تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 6 اولاول 123456 آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 53

نام تاپيک: رمان لحظه های بی تو ( مهرداد انتظاری)

  1. #41
    آخر فروم باز .:HAMED:.'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    حامد
    پست ها
    1,076

    پيش فرض

    عاليه
    شدند راهروي كوتاهي آنها را به سالن گرد و دلباز و رو به درياي ويلا راهنمايي كرد نرسيده به سالن گرد ويلا راهرويي به [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] سمت چپ به آشپزخانه جلو بازي كه راه به سالن نداشت ختم مي شد و سمت راست سه اتاق خواب زيبا و شيك را در خود جاي داده بود.
    فقط اينا مفهوم نداره
    صفحه 3 پست 26
    آدرس:
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  2. 2 کاربر از .:HAMED:. بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #42
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    (رمان لحظه های بی تو فصل چهل )

    از چندي پيش شقايق قضاياي جديدي را با شهروز مطرح كرد هر وقت او را مي ديد مي گفت:
    - تو بايد ديگه به فكر ازدواج باشي. من نمي تونم هر چيز كه تو نياز داري برات فرام كنم و بهت بدم . تا همين حالا هم حتي نتونستم كوچكترين نيازهاي تو رو بر آورده كنم

    شهروز پاسخ داد:
    - نه ، من هيچ وقت زن نمي گيرم. چطور مي تونم با شخص ديگه اي زندگي كنم ، در حالي كه عشق تو تمام قلب منو اشغال كرده؟

    و در يكي از همين ديدارها كه اين قضيه مطرح شد، شهروز در پاسخ گفت:
    - اگه قرار باشه ازدواج كنم. بايد به طور كامل تو رو از دل و ذهن و زندگيم بيرون كنم. تو راضي به اين مسئله هستي؟
    شقايق كمي انديشيد و گفت:
    - من از خوشبختي تو خوشحال مي شم...
    و پس از مكث كوتاهي ادامه داد:
    - اره، وقتي فكر ميك نم مي بينم راضيم كه تو بري سر خونه و زندگيت و منو فراموش كني....

    شهروز خنديد و گفت:
    بي گمان زيباست ازادي ولي من چون قناري دوست دارم در قفس باشم كه زيباتر بخوانم
    در همين ويرانه خواهم ماند و از خاك سياهش شعرهايم را بي آبي هاي دنيا مي رسانم
    اين سخنان كه پاياني نداشت و فكر و ذهن و روحيه شهروز را در هم ريخته بود و هر كاري مي كرد كه شقايق در باره ازدواج با او سخن نگويد فايده اي نداشت
    بهار فرا رسيده و طبيعت رنگ تازه اي به خود گرفته بود. قلب جوان شهروز از انرژي سرشار بود و دلش مي خواست اين انرژي را به شكلي تخليه كند. اما هر وقت كه مي كوشيد انرژي عاشقانه اش را به پاي شقايق بريزد او خودش را كنار مي كشيد و پيشنهاد ازدواج را مطرح مي كرد در اين گونه مواقع مي گفت:
    - خودت كاري مي بيني من به دردت نمي خورم، پس برو به دنبال هم سن و سال خودت....

    حتي خود شقايق هم يكي دو مورد دختران خوبي براي خواستگاري به شهروز معرفي كرد كه شهروز به هيچ وجه درباره شان حتي فكر هم نكرد.
    شقايق به خاطر اينكه شهروز بيشتر به ازدواج بينديشد تصميم گرفت مدتي با او بداخلاق كند و حتي او را از خود براند تا شايد همين رفتار سبب شود شهروز از او دل بكند و به سوي شخص ديگر كه از هر نظر مناسب اوست به قصد ازدواج برود.
    به همين منظور كم اعتنايي هايش براي چندمين بار آغاز شد.
    او شهروز را دوست داشت و دلش برايش تنگ مي شد و اين مسئله از ديدارهايش با شهروز كاملا مشخص بود هر چند كه شقايش در ديدارهايشان اعتنايي به شهروز نمي كرد اما دل بي تابش از ديدن او ارام مي گرفت
    از طرف ديگر شهروز از شقايق دست بردار نبود و هر چه بي مهري از جانب او مي ديد علاقه اش به او بيشتر مي شود به هيچ وجه ممكن قصد ازدواج با شخص ديگري را نداشت
    شهروز مي انديشيد كه اگر به شقايق رسيدگي بيشتري كند او دست از اين رفتار ناجوانمردانه اش خواهد كشيد و از بي محبتي هايش خواهد كاست . ولي اينطور نبود قصد شقايق از اين رفتارش خسته شدن شهروز و نهايتا جدايي از او بود تا بدينوسيله شهروز به فكر ازدواج بيفتد و از او دل بكند....
    شقايق از اين موضوع غافل بود كه شهروز عشق او را كه چون درخت تنومندي در تمام زواياي وجودش ريشه دواند هبود با ارزشمندترين و برگترين گنجينه هاي دنيا نيز معاوضه نمي كرد و هرگز اين عشق را از ياد نمي برد
    اين دوران نيز يكي از زمان هايي بود كه فرشته مهربان سرنوشت در گوشه اي نشسته و دستش را زير چانه اش تكيه گاه كرده و بي تابي هاي دو دلداده را هر كدام براي يك چيز تماشا مي كرد و هيچ عكس العملي از خود نشان نمي داد
    كسي نمي دانست در اين لحظات در ذهن و فكر او چه مي گذرد و در رابطه با عاقبت اين عشق در استين چه پنهان داشته است.
    در طول اين مدت مادر شهروز چند دختر بسيار ايده ال براي او در نظر گرفته و معرفي كرد كه شهروز هيچ يك را حتي براي ديدن نيز نپذيرفت. بهانه اش هم اين بود كه امادگي روحي براي ازدواج نداشته و از اين امر واهمه دارد
    چون شهروز به سني رسيده بود كه زمان ازدواجش فرا مي رسيد و او از هر حيث شرايطش براي اين امر مهيا شده و امادگي كامل داشت از اين رو شمار پيشنهاد دهنگان ازدواج روز به روز برايش رو به فزوني مي گذاشت
    او به هيچ وجه زير بار نمي رفت و حتي براي ديدن انها نيز قدمي بر نمي داشت. اما از ان جهت كه فسمت و سرنوشت هميشه در زندگي آدمي نفش هاي غير قابل انتظاري بازي مي كند. زندگي او نيز مي بايد تغيير مسير مي داد و او به راه ديگري ميرفت
    روزي مادرش صدايش زد و خطاب به او گفت:
    - پسرم ، عزيزم، من براي تو ارزوهاي زيادي دارم اين حق هر مادريه كه آرزو داره پسرشو توي لباس دامادي ببينه ، عروس دار بشه ، نوه هايشو ببينه ، صاحب زندگي شدن پسرشو ببينه و هزار و يك جور مسئله ديگه..... خودم دختري رو برات كانديد كردم و در نظر گرفتم كه دلم مي خواد روي مادرتو زمين نندازي و بياي با هم بريم ببينيمش

    شهروز به آرامي گفت:
    - مامان جون، من هنوز براي ازدواج آمادگي ندارم....

    مادر نگذاشت جمله اش تمام كند و گفت:
    - عزيزم درست كه تموم شده، وضعيت مالي ت هم كه خدا رو شكر بد نيست، تكليف خونه و زندگي تم كه مشخصه، ديگه چي مي خواي؟ هر جووني توي سن و سال و شرايط تو آرزو داره ازدواج كنه و ثمر زندگيشو زودتر ببينه...تو چرا اينقدر از ازدواج فرار مي كني؟

    شهروز گفت:
    - من حوصله اين كارا رو ندارم دست كم حالا نمي خوام ازدواج كنم.

    مادر دستي به سر شهروز كشيد او را بوسيد و گفت:
    - الهي مادر به قربونت بره ، من كه نمي گم همين حالا بايد با همين دختر ازدواج كني . تو بيا و دل مادرتو نشكن ، بيا با هم بريم اونو ببين . دليل نمي شه با ديدن اون حتما باهاش عروسي كني
    و پس از مكث كوتاهي افزود
    - مطمئن باش كسي كه دوستش داري هم اگه واقعا دوستت داشته باشه از خدا مي خواد تو زودتر ازدواج كني....

    شهروز براي اينكه از پيشنهاد مادر شانه خالي كند، مرتب بهانه هاي مختلف مي آورد و پس از مدتي كه مادر با او صحبت كرد براي اينكه دل مادر را به دست بياورد گفت:
    - باشه قبوله با هم مي ريم دختره رو مي بينيم ولي اگه نپسنديدم بهم پيله نكني ها

    مادر ذوق زده گفت:
    - قربون پسر حرف گوش كن خوبم برم...مي دونستم روي مادرتو زمين نمي اندازي....اين دختري كه من برات در نظر گرفتم هم خودش و هم خونوادش خيلي خوبن....انشالله حتما مي پسندي

    قرار بر اين شد كه دو روز ديگر به خواستگاري بروند .شهروز در طول اين مدت به تنها مسئله اي كه نمي انديشيد همين امر بود ولي تصميم داشت پيش از اينكه به خواستگاري برود شقايق را از موضوع با خبر كند و او را در جريان بگذارد
    شقايق از چند روز قل به همراه خانواده اش به ويلاي ساحلي شما رفته بود و كمتر با شهروز تماس مي گرفت . شهروز هم كه دسترسي به او نداشت بايد منظر مي ماند تا شقايق تماس بگيرد از اينرو به انتظار نشست...
    كسي نمي دانست دست سرنوش برايش چه رقم مي زد كه در طول اين چند رو شقايق هيچ تماس با شهروز نگرفت
    بالاخره روز موعود فرا رسيد بعدازظهر ان روز شهروز لباس شيك و تميزي كه زيبايي و جذابيتش را دو چندان مي كرد پوشيد، صورتش را اصلاح دقيقي كرد ، دست مادرش را گرفت سوار بر اتومبيل شخصي اش كه به تازگي خريده بود شد و پس از خريدن دسته گلي زيبا راهي منزل دخترك شدند.
    در طول راه شهروز مرتبا مي خنديد و سر به سر مادرش مي گذاشت و مي گفت:
    - فكر نمي كردم يه روز برم خواستگاري كسي كه اصلا نمي شناسمش الهي قربون تو مامان خوب و مهربون و خوشكل خودم برم كه منو مي بري خواستگاري
    - وا...چه حرفا...مگه پسرا با كي مي رن خواستگاري؟ با مادرشون مي رن ديگه، اونم من كه همين يه پسر رو دارم.

    شهروز خنده اي از ته دل كرد و گفت:
    - نه مامان جون مسئله اين حرفا نيستمن فكر نمي كردم روزي برسه كه خودم راضي بشم به خواستگاري رم.
    - مي بيني چقدر شاد و شنگولي؟ شايد قسمتت اين بوده خدا رو چه ديدي؟

    به ناگاه در برابر ديدگان شهروز نقش چشمان زيباي شقايق كه نگاه نگرانش ديده به او دوخته بود جان گرفت. شهروز لحظه اي از سرعت اتومبيل كاست و تصميم بازگشت گرفت، ولي كسي در ضمير ناخودآگاهش جلويش را گرفت و به رفتن تشويقش نمود
    و شهروز براي اينكه خلا اي در تصميمش پيش نيايد پايش را بر روي پذال گاز بيشتر فشرد تا سر ساعت مقرر به محل مورد نظر برسند.

    ادامه دارد ...

  4. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #43
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    (رمان لحظه های بی تو فصل چهل و یک )

    وقتي به محل خواستگاري وارد شدند ، شهروز بدون اينكه توجه چنداني به اطراف داشته باشد كنار مادرش روي مبل نشست . پس از چند لحظه سرش را بلند كرد و دور و اطرافش را زير نظر گرفت.
    دخترك را ديد كه در گوشه اي نشسته و چشم به زمين دارد. شهروز از ديدن ان دختر بر خود لرزيد و در دل گفت
    پسر حيا كن، خيانت خيانته، نگاه كردن به كسي ديگه به غير از شقايق هم يه جور خيانته...پس با چشماتم به شقايق خيانت نكن
    مدتي گذشت و پذيرايي هاي مرسوم از شهروز و مادرش انجام گرفت. در طول اين مدت شهروز به هيچ وجه حتي نگاهش را هم به سمت ان دختر نچرخاند
    در همين احوال بود كه كسي در ضمير ناخودآگاهش گفت
    پس براي چي اومدي اينجا؟ چه خيانتي؟ تو يه پسر آزادي و مي توني به هر كس دلت خواست نگاه كني. حتي مي توني اونو انتخاب كني..نگاه كن چه دختر زيباييه....
    شهروز دوباره سرش را بلند كرد و دخترك را نگريست. اينبار با همان يك نگاه تمام اعضاي چهره و اندام او را زير رگبار نگاه تند و گذرايش گرفت
    او دختري زيبا با پوستي سفيد و چهره اي گرد و دلنشين بود كه موهاي خرمايي رنگ و چشم هاي بادامي تيره اش در تكميل زيبايي اش نقش بسزايي ايفا مي كردند . اندام كاملا متناسب و خوش تراشي داشت كه همه اينها موجب شد دل شهروز در پشت ميله هاي دنده هايش فرو ريزد
    از اين پس شهروز آرامتر شد و با رفتار موزون تري به برخورد هايش ادامه داد. زيبايي و وقار ان دختر سبب شد شهروز در آن لحظات كمتر به شقايق بينديشد و در نگاه هاي بعدي كه بعضا با نگاه هاي پر از شرم دخترك تلاقي داشت، خريدارانه او را بنگرد...
    شهروز و مادرش ساعتي در منزل انها حضور داشتند و از هر دري سخن گفتند. و پس از مدت زمان كوتاهي كه شهروز و آن دختر كه آلاله نام داشت با هم لحظاتي گفتگو كردند، عازم خانه شان شدند
    مادر شهروز كه از حالات نگاه ها و عمق چشمان فرزندش به پيام دلش پي برده بود ، ذوق زده پرسيد
    - خب پسرم، دختر رو كه ديدي، نظرت چيه؟
    - حالا معلوم نيست بايد بيشتر با هم آشنا بشيم
    - براي بار اول كه ديديش پسنديدي يا نه؟
    - فعلا آره تا ببينم بعد چي ميشه

    و همين جواب شهروز موجب شد موجي از شادي در دل مادر مهربانش بر پا شود و نفس راحتي بكشد.
    روز بعد هم خبري از شقايق نشد و شهروز كه منتظر تماس شقايق بود تا تصميم نهايي اش را بگيرد ، باز مجبور شد به انتظار بنشيند
    از سوي ديگر مادر شهروز براي اينكه او را در تصميم گيري ياري دهد ، برنامه اي چيد تا دومين روز پس از خواستگاري ، شهروز و آلاله با هم ديداري داشته باشند و دور از چشم بزرگتر ها در يك رستوران يا كافي شاپ با هم گفتگو كنند
    روزي كه قرار بود شهروز و آلاله همديگر را ببيند نيز خبري از شقايق نشد و شهروز مجبور شد بدون مشورت با او راهي محل قرار ملاقات شود
    ديدار آن روز براي شهروز بسيار خوشايند بود پس از آن ديدار شهروز تصميمش را گرفت، چرا كه مي ديد اين دختر همان كسي است كه براي زندگي زناشويي مي خواسته و چون تا كنون دنبال شخص روياهايش نگشته پس او را نيافته است
    پس از ان ديدار شهروز آنشب در بستر مدتي به شقايق و عشقش كه هنوز تمامي وجودش را در اشغال خود داشت انديشيد و سپس به خواب عميقي فرو رفت.
    صبح روز بعد حدود ساعت يازده شقايق با شهروز تماس گرفت.... وقتي شهروز صداي خوش آهنگ و آرامش بخش شقايق را از پشت گوشي شنيد با شتاب گفت:
    - هيچ معلومه كجايي؟ خيلي منتظرت بودم...
    - نمي تونستم باهات تماس بگيرم، دور و اطرافم خيلي شلوغ بود

    و پس از مكث كوتاهي افزود.
    - دلم برات خيلي تنگ شده . حالا كه صداتو شنيدم خيلي شارژ شدم
    شهروز از لحن شقايق كه از ان بوي دلتنگي به مشام جانش ميريخت تعجب كرد با خود انديشيد
    عجيبه اين زن كه تا حالا اينقدر با من بدرفتار ي مي كرد و مي خواست از من جدا بشه، حالا چطور شده دلش برام تنگ شده و تا اين حد پر محبت حرف مي زنه؟
    پس گفت:
    - دل منم براي تو تنگ شده..كي برمي گردي
    - از دل تو كه خوب خبر دارم، ولي معلوم نيست كي بيام چون مرتب از اينطرف و اونطرف برامون مهمون مياد

    شهروز دوباره به فكر فرو رفت:
    اين مسئله كه مي خوام باهاش در ميون بذارم مسئله اي نيست كه بشه از پشت تلفن براش توضيح داد، بهتره تلفني چيزي نگم و منتظر بمونم تا برگرده....
    - حتما بايد ببينمت ، مسئله اي پيش امده كه هر چه سريعتر بايد درباره اش باهات صحبت كنم
    - تلفني بگو ببينم چي شده؟
    - نمي شه بايد حتما ببينمت
    - چي شده كه نمي توني پشت تلفن بگي؟
    - خودتو ناراحت نكن مسئله مهمي پيش نيومده ، وقتي اومدي بهت مي گم...فقط زودتر برگرد
    - بگو ديگه جون به سرم كردي
    - - نمي تونم پشت تلفن چيزي بهت نمي گم

    در آن زمان كمي دور و اطراف شقايق شلوغ شد و او ديگر نتوانست مكالمه اش را با شهروز ادامه دهد. پس گفت:
    - باشه زود بهت زنگ مي زنم، فعلا كاري نداري؟ ديگه نمي تونم صحبت كنم
    - نه عزيز دلم ، خداحافظ

    تماس قطع شد... و شهوز هنوز بلاتكليف بود . او چاره اي نداشت مگر اينكه خودش به تنهايي درباره آينده اش تصميم بگيرد.

    ادامه دارد ...

  6. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #44
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    پست ها
    34

    پيش فرض

    خيلي زيبا بود سارا جان
    دست گلت درد نکنه

  8. 2 کاربر از h00sein بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #45
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    پست ها
    34

    پيش فرض

    سارا جان اگه امکان داره اين رمان رو زود به زودتر آپديتش کن
    منتظر موندن براي خوندن ادامه اش صبر ايوب مي خواهد

  10. 2 کاربر از h00sein بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #46
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    (رمان لحظه های بی تو فصل چهل و دو )

    روزها با شتاب از پي هم مي گذشتند و شهروز آرام آرام با آلاله انس مي گرفت. از طرفي هنوز شقايق از شمال بازنگشته بود. شهروز كه همسر آينده اش را پسنديده و از طرف او هم مورد پسند واقع شده بود، آماده مي شد تا خانواده تدارك مقدمات بله بران رسمي راببينند.
    در طول اين مدت كه دو سه هفته اي طول كشيد شهروز با آلاله چندين بار ديدار داشت و تمامي مسائلي ا كه لازم مي دانستند و با هم مطرح كرده بودند.
    شقايق نيز چند بار با شهروز تماس گرفته و اظهار دلتنگي شديد مي نمود
    او در يكي از تماسها گفت:
    - نمي دونم چرا خيلي دلم شور مي زنه...اونجا چه اتفاقي افتاده كه به من نميگي؟
    و شهروز كه قصد داشت تا وقتي او را نديده كلامي درباره ازدواج به لب نياورد گفت:
    - اتفاق مهمي نيفتاده
    شقايق بلافاصله گفت:
    - اگه اتفاق مهمي نيفتاده چرا نمي گي چي شده؟
    - صلاح بر اينه كه جصوري بهت بگم
    و پس از سكوت كوتاهي افزود.....
    - هر چي ديرتر برگردي و به ديدن من بياي به ضرر خودته
    - چرا؟
    چون ديگه براي هر كاري دير ميشه ، دير دير....
    باز مكث كوتاهي كر د و سپس ادامه داد:
    - دلم نمي خواد وقتي اومدي تقصيري رو گردن من بندازي. من بارها بهت گفتم سعي كن زودتر بياي
    شقايق كه دلشوره از صدايش مي باريد گفت:
    - خب چكار كنم؟ اينجا گير افتادم، وگرنه دل خودم خيلي برات تنگ شده براي ديدنت لحظه شماري مي كنم.
    سپس كمي به فكر فرو رفت و بعد گفت:
    - مي دوني عزيزم وقتي مدتي باهات حرف نمي زنم و صداتو نمي شنوم كلافه مي شم. تا كوچكترين فرصتي پيدا كنم زود ميام بهت زنگ مي زنم و يه كم آروم مي شم....
    ناگهان شهروز بدون مقدمه چيني گفت:
    - ببينم ، نكنه اونجا حواست پي چيزي يا كسي رفته كه نمي توني بياي و ببيني باهات چي كار دارد؟
    شقايق كه پيدا بود از اين جمله شهروز افسرده و غمگين شده گفت:
    - هيچ معلومه چي داري مي گي؟مگه چند بار توي مدت اين چهار پنج سال دنبال كس ديگه اي بودم كه تو به خودت اجازه مي دي اين حرفا رو بزني؟ در ضمن وقتي تو رو دارم كه همه كار برام مي كني و هر چيز كه مي خوام بلافاصله برام فراهم مي كني ديگه مگه عقلمو از دست دادم كه سراغ كس ديگه اي برم؟
    شهروز خنده كوتاهي كرد و گفت:
    - خدا كنه همينطور باشه ، و گر نه به خدا اگه هر وقت بفهمم به من خيانت كردي خودم با دست هاي خودم مي كشمت.
    - اين حرفا از تو بعيده يه لحظه هم به من شك نكن. تموم دل منو عشق تو پر كرده . هر جا كه مي رم تو رو مي بينم و صداي تو توي گوشمه....
    و پس از كمي سكوت افزود:
    - ديگه نشنوم از اين حرفا به من بزني ها....خيلي بهم بر مي خوره و ناراحت مي شم.
    پس از آن مدت زمان كوتاهي با هم صحبت كردند وبعد خداحافظي كردند.
    چند روز به مراسم بله بران شهروز مانده بود كه يك روز صبح زود شقايق با او تماس گرفت.
    پس اينكه شهروز گوشي را برداشت صداي خوش آـهنگ شقايق در گوشش طنين انداخت:
    - سلام عزيزم ، صبحت بخير
    - سلام.... چطور صبح به اين زودي زنگ زدي؟
    شقايق خنديد و گفت:
    - ديشب به تهران رسيدم فكر كردم تا از خونه بيرون نرفتي باهات تماس بگيرم و قرار ملاقات بذاريم
    - كي؟ كجا؟
    و شقايق پاسخ داد:
    - همين امروز صبح يك ساعت ديگه جاي هميشگي چطوره؟
    شهروز پذيرفت و بلافاصله تلفن را قطع كرد تا براي رفتن و ديدن شقايق خودش را آماده كند.
    شهروز يك ساعت بعد در محل مقرر حاضر شد و پس از چند دقيقه شقايق به او پيوست و داخل اتومبيلش نشست
    پس از سلام و احوالپرسي و تازه شدن ديدار شقايقگفت:
    - بگو ببينم چي شده جون به لبم كردي؟
    شهروز نگاه عميقي به چشمان ملتهب شقايق انداخت و پاسخ داد:
    - خودت چي فكر مي كني؟
    شقايق به ارامي سرش را تكان داد و گ فت:
    - هيچي ، حتما تازگيا با كسي دوست شدي
    - نه اي كاش همينطور بود
    و بعد افزود:
    - همين جمعه بله برونمه
    شقايق از شنيدن اين جمله يكه شديدي خورد ولي سعي كرد به خود مسلط باشد ، پس گفت:
    - خب به سلامتي ..... حالا طرف كي هست؟
    - يكي از دوستاي مامان معرفي كرده دختره خيلي خوبه خونواده شم خيلي خوبن
    و عكس او را از داخل كيف جيبي اش بيرون كشيد به طرف شقايق گرفت و گفت:
    - ببين خيليم قشنگ و تو دل بروست
    شقايق عكس رقيبش را از شهروز گرفت نگاه دقيقي به ان انداخت و با عمي كه نتوانست آنرا پنهان كند گفت
    - آره قشنگه مبارك باشه
    او سعي مي كرد تسلط خود را حفظ كند و نشان ندهد چه غم عظيمي از اين خبر در دلش نشسته اما چندان موفق نبود و پس از چند ثانيه سكوت گفت:
    - خب حالا كجا بريم
    - بهتره بريم يه كافي شاپ بشينيم با هم صحبت كنيم
    - راجع به چي؟
    - من خيلي حرفا دارم كه بايد با تو بزنم
    شقايق پذيرفتا شهروز مسيرش را به طرف يكي از بهترين كافي شاپ هاي شهر تغيير داد
    چند دقيقه بعد مقابل كافي شاپ مورد نظر از اتومبيل پياده شد و به طرف آن مكان كه در آن وقت روز بسيار خلوت بود به راه افتادند. وقتي پشت ميز هميشگي در ان محل خاطره انگيز جاي گرفتند و شهروز سفارش دو عدد كافه گلاسه به همراه كيك داد شقايق به شهروز كرد و گفت:
    - حالا مي خواي چكار كني؟
    شهروز به آرامي همينطور كه بستني را در شير قهوه اش حل كرد نگاهي به چشمان شقايق انداخت و گفت:
    - به نظر تو چكار باين بكنم؟
    شقايق ابروانش را بالا انداخت و گفت:
    - نمي دونم خودت صلاح زندگيتو بهتر مي دوني حتما توي اين مدت يه تصميمي گرفتي ديگه
    - اينهمه بهت گفتم زودتر بيا براي همين بود مي خواستم با تو تصميم بگيرم مگه تا كي ميشه مردمو معطل گذاشت و جواب درست و حسابي بهشون نداد؟ منم كه ديدم تو نيومدي خودم تصميم گرفتم كار رو تموم كنم.....
    شقايق ميان جملات شهروز پريد و گفت:
    - من كه حرفي ندارم خيلي هم خوشحالم فقط مي خوام بدونم با من مي خواي چكار كني؟

    شهروز ابتدا چيزي نگفت جرعه اي از نوشيدني اش نوشيد و سپس ارام و شمرده گفت:
    - حقيقتش اينه كه درست نمي دونم بايد چكار كنم. از طرفي عشق و علاقه به تو لحظه به لحظه زيادتر مي شه و از طرف ديگه فكر مي كنم اگه كسي از ارتباطم با تو با خبر بشه دخل هر دومون اومده حالا اينش مهم نيست من چطور مي تونم از همسر عقديم كه بذارم و بهش محبت نكنم؟
    و پس از مكث كوتاهي افزود:
    - اينم يكي از مشكلات بود كه تفاوت زياد سني مون بالاخره جلوي راهمون گذاشت
    بغض كلوي شقايقرا در هم مي فشرد اما مي كوشيد شهروز پي به تغيير حالات دروني اش نبرد. پس از چند لحظه كه به سختي بغضش را فرو داد گفت:
    - مگه اين همه مرد دو زنه وجود نداره؟ تو هم يكي از اونا، فكر كن دو تا زن داري
    شهروز سخن شقايق را قطع كرد و گفت:
    - مگه خود تو نبودي كه هي مي گفتي ازدواج كن، ازدواج كن، من همون كاري رو كردم كه تو دوسال بود بهم مي گفتي
    شقايق دست شهروز را گرفت و گفت:
    - آره من بودم كه مي گفتم ، حالا هم حرفي ندارم. تو حقته كه ازدواج كني من براي تو هيچ وقت اوني كه مي خواستي نبودم و نمي تونستم باشم. تو كار درستي كردي و منم حرفي ندارم
    و پس از مدت كوتاهي كه در سكوت گذشت، شقايق ادامه داد:
    - ولي از من نخواه كه تركت كنم. من نمي تونم تو رو فراموش كنم.
    شهروز اين ظلم رو در حق من مرتكب نشو
    شهروز كه از شدت ناراحتي و غم به خود مي پيچيد دست شقايق را نوازش داد و گفت:
    - عزيزم اول يه خورده از كافه گلاسه ت رو بخور تا گلوت باز شه بعد با هم بيشتر صحبت مي كنيم
    شقايق بي انكه اراده اي از خود داشته باشد انچه شهروز گفته بود را عمل كرد و بعد چشمانش كه اشك در آن حلقه زده بود را به شهروز دوخت
    شهروز گفت:
    - سعي كن يه خورده آروم باشي...من هيچ وقت تو رو كنار نمي ذارم، اما قبول كن كه بهتره ارتباطمون محدودتر بشه اگه مث هميشه بخوايم هر دقيقه همديگه رو ببينيم كه نميشه
    شقايق چيزي نمي گفت و همينطور دست شهروز را در دستانش مي فشرد و به چشمانش ديده دوخته بود
    چند لحظه بعد شهروز ادامه داد:
    - مي دونم برات سخته ولي يه مدت كه بگذره عادي ميشه حالا تو بگو ببينم نظر تو چيه بهتر مي دوني چه كر كنم
    - شهروز جان شهروزم ...خيلي دوستت دارم به خدا خيلي دوستت دارم اينو تازه مي فهمم ادم تا وقتي چيزي رو داره قدرش رو نمي دونه ولي وقتي از دستش ميده.....
    در اينجا حمله ش را نا تمام گذاشت سرش را بر روي دست هاي شهروز نهاد و تكان هاي شديد شانه هايش نشان از گريه آرام و بي صدايش داشت
    شهروز به آرامي دلداري اش مي داد
    - خانومي نازم الهي فدات بشم عشق اول و آخر من تويي كي گفته تو منو از دست دادي ؟ من تا روزي كه بميرم هيچ كس رو اندازه تو دوست ندارم اينقدر بي تابي نكن باشه هر كاري تو بگي مي كنم اصلا همين امروز همه چي رو بهم مي زنم....
    شقايق سرش را بلند كرد و چشمان خيس از اشكس را به چشمان شهروز كه اكنون همان عشق گذشته از آن مي تراويد دوخت سپس سيگاري روشن كرد و گفت:
    - نه اين كارو نكن من يه جوري با خودم كنار ميام
    شهروز با نوك انگشتش اشك را از چهره دلدار ديرينش ربود ان را به زبان خود كشيد و گفت
    - الهي من فداي اشكاي عاشقونت بشم كه براي من ميريزي اخه تو چه جوري مي توني با خودت كنار بياي
    - نمي دونم نمي دونم ممكنه به قدري به اون طرف حسادت كنم كه حتي ديگه نخوام ببينمت
    شهروز گفت:
    - نه ديگه اين كارو نكن...سعي كن به خودت مسلط باشي و بهتر فكر كني
    و چند لحظه سكوت ميان آن عاشق و معشوق حاكم شد شقايق سخت به فكر فرو رفته بود و شهروز از اين وضعيت شقايق شديدا مي هراسيد
    سپس شهروز گفت
    - خانومي خوشكلم به چي فكر مي كني
    شقايق مثل ايكه از خوابي عميق بيدار شده باشد پلك هايش را چندين بار به هم زد لبخندي حزين ر روي شهروز پاشيد و گفت
    - هيچي داشتم به اين فكر مي كردم كه يه موقعي بود كه هر وقت مي خواستم با يه تلفنم هر جا مي گفتم حاضر مي شدي ، اما حالا چي؟ ديگه كه نمي توني اونطوري باشي يه موقع نامزدت پيشته يه وقت توي خونه اونا هستي و هزار و يك جور مسئله ديگه كه تو رو از من مي گيره تو ديگه نمي توني همون شهروز سابق باشي
    شهروز دست شقايق را در دستهايش محكمتر فشرد و گفت:
    - اين حرفا رو نزن ، من همون شهروز سابقم هر جايي توي هر وضعيتي كه باشم تا تو اراده كني هر جا كه بخواي حاضر مي شم. هيچ كس نمي تونه من و تو رو از هم جدا كنه
    ناگهان شقايق پرسيد:
    -راستي اسمش چيه
    شهروز سرش را به زير انداخت قطعه از كيك را در دهانش گذاشت و گفت:
    - آلاله، اسمش آلاله س...
    باز شقايق به فكر فرو رفت و پس از چند لحظه دوباره اين شهروز بود كه او را از سياه چال فكر بيرون مي كشيد:
    - باز ديگه داري به چي فكر مي كني؟
    شقايق با نگاه عاشقش به چشمان شهروز نگريست و گفت:
    - يادته اون روز اول توي خونه فرمرزاينا به من گفتي اسمتونم مث خودتون گله؟
    شهروز خنديد و گفت:
    - آره يادمه چطور مگه؟
    شهقايق آخر سيگارش را در زير سيگاري روي ميز خاموش كرد و گفت:
    - به اون كه نگفتي اسمتون گله؟ ببينم نكنه يه موقع حرفايي كه به من مي زدي و كارايي كه براي من مي كردي براي اونم بكني ها . همه اونا منحصر به خود منه اگه اين كارو بكني ازت راضي نيستم
    بعد به آرامي خودش را به شهروز نزديك كرد و ادامه داد:
    - شهروز تو رو خدا راست بگو، اون كارايي كه براي من كردي ، براي اونم مي كني يا نه؟ تو رو خدا بگو؟
    و دوباره گكريه امانش نداد تا جمله اش را به پايان برساند
    شهروز دوباره كوشيد آرامشش را باز گرداند و گفت:
    - نه عزيز دلم من هيچ وقت كارايي كه براي تو كردم و حرفايي كه به تو زدم به هيچ احدي نمي زنم...اينو بهت قول مردونه مي دم....
    سپس دست شقايق را به لب هايش نزديك كرد و بوسيد و سعي كرد او را آرام كند
    اندو مدتي در انجا مقابل هم نشستند و سخن گفتند و سپس عازم رفتن شدند. شهروز به شقايق قول داد هرگز فراموشش نكند و هيچ كس در قلبش جاي او را نگيرد و همينطور شقايق هم....

    ادامه دارد ...
    خيلي زيبا بود سارا جان
    دست گلت درد نکنه
    سارا جان اگه امکان داره اين رمان رو زود به زودتر آپديتش کن
    منتظر موندن براي خوندن ادامه اش صبر ايوب مي خواهد
    خخخخخخخخخخخخ خدا نکشت ....باشه

  12. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #47
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    (رمان لحظه های بی تو فصل چهل و سه )

    آن روز وقتي شقايق به خانه رسيد باورش نمي شد كه شهروز در شرف ازدواج باشد فكر مي كرد خواب مي بيند ولي اين موضوع حقيقتي اجتناب ناپذير بود و او بايد آن را مي پذيرفت و با اين واقعيت كنار مي آمد تنها اميدش به قول هاي شهرو بود و با ياد آوري آنها خودش را دلداري مي داد
    هنگامي كه وارد خانه شد احتياج به تنهايي و تفكر داشت. از اين رو خودش را به اتاق خوابش رساند در را پشت سر بست نوار كاستي را داخل ضبط گذاشت و صداي موزيك ملايمي فضاي اتاق را انباشت...سپس خودش را به پشت روي تختخواب انداخت و به فكر فرو رفت
    به روزهاي كه با شهروز گذرانده بود انديشيد به اينكه در طول اين مدت چه بلاهايي به سراو اورده بود ولي او هنوز پابرجا مانده و با بي وفايي ها سوخته وساخته بود
    اين تفكر در ذهنش شكل مي گرفت كه هيچ كس نمي تواند مانند شهروز عاشق باشد و عاشقي كند. دل شهروز دريا بود و او ماهي آن دريا
    اين تفكر در ذهنش شكل مي گرفت كه هيچ كس نمي تواند مانند شهروز عاشق باشد و عاشقي كند. دل شهروز دريا بود و او ماهي آن دريا و يا دره اي ژرف و سبز كه او زنبق سپيد ان باشد...
    لحظات به سنگيني بر شقايق مي گذشت و صداي آوازه خوان عمش را تشديد مي نمود
    ( سفر به عمق چشمات ، هجرت عريب و عاشقانه بود....
    سفر غريبي داشتم توي اون چشم سياهت
    سفري كه بر نگشتم گم شد توي نگاهت
    يه دل ساده ساده كوله بار سفرمن بود
    چشم تو مثل يه سايه همه جا همسفرم بود
    من همون لحظه اول آخر راهو مي ديدم
    تپش عشقو تو رگهام عاشقونه مي شنيدم
    تو شدي خون تو رگهام من ديگه خودم نبودم
    براي نفس كشيدن حالا محتاج تو بودم
    واي اگر همسفر بعد از اين در سفر بي تو من تنها باشم)
    او با خود مي انديشيد كه چرا بايد زندگي و سرنوشت با همراهانش چنين بازي هاي تلخي داشته باشد؟ چرا نبايد محبت نهفته در دلش را به مصداق تمام عيار عشق كه شهروز بود ابراز مي داشت؟ و حالا كه در بحر عميق نا اميدي دست و پا مي زد و چيزي براي از دست دادن نداشت، چاره اي جز تن به قضا دادن در برابر خود نمي ديد
    چندين بار گريه به سراغش آمد ولي جلوي خودش را گرفت و با اشك هايش مبارزه كرد تا فرو نريزد
    تصوير چهره شه9روز لحظه به لحظه مقابل ديدگانش زنده تر جان مي گرفت و بسان نمكي بود كه بر زخم هايش پاشيده شد
    تا كنون چنين غم عظيمي فضاي دلش را در بر نگرفته بود همه چيز پيش چشمش بي رنگ و بي روح بودند وسكوت مرگباري بر در و ديوار قلب پژمرده از دردش پنجه مي كشيد. او كه در آن زمان عشق را با تمام عظمتش دريافته و لمس مي كرد با خود مي انديشيد كه اي كاش زودتر به اين حال قشنگ دست يافته بود و شهروز را از دست نمي داد
    بر تمام كساني كه در اطرافش باعث شدند كه او نتواند شهروز را آن طور كه بايد و شايد براي خودش حفظ كند ، لعنت ميفرستاد از همه تنفر داشت ، از همه اطرافيانش كه سد راهش براي رسيدن به شهروز بودند
    احساس مي كرد غنچه عشق در سينه اش در حال مردن و پژمردن است و بغض دوري و از دست دادن شهروز راه نفسش را مي بريد اما با خود كلنجار مي رفت تا قطره اي از آن فرو نچكد
    در آسمان ذهنش تصويري ديگري چز عشق شهروز شكل نمي گرفت و در روزگار چون شبش ستاره اي جز ستاره محبت شهروز نور افشاني نمي كرد و در ضميرش با خود مي گفت، شهروز كه روزي شقايق در چشم و دلش بهترين و عظيم ترين عشق ها را به تصوير مي كشيد و او كه عاشقترين مرد دنيا بود چگونه توانست عشقش را زير پا بگذارد و به دنبال كس ديگري برود...؟
    دل كندن از آشيانه عشق برايش غير قابل باور و بسيار دشوار مي نمود و او هرگز نمي توانست در سينه اش عشق تازه اي بپروراند و ان را جايگزين عشق تمام عيار شهروز كند. پس بايد به آينده چشم مي دوخت و با دل عاشق رنجورش مدارا مي كرد و تازه اين شروع ماجرا بود....
    تداركات عروسي شهروز به سرعتي باور نكردني انجام شد و از انجا كه تقدير بازيگرانش را به هر ترتيب ممكن به سوي سرنوشت هايشان مي كشاند شهروز نيز به سرعت به سوي زندگي جديديش گام بر مي داشت.
    پس از بله بران و توافق دو خانواده بر سر مسائل مرسوم و تعيين تاريخ جشن عروسي ، شهروز با الاله و به همراه گروهي از نزديكان براي خريد وسايل عروسي عازم مراكز خريد شهر شدند
    گاه شهروز با ور نمي كرد زمان مراسم ازدواجش نزيدك است و با خود مي انديشيد كه خواب مي بيند چرا كه خانواده ها براي جشم عروسي ان دو جوان تاريخ بسيار نزديكي را مشخص كرده بودند
    در طي اين مدت شهروز تماس هاي متعددي با شقايق داشت و انها كماكان از هم با خبر بودند
    شقايق به شدت افسرده شده بود اما مي كوشيد تا شهروز به اين حالتش پي نبرد با اين وجود شهروز كه در طي اين چهار پنج سال شناخت كاملي از شقايق پيدا كرده بود به خوبي از وضعيت جديدي شقايق اگاه شده و تلاش مي كرد به او اطمينان دهد در اين ميان چيزي نسبت به او تغيير نكرده است و او در دل شهروز جايگاه خودش را از دست نداده
    به هر جهت شقايق با تجربه تر از آن بود كه موقعيت خودش را در آن وضعيت خاص در نيابد
    يكي از خصائص فردي منفي شقايق كه هميشه موجب شكست او در طولاني مدت مي شد اين بود كه تصميم هاي بسيار عجولانه و دقيقا بر خلاف منطق حاكم بر موقعيتش مي گرفت. او در تمام وقايع و حوادثي كه برايش رخ مي داد ، كاملا تك بعدي فكر مي كرد و نهايتا تصميم مي گرفت.. از اينرو هميشه تصميم هايش غير عادي بود كه امكان داشت اگر مدتي صبر پيشه مي نمود نتيجه خيلي بهتري نسبت به تصميمي كه گرفته بود نصيبش شود
    در اين موقعيت جديد نيز شقايق نتوانست تصميم صحيح را اتخاذ كند او با نفوذي كه بر شهروز داشت قادر بود جاي پايش را در دل او و زندگيش محكمتر كند، ولي در آن زمان به تنها مسئله اي كه فكر نمي كرد همين امر بود
    به هر شكل كارت هاي دعوت را چاپ شد و خانواده هاي عروس و داماد در صدد دعوت ميهمانانشان بودند
    شهروز تصميم گرفته بود حتما شقايق را براي مراسم عروسي اش دعوت كند و پيشاپيش از او قول گرفته بود كه حتما در اين جشم شركت نمايد شقايق نيز با اينكه هرگز دلش نمي خواست پادشاه سرزمين آرزوهايش را در لباس دامادي و در كنار عروس ديگري ببيند تنها به دليل اينكه شهروز دلخور نشود دعوتش را پذيرفت.
    شهروز نمي دانست به چه شكل شقايق را به جشن دعوت كند...مدتي در اين رابطه انديشيد و نهايتا فكرش بر اين موضوع متمركز شد كه توسط فرامرز و يگانه نسرين و به بهانه او شقايق را به اين مراسم فراخ واند
    همين كهر را هم انجام داد و شبي به اتفاق دوست با وفايش فرامرز كه مدتي بود كه پس از حادثه مرگ فرانك دوباره تقريبا به حالت عادي بازگشته بود و به شركت مي امد كارتهاي دعوت نسرين و شقايق را به منازلشان برد و به دستشان رساند
    ان شب شب غريبي بر شقايق گذشت او كه خانه دلش به شدت روي به ويراني گذاشته بود در تمام طول اين مدت كه به جشم مانده بود با اشك هايش جنگيد تا از خانه سرشار از غم ديدگانش كه رنگ درد و غضه از در و ديوارش مي باريد فرو نريزند.

    ادامه دارد ...

  14. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #48
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    تاریخ جشن عروسی شهروزفرا رسید او از صبح زود به دنبال خرده کاری هایی که هنوز انجام نشده بودبه این سو و آن سو سر می کشید. حوالی ظهر به آرایشگاه رفت تا برایشب سروصورتش را بیاراید. در همین اثنا شقایق به تلفن همراه شهروز تماس گرفت وگفت:
    - سلام

    - علیک سلام چه عجب یادی از ما کردی

    - دلم برات تنگ شده بود

    شهروز خنده مختصری کرد و گفت
    :
    - چطور شد امروز زنگ زدی؟

    شقایق نفس عمیفی کشید و گفت
    :
    - ببخشین نباید امروز مزاحمت می شدم...حالا کجا هستی؟

    - آرایشگاه

    سپس افزود
    :
    - امشب که میای عروسی؟

    - نمی دونم نمی دونم هنوز معلوم نیست
    .
    شهروز با عجله و با تندی پرسید

    - چرا مگه قرار نشد بیای؟

    شقایق با صدای غمگینش پاسخ داد
    :
    - هنوز نتونستم خودمو راضی کنم
    .
    شهروز بدون معطلی گفت
    :
    - من به این حرفا کاری ندارم وقتی وارد سالن شدم دلم می خواد اونجا ببینمت. تو باید قبل از من اونجا باشی متوجه شدی؟

    - سعی می کنم

    آرایشگر که از دوستان قدیمی شهروز بود یکی از میزهای آرایش را مخصوص او ترو تمیز کرده و در این لحظه به شهروز اشاره کرد که آماده انجام کارهایارایشی بر روی اوست
    .
    به همین دلیل شهروز به شقایق گفت
    :
    - دیگه نمی تونم باهات صحبت کنم چون میز آرایشم آماده است. پس حرفامونو باهم زدیم. تو باید قبل از من توی سالن جشن باشی. بغض گلوی شقایق را در خودمی فشرد اما باز هم بر خود مسلط شد و گفت
    :
    - باشه سعی می کنم قبل از تو برسم
    ....
    پس از اینکه کار شهروز در آرایشگاه به پایان رسید عازم خانه شد. لباسدامادی اش را پوشید و سپس به گل فروشی رفت تا اتومبیل گل زده و دسته گلدست عروس را از انجا تحویل بگیرد
    .
    سپس به دنبال همسر آینده اش به آرایشگاه زنانه رفت و او را با خود به مراسم عقد کنان برد
    .
    پس از عقد وقتی میهمانانی که برای عقد دعوت شده بودند، همگی به سالن عروسیرفتند عروس و داماد در محل عقد ماندند تا عکس های یادگاری بگیرند
    ...
    ساعتی گذشت و هنگامی که شهروز تصمیم گرفت به سالن جشن برود عقربه ساعتساعتی را نشان می داد که معلوم بود اکثر مدعوین به سالن رسیده اند... پسشهروز آلاله وارد جشن عروسی شدند
    .
    آنها پس ازورود به جشن ابتدا با والدینشان دیده بوسی کردند و بعد با مشایعت گروهی از نزدیکان به خوش آمدگویی به میهمانها پرداختند
    .
    قلب شهروز در سینه اش به شدت می کوفت. هر چه در میان جمع می گشت نه ازشقایق خبری بود نه از دیگر کسانی که به همراه او به انجا دعوت کرده بود
    .
    او و همسرش به تک تک میهمان ها خوش آمد گفتند و وقتی به گروهی از آخرینمدعوینی که در گوشه ای از سالن نشسته بودند رسیدند ناگهان نگاه شهروز درنگاه عمگین و ماتم زده شقایق گره خورد
    ...
    او در چشم هایش هزاران جمله ناگفته داشت که هر یک را با دنیای غم بر دلشهروز حک می کرد و با حالتی که خواستن و نیاز از آن می بارید به شهروز چشمدوخته بود
    .
    از لحظه ای که شهروز شقایق را دید او را کاملا زیر نظر گرفت تا زمانی کهبه گروه آنها رسید... با نسیرین و یگانه احوالپرسی کرد و بعد دستش را بهسوی شقایق دراز کرد با او دست داد و از آمدنش به جشن آنها تشکر کرد

    وقتی ازانها جدا شد دست در دست همسرش به سسوی محلی که برای آنها پیش بینی کرده بودند رفتند
    .
    شهروز دوباره نگاهی به جایی که آنها نشسته بودند انداخت و دید که شقایق هنوز با نگاه نگرانش او را بدرقه می کند
    .
    در آن لحظات غم سنگینی فضای سینه شهروز را فرا گرفت چرا که همیشه دررویاهایش آرزو داشت در لباس دامادی کنار شقایق که جامه ای سپید به تن داردگام بردارد. اکنون شقایق گوشه ای نشسته و با حسرت و درد او را می نگریست
    ...

  16. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #49
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض


    ( رمان لحظه های بی تو فصل چهل و چهارم )

    تاريخ جشن عروسي شهروز فرا رسيد او از صبح زود به دنبال خرده كاري هايي كه هنوز انجام نشده بود به اين سو و آن سو سر مي كشيد. حوالي ظهر به آرايشگاه رفت تا براي شب سر وصورتش را بيارايد. در همين اثنا شقايق به تلفن همراه شهروز تماس گرفت و گفت:
    - سلام
    - عليك سلام چه عجب يادي از ما كردي
    - دلم برات تنگ شده بود
    شهروز خنده مختصري كرد و گفت:
    - چطور شد امروز زنگ زدي؟
    شقايق نفس عميفي كشيد و گفت:
    - ببخشين نبايد امروز مزاحمت مي شدم...حالا كجا هستي؟
    - آرايشگاه
    سپس افزود:
    - امشب كه مياي عروسي؟
    - نمي دونم نمي دونم هنوز معلوم نيست.
    شهروز با عجله و با تندي پرسيد
    - چرا مگه قرار نشد بياي؟
    شقايق با صداي غمگينش پاسخ داد:
    - هنوز نتونستم خودمو راضي كنم.
    شهروز بدون معطلي گفت:
    - من به اين حرفا كاري ندارم وقتي وارد سالن شدم دلم مي خواد اونجا ببينمت. تو بايد قبل از من اونجا باشي متوجه شدي؟
    - سعي مي كنم
    آرايشگر كه از دوستان قديمي شهروز بود يكي از ميزهاي آرايش را مخصوص او تر و تميز كرده و در اين لحظه به شهروز اشاره كرد كه آماده انجام كارهاي ارايشي بر روي اوست.
    به همين دليل شهروز به شقايق گفت:
    - ديگه نمي تونم باهات صحبت كنم چون ميز آرايشم آماده است. پس حرفامونو با هم زديم. تو بايد قبل از من توي سالن جشن باشي. بغض گلوي شقايق را در خود مي فشرد اما باز هم بر خود مسلط شد و گفت:
    - باشه سعي مي كنم قبل از تو برسم....
    پس از اينكه كار شهروز در آرايشگاه به پايان رسيد عازم خانه شد. لباس دامادي اش را پوشيد و سپس به گل فروشي رفت تا اتومبيل گل زده و دسته گل دست عروس را از انجا تحويل بگيرد.
    سپس به دنبال همسر آينده اش به آرايشگاه زنانه رفت و او را با خود به مراسم عقد كنان برد.
    پس از عقد وقتي ميهماناني كه براي عقد دعوت شده بودند، همگي به سالن عروسي رفتند عروس و داماد در محل عقد ماندند تا عكس هاي يادگاري بگيرند...
    ساعتي گذشت و هنگامي كه شهروز تصميم گرفت به سالن جشن برود عقربه ساعت ساعتي را نشان مي داد كه معلوم بود اكثر مدعوين به سالن رسيده اند... پس شهروز آلاله وارد جشن عروسي شدند.
    آنها پس از ورود به جشن ابتدا با والدينشان ديده بوسي كردند و بعد با مشايعت گروهي از نزديكان به خوش آمدگويي به ميهمانها پرداختند.
    قلب شهروز در سينه اش به شدت مي كوفت. هر چه در ميان جمع مي گشت نه از شقايق خبري بود نه از ديگر كساني كه به همراه او به انجا دعوت كرده بود.
    او و همسرش به تك تك ميهمان ها خوش آمد گفتند و وقتي به گروهي از آخرين مدعويني كه در گوشه اي از سالن نشسته بودند رسيدند ناگهان نگاه شهروز در نگاه عمگين و ماتم زده شقايق گره خورد...
    او در چشم هايش هزاران جمله ناگفته داشت كه هر يك را با دنياي غم بر دل شهروز حك مي كرد و با حالتي كه خواستن و نياز از آن مي باريد به شهروز چشم دوخته بود.
    از لحظه اي كه شهروز شقايق را ديد او را كاملا زير نظر گرفت تا زماني كه به گروه آنها رسيد... با نسيرين و يگانه احوالپرسي كرد و بعد دستش را به سوي شقايق دراز كرد با او دست داد و از آمدنش به جشن آنها تشكر كرد
    وقتي از انها جدا شد دست در دست همسرش به سسوي محلي كه براي آنها پيش بيني كرده بودند رفتند.
    شهروز دوباره نگاهي به جايي كه آنها نشسته بودند انداخت و ديد كه شقايق هنوز با نگاه نگرانش او را بدرقه مي كند.
    در آن لحظات غم سنگيني فضاي سينه شهروز را فرا گرفت چرا كه هميشه در روياهايش آرزو داشت در لباس دامادي كنار شقايق كه جامه اي سپيد به تن دارد گام بردارد. اكنون شقايق گوشه اي نشسته و با حسرت و درد او را مي نگريست...
    شهروز از انتخابش بسيار راضي بود و از اين نظر هيچ مشكلي نداشت، چون همسرش بسيار زيبا و فهميده بود و از همه لحاظ جفت و يار خوبي برايش به شمار مي رفت. در آن لحظات اين عشق بود كه پس از چندي درون سينه شهروز سر بر آورده و در چهار چوب قلبش طوفاني برپا مي كرد...
    به هر شكل ممكن شهروز بر خود تسلط يافت و خنده بر لب آورد.
    در تمام طول مراسم شهروز و شقايق لحظه اي چشم از هم بر نداشتند و از راه همين نگاه ها با هم سخن ها گفتند. در اين بين چهره شقايق كه غمزده و بي سرانجام به شهروز نگاه مي كرد ، لحظه اي باز نشد و او كه تمام آمال و آروزهايش بر باد رفته بود خود را در عمق چاهي ژرف و عميق گرفتار مي ديد كه هيچ كوره راهي براي نجاتش وجود نداشت.
    اواسط شام پس از اينكه عروس و داماد شامشان را كشيدند و ميل نمودند و بقيه مدعوين مشغول صرف شام شدند شهروز نزد شقايق و نسرين رفت و پس از خوش آمدگويي دوباره لحظه اي روي صندلي كنار شقايق نشست. يعد از چند لحظه آرام به شقايق گفت:
    - مي دونم توي دلت چي ميگ ذره خودت اينطوري خواستي
    - توي دل من فقط آرزوي خوشبختي تو رو دارم اينو مطمئن باش...
    شهروز سرش را به گوش او نزديكتر كرد و آرامتر از گذشته گفت:
    - توي قلب من هيچ كس جاي تو رو نمي گيره عشق هميشگي من تويي و قلب من فقط مال خودته
    - مي دونم اين موضوع بهم ثابت شده هيچ كس توي قلب تو مث من نمي شه...
    - پس ديگه نگران چي هستي؟
    - هيچي وقتي تموم اميدهاي آدم نا اميد ميشه و ديگه راهي براي برگشتن باقي نمي مونه طرز نگاه آدم به اطراف عوض مي شه
    اين جمله در شهروز تاثير عميقي داشت به طوري كه بي اختيار دست شقايق را گرفت و گفت:
    - اين طرز فكرت كاملا غلطه جايگاه تو توي زندگي من مشخصه فقط خودت اشتباهات گذشته رو دوباره مرتكب نشو
    شقايق به رويش لبخندي پاشيد و بي اراده دستي به صورت شهروز كشيد. سپس شهروز از كنار آنها برخاست از نسرين و يگانه اجازه خواست و به نزد همسرش بازگشت.
    تا آخري لحظات جشن شقايق در آنجا ماند با اينحال كه لحظه هاي برايش به سختي مي گذشتند. اما براي اينكه شهروز ثابت كند تا چه هد برايش ارزش قائل است با تمام دردها و رنج ها ساخت و دم بر نياورد حتي گاهي اوقات لبخندي محزون به روي شهروز مي پاشيد كه فكر كند آرام گرفته است. ولي شهروز از دل او خبر داشت....
    وقتي شقايق به قصد خداحافظي به اتفاق يگانه و نسرين به نزد عروس و داماد آمدند شقايق به آرامي به شهروز گفت
    - دختر قشنگي رو انتخاب كردي. آرزوي من سعادت و خوشبختي توست.
    - عشق من به تو مث يه اقيانوس عميق و بي انتهاست كه هيچ وقت خشك نمي شه، اما با دست سرنوشت و تقدير چه ميشه كرد؟!
    پس از اينكه شقايق از جشن عروسي شهروز به خانه بازگشت احساس مي كرد به مكان غريي وارد شده كه با او هيچ گونه سنخيتي ندارد. درها و ديوارها ،چشم و گوش و دهان در آورده لب به سخن گشوده و مواخذه اش مي كردند كه چرا كسي كه تا آن خد شيفته و عاشقش بود را به اين راختي از دست داد...
    هاله در اتاقش خواب بود.
    او كه خودش را در سرخد جنون مي ديد، كيفش را به گوشه اي پرت كرد، دستش را به روي گوشهايش گذاشت تا صداي مبهم در و ديوار را نشنود و به سوي اتاق خوابش دويد در را پشت سر خود بست لباسهايش را با شتاب از تن بيرون آورد روي تختخوابش نشست و بغض اين مدت كه در سينه نگهداشته بود را رها كرد.
    گريه امانش نمي داد. همچون مار به خود مي پيچيد و مي گريست. تصور اينكه در اين لحظه به شهروز در كنار همسرش چه مي گذرد اتش به جانش مي كشيد غيرتي آميخته با حسادت تمام وجودش را در خود مي گرفت... هر گاه اين تفكرات در مغزش جان مي گرفتند بي اراده از جايش بر مي خاست و به همراه هق هق گريه سرش را به ديوار اتاقش مي كوبيد، بلكه كمي آرام بگيرد.
    در اين لحظات به ناگاه پرده اي از مقابل جشمانش كنار رفت و لحظاتي را كه در گذشته در كنار شهروز گذرانده بود به شفافيت يك فيلم سينمايي در برابر ديدگانش جان گرفتند.
    روزهايي را مي ديد كه شهروز التماسش مي كرد و از او طلب ذره اي عشق مي نمود ولي شقايق محبتش را از آن عاشق شيفته دريغ مي كرد و با سنگذلي تمام سرش را به علامت نه بالا مي انداخت... روزي را مي ديد كه با كمال بي رحمي و در عين ستم شهروز را از خانه اش بيرون كرده و او را از خود رانده بود... روزهايي را به نظر مي آورد كه شهروز به خاطر عشقي كه نهفته در دلش داشت تمام اندوخته اش را در اختيارش مي گذاشت تا او هرگز احساس تنهايي نكند و با خيالي راحت و آسوده زندگي را بگذراند
    با زنده شدن اين تصاوير روشن زخمهايش كه تا آن روز سرباز نكرده بودند به سوزش افتادند و او در دل ناليد...
    (( آره....آره ... به خدا اگه يه عاشق به تمام معنا توي دنيا وجود داشت تو بودي... تنها تو بودي كه منو فقط به خاطر خودم دوست داشتي چرا من قدر تو رو توي اين چند سال ندونستم؟ چرا عشقي رو كه هر لحظه بيشتر و بيشتر در من حلول مي كرد و شكل مي گرفت تشخيص ندادم؟ حقمه...حقمه كه به چنين سرنوشتي دچار بشم.. من مي تونستم توي اون موقعيت هر چي شهروز مي خواست بهش تقديم كنم ولي از كوچكترين ذره محبت نسبت به اون دريغ كردم...بكش بكش شقايق خانم كه سزاوارش هستي....
    او تا صبح چندين بار به خواب رفت ولي هر بار كابوسي وحشتناك از خواب مي پريد.
    در عالم خواب مي ديد كه بر ساحلي درياي توفاني ايتساده و شهروز را كه در دريا دست و پا مي زند نگاه مي كند و مي خندد... در ميان خنده هايش زماني رسيد كه موجي زير پايش را خالي كرد و او را با خود به قعر ديا كشيد او دست و پا مي زد و مي كوشيد خودش را نجات دهد اما نمي توانست موج ها سنگين تر از آن بودند كه او بتواند از پس آنها بر بيايد
    پس از چندي كه ديگر اميدي به نجات يافتن نداشت به ناگاه شهروز را ديد كه با وجود اينكه خودش در حال غرق شدن در دريا بود مي كوشيد سر او را از سطح دريا بالاتر بگيرد
    احساس آرامشي ژرف در دلش حاكم شد اين وضعيت به قدري طول كشيد كه شهروز زير امواج مدفون شد و غرق گرديد ولي پس الز مدتي شهروز دوباره پيدا شد او بر روي سطح آب قدم بر مي داشت پشت به شقايق داشت و از او دور مي شد.
    با دست و پا زدن ها و تلاش هاي شقايق براي نجات آغاز شد هر چه شهروز را صدا مي زد جوابي نمي شنيد او فقط گهگاه پشت سرش را مي نگريست و لبخندي به شقايق كه در حال فرو رفتن در آب دريا بود مي زد... وقتي احساس كرد ديگر نمي تواند نفس بكشد از خواب پريد... تمام تنش از عرق خيس گشته بود و نفس نفس مي زد در جايش نشست و پس از اينكه كمي بر خود مسلط شد به فكر فرو رفت:
    اين همون درياي طوفاني بود ك هشهروز اون اوايل برام گفت....خدا مي خواست بهم نشون بده كه شهروز بدبخت چه جوري توي اين دريا غوطه مي زد و من از ساحل شاهد دست و پا زدنش بودم... حالا هم كه من توي اين دريا افتادم نمي تونم به شهروز بگم كه من اسير عشقم...ولي عجب ...به دديايي گرفتارم كه موجش عالمي داره.. خدايا خدايا چرا من نمي تونم حرف دلمو به شهروز بگم.... خودت يه قدرتي به من بده كه بتونم حرفامو بهش بزنم اين غرور لعنتي كه هميشه مزاحمم بوده رو از من بگير
    او تا سپيده به خواب نرفت سرش را در بالشش فرو كرد و به زاري گريست گريه اش به قدري آرام و بي صدا بود كه جز خودش و خدايش كسي صدايش را نشنيد.

    ادامه دارد ...
    یه سوال ازت دارم سپیده خانوم:
    تا حالا نوشته هاتو دادی برات چاپ کنن؟
    ببخشید اشتباه فرستادم..منظورم سارا خانوم بود.
    نه محسن جان من اصلا از خودن نوشته ندارم

  18. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #50
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    ( رمان لحظه های بی تو فصل چهل پنجم )

    روز بعد از عروسي شهروز به همراه نو عروسش به قصد ماه عسل به يكي از كشورهاي همسايه سفر كردند حدود يك هفته در آنجا ماندند اماكن ديدني و تفريحي را در كنار هم ديدند و از سفر خوش و دلپذير و به ياد ماندني ماه عسلشان لذت بذردند و لحظاتي سرشار از شادي را در كنار هم گذراندند.
    در طول اين يك هفته شهروز و شقايق مرتب به هم مي انديشيدند ولي نمي توانستند هيچ نوع تماسي با هم بگيرند شقايق كه از محل اقامت شهروز و شماره تلفن آن آگاهي نداشت و شهروز نيز در جايي كه همسرش دائما با او به سر مي برد هرگز با شقايق ارتباط برقرار نمي كرد...
    به هر شكل اين هفته نيز مانند تمام هفته هاي ديگر سالهاي عمر گذشت و شهروز و الاله به وطن بازگشته و زندگي جديد خود را در خانه خودشان در كنار يكديگر آغاز نمودند.
    شهروز از سفر ماه عسل سوقاتي هايي براي شقايق آورده بود كه همه از چشم همسرش دور نگه داشت و منتظر موقعيتي بود تا آنها را به دست شقايق برساند.
    چند روزي گذشت و روزي از روزها شقايق با تلفن همراه شهروز تماس گرفت و پس از سلام و احوالپرسي گفت:گ
    - چه خبر ؟ چه كارها مي كني؟
    - هيچي مشغول زندگ و در آوردن يه لقمه نون
    سپس افزود:
    - تو چطوري ؟ خوش مي گذره؟
    شقايق نفس عميقي كشيد و گفت:
    - والله چه عرض كنم. ... به تو بيشتر خوش مي گذره....
    شهروز بلافاصله پرسيد؟
    - چه خوشي؟
    شقايق به آرامي و با لحن خاصي پاسخ داد:
    - تازه دامادي گفتن، ماه عسل و گذشت و گذار و پاگشا و مرتب اينور و اونور...
    شهروز ميان سخنانش پريد و گفت:
    - اگه اين كارا رو نكنم كه نمي شه . مردم پشت سرم هزار جور حرف مي زنن..
    - من كه حرفي ندارم...
    شهروز دوباره اجازه نداد شقاق جمله اي را به پاياه برساند:
    - تو كه از دل من خبر نداري و نمي دوني بدون تو بهم چه مي گذره....
    همش دلم مي خواست به جاي هر كس ديگه تو كنارم بودي، خودت اينطور خواستي ... خودت خواستي با هم نباشيم و با هم نمونيم....
    شقايق پاسخي به شهروز نگفت و چند لحظه اي سكوت ميانشان حكمفرما شد....
    نخستاين ماه تابستان فرا رسيده و شقايق و شهروز در آستانه ورود به پنجمين سالگرد آشنايي شان بودند از اينرو پس از چند لحظه شقايق سكوت را شكست و گفت:
    - شهروز جان فردا سالگرد آشنايي مونه دلم مي خواد فردا براي ناهار همديگه رو توي همون رستوراني كه اولين بار با هم ناهار خورديم ببينيم و ناهار رو با هم بخوريم
    - باشه عزيزم اتفاقا خيلي دلم برات تنگ شده و دلم مي خواد ببينمت از سفر ماه عسل برات سوقاتي آوردم كه با خودم ميارم و بهت مي دم.
    - برات دردسر نشه؟
    - نه خيالت راحت باشه
    - پس تا فردا خداحافظ
    و پس از اينكه ساعت ملاقات را مشخص كردند با هم خداحافظي كرده و تماس را قطع نمودند.
    ظهر روز بعد طبق معمول هميشه شهروز زودتر از ساعت مقرر به رستوران رسيد وقتي ديد وقتي ديد شقايق هنوز نيامده وارد رستوران شد پشت يكي از ميزهاي رستوران نشست چون از غداهايي كه شقايق دوست داشت با خبر بود غذا را سفارش داد و انتظار شقايق را كشيد.
    انتظارش چندان به طول نينجاميد و پس از چند دقيقه شقايق وارد رستوران شد و به محض اينكه چشمش به شهروز افتاد با لبخندي كه بر روي لب داشت به او نزديك شد
    وقتي به شهروز رسيد گفت:
    - سلام ... بازم مث هميشه زودتر از من رسيدي؟
    شهروز از جايش برخاست و همينطور كه با شقايق دست مي داد گفت:
    - سلام اينم نشوندهنده عشقيه كه توي دلم نهفته داردم.
    شقايق صندلي روبروي شهروز را عقب كشيد روي آن نشست و بسته اي كه در دست داشت را كناري گذاشت.
    سپس به شهروز نگاهي سرشار از عشق انداخت و گفت:
    - حالت چظوره معلومه زندگي متاهلي حسابي بهت ساخته . چاق شدي...!
    شهروز خنديد و گفت:
    - اولش همه چاق مي شن، ماشاالله حسابي بهم مي رسه واسه همينه كه شكمم اينقدر اومده جلو...
    سپس رو به شقايق كرد و افزود:
    - خودت چطوري از خودت برام بگو...
    شقايق نفس عميقي كشيد و گفت:
    - از چي برات بگم؟ از عشقت كه برام شب و روز نذداشته؟
    سپس سكوت كوتاهي كرد و افزود:
    - توي اين چند وقته كه بر من گذشت از زماني كه اخرين ديدار رو با هم داشتيم تا حالا همش به تو و به كاراي توي مدت اين چند سالت فكر مي كردم يادم مي آمد كه چقدر اذيتت كردم ولي تو نرفتي و موندي... موندي و با آزارهاي من ساختي و صداتم در نيومد....
    شهروز نشسته و به شقايق چشم دوخته بود....
    در همين لحظات سفارشي كه شهروز در بدو ورود و پيش از رسيدن شقايق براي هر دو نفرشان داده بود سر ميز آوردند. به همين دليل شقايق سكوت كرد تا گارسون غذا را روي ميز گذاشته بود.
    وقتي گارسون رفت شهروز از كنار دستش بسته اي كه براي شقايق آورده بود را برداشت و روي ميز جلوي دست شقايق گذاشت و گفت:
    - اينا رو برات سوقاتي آوردم...
    و در بسته را گشود در آن بسته چندين وسيله بزرگ و كوچك به چشم مي خورد كه شهروز براي شقايق از سفر ماه عسلش سوقات آورده بود.
    شقايق يكي يكي سوقاتها را از بسته خارج كرد آنها را نگريست و با به دست گرفتن هر كدامشان لبخندي بر روي لبهايش نقش بست.
    سپس دست شهروز را به علامت تشكر گرفت و گفت:
    - تو عوض شو نيستي بازم اينهمه كادو برام گرفتي؟ چطور تونستي اينا رو از چشم زنت مخفي كني؟
    شهروز خنديد و پاسخ داد :
    - تو هنوز منو نشناختي من به خاطر تو همه كار مي كنم.
    - اين موضوعو خوب مي دونم...ولي ديگه نبايد از اين كارا بكني تو ديگه زن و زندگي داري، بايد به فكر آسايش زنت باشي...
    شهروز اين جملات را نشنيده گرفت و از جيب پيراهنش چكي به مبلغ يكصد هزار تومان بيرون كشيد و به طرف شقايق گرفت....
    شقايق ابتدا نگاهي به چك و بعد نگاهي به شهروز انداخت و گفت:
    - اين ديگه چيه؟
    - هديه سالگرد آشنايي مون....
    - پس اينايي كه برام آوردي چيه؟
    - اونا سوقاتي هاته
    شقايق دست شهروز را پس زد و گفت:
    - نمي تونم اينو ازت بپذيرم
    - چرا؟
    - من ديگه به هيچ عنوان از تو ماديات نمي پذيرم اينو ببر و از طرف من به زنت هديه بد ه براي اون خرج كن...
    شهروز دوباره چك را به طرف شقايق دراز كرد و گفت:
    - بگير بهت مي گم بگير من هنوز هموني هستم كه قبلا بودم از اين حرفا به من نزن.
    آندو مدتي سر اين موضوع با هم جر و بحث كردند و نهايتا اين شهروز بود كه موفق شد شقايق را اسير منطق خود كند شقايق نيز اين هديه را به عنوان اخرين هديه از شهروز پذيرفت.
    آنها مقداري از ناهارشان را ميل نمودند و سپس شقايق دوباره نگاهي به شهروز انداخت و گفت:
    - شهروز من فداكاريهاي تو رو تا آخر عمرم فراموش نمي كنم. محبتاي تو زندگي منو نجات داد. تو عشقو به معناي واقعي به من نشون دادي....
    سپس سرش را به زير انداخت و پس از چند ثانيه ادامه داد:
    - منو ببخش به خاطر تموم نا مهربوني هايي كه بهت كردم منو ببخش... بغض گلوي شهروز را در هم فشرد . كمي به خود مسلط شد و به آرامي گفت:
    - يادته روز تولدت منو از خونت بيرون كردي؟
    و ديگر نتوانست به سخنانش ادامه بدهد بغض در صدايش شكسته و قطرات اشك از مژگان بر روي گونه هايش مي ريختند.
    - شقايق با ذيدن اين صحنه گفت:
    - اره يادمه تو با اون همه محبت سراغ من اومدي و تولدمو تبريك گفتي و من.....
    و او نيز عنان گريه از كف داد و آرامي بي صدا گريست....
    پس از چند لحظه شهروز دستش را پيش برد و قطرات اشك را از گونه هاي شقايق پاك كرد و گفت:
    - بسه بسه ديگه غذاتو بخور....
    شقايق با صداي بغض آلودش گفت:
    - نمي تونم نمي تونم شهروز تو همه چيز من توي زندگيم بودي. عشق من جون من زندگي من تو بودي تو همه چيز به من ياد دادي اميد به زندگي عشق به بودن و خلاصه همه چيز....
    شهروز به آرامي گفت:
    - تو چي؟ تو به من چي دادي؟
    شقايق نگاه مغموم و عاشقش را به چهره شهروز دوخت و گفت:
    - قلبمو تو دلمو ازم گرفتي دلم پيش توست....
    و سپس افزود :
    - هيچ وقت محبتات را يادم نميره ولي ديگه بسه كافيه بهتره همين جا تمومش كنيم تا زنت و اطرافيانت از موضوع با خبر نشدن بهتره همه چيز رو تموم كنيم.
    شهروز از جمله آخر شقايق يكه اي خورد و گفت:
    - منظورت چيه ؟ من حتي هنوزم كه ازدواج كردم نمي تونم تو رو كنار بذارم
    - شقايق سخنان شهروز ارا قطع كرد و گفت:
    - نه عزيزم ديگه صلاخ نيست من و تو با هم ارتباط داشته باشيم اگه رابطه مونو با هم ادامه بديم ممكنه تو از حق زنت براي من بذاري و هزار و يه جور مسئله ديگه كه من راضي نيستم اينطور بشه من از دور شاهد موفقيتاي تو هستم و هميشه برات داعا مي كنم درسته كه هر چي فكر مي كنم مي بينم نمي تونم ازت بگذرم ولي چاره اي نيست و بهتره تو دنبال زندگي خودت بري...
    شهروز خنده اي از سر ناباوري كرد و گفت:
    - من اصلا متوجه منظور تو نمي شم. امروز كه سالگرد آشنايي مونه منو آوردي توي اين رستوران كه اولين ناهار آشنايي مونو توش خورديم و درست مي خواي روز سالگردمون همه چيز رو تموم كني؟!
    شقايق لبخند محزوني بر روي لب آورد و گفت:
    - آره عزيزم آره . چي قشنگتر از اينه كه تاريخ سالگرد آشنايي و شروع ارتباطمون درست همون تاريخ چدايي مون بشه؟ تازه اينطوري مي تونم فكر كنم هرگز از هم جدا نشديم.
    و پس از چند لحظه سكوت ادامه داد..:
    - توي اين چند هفته هر وقت گريه ام مي گرفت جلوي خودمو مي گرفتم ولي نمي دونم چرا حالا كه نبايد گريه كنم اشكام همينطور مث بارون مي باره؟
    آن دو ساعتي آنجا نشستند و درباره موضوع قطع ارتباط به بحث پرداختند و در پايان به اين نتيجه رسيدند كه حق با شقايق است و صلاح بر اينست كه ارتباطشان را در همين جا قطع كنند.
    شهروز با اين وجود كه ازدواح كرده و صاحب همسرش شده بود هنوز شقايق را دوست مي داشت و كنار امدن با اين وضعيت برايش غير ممكن به نظر مي رسيد اما بايد اين حقيقت را مي پذيرفت چون شقايق به هيچ وجه زير بار ادامه ارتباط با او نمي رفت...
    در آخرين لحظات شهروز گفت:
    - مگه تو نبودي كه مي گفتي ازدواح كن، منم باهات هستم؟ پس چي شده؟
    دوباره بغض گلوي شقايق را در هم فشرد و با صدايي كه از بغض مي لرزيد گفت:
    - كاش لال مي شدم و هيچ وقت اين حرفو بهت نمي زدم الان فكر مي كنم كه اي كاش بهت نمي گفتم ازدواج كني..... شهروز من نمي تونم توي زندگي زن ديگه اي باشم اينو مي فهمي...؟
    شهروز كه ديگر همه چيز را تمام شده ديدي سرش را به زير انداخت و بر گور آرزوها عاشقانه زار زد ...

    ادامه دارد .

  20. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •