فصل 29
از عصر که به خانه برگشته بودم تلفن های مشکوکی به خانه می شد. تماس گیرنده هر کس که بود بدجوری با اعصابم بازی می کرد، به خصوص که ان روزها حال و حوصله درستی نداشتم. بار اخری که گوشی را برداشتم عصبی گفتم:
چرا حرف نمی زنی؟ نکنه می خواهی چیزهایی بشنوی که نباید؟
خواستم گوشی را روی تلفن بگذرام که مردی ناشناس گفت:
بهتره پات رو از زندگی بهروز بکشی بیرون، و گرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
هشدارش بی مقدمه تر از ان بود که فکر می کردم، شاید هم برای همین خون در رگم یخ زد. با صدایی لرزان گفتم:
تو کی هستی؟
خونسرد اما محکم گفت:
فرض کن یک دوست که به زندگیت علاقه منده!
همه توانم را در صدایم جا دادم و محکم تر از خودش گفتم:
بهتره دیگه مزاحم نشین اقا! و گرن همجبورم با این مسلخ جدی برخورد کنم!
با پوزخند گفت:
وای وای ترسیدم! خانم جون به نفعته به حرفم خوب فکر کنی و گرنه بد می بینی! متوجهی؟
تمام تنم داشت می لرزید اما خوشحال بودم که رو در رو نیستیم. خیلی جدی گفتمک
تماس رو قطع می کنم اما اگه تکرار بشه متاسفانه مجبورم جور دیگه ای برخورد کنم.
بی ملاحظه گفت:
اون دیگه دوستت نداره، نفهمیدی؟ چطور می تونی ادامه بدی؟
شاید باید گوشی را می گذاشتم اما کنجکاوی غریبی وادارم کرد بپرسم:
شما همسر منو از کجا می شناسین؟
قاطعانه گفت:
من بیشتر از اونچه فکرش رو بکنین از شما و زندگیتون می دونم. اگه باور نمی کنی فقط صبر کن. به زودب اتفاقات مهمی تو زندگیت می افته که حتی فکرش رو نمی کنی!
پرسیدم:
مثلا چه اتفاقی؟
بی انکه جوابم را بدهد تماس را قطع کرد. تمام بدنم داشت می لرزید و آن قدر دلشوره داشتم که یک جا بند نمی شدم. برخلاف میلم به بهروز تلفن کردم، اما چون سرش شلوغ بود نتوانست حرف بزند. با درماندگی صبر کردم تا به خانه آمد. به محض دیدنش اشکم سرازیر شد. مستاصل و متعجب پرسید:
چی شده؟
دلم خیلی پر بود. میان گریه گفتم:
تو ذره ای مهر و عاطفه برات نمونده!
بی حوصله گفت:
باز چی شده؟ چرا مثل نی نی کوچولوها گریه می کنی؟
گریه ام برخلاف میلم بود. با صدای لرزانی گفتم:
مگه برات اهمیتی داره؟
پرسید:
بالاخره میگی چی شده یا نه؟ این همه قیل و قال به خاطر همون مزاحم تلفنی است؟
عصبی گفتم:
اون منو تهدید کرد که از زندگیت برم بیرون!
کلافه گفت:
بابت این همه من باید مکافات پس بدم؟ یه دیوونه تلفن زده چرت و پرت گفته تو چرا باید اون رو جدی بگیری؟ توی این شهر چیزی که زیاده آدم علاف و بیکار و روانیه!
گفتم:
اما اون تو رو می شناخت!
شانه بالا انداخت و بی تفاوت گفت:
خیلی ها من رو می شناسند! اینکه دلیل موجهی نیست!
درمانده میان گریه اعتراف کردم:
من می ترسم بهروز! حس می کنم وارد جریاناتی شدم که هیچ چیزی از اونها نمی دونم!
گمانم دلش به حالم سوخت که به نرمی گفت:
جداً که خیالاتی شدی بیتا! بهتره امشب رو زودتر بخوابی! هر کی بوده لابد خواسته باهات شوخی کنه!
دلم می خواست باور کنم اما شش دانگ دلم راضی نمی شد. ان شب به توصیه او زودتر به بستر رفتم ولی ساعتها درجا غلطیدم!
---------- Post added at 09:10 AM ---------- Previous post was at 09:07 AM ----------
دو روز بود که از بهروز خبر نداشتم، اما دیگر مثل سابق نگرانش نمی شدم. گفته بود احتمالا دو سه روز با چند نفر از دوستاش به شمال خواهد رفت. با اینکه چندان مطمئن نبودم، اما دوست داشتم فرض کنم به شمال رفته! کارم به جایی رسیده بود که حتی به خودم هم دروغ می گفتم.
عصر روز سوم در حالی که تازه از خانه مامان به خانه خودمان برگشته بودم، مادر بهروز بعد از مدتها تلفن زد. آن قدر از تماسش دستپاچه و متعجب بودم که تقریبا زبانم بند آمده بود. برای انکه حرفی زده باشم بعد از احوالپرسی از خودش و عسل گفتم:
چه عجب خانم بزرگ یادی از ما کردین؟
با نرمش گفت:
من همیشه حالت رو از بهروز می پرسم. حال مادرت چطوره؟
معمولا حال مادر را نمی پرسید. اواخر حتی بهروز هم سراغی از مامان نمی گرفت. بیچاره مامان بی خبر از همه جا چقدر از بهروز گله داشت! گفتم:
ممنون! خوبند! الان دارم از اونجا میام! بهتون سلام رسوندند!
باز هم به نرمی گفت:
سلامت باشند!
حس کردم فقط برای احوالپرسی تماس نگرفته. چون زیاد من من می کرد. دلم گواهی بدی می داد. خودم پیشقدم شدم و پرسیدم:
طوری شده؟
گمانم کمی جا خورد میان خنده ساختگی گفت:
بنا بود چطور باشه مینا جون؟
رک و پوست کنده گفتم:
آخه سابقه نداشته بهم تلفن کنین!
احساسم را صادقانه گفتم. با لحنی کنایه آمیز گفت:
خودت بهتر از هر کسی می دونی که مشکلات بین ما کم نبوده!
با لحن معنی داری پرسیدم:
یعنی دیگه حالا مشکلی نداریم؟ همشون حل شده؟
حرف را عوض کرد و گفت:
گذشته گذشته بیتا جون! خودت خیلی خوب می دونی که من همیشه دوستت داشتم و دارم!
می خواستم بگویم چندان مطمئن نیستم اما ساکت موندم. وجودم پر از دلخوری های کوچک و بزرگ بود. مادر شوهرم سکوت که مرا ساکت دید گفت:
ببین بیتا حون، خیلی از صبح با خودم کلنجار رفتم تا بهت تلفن بزنم....
جریان خنکی از بینی تا مغز سرم دوید و به دلم ریخت. از لحن صحبتش احساس خوبی نداشتم، به خصوص که اصلا سراغی از بهروز نگرفت. با این حال فوراً گفتم
با بهروز کاری دارین؟ نیومده خونه!
به نرمی گفت:
می دونم! یکی دو روزه رفته شمال!
از اینکه اطلاعاتش کامل تر از خودم بود تعجب نکردم اما به اضطرابم اضافه شد. روی صندلی کنار تلفن نشستم و تلاش کردم به خودم مسلط باشم. مادر شوهرم گفت:
من و بهروز احترام زیادی بهت قائلیم اما این وسط یه چیزهایی هست که تو باید ازشون باخبر بشی!
اصلا توان شنیدن ان همه مقدمه چینی را نداشتم. با صدای لرزانی گفتم:
منظورتون رو نمی فهمم! میشه راحت حرفتون رو بزنید؟ من از چی بی خبرم؟
مادر شوهرم گفت:
به خدا زدن این حرفها برای من هم اسون نیست اما باید بگم! البته خیلی تلاش کردم جلوی این ازدواج رو بگیرم اما اون موقع بهروز افتاده بود روی دنده لجبازی! مهتاب مادر عسل ول کرده و رفته بود و بهروز هم می خواست یه جوری بگه که براش مهم نیست....
سرم گیج می رفت و تمام بدنم می لرزید. عصبی گفتم:
الان این چیزها رو میگی؟
مادر شوهرم با ملاحظه گفت:
شاید حق با تو باشه! من باید زودتر می گفتم اما چه کار می تونستم بکنم وقتی............
---------- Post added at 09:14 AM ---------- Previous post was at 09:10 AM ----------
فصل 29
قسمت دوم
تو و بهروز تصمیم تون رو گرفته بودین؟ اون وسط عسل ه حسابی به تو عادت کرده بود. باور کن من خیلی سعی کردم بهروز رو منصرف کنم اما اون پاشو کرده بود توی یک کفش و حرفش رو تکرار می کرد. وقتی از بهروز ناامید شدم فکر کردم شاید تو عاقل تر از اون باشی و لااقل قبل از هر تصمیمی تحقیق کنی! اما تو هم پرس و جو نکردی! شاید اگر فقط یک بار با مهتاب حرف بزنی خیلی چیزها دستگیرت می شد! می دونی بیتا جون؟ این دو تا غیر از اینکه یک بچه دارند، فامیل هم هستند، قاعدتاً بریدن این رشته نمی تونه به اون سادگی هم که فکر می کنی باشه! بالاخره به خاطر عسل هم که شده به زن سابقش احتیاج داره... اما خب... تو هم باید به فکر خودت باشی....
باقی حرف هایش را نمی شنیدم. زبانم بند آمده بود و ماتم برده بود. باورم نمی شد! آیا باید به گوش هایم به خاطر شنیدن ان حرفها اعتماد می کردم؟ انگار مردابی بود که هر آن بیشتر و بیشتر فرو می رفتم! حتی مفهمیدم کی و در چه شرایطی تماس را قطع کردم. وقتی به خود آمدم که هوا تاریک شده بود و من هنوز روی همان عسلی نشسته بودم. افکار جوراجوری در مغزم بود اما به شدت همه را عقب می زدم و سعی می کردم فقط روی یک مطلب متمرکز شوم و ان این بود که: من هنوز زن بهروزم!
دوست داشتم حرفهای مادر شوهرم صحت نداشته باشد اما رفتار اخیر بهروز حرف دیگری می زد. حتی دلم نمی خواست فکر کنم از از کی و چطور این اتفاق افتاده، چون در ان صورت باید قبول می کردم که در تمام این مدت فقط یک بازیچه بودم و آل - ت دستی برای بهروز تا خشمش را سرکوب کرده و غرور شکسته اش را بند بزنه. نه! نمی توانستم او را در لباس چنین آدمی تصور کنم! به نظرم او هر چه بود رذل نبود! عجولانه به ساعت نگاه کردم. مثل فنر از جا بلند شدم و توی حمام پریدم. واکنشم واکنش زنی بود که تلاش می کرد به هر قیمتی که شده زندگی اش را حفظ کند. وقتی از حمام بیرون آمدم لباس مرتب و شیکی پوشیدم و دستی توی صورتم بردم! با اینکه مطمئن نبودم اما شامی آن چنانی پختم و منتظر بهروز نشستم. خیلی دیر آمد، ولی مهم نبود. از در که وارد شد انگار دنیا را به من دادند. به اصرار من دوش گرفت و سر میز شام نشست. شاید باید بعد از شام حرف می زدم اما حتی دلم نمی خواست درباره ان فکر کنم. به خصوص که رفتار بهروز خیلی عادی بود، حرف نمی زد اما عصبی هم نبود. آخر شب یکی دوبار تلفن همراهش زنگ زد و او هم خیلی مرموز حرف زد، اما من باز هم سکوت کردم، یعنی جرئت مطرح کردنش را نداشتم!
یکی دو روز بعد از آن ما روال عادی خودش را داشت و من تقریبا داشتم آرام می شدم که اتفاق تازه ای افتاد. این بار زن سابق بهروز به دیدن آمد . ان قدر از دیدنش شوکه شدم که زندیک بود پس بیفتم. وقتی در را باز کردم از پشت پنجره سرک کشیدم. قلبم انقدر تند تند میی زد که نفسم به شماره افتاده بود. وقتی وارد حیاط شد قلبم به درد آمد اما هنوز نمی خواستم موضوع را جدی بگیرم. دقیق تر نگاهش کردم. عینک دودی به چشم داشت و صورتش پیدا نبود اما تیر حسادت به دلم نشست. همان طور که از پله ها بالا می آمد اطرافش را با دقت از نظر گذراند!حال زنی را داشتم که برای دفاع از حقوقش حالت تدافعی گرفته! برای انکه زمین نخورم به دیوار چنگ زدم. هرگز جنین لحظه ای را پیش بینی نمی کردم! همه قوایم را جمع کردم و در را باز کردم. با دیدنم عینکش را برداشت و با لبخند گفتک
سلام. بیتا خانم؟
توی قاب در ایستاد و سعی کردم ممحکم باشم. زنی زیبا و آرام بود. جلوتر آمد و گفت:
بببخشید که مزاحم شدم!
رفتارش ان قدر معقول بود که نتوانتسم جبهه بگیرم. پرسید:
می تونم چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟
در سکوت کنار رفتم تا وارد خانه شود. در را پشت سرش بستم و از عقب نگاهش کردم. هیکلش متوازن و کشیده بود. اطرافش را با دقت ازنظر گذراند و روی یکی از مبل ها نشست. مانده بودم بهروز با چنین زنی به چه درجه ای رسیده که به طلاق تن داده!
خواستم به اشپزخانه بروم که گفت:
من زیاد مزاحمتون نمی شم بیتا خانم! بفرمایید بنشینید لطفا!
با آرامشش چنان کنترل اوضاع را به دست گرفته بود که انگار من مهمان بودم و او میزبان. از خدا خواسته وی مبلی روبروی او نشستم و منتظر ماندم او شروع کند. با نگاهی دقیق، میان لبخند گفت:
اعتراف می کنم خیلی کنجکاو بودم ببینمتون، دوست داشتم بدونم اون کی رو به من ترجیح داده. راستش افکار زیادی از مغزم گذشت اما حالا که دیدمتون باید بگم سلیقه اش حرف نداره!
کاملا جدی گفتم:
ببخشید! میره برین سر اصل مطلب؟ چی باعث شد بیایین اینجا؟
سوالم زیادی رک بود. به عقب تکیه داد و گفت:
ببینید بیتا خانم ، اول قرار بود بهروز خودش باهاتون صحبت کنه، اما من بعداً فکر کردم مازنها احساس همدیگه رو بهتر درک می کنیم! می دونم الان حال خوبی ندارین! حق دارین اما بهتره که قبول کنین اگر من الان اینجا هستم، به خاطر به هم زدن زندگی شما نیست. به خاطر دفاع از حقوق دخترمه! شنیدم خیلی هم بهش محبت داشتید، اما خب... هیچ کس نمی تونه روی ویرانه های زندگی یکی دیگه اشیونه اش را بنا کنه!
تیره پشتم لرزید. با صدایی لرزان گفتم:
منظورتون چیه؟
---------- Post added at 09:14 AM ---------- Previous post was at 09:14 AM ----------
فصل 29
قسمت دوم
تو و بهروز تصمیم تون رو گرفته بودین؟ اون وسط عسل ه حسابی به تو عادت کرده بود. باور کن من خیلی سعی کردم بهروز رو منصرف کنم اما اون پاشو کرده بود توی یک کفش و حرفش رو تکرار می کرد. وقتی از بهروز ناامید شدم فکر کردم شاید تو عاقل تر از اون باشی و لااقل قبل از هر تصمیمی تحقیق کنی! اما تو هم پرس و جو نکردی! شاید اگر فقط یک بار با مهتاب حرف بزنی خیلی چیزها دستگیرت می شد! می دونی بیتا جون؟ این دو تا غیر از اینکه یک بچه دارند، فامیل هم هستند، قاعدتاً بریدن این رشته نمی تونه به اون سادگی هم که فکر می کنی باشه! بالاخره به خاطر عسل هم که شده به زن سابقش احتیاج داره... اما خب... تو هم باید به فکر خودت باشی....
باقی حرف هایش را نمی شنیدم. زبانم بند آمده بود و ماتم برده بود. باورم نمی شد! آیا باید به گوش هایم به خاطر شنیدن ان حرفها اعتماد می کردم؟ انگار مردابی بود که هر آن بیشتر و بیشتر فرو می رفتم! حتی مفهمیدم کی و در چه شرایطی تماس را قطع کردم. وقتی به خود آمدم که هوا تاریک شده بود و من هنوز روی همان عسلی نشسته بودم. افکار جوراجوری در مغزم بود اما به شدت همه را عقب می زدم و سعی می کردم فقط روی یک مطلب متمرکز شوم و ان این بود که: من هنوز زن بهروزم!
دوست داشتم حرفهای مادر شوهرم صحت نداشته باشد اما رفتار اخیر بهروز حرف دیگری می زد. حتی دلم نمی خواست فکر کنم از از کی و چطور این اتفاق افتاده، چون در ان صورت باید قبول می کردم که در تمام این مدت فقط یک بازیچه بودم و آل - ت دستی برای بهروز تا خشمش را سرکوب کرده و غرور شکسته اش را بند بزنه. نه! نمی توانستم او را در لباس چنین آدمی تصور کنم! به نظرم او هر چه بود رذل نبود! عجولانه به ساعت نگاه کردم. مثل فنر از جا بلند شدم و توی حمام پریدم. واکنشم واکنش زنی بود که تلاش می کرد به هر قیمتی که شده زندگی اش را حفظ کند. وقتی از حمام بیرون آمدم لباس مرتب و شیکی پوشیدم و دستی توی صورتم بردم! با اینکه مطمئن نبودم اما شامی آن چنانی پختم و منتظر بهروز نشستم. خیلی دیر آمد، ولی مهم نبود. از در که وارد شد انگار دنیا را به من دادند. به اصرار من دوش گرفت و سر میز شام نشست. شاید باید بعد از شام حرف می زدم اما حتی دلم نمی خواست درباره ان فکر کنم. به خصوص که رفتار بهروز خیلی عادی بود، حرف نمی زد اما عصبی هم نبود. آخر شب یکی دوبار تلفن همراهش زنگ زد و او هم خیلی مرموز حرف زد، اما من باز هم سکوت کردم، یعنی جرئت مطرح کردنش را نداشتم!
یکی دو روز بعد از آن ما روال عادی خودش را داشت و من تقریبا داشتم آرام می شدم که اتفاق تازه ای افتاد. این بار زن سابق بهروز به دیدن آمد . ان قدر از دیدنش شوکه شدم که زندیک بود پس بیفتم. وقتی در را باز کردم از پشت پنجره سرک کشیدم. قلبم انقدر تند تند میی زد که نفسم به شماره افتاده بود. وقتی وارد حیاط شد قلبم به درد آمد اما هنوز نمی خواستم موضوع را جدی بگیرم. دقیق تر نگاهش کردم. عینک دودی به چشم داشت و صورتش پیدا نبود اما تیر حسادت به دلم نشست. همان طور که از پله ها بالا می آمد اطرافش را با دقت از نظر گذراند!حال زنی را داشتم که برای دفاع از حقوقش حالت تدافعی گرفته! برای انکه زمین نخورم به دیوار چنگ زدم. هرگز جنین لحظه ای را پیش بینی نمی کردم! همه قوایم را جمع کردم و در را باز کردم. با دیدنم عینکش را برداشت و با لبخند گفتک
سلام. بیتا خانم؟
توی قاب در ایستاد و سعی کردم ممحکم باشم. زنی زیبا و آرام بود. جلوتر آمد و گفت:
بببخشید که مزاحم شدم!
رفتارش ان قدر معقول بود که نتوانتسم جبهه بگیرم. پرسید:
می تونم چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟
در سکوت کنار رفتم تا وارد خانه شود. در را پشت سرش بستم و از عقب نگاهش کردم. هیکلش متوازن و کشیده بود. اطرافش را با دقت ازنظر گذراند و روی یکی از مبل ها نشست. مانده بودم بهروز با چنین زنی به چه درجه ای رسیده که به طلاق تن داده!
خواستم به اشپزخانه بروم که گفت:
من زیاد مزاحمتون نمی شم بیتا خانم! بفرمایید بنشینید لطفا!
با آرامشش چنان کنترل اوضاع را به دست گرفته بود که انگار من مهمان بودم و او میزبان. از خدا خواسته وی مبلی روبروی او نشستم و منتظر ماندم او شروع کند. با نگاهی دقیق، میان لبخند گفت:
اعتراف می کنم خیلی کنجکاو بودم ببینمتون، دوست داشتم بدونم اون کی رو به من ترجیح داده. راستش افکار زیادی از مغزم گذشت اما حالا که دیدمتون باید بگم سلیقه اش حرف نداره!
کاملا جدی گفتم:
ببخشید! میره برین سر اصل مطلب؟ چی باعث شد بیایین اینجا؟
سوالم زیادی رک بود. به عقب تکیه داد و گفت:
ببینید بیتا خانم ، اول قرار بود بهروز خودش باهاتون صحبت کنه، اما من بعداً فکر کردم مازنها احساس همدیگه رو بهتر درک می کنیم! می دونم الان حال خوبی ندارین! حق دارین اما بهتره که قبول کنین اگر من الان اینجا هستم، به خاطر به هم زدن زندگی شما نیست. به خاطر دفاع از حقوق دخترمه! شنیدم خیلی هم بهش محبت داشتید، اما خب... هیچ کس نمی تونه روی ویرانه های زندگی یکی دیگه اشیونه اش را بنا کنه!
تیره پشتم لرزید. با صدایی لرزان گفتم:
منظورتون چیه؟
---------- Post added at 09:17 AM ---------- Previous post was at 09:14 AM ----------
با ارامش گفت:
منظورم روشنه! بهتره به فکر زندگی خودت باشی! من و بهروز حرفهایمان را تموم کردیم.
عصبی از جا پریدم و گفتم:
بفرمایین بیرون خانم! حیا هم خوب چیزیه! سرتون رو انداختین پایین اومدین خونه مردم و این چرندیات را بهم می بافین که چی؟ اگرحرمت فامیلی نبود اصلا نباید راهتون می دادم.
از جا بلند شد ولی هنوز هم آرام بود، برعکس من که از درون و بیرون می لرزیدم. همان طور که به طرف در می رفت گفت:
من احساس شما را می فهمم بیتا خانم، اما ححقیقت اون چیزی نیست که شما فکر می کنید.
احساس عجز کردم و داد زدم:
به شما ربطی نداره من به چی فکر می کنم!
به طرفم برگشت و با تحکم گفت:
شما چی راجع به هم می دونید؟ نه بهروز اون آدمیه که تو فکر می کنی و نه تو اون آدمی هستی که بهروز فکر می کنه!
حس تحقیر همه وجودم را لرزاند. از سکوتم استفاده کرد و گفت:
خیال نداشتم این مساله رو مطرح کنم اما حالا که داری موضوع رو به جنگ می کشی، بگو ببینم به بهروز راجع به گذششته ات حرفی زدی؟ اون میدونه تو چند ماه توی مانون زنان خیابانی و دختران فراری بودی؟
کامم خشک شد. آرام گفتک
معذرت می خوام. قصد اذیت دادنت را نداشتم!
چشمم سیاهی می رفت با صدای ضعیف پرسیدم:
بهروز هم می دونه؟
با ملاحظه گفت:
من بهش چیزی نگفتم. به نظر نمیاد که بدونه!
معلوم بود که نمی دانست! چون در آن صورت به عنوان برگ برنده از آن استفاده می کرد. با طعنه گفتم:
به نظر میاد اطلاعتتون کامل باشه!
بی تفادت گفت:
باید درباره زنی که قرار بود ببینم بیشتر می دونستم!
به نظرم زن باهوش و زن زرنگی آمد . باید به جایی تکیه می دادم، چون دلم نمی خواست ضعفم را ببیند. خودم را به دیوار اپن اشپزخانه رساندم و به ان تکیه دادم. شمرده پرسید:
چه کار می کنید؟
زیر لب گفتم:
ظاهرا من در شرایطی نیستم که بتونم انتخاب کنم!
مودبانه گفت:
متاسفم ولی اگر خودتون روی جای من بگذارید، حق می دین! من نمی تونم بگذارم عسل توی این زندگی باشه اما از طرفی بهروز هم بی نهایت به اون وابسته است! ما قبول کردیم تحت شرایطی به هم رجوع کنیم. یکی از اون شرایط هم متارکه شماست. در اون صورت بهروز هم می تونه با من بیاد کانادا! تا من اقامتش را بگیرم، او هم کارهاش رو روبراه کنه و بعد میریم اونجا.
پرسیدم:
چرا خودش به من نگفت؟
صادقانه گفت:
من و مادرش بارها بهش گفتیم با شما صحبت کنه اما اون گفت نمی تونه!
دلیلش هم اینه که بی نهایت بهتون احساس دین می کنه! من هم همین طور! شما با محبتتون جون دختر ما رو نجات دادین و شاید هم همین باعث شده که من هم به این شکل بیام دیدنتون و رازتون رو برای بهروز فاش نکنم! چون من دلم نمی خواد باعث بشم این حدایی با خاطره بدی همراه باشه. پس لطفاً به بهروز کمک کنید تا درست تصمیم بگیره، در اون صورت من هم هر جور که بخواین جبران می کنم!
با زبان بی زبانی می گفت راهی جز طلاق ندارم، گرچه تردید نداشتم که بهروز بعد از فهمیدن حقیقت تاریک زندگی من توی ان رابطه نخواهد ماند. در را باز کرد و گفت:
می خواین کمی فکر کنید؟