تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 7 اولاول 1234567 آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 65

نام تاپيک: رمان رازم را نگهدار ( سوفی کینزلا )

  1. #41
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    بسيار خوب از كلركن ويل تا انجا راه زيادي نبود.بايستي خيلي وقت پيش به انجا مي رسيديم.پايين همان خيابان بود.پنج دقيقه اي در ترافيك گير كرديم.به سمت جلو خم شدم و به راننده گفتم:
    "مشكلي پيش اومده كه اينقدر ترافيكه؟"
    او شانه اي بالا انداخت و گفت:
    "بعضي وقتا همين جوريه.كاريش هم نمي شه كرد."
    معمولا راننده هاي تاكسي مسيرهاي كم ترافيك را بلد هستند.خيلي دلم مي خواست سر راننده داد مي زدم اما در عوض گفتم:
    "خوب،خيال مي كني چقدر طول بكشه تا به اونجا برسيم؟"
    "خدا عالمه."
    به عقب تكيه دادم.از شدت عصبانيت كلافه شده بودم.اي كاش در همان كلركن ويل يك جايي رفته بوديم.چقدر احمق بودم...
    زير لب گفتم:"معذرت مي خوام!انگار شانس من..."
    "نمي خواد نگران بشي."
    "اخه برنامه ريزي..."
    "اِما،نگران نباش.همه چي خوبه."
    سر چهار راه،تاكسي چنان دوري زد كه من روي جك افتادم،و چقدر خجالت كشيدم.
    "آخ،معذرت مي خوام."
    فوري خودم را عقب كشيدم و به دنبال كمربند ايمني گشتم.صورتم سرخ شده بود.مي بايست جايزه با حال ترين برنامه ريزي وعده ي ملاقات دنيا به من داده مي شد.
    جك خودش را به بي خيالي زد و گفت:
    "خوب،بگو ببينم،بزرگترين موفقيت تو چي بوده؟"
    "بزرگترين چي چي من؟"
    او نگاهي غير عادي به من كرد و گفت:
    "هر چي مي خواي بگو.ديدي كه من راجع به شكست هام..."
    "اوه،باشه."
    براي لحظه اي فكر كردم.فهرست موفقيتهاي من در زندگي بالا بلند نبود.
    "به نظرم اولين موفقيتم كار گير اوردن بود.دوميش..."
    جك حرفم را قطع كرد.
    "منظورم چيزيه كه تو بهش افتخار مي كني.هر چيزي."
    سريع گفتم:
    "بيرون اوردن ليزي از لاك خودش.پس از اينكه دوست پسرش با اون ترك مراوده كرد،اعصابش حسابي خرد شد و توي اتاقش بست نشست.نه غذا مي خورد،نه موهاش رو مي شست.تمام مدت كارش شده بود گريه و زاري..."
    جك خودش را صاف و صوف كرد و گفت:"خوب توباهاش چي كار كردي؟"
    "هيچي بهش كلك زدم.وانمود كرم اشپزخونه اتيش گرفته.آژير حريق به صدا در اومد و از ته دلم جيغ زدم.اون با عجله به اشپزخونه اومد...و مهموني چاي در انتظارش بود،با يه كيك گنده."
    از تجديد خاطره اون روز خنده ام گرفت.
    "البته اون باز هم گريه مي كرد.اما حداقل بيرون از اتاقش..."
    جك گفت:"با اين حساب شما دو تا با هم خيلي صميمي هستين."
    "درسته،چندين و چند ساله با هم دوستيم.مي دوني چيه..."
    جك سرش را تكان داد و گفت:"مي دونم."
    ناگهان متوجه حرفم شدم.اوه،خدايا.خداكنه ناراحتش نكرده باشم.
    سعي كردم به نحوي او را شاد كنم."سومين موفقيت هم وجود داره.سه تا موفقيت به نام منه."
    جك با قيافه اي خنده دا گفت:"سه تا؟مگه تو مافوق بشري؟"
    "وقتي ده ساله بودم،لطيفه اي ازم توي يه مجله چاپ شد."
    جك حسابي تحت تاثير قرار گرفته بود.
    "لطيفه اي از تو چاپ شد؟!خوب اونو برام تعريف كن ببينم."
    "يك روز يه روح وارد بار مي شه،متصدي بار مي گه..."
    جك مات و مبهوت به من نگاه كرد:"اما اين كه قديميه."
    جواب دندان شكني دادم:
    "اونا نگفتم بايد دست اول باشه و تازه بابتش پنج پوند هم به من دادن."
    بيرون را نگاه كردم.تازه در خيابان بترسي بوديم.چقدر كند پيش مي رفتيم.
    جك گفت:
    "مي دوني،اين يك دوز و كلك قديمي در دنياي بازاريه.يه محصول قديمي رو بردار...اونو دوباره بسته بندي كن...و بفروش.ادما كلي كتاب در اين مورد نوشتن.از قرار معلوم تو هم شمِ ذاتي داري."
    "خوب مي دوني چيه...شايد وقتي كار منم مثل تو سكه بشه."
    جك گفت:
    "دوست داري چنين كاري رو انجام بدي؟به پول و پله اي برسي؟"
    "البته."
    مطمئن نبودم او جدي مي گويد يا سر به سرم مي گذارد.
    "ترجيحا،ميليونر!"
    "جدي مي گم.خوب،اِما كريگن از زندگي چي مي خواد؟پول؟شهرت؟امنيت؟"
    "گمان مي كنم دلم مي خواد هر كارم با خوشحالي توام باشه.احساس مي كنم تلاش من در دنيا در اين جهته."
    توي دلم گفتم:و ارتقاي مقام.
    بيرون را نگاه كردم و خيالم كمي راحت شد.بالاخره به خيابان كلفم رسيده بوديم.تقريبا سه بار چراغ قرمز و دوباره سبز شد.اخ،كلافه شده بودم.راننده هم در عالم هپروت بود.چراغ سبز شد.راه بيفت برو.اِما اروم باش.بالاخره مي رسي.
    سعي كردم موقع پياده شدن از تاكسي ارام و خونسرد باشم.
    "جك ازت معذرت مي خوام كه انقدر طول ..."
    "خواهش مي كنم.جاي خوبي به نظر مي رسه."
    كرايه راننده را دادم.بابت امدن به انجا خوشحال بودم.رستوران انتونيو جاي جالبي بود.همه جاي ان سبز بود و پر از چراغ و بادكنك هايي هيليومي داشت كه به صندلي ها چسبيده بود.از دور صداي خنده و موسيقي به گوش مي رسيد.صداي اواز خواندن ادمها را مي شنيدم.
    به سوي در رفتم.چشمم به انتونيو،صاحب رستوران افتاد.مثل سابق موهاي پر پشت و جو گندمي اش درهم و برهم بود.او عين ماكاروني هاي گرد،چاق و چله بود.
    در را به داخل فشار دادم."سلام انتونيو."
    "هي،اِما."گونه هايش گل انداخته بود.ليوان شراب در دست داشت و حسابي شاد و شنگول بود.
    گونه هايم را بوسيد.احساس ارامش كردم.خوب كاري كرده بودم كه به انجا رفته بودم.با مديريت انجا اشنا بودم و اطمينان داشتم شبي خوب در پيش خواهيم داشت.
    "اينم جكه."
    انتونيو گونه هاي جك را پرسيد."جك از ديدنت خوشحالم."
    "مي شه يه ميز دو نفره به ما بدي؟"
    او قيافه اي دمغ به خود گرفت:"آه...عزيزم،اينجا تعطيله."
    "چي؟ولي اينجا كه تعطيل نيست!ادما هستن!"
    به دور و برم نگاه كردم و چهره هاي شاد و شنگول را ديدم.
    "اخه مهموني خصوصيه."
    او ليوانش را براي كسي در ان طرف اتاق بلند كرد و به زبان ايتاليايي چيزي گفت.
    "راستش عروسي پسر برادرمه.اونو كه ديدي؟كوئيدو رو مي گم.خيلي وقت پيش تابستونا اينجا كار مي كرد."
    "من...من...مطمئن ني..."
    "اون در دانشكده ي حقوق با يه دختر دوست داشتني اشنا شد.مي دوني كه حالا اون يه وكيل درست و حسابيه.اگه احتياج به وكالت و مشاوره..."
    "متشكرم.پس...تبريك..."
    جك گفت:
    "اميدوارم مهموني به خوبي ادامه پيدا كنه."
    او بازويم را فشرد."مهم نيست،اِما.تو كه خبر نداشتي."
    انتونيو با ديدن قياف دمغ من گفت:
    "عزيزم،متاسفم،يه شب ديگه بياين.بهترين ميزرو به شما ميدم.از قبل هم به ام زنگ بزن و خبرم..."
    لبخندي زوركي زدم و گفتم:
    "همين كار رو مي كنم.متشكرم انتونيو."
    نمي توانستم به جك نگاه كنم.او را تا انجا كشانده بودم و حالا...مجبور بودم هر طور شده خودم را از ان وضعيت نجات دهم.
    "بسيار خوب،بيا بريم به بار.منظورم اينه كه...چه اشكالي داره كه فقط ابجو..."
    جك گفت:"عاليه."
    سپس به دنبالم راه افتاد.من با عجله به انتهاي خيابان رفتم و چشمم به تابلوي نگزهد افتاد.در بار را باز كردم.قبلا به انجا نرفته بودم.اما مطمئنا انجا بدترين باري بود كه در عمرم ديده بودم.در بار هيچ اثري از ادميزادنبود بجز اينكه مردي تك و تنها در حال نوشيدن پانچ بود.از همه مهم تر موسيقي هم در كار نبود.
    من نمي توانستم با جك انجا قرار ملاقات داشته باشم.بمحض اينكه در پشت سرمان بسته شد و بيرون امديم گفتم:
    "بسيار خوب،بايد يه فكر ديگه بكنم."
    سريع به بالا و پايين خيابان نظر انداختم.اما به جز رستوران انتونيو جاهاي ديگر تعطيل بود.
    "بهتره تاكسي بگيريم و به شهر برگرديم.زياد طول نمي كشه."
    كنار خيابان ايستاديم.مدتي گذشت و حتي يك خودرو هم از انجا رد نشد.
    بالاخره صداي جك در امد."اينجا چقدر خلوته"
    "راستش اينجا منطقه ي مسكونيه و رستوران انتونيو هم خارج از ..."
    ظاهر خود را حفظ كرده بودم اما در درونم غوغايي بر پا بود.چه خاكي بر سرم مي كردم؟فكر كردم اخر و عاقبت بايد پياده به خيابان كلفك برويم،اما تا انجا خيلي دور بود.
    به ساعتم نگاه كردم.ساعت نه و ربع بود.يكه خوردم.بيش از يك ساعت بود كه در خيابانها سرگردان بوديم و هنوز حتي لبي هم تر نكرده بوديم.همه اش تقصير من بود.
    من حتي عرضه نداشتم يك برنامه ساده پياده كنم.بغض گلويم را گرفته بود.دلم مي خواست همانجا روي زمين مي نشستم و زار مي زدم.
    جك گفت:"با پيتزا چطوري؟"
    روزنه اميدي در دلم پيدا شد."خوب،جايي رو مي شناسي كه..."
    او به پيتزا فروشي زهوار در رفته اي در ن طرف خيابان اشاره كرد و گفت:
    "انگار اونجا بازه و پيتزا مي فروشه.نيمكت هم داره.تو برو پيتزا بخر من هم جا مي گيرم."
    در عمرم هيچ وقت اينقدر كنف نشده بودم.هرگز.
    جك هارپر مرا به شيك ترين رستوران دنيا برده بود و ببين من او را به كجا برده بودم.
    جعبه داغ پيتزا را سر ميز اوردم:"بفرمايين.اين هم پيتزاي شما.پيتزاي مخلوط سفارش دادم."
    باورم نمي شد چنين شامي مي خورديم.پيتزاش هم اصلا خوب نبود.
    جك تكه بزرگي گاز زد و گفت:"عاليه."سپس دستش را در جيب بغلش كرد:
    "قرار بود اين چشم روشني خونه ت باشه...اما چون حالا ما..."
    وقتي او يك قمقمه مشروب خوري كوچك فلزي و دو فنجان مشابه ان به دستم داد،از تعجب دهانم باز ماند.او سر قمقمه را باز كرد و در كمال تعجب مايع صورتي رنگ شفافي در فنجان ها ريخت.
    با چشماني از حدقه در امده به او نگاه كردم."باورم نمي شه."
    "اي بابا بنوش.دلم نيومد تمام عمرت كنجكاو بشي كه اون مشروب صورتي رنگ توي رستوران چه مزده اي مي داده."
    فنجان را به دستم داد و فنجان خودش را به ان زد."به سلامتي."
    "به سلامتي."
    جرعه اي از ان نوشيدم .به به،چقدر خوشمزه بود.طعم شيرين و تندي داشت.كمي مثل طعم ودكا بود.
    "خوبه؟"
    "خوشمزه س."جرعه اي ديگر نوشيدم.
    او با من خيلي خوب بود.وانمود مي كرد كه به او خوش مي گذرد.فقط خدا از دلش اگاه بود و بس.قاعدتا مي بايست از من بيزار مي شد.
    "اِما...حالت خوبه؟"
    با صدايي گرفته گفتم:
    "راستش نه زياد.جك ازت معذرت مي خوام.در واقع از قبل همه چي رو برنامه ريزي كرده بودم و قرار بود به باشگاهي بريم كه مخصوص افراد معروف بود و..."
    جك مشروبش را زمين گذاشت و گفت:
    "اِما،فقط دلم مي خواست امشب با تو باشم و حالا هم كه با هم هستيم."
    "درسته،ولي..."
    او دوباره قاطعانه گفت:"حالا هم كه با هم هستيم."
    او به سوي من خم شد.از شدت شوق راه گلويم بند امد.خدايا،او مي خواست مرا ببوسد.او...ناگهان از ترس تمام بدنم منقبض شد.
    جك حركتي نكرد.مات و مبهوت ماند."اِما،حالت خوبه؟"
    از لابه لاي دندانهاي به هم قفل شده ام گفتم:يه...يه عنكبوت."
    سپس با سر به سوي پاهايم اشاره كردم.
    عنكبوت سياه درشتي اهسته اهسته از قوزك پايم بالا مي رفت.حالت تهوع به من دست داد.
    جك با يك ضربه عنكبوت را روي چمن انداخت.سعي كردم به اعصابم مسلط شوم.
    جك گفت:"هواپيما و عنكبوت."
    "آره،به نوعي.از قرار معلوم تو از چيزي نمي ترسي؟"
    جك بشوخي گفت:"مرداي واقعي از چيزي وحشت ندارن."
    چه بد شد!با اوضاعي كه پيش امد بوسيدن من هم منتفي شد.چرا مي بايست از عنكبوت مي ترسيدم؟تصميم گرفتم به محض بازگشت به خانه در كلاس هيپنوتيزم نامنويسي كنم تا ترس از هواپيما و عنكبوت و چندش از صداي كشيده شدن ناخن روي تخته در من از بين برود.
    از دور سر و صداي عده اي از مهمانان انتونيو كه بلند بلند به زبان ايتالياي حرف مي زدند شنيده مي شد.
    ناگهان چشمم به جاي زخمي روي مچ دست او افتاد."خوب،بگو ببينم اين جاي زخم چيه؟"
    "اوه،داستان مفصل و خسته كننده اي داره.گمان نكنم دلت بخواد بشنوي."
    بله!دلم مي خواد بشنوم.ندايي دروني به من اصرار مي كرد.اصلا جك ادمي نبود كه از خودش نم پس بدهد.
    او دستش را به سوي دستمال كاغذي برد و گفت:
    "روي چونه ت سس گوجه فرنگي چسبيده."
    با دستمال چانه ام را پاك كرد.اميد فراواني در دلم پيدا شد.باز هم او سرش را جلو اورد.آهان درسته.
    "جك."
    از شدت ترس هر دو از جاي خود پريديم و كوكتل من روي زمين ريخت.سرم را برگرداندم.سون دم در ايستاده بود.
    سون لعنتي انجا چه مي كرد؟
    جك زير لب گفت:"چه موقع مناسبي."
    "سلام،سون."
    به جك زل زدم."ولي...اون اينجا چه مي كنه؟از كجا مي دونست ما اينجاييم؟"
    جك اهي كشيد و دستي به صورتش ماليد.
    "وقتي تو پيتزا مي خريدي،اون به ام زنگ زد.نمي دونستم با اين سرعت خودش رو به اينجا مي رسونه.اِما...اتفاقي افتاده.مجبورم سريع با اون حرف بزنم.قول مي دم زياد طول نكشه،باشه؟"
    سعي كردم خودم رو خونسرد نشان دهم."باشه."
    خوب،چه چيز ديگري مي توانستم بگويم؟دستم را به سوي قمقمه كوكتل دراز كردم و از مايع صورتي در فنجانم ريختم.همه اش لاجرعه سر كشيدم.
    دم در،جك و سون با هم پچ پچ مي كردند.روي نيمكت كمي جابه جا شدم تا صداي انها را بهتر بشنوم.
    "...از اينجا چطور..."
    "...برنامه ي ب...به گلاسكو برگرديم..."
    "...اضطراري..."
    سرم را بالا كردم و با سون چشم در چشم شدم.فوري رويم را برگرداندم و وانمود كردم كه زمين ا نگاه مي كنم.صداي انها اهسته تر شد و بالاخره چيزي نشنيدم.ناگهان جك حرفش را قطع كرد و به سوي من امد.
    "اِما...از اين بابت خيلي متاسفم اما مجبورم برم."
    "بري؟"
    "آره.مجبورم چند روزي به سفر برم.خيلي معذرت مي خوام."
    او در كنارم روي نيمكت نشست."اِما...كار بسيار مهميه."
    "اوه،اوه،باشه."
    "قرار شد سون برات ماشين بگيره و تو رو برسونه خونه."
    فكر كردم چه عالي!متشكرم سون.
    در حالي كه كف كفشم را روي زمين مي كشيدم،گفتم:
    "واقعا كه...چقدر اون با ملاحظه س..."
    جك گفت:"اِما واقعا مجبورم برم.وقتي برگشتم مي بينمت.باشه؟روز پيك نيك خانوادگي...و ما...حتما جبران مي كنم."
    زوركي لبخند زدم."باشه.خوبه"
    "امشب خيلي بهم خوش گذشت."
    سرم را پايين انداختم."به من هم همين طور..درسته كه هيچي طبق برنامه پيش نرفت،ولي به هر حال...خوش گذشت."
    او با ملايمت چانه ام را بالا برد،به چشمانم زل زد و گفت:
    "دو مرتبه اوقات خوبي را با هم مي گذرونيم.اِما،به ات قول مي دم."
    او به جلو خم شد.و اين مرتبه بي هيچ درنگي مرا بوسيد.بوسه اي گرم و اتشين.خدايا.او داشت مرا مي بوسيد.جك هارپر روي نيمكت پيتزا فروشي و ته ريش او..نفسم بند امد...
    ناگهان خودش را عقب كشيد.احساس كردم از رويا امده ام بيرون.
    "اِما مجبورم برم."
    هنوز هم تماس پوست او روي پوست خود را حس مي كردم.تمام بدنم مي لرزيد.اي كاش زمان نمي گذشت.ناگهان صدايم را شنيدم.
    "نرو،حداقل نيم ساعت ديگه."
    خدايا،چه پيشنهادي؟
    او با چشمان سياهش به من زل زد و گفت:
    "اصلا دلم نمي خواد برم،اما مجبورم."
    نمي توانستم براحتي حرف بزنم."خوب...من...فعلا خداحافظ."
    "براي ديدار مجدد تو بي قرارم."
    "منم همينطور."
    هر دو چشممان به سون افتاد."جك."
    جك گفت:"باشه."
    از روي نيمكت بلند شديم.
    من مي توانستم با اتومبيل همراه جك...
    نه،نه،تصورش را هم نمي كردم.
    وقتي به خيابان رسيديم،دو اتومبيل شيك منتظر ما بود.سون دم در يكي از انها ايستاده بود و معلوم بود اتومبيل ديگر براي من است.چقدر خوش به حالم شده بود.ناگهان احساس كردم انگار به خاندان سلطنتي يا مشابه ان تعلق دارم.
    وقتي راننده در را باز مي كرد،جك دستم را در دستش گرفت.خيلي دلم مي خواست دست او را ول نكنم.اما افسوس...
    او زير لب گفت:"خدا حافظ."
    من هم زير لب گفتم:"خدا حافظ."
    سوار شدم.در بسته شد و اتومبيل به راه افتاد.
    همونجا دست به كار مي شيم.
    منظورش...خدايا،هر موقع به ياد اين جمله مي افتادم احساس دلهره مي كردم.سر كار تمركز حواس نداشتم.نمي دانستم چه كنم.
    به خودم خاطرنشان كردم كه روز پيك نيك شركت،برنامه ي مهم شركت است نه قرار ملاقات.به هيچ عنوان فرصت نمي شد من و جك غير از يك سلام و عليك رسمي،حرف ديگري با هم بزنيم.رابطه كارمند_رئيسي محدود به دست دادن،همين و بس.
    همونجا دست به كار مي شيم.
    اوه،خدا،اوه،خدا.
    صبح روز شنبه،خيلي زود از خواب بيدار شدم.حمام كردم.گرانترين عطر را به خودم زدم و ناخن هايم را هم لاك زدم.البته دليل خاصي نداشت. هميشه دلم مي خواست سر و وضعم مرتب باشد.شيك ترين لباس تابستاني ام را كه برش هاي اريب داشت،پوشيدم.
    پيك نيك خانوادگي شركت در منطقه ي ييلاقي هرتفوردشاير بود كه اكثرا از انجا براي برگزاري كنفرانس ها ،جلسات كاراموزي و فكر بكر استفاده مي شد.البته من به هيچ كدام از انها دعوت نشده بودم.
    بنابراين تا به حال پايم به انجا نرسيده بود.وقتي از تاكسي پياده شدم،حسابي تحت تاثير محل و ساختمان ان قرار گرفتم.ساختماني بسيار بزرگ و مجلل بود با كلي ستون و پنجره.معلوم بود محلي قديمي است.
    رد صداي موسيقي را دنبال كردم و ساختمان را دور زدم.مراسم در چمن عظيم پشت ساختمان برگزار شده بود.
    در پشت ساختمان رديفي از پرچم هاي كوچك رنگارنگ به صورت دايره به هم متصل شده و يك سري چادر هم روي چمن ها برافراشته بودند.نوازندگان در حال نواختن بودند.
    "اِما."
    سرم را بالا كردم و سيرل را ديدم كه به سمت من مي امد.او خودش را به صورت شيطونك در اورده بود.
    "لباس بالماسكه تو كجاس؟"
    هاج و واج شدم."لباس بالماسكه؟"
    خدايا،نمي دانستم بايد لباس بالماسكه بپوشم.البته دروغ بود،ديروز عصر حدود ساعت پنج سيرل ايميلي ضروري براي همه كاركنان شركت فرستاده بود:پوشيدن لباس بالماسكه براي تمام كارمندان شركت پنتر اجباري است.
    اما راستش،با اخطار پنج دقيقه اي چه كسي مي توانست لباس بالماسكه تهيه كند؟و من به هيچ وجه حاضر نبودم با لباس نايلوني بالماسكه به انجا بروم.
    از اين گذشته،حالا كه انها كاري از دستشان بر نمي امد.من با حالتي مبهم به دور و برم نگاه كردم تا شايد جك را ببينم.
    "متاسفم...به هر حال..."
    مي خواستم راه بيفتم بروم كه سيرل دستش را به شانه ام زد.
    "از دست شما ادما چي كار كنم.اطلاعيه ي...اشكالي نداره،مي توني يكي از لباسهاي بالماسكه اضافي رو برداري."
    حيرت زده نگاهش كردم."چي؟چي چي اضافي رو؟"
    سيرل پيروزمندانه گفت:
    "به دلم افتاده بود شايد كسي يادش بره...از اين رو چند دست لباس اضافي..."
    انگار اب سردي روي من ريختند.منظورش اين نبود كه...
    او گفت:"لباس اضافي داريم.مي توني هر كدوم رو كه بخواي انتخاب كني."
    نه،نه.به هيچ وجه.مي بايست به نحوي در مي رفتم.همين حالا.نخودي خنديدم.اما دست او مانند انبري شانه ام را گرفته بود.او به زور مرا به سوي يكي از چادرها برد كه در انجا دو زن ميانسال در كنار رديفي جالباسي كه لباس هاي نايلوني زشتي از انها اويزان بود،ايستاده بودند.
    با ناراحتي گفتم:
    "نه،ترجيح مي دم همين جوري..."
    سيرل با تحكم گفت:
    "همه بايد لباس بالماسكه بپوشن.در اطلاعيه اومده بود..."
    سريع به لباسم اشاره كردم و گفتم:
    "اما...اينم خودش يه نوع لباس..."
    سيرل با تشر گفت:
    "اِما،امروز روز خوش گذرونيه.لطفش در اينه كه همه ما همكاراي خودمونو در لباسهاي بالماسكه ببينيم...راستي،كو خانواده ات؟"
    قيافه غصه داري به خودم گرفتم و گفتم:
    "اونا...راستش،نتونستن بيان."
    منظورم اين بود كه به انها نگفته بودم.
    او با شك نگاهم كرد."راجع به مهموني به اونا گفتي؟براشون بروشور فرستادي؟"
    "اره البته كه گفتم.خيلي هم دلشون مي خواست بيان."
    "بسيار خوب،با اين حساب بايد خودتو با خانواده بقيه همكارا قاطي كني."
    در اين موقع او يك دست لباس نايلوني مدل سفيد برفي با استينهاي پوفي به من نشان داد.
    "نمي خوام سفيد برفي بشم."
    ناگهان حرفم را قطع كردم.چون مويرا را از بخش حسابداري ديدم كه بزور لباس مدل گوريلي به تن او مي كردند.
    فوري لباس را قاپيدم و گفتم:"باشه،من سفيد برفي مي شم."
    ****************


  2. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #42
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    دلم مي خواست گريه كنم .وقتي لباس خوشگلم توي كيسه ي نخي گذاشته شد كه فقط اخر وقت به سراغش بروم،چقدر غصه خوردم.با پوشيدن لباس سفيد برفي مثل دختر بچه هاي شش ساله شده بودم.
    غصه دار از چادر بيرون امدم.دسته ي اركستر در حال نواختن بود.كسي هم پشت بلند گو حرف مي زد.به دور و بر خودم نگاه كردم تا ديگران را در لباس بالماسكه شان تشخيص دهم.
    ناگهان چشمم به پل افتاد كه لباس دزد دريايي پوشيده بود و سه بچه ي قد و نيم قد مثل كنه به پاهايش چسبيده بودند.
    يكي از انها داد مي زد:
    "عمو پل،عمو پل،يه بار ديگه قيافه ات رو ترسناك بكن."
    به هر بدبختي بود به پل سلام كردم."به ات خوش مي گذره؟"
    او خيلي جدي گفت:
    "لعنت بر پدر و مادر كسي كه روز پيك نيك خانوادگي رو اختراع كرد.چنين ادمي رو بايد تير باران كرد."
    سپس سر يكي از بچه هاي ديگر داد زد."مرده شورت رو ببرن.پات رو از روي پام بردار."
    همه بچه ها از روي ذوق و شوق جيغ مي زدند.
    آرتمس لباس پري دريايي پوشيده بود و همراه زني ديگر بود كه كلاهي گنده به سر داشت و زير لب مي گفت:
    "مامان نمي خوام برم توالت."
    زن كنار دست ارتمس گفت:
    "آرتمس،لازم نيست انقدر نازك نارنجي باشي."
    خيلي عجيب بود.بر و بچه ها در كنار خانواده شان شخصيتي كاملا متفاوت پيدا كرده بودند.خدا را شكر كه خانواده من انجا نبود.
    خيلي دلم مي خواست بدانم جك كجاست.شايد داخل ساختمان...و شايد بهتر بود من...
    "اِما."
    سرم را باا كردم و كتي را ديدم كه به سوي من مي امد.او يك لباس بالماسكه نارنجي عجيب و غريب پوشيده بود و دست مرد مسني را كه خيال كردم پدرش است،گرفته بود.
    چقدر عجيب بود،چون خيال مي كردم گفته بود با...
    او با ذوق و شوق گفت:
    "اِما،اين فيليپه. فيليپ،با دوستم اِما اشنا شو.او باعث و باني رسدن ما به همديگه س."
    باورم نمي شد!
    پس مرد جديد زندگي كتي اين شخص بود.پس اين فيليپ بود.اما او حداقل هفتاد سال داشت.
    من كه وارفته بودم،با او دست دادم و زوركي چند كلمه اي راجع به هوا حرف زدم.اما تمام مدت مات و مبهوت بودم.
    در مورد من اشتباه نشود.من در مورد سن و سال متعصب نبودم.همه مردم را،از سياه و سفيد،زن و مرد،پيرو جوان دوست داشتم و...
    اما او مردي مسن بود.او حسابي پير بود.وقتي ان پيرمرد رفت تا چند نوشابه بياورد،كتي گفت:
    "جالب نيست؟اون خيلي با ملاحظه س.هيچ دردسري هم نداره.در عمرم با چنين مردي بيرون نرفته بودم."
    گلويم را صاف كردم."خوب،يادم رفته.يه بار ديگه بگو ببينم،فيليپ رو دقيقا كجا ديدي؟"
    "اي بي حواس،چطور يادت رفته.خودت به من پيشنهاد دادي كه براي خوردن ناهار به جاهاي قبلي نرم.منم جايي غير عادي رو نزديك كاونت گاردن پيدا كردم.راستش،اونجا رو به تو هم توصيه مي كنم."
    "خوب،اين رستورانه،كافه س يا...چيه؟"
    او فكري كرد و گفت:
    "نه دقيقا.هرگز چنين جايي نرفته بودم.تو ميري اونجا ،يه نفر يه سيني ميده دستت و تو هر چي مي خواي برمي داري و مي خوري.و هر جا كه خواستي مي شيني.تازه برات فقط دو پوند خرج بر مي داره.برنامه تفريحي مجاني هم دارن!مثل بينگو،اوازهاي دسته جمعي دور پيانو،و يه روز هم رقص چاي داشتن!كلي دوست پيدا كردم."
    برای چند لحظه هاج و واج به او خیره شدم
    یادم آمد که پدربزرگم هم چندین بار به چنین جایی رفته بود تا اینکه رابطه اش با مدیر آنجا به هم خورد . ان محل پر از مددکاران چرب زبان و پوسترهای تبلیغاتی ارزان برای سفرهای دریایی بود
    بالاخره صدایم در امد . " کتی اونجا احتمالا ... خونه ی سالمندانه ؟"
    او بدجوری یکه خورد . اوه ...
    سعی کن یادت بیاد . تمام اونایی که میرن اونجا .. پیرن ؟
    او که تازه دوزاریش افتاده بود گفت : خدایا .حالا که تو داری میگی اره درسته . همه به نحوی سالخوره ... راستش اما یه بار تو بیا اونجا کلی می خندی !
    هنوز میری اونجا ؟
    او تعجب زده گفت : البته که هر روز میرم . من عضو کمیته ی روابط عمومی اونجام
    فیلیپ شاد و شنگول با سه لیوان نوشابه برگشت . با خوشحالی به کتی نگاه کرد و گونه اش را بوسید . انگاری دنیا را به کتی داده بودند . ناگهان من احساس دلگرمی کردم . بسیار خوب هر چند عجیب بود به نظر می رسید زوجی دلپذیررا تشکیل دهند
    فیلیپ گفت : به نظر می رسید آقاهه توی غرفه حسابی عصبی بود دلم براش سوخت
    من چشمانم را بستم تا طعم خوشمزه ی پیم را بیشتر حس کنم
    اووم در تابستان گرم هیچ چیز بهتر از نوشابه ی خنک ...
    اه من قول داده بودم با کانر در غرفه ی پیم باشم . مگر نه ؟ به ساعتم نگاه کردم متوجه شدم که ده دقیقه دیر کرده ام حالا می فهمیدم چرا او عصبانی است . فوری از کتی و فیلیپ عذر خواهی کردم و دوان دوان خودم را به غرفه ای که در گوشه ی باغ بود رساندم . کانر را در آنجا دیدم که شجاعانه و دست تنها به جمعیت زیادی که در صف بودند نوشابه میداد . او لباس هنری سوم را پوشیده بود با آستین های پفی و شلوار تنگ سر زانویی . ریش پت و پهن قرمزی هم به به صورتش چسبانده بود و به احتمال زیاد جوش آورده بود
    با عجله خودم را به کنارش رساندم . معذرت میخوام مجبور شدم لباس بالماسکه بپوشم " خب حالا چی کار کنم ؟ "
    کانر مودبانه گفت : نوشابه بریز. قیمت هر لیوان هم یک و نیم پونده . می تونی این کار رو بکنی ؟
    من که کمی آزرده خاطر شده بودم گفتم : البته که می تونم
    تا مدتی به قدری سرمان شلوغ بود که فرصت حرف زدن نداشتیم سپس آنجا خلوت شد و ما تنها شدیم
    کانر حتی نیم نگاهی هم به من نینداخت . او با عصبانیت صدای جیرینگ جیرینگ لیوان ها را در آورده بود که هر آن ممکن بود بشکند
    " ببین کانر معذرت میخوام دیر کردم "
    او در حالیکه یک دسته نعنا را طوری خرد می کرد که انگار میخواست انها را بکشد گفت : اشکالی نداره . راستی اون شب بهت خوش گذشت ؟
    پس ادا و اصول او به این دلیل بود
    بعداز درنگی گفتم : آره . متشکرم
    با مرد مرموز جدید خودت ؟
    اوهوم
    نگاهی به بیرون انداختم و در لابه لای جمعیت به دنبال جک گشتم
    اون توی شرکت ما کار می کنه ؟ درسته ؟
    با شنیدن این حرف نزدیک بود بطری لیموناد از دستم بیفتد . سعی کردم خودم را نبازم . چرا چنین حرفی می زنی ؟
    " پس به این دلیله که به من نمیگی کیه "
    مساله این نیست . کانر میشه برای خلوت من احترام قائل بشی ؟
    او نگاهی ملامت بار به من انداخت . " گمان میکنم حق دارم بدونم واسه خاطر چه کسی با من ترک مراوده کردی "
    واسه خاطر اون با تو ترک مراوده نکردم . ناگهان جلوی زبانم را گرفتم . فکر کردم درست نیست وارد جزیبات بشوم . صرفا .. گمان نکنم توضیح دادن من دردی دوا کنه
    او مرا برانداز کرد و گفت : اما من احمق نیستم . من تو رو خیلی خوب می شناسم
    دست و پایم را گم کرده بودم
    اگر او حدس می زد چه میشد ؟ شاید در تمام این مدت کانر را دست کم گرفته بودم . شاید او شناختی کامل از من داشت . اوه ، خدایا
    مشغول قاچ کردن لیمو شدم و دائم جمعیت را هم دید می زدم . بگذریم جک کجا بود ؟
    ناگهان کانر پیروزمندانه گفت : آهان فهمیدم اون پله مگه نه ؟
    حیرت زده به او نگاهم کردم . چی ؟
    نه پل نیست . چطور یه هو یادت به پل افتاد ؟
    او به پل که در همان نزدیکی ایستاده بود و بطری آبجویی را تکان میداد اشاره کرد و گفت : آخه دائم اونو نگاه می کنی ! دم به ساعت
    جرعه ای نوشیدم و گفتم : اونو نگاه نمی کنم فقط دارم محیط رو بررسی می کنم
    واسه چی اون اینجا پرسه می زنه ؟
    نه این جوری نیست کانر باور کن من با پل بیرون نمیرم
    خیال می کنی احمق گیر آوردی ؟ مگه نه ؟
    خیال نمی کنم تو احمقی من فقط .... گمان می کنم این بحث بیهوده است و .. تو هرگز ...
    او چشمانش را تنگ کرد و گفت : پس نیکه . معلوم بود شما دو تا ...
    نه نیک هم نیست
    عجب گرفتاری شده بودم نمی بایست قبول می کردم با او در غرفه ی نوشابه باشم
    ناگهان کانر صدایش را آهسته کرد و گفت : نگاه کن
    سرم را بالا کردم . احساس کردم دیگر نمی توانم نفس بکشم . جک به سوی ما می امد . او کتی چرمی و پیراهنی شطرنجی پوشیده بود . چقدر جذاب و ---- شده بود . دلم برایش غش رفت
    کانر آهسته گفت : داره به این طرف میاد . زود باش پوست لیمو رو بردار .
    " سلام آقا ! نوشابه ی پیم میل دارین ؟ "
    جک گفت : خیلی متشکرم کانر . سپس نگاهی به من کرد
    سلام اما . بهت خوش می گذره ؟
    با صدایی رسا گفتم : سلام عالیه ! خیلی خوبه !
    با دستانی لرزان برای او پیم ریختم و به دستش دادم
    کانر گفت : اما نعناع را فراموش کردی
    جک به من چشم دوخته بود " اشکالی نداره "
    گفتم : اگه دوست دارین نعنا هم توش بریزم
    او جرعه ای سر کشید و گفت : همین جوری خوبه
    نمی توانستیم چشم از یکدیگر برداریم . حتما همه می فهمیدند اوضاع از چه قرار است . کانر هم می فهمید . سریع نگاهم را برگرفتم و مشغول ور رفتن با قالب یخ شدم
    جک خیلی عادی گفت : راستی اما میخواستم خیلی فوری راجع به کار باهات صحبتی بکنم . در مورد تایپ پرونده ی لیوپولده
    هول شدم و تمام یخ ها را روی پیشخان ریختم . ا ... بله ؟
    بهتره قبل از رفتنم چند نکته ی ضروری رو بهت گوشزد کنم . یه سوئیت توی ساختمان دارم ..
    قلبم به تالاپ و تولوپ افتاده بود . بله ، بسیار خوب
    خوب .. ساعت یک خوبه ؟
    هر چی شما بگین
    جک خرامان و نوشابه به دست دور شد و من هم به او زل زدم
    کانر ناگهان کارد را به زمین گذاشت و حیرت زده گفت : چقدر من احمقم . چقدر کور بودم ! او به من رو کرد . عصبانیت از چشمان آبی رنگش می بارید .
    اما فهمیدم مرد جدید زندگیت کیه
    پاهایم لرزید . فوری گفتم : نه نمی دونی ! راستش ... کسی از محیط کار نیست . از خودم بافتم . اون مرد در غرب لندن زندگی . تو هم تا حالا اونو ندیدی . اسمش گریه ... اون در اداره ی پست ....
    او دست به سینه شد و گفت : لازم نیست دروغ بگی . اون " تریستنه " از بخش طراحی . درسته ؟
    *********


  4. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #43
    داره خودمونی میشه mohsen.ghasemi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    طوس قدیم مشهد جدید
    پست ها
    190

    پيش فرض

    مرسی خیلی جالب بود.

  6. 3 کاربر از mohsen.ghasemi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #44
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    به محض اینکه کارم با کانر تمام شد یک لیوان نوشابه برداشتم و زیر درختی نشستم . هر دو دقیقه یک بار به ساعتم نگاهی می کردم . سوئیتی در ساختمان . فقط یک معنی داشت . من و جک ...
    چقدر مضطرب بودم جک به حقه های زیادی وارد بود . خوب در انجا راجع به چیز حرف می زدیم ؟ احساس کردم در مسابقه ای علمی شرکت کرده و ناگهان سر از المپیک در آورده ام
    جک هارپر میلیاردر بود . او با انواع و اقسام زنها قرار ملاقات می گذاشت ... او کجا و من کجا ؟
    من هیچ وقت به خوبی رییس شرکت اوریجین سافت ور نمی شدم . خیلی خوب ... بس کن .. من خوبم . حالم خوبه
    به ساعتم نگاه کردم . راس ساعت یک بود . از جای خود بلند شدم . به خود کش و قوسی دادم و نفسی عمیق کشیدم . به سمت ساختمان به راه افتادم . دم در ساختمان که رسیدم صدایی گوشخراش شنیدم
    " اما . هی اما "
    اوه. شبیه صدای مادرم بود خیلی عجیب بود . برای یک لحظه سر جایم ایستادم . سپس رویم را برگرداندم اما کسی را ندیدم . حتما به نظرم آمده بود . مطمئنا ذهن نیمه هوشیارم مرا دست انداخته بود
    اما رویت رو برگردون . اینجا رو نیگا کن
    یه لحظه صبر کن . مث اینکه صدای .. کری ...
    با چشمانی نیمه بسته به جمعیت نگاهی انداختم . چیزی ندیدم . دور و برم را نگاه کردم . اما نتوانستم کسی را ...
    و یکدفعه کری ، نیو پدر و مادرم مثل جن بود داده جلوی رویم سبز شدند همه ی آنها لباس بالماسکه پوشیده بودند . مادرم کیمونوی ژاپنی به تن و سبد پیک نیک هم در دست داشت ، پدرم لباس رابین هود به تن داشت و دو تا صندلی تاشو هم در دست داشت . نیو لباس سوپر من پوشیده بود و یک بطری شراب در دستش بود . کری هم خودش را به شکل مریلین مونرو در آورده بود . با کلاه گیس بلوند و کفش های پاشنه بلند که به هر نحوی میخواست جلب توجه کند
    اینا اینجا چه می کنن ؟ من درباره ی پیک نیک حرفی به آنان نزده بودم . مطمئن بودم
    کری نزدیک تر شد . " سلام . اما از لباسم خوشت میاد ؟ "
    او دور خود چرخی زد و روی کلاه گیس اش هم دستی کشید
    مادرم حیرت زده به لباس من نگاه کرد و گفت : عزیز دلم قراره تو در نقش چه کسی باشی ؟ هایدی هستی ؟
    من ... مامان ، اینجا چه می کنین ؟ من هرگز ... منظورم اینه که من یادم رفت بهتون بگم ...
    کری گفت : می دونم فراموش کردی اما روزی که من بهت زنگ زدم و تو نبودی آرتمس راجع به این مهمونی به من گفت
    " دستم به آرتمس برسه تکه بزرگش گوششه "
    کری به دو نوجوان که به او خیره شده بودند چشمکی زد و گفت : خوب مسابقه ی لباسهای بالماسکه چه ساعتیه ؟ اینو که از دست ندادیم . درسته ؟
    با صدایی که از ته چاه در می آمد گفتم : اصلا ... مسابقه ای وجود نداره
    کری وا رفت و گفت : راستی ؟
    حرف او را باور نکردم . یعنی او آمده بود تا در مسابقه ی نکبتی برنده شود ؟ گفتم : این همه راهو واسه این اومدی ؟
    البته که نه ! من و نیو میخواستیم پدر و مادرت رو به هنوود منور ببریم که نزدیک اینجاست . بعد فکر کردیم بد نیست سری هم به اینجا بزنیم
    آنها میخواستند به جایی بروند ! خدا را شکر ! پس میتوانستیم با هم گپی بزنیم و بعد زحمت را کم کنند
    مادرم گفت : سبد پیک نیک خودمون رو هم آوردیم . خب بیاین یه جای خوب پیدا کنیم
    من که سعی می کردم لحن صدایم عادی باشد گفتم : خیال می کنین وقت برای پیک نیک داشته باشین ؟ شاید به ترافیک بخورین . راستش بهتره همین حالا راه بیفتین تا به سلامتی به ...
    کری گفت : میز یرای ساعت هفت به بعد رزرو شده راستی زیر اون درخت چطوره ؟
    مات و مبهوت مادرم را نگاه کردم که قالیچه ی پیک نیک را پهن کرد. پدر هم دو تا صندلی تاشو را روی زمین گذاشت . من طافت نشستن در انجا را نداشتم . در حالیکه جک منتظرم بود که با هم ....
    می بایست به فکر چاره ای می افتادم
    سریع فکر کن
    فوری گفتم: اووم ... راستش من نمی تونم بمونم . هر کدوممون وظیفه ای داریم که باید انجام بدیم
    پدرم گفت : نکنه میخوای بگی تو نیم ساعت هم مرخصی نداری . آره ؟
    کری به طعنه گفت : اما رکن اساسی کل تشکیلاته ! مگه متوجه نیستین ؟
    سیرل نزدیک آنها امد .
    " اما بالاخره خونواده ات اومدن . همشون هم لباس با بالماسکه . چه عالی ! او درهمانجا می پلکید و کلاه شیطانکش هم در هوا تکان میخورد . حواستون باشه واسه بخت آزمایی بلیت بخرین "
    مادرم گفت : حتما راستی میشه اما چند ساعتی مرخصی بگیره و پیش ما بمونه ؟
    سیرل گفت : البته ! تو کار خودت را در غرفه ی نوشابه انجام دادی درسته اما ؟ پس حالا می تونی استراحت کنی
    مادرم گفت : چه عالی ! اما خبر خیلی خوبیه
    به هر جان کندنی بود گفتم : آر.. آره . عالیه !
    چاره ای نداشتم هیچ راه فراری برای من باقی نمانده بود با سر زانوهای خشک و منقبض روی قالیچه نشستم و لیوان شراب را در دست گرفتم
    مادرم در حالیکه پای مرغ پخته را در بشقابی می گذاشت گفت : راستی کانر هم اینجاس ؟
    پدرم با صدایی آهسته گفت : هیس ! اسم کانر رو نیار !
    کری جرعه ای شامپاین نوشید و گفت : مثل اینکه قرار بود با کانر همخونه بشی . برام تعریف کن
    نیو به شوخی گفت : اما براش صبحونه درست می کرد
    و کری هم هر هر خندید
    سعی کردم لبخندی زورکی بزنم اما نتوانستم . ده دقیقه از ساعت یک گذشته بود جک منتظرم بود . چه کار میتوانستم بکنم ؟
    لحظه ای که پدر بشقابی به دستم داد چشمم به سون افتاد که از انجا رد میشد . او عینک تیره زده ولی لباس بالماسکه نپوشیده بود
    او را صدا زدم . " سون "
    ایستاد
    ا... یکی دو ساعت پیش آقای هارپر می پرسید خونواده ی من اینجا میان یا نه ؟ لطفا بهش بگو اونا ... اونا سرزده اومده ... ناامیدانه نگاهش کردم . که او هم سری تکان داد . فهمید موضوع از چه قرار است
    گفت :پیغام تو رو می رسونم
    اینم آخر و عاقبت من
    خیلی وقت پیش مقاله ای تحت عنوان " اوضاع باید بر وفق مراد شما باشد " خواندم که می گفت اگر اوضاع مطابق میلت نشد باید به عقب برگردی و تمام مراحل را بررسی کنی و تفاوتهای بین اهدافت و نتایج را مرور کنی و این کار به تو کمک می کند متوجه اشتباهاتت بشوی
    باشد ... بسیار خوب . بهتر دیدم بررسی کنم که حالا برنامه ی من تا چه حد با برنامه ی اصلی فرق کرده است
    *******

    هدف : زنی بسیار س ک س ی و بسیار دلربا در لباسی زیبا ئ شیک
    نتیجه : زنی در لباس سفید برفی با آستین های پفی
    هدف : ملاقات پنهانی با جک
    نتیجه : ناکامی در ملاقات و عدم حضور سر وعده ی ملاقات
    هدف : عشقبازی با جک در مکانی شاعرانه
    نتیجه : خوردن پای مرغ کبابی روی قالی پیک نیک
    هدف کلی : وجد و شادی
    نتیجه کلی : بدبختی و مصیبت تمام عیار
    *******


  8. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #45
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    تنها کاری که توانستم بکنم این بود که غذا را در بشقاب به کناری زدم و به خود دلداری دادم این قضیه تا ابد همین جوری باقی نمی ماند. .
    نیو و پدر هزار بار در مورد " اسم کانر رو نیار " سر به سرم گذاشتند . کری ساعت سویسی چهار هزار پوندی خود را نشانم داد و مرتب قمپز در کرد که شرکتش با چه سرعتی رو به پیشرفت است . حالا هم ماجرای بازی گلف هفته ی پیش را با مدیر عامل شرکت مبل سازی تعریف میکرد که صدایی آشنا به گوشم خورد
    " سلام به همه "
    سرم را بالا کردم و در نور آفتاب چند بار پلک زدم
    اوه خداوندا . جک بود . او در لباس کابویی لبخند به لب جلوی ما ایستاده بود . امده بود مرا ببرد ؟ می دانستم میاید . مات و مبهوت شدم
    " سلام ، همه توجه کنن . این .... "
    او حرفم را قطع کرد. اسم من جکه . دوست اماهستم . اما ... جک نگاهی به من کرد . کاملا خونسرد بود " متاسفم وجودت لازمه "
    من که خیالم راحت شده بود گفتم : اوه عزیزم باشه . مهم نیست چنین چیزایی پیش ....
    مادرم گفت : واقعا مسخره اس . لاقل نمی تونی برای یه مشروب فوری و فوتی بمونی . جک ؟ به ما ملحق شو . کمی پای مرغ یا سوفله ...
    من با عجله گفتم : باید بریم . درسته جک ؟
    او دستش را دراز کرد . دست مرا گرفت و کشید و گفت : متاسفانه همین طوره
    من گفتم : با عرض معذرت از همگی
    کری خنده ای کنایه آمیز کرد و گفت : اشکالی نداره . مطمئنم تو کاری اساسی انجام میدی ، اما در حقیقت تمام مراسم بدون وجود تو از هم می پاشه
    جک ایستاد ، خیلی آهسته رویش را برگرداند و گفت : حدس میزنم تو کری باشی
    او تعجب زده گفت : آره درسته
    جک نگاهی به همه انداخت و گفت : مادر . .. پدر و تو هم حتما نیو هستی
    نیو با قهقهه ی خنده گفت : آفرین به تو
    مادرم گفت : لابد اما راجع به ما چیزایی به تو گفته
    جک تایید کرد : اوه ، بله .
    با ذوق وشوق به قالیچه ی پیک نیک و وسایل روی آن نگاه کرد .
    می دونی چیه ... کمی وقت داریم یه چیزی بنوشیم
    چی ؟ اون چی گفت ؟
    مادرم گفت : بسیار خوب ملاقات با دوستان اما همیشه مایه ی خوشحالی منه
    ناباورانه جک را تماشا می کردم که روی قالیچه نشست . قرار بود او مرا از آن مخمصه نجات دهد نه اینکه خودش هم به آنان ملحق شود . من هم کنارش نشستم . در فکر نقشه ای بودم تا او را از آنجا بلند کنم
    پدر درحالیکه برایش مشروب میریخت گفت : جک بگو ببینم تو هم برای این شرکت کار میکنی ؟
    جک مکثی کرد و گفت : یه جورایی آره ! البته اخیرا ... اگه بشه اسمش رو ... بلا تکلیفی شغلی ....
    متوجه شدم که کری و نیو نگاه هایی رد و بدل کردند . مادرم مدبرانه گفت : پس با این حساب ... بلاتکلیفی ... چقدر بد ... به هر حال امیدوارم برات فرجی بشه
    خدایا مادرم خبر نداشت او کیست . هیچ کدام از افراد خانواده ام جک را نمی شناخت
    من دمغ بودم . بالاخره به صدا درآمدم .
    " چه منظره ی جالبیه ! می خواین کمی قدم بزنیم ؟ مامان ؟ "
    می توانستیم دور محوطه قدم بزنیم و بعدش من و جک جیم ...
    مادرم تعجب زده گفت : اما مگه نمی بینی داریم غذا می خوریم ؟ سپس تکه ای بزرگ سوفله برید و روی آن یک قاچ گوجه فرنگی گذاشت و به دست جک داد
    " راستی اوضاع مالی تو خوبه ؟ "
    جک موقرانه گفت : ای خدا رو شکر . زندگی می چرخه
    مادرم برای لحظه ای او را برانداز کرد . سپس دستش را توی سبد پیک نیک کرد و چند تا بیسکویت بیرون آورد .
    " جک اینا رو بگیر بخور . سر دلت رو می گیره "
    جک فوری گفت : اوه ، نه ، من نمی تونم
    " نه سرم نمیشه ! خواهش می کنم "
    جک که احساساتی شده بود گفت : اخه ... شما لطف ...
    کری در حالیکه تکه ای پای مرغ می جوید گفت: میخوای چند تا نصیحت مفت و مجانی بهت بکنم ؟
    ناگهان هول برم داشت اگر او میخواست طرز راه رفتن زن موفق را به جک نشان بدهد ابروریزی میشد ! من که در می رفتم
    پدر با افتخار گفت : راستی ، به حرفهای کری گوش کن . اون شمع محفل ماست ! خودش صاحب شرکته
    جک مودبانه گفت : که اینطور ؟
    من سعی کردم موضوع رو عوض کنم " خوب نیو بگو ببینم چقدر پول بابت ماشین جدیدت دادی ؟
    اما نیو اصلا حرفم را نشنید . او مشغول ریختن مشروب برای خودش بود
    کری با لبخندی پر از غرور گفت : کارخونه ی مبل سازی و لوازم دفتری ... از پایه شروع کردم ولی حالا حدود چهل کارمند و دو میلیون دلار پول در گردش دارم و میدونی رمز کارم چیه ؟
    جک گفت : بگو ببینم چیه ؟
    کری به جلو خم شد و با چشمان آبی رنگش به جک خیره شد و گفت : گلف
    جک بعد از مکثی کوتاه گفت : گلف ؟
    کری ادامه داد : کار و کاسبی یعنی بر قراری رابطه ی درست با این و اون . یعنی داشتن پارتی .
    جک بذار واست بگم من در بازی گلف با اکثر ادمایی که سرشون به تنشون می ارزه اشنا شدم . هر موقع دلم بخواد می تونم به هر کدومشون زنگ بزنم
    از شدت ناراحتی و وحشت سر جایم منجمد شده بودم
    جک که خود را علاقمند به موضوع نشان میداد گفت : راستی ؟ پس این طوریه ؟
    باز کری به جلو خم شد و گفت : اوه ! بله . منظورم ادمای کله گنده س
    جک تکرار کرد : آدمای کله گنده . من چقدر .... تحت تاثیر...
    ناگهان مادرم به صدا در آمد : جک شاید کری بتونه کمکی بهت بکنه . کری این کار رو می کنی ،عزیزم مگه نه ؟
    اگر وضعیت دیگری بود هر هر خنده را سر میدادم ولی افسوس
    جک گفت : پس بدون وفت تلف کردن باید گلف بازی کنم تا آدمای درست و حسابی رو پیدا کنم، سپس ابروانش را بالا برد و به من نگاهی انداخت . " اما نظرت چیه ؟ "
    من ... من ... من . گنگ شده بودم دلم میخواست از شدت خجالت آب میشدم و به زمین فرو میرفتم
    ناگهان صدایی حرف مرا قطع کرد و نفس راحتی کشیدم . همه سرمان را بالا کردیم . سیرل دولا شده بود و میخواست با جک حرف بزند .
    " آقای هاپر ؟ خیلی معذرت میخوام مزاحمتون شدم " سپس نگاهی به خانواده ام انداخت تا بهتر سر در بیاورد که چرا جک هارپر در پیک نیک ما شرکت کرده .
    " مالکوم سنت جان اینجاست میخواست صحبت مختصری با ... "
    " البته " جک لبخندی مودبانه به سوی مادرم زد. اگه اشکالی نداره یه لحظه از حضورتون مرخص بشم
    جک لیوانش را توی بشقاب گذاشت و از جا بلند شد . تمام خانواده نگاه هایی معنی دار با هم رد و بدل کردند
    پدرم با صدای بلند به سیرل گفت : هی یه فرصت دیگه به این مرد بده
    سیرل یکی دو قدم به سوی ما برداشت و گفت : معذرت میخوام؟
    پدرم با جک اشاره کرد و گفت : منظورم به این مردکه . شما میخواین باز اونو استخدام کنین . درسته ؟
    سیرل نگاهی به من و بعد به پدرم کرد . بالاخره گفتم : سیرل اشکالی نداره ... بعد هم زیر لبی گفتم : پدر ! میشه ساکت بشی ؟ اون صاحب شرکته
    همه به من زل زدند . " چی ؟؟؟؟ "
    صورتم از شدت عصبانیت سرخ شده بود . گفتم : اون صاحب شرکته . بنابراین لازم نیست اونو مسخره ...
    مادرم تعجب زده به سیرل نگاهی کرد و گفت : این مردک با این بلوز و شلوار دلقکی صاحبت شرکته ؟
    من آهسته گفتم : جک موسس شرکت پنتره . اون سعی داره آدمی خاکی ....
    نیو ناباورانه گفت : منظورت اینه که اون جک هارپره ؟
    " بله "
    همه انگشت به دهان شدند . سکوتی سنگین برقرار شد . وقتی به دور و برم نگاه کردم متوجه شدم که یک تکه مرغ از دهان کری افتاد
    پدرم که میخواست مطمئن شود گفت : جک هارپر میلیاردر ؟
    " میلیاردر "
    مادرم حسابی هاج و واج شده بود : خوب ... باز هم سوفله میخواد ...
    پدرم گفت : البته که سوفله نمیخواد . برای چی سوفله بخواد ؟ اون می تونه یه میلیون سوفله بخره
    مادرم با چشمانی هاج و واج به دور و بر قالیچه ی پیک نیکی نگاه کرد و سپس گفت : برایان خرده نون به ریشت چسبیده
    نیو گفت : تو ذلیل مرده جک هارپر رو از کجا میشناسی ؟
    کمی رنگ به رنگ شدم . من ... من خوب میشناسمش دیگه . با هم کار کردیم و از این جور چیزا ! و حالا هم به نحوی دوستیم . ولی حواست باشه کاری نکن که مایه ی آبروریزی ...
    جک حرفش را تمام کرد و دوباره به سوی ما برگشت . من فوری گفتم : " حواستون باشه . درست مث قبل رفتار کنین "
    اوه خدایا چرا میبایست از دست آنها این قدر زجر می کشیدم ؟ همین طور که جک نزدیک میشد تمام افراد خانواده ام عصا قورت داده نشسته بودند . من خیلی عادی به او سلام کردم و سپس به آنها چشم غره رفتم
    پدرم با لحنی سراپا اعتماد به نفس گفت : خب .. جک یه لیوان مشروب دیگه میل کن ! این مشروب رو دوست داری ؟ اگرم دوست نداری اشکالی نداره همین حالا می تونیم خیلی سریع سری به مشروب فروشی بزنیم و شرابی مرغوب ...
    جک مات و مبهوت گفت : نه همین خیلی خوبه
    مادرم دستپاچه شده بود " جک دیگه چی میخوای بهت بدم بخوری ؟ راستی یه کمی هم خوراک ماهی داریم . سپس به من تشر زد اما بشقاب خودت رو بده به جک اون نمی تونه توی بشقاب کاغذی چیزی بخوره "
    نیو با لحنی صمیمانه گفت : خب ... جک آدمی مثل تو چی سوار میشه ؟ نه لازم نیست بهم بگی خودم میگم . پورشه . درسته ؟
    جک نگاهی پرسشگر به من کرد و من هم با حالتی عاجزانه نگاهش کردم . سعی کردم به او بفهمانم واقعا متاسفم و خیلی دلم میخواست می مردم
    جک پوزخندی زد و گفت : موقع پز دادن از پورشه استفاده می کنم
    کری که کم کم بر اعصاب خودش مسلط شده بود لبخندی مکش مرگ ما به جک زد و دستش را به سوی او دراز کرد " جک از ملاقاتت خوشحالم "
    " منم همین طور . هر چند ما چند دقیقه پیش با هم آشنا شدیم "
    کری با ناز و ادا گفت : آخه این آشنایی حرفه ایه . صاحب یه شرکت با صاحب یه شرکت دیگه . اینم کارت ویزیتم . اگه در زمینه ی مبلمان و تجهیزات دفتری احتیاج به کمک داشتی به من زنگ بزن . اگرم دلت بخواد با هم معاشرت کنیم چهار نفری می تونیم یه جایی ... مگه نه اما ؟
    چی ؟ از چه موقع من و کری با هم معاشرت می کردیم ؟ او در حالیکه دستش را دور گردنم انداخته بود با لحنی دلربا گفت : آخه می دونی چیه در اصل من و اما مثل خواهر می مونیم . مطمئنم اون یه چیزایی بهت گفته
    جک با قیافه ایی خونسرد گفت : اوه یه چیزایی بهم گفته
    سپس به تکه ای سینه ی مرغ سرخ شده گاز زد
    ما با هم بزرگ شدیم . در همه چی با هم شریک ... " کری به بازویم فشاری داد . بوی عطرش خفه ام می کرد "
    مادرم با ذوق و شوق گفت : چقدر عالیه ! ای کاش دوربین داشتم
    جک جواب نداد . او با ابروهای بالا رفته کری را برانداز می کرد
    کری با لبخند گفت : دیگه از این نزدیکتر نمیشه . سعی کردم از او فاصله بگیرم ولی او مرا محکم چسبیده بود تقریبا ناخنهایش توی گوشتم فرو رفته بود " مگه نه اما ؟
    جک دستش را به سوی لیوانش دراز کرد جرعه ای نوشید و سپس سرش را بالا کرد و گفت : خوب .. حدس میزنم خیلی برات سخت بود که دست رد به سینه ی اما زدی ؟
    کری خنده ای صدا دار کرد و گفت : دست رد به سینه اش زدم ؟ نمیدونم راجع به چی ....
    جک تکه ی دیگری از مرغ را گاز زد و گفت : همون موقع که برای کسب تجربه ی کار در شرکتت تقاضای کار کرد و تو قبلوش نکردی
    " نمی تونستم جم بخورم "
    این راز بود و قرار بود پنهان بماند
    پدرم با خنده گفت : چی ؟ اما از کری تقاضای کار کرد؟
    کری که کمی سرخ شده بود گفت : من .... من سر در نمیارم راجع به چی حرف می زنی ؟
    جک گفت : به نظرم من این حق رو دارم ... اون تقاضا کرد که برای کسب تجربه مجانی کار کنه اما تو بهش جواب منفی دادی .
    جک برای لحظه ای در فکر فرو رفت " چه تصمیم جالبی ! "
    صدا از هیچ کس در نیامد . لبخند پدر محو شد
    جک ادامه داد : البته . مایه خوشوقتی ماست که اون در شرکت پنتر کار می کنه . و ما خیلی خوشحالیم که خودش رو درگیر کسب و کار مبلمان نکرد . کری از این بابت ازت تشکر می کنم تو به عنوان صاحب شرکت لطف زیادی در حق ما کردی
    " کری حسابی وا رفت "
    مادرم با لحنی تند گفت : کری حقیقت داره ؟ اما از تو تقاضای کار کرد و تو کمکش نکردی ؟
    پدرم حسابی یکه خورده بود . گفت : اما تو هرگز در این مورد چیزی به ما نگفتی ؟
    " خب خجالت می کشیدم . چی به شما می گفتم ؟ "
    نیو تکه ی بزرگی از پای گوشت خوک را گاز زد و گفت : آخه تقاضای اما کمی گستاخانه بود . پارتی بازی خونواگی میشد . کری تو اینو گفتی درسته ؟
    مادرم ناباورانه گفت : گستاخانه ؟
    کری اگه یادت باشه برای راه اندازی شرکت ما بودیم که بهت پول قرض دادیم بدون کمک این خونواده تو اون شرکت رو نداشتی
    کری نگاهی غضبناک به نیو انداخت و گفت : خب این جوری هم ...سو استفاده شده !
    کری دستی به موهایش کشید و برای خودشیرینی لبخندی به من زد " اما من خیلی خوشحالی میشم که در زمینه ی کسب و کار هر کاری از دستم بر میاد برات انجام بدم تو باید قبلا بهم می گفتی حالا هم به شرکت زنگ بزن هر کاری بتونم ... "
    با انزجار نگاهش کردم باورم نمیشد او قضیه را به این صورت ماستمالی کند . کری متظاهرترین موجود دنیا بود . سعی کردم در نهایت خونسردی جوابی دندان شکن به او بدهم .
    " کری هیچ سوتفاهمی در کار نبود . هر دو خوب می دونیم چی شد . من از تو تقاضای کار کردم تو هم به من جواب رد دادی . اشکالی نداره . شرکت توئه و تو اختیار داری . ولی سعی نکن خودت رو به کوچه علی چپ بزنی به هر حال اتفاقی بود که افتاد "
    کری دستش را به سویم دراز کرد " اما ای دختر خل و چل ! من اصلا خبر نداشتم اگه می دونستم که انقدر مهم ... "
    اگر میدانست که قضیه مهم بوده است ؟ چطور او خودش را به خنگی زده بود ؟
    دستم را عقب کشیدم . تمام زخمهای روحی و روانی قدیمی سر باز کرده بود . او ضربه ای به من زده بود که غیر قابل تحمل بود .
    " بله . خودت از همه چی خبر داشتی . دقیقا می دونستی چی کار می کنی . می دونستی من چقدر مستاصل بودم ! از وقتی تو وارد خونواده ی ما شدی سعی کردی به هر نحوی که شده منو تحقیر کنی بابت شغل بی ارزشم منو دست مینداختی . دائم قمپز در میکردی تمام مدت احساس حماقت و حقارت می کردم .باشه خدا بزرگه کری ! تو برنده شدی ! تو گل سر سبدی و من نیستم . تو موفقی من شکست خورده اما وانمود نکن بهترین دوستم هستی . باشه ؟ چون اینجوری نیست و هرگز هم نخواهد بود "
    حرفم را تمام کردم و به صورت رنگ پریده اش نگاهی انداختم . احساس می کردم که هر لحظه ممکن است بغضم بترکه
    چشمم به جک افتاد و او لبخندی تحویلم داد . سپس نظری اجمالی هم به پدر و مادرم انداختم . هر دو مات و مبهوت شده و دست و پای خود را گم کرده بودند
    مساله این بود که خانواده ی ما عادت نداشت عواطف و احساسات خود را نشان دهد
    راستش مطمئن نبودم بعدش چه کنم با صدایی لرزان گفتم : خب من میخوام برم ... جک راه بیفت بریم . مقداری کار مونده که باید انجام بدیم
    با پاهایی لرزان روی پاشنه ی پام چرخیدم و تلو تلو خوران از روی چمن رد شدم . درونم غوغایی برپا بود مثل مار زخمی شده بودم . نمیدانستم چه می کنم
    جک در گوشی به من گفت : اما عالی بود معرکه بودی ! و همین طور که از جلوی سیرل رد میشدیم ادامه داد : معرکه بودی صد در صد . ارزیابی سوق الجیشی ...
    در عمرم هیچ وقت این جوری حرف نزده بودم از جلوی دو نفر که در بخش حسابداری کار می کردند رد می شدیم و من فوری اضافه کردم " هرگز ... مدیریت اجرایی ... "
    جک سرش را تکان داد . حدس می زدم این دختر داییت ... عجوبه ی روزگاره ... ارزیابی معتبر بازاریابی ....
    وقتی از جلوی کانر رد شدم و گفتم : اون حسابی .... برگه ی گسترده ...باشه من فوری اونو براتون تایپ می کنم آقای هارپر
    هر طور بود بالاخره وارد ساختمان شدیم و به طبقه ی بالا رفتیم . جک مرا به سوی راهروی طویل راهنمایی کرد سپس کلیدی را از جیب بیرون آورد و در را باز کرد . ما در اتاق بودیم اتاقی بسیار بزرگ ، کرم رنگ با تخت بزرگ دو نفره . در اتاق بسته شد و ناگهان تمام عصبانیت و خستگی ها از تنم بیرون رفت
    بی اختیار در آیینه چشمم به خودم افتاد و از شدت تعجب آهی کشیدم . یادم رفته بود لباس سفید برفی به تن دارم . صورتم برافروخته و چشمانم گود رفته بود . تسمه ی لباس زیرم پیدا بود . باورم نمیشد که ریخت و قیافه ام این طور باشد
    جک با ناراحتی گفت : اما من واقعا متاسفم که بحث رو پیش کشیدم کفرم در اومده بود این دختر داییت حسابی منو خشمگین ...
    حرف او را قطع کردم : نه ! خیلی هم خوب شد ! هیچ وقت عقده ی دلم رو سر کری خالی نکرده بودم هیچ وقت ... من ..
    حرفم را قطع کردم . نفسم بند آمده بود
    لحظه ای سکوت برقرارشد . جک به صورت برافروخته ام زل زد . قفسه ی سینه ام بالا و پایین می رفت تا بناگوش سرخ شده بودم . ناگهان به جلو خم شد و مرا بوسید
    اوه خدایا . نفسم بند آمد. باورم نمی شد . او مرا روی فرشی که از آفتاب گرم شده بود انداخت .... به ذهنم خطور نمی کرد که ... دقیقه ای قبل دم در ایستاده بودم و حالا ....
    ناگهان به خود آمدم و گفتم : هی جک صبر کن باید یه چیزی بهت بگم
    جک با چشمانی پر از عشق و محبت به من خیره شد " چ ی ه "
    نجواکنان گفتم : من هیچ دوز و کلکی بلد نیستم
    جک خودش را عقب کشید و گفت : تو چی بلد نیستی ؟
    با حالتی تدافعی گفتم دوز و کلک . من هیچ دوز و کلی بلدنیستم . آخه می دونی چیه ؟ تو احتمالا با هزاران مانکن و ژیمناست بودی اونا انواع و اقسام چیزای ...
    قیافه ی او باعث شد حرفم را قطع کنم و فوری گفتم : ول کن بابا ، مهم نیست فراموش کن
    جک گفت : خب حالا من کنجکاو شدم . چه نوع دوز کلک بخصوصی توی ذهنته ؟
    خدا ذلیلم کنه . چرا دهانم مرده شور برده ام رو باز کردم ؟ چرا ؟
    من که داغ شده بودم گفتم : نمی دونم هر نوع کلکی که ....
    جک خونسرد و بی اعتنا گفت : " منم بلد نیستم "
    ناگهان زدم زیر خنده . آره . راست می گی
    جک دستی روی شانه ام کشید و گفت : راست می گم . حتی یک کلک هم بلد نیستم . هی صبر کن شاید یکی بلد باشم
    فوری گفتم : چیه ؟
    مدتی طولانی نگاهم کرد . سپس سرش را تکان داد . آخه ... نه
    بهم بگو . " بیش از این نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم "
    او در حالیکه مرا به سوی خود می کشید نجوا کنان گفت : بهت نمی گم . نشونت میدم . کسی اینو یادت نداده بود ؟؟؟
    من عاشقم.من،اِما كريگن،عاشقم.
    براي اولين بار در عمرم،كاملا،صد در صد عاشقم.تمام شب را با جك در ساختمان ييلاقي پنتر گذراندم و در اغوش او از خواب بيدار شدم.همه چيز...عالي بود.معلوم بود اصلا هيچ دوز و كلكي لازم نبوده است.
    اما ان صرفا عشق ورزي نبود.همه چيز بود.وقتي بيدار شدم،فنجاني كوچك چاي دم كرده در انتظارم بود.بعد او لپ تاپ خودش را مخصوصا براي من روشن كرده بود تا فال اينترنتي ام را بخوانم.او تمام چيزهاي ناجور و شرم اوري را كه حتي الامكان سعي مي كردم از هر مردي پنهان كنم،مي دانست.و به هر حال او عاشقم بود.
    البته او دقيقا نگفت كه عاشق من است.اما چيزي به مراتب بهتر به من گفت كه هنوز هم در ذهنم حك شده است.
    صبح كه در كنارش دراز كشيده بودم،ناگهان بي هيچ منظوري از جك پرسيدم:
    "جك...تو چطور حرف كري رو در مورد اينكه در تجربه ي كاري دست رد به سينه ام زد،به ياد اوردي؟"
    "چي گفتي؟"
    رويم را به سوي او برگرداندم و دوباره تكرار كردم:
    "مي گم تو چطور حرف كري رو...تازه نه تنها اين بلكه تمام حرفهايي رو كه توي هواپيما به ات زدم،با تمام جزئيات راجع به سر كار،خونواده ام،كانر...و همه چيز.همه رو به خاطر داري.و من فقط...اصلا سر در نيارم."
    جك ابروهايش را در هم كشيد و گفت:
    "از چي سر در نمياري؟"
    "سر در نميارم كه چطور ادمي مثل تو به احمق خنگ كسل كننده اي مثل من دل ببنده."
    اين حرف را كه زدم،گونه هايم از شدت خجالت گل انداخت.
    "اِما،تو اصلا چنين ادمي نيستي."
    "هستم."
    "نيستي."
    "البته كه هستم.من هرگز كاري مهيج انجام نداده ام .من از خودم شركتي ندارم،و يا چيزي اختراع..."
    جك حرفم را قطع كرد.
    "تو دوستاني داري كه دوستت دارن و تو هم اونا رو دوست داري.تو بلند پروازي.تو قوه تخيل و ابتكار داري.ادم خوش بيني هستي.تو با محبت و گرمي.تو تنها كسي بودي كه توي هواپيما به اون پسرك كمك كردي."
    من كه كمي شرمنده شده بودم جواب دادم:
    "اوه،بسيار خوب،اين كه موفقيت بزرگي نبود."
    او براي چند لحظه اي مرا برانداز كرد و گفت:
    "خودت رو دست كم نگير ،اِما.دلت مي خواد بدوني چرا تمام رازهات رو به خاطر دارم؟لحظه اي كه توي هواپيما شروع به حرف زدن كردي،من حسابي مجذوبت شدم."
    ناباورانه گفتم:
    "مجذوب من،مجذوب من...شدي؟"
    او به ارامي اين حرف را تكرار كرد:"بله مجذوب تو شدم."
    سپس خم شد و مرا بوسيد.
    اصل قضيه اين بود كه اگر من هرگز در هواپيما با او حرف نزده بودم و اگر ان چرت و پرت ها از دهانم خارج نشده بود،هرگز اين اتفاق نمي افتاد و هرگز يكديگر را پيدا نمي كرديم.دست تقدير چنين رقم زده بود كه من سوار هواپيما شوم،به قسمت درجه يك بروم و تمام رازهاي خود را برملا كنم.
    موقع رفتن به خانه سر از پا نمي شناختم.انگار چراغي درون من روشن شده بود.جميما سخت در اشتباه بود.مردان وزنان دشمنان يكديگر نيستند.انها از لحاظ روحي و رواني يار و ياور يكديگرند و اگر از همان لحظه ي اول با هم روراست باشند،متوجه حرف من مي شوند.
    انقدر با انگيزه شده بودم كه فكر كردم كتابي درباره ي روابط زن و مرد بنويسم و اسم ان را هم "از درد دل كردن واهمه نداشته باش" بگذارم،كتابي كه به زنان و مردان نشان مي داد چطور با هم صادق باشند تا موجب ارتباط و تفاهم ببيشتري شود و اينكه هيچ وقت در هيچ مودي تظاهر نكنند.اين كتاب به درد خانواده ها وسياستمداران هم مي خورد.شايد اگر رهبران جهان هم چند تا از رازهايشان را با يكديگر در ميان مي گذاشتند،دنيا به جنگ و خون كشيده نمي شد.با اين طرز فكر،بالاخره به جايي مي رسيدم.
    *******************

  10. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #46
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    از پله بالا رفتم و در اپارتمان را باز كردم.
    "ليزي،ليزي،من عاشق شدم."
    جوابي نيامد.وا رفتم.دلم مي خواست با كسي حرف بزنم.دلم مي خواست ديگران هم تحت تاثير نظريه ي تازه و جالب من درباره ي زندگي قرار بگيرند.
    ناگهان از اتاق ليزي صداي تالاپ و تولوپ بلند شد و من بي حركت در راهرو ايستادم.مات و مبهوت.تالاپ و تولوپي اسرار اميز.باز هم يكي ديگر.دوتاي ديگر.چه اتفاقي....
    ناگهان از لاي در اتاق نشيمن چشمم به كيف سامسونتي در كنار مبل افتاد.كيف،اره،خودش بود.همان اقا.ژان پل.درست در همين لحظه!چند قدم جلو رفتم.جسابي هاج و واج شده بودم.
    انها چه كار مي كردند؟
    حرف ليزي را باور نمي كنم كه مي گفت عشق ورزي مي كنند.اما چهچيزي ممكن بود باشد؟
    بسيار خوب...صبر كن،اصلا به من چه مربوط بود.اگر ليزي دلش نمي خواست به من بگويد،حتما دلش نمي خواست ديگر.
    به سمت اشپزخانه رفتم و كتري را برداشتم تا براي خودم فنجاني قهوه درست كنم.
    سپس ان را زمين گذاشتم.چرا دلش نمي خواست به من چيزي بگويد؟چرا اين راز را از من پنهان مي كرد؟ما صميمي ترين دوست يكديگر بوديم!او بود كه مي گفت ما نبايد هيچ رازي را از هم مخفي نگه داريم.
    بيش از اين نمي توانستم تحمل كنم.كنجكاوي مرا مي كشت.غير قابل تحمل بود.و شايد اين تنها فرصتي بود كه مي توانستم به حقيقت پي ببرم.اما چطور؟نمي توانستم همين طوري وارد اتاق شوم،مي توانستم؟
    ناگهان فكري به ذهنم رسيد.وانمود مي كردم كيف را نديده و بي خبر از همه چيز و همه جا وارد اپارتمان شده ام،و مستقيم به در اتاق ليزي مي رفتم و ان را باز مي كردم.ان وقع كسي نمي توانست مرا ملامت كند،مگر نه؟صرفا يك اشتباه بود.
    از اشپزخانه بيرون امدم.لحظه اي بدقت گوش دادم.سپس پاورچين پاورچين به سمت در جلويي اپارتمان رفتم.
    از نو شروع كردم.انگار كه همين الان وارد اپارتمان شده ام.
    با صدايي پر از اعتماد به نفس گفتم:
    "سلام ليزي!خدايا،اون كجاس؟شايد اون...خوب،سري به اتاق خوابش مي زنم."
    خيلي عادي به راهرو رفتم.دم در اتاقش رسيدم و در زدم.از داخل جوابي نيامد.صداي تالاپ و تولوپ متوقف شده بود.
    ايا واقعا مي بايست اين كار را مي كردم؟
    بله،حتما مي بايست كشف مي كردم انها چه كار مي كنند.
    دستگيره ي در را چرخاندم،در را باز كردم و از شدت ترس جيغ زدم.
    از صحنه اي كه ديدم يكه خوردم.اصلا سر در نمي اوردم،هرگز...هرگز تا كنون چنين چيزي نديده بودم.
    به لكنت زبان افتادم.
    "مع...معذرت مي خوام.اوه،خدايا،معذرت مي خوام."
    در را بستم و صداي ليزي را شنيدم.
    "اِما،صبر كن."
    فوري به اتاقم رفتم و خودم را روي تخت انداختم.قلبم تند تند مي زد.حالم خيلي بد شده بود.در عمرم هيچ وقت تا اين حد شوكه نشده بودم.نبايستي در اتاق را باز مي كردم.
    ليزي راست مي گفت.انها عشق ورزي مي كردند!اما چه نوع عجيب و غريبي.من كه سر در نمي اوردم.
    دستي روي شانه ام خورد.ترسيدم و دوباره جيغ زدم.
    ليزي گفت:
    "اِما،نترس.منم.ژان پل داره مي ره."
    نتوانستم سرم را بالا كنم.دلم نمي خواست به چشمان او نگاه كنم.خيلي تند و نامفهوم گفتم:
    "معذرت مي خوام.قصد نداشتم...من نبايستي...زندگي خصوصي تو ربطي ..."
    "اِما،احمق نشو ما عشق بازي نمي كرديم."
    "چرا مي كردين.خودم ديدم.تو برهنه بودي."
    "اِما،لباس تنمون بود.ببين،نگاهم كن."
    با ناراحتي گفتم:
    "نه،نمي خوام نگاهت كنم."
    "نگاهم كن."
    با ترس و لرز سرم را بالا كردم و كم كم نگاهم را روي او كه مقابلم ايستاده بود،متمركز كردم.
    اوه...اوه،راست مي گفت.او لباس ورزشي چسبان و يكپارچه اي به رنگ پوست بدن به تن داشت.
    سرزنش كنان گفتم:
    "بسيار خوب،اگه عشق بازي نمي كردين،پس چي كار مي كردين؟چرا اينو پوشيدي؟"
    ليزي با شرمندگي گفت:"مي رقصيديم."
    حسابي هاج و واج شدم:"چي؟"
    "مي رقصيديم،فهميدي؟ما اين كار رو مي كرديم.مي رقصيديم."
    "رقص؟اما...چرا مي رقصيدين؟"
    اصلا ار حرفهاي او سر در نمي اوردم.ليزي و ان مرد فرانسوي در اتاق خواب مي رقصيدند؟انگار در خواب و خيال بودم.
    ليزي بعد از مكث كوتاهي گفت:
    "من به گروهي پيوسته م."
    "اوه خدايا،خدا نكنه به فرقه ي...."
    "نه،به هيچ فرقه اي...."ليزي لبش را گاز گرفت.
    "راستش تعدادي از وكلا دور هم جمع مي شن و تشكيل...گروه رقص..."
    گروه رقص؟
    چند لحظه اي گنگ بودم.بعد از اينكه از حالت بهت خارج شدم،حسابي خنده ام گرفت.
    "تو به گروه...وكلاي رقاص ملحق شدي؟"
    ليزي خجالت زده شده بود و سرش را تكان داد.
    "اره من فقط...مي دوني چيه.من عاشق قانونم،عاشق كارم هستم.اما هميشه احساس تهي بودن مي كردم.دلم مي خواست به نحوي خلاقيت خودم رو بروز بدم."
    از تجسم گروهي از وكلاي مدافع كلاه گيس به سر كه با هم در حال رقصيدن بودند،خنده ام گرفت.از شدت خنده نمي توانستم خودم را كنترل كنم.
    ليزي با فرياد گفت:
    "مي بيني!به اين دليل بود كه به ات حرفي نمي زدم.مي دونستم منو مسخره مي كني و مي خندي."
    "معذرت مي خوام.معذرت مي خوام.من نمي خندم.فكر مي كنم چقدر عاليه."
    باز هم ديوانه وار خنديدم.
    "من فقط...نمي دونستم...وكلاي رقاص..."
    ليزي با حالتي تدافعي گفت:
    "فقط ما وكيل ها نيستيم.عده اي از بانكدارها،قضات و ...اِما،بس كن،انقدر نخند!"
    "ليزي معذرت مي خوام.من به تو نمي خندم.جدي مي گم."
    نفسي عميق كشيدم و سعي كردم لبهايم را روي هم فشار دهم.اما باز هم مجسم كردم عده اي از بانكداران با دامن كوتاه مخصوص بالرين ها،كيف به دست،در حال رقص"درياچه ي قو" هستند،و يك قاضي هم روي صحنه مي ايد،با ان رداي گل و گشادش در حال پرواز...
    ليزي با عصبانيت گفت:
    "اصلا هم خنده دار نيست.عده اي از حرفه اي ها مي خوان از طريق رقص خودشون رو ابراز كنن.كجاي اين خنده داره؟"
    در حالي كه اشك چشمانم را پاك و سعي مي كردم خودم را كنترل كنم گفتم:
    "معذرت مي خوام.هيچ ايرادي نداره.تازه به نظرم خيلي هم عقيده ي جالبيه.خوب بگو ببينم،شماها برنامه نمايش هم دارين؟"
    "جمعه ي ديگه س.واسه همين تمرين مي كرديم."
    خنده ام فروكش كرد و به او زل زدم.
    "راست مي گويي؟پس چرا به من نگفتي؟"
    او كفش هاي رقصش را كف زمين كشيد و گفت:
    "من...من نمي خواستم به ات بگم،چون خجالت مي كشيدم."
    با ناراحتي گفتم:
    "نمي خواد خجالت بكشي،ليزي.ازت معذرت مي خوام كه خنديدم.به نظرم عقيده ي جالبيه.منم براي تماشاي برنامه ات ميام.رديف جلو هم مي شينم."
    "لازم نكرده رديف جلو بشيني.من هول مي شم."
    "خوب پس در رديف وسط مي شينم،يا اخر.هر جا كه تو دلت بخواد."
    نگاهي كنجكاوانه به او انداختم :
    "ليزي،من هيچ وقت نمي دونستم تو مي رقصي؟"
    او فوري گفت:
    "اوه،من نمي تونم درست برقصم.براي تفريح و سرگرميه.قهوه مي خوري؟"
    وقتي به دنبال ليزي به اشپزخانه رفتم،او ابروهايش را بالا انداخت و به من نگاه كرد.
    "خوب،به چه جراتي منو به عشقبازي متهم كردي؟بگو ببينم تو ديشب كجا بودي؟"
    با لبخندي خيال انگيز گفتم:
    "پيش جك.تمام شب هم بيدار بوديم و..."
    "مي دونستم!"
    "اوه،خدايا.ليزي،نمي دوني چقدر عاشقشم."
    ليزي ضربه اي به كتري زد و گفت:
    "عاشق؟مطمئني،اِما؟اخه مدت زيادي نيست كه اونو مي شناسي."
    "مهم نيست.ما خيلي با هم جوريم!اصلا لازم نيست جلوش تظاهر كنم.ديشب چقدر بهم خوش گذشت.اون اصلا با كانر قابل مقايسه نيست.اونم به من علاقه منده.مي دوني،تمام مدت از من سوال مي كرد و به نظر مي رسيد كه از جوابهام كيف مي كنه و مجذوبم شده."
    با لبخندي سرشار از خلسه و شادي دستانم را باز كردم.
    "ليزي،مي دوني چيه؟هميشه در زندگي يه احساس بخصوص داشتم كه بالاخره يه روزي يه اتفاق معركه برام مي افته.و هميشه مي دونستم،از صميم قلب اعتقاد داشتم و حالا هم همين طور شده."
    "خوب،حالا اون كجاست؟"
    "يه چند روزي رفته سفر.مي خواد در مورد يه ايده ي جديد با يه گروه خلاق فكري بكر بكنه."
    "چه ايده اي؟"
    "چه ميدونم.چيزي به من نگفت.كارش واقعا فشرده س و احتمالا نمي تونه به ام زنگ بزنه.اما قرار شد هر روز برام ايميل بفرسته."
    ليزي در قوطي را باز كرد."بيسكويت مي خواي؟"
    "اوه،بله.متشكرم.راستي ليزي،يه نظريه ي جديد كشف كردم كه خيلي هم ساده س.توي اين دنيا همه ادما بايد با هم روراست و صادق باشن.همه بايد حرفاشون رو با هم بزنن.چه زن.چه مرد.چه خونواده يا رهبران دنيا!"
    "اوهوم،كه اينطور."
    ليزي براي لحظه اي بدون اينكه حرفي بزند مرا ورانداز كرد.
    "راستي،جك به ات گفت چرا اون شب يهو سر قرار تو رو ول كرد و رفت؟"
    تعجب زده گفتم:
    "اِ...نه،ولي...اين به خودش مربوطه."
    "راجع به اون تلفن هايي كه در قرار ملاقات اول به اش مي شده چيزي به تو گفت؟"
    "اِ...نه."
    "ايا اون به جز مختصري راجع به خودش به تو حرفي زد؟"
    حالت تدافعي به خودم گرفتم:
    "اون خيلي چيزها رو به من گفت،ليزي.اصلا از حرفات سر در نميارم.مشكل تو چيه؟"
    او به ارامي گفت:
    "من مشكلي ندارم.فقط كنجكاو بودم بدونم .فقط تويي كه همه چي رو با اون در ميون گذاشتي؟"
    "چي؟"
    ليزي اب جوش روي قهوه ريخت و گفت:
    "ايا اونم چيزي رو با تو درميون گذاشته؟يا اينكه فقط تو بودي كه همه ي پته ت رو روي اب ريختي؟"
    در حالي كه رويم را برگردانده بودم و با مغناطيس روي در يخچال ور مي رفتم،گفتم:
    "ما حرفاي دلمون رو به هم مي زنيم.مثلا...مثلا اون راجع به شريك تجاري و شركتش همه چي رو برام گفت."
    "راجع به خودش چي؟شخصا."
    "بله."
    پيش خودم گفتم:واقعيت كدومه؟جك در مورد خودش با من حرف زده بود.منظورم اين است كه او به من...او به من گفت كه...
    بگذريم لابد حال و حوصله نداشته راجع به خودش زياد حرف بزند.جنايت كه نكرده بود.درسته؟
    ليزي قهوه را به دستم داد."قهوه ات رو بخور."
    "متشكرم."
    ليزي فهميد كمي دمغ شده ام.اهي كشيد.
    "اِما،دلم نمي خواد روحيه ات رو خراب كنم.اون مردي دوست داشتني..."
    "واقعا هم همينطوره ليزي.تو اونو نمي شناسي.اون خيلي رمانتيكه.مي دوني امروز صبح به ام چي گفت؟گفت از لحظه اي كه من توي هواپيما شروع به صحبت كردم،گلوش پيشم گير كرد."
    ليزي به من خيره شد.
    "راستي؟اينو گفت؟چه شاعرانه."
    "به ات كه گفتم ليزي.اون معركه س!"
    **********

  12. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #47
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    در طول هفته بعد هیچ چیز نتوانست به شادی من رخنه کند . هیچ چیز ، هر روز با ذوق وشوق سر کار می رفتم . تمام روز لبخند به لب به کامپیوتر زل میزدم . سر از پا نشناخته هم به خانه بر می گشتم . اصلا به طعنه و دست انداختن های پل اهمیت نمی دادم . حتی وقتی آرتمس مرا به عنوان معاون شخصی خودش به تیم تبلیغاتی بازدید کننده معرفی کرد هیچ توجهی نکردم. آنها خبر نداشتند چرا من خندان پشت کامپیوترم نشسته ام . نمی دانستند من از ایمیل های کوتاه و خنده دار جک لبخند بر لب دارم . خبر نداشتند که کارفرمای آنها عاشق من شده است . من ! اما کریگن حقیر و پست
    صدای آرتمس را که با تلفن حرف میزد شنیدم . آره البته در این زمینه چند گفتگوی جدی با جک هارپر داشتم . اوهوم . اونم مثل من عقیده داشت که باید هر چه بیشتر حواسمون رو روی اندیشه ی کلی متمرکز کنیم
    ای نکبت دروغگو ! او هرگز با جک هارپر گفتگویی نداشت . خیلی وسوسه شدم به جک ایمیل بزنم و فوری خبرش کنم که چطور آرتمس از اسم او سوء استفاده می کند
    ولی می دانستم کارم تا حدی رزیلانه است
    علاوه بر این او تنها کسی نبود که از قول جک حرف می زد . حالا که او رفته بود همه از چپ و راست ندا سر می دادند که بله آنها صمیمی ترین دوست جک هارپر هستند و جک هم با همه شان همعقیده است
    بجز من . فقط من بودم که سرم را پایین انداخته بودم و اصلا اسمی از او به میان نمی آوردم
    یک دلیلش این بود که اگر این کار را می کردم با سرخ شدن و لبخندهای گل و گشاد ناشیانه ام خود را لو می دادم . دلیل دیگرش این بود که اگر راجع به او حرف می زدم دیگر کسی نمی توانست مانعم شود اما دلیل اساسی دیگری هم داشت : کسی مرا داخل آدم حساب نمی کرد که در مورد جک هارپر با من حرف بزند . اخر من کجا و جک هارپر کجا ؟ من یکی از کارمندان دون پایه و بدون مقام شرکت بودم
    تنها چیزی که در آن لحظه در زندگی مرا دلخور می کرد این بود که کسی را جای گلوریا نیاورده بودند و من حسابی خرحمالی می کردم ..
    بگذریم
    وقتی در مورد بروشور تبلیغاتی جدید شرکت پنتر و بانک اندویچ تمام تلاش خود را کردم و به نتیجه ای جالب رسیدم و آن را به پل نشان دادم او اصلا توجهی نکرد و بیشتر علاقمند بود بداند من برای تولد مادر خل و چلش سبد میوه سفارش داده ام یا نه
    راستش مادرش خل و چل نبود گمان می کنم مادرش مدرک دکترا داشت اما به هر حال فرستادن سبد آناناس و پایاپا برای او وظیفه ی من نبود
    ناگهان نیک همان طور که گوشی تلفن دستش بود گفت : آهای بچه ها قراره جک هارپر برنامه ی تلویزیونی داشته باشه
    در دفتر کار همهمه شد . من هم سعی کردم همرنگ جماعت شوم . جک به من گفته بود قرار است مصاحبه ی تلویزیونی داشته باشد اما خبر نداشتم امروز است
    آرتمس دستی به موهایش کشید و گفت : دار و دسته ی تلویزیون میان اداره یا ...؟
    من چه می دونم
    پل از اتاقش بیرون آمد . " هی بچه ها جک هارپر با شبکه ی بیزینس واچ مصاحبه انجام داده که قراره امروز ساعت دوازده پخش بشه . یه تلویزیون توی اتاق کنفرانس گذاشته شده هر کی دلش بخواد می تونه بره و برنامه رو تماشا کنه . اما باید یه نفر پیشت میز باشه و تلفن ها رو جواب بده "
    ناگهان او به من خیره شد
    : چی "
    پل گفت : تو بمون و تلفن جواب بده . باشه ؟
    می دانستم . من شده بودم منشی نکبتی بخش
    نومیدانه گفتم : نه ! منظورم اینه که منم دلم میخواد برنامه رو ببینم . نمیشه یکی دیگه بیاد اینجا ؟ آرتمس تو نمی تونی بمونی ؟
    آرتمس فوری گفت : البته که نمی مونم . اما آنقدر از خود راضی نباش این برنامه برای تو جالب نیست
    چرا هست
    او به من چشم غره رفت . " نه نیست "
    " هست . هست او رئیس منم هست "
    آرتمس با خنده ای تمسخر آمیز گفت : درسته ! اما با کمی تفاوت . تو حتی دو کلمه هم با جک هارپر حرف نزدی
    قبل از اینکه بتوانم جلوی خودم را بگیرم گفتم چرا حرف زدم .من .. من ... ناگهان حرفم را قطع کردم . گونه هایم سرخ شده بود .... من ... من یه بار به جلسه ای رفتم که اونم بود
    آرتمس پوزخندزنان به نیک نگاه کرد و گفت : اوهوم . توی اون جلسه ای که چای می دادی ؟
    حسابی کفرم در آمده بود . تا بناگوش سرخ شده بودم . خیلی دلم می خواست برای یک بار هم که بود ارتمس را سر جای خود می نشاندم
    پل گفت : بس کن ! آرتمس . ! اما تو پایین ترین رده ی شغلی رو در اینجا داری . همینجا میمونی . بیش از اینم بحث نکن
    *********


  14. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #48
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    پنج دقیقه به دوازده . دفتر کار سوت و کور بود . بجز من یک مگس و قرو قر دستگاه فکس . غصه دار دستم را توی کشوی میزم کردم و بسته ای شکلات بیرون آوردم . در حال باز کردن و گاز زدن به ان بودم که تلفن زنگ زد
    صدای لیزی از آن طرف خط شنیده شد . " هی ویدئو رو تنظیم کردم تا برنامه رو ضبط کنه "
    با دهان پر از شکلات گفتم : متشکرم لیزی . تو جواهری
    باورم نمیشه که نذاشتن تو برنامه رو تماشا کنی !
    در صندلی ام بیشتر فرو رفتم و گاز بزرگی به شکلات زدم . " می دونم خیلی بی انصافی بود "
    " ولش کن بابا . مهم نیست ! امشب برنامه رو با هم می بینیم . قراره جمیما ویدویی اتاقش رو روشن کنه و با این حساب ما ...
    تعجب زده گفتم : جمیما تو خونه چی کار می کنه ؟
    هیچی . امروز مرخصی گرفته تا به خودش برسه . راستی بابات زنگ زد
    ناگهان دلواپس شدم . واقعا ؟ چی گفت ؟
    نگران تو شده بود که مبادا مریض شده باشی . اخه بهش زنگ نزده بودی
    سیم تلفن را پیچ می دادم و احساس شرمندگی می کردم . " اوه "
    از روزی که در پیک نیک خانوادگی شرکت بین ما شکراب شده بود به آنها زنگ نزده بودم خیلی برایم دردناک بود ولی خب می دانستم آنها طرف کری را خواهند گرفت . بنابراین وقتی پدرم صبح دوشنبه به من زنگ زد به او گفتم سرم شلوغ است و بعدا زنگ می زنم . ولی زنگ نزدم . و به خانه هم زنگ نزدم . می دانستم که به هر حال باید با آنها حرف بزنم اما حالا نه . . فعلا به قدری دلخور بودم که دلم نمی خواست حرف بزنم
    پدرت گفت : تبلیغ مصاحبه ی جک رو دیده اونو شناخته و می خواست راجع به چند چیز باهات حرف بزنه
    " اوه " به کاغذ یادداشتم که حسابی آن را خط خطی کرده بودم نگاه می کردم
    لیزی گفت : به هر حال پدر و مادرت میخوان برنامه رو تماشا کنن . همین طور پدر بزرگت
    چقدر عالی ! تمام دنیا برنامه ی جک را تماشا می کردند به جز من
    وقتی گوشی را گذاشتم رفتم برای خودم اب پرتقال آوردم و از دستگاه جدید هم قهوه ای عالی ریختم . برگشتم و به دفتر کار خلوت و بی سر و صدا نگاهی انداختم . سپس آب پرتقال را پای گیاه آرتمس ریختم . به اضافه ی مقداری جوهر فتوکپی
    احساس کردم خیلی بدجنس هستم اخر گیاه بدبخت که تقصیری نداشت
    در حالیکه به یکی از برگهایش دست می کشیدم با صدای بلند گفتم : معذرت میخوام ولی صاحب تو یه بیشعور تمام عیاره . به احتمال زیاد خودتم می دونی
    ناگهان صدایی از پشت سر شنیدم که به طعنه گفت : با مرد اسرار آمیزت حرف می زنی ؟
    کانر اینجا چکار می کنی ؟
    می خواستم برای تماشای مصاحبه ی تلویزیونی برم . فقط می خواستم خیلی فوری چند کلمه ای باهات حرف بزنم . او چند قدم به داخل دفتر آمد و طلبکارانه نگاهم کرد " خوب که به من دروغ گفتی "
    بخشکی شانس . خدایا . کانر حدس زده بود در روز پیک نیک متوجه چیزی شده بود
    مضطربانه گفتم : منظورت چیه ؟
    کانر با اوقات تلخی گفت : من با ترسیتن از بخش طراحی گپی زدم . اون همجنس گراس . تو که با اون بیرون نمیری . مگه نه ؟
    خیال نمی کردم کانر جدی بگوید . خدایا او چقدر احمق بود . در حالی که سعی می کردم بر اعصابم مسلط باشم گفتم : نه من با اون بیرون نمی رم
    بسیار خوب
    کانر سرش را تکان داد که انگار صد امتیاز گرفته بود و واقعا نمی دانست با این امتیاز چه کار کند . " ببین من اصلا سر در نمیارم تو چرا احساس می کنی باید به من دروغ بگی . فقط همین . فکر می کردم ما می تونیم کمی با هم روراست باشیم "
    کانر ... مساله ... پیچیده س و به هر حال من به تو دروغ نگفتم
    او قیافه ای مظلومانه به خود گرفت و گفت : باشه . بسیار خوب
    سپس از اتاق بیرون رفت
    ناگهان او را صدا زدم : کانر . صبر کن . می شه در حق من لطفی بکنی ؟ قیافه ای معصومانه به خود گرفتم . " می شه تواینجا تلفن ها رو جواب بدی تا من فوری برم و مصاحبه جک هارپر رو تماشا کنم ؟
    می دانستم که در آن لحظه کانر طرفدار پر و پا قرص من نیست اما چاره ی دیگری نداشتم
    معلوم بود کانر از تقاضای من هاج و واج شده بود " من برات چیکار کنم ؟ "
    هیچی گفتم اگه میشه نیم ساعتی اینجا تلفن ها رو جواب بدی . خیلی ازت ممنون میشم
    کانر با دو دلی گفت : اصلا باورم نمیشه از من چنین خواهشی بکنی . خودت میدونی چقدر جک هارپر برام مهمه . من واقعا نمی دونم چرا چنین حرفی زدی
    بعد از اینکه او رفت چند پیغام برای پل و یکی هم برای نیک و یکی هم برای کارولین دریافت کردم . چندین نامه را در پرونده گذاشتم روی یکی دو تا پاکت هم نشانی نوشتم و بعد از بیست دقیقه خسته شدم
    احمقانه بود . من عاشق جک بودم ، او هم عاشق من بود . من بایستی آنجا می بودم و از او حمایت می کردم . فوری قهوه ام را برداشتم و با عجله به راهرو دویدم . اتاق کنفرانس غلغله بود . من در انتهای سالن جایی برای خود گیر آوردم و با هر بدبختی بود از لابلای دو نفر که حتی برنامه را تماشا نمی کردند و راجع به مسابقه ی فوتبال حرف می زدند رد شدم
    به محض اینکه کنار آرتمس ایستادم گفت: اینجا چه کار می کنی ؟ پس تلفن ها چی ؟
    " خودت می دونی چی کار می کنم "
    گردن کشیدم تا صفحه ی تلویزیون را بهتر ... ناگهان چشمم به جک افتاد که در استودیو روی صندلی نشسته بود با شلوار جین و تی شرت سفید . پس زمینه ای هم به عنوان " انگیزه های تجاری " پشت سر جک بود . دو مصاحبه کننده ی شیک و پیک هم مقابلش نشسته بودند
    خداوندا مردی که عاشقش بودم پیش رویم بود
    از آخرین باری که با هم بودیم این اولین مرتبه بود که می دیدمش .مثل همیشه خوش تیپ و برازنده بود . چشمان سیاهش در زیر نور استودیو برق می زد
    خدایا دلم میخواست او را ببوسم
    اگر کسی آنجا نبود به سوی تلویزیون می رفتم و او را می بوسیدم . واقعا این کار را می کردم
    زیر لب به آرتمس گفتم : بگو ببینم تا حالا ازش چی پرسیدن ؟
    " راجع به کار و بارش . انگیزه هاش و شراکتش با پیت لیدلر و ازاین جور چیزا "
    یک نفر گفت " هیس "
    جک داشت می گفت : البته بعد از فوت پیت به من خیلی سخت گذشت . برای همه مون خیلی سخت بود اما اخیرا ... او مکثی کرد ... اما اخیرا تحولی در زندگیم ایجاد شده دو مرتبه انگیزه پیدا کردم و از زندگی لذت می برم
    " حتما منظورش به من بود . حتما ، حتما . من بودم که زندگی او را زیر و رو کرده بودم . این حرف او از جمله ی " من مجذوب تو شدم " بسیار شاعرانه تر بود
    مصاحبه کننده پرسید : شما قبلا بازار نوشابه های انرژی زا رو گسترش دادین . حالا هم که وارد بازار اجناس زنانه شدین
    همهمه ای در سالن پیچید و همه ی سرها به اطراف چرخید
    " ما وارد بازار اجناس زنانه شدیم ؟ "
    " از چه موقع ؟ "
    آرتمس با قیافه ای از خود راضی گفت : راستش من می دونستم . البته فقط چند نفری از این قضیه خبر داشتن
    ناگهان به یاد افرادی افتادم که در دفتر جک بودند و طرح تخمدان را نشانش داده بودند . چه جالب ! ریسکی جدید !
    مرد مصاحبه کنند می گفت : میشه در این مورد بیشتر توضیح بدین ؟ این فقط نوشابه ی مخصوص زن هاس ؟
    جک گفت : فعلا در مراحل اولیه س . ولی برنامه ریزی ما به مراتب گسترده تر خواهد شد . نوشابه . عطر .... و بینش قوی خلاقانه ای داریم و از این بابت هم خوشحالیم
    مرد مصاحبه کنند نگاهی به یادداشتش کرد و گفت : خوب . این مرتبه چه قشری الهام بخش شماست ؟ زنهای ورزشکار ؟
    اصلا و ابدا . هدف ما ... دختری عادی و معمولیه
    زن مصاحبه کننده که انگار بهش برخورده بود گفت : دختری عادی و معمولی ؟ منظورتون چیه ؟ این دختر عادی و معمولی کیه ؟
    جک مکثی کرد و گفت : اون دختری بیست و چند ساله س . در شرکت کار می کنه . با مترو سر کار میره . شبها بیرون میره و تفریح می کنه . با اتوبوس به خونه بر می گرده . دختری عادی و معمولی . نه دختری ادا و اصول دار
    مرد مصاحبه کننده با خنده گفت : با این اوصاف هزاران دختر وجود دارن
    زن مصاحبه کننده که مشکوک شده بود پرسید : اما شرکت پنتر بیشتر با جنبه های مردانه سر و کار داره : رقابت مردانه ، ارزشهای مردان . با این تفاصیل تصور می کنین بتونین به سوی بازار زنانه تغییر چهت بدین ؟
    جک گفت : تحقیقاتی انجام دادیم . به نظرم تا حدودی با بازار زنانه آشنا شدیم
    آن زن از سر تمسخر خنده ای کرد و گفت : تحقیق ! این از موردهایی نیست که مردها به زنها دیکته می کنن که چی میخوان ؟
    جک از سر رضایت خاطر گفت : گمان نکنم . " اما من متوجه شدم که از این سوال معذب شد "
    " شرکتهای زیادی بودن که جهت بازار خودشون رو تغییر دادن ولی با عدم موفقیت مواجه شدن . از کجا می دونین شرکت شما مثل اونا نمیشه ؟ "
    جک گفت : من مطمئنم
    خدایا ! این زن چقدر به جک فشار می آورد و ستیزه جو بود . من که حسابی از کوره در رفته بودم . البته جک هم حریفش بود
    " خوب شما تعدادی از زنان رو یه جا جمع می کنین و چند سوال ازشون می کنین ! از کجا می دونین که با این حرکت به نتیجه ی مثبت می رسین ؟"
    این یه بعد قضیه س . از این بابت باید خیالتون رو راحت کنم
    زن به جلو خم شد و گفت : ای بابا ! کوتاه بیاین . خیال می کنین شرکتی با این عظمت یا مردی مثل شما واقعا می تونه به روح و روان دختری معمولی تلنگری بزنه و ....
    جک نگاهی به آن زن انداخت و گفت : البته که می تونم من این دختر رو می شناسم
    زن ابروانش را بالا برد " اونو می شناسین "
    بله اونو می شناسم . با سلیقه اش آشنا هستم . می دونم چه رنگی رو دوست داره . می دونم چی میخوره . می دونم چی می نوشه . و می دونم از زندگی چی میخواد . سایزش هشته اما دلش میخواد سایزش شش باشه . اون ... دستاش را با ذوق و شوق از هم باز کرد ... برای صبحانه سریال چیریوز میخوره و فلکیز هم توی کاپوچینوش می ریزه
    تعجب زده به دستم نگاه کردم . فلیکز در دستم بود . می خواستم آن را توی قهوه ام بریزم
    و امروز صبح هم سریال چیریوز خورده بودم
    جک با ادا و اصول گفت : امروزه دور و برمون پر شده از عکسهای عالی و پر زرق و برق آدما . اما این دختر واقعیه . بعضی وقت ها به موهاش می رسه و بعضی وقتا هم نمی رسه . اون برای خودش برنامه ی ورزشی می ذاره ولی اونا رو انجام نمیده . اون وانمود می کنه داره ماهنامه ی بازرگانی میخونه اما مجله ی مد و هنرپیشه ها رو وسطش قایم کرده
    هی ... یه لحظه صبر کن . تمام چیزهایی که می گفت آشنا به نظر می آمد
    آرتمس گفت : اما تو دقیقا این کارها روانجام میدی . دیدم یه نسخه مجله " ا. کی " رو لای مجله ی مارکتینگ ویک گذاشتی . او با قیافه ای مسخره به من رو کرد و خندید و ناگهان چشمش به فلیکز در دستم افتاد
    جک ادامه داد : اون عاشقه لباسه . اما قربانی مد نشده . اون شلوار جینی رو می پوشه که ...
    آرتمس ناباوارنه به شلوار جین من نگاهی انداخت
    .... و گلی که توی موهاش ....
    مات و مبهوت دستم را بالا بردم و گل رز پارچه ای روی موهایم را لمس کردم
    او نمی توانست
    او نمی توانست راجع به ...
    آرتمس گفت : اوه ... خدا... خدایا !
    کارولین کنار آرتمس بود و گفت : چی ؟ و نگاه آرتمس را دنبال کرد و ناگهان قیافه اش تغییر کرد " اوه خداجون اما راجع به توئه ! "
    " نه راجع به من نیست "
    " چرا هست "
    چند نفر به یکدیگر سقلمه زدند و رویشان را به سمت من بر گرداندند
    جک ادامه داد : اون هر روز پونزده تا فال رو میخونه و اونی رو انتخاب میکنه که از همه بیشتر دوست داره ...
    " خودتی ، دقیقا خودتی "
    ... اون نظری اجمالی به خلاصه ی پشت جلد کتاب میندازه و وانمود می کنه که کتاب رو خونده ...
    آرتمس پیروزمندانه گفت : من میدونستم که تو کتاب آرزوهای بزرگ رو نخوندی
    ... اون عاشق شراب شریه ...
    نیک با تعجب سرش را برگرداند " شری ، تو که جدی نمی گی ؟
    صدای بقیه هم از آن طرف اتاق در آمد
    اماس ، اماس . خودشه !
    کتی ناباورانه نگاهی به من کرد . اما ؟ ولی ... ولی ...
    کانر خنده ای ناگهانی کرد و گفت : اما نیست
    او آن طرف اتاق ایستاده و به دیوار تکیه داده بود " خل بازی در نیارین . سایز اما چهاره نه هشت ! "
    آرتمس تو دماغی خندید و گفت : سایز چهار ؟
    کارولین هم نخودی خندید " سایز چهار ! چه سایز ایده الی ! "
    کانر هاج و واج شده بود " اما ، مگه تو سایز چهار نیستی ؟ خودت گفتی ..."
    من که صورتم مثل کوره داغ شده بود گفتم : من ... من میدونم که بهت گفتم . ولی ... من ...
    کارولین روی خود را از صفحه ی تلویزیون برگرداند و گفت : تو واقعا لباسهات رو از فروشگاههای لباسهای دست دوم میخری و بعد وانمود می کنی که نو هستن ؟
    با حالتی تدافعی گفتم : نه . منظورم اینه که .. بله ... شاید .. گاهی ...
    صدای جک شنیده شد " اون شصت کیلو وزن داره اما وانمود می کنه پنجاه وشش کیلوئه ..."
    چی ؟ چی ؟ ؟
    از شدت ضربه ی روحی وارده تمام بدنم منقبض شده بود
    از شدت خشم داد زدم : نخیر . وزن من شصت کیلو نیست من پنجاه و هشت کیلو ... و نیم ...
    همه ی افراد به من زل زده بودند
    ... از قلاب بافی متنفره ...
    از آن طرف سالن صدای آه کشیدن به گوشم رسید .کتی ناباورانه گفت : از قلاب بافی متنفری ؟
    من با ترس و دلهره روی پاشنه ی پا چرخیدم . " نه ، اشتباهه " من عاشق قلاب بافی هستم . خودت میدونی من چقدر از قلاب بافی خوشم ...
    اما کتی با عصبانیت از اتاق بیرون رفت
    جک ادامه داد : وقتی صدای گروه کارپنتر رو میشنوه گریه می کنه ... عاشق گروه آبا هم هست . از جاز متنفره !
    اوه ، نه ، اوه ، نه ، اوه ، نه ...
    کانر طوری به من نگاه می کرد گویی خنجری درسینه اش فرو کرده ام " تو از جاز ... متنفری ... "
    همه چیز مثل کابوس بود . از آن کابوس هایی که انگار همه تو را با لباس زیر می بینند و تو دلت میخواهد در بروی اما نمی توانی . نمی دانستم چه کنم . جان به لبم رسیده بود
    تمام رازهایم تمام اسرار خصوصی ام همه در تلویزیون برملا میشد. مات و مبهوت شده بودم . اصلا برایم قابل هضم نبود
    " در اولین ملاقاتش لباس زیری رو می پوشه که براشون شگون داره ... کفشهای مارک دار همخونه اش رو قرض می کنه و وانمود ... در ارتباط با مذهب سردرگمه ... نگران کوچکی سینه هاش ..."
    چشمانم را بستم تاب تحمل نداشتم . سینه های من ؟ او راجع به سینه هایم حرف زد آن هم توی تلویزیون
    "... وقتی بیرون میره خیلی ناشیه . اما در رختخواب ... "
    داشتم ازشدت ترس غش می کردم
    نه ، نه ، خواهش میکنم ، تو رو خدا ....
    "... روی تختی اون نقش باربی داره ..."
    صدای خنده ی همه در سالن پیچید . صورتم را در دستانم پنهان کردم . دلم میخواست از شدت خجالت آب می شدم و به زمین فرو می رفتم . قرار نبود کسی راجع به روتختی باربی من چیزی بداند . هیچ کس
    مصاحبه کننده گفت : اون جاذبه جنسی داره ؟
    نفسم بند آمده بود .. حالا دیگر میخواست چی بگوید ؟
    جک فوری گفت : " فوق العاده "
    همه به من خیره شدند . هیجان زده بودند
    خاک برسرم کنند مادرم این برنامه را تماشا می کرد . مادرم
    " ولی هنوز استعداد بالقوه اش به طور کامل شکوفا نشده و شاید بخشی از وجودش ..."
    نمی توانستم به کانر نگاه کنم به هیچ وجه نمی توانستم نگاه کنم
    " شاید خواهان تجربه باشه ... شاید ... من نمی دونم ... شاید در عالم خیال با صمیمی ترین دوستش ..."
    نه ! نه ! نه ! از شدت ناراحتی تمام استخوان های بدنم درد گرفته بود
    ناگهان تصور کردم که لیزی در خانه این برنامه را تماشا می کند . با چشمانی از حدقه در آمده . او می فهمید که راجع به خودش است . او می فهمید . هرگز نمی توانستم دو مرتبه به چشمان او نگاه کنم ...
    همه به من زل زده بودند . سعی کردم که آنها را از رو ببرم
    " هی یه رویا بوده . می فهمین ؟ خواب و خیال ! "
    دلم میخواست خودم را روی دستگاه تلویزیون می انداختم و با دستانم آن را می پوشاندم و جلوی حرف زدن او را می گرفتم
    اما بی فایده بود . میلیون ها تلویزیون در خانه ها روشن بود . مردم در همه جا برنامه ی او را تماشا می کردند
    " اون به عشق وعاشقی اعتقاد داره . بر این باوره که روزی زندگیش متحول میشه و اتفاق جالبی در زندگیش می افته . اون امید و آرزو و واهمه هایی داره . درست مثل بقیه آدما ! گاهی احساس ترس و وحشت می کنه ! جک مکثی کرد و باز ادامه داد ... گاهی احساس می کنه هیچ کس دوستش نداره گاهی احساس می کنه مورد تایید افرادی که از نظر او مهم هستن قرار نمی گیره
    همین طور که به چهره ی گرم و جدی جک نگاه می کردم نیش اشک را در چشمانم احساس کردم
    " ولی او بسیار شجاع و خوش قلب و به زندگی امیدواره " جک سرش را تکان داد و به مصاحبه کننده لبخندی زد " من ... من معذرت میخوام ... نمی دونم یهو چی به سرم اومد . حدس می زنم زیادی پیش رفتم ....
    ناگهان مصاحبه کننده حرفش را قطع کرد
    زیادی پیش رفته بود ؟ درست مثل این است که کسی بگوید هیتلر یک نی نی کوچولوی تهاجمی بود
    " جک هارپر از اینکه با ما صحبت کردین بسیار متشکرم ... هفته ی دیگه هم گفتگویی خودمونی با سلطان پر انگیزه ی برنامه های ویدویی ارنی پاورز خواهیم داشت . بازم ازتون متشکرم "
    مصاحبه تمام شد . سپس کسی به جلو خم شد و تلویزیون را خاموش کرد
    ****

  16. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #49
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض


    تا چند لحظه سکوت در سالن حکفرما بود . همه به من زل زده بودند . گویی از من انتظار داشتند برایشان سخنرانی کنم . تعدادی از چهره ها همدل تعدادی از آنها کنجکاو و عده ای هم خوشحال بود . عده ای قیافه شان طوری بود که انگار می گفتند " خدا رو شکر من جای تو نیستم "
    صدایی از آن طرف سالن شنیده شد : اما ... اما من هیچ سر در نمیارم ... تمام کله ها به سمت من چرخید . درست مثل مسابقه ی تنیس . او درست به من نگاه کرد و با صورتی بر افروخته و قیافه ای سر در گم گفت : چطور جک هارپر انقدر راجع به تو می دونه ؟
    اوه ، خدایا میدانستم کانر از دانشگاه منچستر مدرک گرفته است اما گاهی به قدری خنگ و نفهم بود که ...
    باز همه ی سرها به سوی من چرخید
    تمام بدنم از شدت خجالت مور مور میشد
    من ... چون ما .. ما ...
    نمی توانستم بلند بگویم . نمی توانستم
    اما لزومی نداشت . کانر رنگ به رنگ شد . آب دهانش را قورت داد و گفت : نه . طوری نگاهم می کرد گویی جن دیده است
    او دوباره گفت : نه ! نه ! باورم نمیشه !
    کسی او را صدا زد . " کانر " آن فرد دستی روی شانه ا ش زد ولی او شانه اش را تکان داد
    من با صدایی لرزان گفتم : کانر واقعا متاسفم
    آدمی دیگر که در گوشه ی سالن بود گفت : " شوخی می کنی " انگار او هم مثل کانر دوزاری اش دیر افتاده بود
    کانر سرش را بالا کرد " خب بگو ببینم چند وقته با هم رابطه دارین ؟ "
    درست مثل این بود که کسی در سد را باز کند . همهمه ای در اتاق در گرفت
    " پس واسه دیدن تو به انگلیس اومد "
    " می خوای باهاش ازدواج کنی "
    " می دونی چیه به نظر نمیاد تو شصت کیلو باشی "
    " راستی رو تختی باربی داری "
    " راستی توی رویاهایت با صمیمی ترین دوستت ...."
    " با جک هارپر در دفتر کار عشق ورزی کردی "
    "پس به این دلیل کانر رو ول کردی "
    نمی توانستم این اراجیف را تحمل کنم . هر طور بود بایستی از انجا خارج می شدم . بی انکه به کسی نگاه کنم از جا بلند شدم و لخ لخ کنان ا زاتاق بیرون رفتم . وفتی به انتهای راهرو رسیدم تمام هم وغمم این بود که هر چه زودتر کیفم را بردارم و از آنجا بروم
    وقتی وارد بخش بازاریابی شدم زنگهای تلفن پشت سر هم به صدا در آمد . نتوانستم آنها را نادیده بگیرم
    طبق عادت گوشی را برداشتم . الو ؟
    صدای خشمگین جمیما به گوشم رسید : که این طور ! اون کفش های مارک دار همخونه ش رو قرض می گیره و وانمود می کنه که مال خودشه . خیال می کنی کفش کیه ؟ مال لیزی ؟
    "ببین جمیما ! می شه ... معذرت میخوام . باید برم "
    فوری گوشی را گذاشتم
    تلفن بی تلفن . کیفت روبردار و برو
    داشتم با دستی لرزان زیپ کیفم را می بستم که یکی دو نفری که به دنبال من به اتاق امده بودند گوشی های تلفن را برداشتند
    آرتمس دستش را روی گوشی تلفن گذاشت و گفت : اما ! پدربزرگت پشت خطه . یه چیزی راجع به اتوبوس شبانه گفت : اینکه دیگه هرگز به تو اعتماد نمی کنه
    کارولین با صدای زنگ دارش گفت : از طرف بخش هارویز بریستوله . میخوان بدونن جعبه ی مجانی مشروب شری رو برات به کجا بفرستن ؟
    آنها اسم مرا از کجا فهمیده بودند ؟ چطوری خبر به این سرعت پخش شده بود ؟
    نیک گفت : اما پدرت پشت خطه . میگه باید فوری باهات حرف بزنه
    با بی حالی گفتم : نمی تونم ... نمی تونم با کسی حرف بزنم . من باید ...
    کیفم را برداشتم و فوری از دفتر کار بیرون آمدم . به انتهای راهرو رسیدم و به سمت پله ها دویدم . کارمندان در حال رفتن به دفتر کار خودشان بودند . همه با دیدن من بر و بر نگاهم می کردند
    می خواستم از پله ها پایین بروم که زنی به نام فیونا که زیاد نمی شناختمش بازویم را گرفت " اما " . او حدودا یک صد و پنجاه کیلو داشت و همیشه بابت صندلی بزرگتر و درهای ورودی گل و گشادتر با همه بگو و مگو می کرد ." هرگز از بدن خودت خجالت نکش . از بابت اون خوشحال باش . خدا این تن و بدن رو به تو داده . اگه دوست داری می تونی روز شنبه به سمینار ما بیای "
    بزور بازویم را از دست او بیرون کشیدم و از پله های سنگ مرمری پایین دویدم . به محض رسیدن به طبقه ی بعدی کسی دیگر بازویم را گرفت
    دختری که او را نمی شناختم . " هی میشه به من بگی از کدوم فروشگاه لباس دست دوم میخری ؟ چون همیشه شیک پوش به نظر می رسی "
    ناگهان کارول فینچ از بخش حسابداری جلوی رویم سبز شد " من عاشق عروسکهای باربی هستم . راستی میخوای باهم یه باشگاه راه بندازیم "
    من ...من باید برم
    رویم را برگرداندم و شروع کردم به پایین رفتن از پله ها . اما مردم از همه طرف سر راهم سبز میشدند
    " تا سی و سه سالگی خبر نداشتم همجنس گرا هستم "
    " عده ی زیادی از مردم در ارتباط با مذهب سردرگمند "
    ناگهان از شدت عصبانییت داد زدم " دست از سرم بردارین . همه تون ولم کنین "
    دوان دوان خود را به در ورودی رساندم و به محض اینکه خواستم در را باز کنم " دیو " نگهبان به سویم آمد و به سینه هایم زل زد
    او با لحنی دلگرم کننده گفت : عزیزم اینا از نظر من اشکالی ندارن
    بالاخره در را باز کردم و بیرون دویدم . به هیچ طرف نگاه نمی کردم . بالاخره در میدانی کوچک ایستادم . خودم را روی نیمکتی انداختم و سرم را در دستانم فرو بردم
    هرگز در زندگی ام تا این حد تحقیر نشده بودم
    "اِما،حالت خوبه؟"
    حدود پنج دقيقه اي روي نيمكت نشسته بودم.حواسم به دور و بر نبود.ذهنم حسابي مغشوش بود.ناگهان در ان شلوغي روزمره خيابان،صداي مردي به گوشم خورد.چشمانم را باز كردم و چشمم به يك جفت چشم سبز اشنا افتاد.
    فوري شناختمش.آيدان بود،مردي كه در ابميوه فروشي كار مي كرد.گفت:
    "همه چي خوبه؟حالت خوبه؟"
    براي چند لحظه قادر نبودم جوابش را بدهم.احساس مي كردم تمام عواطف و احساساتم مثل سيني چاي كه به زمين مي افتد،كف زمين ولو شده است،و مطمئن نيستم اول كدام را بردارم.
    بالاخره گفتم:
    "گمان مي كنم مجبورم جواب منفي بدم."
    او كمي دلواپس شد.
    "اوه،از دست من كاري برمياد؟..."
    با صدايي لرزان گفتم:
    "اگه كسي تمام اسرار زندگيت رو توي تلويزيون فاش كنه،اونم مردي كه به اش اعتماد كردي،ديگه چه حالي برات مي مونه؟ديگه مي توني جلوي دوست و اشنا سرت رو بالا كني؟"
    سكوتي توام با بهت برقرار شد.
    "جوابم رو بده،اين كار درستيه؟"
    او محتاطانه گفت:
    "اِ...احتمالا نه."
    "دقيقا منظور منم همينه.چه حالي مي شي وقتي كسي در ملا عام اعلام كنه كه تو لباس زير زنانه اي كه پوشيدي..."
    رنگ از صورت ايدان پريد و فوري جواب داد:
    "اما من كه لباس زير زنانه نپوشيدم!"
    "مي دونم تو نپوشيدي...بر فرض كه پوشيدي...اما تو چه حالي مي شي اگه كسي موقع مصاحبه ي تلويزيوني اين حرفا رو بزنه؟"
    ايدان اخم كرد و به فكر فرو رفت.
    "هي،صبر كن ببينم.منظورت مصاحبه ي جك هارپره؟سر كار برنامه ي اونو تماشا كرديم."
    با عصبانيت دستم را در هوا تكان دادم.
    "اوه،عاليه!پس تو هم ديدي.خوب با اين حساب اگه كسي در دنيا اون برنامه رو نديده،مايه ي شرمندگيه."
    "بگو ببينم...پس راجع به تو بود؟تويي كه پونزده تا فال مي خوني و راجع به...دروغ ... متاسفم.حق داري اعصابت خرد بشه."
    "بله،احساساتم جريحه دار شده.عصبانيم،شرمنده م."
    و اهسته اضافه كردم:" سردرگمم."
    به قدري هاج و واج بودم كه احساس مي كردم روي نيمكت غش مي كنم.در عرض چند دقيقه دنياي من زير و رو شده بود.خيال مي كردم جك دوستم دارد.خيال مي كردم او...
    سرم را در دستانم پنهان كردم.
    ايدان پرسيد:
    "ببينم...اون از كجا انقدر راجع به تو مي دونه؟تو و اون رابطه اي..."
    سرم را بالا كردم.سعي كردم خونسردي ام را حفظ كنم.
    "توي هواپيما باهاش اشنا شدم و... در طول مسافرت همه چي رو راجع به خودم براش گفتم.چند بار هم با هم بيرون رفتيم.راستش خيال مي كردم...مي دوني..."احساس كردم كه گونه هايم داغ شد.
    "واقعيه.اما واقعيت اينه كه اون اصلا به من علاقه مند نبوده.مگه نه؟اون فقط مي خواست بفهمه كه يه دختر معمولي چه جوريه،اونم براي هدف بازاريابيش،براي خط توليد جديد زنانه ش.همين و بس."
    درك اين مطلب ضربه اي سخت براي من بود.بي اختيار اشك از چشمانم جاري شد.
    جك از من سوء استفاده كرده بود.
    پس براي اين بود كه مرا براي شام به بيرون دعوت كرده بود.به اين دليل بود كه مجذوب من شده بود.به اين دليل بود كه هر چه من مي گفتم،برايش جالب بود.به اين دليل بود كه...پس عشق نبود.جنبه ي تجاري داشت.
    به سختي اب دهانم را قورت دادم.
    "معذرت مي خوام.من فقط...خيلي برام غافلگير كننده بود."
    آيدان دلسوزانه گفت:
    "نمي خواد خودتو ناراحت كني.واكنش تو كاملا طبيعيه."سرش را تكان داد.
    "من از كسب و كارهاي بزرگ سر در نميارم.اما به نظرم اينجور ادما بدون خرد كردن افراد ديگه نمي تونن به جايي برسن.اونا بايد براي رسيدن به موفقيت سنگدل و بي مروت باشن."
    مكثي كرد و صبر كرد تا گريه ام بند بيايد.
    "اِما،مي شه يه نصيحتي به ات بكنم؟"
    اشك چشمانم را پاك كردم و سرم را بالا بردم."چيه؟"
    "به ورزش رزمي ادامه بده.بر ناراحتيت غلبه كن."
    ناباورانه چشمانم را باز و بسته كردم.او به حرفهايم گوش نمي داد؟صداي هق هق گريه ام را شنيدم.
    "آيدان...من ورزش رزمي انجام نمي دم.هرگز هم انجام نداده ام!"
    او مات و مبهوت شد."راستي؟اما خودت گفتي كه..."
    "دروغ گفتم."
    آيدان پس از مكثي كوتاه گفت:
    "كه اين طور...باشه.خوب،نگران نباش.مي توني بري سراغ يه ورزش سبكتر،مثل تائي چي..."
    او با دودلي به من زل زد.
    "ببين،اب ميوه مي خواي؟چيزي كه تو رو اروم كنه؟مي تونم برات اب انبه و موز بگيرم و براي تمدد اعصاب گل بابونه هم توش بريزم."
    دماغم را پاك كردم."نه متشكرم."
    نفس عميقي كشيدم و دستم را به سوي كيفم دراز كردم.
    "بهتره برم خونه."
    "حالت بهتره؟"
    لبخندي زوركي زدم.
    "حالم خوبه،خوبم."
    *******************


  18. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #50
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    البته دروغ بود.اصلا هم حالم خوب نبود.به محض سوار شدن به مترو ،اشكم سرازير شد و روي دامنم ريخت.مردم پچ پچ مي كردند،اما من اهميتي نمي دادم.چرا مي بايست اهميت مي دادم؟بدترين ابروريزي برايم پيش امده بود.حالا اين چند نفر هم كه بر و بر نگاه مي كردند ،به جهنم.
    احساس حماقت مي كردم.
    البته كه ما دو نفر يار جاني نبوديم.او در اصل به من علاقه مند نبود.البته كه عاشقم نبود.
    زني درشت هيكل كه لباسي با طرح اناناس پوشيده و بغل دستم نشسته بود گفت:
    "عزيزم!ناراحت نباش.اون مرد ارزش نداره براش اشك بريزي.حالا برو خونه،صورتت رو بشور و يه فنجون چاي بخور."
    صداي زني ديگر كه كت و دامن تيره پوشيده بود،به گوشم خورد.
    "از كجا مي دوني اون واسه خاطر يه مرد گريه مي كنه؟حرف تو جنبه ي ضد فمنيستي داره.شايد گريه ش واسه خاطر چيز ديگه اي باشه.واسه موسيقي،يه بيت شعر،قحطي و گرسنگي در دنيا.وضعيت سياسي خاورميانه..."
    سپس در انتظار جواب نگاهي به من كرد.
    من اقرار كردم:
    "راستش گريه م واسه خاطر يه مرده."
    مترو توقف كرد و زن كت و دامن تيره به ما چشم غره اي رفت و پياده شد.زن لباس اناناسي هم چشم غره ي او را تلافي كرد و سپ به طعنه گفت:
    "قحطي جهاني!چه حرفا!"
    دست خودم نبود.خنده ام گرفت.او مهربانانه دستي به شانه ام زد.
    "عزيزم نگران نباش.يه فنجون چاي با چند تا بيسكوييت شكلاتي بخور.بعد هم حسابي با مامانت گپ بزن.مادر كه داري،درسته؟"
    اقرار كردم:
    "راستش ،الان با هم حرف نمي زنيم."
    "باشه،پس با بابات حرف بزن."
    سرم را به نشانه نفي تكان دادم.
    "خوب...با صميمي ترين دوستت چطور.دوست صميمي داري كه؟"
    اب دهانم را قورت دادم.
    "آره دارم.اما از طريق تلويزيون سراسري خبردار شده كه من توي رويا باهاش رابطه ي همجنس گرايي داشتم."
    خانم لباس اناناسي بي هيچ حرفي براي لحظه اي مرا برانداز كرد.
    "خوب،يه چايي بخور...و موفق باشي عزيزم."
    از مترو پياده شدم و به سمت خيابان به راه افتادم.وقتي به چهارراه رسيدم،فين كردم و با كشيدن چند نفس عميق سعي كردم بر خودم مسلط شوم.
    بعد از اين حرفهايي كه جك در تلويزيون زده بود،چطوري با ليزي رو به رو مي شدم؟
    حالا بدتر از موقعي بود كه در دستشويي پدر و مادرش بالا اورده بودم.بدتر از موقعي بود كه او مرا در حال بوسيدن خودم در اينه ديده بود.بدتر از موقعي بود كه او مرا در حال نوشتن كارت والنتاين براي معلم رياضي ام ديده بود.
    اي كاش او ناگهان تصميم مي گرفت چند روزي به سفر برود.اما بمحض باز كردن در،او از اشپزخانه بيرون امد و از طرز نگاه كردنش فهميدم كه هوا پس است.
    جك نه تنها به من خيانت كرده بود،بلكه رابطه ي دوستي من و او را هم به هم زده بود.هرگز رابطه ي من و ليزي مثل سابق نمي شد.خوب،چه خاكي بر سرم مي كردم؟
    ليزي به كف زمين زل زده بود.
    "اوه،خدايا،اووم...سلام اما."
    با صدايي گرفته جوابش را دادم.
    "سلام.فكر كردم زودتر بيام خونه اخه تو شركت..."
    حرفم را قطع كرد.سكوتي ازار دهنده برقرار شد.بالاخره گفتم:
    "خوب...حدس مي زنم برنامه رو ديدي."
    "اره ديدم.و من..."
    ليزي گلويش را صاف كرد.
    "مي خواستم بگم اگه...اگه مي خواي از اينجا برم،حاضرم اين كار رو بكنم."
    اين هم سرانجام بيست و يك سال دوستي.با بر ملا شدن رازي پيش پا افتاده...اين هم ختم غائله.
    خيلي سعي كردم جلوي اشكم را بگيرم.گفتم:
    "اشكالي نداره.من از اينجا ميرم."
    ليزي با ناراحتي گفت:
    "نه من ميرم.تقصير تو كه نبود،اِما.من بودم كه ... چنين احساسي..."
    "چي ميگي ليزي؟"
    "احساس بسيار بدي دارم.من هرگز خيال نمي كردم ... چنين احساساتي..."
    "اين حرفا درست نيست ليزي.من همجنس گرا نيستم."
    "پس دو جنسي هستي.يا هر واژه ي ديگه اي."
    "نه.من دو جنسي نيستم."
    ليزي دستم را گرفت:
    "اِما،خواهش مي كنم از جنسيت خودت خجالت نكش.من قول ميدم...من صددرصد طرفدار توام.هر تصميمي كه بگيري."
    با فرياد گفتم:
    "ليزي من دو جنسي نيستم.احتياج به حمايت تو ندارم.فقط خواب ديدم و بس.خواب عجيب و غريبي بود.دست خودم نبود و معنيش اين نيست كه من دو جنسي هستم.اصلا هيچ معني خاصي نداره."
    ليزي يكه خورد.
    "اوه،اوه.بسيار خوب.من خيال كردم كه..."
    "نه اون يه كابوس بود.كابوسي بسيار بد."
    "اوه،بسيار خوب."
    سكوت برقرار شد.ليزي به ناخنهايش چشم دوخته بود و من هم با بند ساعتم بازي مي كردم.
    "معذرت مي خوام اِما...حتما حسابي...تحقير شدي و..."
    لبخندي زوركي زدم.
    "احساس حقارت مي كنم و ... به من نارو..."
    ليزي همدلانه گفت:
    "بقيه هم توي شركت برنامه رو ديدن؟"
    "برنامه رو ديدن؟چي ميگي؟همه برنامه رو ديدن.همه هم فهميدن من اون دختر هستم.همشون به من خنديدن.دلم مي خواست اب مي شدم و به زمين فرو مي رفتم."
    ليزي با حالتي معذب گفت:"راستي؟"
    "افتضاح بود."
    چشمانم را بستم.بشدت احساس حقارت مي كردم.
    "در عمرم انقدر احساس...تمام اسرارم براي مردم دنيا بر ملا شد.هرگز ورزش رزمي...هيچ وقت كتاب ديكنز نخوندم..."
    صدايم لرزيد،نتوانستم خودم را كنترل كنم و اشكم سرازير شد.
    "اوه،خدايا.ليزي حق با تو بود.احساس مي كنم چقدر...اون حسابي از من سوء استفاده كرد.از همون اول.هرگز به من علاقه مند نبود...من صرفا حكم پروژه تحقيقاتي بازار رو براش داشتم."
    "تو اينو نمي دوني."
    "چرا ،خوب مي دونم.واسه همين بود كه مجذوب من شد.واسه همين بود كه مجذوب هر حرفي كه زدم،شد.دليلش عشق نبود.بلكه اين بود كه دقيقا هدف بازاريابيش رو گير اورده بود.دختري عادي كه خدا براش رسونده بود.خودش توي تلويزيون گفت،مگر نه؟من دختري بي بو و بي خاصيتم."
    "نه،اون اين حرف رو نزد."
    "چرا هستم.هيچي نيستم.صرفا من يه ادم خل و چلم.من ادم زود باوري بودم.راستش خيال مي كردم جك دوستم داره.خيال مي كردم به همون اندازه كه من عاشقم،اونم..."
    ليزي بغض كرده بود.
    "مي دونم كه تو عاشق بودي.حالا بس كن.نمي خواد اينقدر حرص بخوري.تو به مشروب احتياج داري."
    هر دو به بالكن نقلي مان رفتيم و در افتاب نشستيم و مشغول نوشيدن براندي شديم.با هر جرعه در دهانم احساس سوزش مي كردم.اما چند دقيقه بعد گرمي خاصي سرتاسر بدنم را فرا گرفت.
    "بايستي همون اول دو زاريم مي افتاد.بايستي خرفهم مي شدم كه مرد كله گنده ي ميلياردري مثل اون هرگز به ادمي مثل من علاقه مند..."
    ليزي براي هزارمين مرتبه اه كشيد.
    "من كه باورم نمي شه...نمي تونم باور كنم كه همش فيلم بوده.اخه همه چي خيلي شاعرانه بود.تغيير عقيده و نرفتن به امريكا...اتوبوس...اوردن كوكتل صورتي براي تو..."
    باز هم اشك در چشمانم جمع شد.
    "اصل مطلب همينه.همينه كه باعث...تحقير...اون دقيقا مي دونست چي دوست دارم.من توي هواپيما بهش گفته بودم كه از دست كانر خسته شدم. مي دونست من عاشق هيجان و ذوقم...اون تموم چيزهايي رو مي دونست كه من دوست دارم،در اختيارم گذاشت...و من خل و چل هم باورم شد..."
    "تو راستي خيال مي كني همه چي از روي نقشه بوده؟"
    "البته كه از روي نقشه بوده.اون عمدا منو دنبال مي كرد و همه كارهامو در نظر داشت.مي خواست هر طور شده وارد زندگيم بشه.من حدس مي زنم اون تمام مدت همه رو يادداشت مي كرده."
    جرعه اي ديگر براندي باعث لرزش من شد.
    "هرگز به هيچ مردي اعتماد نخواهم كرد هرگز."
    "اما به نظر مي رسيد اون مردي...خيلي خوبه.باورم نمي شه انقدر خودخواه باشه."
    سرم را بالا كردم.
    "ليزي،اينجور مردها بدون له و لورده كردن ديگران و سنگدلي به مراحل بالا نمي رسن.واقعا همين طوره."
    ليزي اخمي كرد.
    "شايد حق با تو باشه.خدايا چقدر ناراحت كننده س؟"
    "اين صداي اِماس؟"
    صداي گوش خراش جميما به گوش رسيد و سپس خودش در ربدوشامبر سفيد و با ماسك صورت ظاهر شد.او چشمانش را تنگ كرد و گفت:
    "خوب،خانم خانما،من هر گز لباسي از تو قرض نكردم.حالا راجع به كفش پشت بنددار مارك پراداي من چي مي گي؟"
    خدايا جايي براي دروغ گفتن نمانده بود،مانده بود؟
    از سر بي اعتنايي شانه اي بالا انداختم و گفتم:
    "راستش خيلي نوك تيزن و ناراحت..."
    جميما نفس عميقي كشيد.
    "مي دونستم!همه چي رو مي دونستم.تو ازم لباس قرض مي كردي.اما پلوور ژوزف و كيف گوچي چي؟راجع به اونا چي مي گي؟"
    فوري جوابش را دادم:
    "كدوم كيف گوچي؟"
    جميما دنبال لغت مي گشت.بالاخره صدايش در امد.
    "همه شون،مي دوني،من مي تونم ازت شكايت كنم.مي تونم تو رو به خشك شويي ببرم.من از تمام پوشاكي كه مشكوك بودم در سه ماه گذشته يكي ديگه غير از خودم اونا رو پوشيده ،فهرست برداشتم..."
    ليزي سر جميما داد زد:
    "مي شه خفقان بگيري؟تو هم كه ما رو كشتي با اين لباساي كثافتت!توي اين وضعيت كه اِما غصه داره و مورد خيانت و تحقير قرار گرفته..."
    جميما سرزنش كنان گفت:
    "ديدي،ديدي به ات گفتم.حالا غصه بخور!به ات گفتم هرگز راجع به خودت با مردها حرف نزن كه اخر و عاقبت مايه ي دردسر مي شه.مگه بهت هشدار ندادم؟"
    ليزي گفت:
    "تو كه نگفتي سر و كله مردها توي تلويزيون سراسري پيدا مي شه و تمام اسرار مگو رو فاش مي كنن.مي دوني چيه،جميما،اي كاش تو هم كمي همدل..."
    من با ناراحتي گفتم:
    "نه ليزي،حق با اونه.اگه من خفقان گرفته بودم،هرگز چنين چيزي پيش نمي اومد!"
    دستم را به سوي بطري براندي دراز كردم و ليواني ديگر براي خودم ريختم.
    "روابط حكم ميدون جنگ رو داره!مثل شطرنج مي مونه.و من چه كردم؟فوري پته ي خودم رو ريختم روي اب.همه چي رو در طبق اخلاص گذاشتم و گفتم بفرمايين."جرعه اي نوشيدم.
    "حقيقت اينه كه زن و مرد نبايد چيزي به هم بگن."
    جميما گفت:
    "حرف از اين بهتر نمي شه.من كه حتي الامكان چيزي به شوهر اينده ام نمي گم."
    تلفن بي سيم كه در دست جميما بود زنگ زد.او حرفش را قطع كرد و دكمه ان را زد.
    "بله؟ كامليا؟اِ...بسيار خوب گوشي."
    او دستش را روي گوشي گذاشت و با چشماني از حدقه در امده به من نگاه كرد.
    "جكه!"
    بشدت يكه خوردم و خشكم زد.
    اصلا فراموش كرده بودم جك در زندگي واقعي هم وجود دارد.تنها چيزي كه در ذهنم بود،صورت او روي صفحه تلويزيون بود كه مي خنديد و سرش را تكان مي داد و اهسته مرا خوار و خفيف مي كرد.
    ليزي اهسته گفت:
    "بهش بگو اِما نمي خواد باهات حرف بزنه."
    جميما نجواكنان گفت:
    "نه،اون بايد باهاش حرف بزنه.در غير اين صورت جك خيال مي كنه كه برنده س."
    "ولي مطمئنا..."
    گوشي را از جميما قاپيدم.
    "بده ش من ببينم."
    خيلي مختصر و مفيد گفتمم:
    "سلام."
    صداي اشناي جك به گوشم رسيد:
    "اِما،منم."
    سراپا احساسات شدم.نبايستي گريه مي كردم.خيلي دلم مي خواست او را مي زدمفمي كشتم.
    ولي هر جور بود خودم را كنترل كردم.
    گفتم:
    "هرگز دلم نمي خواد باهات حرف بزنم."
    سپس تلفن را قطع كردم.
    ليزي گفت:
    "افرين به تو."
    لحظه اي بعد دوباره تلفن به صدا در امد.جك بود.گفت:
    "اِما خواهش ميكنم.يه لحظه به حرفم گوش كن.مي دونم از دست من خيلي دلخوري،اما فرصت بده تا برات توضيح بدم."
    از شدت خشم و غضب صورتم سرخ شده بود.
    "حاليت نيست؟تو از من سوء استفاده كردي.منو خوار و خفيف كردي.هرگز نمي خوام باهات حرف بزنم.نمي خوام ريخت نحست رو ببينم. نمي خوام صدات رو بشنوم ...يا...يا..."
    جميما تند تند سرش را تكان داد:
    "بنازم به تو."
    "...يا به ات دست بزنم.هرگز.هرگز."
    باز هم تلفن را قطع كردم و پريز ان را هم بيرون كشيدم.سپس با دستاني لرزان تلفن همراهم را از كيفم در اوردم و ان را هم خاموش كردم.
    همين طور كه به بالكن مي رفتم سرتاپايم مي لرزيد.باورم نمي شد اخر و عاقبت عشق و عاشقي ام به اينجا ختم شود.
    ليزي با نگراني گفت:
    "اِما،حالت خوبه؟"
    "خوبم،فقط كمي مي لرزم."
    جميما كه ناخن هايش را برانداز مي كرد گفت:
    "اِما،نمي خوام به ات فشار بيارم.اما خودت مي دوني چه بكني درسته؟"
    "چي؟"
    او سرش را بالا كرد و به من خيره شد.
    "بايد ازش انتقام بگيري.بايد كاري كني كه به سزاي اعمالش برسه."
    قيافه ليزي در هم رفت.
    "اوه،نه.انتقام گرفتن كار درستي نيست.بهتر نيست با اون ترك مراوده كني؟"
    جميما با تشر گفت:
    "چي رو ترك مراوده كنه؟اين كار كه براي اين مرتيكه درس عبرت نمي شه."
    ليزي مصمم گفت:
    "من و اِما هميشه اعتقاد داشتيم بايد جنبه هاي اخلاقي والا حفظ بشه.به قول جرج هربرت،خوب زندگي كردن بهترين انتقامه."
    جميما مات و مبهوت به نظر مي رسيد.بالاخره رو به من كرد و گفت:
    "به هر حال خوشحال مي شم به ات كمك كنم.انتقام گيري زمينه ي تخصصي منه.به هر حال..."
    از نگاه كردن به چشمان ليزي طفره رفتم.
    "جميما توي ذهنت چي مي گذره؟"
    "ماشينش رو خط بنداز،كت و شلوارش رو قيچي كن.لاي پرده هاي اتاقش ماهي بنداز تا گنديده..."
    ليزي چشم غره اي به او رفت.
    "اينا رو توي مدرسه سر كلاس خونه داري و اداب معاشرت ياد گرفتي؟"
    جميما پرخاشگرانه گفت:"راستش من فمنيستم.ما زنها بايد براي گرفتن حق خودمون قد علم كنيم.مي دوني چيه،مادرم قبل از ازدواج با يه دانشمند بيرون مي رفت يهو يارو مادرم رو قال گذاشت و رفت.اما سه هفته قبل از ازدواج مادرم،تغيير عقيده داد.باورت مي شه؟بالاخره مادرم يه شب پنهاني به ازمايشگاه اون رفت و پريز دستگاههاي لعنتي ازمايشگاهي رو از برق كشيد.تمام تحقيقات اون بر باد فنا رفت.رهنمود ديگه ي مادرم راجع به روغن فلفل قرمزه.برنامه رو جوري تنظيم مي كني كه با يارو عشقبازي كني و بعدش مي پرسي دوست داره بدنش رو با روغن ماساژ بدي؟بعد هم روغن رو جاييش مي مالي كه مرتيكه اتش بگيره و فريادش به هوا بلند شه."
    ليزي گفت:
    "مادرت چنين حرفي بهت زد؟"
    "اره.راستش خيلي جالب بود.وقتي هجده ساله شدم،اون منو نشوند و گفت مي خواد راجع به زن و مرد كي برام حرف..."
    ليزي مات و مبهوت نگاهش كرد.
    "در همون نشست بود كه به ات گفت روغن فلفل قرمز رو..."
    جميما با ناراحتي گفت:
    "البته،فقط در صورتي كه مردي باهات بد رفتاري كرد.ليزي،مشكل تو چيه؟خيال مي كني ما زنها بايد اجازه بديم مردها هر بلايي دلشون مي خواد سر ما بيارن؟"
    ليزي گفت:
    "منظورم اين نبود.منظورم اينه كه من براي انتقام گرفتن هرگز از روغن فلفل قرمز استفاده نمي كنم."
    جميما دستش ا به كمرش زد و گفت:
    "خوب،خانم زرنگ،تو چي كار مي كني؟"
    "بسيار خوب،اگه قرار بشه من رذل بشم و بخوام انتقام بگيرم هرگز اين كار رو نمي كنم چون شخصا معتقدم اشتباه بزرگيه..."
    او مكثي كرد تا نفسي تازه كند.
    "دقيقا همون كاري رو مي كنم كه اون كرده.برملا كردن يكي از رازهاش."
    جميما كينه توزانه گفت:
    "در واقع عقيده ي خوبيه."
    ليزي گفت:
    "من اينجوري كنف و شرمنده ش مي كنم تا حسابي كيف كنه."
    هر دو به من نگاه كردند.گفتم:
    "اما من از اسرار اون خبر ندارم."
    جميما گفت:
    "حتما خبر داري."
    "ندارم.ليزي حق با تو بود.رابطه ما كاملا يك جانبه بود.من تمام اسرارم رو به اون گفتم اما اون هيچ سري رو با من درميون نذاشت...ما يار جون جوني نبوديم.من احمق و خام بودم."
    ليزي دستش را روي دستم گذاشت.
    "اِما،تو احمق نبودي.تو ساده دل و زود باور بودي."
    "ساده دل...احمق...همش يكيه..."
    جميما گفت:
    "حتما يه چيزي مي دوني.اي بابا،تو با اون بودي.حتما راز و رمزي ازش مي دوني.يه نقطه ضعفي ...چيزي...يه كم فكر كن..."
    چشمانم را بستم و به عقب برگشتم،اما در اثر نوشيدن براندي سرگيجه داشتم...راز...اسرار جك...به عقب برگرد و فكر كن...
    جميما گفت:
    "خوب چي شد؟چيزي يادت اومد؟"
    "اون.."حرفم را قطع كردم.
    من به جك قول داده بودم.
    "خوب كه چه؟"
    سراپا احساس شدم.اصلا چرا مي بايست سر قولم مي ماندم؟نه اينكه او اسرار مرا نگه داشته بود؟
    بالاخره گفتم:
    "اون در اسكاتلند بود.اولين بار كه توي هواپيما ديدمش از اسكاتلند ميومد.از من خواهش كرد اين موضوع رو به كسي نگم."
    ليزي گفت:
    "چرا اين خواهش رو كرد؟"
    "من چه ميدونم."
    جميما گفت:
    "در اسكاتلند چي كار مي كرد؟"
    "چه مي دونم."
    سكوت برقرار شد.
    جميما گفت:
    "اوهوم،اينكه خجالت اورترين راز در دنيا نيست.مگه نه؟منظورم اينه كه تعداد زيادي از افراد باهوش و زيرك در اسكاتلند زندگي ميكنن.راز بهتري سراغ نداري؟مثل...مثلا موهاي سينه اش مصنوعي باشه؟"
    يكهو ليزي زد زير خنده.
    "موهاي مصنوعي سينه!"
    جميما گفت:
    "پس بايد از خودت چيزي دربياري.مي دوني چيه،مادرم تعريف مي كرد قبل از معاشرت با يارو دانشمنده،با سياستمداري دوست بوده كه خيلي باهاش بد رفتاري مي كرده.مادرم هم براش حرف در اورده كه اون رشوه خواره و از حزب كمونيست رشوه مي گيره.و اين شايعه رو در مجلس عوام پخش كرد.كه اين كار درس عبرتي براي دنيس شد."
    ليزي گفت:
    "نكنه منظورت دنيس ليولينه؟"
    "اِ...درسته،خودشه."
    ليزي مات و مبهوت شد.
    "اوه،همون معاون رئيس مجلس كه حسابي ابروش رفت؟همون بدبختي كه تمام عمرش تلاش مي كرد اين لكه ننگ رو از بين ببره؟و اخر و عاقبتش به تيمارستان كشيد؟"
    جميما گفت:
    "اره،ولي اون نبايستي مادرم رو اذيت مي كرد،نه؟"
    صداي تايمري از جيب جميما به گوش رسيد.
    "وقت ماساژ پاهام شده."
    بمحض اينكه از بالكن رفت،ليزي سرش را تكان داد.
    "اون حسابي خل و چله.كاملا خل و چل.اِما،تو كه نمي خواهي راجع به جك هارپر چيزي از خودت در بياري؟"
    "نه دوست ندارم اين كار رو بكنم.تو هنوز منو نشناختي؟اصلا نمي تونم از جك هارپر انتقام بگيرم.نمي تونم به اش لطمه بزنم.اون هيچ نقطه ضعفي نداره.اون يه ميلياردر قوي و كله گنده س.منم كه پشيزي ارزش ندارم...يه ادم بنجل،معمولي...بي سر و پا."
    ****************

  20. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •