بسيار خوب از كلركن ويل تا انجا راه زيادي نبود.بايستي خيلي وقت پيش به انجا مي رسيديم.پايين همان خيابان بود.پنج دقيقه اي در ترافيك گير كرديم.به سمت جلو خم شدم و به راننده گفتم:
"مشكلي پيش اومده كه اينقدر ترافيكه؟"
او شانه اي بالا انداخت و گفت:
"بعضي وقتا همين جوريه.كاريش هم نمي شه كرد."
معمولا راننده هاي تاكسي مسيرهاي كم ترافيك را بلد هستند.خيلي دلم مي خواست سر راننده داد مي زدم اما در عوض گفتم:
"خوب،خيال مي كني چقدر طول بكشه تا به اونجا برسيم؟"
"خدا عالمه."
به عقب تكيه دادم.از شدت عصبانيت كلافه شده بودم.اي كاش در همان كلركن ويل يك جايي رفته بوديم.چقدر احمق بودم...
زير لب گفتم:"معذرت مي خوام!انگار شانس من..."
"نمي خواد نگران بشي."
"اخه برنامه ريزي..."
"اِما،نگران نباش.همه چي خوبه."
سر چهار راه،تاكسي چنان دوري زد كه من روي جك افتادم،و چقدر خجالت كشيدم.
"آخ،معذرت مي خوام."
فوري خودم را عقب كشيدم و به دنبال كمربند ايمني گشتم.صورتم سرخ شده بود.مي بايست جايزه با حال ترين برنامه ريزي وعده ي ملاقات دنيا به من داده مي شد.
جك خودش را به بي خيالي زد و گفت:
"خوب،بگو ببينم،بزرگترين موفقيت تو چي بوده؟"
"بزرگترين چي چي من؟"
او نگاهي غير عادي به من كرد و گفت:
"هر چي مي خواي بگو.ديدي كه من راجع به شكست هام..."
"اوه،باشه."
براي لحظه اي فكر كردم.فهرست موفقيتهاي من در زندگي بالا بلند نبود.
"به نظرم اولين موفقيتم كار گير اوردن بود.دوميش..."
جك حرفم را قطع كرد.
"منظورم چيزيه كه تو بهش افتخار مي كني.هر چيزي."
سريع گفتم:
"بيرون اوردن ليزي از لاك خودش.پس از اينكه دوست پسرش با اون ترك مراوده كرد،اعصابش حسابي خرد شد و توي اتاقش بست نشست.نه غذا مي خورد،نه موهاش رو مي شست.تمام مدت كارش شده بود گريه و زاري..."
جك خودش را صاف و صوف كرد و گفت:"خوب توباهاش چي كار كردي؟"
"هيچي بهش كلك زدم.وانمود كرم اشپزخونه اتيش گرفته.آژير حريق به صدا در اومد و از ته دلم جيغ زدم.اون با عجله به اشپزخونه اومد...و مهموني چاي در انتظارش بود،با يه كيك گنده."
از تجديد خاطره اون روز خنده ام گرفت.
"البته اون باز هم گريه مي كرد.اما حداقل بيرون از اتاقش..."
جك گفت:"با اين حساب شما دو تا با هم خيلي صميمي هستين."
"درسته،چندين و چند ساله با هم دوستيم.مي دوني چيه..."
جك سرش را تكان داد و گفت:"مي دونم."
ناگهان متوجه حرفم شدم.اوه،خدايا.خداكنه ناراحتش نكرده باشم.
سعي كردم به نحوي او را شاد كنم."سومين موفقيت هم وجود داره.سه تا موفقيت به نام منه."
جك با قيافه اي خنده دا گفت:"سه تا؟مگه تو مافوق بشري؟"
"وقتي ده ساله بودم،لطيفه اي ازم توي يه مجله چاپ شد."
جك حسابي تحت تاثير قرار گرفته بود.
"لطيفه اي از تو چاپ شد؟!خوب اونو برام تعريف كن ببينم."
"يك روز يه روح وارد بار مي شه،متصدي بار مي گه..."
جك مات و مبهوت به من نگاه كرد:"اما اين كه قديميه."
جواب دندان شكني دادم:
"اونا نگفتم بايد دست اول باشه و تازه بابتش پنج پوند هم به من دادن."
بيرون را نگاه كردم.تازه در خيابان بترسي بوديم.چقدر كند پيش مي رفتيم.
جك گفت:
"مي دوني،اين يك دوز و كلك قديمي در دنياي بازاريه.يه محصول قديمي رو بردار...اونو دوباره بسته بندي كن...و بفروش.ادما كلي كتاب در اين مورد نوشتن.از قرار معلوم تو هم شمِ ذاتي داري."
"خوب مي دوني چيه...شايد وقتي كار منم مثل تو سكه بشه."
جك گفت:
"دوست داري چنين كاري رو انجام بدي؟به پول و پله اي برسي؟"
"البته."
مطمئن نبودم او جدي مي گويد يا سر به سرم مي گذارد.
"ترجيحا،ميليونر!"
"جدي مي گم.خوب،اِما كريگن از زندگي چي مي خواد؟پول؟شهرت؟امنيت؟"
"گمان مي كنم دلم مي خواد هر كارم با خوشحالي توام باشه.احساس مي كنم تلاش من در دنيا در اين جهته."
توي دلم گفتم:و ارتقاي مقام.
بيرون را نگاه كردم و خيالم كمي راحت شد.بالاخره به خيابان كلفم رسيده بوديم.تقريبا سه بار چراغ قرمز و دوباره سبز شد.اخ،كلافه شده بودم.راننده هم در عالم هپروت بود.چراغ سبز شد.راه بيفت برو.اِما اروم باش.بالاخره مي رسي.
سعي كردم موقع پياده شدن از تاكسي ارام و خونسرد باشم.
"جك ازت معذرت مي خوام كه انقدر طول ..."
"خواهش مي كنم.جاي خوبي به نظر مي رسه."
كرايه راننده را دادم.بابت امدن به انجا خوشحال بودم.رستوران انتونيو جاي جالبي بود.همه جاي ان سبز بود و پر از چراغ و بادكنك هايي هيليومي داشت كه به صندلي ها چسبيده بود.از دور صداي خنده و موسيقي به گوش مي رسيد.صداي اواز خواندن ادمها را مي شنيدم.
به سوي در رفتم.چشمم به انتونيو،صاحب رستوران افتاد.مثل سابق موهاي پر پشت و جو گندمي اش درهم و برهم بود.او عين ماكاروني هاي گرد،چاق و چله بود.
در را به داخل فشار دادم."سلام انتونيو."
"هي،اِما."گونه هايش گل انداخته بود.ليوان شراب در دست داشت و حسابي شاد و شنگول بود.
گونه هايم را بوسيد.احساس ارامش كردم.خوب كاري كرده بودم كه به انجا رفته بودم.با مديريت انجا اشنا بودم و اطمينان داشتم شبي خوب در پيش خواهيم داشت.
"اينم جكه."
انتونيو گونه هاي جك را پرسيد."جك از ديدنت خوشحالم."
"مي شه يه ميز دو نفره به ما بدي؟"
او قيافه اي دمغ به خود گرفت:"آه...عزيزم،اينجا تعطيله."
"چي؟ولي اينجا كه تعطيل نيست!ادما هستن!"
به دور و برم نگاه كردم و چهره هاي شاد و شنگول را ديدم.
"اخه مهموني خصوصيه."
او ليوانش را براي كسي در ان طرف اتاق بلند كرد و به زبان ايتاليايي چيزي گفت.
"راستش عروسي پسر برادرمه.اونو كه ديدي؟كوئيدو رو مي گم.خيلي وقت پيش تابستونا اينجا كار مي كرد."
"من...من...مطمئن ني..."
"اون در دانشكده ي حقوق با يه دختر دوست داشتني اشنا شد.مي دوني كه حالا اون يه وكيل درست و حسابيه.اگه احتياج به وكالت و مشاوره..."
"متشكرم.پس...تبريك..."
جك گفت:
"اميدوارم مهموني به خوبي ادامه پيدا كنه."
او بازويم را فشرد."مهم نيست،اِما.تو كه خبر نداشتي."
انتونيو با ديدن قياف دمغ من گفت:
"عزيزم،متاسفم،يه شب ديگه بياين.بهترين ميزرو به شما ميدم.از قبل هم به ام زنگ بزن و خبرم..."
لبخندي زوركي زدم و گفتم:
"همين كار رو مي كنم.متشكرم انتونيو."
نمي توانستم به جك نگاه كنم.او را تا انجا كشانده بودم و حالا...مجبور بودم هر طور شده خودم را از ان وضعيت نجات دهم.
"بسيار خوب،بيا بريم به بار.منظورم اينه كه...چه اشكالي داره كه فقط ابجو..."
جك گفت:"عاليه."
سپس به دنبالم راه افتاد.من با عجله به انتهاي خيابان رفتم و چشمم به تابلوي نگزهد افتاد.در بار را باز كردم.قبلا به انجا نرفته بودم.اما مطمئنا انجا بدترين باري بود كه در عمرم ديده بودم.در بار هيچ اثري از ادميزادنبود بجز اينكه مردي تك و تنها در حال نوشيدن پانچ بود.از همه مهم تر موسيقي هم در كار نبود.
من نمي توانستم با جك انجا قرار ملاقات داشته باشم.بمحض اينكه در پشت سرمان بسته شد و بيرون امديم گفتم:
"بسيار خوب،بايد يه فكر ديگه بكنم."
سريع به بالا و پايين خيابان نظر انداختم.اما به جز رستوران انتونيو جاهاي ديگر تعطيل بود.
"بهتره تاكسي بگيريم و به شهر برگرديم.زياد طول نمي كشه."
كنار خيابان ايستاديم.مدتي گذشت و حتي يك خودرو هم از انجا رد نشد.
بالاخره صداي جك در امد."اينجا چقدر خلوته"
"راستش اينجا منطقه ي مسكونيه و رستوران انتونيو هم خارج از ..."
ظاهر خود را حفظ كرده بودم اما در درونم غوغايي بر پا بود.چه خاكي بر سرم مي كردم؟فكر كردم اخر و عاقبت بايد پياده به خيابان كلفك برويم،اما تا انجا خيلي دور بود.
به ساعتم نگاه كردم.ساعت نه و ربع بود.يكه خوردم.بيش از يك ساعت بود كه در خيابانها سرگردان بوديم و هنوز حتي لبي هم تر نكرده بوديم.همه اش تقصير من بود.
من حتي عرضه نداشتم يك برنامه ساده پياده كنم.بغض گلويم را گرفته بود.دلم مي خواست همانجا روي زمين مي نشستم و زار مي زدم.
جك گفت:"با پيتزا چطوري؟"
روزنه اميدي در دلم پيدا شد."خوب،جايي رو مي شناسي كه..."
او به پيتزا فروشي زهوار در رفته اي در ن طرف خيابان اشاره كرد و گفت:
"انگار اونجا بازه و پيتزا مي فروشه.نيمكت هم داره.تو برو پيتزا بخر من هم جا مي گيرم."
در عمرم هيچ وقت اينقدر كنف نشده بودم.هرگز.
جك هارپر مرا به شيك ترين رستوران دنيا برده بود و ببين من او را به كجا برده بودم.
جعبه داغ پيتزا را سر ميز اوردم:"بفرمايين.اين هم پيتزاي شما.پيتزاي مخلوط سفارش دادم."
باورم نمي شد چنين شامي مي خورديم.پيتزاش هم اصلا خوب نبود.
جك تكه بزرگي گاز زد و گفت:"عاليه."سپس دستش را در جيب بغلش كرد:
"قرار بود اين چشم روشني خونه ت باشه...اما چون حالا ما..."
وقتي او يك قمقمه مشروب خوري كوچك فلزي و دو فنجان مشابه ان به دستم داد،از تعجب دهانم باز ماند.او سر قمقمه را باز كرد و در كمال تعجب مايع صورتي رنگ شفافي در فنجان ها ريخت.
با چشماني از حدقه در امده به او نگاه كردم."باورم نمي شه."
"اي بابا بنوش.دلم نيومد تمام عمرت كنجكاو بشي كه اون مشروب صورتي رنگ توي رستوران چه مزده اي مي داده."
فنجان را به دستم داد و فنجان خودش را به ان زد."به سلامتي."
"به سلامتي."
جرعه اي از ان نوشيدم .به به،چقدر خوشمزه بود.طعم شيرين و تندي داشت.كمي مثل طعم ودكا بود.
"خوبه؟"
"خوشمزه س."جرعه اي ديگر نوشيدم.
او با من خيلي خوب بود.وانمود مي كرد كه به او خوش مي گذرد.فقط خدا از دلش اگاه بود و بس.قاعدتا مي بايست از من بيزار مي شد.
"اِما...حالت خوبه؟"
با صدايي گرفته گفتم:
"راستش نه زياد.جك ازت معذرت مي خوام.در واقع از قبل همه چي رو برنامه ريزي كرده بودم و قرار بود به باشگاهي بريم كه مخصوص افراد معروف بود و..."
جك مشروبش را زمين گذاشت و گفت:
"اِما،فقط دلم مي خواست امشب با تو باشم و حالا هم كه با هم هستيم."
"درسته،ولي..."
او دوباره قاطعانه گفت:"حالا هم كه با هم هستيم."
او به سوي من خم شد.از شدت شوق راه گلويم بند امد.خدايا،او مي خواست مرا ببوسد.او...ناگهان از ترس تمام بدنم منقبض شد.
جك حركتي نكرد.مات و مبهوت ماند."اِما،حالت خوبه؟"
از لابه لاي دندانهاي به هم قفل شده ام گفتم:يه...يه عنكبوت."
سپس با سر به سوي پاهايم اشاره كردم.
عنكبوت سياه درشتي اهسته اهسته از قوزك پايم بالا مي رفت.حالت تهوع به من دست داد.
جك با يك ضربه عنكبوت را روي چمن انداخت.سعي كردم به اعصابم مسلط شوم.
جك گفت:"هواپيما و عنكبوت."
"آره،به نوعي.از قرار معلوم تو از چيزي نمي ترسي؟"
جك بشوخي گفت:"مرداي واقعي از چيزي وحشت ندارن."
چه بد شد!با اوضاعي كه پيش امد بوسيدن من هم منتفي شد.چرا مي بايست از عنكبوت مي ترسيدم؟تصميم گرفتم به محض بازگشت به خانه در كلاس هيپنوتيزم نامنويسي كنم تا ترس از هواپيما و عنكبوت و چندش از صداي كشيده شدن ناخن روي تخته در من از بين برود.
از دور سر و صداي عده اي از مهمانان انتونيو كه بلند بلند به زبان ايتالياي حرف مي زدند شنيده مي شد.
ناگهان چشمم به جاي زخمي روي مچ دست او افتاد."خوب،بگو ببينم اين جاي زخم چيه؟"
"اوه،داستان مفصل و خسته كننده اي داره.گمان نكنم دلت بخواد بشنوي."
بله!دلم مي خواد بشنوم.ندايي دروني به من اصرار مي كرد.اصلا جك ادمي نبود كه از خودش نم پس بدهد.
او دستش را به سوي دستمال كاغذي برد و گفت:
"روي چونه ت سس گوجه فرنگي چسبيده."
با دستمال چانه ام را پاك كرد.اميد فراواني در دلم پيدا شد.باز هم او سرش را جلو اورد.آهان درسته.
"جك."
از شدت ترس هر دو از جاي خود پريديم و كوكتل من روي زمين ريخت.سرم را برگرداندم.سون دم در ايستاده بود.
سون لعنتي انجا چه مي كرد؟
جك زير لب گفت:"چه موقع مناسبي."
"سلام،سون."
به جك زل زدم."ولي...اون اينجا چه مي كنه؟از كجا مي دونست ما اينجاييم؟"
جك اهي كشيد و دستي به صورتش ماليد.
"وقتي تو پيتزا مي خريدي،اون به ام زنگ زد.نمي دونستم با اين سرعت خودش رو به اينجا مي رسونه.اِما...اتفاقي افتاده.مجبورم سريع با اون حرف بزنم.قول مي دم زياد طول نكشه،باشه؟"
سعي كردم خودم رو خونسرد نشان دهم."باشه."
خوب،چه چيز ديگري مي توانستم بگويم؟دستم را به سوي قمقمه كوكتل دراز كردم و از مايع صورتي در فنجانم ريختم.همه اش لاجرعه سر كشيدم.
دم در،جك و سون با هم پچ پچ مي كردند.روي نيمكت كمي جابه جا شدم تا صداي انها را بهتر بشنوم.
"...از اينجا چطور..."
"...برنامه ي ب...به گلاسكو برگرديم..."
"...اضطراري..."
سرم را بالا كردم و با سون چشم در چشم شدم.فوري رويم را برگرداندم و وانمود كردم كه زمين ا نگاه مي كنم.صداي انها اهسته تر شد و بالاخره چيزي نشنيدم.ناگهان جك حرفش را قطع كرد و به سوي من امد.
"اِما...از اين بابت خيلي متاسفم اما مجبورم برم."
"بري؟"
"آره.مجبورم چند روزي به سفر برم.خيلي معذرت مي خوام."
او در كنارم روي نيمكت نشست."اِما...كار بسيار مهميه."
"اوه،اوه،باشه."
"قرار شد سون برات ماشين بگيره و تو رو برسونه خونه."
فكر كردم چه عالي!متشكرم سون.
در حالي كه كف كفشم را روي زمين مي كشيدم،گفتم:
"واقعا كه...چقدر اون با ملاحظه س..."
جك گفت:"اِما واقعا مجبورم برم.وقتي برگشتم مي بينمت.باشه؟روز پيك نيك خانوادگي...و ما...حتما جبران مي كنم."
زوركي لبخند زدم."باشه.خوبه"
"امشب خيلي بهم خوش گذشت."
سرم را پايين انداختم."به من هم همين طور..درسته كه هيچي طبق برنامه پيش نرفت،ولي به هر حال...خوش گذشت."
او با ملايمت چانه ام را بالا برد،به چشمانم زل زد و گفت:
"دو مرتبه اوقات خوبي را با هم مي گذرونيم.اِما،به ات قول مي دم."
او به جلو خم شد.و اين مرتبه بي هيچ درنگي مرا بوسيد.بوسه اي گرم و اتشين.خدايا.او داشت مرا مي بوسيد.جك هارپر روي نيمكت پيتزا فروشي و ته ريش او..نفسم بند امد...
ناگهان خودش را عقب كشيد.احساس كردم از رويا امده ام بيرون.
"اِما مجبورم برم."
هنوز هم تماس پوست او روي پوست خود را حس مي كردم.تمام بدنم مي لرزيد.اي كاش زمان نمي گذشت.ناگهان صدايم را شنيدم.
"نرو،حداقل نيم ساعت ديگه."
خدايا،چه پيشنهادي؟
او با چشمان سياهش به من زل زد و گفت:
"اصلا دلم نمي خواد برم،اما مجبورم."
نمي توانستم براحتي حرف بزنم."خوب...من...فعلا خداحافظ."
"براي ديدار مجدد تو بي قرارم."
"منم همينطور."
هر دو چشممان به سون افتاد."جك."
جك گفت:"باشه."
از روي نيمكت بلند شديم.
من مي توانستم با اتومبيل همراه جك...
نه،نه،تصورش را هم نمي كردم.
وقتي به خيابان رسيديم،دو اتومبيل شيك منتظر ما بود.سون دم در يكي از انها ايستاده بود و معلوم بود اتومبيل ديگر براي من است.چقدر خوش به حالم شده بود.ناگهان احساس كردم انگار به خاندان سلطنتي يا مشابه ان تعلق دارم.
وقتي راننده در را باز مي كرد،جك دستم را در دستش گرفت.خيلي دلم مي خواست دست او را ول نكنم.اما افسوس...
او زير لب گفت:"خدا حافظ."
من هم زير لب گفتم:"خدا حافظ."
سوار شدم.در بسته شد و اتومبيل به راه افتاد.
همونجا دست به كار مي شيم.
منظورش...خدايا،هر موقع به ياد اين جمله مي افتادم احساس دلهره مي كردم.سر كار تمركز حواس نداشتم.نمي دانستم چه كنم.
به خودم خاطرنشان كردم كه روز پيك نيك شركت،برنامه ي مهم شركت است نه قرار ملاقات.به هيچ عنوان فرصت نمي شد من و جك غير از يك سلام و عليك رسمي،حرف ديگري با هم بزنيم.رابطه كارمند_رئيسي محدود به دست دادن،همين و بس.
همونجا دست به كار مي شيم.
اوه،خدا،اوه،خدا.
صبح روز شنبه،خيلي زود از خواب بيدار شدم.حمام كردم.گرانترين عطر را به خودم زدم و ناخن هايم را هم لاك زدم.البته دليل خاصي نداشت. هميشه دلم مي خواست سر و وضعم مرتب باشد.شيك ترين لباس تابستاني ام را كه برش هاي اريب داشت،پوشيدم.
پيك نيك خانوادگي شركت در منطقه ي ييلاقي هرتفوردشاير بود كه اكثرا از انجا براي برگزاري كنفرانس ها ،جلسات كاراموزي و فكر بكر استفاده مي شد.البته من به هيچ كدام از انها دعوت نشده بودم.
بنابراين تا به حال پايم به انجا نرسيده بود.وقتي از تاكسي پياده شدم،حسابي تحت تاثير محل و ساختمان ان قرار گرفتم.ساختماني بسيار بزرگ و مجلل بود با كلي ستون و پنجره.معلوم بود محلي قديمي است.
رد صداي موسيقي را دنبال كردم و ساختمان را دور زدم.مراسم در چمن عظيم پشت ساختمان برگزار شده بود.
در پشت ساختمان رديفي از پرچم هاي كوچك رنگارنگ به صورت دايره به هم متصل شده و يك سري چادر هم روي چمن ها برافراشته بودند.نوازندگان در حال نواختن بودند.
"اِما."
سرم را بالا كردم و سيرل را ديدم كه به سمت من مي امد.او خودش را به صورت شيطونك در اورده بود.
"لباس بالماسكه تو كجاس؟"
هاج و واج شدم."لباس بالماسكه؟"
خدايا،نمي دانستم بايد لباس بالماسكه بپوشم.البته دروغ بود،ديروز عصر حدود ساعت پنج سيرل ايميلي ضروري براي همه كاركنان شركت فرستاده بود:پوشيدن لباس بالماسكه براي تمام كارمندان شركت پنتر اجباري است.
اما راستش،با اخطار پنج دقيقه اي چه كسي مي توانست لباس بالماسكه تهيه كند؟و من به هيچ وجه حاضر نبودم با لباس نايلوني بالماسكه به انجا بروم.
از اين گذشته،حالا كه انها كاري از دستشان بر نمي امد.من با حالتي مبهم به دور و برم نگاه كردم تا شايد جك را ببينم.
"متاسفم...به هر حال..."
مي خواستم راه بيفتم بروم كه سيرل دستش را به شانه ام زد.
"از دست شما ادما چي كار كنم.اطلاعيه ي...اشكالي نداره،مي توني يكي از لباسهاي بالماسكه اضافي رو برداري."
حيرت زده نگاهش كردم."چي؟چي چي اضافي رو؟"
سيرل پيروزمندانه گفت:
"به دلم افتاده بود شايد كسي يادش بره...از اين رو چند دست لباس اضافي..."
انگار اب سردي روي من ريختند.منظورش اين نبود كه...
او گفت:"لباس اضافي داريم.مي توني هر كدوم رو كه بخواي انتخاب كني."
نه،نه.به هيچ وجه.مي بايست به نحوي در مي رفتم.همين حالا.نخودي خنديدم.اما دست او مانند انبري شانه ام را گرفته بود.او به زور مرا به سوي يكي از چادرها برد كه در انجا دو زن ميانسال در كنار رديفي جالباسي كه لباس هاي نايلوني زشتي از انها اويزان بود،ايستاده بودند.
با ناراحتي گفتم:
"نه،ترجيح مي دم همين جوري..."
سيرل با تحكم گفت:
"همه بايد لباس بالماسكه بپوشن.در اطلاعيه اومده بود..."
سريع به لباسم اشاره كردم و گفتم:
"اما...اينم خودش يه نوع لباس..."
سيرل با تشر گفت:
"اِما،امروز روز خوش گذرونيه.لطفش در اينه كه همه ما همكاراي خودمونو در لباسهاي بالماسكه ببينيم...راستي،كو خانواده ات؟"
قيافه غصه داري به خودم گرفتم و گفتم:
"اونا...راستش،نتونستن بيان."
منظورم اين بود كه به انها نگفته بودم.
او با شك نگاهم كرد."راجع به مهموني به اونا گفتي؟براشون بروشور فرستادي؟"
"اره البته كه گفتم.خيلي هم دلشون مي خواست بيان."
"بسيار خوب،با اين حساب بايد خودتو با خانواده بقيه همكارا قاطي كني."
در اين موقع او يك دست لباس نايلوني مدل سفيد برفي با استينهاي پوفي به من نشان داد.
"نمي خوام سفيد برفي بشم."
ناگهان حرفم را قطع كردم.چون مويرا را از بخش حسابداري ديدم كه بزور لباس مدل گوريلي به تن او مي كردند.
فوري لباس را قاپيدم و گفتم:"باشه،من سفيد برفي مي شم."
****************