تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 5 اولاول 12345
نمايش نتايج 41 به 42 از 42

نام تاپيک: رمان بی تا (مریم جعفری)

  1. #41
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض


    صبح با صدای زنگ تلفن همراهم از خواب بیدار شدم . فرشته بود . تا گوشی را برداشتم عصبی گفت :
    _ ماشاالله ! چه عجب صدات رو شنیدیم خانوم ! هیچ معلومه کجایی ؟ رسیدی ؟
    با صدائی گرفته گفتم :
    _آره دیشب سر شب رسیدم ولی متأسفانه یادم رفت تلفن بزنم .
    پرسید :
    _الان کجایی ؟
    گفتم :
    _ ویلای بابک!
    با رضایت خاطر خندید و گفت :
    _ میدونستم ! از اولش هم میدونستم که فقط تو میتونی اونو نرمش کنی !
    گفتم :
    _ همچین مطمئن هم نباش ! بابک اون بابکی نیست که قبلا می شناختم !
    فرشته گفت :
    _ پس تو هم همین فکر رو می کنی ؟!
    از پنجره به باغ نگاه کردم. منظره زیبایی بود . بابک را دیدم که با نان تازه داشت به طرف ساختمان می آمد . حرف فرشته را قطع کردم و گفتم :
    _ فرشته جون من بعدأ بهت تلفن میزنم ، فعلا خداحافظ !
    تختم را مرتب کردم و پایین رفتم . بابک توی آشپزخانه جلوی گاز ایستاده بود .گفتم :
    _ صبح به خیر .
    به طرفم برگشت و جواب داد . صدای دلنشین جیرجیرک ها از بیرون به گوش میرسید . به میز صبحانه خیره شدم و گفتم :
    _ حسابی توی زحمت افتادی ! انگار توی این مدت خوب وارد شدی !
    فنجانهای چای را روی میز صبحانه گذاشت و گفت :
    _ میدونی ؟ آدم توی تنهایی تجربه های زیادی کسب می کنه !
    در حالی که لقمه میگرفتم پرسیدم :
    _ فضولی نمیکنم اما تو اینجا چکار می کنی ؟
    همان طور که به بیرون نگاه میکرد گفت :
    _ به مظلومترین موجودات دنیا زندگی میکنم ، از اینکه وقتم رو وقف اونا می کنم احساس خوبی دارم . شاید باور نکنی اما من زبونشون رو میفهمم ! نمیدونی چه لذتی داره وقتی جوونه زدنشون رو میبینی ! مثل تجربه تولدی دوباره است !
    گفتم :
    _ تو واقعا عوض شدی بابک ! حال خوبی داری ! راستش به حالت حسودی می کنم !
    یکی از فنجان های چای را مقابلم گذاشت و پرسید :
    _ کی بر میگردی ؟
    اصلاً انتظار شنیدن آن جمله را نداشتم با این حال گفتم :
    _ بهتره بگی کی بر میگردیم؟!
    ساکت نگاهم کرد . توی فنجان شکر ریختم و گفتم :
    _ دیگه بسه بابک ! من دیشب خیلی به حرفهات فکر کردم . حق داری ! باید به قول خودت حسابت رو با خودت صاف می کردی ، اما دیگه کافیه ! همه اونایی که دوستت داران نگرانت هستند ! تو در قبال اونها وظیفه ای داری !
    همان طور که چایش را با قاشق هم میزد گفت :
    _ لابد فرشته بهت گفته ! من وکیل گرفتم ! میخوام از ایران برم . خونه را هم گذاشتم برای فروش !
    با ناباوری به صورتش خیره شدم . پس حقیقت داشت ! لقمه ای را که در دست داشتم کنار فنجانم گذاشتم و به عقب تکّیه دادم . یک تکه نان تازه مقابلم گذاشت و گفت :
    _ دقیقا نمیدونم چقدت طول میکشه . اما این رو میدونم که مامان و آقا جون هنوز قضیه رو جدی نگرفتن !
    من هم جدی نگرفته بودم . صاف به صورتم نگاه کرد و پرسید :
    _ چرا صبحونه ات رو نمیخوری ؟
    چقدر نسبت به گذشته فرق کرده بود ! اگر مثل سابق بود مشتاق و حساس و پیگیر عمل می کرد . از جا بلند شدم و گفتم :
    _ انگار تصمیمت رو گرفتی ؟!
    بی توجه به حال و احساسم با خونسردی گفت :
    _ اگه شرایط مساعد باشه طبق پیش بینی وکیلم تا قبل از بهار سال آینده خارج از ایرانم !
    ذرهای تردید در رفتار و کلامش نبود . با آرامشی ساختگی گفتم :
    _ پس قضیه جدیه ؟!!!
    با رضایت لبخندی یک بری زد و دست به سنه به عقب تکّیه داد . حال بعدی داشتم . دلم میخواست زودتر آنجا را ترک کنم . به ساعتم نگاه کردم و با صدائی لرزان گفتم :
    _ من بهتره زودتر برگردم تا به تاریکی نخورم !
    با اشاره به لباس هایم گفت:
    _ به نظر میاد خشک شده باشند ولی اگر لازمه بگو تا اتو بیارم .
    آنها را برداشتم و با لبخندی ساختگی گفتم :
    _ نه ! احتیاجی نیست ! ممنونم !
    وقتی به اتاق طبقه بالا رفتم برای چند ثانیه به داری که پشت سرم بسته بودم تکّیه دادم . دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم ، اما فقط در سکوت اشک ریختم تا آنجایی که به من مربوط می شد همه چیز تمام شده بود !

  2. #42
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    از روزی که به تهران برگشته بودم خودم را در چهار دیواری خانه حبس کرده بودم . نه دل و دماغ رفتن به شرکت را داشتم و نه دلم میخواست کسی را ببینم . انگار شوکه شده بودم ! حال و روز بقیه هم بهتر از من نبود . زن دائی از شدت غصه در بستر بیماری افتاده بود و مامان هم شب و روز گریه می کرد . چند بار دائی تصمیم گرفت خودش به دیدنش برود ، اما فرشته مانعش شد . همه ترسش از این بود که بابک ، دائی را سنگ روی یخ کند و به این ترتیب روی پدر و پسر بهم باز شود .
    چند ماه به همین منوال گذشت . اوایل زمستان بود که یک روز فرشته به خانه تلفن زد و میان گریه گفت بابک تلفن زده و گفته قرار است برای خداحافظی به تهران بیاید . انگار دنیا روی سرم خراب شد ! باز هم بقیه اصرار کردند که با اعو حرف بزنم اما قبول نکردم ، چون هیچ وقت بابک را آنقدر مصمم ندیده بودم . در واقع سهم تقصیر من در این ماجرا حتی بیش از بابک بود ! شاید اگر به او اعتماد کرده بودم کار به اینجا نمی کشید . گاهی می شد که ساعتها به آخرین حرف های او فکر می کردم اما آخرش به افسوس و حسرت ختم می شد .
    روز رفتنش هم روز وحشتناکی بود . مامان و بقیه هر چه کردند تا با آنها به فرودگاه بروم قبول نکردم . دلم نمی خواست با چشم های خودم رفتنش را ببینم چون هنوز هم قبول حقیقت که او را برای همیشه از دست داده ام سخت بود . آن روز تا غروب مثل مرغ پر کرده راه رفتم ، هوا کاملا تاریک شده بود که مامان به خانه برگشت . برای آنکه چیزی نشنوم سر درد را بهانه کردم و به اطاقم رفتم . دنبالم به اتاق آمد و گفت :
    _ کار بعدی کردی که نیومدی ! دائی ات انتظار داشت بیائی !
    با صدائی بغض آلود گفتم :
    _ نمیتوانستم مامان ! احساس گناه می کنم !
    با لحن مانی داری گفت :
    _ میتوانی جبران کنی !
    به صورتش خیره شدم . شبیه کسی نبود که عزیزی را بدرقه کرده ! آن هم بابک که آن اندازه برایش عزیز بود . یک دفعه تپش قلبم تندتر شد . چه میتوانست در آن لحظات تا آن اندازه باعث آرامش مامان بشود ؟ به شوخی گفت :
    _ شاید بهتر بود باهاش میرفتی ! بهتر از این بود که بشینی و زانوی غم به بغل بگیری !
    با دقت به صورت پریده رنگم خیره شده و گفت :
    _رنگ و روش رو ببین ! بلند شد ! اون اینجاست !
    اشکم بی بهانه سرازیر شد . مامان در را باز کرد و گفت :
    _بیا تو عمه !
    هنوز باورم نمی شد . وقتی وارد خانه شد دلم ریخت . دستم را به دیوار گرفتم که نیفتم . سلام کرد و همان جا ایستاد . نگاهش نگاهی کنجکاو بود . با لحن معنی داری گفت :
    _ میخوای باور کنم که از رفتنم ناراحت بودی ؟
    میان گریه گفتم :
    _ اگر میرفتی هرگز خودم رو نمی بخشیدم !
    با رضایت لبخند زد و با آرامش گفت :
    _ نتونستم برم . اما اعتراف می کنم حال بابک سابق رو ندارم . شاید هم پیر شدم .
    مامان به شوخی گفت :
    _ ما همه جوره قبولت داریم عمه جون !
    صادقانه گفت :
    _ مطمئن باش اگه جوابت منفی باشه دیگه پافشاری نمی کنم !
    مامان به جای من گفت :
    _ بی جا میکنه بگه نه ! این بار دیگه خودم دست به کار میشم . فردا هم باید برین محضر عقد کنید .
    بابک میان خنده گفت :
    _ عمه جون من چند تا کار عقب افتاده دارم که باید انجامشون بدم !
    مامان خیلی جدی گفت :
    _ کار بی کار ! خودت میری دنبال کار این دختره سر به هوا رو می سپاری به من ؟ نه دیگه ! مال بد بیخ ریش صاحبش !
    صورتم از خجالت گر گرفت . زیر لب گفتم :
    _ ا .... مامان ؟ کار دنیا برعکس شده ؟
    بابک با آرامش خاطر پرسید :
    _ نظر تو چیه ؟
    سر به زیر انداختم و گفتم :
    _ هر جور تو راحت باشی !
    توی چشمانش خیره شدم . نه تنها احساسم ذرهای عوض نشده بود ، بلکه نسبت به سالها قبل پر رنگ تر هم شده بود . به یاد مطلبی که سالها قبل توی کتابی خوانده بودم افتادم ." اگر عشق ، عشق باشد نه تنها با گذشت زمان خاموش نمی شود ، بلکه پر حرارت تر و داغ تر خواهد شد ."



    پایان

  3. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •