تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 6 اولاول 123456 آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 52

نام تاپيک: رمان به رنگ شب ( اعظم طیاری )

  1. #41
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    به دستور پزشک باید غذای مایع درست می کرد و چند روزی سروش را از غذاهای سفت و سخت پرهیز می داد. مثل پروانه گرد او می چرخید و مانند پرستار قابل و ماهر پذیرایی و پرستاری می کرد. با کیسه آب گرم سینه او را کمپرس می کرد و بعد روغن می زد و ماساژ می داد. بطوری که سروش به سرعت به سلامت خود دست می یافت. برخلاف سروش، این سیما بود که بدلیل مراقبت شبانه روزی کاملا از پا درآمده بود و بیخوابی و تقلای فراوان کم اشتهایش ساخته و وزنش را چند کیلویی پایین تر آورده بود. برای سروش جای تعجب داشت،شنیده بود برای کسی بمیر که برات تب کند، ولی سیما، محبت ندیده و نشنیده، برایش می مرد و مثل موم در کنار حرارتش آب می شد و خم به ابرو نمی آورد. برای سروش جالب بود که او حتی احساس رضایت هم می کرد. سروش عشق را در عمق چشمان پر اضطراب، دستهای پر محبت و شیرینی کلام سیما می دید اما آن دو هیچ گاه، تا این اندازه به هم نزدیک نبودند تا سیما عشق و محبتش را این چنین بی دریغ نثار همسر گرداند. بالاخره محبتهای بی دریغ او کار خود را کرد و سروش را تحت تأثیر قرار داد. سروش کلاف در هم پیچیده ای شد که میان زمین و آسمان سر درگم مانده بود،یک سو الهه، یک سو سیما، در کار خود مانده بود. اما الهه با تماسهای مکرر مجال فکر کردن را از او می گرفت.
    چهار روز مراقبت شبانه روزی تمام نیرو و توان را از وجود او گرفت، خودش را به زور می کشاند. از ترس تنفسهای تند و بی نظم سروش،شبی یکی دو ساعت بیشتر نمی خوابید و اصرارهای سروش نیز برای استراحت او بیهوده بود.
    بالاخره بیخوابی و کم اشتهایی کار خود را کرد و وقتی برای بردن غذا به آشپزخانه رفته بود تعادلش را از دست داد و روی میز آشپزخانه سرنگون شد. چند لحظه بعد با رومیزی سر خورد و نقش برزمین شد صدای شکستن ظروف سروش را که تقریبا بهبود یافته بود نیم خیز کرد. صدایش زد و وقتی جوابی نشنید بناچار از تختخواب پایین آمد و به آشپزخانه رفت. رومیزی سیما پیچیده شده و با صورت نقش بر زمین شده بود. وحشتزده جلو رفت، رومیزی را کنار زد. سیما در برابر ضربات سروش عکس العملی نشان نداد. ترسید: "خدای من تمام تنش یخ کرده".
    - سیما!... سیما!.... تورو خدا جواب بده.... سیما چت شده!... سیما.....
    پاشیدن آب هم به صورت سیما فایده ای نداشت با عجله برخاست و شماره اورژانس را گرفت. بعد از دادن آدرس و تأیید اورژانس،سعی کرد تا سیما را از جا بلند کند، ولی چنان دردی به قفسه اش وارد شد که احساس کرد قالب تهی می کند. از این رو دست از تلاش بیهوده کشید و ظروف شکسته را از دور و بر او جمع کرد. یک ربع اورژانس به دادش رسید. معاینه و فشار خون نشان از ضعف شدید سیما داشت. افت شدید فشار خون با ترزیق سرم و اطمینان از پیشرفت بهبودی او آنجا را ترک کرد. سروش بعد از مشایعت آنها به بالین سیما بازگشت. سیما به خوابی عمیق فرو رفته بود. لبه تخت نشست. احتیاج نبود به چهره او دقیق شود این سیما، سیمایی نبود که چهار ماه پیش به خانه اش آمده بود:
    "خدای من! این همون عروسکیه که چهارماه پیش به خونه من اومد؟"
    آهی بلندکشید، انگار نادم و پشیمان بود:
    " وای... وای.... من با تو چه کار کردم! چقدر شکسته و رنجور به نظر میای. رنگ و روی زرد و بدن یخ زده ات بیشتر شبیه میته تا انسان زنده....".
    و با شرم صورت میان دو دست پنهان کرد و افزود:
    - چطور باید تقاص گناهانم رو پس بدم... من دارم به این دختر ظلم می کنم.... خدایا من رو ببخش ... ببخش....
    بی محابا بلند شد، اما در آستانه در متوقف شد. گویی با نگاه قصد اعتراف داشت.
    - من به درد تو نمی خورم سیما... تو لیاقت یه مرد واقعی رو داری، من حتی مردونگی نداشتم که با سرنوشتت بازی نکنم! کاش بابا مجبورم نمی کرد. کاش الهه نبود و من عاشقش نبودم. شاید می تونستم مرد زندگی و رویاهای تو باشم.
    در حالی که سر به زیر بیرون می رفت بار دیگر زیر لب زمزمه کرد:
    - کاش من رو شرمنده محبت هات نمی کردی..... من قادر به جبران عشق و محبت تو نیستم.




    ---------- Post added at 03:02 PM ---------- Previous post was at 03:00 PM ----------

    فصل9
    ماه رمضان به همراه فصل زیبای بهار در راه بوده زن و مرد، پیر و جوان در تکاپوی استقبال از این دو مناسبت میمون و مبارک، گرم خرید و خانه تکانی، ثانیه شمار لحظه تحویل سال بودند. امان که از جانب پروین تحریک می شد در این اواخر به الهه بیش از پیش فشار می آورد مُصر بود که سروش، قبل از ماه رمضان تکلیف الهه را روشن کند. الهه تحت فشار روحی سختی قرار گرفته بود و متعاقب آن با تماس های مکرر این فشار را به سروش که به تازگی از بند جراحات و صدمات ناشی از تصادفات بود، منتقل می کرد.
    در این میان سروش مستأصل مانده بود، با آنکه با اتفاق اخیر شرمنده محبت های همسرش شده بود، همچنان به عقاید خود پایبند بود و دلیل کافی برای ایجاد یک رابطه عاشقانه نمی یافت. از این رو رفتار یکی دو ماه قبل خود را در پیش گرفت. سیما نیز وقایع تلخ را فراموش کرده و با جان و دل به زندگی و مراقبت از سروش دل بسته بود. در این بین شیرین چون از عشق و علاقه فرزندش به الهه آگاه بود، رفت و آمدش را بیشتر کرد تا راه و رسم زندگی و شوهرداری را به عروس جوان و بی تجربه خود بیاموزد. توصیه های او ختم می شد به طریقه لباس پوشیدن و نوع آرایش. سیما نیز او را آویزه گوش می کرد و برای جلب رضایت سروش از هیچ کوششی فروگذار نبود. این دختر خوش پوش و خوش اندام الحق که در امر انتخاب لباس و نوع آرایش موفق بود و سروش را حسابی تحت تأثیر قرار داده بود، وقتی سروش به منزل می آمد و در مقابل فرشته ای چون او قرار می گرفت، تاب و توان خود را از دست می داد. اما به دلیل قسمی که خورده بود، با دل پرتمنایش در جنگ می افتاد و به بهانه های مختلف، گوشه اتاقش را پناهگاه امنی در مقابل نیروی جاذبه این افسونگر زیبا می ساخت.
    این اواخر ذهن او بیشتر مشغول سیما بود، به طوری که هر جا و هر زمان سیما در مقابلش مجسم می شد.به او می اندیشید علت این امر ناراحتی وجدانش به علت عمل زشتی بوده که ُآن شب مرتکب شده است. نمی خواست به خودش بقبولاند که به سیما علاقمند است و به وجود او عادت کرده است. از این رو هر بار که فکر سیما به ذهنش خطور می کرد، آن را سرکوب می کرد و به خود یادآور می شد که هر انسان فقط یک بار عاشق می شود و عشق او فقط الهه است. الهه نیز با تماس های مکرر این موضوع را یادآور می شد. تا آنکه در آخرین تماس، روز جمعه را برای خواستگاری تعیین کرد. سیما با تنی چند از دوستانش قرار گذاشته بود روز جمعه به توچال برود و این فرصت مناسبی بود تا سروش خود را برای رفتن به منزل اسکویی و خواستگاری از الهه آماده سازد. اما برخلاف گذشته، این بار برای دیدار الهه ثانیه شماری نمی کرد. حسی درونش بیدار شده بود و به او نهیب می زد. شور و اشتیاق اولیه از وجودش گریخته بود و جای آن را دلهره و اضطراب، به همراه احساس گناه فراگرفته بود. مع ذلک بعد ازاصلاح صورت، حمام کرد و مشغول تعویض لباس شدکه صدای بسته شدن در آپارتمان را شنید. سیما بازگشته بود و او را به نام می خواند.
    سروش در حالی که شلوار سیاه خوش دوختی به پاداشت از لای در سرک کشید:
    - سلام خانم کوچولو... اومدی.
    سیما ابرویی بالا داد و پرسید:
    - جایی میری؟
    - خونه یکی از رفقام دعوت دارم.
    - عالیه.
    - چرا؟!
    - این جوری تلافی تنها موندنت در میاد
    - قصد تلافی ندارم
    - ولی من از صبح تا حالا فقط به فکر تو بودم.... بیچاره بچه ها! اسکی بهشون زهر شد
    - قرار بود فقط خوش بگذرونی
    سیما کمی نزدیک شد و مقابل او ایستاد، گرمای نگاهش را در صورت سروش پاشید و گفت:
    - بدون تو هیچ جا به من خوش نمی گذره
    خون به گونه های سروش دوید، اما سروش چرخید و رفت. بلوز یقه قایقی کجش یه سر سوزن از زیبایی اندامش را نمایان ساخته بود اما دامن ماکسی سیاه و بلندش بقیه اندامش را پوشانده بود، گیسوان سیاه پرکلاغی اش را روی قرمزی رنگ بلوزش رها کرد و بیرون آمد. آستانه اتاق سروش ایستاد،سر به چهارجوب تکیه داد. سروش گره کراواتش را سفت می کرد. بیش از همیشه جذاب و خوش قیافه به نظر می رسید. در سکوت به نظاره اش ایستاد. نمی دونست چرا تا این پسر مغرور و از خودراضی را دوست دارد. سروش ادکلن زد. دستهای ژل خورده اش را لابه لای موهایش کشید و روی از آیینه گرفت. چرخید که چشمش به سیما افتاد، لبخند زد و گفت:
    - اینجایی... متوجه نشدم
    سیما با نوک انگشتان موهایش را به عقب راند و لبخند زد. سروش نزدیک شد دست بالای سر او روی چهارچوب گذاشت و خیره شد. سیما گره کراوات سفت و یقه او را صاف کرد و باطنازی گفت:
    - خوش بگذره
    سروش خم شد، پیشانی او را بوسید. سپس انگشت روی گونه برجسته سیما به حرکت درآورد و بی اراده گفت:
    - اگه دوست نداری،نمیرم
    اما سیما پشت چشم نازک کرد و گوشه پیراهن او را کشید و او به سمت در آپارتمان هدایت کرد و گفت:
    - دلم نمی خواد دوستات فکر کنند زن ذلیلی
    و در آپارتمان را باز و انگشت سبابه اش را به سمت بیرون نشانه رفت. چشمک و خنده نمکین او، سروش را بیقرار کرد. احساس کرد میلی به رفتن ندارد، دلش هوای سیما را داشت. ضربان قلبش با دیدن او و بودن در کنار او تندتر می زد. اما سیمای از همه جا بی خبر او را به زور وادار به رفتن کرد. به محل هایی که گل و شیرینی سفارش داده بود سر زد و راهی منزل اسکویی شد. در راه به الهه و سیما هر دو فکر می کرد. عشق چندساله اش به الهه را با زنجیر محبتی که سیما به تازگی برگردنش بسته بود، در کفه ترازو قرار داد. مستأصل ماند، گیج و سردرگم. نزدیکی های منزل اسکویی کنار خیابان متوقف شد. افکارش به هم ریخته و آشفته بود. احساس می کرد مقابل سیما مسئول است و این خواستگاری پنهانی در حالی که زنی را در عقد ازدواج خود دارد، بی شباهت به کار دزدی است که سر سفره ای نان و نمک خورده و نمکدان را دزدیده است. می دانست خلاف مردانگی عمل می کند، هر چند ازدواجش از روی اجبار و بدون علاقه بوده است. لازم بود قوایش را جمع کند و به افکارش نظم ببخشد، دقایقی درون اتومبیل نشست. چشم بست و سعی کرد به هیچ چیز جز الهه فکر نکند، اما تلاشش بیهوده بود. چهره معصوم و زیبای سیما لحظه ای از نظرش دور نمی شد، لحظات تلخ و شیرین چند ماه زندگی مشترک یکی پس از دیگری بر صفحه ذهنش نقس بست. صحنه جاری شدن خطبه عقد، بهانه گیری های بعد از آن و مشاجره های مکرر با سیما، شوخی شب مهمانی افشار و پرت شدنشان در استخر،یادآوری شبی که بی اراده سیما را هول داد و پس از آن تصادفش، محبت ها و مراقبت های بی وقفه سیما در حالی که او از شدت ضعف و بیماری نای راه رفتن نداشت، گله و شکایت نکردن او از طریقه زندگی ای که برایش رقم زده بود، تحمل تنهایی و مهمتر از همه بهانه احمقانه ای که از آن به عنوان بیماری یاد کرده بود. یک مرد چقدر می توانست بی انصاف باشد و این همه فداکاری و تحمل را در مقابل آزار و اذیت فراموش کند و مثل گربه کوره به دنبال عشق و هوس خود باشد. کلافه و عصبی با فشار بر پدال گاز، با سر و صدای زیاد به راه افتاد.
    چشم از ساعت برنمی داشت. سروش تأخیر کرده بود. هر چه زمان بیشتر می گذشت، امید به آمدن او دلش کمتر می شد. عقربه های ساعت از هشت هم گذشت سعی در برقراری تماس کرد ولی گوشی سروش خاموش بود و تلفن منزلش نیز جواب نمی داد. امان با وجود رضایت قلبی،ابروانش را در هم کشید و با ترشرویی که لازمه جذبه اش بود، گفت:
    - می دونستم این پسره احمق جربزه زن گرفتن نداره، از اول هم نباید روی حرفش حساب می کردم.
    الهه به شدت عصبانی بود. کلافه، با این پا اون پا کردن گفت:
    - شاید برایش اتفاقی افتاده... سروش سرش بره قولش نمیره
    - از سرش خبر ندارم ولی فعلا که پای قولش نایستاده.



    ---------- Post added at 03:03 PM ---------- Previous post was at 03:02 PM ----------


    آن شب سروش به منزل اسکویی نرفت، و کار الهه تا طلوع آفتاب گریه بود. صبح روز بعد وقتی سر کار حاضر شد، اولین اقدامش گرفتن دو ساعت مرخصی بین ساعت 10 تا 12 بود. تا آن موقع دست و دلش به کار نرفت. خطای مکررش در انجام وظایف محوله، رییسش را وادار به تذکر کرد، اما برای او اهمیت نداشت. رأس ساعت ده لباس پوشید، کارت زد و بیرون رفت. داخل ساختمان شرکت سروش، چنان هول و عصبانی بود که انتظار آسانسور را نکشید و از طریق پله ها چهار طبقه را به حالت دو بالا دوید. وقتی مقابل مهتاب،منشی مخصوص سروش ایستاد، نفسش به شماره افتاده بود و هر کدام که از دهانش خارج می شد با مکثی کوتاه همراه بود.
    سروش به محض گشودن در و دیدن الهه جا خورد و گفت:
    - اینجا چه کار می کنی؟
    - می خواستم مطمئن بشم اتفاقی برات نیفتاده. ولی نه!... مثل اینکه حالت از من بهتره.
    سروش در را بست و در حالی که با خودکارش ور می رفت گفت:
    - قصد داشتم امشب باهات تماس بگیرم
    الهه پوزخند زد. سروش خوب می دانست چه کرده است و قبل از آن می دانست الهه مثل انبار باروت منتظر جرقه ای برای انفجار است. با خونسردی، که کمتر در خود سراغ داشت، او را دعوت به آرامش کرد و برای پرهیز از جار و جنجال و آبرو ریزی گفت:
    - اینجا جای مناسبی برای صحبت کردن نیست.
    - اِ اِ!.... به آبروی آقا لطمه وارد می کنه؟
    - الهه!... خواهش می کنم یه کم عاقل باش. اگه دیشب می اومدم، باز هم برای پدرت فرقی نمی کرد. وقتی زن نداشتم، نتونستم پدر و مادرم روی برای خواستگاری راضی کنم وای به حالا که زن دارم.
    - مثل اینکه خیلی هم دوستش داری.
    سروش با رخوت روی صندلی رها شد. موجی از مهر و محبت را در نگاهش به چهره الهه پاشید و گفت:
    - خودت می دونی که چقدر دوستت دارم، ولی تا سیما زنمه نمی تونه بیام خواستگاری.
    - پدرم صبر نمی کنه سروش!.... چرا نمی فهمی!.... بالاخره مجبورم می کنه ازدواج کنم.
    سروش به آرامی زمزمه کرد:
    - شاید ما قسمت هم نباشیم
    اما الهه شنید و با نگاه تند و گزنده ای گفت:
    - نکنه تو از سرنوشتت راضی هستی و من احمق دارم وقتم رو الکی هدر میدم.
    بعد از افطار احساس خستگی مفرطی داشت. نماز خواند و فکر کرد تا رسیدن سروش قدری بخوابد اما چرتش تبدیل به کابوسی وحشتاک شد. خواب دید در باغ زیبایی به اتفاق سروش قدم می زند و از میوه های شیرین و با طراوت آن تناول می کند. در میان باغ چرخ زنان و رقصان بود و سروش در حالی که دست مهر و محبت به سر و رویش می کشید و مشتاقانه خریدار ناز و عشوه اش شده بود، به دنبالش به هر جا روان بود، ناگاه طوفان سختی در گرفت و درختان باغ در هم پیچید. وحشتزده در حالی که از ترس به خود می لرزید پشت تخته سنگی پناه گرفت وسروش را به کمک طلبید. لحظاتی بعد با فرونشستن طوفان از پشت تخته سنگ بیرون آمد، اما بلافاصله متعجب شد، از آن باغ سرسبز و درختان پرمیوه جز بیابانی برهوت و درختان خشک چیزی به جا نمانده بود. سراسیمه و آشفته در حالی که بر سرو رویش قطرات عرق نشسته بود، به دنبال سروش به هر سو نظر کرد، ولی میان آن بیابان بی آب و علف تنهای تنها مانده بود. ترس و وحشت بر وجودش چیره گشت وبا صدای بلند سروش را فریاد زد.
    سیما در کابوس وحشتناک خود دست و پا می زد که صدای سروش او را به خود آورد. چند بار پلک زد تا چشم گشود. سروش را نگران بالای سر خود یافت. گویی با دیدن او آسوده خاطر شد، زیرا لبخند زد و گفت:
    - خواب می دیدم.
    - آره... داشتی تو خواب داد می زدی... تمام بدنت خیس عرق شده
    - خیلی وحشتناک بود
    سروش لبه تخت نشست. دست کشید به گیسوان بلند سیما و با نوازش آنها گفت:
    - بعضی وقت ها آدم خواب نمی بینه، بلکه دچار کابوس میشه.
    سیما زل زد به چهره دوست داشتنی سروش و با اضطراب گفت:
    - خواب بدی بود. من و تو توی باغ گردش می کردیم که یکدفعه طوفان سختی آمد و اونجارو تبدیل به بیابان کرد.... نمی دونم کجا بودی خیلی دنبالت گشتم انگار در طوفان گم شدی.
    اشک حلقه چشمانش را خیس کرد و افزود:
    - می ترسم سروش... می ترسم، یه وقت خدای نکرده بلایی سرت نیاد!
    سروش چانه اش رو سر سیما گذاشت در حالی او را نوازش می کرد گفت:َ
    - بی خود نگران نباش... خواب سر شب که تعبیر نداره... به دلت بد راه نده.
    سپس برخاست و دست سیما را گرفت:
    - یا الله، بلند شو دست و صورتت رو بشوی.... من هم یه چای بریزم گرم شی.
    سیما به زور از تخت پایین آمد. دست و صورت که شست، نشست کنار شومینه، سروش با دو لیوان چای خوشرنگ جلو آمد، تازگی ها خیلی مهربان شده بود، لبخندی زد و مقابل او نشست. این اواخر خیلی فکر کرده بود،سعی داشت تا راهی برای نزدیک تر ساختن روابطش با سیما بیابد و با نذری قسمش را بشکند و حال که سرنوشت او را در کنار همسری چنین مهربان و فداکار قرار داده است، الهه و عشق دست نیافتنی او را فراموش کند و قدر سیما و لحظه های جوانی شان را بیشتر بداند. فنجان چای را به لب نزدیک کرد و گفت:
    - بهتر شدی؟
    - حالم بهتره، ولی فکرم بدجوری مشغوله
    - دلم نمی خواد با خیال و اوهام فکرت رو خراب کنی، از ذهنت بیرونش کن
    - سعی می کنم
    - سعی نه.... قطعا بیرونش کن
    - می ترسم... می ترسم واقعیت پیدا کنه... اگه بخوای ترکم کنی....
    سروش به علامت سکوت انگشت روی لب گذاشت.
    - هیس
    - نه... بگذار حرفم را بزنم. بگذار بگم توی دلم چی می گذره.
    سروش برخاست و کنار سیما نشست. امواج گرم نگاهش را در صورت سیما رها کرد و گفت:
    - من اینجام... پیش تو... پس لزومی نداره نگران باشی.
    - اگه همه اینها خواب باشه چی!... اگه بیدار بشم و ببینم تو اینجا نیستی چی؟
    - دیوونه شدی!... من که جایی نرفتم.
    - از همیشه عاقل ترم. اگه باز هم بخوای ترکم کنی؟ اگه مثل دو ماه پیش تصمیم به جدایی بگیری؟ می بینی! شاید خوابم تعبیر بشه.
    سروش آه پرحسرتی کشید و گفت:
    - بابت گدشته ها متأسفم. بالاخره همه چیز درست میشه. به زودی! قول میدم.
    دو تا قطره شبنم روی گونه های سیما سرخورد، گفت:
    - نمی گذارم کسی تو رو از من بگیره
    سروش بوسه بر چادر سیاه شب زد و گفت:
    - هیچ کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه. مطمئن باش به همه این ماجراها خاتمه میدم! فقط باید یه قول به من بدی.
    - چه قولی؟
    - قول بده تمام رفتارهای گذشته من رو ببخشی
    سیما لبخند زد، اما سروش با شرمساری افزود:
    - یه چیزهایی هست که تو نمی دونی، می خوام برای اونا هم من رو ببخشی
    - چه چیزهایی؟
    - الان نمی تونم بگم. وقتش که برسه خودت می فهمی
    سیما قصد داشت تا سروش را در همان لحظه وادار به اعتراف کند، اما زنگ تلفن همراه باعث شد تا سروش با دیدن شماره روی آن با عذرخواهی به اتاقش برود.
    به محض برقراری ارتباط،الهه گفت:
    - سلام! کجایی؟... چه کار می کنی؟
    - خونه ام، تلویزیون نگاه می کردم
    - انگار بد موقعی مزاحم شدم
    - طعنه نزن، حرفت رو بزن
    - می خواستم یه چیزی بگم ولی مثل اینکه برای تو دیگه اهمیت نداره
    - چی برای من اهمیت نداره؟ چرا سربسته حرف می زنی؟
    - این جور که بوش میاد تو از زندگی مشترکت راضی هستی. پس می بینی که حرفی برای گفتن نمی مونه.
    - میشه بری سر اصل مطلب؟
    الهه به من من افتاد و سروش گفت:
    - قرار خواستگار بیاد، نه؟ پسره رو می شناسی؟
    الهه پس از مکث طوالنی در حالی که سروش را در انتظاری پر التهاب نگاه داشته بود،گفت:
    - مهرداد.
    سروش به ناگاه طوفانی شد. حس حسادت در وجودش به غلیان درآمد. شاید اگر نام دیگری را می شنید، تا این حد برافروخته و عصبی نمی شد. گوشی را پرتاب کرد و گیج و منگ جلو پنجره رفت. سراپای وجودش از کینه و حسادت پر شد، به نحوی که تنفس تند و سنگین شده بود. شاید اگر به خودش نمی آمد، از پنجره به بیرون پرتاب می شد.
    مرهمی برای آرامش و تسکین خود نمی یافت،سیگار را که در ایام جدل با پدر به دست گرفته بود،کنار گذاشته بود. ولی احساس نیاز می کرد. کشوی میز را کشید و بسته سیگار را بیرون آورد. یه نخ گذاشت کنج لبش، روشن نکرد. بلند شد. کلافه بود. چنگ زد به موهاش، یادآوری نام مهرداد آتش حسد را در وجودش شعله ور می ساخت. سیگار را در مشتش مچاله کرد و مشت گره کرده اش را محکم به دیوار کوبید، با شدت درد پاهایش تا خورد و زانو زد. دستش را تکان داد و آن را زیر بغل گرفت،لحظاتی بعد کلافه،صورتش را میان دو دست پنهان ساخت و گریه می کرد! انتظار سیما به درازا کشید. مزاحمت را جایز نمی دانست، اما لحظاتی بعد با صدای گریه سروش هراسان شد و سرزده به اتاق او دوید. سروش روی زمین خم شده بود و گریه می کرد. تمام وجودش به لرزه افتاد،پاهایش سست شد و رمق از آنها گریخت. با پاهای لرزان نزدیک شد دست به شانه سروش گذاشت،سروش در چشمان نگران او خیره شد،لبهایش را جمع کرد و در دهان فرو برد. قطرات اشک از گونه هایش سرازیر بود. متأسف سرتکان داد. و بی محابا آپارتمان را ترک کرد. سیما مات و مبهوت بیرون رفتن او را نظاره کرد،حتی برای لحظه ای به ذهنش خطور نکرد کابوسی که دقایقی بیش دیده است، به این سرعت به حقیق پیوسته باشد.


  2. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #42
    پروفشنال f.kh0511's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    643

    پيش فرض

    عزیزم نمیخوای باقیه داستان و بزاری؟
    خیلی مشتاقم بخونم بقیش رو

  4. این کاربر از f.kh0511 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #43
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    نگاه الهه روی پوستر "موج دریا" خیره بود، آنقدر نگاه کرد تا احساس نمود دریا وحشیانه و با تمامی عظمتش قصد هجوم به اتاق او را دارد. از این رو صورت را میان دستها پنهان کرد و سر به زیر انداخت. امان قصد داشت تا در حضور او سروش را ملامت و روز خواستگاری را یادآور گردد. مستأصل بود و راه گریزی نمی یافت. با این وجود با قدم های سنگین و دل پراکراه به سراغ پدر رفت. امان پشت میز تحریر چوب گردو با آن کنده کاری بسیار ظرقب و دقیق نشسته بود و عینک به چشم،مشغول مطالعه بود. وقتی الهه را در آستانه در دید لبخندی زد و او را به درون دعوت کرد نگاه امان عاشقانه بود، عشق یک پدر به تک فرزندش، با یک عالمه آرزوهای شیرین و خواستنی. اما الهه با کج خلقی فرصت بروز احساسات را از او گرفت و گفت:
    - میشه بگید چی توی سرتون میگذره؟
    - توی ذهن یه پدر چی می تونه بگذره؟
    - شما باید فرصت بیشتری به سروش می دادی.
    - فرصت دادم، ولی دیدی که! حتی عرضه نداشت سر قرار حاضر بشه.
    - چه فایده داشت اگه باز هم تنها می اومد.... شما قبول می کردی؟
    - شاید قبول نمی کردم... ولی بازهم بهش فرصت می دادم
    الهه لحن پرالتماسی به خود گرفت و گفت:
    - تو رو خدا یه فرصت دیگه بهش بده بابا
    - بهتر می دونم این فرصت رو مهرداد بدم
    - من هیچ علاقه ای به مهرداد ندارم
    امان برخاست، کنار قفسه کتابخانه ایستاد و گفت:
    - فردا شب مهرداد و خانواده اش برای خواستگاری میان... دلم می خواد دخترم عاقلتر از اینها باشه.
    - بابا تو رو خدا رحم کن. من بدون سروش می میرم
    - همین که گفتم. تو با مهرداد نامزد میشی، اگه دیدی پسر لایق و شایسته ای نیست، حرفی ندارم. اون وقت هر کاری دلت خواست بکن.
    - شما داری من رو مجبور می کنی؟
    - هر جور دوست داری تعبیر کن.
    الهه با عصبانیت در را محکم به هم کوبید و با گریه به اتاقش دوید. می دانست تلفن زدن به سروش هم فایده ای نداد، او بی جهت دست و پا میزد. سروشی که او می شناخت، مردی نبود که به راحتی وجدانش را زیر پا بگذرد و حق همسری که هر چند علاقه و یا حتی رابطه ای با او نداشت، جفا کند. سروش یک عشق از دست رفته بود و او می بایست مرد رویاهایش را به فراموشی بسپارد و سیما را قربانی عشق نافرجام خود ننماید. اما او دختر حسودی بود که هر چه می خواست باید به هر قیمتی به چنگ می آورد، همان طور که از بچگی این عادت ناپسند را داشت و با هر حربه ای، چه بسا گریه، تهدید و حتی زیرکی ، به مقصود مورد نظر خود می رسید.
    هیچ کس برای او اهمیت نداشت، او حتی عشق پاک و واقعی مهرداد را نمی دید و با لجبازی لگد به بخت خود می زد. آن شب سخت تر از شبهای چند ماه اخیر گذراند. وقتی آسمان قصد کرد چادر سیاهش را از سر بگیرد، پلکهای سنگینش روی هم افتاد. عقربه های ساعت، ده صبح را نشان میداد که عاطفه بالای سرش ایستاد و گفت:
    - نزدیک ظهره، نمی خوای پاشی خانم؟
    الهه با زحمت پلکهایش را گشود و گفت:
    - دیشب نخوابیدم... خیلی خوابم میاد.
    - حیفه.... روز عید داره تموم میشه و تو هنوز تو رختخوابی
    الهه تازه متوجه زمان شد. تکانی به خود داد و نیم خیز روی آرنج راستش تکیه زد و گفت:
    - خدای من!... امروزعیده.... وااای!.... عیدت مبارک.
    عاطفه خم شد و پیشانی او را بوسید و تبریک عید گفت.
    الهه با یادآوری مهرداد پرسید:
    - بابا هنوز سر حرفشه؟
    - آره... ولی دلم می خواد بدونی من این وسط هیچ کاره ام. با خودت فکرنکنی چون مهرداد پسر برادرمه، تمام این برنامه ها رو من چیدم.
    - این چه حرفیه عاطفه جون! خیالت راحت باشه.
    عاطفه بار دیگر پیشانی الهه را محل فرود بوسه خود ساخت و با لبخند و خیالی آسوده بیرون رفت.
    الهه لحاف پشم شیشه نقش ستاره اش را کنار زد و بلند شد. چشمش به آیینه افتاد، نفس عمیق کشید، به تصویرش زل زد و گفت:
    - هر چه باداباد! یه نامزدی مصلحتی چه اشکالی داره؟
    و در حالی که با تکان دادن انگشت سبابه اش خط و نشان می کشید،زیر لب زمزمه کرد:
    - صبر کن آقا پسر! یک پدری ازت دربیارم که دو تا پا داری، دو تا دیگه هم قرض کنی،زودتر برگردی فرانسه.


  6. #44
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل10
    پسر اون هم از نوع فرنگ رفته و ورزشکار، خجالتی ، نوبره. گونه هاش گل انداخته بود. تند تند عرق روی پیشانی اش را خشک کرد. دست و پا گم کرده، دکمه کت خوش دوختش را هر دو سه ثانیه باز می کردو دوباره می بست. گره کراوات راه کج زرشکی و طوسی اش را قدری شل کرد تا نفسش بالا بیاید. موهایش را کوتاه کرده و به طرز زیبایی با حرارت سشوار فرم داده بود. با آن قد و بالای بلند و هیکل ورزیده، در کت و شلوار نوک مدادی خوش دوخت فرانسوی اش هیبت فوق العاده ای یافته و الهه را وادار به تحسین می کرد، اما به زبان... نه.
    الهه در سکوت نظاره گر بود و از اینکه سخنی از خواستگاری پیش نمی آمد راضی به نظر می رسید. تا اینکه پروین با حوصله سر رفته، گره در ابرو کرد:
    - کم کم داره وقت رفتن میرسه ولی هیچ کس به اصل مطلب و اینکه چرا دور هم جمع شدیم اشاره ای نمی کنه.
    حرفها شروع شد تا آنکه با شنیدن نظریات دو خانواده و شروط الهه شیرینی پخش و مجلس به پایان یافت. با رفتن مهمان ها غم سنگینی بر دل الهه نشست، بدون شب به خیر و با اوقاتی تلخ به گوشه اتاق ده متری اش پناه برد. پوسترهای رو در و دیوار اعصابش را درهم می ریخت. چشم دوخت به تلفن باید حال سروش را می گرفت. از این رو گوشی را برداشت و شماره گرفت.
    سروش برای قبول و پذیرش موضوع، با خودش در جنگ بود، اما با جوی که بر زندگی اش حاکم بود، نمی توانست تصمیم قاطع و نهایی را بگیرد. از این رو وقتی، صدای الهه را شنید، از سر حسد و ناامیدی گفت:
    - همه چی تموم شد؟
    الهه پس از یک سکوت نسبتا طولانی گفت:
    - یک حلقه نمی تونه من رو پایبند کنه.
    - اگه مثل من نتونی راه فرار پیدا کنی؟
    - تو دست و پات رو زنجیر بستی، ولی من یک طناب کهنه و پوسیده رو انتخاب کردم
    - اگه اون به قلبت راه پیدا کنه و من رو فراموش کنی!!؟
    - مگه سیما تونست به قلبت راه پیدا کنه؟
    سروش سکوت کرد، جوابش روشن بود. سیما در خطوط افکارش راه پیدا کرد بود و از راه عقل به قلبش نیز نزدیک تر میشد. از جواب طفره رفت و گفت:
    - این پسره تا کی موندگاره؟
    - فکر کنم یک ماه ونیم، شاید هم دو ماه.
    - پس یه جوری دست به سرش کن
    - مهردادی که من می شناسم به این راحتی ها دست بردار نیست
    سروش برافروخته لحنش را تند کرد و گفت:
    - غلط کرده... پسره احمق! ببین الهه! دوست ندارم زیاد دور و برش بپلکی آ.
    - احتیاج به سفارش شما نیست حضرت آقا ولی مجبورم برای پیدا کردن بهونه باهاش رفت و آمد کنم.
    آتش حسد برافروخته شد و الهه هر لحظه بر هیزمش می افزود. چنان می نمود که شعله های این آتش بر جان دیگران نیز خواهد افتاد. سروش دیوانه وار گوشی را به زمین کوبید و تنوره کشان از اتاق خارج شد. هر چیز که مقابلش قرار داشت زیر لگدش خرد و خاکشیر می شد. لگد زیر تاکسی درمی حواصیل، مشت در آیینه قاب فلزی ستون شومینه، لگد زیر گلدان پایه بلند سبز و سفید صنایع دستی، یکی پس از دیگری اثاثیه می شکست. سیما مات و مبهوت نگاه می کرد، ولی جرأت حرف زدن نداشت. سروش تقریبا تمام دکوری و میزهای عسلی را شکست. بعد دست روی کنسول کشید و قاب عکس های چیده شده را به زمین ریخت. سیما در حالی که خاموش اشک می ریخت، جلو رفت قابهای شکسته را از زمین جمع کرد. سروش گویی افسار گسیخته بود زیرا وقتی سیما را مشغول جمع آوری خرده شیشه و عکس ها دید بی اراده چنگ در گیسوان او زد او را با مو از جا کند. دل سیما ضعف رفت، نالید. ولی از ترس صدایش را بلند نکرد. سروش سر او را به عقب کشید و چشمان پر شَرَش را در چشمان بی فروغ او دوخت و از لابلای دندان های کلید شده اش گفت:
    - ازت متنفرم... متنفر... می فهمی... حالم ازت به هم می خوره.
    چشمانش دو کاسه خون و نگاهش پر از خشم و نفرت بود سیما را هول داد. سیما با ضرب زمین خورد. دردی عمیق در استخوان پایش پیچید اما از ترس سکوت کرد نمی خواست بهانه ای برای آزار و اذیت بیشتر خود به وجود بیاورد. سروش گویی حرص و کینه اش را فرو نشاند زیرا گوشه میز تلویزیون کز کرد. چشمش افتاد به سیما که مظلومانه اشک می ریخت. با خود زمزمه کرد: "دیوونه شدم".
    خود را در برزخی می دید که خلاصی از آن میسر نبود. دلش به حال سیما می سوخت. نمی دانست چرا تا آن حد بی اراده شده و قادر به کنترل اعمال خود نیست. چیزی به قلبش چنگ می انداخت که عمق وجودش را می سوزاند و این احساس فراتر از یک دلسوزی ساده بود. باز هم پشیمان، مثل دفعات قبل! خیز برداشت و چهار دست و پا جلو رفت. گیسوان پریشان سیما را به نرمی عقب راند و گفت:
    - نمی خوای نگام کنی؟.... می بینی بازم سروشت دیوونه شده!
    سیما تکانی به خود داده و خودش را کنج دیوارش کشید. بغض گلویش را می فشرد. هوای گریه داشت. برای جلوگیری از ریزش اشک و حفظ غرور، دماغش را بالا کشید و آب دهانش را قورت داد. سر به زانو گرفت. سروش گریه می کرد! دستش را برای نوازش روی شانه سیما گذاشت. اما سیما با غیظ او را پس زد. این زندگی نبود، جهنم داغی بود که هر لحظه و هر ثانیه اش عذاب و آتش بود. سروش را پس زد و گفت:
    - تنهام بگذار
    سروش با شرمندگی گفت:
    - می دونم، عذر خواهی کردن مسخره است من هیچ توضیحی ندارم.
    - تو دیوونه ای.... دیوونه.
    - حق با توست.... این کارها فقط از یه دیوونه برمیاد.
    سیما قادر نبود جلوی طغیان رودخانه چشمانش را بگیرد. با پشت دست آبهای شور روی گونه هایش را زدود و با صدایی که از بغض می لرزید گفت:
    - دیوونه ای که با یه تلفن به هم می ریزه.
    سروش مبهوت در او خیره شد.
    - منظورت چیه!؟
    - از همون روز اول، تنها چیزی که تو رو به هم ریخته، همین تماس های لعنتیه.
    - اشتباه می کنی سیما
    سیما با غیظ اشک را از گونه هایش پاک کرد و سروش را با دست پس زد و گفت:
    - اگه به خاطر دیگری شکنجه ام می کنی، باید بگم احمقی سروش... خیلی.
    سروش مثل گچ روی دیوار سفید. اما با سعی فراوان خودداری کرد و گفت:
    - هیچ کس وجود نداره.... تو خیالاتی شد.
    - فکر می کنی خرم، نه؟....فکر می کنی چون سن زیادی ندارم، انداره یه گاو هم سرم نمیشه!؟نه آقا سروش...نه...تنها چیزی که من رو پایبند تو و این خونه کرده، عشقه. اونم یه عشق خرکی، ولی اگه بدونم جسم و روح تو به دیگری تعلق داره.... آتش این عشق روی توی سینه ام خاموش می کنم و برای همیشه فراموشش می کنم.
    سروش به هیچ وجه نمی دانست دلش چی می خواد. خراب و کلافه بود. الهه را فراموش کرد و گفت:
    - پس دوستم نداری! چون حاضر نیستی برای عشقت بجنگی!
    - اگه بدونم مال منه نمی گذارم کسی حتی به سایه اش هم نزدیک بشه. ولی این عروس شش ماهه جز دروغ از همسرش چیزی نشنیده. دروغی که به خاطرش دستش رو داغ می کنه.
    سروش مبهوت شد. سیما به سرعت از مقابل او گریخت. لباس پوشید و دوید جلوی در آپارتمان، اما قبل از خروج سر چرخاند و گفت:
    - دلم می خواد امشب رو با مادرم باشم... بعدا....بعدا زنگ بزن.
    سروش هاج و واج ماند.
    - زنگ بزنم!؟.... برای چی؟..... کجا داری میری!؟
    - اگه تو بخوای بر می گردم. اگه نخوای باز هم استقبال می کنم. هر چی تو بخوای همون میشه.
    سروش مثل تیری از چله کمان رها شد. از جا جهید. دست روی چهار چوب در گذاشت و راه را بر او سد کرد و گفت:
    - تو داری اشتباه می کنی.... پای هیچ زنی در میون نیست.
    - من یه زنم سروش... یه زن... احساس یه زن هیچ وقت بهش دروغ نمیگه.... منتظر تلفنت هستم.
    نگاه سروش غم داشت و صدایش التماس گفت:
    - نرو....نرو سیما.... به من فرصت بده.... باید فکر کنم.
    اما سیما با ضرب دست او را پس زد و بیرون رفت و قبل از آنکه در آسانسور بسته شود گفت:
    - تنهایی بهتر می تونی فکر کنی.
    سروش وامانده به در تکیه زد. سیما از نظرش محو شد. خودش را گول زده بود، سیما همه چیز را می دانست، با وجود این صبورانه تحملش کرده بود. در را که بست پاهایش تا خورد و پشد در ولو شد. منظره پیش رویش بی شباهت به میدان جنگ نبود. سیما رفته بود و اگر اراده می کرد با یک تلفن برای همیشه از زندگی اش خارج می شد و او می توانست به خواسته ها و رویاهای دست نیافتنی اش برسد. در حالی که این دقیقا همان چیزی بود که می خواست، اما احساس خوشحالی نمی کرد، بلکه احساس می کرد تمام غم های دنیا روی سینه اش سنگینی می کند. بلند شد. کلافه، سر در گم و عصبی، طول و عرض اتاق را قدم زد. آن قدر به موهایش چنگ زد که در هم ریخته و ژولیده شد. افکارش نظم نداشت،قادر به تفکر نبود. بعد از مدتها سراغ سیگار رفت با حرص پک می زد، دریچه را باز کرد و ریه اش را از هوای تازه پرساخت. قطره اشکی که بی اراده فرو چکید برای سیما بود. نگاهش را به سقف آسمان دوخت. فریاد زد:
    - سیما...سیما... برگرد....
    چرخید،صدایش کم کم در گلو خفه می شد:
    - برگرد...برگرد....بر....گر...د.
    روی زمین ولو شد و به تاق اتاق خیره ماند،سقف اتاقش بی ستاره بود. چشم به شمعدانی های لوستر، با خودش درد دل کرد: "هی پسر چت شده؟ قاطی کردی، نه!...هیچ خودت می دونی چی می خوای.... چرا رفتن سیما این طور وجودت رو به هم ریخته؟ نکنه دوستش داری دیوونه؟.... سیما مال تو نیست،اون یه پرنده قفسی است، پرهایش رو باز کن و پرش بده"
    سر بلند کرد و چشم به اطراف چرخاند، خانه را سکوت غمباری فرا گرفته بود. سیما با دلی شکسته و چشمانی اشکبار آنجا را ترک کرده بود. دلش به درد آمد، اشک ریخت. او بدون آنکه بخواهد و سعی کند دلبسته همسرش شده بود

  7. #45
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    دم در پارکینگ ترمز کرد چند برگ اسکناس به عنوان عیدی کف دست عمو جلال گذاشت به زانتیا گاز داد سر پیچ ترمز کرد سر چرخاند رو به پنجره باز طبقه سیزدهم. روی گلبرگ گونه هاش شبنم نشسته بود . گاز داد و کلاج را رها کرد . با سر و صدای لاستیک ها به حرکت در امد . اسمان گریه می کرد باران تند بهاری و رقص برف پاکن روی شیشه جلوی دیدش را می گرفت از این رو محتاط از سرعت اتومبیل کاست . در منزل پدر مقابل شومینه خاموش نشست اعضای خانواده خوشحال اما متعجب از دیدار سر زده او گردش جمع شدند.
    جلال دلتنگ دختر صبورو مهربان احوالپرسی کرد و جویای احوال سروش شد:
    - داماد گریز پای من چطوره :
    - خوبه سلام رسوند .
    - چرا نیومد.
    - مشغول کار بود نخواستم مزاحمش بشم
    امیر با کنایه گفت:
    - پدر این سروش تو خیلی بچه پر کاری است . روز های عید هم دست از سر شرکت بر نمی داره ... مخصوصا ده و یازده شب .
    دروغ بزرگ سیما باید اورا دستپاچه می کرد اما خونسردی اش را از دست نداد و گفت:
    - شرکت تازگی ها توی یه مناقصه برنده شد . سروش داره شبانه روز روی پروژه اش کار می کنه . باید بتونه بهترین کار رو با کمترین هزینه انجام بده .
    مهوش با اعتراض دست در هوا بلند کرد و گفت :
    - ا ... چه خبرتونه ! ... دادگاه واسه بچه ام تشکیل دادین؟
    مینا دست به کردن خواهر اویخت با خوشحالی پرسید :
    - امشب پیش ما میمونی درسته؟
    - خوب معلومه که می مونم اصلا واسه همین اومدم .
    جلال نگاه موشکافانه ای به فرزندش انداخت و پرسید :
    - مشکلی که به وجود نیومده ؟
    - چه مشکلی بابا ؟
    - مثلا قهر که نیومدی!
    سیما لبخند کجی زد و جواب داد:
    - چه حرفا ... دیگه چی بابا !
    جلال به سیاهی شب چشمان دخترش زل زد و گفت:
    - تو چشمای بابا نگاه کن ! ... راست میگی ؟
    - بابا ! ... ول کن ... حالا دلم خواسته شب عید بیام خونه بابام ... اشتباه کردم؟
    - نه دخترم کار خوبی کردی . ولی یه دختر وقتی میره خونه بخت صلاح نیست شوهرش رو تنها بگذاره.
    - اگه ناراحت شدین بر گردم .
    - ناراحت نشدیم یه کم شک کردیم.
    - میخوای تلفن بزنم تا خیالتون راحت بشه ؟
    وبلا فاصله تلفن همراهش را از کیفش خارج ساخت و شماره سروش را گرفت ولی قبل از فشردن دکمه سبز مینا گوشی را از دستش گرفت و گفت:
    - احتیاجی به این کارها نیست
    سپس رو به پدرش کرد و افزود :
    - چرا این قدر گیر دادین ؟ طفلک دلش خواسته یه شب عید با خانواده اش باشه خبط که نکرده !
    سیما از اینکه مدافع خوبی مثل مینا پیدا کرده بود خوشحال شد و گفت:
    - تو فرشته نجاتد من بودی و هستی . قربون خواهرم برم .
    اما مهوش کنجکاو بود و شامه تیز ی داشت . گوش امیر را لای دو انگشت گرفت و گفت:
    - اصلا اقایون بیرون .
    جلال کتابش را روی میز گذاشت و بلند شد .
    - خانوم ها با اجازه ... تا مهوش خانوم گوش بنده را نپیچانده شب همگی به خیر .
    شلیک خنده بلند شد . امیر دست در گردن پدر انداخت و در حالی که به اتفاق او هال را ترک می کرد گفت:
    - فقط ما زیادی بودیم
    حرفهای زنانه شروع شد . هانیه اولین کسی بود که احساس خواب الودگی کرد و شب به خیر گفت. مینا هم حدود های ساعت دوازده گیج و منگ به اتاقش رفت.مهوش از غیبت مینا استفاده و سوالهایش را خصوصی تر کرد.
    - مادر جون هنوز فکر مادر شدن نیفتادی ؟
    سیما جا خورد ولی به روی خود ش نیاورد و گفت :
    - واه چه عجله ای داری مامان !
    - بچه زندگی ادم رو شیرین می کنه شور و نشاط به زندگیتون می بخشه
    - فعلا که حسابی به ما خوش میگذره بچه باشه برای وقتی که زندگی مون یکم سوت و کور شد.
    - تو همیشه عادت داری حرفهای من رو به شوخی بگیری . می ترسم خانواده سروش برات حرف درست کنن . اگه زودتر بچه بیاری دیگه حرف توش نیست ... اینطوری برای تو و سروش هم بهتره.
    - بنده خدا شیرین خانوم اهل این حرفها نیست ... تازه همیشه نصیحتم میکنه اول خودم و سروش رو خوب بشناسم بعد به فکر یه نفر اضافه باشم .
    - اینها همش حرفه پای عملش که بیفته همه ازت طلبکار میشن .
    - خب امدیم من بچه دارنشدم تکلیف چیه ؟
    مهوش یکه خورد نگاهی پر معنا به فرزندش انداخت و پرسید :
    - چیزی هست که من نمی دونم ؟
    - نه فقط یک سوال ساده است ... جواب میدی ؟
    مهوش چانه بالا داد:
    - اگه تو بچه دار نشی تصمیم با ما نیست .
    - خب اگه سروش بچه دار نشه چی؟
    - تو هستی که باید تصمیم بگیری .
    سیما در چهره مادر خیره شد منتظر عکس العمل او در مقابل کلمه طلاق بود قاطع گفت :
    - تصمیم من ... طلاقه.
    مهوش به تندی گفت:
    - یعنی تو به خاطر بچه خیلی راحت از زندگی و شوهرت دست می کشی ... نه باورم نمیشه ... نه این حرف دختر من نیست .
    - پس باید تا اخر عمر در حسرت بچه بمونم و با یک مرد اجاق کور زندگی کنم .
    - هیچ تضمینی وجود نداره که در ازدواج بعدی صاحب بچه بشی.
    - میشه بپرسم چه چیزی از نظر شما اشکال داره ... طلاق یا ازدواج مجدد .
    - اولا دختری که تازه شش ماهه ازدواج کرده از این چرت و پرتها نمیگه . دوما اگه یه همچین اتفاقی برای تو بیفته پدرت سکته می کنه .
    - یعنی چه ؟
    - تو فکر می کنی ابروش رو از سر راه اورده . توی سر و همسر ! بازار و محل کسب ! خودت بگو ... براش ابرو می مونه ؟
    - یعنی من باید فدای ابروی بابا بشم .
    - نه... نه دخترم پدرت راضی نکیشه تو فدای .اون بشی ولی حالا که شکر خدا یه شوهر خوب جوان و سالم داری .الحمدا... شما دوتا هم که کشته مرده هم هستید .پس تو رو خدا نصفه شبی چرند و پرند سر هم نکن . بلند شو ... بلند شو برو بخواب ... این فکر های بیخود هم از سرت بینداز دور .
    سیما اهی اکنده از حسرت کشید اما توی دلش بود مهوش نشنید سپس گفت:
    - چشم مامان ... معذرت می خوام ... دیگه حرفش رو هم نمی زنم .
    سیما شب به خیر گفت پیشانی مادر را بوسید و به اتاقش رفت . احساس کرد چقدر به انجا تعلق خاطر دارد ارامش خاصی یافت . کاش راه بازگشتی بود تا شور و نشاط دخترانه اش را با بالا و پایین پریدن ها . سر به سر گذاشتن با پدر و مادر هانیه مینا و امیر به دست اورد . اما افسوس که حس جوانی و نشاط از او گریخته بود و کم کم تبدیل به بیماری افسرده می شد . کاش می توانست از زندانی که خود برای خود ساخته و زندانبانی چون سروش بگریزد . اما او اسیری بود که بدون زندانبانش قادر به نفس کشیدن نبود . تمام شب را به سروش و رفتار های دو گانه او فکر کرد . سعی داشت به سروش اعتماد داشته باشد و وجود هر زنی را نفی کند . بیشتر دوست داشت دروغهای همسرش را باور کند تا احساس واقعی خود و وجود زنی دیگر را .
    *******



  8. #46
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض



    فصل 11
    حس تازه ای میهمان قلبش شده بود. حسی به شیرینی شکلات و داغی آفتاب ظهر. تازه متوجه علت فرارش از سیما شده بود. او از عشق می گریخت، عشقی که او را در عهد و قسمش متزلزل و رفتارش را نامتعادل ساخته بود. دیگه، فرصت فکر کردن به الهه را نداشت. سیما رفته بود و خانه سرد و ساکت و تحمل آن برایش غیر ممکن به نظر می رسید. شب را با افکار پریشان به سپیده صبح پیوند زد. به محض ورود به شرکت طبق معمول تلفنهای خصوصی اش چک کرد، چند پیغام کاری بود. خواست پیغام گیر را خاموش کند که صدای سیما مانع شد:
    "سلام میرم رشت. لطفا برای پیدا کردنم با کسی جز خودم تماس نگیر".
    چند بار پیغام را شنید. سیگاری زیر لب گذاشت، آتش زد. به پشتی صندلی تکیه داد، دستهایش را پشت سرش قفل کرد. اما دود سیگار به چشمش رفت. به سمت جلو خم شد، سیگار را لای دو انگشت گرفت. سیما کسی را در جریان نگذاشته واین علامت خوبی بود. در همین موقع، ضربه ای به در خورد و او را از عوالم خود بیرون کشید. مهندس سلجوقی معاون شرکت به نظر عصبانی می رسید. برای داد و قال جلو آمد ولی در مقابل چهره خراب سروش خویشتن داری کرد و گفت:
    - چته پسر!... چرا اینقدر داغونی؟
    - خوبم، چیزی نیست چه کار داری؟
    سلجوقی زبان به ملامت گشود و گفت:
    - ما به زحمت توی این مناقصه لعنتی برنده شدیم، می دونی چقدر وقت داریم؟ اگه اینجوری پیش بره بیچاره میشیم.
    - دیگه چی شده مهندس... تو فقط غر می زنی و آیه یأس می خونی... چی شده؟
    - وقتی ورشکست شدی و بابت چکهایی که دادی افتادی گوشه زندان، می فهمی چی میگم.
    - من می افتم زندان... تو چته؟
    سلجوقی با کلافگی نشست و گفت:
    - آقای مقامی! من چیزیم نیست، من فقط نگران شما و شرکت هستم
    - می ترسی بیکار بشی؟
    - برای من و امثال من کار زیاده. چرا نمی خوای من رو دوست خودت بدونی....اگه مشکلی پیدا کردی، بگو شاید بتونم کمک کنم.
    سروش از جواب دادن طفره رفت. سلجوقی ایستاد و گفت:
    - باشه... ولی این نقشه ها رو اصلاح کن.
    - بگذار روی میز، می برم خونه
    سلجوقی با کلافگی نقشه ها رو روی میز گذاشت و بیرون رفت. باید سیما را می دید. برای دیدار او بیقرار بود. تصمیم آخر را گرفت. می خواست سیما صاحب اختیار قلبش باشد. بی تأمل بیرون زد. ساعاتی بعد در اتوبان قزوین بود که تلفن همراهش زنگ خورد. هندز فری را در گوش گذاشت. الهه بود. الهه سراسیمه و مضطرب می گفت نمی تونه زیاد صحبت کنه و اصرار داشت هر چه زودتر سروش ملاقات کند. سروش در حالیکه سعی داشت از دیدار الهه سرباز بزند گفت:
    - نمی تونی تلفنی بگی، گوش میدم،بگو.
    - نه می خوام ببینمت...کارت خیلی مهمه که نمی تونی برگردی؟
    سروش برای اولین بار در مقابل لحن جدی به خود گرفت و گفت:
    - آره... کارم خیلی مهمه. میرم رشت دنبال سیما
    الهه برآشفت:
    - می دونستم....خیلی بی صفتی.... تو داری هر دوی ما رو بازی میدی.
    ارتباط قطع شد. سروش گیج و منگ نزدیک بود بار دیگر حادثه بیافریند. بناچار اتومبیلش را به گوشه اتوبان کشاند و پیاده شد. اتومبیل را دور زد و با یک جست روی صندوق عقب نشست. به جاده و اتومبیلهایی که با سرعت سرسام آوری طول اتوبان را می پیمودند چشم دوخت در حالی که حرفهای الهه مثل یه لشکر زرهی روی سلول مغزش رژه می رفت. فکر کرد حق با الهه است قبل از ازدواج با سیما تکلیف او را روشن نساخته بود و هنوز هم انتظار داشت تا به عشقشان پایبند بماند. بار دیگر دستخوش طوفانی شد که الهه برپا ساخته بود. به سرعت سوار شد و با رسیدن به اولین دور برگردان، در محور قزوین- تهران قرار گرفت و با سرعت سرسام آوری راند.
    سرد و بی احساس شماره گرفت، لم داد، هند زفری را در گوشش جا به جا کرد:
    - منتظرم.... بیا بیرون.
    الهه عجول و سراسیمه مانتو پوشید. دکمه هایش را در راه پله بست و به سمت اتومبیل دوید. وقتی کنار سروش نشست تنفسش تند بود و قلبش پر طپش، نگاه سروش در چشمان او خیره ماند. به خاطر آورد چقدر عاشق رنگ آبی است. چشمانی که آرزوها و رویاهای شیرین خود را در عمق آبی آنها ساخته بود. خاطرات شیرین پنج سال گذشته، مانند فیلم بر پرده ذهنش نقش بست. برای دیدن مکله قصر رویاهایش ثانیه شمار لحظه ها بود. و حالا همه چیز به یکباره تغییر کرده و کاخ آرزوهایش در هم شکسته و دست سرنوشت بازی جدیدی به راه انداخته بود و او دیگر آن سروش همیشگی نبود. او در برزخی به نام زندگی مشترک دست و پا می زد و هر چه بیشتر برای نابودی آن تلاش می کرد بیشتر وابسته می شد. سکوت او الهه را سر غیظ انداخت، با تندی رو به سروش کرد و گفت:
    - چی شد تغییر عقیده دادی؟
    سروش کلافه بود.
    - الهه من حال درست و حسابی ندارم خواهش می کنم کنایه نزن
    الهه لاقید شانه بالا داد و با کنایه گفت:
    - مجبور نبودی برگردی میرفتی سراغ عشقت
    سروش برآشفت اتومبیل را با سرعت به کنار خیابان کشید. صدای کشیده شدن لاستیک ها روی آسفالت داغ بلند شد. سروش مستأصل در چشمان الهه خیره ماند لحظه ای بعد با التماس سر روی فرمان گذاشت و گفت:
    - اینقدر عذابم نده الهه.... بس کن... تو رو خدا بس کن.
    الهه با لحن نیشداری او را آزار داد و گفت:
    - حالا دیگه از من و حرفهام عذاب می کشی... باشه... باشه خفه میشم
    سروش سر از فرمان بلند کرد. به موهایش چنگ زد و به نقطه نامعلومی خیره شد و گفت:
    - من تو برزخم الهه، توی برزخ.... به من فرصت بده بگذار خودم رو پیدا کنم. خودم هم نمی دونم چی می خوام، همه چیز عوض شده، هیچی سرجاش نیست.
    مردمک چشم الهه ثباتش را از دست داد. تشویش و اضطراب در لرزش دستهایش هویدا بود:
    - تو به من قول دادی... تو منو امیدوار کردی .... تو حق نداری....
    بغض راه گلویش را می فشرد. قدرت تکلمش را از دست داد. سروش دگرگون شد، باز هم عصبانی و کلافه گاز داد و مقابل اولین کافی شاپ متوقف شد. دو تا برج زهر مار مقابل یکدیگر پشت میز دو نفره ای نشستند، تا آنکه گارسون دستور گرفت و چند دقیقه بعد با سفارش بازگشت. میلی به خوردن در هیچ کدامشان نبود. الهه با غذا بازی و زیر چشمی سروش را می پایید. بالاخره خوصله اش سر رفت، سکوت را شکست و گفت:
    - نمی خوای بدونی چرا خواستم ببینمت؟
    سروش بی حوصله سر تکان داد و الهه افزود:
    - بابا اصرار داره حالا که قراره مهرداد برگرده فرانسه عقد کنیم.
    منتظر عکس العمل سروش ماند، اما سروش انگار نشنید، زیرا بدون توجه با ظرف خلال دندان بازی می کرد. الهه با تعجب او را مخاطب قرار داد و گفت:
    - هی!... سروش!... با تو هستم مرد!حواست کجاست؟
    مکث کرد و منتظر ماند. عکس العملی از سروش ندید. به تندی گفت:
    - شنیدی چی گفتم؟
    سروش سر بلند کرد. آرنجش را تکیه گاه میز ساخت و دست زیر چانه زد، سرد بود مثل برفی که یخ زده است، گفت:
    - من متأهلم الهه.
    چشمان الهه گرد شده بود. زبانش لکنت داشت و گفت:
    - منظورت چیه!...خب...خب خودم می دونم
    - فکر می کنی رهایی از قید و بند ازدواج آسونه؟
    ابروان الهه پایین افتاد و چشم تنگ کرد و گفت:
    - تو چی داری میگی سروش!حالت خوبه؟
    چشمهای سروش غم داشت، متأسف سر تکان داد. الهه تندی کرد.
    - چرا من رو امیدوار کردی... چرا بهم وعده و وعید دادی!
    - حالا میگی چه کار کنم؟
    - تکلیف من رو روشن کن
    - تو آزاد...آزاد،....دست وپای من بسته است، کاری از دستم ساخته نیست.
    الهه برافروخت شد،انگشت به سمت سروش نشانه رفت و گفت:
    - فقط یه چیز می تونه دست و پای تو رو بسته باشه.....!
    تنفسش تند و سخت شد قفسه سینه اش آشکارا بالا و پائین می رفت، با عصبانیت افزود:
    - تو عاشق سیما شدی؟!
    سروش سر به زیر انداخت.آتش حسادت در وجود الهه برافروخته شد. دیگر تاب ماندن نداشت. به سرعت صندلی را عقب کشید و شروع به دویدن کرد. سروش غافلگیر شد، ناچار چند اسکناس روی میز انداخت و با عجله به دنبال او بیرون دوید. الهه هنوز موفق به گرفتن تاکسی نشده بود. جلو رفت و گفت:
    - بچه نشو الهه.... برگرد بریم توی ماشین... من که حرفی نزدم.... چرا بچه بازی در میاری.
    الهه بدون مقاومت سوار شد. سروش لحن جدی و محکمی به خود گرفت و گفت:
    - می دونی این شش ماهه من چه کشیدم؟! می دونی چه بلاهایی سر این دختر طفل معصوم آوردم تا بقول تو دمش رو بگذاره رو کولش و بره.
    سروش در نقطه ای قرار گرفته بود که قصد داشت سیما را به عنوان همسر و شریک زندگی باور و عشق او را تمام بپذیرد. اما الهه که به خوبی به روابط آنها آگاه بود و در طول مدت زندگی زناشویی آن دو، هر حربه ای را به کار بسته بود تا این پیوند آسمانی را بگسلد، به جنجالی که برپا کرده بود دامن زد و با عصبانیت گفت:
    - مثل اینکه من بازیچه تو شدم، نه؟ اما اشکالی نداره.... از آدم بی عرضه ای مثل تو بیش از این نبایستی توقع داشته باشم.
    - تو هیچی نمی فهمی دختر!
    - شما که یه نابغه ای و باهوش! توضیح بده تا من هم بفهمم
    - فکر می کنی احتیاج به توضیح هست!؟.... من یه مرد متأهلم و در مقابل همسرم مسئول. حتی اگه این زن تحمیلی من باشه و علاقه ای بهش نداشته باشم، نمی تونم هیچ تعهدی به تو بدم.
    - حالا به این نتیجه رسیدی؟ اما من نمی گذارم آب خوش از گلوت پایین بره.
    - اینقدر خودخواه نباش الهه!
    - خودخواه!
    نگاهی از سر توقع به سروش انداخت و افزود:
    - تو درست میگی. من خودخواهم، تو باید زندگی خودت رو بکنی. من هیچ وقت به تو تعلق نداشتم و نخواهم داشت. یکی نیست به من بگه دختره احمق چرا این عشق لعنتی رو باور کردی و شش سال از بهترین روزهای عمرت رو حروم کردی.
    - الهه! من در موردم عشقم به تو دروغ نگفتم.خدا می دونه با خلوص نیت و به قصد ازدواج با تو رابطه داشتمو اما امروز....
    - دیگه نمی خوام چیزی بشنوم. نمی خواد بگی اتفاقی افتاده و همه چیز تغییر کرده.
    سروش کلافه چنگ در موهایش زد و گفت:
    - بگذار زندگی ام رو بکنم
    آتش حسادت چنان در وجود الهه برپا شد که قادر نبود جلو خشم خود را بگیرد و به همین دلیل، دستگیره اتومبیل را کشید. سروش با حرکت غافلگیر کنند او بی محابا ترمز کرد، در همان لحظه صدای کشیده شدن لاستیکهای اتومبیل دیگری در پشت سر اتومبیل سروش شنیده شد . متعاقب آن بواسطه صدای بوق و چند ناسزا به خود آمد. اما الهه بدون توجه پیاده شد. سروش بناچار اتومبیل را به کنار خیابان کشید و به دنبال او شروع به دویدن کرد. وقتی شانه به شانه الهه رسید، گفت:
    - خواهش می کنم. الهه صبر کن.
    الهه ایستاد. با غیظ در صورت او براق شد و گفت:
    - فکر نمی کنم حرفی مونده باشه.
    - ولی من نمی خوام اینطوری تموم بشه
    - اِ اِ اِ.... دوست داری چطوری تمومش کنیم؟ بگو. بگو من در خدمتگزاری حاضرم
    سروش در اوج کلافگی گفت:
    - می خوام درکم کنی. می خوام به من حق بدی. می خوام برای شروع این زندگی تو مشوقم باشی.
    الهه قهقهه ای از روی تمسخر زد، سپس چشم در چشم او براق کرد و گفت:
    - خیلی پر رویی
    - می دونم توقع زیادی دارم، ولی اگه دوستم داری نخواه عذاب بکشم و مهمتر از اون دست به گناه کبیره بزنم. سیما گناهی نداره، نباید بگذاریم قربونی عشق من و تو بشه.
    الهه برای لحظاتی چشم در چشم سروش خیره ماند. موج التماسی که در چشم سروش بود، همیشه در طلب او تلاطم بود، اما امروز این چشمها برق خاصی داشت که این دختر دورگه را به سرحد جنون و حسد رساند، فکر کرد باید به هر نحوی شده است این مرد خوش سیما و جذاب را از آن خود گرداند، از این رو در مقام خدعه و نیرنگ بر آمد و با ابری ساختن چشمها و اشک،بار دیگر در دل سروش اثر کرد و گفت:
    - باشه من حرفی ندارم.....
    و مثل کودکان بنای هق و هق گریه را گذاشت. سروش تحت تأثیر او قرار گرفت. هنوز شعله های عشق پنج ساله را در دلش خاموش نساخته بود. با اشک الهه احساس غم کرد و گفت:
    - بسه خواهش می کنم
    اما الهه از میان سیلاب اشک گفت:
    - تو حق داری. سیما گناهی نداره، اما من چی؟ تو می خوای عشقت شمع محفل دیگری باشه!.... باشه من به مهرداد اجازه می دهم تا صاحب اختیار قلب و روح و جسمم باشه.
    نام مهرداد حسادت خفته سروش و تنها عاملی او را به سوی الهه و عشق او، پس از ازدواج سوق می داد را بیدار کرد. به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت:
    - تو بهش بله نمیگی،میگی؟ من فقط می خوام تو مال مهرداد نباشی.
    - پس باید هزینه اش را بپردازی.

  9. #47
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    وضع اپارتمان همچنان به هم ریخته و نا بسامان بود. خسته و بی رمق روی کاناپه ولو شد . دور و برش را نگاه کرد صحنه شب گذشته جلوی چشمانش به رقص در امد . چهره مظلوم سیما در نظرش مجسم شد در حالی که گیسوان او را در چنگ داشت و صدایی از گلوی او خارج نمی شد . فکر کرد فکر ... باید تصمیم می گرفت. تصمیم عاقلانه تماس تلفنی با سیما و خواهش برای بازگشت او بود اما به یاد اوردن مهرداد و تصاحب الهه توسط او وجودش را به اتش می کشید و زبانه های خشمش را شعله ور می ساخت . تمام شب را به الهه و سیما فکر کرد بالاخره با احساس حسادت نتیجه گیری و خود را متقاعد ساخت که هیچ تعلق خاطری به سیما نداشته و ندارد و اگر این اواخر به او بیشتر اهمیت داده دلیلش فقط عادت و دلسوزی بوده است .
    با این تصمیم درنگ نکرد شماره سیما را گرفت . لحن سیما سرد بود .سردی کلامش در استخوان سروش نشست و او را وادار کرد تا بی پرده سخن بگوید .
    - هنوز رشتی؟
    - بله سیما سوال دوم سروش را به دنبال .
    - نمی خوای برگردی؟
    - خواستن من مهم نیست ولی می دونم تو چی می خوای .
    - خب!
    سیما دلشکسته و مغموم با صدایی که از بغضش را میلرزید گفت:
    - تو ازادی سروش ... هر جا دلت می خواد برو ... تو به من تعلق نداری .
    - متاسفم نمی خواستم این طوری تموم بشه .
    سیما بمانند دیوار چینی ای که یکی از اجر هایش را بیرون بکشند فرو پاشید . احساس تلخ شکست تمام وجودش را در بر گرفت . به سختی به خودش مسلط شد گفت:
    - بعد از اینکه یه وکیل خوب پیدا کردم باهات تماس می گیرم . هر طور که تو بخوای جدا میشیم .
    سزوش دست گذاشت جلوی دهانش و بغض قورت داد :
    - نمی دونم می تونی من رو ببخشی ؟
    - شاید شاید یه روزی بخشیدم ... شاید.
    ترانه غمگین کلام سیما مثل خنجری بود که در قلب سروش فرو امد . انچه سروش می گفت با انچه قلبش می خواست تفاوت فاحشی داشت . شاید اگر اختیار تکلم را به دست قلبش می سپرد هیج گاه دل سیما را نمی شکستو باعث رنجش خاطرش نمی گشت . باغ سبز چشمانش خیس شد :
    - برگرد خونه ات . این خونه متعلق به توست . من امشب میرم .
    سیما دستپاچه شد:
    - نه باید بمونی . دلم نمی خواد به این زودی کسی بویی ببره من می تونم یه مدت برم هتل .
    - نه این جوری نه . تنهایی صلاح نیست .
    - فقط دلم نمی خواد هر روزاز طرف خانواده ام دادگاهی بشم و جواب و سوال پس بدم . من توضیحی براشون ندارم ... در ضمن نمی خوام کسی برای وساطت اعصابم رو خرد کنه .
    - حالا که با جدایی توافق کردی بهتره تا تموم شدن کار بیایی خونه ... قول میدم به هیچ وجه مزاحمت نشم .
    - در موردش فکر می کنم خدا حافظ.
    سروش با عصبانیت گوشی را روی تلفن کوبید . از خودش از رفتارش از پدرش از الهه از زمین و زمان عصبانی و دلگیر بود . احساس کرد از شدت گرما گر گرفته است . به اشپز خانه رفت و بطری اب را از یخچال بیرون کشید . جرعه ای نوشید و مابقی را روی سرش خالی کرد . ارام نشد با خشم بطری را پرتاب کرد بطری با برخورد با کابینت خرد خاکشیر شد و کف اشپزخانه از خرده های ان پر شد . بدون توجه به خرده شیشه ها پا جلو گذاشت ولی چند تکه خورده شیشه در پایش فرو رفت سرامیک اشپز خانه قرمز شد خم شد و تکه های شیشه را بیرون کشید . در حالی که رد سرخی از خون روی قالی و موکت به جای می گذاشت حمام رفت و دوش اب سرد را باز کرد و مدت زیادی زیر ان ایستاد . خودش هم علت رفتارش را نمی دانست . به زمین و زمان فحش و ناسزا می داد و مشتهایش را به دیوار حمام می کوبید . ناگهان بیرون زد . لباش پوشید و خانه را ترک کرد . حدود ساعت سه بامداد بود که با حال خراب در حالی که از مستی روی پا بند نبود به خانه بازگشت .
    این همه اتومبیل های رنگ و وارنگ و مدل جدید به بازار عرضه شده بود هنوز هم بنز مدل قدیمی اش را ترجیح می داد زیر سایه کاج پارکش کرد . پیاده شد سید علی باغبان توی گلخانه شیشه ای با گلدان ها ور می رفت قدم گذاشت روی پله های ایوان و صدا بلند کرد :
    - خدا قوت سید.
    سید دست به سینه شد و عرض ارادت کرد . جلال به جنباندن سر اکتفا نمود و داخل ساختمان شد . بوی قورمه سبزی از توی حیاط گیجش کرده بود .بو کشید .
    - به به
    دلش ضعف رفت جلوی در ورودی در حالی که جورابهایش را در می اورد به دنبال اهل منزل چشم چرخاند . مینا درازکش جلوی شومینه کتاب می خواند . نیم خیز شد و گفت:
    - سلام بابا
    - علیک سلام دختر گلم مامانت کو؟
    مینا بدون کلام با انگشت طبقه فوقانی منزل را نشانه رفت و بار دیگکر متوجه کتاب فیزیکش شد .
    به ندرت اتفاق می افتاد مهوش از استقبال همسرش غفلت کند جلال در حالی که کنجکاو به نظر می رسید بلا فاصله از پلکان بالا رفت از مقابل اتاق سیما که رد شد احساس دلتنگی کرد اهی کشید و چشم به در باز انباری انداخت . اهسته و بی صدا جلو رفت و از لای در سرک کشید .
    - معلومه کجایی خانوم ؟
    مهوش به سمت صدا چرخید و گفت:
    - سلام اقا ... کی اومدی؟
    - حالا دیگه بعد از سی و پنج سال باید منتظر بمونم هانیه برام چای بیاره ؟
    و وارد انباری شد اما به محض ورود چشمش به روروک افتاد و گفت:
    - این چیه؟!
    - مگه نمی بینی !
    قند در دل جلال اب شد و گفت :
    - یعنی دارم بابا بزرگ میشم ؟
    مهوش یاد جوونی هاش افتاد چقدر زود گذشت مثل گذر اب در جوی کاش می شد گرد پیری را از موهایش می زدود . بلوز و شورت رکابی را مقابل چشمان جلال گرفت و گفت:
    - یادت میاد سیما که به دنیا اومد چه رقصی کردی ؟
    جلال مسافر گذشته ها شد . انگار همین دیروز بود حظ کرد گفت:
    - دنیا یه طرف سیمای بابا هم یه طرف
    مهوش خرید تقریبا کاملی کرده بود کالسکه قنداق فرنگی روروک ساک دستی سرویس حمام پتو و ... همه را نشان جلال داد و گفت :
    - هنوز تخت و کمد نخریدم ... البته اسباب بازی که جای خود داره . پارچه هم خریدم دادم به اکبر اقا لحاف دوز دو سری رخت خواب هم بدوزه .
    - به سلامتی حالا چند ماه داره؟
    - کی؟
    - سیما دیگه
    مهوش بلند شد چهره اش کمی کسل نشان می داد گفت:
    - فکر نکنم خبری باشه .
    جلال نیز به دنبال او بلند شد
    - هنوز مسجد نساخته گدا درش نشسته خانومی !
    گپشون تا رسیدن به طبقه پایین ادامه داشت . مهوش برای پذیرایی از همسرش با یک چای داغ به اشپزخانه رفت و جلال برای سر گرم کردن خود روزنامه را برداشت و تای ان را باز کرد صفحه اول با تیتر درشت نوشته شده بود (( کارت ورود به جلسه کنکور ... توضیع می شود )) رو کرد به مینا و گفت:
    - بابا ! سیما ثبت نام کنکور کرده؟
    - بله اقاجون
    - بهش زنگ بزن یاد اوری کن کارت ورود به جلسه اش رو بگیره
    - شما که سیما رو میشناسی بابا ... هواس خودش از من جمع تره
    مهوش با چای داغ بازگشت . نشست روی کاناپه پای کوتاه پشت بلند پا انداخت رو پا نگاه کرد به پرده های زرشکی گفت :
    - بالاخره قرارمون چی شد کی باید اینا رو عوض کنیم ؟
    - مگه همین ها چشه ؟
    قیافه مهوش درهم شد و جواب داد :
    - ده سال چشم توی رنگ ایناست دیگه خسته ازشون خسته شدم .
    جلال خندید .
    - واویلا ... پس چطور تونستی این سی و پنج ساله من رو تحمل کنی ؟
    - ا ... اقا جلال ! از این شوخی ها نداشتیم ا.
    و دست برد زیر میز و نخ ابریشم و قلاب را برداشت برای مینا رو تختی سر انداخته بود .می دونست دیر یا زود او نیز به خانه بخت خواهد رفت . به همین دلیل به فکر تهیه جهیزیه افتاده بود . جلال روزنامه را بست یه حبه قند حل دار مهریز یزد را در دهانش گذاشت . از سر فنجان هورت کشید و گفت :
    - زنگ بزن به سیما بگو فردا شب شام میریم خونش .
    مهوش یه زنجیره زد گفت:
    - تو رو خدا بچه ام رو توی درد سر نیانداز خودت که دخترت رو میشناسی می خواد سنگ تموم بزاره می افته به زحمت .
    - ای بابا! ... خب دلم واسه دختر نازنینم تنگ شده سروش که کم لطفه و سالی به دوازده ماه به ما سر نمی زنه ... گفتم ما بریم .
    - توقع نکن جلال جوونن. به جای شام خوردن با من و توی پیر مرد میرن لونل پارک فرحزاد دربند.
    - یعنی که چی؟ ... بگو لازم نکرده مزاحم شیم خلاصم کن دیگه .
    لبخند مهوش دقیقا همین معنا را داشت .
    ****


  10. #48
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض


    - می دونم خیلی سخته که سروش را فراموش کنی ولی برای من سخت تره که بدونم شریک اینده ام دلش جای دیگه ای است.

    - مطمئن باش اگه نتونم سروش رو فراموش کنم پا توی زندگی تو نمی گذارم .

    مهرداد نفس عمیقی کشید . سینه پهنش را جلو داد و دستانش را از دو طرف روی لبه تخت گذاشت و به اسمان کم ستاره خیره شد .

    - تورو از دست نمیدم الهه... حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه

    - چه فایده داره زنی رو که علاقه ای بهت نداره بخوای به زور تصاحب کنی .

    مهرداد از جا پرید نیم خیز شد طرف الهه دلش لبریز از عشق بود زیر نور مهتابی های ابی رنگ در صورت او خیره شد فکر کرد شب چهاردهم ماه امشبه صداش زنگ دار شد و گفت:

    - خیلی سنگ دلی الهه ... خیلی ... چطور دلت میاد قلبو رو بشکنی ؟یعنی تا این حد از من بدت میاد ... اگه این طوره چرا تا پای مراسم نامزدی پیش امدی ؟

    الهه با صراحت گفت: بابا مجبورم کرد

    مهرداد زمزمه کرد : (( من بازیچه شدم؟ ))

    خیلی خود دار بود که تا پایان شام و رساندن الهه به منزلش کلامی حرف نزد .وقت خداحافظی هردویشان سرد و خشک رفتار کردند . مهرداد دنبال کلامی برای التیام بخشیدن به غرور شکسته اش بود و قبل از انکه الهه کلید را در داخل قفل بچرخاند زبان در کام چرخاند و با صدای لرزانی گفت:

    - خیلی دوستت دارم ... خیلی زیاد ولی فکرشم نمی کردم عمر نامزدی ام انقدر کوتاه باشه.

    متاسف سر تکان داد و افزود :

    - بهت اجازه نمی دم غرورم رو بشکنی
    دست در هوا چرخاند تا گلایه کند اما پشیمان شد سپس با اکراه حلقه نامزدی را از انگشتش بیرون کشید و جلوی الهه گرفت. الهه باورش نمی شد با تعجب حلقه را گرفت . اشک در چشمان مهرداد حلقه زد . لب گزید که جلوی فرو چکیدن اشکش را بگیرد. اما موفق نشد . از این رو چشم بست و رو گرداند.

  11. #49
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل12
    هوای رشت هم به مانند دلش گرفته بود. نم نم باران بر شیشه جلوی اتومبیل می خورد. نوار کاستی داخل پخش گذاشت، صدای دلنشین خواننده او را تحت تأثیر قرار داد.
    "یه روز عاشق عشقی، یه روز دشمن سازش
    یه روز اهل نوازش، یه روز دشمن خواهش
    یا یکرنگی موندن یا یکپارچگی محض یا از ریشه سوزوندن...."
    با قطره قطره های باران، دانه های اشک از گونه های برجسته اش بر روسری می چکید. غم شکست سنگین بود. اما فکر انتقام به سرش راه نمی یافت. به خوبی آگاه بود در جریان دادگاه، سروش دفاعی از خود نخواهد داشت و در نهایت رأی دادگاه، هر چه باشد به نفع خود اوست. هر چند سروش قلب، احساس، جوانی و نشاط او را به بازی گرفته بود و با این کار او را برای همیشه نابود می ساخت، ولی راضی نمی شد تا علیه او اقدامی صورت دهد. از این رو خود را قانع ساخت تا طبق او اقدامی صورت دهد. از این رو خود را قانع ساخت تا طبق میل و خواسته سروش رفتار کند. با افکار پریشان و چهره مغموم به برج مینو رسید. چراغ ها روشن بود پس سروش هم بود. نیم ساعت با خودش کلنجار رفت تا اتومبیل را در پارکینگ پارک کرد. می دانست در آن وضعیت رفتن به آن خانه صلاح نیست. اما تنها مسئله مهم این بود که بدون جار و جنجال از سروش جدا و بلافاصله تهران را ترک گوید. به طبقه سیزدهم که رسید کلید را بیرون آورد، ولی پشیمان شد و ترجیح داد صاحبخانه در را بگشاید. با این فکر شاسی زنگ را فشرد. چند لحظه بعد سروش پشت در ظاهر شد و با دیدن او جا خورد، ولی نتوانست خوشحالی اش را پنهان سازد. در حالی که راه را برای او باز می کرد گفت:
    - سلام، خوب شد اومدی... خیلی نگرانت بودم.
    سیما پاسخی نداد و بی تفاوت، از مقابل دیدگان مشتاق او، یکراست به اتاقش رفت. سروش با اینکه می دانست، حق با سیماست، دلخور شد. ولی ترجیح داد مزاحمتی برای او ایجاد نکند و او را به حال خودش بگذارد. با این حال وجود سیما دلش را بیقرار ساخته بود. می رفت اتاق، می آمد بیرون. لم می داد روی مبل، ولو می شد روی زمین. تلویزیون را روشن می کرد، خاموش می کرد. بدجوری کلافه بود. وقتی شکمش به قار و قور افتاد فکر کرد به بهانه شام سیما را بیرون بکشد. سوسیس ها را در ماهیتابه خرد کرد و با افزودن روغن آنها را سرخ نمود. گوجه و خیارشور ورق کرد و چید توی دیس، گذاشت توی سینی، آمد پذیرایی. سینی را روی میز ناهارخوری گذاشت و رفت پشت در اتاق سیما در زد. سیما به محض گشودن در اتاق با ترشرویی در چشم او خیره شد، اما سروش با مهربانی لبخندی زد و گفت:
    - یه چیزی واسه شام حاضر کردم. بیا بخور
    سیما با سردی گفت:
    - میل ندارم
    - یعنی تا وقتی من توی این خونه هستم قصد داری خودت رو حبس کنی و اعتصاب غدا راه بیندازی؟
    سیما مظلومانه سر به زیر انداخت و بغض کرد. سروش به آرامی نزدیک شد و به قصد دلجویی دست روی شانه او گذاشت، ولی سیما شانه اش را عقب کشید، حوادث چند ماه اخیر از سروش مردی پریشان و عصبی ساخته بود که با اندک برخوردی از کوره در می رفت. در آن لحظه حرکت سیما اعصابش را به هم ریخت، به همین دلیل بازوی سیما را گرفت و او را به طرف خود کشید. نگاه پر خشم سروش با نفس های تندش همراه بود. نگاه سیما در زوایای صورت او چرخ خورد، بی اراده اشکش سرازیر شد. اشک آتش به جان سروش افکند. گر گرفت. بازوی سیما را رها کرد و با شرمساری چشم بست .سپس با تأمل کوتاهی در حالی که سعی لحن دلجویانه ای به خود بگیرد گفت:
    - فکر می کنی تقصیر منه. خیلی سعی کردم ولی....
    سیما بغضش را قورت داد. این روزها آن قدر بغض قورت داده بود که احساس گلو درد داشت،روی از سروش گرداند و گفت:
    - احتیاجی به توضیح نیست، چون هیچ توضیحی نداری.
    سروش به علامت تسلیم دست بلند کرد:
    - درسته من توضیحی ندارم.
    - دلم می خواد این مدتی که مهمونتم، من رو به حال خودم بگذاری. حالا اگه میشه تنهام بگذار
    سروش به سختی نفسش را بیرون داد و عقب عقب بیرون رفت. چشمش افتاد به سینی غذا، معطل نکرد زد زیر سینی،سینی با محتویاتش در هوا چرخ خورد و وسط پذیرایی پخش شد. صدای شکستن ظروف بغض سیما را شکست و با صدای به هم خوردن در آپارتمان با صدای بلند شروع به گریستن کرد.
    خیلی وقت بود که صدایی نمی آمد، پاورچین سرک کشید توی هال،سروش نبود. پاگذاشت بیرون، اما متعجب شد. صحنه، صحنه جنگ بود، فکر کرد چطور وقت ورود متوجه چنین ریخت و پاشی نشده است. دم در آشپزخانه خرده های سوسیس رفت زیر پایش. از این رو غرید:"اَه، گندیده". آن آت و آشغال ها با جارو برقی تمیز نمی شد. جارو و خاک انداز می خواست. با احتیاط از روی خرده شیشه رد شد. وقتی دمپایی به پا کردن، چشمش افتاد به خون خشک شده قهوه ای رنگ که تا کنار در حمام ادامه داشت. با رخوت در آستانه ورود به آشپزخانه نشست. یک تکه از شیشه را برداشت و نگاه کرد. چشم چرخاند به اطرفا، صد رحمت به بازار شام، شیشه از دستش افتاد. نالان شد که چرا این وضعیت به وجود آمده است، دلیل می خواست، اما کسی نبود. بق کرد، بعد بغض، بعد هم اشک، سروش را به باد ملامت گرفت:
    - تو چه مرگته؟.... چی می خوای؟....چرا داری همه چیز رو نابود می کنی؟.... چرا ناراحت کردن من اینقدر برات مهمه؟....سروش تو داری دیوونم می کنی!.... به من بگو چه اتفاقی داره می افته!به من بگو....
    گفت، گفت، گفت. عقده هایش که خالی شد، بلند شد و تمیز کرد. دیگر اثری از صحنه درگیری چند روز قبل نبود. با حساس خستگی به رختخواب رفت ولی خوابش نمی برد. کلافه، این پهلو به آن پهلو می شد و گاهی با خود زمزه می کرد: "نکنه بلایی سر خودش بیاره". انتظار او تا طلوع سپیده به طول انجامید، تا وقتی که سروش با اوقاتی تلخ وارد شد و یکراست به اتاقش رفت و خود را در آن پنهان ساخت. این اوضاع همچنان ادامه یافت تا جایی که از شرکت سراغ او را گرفتند. سیما برای تماس های مکرر جواب نداشت. بناچار از وجود او اظهار بی اطلاعی می کرد. سیما روزهای سختی را می گذراند و احساس می کرد باید هرچه سریع تر خود را از صحنه زندگی همسرش خارج کند. از این رو در جستجوی یک وکیل مجرب با مرجان نشاط آشنا شد و بلافاصله مدارک لازم را برای ارائه به دادگاه تهیه و تنظیم نمود. در این بین، الهه موضوع بهم خوردن نامزدی اش را از سروش کتمان و هر روز با تلفن، گزارش های دروغین از عشق و دلدادگی مهرداد تحویل سروش می داد تا آتش کینه و حسادت را در درون او روشن نگه دارد. نمی خواست سروش برای تعویق انداختن طلاق سیما داشته باشد.
    با امضای سروش درخواست طلاق به جریان می افتاد. دل توی دل سیما نبود، فشار سنگینی را تحمل می کرد که از حد توانش بالاتر بود و ناخواسته در راهی قرار گرفته بود که دور از ذهنش می نمود. فکر می کرد شب زنده داری و دیوانگیهای سروش برای رهایی از او و این زندگی جهنمی است. با اسناد و مدارک طلاق به منزل بازگشت. سروش خواب بود. خود را مشغول کار ساخت. غذا درست می کرد، دستش می لرزید، گردگیری می کرد، قلبش می تپید؛ واهمه گنگی داشت. شوریده دل و مضطرب در انتظار بیدار شدن سروش بود که بالاخره نزدیکی های ظهر سروش با احساس سر درد در حالی که شقیقه هایش را می فشرد به میان هال آمد.
    - چقدر سرم درد می کنه.
    دل سیما فرو ریخت. با صدای لرزانی گفت:
    - سلام.... کمکی از من بر میاد؟
    ده روز می شد که او صدای سیما را نشنیده بود، از این رو با تعجب گفت:
    - امروز آفتاب از کدوم ور سر زده! بالاخره ما رو قابل یه سلام دونستی
    - چرا با خودت این کارها رو می کنی..... تو که هر جور بخوای من همون رو انجام میدم، پس چرا داری خودت رو نابود می کنی؟
    سر درد امان سروش را بریده بود، پلک زد و در حالی که سر تکان می داد روی کاناپه رها شد و گفت:
    - یعنی برات اهمیت داره.... فکر نمی کنی کسی که زندگی و آینده ات رو تباه کرده،باید بمیره.
    - من نمی تونم تو رو درک کنم. ولی با این شب زنده داری ها نمی تونی عذاب وجدانت کم کنی.
    سروش پوزخند زد:
    - فکر می کنی این کارها برای عذاب وجدانه؟
    - قطعا نمی خوای بگی....
    ولی حرفش را نیمه تمام گذاشت. سروش در انتظار جواب پرسید:
    - پس چرا حرفت رو تموم نمی کنی. بگو... شاید حق با تو باشه.
    سیما دست در هوا بلند کرد و با گفتن: "اصلا ولش کن"، بدون مقدمه دست در کیفش برد و مدارک را بیرون آورد و در حالی که آنها را جلوی سروش می گرفت، گفت:
    - فقط احتیاج به امضای تو داره.
    سروش یکه خورد. انگار انتظار نداشت سیما به این زودی دست به کار شده باشد. کمی دست دست کرد و پرسید:
    - اینها چیه؟
    - درخواست توافقی طلاق، اگه جور دیگه ای درخواست می کردم دردسرمون خیلی زیاد می شد.
    سروش صدای تپش قلب خودش را می شنید. با دستپاچگی گفت:
    - حالا باید چکار کنم
    - فقط امضا کن
    سروش مردد بود، پرسید:
    - تو مطمئنی؟
    - من دیگه از هیچی مطمئن نیستم. فقط هر کاری رو تو بخوای انجام میدم... بدون چون و چرا.
    سروش سراسیمه بلند شد، بازخواست فرار کند، اما سیما مانع شد و بی درنگ مچ او را گرفت و او را وادار به نشستن کرد و گفت:
    - بیشتر از این عذابم نده.... تمومش کن.
    سروش روی کاناپه وا رفت. سیما خودکار را به دستش داد. دست های سروش می لرزید. نگاهی به سیما انداخت، ولی سیما نگاهش را دزدید. سروش فکر کرد هر لحظه قلبش از سینه بیرون می زند، برافروخته بود دستش به دفعات جلو برد و پس کشید تا آنکه سیما چشم بست و او امضا کرد. نفس در سینه سیما حبس شد. آرزو می کرد سروش هرگز پای آن برگه ها را مضا نکند. با امضای آخر برگه دیگر تاب نیاورد، با سرعت اوراق را قاپید. گریه می کرد، بلند بلند؛ به اتاقش دوید و در را قفل کرد.
    رخوت سرا پای سروش را فرا گرفت. ناله سیما مثل پتک بر فرقش فرود می آمد. بغض کرد،یه قطره اشک روی گونه هاش دوید و زبانش یه تکان کوچک خورد: "دوستت دارم".


  12. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #50
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    چک پشت چک، حساب خالی، برگشت می خورد و می آمد شرکت. مهندس سلجوقی جوابگو نبود و سعی بی دریغش برای روبه راه کردن اوضاع نابسامان شرکت بی نتیجه ماند و بالاخره حکم جلب سروش صادر شد. سروش بی خیال دنیا در پی رفقا شبانه،قید کار و شرکت را زده بود. میان این همه گرفتاری جلسه دادگاه هم اضافه شد. هر دویشان رأس ساعت مقرر در دادگستری حضور پیدا کردند. سروش پشیمان بود ولی سیما برافروخته و عصبی اجازه نزدیک شدن نمی داد. سروش گوشه سالن کز کرده بود که چشمش به مردی افتاد که خیره شده بود به سیما، خون دوید جلوی چشمانش و به طرف او حمله کرد، دست به یقه شدن همانا و و ساطت همان، صدای منشی که آنها را می خواند، باعث شد سروش لباسش را مرتب کند و از مقابل چشمان براق سیما وارد اتاق قاضی شود. چند لحظه بعد قاضی دادگاه را رسمی اعلام کرد و بعد از قرائت دادخواست توسط منشی سوالات خود را شروع نمود.
    - فقط هشت ماه از ازدواج شما می گذره، علت چنین درخواستی چیه!؟
    سروش جوابی نداد،قاضی مجددا پرسید:
    - با شما هستم آقای مقامی! آیا دلیل محکمه پسندی داری؟
    سروش مات و مبهوت فقط نگاه کرد و اگر قاضی مجددا سوال خود را تکرار نمی کرد به خودش نمی آمد.
    - آقای مقامی شما علت این تقاضا رو عدم تفاهم ذکر کردی. ممکنه بیشتر توضیح بدی.
    سروش نیم نگاهی به سیما انداخت. بس که خجالت می کشید گونه هایش سرخ و گوشهایش داغ شده بود. هیچ دلیل و توضیحی برای قاضی نداشت باید به چی اعتراف می کرد؟ به دلیل عشق به دختری که سالها دوستش داشته حاضر به نابودی زندگی مشترک و پیوند ابدی ازدواج است، برای لجبازی با پدری که این ازدواج را به او تحمیل کرده ، عهد و پیمان نابخردانه ای بسته است. این ابلهانه ترین و بچه گانه ترین علت برای طلاق زنی بود که خالصانه او را با تمام بدرفتاری ها و نا ملایماتش تحمل کرده و عاشقانه حاضر به هر نوع فداکاری شده بود. هر چه به خودش فشار آوردف نتواتست جمله ای بیابد و پاسخ مناسبی بگوید. سکوت ممتد او قاضی را وادار به سوال از سیما کرد. سیما نیز به دلیل تألمات روحی قادر به پاسخگویی نبود و به جای او وکیلش خانم نشاط رشته کلام را به دست گرفت و گفت:
    - جناب قاضی موکل من خانم افشار به دلیل تألمات روحی قادر به صحبت نیست بنابراین از محضر دادگاه تقاضا دارم تا به اینجانب اجازه صحبت بفرمائید. موکل من خانم افشار بنا به درخواست و اصرار پدر تن به این ازدواج اجباری داده. این ازدواج از نظر خود زوجین رسمیت نداره چون این دو نفر بدون رضایت قلبی پای اوراقی را که دست و پای آنها را به عنوان شریک زندگی می بنده امضا کرده اند و پس از گذشت چندین ماه هنوز قادر به قبول این زندگی نیستند. این زوج در طول مدت هشت ماه جز درگیری و جر و بحث کار دیگری نداشته و زندگی زیر یک سقف برای آنها مشکل و طاقت فرسا گشته، به این دلیل زوجین از حضور محترم دادگاه تقاضا دارهد هر چه زودتر به این ازدواج فلاکت بار پایان دهد.
    سروش انتظار نداشت، زیر لب زمزمه کرد: "چرا همه چیز رو گردن خودت انداختی دیوونه.... حداقل از من بد می گفتی".
    - آقای مقامی شما هم گفته های خانم نشاط رو تأیید می کنید؟
    سروش با دو دلی گفت:
    - ب ب. له.
    پس از سوال و جواب تصمیم قاضی به حضور والدین و تشکیل جلسه مشاوره منجر شد. سیما یکه خورد، پریشان شد.
    - نه این امکان نداره...پدرم من رو به زور به عقد این مرد درآورده....حالا چطور ممکنه با طلاق من موافقت کنه. تو رو خدا آقای قاضی این مسئله رو بین خودمون حل و فصل کنید....پای اون ها رو وسط نکشید. قاضی با وجود سن و سال کم آنها روی حرفش اصرار کرد:
    - راه دیگه ای نیست، حداقل یه داور از بین اعضای خانواده داشته باشید.
    سیما به التماس افتاد و با گریه تقاضا دشت که پای خانواده اش به میان کشیده نشود. ولی قاضی زیر بار نمی رفت. گریه های سیما، سروش را بیتاب کرد. گویی سیما خنجر به قلبش می زد، زیر جلو رفت و در حالی که سعی داشت او را آرام کند، دست او را گرفت و به دنبال خود از دادگاه بیرون کشید. گوشه سالن ایستاد، زل زد تو چشم های خیس سیما و گفت:
    - دیگه نمی خوام پات رو اینجا بگذاری... فهمیدی؟
    سیما با پشت دست اشکهایش را پاک کرد. بغضش هنوز تو گلویش بود و صدایش می لرزید:
    - چرا؟.... مگه این همون چیزی نیست که می خواستی؟
    - آره.... ولی دیگه نمی خوام.
    سیما برآشفت:
    - چیه؟ تصمیمت عوض شده! تو هر روز به یک رنگ در میای. دیگه از دستت خسته شدم. ازت بدم میاد سروش.... ازت متنفرم..... می خوام هر چه زودتر تمومش کنم.
    عصبانی بود با کف دست سروش را پس زد و بیرون دوید. سروش در تعقیب او از ساختمان دادگستری خارج شد. هیچ کدام حال درست و حسابی نداشتند. سیما از رفتارهای دوگانه سروش که گاه او را با دست پس می زد و گاه با پا پیش می کشید، ناراحت بود و سروش از اینکه نمی توانست الهه را برای همیشه از زندگی خود خارج و با سیما که به تازگی احساس می کرد بیش از پیش دوستش دارد به زندگی ادامه دهد، مستأصل و درمانده بود.



  14. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •