فصل نوزدهم
سروین اندوهگین و عصبی به صفحات سپیدی که در پی آخرین نوشته های سپیده بود نگاه کرد و نالید:«پس بقیه اش کو؟ من می خوام بقیه اش رو هم بخونم! اَه! مامان!» چشمانش را آرام روی هم فشرد و سرش را بالا گرفت. دستی به گردن دردناکش کشید. دفتر را بست و همان جا روی تخت، در جای مادرش دراز کشید. ذهنش آشفته شده و این آشفتگی از خطوط در هم چهره اش به خوبی نمایان بود.
لحظاتی را همانگونه سپری کرد. به ناگاه به ساعت رو میزیِ اتاق چشم دوخت. باورش نمیشد. ساعت از یک بعدازظهر گذشته بود. کلاس فرانسه را از دست داده بود! اما او آنچنان غرق در مطالعه خاطرات مادر شده بود که مسائل دیگر چندان با اهمیت به نظر نمیرسید.
با چهره ای متفکر از اتاق بیرون رفت. می خواست به دست شویی برود تا آبی به صورت بزند که با صدای زنگ به سمت تلفنی که پایین پله ها بود رفت. صدای خشمگین پدر در گوشش پیچید»
- هیچ معلوم هست تو کجایی؟ چرا موبایلت رو جواب نمیدی؟ اصلاً چرا اینقدر زود برگشتی خونه؟ مگه تا ساعت سه کلاس نداشتی؟
- باباجون! اجازه بدید من هم حرف بزنم!
- بفرمائید! می شنوم.
- امروز زیاد حالم خوب نبود. یک کم سردرد داشتم، ترجیح دادم خونه بمونم. گوشی ام رو هم صبح روی میز صبحانه جا گذاشتم و از توی اتاقم صداش رو نمیشنیدم.
- دست کم یک زنگی به من میزدی...باشه! دیگه مهم نیست. راستی سام تماس نگرفت؟
- نه! هنوز ساعت تماسشون نرسیده!
- یادت باشه حرفی بهش نزنی. بیخود نگران میشه.
- بله، حیفه اقازاده تفریحشون نصفه بمونه.
- راجع به برادرت اینطوری حرف نزن. بر فرض که بفهمه، کاری از دستش بر نمیاد. بگذار بعد از این همه درس خوندن و رد کردن کنکور یک کم هم استراحت کنه.
- چطور ایشون میتونن با دوستاشون برن بیرون و مسافرت و گردش، اما من حق ندارم؟
پدرش بی حوصله گفت:«سروین! دیگه از حرفهای تکراری خسته شدم. فقط می خواستم بگم برای ساعت پنج اماده باش میام دنبالت بریم خونه مامان بزرگ. شب هم اونجا می مونیم.»
- اِاِاِ...! بابا من کار دارم.
- یعنی چی؟ من می خوام برم خونه مامان بزرگ یک کم غذا بردارم ببرم برای مامانت. معلوم نیست کی برگردم. ممکنه دیر وقت بشه.
- اشکالی نداره بابا! من که بچه نیستم از تنهایی بترسم. گفتم که حالم زیاد خوب نیست. امروز هم که کلاس نرفتم، کلی عقب افتادم. باید تا شب درسهای جدید رو بخونم تا از کلاس عقب نمونم.
- نمیدونم، هرطور خودت راحتی.
- راستی... بابا!... یه سوالی داشتم.
مرد که آماده خداحافظی بود پرسید:«بله؟ دیگه چی شده؟»
- بابا! شما مامان رو دوست داشتید؟ یعنیمیدونم دوست داشتید اما...
مرد حیرت زده پرسید:«چرا می پرسی؟ چیز خاصی شنیدی؟»
- نه. همین طوری پرسیدم. می خوام بدونم چی شد با مامان عروسی کردید.
- مثل همه آدمها ازش خواستگاری کردم، قبول کرد.
- می خوام ماجرای دقیقش رو بدونم.
- فکر کنم خواب نما شدی بابا! ما ماجرای خاصی نداشتیم.
بعد با لحن مشکوکی ادامه داد:«فکر کنم دچار مشکلی شدی! شاید کسی نظرت رو جلب کرده! یا اینکه پای خواستگار، چیزی وسطه.»
دختر با صدا خندید.
- نخیر! اشتباه متوجه شدید. اگر مسئله ای بود اول به مامان می گفتم... فقط وقتی دیدم شما اینقدر راحت به مامان اجازه دادید چند شب جمکران بمونه و تازه اینقدر هم نگرانش هستید فکر کردم باید خیلی دوستش داشته باشید.
- من هیچ وقت در مورد مادرت سختگیریهای بی منطقی نداشتم. مطمئنم که دردِ تو چیز دیگه ایه... فقط بعت هشدار میدم مراقب خودت باشی.
سروین باز هم خندید و برایاینکه خیال پدرش را راحت کند گفت:«چشم بابایی! قول میدم دست از پا خطا نکنم. راضی شدید!»
- اِی، همچین!
- اما شما هم خیلی تو داریدها. آخر نگفتید با مامان چه ماجراهایی داشتید.
مرد خندید.
- از مامانت بپرس. اگر لازم باشه برات میگه.
- بدبختانه اون از شما تودارتره.
- شاید الان برات زوده. باید کمی صبر کنی.
پدر و دختر کمی دیگر با هم صحبت کردند و بالاخره تماس قطع شد. همچنان که گوشی را روی دستگاه می گذاشت. لبخند، روی لبانش کم رن تر میشدف گوشی که در جای خود قرار گرفت چهره اش کاملاً جدی و متفکر می نمود.
دقایقی بعد او در اتاق پدر و مادرش با دقت در پی دنباله خاطره ها می گشت. می دانست کسی که خاطراتش را چنان با دقتی می نوشته نمی توانسته باقی زندگی اش را رها کند. آن هم زندگی پر فراز و نشیبی که مادرش در روزگار جوانی پیموده بود. روزگاری که سروین گرچه از نتای آن آگاه بود اما به طور دقیق شرح ماجراها را نمی دانست و حالا برایش مهم بود بداند چه بر مادرش گذشته. هنامی که بین کتابها چیزی نیافت به سراغ میز تحریر رفت. اوراق و کتابهای نامرتب را جابه جا کرد. کشوی میز را بیرون کشید و درست لحظه ای که از یافتن ناامید میشد دوباره به یاد تختخواب افتاد. زیر بالشها را نگاه کرد، در آخر خم شد و زیر تخت را هم نگاهی انداخت. یک دفتر قطور با جلدی محکم و سرمه ای زنگ آنجا بود. از شدت شوق قلبش با سرعت بیشتری می تپید. لبخندی بزرگ بر لب آورد. دفتر را برداشت، روی صندلی پشت میز تحریر نشست و آن را گشود. اولین چیزی که توجهش را جلب کرد عکس چهار نفری دو دختر و دو پسر جوان بود که شادمانه در ساحلی زیبا و زیر آسمانی آبی کنار یکدیگر ایستاده بودند. سروین هر چهار نفر را خوب می شناخت و حالا با حسی عمیق تر و شناختی کاملتر به تصویر آن چهره های جوان می نگریست. به ناه هایی که هر کدام بهسویی خیره بود.
پس از لحظاتی تأمل نگاه مرطوبش را به نوشته های صفحه کناری عکس دوخت.
به نام خالق عشق، ایثار و صبر
سالهاست که می خواهم از زندگی ام بنوویسم سالهاست که امروز و فردا می کنم، اما فرصتی یا همتی به خود نمی دهم. آن قدر تردید کردم که بالاخره سعیده وادار به نوشتنم کرد. وقتی به اصرار او از روزهایی که بر من گذشته بود، برایش گفتم، دیگر رهایم نکرد تا باقی خاطراتم را روی کاغذ بیاورم.
حالا سالها از روزی که آخرین صفحه را در دفتر پیشین سیاه کرده ام میگذرد...
**********