نیکولا چنان از فکر رفتن به مجلس رقص با کانر هیجان زده شده بود که فکر کردن به این که او انتخاب دوم کانر برای انتخاب شریک رقص بوده دیگر آنچنان برایش مهم نبود . زمان به کندی می گذشت و نیکولا با خودش فکر می کرد که آن شب هرگز نمی رسد . اما سرانجام آن شب فرا رسید . نیکولا بعد از دوش گرفتن و خوردن غذایی سبک – چرا که آنقدر هیجان زده بود که اشتها نداشت – لباسش را از کمد درآورد و روی تختخواب پهن کرد . لباس او آبی رنگ بود و طرح ساده ای داشت اما برش های آن هیکل نیکولا را زیباتر جلوه می داد . نیکولا کفش و کیف هماهنگ با لباس را خریده بود . نیکولا به خودش نگاه کرد و با نهایت خشنودی متوجه شد که شاید او انتخاب دوم کانر باشد اما در آن لباس و پوشش کانر را جلوی دوستان و همکارانش مایوس و شرمنده نخواهد کرد . اگرچه هنوز زود بود که آرایش کند اما نیکولا از شدت هیجان و انتظار دیگر نمی توانست صبر کند او موهایش را که اغلب سرکش و غیرقابل مهار بود شانه کرد و روی شانه هایش ریخت . زنگ در به صدا درآمد . نیکولا حیرت زده خشکش زد . خیلی زود بود که کانر دنبالش بیاید . نیکولا فکر کرد حتما خانم هندرتن است که یکی دیگر از درخواست های دیوانه کننده اش را دارد . چرا حالا باید سر و کله اش پیدا می شد! نیکولا دامن بلندش را جمع کرد تا زیر پایش گیر نکند و از پله ها دوان دوان پائین رفت . نیکولا با عصبانیت در را باز کرد و گفت :" متاسفم خانم هندرتن اما جوابم نه است و این بار خیلی جدی هستم! نه ... " بعد ناگهان نفس نیکولا بند آمد . " ترنس!" ترنس روی پله جلوی خانه ایستاده بود و در حالی که چمدانی در دست داشت لبخند مردد و پرسش گرانه ایبر لب داشت . ترنس باید حالا که فقط نیم ساعت به آمدن کانر مانده بود سر و کله اش پیدا شود! نیکولا آرزو می کرد که ترنس برای ماندن نیامده باشد اما با وجود چمدانی که در دستش بود مشخص بود که او آمده تا مدتی بماند . نیکولا گفت :" بیا تو ترنس ." لبخندش مثل لحن صدایش متعجب و سرد بود . ترنس وارد راهرو شد و در را بست . او به نیکولا خیره شد و دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما صدایی از دهانش بیرون نیامد . نیکولا دریافت که در نظر ترنس که او را فقط در لباس های عادی و معمولی دیده بود طرز لباس پوشیدنش بسیار عجیب بود . نیکولا با آشفتگی از خود می پرسید حالا چطور می تواند به مجلس رقص برود ؟ با تمام وجود دلش می خواست که به آن مهمانی برود اما با وجود ترنس که خسته و تازه از راه رسیده بود چه طور می توانست او را تنها بگذارد ؟ سرانجام این ترنس بود که سکوت را شکست و گفت :" متاسفم که بدون خبر امدم . نیکولا این بار هم یک نفر مسیرش این طرفها بود و مرا رساند و من باز فرصت پیدا نکردم به تو خبر بدهم . من ... من می خواستم تو را دوباره ببینم ." او سر تا پای نیکولا را برانداز کرد . نیکولا دلش می خواست فریاد بکشد و بگوید : حالا که دوباره من را دیدی برو! " فکر نمی کردم تو بخواهی بیرون بروی ."
" بروم بیرون ؟" نیکولا می دانست که لحن صدایش گیج و مبهوت است اما بالاخره باید راه حلی پیدا می کرد . حالا باید با ترنس چه می کرد ؟ این که ترنس را تمام شب تنها می گذاشت و به مهمانی می رفت غیرممکن بود چرا که ترنس آن همه راه را به خاطر دیدن او آمده بود . نیکولا نمی توانست درک کند چرا بعد از آخرین خداحافظی نسبتا سردشان ترنس دوباره به انجا برگشته است . نیکولا با خود اندیشید ترنس روش عجیبی را برای نشان دادن علاقه اش انتخاب کرده بود . او بعد از آخرین ملاقاتشان دیگر خبری از ترنس نداشت و حالا دوباره او را می دید .
نیکولا تکرار کرد :" بروم بیرون ؟ خوب من می خواستم به یک مهمانی رقص بروم اما مهم نیست من به کانر می گویم که نمی توانم بیایم ... " ترنس حرفش را قطع کرد و گفت :" خدای من تو نباید حالا این مرد را مایوس کنی . کانر ... همان دکتر میشل است ؟" نیکولا سرش را تکان داد :" او شریک رقص نداشت بنابراین از من دعوت کرد که با او به مجلس رقص بیمارستان بروم ."
" پس برو نیکولا . به خاطر من هم نگران نباش . " نیکولا با تعجب دریافت که ترنس مشتاق است که تنها باشد . برای مردی که این همه راه را آمده بود تا دختر مورد علاقه اش را ببیند و آن دختر نیز در حال بیرون رفتن با مرد دیگری بود ترنس به طور حیرت آوری خونسرد و بی تفاوت بود . اما نیکولا به خود گفت با شناختی که از ترنس دارم هیچ چیزی از او بعید نیست . ترنس کسی نبود که به اسانی احساساتش را نشان بدهد . نیکولا می دانست که ترنس تا زمان برگشتنش خود را با تماشا کردن تلویزیون یا مطالعه مشغول خواهد کرد و کاملا راضی و خشنود خواهد بود .
نیکولا به ساعتش نگاه کرد و با ترس و دلهره متوجه شد که تنها بیست دقیقه تا آمدن کانر مانده است و اگر کانر زودتر می رسید ... در هر صورت هر چه پیش می امد کانر نباید به داخل خانه می آمد و ترنس را آن جا می دید .نیکولا مجبور بود حضور ترنس را تا آنجا که ممکن بود مخفی نگه دارد . او نمی توانست سرزنش و تحقیر کانر را بار دیگر تحمل کند . نیکولا فکر کرد شاید اگه تختخوابش را آماده کنم بخوابد . " اگر اینجا می مانی می خواهی برایت یک تختخواب آماده کنم ؟" در چشمان ترنس خواهش و تمنای عجیبی موج می زد ." خوب اگر برایت مساله ای نباشد ... " نیکولا در حالی که به زور لبخند می زد گفت : " البته که مساله ای نیست ." ترنس به طور تاسف انگیزی خشنود به نظر می رسید و نیکولا ناراحتی اش را از دیدن بی موقع ترنس فراموش کرد و حتی کمی هم برای او احساس تاسف کرد . نیکولا هنگامی که از پله ها پایین می رفت گفت :" تو می توانی از اتاق خواب مهمان استفاده کنی ." ترنس پشت سرش فریاد زد :" نگران غذای من نباش . من تو راه یک چیزی خورده ام ." نیکولا خدا را شکر کرد که حداقل غذایش را خورده است . او هنوز دو دقیقه برای شانه کردن موهایش و دو دقیقه هم برای پوشیدن کتش وقت داشت . در طبقه پایین از ترنس پرسید :" تنهای چکار می کنی ؟ من ممکنه دیر برگردم ." ترنس انگار خوشحال و راضی به نظر می رسید گفت :" اوه تو ناراحت نباش . شاید برای قدم زدن بیرون بروم ." باز هم یکی دیگر ا قدم زدن های او ؟ نیکولا آخرین شبی را که او آنجا بود به خاطر آورد . او آن موقع هم برای قدم زدن بیرون رفته بود . شاید اگر ترنس به او علاقه مند نبود داشت به دهکده علاقه مند می شد! نیکولا گفت :" اگر رفتی بیرون کلید مادرم در کشو آشپزخانه است . با خودت ببر تا موقع برگشتن پشت در نمانی ." ترنس گفت :" ممنونم ." به نظر می رسید که از صمیم قلب از نیکولا متشکر بود . صدای بوق ماشین کانر بلند شد . قلب نیکولا همچون ماشینی که قبل از شروع مسابقه گاز می داد می تپید . نیکولا فریاد زد :" ببخشید ترنس از این که مجبورم تنهایت بگذارم ." بعد دامنش را بالا گرفت تا زیر پایش گیر نکند و احساس می کرد سیندرلا است و هر لحظه زنگ نیمه شب نواخته خواهد شد به طرف ماشین کانر دوید . او با عجله کنار کانر نشست و در حال نفس نفس زدن با چشمان نگران به کانر نگاه کرد .
کانر خندید :" چرا این قدر نگرانی ؟ تو قرار است با جمعی از پزشکان روبرو شوی نه با باندی از تبهکاران!" نیکولا سعی کرد که لبخند بزند . کانر ماشین را روشن کرد و به راه افتاد . راز او برای مدتی هم شده پنهان می ماند به خاطر این که وقتی آنها از مهمانی برگردند دیروقت است و اگر شانس بیاورد ترنس در رختخواب خواهد بود .
آن شب شب به یاد ماندنی و فراموش نشدنی بود . داسیل و میک استایلز و گرنویل و نامزدش هم حضور داشتند . به محض این که نیکولا و کانر رسیدند گرنویل به طرف آنها آمد . او نامزدش را به عنوان مایرا معرفی کرد و دست مایرا را به طرف کانر گرفت انگار که به کانر جایزه پیشکش می کند . " با یک معاوضه عادلانه چطوری کانر ؟" کانر دست مایرا که یک دختر بلوند و زیبا بود گرفت و در حالی که تظاهر می کرد میلی به جدا شدن از نیکولا ندارد دور شد . همان طور که به طرف سالن رقص می رفتند نیکولا به گرنویل گفت :" حالا همه فکر می کنند کانر واقعا نمی خواست از من جدا شود و با مایرا برقصد . اما خودم می دانم به این خاطر این جا هستم که ولما سرکار است ." گرنویل کنار گوش نیکولا زمزمه کرد :" جدی ؟ تو واقعا داشتی مرا فریب می دادی!" نیکولا از او سوال نکرد که منظورش از بیان این عبارت دو پهلو چه بود ." می دانی یک کلمه هم از حرفهایی که کانر درباره ی تو زد باور نکردم ." قلب نیکولا فرو ریخت :" حتما حرفهای بدی درباره ی من زد نه ؟"
" حرفهای او خیلی هم خوب نبود . البته من گفتم که تو دختر خوبی هستی . اما او گفت که این طور نیست و علتش را برایم توضیح داد ." کانر با مایرا از کنار آنها گذشتند . نیکولا به جای این که به او لبخند بزند رویش را از او برگرداند و متوجه شد که کانر هم به رویش اخم کرد . نیکولا گفت :" می توانم حدس بزنم که او چه حرفهایی زده است اما همه اش دروغ است ." گرنویل گفت :" می دانستم ." نیکولا گفت :" از این که حرفم را باور کردی ممنونم ." گرنویل نامزدش را از کانر باز پس گرفت و نیکولا را با کانر تنها گذاشت . کانر نوشیدنی به دست نیکولا داد و پرسید :" چت شده ؟" نیکولا پاسخ نداد و در عوض به لیوانش خیره شد . " باید موضوع خیلی جدی باشد که زبانت از کار افتاده!" نیکولا به او نگاه کرد . کانر پرسید :" از چی ناراحتی ؟ چرا ؟" نیکولا به او علتش را گفت و اضافه کرد :" چطور توانستی این حرفها را بزنی ؟" حال کانر نوشیدنی اش را با دقت نگاه می کرد ." حیف که گرنویل حرف گذشته را به میان کشید . من خودم مدتهاست که گذشته را فراموش کرده ام و بخشیده ام ." نیکولا از کوره در رفت :" بخشیده ای ؟ چه چیزی را بخشیده ای ؟ برای چیزی که تنها در تصورات و فکر کج و خیال باطل تو اتفاق افتاده ؟" داسیل به طرف آنها آمد میک هم پشت سرش بود . " نیکولا! از دیدنت خوشحالم." میک با روحیه شادی به کانر گفت :" پس دختر دلخواهت را انتخاب کردی ؟" بعد رویش را به نیکولا کرد و ادامه داد :" کانر به من گفته ود که تو را دعوت می کند ." نیکولا لبخندزنان گفت :" دلیل این لطف این است که ولما سرکار است ." کانر پاسخ دندان شکنی داد :" هر وقت که خواستم به جای من پاسخ دهی بهت اطلاع می دهم . قبل از آن خودم قادرم صحبت کنم ." داسیل به شوخی گفت :" نگاه کن ! آنها دارند مثل یک زن و شوهر پیر با هم جر و بحث می کنند ." بعد با دیدن چهره درهم و عصبانی کانر با عجله موضوع صحبت را عوض کرد . " کار مغازه چطور پیش می رود نیکولا ؟ کانر درباره اش به ما گفته هنوز افتتاح نشده است ؟"
" قرار است روز دوشنبه مغازه را افتتاح کنم و امیدوارم مردم استقبال خوبی کنند!" داسیل نیکولا را تشویق کرد :" حتما همین طور می شود . لباس و خوراکی های دست ساز و خانگی این روزها مردم را مثل خاک طلا به طرف خودش جذب می کند ." کانر گفت :" آنچه که می خواهم بدانم این است که وقتی سفارشات جدید روی سرش سرازیر شود چطور می تواند از پس آنها برآید ." لحن سرد صدای او نشان می داد که هنوز از دست نیکولا ناراحت و عصبانی است . کانر رویش را به طرف نیکولا برگرداند و ادامه داد :" تصور نکنم آن قدر کم عقل باشی که فکر کنی می توانی دست تنها از پس تمام کارها بربیایی ." نیکولا بهت زده پرسید :" منظورت این است که کسی را استخدام کنم تا به جای من کارهای خانگی و دست ساز انجام دهد ؟! البته که این کار را نمی کنم . ان وقت دیگر کار خودم نیست مگر نه ؟"
میک پرسید :" پس تو می خواهی یک کارخانه یک نفره راه بیندازی ؟ نظر خیلی خوبیه اما اگر نتوانی از عهده اش بربیایی چه ؟" نیکولا شانه هایش را بالا انداخت :" مجبورم که از عهده اش بربیایم نه ؟" میک گفت :" ولی به هر حال روزی خواهد رسید که نتوانی از عهده سفارشاتت بربیایی ." کانر به تندی و خشونت گفت :" با این بی عقلی نه تنها از عهده کارها برنمی اید بلکه سلامتی اش را هم به خطر می اندازد ." نیکولا پاسخ داد :" تو خیلی بدبین هستی وضع جسمانی من خیلی خوب است ممنون ." موزیک دوباره شروع شد و کانر لیوانی را که دست نیکولا بود از دستش گرفت و به کناری گذاشت گفت :" به خاطر خدا دیگر این قدر حرف نزن . بیا برقصیم ." میک خندید و پشت سر آنها فریاد زد :" کانر داری درست پیش می روی نصیحت یک مرد متاهل را بشنو . روش و شیوه ی مردان خشن و غارنشین همیشه موثر و پیروز است ."
موسیقی رمانتیک و عاشقانه ای پخش می شد چراغها خاموش شده بود و تنها نورهای رنگی بالای سر مهمانان می تابید . " نیکولا ؟" نیکولا سرش را بالا برد و به کانر نگاه کرد . نیکولا احساس کرد که بدنش به بدن او فشرده شد و فشار بازوان کانر افزایش یافت . سحر و جادوی چند شب قبل در بالای تپه دوباره بازگشته بود و همان شور و اشتیاق هنگامی که همدیگر را بوسیده بودند در او زنده شد . آن شب چشمانش احساساتش را لو داده بود ولی این بار هرطور بود باید احساسش را مخفی و پنهان می کرد . نیکولا نگاهش را از نگاه کانر برگرفت اما این کار را دیر انجام داده بود . زیرا کانر پیامی را در چشمانش موج می زد دریافته بود . کانر دوباره نام او را زمزمه کرد و همین که نیکولا سرش را بالا گرفت لبان کانر بر روی لبانش قرار گرفت . بوسه ای کوتاه و پرحرارت و به طور تعجب آوری انحصارطلبانه بود . قلب نیکولا به شدت می تپید . در لحظه ای که لبان آنها روی هم قرار گرفته بود نور چراغهای رنگی روی آنها افتاد و بقیه حضار هم با علاقه و توجه بیشتری به آن دو نگاه کردند . نیکولا با تعجب متوجه شد که کانر به این موضوع اهمیتی نمی دهد . چرا کانر باید اهمیتی می داد وقتی در نظرش بوسه کم اهمیت و مجانی بود؟ مگر خودش همین را نگفته بود ؟ شام غذای سرد بود و به صورت سلف سرویس سرو شد . نیکولا به افراد زیلدی معرفی شد که به سختی می توانست به صورتهای آنها نگاه کند چه برسد به این که به اسمهایشان توجه کند . پزشکان متخصص و زنانشان پزشکان جوان و دوست دخترانشان پزشکان عمومی که همانند کانر یا در گذشته یا در حال حاضر با بیمارستان ارتباط داشتند و پرستاران!
به نظر می رسید کانر برای همه ی آنها آشنا و شناخته شده است و آشکار بود که مورد علاقه همه است . گهگاهی کسی کانر را به کناری می کشید تا با او صحبت کند حتی آن وقت هم کانر دست او را رها نمی کرد . احساس این که به هیچ کسی جز کانر تعلق ندارد همچون رویایی باور نکردنی و خوش بود که تمام شب ادامه داشت . حتی وقتی که رقص بعد از نیمه شب تمام شد نیکولا اضطراب داشت که مبادا مثل سیندرلای واقعی به دردسر بیفتد . کانر بعد از خداحافظی در حالی که نیکولا را به دنبال خود می کشید به طرف ماشین رفت . مجلس رقص تمام شده بود و رویایی که نیکولا در آن به سر می برد پایان پذیرفته بود . از فردا ... نه امروز ... کانر پیش ولما برمی گشت و درست در آن لحظه نیکولا پیش ترنس می رفت . ترنس به زور وارد زندگی او شده بود و هر لحظه امکان داشت که شادی و خشنودی او را زایل کند .
باید با ترنس چه کار می کرد ؟ تمام شب فکر ترنس را از ذهنش بیرون کرده و به او فکر نکرده بود . اما به هر حال باید با آن روبرو می شد . تا زمانی که مردم دهکده خبرچینی نمی کردند کانر از حضور ترنس مطلع نمی شد . نیکولا سرش را روی صندلی ماشین قرار داد و چشمانش را بست . دست کانر روی دست او قرار گرفت :" خسته ای ؟" لحن صدای او را می شد سه جور تعبیر کرد : پدرانه طبیبانه یا صمیمانه! نیکولا می دانست که کدام یک از انها را ترجیح می دهد .
اما نیکولا نمی توانست حقیقت را به او بگوید . او نمی توانست بگوید :" من تا سرحد مرگ از این که بدانی ترنس برگشته تا پیش من بماند و درباره ی من دچار تردید و شک بشوی نگران و مضطربم ." در عوض گفت :" بله خسته ام . اما ... " او مجبور بود چیزی بگوید چرا که می دانست شاید آخرین فرصتی باشد که می توانست به کانر بگوید که چه احساسی دارد به امید این که کانر حرف او را باور کند . بنابراین ادامه داد :" به من خیلی خوش گذشت ."
همان طور که آنها به خیابان دهکده رسیدند نیکولا دستش را روی دهانش قرار داد . نمی توانست واقعیت داشته باشد ! تمام چراغهای خانه روشن بود . ترنس نه تنها بیدار بود بلکه به تمام دنیا هم اعلام کرده بود که بیدار است . کانر با لحن سردی گفت :" چیه ؟ برای استقبال از تو چراغانی کرده اند؟ یا شاید مادرت برگشته؟" او به خوبی می دانست که انید دین در خانه دخترش در جنوا بود و تعطیلاتش را می گذراند پس آن سوال بی مورد بود چرا که خودش پاسخ آن را می دانست .
نیکولا در حالی که گریه اش گرفته بود با خود گفت :" اوه ترنس تو حداقل می توانستی بگذاری امشب رویای من کامل شود! نمی توانستی بگذاری که خاطره خوشی از امشب داشته باشم تا در آینده که دوباره مورد بی مهری و سوءظن کانر واقع می شوم آنها را مثل ذخیره ی زمستانی سنجابان بیرون بکشم و با یاد آنها خوش باشم ؟"