تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 8 اولاول 12345678 آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 76

نام تاپيک: خدا بود و ديگر هيچ نبود ( دکتر چمران)

  1. #41
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    اى دوست من، ديدار اين جنايات تاريخ و اين صحنه هاى حزن انگيز، بزرگ ترين درس عبرت است. گذشت روزگار اين صحنه هاى دردناك را محو مى كند و كم تر كسى اين جنايت ها را باور خواهد كرد. خاطره پرسوز و گداز اين صحنه هاى حزن انگيز، فقط بر قلب دردناك من و تو باقى خواهد ماند... و تو اى آشناى من، كه از راه دور آمده اى تا حقايق را به چشم ببينى و با شيعيان ستم ديده و زجركشيده همدردى كنى، چشمانت را باز كن و هر چه بيش تر حقايق كشنده را ببين و يك دنيا درد و غم و يك تاريخ ظلم و جنايت براى دوستانت به ارمغان ببر.

    نگاه كن، اين جا جسدى سوخته است. اين خاكسترهاى سياه، جمجمه خاك شده اوست، اين ها دست ها و اين ها پاهاى اوست. اين بدبخت بينوا را در داخل اطاقش كشته اند و بر جسدش بنزين ريخته و آتش زده اند.

    آه مهربانم، اين جا خانه ابومحمّد است، مرد آبرومندى كه خانواده بزرگى داشت و در حركت نيز مسئول خدمات اجتماعى بود و من شب هاى زيادى را در اين خانه خوابيده بودم.

    اين جا مسجد شيخ فرحات است كه هنگام ورود به نبعه و عدم شناسايى افراد، يكسره به اين مسجد آمدم و نماز خواندم و با خود فكر مى كردم كه از كجا شروع كنم؟ و به كجا بروم؟ و با چه كسى گفت وگو كنم... يكباره ديدم كه آدمى خيره خيره به من مى نگرد. گويا مرا شناخته است ولى باور نمى كند. راستى چگونه ممكن است كه من حلقه محاصره آتش و خون نبعه را بريده و به نبعه قدم گذاشته باشم؟ اين مرد متردد بود، مى خواست خوشحالى كند ولى نمى توانست خود را گول بزند... بالاخره رفت و هراسان و شتابان با چند نفر ديگر آمد، آن ها مرا شناختند، در آغوش كشيدند و پرسيدند واَلحَمدُللَّهِ سَلامَه گفتند و با تعجب مى پرسيدند چگونه و با چه معجزه اى توانسته اى به نبعه وارد شوى!

    اين جا اولين پايگاه من بود كه در سالن بالاى آن سخنرانى مى كردم و به كادرها درس مى دادم... ببين اين مسجد به چه صورت دلخراشى درآمده است!

    اين جا را ببين، مريضخانه حركت بود. هزارها در آن درمان شده اند و پزشكان فرانسوى در طبقه بالاى آن زندگى مى كردند، ببين چگونه غارت و متلاشى شده است!

    آه اين خانه شريف است و هيچ گاه آن را فراموش نمى كنم. يك روز تمام، از صبح زود با من بود و همه جا رفتيم و محورهاى جنگ را سركشى كرديم و در چند محل، سخنرانى كردم و حدود يك ساعت بعد از نيمه شب فارغ شديم. شريف مى دانست كه از صبح تا آن موقع هيچ نخورده ايم و راستى كه خسته و گرسنه ايم. دست به جيبش كرد، پنج قرشى در جيبش بود، آن را درآورد و گفت يا دكتر، اين همه دارايى من است، و اگر تو را به شام دعوت نكرده ام، براى اين بود كه چيزى نداشتم...

    من به خود لرزيدم و بيش از حد متأثر شدم و به او گفتم كه بايد به خانه او بروم و در آن جا بخوابم...

    به خانه اش وارد شدم. زنش به شدت عتاب مى كرد كه چرا خانواده اش را بى خبر گذاشته و رفته و آن ها را نگران كرده است. فرزند هفت ساله اش بيدار شده، فوراً به سوى پدرش رفت و با عتاب گفت: بابا، بابا، چرا رفتى و به ما هيچ نگفتى؟ و حتى خبر ندادى كه كجا هستى؟ از يك طرف صورتش را از پدر برمى گردانيد و از طرف ديگر خود را به او مى چسبانيد. آن گاه پدر پيرش بيدار شد و خوشحال آمد و نشست و دعا كرد...

    شب را بدون طعام خفتيم درحالى كه قطرات اشك از گوشه چشمانم جارى بود و شايد عارفانه ترين و زيباترين گرسنگى بود كه تجربه مى كردم.

    آه دوست من، اين جا حسينيه بود، شب هاى زيادى را در آن به سر آورده ام، درحالى كه هر لحظه، بر آن راكت و گلوله توپ فرود مى آيد و همه حسينيه مى لرزيد و هر لحظه، گوشه اى از آن فرو مى ريخت و احساس مى كرديم كه هر گلوله در گوشه اطاق من منفجر شده است.(32)

  2. #42
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    25 سپتامبر 1976


    شهادت ابوحماده
    درود آتشين زمين و آسمان بر تو باد اى قهرمان شيّاح، اى فدايى امل. اى شهيد راه خدا.

    چه خاطرات زيادى، شيّاح خونين از تو به ياد دارد. چه مردانگى ها! چه فداكارى ها! چه از جان گذشتن ها! چه شب هاى درازى كه تو همچون صخره بر پيكر مجروح شيّاح ايستادى. در مقابل سيل هجوم دشمنان مقاومت كردى و كرامت و شرافت شيعه را حفظ نمودى. چه روزهاى خطرناكى كه يكه و تنها در ميان آتشفشان گلوله ها و راكت ها و منفجرات استقامت كردى. آن روزها كه همه رفته بودند. ترس و وحشت همه را گرفته بود. شيّاح خالى شده بود، جز گلوله، رهگذرى وجود نداشت، جز بمب و راكت، ميهمانى به شيّاح وارد نمى شد. باران مرگ فرو مى باريد، ابر يأس و نااميدى بر شيّاح سايه افكنده بود، آرى آن روزها، تو همچون صخره در مقابل امواج خروشان دشمن مقاومت مى كردى، طوفان هاى وحشت زاى حوادث را بر سينه خود مى پذيرفتى و دشمن را به عقب مى راندى.

    تو علم دار امل در شيّاح بودى. تو به نوجوانان اميد و روح مى دادى، هر كس به چهره آرام و مطمئن تو نگاه مى كرد آرامش مى يافت، و هر جوانى به پنجه هاى مردانه تو نظر مى افكند مطمئن مى شد كه با وجود تو بر شيّاح خطرى نيست.

  3. #43
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    10 اكتبر 1976


    بسم اللَّه

    محبوبم:

    احساس مى كنم كه تحمل درد و غم و خطر و مصيبت در راه خدا مهم ترين و اساسى ترين لازمه تكامل در اين حيات است. معتقدم كه زندگى در خوشى و بى غمى، لذت و سلامت، امن و نعمت آدمى را فاسد و منجمد و بى احساس مى كند. براين اساس مى بينم كه جوانان ما در جنوب و بيروت، سرشار از ايمان، مبارزه، محبت و فداكارى هستند، در مقابل بعلبك كه براى تقسيم منافع در كشمكش و اصطكاك با همديگرند!

    هجوم دائم بر جوانان ما در جنوب، ضرب و شتم، خطر و قتل، ترس و عدم امنيت و درد و غم آن ها را پاك و مصفا كرده. خودخواهى ها، شهرت طلبى ها و خودنمايى ها را سوزانده... و در عوض روح رضا و توكل و قبول خطر، محروميت و حتى شهادت در جوانان نضج گرفته است. باتوجه به حقيقت فوق، يعنى استقبال همه خطرات و مشكلات با طيب خاطر، مى خواهم بعضى از حالات »جوانان حركت« را در جنوب شرح دهم:

    حال ما، در جنوب مثل موج است، هميشه در تلاطم و بالا و پايين رفتن... گاهى همه چيز تيره و تار مى شود، همه روزنه هاى اميد كور مى گردد و ترس و وحشت بر همه جا سايه مى افكند. اژدهاى مرگ دهن باز مى كند كه همه را ببلعد و همه دشمنان با هم پيمان مى بندند كه خون ما را بريزند و شرف و كرامت ما را نابود كنند. صداى حق را خفه نمايند و جنايت و فساد، دروغ و تهمت و خيانت را بر اجساد و افكار و عقول مسلط كنند. همه راه ها بسته مى شود؛ دشمنان خونخوار پيروزى خود را جشن مى گيرند و آن طور مغرور و مست عربده مى كشند كه گويى همه عالم در قبضه عفريتى آن ها اسير شده است. روزهاى تيره و تارى بر جوانان ما مى گذرد كه فكر مى كنند، ديگر هيچ اميدى نيست و هيچ راه نجاتى جز شهادت وجود ندارد... و شب هايى تيره تر از روز... وحشتناك و غم انگيز و دردناك...

    و اين ايام... قهقراى زندگى و حضيض موج، منتهاى خوشى، پيروزى و اميد جوانان ما در جنوب است.

    سرنوشت ما در جنوب همچون موج در تلاطم و پايين و بالا رفتن است. دائماً از اوج به حضيض و از حضيض به اوج درحركتيم... و اين بزرگ ترين آزمايشى است كه خدا بر ما مقدر كرده است... و من از او مى خواهم كه به ما توفيق دهد از اين آزمايش بزرگ سربلند بيرون بياييم.

  4. #44
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    10 اكتبر 1976

    عجبا! سر نماز ايستاده بودم، بيخود و بى جهت خوشحال در پوست خود نمى گنجيدم، لبخند مى زدم، در قلبم صداى قهقهه بلند بود، روحم به آسمان ها پرواز مى كرد، همه چيز زيبا مى نمود، از هر گوشه اى آثار بشارت مى باريد، سلول هاى بدنم از خوشى مى رقصيد... راستى كه حالتى عجيب به من دست داده بود تا آن جايى كه از شدت خوشى گلويم مى سوخت و از نماز، عبادت و توجه به خدا چيزى نمى فهميدم.

    يكباره به فكر فرو رفتم تا دليل اين خوشحالى شديد را بفهمم. فكر كردم، روحم را، و قلبم را شكافتم و بالاخره حقيقت را يافتم...

    فهميدم كه صبح، لرزان و ترسان، خسته و پژمرده از رختخواب برخاستم... از خوابى برخاستم كه، همه اش خوف و وحشت بود... انتظار هجوم دشمنان را داشتم... هر لحظه بيم آن مى رفت كه دشمن به من بتازد و رگبار گلوله مرا به خاك بياندازد... از چند پاسگاه دشمن گذشتم، در هر كدام جست وجو مى كردند كه مرا يا دوستان مرا بيابند و نابود كنند، با دلهره و ترس وارد پاسگاه شدم و با چه فشارى خود را آرام و خونسرد نشان دادم تا بالاخره از پاسگاه خارج شدم... از همه آن ها به سلامت گذشتم. دوستان مسكينم ترسان و لرزان، از اقصى نقاط پيش من آمدند و از هجوم دشمن و خطر مرگ سخن گفتند. همه را با قدرت ايمان و توكل به خدا آرام كردم، اميد دادم، ايمان بخشيدم و با قلب قوى و اطمينان به نفس همه را روانه خانه هاشان كردم... همه خوشحال و اميدوار رهسپار قريه خود شدند.

    عده اى از مهاجرين، از دردمندان، فقيران، درماندگان نزد من آمدند، فقر و گرسنگى به استخوانشان رسيده بود. به هر كدام چيزى دادم و همه را خوشحال و اميدوار روانه كردم...

    هنگامى كه از صحن مدرسه مى گذشتم به جوانان مسلح، پاسداران، حركت... برخورد كردم، دست همه را با فشار و محبت فشردم و اشبال(33) را بوسه زدم و با كلماتى آتشين همه را اميدوار كردم و تشويق نمودم...

    همه روزم، به شدت گرفته بود. لحظه اى آرامش نداشتم. لحظه اى نتوانستم بنشينم يا حتى روزنامه اى بخوانم، مردم پشت سرهم مى آمدند و درددل مى كردند و من نيز با آرامش گوش مى دادم و با سخاوت آن ها را راضى برمى گرداندم...

    آخر روز، خسته شده بودم ولى روحم سرشار از نشاط بود. قلبم از عشق و اميد مى جوشيد و تعجب مى كردم كه هنوز زنده ام. خوشحال بودم كه از چند پاسگاه )حاجز( گذشتم و كسى مرا نشناخت و گلوله بارانم نكرد... مسرور بودم كه كسى به مؤسسه حمله ننمود و به ما صدمه اى نرسانيد...

    خوشحال بودم كه در قله نااميدى، در منتهاى فقر، در حضيض ضعف توانستم كه به مردم اميد بدهم، به فقرا كمك كنم و به وحشت زدگان و ضعيفان اميد و اطمينان ببخشم...

    خوشحال بودم كه وجودم در اين روز مفيد بود، خوشحال بودم كه بخت در اين روز مرا كمك كرد. احساس مى كردم كه از هفت خوان رستم گذشته ام و اين بزرگ ترين پيروزى من بود... يكباره سيلاب اشك بر رخسارم جارى شد چون به فقر و ضعف و درماندگى خود پى بردم و همه خوشحالى خود را بى اساس يافتم... اشك ريختم و بعد آرامش يافتم.

  5. #45
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    12 اكتبر 1976

    كشمكش زندگى را بنگر! چه طوفان وحشتناكى به پا شده است! همه قدرت هاى جور و ستم و پليدى، دست به دست هم داده اند تا ما را نابود كنند.اژدهاى مرگ، دهن باز كرده كه مرا ببلعد، لهيب آتش، اطراف مرا مى سوزاند، همچون پر كاه بر موج حوادث، در ميان اين درياى طوفانى بالا و پايين مى روم، چه سرنوشت مبهمى! چه دردها و چه غم ها، چه مصيبت ها و چه شهادت ها، چه شكست ها و چه محروميت ها، چه ظلم ها و چه جنايت ها... چه بگويم؟ چه مى گذرد؟... نمى دانم ولى آن چه مى دانم آن كه شهادت ساده ترين راه نجات من است...

    هجوم از همه طرف شروع مى شود، همه روزنه هاى اميد كور مى گردد، يأس، ترس، خوف و وحشت بر همه جا سايه مى افكند، دوستانم با چشمان نگران، با قلب هاى مضطرب، خسته و شكسته و درمانده به سوى من مى آيند، درحالى كه خود من به هيچ چيزى اميد ندارم و جز شهادت انتظار نمى كشم، ولى همچون صخره محكم و مطمئن در مقابل دوستانم سخن مى گويم و به آن ها ايمان مى دهم و با شجاعت و بى باكى به مراكز خطر مى روم، دوستان را آرامش مى دهم و با اطمينان و قوت قلب آنها را روانه ديارشان مى كنم...

    گاه گاهى همه نظام و سازمان، تمامى دوستان و رزمندگان و همه آينده و سرنوشت به يك كلمه من وابسته بود، آن منى كه نه اميد داشت و نه قدرت، نه رؤياى روشن و نه انتظار كمك... فقط براساس توكل به خدا، رضا به تقدير و قبول شهادت، باز هم بر پاى خود ايستادم و همچون صخره موج هاى خطر و خوف، نااميدى و يأس را برگرداندم، باز هم مسير تاريخ را تغيير دادم... و همه اش بر مبناى احتمال بود و با خود مى گفتم، اگر يك در هزار باقى بمانم و سازمان ادامه يابد باز هم خواهم ايستاد. باز هم مقاومت خواهم كرد...

  6. #46
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    14 نوامبر 1976

    جبهةالشعبيه(34) از منطقه حقبان(35) وسط بلد ضَرَبَ(36) على اسرائيل - بعد قذائف(37) آن ها 5 دقائق بعد مباشرة بمب اسرائيل آمد - وقَتَلَ احمد محمدعلى سويدان و طفلين از موسى كريم - و طفل سليمان قدوح و 4 قتل و مجروح كثير -

    قصف(38) به مدرسه شد. ساعت چهار و پنج دقيقه كم تر و اغلب بچه هاى مدرسه كشته شدند.

    ابراهيم هيدوس شوفر را در عيتاالشعب(39) گرفتند و شش ساعت در اسرائيل محاكمه كردند و بعد ياطر(40) را بمباران كردند.

    به احتمال قوى بمباران با موافقت اسرائيل و جبهه الشعبيه انجام گرفت.(41



    18 نوامبر 1976

    ياطر(42(

    وجهاء قريه و مختار(43) و غيره با جبهه شعبيه(44) جمع شدند كه بلد را ترك كنند. ولى آن ها گفتند كه ما، به امر مركزى(45) آمده ايم و نمى رويم. ايجاد خطر مى كنند. چون بخصوص، جبهه شعبيه از بين مدنيّين(46) بمباران مى كند. براثر اجماع اين موقف جبهه شعبيه خَرَجَت(47) از ياطر و فقط فتح باقى مى ماند.



    21 نوامبر 1976

    لجان ثوريه(48) از مجدل زون(21/1976 (49/نوامبر به اسرائيل زدند و اسرائيل بلد را كوبيد. مردم آن ها را از شهر بيرون كردند و آن ها از كنار شهر زدند و اسرائيل جواب داد و همه قراء اطراف را زد.

  7. #47
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    21 فوريه 1976

    بسم اللَّه

    محبوبم، ديشب نخفتم. از اين كه تو را، در رنج و عذاب مى بينم بى اندازه ناراحتم. من از طوفان حوادث باكى ندارم. در گرداب هاى خطر فرو مى روم تا به ساحل نجات برسم... از اين طوفان ها زياد ديده ام... و مى دانى كه از اين طوفان هاى سخت خيلى زياد بر پيكر طايفه شيعه هجوم آورده است و من احساس مى كنم كه در خلال اين طوفان هاى خطرناك است كه شخصيّت آدمى نضج مى گيرد و اجتماع به سوى كمال مى رود.

    من نگرانم و اين نگرانى طبيعى است، نگران جوانان بى گناه، نگران بازى هاى سياسى استعمار، نگران خدعه و تزوير عملاء(50) داخلى، نگران سرنوشت، و نگران اين كه ما نتوانيم در اين لحظات بحرانى به مسئوليت خود آن چنان كه بايد عمل كنيم...

    اما من از خطر نمى هراسم، از مرگ نمى گريزم. هنگامى كه طوفان ها، بيش از تحمل توانايى من، شدت مى گيرند؛ على را در نظرم مجسم مى كنم. دردهاى او و رنج هاى او، تنهايى او و ناله ها و سوز و گدازهاى درونى او، طوفان هاى حوادث كه يكى پس از ديگرى او را محاصره كرده بود. همه را به ياد مى آورم... و آن گاه تسكين مى يابم و هنگامى كه هيچ راه نجاتى پيدا نمى كنم به آغوش شهادت پناه مى برم و با قدم هاى محكم و اراده آهنين به دنبال حسين مى روم و با رضا و توكل، خود را و حيات و هستى خويش را به خدا تقديم مى كنم... آن گاه آسوده و مطمئن و آرام به سوى سرنوشت مى روم. آن چه مرا بيش از اندازه رنج مى دهد ناراحتى تو است و آرزو مى كنم كه بتوانم قسمتى از ناراحتى هاى تو را بر قلب خود بپذيرم.

    ديروز، در حين ناراحتى شديد، جوانان بى گناه ما را محكوم كرديد...

    به خدا سوگند كه، اين جوانان بى گناهند و آن قدر بى رحمانه و ظالمانه مورد اهانت، تهمت و هجوم جدى قرار گرفته اند كه حدى بر آن متصور نيست... تنها گناه آن ها اين است كه در مقابل بى شرف ترين فاسدها، و خبيث ترين جنايت كاران از جان خود مسلحانه دفاع كرده اند و خدا به آن ها كمك كرده تا باوجود قلت خود دشمنان خود را از پاى درآورند. خيلى دور از انصاف است كه چنين جوانان بى گناهى را از دفاع جان خويش محروم كنيم و از اين كه مظلومانه به دست جنايت كاران كشته نشده اند، محكوم نماييم!

    من اين جوانان را احترام مى كنم، زيرا اين شهامت و شجاعت را داشته اند كه براى اولين بار، ظلم و ستم و كفر را با عنف جواب بگويند و مثل بيچارگان ذليل و درمانده زمان سلطان حسين صفوى، مرگ را با خفت و ذلت نپذيرند...

    مشكل ما، مبارزه حق و باطل است كه به اوج خود رسيده و هر روز به درجات سخت تر مى رسد. اصحاب ظلم و كفر و جهل متحد مى شوند و ما را مى كوبند، زيرا ما از قماش آن ها نيستيم و ارزش هاى آن ها را زير پا گذاشته ايم، و مقياس ها و ارزش هاى خدايى را علم كرده ايم كه آن ها را نابود خواهد كرد.

  8. #48
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    4 مارس 1977

    در نبطيه، قوى ترين پايگاه نيروهاى چپ، جنگ هاى سختى بين جبهةالرفض(51) و حزب كمونيست از يك طرف و صاعقه(52) از طرف ديگر درگرفت. درنتيجه اين جنگ ها بيش از 200 نفر از نيروهاى چپ كشته شده و همه پايگاه هاى آن ها به تصرف صاعقه درآمد و بقيه آن ها پياده فرارى شده از راه كوه ها وتپّه ها و دره هاى اطراف نبطيّه خود را به جنوب رساندند. در اين تصفيه بزرگ، فتح و جبهةالديموقراطيه(53) نيز به صاعقه كمك مى كرد و بعد از تسلط بر پايگاه هاى چپ، همه آن ها به فتح تسليم شد.

    در منطقه صور، آخرين نقطه نيروهاى چپ نيز، وضع متشنج است. فتح به صورت آماده باش كامل درآمده است كه درصورت هر نوع زدوخورد، نيروهاى چپ را تصفيه كند و جنگندگان جبهةالرفض نيز در خيابان ها و راه ها پراكنده شده و حواجز(54) متعددى به وجود آورده اند و فقط كارشان دستگيركردن مخالفان و احتمالاً ضرب و قتل آن هاست.

    ديروز، در يكى از همين حواجز، عنصرى از فتح دستگير شده و كتك مفصلى از جبهةالرفض خورده. به محض اين كه فهميده اند او از فتح است، او را از ماشين پايين كشيده كتك مفصلى زده اند.

    بزرگان و رهبران جبهةالرفض گريخته اند و عده اى از آن ها به طور انتحارى مشغول آتش افروزى براى انفجار جنوبند.

    تنها اميد آن ها اين است كه جنگى بين اسرائيل و سوريه درگيرد، و يا سوريه سقوط كند، و يا اسرائيل وارد لبنان شود و لذا آن ها از فرصت استفاده كرده چندصباحى ديگر به خرابكارى هاى خود ادامه دهند.





    9 مارس 1977

    در هنگام هجوم بر تل ربّ ثلاثين(55)، شباب امل، پيشاهنگان هجوم، فرياد اللَّه اكبر برداشتند و با رگبار گلوله و هجومى برق آسا بر دشمن تاختند و دشمن با تلفات سنگين شكسته و وامانده شد. بعد از آن كه فرياد اللَّه اكبر و هجوم برق آساى شباب امل صفوف دشمن را شكافت، همه جنگندگان موجود در معركه، همه آن ها كه از پس مى آمدند، از جوانان فتح و جيش لبنان عربى و حتى احزاب يسارى(56) نيز فرياد اللَّه اكبر برداشتند و اين صوت ملكوتى در كوهستان هاى طيبه طنين مى انداخت و با طنين توپ ها و انفجارات درهم مى آميخت.

  9. #49
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    27 ژوئيه 1977

    حاروف57

    جبهةالرفض(58) مى خواست مكتب(59) باز كند، ولى مردم شهر مخالفت كردند و نگذاشتند و به جبهةالرفض در بيرون شهر، حاجز(60) گذاشته و افراد شهر را گرفته، به سختى مى زدند و مضروب مى كردند.




    27 ژوئيه 1977

    شهر انصار61صاعقه(62) بر شهر مسلط شده است. فتح(63) نمى خواهد، لذا به اعضاى احزاب چپ بخصوص شيوعى(64) اسلحه و هويه(65) مى دهد و آن ها ضدصاعقه و ضد حركت المحرومين(66) استفزاز(67) مى كنند براى انفجار...

  10. #50
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    5 جولاى 1977

    جدل با احزاب چپ در برج رحّال68پس از سخنرانى هاى متعددى كه كادرهاى ورزيده حركت(69) در شهرهاى مختلف جنوب به پا داشتند و اثرات شگفت كه از آن ها ظاهر شد، شيخ صبحى(70) درخواست كرد كه يك سخنرانى، در قريه برج رحّال بگذارد كه خود نوعى تحدّى و دهن كجى به احزاب چپ بود كه در آن منطقه سيطره مطلق داشتند. من پيشنهاد شيخ را پذيرفتم و حتى از استاد حسن حسينى خواهش كردم كه با او برود و اگر سئوالات سياسى مطرح شد و شيخ از جواب باز ماند، استاد حسن براى جواب حاضر باشد، لذا در روز معين، ساعت شش بعدازظهر، شيخ صبحى و استاد حسن وعده اى از جوانان حركت، رهسپار برج رحّال شدند تا در مقابل دشمنان ايدئولوژى و حزبى حرف هاى اسلامى و سياسى خود را بزنند ...

    من از بيروت به مؤسسه رسيدم و ديدم كه اين ها عازم حركتند، و من نيز كار ديگرى ندارم و بعلاوه در ته دلم احساس نگرانى مى كردم كه اگر خداى ناكرده چپى ها شيخ را دست بياندازند و او از جواب باز بماند، شكست معنوى بزرگى در منطقه نصيب ما خواهد شد. لذا همراه آن ها رهسپار برج رحّال شدم، و مطابق معمول سخنرانى در حسينيه قريه بود. مسئولين حركت در ده، ميهمانان را در صف جلوى حسينيه جاى دادند، ولى من به عقب حسينيه رفتم و كتابى از شريعتى داشتم و مشغول خواندن شدم. خيلى اصرار كردند كه مرا به جلو ببرند و در صدر مجلس بنشانند، ولى حوصله نداشتم و در دنياى ديگرى سير مى كردم و نمى خواستم از احلام شيرين خود خارج شوم و به جمع موجود در حسينيه بپيوندم، فقط مى خواستم به دوست و دشمن بفهمانم كه من هستم و يك قدرت روحى براى دوستانم باشم، ولى درعين حال به راز و نياز درونى دلم مشغول گردم و عيش معنويم را منقّص نكنم.

    ملت كم كم آمدند و حسينيه بى سابقه پر شد و سخنرانى آغاز گرديد. شيخ درباره خداپرستى حرف زد و سخنرانى جالبى كرد، ولى من همچنان سرم در كتابم بود، فقط گاه گاهى نگاه به سخنران مى انداختم و بدين وسيله حضور خود را در جلسه اعلام مى كردم.

    اما احزاب چپ، جناحى قوى تشكيل داده، نيروهاى جنگى خود را در خارج مستقر كرده و در نقاط حساس حسينيه كمين نموده و براى تخريب جلسه و ايجاد جنجال، نقشه كاملى طرح كرده بودند. به محض اتمام سخنرانى شيخ صبحى، يكى از سخنوران چپ، به عنوان سئوال، دست بلند كرد و در كنار منبر قرار گرفت و شروع به سخنرانى نمود. گفت: يا شيخ سخن تو بسيار خوب بود، خداپرستى نيز منافع زيادى دارد، اما شما را با خدا و خداپرستى چه كار؟ شما كه مسلمان نيستيد! شما كه به اسلام عمل نمى كنيد! شما كه با استعمار مبارزه نمى نماييد، شما با كتائب همكارى مى كنيد، شما نبعه را تسليم كتائب كرديد، شما خيانت كاريد...

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •