اى دوست من، ديدار اين جنايات تاريخ و اين صحنه هاى حزن انگيز، بزرگ ترين درس عبرت است. گذشت روزگار اين صحنه هاى دردناك را محو مى كند و كم تر كسى اين جنايت ها را باور خواهد كرد. خاطره پرسوز و گداز اين صحنه هاى حزن انگيز، فقط بر قلب دردناك من و تو باقى خواهد ماند... و تو اى آشناى من، كه از راه دور آمده اى تا حقايق را به چشم ببينى و با شيعيان ستم ديده و زجركشيده همدردى كنى، چشمانت را باز كن و هر چه بيش تر حقايق كشنده را ببين و يك دنيا درد و غم و يك تاريخ ظلم و جنايت براى دوستانت به ارمغان ببر.
نگاه كن، اين جا جسدى سوخته است. اين خاكسترهاى سياه، جمجمه خاك شده اوست، اين ها دست ها و اين ها پاهاى اوست. اين بدبخت بينوا را در داخل اطاقش كشته اند و بر جسدش بنزين ريخته و آتش زده اند.
آه مهربانم، اين جا خانه ابومحمّد است، مرد آبرومندى كه خانواده بزرگى داشت و در حركت نيز مسئول خدمات اجتماعى بود و من شب هاى زيادى را در اين خانه خوابيده بودم.
اين جا مسجد شيخ فرحات است كه هنگام ورود به نبعه و عدم شناسايى افراد، يكسره به اين مسجد آمدم و نماز خواندم و با خود فكر مى كردم كه از كجا شروع كنم؟ و به كجا بروم؟ و با چه كسى گفت وگو كنم... يكباره ديدم كه آدمى خيره خيره به من مى نگرد. گويا مرا شناخته است ولى باور نمى كند. راستى چگونه ممكن است كه من حلقه محاصره آتش و خون نبعه را بريده و به نبعه قدم گذاشته باشم؟ اين مرد متردد بود، مى خواست خوشحالى كند ولى نمى توانست خود را گول بزند... بالاخره رفت و هراسان و شتابان با چند نفر ديگر آمد، آن ها مرا شناختند، در آغوش كشيدند و پرسيدند واَلحَمدُللَّهِ سَلامَه گفتند و با تعجب مى پرسيدند چگونه و با چه معجزه اى توانسته اى به نبعه وارد شوى!
اين جا اولين پايگاه من بود كه در سالن بالاى آن سخنرانى مى كردم و به كادرها درس مى دادم... ببين اين مسجد به چه صورت دلخراشى درآمده است!
اين جا را ببين، مريضخانه حركت بود. هزارها در آن درمان شده اند و پزشكان فرانسوى در طبقه بالاى آن زندگى مى كردند، ببين چگونه غارت و متلاشى شده است!
آه اين خانه شريف است و هيچ گاه آن را فراموش نمى كنم. يك روز تمام، از صبح زود با من بود و همه جا رفتيم و محورهاى جنگ را سركشى كرديم و در چند محل، سخنرانى كردم و حدود يك ساعت بعد از نيمه شب فارغ شديم. شريف مى دانست كه از صبح تا آن موقع هيچ نخورده ايم و راستى كه خسته و گرسنه ايم. دست به جيبش كرد، پنج قرشى در جيبش بود، آن را درآورد و گفت يا دكتر، اين همه دارايى من است، و اگر تو را به شام دعوت نكرده ام، براى اين بود كه چيزى نداشتم...
من به خود لرزيدم و بيش از حد متأثر شدم و به او گفتم كه بايد به خانه او بروم و در آن جا بخوابم...
به خانه اش وارد شدم. زنش به شدت عتاب مى كرد كه چرا خانواده اش را بى خبر گذاشته و رفته و آن ها را نگران كرده است. فرزند هفت ساله اش بيدار شده، فوراً به سوى پدرش رفت و با عتاب گفت: بابا، بابا، چرا رفتى و به ما هيچ نگفتى؟ و حتى خبر ندادى كه كجا هستى؟ از يك طرف صورتش را از پدر برمى گردانيد و از طرف ديگر خود را به او مى چسبانيد. آن گاه پدر پيرش بيدار شد و خوشحال آمد و نشست و دعا كرد...
شب را بدون طعام خفتيم درحالى كه قطرات اشك از گوشه چشمانم جارى بود و شايد عارفانه ترين و زيباترين گرسنگى بود كه تجربه مى كردم.
آه دوست من، اين جا حسينيه بود، شب هاى زيادى را در آن به سر آورده ام، درحالى كه هر لحظه، بر آن راكت و گلوله توپ فرود مى آيد و همه حسينيه مى لرزيد و هر لحظه، گوشه اى از آن فرو مى ريخت و احساس مى كرديم كه هر گلوله در گوشه اطاق من منفجر شده است.(32)