تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 5 اولاول 12345
نمايش نتايج 41 به 45 از 45

نام تاپيک: رمان رویای روی تپه ( لیلین پیک )

  1. #41
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    نیکولا چنان از فکر رفتن به مجلس رقص با کانر هیجان زده شده بود که فکر کردن به این که او انتخاب دوم کانر برای انتخاب شریک رقص بوده دیگر آنچنان برایش مهم نبود . زمان به کندی می گذشت و نیکولا با خودش فکر می کرد که آن شب هرگز نمی رسد . اما سرانجام آن شب فرا رسید . نیکولا بعد از دوش گرفتن و خوردن غذایی سبک – چرا که آنقدر هیجان زده بود که اشتها نداشت – لباسش را از کمد درآورد و روی تختخواب پهن کرد . لباس او آبی رنگ بود و طرح ساده ای داشت اما برش های آن هیکل نیکولا را زیباتر جلوه می داد . نیکولا کفش و کیف هماهنگ با لباس را خریده بود . نیکولا به خودش نگاه کرد و با نهایت خشنودی متوجه شد که شاید او انتخاب دوم کانر باشد اما در آن لباس و پوشش کانر را جلوی دوستان و همکارانش مایوس و شرمنده نخواهد کرد . اگرچه هنوز زود بود که آرایش کند اما نیکولا از شدت هیجان و انتظار دیگر نمی توانست صبر کند او موهایش را که اغلب سرکش و غیرقابل مهار بود شانه کرد و روی شانه هایش ریخت . زنگ در به صدا درآمد . نیکولا حیرت زده خشکش زد . خیلی زود بود که کانر دنبالش بیاید . نیکولا فکر کرد حتما خانم هندرتن است که یکی دیگر از درخواست های دیوانه کننده اش را دارد . چرا حالا باید سر و کله اش پیدا می شد! نیکولا دامن بلندش را جمع کرد تا زیر پایش گیر نکند و از پله ها دوان دوان پائین رفت . نیکولا با عصبانیت در را باز کرد و گفت :" متاسفم خانم هندرتن اما جوابم نه است و این بار خیلی جدی هستم! نه ... " بعد ناگهان نفس نیکولا بند آمد . " ترنس!" ترنس روی پله جلوی خانه ایستاده بود و در حالی که چمدانی در دست داشت لبخند مردد و پرسش گرانه ایبر لب داشت . ترنس باید حالا که فقط نیم ساعت به آمدن کانر مانده بود سر و کله اش پیدا شود! نیکولا آرزو می کرد که ترنس برای ماندن نیامده باشد اما با وجود چمدانی که در دستش بود مشخص بود که او آمده تا مدتی بماند . نیکولا گفت :" بیا تو ترنس ." لبخندش مثل لحن صدایش متعجب و سرد بود . ترنس وارد راهرو شد و در را بست . او به نیکولا خیره شد و دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما صدایی از دهانش بیرون نیامد . نیکولا دریافت که در نظر ترنس که او را فقط در لباس های عادی و معمولی دیده بود طرز لباس پوشیدنش بسیار عجیب بود . نیکولا با آشفتگی از خود می پرسید حالا چطور می تواند به مجلس رقص برود ؟ با تمام وجود دلش می خواست که به آن مهمانی برود اما با وجود ترنس که خسته و تازه از راه رسیده بود چه طور می توانست او را تنها بگذارد ؟ سرانجام این ترنس بود که سکوت را شکست و گفت :" متاسفم که بدون خبر امدم . نیکولا این بار هم یک نفر مسیرش این طرفها بود و مرا رساند و من باز فرصت پیدا نکردم به تو خبر بدهم . من ... من می خواستم تو را دوباره ببینم ." او سر تا پای نیکولا را برانداز کرد . نیکولا دلش می خواست فریاد بکشد و بگوید : حالا که دوباره من را دیدی برو! " فکر نمی کردم تو بخواهی بیرون بروی ."
    " بروم بیرون ؟" نیکولا می دانست که لحن صدایش گیج و مبهوت است اما بالاخره باید راه حلی پیدا می کرد . حالا باید با ترنس چه می کرد ؟ این که ترنس را تمام شب تنها می گذاشت و به مهمانی می رفت غیرممکن بود چرا که ترنس آن همه راه را به خاطر دیدن او آمده بود . نیکولا نمی توانست درک کند چرا بعد از آخرین خداحافظی نسبتا سردشان ترنس دوباره به انجا برگشته است . نیکولا با خود اندیشید ترنس روش عجیبی را برای نشان دادن علاقه اش انتخاب کرده بود . او بعد از آخرین ملاقاتشان دیگر خبری از ترنس نداشت و حالا دوباره او را می دید .
    نیکولا تکرار کرد :" بروم بیرون ؟ خوب من می خواستم به یک مهمانی رقص بروم اما مهم نیست من به کانر می گویم که نمی توانم بیایم ... " ترنس حرفش را قطع کرد و گفت :" خدای من تو نباید حالا این مرد را مایوس کنی . کانر ... همان دکتر میشل است ؟" نیکولا سرش را تکان داد :" او شریک رقص نداشت بنابراین از من دعوت کرد که با او به مجلس رقص بیمارستان بروم ."
    " پس برو نیکولا . به خاطر من هم نگران نباش . " نیکولا با تعجب دریافت که ترنس مشتاق است که تنها باشد . برای مردی که این همه راه را آمده بود تا دختر مورد علاقه اش را ببیند و آن دختر نیز در حال بیرون رفتن با مرد دیگری بود ترنس به طور حیرت آوری خونسرد و بی تفاوت بود . اما نیکولا به خود گفت با شناختی که از ترنس دارم هیچ چیزی از او بعید نیست . ترنس کسی نبود که به اسانی احساساتش را نشان بدهد . نیکولا می دانست که ترنس تا زمان برگشتنش خود را با تماشا کردن تلویزیون یا مطالعه مشغول خواهد کرد و کاملا راضی و خشنود خواهد بود .
    نیکولا به ساعتش نگاه کرد و با ترس و دلهره متوجه شد که تنها بیست دقیقه تا آمدن کانر مانده است و اگر کانر زودتر می رسید ... در هر صورت هر چه پیش می امد کانر نباید به داخل خانه می آمد و ترنس را آن جا می دید .نیکولا مجبور بود حضور ترنس را تا آنجا که ممکن بود مخفی نگه دارد . او نمی توانست سرزنش و تحقیر کانر را بار دیگر تحمل کند . نیکولا فکر کرد شاید اگه تختخوابش را آماده کنم بخوابد . " اگر اینجا می مانی می خواهی برایت یک تختخواب آماده کنم ؟" در چشمان ترنس خواهش و تمنای عجیبی موج می زد ." خوب اگر برایت مساله ای نباشد ... " نیکولا در حالی که به زور لبخند می زد گفت : " البته که مساله ای نیست ." ترنس به طور تاسف انگیزی خشنود به نظر می رسید و نیکولا ناراحتی اش را از دیدن بی موقع ترنس فراموش کرد و حتی کمی هم برای او احساس تاسف کرد . نیکولا هنگامی که از پله ها پایین می رفت گفت :" تو می توانی از اتاق خواب مهمان استفاده کنی ." ترنس پشت سرش فریاد زد :" نگران غذای من نباش . من تو راه یک چیزی خورده ام ." نیکولا خدا را شکر کرد که حداقل غذایش را خورده است . او هنوز دو دقیقه برای شانه کردن موهایش و دو دقیقه هم برای پوشیدن کتش وقت داشت . در طبقه پایین از ترنس پرسید :" تنهای چکار می کنی ؟ من ممکنه دیر برگردم ." ترنس انگار خوشحال و راضی به نظر می رسید گفت :" اوه تو ناراحت نباش . شاید برای قدم زدن بیرون بروم ." باز هم یکی دیگر ا قدم زدن های او ؟ نیکولا آخرین شبی را که او آنجا بود به خاطر آورد . او آن موقع هم برای قدم زدن بیرون رفته بود . شاید اگر ترنس به او علاقه مند نبود داشت به دهکده علاقه مند می شد! نیکولا گفت :" اگر رفتی بیرون کلید مادرم در کشو آشپزخانه است . با خودت ببر تا موقع برگشتن پشت در نمانی ." ترنس گفت :" ممنونم ." به نظر می رسید که از صمیم قلب از نیکولا متشکر بود . صدای بوق ماشین کانر بلند شد . قلب نیکولا همچون ماشینی که قبل از شروع مسابقه گاز می داد می تپید . نیکولا فریاد زد :" ببخشید ترنس از این که مجبورم تنهایت بگذارم ." بعد دامنش را بالا گرفت تا زیر پایش گیر نکند و احساس می کرد سیندرلا است و هر لحظه زنگ نیمه شب نواخته خواهد شد به طرف ماشین کانر دوید . او با عجله کنار کانر نشست و در حال نفس نفس زدن با چشمان نگران به کانر نگاه کرد .
    کانر خندید :" چرا این قدر نگرانی ؟ تو قرار است با جمعی از پزشکان روبرو شوی نه با باندی از تبهکاران!" نیکولا سعی کرد که لبخند بزند . کانر ماشین را روشن کرد و به راه افتاد . راز او برای مدتی هم شده پنهان می ماند به خاطر این که وقتی آنها از مهمانی برگردند دیروقت است و اگر شانس بیاورد ترنس در رختخواب خواهد بود .
    آن شب شب به یاد ماندنی و فراموش نشدنی بود . داسیل و میک استایلز و گرنویل و نامزدش هم حضور داشتند . به محض این که نیکولا و کانر رسیدند گرنویل به طرف آنها آمد . او نامزدش را به عنوان مایرا معرفی کرد و دست مایرا را به طرف کانر گرفت انگار که به کانر جایزه پیشکش می کند . " با یک معاوضه عادلانه چطوری کانر ؟" کانر دست مایرا که یک دختر بلوند و زیبا بود گرفت و در حالی که تظاهر می کرد میلی به جدا شدن از نیکولا ندارد دور شد . همان طور که به طرف سالن رقص می رفتند نیکولا به گرنویل گفت :" حالا همه فکر می کنند کانر واقعا نمی خواست از من جدا شود و با مایرا برقصد . اما خودم می دانم به این خاطر این جا هستم که ولما سرکار است ." گرنویل کنار گوش نیکولا زمزمه کرد :" جدی ؟ تو واقعا داشتی مرا فریب می دادی!" نیکولا از او سوال نکرد که منظورش از بیان این عبارت دو پهلو چه بود ." می دانی یک کلمه هم از حرفهایی که کانر درباره ی تو زد باور نکردم ." قلب نیکولا فرو ریخت :" حتما حرفهای بدی درباره ی من زد نه ؟"
    " حرفهای او خیلی هم خوب نبود . البته من گفتم که تو دختر خوبی هستی . اما او گفت که این طور نیست و علتش را برایم توضیح داد ." کانر با مایرا از کنار آنها گذشتند . نیکولا به جای این که به او لبخند بزند رویش را از او برگرداند و متوجه شد که کانر هم به رویش اخم کرد . نیکولا گفت :" می توانم حدس بزنم که او چه حرفهایی زده است اما همه اش دروغ است ." گرنویل گفت :" می دانستم ." نیکولا گفت :" از این که حرفم را باور کردی ممنونم ." گرنویل نامزدش را از کانر باز پس گرفت و نیکولا را با کانر تنها گذاشت . کانر نوشیدنی به دست نیکولا داد و پرسید :" چت شده ؟" نیکولا پاسخ نداد و در عوض به لیوانش خیره شد . " باید موضوع خیلی جدی باشد که زبانت از کار افتاده!" نیکولا به او نگاه کرد . کانر پرسید :" از چی ناراحتی ؟ چرا ؟" نیکولا به او علتش را گفت و اضافه کرد :" چطور توانستی این حرفها را بزنی ؟" حال کانر نوشیدنی اش را با دقت نگاه می کرد ." حیف که گرنویل حرف گذشته را به میان کشید . من خودم مدتهاست که گذشته را فراموش کرده ام و بخشیده ام ." نیکولا از کوره در رفت :" بخشیده ای ؟ چه چیزی را بخشیده ای ؟ برای چیزی که تنها در تصورات و فکر کج و خیال باطل تو اتفاق افتاده ؟" داسیل به طرف آنها آمد میک هم پشت سرش بود . " نیکولا! از دیدنت خوشحالم." میک با روحیه شادی به کانر گفت :" پس دختر دلخواهت را انتخاب کردی ؟" بعد رویش را به نیکولا کرد و ادامه داد :" کانر به من گفته ود که تو را دعوت می کند ." نیکولا لبخندزنان گفت :" دلیل این لطف این است که ولما سرکار است ." کانر پاسخ دندان شکنی داد :" هر وقت که خواستم به جای من پاسخ دهی بهت اطلاع می دهم . قبل از آن خودم قادرم صحبت کنم ." داسیل به شوخی گفت :" نگاه کن ! آنها دارند مثل یک زن و شوهر پیر با هم جر و بحث می کنند ." بعد با دیدن چهره درهم و عصبانی کانر با عجله موضوع صحبت را عوض کرد . " کار مغازه چطور پیش می رود نیکولا ؟ کانر درباره اش به ما گفته هنوز افتتاح نشده است ؟"
    " قرار است روز دوشنبه مغازه را افتتاح کنم و امیدوارم مردم استقبال خوبی کنند!" داسیل نیکولا را تشویق کرد :" حتما همین طور می شود . لباس و خوراکی های دست ساز و خانگی این روزها مردم را مثل خاک طلا به طرف خودش جذب می کند ." کانر گفت :" آنچه که می خواهم بدانم این است که وقتی سفارشات جدید روی سرش سرازیر شود چطور می تواند از پس آنها برآید ." لحن سرد صدای او نشان می داد که هنوز از دست نیکولا ناراحت و عصبانی است . کانر رویش را به طرف نیکولا برگرداند و ادامه داد :" تصور نکنم آن قدر کم عقل باشی که فکر کنی می توانی دست تنها از پس تمام کارها بربیایی ." نیکولا بهت زده پرسید :" منظورت این است که کسی را استخدام کنم تا به جای من کارهای خانگی و دست ساز انجام دهد ؟! البته که این کار را نمی کنم . ان وقت دیگر کار خودم نیست مگر نه ؟"
    میک پرسید :" پس تو می خواهی یک کارخانه یک نفره راه بیندازی ؟ نظر خیلی خوبیه اما اگر نتوانی از عهده اش بربیایی چه ؟" نیکولا شانه هایش را بالا انداخت :" مجبورم که از عهده اش بربیایم نه ؟" میک گفت :" ولی به هر حال روزی خواهد رسید که نتوانی از عهده سفارشاتت بربیایی ." کانر به تندی و خشونت گفت :" با این بی عقلی نه تنها از عهده کارها برنمی اید بلکه سلامتی اش را هم به خطر می اندازد ." نیکولا پاسخ داد :" تو خیلی بدبین هستی وضع جسمانی من خیلی خوب است ممنون ." موزیک دوباره شروع شد و کانر لیوانی را که دست نیکولا بود از دستش گرفت و به کناری گذاشت گفت :" به خاطر خدا دیگر این قدر حرف نزن . بیا برقصیم ." میک خندید و پشت سر آنها فریاد زد :" کانر داری درست پیش می روی نصیحت یک مرد متاهل را بشنو . روش و شیوه ی مردان خشن و غارنشین همیشه موثر و پیروز است ."
    موسیقی رمانتیک و عاشقانه ای پخش می شد چراغها خاموش شده بود و تنها نورهای رنگی بالای سر مهمانان می تابید . " نیکولا ؟" نیکولا سرش را بالا برد و به کانر نگاه کرد . نیکولا احساس کرد که بدنش به بدن او فشرده شد و فشار بازوان کانر افزایش یافت . سحر و جادوی چند شب قبل در بالای تپه دوباره بازگشته بود و همان شور و اشتیاق هنگامی که همدیگر را بوسیده بودند در او زنده شد . آن شب چشمانش احساساتش را لو داده بود ولی این بار هرطور بود باید احساسش را مخفی و پنهان می کرد . نیکولا نگاهش را از نگاه کانر برگرفت اما این کار را دیر انجام داده بود . زیرا کانر پیامی را در چشمانش موج می زد دریافته بود . کانر دوباره نام او را زمزمه کرد و همین که نیکولا سرش را بالا گرفت لبان کانر بر روی لبانش قرار گرفت . بوسه ای کوتاه و پرحرارت و به طور تعجب آوری انحصارطلبانه بود . قلب نیکولا به شدت می تپید . در لحظه ای که لبان آنها روی هم قرار گرفته بود نور چراغهای رنگی روی آنها افتاد و بقیه حضار هم با علاقه و توجه بیشتری به آن دو نگاه کردند . نیکولا با تعجب متوجه شد که کانر به این موضوع اهمیتی نمی دهد . چرا کانر باید اهمیتی می داد وقتی در نظرش بوسه کم اهمیت و مجانی بود؟ مگر خودش همین را نگفته بود ؟ شام غذای سرد بود و به صورت سلف سرویس سرو شد . نیکولا به افراد زیلدی معرفی شد که به سختی می توانست به صورتهای آنها نگاه کند چه برسد به این که به اسمهایشان توجه کند . پزشکان متخصص و زنانشان پزشکان جوان و دوست دخترانشان پزشکان عمومی که همانند کانر یا در گذشته یا در حال حاضر با بیمارستان ارتباط داشتند و پرستاران!
    به نظر می رسید کانر برای همه ی آنها آشنا و شناخته شده است و آشکار بود که مورد علاقه همه است . گهگاهی کسی کانر را به کناری می کشید تا با او صحبت کند حتی آن وقت هم کانر دست او را رها نمی کرد . احساس این که به هیچ کسی جز کانر تعلق ندارد همچون رویایی باور نکردنی و خوش بود که تمام شب ادامه داشت . حتی وقتی که رقص بعد از نیمه شب تمام شد نیکولا اضطراب داشت که مبادا مثل سیندرلای واقعی به دردسر بیفتد . کانر بعد از خداحافظی در حالی که نیکولا را به دنبال خود می کشید به طرف ماشین رفت . مجلس رقص تمام شده بود و رویایی که نیکولا در آن به سر می برد پایان پذیرفته بود . از فردا ... نه امروز ... کانر پیش ولما برمی گشت و درست در آن لحظه نیکولا پیش ترنس می رفت . ترنس به زور وارد زندگی او شده بود و هر لحظه امکان داشت که شادی و خشنودی او را زایل کند .
    باید با ترنس چه کار می کرد ؟ تمام شب فکر ترنس را از ذهنش بیرون کرده و به او فکر نکرده بود . اما به هر حال باید با آن روبرو می شد . تا زمانی که مردم دهکده خبرچینی نمی کردند کانر از حضور ترنس مطلع نمی شد . نیکولا سرش را روی صندلی ماشین قرار داد و چشمانش را بست . دست کانر روی دست او قرار گرفت :" خسته ای ؟" لحن صدای او را می شد سه جور تعبیر کرد : پدرانه طبیبانه یا صمیمانه! نیکولا می دانست که کدام یک از انها را ترجیح می دهد .
    اما نیکولا نمی توانست حقیقت را به او بگوید . او نمی توانست بگوید :" من تا سرحد مرگ از این که بدانی ترنس برگشته تا پیش من بماند و درباره ی من دچار تردید و شک بشوی نگران و مضطربم ." در عوض گفت :" بله خسته ام . اما ... " او مجبور بود چیزی بگوید چرا که می دانست شاید آخرین فرصتی باشد که می توانست به کانر بگوید که چه احساسی دارد به امید این که کانر حرف او را باور کند . بنابراین ادامه داد :" به من خیلی خوش گذشت ."
    همان طور که آنها به خیابان دهکده رسیدند نیکولا دستش را روی دهانش قرار داد . نمی توانست واقعیت داشته باشد ! تمام چراغهای خانه روشن بود . ترنس نه تنها بیدار بود بلکه به تمام دنیا هم اعلام کرده بود که بیدار است . کانر با لحن سردی گفت :" چیه ؟ برای استقبال از تو چراغانی کرده اند؟ یا شاید مادرت برگشته؟" او به خوبی می دانست که انید دین در خانه دخترش در جنوا بود و تعطیلاتش را می گذراند پس آن سوال بی مورد بود چرا که خودش پاسخ آن را می دانست .
    نیکولا در حالی که گریه اش گرفته بود با خود گفت :" اوه ترنس تو حداقل می توانستی بگذاری امشب رویای من کامل شود! نمی توانستی بگذاری که خاطره خوشی از امشب داشته باشم تا در آینده که دوباره مورد بی مهری و سوءظن کانر واقع می شوم آنها را مثل ذخیره ی زمستانی سنجابان بیرون بکشم و با یاد آنها خوش باشم ؟"

  2. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #42
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    "مادرت برگشته ؟" سوالی که با لحن سرد و نیشداری تکرار و باید پاسخ داده می شد . " نه!" نیکولا چنان آرام پاسخ داد که به سختی صدایش شنیده می شد . " امشب ترنس آمده تا اینجا بماند ." مدتی طول کشید تا کانر چیزی بگوید . او چنان ثابت و بی حرکت بود که انگار تمام بدنش یخ زده و منجمد شده بود . کلماتی که از دهان او خارج می شدند به سردی یک تکه یخ بودند . " و تو این را به من نگفتی ؟"
    " نه به تو نگفتم ." نیکولا قادر به نگاه کردن به چهره ی او نبود . در عوض او به خانه که چراغانی شده بود و می درخشید نگاه کرد ." من نمی خواستم که تو بدانی . چون می دانستم چه فکرهایی خواهی کرد . همان طور که قبلا هم تصور می کردی که من با ترنس رابطه پنهانی دارم ."
    " پنهانی ؟ خدای من به چی پنهانی می گویی ؟ فقط مانده بود بروی دور دهکده جار بزنی و به همه اعلام کنی!" نیکولا با خستگی گفت :" میدانم تو حرف مرا باور نخواهی کرد اما چیزی برای اعلام کردن وجود ندارد ." کانر با دستش حرکت خشن و تندی کرد ." دلم نمی خواهد با این دروغ ها مرا فریب بدی! من تا سر حد مرگ از این نمایش سراسر تظاهر و ریا متنفرم . اگر صادقانه می پذیرفتی که او معشوقت است شاید برایت احترام بیشتری قایل می شدم ." کانر در تاریکی به او خیره شد انگار که چیزی را به خاطر می آورد . " تعجب آور نیست که وقتی از خانه با عجله بیرون آمدی مضطرب و نگران بودی! من احمق را بگو که فکر کردم به خاطر من است!" کانر مکث کرد و با لحن سردی پرسید :" چرا به خودت زحمت دادی و امدی ؟ تو مجبور نبودی او را تنها بگذاری . من می توانستم یک نفر دیگر را پیدا کنم . برای من زنان همه یک جور هستند . همه ی آنها فقط به درد یک کار می خورند!" اگر کانر او را به زمین زده بود بهتر از این بود که این حرفها را بزند . کانر نگاهش را به طرف خانه چرخاند و به طعنه گفت :" او در اتاق تو منتظرت است . معلوم است که کجا ... "
    نیکولا با خستگی نگاه او را تعقیب کرد . ترنس پشت پنجره طبقه بالا بود و بیرون را نگاه می کرد . مطمئنا صدای ماشینی را که در طول خیابان اصلی می آمد شنیده بود . ترنس آنها را دید و از جلوی پنجره کنار رفت و پرده ها را انداخت . هم نیکولا و هم کانر می دانستند که ترنس در اتاق خواب اوست . کانر رویش را به او کرد و گفت :" تو چطور جرات می کنی مرا به داشتن تصورات نابه جا و اشتباه متهم کنی ؟ کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که شاید درباره ی تو اشتباه کرده باشم و به غلط درباره ات قضاوت کرده ام . من حتی داشتم به تو علاقه مند می شدم ." نیکولا از شنیدن جمله اخر یکه خورد و اخمهایش را در هم کشید . " من باید دیوانه شده باشم!" نیکولا به تلخی گفت :" فکر کنم حالا از این که ان روز مرا در خط آهن نجات دادی متاسفی . تا امروز شاهد رفتار سراسر گناه و پرننگم نباشی!" کانر به جلو خم شد و در ماشین را باز کرد . انگار می خواست او را بیرون کند . انقدر به روبرویش زل زد تا نیکولا از ماشین پیاده شد . نیکولا زیر لب گفت :" شب به خیر کانر به خاطر امشب ممنونم ." ولی او پاسخی نداد . به نظر می رسید دیگر چیزی برای گفتن ندارد .
    روز بعد نماینده سوپرمارکت زنجیره ای فیرم تلفن کرد . آقای گودمن گفت :" می خواستم ببینم که آیا نظرتان عوض شده یا نه ؟"
    نیکولا گفت :" متاسفم نظرم عوض نشده . حتی من و مادرم از قبل هم مصمم تر هستیم که اینجا بمانیم . می دانید ... " غرورش باعث شد که ادامه دهد :" من مغازه مجاور خواروبارفروشی را اجاره کرده ام برای فروش کالاهای خانگی و ... " نیکولا قبل از اینکه بتواند جلوی دهانش را بگیرد فهمید چقدر حماقت کرده و اطلاعات زیادی را مجانی به گودمن داده است . مرد که انگار با خودش صحبت می کند گفت :" گفتید که شما انجا را اجاره کرده اید ؟ احتمالا با قراردادی که بعد از یکسال باطل خواهد شد . می توانم بپرسم مالک آنجا کیست ؟" نیکولا فکر کرد اگر من به او نگویم یک نفر دیگر به او خواهد گفت . بنابراین جواب داد :" مالک آن دکتر میشل پزشک محلی است ."
    " اوه بله درباره اش شنیده ام . ممنون از اینکه به من گفتید دوشیزه دین " و بعد ارتباط را قطع کرد . نیکولا فکر کرد نقشه ی او چیست ؟ خیلی نگران شده بود . ایا گودمن سعی می کرد تا با کانر صحبت کند و او را تشویق کند تا قرارش را با نیکولا لغو کند ؟ نیکولا آنقدر ناامید و بدبین بود که فکر کرد با توجه به اختلافی که بین آنها به وجود امده کار گودمن دشوار نخواهد بود . کانر هر کاری که می توانست می کرد تا او را تحقیر کند و آزار دهد . او حتی ممکن بود با پیشنهاد پس دادن پول اجاره اش و پایان پیش از موعد قراردادشان بخواهد به او توهین کند . این فکر نیکولا را بسیار افسرده و غمگین کرد . تمام روز بعد ترنس در مغازه مشغول کمک کردن بود . به نظر می رسید که او با جوی خوب کنار می آید بنابراین نیکولا آنها را تنها گذاشت تا به آخرین کارهای مغازه جدیدش که نامش را نیکولا گذاشته بود برسد . به هر ترتیب نیکولا مصمم بود که روز دوشنبه مغازه اش را افتتاح کند . او فکر کرد تعطیلی یک هفته ای ترنس برایش چقدر مفید است . کمک او در خواروبارفروشی مادرش باعث می شد او بتواند به مغازه جدیدش برسد و تمام وقتش را آنجا بگذراند قبل از آمدن ترنس مجبور بود وقتش را بین دو مغازه تقسیم کند . ترنس به طور عجیبی مشتاق به نظر می رسید تا نیکولا را خشنود سازد و کارهای خانه را انجام دهد تا به هر طریقی به نیکولا در آماده سازی و افتتاح مغازه جدید کمک کند . روز یکشنبه آنها ساعتی استراحت کردند و چون ترنس به نظر می رسید عادت کرده است که برای وقت گذرانی قدم بزند برای قدم زدن بیرون رفتند . البته نه به تپه محبوب نیکولا . نیکولا انگار که آنجا قلمرو دشمن و ناامن باشد از آنجا دوری می کرد . در عوض در محله های قدیمی دهکده گشتند . ولی وقتی برگشتند به نظر می رسید ترنس از همیشه ناآرامتر و بی قرارتر است . او مرتب به کنار پنجره می رفت و بیرون را نگاه می کرد مثل زندانی که مجبور بود بقیه عمرش را در زندان پرت و دورافتاده ای بگذراند بی قراری می کرد . آن شب نیکولا بسیار بد خوابید بعد از آن مهمانی رقص نمی توانست خوب بخوابد . در سکوت شب فکر مسئوولیت ها و کارهایی که به عهده گرفته بود به نظر هولناک و سخت و دشوار می آمد . دانه های شکی که کانر در وجود او کاشته بود که او توانایی انجام تمام کارها را به تنهایی نخواهد داشت و باید حتما یک نفر را استخدام کند داشت در وجودش ریشه می دوانید و رشد می کرد . البته حق با کانر بود او مجبور بود از خانم اتیکینز بخواهد تا به صورت نیمه وقت برایش کار کند حداقل تا زمانی که کارها را سروسامان ببخشد . ترنس دوشنبه صبح باز هم برای کمک در مغازه اصرار کرد و اعلام کرد تا وقتی آنجاست هر چقدر بتواند به نیکولا کمک خواهد کرد . در برابر تعجب و حیرت نیکولا می گفت من باید تا حدودی محبت تو را جبران کنم . نیکولا با خودش فکر کرد :" محبت ؟ اگر ما واقعا عاشق هم بودیم هیچ وقت این طور صحبت نمی کرد ." نیکولا هنوز علت آمدن ترنس را نمی دانست .
    نیکولا از جوی پرسید آیا مادرش مایل است تا یکی دو ماهی در مغازه خواروبارفروشی کمک کند . جوی قول داد که از او سوال کند . خانم اتکینز موافقت کرد و پیغام فرستاد :" اگر دوشیزه دین به او دو یا سه روز وقت دهد تا کارهای خانه اش را مرتب کند با کمال میل این کار را قبول خواهد کرد ." مغازه جدید در روزهای آغازین خلوت بود و نیکولا می توانست وقت بیشتری از آنچه پیش بینی کرده بود با جوی و ترنس بگذراند اما آنها آنقدر خوب کارها را اداره می کردند که نیکولا حس می کرد وجودش زیادی است . زنگ در مغازه نیکولا به صدا درآمد . نیکولا به مغازه دوید تا جواب مشتری را بدهد . آن زن اولین مشتری او بود . خبر این که فروشگاه نیکولا افتتاح شده به نظر می رسید به سرعت در دهکده پخش شده است . اجناس مورد علاقه مشتریان کیک و بیسکویت های خانگی بود . تا پایان روز تمام موادغذایی تازه و خانگی فروخته شده بود و نیکولا مجبور بود که شب تا صبح دوباره همه چیز درست کند . لباسهای بچه گانه هم خوب فروش رفته بودند . نیکولا وقتی به کارهای زیاد پیش رویش فکر می کرد غصه اش می گرفت . آن شب خانه را بوی شیرینی و کیک پر کرده بود . نیکولا قاطعانه به ترنس گفت کمک او را نمی خواهد و او فقط در شستشو می تواند کمک کند . نیکولا به او پیشنهاد کرد :" می توانی برای قدم زدن بیرون بروی . شب خوبی است ." ترنس با اشتیاق و سرعت پذیرفت و بیرون رفت . نیکولا دوست نداشت از او بپرسد کجا می رود و ترنس هم چیزی به او نگفت . روز بعد تعداد مشتریان مغازه نیکولا دو برابر شد و تمام کیک ها و بیسکویت ها تا ظهر به فروش رفت . نیکولا نگران بود اگر این رویه ادامه داشته باشد او از آ« به بعد مجبور خواهد بود تمام شب را صرف پختن کیک بیسکویت و مربا کند . این فکر واقعا نگران کننده و ترسناک بود . او کاری را شروع کرده بود که داشت او را در کام خود فرو می برد . اگر این را به کانر می گفت اطمینان داشت کانر با پیروزی و غرور به او می خندید و می گفت :" من که گفتم!"
    آخرین مشتری آن روز زنی بود که صبحها در خانه باربارا میشل کار می کرد . خانم ویلکز زن خوش مشرب و صمیمی اما وراج و پرحرفی بود . او بعد از خرید کیک شروع کرد به حرف زدن نیکولا همان طور که به صحبت های او گوش می کرد چفت در را انداخت و تابلو مغازه بسته است را پشت در انداخت . خانم ویلکز داشت می گفت :" شنیده ای عزیزم ؟" نیکولا سرش را به علامت نفی تکان داد و فکر کرد حتما یک شایعه دیگر می خواهد بگوید! با خود در شگفت بود که چه شایعاتی درباره ی او و ترنس پخش شده است .
    " خب می دانی که دکتر میشل صاحب مقداری زمین در دهکده است ؟" نیکولا رویش را برگرداند :" دکتر میشل ؟ نمی دانستم ."
    " این زمین مجاور مزرعه والری است . قطعه زمین نسبتا بزرگی است . خب امروز صبح بعد از این که دکتر از شهر برگشت مردی به ملاقات او آمد . من صحبت های آنها را شنیدم بین خودمان بماند عزیزم اما مردک داشت می پرسید که آیا دکتر حاضر است که قطعه زمینش را بفروشد به شرکت ... چیزی شبیه به ... " رنگ نیکولا پرید ." سوپرمارکت زنجیره ای نبود ؟" خانم ویلکز از این که نیکولا خودش خبر داشت ناامید و ناراحت به نظر می رسید :" خودشه عزیزم تو از کجا فهمیدی ؟" نیکولا به او توضیح داد و بعد اضافه کرد :" آنها باید در دهکده تحقیق کرده و فهمیده باشند مردی که مالک این مغازه است مالک مقداری زمین هم هست ."
    خانم ویلکز به طرف در رفت و منتظر شد تا نیکولا در را برایش باز کند . " خوب اگر به سرش بزند و تصمیم بگیرد که آنجا را بفروشد برای کار تو اصلا خوب نیست مگر نه عزیزم ؟ عجب مشکل و دردسری برای مادر بیچاره ات که روحش هم از ماجرا خبر ندارد پیش می آید . او در مسافرت است نه ؟" خانم ویلکز بیرون رفت و نیکولا دوباره چفت در را انداخت و در حالی که به در تکیه داده بود در فکر فرو رفت که چه کند . باز هم نگرانی دیگری بر نگرانی هایش اضافه شده بود! وقتی که نیکولا به حساب و کتابها رسید خسته و افسرده بود و با ناامیدی دریافت که مجبور است به دیدن کانر برود و یک بار دیگر از او خواهش کند که تنها به خاطر مادرش زمینش را به سوپر مارکت نفروشد . اما می دانست اگر کانر تصمیمش را گرفته باشد کاری از دستش برنمی آمد . احتمالا با بازگشت مجدد ترنس تصورات کانر در مورد بی بند و باری و ریاکاری نیکولا به اثبات رسیده بود و حالا او بی هیچ تردیدی سعی می کرد آنها را اذیت و آزار کند حتی اگر این کار آنها را از نان خوردن می انداخت . بلافاصله بعد از صرف چای عصرانه نیکولا شروع به کار پخت و پز شبانه اش کرد . ترنس برای قدم زدن بیرون رفته بود . حتی باریدن باران هم او را منصرف نکرد . نیکولا ناگهان تصمیم گرفت که به خانه دکتر میشل تلفن کند بنابراین به راهرو رفت و شماره خانه آنها را گرفت . نیکولا می دانست که قبل از این که پشیمان شود و جراتش را از دست بدهد باید فورا داخل آب سرد دریاچه شیرجه بزند . همان طور منتظر ایستاده بود که کسی گوشی تلفن را بردارد چشمانش را بست و فکرش را به روی کیک هایی که می خواست بپزد متمرکز کرد . هر چیزی که فکرش را از مردی که می خواست با او صحبت کند منحرف می کرد خوب و آرام بخش بود . مادر کانر گوشی را برداشت . " چیزی شده عزیزم ؟"
    " نه من کاملا حالم خوبه . فقط .. فقط فکر کردم آیا کانر می تواند چند دقیقه وقتش را به من بدهد ."
    " مطمئنم او خوشحال هم می شود نیکولا . من او را صدا می کنم تا خودش با تو صحبت کند ." با این که باربارا میشل گوشی را از جلوی دهانش دور کرده بود و تصور می کرد او صدایش را نخواهد شنید نیکولا همه چیز را شنید . " نیکولا است کانر . او می خواهد با تو صحبت کند . " سکوتی ایجاد شد سپس :" آخر چرا نمی خواهی با او صحبت کنی؟ با هم دعوا کرده اید یا چیز دیگری شده؟ او می خواهد تو را ببیند ."
    کانر با عصبانیت گفت :" محض رضای خدا دوباره این دختر لعنتی چی می خواهد ؟" صدای جیغ مانند خانم میشل می امد که می گفت :" پسر! درباره ی نیکولا این طور صحبت نکن . من تحمل نمی کنم!" نیکولا لبانش را گاز گرفت . خانم میشل گفت :" او ... او سرش شلوغ است عزیزم . متاسفانه نمی تواند صحبت کند . ولی گفت فردا ساعت هشت شب به خانه ما بیا خوبه ؟" نیکولا گفت خوب است و از او برای زحمتی که کشیده بود تشکر کرد . بعد از این که گوشی را گذاشت سر پخت و پزش برگشت . اما هر چه می کرد نمی توانست حواسش را جمع و در پختن و تزئین کیک ها دقت کند . دست او همچون قلبش سنگینی می کرد و می دانست که فردا مشتریانش از شیرینی ها خیلی راضی نخواهند بود خوب چه می شد کرد نباید همیشه انتظار داشت محصولات خانگی عالی و بی عیب و نقص از آب دربیاید .
    روز بعد روزی بود که براساس مقررات باید مغازه را زود می بست . جوی قبل از اینکه به خانه برود به نیکولا خبر داد که مادرش کارش را از فردا صبح شروع خواهد کرد . نیکولا خبر داد که مادرش کارش را از فردا صبح شروع خواهد کرد . نیکولا از فکر داشتن یک کمک اضافی با آسودگی نفس عمیقی کشید . او بعد از ظهر را صرف پخت و پز کرد و به لیست کارهایش درست کردن مربا را هم افزود . بعد از آن کمی خیاطی کرد و زمان باقیمانده بین شام و ساعت ملاقاتش با کانر میشل را مشغول بریدن لباس نوزاد یکی از مشتریانش شد . ترنس وقتش را با مطالعه و خشک کردن ظرفها برای نیکولا و پرسه زدن اطراف خانه و از پنجره به بیرون خیره شدن گذراند . نیکولا در شگفت بود که مشکل او چیست ؟ شاید او بیمار بود شاید ...
    وقتی که خانه را به مقصد خانه دکتر میشل ترک می کرد ترنس هم با او از خانه بیرون امد . او با لحن پوزش خواهانه ای توضیح داد :" برای قدم زدن می روم بیرون ." نیکولا با بی خیالی گفت :" اشکالی ندارد . اگر قبل از من برگشتی کلید مادرم را که داری ؟" او سرش را تکان داد و در حالی که سوت می زد دور شد . نیکولا با حیرت سرش را تکان داد . همان طور که به خانه دکتر میشل نزدیک می شد ارزو می کرد مثل ترنس احساس سرزندگی و سبکی کند . با وحشت و هیجانی که نمی توانست سرکوبش کند دستش را بالا برد و زنگ در را به صدا دراورد . باربارا میشل در را باز کرد و گفت :" خدای من! نیکولا خیلی وقت است که تو را ندیده ام!" آنها همدیگر را در آغوش گرفتند و باربارا گونه نیکولا را بوسید ." مادرت چطوره ؟ اخیرا خبری از او داشته ای ؟"
    نیکولا به او گفت :" هر هفته نامه می نویسد . در نامه آخرش نوشته است که احتمالا تا آخر این ماه برمی گردد ."
    " حتما از دیدن دوباره او خیلی خوشحال می شوی ." سر و کله ی کانر پیدا شد و مادرش گفت :" ولی مطمئنم مادرت از دیدنت نگران می شود . چون تو خیلی رنگ پریده به نظر می رسی عزیزم . راستش را بخواهی به نظر می رسد که بیمار هستی مطمئنی که حالت خوب است ؟"
    نیکولا از نگاه کردن به چشمان کانر پرهیز می کرد :" بله ممنونم . من سرم با دو تا مغازه خیلی شلوغ شده است"
    " البته و در کارها مثل همیشه افراط می کنی !" در صدای کانر ذره ای همدردی و دلسوزی وجود نداشت . مادرش بی تفاوتی او را جبران کرد و دلسوزانه پرسید :" این طوره نیکولا ؟ من هم فکر می کنم تو با افتتاح مغازه جدیدت مسئوولیت زیادی را قبول کرده ای!" نیکولا از پاسخ دادن طفره رفت و گفت :" به نظر می رسد مردم محصولات و کارهای خانگی را خیلی دوست دارند . هر روز همه چیزهایی که درست می کنم به فروش می رسد بنابراین مجبورم هر شب انها را بپزم . هر روز مجبورم کیک و بیسکویت های بیشتری درست کنم ... "
    " هر شب عزیزم؟ آیا استراحت هم می کنی ؟"
    " نمی توانم خانم میشل . مشتریان اگر کیک ها ی خانگی درخواستی شان آماده نباشد روز بعد گله و شکایت خواهند کرد ." کانر با بی رحمی گفت :" پس بی خود نیست که قیافه ات مثل مرده ها شده . من بهت هشدار داده بودم . اما این لجبازی در ذات توست نمی شو کاری کرد ." این حرفها دیگر خارج از تحمل نیکولا بود . اعصاب او به اندازه کافی از خستگی و نگرانی تحریک شده بود و حرفهای کانر کاسه ی صبرش را لبریز کرد :" تو هیچی درباره ی شخصیت من نمی دانی . تو فکر می کنی که خیلی باهوشی اما هیچی درباره ی من نمی دانی . اگر می دانستی می فهمیدی که ... که ..."
    حضور مادر کانر مانع از این بود که نیکولا آنچه را که می خواست بگوید به پایان برساند اما کانر چشمانش را باریک کرد و با بدخلقی گفت :" خوب ؟" نیکولا نفهمید که کانر منتظر ادامه ی جمله اوست و یا فقط می خواهد گستاخی و جسارت نیکولا را به رخش بکشد . اما در هر حال شروع خوبی برای درخواستی که می خواست از کانر بکند نبود . " کانر او خسته است . انقدر سر به سرش نگذار! من که فکر نمی کنم او ذاتا بدخلق و عصبی باشد ." پسرش پوزخند طعنه آمیزی زد ." کانر او را به اتاق نشیمن ببر ."
    " من او را در اتاق مطالعه ام می بینم مادر ." صدای محکم و قاطع و ارام او باعث شد که مادرش با کنجکاوی به او نگاه کند . کانر به نیکولا گفت :" لطفا از این طرف بیا ." انگار نیکولا غریبه ای بود که برای یک ملاقات کاری به آنجا آمده است . نیکولا با خودش فکر کرد خوب در حقیقت هم این یک ملاقات کاری است . اما قلب نیکولا فریاد می زد :" من یک غریبه نیستم!"
    کانر در را بست و دستانش را در جیب ژاکتش فرو برد و گفت :" خوب ؟ " او به سردی نیکولا را برانداز کرد . اما نیکولا با علاقه به اتاق کوچک و تمیزی که کانر آن را اتاق مطالعه نامیده بود نگاه می کرد .
    کتابخانه ای مملو از کتاب میز تحریری که روی آن یک کاغذ خشک کن و تلفن قرار داشت کیف پزشکی که درش باز بود و به نظر می رسید کانر چیزی از آن برمی داشته یا چیزی در آن می گذاشته است . فرش سبزرنگ لگن دستشویی و هوله ترازو و تخت معاینه ای که قسمتی از آن پشت پرده ای که از دیوار آویزان شده بود پنهان مانده بود . اینجا احتمالا جایی بود که او بیماران خصوصی اش را معاینه می کرد . چشمان آنها با هم تلاقی پیدا کرد و نیکولا با بهت و حیرت دریافت علی رغم مهربانی و محبت ها کمک ها و سخاوتمندی هایش و علی رغم این حقیقت که زندگی اش را به او مدیون بود هنوز خیلی چیزها وجود داشت که درباره ی کانر نمی دانست . شاید وقتی او نگاه سرگشته نیکولا را دید دلش سوخت و گفت :" بهتره بنشینی . به نظر می رسد هر لحظه امکان دارد غش کنی . بهتر است خودت را به مریسون نشان بدهی!" نیکولا سرش را قاطعانه تکان داد اما پیشنهاد او را برای نشستن پذیرفت و بر روی صندلی که تصور می کرد صندلی بیماران است نشست . کانر از جایی که ایستاده بود زیرچشمی به نیکولا نگاه کرد . نیکولا حدس می زد او همانجا خواهد ایستاد چون در آن حالت نیکولا را زیر نظر داشت و از بالا به او می نگریست .
    نیکولا با لکنت و بریده بریده گفت :" متاسفم از این که شبت را خراب کردم و مزاحمت شدم اما من ... شایعه ای شنیدم که ... " کانر خنده گوشخراش و تمسخرآمیزی کرد و به دیوار تکیه داد و یکی از پاهایش را با خونسردی روی پای دیگرش انداخت . " این شایعات دیگر دارد یکنواخت و خسته کننده می شود ." نیکولا با عصبانیت گفت :" متاسفم که این طور فکر می کنی اگر چه شاید آنچه را که من شنیده ام برایت جالب و سرگرم کننده باشد اما برای من و مادرم ... خیلی هم جدی است ."
    " اوه؟ تو چی شنیده ای ؟"
    " من شنیده ام که تو یک قطعه زمین مجاور مزرعه وارلی داری ."
    " درسته "
    " و من شنیده ام که ... نماینده سوپرمارکت با تو تماس گرفته و از تو خواسته که آن زمین را به شرکت آنها بفروشی ."
    " و کی این اطلاعات را به تو داده است ؟" نیکولا سرش را پائین برد و به دستان در هم قلاب شده اش نگاه کرد . " متاسفم . نمی توانم بگویم ."
    " عجب آدم وفاداری هستی! اما می توانم حدس بزنم کی این حرفها را زده ... " چشمان نیکولا چشمان او را جستجو کردند :" پس حقیقت داره ؟" کانر با تنبلی صاف ایستاد اما دستانش هنوز در جیبهایش بودند . " درسته با من تماس گرفتند . "
    " خوب ؟" نیکولا نفسش را در سینه حبس کرد و منتظر شد او ادامه دهد اما کانر بدون اینکه حرفی بزند به طرف پنجره رفت و به آسمان خیره شد . نیکولا که دیگر نمی توانست آن انتظار کشنده را تحمل کند پرسید :" و تو چه تصمیمی گرفتی ؟" او سرسخت و سازش ناپذیر پاسخ داد :" این به خودم مربوطه ... " اگر او با عصبانیت صحبت می کرد کمتر از آن لحن سرد و آرام نیکولا را آزار می داد . نیکولا با عصبانیت گفت :" ببخشید اما این فقط به تو مربوط نمی شود ." کانر به آرامی به طرف او برگشت و به پنجره تکیه داد و در حالی که ابروانش را بالا برده بود پرسید :" مربوط نمی شود ؟"
    " نه!" نیکولا دیگر اهمیت نمی داد که آیا لحن کلامش بی ادبانه است یا نه . او به خاطر منافع خودش و مادرش می جنگید . " اگر تو زمینت را به آنها بفروشی و آنجا تبدیل به سوپرمارکت شود من و مادرم ورشکست می شویم و کارمان را از دست می دهیم . ما اصلا نمی توانیم با چنان تشکیلاتی که آن همه امکانات مالی دارد رقابت کنیم و آنها ما را خواهند بلعید ." کانر به طور دیوانه کننده ای ساکت بود . نیکولا ادامه داد :" و اگر تو زمینت را به آنها بفروشی وضع من و مادرم خیلی بدتر از وقتی می شود که خودمان مغازه را به آنها بفروشیم . اینطوری هیچ خسارتی دریافت نخواهیم کرد . "
    " به عبارتی مادرت برای دوران بازنشستگی چیزی نخواهد داشت ؟" نیکولا با تاکید گفت :" هیچ چیز!" بعد به معنای سوال کانر فکر کرد . آیا پاسخ نیکولا در آن سوال پرکنایه و سنگدلانه نهفته نشده بود ؟ نیکولا دریافت که کانر با آن سوال رک و پوست کنده جواب منفی داده است . کانر از کنار پنجره دور شد و روی لبه میز نشست . " این که خیلی بده ." نیکولا می دانست که کانر از رنج و عذاب دادن او و دیدن جان کندنش مثل ماهی که به قلاب ماهیگیری افتاده باشد لذت می برد . نیکولا انگار که قلاب ماهیگیری به بدنش گیر کرده باشد بازوانش را به دور بدنش پیچید . او به زحمت سعی می کرد جلوی گریه اش را بگیرد . " تو حتی نسبت به مادرم هم رحم و انسانیت نداری! حالا من مجبورم به او که در تعطیلات است و دوران نقاهتش را می گذراند خبر بدهم که کارمان را از دست داده ایم و از هستی ساقط شده ایم . وقتی که به خانه برگردد چیزی جز ورشکستگی و نابودی در انتظارش نیست ."کانر به نرمی گفت :" تو خیلی احساساتی شده ای به نظرت بیش از حد اغراق نمی کنی ؟" نیکولا با شدت از روی صندلی بلند شد . دیگر نمی توانست از ریزش اشکهایش جلوگیری کند . " اگر تو آن قدر وحشتناک ... " کانر به طرف او رفت و دستانش را روی شانه های او قرار داد و او را بر روی صندلی نشاند . " اگر تو به جای این آه و ناله ها چند لحظه به حرفهای من گوش کنی ... "
    نیکولا دوباره روی صندلی نشست اما به تندی گفت :" اگر تو هم دست از این مسخره بازی و طعنه و کنایه ات برمی داشتی!" کانر تنها ابروانش را بالا برد ولی حرفی نزد . عاقبت بلند شد و پشت میزش نشست . " حالا ... " دوباره ساکت شد و اخم کرد و بعد قلمی را که کنار کاغذخشک کن بود برداشت و شروع به نوشتن چیزی بر روی کاغذ کرد . " به خاطر مادرت ... " او چشمانش را بالا اورد و به چشمان نیکولا نگاه کرد و دوباره سرش را پائین برد . " فقط به خاطر او من همه چیز را برایت می گویم . و تنها به خاطر او . چندین بار موسسه موردنظر با من تماس گرفته این بار با این هدف که زمینم را بخرد ." او مکث کرد انگار قصد داشت عطش نیکولا را بیشتر کند . به خط خطی کردن ادامه داد . " من در جواب آنها گفتم که به پیشنهادشان علاقه ای ندارم ." او دوباره مکث کرد احتمالا برای اینکه به نیکولا فرصت دهد تا آرام شود و کنترلش را به دست بگیرد که همین طور هم شد ." من همچنین به آنها گفتم که خودم نقشه هایی برای آن زمین دارم . البته در مورد نقشه هایم به آنها حرفی نزدم ." او آشکارا به نیکولا نگاه کرد ." ولی به تو می گویم . من در آینده نه چندان دور قصد دارم خانه خودم را در آنجا بسازم . البته مادرم به زندگی در اینجه ادامه خواهد داد ."
    نیکولا با این که از پاسخ سوالش می ترسید پرسید :" تو داری ... تو داری ازدواج می کنی ؟" کانر صریحا به آن سوال پاسخ نداد . " مطمئنا قصد ندارم آنجا تنها زندگی کنم . آن خانه برای زن و خانواده موردنظرم ساخته خواهد شد ." نیکولا گفت :" حتما ولما ... " کانر چیزی در پاسخ او نگفت . نیکولا ایستاد . با اینکه از تردید ورشکستگی و بازگشایی سوپرمارکت زنجیره ای درآمده بود اما قلبش داشت زیر قفسه سینه اش له می شد . کانر داشت ازدواج می کرد ...
    اما کانر به ضربه زدن ادامه داد :" آن تابلویی که تو به من دادی ."
    " گلدوز...یم ؟"
    " اره . چون دلیلی برای نگه داشتن آن نمی دیدم به مادرم گفتم که آن را به تو پس بدهد اما او گفت که به من اجازه نخواهد داد که با این کار به تو توهین کنم بنابراین من آن را به خودش بخشیدم ." نیکولا پشت صندلی را گرفت انگار که بدون تکیه به آن به زمین خواهد افتاد . " چرا اینقدر بی رحم و سنگدلی ؟"
    " من زمانی به تو هشدار داده بودم ."
    " آره . من هم این را می دانستم . و آن را هرگز فراموش نخواهم کرد . اما این ... این خیلی بدتر از آن است . تو از نظر روحی مرا آزار می دهی . همه ی این کارها به خاطر تصورات و توهمات غلط و اشتباه توست ."
    " ثابت کن که تصور من غلط و نادرست است ."
    " می دانی که نمی توانم ."
    " و این دست تو را باز می گذارد مگر نه ؟ تا هر چقدر که می خواهی آسمان و ریسمان را بهم ببافی! ولی بدان این کارها باعث نمی شود من حرفت را باور کنم ." نیکولا معترضانه گفت :" انگار اگر به تو می گفتم بله من روابط عاشقانه و نزدیکی با ترنس دارم بیشتر خوشحال می شدی نه ؟" حالت چهره کانر به سردی و سختی سنگ شد :" ممنون از اینکه عاقبت حقیقت را گفتی ."
    " حقیقت ؟ این حقیقت نیست!" اما نیکولا می دید که حرفهایش اصلا تاثیری بر روی او ندارد . " یادم است که یک دفعه به تو گفتم چقدر مهربان و بامحبتی و تو حرف مرا قبول نکردی . حالا می فهمم که حق با تو بود ." او به طرف در رفت ." تو بی رحم و سنگدل و سخت هستی و تا مغز استخوان سرد هستی . تو اصلا لیاقت پزشک بودن را نداری!" چشمان کانر درخشید و آتش گرفت اما قبل از این که بتواند عکس العملی نشان دهد نیکولا از خانه خارج شده بود .

  4. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #43
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    صبح روز بعد خانم اتکینز به همراه جوی به مغازه آمد . آنها لباس کارشان را پوشیدند و قفسه ها را تمیز کردند . بعد کسی از خانه به مغازه آمد . پشت نیکولا به تازه وارد بود و شنید که خانم اتکینز می گوید :" سلام ترنس ." نیکولا رویش را برگرداند و ابتدا به خانم اتکینز و سپس به ترنس خیره شد . ترنس از نوک پا تا نوک موهایش سرخ شد . جوی وحشت زده گفت :" مادر!"
    نیکولا با تعجب و حیرت گفت :" نمی دانستم که شما دو تا همدیگر را می شناسید ." خانم اتکینز با لکنت جواب داد :" اوه اوه عزیزم! من همه چیز را خراب کردم!" و به جوی گفت :" متاسفم عزیزم." بعد به نیکولا گفت :" متاسفم دوشیزه دین ." بعد دوباره رویش را به جوی کرد و گفت :" بهتر نیست که به دوشیزه دین حقیقت را بگوئی ؟ من در تمام این مدت مدام می گفتم که درست نیست که شما دو تا درست زیر چشم او به کارتان ادامه دهید " بعد به ترنس گفت :" و تو هم که زیر سقف خانه او زندگی می کنی و از مهمان نوازی او استفاده می کنی . یکی از شما باید حرف بزند و حقیقت را به نیکولا بگوید ."
    نیکولا و ترنس بعد از شام قهوه می نوشیدند . ترنس دوباره شروع کرد انگار از این که با نیکولا در این مورد صحبت کند خوشش می آمد . " اولین باری که برای گذراندن دوره ام آمدم اینجا من و جوی عاشق هم شدیم ." نیکولا سرش را تکان داد . دیگر همه داستان را می دانست اما گذاشت دوباره ترنس تعریف کند . به هر حال بهتر از آن بود که ساکت و خاموش بنشینند و ترنس به یاد عشقش آه بکشد .
    " می دانم این را قبلا گفته ام اما من واقعا متاسفم نیکولا . اگر بین ما دو نفر چیزی واقعی وجود داشت من اجازه نمی دادم که این اتفاق بیفتد اما احتمالا همان طور که خودت هم می دانی و برای من آشکار بود چیزی بین ما وجود نداشت ." نیکولا برای بیستمین بار ترنس را مطمئن و خاطرجمع کد ." در این مورد نگران نباش ترنس . من برای هر دو شما خوشحالم . واقعا خوشحالم ." ترنس که گویی صدای نیکولا را نمی شنید به صحبت کردن ادامه داد . او در وضعی نبود که چیزی به غیر از حرفهای خودش در مورد عشقش را بشنود ." من باید از همان اول با تو روراست و صادق می بودم اما نمی دانستم چطوری می توانم زیر سقف خانه تو زندگی کنم و فکر و ذکرم این باشد که با دختر دیگری باشم و به او فکر کنم ."
    نیکولا خندید با خود گفت :" در دهکده یک مسافرخانه هست که تو می توانستی آنجا بمانی ." با این حال سکوت کرد و حرفی نزد چرا که نمی خواست ترنس احساس کند مورد سرزنش و ملامت نیکولا قرار گرفته است . حتی نمی توانست به او بگوید :" آمدن مجدد تو خوشبختی و آینده مرا خراب کرد . با رفتار خودخواهانه ات مردی را که دوست داشتم برای همیشه از دست دادم!" ترنس پرسید :" اگر من تا یکشنبه بمانم اشکالی ندارد ؟" با تمام این احوال نیکولا باز گفت :" اصلا ." به ساعتش نگاه کرد و با لبخند پرسید :" وقتش نیست که برای قدم زدن شبانه ات بروی ؟ " ترنس وقار و متانت این را داشت تا سرخ شود . او صندلی اش را به سرعت عقب زد انگار به سختی می توانست منتظر بماند تا به عشقش برسد . نیکولا شب تنها غم انگیز و پرکاری را سپری کرد . فکر مزاحمی در سر داشت که اگر ترنس از همان اول با او صادق بود و سعی نکرده بود رابطه اش را با جوی پنهان کند ممکن بود چه اتفاقی بین او و کانر بیفتد .
    بعدازظهر یکشنبه نیکولا ترنس و جوی را به شهر برد . آنها قصد داشتند که قبل از این که ترنس سوار قطار شود با هم غذا بخورند . آنها به نیکولا گفته بودند که به طور غیررسمی نامزد شده اند و می خواهند به زودی ازدواج کنند چون نمی توانستند جدایی و دوری یکدیگر را تحمل کنند .
    نیکولا آنها را تنها گذاشت و به طرف خانه راند بی اختیار حسرت خوشبختی آنها را می خورد . او امیدوار بود که آنها خوشبخت شوند . جوی جوان و کم سن و سال اما معقول و منطقی بود و به نظر می رسید به اندازه کافی پخته و عاقل باشد که بداند چه می کند . در همین مدت کوتاه توانسته بود ترنس را از لاکش بیرون بکشد . ترنس کاملا تغییر کرده بود و تبدیل به مرد متفاوتی شده بود و با مردی که روزگاری نیکولا می شناخت و با او کار می کرد بسیار فرق داشت .
    در طول هفته ای که گذشت نیکولا اغلب کانر را می دید . گاهی اوقات تنها و گاهی اوقات همراه با ولما سوار ماشین بود . تا آنجا که به کانر مربوط می شد چیزی به نام دین و نیکولا برای او وجود نداشت . با این حال نیکولا با ناامیدی خود را متقاعد می کرد خیلی چیزها او و کانر را به هم پیوند داده است . دوستی مادرانشان با هم این حقیقت که زمانی او زندگی اش را نجات داده بود . نیکولا در حالی که دیوانه وار سعی می کرد تا منطقی فکر کند با خود می گفت :" یک دکتر در طول زندگی حرفه ای اش جان افراد بیشماری را نجات می دهد . یک زندگی بیشتر برای او چه فرقی داشت ؟ اما امکان نداشت بتواند این حقیقت را انکار کند که بدون کمک کانر نمی توانست ماشین و مغازه اش را داشته باشد . بدون کانر او هیچگاه معنی شادی و اعجاب و شگفتی و بالاتر از همه عشق را نمی فهمید .
    گاهی اوقات ماشین های آنها از کنار هم رد می شدند . یکبار از او سبقت گرفت . کانر با توجه به شماره پلاک ماشینش حتما متوجه شده بود که ماشین اوست اما اصلا به روی خودش نیاورد که او را می شناسد . به نظر می رسید که به راحتی و سادگی نیکولا دین را از زندگی اش بیرون انداخته است . یکشنبه هفته بعد نیکولا به علت خستگی و بی حوصلگی اش کار نکرد . او از پنجره به بیرون نگریست و با خود فکر کرد با بی قراری و تنهایی اش چه کند ؟ کمتر از دو هفته دیگر مادرش به خانه برمی گشت و او مجبور بود حدود یازده روز درد و عذاب تنهایی را تحمل کند . قبلا تنهایی نه تنها برایش سخت نبود بلکه از تنها ماندن لذت می برد . اما حالا انگار تکه ای از وجودش را گم کرده بود . تکه ای که آن را به کانر داده بود و او هم مثل کسی که ماشین قراضه اش را به دور می اندازد بدون هیچ احساسی آن را به دور انداخته بود .
    غروب خورشید نیکولا را به یاد تپه انداخت . آنجا همچون آهن ربایی او را به طرف خودش جذب می کرد . ژاکت و شلواری راحت پوشید و بیرون رفت . در طول خیابان دهکده که کلبه های فقیرانه اما آبرومند در آن واقع بودند عبور کرد . شاید ظاهر آن خانه ها خیلی خوب نبود و مالکان آنها افراد فقیر و تنگدستی بودند اما نیکولا می دانست که آنها خوشبخت هستند و در صلح و صفا با خانواده هایشان زندگی می کنند . لحظه ای نیکولا به صاحبان آن کلبه ها و آرامش بی چون و چرا و رضایت و خشنودی از سرنوشتشان غبطه خورد و آرزو کرد که ای کاش جای آنها بود . انقدر احساس اندوهش شدید بود که بی اختیار دستانش را در هم گره کرد و علف هایی که کنار پیاده رو روئیده بود با پا لگد کرد و گامهایش را تندتر کرد .
    نیکولا خود را بالای تپه تنها یافت . گهگاهی صدای سگی هیجان زده و مشتاق ورود صاحبش را اعلام می کرد و بعد هر دو رد می شدند و پیاده روی شبانه شان را بدون لحظه ای توقف و تماشای منظره ادامه می دادند . بعد از مدتی حتی سگها هم دیگر نیامدند . منظره ای که زمانی به او آرامش و طراوت و نشاط می بخشید به نظر می رسید قدرت ارامبخشی و تسکین دادنش را از دست داده است . چشمان نیکولا منظره را به دقت بررسی کرد چشمانش نمی توانست نگاهش را روی نقطه ای متمرکز کند . چه چیزی را جستجو می کرد ؟ امیدهای از دست رفته یا عشق بربادرفته اش را ؟
    کسی داشت نزدیک می شد . چشمان او از جستجو دست برداشتند و با بی توجهی روی تپه های دوردست ولز ثابت ماندند . گوشهایش هوشیار و منتظر بودند و به صدای قدمها گوش می دادند . مغزش به او می گفت که آن قدمها متعلق به چه کسی است . عقلش در جنگ با احساساتش شکست خورد و ضربان قلبش دوباره به طور وحشتناکی تند شده بود . نیکولا به آرامی سرش را برگرداند در حالی که وانمود می کرد نسبت به اطرافش بی توجه است او را دید . نیکولا می دانست که کانر هم او را دیده است چرا که او تنها چند قدم دورتر ایستاده بود . کانر به منظره می نگریست و همانند دوربین فیلمبرداری فیلم می گرفت و به روی هیچ چیزی مدت طولانی مکث و توقف نمی کرد به امید آن که تصویر بعدی ارزش ضبط و فیلمبرداری را داشته باشد . چهره او ارام بود و حالت چهره اش سرد و جدی بود . او حتی نیم نگاهی به نیکولا نینداخت و چند قدم دورتر رفت و نشست . دستش را در چمن فرو می برد و آن را می کشید . کانر داشت به قرارشان احترام می گذاشت و طبق قول و قرارشان در محدوده خودش بود . نیکولا به خود گفت کلمات تنها چیزی بودند که برای او باقی مانده اند . ایا می توانست با حرف زدن او را قانع کند و دل او را بدست آورد ؟ آیا جرات می کرد تا حقیقت را تضیح دهد و خودش را در نظر او تبرئه کند ؟ با این که می دانست نمی تواند نظر کانر را برگرداند به خودش دلداری داد که حداقل بقیه عمرش را در رضایت خاطر و خشنودی تنها و غمگین .... اما بی گناه سپری کند .
    کانر به حالت دلخواهش دراز کشید و یکی از بازوانش زیر سرش گذاشت و دست دیگرش را کنار بدنش بود . ترس و دلهره نیکولا را فرا گرفته بود . اگر کانر می خوابید دیگر فرصتی برای صحبت کردن باقی نمی ماند و ممکن بود هرگز فرصت دیگری پیش نیاید . به زودی او با ولما ازدواج می کرد نیکولا دین چنان برای او بی اهمیت خواهد شد که حتی به او فکر هم نخواهد کرد و گناهکار بودن یا بی گناهی نیکولا دیگر برایش مهم نخواهد بود و در ذهنش نیکولا را همیشه بی بند و بار و ناپاک می پنداشت .
    در غروب افتاب نیکولا به او نگاه کرد . ارامش او چنان عمیق بود که به نظر می رسید اصلا نفس نمی کشد . او برعکس نیکولا خیلی آرام و راحت بود . قلبش مثل نیکولا دیوانه وار نمی تپید و گونه هایش گلگون نبود دستانش مرطوب و خیس و به هم فشرده نبود . عاقبت نیکولا تصمیمش را گرفت . و صدایش زد . اما صدایش مثل زمزمه بود چرا که گلویش مثل سنباده ای زبر و خشک شده بود . نیکولا فکر کرد شاید کانر صدایش را نشنیده است . این بار با صدای بلندتری گفت :" کانر ؟" اما معلوم بود کانر اصلا گوش نمی دهد . نیکولا دوباره سعی کرد :" کانر خوابیدی ؟" هیچ پاسخی نیامد جز حرکت ضعیف انگشتان او بر روی چمن .
    نیکولا دوباره به خود جرات داد و گفت :" کانر حرفهای مرا گوش می کنی ؟ می خواهم برای آخرین بار از شرافتم دفاع کنم !" پاسخی نیامد . کانر مصمم بود که او را نادیده بگیرد و اعتنا نکند .
    اما نیکولا هم مصمم بود اجازه ندهد که او را نادیده بگیرند و با صدای ضعیف و ارامی ملتمسانه گفت :" کانر ترنس رفته . من خیلی تنها شده ام!"
    " می خواهی چه کار کنم جای او را در تختخوابت بگیرم ؟" لحن بد او باعث نشد که نیکولا تسلیم شود . " کانر! خواهش می کنم وقتی به تو می گویم که هیچ چیزی بین من و ترنس وجود ندارد و هرگز هم وجود نداشت و جود هم نخواهد داشت باور کن . او هرگز معشوق من نبوده من هرگز او را دوست نداشته ام و او هم هرگز مرا دوست نداشته است ." کانر در حالی که به پهلو می غلتید با نفرت گفت :" فکر می کنی من کی هستم ؟ سردبیر صفحه مشکلات مجله زنان ؟> برو یک نفر دیگر را پیدا کن تا با او درد دل کنی ."
    نیکولا فریاد زد :" کانر! " انگار که کانر او را زده باشد می گریست . " تنها دلیلی که ترنس برگشت این بود که جوی را ببیند . آنها همدیگر را دوست دارند و قرار است با هم ازدواج کنند ." بدن کانر همان طور سخت و سازش ناپذیر باقی ماند . نیکولا خود را بالای سر کانر رساند و فریاد زد :" چرا حرف مرا باور نمی کنی ؟ " کلمات ناامیدانه و مایوسانه ی او انعکاس پیدا کرد و در فضای سبز پخش شد . " چرا گوشهایت را روی حقیقت بسته ای ؟ حقیقت کانر حقیقت!" نیکولا به شدت می گریست به طوری که به سختی می توانست نفس بکشد . دوان دوان از کانر دور شد . به طرف پائین تپه رفت و از میان درختان و طول جاده گذشت تا به جاده اصلی رسید . او از تاریکی هوا خوشحال بود چرا که اندوه و غم او را از دید رهگذران مخفی می کرد . او وارد خانه شد و از شدت گریه به هق هق افتاده بود و رمقی در جان نداشت روی کاناپه افتاد . مدت طولانی همان طور ماند تا این که یاس و ناامیدی جای خودش را به افسردگی و خستگی داد . ناگهان زنگ در به صدا درآمد . نیکولا سرش را بالا گرفت . بارقه امید در وجودش چنان شدید و دردناک بود که به خود لرزید و منتظر ماند . دوباره زنگ به صدا درآمد . کانر ؟ ایا کانر بود ؟ آیا عاقبت حرفهایش را باور کرده بود ؟ خانم هندرتن با لبخندی بر لب و سیگار روشن و نیمه کشیده ای بین انگشتانش جلوی در ایستاده بود . نیکولا از ناامیدی ضعف کرد . با خستگی پرسید :" بله ؟" نیکولا فکر کرد اگر او تمام مغازه را هم بخواهد به او می دهم . اما همه آنچه که او خواست یک بسته برشتوک بود . او با چاپلوسی گفت ":" می خواهم آن را برای صبحانه بخورم عزیز برایت که زحمتی ندارد ؟ نه؟ فقط این دفعه !" طبق معمول پولش را به طرف نیکولا دراز کرد . نیکولا هم طبق عادت گفت :" پولش را صبح بدهید خانم هندرتن! در اتاق نشیمن منتظر بمانید تا برگردم." نیکولا او را تنها گذاشت و به مغازه رفت و چراغها را روشن کرد و بسته ای برشتوک از قفسه برداشت . بوی سیگار خانم هندرتن تا آنجا هم می امد . احتمالا بوی سیگار او تمام خانه را گرفته بود . نیکولا آرزو کرد که ای کاش او با سیگار وارد آنجا نمی شد . خانم هندرتن بسته برشتوک را با اشتیاق گرفت مثل دانش آموز موفق و ممتازی که به خاطر کار خوبش جایزه گرفته باشد .
    نیکولا در را پشت سر مشتری خشنود و سهل انگارش بست و با خود فکر کرد که آن زن با سیگارش چه کرده بود ... شاید آن را خورده بود؟ با این که خانم هندرتن رفته بود ولی هنوز بوی سیگار می آمد . نیکولا به زحمت از پله ها بالا رفت . تختخوابش مثل پناهگاه امن و ساکتی منتظرش بود . نیکولا سرش را روی بالش قرار داد و در کمال ناامیدی و خستگی به خوابی عمیق فرو رفت .

  6. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #44
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    شاید چیزی مثل حس ششم یا غریزه ی حفظ جان باعث شد نیکولا از خواب بیدار شود . در تاریکی چشمانش را گشود و گوش فرا داد . سپس حس بویایی او شروع به کار کرد و حواس دیگرش را تحت شعاع قرار داد که عکس العمل نشان دهد . چشمانش می سوختند و پر از اشک شده بودند . گوشهایش او را از صدای وحشتناکی که از آن طرف درمی آمد آگاه کردند : صدای ترق و تروق و صدای سوختن چوب و الوار و ترک خوردن و فرو ریختن ... بویی که داخل اتاق می شد هر لحظه شدیدتر می شد . دود ... دود ! خانه آتش گرفته بود! اما چرا چه وقت؟ نیکولا در ذهنش جستجو کرد ... خانم هندرتن... سیگارش ... وقتی که بسته برشتوک را گرفته بود دیگر سیگار در دستش نبود ! آخرین بار او سیگارش را در ظرفشویی آشپزخانه انداخته بود . دفعه قبل از آن سیگارش را روی پادری انداخته بود . این دفعه کجا انداخته بود ؟ داخل سبد کاغذ باطله ها؟ روی فرش؟ هر جایی در نظر خانم هندرتن خوب و مناسب بود . نیکولا با تلاش و تقلای زیاد به طرف در رفت با باز کردن در بوی دود و خاکستر نفسش را بند اورد و به سرفه افتاد . نیکولا در حالی که ترسیده بود خود را عقب کشید اما دیگر هیچ راه فراری نداشت . او باید هر طوری که می شد از آن مانع وحشتناک می گذشت و از پله ها پائین می رفت . در پاگرد پله ها نیکولا تلو تلو خورد و سعی کرد کلید برق را پیدا کند اما نتوانست . برای ذره ای اکسیژن نفس نفس می زد اما هوایی که داخل ریه های تشنه اش می شد فاقد اکسیژن و خفه کننده بود . صداهایی به گوش می رسید نیکولا انها را به طور مبهمی می شنید .... صداها از خیابان می امد ... شاید در خیالش صداها را می شنید؟ نیکولا گیج و منگ با بدنی مثل یک تکه سنگ سخت و بی حرکت مانده بود . از پائین پله ها کسی نام او را صدا زد : " نیکولا!" نیکولا نمی توانست ببیند که چه کسی دارد صدایش می کند . دود چنان غلیظ و شدید بود که چشمان ملتهب و پر اشکش کور شده بود هیچ چیزی را نمی دید و گلویش چنان خشک شده بود که نمی توانست پاسخ دهد .
    " نیکولا!" صدای مردی بود صدایی ناامید و هراسان و خیلی اشنا! اما نیکولا نمی توانست ان را بشناسد . مرد پشت ابری نفوذناپیر و غلیظی که بین آنها بود پنهان شده بود . نیکولا سعی کرد دستش را به سوی او دراز کنداما او خیلی دور بود .
    در حقیقت نیکولا نتوانسته بود حتی یک انگشتش را حرکت دهد ولی تصور می کرد حرکت کرده پائین یا بالا؟ او نمی دانست ... انگار شناور و معلق بود ...
    " نیکولا!" انگار فریادی در دامنه ی کوه انعکاس پیدا کرد و محو شد نمی توانست پاسخ دهد ؟ صدایی گفت :" دختر بیا پائین! بیا پائین پیش من ممکن است دیگر خیلی دیر شود !" نیکولا نمی توانست اطاعت کند نمی توانست حتی قدم از قدم بردارد . هنوز به نرده های پله چسبیده بود پاهایش به شدت می لرزید ناگهان روی زمین غلتید . صداهایی از بیرون می امد . " دکتر! برگردید دکتر! شما هرگز از آنجا زنده بیرون نمی ایید!" نیکولا هق هق گریست . زندگی اش داشت به پایان می رسید . بی اختیار افسوس خورد چرا که هنوز کارهای زیادی داشت تا انجام دهد ...
    " به خاطر خدا نیکولا می خواهی هر دویمان بمیریم؟" مرد داشت می آمد او داشت از پله ها بالا می آمد پارچه ای مثل ماسک جراحی روی صورتش گرفته بود . مرد در حالی که به شدت سرفه می کرد و نفس نفس می زد گفت :" عزیزم من می خواهم هر دویمان زنده بمانیم!" بازوانی بدن نیمه جان او را در برگرفتند بازوانی قوی او را طوری در اغوش گرفته بودند که گویی باارزش ترین شیء روی زمین بود . او داشت دوباره ان رویا را می دید همان رویایی که در بالای تپه دیده بود . با این تفاوت که این بار مرد رویاهایش چهره ای داشت که او می شناخت و خیلی دوست داشت ... و احتمالا هرگز آن را دوباره نمی دید . آنها داشتند پائین می رفتند پائین آنقدر پائین که نیکولا با خود فکر کرد این سقوط هرگز پایانی ندارد.
    حس می کرد که روی زمین سختی خوابیده است ژاکتی تا شده زیر شانه هایش و پتویی روی پاهایش قرار داشت . نیکولا چشمانش را گشود و در نور چراغ های خیابان و نور چراغ قوه که کسی رویش انداخته بود دید که مردم دورش جمع شده اند . همه در سکوت به او چشم دوخته و منتظر بودند . صدای آژیر ماشین آتش نشانی سکوت را شکست . صداهایی مبهم از دور شنیده می شد که با جدیت دستوراتی می داد . بعد صدای موتور ماشین امد . مردی روی او خم شد . در چهره او که بسیار نزدیک به صورتش بود نگرانی و بی قراری موج می زد . دست او روی دنده های نیکولا فشرده شد .و دست دیگرش نبض او را گرفت . نیکولا سعی کرد بفهمد چرا او آن قدر نگران به نظر می رسد چرا ژاکتش را درآورده بود و کراواتش شل شده و موهایش نامرتب و به هم ریخته بود .
    " نیکولا ؟" صدای او پرسشگرانه و پر از نگرانی بود . نیکولا با تعجب زمزمه کرد :" کانر؟" چشمان او با آسودگی بسته شد و سرش پائین افتاد . انگار باری از دوشش برداشته شده است . او زیر لب زمزمه کرد :" خدا را شکر!" یک نفر گفت :" شما موفق شدید دکتر . او به هوش امد ."
    "آه بله خدا را شکر که موفق شدم ." صدای او خیلی خسته بود . " می روید بیمارستان دکتر؟ امبولانس لازم نیست؟"
    " نه ممنون . فکر می کنم خطر از سرش گذشته باشد ." صدای زنانه و لطیفی پرسید :" کانر حالش خوب می شود ؟" او با خستگی پاسخ داد :" بله مادر ."
    " او را بیاور خانه پسر . او حالا دیگر هیچ خانه ای ندارد ." نیکولا به ذهنش فشار اورد تا منظور آنها را از این حرف که دیگر خانه ای ندارد بفهمد . اما چنان خسته بود که مغزش یارای حل این معما را نداشت . بازوان قوی او را در آغوش گرفتند . سر او روی شانه مردانه ای قرار گرفت . نیکولا با تمام قوا به مرد آویخت . حالا او تنها پناه نیکولا بود حتی وقتی او را در صندلی عقب ماشین گذاشت نمی خواست او را رها کند اما کانر با ملایمت و به نرمی انگشتان سمج او را جدا کرد و نیکولا احساس کرد بازوان دیگری او را گرفتند دستانی مادرانه که محبت و مهربانی عرضه می کردند . زن پرسید :" نیکولا ؟ مرا می شناسی ؟ من باربارا میشل هستم ." البته که او بود! نیکولا گفت :" متاسفم خانم میشل که باعث زحمتتان شدم ." چرا صدایش آنقدر عجیب و غریبه به نظر می رسید ؟
    " عزیزم دخترم عذرخواهی لازم نیست ..." چرخها به ارامی جاده را دور زدند گویی راننده سعی می کرد که با سرعت رانندگی نکند . دقایقی بعد نیکولا دوباره در آغوش او بود . اما این بار مثل دفعه قبل پائین نمی رفتند بلکه بالا و بالاتر می رفتند . بعد او را روی تختخوابی قرار دادند .
    " می روم لباس خواب بیاورم پسر ." کسی داشت لباسهایش را با سرعت و مهارت از تنش در می آورد . نیکولا چشمانش را گشود و مردی را دید که رویش خم شده است . نیکولا زمزمه کرد :" کانر ..." و سعی کرد اعتراض کند اما کلمات حتی از لبانش خارج نشدند . حالت نگرانی و جدیت چشمان تیره او باعث شد که نیکولا ساکت بماند . مادرش به او پیوست و با کمک هم لباس خواب به تن نیکولا پوشاندند . گرمای ملافه ای که رویش را پوشاند کمی جان به تن خسته اش برگرداند . باربارا گفت :" من پهلوی او می مانم کانر ."
    پسرش پاسخ داد :" نه لازم نیست . شما خیلی خسته شدید . علاوه بر آن این کار تخصصی است . من باید مراقب علائم و نشانه های شوک باشم . تختخواب تاشو را به اینجا بیاورید . اگر توانستم روی آن استراحت می کنم ."

  8. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #45
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    قسمت آخر


    او چنان با اقتدار و محکم صحبت می کرد که مادرش دیگر بحث نکرد .او همراه مادرش از اتاق بیرون رفت و نیکولا احساس کرد بدون وجود کانر همه چیز پوچ و بی معنی می شود . کانر بازگشت پنبه ای الکلی روی بازوی چپ او مالید و آمپولی برایش تزریق کرد . " کمکت می کند که بخوابی عزیزم ." بعد لبخند زد لبخندی پر مهر و عطوفت! نیکولا با خودش فکر کرد در گذشته چه طور توانسته بود آن همه حرفهای وحشتناک را درباره ی بی رحمی و خشونت و سنگدلی او بزند ؟ او مهربانترین و بهترین مردی بود که می شناخت .
    اواسط شب نیکولا بیدار شد . احساس کرد دستی مچش را گرفته و دست دیگری روی پیشانی اش قرار دارد . نیکولا صدای خودش را شنید که گفت :" تشنه هستم ." تقریبا بلافاصله دستانی که او آن همه دوستشان داشت او را به حالت نیمه نشسته درآوردند و لیوانی آب روی لبانش گذاشته شد . او جرعه ای نوشید و بعد دوباره دراز کشید و بلافاصله به خواب عمیقی فرو رفت . وقتی صبح از خواب بیدار شد تنها بود . تختخواب تاشو که یکی دو قدم دورتر از تختخواب او قرار داشت بهم ریخته و نامرتب بود انگار که دیشب کسی روی آنها خوابیده بود . به اطراف نگریست و متوجه شد که در تختخواب کانر خوابیده است . کم کم خواب آلودگی ناشی از آمپولی که کانر به او زده بود از سرش می پرید و با تعجب به اطراف اتاق کانر خیره شد . در تعجب بود که آنجا چه می کند !
    مدت زیادی طول نکشید که او همه چیز را به خاطر آورد . صدای سوختن و بوی دود و شعله های سرکش آتش دوباره در ذهنش جان گرفت . باربارا میشل وارد اتاق شد نگرانی نیکولا در چشمان او نیز هویدا بود . باربارا آرامش خود را به دست اورد و روی تخت نشست :" نگران نباش عزیزم . کانر همه کارها را درست می کند . متاسفانه امروز تمام روز کار دارد . می دانی که او علاوه بر این که پزشک دهکده است مشاور بیمارستان هم هست! متاسفانه امروز روزی است که او باید در بیمارستان باشد اما وقتی به خانه بیاید می توانی با او صحبت کنی . همه ی نگرانی هایت را به او بگو او آنها را حل خواهد کرد ." بعد به ساعتش نگاه کرد و ادامه داد :" حالا او مشغول ویزیت صبحگاهی اش است اما به من گفت که به محض بیدار شدن تو به او زنگ بزنم . عزیزم اگر یک لحظه تنهایت بگذارم اشکالی ندارد ؟" او بیرون رفت و نیکولا صدای او را شنید :"او بیدار شده کمی گیج و مبهوت است . فکر کنم که همه چیز را به خاطر اورده . غذا؟ البته اگر بخواهد ... امشب زود بیا پسر." او جمله آخر را ملتمسانه ادا کرد . او برگشت در حالی که به خاطر بالا آمدن از پله ها کمی نفس نفس می زد . نیکولا حدس می زد که او صلاح ندیده با وجود نیکولا از تلفن اتاق کانر استفاده کند .
    " دکتر مریسون امروز یک سری به اینجا می زند تا تو را ببیند . او دکترت است نه عزیزم ؟" پس یک بار دیگر کانر نخواسته بود معالجه اش کند . خوب نیکولا باید اعتراف می کرد که فقط تقصیر خودش بود . تازه می فهمید که چقدر اشتباه کرده بود که کانر را به عنوان پزشک انتخاب نکرده بود . او سعی کرد بنشیند و باربارا به او کمک کرد .
    باربارا گفت :" الان برایت یک ژاکت می آورم تا روی شانه ات بیندازی ." ژاکت آبی و نرم و لطیف بود و شانه های عریان او را می پوشاند . " عزیزم می خواهی موهایت را مرتب کنم ؟" مادر کانر با یک شانه برگشت و با ملایمت موهای نیکولا را شانه کرد . او ارام گفت :" چه رنگ زیبایی کانر آن را طلای قرمز می نامد . حالا تازه داری خودت می شوی اگرچه گونه هایت هنوز رنگ پریده است ." او شانه را در جیبش قرار داد ." امشب من تختخواب مهمان را برایت آماده می کنم . محیط این اتاق خیلی مردانه است . حالا برایت صبحانه می آورم ." نیکولا به سختی لبخندی زد و گفت :" ترجیح می دهم اول صحبت بکنم تا چیزی بخورم ."
    " نه نه اول باید صبحانه بخوری عزیزم بعد قدرت و توان این را که صحبت کنی پیدا می کنی!" نیکولا زیر لب گفت :" شما خیلی به من لطف می کنید ."
    چشمان باربارا نمناک شد . " اوه عزیزم ... لطف ؟" او سرش را تکان داد و از اتاق بیرون رفت .
    بعد از صبحانه باربارا سینی را برداشت پتوهای روی تختخواب تاشو را جمع کرد تا اتاق مرتب شد . بعد یک صندلی کنار تخت نیکولا قرار داد و روی آن نشست و دستانش را در هم گره کرد ." تو صحبت کن عزیزم من گوش می دهم ." لبخند منتظر او باعث شد که نیکولا لبخند بزند اما نمی توانست حفظ ظاهر کند و تظاهر به شور و نشاط کند . ناامیدی تمام وجودش را پر کرده بود . نیکولا به خود جرات داد و پرسید :" خانم میشل همه چیز از بین رفته ؟" باربارا میشل انگار منتظر این سوال بود و پاسخی آماده برای نیکولا داشت .
    " نه همه چیز عزیزم . مغازه مادرت بدجوری آسیب دیده اما کاملا از بین نرفته است . اما خانه تان متاسفانه ..." او سرش را تکان داد . " چیز کمی ازش مانده است ." نیکولا سرش را به بالش فشار داد :" مغازه من ... مغازه کانر چی ؟"
    " می توانست از این هم بدتر شود . بیشتر موادغذایی و انبار سالم مانده و از بین نرفته تمام زحماتت از بین نرفته است ." لبخند او اطمینان بخش بود . نیکولا صدایش گرفته و بی روح بود او گفت :" باید به مادرم خبر بدهم ."
    " بله البته آن هم به موقعش! من و کانر در این مورد صحبت کرده ایم . او با مادرت تماس می گیرد . شماره تلفنش را می دانی ؟ خوب است . وقتی که او برگردد می توانید تا هر موقع که دوست داشتید اینجا زندگی کنید ."
    " ما باید به زودی جایی را پیدا کنیم . ما نباید از محبت شما سوءاستفاده کنیم ." خانم میشل به تندی گفت :" حرف بیخود نزن !" دکتر مریسون آمد و نیکولا را معاینه کرد . او به خانم میشل گفت :" بیمار باید در آرامش باشد و استراحت کند . اما بعد از چند روز استراحت او کاملا خوب خواهد شد ." او دستش را به نشانه خداحافظی تکان داد و آنجا را ترک کرد .نیکولا بقیه روز را خوابید . به سختی سعی می کرد به آینده خودش و مادرش فکر نکند . با تاریک شدن هوا نیکولا مصمم بود که بیدار بماند . اما انگار روز پایانی نداشت و کانر خیلی دیر کرده بود . صدایی او را از جا پراند چشمانش را باز کرد و کانر را کنار تختخوابش دید . قلب نیکولا به شدت می تپید . اما به زور توانست لبخند بزند هدف اصلی او آوردن لبخند به چهره جدی کانر بود که موفق شد و او لبخند کمرنگی زد . بعد آن دو لبخند ضعیف و کم جان رنگ باختند و از بین رفتند مثل کره اسب تازه به دنیا آمده ای که به سختی سعی می کند تا روی پاهایش بایستد . نیکولا به هیکل مردانه و شانه های عریض کانر نگاه کرد . هوش و ذکاوت و قدرت و جذبه اش را می توانست مثل هوای اطرافش حس کند . با هر ره وجودش او را آرزو می کرد و می خواست . نیکولا می دانست که تنها او می تواند به زندگی اش معنی و هدف بخشد . گرچه سرنوشت آنها را سر راه همدیگر قرار داده بود ولی تقدیر چنین بود که هرگز سرنوشت شان با هم یکی نشود دانستن این که کانر هرگز به او تعلق نخواهد داشت باعث شد که قلب نیکولا از ناامیدی به درد آید و اشک در چشمانش حلقه زد . کانر به آرامی گفت :" نیکولا؟" نگرانی که در صدایش موج می زد و مهربانی رفتارش باعث شد که شدت گریه نیکولا بیشتر شود . نیکولا همان طور که به شدت می گریست رویش را برگرداند تا کانر اشکهایش را نبیند . اما کانر خم شد و روی نیکولا را به طرف خودش برگرداند و روی تختخواب کنار او نشست و نیکولا را در آغوش گرفت . نیکولا هق هق کنان گفت :" کا ... نر اوه کانر همه چیز از بین رفت دیگر چیزی باقی نمانده ... " او گذاشت تا نیکولا راحت گریه کند به ارامی موهایش را نوازش می کرد . وقتی گریه های او تمام شد سر نیکولا را روی بالش قرار داد . نیکولا چشمانش را پاک کرد و گفت :" متاسفم ."
    کانر لبخند زد :" ولی من نیستم . تمام روز منتظر بودم که این اتفاق بیفتد . امیدوار بودم که وقتی این اتفاق می افتد کنارت باشم ."
    " منظورت این است که می خواستی گریه مرا ببینی!" کانر با مهربانی گفت :" می خواستم از حالت شوک بیرون بیایی و خودت را خالی کنی . تو هنوز گیج و مبهوت بودی!"
    نیکولا جرات کرد و پرسید :" کانر چه بلایی به سر فروشگاه آمده ؟"
    " فروشگاه ؟ مثل همه ساختمان ها بعد از آتش سوزی سوخته و تخریب شده و دیدنش تلخ و دردناک است مثل یک زخم باز . چرا آتش سوزی شد نیکولا ؟" نیکولا برایش تعریف کرد که باز خانم هندرتن در وقت تعطیلی مغازه برای خرید آمده و مطمئن بود که آن زن سیگار روشنش را جایی انداخته و تصور می کند که دلیل آتش سوزی همین بوده است ."
    بعد افزود :" البته مطمئن نیستم اما به نظرم دلیل دیگری نداشته ... او رفت . من به قدری خسته بودم که بدون این که لباس هایم را عوض کنم به تختخواب رفتم ." نیکولا از نگاه کردن به چشمان کانر پرهیز کرد." من ... من خیلی ناراحت و خسته بودم و زود به خواب عمیقی فرو رفته بودم ." کانر با اخمی در ابروانش در اتاق بالا و پائین می رفت :" من مجبور شدم که به تو تنفس مصنوعی بدهم . تو از هوش رفته بودی . به خاطر تنفس زیاد منواکسیدکربن حالت خفگی پیدا کرده بودی به همین خاطر هم گیج بودی و نمی توانستی حرکت کنی . اگر من تو را بلافاصله در هوای آزاد نمی بردم لطمه و صدمات تقریبا غیرقابل پیش بینی ... و غیرقابل جبرانی به تو وارد می شد ." سکوت طولانی ایجاد شد . کانر با ملایمت گفت :" وقتی که فکر می کنم اگر من نیامده بودم که تو را ببینم چه اتفاقی ممکن بود بیفتد ... " نیکولا به او خیره شد :" تو آمده بودی مرا ببینی ؟" چرا ؟"
    " به خاطر آنچه که تو در بالای تپه به من گفتی به خاطر این که می خواستم آن کلمات را دوباره بشنوم تا مطمئن شوم حقیقت دارند ."
    " حقیقت دارند " کانر دستان او را گرفت و با انگشتان او بازی کرد ." به خاطر این که در گذشته با تو خیلی خشن و بی ادبانه رفتار کردم متاسفم نیکولا . بعضی اوقات چنان نیروی قوی در من جان می گیرد که خون جلوی چشمم را می گرفت و کنترلم را از دست می دادم . متاسفانه انگار من دو شخصیت دارم ." نیکولا لبخند زد و سرش را تکان داد :" اشتباه می کنی تو بیشتر از دو شخصیت داری ." کانر با نشاط خندید و روی تختخواب نشست ." اوه ؟ تو شخصیت مرا تجزیه و تحلیل کردی ؟ حتما یک تحقیق روانشناسانه کرده ای ؟"
    " اره من شخصیت تو را تجزیه و تحلیل کرده ام و هر یک از قطعات آن را جدا کرده ام ... "
    " بعد آنها را دوباره کنار هم گذاشته ای و حتما مثل یک تعمیرکار ساعت مبتدی یک چیز را گم کرده ای ؟ " نیکولا خندید :" باید بپذیرم که شخصیت تو چنان پیچیده است که هنوز نتوانسته ام آنها را کنار هم بگذارم ." دست کانر هنوز دست او را گرفته بود ." در صورتی که تو نه تنها شخصیت مرا تکه تکه کردی بلکه بدون هیچ ترحمی هر قطعه معیوب و ناقص را بالا آوردی و به من نشان دادی تا خودم هم آن را ببینم !" کانر به سادگی گفت :" من این کار را کردم ؟ جدا تو این طوری فکر می کنی ؟"
    " خودت خوب می دانی که چه کرده ای تو می خواستی مرا ناراحت کنی و آزار دهی ."
    " من صادقانه قبول می کنم بعضی وقتها واقعا می خواستم تو را آزار دهم تا بدین طریق تلافی کرده باشم ." این حرف باعث تعجب نیکولا شد اما سوالی نپرسید . کانر به نظر خیلی خسته می آمد احتمالا بیشتر شب را برای مراقبت از او بیدار مانده بود . نیکولا بی اختیار دستش را دراز کرد و موهای او را صاف کرد . بعد متوجه شد که چه کاری انجام داده و سرخ شد اما به نظر می رسید کانر ناراحت نشده است . نیکولا گفت :" متاسفم!" سپس بدون این که ربطی داشته باشد ادامه داد :" می دانم که درباره من چه فکر می کنی ." تا به این طریق اعلام کند که می داند هرگز اجازه نخواهد داد تا به او نزدیک شود و آنطور صمیمانه لمسش کند . " می دانی ؟ به من بگو من به چی فکر می کنم ؟"
    " که من بی بندوبار و ریاکار ... " کانر سرش را به عقب برد و خندید ." اگر این چیزی است که فکر می کنی پس تو یک روانشناس بد و ناشی هستی دوشیزه دین!" نیکولا خیلی جدی گفت :" آینده مرا می ترساند ."
    " چرا باید بترساند ؟ تو و مادرت دوباره از نو ... و از صفر شروع خواهید کرد . مادرت بازنشسته می شود ... از نظر سلامتی هم بهتر است که او این کار را بکند . و تو هم ... خب کار دیگری پیدا می کنی ." نیگولا با افسردگی آه کشید ." من احتمالا به کار تدریسم برمی گردم ." کانر چیزی نگفت . نیکولا فکورانه گفت :" پس عاقبت سوپرمارکت برنده شد ."
    " این امر اجتناب ناپذیر بود نیکولا . آنها چه شما می خواستید چه نمی خواستید یک طوری راهشان را در دهکده باز می کزدند . من نمی خواهم بگویم که مشتریان شما ناسپاس و نمک نشناس هستند اما حتی آنها هم ته دلشان امیدوار بودند که تغییری ایجاد شود ." نیکولا متوجه شد که حرفهای کانر حقیقت محض است و آ] کشید . " کانر!" کانر سرش را بالا گرفت . " تو باز هم زندگی مرا نجات دادی . نمی دانم چطور می توانم این همه لطف و فداکاری تو را جبران کنم ."
    " پس ما دوباره به سر پاداش و جبران من برمی گردیم نه ؟ " نیکولا با آن حرف به یاد خاطرات گذشته افتاد و سرخ شد . او دست نیکولا را رها کرد و بلند شد و ایستاد . " من به تو می گویم که چطور می توانی جبران کنی ." او به چشمان مبهوت نیکولا خیره شد و گفت :" با من ازدواج کن ."
    " چی ؟ کانر ...؟ از زمانی که با هم آشنا شده ایم تو به من خیلی کمک کرده ای . لازم نیست که دلت برای من بسوزد و خودت را آزادی ات را دوستت ... ولما را به خاطر من فدا کنی ." انگار که درون او غوغا و زلزله ای برپا شد. بدن نیکولا همچون دستگاه زلزله نگاری لرزه های بدن کانر را ضبط می کرد . امواج شوک چنان قوی و شدید بودند که باعث شد نیکولا دوباره سرش را روی بالش بگذارد .کانر فریاد زد :" دلم برایت بسوزد ؟ خودم را فدا کنم ؟ محض رضای خدا داری درباره ی چی صحبت می کنی ؟" اگر او یک خرگوش بود حتما دنبال سوراخی می گشت تا در آن فرو رود . " منظورم این است.... این است کانر ... خب هیچ مردی نباید با زنی که دوست ندارد ازدواج کند . من می دانم تو مرا دوست نداری ... "
    " تو را دوست ندارم ؟ من همین دیشب به تو ثابت نکردم که تو برای من چی هستی ؟" نیکولا اخم کرد سعی کرد به خاطر بیاورد . " وقتی که تو از پاگرد پله ها پائین نیامدی! وقتی که من مجبور شدم تا بالای پله ها سینه خیز بیایم تا به تو برسم!" نیکولا چشمانش را بست و صدای او را که دلواپس و نگران بود به خاطر آورد . می خواهی هر دویمان بمیریم ؟ عزیزم من می خواهم هر دویمان زنده بمانیم! آیا او عزیز کانر بود ؟" کانر ؟ تو مرا دوست داری ؟" صدای او می لرزید . کانر همچون شیری که در قفس محبوس باشد بالا و پائین می رفت . نیکولا به مسخره فکر کرد اگر او دم داشت حتما آن را محکم به پشتش می زد . کانر پرخاش کنان گفت :" عزیز کله پوکم! فکر می کنی من در تمام این هفته ها به جز دوست داشتن تو چه کار می کردم ؟ به چه دلیل دیگری داشتم از حسادت می سوختم وقتی که گرنویل لنن با ت می رقصید و خوش و بش می کرد ؟ به چه دلیل دیگری دلم می خواست ترنس را خفه کنم ؟ به چه دلیل دیگری وقتی که فکر می کردم تو با او رابطه داری آن قدر با تو بد و بی رحمانه رفتار می کردم ؟ به چه دلیل دیگری دایم از کوره در می رفتم و داد و هوار راه می انداختم و بعد همچون یک عاشق رفتار می کردم و از هر فرصتی برای بوسیدن تو استفاده می کردم ؟ به چه دلیل دیگری در هر موقعیتی از نظر مالی کمکت می کردم و هر آنچه که آرزویش را داشتی برآورده می کردم ... یک ماشین جدید مغازه ای از خودت فکر کردی چرا من آن مغازه لعنتی را خریدم ؟ به چه دلیل دیگری من تو را به دوستان و همکارانم در بیمارستان معرفی کردم ؟ به چه دلیل دیگری وقتی که با کار کردن زیاد سلامتی ات را به خطر می انداختی نگرانت می شدم ؟ جز به خاطر عشق تو ؟"
    " اما کانر من فکر می کردم که همه این کارها از طبیعت مهربان توست ."
    کانر با خنده فریاد زد :" طبیعت مهربان من ؟ تو کارهای مرا به مهربانی تعبیر می کردی ؟ عزیزم تو چقدر ساده ای ! هیچ مردی از روی مهربانی جانش را به خطر نمی اندازد مگر این که انگیزه های دیگری داشته باشد . تو فکر می کنی یک مرد از چی ساخته شده ... از سنگ ؟ هر موقع که تو نزدیکم می آمدی دلم می خواست در آغوشت بگیرم و ببوسمت . مثل حالا!" او ملافه ها را کنار زد و او را بغل کرد و روی زانوانش نشاند . بازوانش را دور نیکولا حلقه کرد و نیکولا با خود فکر کرد مثل عروسک خرسی که محکم در آغوش کودکی فشرده شود آنچنان که نفس کشیدن برایش مشکل شده بود . اما برخلاف خرس های عروسکی او می توانست عکس العمل نشان دهد و با آخرین توان و انرژی که داشت به کانر آویخت . وقتی او سرانجام به نیکولا اجازه داد نفس بکشد نیکولا نفس نفس زنان گفت :" اما کانر ... "
    " دیگر صبرم تمام شده ... من خیلی منتظر شدم ... "
    اما نیکولا انگشتانش را روی لبان او گذاشت تا او به حرفهایش گوش کند . " اما کانر من هنوز به تو نگفته ام که دوستت دارم ." کانر خندید ." نگفته ای ؟ اشتباه می کنی عزیزم . اگر این دوست داشتن من نیست .... "
    بعد دوباره بی صبرانه سرش را پائین آورد و نیکولا دانست که آنگونه مورد عشق واقع شدن مثل زندگی در بهشت است . بعد از مدتی نیکولا را کنارش نشاند و بازویش را دور شانه ی او انداخت . " خیلی برایم سخت و عذاب آور است . ما همدیگر را دوست داریم و من هیچ زن دیگری را مثل تو نمی خواهم ... " او دست نیکولا را گرفت ." کی با من ازدواج می کنی ؟" نیکولا با خجالت پاسخ داد :" بمحض اینکه مادرم برگردد ."
    " پس به خاطر خدا شیرینم کاری کن او زودتر برگردد " نیکولا سرش را تکان داد و گفت :" کانر چرا هر وقت که من نیاز به دکتر داشتم مرا به یک دکتر دیگر می سپردی ؟ چرا خودت مرا معالجه نمی کردی ؟ من فکر می کردم به این خاطر است که از من بدت می آید ."
    " البته تو را به دکتر دیگری می سپردم . نمی دانی که برای یک دکتر چقدر کار غیراخلاقی به حساب می آید اگر که با بیمارش عشق بازی کند ؟ خدای من من واقعا می خواستم که تو را در آغوش بگیرم و ببوسم! هر وقت که تو را معاینه می کردم یک مورد اورژانس پیش آمده بود و بعد از آ« مجبور بودم تو را به یک دکتر بسپرم . و تو فکر می کردی من از تو بدم می آید ؟ بیا اینجا تا به تو نشان دهم که چقدر از تو بدم می آید ." نیکولا دوباره در آغوش او بود . وقتی که نیکولا توانست صحبت کند گفت :" به خاطر می آوری آ« شبی که من در تپه خوابم برد ؟"
    " آره . من بالای سرت ایستاده بودم و مدت طولانی تو را تماشا می کردم ." بعد در گوش نیکولا زمزمه کرد :" من آن شب هم تو را می خواستم ."
    نیکولا ادامه داد :" در آن شب من رویای مردی را دیدم . البته نمی توانستم چهره او را ببینم اما هر کسی بود مرا در آغوش گرفته بود و در گوشم نجوا می کرد .... البته آن مرد تو بودی . می بینی چه رویای عجیبی دیدم و چقدر جالب تعبیر شد ."
    " البته که من بودم . خیلی هم عجیب نیست . این آرزوی تو بود که برآورده شده است . تو به من علاقه مند شده بودی ... صادق باش و اعتراف کن . فکر کنم وقتش رسیده که رازی را به تو بگویم . به خاطر می آوری وقتی روی تپه به خواب رفتم و تو کنارم بودی و وقتی باران می بارید مرا بیدار کردی ؟"
    " و تو مرا بوسیدی ؟"
    " اره . می دانی من هم آنجا یک رویا دیدم . در رویا دیدم که تو همسر من هستی و من خسته و ناراحت پیش تو آمده ام و تو مرا تسلی بخشیدی و آرام کردی . تو در کنارم در تختخواب بودی و من دستم را دراز کردم و تو را به طرف خودم کشیدم . اینجوری ... " او دوباره بازوانش را با حالت مالکانه بیشتری به دور نیکولا حلقه کرد .
    " تو در واقعیت هم در کنارم بودی . آن روز را به خاطر بیاور! با تو درد دل کردم و تو مرا دلداری دادی و اسمم را صدا زدی . پس رویای من هم به حقیقت پیوست و من تو را بوسیدم ."
    نیکولا به آرامی گفت :" معنی اش این است که هر دویمان در بالای تپه رویاهایمان را دیدیم ... درباره ی خودمان!"
    کانر گفت :" ما خانه مان را در زمین من می سازیم و آنجا زندگی خواهیم کرد . مادرم و اگر مادر تو مایل باشند اینجا زندگی خواهند کرد ."
    " عزیزم چه فکر خوب و جالبی!"
    " پس به نظر تو هم خوب است ؟ و تو باید به دوختن لباس های بچه ات ادامه دهی ... البته برای بچه های خودمان . به پختن کیک هایت هم ادامه خواهی داد ... البته برای خانواده خودمان . وقتی بچه هایمان به اندازه کافی بزرگ شدند که به مهدکودک بروند تو می توانی به تدریس مورد علاقه ات ادامه دهی البته اگر هنوز مایل باشی . به نظرت چطور است خانم میشل آینده ؟" نیکولا عملا به او پاسخ داد .
    دستگیره در تکان خورد و خانم میشل داخل اتاق شد . او نفس عمیقی کشید و گفت :" کانر! پسرم چه کار داری می کنی ؟ " کانر با خونسردی پاسخ داد :" دارم مهمانمان را می بوسم فکر کردید دارم چه کار می کنم ؟"
    چشمان باربارا درخشیدند ." منظورت این است که ... "
    " منظورم همین است . منظورم این است که ما عاشق همدیگر هستیم و به محض این که مادر نیکولا در صحنه ظاهر شود شما صاحب یک عروس خواهید شد . به عبارت دیگر ما به محض این که شرایط جور شود می خواهیم ازدواج کنیم ."
    " توه عزیزانم!" او آنها را به نوبت بوسید . " من بی اندازه خوشحالم . می دانید من و انید امیدوار بودیم چنین اتفاقی بیفتد اما با رفتارهای عجیب و غریب شما تقریبا ناامید شده بودیم ."
    کانر جوری به لبان نیکولا نگاه می کرد انگار کسی به او شکلات تعارف کرده و او نمی داند کدام را انتخاب کند بعد به مادرش گفت :" می دانید که در مورد دوران نامزدی چه می گویند ؟" خانم میشل لبخندی زد و گفت :" فعلا فقط این را می دانم که شما به حضور من نیازی ندارید و من اینجا اضافی ام ! من می روم تا چای درست کنم ." بعد در حالی که جلوی در ایستاده بود و چشمانش برق می زدند گفت :" راستی پسر دکتر نیکولا گفت ما باید بیمار را آرام نگه داریم ."
    کانر لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت :" باید همیشه آنچه را که دکتر دستور می دهد انجام دهیم نه ؟" و وقتی مادرش از اتاق خارج شد کانر با همکاری مشتاقانه ی نیکولا مدتی طولانی او را آرام و ساکت نگه داشت .
    پایان

  10. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •