به دستور پزشک باید غذای مایع درست می کرد و چند روزی سروش را از غذاهای سفت و سخت پرهیز می داد. مثل پروانه گرد او می چرخید و مانند پرستار قابل و ماهر پذیرایی و پرستاری می کرد. با کیسه آب گرم سینه او را کمپرس می کرد و بعد روغن می زد و ماساژ می داد. بطوری که سروش به سرعت به سلامت خود دست می یافت. برخلاف سروش، این سیما بود که بدلیل مراقبت شبانه روزی کاملا از پا درآمده بود و بیخوابی و تقلای فراوان کم اشتهایش ساخته و وزنش را چند کیلویی پایین تر آورده بود. برای سروش جای تعجب داشت،شنیده بود برای کسی بمیر که برات تب کند، ولی سیما، محبت ندیده و نشنیده، برایش می مرد و مثل موم در کنار حرارتش آب می شد و خم به ابرو نمی آورد. برای سروش جالب بود که او حتی احساس رضایت هم می کرد. سروش عشق را در عمق چشمان پر اضطراب، دستهای پر محبت و شیرینی کلام سیما می دید اما آن دو هیچ گاه، تا این اندازه به هم نزدیک نبودند تا سیما عشق و محبتش را این چنین بی دریغ نثار همسر گرداند. بالاخره محبتهای بی دریغ او کار خود را کرد و سروش را تحت تأثیر قرار داد. سروش کلاف در هم پیچیده ای شد که میان زمین و آسمان سر درگم مانده بود،یک سو الهه، یک سو سیما، در کار خود مانده بود. اما الهه با تماسهای مکرر مجال فکر کردن را از او می گرفت.
چهار روز مراقبت شبانه روزی تمام نیرو و توان را از وجود او گرفت، خودش را به زور می کشاند. از ترس تنفسهای تند و بی نظم سروش،شبی یکی دو ساعت بیشتر نمی خوابید و اصرارهای سروش نیز برای استراحت او بیهوده بود.
بالاخره بیخوابی و کم اشتهایی کار خود را کرد و وقتی برای بردن غذا به آشپزخانه رفته بود تعادلش را از دست داد و روی میز آشپزخانه سرنگون شد. چند لحظه بعد با رومیزی سر خورد و نقش برزمین شد صدای شکستن ظروف سروش را که تقریبا بهبود یافته بود نیم خیز کرد. صدایش زد و وقتی جوابی نشنید بناچار از تختخواب پایین آمد و به آشپزخانه رفت. رومیزی سیما پیچیده شده و با صورت نقش بر زمین شده بود. وحشتزده جلو رفت، رومیزی را کنار زد. سیما در برابر ضربات سروش عکس العملی نشان نداد. ترسید: "خدای من تمام تنش یخ کرده".
- سیما!... سیما!.... تورو خدا جواب بده.... سیما چت شده!... سیما.....
پاشیدن آب هم به صورت سیما فایده ای نداشت با عجله برخاست و شماره اورژانس را گرفت. بعد از دادن آدرس و تأیید اورژانس،سعی کرد تا سیما را از جا بلند کند، ولی چنان دردی به قفسه اش وارد شد که احساس کرد قالب تهی می کند. از این رو دست از تلاش بیهوده کشید و ظروف شکسته را از دور و بر او جمع کرد. یک ربع اورژانس به دادش رسید. معاینه و فشار خون نشان از ضعف شدید سیما داشت. افت شدید فشار خون با ترزیق سرم و اطمینان از پیشرفت بهبودی او آنجا را ترک کرد. سروش بعد از مشایعت آنها به بالین سیما بازگشت. سیما به خوابی عمیق فرو رفته بود. لبه تخت نشست. احتیاج نبود به چهره او دقیق شود این سیما، سیمایی نبود که چهار ماه پیش به خانه اش آمده بود:
"خدای من! این همون عروسکیه که چهارماه پیش به خونه من اومد؟"
آهی بلندکشید، انگار نادم و پشیمان بود:
" وای... وای.... من با تو چه کار کردم! چقدر شکسته و رنجور به نظر میای. رنگ و روی زرد و بدن یخ زده ات بیشتر شبیه میته تا انسان زنده....".
و با شرم صورت میان دو دست پنهان کرد و افزود:
- چطور باید تقاص گناهانم رو پس بدم... من دارم به این دختر ظلم می کنم.... خدایا من رو ببخش ... ببخش....
بی محابا بلند شد، اما در آستانه در متوقف شد. گویی با نگاه قصد اعتراف داشت.
- من به درد تو نمی خورم سیما... تو لیاقت یه مرد واقعی رو داری، من حتی مردونگی نداشتم که با سرنوشتت بازی نکنم! کاش بابا مجبورم نمی کرد. کاش الهه نبود و من عاشقش نبودم. شاید می تونستم مرد زندگی و رویاهای تو باشم.
در حالی که سر به زیر بیرون می رفت بار دیگر زیر لب زمزمه کرد:
- کاش من رو شرمنده محبت هات نمی کردی..... من قادر به جبران عشق و محبت تو نیستم.
---------- Post added at 03:02 PM ---------- Previous post was at 03:00 PM ----------
فصل9
ماه رمضان به همراه فصل زیبای بهار در راه بوده زن و مرد، پیر و جوان در تکاپوی استقبال از این دو مناسبت میمون و مبارک، گرم خرید و خانه تکانی، ثانیه شمار لحظه تحویل سال بودند. امان که از جانب پروین تحریک می شد در این اواخر به الهه بیش از پیش فشار می آورد مُصر بود که سروش، قبل از ماه رمضان تکلیف الهه را روشن کند. الهه تحت فشار روحی سختی قرار گرفته بود و متعاقب آن با تماس های مکرر این فشار را به سروش که به تازگی از بند جراحات و صدمات ناشی از تصادفات بود، منتقل می کرد.
در این میان سروش مستأصل مانده بود، با آنکه با اتفاق اخیر شرمنده محبت های همسرش شده بود، همچنان به عقاید خود پایبند بود و دلیل کافی برای ایجاد یک رابطه عاشقانه نمی یافت. از این رو رفتار یکی دو ماه قبل خود را در پیش گرفت. سیما نیز وقایع تلخ را فراموش کرده و با جان و دل به زندگی و مراقبت از سروش دل بسته بود. در این بین شیرین چون از عشق و علاقه فرزندش به الهه آگاه بود، رفت و آمدش را بیشتر کرد تا راه و رسم زندگی و شوهرداری را به عروس جوان و بی تجربه خود بیاموزد. توصیه های او ختم می شد به طریقه لباس پوشیدن و نوع آرایش. سیما نیز او را آویزه گوش می کرد و برای جلب رضایت سروش از هیچ کوششی فروگذار نبود. این دختر خوش پوش و خوش اندام الحق که در امر انتخاب لباس و نوع آرایش موفق بود و سروش را حسابی تحت تأثیر قرار داده بود، وقتی سروش به منزل می آمد و در مقابل فرشته ای چون او قرار می گرفت، تاب و توان خود را از دست می داد. اما به دلیل قسمی که خورده بود، با دل پرتمنایش در جنگ می افتاد و به بهانه های مختلف، گوشه اتاقش را پناهگاه امنی در مقابل نیروی جاذبه این افسونگر زیبا می ساخت.
این اواخر ذهن او بیشتر مشغول سیما بود، به طوری که هر جا و هر زمان سیما در مقابلش مجسم می شد.به او می اندیشید علت این امر ناراحتی وجدانش به علت عمل زشتی بوده که ُآن شب مرتکب شده است. نمی خواست به خودش بقبولاند که به سیما علاقمند است و به وجود او عادت کرده است. از این رو هر بار که فکر سیما به ذهنش خطور می کرد، آن را سرکوب می کرد و به خود یادآور می شد که هر انسان فقط یک بار عاشق می شود و عشق او فقط الهه است. الهه نیز با تماس های مکرر این موضوع را یادآور می شد. تا آنکه در آخرین تماس، روز جمعه را برای خواستگاری تعیین کرد. سیما با تنی چند از دوستانش قرار گذاشته بود روز جمعه به توچال برود و این فرصت مناسبی بود تا سروش خود را برای رفتن به منزل اسکویی و خواستگاری از الهه آماده سازد. اما برخلاف گذشته، این بار برای دیدار الهه ثانیه شماری نمی کرد. حسی درونش بیدار شده بود و به او نهیب می زد. شور و اشتیاق اولیه از وجودش گریخته بود و جای آن را دلهره و اضطراب، به همراه احساس گناه فراگرفته بود. مع ذلک بعد ازاصلاح صورت، حمام کرد و مشغول تعویض لباس شدکه صدای بسته شدن در آپارتمان را شنید. سیما بازگشته بود و او را به نام می خواند.
سروش در حالی که شلوار سیاه خوش دوختی به پاداشت از لای در سرک کشید:
- سلام خانم کوچولو... اومدی.
سیما ابرویی بالا داد و پرسید:
- جایی میری؟
- خونه یکی از رفقام دعوت دارم.
- عالیه.
- چرا؟!
- این جوری تلافی تنها موندنت در میاد
- قصد تلافی ندارم
- ولی من از صبح تا حالا فقط به فکر تو بودم.... بیچاره بچه ها! اسکی بهشون زهر شد
- قرار بود فقط خوش بگذرونی
سیما کمی نزدیک شد و مقابل او ایستاد، گرمای نگاهش را در صورت سروش پاشید و گفت:
- بدون تو هیچ جا به من خوش نمی گذره
خون به گونه های سروش دوید، اما سروش چرخید و رفت. بلوز یقه قایقی کجش یه سر سوزن از زیبایی اندامش را نمایان ساخته بود اما دامن ماکسی سیاه و بلندش بقیه اندامش را پوشانده بود، گیسوان سیاه پرکلاغی اش را روی قرمزی رنگ بلوزش رها کرد و بیرون آمد. آستانه اتاق سروش ایستاد،سر به چهارجوب تکیه داد. سروش گره کراواتش را سفت می کرد. بیش از همیشه جذاب و خوش قیافه به نظر می رسید. در سکوت به نظاره اش ایستاد. نمی دونست چرا تا این پسر مغرور و از خودراضی را دوست دارد. سروش ادکلن زد. دستهای ژل خورده اش را لابه لای موهایش کشید و روی از آیینه گرفت. چرخید که چشمش به سیما افتاد، لبخند زد و گفت:
- اینجایی... متوجه نشدم
سیما با نوک انگشتان موهایش را به عقب راند و لبخند زد. سروش نزدیک شد دست بالای سر او روی چهارچوب گذاشت و خیره شد. سیما گره کراوات سفت و یقه او را صاف کرد و باطنازی گفت:
- خوش بگذره
سروش خم شد، پیشانی او را بوسید. سپس انگشت روی گونه برجسته سیما به حرکت درآورد و بی اراده گفت:
- اگه دوست نداری،نمیرم
اما سیما پشت چشم نازک کرد و گوشه پیراهن او را کشید و او به سمت در آپارتمان هدایت کرد و گفت:
- دلم نمی خواد دوستات فکر کنند زن ذلیلی
و در آپارتمان را باز و انگشت سبابه اش را به سمت بیرون نشانه رفت. چشمک و خنده نمکین او، سروش را بیقرار کرد. احساس کرد میلی به رفتن ندارد، دلش هوای سیما را داشت. ضربان قلبش با دیدن او و بودن در کنار او تندتر می زد. اما سیمای از همه جا بی خبر او را به زور وادار به رفتن کرد. به محل هایی که گل و شیرینی سفارش داده بود سر زد و راهی منزل اسکویی شد. در راه به الهه و سیما هر دو فکر می کرد. عشق چندساله اش به الهه را با زنجیر محبتی که سیما به تازگی برگردنش بسته بود، در کفه ترازو قرار داد. مستأصل ماند، گیج و سردرگم. نزدیکی های منزل اسکویی کنار خیابان متوقف شد. افکارش به هم ریخته و آشفته بود. احساس می کرد مقابل سیما مسئول است و این خواستگاری پنهانی در حالی که زنی را در عقد ازدواج خود دارد، بی شباهت به کار دزدی است که سر سفره ای نان و نمک خورده و نمکدان را دزدیده است. می دانست خلاف مردانگی عمل می کند، هر چند ازدواجش از روی اجبار و بدون علاقه بوده است. لازم بود قوایش را جمع کند و به افکارش نظم ببخشد، دقایقی درون اتومبیل نشست. چشم بست و سعی کرد به هیچ چیز جز الهه فکر نکند، اما تلاشش بیهوده بود. چهره معصوم و زیبای سیما لحظه ای از نظرش دور نمی شد، لحظات تلخ و شیرین چند ماه زندگی مشترک یکی پس از دیگری بر صفحه ذهنش نقس بست. صحنه جاری شدن خطبه عقد، بهانه گیری های بعد از آن و مشاجره های مکرر با سیما، شوخی شب مهمانی افشار و پرت شدنشان در استخر،یادآوری شبی که بی اراده سیما را هول داد و پس از آن تصادفش، محبت ها و مراقبت های بی وقفه سیما در حالی که او از شدت ضعف و بیماری نای راه رفتن نداشت، گله و شکایت نکردن او از طریقه زندگی ای که برایش رقم زده بود، تحمل تنهایی و مهمتر از همه بهانه احمقانه ای که از آن به عنوان بیماری یاد کرده بود. یک مرد چقدر می توانست بی انصاف باشد و این همه فداکاری و تحمل را در مقابل آزار و اذیت فراموش کند و مثل گربه کوره به دنبال عشق و هوس خود باشد. کلافه و عصبی با فشار بر پدال گاز، با سر و صدای زیاد به راه افتاد.
چشم از ساعت برنمی داشت. سروش تأخیر کرده بود. هر چه زمان بیشتر می گذشت، امید به آمدن او دلش کمتر می شد. عقربه های ساعت از هشت هم گذشت سعی در برقراری تماس کرد ولی گوشی سروش خاموش بود و تلفن منزلش نیز جواب نمی داد. امان با وجود رضایت قلبی،ابروانش را در هم کشید و با ترشرویی که لازمه جذبه اش بود، گفت:
- می دونستم این پسره احمق جربزه زن گرفتن نداره، از اول هم نباید روی حرفش حساب می کردم.
الهه به شدت عصبانی بود. کلافه، با این پا اون پا کردن گفت:
- شاید برایش اتفاقی افتاده... سروش سرش بره قولش نمیره
- از سرش خبر ندارم ولی فعلا که پای قولش نایستاده.
---------- Post added at 03:03 PM ---------- Previous post was at 03:02 PM ----------
آن شب سروش به منزل اسکویی نرفت، و کار الهه تا طلوع آفتاب گریه بود. صبح روز بعد وقتی سر کار حاضر شد، اولین اقدامش گرفتن دو ساعت مرخصی بین ساعت 10 تا 12 بود. تا آن موقع دست و دلش به کار نرفت. خطای مکررش در انجام وظایف محوله، رییسش را وادار به تذکر کرد، اما برای او اهمیت نداشت. رأس ساعت ده لباس پوشید، کارت زد و بیرون رفت. داخل ساختمان شرکت سروش، چنان هول و عصبانی بود که انتظار آسانسور را نکشید و از طریق پله ها چهار طبقه را به حالت دو بالا دوید. وقتی مقابل مهتاب،منشی مخصوص سروش ایستاد، نفسش به شماره افتاده بود و هر کدام که از دهانش خارج می شد با مکثی کوتاه همراه بود.
سروش به محض گشودن در و دیدن الهه جا خورد و گفت:
- اینجا چه کار می کنی؟
- می خواستم مطمئن بشم اتفاقی برات نیفتاده. ولی نه!... مثل اینکه حالت از من بهتره.
سروش در را بست و در حالی که با خودکارش ور می رفت گفت:
- قصد داشتم امشب باهات تماس بگیرم
الهه پوزخند زد. سروش خوب می دانست چه کرده است و قبل از آن می دانست الهه مثل انبار باروت منتظر جرقه ای برای انفجار است. با خونسردی، که کمتر در خود سراغ داشت، او را دعوت به آرامش کرد و برای پرهیز از جار و جنجال و آبرو ریزی گفت:
- اینجا جای مناسبی برای صحبت کردن نیست.
- اِ اِ!.... به آبروی آقا لطمه وارد می کنه؟
- الهه!... خواهش می کنم یه کم عاقل باش. اگه دیشب می اومدم، باز هم برای پدرت فرقی نمی کرد. وقتی زن نداشتم، نتونستم پدر و مادرم روی برای خواستگاری راضی کنم وای به حالا که زن دارم.
- مثل اینکه خیلی هم دوستش داری.
سروش با رخوت روی صندلی رها شد. موجی از مهر و محبت را در نگاهش به چهره الهه پاشید و گفت:
- خودت می دونی که چقدر دوستت دارم، ولی تا سیما زنمه نمی تونه بیام خواستگاری.
- پدرم صبر نمی کنه سروش!.... چرا نمی فهمی!.... بالاخره مجبورم می کنه ازدواج کنم.
سروش به آرامی زمزمه کرد:
- شاید ما قسمت هم نباشیم
اما الهه شنید و با نگاه تند و گزنده ای گفت:
- نکنه تو از سرنوشتت راضی هستی و من احمق دارم وقتم رو الکی هدر میدم.
بعد از افطار احساس خستگی مفرطی داشت. نماز خواند و فکر کرد تا رسیدن سروش قدری بخوابد اما چرتش تبدیل به کابوسی وحشتاک شد. خواب دید در باغ زیبایی به اتفاق سروش قدم می زند و از میوه های شیرین و با طراوت آن تناول می کند. در میان باغ چرخ زنان و رقصان بود و سروش در حالی که دست مهر و محبت به سر و رویش می کشید و مشتاقانه خریدار ناز و عشوه اش شده بود، به دنبالش به هر جا روان بود، ناگاه طوفان سختی در گرفت و درختان باغ در هم پیچید. وحشتزده در حالی که از ترس به خود می لرزید پشت تخته سنگی پناه گرفت وسروش را به کمک طلبید. لحظاتی بعد با فرونشستن طوفان از پشت تخته سنگ بیرون آمد، اما بلافاصله متعجب شد، از آن باغ سرسبز و درختان پرمیوه جز بیابانی برهوت و درختان خشک چیزی به جا نمانده بود. سراسیمه و آشفته در حالی که بر سرو رویش قطرات عرق نشسته بود، به دنبال سروش به هر سو نظر کرد، ولی میان آن بیابان بی آب و علف تنهای تنها مانده بود. ترس و وحشت بر وجودش چیره گشت وبا صدای بلند سروش را فریاد زد.
سیما در کابوس وحشتناک خود دست و پا می زد که صدای سروش او را به خود آورد. چند بار پلک زد تا چشم گشود. سروش را نگران بالای سر خود یافت. گویی با دیدن او آسوده خاطر شد، زیرا لبخند زد و گفت:
- خواب می دیدم.
- آره... داشتی تو خواب داد می زدی... تمام بدنت خیس عرق شده
- خیلی وحشتناک بود
سروش لبه تخت نشست. دست کشید به گیسوان بلند سیما و با نوازش آنها گفت:
- بعضی وقت ها آدم خواب نمی بینه، بلکه دچار کابوس میشه.
سیما زل زد به چهره دوست داشتنی سروش و با اضطراب گفت:
- خواب بدی بود. من و تو توی باغ گردش می کردیم که یکدفعه طوفان سختی آمد و اونجارو تبدیل به بیابان کرد.... نمی دونم کجا بودی خیلی دنبالت گشتم انگار در طوفان گم شدی.
اشک حلقه چشمانش را خیس کرد و افزود:
- می ترسم سروش... می ترسم، یه وقت خدای نکرده بلایی سرت نیاد!
سروش چانه اش رو سر سیما گذاشت در حالی او را نوازش می کرد گفت:َ
- بی خود نگران نباش... خواب سر شب که تعبیر نداره... به دلت بد راه نده.
سپس برخاست و دست سیما را گرفت:
- یا الله، بلند شو دست و صورتت رو بشوی.... من هم یه چای بریزم گرم شی.
سیما به زور از تخت پایین آمد. دست و صورت که شست، نشست کنار شومینه، سروش با دو لیوان چای خوشرنگ جلو آمد، تازگی ها خیلی مهربان شده بود، لبخندی زد و مقابل او نشست. این اواخر خیلی فکر کرده بود،سعی داشت تا راهی برای نزدیک تر ساختن روابطش با سیما بیابد و با نذری قسمش را بشکند و حال که سرنوشت او را در کنار همسری چنین مهربان و فداکار قرار داده است، الهه و عشق دست نیافتنی او را فراموش کند و قدر سیما و لحظه های جوانی شان را بیشتر بداند. فنجان چای را به لب نزدیک کرد و گفت:
- بهتر شدی؟
- حالم بهتره، ولی فکرم بدجوری مشغوله
- دلم نمی خواد با خیال و اوهام فکرت رو خراب کنی، از ذهنت بیرونش کن
- سعی می کنم
- سعی نه.... قطعا بیرونش کن
- می ترسم... می ترسم واقعیت پیدا کنه... اگه بخوای ترکم کنی....
سروش به علامت سکوت انگشت روی لب گذاشت.
- هیس
- نه... بگذار حرفم را بزنم. بگذار بگم توی دلم چی می گذره.
سروش برخاست و کنار سیما نشست. امواج گرم نگاهش را در صورت سیما رها کرد و گفت:
- من اینجام... پیش تو... پس لزومی نداره نگران باشی.
- اگه همه اینها خواب باشه چی!... اگه بیدار بشم و ببینم تو اینجا نیستی چی؟
- دیوونه شدی!... من که جایی نرفتم.
- از همیشه عاقل ترم. اگه باز هم بخوای ترکم کنی؟ اگه مثل دو ماه پیش تصمیم به جدایی بگیری؟ می بینی! شاید خوابم تعبیر بشه.
سروش آه پرحسرتی کشید و گفت:
- بابت گدشته ها متأسفم. بالاخره همه چیز درست میشه. به زودی! قول میدم.
دو تا قطره شبنم روی گونه های سیما سرخورد، گفت:
- نمی گذارم کسی تو رو از من بگیره
سروش بوسه بر چادر سیاه شب زد و گفت:
- هیچ کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه. مطمئن باش به همه این ماجراها خاتمه میدم! فقط باید یه قول به من بدی.
- چه قولی؟
- قول بده تمام رفتارهای گذشته من رو ببخشی
سیما لبخند زد، اما سروش با شرمساری افزود:
- یه چیزهایی هست که تو نمی دونی، می خوام برای اونا هم من رو ببخشی
- چه چیزهایی؟
- الان نمی تونم بگم. وقتش که برسه خودت می فهمی
سیما قصد داشت تا سروش را در همان لحظه وادار به اعتراف کند، اما زنگ تلفن همراه باعث شد تا سروش با دیدن شماره روی آن با عذرخواهی به اتاقش برود.
به محض برقراری ارتباط،الهه گفت:
- سلام! کجایی؟... چه کار می کنی؟
- خونه ام، تلویزیون نگاه می کردم
- انگار بد موقعی مزاحم شدم
- طعنه نزن، حرفت رو بزن
- می خواستم یه چیزی بگم ولی مثل اینکه برای تو دیگه اهمیت نداره
- چی برای من اهمیت نداره؟ چرا سربسته حرف می زنی؟
- این جور که بوش میاد تو از زندگی مشترکت راضی هستی. پس می بینی که حرفی برای گفتن نمی مونه.
- میشه بری سر اصل مطلب؟
الهه به من من افتاد و سروش گفت:
- قرار خواستگار بیاد، نه؟ پسره رو می شناسی؟
الهه پس از مکث طوالنی در حالی که سروش را در انتظاری پر التهاب نگاه داشته بود،گفت:
- مهرداد.
سروش به ناگاه طوفانی شد. حس حسادت در وجودش به غلیان درآمد. شاید اگر نام دیگری را می شنید، تا این حد برافروخته و عصبی نمی شد. گوشی را پرتاب کرد و گیج و منگ جلو پنجره رفت. سراپای وجودش از کینه و حسادت پر شد، به نحوی که تنفس تند و سنگین شده بود. شاید اگر به خودش نمی آمد، از پنجره به بیرون پرتاب می شد.
مرهمی برای آرامش و تسکین خود نمی یافت،سیگار را که در ایام جدل با پدر به دست گرفته بود،کنار گذاشته بود. ولی احساس نیاز می کرد. کشوی میز را کشید و بسته سیگار را بیرون آورد. یه نخ گذاشت کنج لبش، روشن نکرد. بلند شد. کلافه بود. چنگ زد به موهاش، یادآوری نام مهرداد آتش حسد را در وجودش شعله ور می ساخت. سیگار را در مشتش مچاله کرد و مشت گره کرده اش را محکم به دیوار کوبید، با شدت درد پاهایش تا خورد و زانو زد. دستش را تکان داد و آن را زیر بغل گرفت،لحظاتی بعد کلافه،صورتش را میان دو دست پنهان ساخت و گریه می کرد! انتظار سیما به درازا کشید. مزاحمت را جایز نمی دانست، اما لحظاتی بعد با صدای گریه سروش هراسان شد و سرزده به اتاق او دوید. سروش روی زمین خم شده بود و گریه می کرد. تمام وجودش به لرزه افتاد،پاهایش سست شد و رمق از آنها گریخت. با پاهای لرزان نزدیک شد دست به شانه سروش گذاشت،سروش در چشمان نگران او خیره شد،لبهایش را جمع کرد و در دهان فرو برد. قطرات اشک از گونه هایش سرازیر بود. متأسف سرتکان داد. و بی محابا آپارتمان را ترک کرد. سیما مات و مبهوت بیرون رفتن او را نظاره کرد،حتی برای لحظه ای به ذهنش خطور نکرد کابوسی که دقایقی بیش دیده است، به این سرعت به حقیق پیوسته باشد.