردم ای کاش مرا دوست نداشت !
    سکوتش طولانی شد . باید برایش توضیح می دادم . باید از احساسم برایش می گفتم . او ارزشش را داشت که تمام تلاشم را بکنم تا دلش نگیرد .
    یک سوال از تون دارم .
    لب زیرینش را مکید و گفت :(بپرس )
    شما فکر می کنید چرا ادمها به وجود اومدن ؟ یا اینکه دست کم من چرا به این دنیا اومدم !؟ توی کتابی خوندم که حتی یک پشه هم برای جهان افرینش فایده های زیادی داره که کمترین اونها اینه که تنها غذای پرستوهاست . اگر پشه ها نباشند پرستویی هم وجود نخواهد داشت ... یا مثلا زنبورها . اونها عسل درست می کنند و با پرواز خودشون از گلی به گل دیگه به گرده افشانی هم کمک کی کنند . من یک انسانم ، اشرف مخلوقاتم .. یک دخترم . اما وقتی کرده های گل یا درخت به لباسم می چسبه اونهارو پاک میکنم ! چیزی نمی سازم که به درد کسی بخوره . کاری انجام نمیدم که برای کسی مفید باشه . حضور مایه دردسر و حیت مثل مثل پشه هم خوردنی نیستم . احساس می کنم دارم بوی گند می گیرم . من اینها رو نمی خواهم ، دلم می خواهد یه کاری کنم ، کاری که همه رو متعجب بشن . کاری که به خاطرش به خودم افتخار کنم . کاری غیر از همسر بودن و مادر شدن ! چون از پسشون بر نمی ایم . نمی خ.ام برای ادامه زندگی به دیگران وابسته باشم . من می خوام خودم باشم . حالا که بزرگ ترین سد زندگی ام یعنی اقام از سر راهم کنار رفته می خوام ازاد باشم . شاید خود خواهانه به نظر برسه ... شاید حتی شبیه شعار باشه ، اما من دوست دارم امتحان کنم . چون فقط یک بار به دنیا میام .. گاهی تعجب می کنم چطور بعد از حسام زنده موندم و هنوز به زندگی امید وارم ممکنه خرافاتی به نظر بیاد ، اما حسام بی اونکه خبر داسته باشه ، بارها و بارها من رو به ادامه زندگی امیدوار کرده بود ! یک بار وقتی از اینکه اسم یک دختره مرده را روی من گذاشته بودند باراحت بود ، گفت شاید من باید به جای اون دختر هم زندگی کنم ! یا وقتی به هم قول دادیم که طور شده دارد دانشگاه بشیم ، من رو هدفمند کرد ، علی اقا ... من اگه بمونم می کندم ! من به اندازه کافی غم غصه دارم . اون قدری هست که افسرده و دل مردهخ باشم ... تنها امیدم اینه که کار تازه انجام بدم . روی پای خودم بایستم و یک بار هم که شده خودم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم . اگر این کار رو نکنم تا اخر عمر ، هم به خودم مدیون میشم ، هم به حسام و هم به همه اونها یی که دوست شون دارم .
    لحنم محکم و قاطع بود . امیدوار بودم او را تحت تاثیر قرار دهد . حرفهایم که شد ، ایستاد . وقتی به سمت من برمی گشت ، لبخندی دوستانه داشت .
    هرچی بیشتر می گذره ، بیشتر می فهمم که راجع به تو اشتباه نکردم . باور کن خوشحالم که یک تصمیم قطعی برای زندگی ات گرفتی . دلم می خواهد یک چیز رو بدونی و به خاطر بسپری ، من ارزوی خوشبختی و راحتی تو رو دارم . مطمئنم که ارزوی حسام هم در مورد تو همین بوده . من هنوز هم دوست تو هستم و شاید در حال حاضر بهترین دوستت .پس هر کاری بتونم بارت انجام می دم . توهم با وجدان اسوده به زندگی ات برس .
    از گذشت و مردانگی اش دلم فشرده شد و چشمانم پر از اشک . به چشمانش که حالا رنگ شب بود خیره شدم . کلامی لایق تشکر از عکس لاعاده اش نداشتم . فقط حس کردم چقدر ان مرد را دوست دارم . نه مثل یک عاشق ، نه مثل یک برادر بلکه کثل مثل یه یک دوست . دوستی که حدی برای احترام و عالقه ام نسبت به او وجود نداشت . بی اختیار خود را به عاغوش او انداختم ، گونه اش را محکم بوسیدم و گفتم :( شما چطور می تونین ایم قدر خوب باشید ؟!)
    از حرکت ناگهانی ام و مشاهده حالت متحیر او ، شرم زده خود را عقب کشیدم . او در حال که به خنده افتاده بود گفت :(رفتارات اصلا قابل پیش بینی نیستن دختر )لبخند بزرگی صورتم را پوشاند ، اما چشمانم هنوز خیس اشک بود . با صدایی مرتعش از شدت هیجان گفتم :( باور کنید تا حالا این قدر از کسی ممنون نبودم . مطمئن باشید محبتهای شما رو بی جواب نمی گذارم .

    -اگر بخواهی همه محبتهام رو همین طوری جبران کنی فکر کنم چیزی ازم باقی نمونه !

    ان شب ساعتی فارغ از دنیای اطرافمان در کوچه های امیر اباد قدم زدیم واز اینده ونقشه هایمان گفتیم .البته بیشتر این من بودم که حرف می زدم وعلیرضا سعی داشت راهنمایی ام کند .او مرا از اینکه همیشه پشتیبانم خواهد بود مطمئن می کرد .من هم تو ذوقش نمی زدم ونمی گفتم می خواهم تا انجایی که امکان دارد خودم به کارهاومشکلات خودم رسیدگی کنم .
    به خانه که رسیدیم ،همه چراغها خاموش بود .لحظه ای در حیاط مقابل هم ایستادیم ،دست یکدیگر را به گرمی فشردیم وهر کدام به سوی اتاقهای خودمان رفتیم .

  16. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #49
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    فصل 31



    با کمک علیرضا ودوستانش ،پاسپرت وویزای من در عرض دوماه اماده شد . پیمان هم مدارک مرا تحویل دانشگاه (پونا )داد وبا دختری که قرار بود هم خانه شوم صحبت کرد .


    همه چیز برای مهالجرت مهیا بود .فقط این دلم بود که کندن از خاک وطن ،خاکی که حسامم را در خود داشت ،برایش دشوار می نمود .


    حمید رضا گله داشت که چرا برای عروسی او نمی مانم ومن قانعش کردم که بهتر است هرچه زود تر تکلیف زندگی ام روشن شود .


    در حقیقت از ان حالت تعلیق خسته ودل زده بودم ومی خواستم راه جدید زندگی ام را هرچه زودتر اغاز کنم .




    ****


    عکس العمل هرکس از شنیدن ان به نوعی خبر جالب ومتفاوت بود .....سعیده خوشحال شد وبه گریه افتاد .محبوبه ومنیژه وحشت کردند ،اما بلاخره ماننده سعیده از خوشحالی اشک ریختند.عاطفه ومامان وعزیز اول دعوایم کردند،بعد سراغ علیرضا رفتند وبا او بحث کردند ،بعد دوباره با من حرف زدند تا منصرف شوم واخره سر انها هم به گریه افتادند ،اما نفهمیدم از خوشحالی بود یا از درماندگی !طلعت خانم وقتی جریان را فهمید بغض کرد .بعد بی انکه حرفی بزند به اشپزخانه رفت وگزیست ،شاید یاد حسام افتاده بود ،شاید هم ارزو داشت من وعلیرضا با هم بمانیم ،یاشاید از اینکه بالاخره تکلیف علیرضا مشخص شده خوشحال بود .دایی ناصر با افسوس سرم را بوسید وبرایم ارزوی موفقیت کرد وکمی نصیحت نیز چاشنی ارزوهایش نمود .مرضیه هم چون دایی بود .


    معلوم نبود خوشحال است یا ناراحت .حمیدرضا غرولند می کرد که چرا برای عروسی اش .نمی مانم واقا ولی لبخندی محزون برلب داشت وفقط می گفتم (انشاء ا....هرچه صلاح توست همان شود )


    ازهمه خوشحال تر پیمان بود .او مدام نامه می نشت ،گاهی هم تلفن می زد وازاوضاع من جویا می شد واز وضع انجا برایم می گفت تا اماده شوم .


    واما اقا وامیر علی ...بهمه سپرده بودیم تا قبل از رفتنم انها از ماجرا بویی نبرند .می ترسیدم هر طور می توانند مانع رفتن من شوند .همه قبول داده بودند.حتی خواهر هایم هم به شوهرشان چیزی نگفته بودند.




    نمی دانم چرا همه چیز ان قدر سریع فراهم شدومن بدون کوچیک ترین مشکلی بار سفر بستم .


    یکی از شبهای گرم اوایل شهریور ماه بود که من همراه علیرضا ،دایی ناصر وسعیده راهی فرودگاه شدم .از انجایی که قراربود امیر وامیر چیزی نفهمند هیچ کس از خانواده خودم برای بدرقه نیا مده بود .سعیده هم به بهانه یک شب ماندن در خانه دایی ناصر کنار من مانده بود . با اصرار،خانواده ثابتی را هم از همراهی باز داشتم.


    در فرودگاه حال غریبی داشتم .ان اولینپروازم بود .اولین پرواز ،ان هم به تنهایی و......ازاد ازاد!


    البته هنوز علیرضا بود .پس از سفرم به صورت غیابی متارکه کنیم .از پیشنهادش من هم قلبا راضی بودم .حس می کردم درتوانم نیست در مقابلش بنشینم وبرای طلاق (بله )بگویم .تحمل دیدن چهره اش را نداشتم .هنگام خداحافظی فقط اشک ریختم .دقایقی طولانی سعیده را در اغوش گرفتم .بعد هم به اغوش دایی ناصر رفتم .طفلک سعیده به هق هق افتاده بود شانه هایش به شدت تکان می خورد .از من قول گرفته بود مرتب برایش نامه بنویسم ومن از او قول گرفته بودم خوب درس بخواند ،مراقب خودش باشد وپاسخ نامه هایم را بدهد.دایی ناصر کمی دیگر نصیحتم کرد وچند هشدار در مورد مراقبت از خودم به نصایحش افزود .


    وقتی مقابل علیرضا ایستادم گریه ام کمی ارام شده بود .دایی ناصر دست دور شانه های لرزان سعیده انداخت وکمی از ما فاصله گرفت .


    علیرضا به شدت مغموم بود .چشمان ترش در نور شدید سالن فرودگاه می درخشید .


    جعبه مقوایی یک تلویزیون 14 اینچ را که در دست داشت به سمتم گرفت .


    درمیان گریه ارامم به زحمت لبخندی بر لب اوردم وگفتم :برام تلویزیون خریدید ؟


    جدی وبغض الود پاسخ داد : توی این جعبه یک سری وسایل هست که فکر می کنم باید دست تو باشه ....تا امروز جرئت نداشتم اینها رو به تو بدم ....اما بالا خره تصمیم خودم رو گرفتم .اینها حق تو ست ! امید وارم من رئ ببخشی که تا حالا با خود خواهی وبد دلی پیش خودم نگهشون داشته بودم .


    -تورو جون عزیزتون این طوری با من حرف نزنید. من اون قدر به شما مدیونم وشما اون قدر به من محبت کردید که ....


    -بگیرش دیگه ...


    جعبه را گرفتم ،اهی عمیق وبلند کشید وبا دست مانع چکیدن اشکهایش شد .اب دهانش را فرو داد وبا لحنی که تفاوت زیادی با لحن قبلی اش داشت گفت :مواظب باش حال هوای اونجا حواست را پرت نکنه .فقط به درس خوندن فکر کن .در مورد انتخاب دوست هم دقت داشته باش .


    در حالی که سعی می کردم لبخند بزنم گفتم :دایی ناصر هم اینهارو به من گفت .چشم !قئپول میدم رو سفید بشید


    با اعلام شماره پرواز دستش را فشردم .لحظه ای دستم را میان دست بزرگ وسردش نگاه داشت بعد با دست دیگرش به شانه ام زد وگفت:خیلی خوب دختر خانم تخس ویک دنده! مراقب خودت باش .



    بالا خره درمیان اشک واه از انها جدا شدم وبه سوی سرنوشت تازه ام رفتم .حال پرنده ای را داشتم که پایش به زنجیر بود وحالا که زنجیر پاره شده با دلهره وهیجانی لذت بخش به اسمان ناشناخته پرواز می کند .


    دقایقی از برخاستن هوا پیما نمی گذشت که جعبه اهدایی علیرضا را گشودم .از مشاهده محتوای ان به گریه افتادم .گریه ای که اگر به خاطر قیافه کنجکاو مردمسن کنار دستم نبود به هق هق مبدل می شد .


    درون ان جعبه دوربین فیلمبرداری حسام بود که علیرضا ان را برایش خریده بود .چند عدد فیلم ،عکس ویک دفتر چه هم کنار دوربین قرار داشت .برای انکه بیش از ان کنترل اعمالم را از دست ندهم ،درجعبه را بستم .ان را مانند شیئی مقدس به خود چسبانرم وهمچنان ارام گریستم .


    وقتی در فرودگاه بمبئی پیاده شدم ،سرم ازشدت گریه وعوارض پرواز به شدت درد می کرد وسنگین بود .


    خوش بختانه با وجود شلوغی بیش از حد سالن فرودگاه ،پیمان مرا خیلی زود پیدا کرد .چقدر به نظرم تغییر کرده بود .کمی لاغر شده وریش وسبیل مرتب شده ای چهره جوان وسپیدش را می پوشاند .هردو با دیدن هم سیل اشک را رها کردیم ،مقابل هم ایستاده بودیم ودردها ناگفته را بازبان نگاه واشک بیان می کیدیم .کمی که به خود امدیم سعی داشتیم درهمان با هم سلام واحوال پرسی کنیم .منظره جالب وتا ثیر گذاری بود .هردو از شدت احساس می خواستیم یکدیگر را در اغوش بگیریم ،اما فقط دست بر روی شانه های هم گذاشته بودیم وبا صدای بلند گریه می کردیم .انگار برای حسام ،پس از چند ماه ،عزاداری می کردیم !این من بودم که زودتر برخودم مسلط شدم وگفتم :بهتره اروم باشی پیمان .


    اوکمی خود را جمع وجور کرد .با لبه استین اشکهایش را پاک کرد وگفت :به این گریه ها خیلی نیاز داشتم .مرگ حسام رو هنوز هم نمی تونم با ورکنم .اینجا تنها یی خیلی سخت گذشت سپیده !......خیلی سخت بود .


    بازئیش را فشردم وبا لبخندی گفتم :به من هم خیلی سخت گذشت .اما حالا اینجاهستم ! کی تصورش رو می کرد ؟!


    پس از تحویل گرفتن چمدانهایم ،یک تاسی گرفیتم تا به خانه جدیدم برویم .شهر بمبئی شلوغ وپر سرو صدا بود ،حتی پرسرو صدا تر از تهران ،ماشین ها مدام بوق می زدند ومردم در حال حرکت وحرف زدن بودند .همه پوستهای کدر داشتند واز شدت گرما لباسهای نازک واغلب مندرسشان به بدنشان چسبیده بود .از مقابل معبد کوچک وزیبایی گذشتیم که نعداد زیادی متکدی مقا بل ان روی پله ها نشسته بودند ،اما به عمد ان مسیر را انتخاب کرده که من شهر را ببینم .من که حواسم به گدایانی بود که این سو وان سو می دیدم گفتم :تا بحال این همه گدا یک جا ندیده بودم .


    -اغلب مردم هند فقیر ند .البته ثروت مندانی هم دارند که ثروتشان با اوناسیس برابری می کنه ! اینجا غوغای اختلاف طبقاتی است ،حتی از مملکت ما هم بیشتر .


    -شاید چون جمعیت بیشتری دارد .


    -هندی ها از لحاظ فرهنگی شباهتهایی با ما دارند .


    -مردم مصرفی ما کجا وهندی های خود کفا کجا ؟!


    -این انقلاب مملکت ما رو تکون میده .سپیده .باید صبر کرد .


    بعد توضیح داد که پونا خلوت تر از بمبئی است ومخارج زندگی هم در انجا سبک تر است .او در یک اپارتمان دوخوابه نقلی در طبقه سوم از یک مجتمع مسگونی ،واقع در یکی از مناطق خوب پونا زندگی می کرد ومن هم با او همسایه بودم .اکثر ساکنان مجتمع جوانانی بودند که به کار مشغول بودند یا تحصیل ....پیمان با پسر جوانی به نام حسین هم خانه بود .او دوسالی از ما بزرگ تر بود ودندان پزشکی می خواند .دختری هم که قرار بود هم خانه من شود،اهل دهلی بود وپدر ومادرش را سالهاقبل در یک تصادف اتومبیل از دست داده ودر کنار خانواده پدرش رشد کرده بود .او پس از رسیدن به سن قانونی برای تحصیل راهی پونا شده بود تا بیش از ان سربار خانواده پدرش نباشد .زندگی او از برخی جهات بی شباهت به زندگی من نبود وهمین می توانست ما را به هم جذب کند .او مانند پیمان پزشکی می خواند و هم کلا س او بود ،انگیلیسی را هم خیلی خوب حرف می زد وساعت بیکاری اش را کار کردن ندارد زیرا پدرش یک رستون برایش به ارث گذاشته بود که درامد ان هر ماه به حسابش ئواریز می شد .اما او که (نورا ) نام داشت ،دختری خودساخته ومصمم بود که از بیکاری واتلاف وقت خوشش نمی امد .وقتی او را دیدم وزندگی تازه ام را با او شروع کردم تعریف وتمجید های پیمان به نظرم بیهوده نرسیدودر عرض یک هفته شیفته اش شدم .حس م یکردم پیمان هم چون من شیفته اوست وارزش واحترام خاصی برایش قاتل است .


    ظاهر نورا هم بسیار دوست داشتنی بود .پوستش گندمی ،چشمانش قهوه ای وموهایش قهوه ای تیره وصاف تر از موهای من بود . لبهای خوش فرم وخنده ای دلنشین داشت که بزرگی اندک بینی اش را می پوشاند .در کل دختر دلچسبی بود ومن اینکه هم خانه ای چون او داشتم خوشحال وراضی بودم .نورا چند جمله فارسی از پیمان اموخته بود وانها را ان قدر جالب بر زبان می اورد که من بی اختیار از خنده ریسه می رفتم .


    پیمان اصرار داشت قبل از شروع کلاسها خوب شهر را بگردم ،هر وقت خودش بیکار می شد نرا در شهر به گردش می برد .چند مرتبه هم با نورا وحسین همراه شدیم که خیلی به من خوش گذشت .در ان مدت در زبان انگلیسی صحبت می کردم تا زود تر راه بیفتم .مسئله ای که دران مملکت برایم جالب بود ،این بود که اکثرمردم به زبان انگلیسی برخی کمتر وکسانی که تحصیلات بیشتری داستند در حد زبان مادری تکلم می کردند .البته علت روشن است ،با وجود تسلط چندین ساله قدرت مستبد بریتانیا در ان کشور ،این مسئله عجیب نمی نمود .


    طبق علاقه خودم تصمیم داشتم مترجمی زبان انگلیسی بخوانم تا در اینده هم مترجمه شوم وهم تدریس کنم .


    بالا خره پس از طی مراحل مقدماتی به صورت رسمی داشجوی (پونا کالج )شدم .



    نورا تا حدودی از گذشته ام با خبر بود وسعی می کرد درخانه محیط ی شاد به وجود اورد .ما نوبتی غذا درست می کردیم .او غذا های تندوتیز هندی ومن غذا های ایرانی .گاهی غذا باب طبعمان بود وگاهی حتی نمی توانستیم ذره ای غذای یک دیگر را بخوریم وکارمان به خوردن نیمرو یا نان وپنیر می کشید .


    برای تعطیلات اخره هفته همراه پیوان اکثر به حومه شهر می رفتیم واز حضور هم لذت می بردیم .گاهی اوقات حسین هم دست از دوستان دیکرش می کشید ومارا همراهی می کرد .


    در کل خاطرات خوبی از دوران تحصیلم در پونا دارم که هرگز از یاد نخواهم برد . حالا پس از سالها به یاد ان روزها می افتم می بینم وجود پیمان ونورا چقدر در زندگی ام موثر بود ومرا بیشتر به زندگی اجتماعی پیوند داد .




    ****


    دردومین یاسومین نامهای که از سعیده به دستم رسید متوجه شدم که بالاخره اقا ازمهاجرتم با خبر شده ،حتی توضیحات عکس العملش تنم را لرزید !


    او هرچه بدو بیراه از دها نش در امده نثار من وعلیرضا وحتی خانواده ثابتی کرده بود وبعد سراغ علیرضا رغته ،مهر بی غیرتی بر پیشانی اش زده وبعد به صورت رسمی وقانونی مرا از ارث محروم ونامم را از بین فرزندانش پاک کرده بود .


    بعد از خواندن نامه سعیده قلب بند زده ام دوباره شکست .با وجود یکه عکس العمل اقا را از پیش حدث زدم ،اما ته دل حساس ونا باورم نور امیدی کور سو می زد که دست کم ان چنان طرد نشوم .هنورز دل به عاطفه پدری او خوش داشتم وان همه بی مهری برای دل خسته وتنها یم قابل تحمل نبود



  18. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #50
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    با گذشت یک سال ،دیگر با محیط تازه زندگی ام اخت شده بود واحساس بیهودگی قبل را نداشتم .زندگی ام برنامه یا فته بود وپیشرفت خوبی در درسهایم داشتم .ان اواخر با کمک نورا چند شاگرد خصوصی گرفته بودم ، می خواستم استقلال مالی بیشتری داشته با شم وپولهایی را که اقا ولی بابت کار با سرمایه ام برایم می فرستاد ،تا انجا که می شد کمتر خرج می کنم .البت هموضوع کار کردنم را از هممه مخفی کرده بودم وبه پیمان هم سفارش اکید داشتم که مراقب باشد کسی چیزی نفهمد .گرچه در امد ان قدر کم بود که حالا از یاد اوریش خنده ام می گیرد .یک دانشجو در هندوستان خیلی سخت می تواند پول در اورد .
    یکی دیگر از دل خوشی هایم نامه نگاری با عزیزانی بود که در ایران داشتم .به خصوص با سعیده که حد عقل ماهی یک ناممه با هم رد وبدل می کردیم .او برایم از اوضاع واحوال همه می نوشت ونامه هایش همیشه چند ورقی بیش تر از نامهم های من بود .
    چند مرتبه هم برای علیرضا نامه نوشته بودم .نامه هایی کوتاه وسر شار از حس قدر دانی همراه توضیحاتی در مورد وضعیت زندگی وتحصیلم .او هم هربار با حسن نیت پاسخم را می داد وبرایم ارزوی موفقیت می کرد .اما در هیچ یک از ان نامه ها هیچ کدام اشاره ای به موضوع طلاق نمی کردیم .انگار او هنوز می خواست به من فرصت فکر کردن بدهد وحالا که کنارش نبودم می ترسید تمام پیوندم رابا خانواده ثابتی قطع کنم !
    اواسط ماه اکتبر با اواخر شهریور خودمان بود که خبر بمباران فرودگاه مهراباد مثل بمب در دنیا ترکید ودل من وتمام ایرانیان را لرزاند ،هرچند خیلی سریع وباور نکردنی اتفاق افتاد .صدام حسین ادعای مالکیت قسمتی از نواحی جنوب کشورمان را کرد ،اما ادعایش را نپذیرتیم .او تهدید کرد ،اماده دفاع شدیم .حمله کرد ،ما دفاع کردیم وجنگ به همین راحتی با حرفهای غیر منطقی ادمی کله خراب به نام صدام که عروسک خیمه شب بازی زور گویان ومستبدان دیگر بود ،اغاز شد .گاهی احساس می کنم کسانی که چنگ را شروع می کنند انسان نیستند .یا شاید هنگام سرشتن وجودشان شیطان به انها لبخند زده !هیچ وقت ،در هیچ بهه ای از زمان ،چنگ چیز خوبی نبوده .واژه جنگ مساوی با کشتار ،اوارگی ،بد بختی ،بی سر پرستی ،فقر ،قحطی وهزاران مورد فلاکت بار دیگر بوده وهست .به طور حتم در کشور مانیز معنی دیگری جزاینها نداشت .
    پیمان هم وقتی خبر را شنید ،مثل من ناراحت وپریشان شد .او عقیده داشت صدام وهم دستانش با مشاهده دولت نو پای ما فکر کرده اند می توانند از ضعف کشور سوء استفاده کنند وبه مقصد خود بر سند .وقتی دونفری روی نیمکت پارکی نشسته بودیم وحرف می زدیم وپیمان از عقایدش راجع به جنگ می گفت چشمان نگرانم را به چهره متفکر وگرفته اش دوختم وپرسیدم :یعنی چی میشه ؟
    او به چشمانم نگاه کرد وگفت :نمی دونم ...نمی دونم !
    با شرع جنگ تمام فکر وقلبم در کشورم پیش عزیزانم بود وبیش از سابق با انها تماس می گرفتم .گرچه به علت هزینه گزاف تلفن ،فقط ماهی یکی دومرتبه می توانستم به ایران تلفن بکنم .خانواده ثابتی وخواهر هایم دایی ناصر هم هروقت می توانست با من تماس می گرفتند ومرا از احوال خودشان باخبر می ساختند.طی همان تماس ها متوجه شدم پوری به اصرار امیر راضی به ترک دیار شده وبا اندوه فراوان دل از خانواده واز کشورش کنده .وقتی خبر را شنیدم حس کردم چقدر برایش دلتنگم وچقدر ازگذشته از او دورم .با رفتن انها به اروپا دیگر احتمال کمی داشت تا دوباره اورا ببینم .با وجودی همچنان از او داخور بودم ،ام انمی توانستم سالها دوستی خالصانه مان رانادیده بگیرم .
    یک شب که پیمان به اپارتمان ما امده بود باناراحتی گفت: اخرین باری که با پوری حرف زدم حال تو را پرسید .اما بهت سلام نرسوند !.....سپیده ! این دلخوری شما دنفر دیگه داره خیلی بی معنی میشه .اون خیلی تنهاست .از زندگی با امیر گله نمی کنه اما هر دوی ما امیررو پوری روخوب می شناسیم ...اون خوشبخت نیست سپیده !..... من مطمئنم .
    بی حوصله فنجان خالی چایی را از مقابل او برداشتم ودر حالی که به اشپزخانه می رفتم گفتم :این انتخاب خودش بود !
    -این قدر بی رحم نباش !همه ما توی زندگی مون اشتباه می کنیم .
    با حرص فنجان درون ظرف شویی کوبیدم .به اتاق برگشتم وگفتم :وقتی حواستن نبود وتوی چاله افتادی شاید بشه گفت مقصر نبودی ،ام اوقتی کسی داد می زنه وچاله رو جلوی پاتن بهت نشون میده دیگه اگر بیفتی توش خیلی احمقی ! پوری غیر از انتخواب اشتبا هش گناه دیگه ای ری رو هم مرتکب شد ه .اون من رو به امیر فروخت ...حتی حسام روهم فروخت ! حتی وقتی فهمید امیر چطور با بی رحمی حسام روبه حال خودش رها کرد ومن رو با خودش کشید وبرد هم عشق احمقانه اش را دست نکشید .من هیچ وقت امیر وپوری رو نمی بخشم .هیچ وقت ازشون نمی گذرم .به خصوص امیر .فقط امید وارم خداوند تقاص من وحسام رو از اون بگیره .امید وارم یک روزی پستی وخوارشدنش رو ببینم .
    به گریه افتادم .گریه ای شدید وبی امان .پیمان خواست دل داری ام دهد ،نورا هم حیرت زده ا ز اتاق بیرون امئ نگاهم گرد ،اما من بی توجه به ان دو به اتاقم رفتم ،در را محکم پشت سرم بستم وهق هق گریه سر دادم .
    یک سال دیگر با شادی ،نگرانی ،دلهره واندوهی مزمن بر من گذشت .




    رابطه نورا وپیمان روز به روز عمیق تر وبهتر می شد ومن به خوبی شکل گرفتن احساسی به نام عشق را در وجود شان می دیدم .احساسی که به خوبی بانام ان اشنا بودم ودرکش می کردم .

    دایی ناصر وعلیرضا هماه دیگرجوانان راهی جبهه شده بودند .اعصاب طلعت خانم بابت بمبارانها ورفتن بچه ها به جبهه به هم ریخته بود وانها اکثرا اوقات به ویلای لواسن دوست علیرضا می رفتند .
    مرضیه هم به دلیل اوضاع روحی مادرش وعدم حضور ناصر در خانه ،به سر کار نمی رفت وترجیح می داد مراقب پدر ومادر ودخترکوچکش باشد .
    حمیدرضا وهمسرش صاحب پسر قشنگی شده ونامش را ایمان گذاشته بودنئد .مرضیه در نامه ای عکس انها را برایم فرستاده بود .
    در مکالمه تلفنی از سعیده شنیدم پوری هم صاحب پسری شده که اسمش را امیر ارسلان گذاشته .پیمان چیزی در ان مورد نگفته بود .در حقیقت پس از ان ماجرا دیگر حتی نام پوری را در حضور من نمی اورد .
    بالاخره علاقه پیمان ونورا هم از پرده برون افتاد وان دو رابطه ای از نوع دیگر اغاز کردند .علاقه یک پسر ایرانی به دختری هندی که بازبان بین المللی با هم سخن می گفتند کمی برایم غریب بود .شاید هم برای منی که گفتگو بیش ازهر چیزی اهمیت می داد ان طور بود .
    طی ان مدت دوستان دیگری در دانشگاه پیدا کرده بودم که در ان بین با دختری مسلمان به نام رخساره که اهل کشمیر بود ،رابطه بهتری داشتم .او دختری سبزه رو ودرشت انادم بود .یک سال ازمن بزرگتر وبسیار مودب ومومن بود .قران ونماز را خیلی خوب می خواند وبا وجودی ک هاهل سنت بود گاهی کنار هم ایستادیم ونماز می خواندیم .او در پونا همراه پدر ومادر ودوخواهرش زندگی می کرد، اما اکثر اقوامش در کشمیر بودند.
    رخساران قدر از کشمیر وزیباییهایشبرایم تعریف کرده بود ک هدیدار از ان سرزمین جزو ارزوهایم شده بود بالاخره بادعوت رخساره از من برای شرکت در عروسی دختر عمه اش در کشمیر به ارزوی خود رسیدم .
    قبل از دعوت رخساره چقدر برای گذراندن تعطیلات غصه داربودم . نورا قرار بود به دهلی برود وپیمان هم هرچه نمی گذاشت تنها بمانم ،اما به خاطر من مجبور بود کمتر با دوستان پسرش باشد .من پیمان هنوز دوستان خوبی بودیم ،اما هرچه بو داو پسر بود ومن دختر وهرگز نمی توانستم بااو راحت اباشم .
    بلافاصله پس از تعطیلی کلاسها ،همراه خانواه رخسار،سوار بر رنجرور وبزرگ پدرش رهسپار کشمیر گشتیم .
    به راستی که کشمیر تکه ای ازبهشت بروی زمین است .منطقه ای کوهستانی وسر سبز که گلهای زیبا وخوش رنگی مثل پولک هایی زیرن افتاب نوازشگر می رقصند .درختاین متنوع ،زمینی سر سبز واسمانی که گاهی حس می کنی باقلم مو رنگ شده است .از همه بهتر هوای بسیار دلپذیرونسیم خنکی است که روح را جلا می دهد .
    وقتی در مقابل خانه ویلایی وزیبای پدر رخسار از ماشین پیاده شدم بی اختیار نفس عمیقی کشیدم .
    رخسار بازبان خودش که کمی اموخته بودم ،از من در مورد احساسم پرسید .لبخندی بزرگ بر لب اورده وبرای اینکه بهتر احساسم را توصیف کنم به زبان انگلیسی گفتم: احساس می کنم دوباره متولد شده ام !
    او بالبخندی جمله ام را به زبان هندی ترجه کرد .طفلک خیلی تلاش می کرد زبان ان ها را بیاموزم ،اما من استعدادچندانی نداشتم .
    عروسی انها به راسیت جالب وپر سرو صد ا بود .همه مدام در تکاپو بودندومراسم خاصی برای ازدواج داشتند .من باخوشحالی در کنار رخساره در تمام مراسم شرکت می کردم .در ان میان مردجوانی بود که گاهی متوجه می شد مبه طرز عجیبی نگاهم می کردومدام سعی داشت به هر بهانه ای با من یا رخسارهم کلام شود .توج هاو ان قدر واضح بود که حتی رخسار هم متوجه شد در اولین فرصت به او حالی کردکه من شوهر دارم .من هنوز همسر علیرضا بودم وهمچنان هیچ یک ازما اشاره ای به موضوع جدایی نمی کرد.می خواستم پیشنهاد را جانب او باشد وخودم هم چون خیال ازدواج نداشتم ،پشت نام او به عنوان شوهر ،در مقابل خواستگاران احتمالی پنهاه گرفته بودم .
    روز عروسی باشخص جالبی ملاقات کردم ،بایک زن ایرانی حدود چهل بهار را پشت سر گذشته بود ،قد وقامتی متوسط داشت وبسیار شیک پوش ومدرن بود .جزو میهمانان داماد محسوب می شد وصبح همان روز به کشمیر امده بود .رخسار که فهمیده بود خانواده داماد هم یک مهمان ایرانی دارند ،بلا درنگ ما را به هم معرفی کرد وبرای اینک هراحت تر باشیم ما را باهم تنها گذاشت .ان زن که شهلا نام داشت،چشمان نچندان درشت قهوه ای رنگش را به من دوخت وبالبخندی گفت :ازصبح ،دو سباری از روی بالکن دیدمت .قد بلند چشمانی خوش حالت تو رو از بقیه متمایز می کنه .....البته یک لحظه هم فکر نکردم ایرانی باشی!
    بعد اشاره ای به لباسم کرد وگفت :بااین لباس هندی وخالی که پیشونیت زدی درست شبهه هندی ها شدی .
    -این لباسهارو رخساربرام تهیه کرده .......اتفاقا این پیراهن وشلوار خیلی راحت وخنکه ،بهتره شما هم امتحان کنید .
    او خنهای کرد .دستی به کت ودامنی زردرنگش کشید وگفت : من لباسهای خودم رو ترجیح می دم .....راستی رخسار شنیدم دانشجویی .
    -بله ان شاءا...حدودی دوسال دیگه درسم تموم میشه .
    -تنها زندگی می کنی ؟د رامدت از کجا تامین میشه ؟
    کمی از زندگی ام را برایش گفتم .وقتی حرفهایم تمام شد گفت :عجیبه ک هیک مرد ایرانی بااون تعصب های خوشک اجازه داده همسرش تنها توی غربت زندگی که .
    -البته من فکر نمی کنم مردهای غیر ایرانی هم چندان با این قضیه موافق باشند .
    او باحرص گفت :راست میگی !مردها همه سرو ته یک کرباسند !



    از عکس العملش کمی متعجب شدم وگفتم :به نظرمیاد از جنس مخالف چندان خوشتان نمیاد !




    دستی به موهای کوتاهش ک هتا زیر گوش می رسید کشید وگفت :خوشم نیامد ؟!من از تمام مردهابیزارم !





    -یعنی می خواهید بگید شوهر ندارید؟!




    -بنظر عجیب میاد یک زن چهل ویک ساله بدون شوهر وبچه باشه ؟




    شانه هایم را بالا انداخته وبه گفتن :چه عرض کنم ؟!اکتفا کردم .




    -چهارده سال هبودم ک هازدواج کردم .هیچ وقت شوهرم رو دوسنت نداشتم .اون باعث شد بچه ام سقط بشه .....از خوه اش فرار کردم ازمرض خارج شدم .شوهرم وقتی فهمید ،برای اینکه هرچه زود تر این ننگ رو ا زپیشونی خودش پاک کنه طلاقنم داد .شانس اودردم پیدام نکرد وگرنه زنده ام نمی گذاشت .اون مردپستی بود .اون قدر پست که هنوز در زندگی ام مردی مثل اون ندیدم .بیچاره مادرم به خاطر من قربانی شد .پدر وقتی فهمید اون برای کمکم کرده طلاقش داد .فکرش را بکن !باپنج تا بچه مادرم را طلاق دادوبرای اینکه اون رو بپزونه فوری ازدواج کرد .حتی برادرام مخالف بودند ....فقط به خاطر اینکه تنها دخترش رواز دست یک ابلیس نجات دابود .

    پوذخندی زد وادامه داد :نمی دانم چرا این حرفهارا به تو می زنم ! شاید به این خاطر ک همهربونی و.....غم خاصی رو توی نگاهت می بینم ...انگار خنده های توهم ازته دل نیست !
    متاثر از شنیدن داستان غم انگیز زندگی اش دستش را فشردم وگفتم :متاسفم که این قدر زندگی تلخی داشتید ،بابت اعتمادی تون هم ممنونم .
    -در عوض طراح لباس مو فقی هستم ......
    تا پایان مراسم دیگر فرصتی دست نداد تا باشهلا صحبت کنم ،اما از قول گرفتم بعد از ظهر روز بعد گشتی دران اطراف بزنیم .
    زندگی او برایم جالب وجذاب بود .زندگی زنی که سن وسال کم از خانه شوهر فرار کرده وبعد درغربت به مدارج خوبی رسیده وروی پای خود ایستاده بود احس می کردم می توانم ازاو الگویبگیرم وراز موفقیتش را بپرسم .
    روز بعد شلوار جین راحتی همراه تی شرت قرمز رنگی به تن کردم .موهایم را که بلند تر شده بود وتا روی کمرم می رسید ،پشت سرم اسبی بستم وسراغ شهلا رفتم .اوهم شلوار وپیراهن راحتی به تن داشت تا در ان سربالایی ها شیب های تند راحت حرکت کند .دقایقی بعد از سلام واحوال پری از میان باغی می گذشتیم واو از زندگی اش برایم می گفت .
    -پدرمن خان زاده بود وغرور وتکبر وپول وزمین زیادی رااز اجدادش به ارث برده بود .ما درسنندج زندگی می کردیم .من چهاربرادر بزرگ تر از خودم داشتم وتا وقتی خانه پدرم بودم از دست انها اب خوش از گلویم پایین نمی رفت ...چهارده ساله بودم که به اجبار پدر با پسر عمویم ک ههجده سال ازمن بزرگ تر بود ازدواج کردم .من همیشه از او بیزار بودم ،ازچشما ن هیز وشکم گنده اش حالم به هم می خورد!....هنوز هم یادش میفتم مشمئز میشم !تا سه سال بچه دار نشدم .بگذریم که اون قدر به خاطر بچه دار نشودنم سر کوفتم زدکه حتی یک بار نزدیک بود دست به خود کشی بزنم .غیر ازاینها شوهرم دست بزن داشت .گاهی که مست به خونه می امد بی دلیل به جانم می افتاد وان قدرکتکم می زد که له ولورده می شدم .بالاخره بعد از سه سال طاقت نیاورد ودوبار ازدواج کرد تا بچه دارشود .با ورنمی کنی وقتی سرم هوو اورد چقدر خوشحال شدم .فکر می کردم دست از سرمن بر می دارد .هم بستری با او حکم شکنجه داشت .اما او هرزه تر وکثیف تر از اینها بود که به یک زن قانع باشد .دوسال دیگر گذشت اما زن دومش هم بچه دار نشد ودرست موقعی که همه فکر می کردند عیب وایراد از شوهرممنه ،ن حامله شدم .با ورت نمیشه ،وقتی شنید حامله ام اونقدر وحشی شد که کف به دها ن اورد .کثافت فکر می کرد بچه مال خودش نیست .می گفت اگر قرار بود بچه دارشه من زود تر باید حامله می شدم وزن دومش هم باید حامله می شد !نمی دانم حکمت خدا چی بود ،اما هرچی بود اون قدر من رو شکنجه کرد تا بچه سقط شد .هرچی قسم وایه می خوردم که پاکم ولحظه ای نلغزیدم باور نمی کرد ....من رو انداخت توی انباری وروزی یمک وعده به هم غذا می داد .پدرم درجریان بود ،اما کاری نمی کرد ،شاید به اون حق می داد ،شاید هم اصلا فراموش کرده بود من دختر شم ! اما مادرم طاقت نیاورد .چند نفر غریبه رو پول زیادی اجیر کرد ومرا از خونه اون دیو فراری داد .بعد هم از طریق خلیج من رو از مرز خارج کرد .اون موقع فقط نوزده سالم بود اما به اندازه یک زن نود ساله زجر کشیده بودم .از لحاظ روحی وجسمی داغون بودم ....
    حرفهایش که به اینجا رسید ایستاد وسرش را پایین انداخت .متوجه شدم گریه می کند ،اما به روی خودم نیاوردم تا راحت باشد .
    -تابحال حرفهایی رو که از الان می خوام بزنم به کسی نگفتم ....یک قسمت وحشت ناک از زندگی ام رو که حتی ا زفکرکردن بهش موهای تنم راست میشه .....اون مردهایی که مادرم بهشون اعتماد کرده بود وباپول زیاد خریده بود شون ،توی لنج به من حمله کردند ......نامردها بلایی سرکه هنوز کابوس می بینم و زجر می کشم اونجا بود که دیگه به کل از هر چی مرده بیزارشدم . چون من یکی که توی زندگی ام به جز نامرد کسی رو ندیده بودم ! این موضوع رو ندیده بودم ! این موضوع رو به مادرم هم گفتم . می دونستم خودش رو مقصر می دونه تا اخر عمر عزاب می کشه .... البته دوستی که من رو از اونها تحویل گرفت جریان رو فهمید و خواست اقدامی کنه که اونها فرار کردند . از او کهقول گرفتم که به مادرم حرفی نزند ..... دیگه فایده ای نداشت ....مدتی در دبی زندگی کردم .بعد با استفاده از یک مرد عرب که شیفته من شده بود ، راهی فرانسه شدم . اون پولدار احمق برای اینکه من رو به اهدافم برسونه کمک بزرگی محسوب می شد ! او توی فرانسه یک مزون لباس داشت و من در اون مزون به عنوان فروشنده مشغول به کار شدم . کم کم کار یاد گرفتم و با علاقه شدیدی که داشتم تحت اموزش حرفه ای قرار گرفتم . بیست و پنج سالم تموم نشده بود که به عنوان طراح لباس در امد خوبی داشتم . حتی تونستم مادرم رو پیش خودم ببرم و زندگی اش رو تا مین کنم .
    او که دوباره قدم اهسته کرده بو د بالحنی محزون ادامه داد :التپبته مادرم زیاد از زندگی من خوشش نمی امد .اون یک زن قدیمی وسنتی بود ونمی تونست من رو درک کنه .قادر نبود نفرت من رو از جنس مذکر بفهمه ،من زایاد بااون بحث نمی کردم وبه کار





    خودم می رسیدم .توی اون مدت سه ،چهار نفری ادعای عشق کردند ،جات خالی بود ببینی بعد از اینکه کلی پول برام خرج کردند ،چطور پوزه هاشون رو به خاک مالیدم ! اون مرد عربی هم همچنان عاشقم بود ......تعریف از خودنباشه زن زیباولوندی بودم .

    -ازتون تقاضای ازدواج هم کرد ؟
    -بله ! بارها ! البته یک زن دیگه توی دبی داشت .اما خب .....مردها رو که می شناسی ! دیروز هم باهمون مرد اومدم عروسی پسر دوستش .
    خواستم بپرسم پس تو معشوقه اش هستی ؟اما سکوت کردم .نسبت به زنی که در کنارم قدم می زد حس خوبی نداشتم .می فهمیدم رنج زیادی کشیده ،اما حق نداشت تقاص بد بختیهایش را از دیگران بگیرد .مردها یی که شاید حقشان بود از یک زن رودست بخورند ،اما حقش نبود که ان زن شهلا وامثال شهلا باشند که می توانستند زندگی ابرومندانه تری برای خود درست کنند .
    -تمام مردها مثل هم نیستند .مرد وزن هردو انسانند وخوب وبد دارند .
    -مردخوب شاید پیدا بشه ،اما شوهر خوب نه !



    بدون فکر گفتم :اما شوهر من خیلی خوبه !او متعجب نگاهم کرد وگفت :اگر اینقدر خوبه چرا تنهاش گذاشتی ؟!

  20. این کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •