خاطرات داريو( مترجم: اين همون مردس كه توي اول بازي ميره توي پشت كاميون در رو هم ميبنده)
من نميتونم كمك كنم اما من در تعجبم چون فكر نكنم كسي نوشته هاي منو بخونه اما اونا رو مينويسم چون اونا كمكم ميكنن از سلامت عقليم محافظت كنم و نه چيز ديگه اي.( مترجم: يارو قاطي داشته
.gif)
)
بعد از اين من تبديل ميشم به يه غذا براي اين هيولاها. آيا مسئول
G.I.S كه شهر رو بسته ميتونه لاشه ي منو پيدا كنه؟ پس اين تصور كي تموم ميشه؟ من نمي خوام بميرم. من اصلا آماده نيستم...
همسرم... دخترم و مادرم..... وتمام خانواده ي من مردن. اما هيچ كدوم از اين اتفاق ها ديگه اهميت نداره. زندگي من در همين لحظه مهمه. اين تمام اتفاقيه كه افتاده.
من هيچ وقت عكسي از اونا نداشتم كه حالا به اونا دلخوش باشم. من هنوز كارهاي مهم ديگه اي هم دارم. البته اونوقت من يه فروشنده ميشدم من بايد سعي ميكردم كه يه روزنامه نگار بشم . من هميشه اين كارو ميخواستم اما مادرم به من ميگفت تو هنوز انتخاب هاي زياد ديگه اي داري.
چرا من هيچ وقت به حرفهاش گوش نكردم؟
ولي به نظر ميرسه اين آخرين مقاله ي ""داريو روسو""باشه.
مردن قبل از زياد شدنشون....