تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 5 اولاول 12345
نمايش نتايج 41 به 50 از 50

نام تاپيک: رمان بشنو از دل ( ن . نوری )

  1. #41
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 26

    وقتی کلید را انداختم و در را باز کردم دستم را به علامت خداحافظ برای دایی حمید تکان دادم.
    خانه در سکوت فرو رفته بود و فقط آباژور کم نور هال روشنایی انجا را تامین می کرد.
    حتما سعید خوابیده،خوشحال شدم چون بقدری خسته بودم که اصلا حوصله ی ادامه ی جروبحث با او را نداشتم،تازه مطمئن بودم از اینکه منتظرش نشدم که مرا به تالار ببرد و در بازگشت هم همراهیش نکردم حسابی عصبانی است،فردا صبح که خستگی ام برطرف شد بهتر می توانم با او روبه رو شوم.
    بی انکه چراغی روشن کنم برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتم.
    مانتویم را دراوردم،اصلا چیزی را نمی دیدم،آباژور کنار میز ارایش را روشن کردم.
    _به به الهام خانم بلاخره تشریف اوردید.
    از شنیدن صدای سعید بی اختیار جیغ کوتاهی کشیدم و مانتو را جلوی خودم گرفتم.تازه او را دیدم که روی تخت دراز کشیده بود و بادیدن من نشست و با خونسردی گفت
    _:ترسیدی؟!

    _در حالی که سعی میکردم ترسم را پنهان کنم و خونسرد باشم
    گفتم:نصف شب در اتاق من می نشینی و مرا می ترسانی بعد هم توقع داری نترسم؟
    _"اولا اتاق ما!فراموش کردی اینجا اتاق من هم هست،بعد هم این تو هستی که می خواستی بی سر و صدا وارد خانه شوی که من متوجه نشوم،من که از اول اینجا بودم.
    _ بی حوصله گفتم:خیلی خوب این بحث ها نتیجه نداردلطفا از اتاق بیرون بروید می خواهم لباسم را عوض کنم،خیلی خسته هستم.
    _خونسرد گفت :عوض کنید چه چیزی مانع شماست؟!
    _ لباس راحتیم را برداشتم ودر حالیکه قصد خروج از اتاق را داشتم گفتم:خیلی خوب من می روم جای دیگر
    _:شما هیچ جا نمی روید.
    _همینطور مردد ایستاده بودم قلب تند وتند میزد بطوری که حس میکردم میخواهد از سینه ام خارج شودفهمیدم برای خودم بد دردسری درست کرده ام.
    از روی تخت بلند شد و به طرفم امد.
    با همان لحن تمسخر آمیز ادامه داد:می خواهید کمکتان کنم؟
    _ و مانتو را با یک حرکت از دستم کشید.
    چشمهایش را خیره به لباسم دوخت وگفت:لباس زیبا و پر ماجرای خانم چی شده خجالت می کشی جلوی من با این لباس باشی
    _همانطور که او جلو می امد من عقب می رفتم تا اینکه به دیوار خوردم.
    _وقتی جلوی دیگران با این لباس هستی چرا باید از من خجالت بکشی؟!کاملا رو به روی من قرار گرفته بود،به قدری به من نزدیک بود که نفس های سوزانش را به راحتی بر پوست صورتم احساس می کردم.
    _با دست چانه ام را گرفت وصورتم را بالا اورد و همانطور که به چشمانم خیره شده بود گفت:من شوهرت هستم می فهمی؟تنها کسی که می توانی جلویش هرطور که می خواهی بگردی
    _از ترس زبانم بند امده بود و قدرت حرکت را از دست داده بودم.چشمانش سرخ به نظر می رسید.
    دستهایش را در موهایم فروکرد و گل سرم را بیرون کشید.
    موهایم برروی شانه ها و کمرم ریخت.
    تماس لب هایش را برروی چشم هایم احساس کردم انگار تکانی خورده باشم سعی کردم او را از خودم دور کنم.
    _ تسلیم وار و وبا صدایی که می لرزید گفتم :من به شما قول می دهم که دیگر اینگونه لباس نپوشم،خواهش می کنم،، خواهش میکنم مرا رها کنید.
    _انگار کسی که به خود امده باشد رهایم کرد و به سرعت از اتاق خارج شد.
    احساس ضعف شدیدی می کردم همانجا برروی زمین نشستم دیگر نیرویی در من باقی نمانده بود


  2. #42
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 27

    نزدیکی های صبح بود که توانستم تکانی به خود بدهم و در جای خود بخوابم.
    تا نزدیکی های ظهر خوابیدم.وقتی بیدار شدم یک فکر تمام ذهنم را مشغول کرده بود،چه کار کنم تا دیگر حوادثی مانند دیشب پیش نیاید.
    تا ساعت 2،3بعد از ظهردر رختخواب به این مسئله اندیشیدم.
    گرسنگی مجبورم کرد از جای برخیزم.تازه تخم مرغها را داخل ماهی تابه انداخته بودم که صدای چرخاندن کلید در را شنیدم.
    بی تفاوت به کارم ادامه دادم سعید یک دستش را به در اشپزخانه تکیه داد و گفت:سلام.
    _:سلام ناهار خوردی؟
    _:بله،ممنونم خانه ی مامان بودم،همه دور هم جمع بودند وسراغ شما را می گرفتند.
    _:چه جوابی دادید؟
    _راستش را گفتم،خسته بودید خوابیدید انقدر هم به خوش خوابی شهره هستید که دیگر کسی سوالی نکند
    _بعد از رفتار دیشبش امروز شوخ بذله گو شده بود،واقعا که پررو است اگر فکر می کند با خوش صحبتی و رفتار عادی می تواند قضیه را ماست مالی کند،باید بداند سخت در اشتباه است.
    صندلی را برایش کنار کشیدم و در حالی که خودم مینشستم گفتم:لطفا بنشینید می خواهم با شما صحبت کنم.
    _:چشم امر بفرمایید
    _صندلی رو به روی من را عقب کشیدو نشست.
    _:من سراپا گوشم.
    _بعد از رفتار زشت و نامناسب دیشب...._حرفم را قطع کرد و گفت:صبر کن،صبر کن،رفتار خودت هم دست کمی از من نداشت.
    _ بی آنکه به صورتش نگاه کنم گفتم:ما در مورد اینکه چه کسی مقصر است صحبت نمی کنیم.
    _لحنش حالت طنز به خود گرفت:واقعا!می شود بفرمایید ما در مورد چه چیز صحبت می کنیم؟!
    _:لطفا کمی جدی باش.
    _من کاملا جدی هستم.
    _:ما قبل از ازدواج با هم قراری گذاشتیم.
    _:خوب؟
    _:شما اصلا به شروطی که پذیرفتید عمل نمی کنید.
    _:مثلا کدام شرط؟
    _:قرار بود از من توقع هیچگونه رابطه ی زناشویی را نداشته باشید.
    _:و حالا مگر خلافی صورت گرفته؟!
    _:یعنی می خواهید بگویید حرکتهای دیشب خودتان را فراموش کرده اید؟!
    با صدای بلند شروع به خندیدن کردبعد از لحظاتی وقتی دیدم خنده اش قطع نمیشود با عصبانیت گفتم:می شود بفرمایید به کدام مسئله می خندید؟به زور خنده اش را فرو خورد.
    _:به حرف های تو،اخر خیلی مسائل را به خود می گیری،آخه دختر معصوم رفتار دیشب من ناشی از عشقنبود!در واقع نوعی تنبیه برای تو بود وقتی شما مانند یک همسر ظاهری خوب حرف من را گوش کنید دیگر از این مسائل نخواهیم داشت قول می دهم و یک دستش را به حالت قسم بالا برد.
    _حرارت شرم را روی پوستم حس میکردم فقط توانستم بگویم:خیلی خوب خوشمزگی بس است اقای بامزه.
    _ در حالی که هنوز در عمق چشمهایش لذت بردن وخوشی از پیروزی این گفتگو را میتوانستم ببینم
    گفت:چشم و با لبی خندان از اشپزخانه خارج شد ،باید قبول می کردم که شکست خورده ام.

    زن عمو بعداز رفتن سهیلا خیلی تنها شده بود.خانه ی عمو برای من هم ان شور و شوق گذشته را نداشت و ساکت و دلگیر به نظر می آمد.
    هرچند تماس های تلفنی بسیاری بین من و زن عمو و سهیلا برقرار بود.
    به درخواست زن عمو بیشتر از گذشته به انجا می رفتیم.
    هرچند با برنامه ی سنگین درسی من مشکل به نظر می امد.سعید هم که مشغله اشبیشتر از من بود.
    صبح ها سرکار می رفت و بعد از ظهرها دانشگاه،شب ها تا دیروقت هم مشغول درس خواندن بود.
    به خاطر همین مسئله کمتر بین ما برخوردی پیش می امد.

    آن روز کلاسم ساعت4 به پایان رسید.آن قدر خسته بودم که دلم می خواست بال دربیاورم تا هرچه زودتر به خانه برسم.
    از شانس خوب من آن روز فاطمه یکی از همکلاسی هایم ماشین پدرش را با خود آورده بود.اصرار کرد من را تا منزل برساند،خسته تر از ان بودم که تعارفش را رد کنم.
    روی صندلی جلو کنارش نشستم و همانطور که در را می بستم به شوخی گفتم:امیدوارم مرا سالم برسانی میدانی که من هنوز تازه عروسم و ارزوها ی زیادی دارم.
    _در حالی که ژست مطمئنی به خود میگرفت دنده را عوض کرد و گفت:نترس،من انقدر راننده خوبی هستم که یک ضرب گواهینامه گرفتم.
    _:ببینیم و تعریف کنیم
    _خیابان های شلوغ تهران و رانندگی های خطرناک دیگران ، ناشی بودن فاطمه را لحظاتی بعد به من ثابت کرد به طوری که از قبول پیشنهادش پشیمان شده بودم.
    حسابی ترسیده بودم.خود فاطمه هم دست کمی ازمن نداشت.تقاطع دوم بعد از دانشگاه ماشینی که با سرعت سرسام اوری از رو به رو در حال سبقت گرفتن بود چنان فاطمه را هول کرد که محکم پایش را روی ترمز کوبید و ماشین مقابل به شدت با ما تصادف کرد.من و فاطمه فریاد زدیم و تنها کاری که کردم این بود که صورتم را با دستانم بپوشانم و خودم را به جلو خم کنم.
    صدای فروریختن شیشه ی جلورا شنیدم و بعد سکوت نسبی حکم فرما شد

    __________________

  3. #43
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 28

    وقتی دستم را از روی صورتم برداشتم درد شدیدی در قسمت پا و کمرم احساس می کردم که فکر میکنم بیشتر به خاطر فرو رفتن خرده های شیشه در ان بود.
    نگاهی به فاطمه انداختم.سرش روی فرمان اتومبیل افتاده بود و خون نیمی از صورتش را پوشانده بود.
    با وحشت فریاد زدم:فاطمه،فاطمه جان بلند شو
    _گردنش را لمس کردم،خوشبختانه نبضش می زد.
    مردی که سعی می کرد به ما کمک کند گفت:نترسید خانم !فقط بیهوش شده
    _به کمک مردم،همراه فاطمه به بیمارستان منتقل شدیم.پس از انجام اقدامات اولیه و بستری شدن فاطمه،بهیار نگاهی هم به قسمت های مجروح پا و کمرم که خون الود بود کرد
    .یک ساعتی طول کشید تا خرده شیشه ها را از پوست بیرون کشیدند و انها را پانسمان کردند.
    برای اطمینان بیشتر از کمر و پایم عکس گرفتند.خیلی نگران فاطمه بودم.
    از پرستاری که اسم و شماره تلفن خانواده ی او را گرفت حالش را جویا شدم.پرستار با مهربانی من را مطمئن ساخت که خطر جدی ای او را تهدید نمی کند و باید چند روزی در بیمارستان بماند.ان قدر بی حال شد بودم که همانجا زیر سرم به خواب رفتم.


    وقتی چشم گشودم اولین چیزی که به ذهنم امد وضعیت فاطمه بود.سرمم هم تمام شده بود و می توانستم مرخص شوم.وقتی کنار تختش حاضر شدم به هوش امده بود و پدر و مادر و افراد خانواده اش دورش جمع شده بودند.پس از سلام و احوالپرسی با انها به سراغ فاطمه رفتم.
    به گرمی صورتش را بوسیدم و از اینکه به فضل خدا از خطر جسته بود خدا را شکر کردم._مادرش با مهربانی حال مرا پرسید و گفت:چند دفعه امدم بالای سرت ولی خواب بودی مزاحمت نشدم.
    -شما لطف دارید م خوبم الان هم مرخصم کردند.
    _ولی رنگ و رویت حسابی پریده،مادر باید خودت را تقویت کنی.
    _چشم حتما،با اجازه اتان من رفع زحمت می کنم.حتما خانواده ام تا حالا حسابی دلواپس شده اند.
    _اقای همت پدر فاطمه جلوتر از من به طرف در رفت و گفت:من شما را م رسانم.
    _راضی به زحمت شما نیستم،خودم می روم.
    _این وقت شب یک دختر جوان آن هم با این حال و روز اصلا صلاح نیست تنها برود تعرف نکنید بیایید برویم.


    وقتی در خانه را باز کردم به این فکر می کردم که ساعت چند است.هنوز چادرم را روی جالباسی دم در نگذاشته بودم که سعیدکه با شنیدن صدای در متوجه ورودم شده بود به طرفم امد._با چشم های خون گرفته فریادزد تا حالا کجا بودی؟
    _ارام گفتم:اجازه بده تا برسم
    لباس هایم را عوض کنم برایت تعریف می کنم.
    _ بلند تر از قبل فریاد زد:وقتی ازت سوال می کنم بلافاصله جواب بده اینقدر طفره نرو.
    _خسته و بی حال بودم رفتار سعید هم بیشتر کلافه ام می کرد،بی اختیار گفتم:اصلا نمی خواهم بگویم تو چکار داری؟هنوز این حرف کاملا از دهانم خارج نشده بود،دست های سنگین سعید محکم بر گونه ام فرود امد.
    ناباورانه دستم را بر گونه ام گذاشتم و به سعید خیره شدم.قطره ای اشک از گوشه ی چشمم جوشید و بر گونه ام سر خورد.
    _ با همان خشم ادامه داد:اگر فکر می کنی می توانی هرکاری که می خواهی بکنی و هروقت خواستی به خانه بیایی کسی هم به تو چیزی نگویدسخت در اشتباهی تا من زنده هستم چنین اجازه ای به تو نمی دهم.
    _صدای زنگ تلفن باعث شد از من دور شود.
    _صدایش را که با تلفن صحبت میکرد میشنیدم ولی همچنان جلوی در خانه ایستاده بودم
    _:بله برگشت.
    :ز خودش بپرسید کجا بوده.
    _:الهام بیا مادر می خواهد با تو حرف بزند.تا گوشی را گرفتم با صدای بلند به گریه افتادم.
    _سلام زن عمو.
    _سلام عزیزم تو کجا بودی؟!می دانی چقدر ما را نگران کردی،چند بیمارستان راگشتیم،به پلیس خبر دادیم هنوز هم عمویت و سهیل توی خیابان ها دارند دنبالت می گردند.
    نمی دانی عمویت چه حالی دارد،سعید که داشت دیوانه می شد تا حالا توی خیابان بود.
    چند دقیقه پیش امد خانه تا دفترچه تلفن ات را پیدا کند و به همکلاسی هایت زنگ بزند.
    _:زن عمو من را ببخشید می دانید،من هم تقصیری نداشتم با ماشین دوستم بودیم ،تصادف کردیم،او الان در بیمارستان است ولی من مشکلی نداشتم.
    _:تو را به خدا راستش را بگو طوریت نشده؟
    _:نه زن عمو چند زخم کوچک که سرپایی مداوا شد.
    _:باز هم خدا را شکر،نمی توانستییک تماس بگیری که ما را از نگرانی دربیاوری؟
    _راستش فکر نمی کردمکه انقدر طولانی بشود،باز هم شما من را ببخشید.
    _:اشکال ندارد عزیزم،همین قدر که سلامتی باید خدا را شکر کنیم،الان زنگ می زنم به عمویت تا انها را از نگرانی دراورم تو هم برو استراحت کن مادر جان.
    _چشم ،کاری ندارید؟
    _:نه خداحافظ.
    _سعید کنار در اتاق ایستاده بود و حرف های ما را گوش می کرد با لحنی که پشیمانی از ان مشهود بود گفت:چرا زودتر نگفتی که تصادف کردی؟
    _با بغض گفتم مگر شما گذاشتید؟و دوباره اشک از چشمانم جاری شد.
    ارام به طرفم امد و با دستمال اشک را از صورتم پاک کرد،ناگهان مرا در اغوش گرفت و سرم را به سینه اش فشردواهسته کنار گوشم زمزمه کرد:مرا ببخش انقدر نگرانت بودم که کنترلم را از دست دادم_چقدر عجیب بود بعد از ان همه ترس،درد و نگرانیدر بیمارستان اکنون از اینکه در اغوش مطمئنی بودم احساس ارامش می کردم.
    صدای زنگ در سعید را از من جدا کرد،تازه به خود امدم شرمگین از حرکت چند لحظه ی پیش،خودرا جمع و جور کردم.
    صدای عمو را از جلوی در شنیدم:الهام،الهام جان کجایی بابا؟به استقبال عمو جلو رفتم.
    _:بفرمایید من اینجا هستم._عمو با مهربانی صورتم را بوسید و گفت:تو همه را دلواپس کردی.
    _:شرمنده ام عمو.
    _هرچه زن عمویت گفتدیروقت است کجا می خواهی بروی گفتم:تا خود الهام را نبینم دلم ارام نمی گیرد.
    _:خیلی خوش امدید،ببخشید شما را هم توی دردسر انداختم.اجازه بدهید برایتان چای بیاورم.
    _دستم را گرفت و کنار خود نشاند.
    _زحمت نکش من این موقع شب چای نمی خورم.حالا همه چیز را از اول برایم تعریف کن.
    _وقتی همه چیز را تعریف کردم عمو گفت:خدا را شکر که هم خودت وهم دوستت سالم هستید،بعد با لحن طنزامیزی افزود:بفرما سعید خان این هم از زنت صحیح و سالم،انقدر که تو پریشان بودی مردم فکر می کردند تنها توی دنیا فقط یک نفر زن دارد ان هم تویی
    _ سعید هم کمی سرخ شد ،معلوم بود از اینکه جلوی من در مورد حالت نگرانش صحبت میشد راضی نیست با اعتراض گفت:پدر شما که از همه بدتر بودید.
    _:من با تو فرق می کنم من نگران دختر عزیزم بودم نه مثل تو زن ندیده!
    _از این شوخی عمو هرسه به خنده افتادیم.در همان حال نگاهم به نگاه سعید افتاد.شعله های عشق از عمق چشمانش زبانه می کشید.پیش خود می اندیشیدم:براستی چرا من نمی توانم عشق او را پذیرا باشم.

    شب های امتحان مشکلترین اوقات دانشگاه است.
    سعید یک ماه مرخصی گرفته که با خیال راحت به درس هایش برسد.
    بیشتر شب ها تا صبح در حال درس خواندن بودیم.
    صبح های امتحان هردو از خانه خارج میشدیم و ظهر یکراست می رفتیم خانه ی عمو،چون نه حال یبرا غذا پختن برایم باقی می ماند و نه وقتی،سهیل با دیدن ما هنگام ناهار به شوخی می گفت:امروز هم برنامه ی رستوران رایگان داشتید؟
    _و سعید با همان لحن پاسخ میداد:این هم از محسنات زن دانشجوست دیگر
    _سهیل با لبخند پرشیطنت گفت:پس یادم باشد موقع گزینش همسر طرف صنف دانشجو نروم.
    _زن عمو شوخی پسرها را قطع کرد و گفت:خیلی هم دلت بخواهد همه ی دنیا را بگردی لنگه ی الهام را پیدا نمی کنی.
    _:خدا شانس بدهد،زن بیچاره ی من هنوز نیامده به تبعیض بین عروس ها محکوم شده است چون هرکار بکند به پای الهام نمی رسد.
    _سعید که باب شوخی را باز میدید دوباره گفت:نه سهیل جان اواز دهل شنیدن از دور خوش است نمی دانی همین عروس مثالی مادر چه بلایی سر من می اورد.
    -می دانم سعیدجان،می دانم...
    _میان حرفشان دویدم و گفتم:این همه غیبت و تهمت به خاطر همین یک ناهار است می بینمت اقا سهیل نوبت شما هم می رسد.
    _زن عمو دلجویانه گفت:ناراحت نشوی الهام جان،سهیل باهات شوخی می کند روزهایی که شما نیستید مرتب می گوید یا زنگ بزن الهام و سعید هم بیایند یا ما برویم انجا غذا خوردن تنهایی مزه نمی دهد
    _ سهیل با لحن مطمئنی گفت:الهام هیچ وقت حرفهای من را به دل نمی گیرد،مگه نه زن داداش؟
    _بالبخندی سر تکان دادم و گفتم:خیالت راحت باشد فهمیدم داری شوخی می کنی و با لحنی طنزالود ادامه دادم:البته حتی اگر جدی هم بگویی کو گوش شنوا؟من رویم بیشتر از این حرف هاست.
    _سعید بلافاصله گفت:این یکی را راست می گوید.
    _عمو چشم غره ای به سعید رفت و گفت:دوست دارم همیشه با هم همینطور صمیمی و بی تعارف باشید،هرچند خودتان می دانید شوخی اگر نابجا باشد و از حد فراتر برود باعث دلخوری و کینه می شود.
    واقعا از طعنه آن روز سعید دلگیر شدم کاملا مشخص بود که حرف های سهیل به شوخی گفته می شودولی سعید از میدان شوخی برای خالی کردن بغض و کینه اش استفاده می کرد.

    عصر برخلاف همیشه که خودم پیشنهاد رفتن به خانه را می دادم تا هرچه زودتر به درس هایم برسم.همراه عمو و زن عمو پای تلویزیون نشستم و مشغول صحبت با انها شدم.
    سعید که تازه از خواب بعد از ظهر برخاسته بود همانطور که دستی به موهایش می کشید متعجب گفت:مگر پس فردا امتحان نداری؟!
    _به سردی گفتم:چرا دارم.
    _پس چرا نشسته ای زودتر اماده شو برویم خانه که من خیلی درس دارم.
    _زن عمو دخالت کرد و گفت:همه اش که نمی شود درس خواند کمی هم به خودتان استراحت بدهید.
    من که اصلا فرصت استراحت ندارم امتحان همین چندروز است بعد برای استراحت فرصت کافی هست.
    _من گفتم:شما بروید به درستان برسید من امشب خیال دارم کمی اینجا بمانم._
    :بعد چه کسی شما را می اورد؟
    _عمو گفت:تو برو با خیال راحت درست را بخوان خودم اخر شب می اورمش.
    _سعید با قیافه ای ناراضی مجبور شد تنها برود خوب می دانستم که همین فاصله گرفتن از او به خصوص جلو خانواده اش و دیگران باعث ناراحتی اش می شود،هرچند به نوعی با خودم هم لجبازی کرده بودم چون از درس و کارهای عقب مانده ام بازمانده بودم با این حال چون می خواستم تلافی حرف هایش را بکنماز هر راهی که می توانم او را ناراحت کنم.

    اخر شب که وارد خانه شدم سعید را مطابق معمول در هال مشغول درس خواندن دیدم.
    سلام سردی کردم و به اتاق رفتم.
    _کمی بعد سعید صدایم زد:الهام لطفا چند لحظه بیا اینجا با شما کار دارم.
    _جلویش ایستادم و گفتم:بله بفرمایید ولی مختصر چون می خواهم بخوابم.
    _نگاه خیره ای به من کرد و گفت:معنی این کارها چیست؟
    _:کدام کارها؟
    _:خودت را به ان راه نزن،همین که با وجودی که درس داری حاضر نیستی به خانه برگردی همین لحن حرف زدنت.
    _:همینطوری امشب تصمیم گرفتم به خودم استراحت بدهم،بعد هم فکر نمی کنم با لحن غیرطبیعی حرف زده باشم.
    _:دروغگو هم که شدی قبلا اگر هربدی داشتی این خصوصیت خوب را هم داشتی که در هر حالتی راستش را بگویی.
    _سرم را پایین انداخته و سکوت کردم.
    _خوب حالا بگو ببینم قضیه چیست؟
    _بهتر دیدم حرف دلم را بگویم :وقتی شما منتظرید تا فرصتی پیش بیاید که جلوی دیگران از من بدگویی کنید چطور توقع دارید من ناراحت نباشم؟!
    _:آها پس قضیه این است از حرف های ظهر ناراحت شدید؟
    _ببین آقا سعید من هرچه هستم خوب یا بد از دید شما مخفی نبوده و شما با علم به تمام این امور از من تقاضای ازدواج کردید،حالا چطور شده که دائم از بدیهای من می گویید و از این ازدواج اظهار پشیمانی می کنید؟
    _خنده ای سرداد و گفت:در این مدت انقدر رفتارهای ناپسند از شما دیدم که اگر بخواهم شمه ای از انها را برای همین طرفداران سرسختتان بازگو کنم مطمئن نیستم که مانند حالا به هواداری از شما بپردازند با این حال به خاطر شما می گویم که در حرفهایی که زدم نیتی بغیر از شوخی نداشتم و فکر هم نمی کنم با این حرکات توانسته باشید پاسخ مناسبی به من داده باشید.
    _از جا برخاستم و به طرف اتاقم حرکت کردم
    _در همان حال زیر لب زمزمه کردم:واقعا که متکبر و از خود راضی هستید.
    _چه می گویید اگر می خواهید جواب بدهید بلند بگویید تا من هم بشنوم.
    _از همانجا فریاد زدم:نه جوابی ندارم شما به کارتان برسید اقای زرنگ.
    _روز بعد را با بی محلی اشکاری نسبت به سعید گذراندم.

    وقتی بعد از امتحان به همراه چند تن از دوستانم از دانشکده خارج شدم،سعید را به انتظار خود دیدم.
    فاطمه که سعید را موقعی که برای عیادتش به بیمارستان رفته بودیم دیده بود با شیطنت به دخترهای دیگر گفت:بچه ها اگر گفتید این پسر خوش تیپ و نجیب که بی توجه به این همه دختر انجا ایستاده کی است جایزه دارید؟
    _کدام را می گویی؟
    _همان که پیراهن ابی پوشیده.
    _ما چه می دانیم خودت بگو؟!
    _حرفشان را قطع کردم و رو به فاطمه گفتم:دست بردار بابا ! ما را گرفتی ها!
    _نه جان الهام خیلی هم جدی می گویم.بعد خطاب به دخترهای دیگر گفت:خیلی خوب خودم می گویم ایشان اقا سعید شوهر الهام هستند.
    _ سیل اظهار نظرها شروع شد:ندا گفت :نه بابا!!!خوشم امد الهام!صیاد ماهری هستی!چه صید کرده!شاه ماهی!
    _مریم گفت:پس اقا را قایم کردی که از دستت در نیاورندش؟!_مونا
    گفت:خوب می کند من هم اگر یک همچین شوهر خوش تیپ و چشم پاکی داشتم نمی گذاشتم دخترها دور و برش بپلکند.
    _فاطمه حرفهایشان را قطع کرد و گفت:آخر دختر حسابی کدام مردی با وجود داشتن زنی مانند الهام به کس دیگر نگاه می کند.
    _مریم گفت:این را هم راست می گوید،الهام خودمان هم دست کمی از شوهرش ندارد.
    _فاطمه دوباره میان حرفشان دوید و گفت:تازه کی گفته الهام طرف را قایم کرده؟!اقا سعید سال اول فوق لیسانس کامپیوتر را می گذراند و دور و برشان هم پر از هم کلاسی های دختر و پسر است،بغیر از اینکه در وزارتخانه ی مهمی هم شاغل هستند.
    _مونا گفت:عجب پس اقا همه چیز تمام هستند،قیافه خوب و چشم پاک و تحصیلات وشغل خوب!!!!!!!!!!!!
    _ندا گفت:خدایا یکی با همین شرایط قسمت ما هم بکن.
    _هر چهار نفر دست هایشان را بلند کردند و گفتند:الهی امین.
    _ با خنده گفتم:بس است،بس است،پسر ندیده ها ،اگر می دانستم انقدر مورد پسند واقع می شود او را برای شما کنار می گذاشتم.می دانید که پسرعمویم است،باز خدا را شکر که حرف هایشما را نمی شنود وگرنه فکر می کند راستی راستی تحفه ای است.
    _مونا گفت:نه بابا شوخی کردیم مبارک خودت،به پای هم پیرشوید و همانطور که مرا به طرف جلو هل می دادند گفتند:زودتر برو بنده ی خدا خسته شد از بس منتظرت ایستاد.
    _:خیلی خوب خداحافظ.
    _:به سلامت خوش بگذرد.

    سلام._سعید با شنیدن صدایم متوجه حضورم شد.با هم به طرف ماشین رفتیم.
    _سلام،بلاخره امدی،نیم ساعت است اینجا منتظر شما ایستاده ام._خونسرد گفتم
    :یادم نمی اید با هم قراری گذاشته باشیم.
    _همانطوری که ماشین را روشن می کرد خشمگین گفت:محض اطلاع شما ان کسی که باید قرار بگذارند دوست دختر و دوست پسر هستند،امدن دنبال همسر که قرار قبلی نمی خواهد._:منظورم این بود که چون اطلاع قبلی نداشتم که شما دنبالم می ایید زیاد منتظر شدید وگرنه زودتر می امدم.
    _خیلی خوب بیا روزمان را با بحث خراب نکنیم امروز می خواهم گشتی در سطح شهر بزنیم و کمی استراحت کنیم.
    _مثل اینکه یادتان رفته فصل امتحانات است من خیلی درس دارم باید زودتر بروم خانه لطفا من را برسانید بعد هرجا که دوست داشتید بروید.
    _از گوشه چشم نگاهی به من انداختو گفت:من می خواهم دونفری گردش برویم وگرنه خودم تنهایی که می توانستم بروم،لطفا بهانه ی درس را هم برای من نیاورید چطور چند شب قبل به خاطر شب نشینی به راحتی درس را کنار گذاشتی و گفتی می خواهم استراحت کنم اما حالا درس را دستاویز قرار می دهی،تازه وقت درس خواندنت را هم نمی گیرد به جای اینکه برای ناهار به خانه ی پدر برویم ناهار را دربند می خوریم و تا عصربه خانه برمیگردیم._سکوت کردم.


  4. #44
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 30

    تا موقع ناهار هیچ حرفی بین ما زده نشد.گارسن که سیخ های جوجه کباب را جلوی ما گذاشت سعید با ملایمت گفت:بخور تا از دهان نیفتاده خواهش می کنم اخم هایت را باز کن بگذار غذا به دلمان بچسبد،هرکس قیافه ی تو را ببیند فکر میکند که زندانی ای را به تبعیدگاه اورده اند نه دختری را به گردشگاه!
    بی اختیار لبخندی زدم
    _:حالا خوب شد ممنونم
    _بعد سر را طرف به اسمان بلند کرد و با لحنی طنز امیز ادامه داد:خدایا وضع و حال من را ببین به خاطر یک لبخند کوچک باید از خانم تشکر کنم.
    _:خیلی خوب اقا سعید تکه انداختن بس است غذایت را بخور.
    هنگام ناهار سعید از ماجرای لیز خوردن استادشان سرکلاس گرفته تا لطیفه و قصه برایم تعریف می کرد.
    حرف های صمیمانه ی او،هوای خنک و دلپذیر دربند و زیبایی های مناظر اطراف باعث شد از ان حالت بی محلی و بی تفاوتی همیشگی فاصله بگیرم و خنده هایی واقعی سردهم.

    وقتی از کوه پایین می امدیم زن و شوهرهای جوانی را دیدیم که دست در دست هم با لبانی خندان کوهپیمایی می کردند سعید نگاهی حسرت بار به آنها انداخت بعد رو به من کرد و گفت:چرا نمی خواهی که ما هم همینطور با هم صمیمی و مهربان باشیم تا کی می خواهی با لجبازی های بچگانه بین من و خودت فاصله بیندازی من هم می توانم مثل تو رفتار کنم ولی فکر می کنم اخرش چی به چه هدفی خواهم رسید.
    _جوابی ندادم حواسم جای دیگری بود.مغازه های اطراف پر بود از لواشک های خوش رنگی که زیر نور چراغ های گازی برق می زد.قدم هایم را تند کردم و به طرف یکی از این مغازه ها رفتم.
    _:من می خواهم کمی لواشک بخرم.
    _سعید خودش را به من رساند و گفت:دست بردار دختربچه خودت خوب می دانی که این لواشک ها اصلا بهداشتی نیستند و پر از شن هستند.
    _اشکالی ندارد یک کمی می خرم بدجوری هوس لواشک کردم.
    _با دست لواشکها را به فروشنده نشان دادم و گفتم:اقا لطفا250گرم لواشک به من بدهید.
    مغازه دار لواشک را در ترازو گذاشت._:چقدر میشود؟
    _دستم را در کیفم فرو کردم تا پول دربیاورم که سعید پیش دستی کرد و پول را داد و لواشک ها را گرفت بعد همانطور که از انجا دور می شدیم با ناراحتی گفت:تو مثل اینکه می خواهی همه جا ابروی من را ببری.
    _متعجب گفتم: من؟ من ؟ آبروی شما رو بردم؟مگر چکار کردم؟!
    _واقعا که،یعنی تو نمی دانی زنی که شوهرش همراهش هست نباید خودش پول بدهد؟!مردم فکر می کنند لابد طرف انقدر بدبخت است که نمی تواند یک چیز کوچک برای زنش بخرد.
    به ماشین رسیده بودیم.سعید درب سمت من را باز کرد بعد خودش پشت رل نشست.
    دقایقی در سکوت سپری شد.
    _به ناچار گفتم:اقا سعید معذرت می خواهم منظور بدی نداشتم.
    _:هرچند جای شکرش باقی است که برای اولین بار از اشتباهت عذرخواهی می کنی ولی می دانی مشکل کجاست تو اصلا وجود من را فراموش میکنی.
    _با حالت دلجویانه ای گفتم:اصلا این طور نیست گفتم که من اشتباه کردم بعد برای اینکه حرف را عوض کنم گفتم:حالا نمی خواهی لواشک ها را بدهی دلم دارد برایش ضعف می رود.
    _تبسمی کرد و گفت:هنوز هم مثل بچگی هایت در برابر خوراک های ترش مزه سست و بی اراده ای.
    _:بده دیگه.
    _پاکت را به طرفم دراز کرد تا خواستم بگیرمش ان را کشید و چند دفعه این کار را تکرار کرد.
    _:اِ اِ !سعید لوس نشو فکر کردی اگر بخوام نمی تونم بگیرمش؟!
    _باخنده گفت:یالا بگیرش ببینم من که دارم رانندگی می کنم یک دستی هستم توانت را نشانم بده.هرچه کردم نتوانستم پاکت را از دستش خارج کنم.
    _:سعید اذیت نکن.
    _بیا شکمو فقط امیدوارم از خوردن این هله هوله ها مریض نشی.
    _همانطور که لواشک می خوردم با دهان پر گفتم:تو نمی خوای؟
    _:چون شما تعارف می کنید کمی می خورم.تکه ای جدا کردم و به طرفش دراز کردم.
    _نگاهی به دست هایش کرد و گفت با این دست های کثیف نمی توانم ولش کن بابا.بی اختیار لواشک را جلوی دهانش گرفتم سعید مقداری از ان را به دندان گرفت و ناباورانه نگاهی به من کرد تازه متوجه حرکت خودم شدم شرمگین دستم را پایین اوردم و رویم را به طرف دیگر چرخاندم.
    _صدای سعید را شنیدم که با لحنی شیطنت بار گفت:لواشکی که با دست های تو در دهان گذاشته شود را تا اخر باید خورد همیشه از این موقعیت ها پیش نمی اید و چون هیچ عکس العملی از من ندید خودش دستم را بلند کرد و به نزدیک دهانش برد و باقی مانده ی لواشکی را که در دستانم بود خورد بعد چندبار پیاپی دستانم را بوسید.
    دست هایم یخ کرده بود و می لرزید فکر می کنم به همین دلیل بود که ناگهان دست هایم را رها کرد و مانند کسی که با خودش صحبت می کند اهسته گفت:فقط تا وقتی طبیعی است که هیچ گونه تماسی با او نداشته باشم.

    چند روزی بود که امتحاناتم تمام شده بود و خودم فکر می کردم که نتیجه ی خوبی بگیرم.
    امدن سهیلا و دایی رضا به تهران هم باعث شده بود که حسابی سرحال و بانشاط باشم.
    بعد از سه ماه دوری از سهیلا چنان در بغل هم فرورفته بودیم که متلک های دایی رضا و سعید و سهیل هم نتوانست از اشک ها و قربان صدقه هایمان بکاهد.
    تصمیم گرفته بودیم این15 روزی را که قرار بود پیش ما بمانند را بیشتر در کنار هم سپری کنیم.
    _سعید به دایی رضا گفت:اقا رضا با یک سفر یک هفته ای به شمال موافقی؟
    _دایی رضا جواب داد چرا که نباشم از خدا می خواهم.
    _عمو خطاب به سعید گفت:مگر مرخصی ات تمام نشده؟!
    _نه هنوز 10 روزی باقی مانده و چون بعد از ان یک ماموریت دوماهه به خارج از کشور دارم گفتم یک سفر تفریحی برویم چون الهام بعد از امتحاناتش به یک استراحت درست و حسابی نیاز دارد.
    چرا تا به حال در مورد سفر خارج از کشورش چیزی به من نگفته بود.
    صدای عمو نگذاشت بیشتر از این به فکر فرو بروم.
    _خیلی هم خوب است خدا به همراهتان.
    _مگر شما نمی ایید پدر؟!
    _نه من فعلا سرم شلوغ است یک مقدار سفارش دارم که باید تا چند روز دیگر تحویل بدهم اوضاع بازار را هم که این روزها می دانی حسابی قمر در عقرب است.
    _زن عمو پرسید:سعید جان قضیه ی ماموریت چیست؟
    _قرار است به همراه چند تن دیگر از همکاران برای گذراندن یک دوره ی تخصصی دوماهه از طرف اداره به ژاپن برویم.
    _سهیلا گفت:داداش سعید سوغاتی ما فراموش نشود._
    :اسم سفر را که بیاوری اولین چیزی که به فکر خانم ها می رسد سوغاتی است چشمسهیلا خانم سوغاتی شما محفوظ است.
    _دایی رضا گفت:برنامه ی سفر شمال چه می شود؟
    _اگر موافق باشید فردا صبح حرکت کنیم.
    _دایی رضا گفت:من حرفی ندارم شما چی اقا سهیل؟
    _سهیل گفت:من دیگر کجا بیایم؟شما متاهل ها بروید و بگذارید ما عزب اوغلی ها در دنیای تجرد خود رها باشیم.
    _سعید گفت:لوس نشو دیگر بدون تو که مزه نمی دهد.
    _دایی رضا هم گفت:تو هم در این مدت درس خواندی و فکرت خسته است چرا نمی ایی تا روحیه ات عوض شود.
    _زن عمو دخالت کرد و گفت:نه دیگر بگذارید سهیل همینجا بماند وگرنه ما خیلی تنها می شویم کمی هم کمک پدرش می کند ان شاا...یک ماه دیگر که برای زیارت می رویم مشهد انجا خستگی درس خواندنش را از تن بیرون می کند شماها که فرصت ندارید و باید سرکارتان برگردید بروید و خوش باشید.

    صبح زود بعد از شنیدن کلی سفارش در زمینه ی احتیاط در رانندگی و مرتب تلفن کردن و بی خبر نگذاشتن از حال و روز خود راه افتادیم.

    سهیلا و دایی رضا و سعید شاد و سرحال با هم گفتگو می کردند اما من ساکت به مناظر بیرون نگاه می کردم و گهگاهی با جواب های کوتاه تلاش های سهیلا و دایی رضا را برای به حرف کشاندنم خنثی می کردم.
    حسابی از دست سعید دلخور بودم که قبل از همه برنامه ی ماموریتش را به من نگفته است.
    به درخواست سهیلا در محل سرسبز و زیبایی کنار چند ابشار باریک که از کوه سرازیر می شد و به جاده می ریخت توقف کردیم.
    دکه هایی که کلوچه های خوشمزه ی شمال و عسل و چیزهای دیگر عرضه می کردند همچنین منقل هایی که بلال های خوشمزه را روی ان کباب می کردند مشتریان بسیاری را به دور خود جمع کرده بود.
    سهیلا بانشاط دست دایی رضا را کشید و گفت:اقا رضا من بلال می خواهم چند تا جعبه هم کلوچه برای توی ماشین بخریم مسافرت با دهان خشک و خالی که مزه نمی دهد.
    پیش خودم فکر کردم سهیلا چقدر زود با دایی رضا صمیمی شد4،5ماه بیشتر از ازدواجشان نمی گذشت ولی رفتارشان مانند کسانی بود که سال ها با هم زندگی کرده بودند.
    _سعید بلال را جلویم گرفت و گفت:بفرما این هم سهم شما نمی خواهی در این چندروزه کمی خوش اخلاق باشی تا سفر به همه خوش بگذرد.
    _دستش را رد کردم و گفتم:من میل ندارم،خواهش می کنم دست از سرمن بردار.
    _مشکوک نگاهی به من کرد و گفتگر چه شده؟!_هیچی.
    _راستش را بگو تو که از حضور دایی ات و سهیلا خیلی خوشحال بودی چطور شده از دیشب تا حالا دوباره بداخلاق شدی؟!
    _وقتی شما برنامه ی مسافرتتان را از من پنهان می کنید توقع دارید خوش اخلاق هم باشم
    ؟_لبخندی پر شیطنت برلبانش پدیدار شد:پس قضیه این است راستش فکر نمی کردم برای شما مهم باشد ایا اشتباه می کردم؟!
    _می خواست از زبانم بکشد که از دوری اش ناراحتم دستش را خواندم و بی تفاوت گفتم:نه درست فکر کردید.
    _ ناراضی از کنارم دور شد.دایی رضا و سهیلا مانند دو پرنده ی خوشبختی از این طرف به ان طرف می رفتند،مناظر زیبا را به هم نشان می دادند،خوردنی های مختلف می خریدند و خنده لحظه ای از دهنشان دور نمی شد.سعید کنار درختی ایستاده بود و به حرکات انها چشم دوخته بود مطمئنا به این فکر می کرد که چرا ما نمی توانیم مانند انها از لحظات زندگی لذت ببریم مانند می دانم او هم حق داشت ولی دست خودم نبود نمی توانستم یا اگر بخواهم منصف باشم باید بگویم نمی خواستم صمیمانه با او رفتار کنم.


    __________________

  5. #45
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 30

    عصر نزدیکی های مقصدمان بودیم دایی رضا رویش را به طرف من برگرداند و خطاب به من گفت:الهام چرا این قدر ساکتی ؟از دختر شلوغ و پرسر و صدایی مانند تو این همه سکوت عجیب به نظر می رسد!
    _سهیلا دنباله حرف را گرفت و گفت: به نظر من هم توی این چند ماهی که از هم دور بودیم اخلاقت تغییر کرده!_سعید به طعنه گفت:الهام همیشه وقتی من حضور دارم همینطور ساکت و کم حرف است.

    _دایی رضا متعجب و خندان گفت:عجب!پس اقا سعید گربه را همان دم حجله کشته به طوری که الهام پر سر و صدا از ترس اقا سعید جرات پرحرفی ندارد،خوش به حالت سعید جان من یک لحظه از دست سهیلا ارامش ندارم فوت و فن کارت را به من هم یاد بده بلکه سهیلا هم کمی از من حساب ببرد.
    _سهیلا از پشت ضربه ی ارامی به شانه ی دایی رضا زد و گفت:باز از این حرف ها زدی خیالت راحت باشد که من هیچ وقت نمی گذارم احساس قدرت کنی.
    _سعید با خنده گفت:راست می گوید رضا جان کار از دستت در رفته باید همان اول کار زهرچشمت را می گرفتی!
    _ من همچنان ساکت به مناظر بیرون چشم دوخته بودم.


    یکی از همکاران سعید وقتی از قصد او برای سفر به شمال مطلع شده بود کلید ویلای خانوادگی اش در شمال را در اختیار او گذاشته بود هرچند این ویلا20کیلومتری با دریا فاصله داشت ولی در عوض جنگل بکر و زیبایی در کنار خود داشت.گرد و غبار و بوی نمی که همه ی ویلا را در بر گرفته بود نشان می داد صاحبان ویلا مدت هاست سری به ان نزده اند.
    یک هال و2 اتاق خواب که در هر اتاق یک تخت دونفره قرار داشت محیط ویلا را تشکیل می داد و اثاثیه ی مختصری هم در انجا وجود داشت.
    دست جمعی مشغول تمیز کردن انجا شدیم.سهیلا در این بین شام مختصری تهیه کرد.

    پس از صرف شام دایی رضا اعلام کرد به خاطر خستگی ترجیح می دهد زودتر بخوابد تا صبح سرحال بتوانیم گشتی در ان اطراف بزنیم .
    شب بخیری گفت و به طرف اتاق خواب رفت.سهیلا هم به تبعیت از او تصمیم به خواب گرفت


    من پشت پنجره نشسته بودم و چشم به نم نم ریز باران که بر شاخه ی درختان باغ می چکید دوخته بودم.
    مانند کسی که با خودش حرف می زند گفتم:کاش می شد زیر باران قدم بزنم.
    _ صدای سعید از پشت سرم شنیدم که گفت:اگر دوست داشته باشی من حاضرم همراهی ات کنم
    _رویم را به طرفش برگرداندم.روی تخت دراز کشیده بود و یک دستش را زیر سرش قرار داده بود ولی نگاهش به سوی من بود.
    _ناباورانه گفتم:جدی می گویی؟!
    _با لبخند گفت:جدی،جدی
    _:خسته نیستی تمام راه را رانندگی کرده ای نمی خواهی استراحت کنی؟!
    _:نه خسته نیستم.
    _سریع اماده شدم و با خوشحالی کودکانه ای گفتم:من اماده ام


    قطرات پودر مانند باران بر سر و رویمان می پاشید.
    سعید سعی کرد با کمترین سر و صدا دروازه ی فلزی باغ را بگشاید تا مزاحم استراحت دایی و سهیلا نشود.
    اهسته و در سکوت گام برمی داشتیم کم کم از روستا خارج شدیم.شب زیبایی خاص خودش را داشت،یک طرف جاده جنگل بود که در تاریکی شب کمی ترسناک به نظر می امد طرف دیگر شالیزار های برنج بود.
    صدای جیرجیرک ها و پارس سگ ها بغیر از صدای باران تنها صداهایی بودند که به گوش می رسید گاه گاهی هم عبور اتومبیلی سکوت انجا را به هم می زد.
    _:نمی خواهی برگردی ؟ خیس شده ای سرما می خوری ها؟
    _:تا پیش ان کلبه ی کوچک برویم بعد برگردیم.
    _:باشه حرفی نیست.صدای سگی از فاصله ی خیلی نزدیک به گوش می رسید.کمی احساس ترس کردم به سعید نزدیک تر شدم و گفتم:تغییر عقیده دادم بیا برگردیم.
    _خندید وگفت:چطور شد ترسیدی؟
    _:اخه صدای پارس سگ ها خیلی نزدیک شده است.
    _نترس فکر نمی کنم کاری به ما داشته باشند ولی موافقم که برگردیم
    _همینکه رویمان را برگرداندیم که برگردیم سگ سیاهی را جلوی خودمان دیدم.چشمانش در تاریکی برق عجیبی می زد.وحشت زده دست سعید را گرفتم.
    _دست دیگرش را به علامت بی حرکت ماندن بالا اورد و آهسته گفت:تکان نخور مبادا حرکت شتابزده ای بکنی که حتما حمله می کند و اهسته من را به پشت سرش راند سگ گویا با همین حرکت هم تحریک شد و به طرف سعید حمله ور شد و او را به زمین انداخت با وحشت فریاد کشیدم.نگاهم به تکه چوب کلفتی بر روی زمین افتاد.
    ان را برداشتم و محکم برروی بدن سگ کوبیدم.سگ زوزه ی دردالودی کشیدسعید را رها کرد و بی رمق دور شد.برجایم خشک شده بودم.سعید از زمین بلند شد و به طرفم امد و بازویم را گرفت و گفت:تو حالت خوبه؟!
    _هنوز در حالت وحشت و شوک بودم بدنم میلرزید و دندانهایم کلید شده بود سرم را به سینه اش چسباند و بازوانش را دور بدنم حلقه کرد و گفت:خیلی خوب ،تمام شد! حالا دیگر خطری وجود ندارد.
    _همانطور که سرم را نوازش می کرد اهسته کنار گوشم زمزمه کردگر موردی برای ترس وجود ندارد باور کن
    _از دور روشنایی به ما نزدیک می شد صدای گفت و گویی به زبان محلی هم شنیده می شد.
    _یک نفر فریاد زد:آهای کسی اونجاست؟
    _سعید جواب داد :بله ما هستیم
    _کاملا نزدیک شده بودند 3 مرد روستایی که به عنوان نگهبان شالیزار در همان کلبه ی کوچکی که دیده بودیم خوابیده بودند که صداهایی را شنیده بودند و برای تحقیق امده بودند.سعید برایشان ماجرا را توضیح داد و بعد گفت:همسرم کمی شوکه شده و توان راه رفتن ندارد اگر وسیله ای باشد که ما را برساند ممنون می شویم.یکی از انها رفت و دقایقی بعد با یک وانت بازگشت.
    هردو سوار شدیم.سعید با دو مرد دیگر خداحافظی کرد وقتی جلوی ویلا پیاده شدیم سعید بار دیگر از مرد راننده تشکر کرد و همانطور که یک دستش را دور شانه ام گذاشته بود به طرف داخل ویلا هدایتم کرد


    روی صندلی نشستم.از توی ساکم یک بلوز و یک شلوار خشک در اورد و ان را به طرفم دراز کرد:بیا لباست را عوض کن کاملا خیس و گلی است
    ._از ساک خودش هم لباسی برداشت و به طرف حمام رفت. کمی که حالم جا امد لباس های خیسم را عوض کردم و دوباره روی صندلی نشستم.دقایقی بعد با لباس خشک و تمیز و موهای خیس و شانه کرده بازگشت:حالت چطوره بهتری؟
    _بله ممنونم.
    _بازویم را گرفت و بلندم کرد و روی تخت نشاندم و گفت:حالا بهتر است با خیال راحت دراز بکشی آها پایت را دراز کن افرین و پتو را رویم انداخت،کمی صبر کن تا برایت ابجوش و نبات هم بیاورم بهتر هم می شوی.لیوان اب گرم شیرین را به دستم داد.جرعه جرعه ان را نوشیدم واحساس بهتری پیدا کردم ، واقعا موثر بود.
    سعید روی تخت کنارم نشسته بود و نگاهم می کرد.بلاخره توانستم با لحنی شرمنده بگویم:_آقاسعید من واقعا معذرت می خواهم هوس کودکانه ی من باعث این ماجرا شد.
    _مهربانانه گفت :حرفش را نزن هرچه بود گذشت.
    _شما طوریتان نشده چند خراش کوچک روی صورتتان هست.
    _نه چیز مهمی نیست کمی بازویم زخمی شده.سریع نشستم.
    _:ببینم چه شده.
    _:گفتم که چیز مهمی نیست.
    _مصرانه گفتم:می خواهم ببینم.
    _ آستین هایش را بالا زد.جای دندان های سگ روی بازویش کاملا مشخص بود.
    _با پریشانی گفتم:وای ما باید برویم بیمارستان.
    _:لازم نیست طوری نشده.
    _:شاید سگ هار بوده خواهش می کنم سرسری نگیرید.


    در بیمارستان بلافاصله واکسن ضدهاری را به او تزریق کردند و بعد از پانسمان و ضد عفونی محل زخم گفتند:3
    نوبت دیگر باید واکسن را تجدید کرد.وقتی بار دیگر به خانه برگشتیم ساعت 2نیمه شب بود برایم عجیب بود که سهیلا و دایی رضا متوجه این همه رفت و امد ما نشده اند


    خودم را زیر پتو پنهان کردم،واقعا احساس سرما می کردم.سعید چراغ را خاموش کرد و روی تخت کنارم دراز کشید.نه می خواستم و نه می توانستم از او بخواهم روی زمین بخوابد،زیرا هم خودم هنوز وحشت زده بودم و هم نگران حال او بودم ولی تا انجا که می شد با هم فاصله گرفتم ولی ماجراهای ان شب و تاریکی اتاق وصدای ریزش باران همچنان باعث ترسم میشد که صدای رعد وبرق بلندی وادارم کردبی اختیار به سعید نزدیک شوم و دستش را بگیرم ، چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد ، با صدایی لرزان گفتم:من میترسم
    دستش را به طرفم دراز کرد و من را به سوی خود کشید درست است که هیچ وقت دلم نمیخواست این قدر به او نزدیک باشم ولی در این شب پر ماجرا از حضور ونزدیکی به او احساس امنیت و آرامش میکردم فکر هم می کنم این امری طبیعی بود ، خسته تر از آن بودم که فکرم را با این چیزها مشغول کنم فردا به همه این مسائل فکرخواهم کرد وبلافاصله به خواب رفتم.

    صبح که از خواب بیدار شدم هنوز در همان حالت بودیم خواب دیشب تمام دلهره ها را از وجودم پاک کرده بودوبه حالت عادی بازگردانده بود، شرمنده از این وضعیت سعی کردم خود را از سعید دور کنم با اولین تلاشم، بلافاصله دستان سعید محکمتر از قبل من را در برگرفت همانطور که چشمانش بسته بود با صدایی که شدیدا خواب آلود بودگفت: همینجا بمان
    _ لحظه ای بی حرکت ماندم کمی بعد آهسته تر از دفعه قبل دوباره سعی کردم این بار سعید چشمانش را کاملا گشود و گفت: گفتم تکان نخور!
    _وبعد با دهانش چنان دهانم را بست که لحظه ای حس کردم نفس کشیدن برایم سخت شد!!وقتی بلاخره توانستم خودم را از او دور کنم با حالت خشم الودی گفتم: دیگر هیچ وقت ، هیچ وقت این کار را نکن ،باور کن دفعه دیگر جیغ می زنم
    _ سعید چشمانش را تنگ کرد و در حالی که با تمسخر نگاهم میکرد گفت:جدی! واقعا ترسیدم از این تهدیدت!اگر جیغ بزنی که آبروی خودت بیشتر از همه می رود مثل این که یادت رفته من شوهر شرعی و رسمی تو هستم.
    _کوتاه نیامدم و ادامه دادم:در هر صورت فاصله ی خودت را با من حفظ کن این به نفع خودت است.
    _سعید ناگهان جدی شد و گفت:خیلی داری تند می ری یادت که نرفته این تو بودی که به من نزدیک شدی؟
    _:خیلی خوب قبول من هم مقصر بودم ولی آن مال دیشب بودخودت دیدی که در وضع روحی خوبی نبودم اما مطمئن باشید که این امر دیگر تکرار نمی شود.
    _:بهتر است این طور باشد چون من قول نمی دهم که مانند دیشب بتوانم خوددار باشم و مانند کسی که با خود حرف می زند زیر لب گفت:فکر می کند من از سنگ ساخته شدم.

    ان روز ناهار را در جنگل صرف کردیم،هر موقع نگاهم به چهره ی پرخراش سعید می افتاداحساس گناه می کردم ،اخر به خاطر من به این روز افتاده بود.سعی می کردم به جبران کارم با او مهربان تر رفتار کنم.
    ساعتی بعد از ناهار سعید برای جبران کم خوابی شب گذشته اش خوابید ،دایی رضا و سهیلا تصمیم به گردش در جنگل گرفتند. سهیلا گفت:الهام تو هم بلند شو با هم کمی قدم بزنیم.
    _:نه شما بروید من همینجا می مانم،سعید که از خواب بیدار شود هیچکدام از ما را نبیند نگران می شود.
    _:باشه پس ما می رویم
    _:زود برگردید تا بتوانیم قبل از غروب کنار دریا هم گردشی بکنیم.سهیلا و دایی رضا لحظاتی بعد از چشم هایم پنهان شدند.دست هایم را دور زانویم حلقه کرده بودم و به انبوه درختان تناور نگاه می کردم.
    _:به چه فکر می کنی؟صدای سعید بود که نیم خیز نشسته بود و دستانش را به حالت سایه بان بالای چشم هایش قرار داده بود.
    _ بیدار شدید؟!
    _اره،بقیه کجا هستند؟
    _همین اطراف قدم می زنند.
    _شما چرا نرفتید؟
    _گفتم شاید نگران بشوید.
    _:چه عجب یک دفعه هم به فکر نگرانی من بودی!
    _برای اینکه حرف را عوض کنم گفتم:چای می خورید؟
    _بله لطفا یک لیوان!
    _همانطور که چای را می نوشید گفت:اگر مایل باشی می توانیم گردشی این اطراف بکنیم.
    _:نه ممنونم الان سهیلا و دایی رضا برمی گردند وقرار است با هم برویم لب دریا.
    _چه کسی همچین قراری گذاشته است؟
    _من !مگر اشکالی دارد؟!
    _یک ابرویش را بالا برد و نگاه موذیانه ای به من کرد و گفت:اشکالش این است که من مخالفم.
    _متعجب پرسیدم:اخه چرا؟
    _با شیطنت گفت:معلوم است بخاطر این که شما با تمام برنامه های من مخالفید و من می خواهم مانند خودتان رفتار کنم.
    _شانه هایم را بالا انداختم و بی تفاوت گفتم:خیلی خوب من اصراری ندارم.


    سهیلا و دایی رضا برگشتند.دایی رضا سرخوش گفت:ساعت خواب آقا سعید.-
    _:ممنونم رضاجان.
    _سهیلا دستی به شانه ام زد و گفتر که نکردیم؟
    _:نه اصلا
    _همگی در اتومبیل قرار گرفتیم.سعید که استارت را زد چشمانم را روی هم گذاشتم و به خواب رفتم.
    وقتی چشمانم را باز کردم که ماشین توقف کرده بود.
    _صدای سعید خواب آلودگی را از چشمانم دور کرد:بفرما خانم خواب آلود این هم دریا.
    _متعجب نگاهی به اطرافم انداختم دریا با همه ی وسعت ابی اش پیش چشمم گسترده شده بود.
    سهیلا و دایی رضا زودتر پیاده شده بودند.
    _ولی تو که گفتی لب دریا نمی رویم!!!
    _ما یک چیزی گفتیم کی جرات داشته از اوامر شما سرپیچی کند که ما دومیش باشیم؟!
    ___به سرعت از ماشین پیاده شدم و گفتم:ممنونم اقا سعید.
    _ با تقلید لحن من گفت:اختیار دارید! الهام خانم.
    _سهیلا با فریاد صدایمان زد:سعید،الهام بیایید اینجا یک عکس دسته جمعی بگیریم.
    _کنار سهیلا روی ماسه ها نشستم و درگوشش زمزمه کردم:با چهره ی پرخراش سعید عکس های این سفر واقعا دیدنی هستند.
    _هردو با صدای بلند خندیدیم.
    _دایی رضا گفت:لطیفه اتان را بلند تر تعریف کنید تا ما هم بخندیم.
    _به طرفش برگشتم و رندانه گفتم:زنانه بود آقا!


    همه برای خداحافظی با سعید منزل عمو جمع شده بودند.
    زن عمو از همان اول شب بغض کرده بود،با این حال نگران من بود و مانند بقیه ی خانم های فامیل به من دلداری می داد.
    _:غصه نخوری مادر جان تا چشم به هم بزنی این مدت تمام می شود و سعید برمی گردد.
    _خاله ی سعید می گفت:البته حق داری ناراحت باشی هنوز یک سال از ازدواجتان نگذشته شوهرت دو ماه برود خارج از کشور خیلی سخت است،ولی چون می دانی که باعث پیشرفتش می شود باید خوشحال باشی.
    _دختر داییش می گفت:بابا انقدر لی لی به لالای این بنده ی خدا نگذارید،اگر خودش هم ناراحت نباشد شما غصه را به او القا می کنید
    __________________

  6. #46
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 31

    سهیلا که فرصت یافته بود فارغ از پذیرایی پرچانگی کند کنارم ایستاد و گفت:الهام راستش را بگو از سعید سوغاتی چه خواسته ای؟
    _سینی چای را به دستش دادم و گفتم:این دیگه از اسرار است،زودتر چایی ها را ببر تا سرد نشده
    _:خیلی خوب باشد حالا دیگر ما نامحرم شدیم نوبت ما هم می شود الهام خانم.

    ساعت9بود که سعید بلند شد و گفت:بااجازه اتان ما دیگر برویم خانه هنوز چمدانم را نبسته ام صبح زود هم که باید بروم فرودگاه فرصت کمی برای استراحت دارم بنابرین ناچارم از خدمتتان مرخص شوم.
    _زن عمو گفت:برو مادر برو به کارهایت برس فردا در فرودگاه می بینمت.
    :مادر من که یکبار گفتم راضی نیستم به زحمت بیفتید.
    _:نه مادر چه زحمتی اگر نیایم دلم آرام نمی گیرد.
    _:هرطور مایلید پس فعلا خداحافظ.

    چمدان را که روی تخت گذاشت به طرفش رفتم و گفتم:شما خسته هستید بروید استراحت کنید من چمدانتان را می بندم.
    _ناباورانه نگاهی به من کرد و کنار رفت وگفت:باشه ،ممنون.
    _در کمد لباس هایش را گشودم و همانطور که لباس ها را از چوب رختی جدا می کردم گفتم:کدام یک از پیراهن ها را برایتان بگذارم؟
    _کنار چمدان روی تخت نشست و گفت:فرقی نمیکند هر کدام راکه خودت دوست داری
    _ سری تکان دادم و گفتم:خیلی خوب
    _کنار کمد لباسهایش ایستادم و فکر کردم کدام لباس را برایش بگذارم.
    _در سکوت به کارهایم نگاه می کرد.
    _وقتی حوله و لیف حمام را در چمدان گذاشتم از او پرسیدم :چیزی را که فراموش نکرده ام؟
    _:نه همه چیز درست است دستت درد نکنه.
    _:خواهش می کنم کاری نکرده ام.
    _چمدان را بست و پایین گذاشت.
    _با دست به کنارش اشاره کرد و گفت:بیا اینجا بشین.
    _کنارش نشستم.
    _:توی این مدتی که نیستم می خواهم خانه ی پدربمانی نمی خواهم اینجا تنها باشی.
    _بعد برگه چکی را برداشت و امضا کرد و روی پاتختی گذاشت و گفت:چک سفید است هر مبلغی که احتیاج داشتی بنویس.
    _حرفش را قطع کردم و گفتم:لازم نیست پول به اندازه ی کافی دارم.
    _:وظیفه ی من است که مخارج تو را پرداخت کنم پس لزومی ندارد که به حسابت دست بزنی،اگر هم کاری داشتی فقط کافی است به سهیل یا پدر بگویی.

    صبح موقع خداحافظی در فرودگاه چشمان زن عمو وسهیلا گریان بود ولی من حال غریبی داشتم که مطمئن نبودم نشانگر چیست.
    وقتی همه ی انها بار دیگر سعید را در اغوش گرفتند و بوسیدند من مانند مجسمه ای فقط نگاه می کردم.
    _سعید به طرفم امد و گفت:خوب شما کاری ندارید؟
    _نه به سلامت امیدوارم سفر راحتی داشته باشید.
    _از انجا بهتان تلفن می کنم.
    _حتما منتظر تلفنتان هستم.
    _خداحافظ
    _خداحافظ.انقدر انجا ایستادیم تا از نظرمان دور شد..
    _عمو دستش را روی شانه ام گذاشت و با لحن شوخی گفت:بیا برویم دیگر اینجا ایستادن لزومی ندارد و همانطور که با هم به طرف در خروجی می رفتیم گفت:ببینم تو از ان زن های گریه ای نیستی یا اینکه گریه هایت را در خانه کرده ای؟
    _با همان لحن خودش پاسخ دادم:کمی از هردو.

    زن عمو با اینکه خودش خیلی دلتنگ بود بیشتر از همه به من می رسید و از سهیلا و دایی رضا خواست من را به گردش ببرند،دایی رضا وقتی پشت رل نشست گفت:خوب الهام حالا کجا برویم؟
    _نمی دانم هرجا که دوست دارید
    _نه دیگر!قرار است ما به عنوان راننده و همراه در خدمت شما باشیم پس حق اظهار نظر نداریم.
    _قیافه ی مغروری به خود گرفتم و گفتم:خیلی خوب،
    راننده !برو شهربازی
    _دایی رضا نگاهی به قیافه ام کرد و با خنده گفت:از این قیافه ها برایم نگیر که همینجا پیاده ات می کنم.
    _سهیلا دخالت کرد و گفت:بیخود،زن داداشم دلتنگ است حالا یک امشب نقش راننده را بازی کنی چه می شود؟
    _دایی رضا دست هایش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت:خیلی خوب وقتی دو خانم با هم متحد باشند یک مرد بیچاره چاره ای جز تسلیم و نوکری ندارد.

    مانند دوران کودکی و نوجوانی من و سهیلا یکی پس از دیگری سوار وسایل بازی مختلف می شدیم،دایی رضا هم مرتب با اوردن خوراکی های گوناگون خاطرات خوش ان دوران را زنده تر می کرد.
    پیش خود فکر می کردم سه روز دیگر که سهیلا و دایی رضا برگشتند شیراز چقدر تنها و دلتنگ خواهم بود.
    وقتی اخر شب به منزل برگشتیم،زن عمو اطلاع داد که سعید تماس گرفته است.

    موقع خداحافظی چه زود فرا می رسد.دایی رضا و سهیلا خیلی اصرار کردند که همراهشان به شیراز بروم ولی من قبول نکردم.
    برای پر کردن اوقات فراغتم اسمم را در اموزشگاه تعلیم رانندگی نوشتم در این یکسال و نیمی که از رسیدن به سن قانونی ام می گذشت درس و دانشگاه فرصتی برای گرفتن گواهینامه باقی نگذاشته بود ولی حالا فرصت خوبی برای این کار بود.

    از دیروز اصلا حالم خوب نیست.سرگیجه و حالت تهوع باعث بی حالی ام شده بود.
    زن عمو هر داروی خانگی که فکر می کرد مفید است به خوردم داده بود ولی افاقه نکرده بود.بلاخره دیروز بعد از ظهر مجبور شدم همراه عمو و زن عمو به مطب بروم.
    وقتی عمو وضعیتم را برای دکتر تعریف کرد، دکتر دستگاه فشار را بر بازویم بست و در همان حال پرسیدشب چه خورده اید؟
    _زن عمو به جایم جواب داد:ماکارانی،ولی اقای دکتر همه ی ما هم از ان غذا خوردیم!
    _چسب دستگاه فشار را از دستم باز کرد و گفت:فشار خونت که پایین است !ازدواج کرده ای؟
    :بله
    _:چه مدت است؟
    _:7ماه
    _:باردار نیستی؟
    _برق از چشمانم بیرون جهید،عجولانه گفتم:نه اقای دکتر نیستم.
    زن عمو و عمو با خوشحالی به هم نگاه کردند.
    _زن عمو با هیجان گفت:شاید هم باشد اقای دکتر.
    _:در هر صورت من یک ازمایش برایش می نویسم تا مطمئن شویم شوهرش کجاست؟
    _زن عمو دوباره گفت:10روزی است که رفته مسافرت خارج از کشور
    _دکتر سری تکان داد و ادامه داد:هرچند فشار خون پایین به تنهایی هم چنین علایمی دارد ولی از انجا که علایمش با بارداری یکی می باشد بهتر است مطمئن بشویم،در مورد زن جوانی که تازه هم ازدواج کرده اند این امر بعید نیست،فعلا دارویی برایت نمی نویسم چون دارو برای زن باردار مضر است،امشب از شیرینی جات بیشتر استفاده کن تا فشارت را تنظیم کند تا فردا جواب ازمایش را ببینم.
    _زن عمو و عمو با خوشحالی چند بار از دکتر تشکر کردند و خداحافظی نمودند.
    وای خدای من چه اشتباهی!حالا چطوری باید انها را از این فکر خارج کنم؟!
    _عمو گفت:بهتر است عجله کنیم تا ازمایشگاه تعطیل نکرده برسیم.
    _باالتماسی امیخته به شرم گفتم:عموجان باور کنید احتیاج به ازمایش نیست من اطمینان دارم دکتر اشتباه می کند.ولی عمو خوشحال تر از ان بود که بخواهد به التماس های من توجه کند.
    با لبی خندان گفت:حرف نباشد یکراست می رویم ازمایشگاه چرا می خواهی شادی پدربزرگ شدن را از من بگیری؟!_خودم را از تک و تا نینداختم بهتر دیدم از کانال زن عمو وارد شوم هرچه باشد او هم مانند خودم زن بود و راحت تر می توانستم قضیه را توجیه کنم و همانطور که زن عمو را به کناری می کشیدم گفتم:عموجان اجازه بدهید من چندلحظه خصوصی با زن عمو صحبت کنم.
    _:زن عمو حداقل شما باور کنید که هیچ خبری نیست.
    _:اخر دخترم تو از کجا انقدر مطمئنی؟!
    _از من نپرسید چطور ولی می دانم.
    _:الهام جان تو تجربه نداری من هرچه باشد چند پیراهن بیشتر از تو پاره کردم در اینگونه مسائل هیچ قطعیتی وجود ندارد اگر خدا بخواهد همه چیز ممکن است.
    _:اخر شما نمی دانید
    _زن عمو همانطور که بی توجه به حرف هایم به بیرون هدایتم می کرد گفت:چه چیز را نمی دانم؟حالا توبیا برویم هرچه باشد یک ازمایش ضرری ندارد! فوقش این است که جواب منفی می دهند.دیگر چاره ای نداشتم پس مجبور شدم که به خواسته ی انها تن در دهم .
    تمام راه از ازمایشگاه تا خانه نگران این مسئله بودم باز جای شکرش باقی بود که سعید اینجا نبود وگرنه حسابی ابروریزی می شد.مراقبت و توجه به من حالتی دیگرگونه به خود گرفته بود،از طرفی به انها حق می دادم که ازفکر داشتن نوه هیجان زده باشند و از طرف دیگر برای انها متاسف بودم که دچار توهم شده بودند.
    ان شب با دلهره ای که در م ایجاد شده بود بیشتر دچار تهوع و سرگیجه می شدم و این مسئله خیال انها را تقویت می کرد.
    صدای زنگ تلفن برای چندمین بار در این چند ساعت بلند شد.حتما عمو بود که می خواست دوباره از زن عمو حالم را بپرسد.

    از صبح که سرکار رفته بود این پنجمین مرتبه بود که تلفن می کرد.صبح زن عمو به زور او را سرکار فرستاده بود
    :اخه مرد! خانه نشستن تو که فایده ای به حال الهام ندارد،بهتر است بروی سر کار تا این دختر هم کمی استراحت کند.
    عمو مجبور شد برود ولی با تماس های مکرر تلفنی اش بیشتر زن عمو را کلافه کرده بود.
    _صدای زن عمو همانطور که با گوشی به طرف اتاقم می امد به گوش می رسید:سعید جان الهی فدایت بشوم دلم برایت یک ذره شده.
    با شنیدن نام سعید مانند فنر از جا پریدم.سعی می کردم با اشاره به زن عمو حالی کنم که از این قضیه چیزی به او نگوید.
    _زن عمو همینطور که به حرکات گنگ من نگاه می کرد جواب داد:جایت خوب است مادر کلاس هایت شروع شده؟
    _خوب الحمدلله
    _همه خوبند سلام می رسانند،باخنده نگاهی به من انداخت و گفت:الهام هم ای تقریبا خوب است
    _:تقریبا یعنی فعلا حالش خوب نیست ولی اصلا جای نگرانی نیست
    _ناامیدانه سری تکان دادم خدای من انچه نباید می شد،شدو من هم برای جلوگیری از ان هیچ کاری نمی توانستم بکنم
    _: زن عمو همچنان با هیجان به صحبتهایش ادامه می داد:یعنی اینکه ان شاا...خبرهای خوب در راه است
    _:توهم چقدر گیجی پسر هرچند تقصیری نداری بار اول است که می خواهی پدر بشوی
    _:وای گوشم !حالا چرا داری داد می زنی؟!بله گفتم پدر
    _با دست اشاره ای به گوشی تلفن کرد و چشمکی به من زد و اهسته گفت:از خوشحالی شوکه شده و ادامه داد نه هنوز قطعی نیست دیشب ازمایش داده امشب جوابش را می گیریم.
    _خیلی خوب من خداحافظی می کنم و گوشی را به طرف من گرفت.
    _بیا می خواهد با خودت حرف بزند.گوشی را گرفتم.دل توی دلم نبود


  7. #47
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 32

    حس میکردم الان است که دل و روده ام از دهانم خارج شود با صدایی لرزان گفتم: سلام آقا سعید!حال شما چطور است؟
    _:صدای سعدی از آن سوی خط به زحمت شنیده میشدخشک وخشن گفت:
    سلام ،مادر، چه میگوید؟قضیه چیست؟
    _:هیچی،بنده خدا دچار سو تفاهم شده!_:یعنی چه؟
    خوشبختانه زن عمو از اتاق خارج شد،در را بستم تا راحت تر بتوانم صحبت کنم:از دیروزدچار سرگیجه وحالت تهوع شده ام،وقتی پیش دکتر رفتیم، بین سئوالهای معمول از بیمار،پرسید باردار نیستی؟
    عمو وزن عمو هم همین یک حرف را چسبیدند وبه ان پرو بال دادند دکتر هم آزمایش نوشت که مطمئن شوند،هر چه هم من سعی کردم آنها را از اشتباه در اورم نشد که نشد بلاخره مجبور شدم آزمایش بدهم که خیالشان راحت شود
    __:با لحنی پر سوء ظن پرسید:پس چرا به این حالت دچار شده ای؟
    __: فشارم پائین افتاده،دکتر میگفت وقتی فشار بیفتد عواضی همچون تهوع و سرگیجه به همراه دارد درست مانند بارداری!
    __:پس من خیالم راحت باشد؟
    __:ناباورانه گفتم:منظورت چیست؟
    __گستاخانه گفت:منظورم را خودت خوب فهمیدی!
    __با خشم فریاد زدم:چطور جرات میکنی،چنین تهمتی به من بزنی؟دیگر نمیخواهم حتی یک کلام هم با کسی که چنین افکار ناروایی را درباره من به ذهن خود راه میدهدصحبت کنم،وقتی برگشتی در مورد طلاق با هم صحبت میکنیم
    _وبی هیچ تاملی ارتباط را قطع کردم.

    اشک بی محابا از چشمانم سرازیر میشد وبیهوده سعی میکردم صدای هق هق گریه هایم را در گلو خفه کنم،اصلا باورم نمیشد که سعید چنین افکارزشتی را در مورد من به ذهن خود راه داده باشد،زن عمو در اتاق را گشودو با تعجب و نگرانی پرسید:چی شده،چرا گریه میکنی؟
    __در پاسخش فقط با صدایی بلندتر گریستم
    _زن عمو با نگرانی نزدیکم نشست و گفت:تورا به خدا بگو ببینم چی شده!توی این وضعیت تو نباید خودت را ناراحت کنی
    _نمیدانستم چه جوابی به او بدهم فقط اشک میریختم
    _با نگرانی گفت:اگر اتفاقی افتاده بگو، برای سعید مشکلی پیش امده؟سرم را به عنوان پاسخ منفی تکان دادم.
    صدای زنگ در زن عمو را موقتا از سوال پیچ کردن من بازداشت ولی لحظاتی بعد با امدن عمو سوالات با شدت و نگرانی بیشتری از سر گرفته شد.
    مستاصل شده بودم واقعا نمی دانستم چه پاسخی باید به این دو موجود مهربان بدهم.حتی در ان موقعیت هم نمی توانستم دروغی بسازم و خیالشان را راحت کنم.
    _بلاخره با هق هق های بسیار حقیقت راگفتم:سعید در مورد من فکر بد می کند.
    _عمو مانند ترقه از جا جهید:غلط می کند پسره ی نفهم!خانم شماره اش را داری؟
    _بله
    _بده تا بگیرم ببینم این پدرسوخته برای چی همچین غلط هایی کرده.
    _زن عمو با ناراحتی گفت:اصلا نمی فهمم چرا باید چنین حرفی بزند البته متوجه شده بودم که درمورد تو خیلی حساس است ولی باورم نمی شد که چنین افکاری داشته باشد.
    _ گویاارتباط برقرار شد،صدای فریاد عمو،زن عمو را ساکت کرد:سعید تو هستی؟
    _چه سلامی چه علیکی تو رویت می شودسلام بکنی؟!باور بکن اگر اینجا بودی چنان سیلی ای به صورتت می زدم که عقل به کله ات برگردد.
    _:تازه می پرسی چه شده؟!صد رحمت به سنگ پای قزوین!_تو خجالت نمی کشی چنین نسبت های ناروایی به زنت می دهی؟
    !_دیگر چه می خواستی بگویی حیف این دختر نیست که شوهر کله خرابی مثل تو داشته باشد،خودت خوب می دانی که صدتا از تو بهتر منتش را می کشیدند،ان وقت توی ،قدر نشناس این گوهر گرانقدر را اینطوری بی ارزش می کنی؟!
    _:نه تو گوش کن من نیم ساعت پیش جواب ازمایش را گرفتم همان بهتر که جواب منفی بود تو لیاقت پدر شدن را نداری
    _:کدام سوءتفاهم؟
    __:یعنی تو منظورت از این حرف این بود؟!خدا کند که اینطور باشد وگرنه خودم طلاقش را از تو می گیرم،فکرنکنی به این سادگی گذشت می کنم
    __:خیلی خوب گوشی را می دهم به الهام ولی اگر نتوانستی الهام را قانع کنی که سوء تفاهم بوده تهدید هایم را عملی می کنم.
    _عمو گوشی را به سمتم گرفت و گفت:بیا ببین چه می گوید به احترام عمو به ناچار ،گوشی را گرفتم ،خشک گفتم:بله
    _ صدایش پشیمان وشرمنده به گوش می رسید:اول سلام
    _:فرض کن علیک سلام ،خیلی خوب حرفت را بزن باور کن اگر به احترام عمو نبود حاضرنمی شدم دوباره باهات هم کلام شوم چه برسد جواب سلامت را بدهم.
    _:وای چه عصبانی خدا رحم کرد هزاران کیلومتر ازت دورم وگرنه زهره ترک می شدم.
    _:اگر می خواهی به خوشمزگی هایت ادامه بدهی قطع می کنم.
    _تند گفت:خیلی خوب صبرکن تو هیچ وقت جنبه ی شوخی نداشته ای ،ازت معذرت می خوام.
    _:فکر کردی با همین یک جمله همه چیز تمام می شود؟!_:دست خودم نبود ،باور کن وقتی از مادر شنیدم برای دقایقی عقلم را از دست دادم،نمی توانستم درست فکر کنم،به پدرومادر که نمی توانستم بگویم ولی من و تو که خوب می دانیم چنین چیزی غیر ممکن است،فکرش را بکن توی غربت این همه دور و دلتنگ تو برای لحظاتی دیوانه شدم،چند دقیقه بعد از اینکه گوشی را گذاشتی پشیمان شدم می خواستم خودم زنگ بزنم که پدر زودتر زنگ زد،می دانم دلیل موجهی برای حرف ها ی زشتم نبود ولی من راببخش.
    _باز هم جوابی ندادم.
    _:لعنتی من که تا به حال به کسی التماس نکرده ام دارم اینطور بهت التماس می کنم،به خدا انقدر دلم برایت تنگ شده که دارم دیوانه می شوم ان وقت تو حاضر نیستی یک گذشت در حق من بکنی؟!
    _دلم به حالش سوخت.
    _خیلی خوب ولی فقط همین یک دفعه باور کن اگر باز هم درمورد پاکی ونجابت من تردید کنی دیگر گذشت نمی کنم.
    _خوشحال گفت:باشه،باشه من غلط می کنم در مورد شما فکر بد بکنم.
    _خیلی خوب اگر کاری ندارید خداحافظی می کنم.
    _:نه ممنونم مواظب خودت باشدوباره برای احوالپرسی ات زنگ می زنم،خداحافظ.
    _خداحافظ.


  8. #48
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 33

    5شنبه از سهیل خواهش کردم مرا به بهشت زهرا ببرد.زن عمو مانند همیشه همراهیم کرد.خیلی دلتنگ و غمگین بودم،از وقتی سعید رفته بود هرروز بیشتر قبل احساس دلتنگی می کردم.دسته گل را روی قبر گذاشتم و به خواندن قرآن پرداختم.آنقدر در خودم غرق شده بودم که متوجه گذشت زمان نشدم._بلاخره سهیل گفت:زن داداش برویم؟_ شرمنده از این بی فکریم که دیگران را این همه علاف خودم کرده ام ،از جا بلند شدم و گفتم:برویم.چقدر من خودخواه هستم، بعضی وقتها چنان در خود غرق می شوم که دیگران را از یاد می برم_همیشه پس از بازگشت از بهشت زهرا احساس سبکی می کردم.در راه بازگشت به سهیل گفتم:ان شاا...چند روز دیگر گواهینامه می گیرم ان وقت از دست مزاحمت های من راحت می شوید._شما به هیچ وجه مزاحم نیستیدبعد با شوخی افزود:ولی گواهینامه گرفتن به این راحتی ها هم نیست._حالا می بینیم._
    :امیدوارم._اقا سهیل این خیابان خلوت است بگذار دست فرمانم را نشانت بدهم،البته با اجازه ی زن عمو._اشکالی نداد مادر ولی مواظب باش._سهیل هم گفت:بفرمایید.ماشین را کناری پارک کرد و جایمان را با هم عوض کردیم.همانطور که ماشین را اهسته به حرکت در می اوردم سهیل دوباره گفت:فقط خواهش می کنم بااحتیاط چون اگر خدایی نکرده اتفاقی بیفتدبابا و بدتر از او سعید پوستم را می کنند._شیطنتم گل کرد:خیالت راحت باشدمن جوری تصادف می کنم که تو هم زنده نمانی که بخواهی جواب پس بدهی._زن عمو ناراحت از این شوخی ها به قول خودش بد یمن ،دخالت کرد و گفت:اگر بخواهید از این حرف ها بزنید من پیاده می شوم._سریع گفتم:شوخی کرد م زن عمو، شرمنده ،چشم دیگر تکرار نمی شود._سهیل گفت:به این می گویند عروس خوب چقدر از مادر شوهر حساب می برد،خوب حالا از شوخی گذشته دست فرمانت هم بد نیست._با حاضر جوابی گفتم:ما اینیم دیگه!

    شب تازه شام خورده بودیم که سعید زنگ زد.از شنیدن صدایش بی اختیار خوشحال شدم._چطوری خانم خانما._ممنونم شما خوبید خوش می گذرد._بدون شما نه یادی از ما نمی کنید._ما همیشه به یاد شما هستیم._خداکنه._برنامه ی اموزشی اتان چطور است پیشرفتی داشتید؟_ای تقریبا
    !هنوز40روز دیگر مانده است نمی شود اظهار نظر قطعی کرد._امیدوارم موفق باشید،گوشی را می دهم به عمو خداحافظ.

    امروز برای اب دادن گل ها به خانه رفتم.چقدر خانه متروک و خالی به نظر می رسید.اصلا حوصله ی رسیدگی به خانه را نداشتم،روی میز ارایش چشمم به البوم عکس های سفر شمال افتاد.چه مناظر زیبایی بغیر از اتفاق روز اول همه چیز عالی و سرگرم کننده بود.چهره ی سعید حتی با وجود خراش ها جذاب و مردانه به نظر می امد، چقدر دلم برایش تنگ شده!چرا با حرف ها و کارهایم مرتبا ناراحتش می کنم؟!


    بلاخره برنامه ی سفر مشهد را عملی کردیم.گنبد و گلدسته ی طلایی حرم امام رضا چقدر چشم نواز و باصفا جلوه می کرد.بعد از کمی جستجو جای مناسبی نزدیک حرم را برای اقامت برگزیدیم._پس از جابه جایی چمدان ها در حین نوشیدن چای به زن عمو گفتم:من می روم حرم._
    :چه عجله ای داری؟! نمی خواهی کمی استراحت کنی؟!_نه خسته نیستم، اگر اجازه بدهید، دوست دارم هرچه زودتر برای زیارت بروم._:کمی صبرکن من هم با تو می ایم.عمو و سهیل که به نوبت تمام راه را در شب رانندگی کرده بودند به محض رسیدن خوابیده بودند،برای اینکه نگران نشوند یادداشتی برایشان گذاشتیم و راهی شدیم.جمعیت زیادی از شهرها و کشورهای دیگر در صحن های بزرگ حرم دیده می شد.زیارتنامه ای برداشتم و روبه روی ضریح به طوری که زن عمو هم بتواند همراهم بخواند قرائت می کردم.تحت تاثیر محیط روحانی انجا همچون بیشتر زائران اشک می ریختیم.بدون توجه به زمان ساعتاتی را در ان حالات سپری کردیم.

    وقتی به خانه برگشتیم ساعت2بعد از ظهر بود.ناهار را به پیشنهاد عمو دیزی سنگی خوردیم،واقعا که دیزی های مشهد خوشمزه است.هرشب به اتفاق عمو و خانواده اش برای زیارت به حرم مشرف می شدیم،بعضی روزها هم به باغ های زیبای اطراف مشهد می رفتیم،چند بار هم به اتفاق زن عمو
    به خرید رفتیم.زن عمو مقدار زیادی زعفران و زرشک و نبات برای سوغاتی برای اقوام و دوستان خریداری کرد.ولی من بغیر از یک کیف برای سهیلا و پارچه ای برای خاله زهرا،3پیراهن مردانه هم برای سعید و سهیل ودایی رضا خریدم که سهیل را حسابی خوشحال کرد.واقعا جای سعید و سهیلا خالی بود.

    شب جمعه اخرین شبی بود که در مشهد بودیم.دعای کمیلی که توی حرم خوانده می شد صفای خاصی در دل ها ایجاد کرده بود.دل کندن از امام رضا مانند همیشه برایم سخت بود،تصمیم گرفتم با اجازه ی عمو ان شب را در حرم بمانم. تمام شب را خالصانه با اقا دردل کردم و از او خواستم تا نهال عشق سعید را در دلم بارور کند.وقتی از حرم بیرون امدم چنان سبکبال و بانشاط بودم که در طول بازگشت به تهران عمو و زن عمو چندین مرتبه این مسئله را تذکر دادند.


    این روزها رفت و امدها به خانه ی عمو زیاد شده است.فامیل و اشنا برای زیارت قبولی به دیدنمان می امدند.دایی رضا و سهیلا بلافاصله پس از بازگشتمان از مشهد تماس گرفتند.سهیلا حسابی دمغ بود که نتوانسته با ما به زیارت بیاید ولی گفت سعی می کند برای بازگشت سعید تهران باشد.


    از صبح من و سهیل دنبال کار امتحان رانندگی ام بودیم .صبح ائین نامه را قبول شدم.کمی نگران ازمایش شهری هستم،وقتی افسر راهنمایی ممتحن گفت:شما قبولید خانم و کارت را به طرفم دراز کرد حسابی خوشحال شدم،از همانجا کارت را به نشانه ی پیروزی برای سهیل که انطرف خیابان منتظرم بود تکان دادم._از عرض خیابان عبور کردم وگفتمدی اقا سهیل ما را دست کم گرفته بودی!_
    :بله معلوم است که من اشتباه می کردم._سرخوش از قبولیم در ازمون گفتم:خیلی خوب به جبران اشتباهت یک جعبه شیرینی می خری تا به خانه ببریم._خندید و گفت:چشم هرچه شما بفرمایید.جلوی قنادی پارک کرد و پیاده شد، چقدر حرف زدنش شبیه سعید بود کاش سعید الان اینجا بود،دلم برای نگاه های با محبتش تنگ شده بود.دیگر چیزی به امدن سعید نمانده بود از15روز پیش که بعد از بازگشت از سفر مشهد تماس گرفته بود دیگر خبری از او نداشتیم،همان موقع زمان و ساعت برگشتش را اطلاع داده بود.

    چهارشنبه به همراه زن عمو به خانه رفتیم تا خانه را مرتب کنیم کمی هم دکوراسیون خانه را تغییر دادیم.پس از اتمام کار با رضایت نگاهی به دور و برمن کردم و رو به زن عمو گفتم:فکر می کنم تغییر و تنوع خیلی در شادی روحیه موثر است._زن عمو لبخند مهرآمیزی زد و گفت:تو که اینطور فکر می کنی چرا دستی به سر و رویت نمی کشی و تغییری در ظاهرت نمی دهی؟!_شرمنده گفتم:مگر همینطوری ایرادی دارد؟!_نه عزیزم تو در هر حالتی زیبا و دلپذیری ولی دخترم شوهرت جوان است همینقدر که ببیند به خاطر او خودت را آراسته ای غرورش را ارضا می کند.دست هایم را به دور گردنش حلقه کردم وچند بار صورتش را بوسیدم و گفتم:خوشحالم که مادری مانند شما دارم که اینطور صمیمانه راهنمایی ام می کند._تحت تاثیر ابراز علاقه ی من زیر چشمانش را که از اشک تر شده بود با دست خشک کردو متقابلا من را بوسید و گفت:فکر نکن کمتر از سهیلا برایم عزیزی.


    عصر به همراه زن عمو سری به آرایشگاه زدم و بغیر از اصلاح ابرو موهایم را کمی کوتاه کردم.یک بلوز و دامن خاکستری هم خریداری کردم تا فردا که سعید می اید بپوشم.زن عمو برایم تعریف می کرد:ما همیشه وقتی قرار بود شوهرمان از مسافرت برگردد حسابی به خودمان می رسیدیم ،هرچند در مواقع عادی هم آرایش می کردیم و لباس زیبا می پوشیدیم.این چیزها که فقط برای عروسی نیست،مهم تر از همه این است که زن جلوی شوهرش اراسته باشد،اسلام هم در این زمینه زیاد سفارش کرده است می دانی چقدر از مردان به خاطر هعمین مسائل پیش پا افتاده زندگی اشان را رها کرده اند و به زنان دیگر روی اورده اند؟!


    نزدیکیهای ظهر به فرودگاه رسیدیم.گرفتن سبدگل و شیرینی خیلی معطلمان کرده بود و من نگران بودم که شاید به موقع نرسیم.از صبح بدجوری بی قرار بودم،این حالت در مورد سعید برایم تازگی داشت._وقتی توی ماشین به طرف فرودگاه می رفتیم به عمو گفتم:عمو جان کمی تندتر بروید اینقدر دیر شده که فکر می کنم سعید خسته شده و به تنهایی به خانه رفته است._عمو خنده ای کرد و گفت:عجله نکن
    ! می رسیم دختر ،پروازهای خارجی تا مسافر را ترخیص کنند طول می کشد این دل توست که از انتظار خسته شده.وگرنه سعید با چند دقیقه معطلی خسته نمی شود __شرمگین سکوت کردم.زن عمو به دفاع از من گفت:اقا ابراهیم سربه سر دخترم نگذار،الهام جان حق دارد تحمل2ماه دوری چندان هم آسان نیست._عمو با خنده گفت:ما که چیزی نگفتیم،جوان ها همیشه بی طاقت بوده اند و خواهند بود.حق با عمو بود هنوز هیچ یک از مسافران پرواز انها خارج نشده بودند.خاله ها و دایی های سعید هم به همراه فرزندان و همسرانشان با دسته گل در فرودگاه حضور داشتند.همه از پشت شیشه به راه خروج مسافرها نگاه می کردیم.بلاخره امد .با دیدنش قلبم بدجوری به طپش افتاد،حالت غریبی داشتم که برایم عجیب می نمود.خدایا من چرا اینطوری شده بودم،برخلاف بقیه که به سمت در رفتند از جایم تکان نخوردم،اصلا قدرت حرکت را از دست داده بودم،فقط به انها نگاه می کردم.یکی ،یکی سعید را در اغوش می گرفتند و با کلی قربان صدقه او را می بوسیدند.انگار برای اولین بار بود که او را می دیدم ،سیمایش چقدر جذاب و مردانه به نظر می امد.چهره ی زن عمو از اشک شادی پوشیده بود،حتی عمو هم دور از چشم دیگران قطره اشکی را که بی اجازه می خواست سرازیر شود پاک کرد،نگاه سعید همانطور که به اظهار محبت خانواده و فامیل پاسخ می داد به اطراف در جستجو بود،کاش می توانستم خودم را جایی پنهان کنم دلم نمی خواست در این حالت با سعید رو به رو شوم.سرش را نزدیک زن عمو برد و چیزی پرسید،زن عمو نگاهی به اطراف کرد وبلاخره من را دید با دست به سویم اشاره کرد.سعید با چهره ای متبسم به سویم امد همه ی نگاه ها به سوی ما برگشت.

    __________________

  9. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #49
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 34



    مشتاق گفت:سلام خانم خانما، اینجوری به استقبال کسی می روند/!_ نمیدانستم چه حرکتی باید انجام دهم بی اختیاردستم را به سویش دراز کردم و گفتم:سلام اقا سعید._دستم را گرفت و گله مند گفت:تو امده ای استقبال ان وقت خودت را اینجا پنهان کرده ای؟!_سرم را پائین انداختم وشرمگینانه گفتمدم دور و برتان شلوغ است اینجا منتظر ایستادم._:یک ابرویش را بالا برد و با کلامی پر عشق گفت:هرچقدر که شلوغ باشد می دانستی که دلم می خواست چه کسی را قبل از همه ببینم!_عمو که به طرفمان امده بود حرفش را قطع کرد و بالحن طنز همیشگی اش
    آهسته به طوری که فقط من وسعید بشنویم گفت:ادامه ی راز و نیاز باشد برای بعد،بیایید برویم که موقع ناهار است و همه گرسنه اند.از خجالت سرخ شده بودم.سعید همچنان که دستم را در دست داشت به طرف بقیه حرکت کرد._عمو همانطور که همگام باما راه می رفت با چشمانش اشاره ای به دستان گره کرده ی ما کرد و کنار گوشش زمزمه کرد:نترس باباجان فرار نمی کند._سعید با خنده گفت:کار از محکم کاری عیب نمی کند پدر._شرمگین از حرف عمو که حالا جلوتر از ما به طرف پارکینگ می رفت سعی کردم دستم را رها کنم ولی سعید چنان فشاری بردستم اورد که نزدیک بود از درد جیغ بزنم._ناامید از سعی دوباره به ناچار گفتم:آقاسعید لطفا دستم را رها کنید خوب نیست مردم می بینند._محکم گفت:مهم نیست.

    زن عمو از قبل فکر ناهار را کرده بود.پس از رسیدن به خانه بلافاصله مشغول پهن کردن بساط ناهار و پذیرایی از مهمان ها شدیم.فامیل سعید را دوره کرده بودند و مرتب از او سوالات مختلف می پرسیدند،سعید همانطور که به انها پاسخ می داد با نگاهش مرا تعقیب می کرد و این باعث حواس پرتی اش شده بود به طوری که چندبار وسط صحبتش مکث می کرد و از طرف مخاطب می پرسید ببخشید داشتم چی می گفتم؟از این حالت سعید خنده ام گرفته بود ولی سعی کردم چهره ام چیزی را نشان ندهد.دقایقی بعد همه سرسفره نشستند و با خنده و گفتگو مشغول صرف ناهار شدند._زن عمو تنگ اب یخ را به دستم داد و گفت:تو برو بشین عزیزم دیگر کاری نمانده._تنگ را در جای مناسبی توی سفره گذاشتم و به دنبال جایی برای نشستن نگاهی به اطراف سفره انداختم._عمو بلافاصله متوجه شد و گفت:بیا اینجا پیش خودم بشین._ممنون عموجان همینجا می نشینم و کنار سعید نشستم._خاله جان با تقلید صدای من گفت:بله عموجان همانجا بیشتر خوش می گذره.
    _صدای خنده ی حضار بلند شد از شرم سرم را به زیر افکندم.چرا من امروز اینقدر بی فکر حرف می زنم!_خاله ی سعید بشقاب پلو را جلوی من گذاشت و گفت:بخور عزیزم، باهات شوخی کردم، طبیعی است که کنار شوهرت بنشینی این که خجالت ندارد _سرم را بلند کردم نگاهم به سعید افتاد ،برق عشق و رضایت در سیمایش موج می زد.به زور توانستم چند لقمه فرو دهم.

    هنگام عصر مهمانان دیگری برای دیدن سعید وارد شدند.من و زن عمو و سهیل تمام مدت در حال پذیرایی و رسیدگی به مهمانان بودیم به طوری که بعد از صرف شام وقتی اخرین مهمان خانه را ترک کرد،اثار خستگی به وضوح در چهره هایمان می شد دید.


    ساعت12نیمه شب بود که به خانه ی خودمان برگشتیم._سعید به میان هال که رسید دستانش را از هم باز کرد و در حالی که با نرمشی خستگی را بیرون می کرد گفت:آخیش،هیچ جا خانه ی خود ادم نمی شود و روی مبل نشست و با دست کنارش را نشان داد و گفت:بیا اینجا کنارم بشین._چند لحظه اجازه بده الان می ایم_وارد اتاق خواب شدم.لباسم را عوض کردم،جلوی اینه ایستادم به سرعت با برس موهایم را کمی مرتب کردم و رژلب را کمرنگ روی لبانم کشیدم و چند بار به هم مالیدم،تصویرم از توی اینه به من لبخند می زد ولی تردید ازارم می داد چرا این کارها را می کردم؟چرا می خواستم نزد او زیباتر جلوه کنم؟!_صدای سعید نگذاشت تردید ادامه یابد:پس کجارفتی ؟نکنه خوابت برده؟_
    :امدم_کنارش روی مبل نشستم،مبهوت نگاهم کرد،حق داشت کمتر مرا با این ظاهر دیده بود._از کارم پشیمان شده بودم دلم می خواست به اتاقم بروم که بلاخره گفت: تا حالا بهت گفته بودم چقدر زیبایی؟!_سرم را پایین انداختم._ادامه داد:چرا موهایت را کوتاه کردی؟_اهسته گفتم:همینطوری،خیلی بد شده؟!_هرچند من کمتر موهایت را دیده ام و موهای بلند را بیشتر دوست دارم ولی فکر می کنم بهت می اید._ممنونم._می دانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود_کمی مکث کرد وگفت:تو چی اصلا به فکر من هم بودی یا خوشحال بودی که از شر من راحتی؟دلم می خواهد راستش را بگویی._انگار خودم نبودم صدایم را با لرزش شنیدم:چرا در مورد من اینطور فکر می کنید؟_چون رفتارت اینطور نشان می دهد._:شما اشتباه می کنید.برق شادی را در چشم هایش دیدم دستم را گرفت و اهسته به لبش نزدیک کرد و چند بار بوسید،ناگهان مرا به طرف خود کشید لبانش را روی لب هایم فشرد.تمام وجودم می لرزید و دست و پایم یخ کرده بود.انگار بلافاصله ان را حس کرد سرش را عقب برد و نگاهم کرد._چرا میلرزی؟!_به زحمت از جا برخاستم و با صدایی لرزان گفتم:من خیلی خسته هستم می خواهم بخوابم._غمگین گفت:مانند همیشه فرار!کافی است کمی بیشتر از حد معمول بهت نزدیک شوم چنان می لرزی و یخ می کنی که من نگران ،عقب می شوم،می دانی همه ی این ها برای چیست؟برای اینکه دوستم نداری من ساده لوح را بگو بعد از غربت سخت و طولانی با رفتار امروزتان کمی امیدوار شدم ولی اشتباه می کردم نه؟!_وارد اتاق شدم و در را بستم پاهایم می لرزید همانجا پشت در نشستم و اشک ریختم واقعا از رفتار خودم بدم می امد،ولی دست خودم نبود نمی توانستم طبیعی رفتار کنم.

    صبح وقتی از اتاق بیرون امدم نگاهم به او افتاد که همانجا با لباس شب قبل روی مبل خوابش برده است.از دیدن چهره ی معصومانه اش در ان وضعیت دلم درد امد.خدایا کمکم کن تا بتوانم خودم را تغییر دهم او خوب تر و عاشق تر از ان است که اینهمه ازارش دهم.


    صبحانه ام تمام نشده بود که متوجه حضورش در استانه ی در شدم._سلام،صبح بخیر_سلام_چرا ایستاده اید بفرمایید بنشینید تا برایتان صبحانه بیاورم._روی صندلی نشست و گفت:فقط یک لیوان چای لطفا_چرا؟!_اشتها ندارم.رنجیدگی در تمام حرکاتش مشهود بود._لیوان را جلویش گذاشتم و گفتم:خوب برنامه ی امروز چیست؟_من مقداری کار ناتمام دارم که باید انجام دهم فردا صبح باید بروم اداره به انها احتیاج دارم._هنوز از راه نرسیده می خواهید برود سرکار؟!_همانطور که از اشپزخانه خارج می شد گفت:مجبورم
    !_به غیر از موقع ناهار که آنهم در سکوت صرف شد تمام ان روز را پای کا مپیوتر گذراند وهیچ توجهی به من نکرد، حسابی از این وضع کلافه شده بودم پیش خود فکر کردم : حالا که بعد از این همه مدت بازگشته چطور از خودم رنجاندمش!_ عصر عمو وزن عمو و سهیل به خانه ما امدند وباعث خوشحالیم شدند ولی وقتی بعد از شام از ما خداحافظی کردند و رفتند بلافاصله سعید هم به طرف اتاقش رفت و گفت: من می روم بخوابم چون فردا صبح زود باید سرکار بروم ، شب بخیر__:شب بخیر _ برای اولین بار بود که این قدر بی اعتنا با من رفتار میکرد.

    صبح که از خواب بیدار شدم اماده ی بیرون رفتن بود._اقا سعید صبحانه نمی خورید؟_نه باید بروم،خداحافظ و در را پشت سرش بست._اندیشناک برجای ماندم:ایا رفتار نادرستی انجام داده بودم؟_ایا او حق نداشت دلگیر و ناراحت باشد؟_تا چه وقت باید مانند دو غریبه با هم زندگی کنیم؟و مهم تر از همه ایا واقعا دوستش نداشتم؟


    نزدیکی های ظهر بود که بعد از کلی فکر کردن پاسخم را پیدا کردم.خوشحال از جای برخاستم بعد از این همه فکر از یک چیز مطمئن شدم،من سعید را دوست دارم فقط کینه ی بچه گانه ای که رفتار های گذشته اش داشتم و لجبازی باعث شده بود که نخواهم این واقعیت را باور کنم باید از سعید عذرخواهی کنم.سریع اماده شدم .بهتر است خودم دنبالش بروم و او را غافلگیر کنم،خوشبختانه سعید با ماشین به اداره نمی رفت،سوئیچ را از کشو برداشتم،امروز با هم ناهار را در دربند می خوریم.


    30دقیقه بعد جلوی اداره ی سعید توقف کردم.هنوز چند قدمی با درب ورودی اداره او فاصله داشتم که سعید را دیدم که همراه زن جوان غریبه ای از اداره بیرون امد.متحیر برجای ماندم.یعنی این زن که بود؟!!!!!!!!!!!!! بهتم چند لحظه بیشتر طول نکشید،
    باید می فهمیدم که این زن کیست،سریع به طرف ماشین رفتم باید انها را تعقیب می کردم،خوشبختانه انها پشت به من مسیری را در پیش گرفتند.همانطور که آهسته با ماشین دورادور آنها را دنبال می کردم به حرکاتشان می نگریستم.معلوم بود که گرم صحبت هستند.یک خیابان پایین تر وارد هتل کوچکی شدند،دقایقی بعد بار دیگر از پشت شیشه های بزرگ رستوران نمودار شدند.پشت میز کوچکی نشستند و زن جوان مشغول صرف غذا شد ولی سعید چیزی نمی خورد بیشتر ساکت و شنونده بود و وقتی بلاخره از پشت میز برخاستند،به قسمت دیگر هتل که معلوم نبود رفتند.تصمیم گرفتم بروم به اندازه ی کافی همه چیز را دیده بودم؛پس اقا سرشان جای دیگری گرم شده!انگار تیری به قلبم اصابت کرده بود ،انقدر درد گرفته بود که به خود می پیچیدم به زحمت توانستم خودم را به خانه برسانم.حتی نمی توانستم گریه کنم.ساکت به نقطه ی نامعلومی خیره شده بودم ،نمی دانستم به چه فکر می کنم.نمی دانم چقدر گذشت که او را مقابل خود دیدم.اصلا متوجه ورودش نشده بودم با تعجب به من نگاه می کرد._اتفاقی افتاده؟!_جوابی ندادم._پرسیدم چیزی شده؟!_با صدایی که انگار از ته چاه در می امد گفتم:من شما را دیدم_متعجب نگاهم کرد وگفت:چه می گویی؟!حالت خوب است؟!چه کسی را دیده ای؟!_:شما و ان زن را،با هم در هتل رفتید_:تو کجا بودی؟!رفته رفته قدرتم را باز می یافتم._محکم و خشمگین گفتم:مهم نیست که کجا بودم مهم این است که شما به من خیانت می کنید!_با خونسردی روی مبل مقابل نشست:که اینطور پس شما ما را دیده اید!،کشف مهمی است تبرک می گویم ولی مگر برای تو فرقی هم می کند؟!_با عصبانیت فریاد زدم:واقعا که بی شرم هستید،شما شوهر من هستید._یک ابرویش را بالا برد و با تمسخر گفت:جدی!پس چرا بعد از نه ماه زندگی مانند دوران تجرد هنوز در اتاق های جداگانه می خوابیم،و حتی جرات لمس کردن شما را ندارم؟! چون بلافاصله دچار لرزش و تشنج می شوید!_برای شما فقط همین چیزها مهم است؟!_بی تفاوت بلند شد و در حالی که مقداری ورقه از روی میز کارش بر می داشت گفت:فقط این چیزها که نه،ولی فراموش نکنید که من جوانم ،بلاخره باید جایی غرایزم را ارضا کنم ،یک همسر موقتکه به کسی ضرر نمی زند و همانطور که به طرف در می رفت گفت:من هنوز مقداری کار دارم و باید به اداره برگردم،شب بیشتر با هم صحبت می کنیم.

    باورم نمی شد که با این وقاحت به خیانتش اعتراف می کند اگر فکر می کند با وجود این مسئله باز هم اینجا می مانم که بخواهد با من صحبت کند سخت در اشتباه بود.بله من از اینجا می روم،تحمل مردی که به من خیانت کند را ندارم.به سرعت مقداری لباس در ساک گذاشتم و به آژانس تلفن کردم.وقتی به فرودگاه رسیدم،مستقیم به طرف باجه اطلاعات رفتم._
    :ببخشید خانم اولین پرواز به مقصد شیراز چه ساعتی است؟_یک ساعت دیگر یک پرواز برای شیراز داریم._ممنونم.در لیست انتظار اسم نوشتم،خداکند که جای خالی داشته باشد._مامور هواپیمایی صدایم کرد:خانم مهدوی_بله_:بفرمایید این کارت را بگیرید یک جا برای شما پیدا شد_ممنونم.پول بلیط را که پرداخت کردم به سرعت به طرف ترمینال پرواز رفتم،وقت زیادی نمانده بود.

    وقتی در شیراز زنگ در خانه ی خاله زهرا را فشردم غروب شده بود._صدای خاله از پشت اف اف به گوش رسید:کیه؟_
    :منم الهام ،خاله جان در را باز کنید._باتعجب گفت:کی؟!_الهام خواهرزاده اتان.صدای تیک باز شدن در به گوش رسید.به ساختمان نرسیده بودم که خاله سراسیمه بیرون امد._:تویی الهام جان؟!اینجا چه می کنی؟!و مرا در آغوش گرفت و بوسید.با قرار گرفتن درآغوش مهربانی بی اختیار بغضم را رها کردم و گریستم.خاله سرش را عقب برد و متعجب گفت:چی شده عزیزم؟!_:هیچی_:مگه می شه ؟بی خبر و تنها و گریان امدی می گویی چیزی نشده!_همچنان که اشک می ریختم نگران پرسید:ببینم اقا سعید حالش خوبه؟!"_بله خاله جان خیالتان راحت باشد._اقا ابراهیم،ناهید خانم،اقا سهیل؟!__:همه حالشان خوب است،نگران نباشید._تو که من را کشتی بگو ببینم چه شده؟!_دلم برایتان تنگ شده بود امدم ببینمتان ایرادی دارد؟!_خیلی هم خوب است ولی اینطور بی مقدمه؟!_اگر ناراحتید می روم._این چه حرفی است!اینجا خانه ی خودت است ولی.._:ولی ندارد خاله جان،یک امشب را به من فرصت دهید خودم فردا همه چیز را برایتان تعریف می کنم._ ناچار گفت:خیلی خوب قبول حالا بیا برویم تو._همراه خاله وارد خانه شدم._اگر اجازه بدهید می خواهم استراحت کنم،شام هم نمی خواهم._در اتاق را برایم باز کرد و رختخوابی برایم پهن کرد و گفت:هرطور که راحتی ولی یادت باشد فردا باید همه چیز را برایم تعریف کنی._حتما خیلی از شما ممنونم خاله جان._این حرف ها را نزن تو که غریبه نیستی _از اتاق خارج شد و در را بست.چراغ را خاموش کردم که فکر کند خوابم و به سراغم نیایند.نمی دانم چقدر به ان صورت نشستم و فکر کردم،اشک ریختم و راه رفتم تا بلاخره خوابم برد.

    صداهای اشنایی که نزدیک می شد باعث شد بیدار شوم._خاله زهرا می گفت:بله ساعت6بعد از ظهر امد.پریشان و ناراحت بود،هرچه پرسیدم
    چه شده جواب درستی نداد._خدای من ایا درست می شنوم این صدای سعید است؟!_:مسئله ای نیست خاله جان کمی با هم حرفمان شده._خاله دلجویانه گفت:این مسائل که برای همه ی زن و شوهر ها پیش می اید،شما خودتان را ناراحت نکنید،کم سن و سال است و حساس زیاد واکنش نشان داده._:چشم با اجازه من می روم استراحت کنم._شام چی ؟خورده اید؟_گرسنه نیستم،ممنونم.

    در اتاق گشوده شد.سعید وارد شد و در را بست،کیفش را گوشه ای گذاشت و نزدیکم نشست._
    :می دانم بیداری بلند شو!_لزومی ندیدم نقش بازی کنم،نشستم و نگاه بی تفاوتم را به صورتش دوختم،می دانستم که از این طرز نگاه کردنم عصبانی می شود._:چرا بدون اجازه و خبر خانه را ترک کردی؟_جوابی ندادم._تا کی می خواهی به این کارهایت ادامه دهی؟همه را نگران کردی،اگر سهیلا زنگ نزده بود که تو اینجایی باز هم باید توی بیمارستان ها و کلانتری ها دنبالت می گشتیم،این بار اخرت باشد که این کار را می کنی._و چون باز هم جوابی ندادم با دو دستش شانه ام را گرفت و با خشونت تکانم داد:می فهمی چه می گویم؟_با عصبانیتی چند برابر خودش دستش را کنار زدم و گفتم:به من دست نزن نمی خواهم دستی که زن دیگری را لمس کرده به من بزنی.__:بس کن همه ی ان حرف ها دروغ بود._چیزی را که با چشم خودم دیدم چه؟ان هم دروغ بود؟!_:تو اشتباه می کنی_حرفش را قطع کردم و گفتم:نه،تو اشتباه می کنی اگر فکر کنی من این چیزها را تحمل می کنم ؛این اخر خط است من طلاق می خواهم._:به همین راحتی تو گفتی و من هم قبول کردم؟!_مجبوری ،کافی است قضیه را به عمو بگویم، تازه در ان صورت راحت تری،چون با خیال راحت می توانی به همسر موقتت برسی.__:گوش کن ببین چه می گویم.__تا خواستم بگویم نمی خواهم گفت:حرفم را قطع نکن آن زن نامزد یکی از همکارانم است،دیروز با من تماس گرفت و خواست بدون اینکه نامزدش بفهمد جایی بیرون از اداره با من صحبت کند و گفت مسئله ی مهمی است و من هم قبول کردم،می گفت شنیده است نامزدش در ژاپن بیماری واگیرداری گرفته است می خواست ببیند این امر صحت دارد یا نه؟_پس چرا به ان هتل رفتید؟!_در خیابان که نمی توانستیم صحبت کنیم ان دختر در همان هتل اقامت داشت،چون از شهرستان امده بود.شک وتردید را از چشمانم خواندبنابرین گفت:می توانی ان دختر و نامزدش راببینی و صحت این امر را از انها بپرسی.__ارام شده بودم :پس چرا ان حرف ها را زدی؟!__:تا حالا ندیده بودم در مورد من حسادت کنی،می دانی که تا ادم کسی را دوست نداشته باشد در مورد او حساس نمی شود،امروز با رفتارت حس کردم که به من علاقه مند شده ای،هم خوشحال شدم و هم فکر کردم بهتر است از این موقعیت استفاده کنم ،شاید حسادت باعث شود تجدید نظری در رفتارت بکنی،بنابرین با اینکه برایم خیلی سخت بود که در موردم چنین فکری کنی گذاشتم در این حالت بمانی ، چون مجبور بودم به اداره برگردم پیش خود فکر می کردم تا شب که بیایم روی رفتار هایت فکر می کنی و متوجه مشکلت می شوی و وقتی بازگشتم همه چیز را برایت تعریف می کنم ولی تو کم طاقت تر از این حرف ها بودی ،پیداست امشب شب اعتراف است بگذار از اول برایت بگویم از همان وقتی که مرحله بلوغ را گذراندم یعنی در سن 18،19 سالگی حس کردم احساساتم نسبت به تو تغییر کرد دیگر نه فقط به عنوان یک دختر عمو دوستت داشتم بلکه حس میکردم دلم میخواهد فقط مال من باشی ، شریک آینده وزندگی من باشی و برای اینکه کسی و به خصوص تو، متوجه نشوی مجبور شدم ازت فاصله بگیرم و هرگاه رفتار نامناسبی از تو می دیدم سعی می کردم تذکر بدهم چرا که می خواستم بهترین باشی ولی تو ناراحت می شدی و کینه به دل می گرفتی،می دانی با رفتارهایت چقدر ازارم می دادی،فکر می کردم وقتی با هم ازدواج کنیم راحت می شوم ولی از همان وقت خواستگاری با حرف هایت امید هایم را برباد دادی ،باز به خودم امیدواری دادم که گذشت زمان نظرش را تغییر خواهد داد و خوشحالم که بلاخره این اتفاق افتاد._من هم خوشحالم که سوءتفاهم ها برطرف شد.قلبم به شدت می تپید و از گرمای بدنش می سوختم،سرم را بالا اورد و چشمانم را بوسید:من عاشق این چشم ها هستم.وقتی لبانش را بر لبانم فشرد،لرزش مانند همیشه با شدت سراسر بدنم را فرا گرفت.برخلاف همیشه عقب نکشید و اهسته کنار گوشم زمرمه کرد:کم کم این حالت ها از تو دور می شود.

    وقتی از خواب برخاستم نزدیک یک ظهر بود.شب قبل تا اذان صبح با سعید صحبت کرده بودیم._چهره ی سعید در خواب چقدر راضی و خوشحال به نظر می رسید.چشمانش را گشود:سلام خانم،خانما._سلام صبح بخیر_
    :ساعت چند است؟_فکر می کنم11باشد._باتنبلی نشست:اگر قرار باشد هروقت در کنار تو هستم اینقدر بخوابم ازکار و زندگی می افتم._نگران گفتم:کارت چی می شه؟مشکلی برایت پیش نیاید؟!_نگران نباش با یک تلفن درستش می کنم،می خواهم ماه عسل واقعی را اینجا بگذرانم._صدای ضرباتی به در و سپس صدای سهیلا حرف هایمان را قطع کرد:داداش سعید،الهام من تا چه زمانی برای دیدن شما باید صبر کنم،طاقتم تمام شد بابا؟!_سعید با خنده گفت:تا چند دقیقه ی دیگر می اییم و اهسته به طوری که فقط من بشنوم افزود:خانم مزاحم!_دستم را در دست های مهربانش فشرد و شانه به شانه ی هم از اتاق خارج شدیم.آفتاب صاف و دلچسب نیمروزی نوید اینده ا ی درخشان را به ما می داد.

    پایان

  11. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #50
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sus2's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    قم
    پست ها
    448

    پيش فرض

    من اسکن شدش و گیر آوردم و اونجا هم نوشته بود ن.نوری
    و من میتایپمش
    اینم ادعاتون!
    مسئله اینه که این کاربر از این ناراحت شده که نوشتید خودتون تایپش می کنید!!!!

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •