تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 7 اولاول 1234567 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 65

نام تاپيک: رمان سروين ( بیتا فرخی )

  1. #31
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    فصل نوزدهم

    سروین اندوهگین و عصبی به صفحات سپیدی که در پی آخرین نوشته های سپیده بود نگاه کرد و نالید:«پس بقیه اش کو؟ من می خوام بقیه اش رو هم بخونم! اَه! مامان!» چشمانش را آرام روی هم فشرد و سرش را بالا گرفت. دستی به گردن دردناکش کشید. دفتر را بست و همان جا روی تخت، در جای مادرش دراز کشید. ذهنش آشفته شده و این آشفتگی از خطوط در هم چهره اش به خوبی نمایان بود.
    لحظاتی را همانگونه سپری کرد. به ناگاه به ساعت رو میزیِ اتاق چشم دوخت. باورش نمیشد. ساعت از یک بعدازظهر گذشته بود. کلاس فرانسه را از دست داده بود! اما او آنچنان غرق در مطالعه خاطرات مادر شده بود که مسائل دیگر چندان با اهمیت به نظر نمیرسید.
    با چهره ای متفکر از اتاق بیرون رفت. می خواست به دست شویی برود تا آبی به صورت بزند که با صدای زنگ به سمت تلفنی که پایین پله ها بود رفت. صدای خشمگین پدر در گوشش پیچید»
    - هیچ معلوم هست تو کجایی؟ چرا موبایلت رو جواب نمیدی؟ اصلاً چرا اینقدر زود برگشتی خونه؟ مگه تا ساعت سه کلاس نداشتی؟
    - باباجون! اجازه بدید من هم حرف بزنم!
    - بفرمائید! می شنوم.
    - امروز زیاد حالم خوب نبود. یک کم سردرد داشتم، ترجیح دادم خونه بمونم. گوشی ام رو هم صبح روی میز صبحانه جا گذاشتم و از توی اتاقم صداش رو نمیشنیدم.
    - دست کم یک زنگی به من میزدی...باشه! دیگه مهم نیست. راستی سام تماس نگرفت؟
    - نه! هنوز ساعت تماسشون نرسیده!
    - یادت باشه حرفی بهش نزنی. بیخود نگران میشه.
    - بله، حیفه اقازاده تفریحشون نصفه بمونه.
    - راجع به برادرت اینطوری حرف نزن. بر فرض که بفهمه، کاری از دستش بر نمیاد. بگذار بعد از این همه درس خوندن و رد کردن کنکور یک کم هم استراحت کنه.
    - چطور ایشون میتونن با دوستاشون برن بیرون و مسافرت و گردش، اما من حق ندارم؟
    پدرش بی حوصله گفت:«سروین! دیگه از حرفهای تکراری خسته شدم. فقط می خواستم بگم برای ساعت پنج اماده باش میام دنبالت بریم خونه مامان بزرگ. شب هم اونجا می مونیم.»
    - اِاِاِ...! بابا من کار دارم.
    - یعنی چی؟ من می خوام برم خونه مامان بزرگ یک کم غذا بردارم ببرم برای مامانت. معلوم نیست کی برگردم. ممکنه دیر وقت بشه.
    - اشکالی نداره بابا! من که بچه نیستم از تنهایی بترسم. گفتم که حالم زیاد خوب نیست. امروز هم که کلاس نرفتم، کلی عقب افتادم. باید تا شب درسهای جدید رو بخونم تا از کلاس عقب نمونم.
    - نمیدونم، هرطور خودت راحتی.
    - راستی... بابا!... یه سوالی داشتم.
    مرد که آماده خداحافظی بود پرسید:«بله؟ دیگه چی شده؟»
    - بابا! شما مامان رو دوست داشتید؟ یعنیمیدونم دوست داشتید اما...
    مرد حیرت زده پرسید:«چرا می پرسی؟ چیز خاصی شنیدی؟»
    - نه. همین طوری پرسیدم. می خوام بدونم چی شد با مامان عروسی کردید.
    - مثل همه آدمها ازش خواستگاری کردم، قبول کرد.
    - می خوام ماجرای دقیقش رو بدونم.
    - فکر کنم خواب نما شدی بابا! ما ماجرای خاصی نداشتیم.
    بعد با لحن مشکوکی ادامه داد:«فکر کنم دچار مشکلی شدی! شاید کسی نظرت رو جلب کرده! یا اینکه پای خواستگار، چیزی وسطه.»
    دختر با صدا خندید.
    - نخیر! اشتباه متوجه شدید. اگر مسئله ای بود اول به مامان می گفتم... فقط وقتی دیدم شما اینقدر راحت به مامان اجازه دادید چند شب جمکران بمونه و تازه اینقدر هم نگرانش هستید فکر کردم باید خیلی دوستش داشته باشید.
    - من هیچ وقت در مورد مادرت سختگیریهای بی منطقی نداشتم. مطمئنم که دردِ تو چیز دیگه ایه... فقط بعت هشدار میدم مراقب خودت باشی.
    سروین باز هم خندید و برایاینکه خیال پدرش را راحت کند گفت:«چشم بابایی! قول میدم دست از پا خطا نکنم. راضی شدید!»
    - اِی، همچین!
    - اما شما هم خیلی تو داریدها. آخر نگفتید با مامان چه ماجراهایی داشتید.
    مرد خندید.
    - از مامانت بپرس. اگر لازم باشه برات میگه.
    - بدبختانه اون از شما تودارتره.
    - شاید الان برات زوده. باید کمی صبر کنی.
    پدر و دختر کمی دیگر با هم صحبت کردند و بالاخره تماس قطع شد. همچنان که گوشی را روی دستگاه می گذاشت. لبخند، روی لبانش کم رن تر میشدف گوشی که در جای خود قرار گرفت چهره اش کاملاً جدی و متفکر می نمود.
    دقایقی بعد او در اتاق پدر و مادرش با دقت در پی دنباله خاطره ها می گشت. می دانست کسی که خاطراتش را چنان با دقتی می نوشته نمی توانسته باقی زندگی اش را رها کند. آن هم زندگی پر فراز و نشیبی که مادرش در روزگار جوانی پیموده بود. روزگاری که سروین گرچه از نتای آن آگاه بود اما به طور دقیق شرح ماجراها را نمی دانست و حالا برایش مهم بود بداند چه بر مادرش گذشته. هنامی که بین کتابها چیزی نیافت به سراغ میز تحریر رفت. اوراق و کتابهای نامرتب را جابه جا کرد. کشوی میز را بیرون کشید و درست لحظه ای که از یافتن ناامید میشد دوباره به یاد تختخواب افتاد. زیر بالشها را نگاه کرد، در آخر خم شد و زیر تخت را هم نگاهی انداخت. یک دفتر قطور با جلدی محکم و سرمه ای زنگ آنجا بود. از شدت شوق قلبش با سرعت بیشتری می تپید. لبخندی بزرگ بر لب آورد. دفتر را برداشت، روی صندلی پشت میز تحریر نشست و آن را گشود. اولین چیزی که توجهش را جلب کرد عکس چهار نفری دو دختر و دو پسر جوان بود که شادمانه در ساحلی زیبا و زیر آسمانی آبی کنار یکدیگر ایستاده بودند. سروین هر چهار نفر را خوب می شناخت و حالا با حسی عمیق تر و شناختی کاملتر به تصویر آن چهره های جوان می نگریست. به ناه هایی که هر کدام بهسویی خیره بود.
    پس از لحظاتی تأمل نگاه مرطوبش را به نوشته های صفحه کناری عکس دوخت.



    به نام خالق عشق، ایثار و صبر

    سالهاست که می خواهم از زندگی ام بنوویسم سالهاست که امروز و فردا می کنم، اما فرصتی یا همتی به خود نمی دهم. آن قدر تردید کردم که بالاخره سعیده وادار به نوشتنم کرد. وقتی به اصرار او از روزهایی که بر من گذشته بود، برایش گفتم، دیگر رهایم نکرد تا باقی خاطراتم را روی کاغذ بیاورم.
    حالا سالها از روزی که آخرین صفحه را در دفتر پیشین سیاه کرده ام میگذرد...



    **********

  2. #32
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    « فصل بیستم »



    آن روزها را خوب به یاد دارم. روزهایی که همه چیز معلق به نظر می رسید. شریف امامی برکنار شده و از هادی به نخست وزیری رسیده بود. به قول حسام شاه و اطرافیانش وقتی دیدند با وعده و وعید و فضای به ظاهر باز سیاسی به جایی نمی رسند، دست به دامن نظامی ها شدند تا با ترساندن مردم آنها را سرجای خود بنشانند. آتش سوزیهای آن اواخر ادارات دولتی و چند تظاهرات هم، بهانه ی خوبی به دستشان داده بود.


    حسام آن روزها بیشتر از سیاست حرف می زد، از فعالیتهای مردم علیه رژیم. از آرمانها و آرزوهایش و با وجودی که توجهش به من چندان کم نشده بود، اما دیگر انگار اشاره به علاقه مان را فراموش کرده بود.

    کمی از او دلگیر بودم. اما هرگاه می فهمیدم از خانه خارج شده، تا زمانی که باز می گشت آرام و قرار نداشتم.

    یک روز صبح وقتی از پنجره ی خانمان دیدم که از خانه شان خارج شد، سریع به آشپزخانه رفتم، زنبیل را برداشتم و از خانه بیرون دویدم.

    پس از روزی که در پشت بام به او فهمانده بودم چقدر نگرانش هستم، دیگر غرورم اجازه نمی داد بی قراریهایم را عیان کنم. پس به بهانه ی خرید نان به دنبالش دویدم. وقتی صدایش زدم به عقب برگشت و با دیدنم گفت:« خرید می روی؟».

    سرم را تکان داده و گفتم:« می روم نان بخرم».

    _ پس چرا از این طرف؟

    _ آخه نون سنگک می خوام.

    کمی عصبی شد و گفت:« مگه امیرتون پاش شکسته که تو راه افتادی بری یک محله ی دیگه نون بخری؟».

    آب دهانم را به زحمت فرو داده و جواب دادم:« من خودم هوس نون سنگک کردم».

    با لبخند گفت:« تو برگرد خونه. من عصر که برگشتم برات می خرم».

    _ مگه کجا میری؟

    _ کار دارم. باید برم دانشگاه.

    _ پس من منتظرتم. نون سنگک هم یادت نره.

    خندید و قول داد که یادش نرود. از من که دور می شد نمی دانم چه حسی وادارم کرد تعقیبش کنم. کم کم حسام به خیابان اصلی رسید و مستقیم به سمت فیاتی مدل قدیمی رفت که چند نفر از دوستانش در آن انتظارش را می کشیدند. وقتی با هم احوال پرسی می کردند من یک تاکسی گرفتم و به محض حرکتشان از راننده خواستم تعقیبشان کند.

    راننده ی تاکسی که مردی میان سال و جاهل مآب بود، تابی به سبیلش داد و گفت:« دخترم اون پسرها کی هستند؟ نکنه برامون دردسر درست کنی».

    _ با یکی از اونها نامزدم. شما نگران نباشید.

    خنده ای کرد و گفت:« نکنه بهش شک داری؟ اگر از حالا شک داری بهتره تمومش کنی و یک عمر نه اون رو عذاب بدی و نه خودت رو».

    _ شک ندارم، فقط می خوام ببینم کجا میره.

    با اخم گفت:« از حالا تو کارهای شوهر آینده ات دخالت می کنی که چی؟!».

    بی حوصله گفتم:« براش نگرانم...فکر کنم تازگی ها دوستهای ناباب پیدا کرده. آقا! خواهش می کنم فقط حواستون به اون فیات باشه، مبادا گمش کنید».

    هنوز به خیابان شاه نرسیده بودیم که آنها ماشین را کنار خیابان پارک کردند و پیاده شدند. من هم با سرعت پول کمی را که همراه داشتم، با ترس از کافی نبودن آن، به راننده دادم و بی آنکه توجهی به چهره ی ناراضی او کنم به دنبال حسام و دوستانش به راه افتادم. هرچه بیشتر در خیابان پیش می رفتیم جمعیت بیشتر می شد تا آنجا که آنها را در میان جمعیتی که با مشتهای گره کرده شعار می دادند گم کردم. همان طور که وحشت زده سعی داشتم پیدایش کنم فهمیدم چه کار احمقانه ای انجام داده ام و اگر او را نیابم چگونه باید به خانه برگردم. بر فرض هم به هر ترتیب بود به خانه می رسیدم جواب آقا را چه باید می دادم. این دیگر از همه بدتر بود. ناگهان فکری به ذهنم رسید و خود را درون یک مغازه ی کفاشی که کرکره اش را پایین می کشید انداختم. مرد حیرت زده پرسید:« چی شده خانم؟ لطفا برید بیرون باید مغازه رو ببندم».

    _ آقا! خواهش می کنم اجازه بدید یک تلفن بزنم.

    او بدون بحث تلفن را که روی میز بود نشانم داد و گفت بهتر است عجله کنم. با دستانی لرزان شماره ی خانه ی پوری را گرفتم. ناهید گوشی را برداشت. پوری خانه نبود و مجبور شدم از ناهید کمک بگیرم. پس از او خواستم هرطور می تواند کمی پول تهیه کند و در خانه شان منتظرم بماند تا وقتی من با ماشین کرایه ای به آنجا رسیدم بلافاصله پول را به راننده بدهم.

    گوشی را که گذاشتم مرد گفت:« مگه تو این شلوغی می تونی ماشین پیدا کنی؟!».

    از مغازه که بیرون آمدم، کرکره ی مغازه پشت سرم پایین آمد. صدای فریادها شدیدتر شده و بوق ماشینها هم به آنها اضافه شده بود. در آن میان صدای مردی را شنیدم که فریاد زد:« گاردی ها! گاردی ها! فرار کنید».

    تصور گاردی ها با لباس نظامی و اسلحه های بزرگشان دلم را لرزاند. بی اختیار به میان جمعیت دویدم و وقتی به خود آمدم که نزدیک دانشگاه شده بودم.

    آنجا جمعیت بیشتر و هیاهو شدیدتر بود و صدای پرشور جوانان انگار آسمان و زمین را می لرزاند. از میان جمعیت خود را با زحمت نزدیک در اصلی دانشگاه رساندم. گویا در را به روی دانشجویان بسته بودند. به نرده ها چسبیدم و سعی کردم حسام را بین ازدحام بیابم. یافتن حسام در آن جمعیت مانند یافتن سوزنی در کاهدان بود. هراسان و پریشان با سیل جمعیت به این سو و آن سو کشیده می شدم. نمی دانم چه مدت به آن حال بودم اما حس کردم زمان زیادی گذشته. گاردی ها چند گاز اشک آور انداختند و در پی آن چند تیر هوایی شلیک کردند. صدای جیغ و فریاد اعتراض جمعیت به هوا برخاست و باز هم صدای شلیک گلوله شنیده شد. با وجودی که به شدت ترسیده بودم تمام حواسم پی یافتن حسام بود و مدام از سویی به سوی دیگر می دویدم.

    دانشجویان برای خنثی کردن اثر گاز اشک آور، آتش درست کردند. دود و غبار فضا را گرفته بود و من ناامیدانه، با چشمانی سوزان و اشک آلود، دنبال حسام می گشتم. ناگهان فکری به ذهنم رسید. اگر من نمی توانستم حسام را پیدا کنم او که می توانست مرا پیدا کند! با این فکر به سمت کیوسک تلفنی رفته و با سعی و زحمت فراوان خود را از آن بالا کشیدم. همان دم درهای دانشگاه باز شد و سیل جمعیت از آن بیرون آمد. شعار های علیه رژیم همچنان در فضا طنین می انداخت و گاردی ها سعی در متفرق کردن مردم داشتند. بالاخره اولین تیر به سمت تظاهرکنندگان شلیک شد. صدای جیغ مردم اعصابم را متشنج کرده و نزدیک بود پایین بیافتم. چند پسر هم سن و سال خودم که از کنار کیوسک رد می شدند با تعجب گفتند :« مگه از جونت سیر شدی؟».

    بی توجه به آنها ترسان و لرزان خود را حفظ کردم و باز چشم به جمعیت دوختم. بالاخره گلوله ی دوم و سوم و چند گلوله ی دیگر به سمت مردم شلیک شد. یک نفر را دیدم که روی زمین افتاد. ناگهان شعارها تغییر کرد و جمعیت ابتدا پراکنده و بعد یک صدا فریاد کشیدند:« معلم! به پا خیز محصلت کشته شد!».

    داشتم به گریه می افتادم که صدای فریاد پرطنین و خشمگین حسام را از نزدیک شنیدم.

    _ سپیده! تو اونجا چی کار می کنی؟!

    با مشاهده ی حسام بغضم را فرو خوردم و سعی کردم از روی کیوسک تلفن پایین بیایم. دو مرد جوان که در حال فرار بودند با دیدن من ایستادند و خواستند کمکم کنند که حسام باز هم فریاد زد:« خودم میارمش پایین».

    او و دوستانش با سرعت به سمت کیوسک آمدند و با کمک حسام توانستم به سلامت پا روی زمین بگذارم. از ترس به خود می لرزیدم و بر اثر تقلا کش موهایم شل شده و قسمتی از موهایم اطراف صورتم پریشان شده بود.

    تا حسام خواست با آن چهره ی غضب آلودش حرفی به من بزند صدای شلیک گلوله مانعش شد. با حرص دستم را گرفت و شروع به دویدن کرد. به دنبال او و دوستانش که هیچ کدامشان را نمی شناختم و دیگر دانشجویان و دانش آموزان می دویدم و گاردی ها هم به دنبالمان. دوستان او و چند تن از دانشجویان گاهی می ایستادند و سنگی به سمت گاردی ها پرتاب می کردند و دوباره می دویدند. چنان ترسیده بودم که با وجود نفسهای به شماره افتاده ام پا به پای حسام می دویدم. یکی از دوستانش فریاد زد:« نباید فرار کنیم...دارند تیر هوایی می زنند».

    کمی قدم آهسته کردیم. حسام نیم نگاهی به من که می دانست به شدت آشفته ام انداخت و لب به دندان گزید. چقدر خوشحال بودم که به خاطر من نمی تواند بماند. بالاخره از دوستان او فاصله گرفتیم و داخل یک فرعی پیچیدیم. فرصت خوبی بود تا کمی نفس تازه کنیم. اما حسام همچنان می دوید. حس می کردم هرلحظه قلبم از حرکت خواهد ایستاد و نفسم دیگر بالا نخواهد آمد. پاهایم دیگر رمق نداشت و به شدت سنگین شده بود. نزدیک بود به زمین بیفتم که به زحمت لب باز کرده و فریاد زدم:« حسام! من دیگه نمی تونم...آه...نفسم...».

    حسام قدم آهسته کرد نگاه مضطربش را به من انداخت و نفس زنان گفت:« اگر بخواهی بایستی ممکنه دستگیرمون کنند».

    فکر دستگیری، شکنجه شدن و از همه بدتر عکس العمل آقا و امیرعلی، نیرویم را چند برابر کرد و باعث شد که همپای حسام بدوم. بعضی از مردم به سمت گاردی ها کوکتول مولوتوف پرتاب می کردند و برخی هم تایرهای ماشین به آتش می کشیدند. بوی دود فضا را پر کرده بود. هنگامی که جوانی فریاد زد گاز اشک آور زده اند حسام قدمهایش را تند تر کرد. داخل کوچه ای که پیچیدیم او بالاخره ایستاد. هر دو به شدت نفس نفس می زدیم. حسام دستم را رها کرده و در حالی که دستانش را روی زانوهایش گذشته بود سعی می کرد آرام شود. من هم طاقت از کف داده، روی زمین نشسته و به دیوار تکیه زده بودم. با هجوم چند نفر از تظاهرات کنندگان به داخل کوچه، حسام باز هم به سویم آمد. دستم را گرفت و از روی زمین بلندم کرد. بریده بریده گفت:« باید...راه بیفتم...دارن میان...زود باش سپیده!...تکون بخور دختر».

    در حالی که به سختی بلند می شدم نالیدم:« نمی تونم...نمی تونم...».

    او بی توجه به من باز هم مرا از پی خود کشید. از کوچه به خیابانی دیگر نزدیک می شدیم که حس کردم کم کم نجات پیدا می کنیم. اما هنوز پایمان به خیابان نرسیده بود که...

  3. #33
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    نرسیده بود که باز هم صدای شلیک گلوله آمد و هجوم مردم در جهت مخالف حرکت ما موجب شد تا ما هم عقب گرد کنیم. از شدت تنش، خستگی و ترس داشتم به گریه می افتادم، اما میدانستم اگر گریه کنم حرکتمان کند خواهد شد، به خصوص که صدای شلیک ها نزدیک میشد. باز هم به خیابان اصلی برگشته بودیم و در میان جیغ و فریادها می دویدیم که ناگهان صدای شلیک گلوله ای را از فاصله ای نزدیک شنیدیم. دست حسام از دستم رها شد و او با شکم روی زمین پرت شد. به نظرم آمد زمین خورده، پس سعی کردم کمکش کنم برخیزد اما با مشاهده خون رنگینی که از وسط کمرش بیرون میزد دهانم با جیغ خفه ای باز ماند. نفس زنان کنارش زانو زدم. سعی کردم بلندش کنم تا با تکیه اش به من به راهمان ادامه دهیم. چند نفری که از کنارمان با سرعت می گذشتند فریاد زدند فرار کن دختر! اما من نگاهم به سرعت بی حرکت حسام بود. صدای شلیک گلوله ها همچنان به گوش می رسید. ولی من به چیزی جز نجات حسام فکر نمی کردم.
    گاردی ها در صفی منظم نزدیک می شدند. درست مانند تانکهایی که می آمدند تا با بی رحمی ما را زیر چرخ های سنگین خود له کنند. با زحمت فراوان هیکل بی جان او را روی شانه های نحیفم انداختم و در حالی که نیمی از بدنش روی زمین بود، او را به دنبال خود کشیدم. با هر قدم فریادی زجه مانند از ته حنجره بیرون می فرستادم. حال عجیبی داشتم، انگار خودم نبودم و با هر زجه در دلم زمزمه می کردم «حسام خوب میشه... اون نمی تونه این طوری ترکم کنه... نمی تونه تنهام بذاره... اون دوستم داره...» تمام آن اتفاقات در چند لحظه که هر ثانیه اش مانند قرنی بر من گذشت. کوچه ای مقابل چشمانم بود. کوچه ای که اطمینان داشتم در انتهایش بیمارستان وجود دارد.
    همچنان که تلاش می کردم صدای ضعیف حسام در گوشم پیچید «تو برو!» و من از شدت خوشحالیِ شنیدن صدایش سیل اشکم را رها کردم.
    صدای شعارهای مردم از فاصله ای دورتر به گوش می رسید و دود آتش و گاز اشک آور اطرافم را مه آلود کرده بود. اما من فقط به یک چیز فکر می کردم: عزیزترینم به روی شانه هایم بود و باید او را نجات می دادم.
    صدای شلیک گلوله و متعاقب آن صدای فریاد خشمگین و آشنا از داخل کوچه ای که حالا فقط چند قدم با آن فاصله داشتم به گوشم رسید. سرم را بالا گرفتم.باورم نمی شد. امیرعلی با چهره ای که به شدت برافروخته و غضبناک صدایم میزد. اگر تا چند دقیقه پیش او را می دیدم از وحشت پا به فرار می گذاشتم اما در آن لحظه از اینکه آشنایی در آن آشفته بازار یافته بودم که می توانست در حمل حسام کمکم کند نور امید در دلم تابید و فریاد زدم:«امیر! بیا کمک... بیا... حسام زخمی شده...».
    امیر ترسان و پریشان سرکی به بیرون از کوچه کشید و با دیدن گاردی ها که بسیار نزدیک بودند غرید:«احمق بیشعور! اون رو ول کن بیا اینجا... بیا تا خودم نیومدم گیسات رو بکشم!»
    - این حسامه امیر! بیا دیگه... خواهش می کنم... بیا امیر!
    گریه ام شدیدتر شده، اما همچنان قدم بر می داشتم. کمر و شانه هایم به شدت درد می کرد و کم کم تحمل وزن حسام برایم دشوار میشد.
    بالاخره امیر از کوچه بیرون آمد و با یک قدم بلند ما را داخل کوچه کشید. حسام را روی زمین خواباند و با چشمان گشاد شده به چهره بی رنگ و لبهای سفید او ناه کرد. به نظر می رسید شوکه شده و به شدت ترسیده، چرا که دیگر آثار خشم در وجودش به چشم می خوارد.
    با شلیک چند گلوله پی در پی هر دو به خود آمدیم. او هراسناک از کنار حسام بلند شد. مچ دستم را گرفت و سعی کرد مرا به انتهای کوچه بکشد، اما من محکم در جای خود ایستاده و فریاد زدم:«پس حسام چی؟!»
    امیر که رنگش به شدت ریده بود در کمال بی رحمی گفت:«اون مرده!... ما هم ار زودتر فرار نکنیم می میریم.»
    مچ دستم را با حرکتی سریع از میان انگشتان شل شده اش بیرون کشیدم و باز با همان صدای بلند نالیدم:«نه! اون نمرده...خودم صداش رو شنیدم... امیر! تو رو خداکمک کن ببریمش بیمارستان.»
    او بی توجه به من با حالتی عصبی به سمتم آمد. با حرکتی سریع و پیش بینی نشده مرا روی دوش انداخت و با قدمهایی بلند به سمت انتهای کوچه دوید. فرید زدم. التماس کردم. ناسزا گفتم. با مشت به کمرش می کوبیدم. سعی کردم با زانو به سینه اش ضربه بزنم. اما او بی توجه به من می دوید و من حسام را... حسامم را از پشت پرده اشک می دیدم که بی حرکت کنار کوچه دراز کشیده.
    آه! خداونا! یعنی روزگارانت، لحظه ای به آن تلخی به خود دیده اند؟ برای من که آن لحظات تلخترینو زجرآورترین لحظات عمرم بود و هست. لحظه هایی که هرگز از ذهنم پاک نخواهد شد و با هر بار یادآوریش چنان حسی پیدا می کنم انگار ساعتی قبل آن اتفاق برایم افتاده!
    نمیدانم و به خاطر ندارم آن روز امیرعلی چگونه مرا به خانه رساند. فقط به یاد دارم تا به محله مان برسیم همچنان جیغ می کشیدم. چنان بی تاب بودم که امیر برای ساکت کردنم مجبور شد دهانم را محکم با یک دست بگیرد و با دست دیگرش هیکل لرزانم را به خود بفشارد تا حرکات عصبی ام مهار شود. حتی مجبور شد از راننده تاکسی بخواهد خودش زنگ خانه مان را بزند. وقتی سعیده که مشخص بود توسط ناهید گوش به زنگ بود، در را برایمان باز کرد امیر مرا همانطور که محکم در بغل گرفته بود به خانه برد و با عصبانیت در مقابل چشمان وحشت زده و پر از حیرت مادر و اقا، وسط اتاق انداخت. به محض اینکه رهایم کرد چون دیوانان از بند گسیخته، نعره زده و به سمتش هجوم بردم تا ناخنهایم را در چشمانش فرو کنم، در چشمانی که حسام را با آن وضع دید و بی تفاوت ماند! اما او سرش را به عقب کشید و ناخنهایم که به خون حسام آغشته بود، به جای چشمان از حدقه در آمده اش، ونه ها و گردنش را خراش داد.
    از صدای فریادهای من، عزیز، سولماز و الناز، وحشت زده خود را درون اتاق انداختند. امیر دستانم را گرفته بود و سعی داشت مرا به عقب براند که ناگهان دستی قوی موهایم را از پشت گرفت و کشید و من با شدت و احساس دردری عمیق در سرم به عقب پرتاب شدم. اما دست قوی آقا هنوز موهایم را در چنگ داشت و به وسیله آنهها مرا همراه خود می کشید. مادرم گریه سر داده و در حالی که بر صورت و پاهای خود می کوفت از آقا می خواست رهایم کند. عزیز هم خود را وسط انداخته و به پسرش التماس می کرد کاری به کارم نداشته باشد. اما آقا دست بردار نبود. مرا به اتاقم کشید و قبل از اینکه کسی بتواند وارد شود در را قفل کرد. بعد بی آنکه چیزی بپرسد یا مجال صحبت بدهد کمربندش را بیرون کشید.
    دیگر نه من به حال خودم بودم و نه آقا! فقط گاهی سوزش کمربند را حس می کردم و گوشهایم در میان گریه و التماس های کسانی که پشت در بودند، صدای غرش غضبناک آقا را می شنید:«کجا بودی دختره ی هرزه؟! من میدونستم ریگی به کفش داری... برای همین به امیر گفته بودم دنبالت باشه... حالا اینقدر می خوری که دیگه از این غلطها نکنی... دخترهه ی... روی داداش بزرگت دست دراز می کنی؟ شدی مثل زن های...؟!»
    او نعره می کشید و ناسزا می گفت. به ناموسش تهمت بی عفتی میزد و من بی رمق به این فکر می کردم که آیا کسی حسام را به بیمارستان رسانده است؟!کم کم همه چیز در مقابل چشمانم با هاله ای سیاه در هم می امیخت و جمله ها و الفاظ تحقیر کننده اش در ذهنِ قفل شده ام، و ضربات کمربندش روی بدن بی حسم، بی تأثیر می گشت. نفهمیدم چه مدت طول کشید تا بالاخره در تاریکی مطلق غوطه ور شدم.
    همه جا تاریک بود... نه تاریک نبود.... سیاه بود. یک جور سیاهی عمیق که حس می کردم خودم هم جزئی از آن هستم! فقط صدای نفسهایم بود که به من می فهماند هنوز زنده ام. کم کم وجود دستها، پاها و اندامم را حس می کردم. سعی کردم قدم بردارم. نجوایی از پشت در شنیدم. به عقب برگشتم. فقط سیاهی بود. چند قدم آرام و با احتیاط برداشتم. صدای حسام بود که داشت می گفت:«تو برو» نالیدمحسام».
    نجوایش دور شد و به جای آن صدای بی رحمانه امیرعلی در گوشم پیچیداون مرده!» خواستم اعتراض کنم، خواستم حرف بزنم، فریاد بزنم و بگویم حسام زنده است. خواستم بگویم خودم صدایش را شنیدم...اما انگار حنجره ام را از دست داده بودم. دستی روی دهانم حس کردم. نفسم به طور کامل داشت حبس می شد که ناگهان با حس خنکایی روی صورتم از جا پریدم. از دهان نیمه بازم، نفس را با شدت از درون سینه بیرون فرستادم و سعی کردم چشمانم را باز کنم.
    روشنایی اطراف چنان چشمانم را آزرد که تاب نیاوردم و پلکهایم را محکم روی هم فشردم. هنوز قادر به درک موقعیت خود نبودم که صدای ملایم و گرفته زنی را کنار گوشم شنیدم.
    - آروم باش... آروم باش عزیز دلم!... خواب دیدی...
    و صدای زنی دیگر:
    - دراز بکش سپیده!
    دستی به روی پیشانی ام کشیده شد که از سرمای آن مشمئز شدم و به خود لرزیدم.
    - هنوز تب داره... میرم دکتر رو خبر کنم.
    صدایی که اول شنیده بودم گفت:«الهی بمیرم...».
    و فکر کنم به گریه افتاد. صدای مردانه ای آرام گفت:«زرین! بالای سرش گریه نکن. پاشو برو بیروم».
    صدای گریه در حال دور شدن از من اندکی آرام تر و کم کم ساکت شد. انگار به سمت دیگر اتاق رفته بود.
    دستی گرمتر، انگشتان بی حرکتم را در میان خود گرفت و همان صدای مردانه کنار گوشم زمزمه کرد:«سپیده! بیداری؟»
    خواستم به آرامی به خود تکان بدهم که با احساس درد و سوزشی عمیق در پشت و بازوانم، ناله ای در میان بغض پاسخ آن شخص شد. صدای دلسوزانه و مضطرب مرد ادامه داد:«تکون نخور دایی! آروم باش».
    کم کم موقعیت خود و صداهایی را که تا آن لحظه برایم غریب بودند را تشخیص می دادم. مادرم دوباره گریه سر داد و دایی ناصر او را از اتاق بیرون فرستاد. به ناگاه تمام اتفاقاتی که افتاده بود چون فیلمی روی دور تند از ذهنم گذشت. هیجان زده و آشفته چشم به روی روشنایی آزار دهنده گشودم و در حالی که سعی داشتم بی توجه به بدن دردناکم روی تخت بنشینم، با صدایی خش دار اما بلند پرسیدم:« از حسام چه خبر؟».
    قبل از اینکه جوابی بشنوم در باز شد و مردی در لباس پزشکی و پشت سرش محبوبه وارد اتاق شدند. دکتر با لبخندی کمرنگ کنارم ایستاد و دلسوزانه گفت:«دخترم! چرا اینقدر ناراحتی؟ آروم باش و دراز بکش».
    ملتمس به دایی نگاه کردم و پرسیدم:«دایی جون! حسام چی شد؟»
    دایی با صدای لرزان در بغض گفت:«اون هم مثل تو بستری شده.»
    تازه درک کردم در بیمارستان هستم و با امیدواری گفتم:«پس حالش خوبه! حالش خوبه دیگه، مگه نه؟!».
    دایی به علامت مثبت سر تکان داد و دکتر به حالت طنز گفت:«این آقا حسام کیه که این دختر من به محض به هوش اومدن سراغش رو می گیره؟!».
    قبل از اینکه من حرفی بزنم دایی گفت:«دوست و همبازی دوران کودکی».
    نمیدانم چرا محبوبه از اتاق خارج شد و دایی به من پشت کرد. اما از حرکت آنها دلم لرزید و بغض کردم.
    دکتر با لبخند سعی کرد مرا دوباره بخواباند و در همان حال گفت:« حالا که این حسام حالش خوبه، تو هم باید زودتر خوب بشی.»
    دایی باز هم به سمت ما برگشت. چشمانش سرخ بود، اما لبهایش می خندید.
    - سپیده دختر نیرومندیه و من مطمئنم زود خوب میشه.
    پزشک کمی معاینه ام کرد و بعد در حالی که با افسوس به آثار ضربات کمربند که روی دستها و بازوهایم خطوطی پهن و تیره به جا گذاشته بود نگاه می کرد گفت:«به خواهرت گفتم پمادی که برات تجویز کردم روی اینها بماله. تبت هم عصبیه و به مرور پایین میاد».
    بعد اندکی مکث کرد. گویی می خواست جمله های بعدی را در ذهن خود نظم بدهد و بعد بر زبان بیاورد.
    - تو اگر بخواهی می تونی علیه پدرت شکایت کنی. من حاضرم شهادت بدم. در حقیقت تو باید شکایت کنی! این عمل خیلی وحشیانه و...
    صدایی نازک و لرزان از میان لبهای خشکم بیرون آمد و مثل اینکه به جای دکتر با خودم حرف میزدم گفتم:«مطمئنم دردی که من کشیدم یک هزارمِ دردر حسام نیست! مهم نیست!... من شکایتی ندارم».
    چانه پهن دکتر لرزید و بی آنکه کلامی دیگر بر زبان آورد از اتاق خارج شد. متعاقب او دایی هم در حالی که چهره اش را از من می پوشاند، بیرون رفت. احساس بدی داشتم. مطمئن بودم آنها چیزی را از من پنهان می کنند. با خود فکر می کردم «نکنه حال حسام وخیمه!؟».
    Last edited by sansi; 03-04-2011 at 11:12.

  4. #34
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    فصل بیست و یکم


    با وجودی که خودم حس می کردم نیازی نیست، اما یک شب مرا در بیمارستان نگه داشتند. جای زخمهایم می سوخت و دردناک بود، اما با هجوم هر درد و سوزش، چهره بی حالِ حسام مقابل چشمانم مجسم میشد و از تصورِ دردی که او کشیده به درد خودم می خندیدم!
    آن شب محبوبه کنارم ماند. از حضورش متعجب بودم. در حقیقت از اینکه شوهرش به او این اجازه را داده بود حیرت کردم. احساسم را به او گفتم که لبخند زد و گفت:«بچه ها پیش مامان هستند، خسرو هم این روزها سرش خیلی شلوغه و کاری به کارم نداره.»
    - این روزها که کارو کاسبی کساده چطور خسرو خان سرش شلوغه؟!
    - بالاخره خرج زندگی باید از جایی تأمین بشه.
    آهی کشیدم و برای چندمین مرتبه پرسیدم:«از حسام چه خبر؟».
    با حالتی اندک عصبی گفت:«همین دو ساعت پیش به اصرارت زنگ زدم به مرضیه و حالش رو پرسیدم. گفت که هنوز بیهوشه.»
    با بغض گفتم:« حالا شاید به هوش اومده باشه. جونِ مامان برو یه زنگ دیگه بزن... اصلاً کمکم کم خودم برم تلفن کنم».
    - لازم نیست. خطها خراب شدن. با هزار بدبختی شماره بیمارستان حسام رو گرفتم.
    - خوب زنگ بزنیم به پوری. اون حتماً خبر داره... راستی چرا پوری دیدنم نیومد؟!
    - امیرو رو که میشناسی! لابد اون اجازه نداده.
    - امیدوارم حالا پوری هم امیر رو بهتر بشناسه...اون امیر آشغال حسام رو وسط کوچه به حال خودش رها کرد...کثافتِ...ازش بیزارم...نمی خوام دیگه ریختش رو ببینم. مطمئنم پوری هم اگه بفهمه امیر چه نامردی ای در حق حسام کرده، نامزدیش رو با اون به هم میزنه.
    - امیر ترسیده بود و...
    با بغض و پریشانی میان کلام محبوبه آمده و گفتم:«دیگه حرفش رو هم نزن...شانس آورد حسام زنده مونده، در غیر این صورت خودم امیر رو می کشتم!».
    محبوبه با ناراحتی گفت:«این حرفها چیه میزنی؟ اگه مامان یا آقا بشنوند میدونی چقدر دلشون می گیره. تو چطور برادرت رو به یک پسر غریبه می فروشی؟!».
    - اولاً که خیلی کم پیش اومده امیر رو به عنوان برادر حساب کنم...بعد هم اینکه... حسام غریبه نیست!
    نگاه پر از اشکم را به دستان قفل شده روی شکمم انداخته و فکر کردم «حسام از هر هم خونی برایم آشناتر است. دردم را همیشه بهتر از همه فهمیده و مهرش را بیش از هر کسی در دل دار».
    محبوبه که سکوتم را دید کنار تختم نشست. دست روی دستان یخ زده ام گذاشت و آهسته پرسید: «خیلی دوسش داری؟».
    بی آنکه نگاهش کنم در حالیکه قطرات درشت اشک از چشمانم می بارید با صدایی لرزان و شرمگین گفتم:«محبوب! خواهش می کنم برو دوباره تماس بگیر».
    به چشمانش که نگاه کردم دیدم چشمان او هم چون من بارانی است. وقتی دید توجهم به اوست از جایش بلند شدم و در حالی که از اتاق خارج میشد گفت:«میرم یه تلفن میزنم و زود بر می گردم».
    دلم شور میزد و بی قرار بودم. به خدا التماس می کردم حسام را از من نگیرد و هر چه نذر و نیاز میدانستم برای سلامت حسام زیر لب زمزمه می کردم.
    دقایقی بعد محبوبه آمد و خبر آورد که حسام هنوز در اغماست. آن شب تا صبح چشم به آسمانی کم ستاره دوختم که از پست پنجره اتاقم، چون دل من گرفته به نظر می رسید.
    بالاخره صبح زود دل به دریا زده و تصمیم گرفتم با پوری تماس بگیرم. با وجودی که از بی توجهی اش نسبت به خود، دلگیر بودم، اما تنها کسی که می توانست خبری تازه از حسام به من بدهد و سوال پیچم نکند، پوری بود.
    آرام و بی صدا از تخت پایین آمدم. محبوبه روی کاناخ بدون دسته و دو نفره کنار اتاق در خواب عمیقی بود و خوشبختانه متوجه من نشد. همانطور آهسته و پاورچین و بی اعتنا به درر و سوزش بدنم از اتاق بیرون آمدمد. پرستاری با دیدنم پرسید آیا به چیزی نیاز دارم. سراغ تلفن را گرفتم و او با دست به جایی اشاره کرد و گفت برای تماس با خارج از بیمارستان می توانم از آن تلفن استفاده کنم.
    نفس زنان، با دلشوره ای غزیب به سمت تلفن رفتم. دستانم از شدت اضطراب می لرزید. به زحمت سعی کردم شماره را به خاطر آورم و با هر بدبختی بود انگشتان یخ زده و خیس از عرقم را در سوراخهای تلفن چرخاندم. آخرین شماره را که گرفتم حس کردم نفسم دیگر بالا نمی آید. کم کم با تلقین به خود، نفس عمیقی کشیده و اندکی آرام شدم. دیگر آماده حرف زدن بودم اما هیچ کس گوشی را برنداشت. چطور ممکن بود آنها در آن موقعیت، شب را جایی بمانند! پریشان تر از قبل شماره خانه حسام را گرفتم. هنوز دومین بوق نخورده بود که صدای ناآشنای دختری جوان در گوشم پیچید. به خیال اینکه دستپاچه بودم و اشتباه گرفته ام سریع پرسیدم:«منزل ثابتی؟».
    اما در کمال تعجبِ من، دختر که صدایش کمی دورگه و سرماخورده به نظر می رسید گفت:«بله! بفرمائید».
    لحظه ای مکث کردم. نمی دانستم چه بگویم که با پرسش دختر که می خواست بداند من با چه کسی هستم، به خود آمدم.
    - من...من یکی از هم دانشکده ای های آقا حسام هستم. شنیده ام ایشون زخمی شدند.
    دختر با صدایی که آشکارا می لرزید گفت:« دوستان حسام که همه از موضوع خبر دارند!».
    حالا دیگر او را شناخته بودم. او راضیه دخترخاله حسام بود، اما آنجا چه می کرد؟! به زحمت لب باز کردم و پرسیدم:«از چی خبر دارند؟».
    با شنیدن گریه او دل در سینه ام فرو ریخت. پاهایم سست شد و در حالی که وزن خود را به دیوار تکیه داده بودم نالیدم:«حسام حالش خوبه؟».
    کلمات بعدی راضیه مانند سنگهایی آسمانی بر سرم هوار شد. کلماتی که تمام رویاهایم را نابود کرد و نزدیک بود مرا دیوانه کند. کلماتی که حتی نحوه ادای آنها را تا عمر دارم از خاطر نخواهم برد.
    - ای خانم! کجای کارید؟ حسام بیچاره را امروز به خاک می سپرند! شاید هم تا حالا کارشان تمام شده باشه! شما دیر زنگ زدید! همه صبح خیلی زود رفته اند امام زاده و...
    دستم را دیگر حس نمی کردم. گوشم چیزی نمی شنید. چشمانم حتی به آنچه روبه رویشان بود ایمان نداشت، حتی خواب و بیدار خود را تشخیص نمی دادم. فقط یک جمله در تمام وجودم فریادی کشید «حسـام مردن!».
    با تکانی که به شانه ام داده شد به خود آمدم. محبوبه بود که با چهره ای رنگ پریده و چشمانی پف کرده مضطربانه سعی داشت مرا به خود آورد.
    باز در صورت محبوبه مات شده بودم که سیلی آرامی به صورتم زد و نمیدانم مرا چگونه دید که با فریاد کمک می خواست. با صدای فریادش انگار تلنگری خفیف اما آزار دهنده به ذهنم خورد و با صدایی خفه و ناآشنا گفتم:«می خوام برم!».
    و تکرار کردم. آنقدر آن جمله تکرار کردم که تمام بدنم مرتعش شده و هر لحظه صدایم اوج می گرفت. اعمالم در کنترل خودم نبود و عظمت آم مصیبت آنقدر برای جسم ِ رنجور و ذهن پریشانم غیرقابل تحمل بود که حس می کردم هر آن وجودم متلاشی خواهد شد.
    همان جا روی زمین مرا خواباندند و با تزریق آمپولی آرام بخش کم کم از حالت شوک و تشنج به عالم بی خبری رفتم.
    هنگامی که دوباره چشم گشودم. محیط اطرافم را نیمه تاریک یافتم. چند مرتبه چشمانم را باز و بسته کردم و نگاهی به دور و برانداختم تا موقعیتم را تشخیص دهم. با شناختن اتاقم در بیمارستان به یاد فاجعه ای که رخ داده بود افتادم. سرم سنگین بود و هوایی که نمیدانم از بغض بود یا از ناباوری روی حجنره ام ثابت ماند. به سختی نفسی عمیق کشیده و پاهای کم جانم را از تخت آویزان کردم و نشستم. لحظه ای اتاق دور سرم چرخید. اما بی توجه به آن حالت، به سمت در خروجی رفتم. هنوز در را باز نکرده بودم که محبوبه در را گشود. با مشاهده من ، نگران گفت:«ای وای سپیده! تو که باز هم از جایت بلند شدی. عزیزدلم! برو دراز بکش».
    بی توجه به لحن محبت و پر از نگرانیِ خواهرم، محکم و جدی در چشمانش زل زدم و گفتم:«من باید برم... باید برم! حالا هم اگر نگرانم هستی با من بیا».
    - پس بگذار دکتر تو را ببیند.
    - من خوبم! اونقدر خوب که یادم هست امروز صبح باید مرخص میشدم و برگه ترخیصم امضاء شده.
    محبوبه با چشمانی پر از اشک نگاهم کرد.
    - آخه...آخه می ترسم که...لااقل صبر کن زنگ بزنم امیر...
    با شنیدن نام او گویی برق مستقیم به بدنم وصل کنند، سیخ ایستادم و با فریادی کنترل شده گفتم:«دیگه اسمش رو جلوی من نبر! الان هم فقط یک سر میریم کوچه خودمون. وقتی مطمئن شدم...اون وقت میریم خونه شما. اگر هم تو فکر می کنی دچار مشکل میشی، میرم خونه عاطفه!».
    وارد خیابان که شدیم هوا رو به تاریکی میرفت و صدای اذانی که خدا را به یاد مردم می انداخت از مسجدی که آن نزدیکیها بود به گوش می رسید. با شنیدن صدای اذان باز هم آن بغض لعنتی به جانم افتاد و من باز هم با سماجت از گریه خودداری کردم . نمیدانم چه حالی بودم. عقلم می گفت حسام مرده، اما دلم دیوانه بازی در می آورد و نمی گذاشت به راحتی قبول کنم. هرچه بیشتر بو کوچه مان نزدیک می شدیم تنفس برایم دشوارتر میشد و محبوبه نگرانتر از لحظه قبل، زیر چشمی مرا می پایید.
    با دیدن حجله ای که نور چراغهایش مثل خاری در چشمم فرو میرفت، اشک در چشمانم حلقه زد و با صدایی لرزان زمزمه کردم:«چه زود همه چیز رو مهیا کردند! انگار آماده بودند!».
    مرد راننده که در سکوت سنگینِ ماشین زمزمه ام را شنیده بود با افسوس سریتکان داد و گفت:«این روزها جوونهای مردم مثل گل جلوی چشم همه پر پر میشن.!».
    دلم لرزید.حسام من هم مقابل چشمان ناباورم پر پر شده بود. فقط جلوی چشمان من! به دستور محبوبه، راننده، ماشین را کلی مانده به حجله نگه داشت. به محض توقف آن، با پاهایی سست و بدنی لرزان پیاده شدم و بی اعتنا به محبوبه به سمت حجله رفتم. باید مطمئن میشدم حجله حسام است. شاید...
    دوستان حسام و چند نفر از پسرهای محل که با چشمانی سرخ نزدیک حجله ایستاده بودند، با دیدن من که بهت زده و مرتعش به سمتشان میرفتم، اندکی خود را کنار کشیدند. با دیدن عکس حسام دیگر نایی برایم نماند. دو زانو مقابل حجله نشستم. نگاهم به عکس بود، به چهره مهربان حسام که لبخندی کم رنگ روی لبهای خوش فرمش نشسته بود و مثل همیشه نگاهش بیش از لبها لبخند را می نمایاند. این عکس را خوب به یاد دارم. برای شرکت در کنکور انداخته و مثل همیشه به من، پوری و پیمان نشان دهده بود. پوری با دیدن عکس گفته بود:«چرا رتوش عکس کم است: و حسام چهره در هم کشیده و پاسخ داده بود:«هر چیزی طبیعی تر باشه بهتره»، بعد نیم نگاهی به من انداخته و ادامه داده بود:«شما دخترها هم هر چی کمتر با صورتتون ور برید و کمتر رتوشش کنید بهتره!».

  5. #35
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    در افکار خودم غرق بودم که با تکانی شدید به خود آمدم. محبوبه با چهره ای خیش از اشک مقابلم نشسته و سع داشت از زمین بلندم کند.
    - سپیده! پاشو قربونت برم! آبرومون رفت. همه دارن نگاهمون می کنند. پاشو تا آقا نیومده و شر به پا نشده. الهی بمیرم برات! عجب غلطی کرددم. پاشو سیده!

    اما من مثل سنگ به زمین چسبیده بودم تا اینکه بالاخره با کمک یکی از زنهای همسایه و شل شدن پاهایم، آرام از زمین بلند شدم. مانند مسخ شده های مست همراه آنها به جلو گام بر می داشتم که با حرکن محبوبه به سمت خانه، خود را باز یافتم. به محبوبه چشم غره ای رفتم و گفتم:«مگه قرار نبود بریم خونه شما یا عاطفه؟».
    - یه دقیقه توی حیاط بشین یک کم حالت جا بیاد، بعد...
    با باز شدن در خانه مان و خارج شدن بدری خانم و به دنبال او امیرعلی، حرفِ محبوبه نیمه کاره ماند. بدری خانم که در عرض آن یک روز گویی چند سال پیر شده و گوشتهای تنش شل و آویزان گشته بود به محض دیدن من محکم روی دست خود کوبید و ضجه زد:«الهی من بمیرم برای شما بچه ها! تو اون طور آش و لاش شدی، حسام بیچاره که این ور پر پر شد. پوری هم که رفته زیر سرم».
    و گریه کنان به سمت من آمد. بدری خانم ندانست که با آن حرفها چگونه نمک به زخم عمیق و تازه ام پاشید. محبوبه سعی داشت با اشاره حالم خرابم را به بدری خانم و امیرعلی حالی کند، اما قبل از اینکه آنها متوجه چیزی شوند، بازوانم را از میان دستان محبوبه و خانم همسایه که آن لحظه حتی نمی دانستم که بود، بیرون کشیدم به سمت امیر یورش بردم. بدری خانم که شوکه شده بود، خود را جلو انداخت و من در حالی که میان بازوان گوشتالود و قوی او توان حرکت از دست می دادم فقط مانند دیوانگان فریاد می کشیدم و هر چه بد و بیراه بلد بودم نثار مردی که عنوان «برادری» را یدک می کشید می کردم.
    کم کم جمعیت سر کوچه و حتی عزاداران ثابتی ها دورمان جمع می شدند که بدری خانم و محبوبه به هر فلاکتی بود مرا به خانه عزیز بردند. آنجا بود که دیگر از حال رفتم. چند مرتبه چشم باز کردم و هر بار با یادآوری آن چه اتفاق افتاده بود فریادی میزدم و با تزریق آرام بخش به خوابی عمیق فرو می رفتم.
    نمیدانم چه مدت بی حال و بی خبر از اطرافم بودم که بالاخره با نوازش دستی بر روی دستم آرام چشم گشودم. سیعده بود که با چهره ای نگران، از میان پلکهای به شدت سرخ و ورم کرده اش نگاهم می کرد. دو طرف موهای خرمایی رنگش، نامرتب اطراف صورت سپید و سرخش رها شده و لبهایش به نشانه بغض، به سمت پایین کشیده شده بود. به نظرم در طول آن مدت کوتاه خیلی تغییر کرده بود! انگار چند سال بزرگتر شده بود!
    با دیدن هوشیاری ام سعی کرد لبخند بزند اما لبخندش بیشتر به دهن کجی شباهت داشت!
    بی توجه به او نگاهی اجمالی به دور و برم انداختم. اتاقِِ درمانگاه محلمه مان را شناختم. سال قبل از آن، یکبار سعیده بد حال شده بود و به او در همین اتاق سرم وصل کرده بودند. اما حالا من و سعیده جایمان را عوض کرده بودیم! دنیای غریبی است!
    با صدایی خفه که گویی از ته چاه به گوش می رسید پرسیدم:«ساعت چنده؟».
    در آن موقعیت سوال مسخره ای به نظر می رسید، اما از سکوت بهتر بود. او نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:«شش و نیم».
    - پس چرا اینقدر همه جا ساکته؟!
    - آخه شش و نیم صبحه!
    - کی اومدیم اینجا که من نفهمیدم؟
    - الان دو شبه که تو چیزی متوجه نمیشی. حالت خوب نبود. دختر شمسی خانم که پرستاری می خونه، چند تا آرام بخش بهت تزریق کرد. تا اینکه دو ساعت پیش دیدیم دست و پات یخ زده و رفتیم سراغش.
    چشمانش پر از اشک شد و با بغض ادامه داد:«فکر کردم مردی! خیلی ترسیده بودم».
    و من آرزو کردم ای کاش اندیشه خواهر کوچولویم هر چه زودتر به واقعیت بپیوندد.
    - اما دختر شمسی خانم گفت فشارت اومده پایین بعد هم سریع رسوندیمت درمانگاه...سپیده! تو رو جون من، جون مامان... به خودت بیا. من دیگه طاقت ندارم... تو این دنیا فقط تو پشت و پناه منی.
    با خودم گفتم:«چه پست و پناه سستی!».
    - دکتر می گفت تمام این فشارها برای اینه که گریه نمی کنی... گریه کنی سپیده!... گریه کن تا آروم بشی.
    بی اختیار به یاد نوار کاستی افتادم که حسام به من داده بود. کم کم آوای سوزناک خواننده در ذهنم جا می گرفت و من مانند زمانی که در اتاقم، گوشم را به بلندگوهای رادیو ضبط کوچکم می چسباندم و همراه خواننده می خواندم، آرام و با صدایی نازک زمزمه کردم:



    چشم من بیا منو یاری بکن



    گونه هام خشکیده شد کاری بکن



    غیر گریه مگه کاری میشه کرد



    کاری از ما نمی یاد زاری بکن



    اون که رفته دیگه هیچ وقت...


    به ناگاه سکوت کردم. جسم بی حرکت حسام را دیدم که روی زمین افتاده و جویی از خون، لباسش را سرخ کرده و من داشتم با بی رحمی او را رها می کردم! امیرعلی! او بود که حسام را تنها گذاشت. ای کاش مَرد بودم یا قدرت یک مرد را داشتم آن وقت امیرعلی را به سویی پرتاب می کردم و به کمک حسام می رفتم. شاید اگر او را به بیمارستان می رساندیم زنده می ماند. من خودم صدایش را شنیدم که گفت:«تو برو». صدایش با تحکم بود اما انگار میدانست نخواهم رفت. نه! اشکی از چشمم نمی چکید، چون نفرت تمام وجودم را لبریز ساخته بود. نفرت، خشم می آورد و خشم، فریاد یا سکوتی پر از فریاد! اما اشک نه! اشک وقتی بیاید خشم میرود و خشم من چنان بزرگ بود که راه زا بر اشک می بست!
    سعیده که فکر می کرد به گریه خواهم افتاد، ناامیدانه به جای من اشک ریخت و نالید:«سپیده! سکته می کنی ها! آخه چرا با خودت لج می کنی».
    سرمم که تمام شد عاطفه و شوهرش من و سعیده را به خانه خودشان بردند. گویا آن شب آنها خانه ما مانده و مرا به درمانگاه رسانده بودند.
    به خانه شان که رسیدیم عاطفه برایم یک کمپوت باز کرد و با اصرار خواست کمی بخورم. دلم ضعف میرفت. حس می کردم معده ام به کمرم چسبیده. البته وقتی فهمیدم دو روز است چیزی نخورده ام تعجب نکردم. به زحمت و با اصرار عاطفه و سعیده کمی از آب کمپوت خوردم و بعد به اتاق بچه ها رفتم و سعی کردم بخوابم. چشمانم خسته و بدنم کسل و کوفته بود و جای ضربه های کمربند آقام هنوز درد می کرد اما ذهنم آشفته تر از آن بود که آن درد و کسالت مشغولش کند.
    صحنه ی دور شدنم از حسام آتش به جانم میزد و فقط منتظر یک فرصت بودم. «رسوا کردن امیر!» حالا وقتش بود تا همه، به خصوص پوری و خانواده اش می فهمیدند امیر چه موجود خبیثی است! حیوانی که حسام معصوم و مظلوم مرا از من گرفته بود. درد مرگ حسام هنوز قابل هضم نبود و می خواستم از آن واقعیت تلخ بگریزم. ساعتی نگذشته بود که سردردی عجیب عارضم شد و با خوردن مسکن قوی باز به خواب رفتم.

  6. این کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #36
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    فصل بیست و دوم


    عاطفه پیراهنی ساده و سیاه رنگ مقابلم گذاشت. لحظه ای تامل کرد و هنگامی که حرکتی از من ندید پیراهن را برداشت، در بغلم کوبید و با تحکم گفت:«حسام مرده! پاشو لباس سیاه بپوش»
    و ناگهان به گریه افتاد. خواست مرا در آغوش بگیرد که سریع از روی زمین بلند شدم و از اتاق بچه ها بیرون رفتم. بغض داشتم اما نما خواستم بشکند! با حالتی عصبی خود را به آشپرخانه رساندم. عاطفه به دنبالم آمد. مقابلم ایستاد و در حالی که کمی آرام شده بود گفت:«تو رو به ارواح خاک حسام که هنوز خشک نشده به خودت بیا. میدونم دلت خونه. میدونم چقدر دوستش داشتی ... طلعت خانم بیچاره میون ناله و زاریهاش گفت که حسام می خواسته بیاد خواستگاریت... حالا دیگه همه فهمیدن... سپیده جان!... خواهرکم! به جان خودت حسام هم دلش نمی خواد تو این حرکات رو از خودت نشون بدی... تو که بهت از همه اون رو می شناختی. میدونی چقدر با آبرو و مهربون بود...»
    با شنیدن آن حقایق بدنم شل شد. خمیده و شکست خورده به اتاق بچه ها برگشتم، قرصی آرام بخش بخش خوردم و باز هم غرق بی خبری شدم.
    این بار وقتی چشم گشودم بی آنکه اطرافم را بنگرم دست دراز کردم تا قرص و لیوان آب را بردارم و دوباره به خواب بروم، که دستی نرم و آشنا، ورق قرص را از زیر دستم کشید.
    از بین چشمان نیمه بازم به صورتش نگاه کردم. اول به نظرم ناآشنا رسید، اما وقتی لب باز کرد او را شناختم.
    - دیگه هر چی خوابیدی کافیه.
    باورم نمیشد. او پوری بود. خداوندا چقدر همه تغییر کرده بودند و پوری بیش از همه! به راستی آن روزها مانند سالها بر ما گذشته بود.
    چشمان درشت و شفاف پوری، حالا گود رفته، ریز و کدر شده بود. موهای همیشه پریشانش شل و نامنظم پشت سر جمع شده و پوست شادابش بی رنگ و مات به نظر می رسید. حتی لبهای سرخ و برجسته اش دیگر سفید و ترک خورده بود. پوریِ همیشه خوشرو و خوش رنگ و رو، حالا مانند زنِ بیمار و غمگینی مقابلم نشسته بود.
    - سپیده!... بلندشو!... باید بریم یک جایی.
    صدایش گرفته بود. بغض داشت و قطرات اشک از میان چشمان غمگینش روی گونه می چکید.
    کمکم کرد تا پیراهن سبزم را با پیراهنی سرمه ای و شلوار راحتی ام را با جینی به همان رنگ عوض کنم. بعد روسری ژرژت سیاه رنگی روی سرم انداخت و ره شلی زیر گردنم زد. خودش هم پیراهنی بلند و سیاه به تن داشت و روسری سیاه رنگی مثل روسری من روی شانه هایش بود که بر سر کشید.
    اولین قدم را که برداشتم روسری از روی سرم سُر خورد. او باز هم روبرویم ایستاد و در حالی که همچنان اشک می ریخت روسری ام را مرتب کرد و گفت:«امان از دست این موهای لخت تو!».
    و گره ای محکم تر از قبل زیر گلویم زد. خانه خلوت و ساکت بود. پرسیدم:«کسی خانه نیست؟»
    - نه! عاطفه در رو برام باز کرد و خودش رفت خرید.
    با وسواس پرسیدم:«کلید داره؟».
    - بله! گفت کلید داره.
    وارد کوچه شدیم. پوری دستم را میان دست یخ زده اش گرفت و همراه خود به سمت پیکانی آشنا کشید. هنوز به ماشین نرسیده بودیم که در سمت راننده باز شد و مردی از آن بیرون آمد. با دیدن علیرضا بی اختیار خشکم زد و زیر لب، طوری که پوری صدایم را بشنود گفتم:«چرا با علیرضا؟»
    - چون این کار پیشنهاد اون بود! بعد هم مسیرمان یکی است!
    او باز هم دستم را کشید. بی آنکه سر بلند کنم آهسته سلام کردم. پاسخم را سریع و زمزمه وار داد و پشت فرمان نشست. من و پوری هم هر دو روی صندلی عقب نشستیم.
    ذهنم خالی بود و خوب کار نمی کرد. سوالی نپرسیدم. در حقیقت حضور علیرضا چنان معذبم می کرد که نمی توانستم حرفی بزنم.
    مثل اینکه پوری هم از او خجالت می کشید چرا که با دستمال کاغذی اشکهایش را پاک کرد و سعی کرد آرام باشد.
    وارد بارگاه امام زاده عبدا... که شدیم فکر کردم برای زیارت و آرام کردن دلم مرا به آنجا آورده اند... اما وقتی پوری دستم را به سمتی دیگر کشید و علیرضا به سمتی دیگر رفت، فهمیدم اشتباه کرده ام. بالاخره پوری ایستاد. باز به گریه افتاده بود، اما نه گریه ای آرام و بی صدا.
    کم کم در میان هق هق به حرف آمد.
    - سلام حسام! بالاخره سپیده هم اومد. نگاهش کن! سپیده اومده!
    بغض داشت خفه ام می کرد. نگاه حیرانم از پشت پرده اشک روی سنگ قبر سیاه پر پر میزد و فقط یک اسم را میدید. «حسام ثابتی».
    بالاخره بغض لعنتی ام با ضجه های پوری و دیدن اسمِ حسام ترکید.
    پایین سنگ زانو زده و با دستان خشکیده ام، دستان حسام را از روی سنگ سرد و بی احساس گور می جستم. اما فاصله ی دستهایمان نه به اندازه ی یک ور، که به اندازه تمام کائنات بود.
    حقیقت این بود که دیگر حسام روی کره ی خاکی وجود نداشت. دیگر لبخند و کلامی محبت آمیز نبود که دلم را هنگام غم و اندوه تسکین دهد. دیگر دوستی نبود که برای انجام کارهای مهم با او مشورت کنم. دیگر تکیه گاهی وجود نداشت که حتی در غیابش پشتم گرم و محکم باشد. ای کاش حسام هم مانند پیمان به سفر میرفت یا حتی ازدواج می کرد اما زنده بود. حقیقتاً راضی بودم مقابل چشمانم با شخص دیگری ازدواج کند و خوشبخت شود، اما نفس بکشد. اما بدانم که هست. آخر او فقط نوزده سال داشت. اول جوانی، در اوج پاکی و سادگی و مهربانی.
    روی سنگ قبر افتاده بودم و ضجه میزدم. از حسام به حسام گله می کردم. می گفتم چقدر از او عصبانی ام، چقدر دلتنگش هستم و چقدر از امیرعلی برای تنها گذاشتن او متنفرم. نمی دانم به چه حالی افتاده بودم که پوری دست از گریه کشیده بود و سعی داشت با لیوانی کمی آب در دهانم بریزد. به زحمت جرعه ای نوشیدم. اما اشکهایم تمامی نداشت. انگار اشک و ناله های سالیان سالیان گذشته تازه راه خود را یافته بودند!
    کم کم بدنم سست شد و حس کردم رمقی برایم نمانده، سرم به شدت سنگین بود. چشمانم دیگر جایی را نمی دید و دستها و پاهایم فلج شده بود. صدای ناله های پریشان پوری را می شنیدم که از علیرضا می خواست کمک کند. آرزو می کردم مرا از آنجا دور نکنند ولی دو دست قوی بدن کم جانم را از روی زمین بلند کرد. از میان چشمان متورمم، گردن و چانه علیرضا را می دیدم و با آن حال خراب از اینکه در آغوش او بودم می خواستم از خجالت آب شوم. با صدایی خفه نالیدم: «می تونم راه بروم...».
    اما می دانستم که نمی توانم. پاهایم حس نداشت. گویا علیرضا هم فهمید چرا که بی اعتنا مرا به سمت ماشین برد و روی صندلی عقب خواباند. پوری هم که قبل از من سوار شده بود، سرم را روی پایش گذاشت و موهایم را نوازش کرد. باز هم به خانه عاطفه رفتیم. دیگر کسی اصرار نداشت گریه کنم. در واقع همه از اشکهایی که بند نمی آمد به ستوه آمده بودند.
    گریه ام اما بی صدا و آرام بود. طوری که به قول سعیده دل اطرافیان را بیشتر ریش می کرد. روزها پشت سر هم می گذشت و من همچنان در اتاق خود را حبس کرده بودم. فقط گاهی همراه عاطفه یا پوریسر مزار حسام می رفتم و آنجا بود که هق هقم باعث میشد حتی دلم برای خودم بسوزد. عاطفه و مادرم چند مرتبه از من خواسته بودند به دیدن طلعت خانم بروم و تسلیت بگویم. اما هر کاری می کردم نمی توانستم حتی به محل خودمان پا بگذارم.
    می ترسیدم طاقت نیاورم و در مقابل دیرا دیوانه بازی در باورم. آن محل، آن کوچه و سه خانه ای که در آن بود، همه گویی نام حسام و خاطرات حسام را فریاد میزد و من می ترسیدم بیش از آن انشت نمای دیگران شوم. البته نه به خاطر خودم. دیگر چیزی برایم مهم نبود، اما ناه حسام مثل سایه ای بود که به من می فهماند باید بیشتر مراقب رفتارم باشم.
    آنقدر از دیدن طلعت خانم سر باز زدم که بالاخره او به دیدنم امد و حسابی شرمنده ام کرد. وقتی آمد سعی کردم عذرخواهی کنم، تسلیت بگویم، دلداری دهم... اما لال شده بودم و دو ساعتی که او کنارم بود فقط در آغوش لرزان و فرسوده اش اشک ریختم. در حقیقت هر دو در آعوش هم زار می زدیم.
    چند روز پس از او مرضیه همراه دایی ناصر به دیدنم آمد. وقتی دایی ناصر نوزاد کوچکشان را نشانم داد، دلم خواست لبخند بزنم. گرچه لبخندم با بغض همراه بود، اما داییخوشحال شد و گفت:«مرضیه وقتی که خبر... اون خبر بد رو شنید حالش خراب شد و همون شب این دختر کوچولو رو به دنیا آورد.»
    مرضیه دخترک سرخ و سفید و نحیف را از دایی گرفت و سعی کرد او را در آغوش من بگذارد.
    - اسمش رو گذاشتم رعنا. امیدوارم مثل تو دختر بلند قد و رعنایی بشه.
    صدایش کمی می لرزید و غم داشت. اما لبخندی روی لب نشاند و ادامه داد:«سپیده! من بعد از زایمان مدت زیادی توی رختخواب افتاده بودم... حالم هیچ خوب نبود. خیلی ضعیف شدم... تازه دو روزه که تونستم بیشتر از چند قدم راه بروم و از خونه بیرون بیام... شیرم خشک شده... بچه ام شیر خشک میخوره... نگهداریش برام خیلی شخته... تو می تونی کمکم کنی؟!».
    حیرت زده نگاهش کردم.
    - با ما بیا... من و تو و رعنا هر سه مون خیلی تنها و ضعیف شدیم، شاید بتونیم حرف هم رو بفهمیم و به هم کمک کنیم.
    نمی دانستم چه مدتی بود که سر بار عاطفه شده بودم اما می دانستم شوهرش دیگر طاقت نمی اورد. نگاه مرضیه رنگ نگاهِ حسام را داشت و رعنای کوچک بی اندازه در چشمم به حسام شبیه بود. با خواهش دایی دیگر مقاومت نکردم وسایلم را جمع کردم و با آنها راهی شدم. رفتن به خانه دایی ناصر که در محله خودمان بود برایم به منزله اولین قدم بود برای مواجه با آن چیزهایی که نمی توانستم از آنها بگریزم.
    وارد خیابانمان که شدیم بی اختیار در پیاده روها دنبال نشانه ای از حسام بودم. حسام نبود، نشانه های دیدنی هم نداشت.
    اما او در ان پیاده روها قدم برداشته بود. نفس کشیده و خندیده بود. نگاهم کرده بود و ... او بود... همه جا بود. آن قدر واضح و روشن که حتی لحظه ای حس کردم از کنار ما عبور کرد!
    بغض آشناف بی امان به گلویم چنگ می انداخت و من کم کم اختیار از کف می دادم.
    روز اولی که در خانه دایی بودم در اتاق رعنا خود را حبس کرده و از آنها خواستم کمی به من فرصت دهند تا به خودم بیایم. روزهای بعد سعی کردم رفتار بهتری داشته باشم و رعنا کوچولو هم کمک بزرگی برای از یاد بردن زمان و موقعیت دردناکم بود.
    پس از پنج روز پوری به دیدنم آمد. آن روز صبح چهره دایی و مرضیه در هم رفته و گرفته بود و هنامی که پوری با آن چشمان پر از غم و نگرانی مقابلم نشست، مطمئن شدم اتفاق تازه ای افتاده.
    هر دو در اتاق نشیمن کوچک و جمع و جور روی مبلهای راحتی که جهیزیه ی مرضیه بود نشستیم. پوری استکان چایی اش را از روی میز عسلی مقابلش برداشت. با انگشتان ظریف و کوچکش قسمتی از موهایش را پشت گوش داد و گفت:«از دیروز صبح گویا آقات پیله کرده که وقتشه تو برگردی خونه...».
    از فکر بازگشت به خانه ای که امیرعلی در آن حضور داشت به خود لرزیدم، اما سکوت کردم.
    - ... میفهمم روبرو شدن با آقات و امیر برات سخته... اما اول و آخر که باید این اتفاق بیفته.
    برای لحظه ای نگاه سرگردانش را به چشمان گله مندم دوخت و کلافه ادامه داد:«خونه تو اونجاست. مادرت نگران توست... تو باید برگردی. تا ابد که نمی تونی توی خونه این و اون باشی».
    بالاخره لب گشودم و با صدایی که از شدت خشم لحظه به لحظه مرتعش تر میشد گفتم:«وقتی حسام تیر خورد من اونجا بودم... می تونستم کمکش کنم... امیر نذاشت... شاید اگر او کمک می کرد حسام الان زنده بود».
    نمی دانم پوری از به میان آمدن نام حسام آن چنان منقلب شد یا از رفتار امیر که به گریه افتاد و گفت:«مرگ حسام همه رو داغون کرده... شبی نیست که به اون فکر نکنم و به یادش اشک نریزم... تو فکر می کنی حسام رو فقط تو دوست داشتی ... اگر تو عاشقش بودی من هم به اندازه پیمان دوستش داشتم... به ان پیمان قسم که به اندازه اون دوستش داشتم... من ازت گله نمی کنم که چرا به من نگفتی عاشق حسامی... اما تو از من گله کردی که چرا موضوع امیرعلی رو ازت پنهان کردم... سپیده! این قدر خود خواه نباش...»
    به میان حرفش پریدم و گفتم:«چرا پرت و پلا میگی؟! من میگم امیر باعث شد حسام بمیره... امیر حسام رو شت... اون رو نیمه جون رها کرد.»
    - «نه! تو اشتباه می کنی... گلوله به ریه اصابت کرده بود و در هر حال حسام دووم نمی آورد... امیرعلی هم ترسیده بوده...»
    با حرص غریدم:«تو ازش طرفداری می کنی؟ بر فرض هم که حسام جا در جا رفته بود ولی ما نباید حتی جسدش رو رها می کردیم. ما باید با چنگ و دندون هم شده، اون رو همراه خودمون می آوردیم. می فهمی؟ حرف من رو می فهمی؟ اون حسام بود پوری... حسام بود... حسام برای امیرعلی هم غریبه نبود، از بچگی زیر دست و پای امیرعلی بزرگ شده بود... از وقتی چشم باز کرده بود امیر رو می شناخت... براش دلسوزی می کرد... تو که بهتر از هر کسی میدونی حسام غریبه نبود... آه! پوری تو که این قدر بی معرفت نبودی...».
    و به هق هق افتادم. پوری مرا در آغوشش رفت و هم پای من گریست. حتی صدای گریه مرضیه را هم از آشپزخانه می شنیدیم.
    کمی که آرام شدیم پوری کمکم کرد تا باز هم ساک وسایل اندکم را جمع کنم. رعنای کوچک را به سینه فشردم و از مرضیه و دایی ناصر خداحافظی کردم.
    به اصرار پوری می خواستیم تا خانه پیاده برویم. حدود دو ماه بود که قدمی در کوچه و خیابان برنداشته بودم.
    سوز سردی می ورزید اما ما بی توجه به آن در سکوتی سنگین از میان محله، از بین خاطره های دور و نزدیک گذشتیم و به کوچه خودمان رسیدیم. برای لحظه ای پاهایم سست شد و به دیوار باغ متروک رو به روی خانه هایمان تکیه زدم.
    پوری بازویم را آرام فشرد و گفت:«حالت رو می فهمم... اما باید تحمل کنی... تو مجبوری صبور باشی ورنه خودت رو از بین می بری».
    هنوز قدمی برنداشته بودیم که در خانه ما باز شد و بدری خانم همراه مادرم از آن بیرون آمد و بلافاصله متوجه ما شد. پوری سلام کرد و من هم به تبعیت از او آهسته سلامی کردم. مادرم با افسوس و اندوه گفت:«بدری خانم اجازه ات رو گرفت که یکی دو شب پیش پوری بمونی».
    پوری خوشحال شد و من از بدری خانم که دلسوزانه براندازم می کرد تشکر کردم. بعد هر چهار نفر به خانه آنها رفتیم. ساعت دوازده شب گذشته بود . خانه در سکوت فرو رفته بود و حتی از کوچه هم صدایی به وش نمی رسید. من و پوری در اتاق پیمان روی تختخواب او نشسته بودیم و در نور کم رن چراغ مطالعه، در حالی که به دیوار رو به رویمان چشم دوخته بودیم با هم حرف می زدیم.
    - پیمان دیگه تماس نگرفته؟
    - چرا... دیروز باز هم زنگ زد... حسابی مشکوک شده. با عصبانیت از من می پرسید چرا هر وقت به خانه آقا ولی زنگ میزنه حسام نیست... چرا تو دیگه به خانه ما نمی آیی که با او صحبت کنی و چرا حسام جواب نامه اش را نداده.
    - خوب تو چی گفتی؟
    - هیچی! مجبور شدم بگم حسام دستگیر شده و تو هم دوباره با آقات حرفت شده.
    - ای کاش پیمان می اومد.
    - اگه بفهمه میاد. اما بابام گفته به هیچ وجه نباید بفهمه، چون اگر بیاد با این اوضاع و احوال آشفته کشور معلوم نیست باز هم بتونه برگرده... بابام میگه وضع رژیم خیلی خرابه و شاید راست راستی موندنی نباشه.
    با بغض نالیدم:«دلم خیلی براشون تنگ شده!».

  8. #37
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    « فصل بیست و سوم »

    با صدای زمزمه ای از پشت در اتاق هوشیار شدم اما چشمانم را باز نکردم. صدای پوری را به خوبی تشخیص دادم.

    _ امیر! خواهش می کنم برو تا سپیده بیدار نشده.
    _ بابا جون! اون دو روزه اومده خونه ی شما و من نتونستم تو رو ببینم، خوب دلم تنگ شده!
    _ خودت رو لوس نکن! زودتر برو...من قبل از ظهر به بهانه ی خرید میام یک سری بهت می زنم.
    _ بیا پشت بوم.
    _ به بهانه ی خرید بیام پشت بوم؟!
    _ من این چیزها حالیم نیست! تا یک هفته پیش که به خاطر حسام توی حال خودت نبودی، حالا هم به خاطر این دختره!
    _ این دختره خواهر توست و بهترین دوست من.
    ناگهان صدای امیر چندش آور شد.
    _ پوری من دیگه طاقت ندارم! می خوام بگم دست کم عقدمون کنند تا این قدر بابات سختگیری نکنه.
    _ امیرعلی خجالت بکش!
    _ بابا جون! تو قراره زنم بشی...
    _ قراره بشم، هنوز که...
    و ناگهان صدایش به طرز غریبی قطع شد و بعد صدای خنده ی امیرعلی و بعد فرار او را شنیدم.
    حال بدی داشتم. نفرتم از امیر بیشتر شده بود و حتی حس می کردم دیگر تحمل دیدن پوری را هم ندارم. لحظاتی گذشت و بالاخره پوری به درون اتاق آمد. خود را هم چنان به خواب زدم. حس کردم به من نزدیک شد و لحظاتی با دقت نگاهم کرد تا مطمئن شود خوابم، بعد پتویم را کمی بالاتر کشید و دو مرتبه از اتاق بیرون رفت.
    باور نمی کردم پوری همچنان به امیرعلی علاقه داشته باشد. فکر می کردم بعد از اینکه از نامردی امیرعلی باخبر شده دلش چرکین است...نه باورم نمی شد پوری به آن راحتی موضوع مرگ حسام و تنها گذاشتنش را بپذیرد و امیر را از خود نراند.
    دلم گرفته بود و حس بدی داشتم. احساس می کردم دیگر حتی پوری را هم از دست داده ام.
    با سرعت وسایلم را جمع کردم و از پله ها پایین رفتم. پوری که با دستمال خاک تلویزیون تازه شان را می گرفت با دیدن من دستپاچه شد و خواست مانعم شود. اما من بی آنکه چیزی از اتفاقات دقایقی قبل به روی خود بیاورم گفتم اجازه ام برای دو شب بوده و بهتر است قبل از اینکه آقام عصبانی شود به خانه بازگردم. به خانه که رفتم همه غیر از آقا و امیر خانه بودند. مدرسه ها که تعطیل بود، ادارات و مغازه ها هم خودشان تعطیل کرده بودند. پس دلیلی برای خروج کسی از خانه وجود نداشت. نگاههای همه به من معنی دار بود یا دست کم من این طور تصور می کردم. حتی دختران دایی نادر هم به طرز غریبی براندازم می کردند. دایی نادر می خواست حرفی بزند که به بهانه ی حمام رفتن آن جمع را ترک کردم.
    آن شب و شبهای بعد در اتاقم بودم و بیشتر سعیده کنارم بود. دلم برایش می سوخت. طفلک سعی داشت سرگرمم کند تا از آن حال و هوا بیرون بیایم. نمی دانست دردم چنان عمیق است که تا ابد از سینه خارج نخواهد شد. حتم دارم هیچ کس فکرش را هم نمی کرد که من و حسام تا آن حد به هم علاقه مند باشیم. از حرفهای مادر و عزیز هم این طور فهمیدم که عشق یک دختر و پسر هجده، نوزده ساله، شور و شوق و آتش تند جوانی است و زود از تب و تاب می افتد. هر شب وقتی سعیده می خوابید، عکس حسام را از بین کتاب حافظ برمی داشتم و ساعتها با او گفت و گو می کردم.
    یادم می آید یک شب برف سبک و زیبایی شروع به باریدن کرد.
    ساعت از دو بعد از نیمه شب می گذشت. بارش برف در سکوت عمیق و پر راز نیمه شب، دلم را به تب و تاب انداخته بود. کنار پنجره ایستادم و از پشت شیشه حسرت زده دانه های درخشان و زیبای برف را با نگاه می بلعیدم. بالاخره دلم طاقت نیاورد. عکس حسام را در دست گرفتم، پالتویم را به تن کردم و آهسته و بی سر و صدا راهی پشت بام شدم.
    پس از حدود سه ماه به میعادگاهمان رفتم. اولین قدم را که به سوی بام خانه ی پوری برداشتم قطرات اشک روی گونه هایم چکید. آرام و لرزان قدمهایم را روی ورق سپید و نازکی که برف روی زمین انداخته بود می گذاشتم و پیش می رفتم.
    روی بام خانه ی حسام ایستادم و پس از اندکی مکث در کنار هره ی بام، جایی که حسام همیشه می نشست و تکیه می داد تا بی آنکه دیده شود با من و پوری و پیمان حرف بزند، نشستم. بی اغراق می گویم که گرمای وجودش را حس می کردم و همان آرامم می کرد. آن شب حسام آنجا بود. من مطمئنم! و من ساعتها حرف زدم. از پوری و امیر گفتم. از دل ِ تنگم...از تنهایی و آینده ی نا معلومم و...و برایش شعر خواندم. آن شب عجیب شاعر شده بودم و حس کردم شعرهای زیبایی می سرایم. اشعاری از برف، آسمان، عشق و درد...اشعاری که هیچ کدام در خاطرم نماند. قلبم اندکی آرام گرفته و بدنم کرخت شده بود. پلکهایم به شدت سنگینی می کرد. و من نفهمیدم چگونه پس از چند ساعت بالاخره تسلیم دستان پرقدرت خواب شدم.
    نمی دانم چه مدت گذشته بود که با احساس ضرباتی بر روی صورتم به خود آمدم و با صدای محکم علیرضا که در میان گریه های آشنای پوری نامم را می خواند، به زحمت چشم گشودم.هوا هنوز تاریک بود و در آن تاریک و روشنی که برف و نور چراغ برق کوچه به وجود آورده بود، چهره ی نگران علیرضا را دیدم که نگاهم می کرد. بدنم بی حس بود. در حالتی بین خواب و بیداری به جای آنکه به موقعیت خودم بیندیشم به دانه های برفی که موهای علیرضا را اندکی پوشانده بود توجه داشتم و فکر می کردم گرد پیری هم به همین راحتی روی موهای سیاه و غافل از همه جا می نشیند!
    صدای دوباره ی علیرضا که اندکی هم تکانم می داد، مرا از افکارم بیرون کشید.
    _ سپیده! یک چیزی بگو.
    پوری از پشت سرم، دستش را به دورم حلقه کرد و گفت:« پاشو دختر! پاشو که ما رو کشتی!».
    و باز به گریه افتاد.
    _ فکر کردم مُردی! دیوونه!
    علیرضا سعی کرد کمکم کند و پوری هم از پشت بلندم کرد. با بدبختی روی پاهای خود ایستادم و از خرپشته ی خانه ی حسام پایین رفتم.
    خانه در سکوت عمیقی بود و از هر دری که وارد می شدیم، علیرضا جلو می دوید و کلید برق را می زد. با کمک پوری روی زمین نشستم و به پشتی تکیه دادم. علیرضا به آشپزخانه دوید و پس از چند لحظه با لیوانی شیر گرم برگشت.
    پوری لیوان شیر را که هنوز خیلی داغ نشده بود به دستم داد و گفت:« زودتر این رو بخور، کمی که حالت جا اومد یواشکی برگرد خونه ی خودتون...».
    با بی حالی گفتم:« شما از کجا فهمیدید؟».
    پوری نگاهی به علیرضا که کمی دورتر از ما روی صندلی نشسته بود انداخت و گفت:« از سر شب بی خواب بودم و بالاخره حسابی سردرد گرفتم. بلند شدم رفتم یک قرص بخورم، وقتی دیدم برف می باره هوس کردم به یاد...به یاد گذشته ها چند دقیقه ای بیام روی پشت بوم. اول متوجه تو نشدم اما وقتی بابت دلتنگی ام پریدم اون طرف ِ هره، تو رو دیدم که انگار مرده بودی...خیلی ترسیدم...
    به اینجا که رسید باز هم اشکهایش بی مهابا از چشمان سرخش فرو ریخت.
    « ترسیدم تو رو هم از دست بدم...هول کرده بودم اما وقتی کنارت اومدم و دیدم نفس می کشی یک کم خودم رو پیدا کردم. می دونستم اگر آقات بویی از موضوع ببره ممکنه باز هم بهت پیله کنه...اگر مامان من هم می فهمید حتما از سر دلسوزی موضوع رو به مادرت می گفت، مادرت هم به عزیز، عزیز هم به آقات، پس به مادرم هم نگفتم. می دونستم دیروز صبح طلعت خانم و بقیه ی اهل خونه به غیر از علیرضاخان رفته اند قم و جمکران تا دو روزی بمونند، پس مزاحم علیرضاخان شدم که گویا برای نماز صبح بیدار شده بود و زیاد برای خبر کردنش به دردسر نیفتادم...حالا هم تا اوضاع خراب نشده برگرد خونه ی خودتون...دیگه هم از این کارها نکن...اگر تا صبح اونجا می موندی می دونی چی می شد؟».
    پوری یکریز حرف می زد و من شرمنده از مزاحمتی که برای علیرضا درست کرده بودم سر به زیر داشتم.
    بالاخره کمی که حالم جا آمد با کمک پوری از همان راه پشت بام به خانه بازگشتم. خوشبختانه هیچ کس متوجه غیبت چند ساعته ی شبانه ام نشده بود. شاید آنها حتی متوجه حضور من هم نبودند!

    @@@

    از درد و غصه ی آن روزها هرچه بگویم کم گفتم. درست مانند مرده ی متحرکی بودم که روز و شب برایش تفاوت نداشت. هروقت قرص می خوردم به خواب می رفتم و هر وقت بیدار بودم، غیر از مواقعی که کسی به دیدنم می آمد، به نقطه ای نا معلوم خیره می شدم و فکر می کردم و دیگر کسی مزاحم فکر کردنم نمی شد. دیگر به راستی هپروتی شده بودم و نصایح و همدردی نزدیکانم هم فایده ای نداشت. حتی وقتی مامان از بی آبروشدنشان بابت برملاشدن علاقه ی من و حسام می گفت و اضافه می کرد که آقا چقدر از دستم خشمگین است و فقط به حرمت خواهش های عزیز تا مدتی کاری به کارم ندارد، من بی تفاوت و سرد نگاهش می کردم. اگر هم حرفهایش طولانی می شد با حالتی عادی می گفتم:«فوقش من رو می کشه. این نهایت آرزوی منه!».
    و مادر به من تشر می زد و با حرص می گفت اگر بمیرم که خوب است، آقا بلایی بدتر از مردن به سرم خواهد آورد!
    البته مسلم بود آن راحتی دوام نداشت و من باید بالاخره با آن دو مواجه می شدم. بالاخره آن روز، دو هفته پس از بازگشتنم به خانه پیش آمد...
    پس از مدتها همه ی فامیل یعنی عمه ها و عموها و دایی هایم به همراه خانواده هایشان منزل عزیز میهمان بودند.
    در اتاق خودم طبق معمول نشسته بودم و بی حوصله مجله ی جوانان چند هفته ی پیش که سعیده برایم نگه داشته بود را ورق می زدم که عزیز طبق عادت همیشگی اش بی آنکه در بزند وارد شد. سلام کردم و او پاسخم را به گرمی داد.
    با آه و ناله بابت پادردش کنارم نشست و پایش را دراز کرد. بعد به صورتم نگاه کرد و گفت:« شب همه خونه ی ما هستند. این بهترین فرصته که با آقات و امیر رو به رو بشی. توی اون شلوغ پلوغی به رفتارت دقیق نمی شوند و برای تو خیلی راحت تره. تازه جلوی حرف و حدیث فامیل هم گرفته میشه...توی فامیل چو افتاده که سپیده داره دیوونه میشه. می دونی چرا؟ بابت همون چند دفعه ای که هرکس اومد پایین یا بالا، از اتاقت بیرون نیومدی تا حتی یک سلام بکنی! چند روز پیش عمه ات می گفت که عزاداری یک دختر جوون برای پسر جوون همسایه حد و اندازه ای داره...زن عموت هم می گفت سپیده با این کارهاش همه ی خواستگارهاش رو فراری میده...
    خلاصه حرف و حدیث پشت سرت زیاده...فقط بهت گفتم بدونی و زودتر خودت رو جمع و جور کنی. امشب هم این لباس سیاه رو از تنت دربیار و زودتر بیا پایین کمک کن. دیگه نگم ها! مبادا پایین که اومدی ماتم زده باشی. یک کم هم سرخاب به صورتت بمال چون رنگ و روت اصلا عادی نیست. حالا هم پاشو برو حمام تا حالت جا بیاد».
    بعد به سختی و باز هم با آه و ناله بلند شد و دستش را به طرف من دراز کرد.
    ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم:« عزیز جان! شب میام پایین چون به قول شما بالاخره باید با آقا و امیر روبه رو بشم و چه بهتر که توی شلوغی باشه...اما از من نخواهید لباس عوض کنم یا با دیگران بخندم و عادی باشم چون نمی تونم. حرف و حدیث مردم هم برام مهم نیست. پریدن خواستگارها هم که برام نعمته! بگذارید هر کس هرطور دوست داره در موردم حرف بزنه و قضاوت کنه».
    عزیز بی حوصله و ناراحت گفت:« دختر! دستم رو برات دراز کردم، حالا بلند شو و برو حمام، بیخود هم این حرفها رو نزن...پاشو...».
    دم غروب با وجودی که دلم نمی خواست زود پایین بروم، برای اینکه حرف عزیز را زمین نینداخته باشم به خانه اش رفتم تا کمی کمکش کنم. به محض خروجم از اتاق، آقام را دیدم که از دست شویی خارج شد. با دیدنم ایستاد و با چهره ای درهم نگاهم کرد. به سختی سلام کردم و خواستم به راه خود بروم که با صدای محکم و پرجذبه اش در جای خود خشک شدم......

  9. #38
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    _ چه عجب! جغد خونه از لونه اش بیرون اومد!

    سرم را پایین انداختم تا چشمان پر از اشکم را نبیند.

    _ این چند ماه به حال خودت گذاشتمت تا خوب خودت رو نشون بدی...دیگه هر چی توی گه ِ خودت غلتیدی بسه! از امشب باید آدم بشی! من توی این خونه تحمل آدم هایی که خودشون رو به دیوونگی می زنند ندارم...حالا برو اون آشغال رو از تنت دربیار و یک لباس با رنگ روشن تنت کن.

    بی حرکت بر جای خود بودم و تمام وجودم از درون می لرزید، که با فریاد آقا بغض هم به گلویم چنگ انداخت.

    _ خر فهم شدی!؟ به جان مادرم، اگر لباست سیاه باشه جلوی همه یک کشیده توی گوشت می زنم تا دیگه حرف یادت نره.

    همان لحظه سعیده از در وارد شد و با دیدن من و آقا با وحشت جلوی در ورودی ایستاد. آقا با همان حالت خشمگین رو به او گفت:« این جنازه رو ببر تا لباسش رو عوض کنه. اگر مثل آدم نیاد پایین تو هم کتک می خوری!».

    سعیده ی بیچاره با هراس به سمتم دوید و مرا به اتاقمان کشاند. اشکهایم جاری شد. سعیده در آغوشم کشید. سعی داشت دلداری ام دهد. سپس خودش از میان بلوزهایم بلوز آبی رنگی را که سال پیش دایی نادر از بندر عباس برایم آورده بود، به دستم داد. بعد در حالی که جملات تسلی بخش بر زبان می آورد، کمکم کرد آن را بپوشم. موهایم را برس کشید و با حریر سفید رنگی پشت سرم بست و کمی رژگونه به گونه هایم مالید. کارش که تمام شد کمی روی نوک پا بلند شد، صورتم را بوسید و گفت:« سپیده! جون من هوای خودت رو داشته باش. مبادا پایین آبروریزی کنی. سعی کن الکی هم شده یک کم بخندی و خودت رو عادی نشون بدی...آقا منتظره ازت بهانه بگیره و حسابی بچزونتت! این روزها حال خوبی نداره...کار و کاسبی اش کساده...از وقتی هم شاه رفته آقا حسابی به هم ریخته...گویا قراره همین روزها هم آقای خمینی از تبعید برگرده...».

    حیرت زده نگاهش کردم و پرسیدم:« طی این مدت این همه اتفاق افتاده و من بی خبرم؟».

    _ تو از چی با خبری؟ خودت رو توی اتاقت زندانی کردی، نه چیزی می پرسی نه درست به کسی جواب میدی...تلویزیون و رادیو و روزنامه رو هم که به کلی فراموش کردی...

    زمزمه کردم:« دنیا کار خودش رو می کنه...زمان منتظر من نمی مونه...حسام رفت...اما روز و شب می گذره...».

    سعیده دستم را گرفت و در حالی که می گفت:« معلومه که می گذره» مرا از اتاق بیرون کشید.

    شب میهمانی متوجه شدم به غیر از من بعضی از میهمانها هم سر کیف نیستند. البته بی حوصله بودن آنها بابت نگرانی شان برای کار و کاسبی و وضع مملکت بود.

    برعکس آنها بعضی هم از رفتن شاه خوشحال بودند و اطمینان داشتند این اعتصابات و کساد کار ارزش تغییر رژیم را دارد و شاید مردم کمی سر و سامان بگیرند. این شادی، به خصوص در چهره ی آنهایی که وضع مالی چندان مناسبی نداشتند آشکارتر بود و برق امید در چشمانشان می درخشید. من هم امیدوار بودم همه چیز درست شود. این مهم ترین آرزوی حسام بود. دلم می خواست او هم این روزها را می دید و می فهمید مبارزاتش بی نتیجه نبوده، دارد ثمر می دهد و مردمش شاید طعم آزادی و استقلال را بچشند. گرچه می دانستم می داند...می بیند و به من لبخند می زند.



    @@@



    روز بیست و دوم بهمن روز غریبی بود. صدای فریاد شادی مردم و بوق ماشینها قطع نمی شد، همه ی اهل خانه در میان وحشت و سکوتی آزاردهنده در خانه عزیز جمع شده و منتظر بودیم ببینیم عاقبت چه می شود.

    بالاخره آقا طاقت نیاورد و برای اینکه خبری بگیرد به خانه ی ثابتی ها رفت. این اواخر آقا کمی از موضع خود عقب نشینی کرده و سعی داشت به خانواده ی ثابتی که در راه انقلاب خون داده بودند و همچنان فعالیت داشتند، بیشتر نزدیک شود. او حس کرده بود که دیگر دوران قلدری اش تمام شده و باید کمی آرام تر باشد. ساعتی بعد با چهره ای گرفته و رنگی پریده به خانه بازگشت و بی آنکه کسی چیزی بپرسد گفت:« تقریبا تمام کلانتری ها و مراکز دولتی به دست مردم افتاده...دیگه تموم شد...حالا کی این مملکت می خواد جون بگیره، خدا می دونه!».

    بی اختیار لبخند زدم و در دل به حسام تبریک گفتم، اما آن تبریک راضی ام نکرد. هوای مزارش بد جوری به سرم افتاده بود و بی آنکه به چیزی جز تصمیم خودم فکر کنم با گفتن اینکه سری به پوری می زنم از جا برخاستم. امیرعلی که با پیچ های رادیو ور می رفت با سرعت گفت:« حالا چطور شد یک مرتبه یاد پوری افتادی؟ تو که تا دیروز بهش کم محلی می کردی!».

    وجود امیر همچنان برایم غیر قابل تحمل بود و اگر التماسهای عزیز و مادر نبود حتما هر طور شده دق دلی ام را سرش خالی می کردم. آن لحظه هم نزدیک بود برخورد تندی کنم اما حضور آقا در جمع به من می فهماند اگر یکی به دو کنم قافیه را باخته ام. پس با خونسردی گفتم:« حالا پشیمانم!».

    مادر که می دید بعد از مدتها برای بیرون رفتن از خانه رغبت نشان می دهم بلافاصله گفت:« برو عیبی نداره».

    با حالتی مظلومانه پرسیدم:« اشکالی نداره برای شام اونجا بمونم؟».

    آقا با بی حوصلگی گفت:« اگر می خوای بری، خب برو، این همه حرف هم نزن. اَه!». وقتی پوری در را به رویم باز کرد برای لحظه ای حیران نگاهم کرد، بعد ناباورانه گفت:« چه عجب سپیده خانم!».

    سریع وارد حیاط شده و با هیجان گفتم:« می خوام برم پیش حسام».

    با چشمان گرد شده از وحشت پرسید:« چی؟ می خواهی چه کار کنی؟».

    _ باید کمکم کنی پوری. من خیلی دلم می خواد امروز هرطور شده برم امام زاده عبدا...پیش حسام. امروز برای اون روز بزرگیه.

    و با چشانی پر از اشک نالیدم:« خواهش می کنم کمکم کن پوری».

    _ مگه دیوونه شدی؟! تو این موقعیت با این شلوغی چطور باید بریم امام زاده؟! حالا بیا تو...با بابام صحبت می کنم فردا صبح اول وقت ما رو ببره.

    حرفهایش منطقی بود، اما در آن لحظه من فقط به حسام فکر می کردم. ناگهان فکری به ذهنم رسید.

    _ پوری! بیا بریم پیش علیرضا. اون حتما قبول می کنه ما رو ببره.

    قبل از اینکه پوری حرفی بدهد، صدای خشمگین امیرعلی را از پشت در شنیدیم.

    _ چرا دست از سر ما بر نمی داری؟ پوری در رو باز کن ببینم این دیوونه چی میگه؟

    پوری با وحشت التماس کرد.

    _ امیر! تو برو، خیالت راحت باشه ما جایی نمی ریم.

    _ در رو باز کن...این دختره تا حالا که مثل مرتاض ها خودش رو توی اتاقش حبس کرده بود و کم می خورد که حتی برای توالت رفتن هم از اتاق خراب شده اش بیرون نیاد، حالا هم که بیرون اومده معلومه از اون همه ریاضت مخش عیب پیدا کرده.

    _ امیر بس کن!...تو برو خونه. شر به پا نکن.

    امیر لگدی به در کوبید و بی توجه به التماسهای پوری گفت:« آخه دلم از این می سوزه که این بی کله بازیها رو از اول کم و بیش داشتی...مثل همون روز که راه افتادی دنبال حسام. ای کاش اون روز قلم پام می شکست دنبالت نمی اومدم تا یا مثل حسام می مردی یا می رفتی زندون تا آدم شی».

    از یادآوری آن روز و اینکه نام حسام را چنان بی تفاوت و عادی بر زبان می آورد دیگر حال خودم را نفهمیدم. با فریادی که حتی به گوش خودم هم نا آشنا بود گفتم:« ای کاش راستی راستی قلم جفت پاهات می شکست و مثل جاسوسها دنبالم راه نمی افتادی تا حسام بیچاره رو اون طور غریب وسط خیابون رها نکنم. ای کاش نمی اومدی و من هم می مردم و از دست تو و بقیه راحت می شدم. توی این همه سال هیچ وقت نفهمیدم تو و آقا چی از جون من می خواهید؟ چرا این قدر با من دشمنید...».

    از صدای فریادهای من جمشید خان، بدری خانم و ناهید، هراسان به حیاط آمدند:

    _ آخه مگه گناه من بوده که دختر شدم...مگه من از شما چی خواستم که این قدر براتون غیر قابل تحمل هستم...من فقط می خوام به حال خودم باشم، می خوام تنها باشم...شما که تفریحات خودتون رو دارید، شما که هرکار دلتون بخواد می کنید، دست کم یک سالی من رو به حال خودم بگذارید...فکر کنید نیستم...مُردم...مثل همه ی وقتهایی که منو نمی بینید.

    فریادهایم کم کم به جیغ تبدیل می شد و کنترل اعمال و رفتارم، مثل اینکه دچار شوک عصبی شده باشم، از دستم خارج می شد. مدام با هر جمله پاهایم را به زمین می کوبیدم یا با مشت به سر و سینه ام می کوفتم. بدری خانم دلسوزانه، با چشمانی خیس از اشک سعی داشت مانعم شود. پوری و ناهید و پدرشان هم مات و مبهوت حرکات من بودند و من همچنان با جیغ حرف می زدم:

    _ آخه چی می خواهید از جونم...بابا ولم کنید...خسته شدم...دیوونه شدم...روانی شدم...شاید من سر راهی بودم...شاید نفرین شده بودم، چرا نمی فهمید من چی می کشم...چرا حرف من رو نمی فهمید...من فقط خسته ام...عزادارم...دلتنگم...آخه حسام...حسام...دیگه نیست. شماها چی از عشق می فهمید؟! غیر از هوس بازی و کثافت کاری چی از عشق می دونید؟ اما حسام می دونست...حسام آدم بود نه مثل تو حیوون...حسام فقط نوزده سالش بود اما از تو و امثال تو خیلی مرد تر بود. شریف بود، پاک بود...مهربون بود...

    دیگر بدنم سست شده و کم کم جمله هایم در میان گریه و بغض ادا می شد. بدری خانم هم تن بی حسم را در آغوش گرفته و همان جا روی زمین نشسته بود، شانه ها و دستهایم را می مالید و التماس می کرد آرام باشم. اما من حرف داشتم. حرفهای زیادی که حالا وقتش بود بگویم. دیگر پی همه چیز را به تنم مالیده بودم و می دانستم آقا و اهل خانه ی خودمان هم صدایم را می شنوند. پس باید می گفتم:

    _ چقدر تو سری خوردن؟ چقدر تحقیر شدن؟ باور کنید من هم آدمم. قدرت تفکر دارم. کتاب رو دوست دارم...شعر رو دوست دارم...قدم زدن و خندیدن رو دوست دارم...وقتی غمگینم، تنها بودم رو دوست دارم...اینها چیزهای زیادی نیست. داشتنش سخت نیست...چرا آزارم می دید؟ می خواهید که خودم رو بُکُشم؟ خودتون نمی کشیدم که خونم گردنتون نیفته؟ نترسید! من می نویسم و امضا می کنم که خودم خواستم بمیرم...اگر هم تا حالا خودکشی نکردم برای این بوده که هنوز اون قدر بی ایمان نشدم...هنوز می دونم یک نفر هست که صدام رو بشنوه...وگرنه به روح حسام قسم که لحظه ای تردید نمی کردم. به تمام مقدسات قسم که مرگ برای من عروسیه!

    ناگهان صدای خشمگین آقا از پشت در شنیده شد که با تحکم پوری را خطاب قرار داده و می خواست که او در را باز کند. من نترسیدم، دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. در حقیقت می دانستم بالاتر از سیاهی رنگی نیست و خود را برای هرگونه عکس العملی آماده کرده بودم. جمشید آقا هراسان پشت در رفت و با التماس گفت:« کاظم آقا! شما نشنیده بگیرید. این دختر حواس درست و حسابی نداره...جون هر چی مُرد ِ شر به پا نکن».

    آقا غرید:« من رو توی محل بی آبرو می کنه؟ می خواد بمیره. بگذار بکشمش که به آرزوش برسه! لااقل مهر بی غیرتی روی پیشونیم نمی خوره...».

    آقا همچنان خشمگین حرف می زد که جمشید خان به سمت ما آمد و آهسته رو به بدری خانم گفت:« زود از راه پشت بوم برید خونه ی آقا ولی. بعد وقتی من در رو باز کردم و کاظم آقا و امیر اومدند تو، شما زود از کوچه فرار کنید برید خونه ی ناصر...فقط زود باشید که الان این مرد در رو می شکونه و میاد تو.

    نای راه رفتن نداشتم. بدری خانم که دید حتی با کمک کردن هم قادر نیستم سریع حرکت کنم بدن کم جان و نحیفم را علی رغم اعتراضم به کول گرفت و مانند اینکه یک گونی پر از کاه را بر دوش دارد با سرعت همراه ناهید و پوری به سمت پشت بام دوید.

    خوشبختانه طلعت خانم که گویا از اول همه چیز را شنیده و از بالکن خانه شان دیده بود که ما به سمت خانه ی آنها می رویم، شستش خبردار شده بود راهی پشت بام هستیم و به استقبال ما آمده بود. زن بیچاره از گریه چشمانش سرخ و متورم شده و معلوم بود حال خوشی ندارد. مرا هم که دید حالش کمی بدتر شد و با بی حالی کنار من روی زمین ولو شد. ناهید به دستور بدری خانم به سرعت به آشپزخانه رفت و دو لیوان آب قند برای من و طلعت خانم آورد. خانه خلوت و ساکت بود و در ظاهر کسی حضور نداشت. بدری خانم پرسید:« تنهایی طلعت خانم؟».

    _ آره!...از صبح آقا ولی و بچه ها یک پایشام خانه است و یک پایشان خیابان...درست قبل از این سر و صداها هم آقا ولی رفت سراغ مرضیه و ناصر که بیاردشون اینجا تا تنها نباشن.

    بعد نگاهی به من انداخت و ناگهان زد زیر گریه:

    _ الهی برای دلت بمیرم مادر! تو از دست این بابا و داداش یزیدت چی می کشی؟ الهی برای حسام پرپر شده ام بمیرم که آرزوی عروسی با تو رو به گور برد...

    با ناله و زاریهای طلعت خانم که حرف دل مرا می زد، حالم دوباره خراب شد و ناگهان بدنم شروع به لرزیدن کرد و نفسم به سختی از سینه خارج می شد.

    کم کم حس می کردم اختیار اعمال خود را ندارم و چشمانم سیاهی می رود. صدای جیغ و فریاد پوری و گریه و زاری شدید طلعت خانم را می شنیدم. حتی سیلی هایی که بدری خانم بر صورتم می زد را هم حس می کردم اما قادر به انجام هیچ عکس العملی نبودم. چنان به سختی نفس می کشیدم که فکر کردم حس مردن همین است و دیگر نفسم بالا نمی آید. ناهید برای آوردن کمک به کوچه دوید و نفهمیدم چگونه و چه کسانی مرا به بیمارستان رساندند.

    چند ساعت بعد که از لحاظ جسمی تا حدودی به حالت عادی بازگشتم باز هم راهی خانه ی دایی ناصر شدم.

  10. #39
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    فصل بیست و چهارم


    - سپیده! سپیده! در رو باز کن! کار مهمی باهات دارم.

    روسری سیاه رنگی را که به روی صورتم کشیده بودم تا نور اتاق آزارم ندهد، برداشتم و بی حوصله به سعیده گفتم:«در رو قفل کردم که کمی بخوابم...»

    می خواستم بگویم دیگر چه اتفاق مهمی ممکن است در زندگی من بیفتد. در حقیقت هر اتفاقی هم بود برای من اهمیتی نداشت. تا چند ماه پیش درست مثل رودخانه پر خروشی بودم که نگاهم به آسمان و به دریایی زلال و آبی بود که به امیدش از صخره ها و پیچهای تند زندگی می گذشتم، اما ناگهان مردابی راکد و بد منظر مقابلم سبز شده بود و تمام امیدهایم را بر باد رفته می دیدم. آخر برای مرداب چه حادثه ای می تواند مهم باشد؟!

    سعیده اصرار داشت و من که برای آرامش بیشترم، قبل از خواب در اتاق را قفل می کردم، بی حال سر از روی بالش برداشتم، به سمت در رفتم و آن را گشودم. سعیده هراسان وارد اتاق شد و مرضیه که در میان هال کوچک خانه شان لباس رعنا را عوض می کرد، سرش را لحظه ای به سمتم گرداند و نگاه اندوه بارش را به چهره ام دوخت.
    کمی نگران شدم و پرسیدم:«برای کسی اتفاقی افتاده؟»
    سعیده بغض داشت. داخل اتاق شد، اما در را باز گذاشت.
    - داشتم می خوابیدم.... اگر حرفی داری زودتر بگو.
    - تو که همیشه خوابی! نشستی توی این اتاق و خبر نداری قراره چه بلایی به سرت بیاد.
    پوزخندی زدم و گفتم:«این روزها باران بلا برای من تمومی نداره. کم کم دارم عادت می کنم. آقا باز دستور داده برگردم خونه؟ شاید هم می خواد منو بکشه... اما اینها که بلا نیست. برای من رحمته.»
    او چشمان مرطوب و مضطربش را به چشمانم دوخت و گفت:«می خواد شوهرت بده.»
    لحظه ای مکث کردم، اما بعد پوزخندی تمسخرآمیز بر لب آوردم و گفتم:«اگر می تونه شوهرم بده!»
    - نمی پرسی به کی؟
    - فرقی نمی کنه... در هر صورت عاقد بله را از من می خواد نه از آقا...
    - بعد از این همه مدت هنوز آقا رو نشناختی؟ وقتی میگه باید شوهر کنی یعنی باید شوهر کنی!
    - سعیده! حوصله ندارم... هر وقت آمد سراغم یه فکری می کنم... اصلاً کدوم مرد احمقی پیدا میشه که من رو بخواد؟!
    - همون آخرین خواستگارات. همون که زنش مرده بود! آقا پیش اون درد و دل کرده، او هم گفته هنوز تو رو می خواد و حاضره با شرایطی که داری تو رو عقد کنه... گفته بالاخره تو هم زنی و کم کم راه می آیی.
    عصبانی نشدم. دیگر کمتر عصبانی میشدم و به جای آن در نگاه و رفتارم بی تفاوتی نمایان بود.
    - اشکالی نداره!... اون وقتی من رو از نزدیک ببینه پشیمون میشه.
    سعیده با حرص گفت:«مثل اینکه تو نمی فهمی وضعیتت چقدر خرابه. آقا به مامان گفته بیاد با تو حرف بزنه. گفته دیگه تو رو توی خونه راه نمیده و اجازه هم نمیده با موندن تو خونه این و اون آبرویش را بریزی... اون نمی خواد دیگه تو رو ببینه! می گفت تو دیگه دخترش نیستی.»
    - این رو که خودم هم می دونستم. از اینکه دیگه منو نمی خواد خیلی هم خوشحالم... این تنها خبر خوبی بودکه در این مدت شنیده ام!
    - آخه تو که نمی تونی تا آخر عمر سربار این و اون باشی.

    این جمله سعیده چهارده ساله برایم مانند زنگ خطری جدی بود. به راستی من تا چه زمانی قادر بودم میهمان دایی ناصر باشم و مانند آیینه دق جلوی چشم او و مرضیه زانوی غم بغل بگیرم؟! بالاخره این روزها می گذشت و همه به زندگی عادی خد باز می گشتند. اما و من زندگیم زیر و رو شده بود و دیگر محال بود به حال عادی باز گردم. پدر و مادرم دیگر مرا نمی خواستند. در خانواده انگشت نما بودم و دیگر راه برگشتی برای یک زندگی عادی وجود نداشت.

    فقط دو راه پیش رویم بود. یا باید ازدواج می کردم، که مرگ برایم راحت تر بود تا ازدواج، یا اینکه روی پاهای خودم می ایستادم و تنهایی زندگی می کردم که آن هم با وجود آقا و امیرعلی و اجتماعی که هیچ گاه با آن به تنهایی مواجه نشده بودم، محال می نمود. فرار هم راه دیگری بود اما هنوز آنقدر عقل داشتم که بفهمم برای دختری با سن و سال و شرایط وخیم روحی و جسمی من، به جز نابودی به جای دیگری ختم نخواهد شد. پس چه باید میکردم؟! از همه جا مانده و رانده بودم. تنها... بی پناه و رها شده. کم کم سرم به دوران می افتاد و باز هم تنفس برایم مشکل میشد. سعیده با التماس گفت:«وای سپیده! تو رو به خدا دیگه اینطوری نشو!»
    مرضیه که مشخص بود همه چیز را شنیده به سرعت لیوانی آب به دهانم نزدیک کرد و در حالی که سعی می کرد آب را به خوردم دهد گفت:«تو عزیز منی سپیده جان! تا هر وقت بخواهی قدمت به روی چشم... مبادا فکرهای بیخودی کنی... به ناصر میگم با آقات حرف بزنه... سپیده آروم باش!»
    بعد چند قطره از آب لیوان را به صورتم پاشید که بر اثر تماس قطرات خنک آب، اندکی آرام شدم.

    سعیده تا عصر کنارم ماند. خیال رفتن داشت که مامان زرین همراه عاطفه و محبوبه و منیژه از راه رسیدند. کمی بعد هم دایی ناصر آمد و از دیدن آنها تعجب کرد.

    همگی ناراحت و نگران بودند و سعی داشتند قانعم کنند بهترین راه ازدواج است... مامان می گفت با صادق خان صحبت کرده. شرایطم را مو به مو شرح داده و آن مرد که به نظر آرام و منطقی می رسد، قول داده کمکم کند تا به حال عادی باز گردم و قسم خورده با من مدارا خواهد کرد بعد آنقدر در مورد محاسن او صحبت کرد و از مردانگی اش گفت که حتی دایی ناصر و محبوبه و سعیده هم کم کم با او هم عقیده می شدند. اما من از یادآوری رفتار او و مادرش حال بدی داشتم. در سکوت با خود می جنگیدم که چگونه می توانم از شر آنها و البته هر خواستگار دیگری رها شوم که مامان زرین سکوتم را به تردید برداشت کرد و با لبخندی مهربان دستم را گرفت و گفت:«آفرین دختر خوبم1... میدانم که می فهمی این کار به نفع توست!»
    دستم را با شدت از میان دستان غریبه مادر بیرون کشیدم و با حالتی عصبی گفتم:«می خوام فکر کنم، اما نه به ازدواج!»
    و با پوزخندی تلخ رو به همه ادامه دادم:«خیلی ممنونم که این قدر به فکر من هستید! اما بهتره بیشتر از این به خودتون زحمت ندید!»
    دایی ناصر با تحکم فت:«تو حق نداری با مادر و خواهرت که نگرانت هستند این طوری حرف بزنی. درسته که موقعیتت وخیمه اما دلیل نمی شه حرمت بزرگترها رو بشکنی. پس بهتره عاقلانه فکر کنی.»
    - دایی جان! شما بگویید من چه کار کنم. ازدواج کنم؟ چطور ازدواج کنم وقتی مطمئنم باعث بدبختی یک خانواده میشم. آخه من اصلاً نمی تونم همسر کسی باشم، اون هم صادق خان با اون مادر و اون رفتار مسخره اش.
    - اگر تو مشکلی داری روی مردم عیب نگذار. بگو نمی خوام.
    - خب نمی خوام. عیب ها هم همه از جانب من! نمی خوام!
    مادر با حرص گفت:«دست تو نیست که بخواهی یا نخواهی! آقات تصمیمش رو گرفته»

    بحث تا ساعتی پس از تاریکی هوا ادامه داشت و عابت بی نتیجه رها شد و من ماندم و کوهی از افکار و نقشه های ناخوشایند.

    روز بعد پوری به دیدارم آمد و خواست مرا با خود به بیرون ببیرد تا کمی هوا بخوریم. قبول نکردم. مرضیه از صبح خانه نبود و رفته بود سری به خانواده اش بزند. دایی ناصر هم به مغازه رفته بود بلکه چیزی بفروشد و به قول خودش لقمه نانی به خانه بیاورد.
    پوری لباس جذب و سیاه رنگی به تن داشت و روی آن ژاکتی گشاد و سفید پوشیده بود که بلندای آن تا بالای زانوانش می رسید. موهای خوش حالت و روشنش را که قبل از ورود زیر کلاهی سفید رنگ مخفی کرده بود، حالا رها کرده و اطراف شانه هایش ریخته بود.
    با وجودی که در آن مدت لاغر شده بود و پای چشمانش هنوز اندکی گود رفته بود، اما زیبا بود. ناخودآگاه از وقتی با امیر نامزد کرده بود بیشتر از گذشته متوجه زیبایی های او می شدم.
    ژاکتش را در آورد و روی جالباسی آویزان کرد. بعد به سمت من که روی مبل راحتی جمع و جوری لم داده بودم و لیوان چای در دستم بود آمد و مقابلم نشست. حرکاتش آرام بود و حالت خاصی داشت طوری که حس کردم امیر حق دارد که شیفته او شده باشد!
    وقتی نگاهم کرد، نگاهم را از او بر گرفتم و به تابلوی زیبای پاییزی که به دیوار آویزان بود چشم دوختم.
    - حالت چطوره؟ بهتری؟
    - اوهوم!
    - دیروز پیمان برای صدمین بار تماس گرفت... و بالاخره فهمید.
    وقتی سکوت بی معنایم را دید ادامه داد:«داشت دیوونه می شد. از شنیدن صدای هق هقِ او پای تلفن من هم حالم بد شد. نمی تونست درست حرف بزنه. قطع کرد. دو، سه ساعت بعد دوباره زنگ زد. بابام همه چیز رو براش تعریف کرد. پیمان می خواست بیاد. بابا گفت اگه بیاد ممکنه دیگه نتونه برگرده. گفت اومدنش حسام رو زنده نمی کنه... دلم برای پیمان می سوزه... اون باید تنهایی عزاداری کنه و هیچ کسی اونجا نیست که دلداریش بده... دردش رو بفهمه...
    زمزمه کردم:«اون مجبوره تحمل کنه... درست مثل ما...!»
    - پیمان باز هم تماس گرفت. ساعت یک بعد از نصف شب بود...دو، سه ساعتی حرف زدیم، گریه کردیم و باز هم حرف زدیم... اون خیلی برات نگران بود. گفت می دونسته حسام دوستت داره... یک جورهایی حسام بهش فهمونده بوده... وقتی فهمید چقدر داغون شدی و اون دوره و نمی تونه برات کاری کنه، داشت دیوونه می شد...
    این بار کمی طولانی تر مکث کرد بلکه پاسخی بدهم... اما من آن قدر بغض داشتم که می ترسیدم اگر حرف بزنم بغضم به گریه ای پر سر و صدا تبدیل می شود.
    - پیمان امشب ساعت هشت به وقت ما تماس می گیره... می خواد با تو حرف بزنه. وقتی هوا تاریک شد میام دنبالت. با امیرعلی هم قهرم و امکان نداره اون سری به ما بزنه. با خیال راحت شب بمون.

    از شنیدن نام امیرعلی کمی صاف تر نشستم و در حالی که سعی داشتم بغضم را فراموش کنم و لحنم عادی باشد، پرسیدم:«اگر خواست با تو آشتی کنه؟!»
    او با ناراحتی گفت:«من حالا حالاها باهاش آشتی نمی کنم. سر موضوع تو حسابی با هم حرفمون شده.»
    - اما بالاخره که آشتی می کنید.
    - نه به این راحتی ها. وقتشه که امیر کمی ادب بشه.»

    ناباورانه نگاهش کردم و گفتم:«یعنی تو هنوز امیر رو نشناختی؟! هنوز فکر می کنی اون می تونه ادب بشه؟! پوری! تو واقعاً نمی فهمی اون چه بلایی سر من آورده و چقدر می تونه بی رحم باشه یا اینکه خودت رو به اون راه میزنی. یعنی این قدر در مقابلش احساس ضعف می کنی؟!».

    پوری با حالتی عصبی با یک انگشت لبش را فشار می داد و با دندان پوست لبش را می کند. وقتی منتظر نگاهش کردم با صدایی لرزان گفت:«تو فکر می کنی که من تو رو به امیر فروخته ام؟ فکر می کنی ازش ناراحت نیستم. یا نفهمیدم با تو چه کرده؟! من با اون بحث کردم. سرش داد کشیدم. ازش سیلی خوردم... اما... اما من چاره ای ندارم... اون نامزد منه... من با ذره ذره وجودم جذبش شدم. دل کندن یکباره از اون برایم آسون نیست... تو خواهرش هستی نمی فهمی!... امیر مهره مار داره... وقتی جلوی رو می ایسته و به من نگاه می کنه نفسم بند میاد و من خیلی ضعیفم سپیده! ...تو خوب فهمیدی... نمی تونم رهاش کنم».
    پوزخندی زدم. او با گریه ادامه داد:«تو بهتر از هر کس میدونی که من فقط های و هوی داشتم، اما چشم و گوشم از خیلی ها بسته تر بود. میدونی که با هیچ پسری رابطه نداشتم. شاید از بعضی ها خوشم می اومد، اما هرگز عاشق نشده بودم. امیر اولین عشق من بود... اولین کسی که حرف های عاشقانه توی گوشم زد... دستم رو گرفت... به چشمام مستقیم و با عشق نگاه کرد... با جسارت بغلم کرد... حتی من رو بوسید...و ... آه چرا نمی فهمی؟! من طلسم شدم سپیده! .. من نمی تونم از امیر بگذرم. می خوام اما نمیشه فکر نکن این از روی هوسه! من نمی تونم بپذیرم مرد دیگه ای به من دست بزنه... نمی تونم از امیر متنفر باشم... چون میدونم دوستم داره...»

    باید درکش می کردم! اگر حالا این حرف ها را می شنیدم شاید بیشتر فکر می کردم. شاید او راست می گفت و چاره ی دیگری نداشت. نمی دانم. هنوز هم اهی که به حرف های پوری فکر می کنم و حالت مستأصل و پریشانش رابه خاطر می آورم، از خودم می پرسم به راستی امیر با او چه کرده بود؟! اما آن روز و آن ساعت از شنیدن آن حرف ها چندشم شد. ناخودآگاه رابطه خودم و حسام را، پاکی و صداقتی که میانمان بود را با عشق هوس آلود و مرموز آن دو مقایسه کردم و به حال پوری رقت آوردم. پوری در نظرم دختری ضعیف النفس و اسیر دست احساساتی خام و بسیار دخترانه بود که قدرت تصمیم گیری نداشت. از او عصبانی بودم و شنیدن حرف هایش برای من به منزله به هم ریختن تمام باورهایم نسبت به او و حتی امیر بود! حالا امیر چون جادوگری مکار و پوری چون برده ای وفادار به آن جادوگر بود و من دیگر تحمل هیچ کدام را نداشتم. می خواستم حرف بزنم و از احساسم به او بگویم. اما می دانستم حرف های زیبایی نخواهم گفت. می دانستم بیش از این جریحه دارش خواهم کرد و هنوز آن قدر برایم عزیز بود که نخواهم ته مانده غرورش در مقابلم لگد مال شود. پس لیوان چای ام را با دستانی لرزان روی میز گذاشتم. سعی کردم بتوانم به چهره منقلبش نگاه کنم و آرام، اما سرد گفتم:«من فقط امیدوارم خوشبخت بشی... پس هر کاری که فکر می کنی بهتره انجام بده. فقط خواهش می کنم دیه به دیدن من نیا... تو نمی تونی من و امیر رو با هم داشته باشی. چون این طوری هیچ وقت روی آرامش نمی بینی. برو دنبال زندگی خودت و فراموش کن دوستی به نام سپیده داری».
    پوری که گریه اش لحظاتی قبل آرام شده بود، دوباره چشمه اشکش جوشید و خواست حرفی بزند که نگذاشتم و گفتم:«خواهش می کنم گریه نکن! من نمی تونم با تو بدتر از این رفتار کنم. به حرمت خاطرات خوبی که با هم داشتیم برو و نگذار دلت رو بیشتر از این بشکنم...».
    حالا من هم به گریه افتاده بودم. در میان گریه فریاد زدم:«برو دیگه!»

    با فریادم کمی به خود آمد. گویا او هم متوجه شده بود باید مراقب باقیمانده غرور و عزت نفسش باشد. از جایش بلند شد. ژاکت سفیدش را به تن کرد، کلاهش را روی موهای بلند و مواجش گذاشت و به سمت در خروجی رفت. قبل از خروج، لحظ ای مکث کرد، به سمتم برگشت و گفت:«لااقل امشب بیا با پیمان حرف بزن.»
    در حالی که سعی داشتم لحنم سرد باشد گفتم:«شماره پیمان رو دارم. خودم فردا باهاش تماس می گیرم.»
    پوری رفت. شانه هایش افتاده بود و دیگر حرکاتش جذاب به نظر نمی رسید! من او را هم از دست دادم. حالا باید برای او عزداری می کردم پس تا هنگامی که مرضیه باز گردد اشک ریختم.
    شب قبل از خواب حس کردم دوباره می خواهم بنویسم. پس از مدتها قلم به دست گرفتم و روی کاغذ باطله ای نوشتم:

    امروز پاییز است...
    و من مطمئنم فردا زمستان خواهد بو
    امروز زرد و نمور است...
    و من می دانم بردا بی رنگ و یخ زده خواهد بود.
    امروز من شکستم
    و باز هم گریستم.
    فردا خواهم شکست و خواهم گریست
    و آن قدر در خود تکرار می شوم.
    که دیگر به بهار نخواهم رسید
    من می دانم که نخواهم رسید!

    این تکه کاغذ را مانند تمام یادگاری هایم در جعبه کفش کادوپیچ شده ام مخفی کردم تا یادم باشد آن روز چقدر درمانده و خسته بودم.

  11. #40
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    « فصل بیست و پنجم »

    آن شب تب کردم و سرما خوردم و سه روز تمام در بستر افتادم. بیماری روحم به راحتی بر جسم ضعیفم تاثیر گذاشته بود و من نتوانستم طبق حرفی که زده بودم با پیمان تماس بگیرم. مرضیه ماند خواهری دلسوز مراقبم بود و سعیده به خواست من آمده بود تا به او کمک کند که وضعیت من اسیرش نکند. در حقیقت خود مرضیه به کمک و دلسوزی نیازمند بود و هنوز داغ برادر جوانش بر دلش سنگینی می کرد.

    هنوز کسل و غمگین بودم که شوک دیگری بر روح خسته ام وارد آمد. در اتاقم رعنا را روی پا انداخته و تکان می دادم تا بخوابد که متوجه شدم میهمانی از در وارد شده. دایی ناصر با او به گرمی صحبت می کرد و صدای ضعیف مرضیه را نیز شنیدم که با لحنی رسمی و خشک حالش را پرسید. در اتاق بسته بود و من بی خیال به دیوار تکیه زده و رعنا را که به خواب می رفت تماشا می کردم. چند لحظه ای از ورود میهمان ناشناس نمی گذشت که مرضیه در حالی که روسری سیاهش را روی سر انداخته و موهایش را کاملا با آن پوشانده بود وارد اتاق شد و دایی ناصر هم به دنبالش. هر دو اندکی مضطرب به نظر می رسیدند اما سعی داشتند خود را آرام و عادی نشان دهند.
    _ چی شده؟
    مرضیه در حالی که از من بابت خواباندن رعنا تشکر می کرد بچه را آهسته از روی پایم برداشت و کنارم گذاشت. دایی ناصر، هم زمان با حرکات مرضیه گفت:« سپیده جان! من می دونم تو چه حالی داری...اما باید سعی کنی خانواده ات رو درک کنی...اگر نمی خواهی می تونی خیلی راحت با او حرفت رو بزنی. به نظر مرد بدی نمی رسه...به خاطر خودت هم که شده بیشتر فکر کن...
    متعجب شانه بالا انداخته و پرسیدم:« منظورتون چیه؟».
    مرضیه بغض کرد و با گفتن اینکه می رود چای دم کند از اتاق خارج شد.
    _ گوش کن دایی! این صادق خان از آقات اجازه گرفته تا با تو صحبت کنه...
    با عصبانیت فریاد زدم:« بیخود کرده!».
    دایی، پریشان به رعنا که با فریادم در خواب تکانی خورد، اشاره کرد و آهسته گفت:« نیومده که همین الان با تو عروسی کنه...باهاش حرف بزن. اما سعی نکن فقط به فکر جنگیدن باشی».
    احساس کردم دایی ناصر هم از حالت بلاتکلیفی من و خودشان خسته شده. به او حق می دادم. باید فکری اساسی می کردم. بالاخره کمی آرام گرفتم. لباسم را عوض کردم و از روی عمد بلوز و دامن سیاه و بسیار پوشیده ای به تن کردم. موهایم را هم زیر روسری سیاه رنگی پنهان کردم. وارد اتاق مهمان خانه ی کوچک و مستطیل شکل خانه که شدم، دایی با دیدنم اخمی بر چهره نشاند و از طرز پوششم با حالت نگاه ایراد گرفت.
    صادق خان درست مانند مرتبه ی قبلی بود که به خواستگاریم آمده بود. با ایت تفاوت که حالا لباسهایی امروزی تر و تیره به تن داشت که او را جوان تر از سنش می نمایاند. با ورودم به پا خاست و خیلی مؤدبانه سلام کرد. از حالتش خنده ام گرفته بود، اما با وجود دردهای دلم خیلی زود آن حس از بین رفت. کمی جلو رفتم و روی دورترین مبل نسبت به او نشستم. دایی به بهانه ی میوه آوردن از اتاق خارج شد و ما را تنها گذاشت.
    _ بهتون تسلیت میگم...وقتی جریان رو شنیدم خیلی ناراحت شدم.
    بی توجه به حرفش گفتم:« چرا من رو انتخاب کردید؟ من نه آن قدرها زیبا هستم و نه از نظر اطرافیان، به خصوص مادرتان، اخلاق و رفتار خوبی دارم! چی شما رو اینجا کشونده!؟».
    _ شما خیلی حسن های دیگه دارید و...البته در مورد زیبایتون باید بگم که در مورد خودتون کم لطفی می کنید. ای کاش می تونستید خودتون را از چشم من ببینید!
    از حرفهایش موهای تنم سیخ شد و حالت بدی پیدا کردم. ای کاش می تونستم فریاد بکشم و بگویم من این مرد بی فرهنگ را حتی یک لحظه هم نمی توانم تحمل کنم. حتی اگر پای حسام در میان نبود!
    وقتی سکوتم را دید به خود جرئت داد و شروع کرد از موقعت اجتماعی خود حرف زدن، از اینکه از همان روز اولی که مرا دیده شیفته ام شده و خلاصه اراجیف زیادی پشت سر هم ردیف کرد. نرمش آن لحظه اش و حالات متفاوتی که در مراسم خواستگاری قبلی داشت، به نظرم به شدت مشکوک رسید و با شناختی که از آقام داشتم حس کردم چیزی غیر از علاقه ی او به من در میان است. پس تیری در تاریکی رها کرده و گفتم:« شنیدم این روزها وضع کاسبی خراب شده. آقاجان می گفتند شما هم در مخمصه افتاده اید. من خیلی ناراحت شدم».
    لحظه ای سکوت کرد. حس کردم رنگش اندکی تغییر کرد اما زود بر خود مسلط شد و گفت:« بله درسته! اوضاع بازار حسابی آشفته شده...اما شکر خدا وضع من رو به راه...اِم م م...حالا بهتر نیست راجع به خودمون حرف بزنیم».
    با سرعت گفتم:« من کسی رو دوست داشتم...اون شهید شد. هنوز هم دوستش دارم و محبتی ندارم که به شما یا شخص دیگه ای تقدیم کنم. متأسفم!».
    او سینه ای صاف کرد و با اخم گفت:« گفتم که همه چیز رو می دونم و برام مهم نیست. من آدم صبوری هستم و بهتون وقت میدم تا به من عادت کنید».
    در دل پوزخند زدم. چه لطفی؟! چه گذشتی؟! کاملا مشخص بود آقا به سیم آخر زده!
    _ برای من عجیبه که شما از خواستگاری قبلی تا حالا این قدر تغییر کردید. اون روز اصلا مشتاق به نظر نمی رسیدید! راستی که این روزها آدمها چقدر عوض شدن!
    او نگاهی به ساعتش انداخت و در حالی که بلند می شد گفت:« ببخشید! من کار مهمی دارم و باید زودتر برم...جوابتون رو از پدرتون می پرسم. با اجازه!».
    وقتی رفت دقایقی بی حرکت به نقطه ای خیره بودم و فکر می کردم باید چه کار کنم؟ از اتاق مهمان خانه که خا رج شدم مرضیه و دایی ناصر را دیدم که با چهره هایی گرفته و مغموم سر به زیر انداخته بودند و از نگاه کردن به من پرهیز می کردند.
    با صدایی آرام گفتم:« من بالاخره یک فکری به حال خودم می کنم...اما با این مرد و در حقیقت با هیچ مردی، نمی تونم ازدواج کنم...من نمی خوام مثل خواهرهام از چاله بیرون بیایم و بیفتم توی چاه!».

    @@@

    طبق معمول در اتاق رعنا دراز کشیده بودم و بر اثر مصرف قرصهای آرام بخش در حالت نیمه هوشیاری به سر می بردم که مرضیه به درون آمد. به احترامش نیم خیز شدم اما او مانعم شد و من دوباره دراز کشیدم. چشمانم نیمه باز بود و بدنم کرخت. او دستی به موهای صاف و نه چندان پرپشتش کشید و با لحنی خواهرانه اما جدی و محکم گفت:« می خوام با تو حرف بزنم...می خوام خوب به حرفهام گوش کنی. فقط گوش کن. حرف نزن. سعی نکن به من جوابی بدی. فقط می خوام بهت یک پیشنهاد بدم».
    چند مرتبه چشمانم را باز و بسته کردم و پرسیدم:« چه پیشنهادی؟!».
    _ اول برو آبی به دست و صورتت بزن.
    با تردید و به سختی از جایم بلند شدم. کارم که تمام شد در هال خانه کنار مرضیه نشستم. با دیدنم لبخند کم جانی روی لب آورد. لحظه ای بغض کرد، اما مانند اینکه خود را برای گفتن حرفهای مهمی آماده می کند، زود بر خود مسلط شد و گفت:« نمی دونم از کجا شروع کنم...؟! یا چطور حرف بزنم که منظورم رو بهتر بفهمی...اصلا بگذار از اول برات بگم. از خوابم. چند شب پیش خواب حسام رو دیدم...».
    هر دو بغض کردیم. او در حالی که می لرزید ادامه داد:
    _ رفته بودم روی پشت بوم رخت پهن کنم...من زیاد روی پشت بوم نمی رفتم. می دونی که اکثر اوقات حسام یا گاهی هم علیرضا رختها رو پهن می کردند. اما توی خواب من خودم رفته بودم روی بوم...حسام هم بود. داست کمکم می کرد...اون قدر واضح و طبیعی بود که انگار اصلا نمرده...انگار همه ی این بدبختیها خواب بود و اون موقع بیدار بودم...قیافه اش ناراحت بود. پرسیدم چی شده؟ گفت:« مگه قرار نبود عروسمون رو تا قبل از عید بیاریم خونه؟!».
    مرضیه مثل اینکه دیگر طاقت از کف بدهد به گریه افتاد. اشکهای من هم بی اختیار و بی صدا از میان پلکهای بازم بیرون می چکید. او با گریه ادامه داد:« فردای همون روز فهمیدم آقات می خواد به زور شوهرت بده...خوابم رو برای همه تعریف کردم و گفتم حقش نیست که تو این طوری بری خونه ی بخت. آقاجون هم با من موافق بود...سپیده جان! می دونی که همیشه مثل خواهرم دوستت داشتم و حالا هم شاید بیشتر!...درسته که حسام دیگه نیست اما تو باز هم می تونی عروس ما بشی و بیایی خونه ی ما! این حرف خود حسام بود...فکر کن حسام از تو خواسته، که واقعا هم خواسته...باور کن اگر منت بگذاری و قبول کنی، پا روی چشمامون می گذاری! شاید با بودن تو، دل مامان و آقاجونم هم یک کم صبورتر و آروم تر بشه.
    از درک آن همه محبت ، دلم جان تازه ای یافته و نور امیدی در دوردستها کورسو می زد.
    _ باور کن این آرزوی منه...گرچه می دونم به غیر از زحمت و دردسر براتون فایده ی دیگه ای ندارم...اما...اما تو که بهتر آقام رو می شناسی. اون محاله اجازه بده من با شما زندگی کنم. برای غرور و غیرتش افت داره.
    _ من که نگفتم همین طوری بیا...راستی راستی عروسمون شو! وقتی عروس خانواده ی ما شدی دیگه آقات حرفی نمی تونه بزنه. اون می خواد شوهرت بده، ما هم خواستگاریم. تو هم که اگر ما رو قابل بدونی قبولمون می کنی و بعد خواهر خودم میشی.
    با شنیدن حرفهای او لحظه ای خشک شدم و نفس در سینه ام حبس شد. سعی کردم آب دهانم را قورت بدهم و بعد با ناباوری پرسیدم:« عروستون بشم؟ آخه چطوری؟».
    او دستان خشک شده ام را میان دستان نحیفش گرفت و گفت:« مگه همه چطوری عروس میشن؟ ما از تو برای علیرضا خواستگاری می کنیم».
    بی اختیار دستم را از بین دستانش بیرون کشیده و سیخ ایستادم. وقتی لب باز کردم تا حرف بزنم صدایم می لرزید و حالتم کمی عصبی بود.
    _ دستت درد نکنه مرضیه جون! می دونم که چقدر ناراحتید و دلتون برام سوخته. اما درست نیست زندگی علیرضا خان رو تباه کنید. تازه من حتی فکرش رو هم نمی تونم بکنم. نه! نمیشه...نمی تونم!
    او دو مرتبه دستم را گرفت. مرا نشاند و با لحنی مهربانتر از قبل گفت:« چرا جوش می یاری دختر جون؟ این حرفها کدومه؟ اولا که علیرضا از خداش هم باشه تو زنش بشی! بعد هم اگه تو راضی نباشی ما حرفی نداریم. ما فقط می خواهیم که تو دختر خودمون بشی. همین! یک عقد ظاهری و مصلحتی می کنید و بعد تو رسما و شرعا عضو خانواده ی ما میشی...راستش رو بخواهی این پیشنهاد علیرضا بود. این طوری به آقاجونم هم محرم هستی و اون هم راحت تره...علیرضا هم میشه جای برادرت...من هم به تو قول می دم که هر وقت دلت خواست طلاق بگیری. تا اون وقت هم خودت رو جمع و جور می کنی و اگر دوست داشتی و موقعیت مناسبی پیدا شد با هر کس دلت خواست عروسی می کنی. علیرضا هم دنبال کار و زندگی خودشه و هر وقت کسی رو بخواد براش می گیریم».
    او ساعتها با من صحبت کرد و برایم توضیح داد که این تنها راه و بهترین راه است و به این طریق هم طلعت خانم که بیمار و ناتوان شده بود، از تنهایی در می آمد و کمک حال پیدا می کرد، هم من از موقعیت بدی که در آن افتاده بودم خلاص می شدم. از همه مهم تر روح حسام هم به آرامش بیشتری می رسید. حرفهایش که تمام شد به یاد شمال و حرفهای مادرم و طلعت خانم افتادم و بی فکر پرسیدم:« حالا چرا علیرضا؟».
    او لحظه ای مکث کرد و با تردید گفت:« آخه حمید رضا دختر خالمون رو می خواد و قراره بعد از سالگرد حسام بریم خواستگاری».
    از اینکه حرفم را بد تعبیر کرده بود کلافه و خجالت زده بودم و برای اینکه حرف نسنجیده ام را رفع و رجوع کنم گفتم:« منظور من این نبود...می خواستم بگم چرا ایشون همچین چیزی رو قبول کردند؟!».
    مرضیه گفت:« علیرضا همیشه از ازدواج فراری بود. از اون جایی که می گفت قبل از سی سالگی خیال ازدواج نداره، موافق این کار شد...این طوری اون هم خیالش راحته که تا مدتی مامان دست از سرش بر می داره...».
    با خجالت پرسیدم:« مگه قرار نیست من خواهرشون باشم».
    _ چرا!...اما در هر حال توجه مامان و بیشتر به تو جلب میشه و لااقل مدتی کاری به کارش ندارند. البته اونها اول مخالف بودند، اما وقتی علیرضا پافشاری کرد قبول کردند.
    بعد خندید و ادامه داد:« تو بیخود نگران علیرضا نباش. اون با کسی تعارف نداره...هر وقت بخواد زن بگیره معطل نمی کنه و صاف و پوست کنده بهت میگه».
    در آخر اضافه کرد:« تو اصلا با اون کاری نداشته باش. طرف تو، من هستم و به تو قول میدم دو تا برادرهام تو رو فقط به چشم یک خواهر ببینن. اصلا اونها نمی توانند که به نامزد حسام به غیر از این نگاه کنند».
    و این بار هر دو به گریه افتادیم.

    @@@


    پیشنهاد مرضیه بسیار وسوسه انگیز بود و من از تصور اینکه میان خانواده ی حسام زندگی کنم جانی تازه یافته بودم. اما در آن میان موضوع علیرضا و آینده اش و احساس مسئولیتی که نسبت به آن خانواده داشتم آزرم می داد. هنوز به پیشنهاد مرضیه پاسخی نداده بودم که ناهید به دیدارم آمد و گفت پیمان پیغام داده هرطور شده همان شب با او تماس بگیرم. از غفلتم بابت او شرمنده بودم. از دایی ناصر خواستم مرا به مخابرات ببرد تا با پیمان تماس بگیرم. وارد مخابرات که کی شدیم دایی ناصر که از وقتی شنیده بود می خواهم با پیمان تماس بگیرم، اخمهایش درهم بود گفت:« سپیده جان! شماها دیگه بچه نیستید. این قبول که پیمان دوست دوران بچگی هاته. اما ما ایرانی هستیم و به خصوص توی خانواده ی ما ادامه ی این دوستیها صورت خوشی نداره. البته فقط دارم نصیحتت می کنم و نمی خوام فکر کنی...».
    جوابهای زیادی برای او داشتم و شاید می توانستم یک ساعت تمام برایش سخنرانی کنم. اما در آن مدت اعصابم به شدت تحریک شده، جسمم را کم جان کرده و ظرفیت روحیم را پایین آورده بود. طوری که ناخودآگاه برای گریز از بحث و جدل، مختصر و تا جایی که ممکن بود، مفید حرف می زدم.
    _ از من ناراحت نشید دایی! اما شما اگر به جای تعصب های خانوادگی، به شرایط من و نوع رابطه ی من و پیمان فکر می کردید، دیگر هیچ وقت این حرفها رو نمی زدید و به برداشت مردم هم اهمیت نمی دادید!
    هنگامی که پیمان گوشی را برداشت از شادی شنیدن صدایش لحظه ای اندوهم کم رنگ شد و با هیجان تقریبا فریاد کشیدم:« پیمان! سلام...خوبی؟».
    صدای پیمان هم هیجان زده به نظر می رسید:
    _ سلام!...سلام!...تو حالت چطوره؟
    بغض کرده و گفتم:« تو هنوز جواب احوالپرسی ام رو ندادی!».
    صدای او هم گرفته شد و حتی به نظرم رسید آرام گریه می کند.
    _ ما هردومون حال خوبی نداریم! چرا بیخودی هی حال همدیگر رو می پرسیم. چند دقیقه ای با هم درد و دل کردیم. او از تنهایی اش در غربت گفت و من از تنهایی ام در وطن...او از اینکه همراه حسام نبود احساس گناه می کرد و من از اینکه با او بودم و کاری برایش انجام ندادم. او از اینکه دور بود بی قراری می کرد و من از اینکه می خواستم دور شوم! و بالاخره پیمان حرف آخرش را زد. پیشنهادی که خیلی بیشتر از پیشنهاد طلعت خانم وسوسه ام می کرد.
    _ سپیده!...اِم...چطور بگم؟! بگذار راحت حرف بزنم...تو من رو خوب می شناسی. می دونی که همیشه به تو به چشم پوری نگاه کردم. من همیشه دوست و برادر تو هستم...از اوضاع تو باخبرم و تو هم حالا از اوضاع من باخبر شدی. من می خوام اگر موافق باشی کاری کنم که تو بتونی بیایی اینجا پیش من. اینجا هم می تونی به درست ادامه بدی و هم اینکه از دست آقات و امیر راحت میشی. ما می تونیم مثل دو تا دوست خوب توی این کشور زندگی کنیم. تازه چون تو شبیه هندی ها هستی زیاد هم غریبی نمی کنی و ممکنه این بالیوودی ها حتی ازت بخوان هنرپیشه بشی! فکرش رو بکن! مدام توی طبیعت زیبا دور درختها می چرخی و آواز می خونی! خیلی رویائیه.
    جمله های آخرش را با لحنی شوخ و شیطنت بار ادا کرد و در آخر هر دو به خنده افتادیم. خنده ای کوتاه، اما مؤثر. دلم آرام گرفته بود و ار ته دل خوشحال بودم که با پیمان حرف زده ام. لحظه ای هر دو در سکوت بودیم و بالاخره پیمان با صدایی جدی گفت:« چقدر خوشحالم که خندیدی! باور کن من هم مدتها بود نخندیده بودم...از تو ممنونم».
    در حالی که اشک چشمانم را نمناک می کرد گفتم:« تو حرفهای خنده داغر زدی! من از تو ممنونم...و بابت اینکه این قدر به فکر من هستی هم متشکرم...اما تو بهتر از هر کسی می دونی که هنوز اختیارم دست خودم نیست و نمی تونم بیام اونجا. ای کاش می تونستم فرار کنم! اما خوب می دونم که کار مسخره ایه».
    _ تو فقط باید کمی تحمل کنی تا اوضاع آروم بشه. یک کم مقاومت کن تا با کمک دایی ناصرت برنامه هات رو ردیف کنی و بیایی اینجا...مبادا تسلیم بشی سپیده!...باور کن اگر بفهمم راضی شدی با اون مردیکه عروسی کنی خودم میام ایران می گیرمت! از لحنش به خنده افتادم. می دانستم دروغ نمی گوید!
    _ هنوز اون قدر بدبخت نشدم که زن تو بشم!
    هر دو خندیدیم و من گفتم که مرضیه هم شبیه آن پیشنهاد را به من داده. در مورد پیشنهاد او کنجکاوی کرد و من همه چیز را برایش توضیح دادم. بعد از اینکه با دقت به حرفهایم گوش کرد گفت:« اونها تو رو خیلی دوست دارند و حالا هم که فهمیدند تو و حسام چقدر همدیگر رو می خواستید، نمی تونن بی تفاوت باشن. خانواده ی ثابتی در کل آدمهای خوب و معقولی هستند. اما نظر آخر رو تو باید بدی. در هر صورت من خیلی دلم می خواد تو بیایی اینجا و بهت قول می دم که از هر نظر حمایتت می کنم».

    @@@

    به خانه که بازگشتیم تمام فکرم حول حرفهای پیمان می چرخید و شور و هراس آزادی وجودم را در بر گرفته بود. همان شور و هراس هم موجب شد تا آخر شب کاملا ساکت و متفکر باشم. طوری که مرضیه کنارم آمد و خواست بداند آیا اتفاقی برای پیمان افتاده است. با دیدن او به یاد طلعت خانم افتادم. اگر می خواستم پیش پیمان بروم چگونه باید او را توجیه می کردم. می ترسیدم فکر کند به راستی خیال دارم با پیمان ازدواج کنم یا اینکه نمک نشناس هستم و به محبت و خواهش آنها بی توجه بوده ام. از همه بدتر خوابی که مرضیه در مورد حسام دیده بود، به شدت مرددم می کرد. حسام خواسته بود من عروس خانواده ی آنها بشوم. آیا می تونستم فقط به استناد یک خواب برای آینده ام تصمیم بگیرم؟ باید بیشتر فکر می کردم و بدبختانه حتی کسی نبود که بتوانم کمی از او مشورت بخواهم.
    صبح روز بعد طبق معمول صبحانه ام را بی اشتها خوردم، مرضیه در حالی که برای خودش چای تلخ دیگری می ریخت گفت:« بالاخره تصمیمت رو گرفتی؟ ناصر می گفت دیشب صادق خان باز هم رفته دیدن آقات و تقریبا همه چیز داره تموم میشه».
    مستاصل گفتم:« نمی دونم چی کار کنم...این کار شما واقعا فداکاری بزرگیه. میترسم لیاقتش رو نداشته باشم».
    حقیقتا می ترسیدم لیاقت آن همه محبت و فداکاری را نداشته باشم و نتوانم جبران کنم. اما در مورد پیمان قضیه فرق می کرد. او دوست من بود. با او راحت تر بودم و برایم مسلم بود که اگر او هم دچار مشکلی می شد با تمام توان کاری برایش می کردم. در حقیقت عمل پیمان برایم قابل درک تر و روشن تر از عمل خانواده ی ثابتی، به خصوص علیرضا بود.
    مرضیه تردیدم را به حساب شرم و تعارف با خانواده اش گذاشت و سعی کرد کمی بیشتر موضوع را برایم تشریح کند و همه چیز را راحت و آسان جلوه دهد. آن روز باز هم پاسخی قطعی ندادم و در پی راهی بودم تا بتوانم پیشنهاد پیمان را مطرح کنم و با منطق و دلیل به آنها پاسخ منفی بدهم. اما تقدیر هیچ گاه منتظر نمی ماند تا ما با تردیدهایمان کنار بیاییم. او بی توجه به ما کار خود را می کند!
    مرضیه که آن روز صبح فکر می کرد، من به دلیل خجالت و احساس مسئولیتم در پاسخگویی مرددم، بعد از صحبتهایش با من به خانه ی پدرش می رود و از عکس العمل من می گوید. آن ها هم از روی لطف و اینکه جواب مثبت مرا مسلم می دانستند، همان بعدازظهر، سرزده، همراه یک دسته گل و یک جعبه شیرینی برای خواستگاری از من به خانه ی ما می روند. سعیده بعدها جریان را این چنین برایم تعریف کرد:« وقتی آقا ولی اینها آمدند، ما تازه از خواب بعدازظهر بیدار شده بودیم و مامان داشت چای دم می کرد. خوب اگر اوضاع اونها معمولی بود جا نمی خوردیم، برای اینکه گاهی پیش میومد برای خوردن عصرونه سرزده خونه ی هم بریم. اما وجود علیرضا، که کمتر با دیگران قاطی می شد و لباسهای پلو خوریشون و از همه بدتر دسته گل و شیرینی حسابی مارو متعجب کرده بود. خلاصه اونها که همگی شون هم لباسهای سیاهشون رو درآورده بودند، با یک تعارف کوچولو، مستقیم رفتند اتاق میهمانخانه. مامان به من گفت برم عزیز و دایی نادر رو صدا کنم و من هم زود رفتم و اونها رو خبر کردم. البته قیافه ی مامان یک کم مشکوک به نظر می زسید. به نظرم اون از قبل یک چیزهایی می دونست!
    عزیز و دایی نادر که از طبقه ی پایین اومدند مجلس رسمی تر شد. عزیز با همون زبون چرب و نرم و راحتی خاص خودش جریان رو پرسید. طلعت خانم هم راحت تر از عزیز جواب داد:« با اجازه ی همگی به خصوص کاظم آقا و شما اومدیم خواستگاری».
    آقا با طعنه گفت:« ما فکر کردیم شما عزادارید! البته به من مربوط نیست، اما بهتر نبود تا سال حسام صبر می کردید؟».
    _ اتفاقا خود حسام خواست که عجله کنیم.
    اون لحظه آرزو کردم به جای پشت در اتاق میهمان خانه، اونجا بودم و قیافه ی بهت زده ی آقا رو می دیدم. بالاخره به جای آقا، دایی نادر گفت:« منظورتون چیه؟».
    بعد آقا ولی گفت که اومدند تو رو برای علیرضا خواستگاری کنند. البته قبلش کلی مقدمه چینی کرد و از علاقه ی طلعت خانم به تو گفت و اینکه اونها همیشه آرزو داشتند تو عروس خانوادشون بشی و خلاصه از این حرفها. اما آقا خیلی بی تعارف گفت تو خواستگار دیگه ای هم داری و اون رو ترجیح میدی و اون قدر سنگ جلوی پاشون انداخت که علیرضا برای اولین مرتبه توی اون جمع، لب باز کرد و خیلی محکم گفت:« من شنیدم سپیده دلش می خواد به درسش ادامه بده...همون طور که می دونید حالا که رژیم برگشته و کارها به دست دوستهای من و حسام افتاده، من می تونم به سپیده کمک کنم که البته با تلاش خودش بره دانشگاه. بعد هم خیلی عادی ادامه داد:« راستی کاظم آقا! از کار و کاسبی چه خبر؟ چرا هنوز مغازه رو باز نکردید؟ فکر نکنم کسی توی بازار بدونه شما ضد انقلابی بودید! مشکلی براتون پیش نمیاد!».
    یکمرتبه آقا به لکنت افتاد و در حالی که سعی می کرد خودش رو نبازه گفت:« کی گفته من ضد انقلاب بودم؟ همه می دونند بازاریها یک پایه ی اصلی این انقلاب بودند، من هم مثل همه!».
    بالاخره دایی نادر و آقا ولی هرطور بود مسئله رو جمع و خور کردند و دوباره حرف رو به خواستگاری کشوندند. بیچاره آقا دیگه جرئت نکرد زیاد مخالفت کنه. اما برای اینکه میدون رو راحت خالی نکرده باشه با اخم و تخم گفت که چند روزی برای فکر کردن مهلت می خواد.
    سعیده مثل گذشته ها با آب و تاب قضیه را شرح داد و از شجاعت علیرضا تعریف می کرد، اما من در عالم دیگری بودم و آرزو می کردم ای کاش آقام همان موقع آب پاکی را روی دستشان می ریخت و آنها هم اصرار نمی کردند.
    رفتن به هندوستان و آزادی مطلقی که آنجا می توانستم داشته باشم به اضافه ی فرصت ادامه ی تحصیل که آرزوی دیرینه ام بود، بر تب و تاب دوری از وطن، به خصوص حسام، با تمام سختی اش غلبه می کرد و من با وجودی که مطمئن بودم به شدت غریب و دلتنگ عطر حسام خواهم شد اما برای داشتن یک زندگی مستقل چاره ی عاقلانه ی دیگری برایم نمانده بود.
    سعیده که رفت، سراغ جعبه ی یادگاریهایم رفتم. عکس چهار نفریمان را بیرون کشیدم، با دو دست روی پیمان، خودم و پوری را پوشاندم و به حسام خیره شدم. به چشمان خندانش که در هوای نیمه ابری کمی تنگشان کرده و به نقطه ای نا معلوم دوخته بود، نگاه کردم و نالیدم:« دلم برات تنگ شده! ای کاش تو بودی...».

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •