وقتی کلید را انداختم و در را باز کردم دستم را به علامت خداحافظ برای دایی حمید تکان دادم.
خانه در سکوت فرو رفته بود و فقط آباژور کم نور هال روشنایی انجا را تامین می کرد.
حتما سعید خوابیده،خوشحال شدم چون بقدری خسته بودم که اصلا حوصله ی ادامه ی جروبحث با او را نداشتم،تازه مطمئن بودم از اینکه منتظرش نشدم که مرا به تالار ببرد و در بازگشت هم همراهیش نکردم حسابی عصبانی است،فردا صبح که خستگی ام برطرف شد بهتر می توانم با او روبه رو شوم.
بی انکه چراغی روشن کنم برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتم.
مانتویم را دراوردم،اصلا چیزی را نمی دیدم،آباژور کنار میز ارایش را روشن کردم.
_به به الهام خانم بلاخره تشریف اوردید.
از شنیدن صدای سعید بی اختیار جیغ کوتاهی کشیدم و مانتو را جلوی خودم گرفتم.تازه او را دیدم که روی تخت دراز کشیده بود و بادیدن من نشست و با خونسردی گفت
_:ترسیدی؟!
_در حالی که سعی میکردم ترسم را پنهان کنم و خونسرد باشم
گفتم:نصف شب در اتاق من می نشینی و مرا می ترسانی بعد هم توقع داری نترسم؟
_"اولا اتاق ما!فراموش کردی اینجا اتاق من هم هست،بعد هم این تو هستی که می خواستی بی سر و صدا وارد خانه شوی که من متوجه نشوم،من که از اول اینجا بودم.
_ بی حوصله گفتم:خیلی خوب این بحث ها نتیجه نداردلطفا از اتاق بیرون بروید می خواهم لباسم را عوض کنم،خیلی خسته هستم.
_خونسرد گفت :عوض کنید چه چیزی مانع شماست؟!
_ لباس راحتیم را برداشتم ودر حالیکه قصد خروج از اتاق را داشتم گفتم:خیلی خوب من می روم جای دیگر
_:شما هیچ جا نمی روید.
_همینطور مردد ایستاده بودم قلب تند وتند میزد بطوری که حس میکردم میخواهد از سینه ام خارج شودفهمیدم برای خودم بد دردسری درست کرده ام.
از روی تخت بلند شد و به طرفم امد.
با همان لحن تمسخر آمیز ادامه داد:می خواهید کمکتان کنم؟
_ و مانتو را با یک حرکت از دستم کشید.
چشمهایش را خیره به لباسم دوخت وگفت:لباس زیبا و پر ماجرای خانم چی شده خجالت می کشی جلوی من با این لباس باشی
_همانطور که او جلو می امد من عقب می رفتم تا اینکه به دیوار خوردم.
_وقتی جلوی دیگران با این لباس هستی چرا باید از من خجالت بکشی؟!کاملا رو به روی من قرار گرفته بود،به قدری به من نزدیک بود که نفس های سوزانش را به راحتی بر پوست صورتم احساس می کردم.
_با دست چانه ام را گرفت وصورتم را بالا اورد و همانطور که به چشمانم خیره شده بود گفت:من شوهرت هستم می فهمی؟تنها کسی که می توانی جلویش هرطور که می خواهی بگردی
_از ترس زبانم بند امده بود و قدرت حرکت را از دست داده بودم.چشمانش سرخ به نظر می رسید.
دستهایش را در موهایم فروکرد و گل سرم را بیرون کشید.
موهایم برروی شانه ها و کمرم ریخت.
تماس لب هایش را برروی چشم هایم احساس کردم انگار تکانی خورده باشم سعی کردم او را از خودم دور کنم.
_ تسلیم وار و وبا صدایی که می لرزید گفتم :من به شما قول می دهم که دیگر اینگونه لباس نپوشم،خواهش می کنم،، خواهش میکنم مرا رها کنید.
_انگار کسی که به خود امده باشد رهایم کرد و به سرعت از اتاق خارج شد.
احساس ضعف شدیدی می کردم همانجا برروی زمین نشستم دیگر نیرویی در من باقی نمانده بود