از روزی که به تهران برگشته بودم خودم را در چهار دیواری خانه حبس کرده بودم . نه دل و دماغ رفتن به شرکت را داشتم و نه دلم میخواست کسی را ببینم . انگار شوکه شده بودم ! حال و روز بقیه هم بهتر از من نبود . زن دائی از شدت غصه در بستر بیماری افتاده بود و مامان هم شب و روز گریه می کرد . چند بار دائی تصمیم گرفت خودش به دیدنش برود ، اما فرشته مانعش شد . همه ترسش از این بود که بابک ، دائی را سنگ روی یخ کند و به این ترتیب روی پدر و پسر بهم باز شود .
چند ماه به همین منوال گذشت . اوایل زمستان بود که یک روز فرشته به خانه تلفن زد و میان گریه گفت بابک تلفن زده و گفته قرار است برای خداحافظی به تهران بیاید . انگار دنیا روی سرم خراب شد ! باز هم بقیه اصرار کردند که با اعو حرف بزنم اما قبول نکردم ، چون هیچ وقت بابک را آنقدر مصمم ندیده بودم . در واقع سهم تقصیر من در این ماجرا حتی بیش از بابک بود ! شاید اگر به او اعتماد کرده بودم کار به اینجا نمی کشید . گاهی می شد که ساعتها به آخرین حرف های او فکر می کردم اما آخرش به افسوس و حسرت ختم می شد .
روز رفتنش هم روز وحشتناکی بود . مامان و بقیه هر چه کردند تا با آنها به فرودگاه بروم قبول نکردم . دلم نمی خواست با چشم های خودم رفتنش را ببینم چون هنوز هم قبول حقیقت که او را برای همیشه از دست داده ام سخت بود . آن روز تا غروب مثل مرغ پر کرده راه رفتم ، هوا کاملا تاریک شده بود که مامان به خانه برگشت . برای آنکه چیزی نشنوم سر درد را بهانه کردم و به اطاقم رفتم . دنبالم به اتاق آمد و گفت :
_ کار بعدی کردی که نیومدی ! دائی ات انتظار داشت بیائی !
با صدائی بغض آلود گفتم :
_ نمیتوانستم مامان ! احساس گناه می کنم !
با لحن مانی داری گفت :
_ میتوانی جبران کنی !
به صورتش خیره شدم . شبیه کسی نبود که عزیزی را بدرقه کرده ! آن هم بابک که آن اندازه برایش عزیز بود . یک دفعه تپش قلبم تندتر شد . چه میتوانست در آن لحظات تا آن اندازه باعث آرامش مامان بشود ؟ به شوخی گفت :
_ شاید بهتر بود باهاش میرفتی ! بهتر از این بود که بشینی و زانوی غم به بغل بگیری !
با دقت به صورت پریده رنگم خیره شده و گفت :
_رنگ و روش رو ببین ! بلند شد ! اون اینجاست !
اشکم بی بهانه سرازیر شد . مامان در را باز کرد و گفت :
_بیا تو عمه !
هنوز باورم نمی شد . وقتی وارد خانه شد دلم ریخت . دستم را به دیوار گرفتم که نیفتم . سلام کرد و همان جا ایستاد . نگاهش نگاهی کنجکاو بود . با لحن معنی داری گفت :
_ میخوای باور کنم که از رفتنم ناراحت بودی ؟
میان گریه گفتم :
_ اگر میرفتی هرگز خودم رو نمی بخشیدم !
با رضایت لبخند زد و با آرامش گفت :
_ نتونستم برم . اما اعتراف می کنم حال بابک سابق رو ندارم . شاید هم پیر شدم .
مامان به شوخی گفت :
_ ما همه جوره قبولت داریم عمه جون !
صادقانه گفت :
_ مطمئن باش اگه جوابت منفی باشه دیگه پافشاری نمی کنم !
مامان به جای من گفت :
_ بی جا میکنه بگه نه ! این بار دیگه خودم دست به کار میشم . فردا هم باید برین محضر عقد کنید .
بابک میان خنده گفت :
_ عمه جون من چند تا کار عقب افتاده دارم که باید انجامشون بدم !
مامان خیلی جدی گفت :
_ کار بی کار ! خودت میری دنبال کار این دختره سر به هوا رو می سپاری به من ؟ نه دیگه ! مال بد بیخ ریش صاحبش !
صورتم از خجالت گر گرفت . زیر لب گفتم :
_ ا .... مامان ؟ کار دنیا برعکس شده ؟
بابک با آرامش خاطر پرسید :
_ نظر تو چیه ؟
سر به زیر انداختم و گفتم :
_ هر جور تو راحت باشی !
توی چشمانش خیره شدم . نه تنها احساسم ذرهای عوض نشده بود ، بلکه نسبت به سالها قبل پر رنگ تر هم شده بود . به یاد مطلبی که سالها قبل توی کتابی خوانده بودم افتادم ." اگر عشق ، عشق باشد نه تنها با گذشت زمان خاموش نمی شود ، بلکه پر حرارت تر و داغ تر خواهد شد ."
پایان