تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 42

نام تاپيک: رمان بی تا (مریم جعفری)

  1. #31
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل 29


    از عصر که به خانه برگشته بودم تلفن های مشکوکی به خانه می شد. تماس گیرنده هر کس که بود بدجوری با اعصابم بازی می کرد، به خصوص که ان روزها حال و حوصله درستی نداشتم. بار اخری که گوشی را برداشتم عصبی گفتم:
    چرا حرف نمی زنی؟ نکنه می خواهی چیزهایی بشنوی که نباید؟
    خواستم گوشی را روی تلفن بگذرام که مردی ناشناس گفت:
    بهتره پات رو از زندگی بهروز بکشی بیرون، و گرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
    هشدارش بی مقدمه تر از ان بود که فکر می کردم، شاید هم برای همین خون در رگم یخ زد. با صدایی لرزان گفتم:
    تو کی هستی؟
    خونسرد اما محکم گفت:
    فرض کن یک دوست که به زندگیت علاقه منده!
    همه توانم را در صدایم جا دادم و محکم تر از خودش گفتم:
    بهتره دیگه مزاحم نشین اقا! و گرن همجبورم با این مسلخ جدی برخورد کنم!
    با پوزخند گفت:
    وای وای ترسیدم! خانم جون به نفعته به حرفم خوب فکر کنی و گرنه بد می بینی! متوجهی؟
    تمام تنم داشت می لرزید اما خوشحال بودم که رو در رو نیستیم. خیلی جدی گفتمک
    تماس رو قطع می کنم اما اگه تکرار بشه متاسفانه مجبورم جور دیگه ای برخورد کنم.
    بی ملاحظه گفت:
    اون دیگه دوستت نداره، نفهمیدی؟ چطور می تونی ادامه بدی؟
    شاید باید گوشی را می گذاشتم اما کنجکاوی غریبی وادارم کرد بپرسم:
    شما همسر منو از کجا می شناسین؟
    قاطعانه گفت:
    من بیشتر از اونچه فکرش رو بکنین از شما و زندگیتون می دونم. اگه باور نمی کنی فقط صبر کن. به زودب اتفاقات مهمی تو زندگیت می افته که حتی فکرش رو نمی کنی!
    پرسیدم:
    مثلا چه اتفاقی؟
    بی انکه جوابم را بدهد تماس را قطع کرد. تمام بدنم داشت می لرزید و آن قدر دلشوره داشتم که یک جا بند نمی شدم. برخلاف میلم به بهروز تلفن کردم، اما چون سرش شلوغ بود نتوانست حرف بزند. با درماندگی صبر کردم تا به خانه آمد. به محض دیدنش اشکم سرازیر شد. مستاصل و متعجب پرسید:
    چی شده؟
    دلم خیلی پر بود. میان گریه گفتم:
    تو ذره ای مهر و عاطفه برات نمونده!
    بی حوصله گفت:
    باز چی شده؟ چرا مثل نی نی کوچولوها گریه می کنی؟
    گریه ام برخلاف میلم بود. با صدای لرزانی گفتم:
    مگه برات اهمیتی داره؟
    پرسید:
    بالاخره میگی چی شده یا نه؟ این همه قیل و قال به خاطر همون مزاحم تلفنی است؟
    عصبی گفتم:
    اون منو تهدید کرد که از زندگیت برم بیرون!
    کلافه گفت:
    بابت این همه من باید مکافات پس بدم؟ یه دیوونه تلفن زده چرت و پرت گفته تو چرا باید اون رو جدی بگیری؟ توی این شهر چیزی که زیاده آدم علاف و بیکار و روانیه!
    گفتم:
    اما اون تو رو می شناخت!
    شانه بالا انداخت و بی تفاوت گفت:
    خیلی ها من رو می شناسند! اینکه دلیل موجهی نیست!
    درمانده میان گریه اعتراف کردم:
    من می ترسم بهروز! حس می کنم وارد جریاناتی شدم که هیچ چیزی از اونها نمی دونم!
    گمانم دلش به حالم سوخت که به نرمی گفت:
    جداً که خیالاتی شدی بیتا! بهتره امشب رو زودتر بخوابی! هر کی بوده لابد خواسته باهات شوخی کنه!
    دلم می خواست باور کنم اما شش دانگ دلم راضی نمی شد. ان شب به توصیه او زودتر به بستر رفتم ولی ساعتها درجا غلطیدم!


    ---------- Post added at 09:10 AM ---------- Previous post was at 09:07 AM ----------

    دو روز بود که از بهروز خبر نداشتم، اما دیگر مثل سابق نگرانش نمی شدم. گفته بود احتمالا دو سه روز با چند نفر از دوستاش به شمال خواهد رفت. با اینکه چندان مطمئن نبودم، اما دوست داشتم فرض کنم به شمال رفته! کارم به جایی رسیده بود که حتی به خودم هم دروغ می گفتم.
    عصر روز سوم در حالی که تازه از خانه مامان به خانه خودمان برگشته بودم، مادر بهروز بعد از مدتها تلفن زد. آن قدر از تماسش دستپاچه و متعجب بودم که تقریبا زبانم بند آمده بود. برای انکه حرفی زده باشم بعد از احوالپرسی از خودش و عسل گفتم:
    چه عجب خانم بزرگ یادی از ما کردین؟
    با نرمش گفت:
    من همیشه حالت رو از بهروز می پرسم. حال مادرت چطوره؟
    معمولا حال مادر را نمی پرسید. اواخر حتی بهروز هم سراغی از مامان نمی گرفت. بیچاره مامان بی خبر از همه جا چقدر از بهروز گله داشت! گفتم:
    ممنون! خوبند! الان دارم از اونجا میام! بهتون سلام رسوندند!
    باز هم به نرمی گفت:
    سلامت باشند!
    حس کردم فقط برای احوالپرسی تماس نگرفته. چون زیاد من من می کرد. دلم گواهی بدی می داد. خودم پیشقدم شدم و پرسیدم:
    طوری شده؟
    گمانم کمی جا خورد میان خنده ساختگی گفت:
    بنا بود چطور باشه مینا جون؟
    رک و پوست کنده گفتم:
    آخه سابقه نداشته بهم تلفن کنین!
    احساسم را صادقانه گفتم. با لحنی کنایه آمیز گفت:
    خودت بهتر از هر کسی می دونی که مشکلات بین ما کم نبوده!
    با لحن معنی داری پرسیدم:
    یعنی دیگه حالا مشکلی نداریم؟ همشون حل شده؟
    حرف را عوض کرد و گفت:
    گذشته گذشته بیتا جون! خودت خیلی خوب می دونی که من همیشه دوستت داشتم و دارم!
    می خواستم بگویم چندان مطمئن نیستم اما ساکت موندم. وجودم پر از دلخوری های کوچک و بزرگ بود. مادر شوهرم سکوت که مرا ساکت دید گفت:
    ببین بیتا حون، خیلی از صبح با خودم کلنجار رفتم تا بهت تلفن بزنم....
    جریان خنکی از بینی تا مغز سرم دوید و به دلم ریخت. از لحن صحبتش احساس خوبی نداشتم، به خصوص که اصلا سراغی از بهروز نگرفت. با این حال فوراً گفتم
    با بهروز کاری دارین؟ نیومده خونه!
    به نرمی گفت:
    می دونم! یکی دو روزه رفته شمال!
    از اینکه اطلاعاتش کامل تر از خودم بود تعجب نکردم اما به اضطرابم اضافه شد. روی صندلی کنار تلفن نشستم و تلاش کردم به خودم مسلط باشم. مادر شوهرم گفت:
    من و بهروز احترام زیادی بهت قائلیم اما این وسط یه چیزهایی هست که تو باید ازشون باخبر بشی!
    اصلا توان شنیدن ان همه مقدمه چینی را نداشتم. با صدای لرزانی گفتم:
    منظورتون رو نمی فهمم! میشه راحت حرفتون رو بزنید؟ من از چی بی خبرم؟
    مادر شوهرم گفت:
    به خدا زدن این حرفها برای من هم اسون نیست اما باید بگم! البته خیلی تلاش کردم جلوی این ازدواج رو بگیرم اما اون موقع بهروز افتاده بود روی دنده لجبازی! مهتاب مادر عسل ول کرده و رفته بود و بهروز هم می خواست یه جوری بگه که براش مهم نیست....
    سرم گیج می رفت و تمام بدنم می لرزید. عصبی گفتم:
    الان این چیزها رو میگی؟
    مادر شوهرم با ملاحظه گفت:
    شاید حق با تو باشه! من باید زودتر می گفتم اما چه کار می تونستم بکنم وقتی............


    ---------- Post added at 09:14 AM ---------- Previous post was at 09:10 AM ----------

    فصل 29
    قسمت دوم


    تو و بهروز تصمیم تون رو گرفته بودین؟ اون وسط عسل ه حسابی به تو عادت کرده بود. باور کن من خیلی سعی کردم بهروز رو منصرف کنم اما اون پاشو کرده بود توی یک کفش و حرفش رو تکرار می کرد. وقتی از بهروز ناامید شدم فکر کردم شاید تو عاقل تر از اون باشی و لااقل قبل از هر تصمیمی تحقیق کنی! اما تو هم پرس و جو نکردی! شاید اگر فقط یک بار با مهتاب حرف بزنی خیلی چیزها دستگیرت می شد! می دونی بیتا جون؟ این دو تا غیر از اینکه یک بچه دارند، فامیل هم هستند، قاعدتاً بریدن این رشته نمی تونه به اون سادگی هم که فکر می کنی باشه! بالاخره به خاطر عسل هم که شده به زن سابقش احتیاج داره... اما خب... تو هم باید به فکر خودت باشی....
    باقی حرف هایش را نمی شنیدم. زبانم بند آمده بود و ماتم برده بود. باورم نمی شد! آیا باید به گوش هایم به خاطر شنیدن ان حرفها اعتماد می کردم؟ انگار مردابی بود که هر آن بیشتر و بیشتر فرو می رفتم! حتی مفهمیدم کی و در چه شرایطی تماس را قطع کردم. وقتی به خود آمدم که هوا تاریک شده بود و من هنوز روی همان عسلی نشسته بودم. افکار جوراجوری در مغزم بود اما به شدت همه را عقب می زدم و سعی می کردم فقط روی یک مطلب متمرکز شوم و ان این بود که: من هنوز زن بهروزم!
    دوست داشتم حرفهای مادر شوهرم صحت نداشته باشد اما رفتار اخیر بهروز حرف دیگری می زد. حتی دلم نمی خواست فکر کنم از از کی و چطور این اتفاق افتاده، چون در ان صورت باید قبول می کردم که در تمام این مدت فقط یک بازیچه بودم و آل - ت دستی برای بهروز تا خشمش را سرکوب کرده و غرور شکسته اش را بند بزنه. نه! نمی توانستم او را در لباس چنین آدمی تصور کنم! به نظرم او هر چه بود رذل نبود! عجولانه به ساعت نگاه کردم. مثل فنر از جا بلند شدم و توی حمام پریدم. واکنشم واکنش زنی بود که تلاش می کرد به هر قیمتی که شده زندگی اش را حفظ کند. وقتی از حمام بیرون آمدم لباس مرتب و شیکی پوشیدم و دستی توی صورتم بردم! با اینکه مطمئن نبودم اما شامی آن چنانی پختم و منتظر بهروز نشستم. خیلی دیر آمد، ولی مهم نبود. از در که وارد شد انگار دنیا را به من دادند. به اصرار من دوش گرفت و سر میز شام نشست. شاید باید بعد از شام حرف می زدم اما حتی دلم نمی خواست درباره ان فکر کنم. به خصوص که رفتار بهروز خیلی عادی بود، حرف نمی زد اما عصبی هم نبود. آخر شب یکی دوبار تلفن همراهش زنگ زد و او هم خیلی مرموز حرف زد، اما من باز هم سکوت کردم، یعنی جرئت مطرح کردنش را نداشتم!
    یکی دو روز بعد از آن ما روال عادی خودش را داشت و من تقریبا داشتم آرام می شدم که اتفاق تازه ای افتاد. این بار زن سابق بهروز به دیدن آمد . ان قدر از دیدنش شوکه شدم که زندیک بود پس بیفتم. وقتی در را باز کردم از پشت پنجره سرک کشیدم. قلبم انقدر تند تند میی زد که نفسم به شماره افتاده بود. وقتی وارد حیاط شد قلبم به درد آمد اما هنوز نمی خواستم موضوع را جدی بگیرم. دقیق تر نگاهش کردم. عینک دودی به چشم داشت و صورتش پیدا نبود اما تیر حسادت به دلم نشست. همان طور که از پله ها بالا می آمد اطرافش را با دقت از نظر گذراند!حال زنی را داشتم که برای دفاع از حقوقش حالت تدافعی گرفته! برای انکه زمین نخورم به دیوار چنگ زدم. هرگز جنین لحظه ای را پیش بینی نمی کردم! همه قوایم را جمع کردم و در را باز کردم. با دیدنم عینکش را برداشت و با لبخند گفتک
    سلام. بیتا خانم؟
    توی قاب در ایستاد و سعی کردم ممحکم باشم. زنی زیبا و آرام بود. جلوتر آمد و گفت:
    بببخشید که مزاحم شدم!
    رفتارش ان قدر معقول بود که نتوانتسم جبهه بگیرم. پرسید:
    می تونم چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟
    در سکوت کنار رفتم تا وارد خانه شود. در را پشت سرش بستم و از عقب نگاهش کردم. هیکلش متوازن و کشیده بود. اطرافش را با دقت ازنظر گذراند و روی یکی از مبل ها نشست. مانده بودم بهروز با چنین زنی به چه درجه ای رسیده که به طلاق تن داده!
    خواستم به اشپزخانه بروم که گفت:
    من زیاد مزاحمتون نمی شم بیتا خانم! بفرمایید بنشینید لطفا!
    با آرامشش چنان کنترل اوضاع را به دست گرفته بود که انگار من مهمان بودم و او میزبان. از خدا خواسته وی مبلی روبروی او نشستم و منتظر ماندم او شروع کند. با نگاهی دقیق، میان لبخند گفت:
    اعتراف می کنم خیلی کنجکاو بودم ببینمتون، دوست داشتم بدونم اون کی رو به من ترجیح داده. راستش افکار زیادی از مغزم گذشت اما حالا که دیدمتون باید بگم سلیقه اش حرف نداره!
    کاملا جدی گفتم:
    ببخشید! میره برین سر اصل مطلب؟ چی باعث شد بیایین اینجا؟
    سوالم زیادی رک بود. به عقب تکیه داد و گفت:
    ببینید بیتا خانم ، اول قرار بود بهروز خودش باهاتون صحبت کنه، اما من بعداً فکر کردم مازنها احساس همدیگه رو بهتر درک می کنیم! می دونم الان حال خوبی ندارین! حق دارین اما بهتره که قبول کنین اگر من الان اینجا هستم، به خاطر به هم زدن زندگی شما نیست. به خاطر دفاع از حقوق دخترمه! شنیدم خیلی هم بهش محبت داشتید، اما خب... هیچ کس نمی تونه روی ویرانه های زندگی یکی دیگه اشیونه اش را بنا کنه!
    تیره پشتم لرزید. با صدایی لرزان گفتم:
    منظورتون چیه؟


    ---------- Post added at 09:14 AM ---------- Previous post was at 09:14 AM ----------

    فصل 29
    قسمت دوم


    تو و بهروز تصمیم تون رو گرفته بودین؟ اون وسط عسل ه حسابی به تو عادت کرده بود. باور کن من خیلی سعی کردم بهروز رو منصرف کنم اما اون پاشو کرده بود توی یک کفش و حرفش رو تکرار می کرد. وقتی از بهروز ناامید شدم فکر کردم شاید تو عاقل تر از اون باشی و لااقل قبل از هر تصمیمی تحقیق کنی! اما تو هم پرس و جو نکردی! شاید اگر فقط یک بار با مهتاب حرف بزنی خیلی چیزها دستگیرت می شد! می دونی بیتا جون؟ این دو تا غیر از اینکه یک بچه دارند، فامیل هم هستند، قاعدتاً بریدن این رشته نمی تونه به اون سادگی هم که فکر می کنی باشه! بالاخره به خاطر عسل هم که شده به زن سابقش احتیاج داره... اما خب... تو هم باید به فکر خودت باشی....
    باقی حرف هایش را نمی شنیدم. زبانم بند آمده بود و ماتم برده بود. باورم نمی شد! آیا باید به گوش هایم به خاطر شنیدن ان حرفها اعتماد می کردم؟ انگار مردابی بود که هر آن بیشتر و بیشتر فرو می رفتم! حتی مفهمیدم کی و در چه شرایطی تماس را قطع کردم. وقتی به خود آمدم که هوا تاریک شده بود و من هنوز روی همان عسلی نشسته بودم. افکار جوراجوری در مغزم بود اما به شدت همه را عقب می زدم و سعی می کردم فقط روی یک مطلب متمرکز شوم و ان این بود که: من هنوز زن بهروزم!
    دوست داشتم حرفهای مادر شوهرم صحت نداشته باشد اما رفتار اخیر بهروز حرف دیگری می زد. حتی دلم نمی خواست فکر کنم از از کی و چطور این اتفاق افتاده، چون در ان صورت باید قبول می کردم که در تمام این مدت فقط یک بازیچه بودم و آل - ت دستی برای بهروز تا خشمش را سرکوب کرده و غرور شکسته اش را بند بزنه. نه! نمی توانستم او را در لباس چنین آدمی تصور کنم! به نظرم او هر چه بود رذل نبود! عجولانه به ساعت نگاه کردم. مثل فنر از جا بلند شدم و توی حمام پریدم. واکنشم واکنش زنی بود که تلاش می کرد به هر قیمتی که شده زندگی اش را حفظ کند. وقتی از حمام بیرون آمدم لباس مرتب و شیکی پوشیدم و دستی توی صورتم بردم! با اینکه مطمئن نبودم اما شامی آن چنانی پختم و منتظر بهروز نشستم. خیلی دیر آمد، ولی مهم نبود. از در که وارد شد انگار دنیا را به من دادند. به اصرار من دوش گرفت و سر میز شام نشست. شاید باید بعد از شام حرف می زدم اما حتی دلم نمی خواست درباره ان فکر کنم. به خصوص که رفتار بهروز خیلی عادی بود، حرف نمی زد اما عصبی هم نبود. آخر شب یکی دوبار تلفن همراهش زنگ زد و او هم خیلی مرموز حرف زد، اما من باز هم سکوت کردم، یعنی جرئت مطرح کردنش را نداشتم!
    یکی دو روز بعد از آن ما روال عادی خودش را داشت و من تقریبا داشتم آرام می شدم که اتفاق تازه ای افتاد. این بار زن سابق بهروز به دیدن آمد . ان قدر از دیدنش شوکه شدم که زندیک بود پس بیفتم. وقتی در را باز کردم از پشت پنجره سرک کشیدم. قلبم انقدر تند تند میی زد که نفسم به شماره افتاده بود. وقتی وارد حیاط شد قلبم به درد آمد اما هنوز نمی خواستم موضوع را جدی بگیرم. دقیق تر نگاهش کردم. عینک دودی به چشم داشت و صورتش پیدا نبود اما تیر حسادت به دلم نشست. همان طور که از پله ها بالا می آمد اطرافش را با دقت از نظر گذراند!حال زنی را داشتم که برای دفاع از حقوقش حالت تدافعی گرفته! برای انکه زمین نخورم به دیوار چنگ زدم. هرگز جنین لحظه ای را پیش بینی نمی کردم! همه قوایم را جمع کردم و در را باز کردم. با دیدنم عینکش را برداشت و با لبخند گفتک
    سلام. بیتا خانم؟
    توی قاب در ایستاد و سعی کردم ممحکم باشم. زنی زیبا و آرام بود. جلوتر آمد و گفت:
    بببخشید که مزاحم شدم!
    رفتارش ان قدر معقول بود که نتوانتسم جبهه بگیرم. پرسید:
    می تونم چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟
    در سکوت کنار رفتم تا وارد خانه شود. در را پشت سرش بستم و از عقب نگاهش کردم. هیکلش متوازن و کشیده بود. اطرافش را با دقت ازنظر گذراند و روی یکی از مبل ها نشست. مانده بودم بهروز با چنین زنی به چه درجه ای رسیده که به طلاق تن داده!
    خواستم به اشپزخانه بروم که گفت:
    من زیاد مزاحمتون نمی شم بیتا خانم! بفرمایید بنشینید لطفا!
    با آرامشش چنان کنترل اوضاع را به دست گرفته بود که انگار من مهمان بودم و او میزبان. از خدا خواسته وی مبلی روبروی او نشستم و منتظر ماندم او شروع کند. با نگاهی دقیق، میان لبخند گفت:
    اعتراف می کنم خیلی کنجکاو بودم ببینمتون، دوست داشتم بدونم اون کی رو به من ترجیح داده. راستش افکار زیادی از مغزم گذشت اما حالا که دیدمتون باید بگم سلیقه اش حرف نداره!
    کاملا جدی گفتم:
    ببخشید! میره برین سر اصل مطلب؟ چی باعث شد بیایین اینجا؟
    سوالم زیادی رک بود. به عقب تکیه داد و گفت:
    ببینید بیتا خانم ، اول قرار بود بهروز خودش باهاتون صحبت کنه، اما من بعداً فکر کردم مازنها احساس همدیگه رو بهتر درک می کنیم! می دونم الان حال خوبی ندارین! حق دارین اما بهتره که قبول کنین اگر من الان اینجا هستم، به خاطر به هم زدن زندگی شما نیست. به خاطر دفاع از حقوق دخترمه! شنیدم خیلی هم بهش محبت داشتید، اما خب... هیچ کس نمی تونه روی ویرانه های زندگی یکی دیگه اشیونه اش را بنا کنه!
    تیره پشتم لرزید. با صدایی لرزان گفتم:
    منظورتون چیه؟


    ---------- Post added at 09:17 AM ---------- Previous post was at 09:14 AM ----------

    با ارامش گفت:
    منظورم روشنه! بهتره به فکر زندگی خودت باشی! من و بهروز حرفهایمان را تموم کردیم.
    عصبی از جا پریدم و گفتم:
    بفرمایین بیرون خانم! حیا هم خوب چیزیه! سرتون رو انداختین پایین اومدین خونه مردم و این چرندیات را بهم می بافین که چی؟ اگرحرمت فامیلی نبود اصلا نباید راهتون می دادم.
    از جا بلند شد ولی هنوز هم آرام بود، برعکس من که از درون و بیرون می لرزیدم. همان طور که به طرف در می رفت گفت:
    من احساس شما را می فهمم بیتا خانم، اما ححقیقت اون چیزی نیست که شما فکر می کنید.
    احساس عجز کردم و داد زدم:
    به شما ربطی نداره من به چی فکر می کنم!
    به طرفم برگشت و با تحکم گفت:
    شما چی راجع به هم می دونید؟ نه بهروز اون آدمیه که تو فکر می کنی و نه تو اون آدمی هستی که بهروز فکر می کنه!
    حس تحقیر همه وجودم را لرزاند. از سکوتم استفاده کرد و گفت:
    خیال نداشتم این مساله رو مطرح کنم اما حالا که داری موضوع رو به جنگ می کشی، بگو ببینم به بهروز راجع به گذششته ات حرفی زدی؟ اون میدونه تو چند ماه توی مانون زنان خیابانی و دختران فراری بودی؟
    کامم خشک شد. آرام گفتک
    معذرت می خوام. قصد اذیت دادنت را نداشتم!
    چشمم سیاهی می رفت با صدای ضعیف پرسیدم:
    بهروز هم می دونه؟
    با ملاحظه گفت:
    من بهش چیزی نگفتم. به نظر نمیاد که بدونه!
    معلوم بود که نمی دانست! چون در آن صورت به عنوان برگ برنده از آن استفاده می کرد. با طعنه گفتم:
    به نظر میاد اطلاعتتون کامل باشه!
    بی تفادت گفت:
    باید درباره زنی که قرار بود ببینم بیشتر می دونستم!
    به نظرم زن باهوش و زن زرنگی آمد . باید به جایی تکیه می دادم، چون دلم نمی خواست ضعفم را ببیند. خودم را به دیوار اپن اشپزخانه رساندم و به ان تکیه دادم. شمرده پرسید:
    چه کار می کنید؟
    زیر لب گفتم:
    ظاهرا من در شرایطی نیستم که بتونم انتخاب کنم!
    مودبانه گفت:
    متاسفم ولی اگر خودتون روی جای من بگذارید، حق می دین! من نمی تونم بگذارم عسل توی این زندگی باشه اما از طرفی بهروز هم بی نهایت به اون وابسته است! ما قبول کردیم تحت شرایطی به هم رجوع کنیم. یکی از اون شرایط هم متارکه شماست. در اون صورت بهروز هم می تونه با من بیاد کانادا! تا من اقامتش را بگیرم، او هم کارهاش رو روبراه کنه و بعد میریم اونجا.
    پرسیدم:
    چرا خودش به من نگفت؟
    صادقانه گفت:
    من و مادرش بارها بهش گفتیم با شما صحبت کنه اما اون گفت نمی تونه!
    دلیلش هم اینه که بی نهایت بهتون احساس دین می کنه! من هم همین طور! شما با محبتتون جون دختر ما رو نجات دادین و شاید هم همین باعث شده که من هم به این شکل بیام دیدنتون و رازتون رو برای بهروز فاش نکنم! چون من دلم نمی خواد باعث بشم این حدایی با خاطره بدی همراه باشه. پس لطفاً به بهروز کمک کنید تا درست تصمیم بگیره، در اون صورت من هم هر جور که بخواین جبران می کنم!
    با زبان بی زبانی می گفت راهی جز طلاق ندارم، گرچه تردید نداشتم که بهروز بعد از فهمیدن حقیقت تاریک زندگی من توی ان رابطه نخواهد ماند. در را باز کرد و گفت:
    می خواین کمی فکر کنید؟

  2. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #32
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    صدایی گرفته و خفه گفتم:
    نه! قبول می کنم!
    برق پیروزی در چشمانش درخشید. دستش را دراز کرد و گفت:
    ممنونم و هر جوری که بخواین جبرانش می کنم.
    کمی این پا و ان پا کردم و گفتم: نمی خواهم بهروز هیچ وقت بفهمه!
    دستم را فشار داد و گفت:
    مطمئن باشین! می تونید روی قول من حساب کنید! براتون ارزوی خوشبختی می کنم.
    بعد از رفتن او، ساعتها گیج و مبهوت بودم. گاهی با یاد آئری گذشته، بدنم گر می گرفت و گاهی از فکر جدایی و مطرح کردن حقیقت زندگی ام برای مامان یخ می کردم. وقتی رفتم توی یکی از اتاقها برای چند ساعت در تاریکی نشستم و فکر کردم. حال غریبی داشتم اما هرچه که بود از قبل بهتر بود. تا کی باید به خودم دروغ می گفتم و خودم را گول می زدم؟
    بهروز هم وقتی آمد به خاطر رفتارم هیچ اعتراضی نکرد. انگار می دانست از عصر بر من چه گذاشته! فکر کردم بی هیچ جنگ و مقاومتی باید ان خانه را ترک کنم. در ان صورت لااقل غرور و احترامم سر جای خودش بود، بنابراین همان شب چند دست لباس برداشتم و تاکسی خبر کردم. وقتی از اتاق با ساکم بیرون آمدم با دیدنم گفت:
    خودم می رسونمت!
    بی انکه نگاهش کنم گفتم:
    نه! تاکسی خبر کردم! میرم خونه مادرم. وقتش که شد خبرم کن!
    آرام گفت:
    به خاطر این مدت ازت معذرت می خواهم.
    لحنش عذرخواه و شرمنده بود. موجی از خشم در تنم جوشید اما خودم را کنترل کردم و گفتم:
    تو به من هیچ دینی نداری! پس بی جهت خودت را درگیر عذاب وجدان نکن!
    گمانم حرفم را نفهمید چون از چیزی خبر نداشت! با ملاحظه گفت:
    راجع به حق و حقوقت اصلاً نگران نباش!
    بی خیال گفتم:
    نه! نیستم!
    گمانم می خواست تا جلوی در دنبالم کند اما من از خانه بیرون آمدم و در را پشت سرم بستم. می خواستم همه رشته ها را پاره کنم! از نظر من همه چیز تمام شده بود..........

  4. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #33
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل 30


    به مامان نگفتم قرار است از هم جدا شویم. خیال داشتم تا وقتی کار تمام نشده حرفی نزنم، نه برای اینکه چیزی را از او مخفی کنم بلکه ملاحظه حال و احوالش را می کردم. در حقیقت با حالی که او داشت، چند روز هم چند روز بود که در بی خبری باشد. بعداً یک عمر برای توضیح دادن و حرف زدن وقت داشتم. البته او از حضور طولانی ام در انجا شک کرده بود اما مستقیماً چیزی نمی پرسید، چون به دروغ گفته بود بهروز برای تجارت به خارج از کشور رفته. من هم چون تنها بودها م به انجا رفتم. روزهای سختی بود نه از ان جهت که زناشویی ام با بهروز پایان یافته بود، بلکه به دلیل هجوم افکار جورواجور و دردی که با مرورشان به جان می خریدم! در واقع هنوز هم برایم سخت بود قبول کنم در تمام ان مدت بازیچه بوده ام و بهروز فقط به واسطه ارضای غرورش با من ازدواج کرده! دست و دلم هم به کاری نمی رفت و اگر واقعاً به منبع درآمدی نیاز نداشتم، خودم را کاملا خانه نشین می کردم. ان روزها کارم شده بود بی هدف قدم زدن! اگر هم فرصتی دست می داد سر خاک کیان می رفتم و ساعتها برایش حرف می زدم. او اخرین قطعه این پازل از هم پاشیده بود! حس می کردم دنیا با همه بزرگیش برای من و دردهایم کوچک است. واقعا کجای کار اشتباه بود؟ از خودم به عنوان نقش اصلی ان اتفاقات، بدم می آمدم! کارم به جایی رسیده بود که از رنج کشیدن خودم لذت می بردم و تن و روانم را لایق یک زندگی ارام و بی دغدغه نمی دانستم.
    بالاخره بعد از گذشت چهل و چند روز احضاریه دادگاه به دستم رسید. آن قدر خونسرد بودم که می ترسیدم طبیعی نباشد. روزی هم که باید به دادگاه می رفتم همان قدر آرام بودم. قاضی که هر دوی ما را ساکت دید به من گفت:
    شما حرفی ندارین خانم؟ درخواستی، شرطی؟ تقاضایی؟
    مختصر گفتم:
    نه هیچی!
    قاضی با تعجب به بهروز خیره شد و گفت:
    شما در خصوصو مهریه ایشون چی کار کردین؟
    قبل از انکه او حرفی بزند خودم گفتم:
    بخشیدم اقای قاضی!
    بهروز گفت:
    خیر جناب قاضی! تا قرون اخرش پرداختش می کنم. حقشونه!
    قاضی که از رفتار ما حیرتزده بود با بی میلی گفت:
    پس هر دو به طلاق اصرار دارید؟
    قاطعانه گفتم:
    بله!
    قاضی گفت:
    به نظر من باز هم بهتره صبرکنید. شما خانم! شاید عقیده تون عوض شد!
    گفتم:
    بی فایده است جناب قاضی! اتلاف وقته!
    بهروز به نیم رخ من خیره شده بود ولی من اصلا نگاهش نکردم. وقتی قاضی پرونده اصرار هر دوی ما را دید، نوشت برای محضر اقدام کنید. روز طلاقمون هم یک روز بارانی ابان ماه بود. رفتیم به همان محضری که ازدواج کرده بودیم. فضای میانمان ان قدر ساکت و سنگین بود که نمی شد تحملش کرد!
    هر دو نهایت همکاری را کردیم تا در اسرع وقت به کارمان رسیدگی شود. بعد هم خططبه طلاق جاری شد.
    ناخوداگاه به یاد روز ازدواجمان افتاتدم. حسی از تاسف و حسرت تمام وجودم را پر کرد. بهروز موقع خداحافظی گفت:
    حلال کن بیتا!
    در جوابش زیر لب خداحافظی کردم و با عجله محضر ترک کردم. حالا همه دردم گفتن حقیقت به مامان بود

  6. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #34
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    گفتن واقعیت به مامان سخت تر از ان بود که فکر می کردم! با اینکه توی تاریکی در اتاق نشسته بودم اما صدای مامان را می شنیدم. طرف صحبتش شخص خاصی نبود. از زمین و زمان گله داشت! طاقت دیدن اشکش را نداشتم جوری ناله می کرد و اشک می ریخت که ارزو می کردم بمیرم و این روزها را نبینم.
    چه دنیای بی رحمی بود که از هر طرف باید می کشیدم! سعی کردم توی حرف های مامان دقیق نشوم اما صدای رنجیده و لرزانش تا مغز استخوانم را می لرزاند. میان گریه گفت:
    خدایا آخه مصیبت تا کی؟ مگه من چه گناهی به درگاهت کردم که باید این جوری تقاص پس بدم؟ چندبار گفتم این وصلت آخر عاقبت نداره؟ چندبار گفتم نسنجیده عمل نکن؟ مرتیکه اومد تو زندگی ما و همه چی رو ریخت بهم! آن قدر چرب زبونی کرد تا عاقبت قلب بچه منو برای بچه اش از سینه کشید بیرون! الهی بمیرم برای اون بدن پاره پاره ات مادر! کاش خدا از من هم راضی می شد!
    آخه این زندگی چی داره؟ به چی دل خوش کنم؟
    بغضی سنگین داشت خفه ام می کرد. از اتاق بیرون آمدم و با صدایی لرزان و گرفته گفتم:
    دیگه بسه مامان! تو که جگرم را خون کردی!
    آن قدر گریه کرده بود که پوست صورتش قرمز و متورم شده بود. کلافه گفت:
    چقدر بهت گفتم که اه این بچه دامنت را می گیره؟ به گوشت نرفت! این هم اخر و عاقبتش!
    فکر بابک را به عقب راندم و گفتم:
    بسه مامان! اگر فکر من رو نمی کنی، لااقل به فکر خودت باش! راست میگی! حماقت از من بوده، ولی حالا با این حرفها گذشته جبران می شه؟ همین کارها رو می کنی که سعی می کنم همه چیز رو ازت قایم کنم.
    چشمانش از شدت گریه تنگ شده بود. اخم کرد و گفت:
    مگه شتر سواری دولا دولا می شه؟ بچه جون طشت رسوایی مون از بوم افتاده!
    کنارش نشستم و در حال نوازشش گفتم:
    به خاطر خدا بسه مامان. خودت را از پا درمیاری!
    عصبی گفت:
    جگرم از این می سوزه که از حق و حقوقت هم گذشتی! باید پدر اون مرتیکه رو درمی آوردی!
    با لبخندی زورکی گفتم:
    که چی بشه؟ فکر می کنی این جوری از شدت رنجهام کم می شد؟ اما درباره ازدواجم حق با شماست. این ازدواج از اولش غلط بود، ولی مسلماً ازدواج با بابک هم درست نبود! اون جوری من بهش تحمیل می شدم. اون لیاقت زندگی بهتری رو داشت! حالا حداقل وجدانم اسوده است!
    صورتش را بوسیدم و با محبت پرسیدم:
    می خوای بری دوش بگیری مامان؟ حالت بهتر می شه!
    ار آرامشم متعحب بود. برای آوردن اب به اشپزخانه رفتم و از همان جا گفتم:
    الان قرص فشارتون رو میارم.
    وقتی با داروها پیشش برگشتم تقریبا اروم شده بود. یکی از قرص ها را با لیوان آب به دستش دادم. مثل یک بچه نیازمند محبت و توجه بود. دوباره صورتش را بوسیدم و با مهربانی گفتم:
    همه اینایی مه گفتی مشکل منه مامان! من هم تسلیم تقذیرم! مطمئن باش هیچ کار خدا بی حکمت نیست. اصلا شاید وجود من اینجا ضروری تر باشه! حالا هم که اومدم دیگه خیال ندارم تنهاتون بگذارم! فقط تو رو خدا، این قدر خودتو آزار نده! نگذار حس کنم با حضورم دارم عذابت میدم. چند لحظه توی صورتم خیره شد، بعد با دوستانش دو طرف صورتم را نگه داشت و با چشمانی اشک آلود گفت:
    دختر بیچاره من!

  8. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #35
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    آن قدر دستانم پر بود که به زحمت زنگ خانه را زدم. مامان بی انکه بپرسد در را باز کرد. از وقتی از بهروز جدا شده بودم تمام تلاشم را به کار گرفته بودم تا زندگی بهتر و آرام تری برای مامان فراهم کنم. البته لحظاتی پیش می آمد که به گذشته می رفتم اما هرگز با مامان در این باره صحبت نمی کردم و سعی می کردم در رفتار و گفتارم هم نشان ندهم! وقتی از پله ها بالا می رفتم مامان جلو در ایستاده بود. عجولانه سلام کردم و با خستگی گفتم:
    اینارو بگیر مامان! از دستم افتاد!
    همان طور که نایلون میوه ها را از دستم می گرفت، خیلی ارام گفت:
    مهمون داریم!
    حالتی در صورتش بود که با همیشه فرق داشت. پرسیدم:
    کی؟
    آهسته گفت:
    فرشته و زن داییی؟
    ضربان قلبم شدت گرفت. بقیه نایلون ها را روی زمین گذاشتم و گفتم:
    فهمیدند که من اومدم؟
    مامان آرام گفت:
    منتظرت بودند! انگار با تو کار دارند؟
    کفشم را درآوردم و با مامان وارد خانه شدم. فرشته به محض دیدنم جلو آمد و گفت:
    چه عجب خانم!
    بغلش کردم و گفتم:
    عجب از من یا از تو؟
    با کمی فاصله شانه هایک را به دست گرفت و با محبت گفت:
    می خوای اول بسم الله گله کنی؟
    صادقانه گفتم:
    نه! من از هیچ کس گله ای ندارم!
    قبل از اینکه خودم را به زن دایی برسانم، خودش جلو آمد و با محبت گفت:
    چطوری بیتا جون؟
    رفتارش با همیشه فرق داشت. صورتش را بوسیدم و گفتم:
    بفرمایید زن دایی جون! پاتون چطوره؟
    همان طور که می نشست گفت:
    می بینی که مادر! دکتر میگه باید باهاش مدارا کنی!
    وقتی همگی نشستیم از فرشته پرسیدم:
    دایی چطوره؟
    فرشته با لبخند گفت:
    سلام رسوند!
    دوباره سوال کردم:
    آقا بیژن چطوره؟
    با رضایت خاطر گفت:
    خوب خوب! تو چطوری؟ ما رو نمی بینی خوشی؟
    با لبخند گفتم:
    باور کن دلم لرات تنگ شده بود.
    با شیطنت گفت:
    واسه همین عروسی ام نیومدی؟ بین اون همه ادم فقط دنبال تو می گشتم. وقتی عمه اومد، اول سراغ تو رو گرفتم....
    حرفش را قطع کردم و گفتم:
    ببخشید نشد!
    زن دایی با مهربانی گفت:
    هنوز سرکار میری بیتاجون؟
    گفتم:
    بله!
    فرشته پرسید:
    هنوز همون جایی؟
    گفتم: آره! تازه به کارها وارد شدم. تو چی؟ تو خونه ای یا می ری سر کار؟
    خندید و گفت:
    نه خونه داری می کنم!
    زن دایی با خوشحالی گفت:
    حامله اس!
    از ته قلب خوشحال شدم و با لبخند گفتم:
    مبارک باشه! چند وقته؟
    فرشته با صورتی سرخ از خجالت گفت:
    سه ماهمه اما مامان طوری به همه میگه که انگار پا به ماهم. باورت نمی شه! از الان سیسمونی بچه حاضره!
    گفتم:
    عجله نکن! چشم به هم بزنی وقتشه!
    همه خندیدند. فرشته مکثی کرد و بی مقدمه گفت:
    سراغی از بابک نمی گیری؟!
    آن قدر جا خوردم که تقریبا زبانم بند آمد. به زن دایی نگاه کردم. همه حواسش به من بود.
    سر به زیر انداختم و با ارامش ساختگی گفتم:
    حالش چطوره؟
    فرشته بی ملاحظه گفت:
    حالش که خیلی خوب نیست!
    قلبم ریخت! چنان به فرشته نگاه کردم که انگار جوابم توی صورتش بود. ضربه بعدی را زن دایی زد. یک دفعه اشکش سرازیر شد. به مامان نگاه کردم او ارام تر از بقیه بود. به زحمت از فرشته پرسیدم:
    چی شده؟
    زن دایی میان گریه گفت:
    دارم دیوانه میشم بیتاجون! دایی ات هم خرد شده! دیگه واقعاً نمی دونم چه کار باید بکنیم!
    کلافه گفتم:
    چرا واضح تر نمی گین چی شده؟ برای بابک اتفاقی افتاده؟
    فرشته گفت:
    وقتی تو ازدواج کردی، بابک هم از این شهر رفت. رفت شمال! ما خیلی سعی کردیم منصرفش کنیم اما اون تصمیمش را گرفته بود. حتی کارش رو هم ول کرد. به قدری مصمم بود که حرف ها و قاطعیت آقا جونم هم نتونست جلوش رو بگیره! پاک زده به سیم اخر!
    پرسیدم:
    اون جا چی کار می کنه؟
    فرشته گفت:
    یه مزرعه کوچک راه انداخته و سر خودش رو گرم می کنهً مطمئنم اگه ببینیش دیگه نمی شناسیش. جند بار مامان و اقاجون تلفن زدند و گفتند می خون برن دیدنش اما هر بار به من تلفن زد و گفت نگذارم برن اون جا! حتی یک بار منو بیژن سرزده رفتیم تا باهاش حرف بزنیم اما خیلی محترمانه عذرمون رو خواست. راستی راستی داره خودش رو ریاضت می ده اما من نمی فهمم چرا؟ همسایه ها میگن از خونه هم بیرون نمیاد. هر چی هم می خواد براش می برن دم خونش! بیژن می گه با یک روان شناس صحبت کنیم اما اون اصلا همکاری نمی کنه!
    قلبم به درد آمد. زن دایی میان گریه گفت:
    الان نزدیک یک ساله که بچه ام رو ندیدم. میگه اگه بریم اونجا قبل از اینکه برسیم می گذاره میره! شدیم شهره عام و خاص! هر کسی یه چیزی پشت سرمون میگه! بدبخت دایی ات، داره از پا درمیاد. حالا هم که بابک به فرشته پیغام داده داره کارهاش رو به راه می کنه بره خارج!
    دلم ریخت. پرسیدم:
    کجا؟ کجا می خواد بره؟
    فرشته گفت:
    می گفت هر جایی که بشه زودتر رفت. می گفت وکیل گرفته!
    مامان با محبت به زن دایی گفت:
    بابک هیچ وقت چنین کاری نمی کنه! اون خیلی به خانواده وابسته است!
    زن دایی با صدایی لرزان گفت:
    این بابک دیگه اون بابکی نیست که می شناختی خواهر! هر کاری بگی ازش برمیاد! اون کی به رنج من راضی می شد؟ الان یک ساله که حتی تلفن های من رو هم جواب نمیده!


    ---------- Post added at 10:51 AM ---------- Previous post was at 10:49 AM ----------

    طاقت شنیدن ان حرفها را درباره بابک نداشتیم. مامان گفت:
    باید هر جور شده جلوش رو بگیرین! این بچه با اون حالی که داره نباید تک و تنها از ایران بره!
    زن دایی میان گریه گفت:
    مگه حرف کسی هم گوش می کنه خواهر؟
    فرشته با لحنی معنی دار گفت:
    فقط یک نفر می تونه با اون صحبت کنه!
    سرم را بلند کردم. نگاه همه متوجه من بود. نه! شهامت روبه رو شدن با بابک را نداشتم.
    گفتم:
    من نمی تونم.
    فرشته خیلی جدی گفت:
    چرا می تونی! فقط تو می تونی باهاش حرف بزنی!
    گفتم:
    خودم می دونم که نمی تونم!
    فرشته گفت:
    بیخود بهانه بیار! اون همه کارها رو بهخاطر تو کرده! فقط تو می تونی زبون اون رو می فهمی! من مطمئنم اگه بابک بفهمه از شوهرت جدا شدی، نیمی از تعادل روحی اش رو به دست میاره!
    با حالتی سرزنش بار به مامان نگاه کردم. مامان دستپاچه گفت:
    فرشته ادرس خونه ات رو می خواست. من هم مجبور شدم حقییقت رو بگم!
    فرشته گفت:
    بیخود نمی خوای به عمه چشم غره بری! اینا همه خواست خداست! من امروز صبح ان قدر مستاصل بودم که تلفن زدم به عمه! وقتی گفت از شوهرت جدا شدی به خودم گفتم اینا همش کار خداست.
    گفتمک
    ببین فرشته! این اصلا کار درستی نیست که من برم دیدن بابک! دور از انصافه!
    زن دایی با صدایی بغض آلود گفت:
    تو حق داری دلخور بشی بیتا جون اما این کار رو به خاطر یک مادر بکن! می دونم که هنوز هم به خاطر رفتار من دلخوری، ولی به جون خود بابک حاضرم هر کاری لازمه بکنم! التماست می کنم نگی نه! تو آخرین امید مایی! امیدمون رو ناامید نکن!
    فرشته گفت:
    با شناختی که ازت دارم فکر نمی کنم باز هم بتونی بگی نه!
    صادقانه گفتم:
    مسئله اصلا این نیست! خدا شاهده من هم به اندازه شما از شنیدن این موضوع ناراحت شدم، ولی هر چی فکر می کنم می بینم درست نیست از این وضعیت سواستفاده کنم!
    فرشته گفت:
    بابک داره از دست میره بیتا! مطمئن باش که اگه فقط ده درصد به موفقیت امیدوار باشی و کاری نکنی بعداً خودت را ملامت می کنی!
    لحن فرشته به قدری محکم بود که کامم خشک شد. مامان به نرمی به زن دایی گفت:
    کاش لااقل ما بزرگترها نمی گذاشتیم کار به اینجا بکشه! خیال می کنی توی این ماجرا بیتا کم لطمه خورد؟ اونم یک جور دیگه ضربه دیده!
    زن دایی گفت:
    هر چی بگی حق داری خواهر! کوتاهی از ما بود! اما میگن ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازه است. حالا هم خودشون می دونند. من سعادتشون رو می خوام! امروز داداشت هم می خواست بیاد، ولی فرشته گفت اول بیتا رو ببینیم!
    مامان به من نگاه کرد. سرم را پایین انداختم و گفتم:
    شما لطف دارید زن دایی جون، اما من دیگه قصد ازدواج ندارم. به همین خاطر، خیال ندارم با رفتنم این سوتفاهم رو برای بابک به وجود بیارم! اون به حد کافی اذیت شده!
    زن دایی ملتمسانه گفت:
    تو رو به روح پسرت قسم میدم نگی نه! ببین!!! این صدای رنج کشیده یک مادره! تو خودت مادر بودی! مطمئنم می دونی که چی میگم! اگه بابک بره، من هم رفتم!
    اشک فرشته و مامان هم سرازیر شد. تا ان روز کسی به روح کیان را قسم نداده بود. به یاد رابطه کیان و بابک افتادم! من به اون مدیون بودم. به فرشته گفتم:
    الان شماله؟
    فرشته گفت:
    توی یک ویلا نزدیک نمک آبرود!
    به زن دایی گفتم:
    من میرم دیدنش زن دایی! نگران نباشین! اون به زودی میاد دیدنتون!
    زن دایی با چشمان اشک آلود گفت:
    چشم به راه هردوتون هستم!
    فرشته گفت:
    من هم با تو میام!
    زن دایی گفت:
    تو با وضعی که داری چطوری می خوای رانندگی کنی؟
    گفتم:
    حق با زن دایی است فرشته! خودم رانندگی می کنم. تو بهتره پیش شوهرت باشی. فقط ماشینت رو یکی روز بده به من!
    فرشته گفت:
    اگر قلم و کاغذ بیاری، آدرس اون جا رو میدم بهت!
    زن دایی صورتم را بوسید و گفت:
    الهی خیر از جوانی ات ببینی مادر! عاقبت به خیر بشی!

  10. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #36
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل ۳۱


    شب قبل از حرکت به شمال ، دائی به دیدنم آمد . انگار به اندازه ده سال پیر شده بود . به محض دیدن ، بدون بهانه در آغوشم کشید . چقدر برای آغوشش دلتنگ بودم ! صحنه قشنگی بود . مامان کمی عقب تر ایستاده بود و اشک میریخت ، زیر لب گفتم :
    _ خوش اومدین دائی جون !
    اشکم را پاک کرد و گفت :
    _ فقط خدا میدونه که من هیچ وقت بین تو و بچه هام هیچ فرقی نگذاشتم !
    گفتم :
    _ الان میفهمم دائی جون !
    مکثی کرد و گفت :
    _ هیچ دلم نمی خواد فکر کنی به خاطر بابک اومدم !
    با لبخند گفتم :
    _ اگر هم نمی آمدین به هر حال من میرفتم ! دینی دارم که باید ادا کنم !
    گونه ام را کشید و گفت : هنوز هم زبونت درازه !
    میان خنده گفتم : من همونی هستم که شما میگین ! مهم اینه که الان اینجا هستید .
    مکثی کرد و گفت : نگرانم ! شاید بهتر باشه یک ماشین دربست بگیری و بری !
    گفتم : نگران نباشین دائی جون ! انگار یادتون رفته ! رانندگی من حرف نداره !
    توی چشمانم خیره شد و گفت :
    _ فرشته می گفت که یه چیزهایی در باره خودت و بابک گفتی !
    سر به زیر انداختم و گفتم :
    _ بین ما همه چیز تموم شده دائی جون ! از خیلی قبل ! حالا هم برای رفتنم دلایل دیگه ای دارم .
    دائی چانه ام را بالا گرفت و گفت :
    _ خودت بهتر از هر کسی میدونی که اون هنوز دوستت داره و به پات نشسته ! پس چرا حالا که میخوای بری دیدنش ، آرامش بهم ریخته اش رو بهش بر نمیگردونی ؟ اون حالا بیشتر از هر زمان دیگه ای بهت احتیاج داره !
    گفتم :
    _ ازش خجالت میکشم دائی جون . من هر کاری کردم به خاطر سعادت خودش بود . هیچ فکرش رو نمی کردم کار به اینجا بکشه !
    دائی صادقانه گفت :
    _ ما همه مقصر هستیم . چون هیچ وقت احساسات اون رو جدی نگرفتیم . من و مادرش برای خاموش کردن آتش خشممان از دست تو و تو به خاطر خودت و خودش !
    با محبت گفتم :
    _اون بر میگرده دائی جون . من مطمئنم !
    با صراحت گفت :
    _الان برای دومین بار تو رو برای بابک خواستگاری می کنم ، عروس من میشی ؟ اگر قبول کنی دار و ندارم رو به پای هر دو تون میریزم .
    گفتم : دائی جون ....
    حرفم را قطع کرد و گفت :
    _سابق بر این روی حرفم حرفی نمیزدی ؟

    ساکت سر به زیر انداختم ، به شوخی گفت :
    _سکوت علامت رضا است ، نه؟
    ناخودآگاه لبخند زدم . پیشانی ام را بوسید و گفت :
    _ تا برگردین مقدمات عروسی تون رو فراهم می کنم . میگن عروسی توی بهار شگون داره !
    به مامان نگاه کردم . اشک شوق می ریخت . آرام گفتم :
    _ هر چی شما بگین دائی جون !

  12. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #37
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    روز سفرم بارانی بود . حال غریبی داشتم ! یکی از سی دی های رضا صادقی را در پخش ماشین فرشته گذاشتم که بی مناسبت به حالم نبود .


    گفتم شاید ندیدنت از خاطره ات دورم کنه
    اما ندیدنت فقط میتونه که کورم کنه
    گفتم صدات رو نشنوم شاید که از یادم بری
    دیدم تو گوشام جز صدات نیستش صدای دیگری
    ندیدن و نشنیدنت عشقت رو از دلم نبرد
    فقط دونستم بی تو دل پر پر شد و گم شد و مرد
    بعد از تو توی لحظه هام حتی یک غنچه گل نداد
    همش میگفتم با خودم نکنه بمیرم و نیاد
    این روزا محتاج توام من نمیگم دلم میگه
    فردا اگه مردم نیا چه فایده نوشدارو دیگه !


    زیر لب تکرار کردم : چه فایده نوشدارو دیگه !
    اشکم به اختیار خودم نبود ! همان طور قبل رانندگی می کردم فرو میریخت . به راه درازی که در خلال سالها طی کرده بودم فکر می کردم ! چه کسی مثل بابک آن طور که او مردا دوست داشت ، دوستم داشت ؟ او مرا حتی از خودم بهتر می شناخت ! او تنها کسی بود که فقط به خاطر خودم مرا می خواست . همان طور که بودم ! چه فرصت هایی که از دست دادیم ! اشک حسرت از چشمانم فرو چکید . هنوز هم مطمئن نبودم بتوانم با او مواجه شوم . مانده بودم با چه شهامتی قبول کرده ام به دیدنش بروم . در تمام طول راه با خودم کلنجار میرفتم تا اینکه به نمک آبرود رسیدم . تکه گوشه توقف کردم و نشانی را از توی کیفم در آوردم . برای پسر بچه ای که از کنار ماشین رًد می شد بوق زدم و شیشه را پایین کشیدم . بالافاسه پرسید :
    _ ویلا میخوای ؟
    با لبخند گفتم :
    _ نه ! میتونی راهنمایی ام کنی ؟ دنبال یک نشونی میگردم !
    تردید داشت . چند اسکناس دو هزار تومانی در آوردم و گفتم :
    _ حالا چی ؟
    اخمش باز شد .. کاغذ را از دستم گرفت و بعد از خواندنش گفت :
    _ پیچ تو پیچه ! گم میکنی ! باید باهات بیام .
    در را برایش باز کردم و او فورا سوار شد .

  14. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #38
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    سلام و تبريك ميگم بابت قلم شيوايي كه داري...داستان بي تا رو تا اينجا خط به خط و مو به مو دنبال كردم ...راستشو بخواي آدم خيلي احساساتي نيستم ولي موقع خوندن داستان، اون قسمتي كه بي تا رضايت ميداد كه اعضاء بدن كيان رو اهدا كنه، واقعا" اشكم دراومد ... داستانت رو با پختگي و تجربه ي يك نويسنده ي حرفه اي ادامه دادي و چالش هاي مختلف در زندگي بي تا گذاشتي تا خواننده ،بيشتر مشتاق دونستن باقي ماجرا بشه...البته هنوز يك نكته ي حل نشده واسه ي من باقيمونده:«چرا بي تا توي كانون بوده ؟» كه اميدوارم تا آخر داستان برام روشن بشه... خلاصه بگم كه خيلي منتظر خوندن ادامه ي داستانت هستم ...موفق و پايدار باشي .ياحق

  16. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #39
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    پسر بچه شمالی سر کوچه پولش را گرفت و پیاده شد . میدانستم بیش از آنچه که باید پول داده ام . اما مهم نبود . وقتی داخل کوچه پیچیدم هوا تاریک شده بود . جلوی ویلایی که فرشته نشانی داده بود توقف کردم . هنوز هم شهامت مواجه شدن با او را نداشتم . به حرکت آرام برف پاک کن روی شیشه ماشین چشم دوختم . باران نسبت به نیم ساعت قبل تند تر شده بود . مانده بودم با آن همه تردید چه کنم . سویچ ماشین را در آوردم و از ماشین پیاده شدم . ویلای بزرگ و بی سر و تهی بود . از پشت در به داخل ویلا سرک کشیدم . همه جا ساکت بود .درخت ها در ردیف های مرتب کنارهم قرار داشت و بوی خاک نم زده هوا را پر کرده بود . برای چند لحظه با لذت هوا را به ریهام کشیدم . رطوبتی که در هوا بود با عطر باران در هم آمیخته بود . شاهراه سنگی زیبایی که به ساختمان قشنگی ختم می شد را با نگاهی دقیق دنبال کردم . از چراغ های روشن ساختمان و باغ می شد فهمید کسی در ویلا است . با سویچ ماشین چند ضربه به در زدم اما خبری نشد . زیر باران کاملاً خیس شده بودم . مانده بودم چه کار کنم . دوباره چند ضربه به در زدم . صدای ضربه ها سکوت اطراف را شکست . یک آن به خودم آمدم و دیدم توی کوچه تاریک و نا آشنا ایستادم .داشتم فکر می کردم سوار ماشین شوم و منتظر بمانم که ناگهان چشمم به قفل آن طرف در افتاد . دستم را از لای نرده ها به داخل بردم و در را باز کردم . مطمئن نبودم که کار درستی کرده باشم ، اما با تردید وارد ویلا شدم و در را پشت سرم بستم .
    عطر علف ها و خزه های خیس همه جا را پر کرده بود . به شکوفه های سیب و گیلاس خیره شدم که بی رحمانه در برابر با د و باران پر پر می شدند . جدا که بهار شما از زیبایی نظیر نداشت . داشتم در امتداد شاهراه سنگی به طرف ساختمان میرفتم که یک دفعه با صدای پارس سگی در آن اطراف برجا میخکوب شدم . قبل از آنکه حرکتی کنم سگ نسبتاً بزرگی را دیدم که به طرفم میدوید . آن قدر ترسیده بودم که کامم خشک شده بود . وقتی کاملا نزدیک شد همان طور که عقب عقب میرفتم سعی کردم با کیفم از خودم دورش کنم . تا آن روز سگی به آن بزرگی ندیده بودم . داشتم در را پشت سرم باز می کردم که صدائی آشنا شنیدم .
    _بیا رافی ! آروم باش ! آروم باش حیوون !
    از دور مردی را دیدم که به طرفمان میآمد . اول او را نشناختم ، اما وقتی جلوتر آمد از شدت تعجب زبانم بند آمد . خودش بود . حیوان با دیدنش به طرفش دوید و او هم موقابلش خم شد و با محبت نوازشش کرد . یکبار دیگر در تاریکی به صورتش خیره شدم . قلبم آن قدر تند میزد که نفسم به شماره افتاده بود . آیا باید باور می کردم آن مرد با آن موها و ریش های بلند بابک است ؟! چقدر لاغر شده بود . یک پیراهن آستی کوتاه و یک شلوار پارچهای به تن داشت. ریش ها و موهای مشکی و نرمش کمی به نقرهای میزد . انگار او هم به همان اندازه از دیدن من جا خورده بود . برای اینکه
    سکوت میانمان را بشکنم با صدائی ضعیف و لرزان گفتم :
    _ سلام .
    با ابروهای پرپشتش چنان اخم کرده بود که ترسیدم . چند قدم جلو رفتم ، دوباره حیوان شروع به پارس کرد. همان چند قدم را دوباره به عقب برگشتم . بابک نوازشش کرد و زیر لب گفت :
    _آروم باش ! آروم باش !
    بعد به من گفت :
    _ برای غریبه ها پارس میکنه ! اما بی خطره !
    کلامش باعث آرامشم شد . آرام آرام جلو رفتم اما نگاهم هنوز متوجه آن سگ بود . پرسید :
    _ تو این ساعت شب اینجا چه کار می کنی ؟
    آنقدر لحنش جدی بود که توی ذوقم خورد . با لحن کنایه آمیزی گفتم :
    _ انگار از اومدن مهمون ناخونده چندان خوشحال نیستی !؟
    گره ابروهایش باز شد . نگاهش آنقدر دقیق و سرزنش بار بود که سر به زیر انداختم . پرسید :
    _تنهایی ؟
    گفتم :
    _ شنیدم به هیچ کس اذن د - خو - ل نمیدی ؟!!
    با اشاره به ماشین فرشته گفت :
    _ با فرشته ای ؟
    گفتم :
    _ نه ! البته بدش نمی آمد که همراهم بیاد . اما در شرایطی نبود که بتونه سفر کنه !
    دوباره ابروهایش با کنجکاوی درهم گره خورد . حس کردم نگران فرشته شد . بعنوان توضیح گفتم :
    _ به زودی دائی میشئٔ !
    تقریبا جا خورد . اما چند ثانیه بعد دوباره به خودش مسلط شد . پرسیدم :
    _ من رو هم مثل بقیه دیپورت می کنی یا میتونم بیام تو ؟ زیر بارون مثل موش آب کشیده شدم !
    باخونسردی همان طور که به طرف ساختمان می رفت گفت :
    _ من به بقیه گفته بودم که میخوام تنها باشم !
    انتظار چنین برخوردی را نداشتم اما عقب نشینی نکردم . با قدم های بلند خودم را به او رساندم و با قاطعیت گفتم :
    _مرتاض شدی ؟ شاید هم میخواهی رابینسون کروزوی دوم بشی ؟ هیچ میدونی با این کارات چی به روز اون پدر و مادر بدبختت آوردی ؟
    یک دفعه ایستاد و با چنان خشمی نگاهم کرد که قلبم ریخت . نگاهش تا عمق وجودم را لرزاند . عصبی گفت :
    _ پس به عنوان سفیر اومدی ! مامان ازت خواسته یا آقا جون ؟!!
    لحنش بوی سر زنش میداد گفتم : هیچ کدوم ! خودت که میدونی ! من تا خودم نخوام هیچ کاری رو انجام نمیدم .
    دست به سینه ایستاد و با پوزخند گفت :
    _ پس اومدی نصیحتم کنی ؟
    زیر لب گفتم :
    _ چقدر عوض شدی بابک ! قبل از اینکه بیام اینجا خیلی چیزها شنیده بودم اما باور نمی کردم !
    با طعنه گفت :
    _ اومدی با چشمای خودت ببینی ، نه ؟ اومدی ببینی و یک مدال دیگه به گردن غرورت بیندازی ؟! اومدی تا موفقیتت رو از نزدیک ببینی ؟! درسته ؟!
    زودتر از آنچه فکرش را میکردم جنگ را به سرزمین دشمن کشانده بود . با اینکه شنیدن آن حرفها ، آن طور بی مقدمه سخت بود ، اما گفتم :
    _ حق داری ! هر چی بگی حق داری ! من اینجا آمدهام که زخم زبون های تو رو بشنوم !
    به یکی از درخت ها تکّیه داد و گفت :
    _ بس کن بیتا ! واسه زدن این حرفها خیلی دیر شده !
    صادقانه گفتم :
    _ من نیومدم که با احساساتت بازی کنم . همین قدر بدون که این بیتا اون بیتایی نیست که می شناختی !
    با لبخند تلخی گفت :
    _ من چی ؟ شبیه اون بابکی ام که می شناختی ؟
    باز هم لحنش بوی سرزنش میداد . دلم نمیخواست کار به جایی بکشد که مجبور باشم دست از پا دراز تر برگردم . در حقیقت با دیدن بابک و رفتار سردش از اینکه به دائی و زن دائی آن قدر مطمئن قول داده بودم ، احساس پشیمانی می کردم . گفتم :
    _ بهتر نیست بریم توی خونه حرف بزنیم ؟ با این لباس های خیس زیر بارون سرما میخورم !
    قبل از آنکه به او فرصت حرف زدن بدهم در ادامه گفتم :
    _ مطمئنم که منو توی شهر غریب این وقت شب مثل بقیه جواب نمی کنی !
    کلافه به صورتم چشم دوخت . به شوخی گفتم :
    _ خیلی خب بابا ! به اندازه خوردن یه چایی و گرفتن نشونی یه هتل خوب دعوتم کن بیام تو .
    با بی میلی گفت :
    _ سویچ ماشینت رو بده بیارمش تو ! تا یه ساعت دیگه اوراقش می کنند .
    سویچ را دادم . با اشاره به طرف ویلا گفت :
    _بهتره بری تو !
    احساس رضایت کردم . چون به این ترتیب به اندازه کافی فرصت داشتم تا متقأعدش کنم .


  18. #40
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    با دقت بیشتری توی روشنایی خانه نگاهش کردم و از خودم بدم آمد . به هیچ قیمتی راضی به دیدن رنجش نبودم اما تمام آن سالها ناخواسته آزارش داده بودم . همان طور که فنجان قهوه ام را بهم میزدم گفتم :
    _آدما همیشه کاری رو می کنن که فکر می کنند درسته !
    حرفی نزد . شاید هم سکوتش نوعی جواب بود . به اطرافم نگاه کردم . همه چیز در کمال سادگی و تمیزی بود . حتی مبلی که روی آن نشسته بودم ! گفتم :
    _ جای دنج و قشنگیه ! بیخود نیست دلت نمیخواد برگردی !
    در سکوت به طبقه بالا رفت و با یک دست بلوز و شلوار برگشت . آنها را روی مبل کنارم گذاشت و بی آنکه توی صورتم نگاه کند گفت :
    _ بهتره اینها رو بپوشی ! با اون لباس ها سرما میخوری !
    لحن سردش را ندیده گرفتم و با لبخند گفتم :
    _ من توی اینها گم میشم !
    به سردی گفت :
    _ چیز دیگه ای ندارم که بپوشی ! متاسفم ! بهتره لباساتم توی خونه خشک کنی ! اینجا لباس دیر خشک میشه !
    مختصر گفتم :
    _اسباب زحمت شدم !
    در سکوت مقابلم نشست و فنجان قهوه اش را به دست گرفت . مکثی کردم و پرسیدم :
    _ نمیخوای حال بقیه رو بپرسی ؟ دائی ؟ مادرم ؟ مادرت ؟
    خونسرد گفت :
    _ حضور تو اینجا نشون میده که همه خوبند !
    به هیچ قیمتی برای حرف زدن روی خوش نشان نمیداد . به عقب تکّیه دادم و گفتم :
    _ بابک بخاطر همه چیز متاسفم ! اینو جدی میگم ! اگه لازم باشه به خاطر تک تک اتفاقات گذشته معذرت خواهی میکنم اما به خاطر خدا دست از آزار خودت و بقیه بردار !
    با پوزخند گفت :
    _ پس درست حدس زده بودم . اومدی نصیحتم کنی !
    گفتم :
    _ نه ! چون خودم بیشتر از هر کسی احتیاج دارم که نصیحت بشنوم ! حق با توست ! من زندگی تو رو تباه کردم ، اما این وسط خودم بیشتر از تو صدمه دیدم بابک !
    با کنایه گفت :
    _ صدمه ؟ از کدوم صدمه حرف میزنی ؟
    صادقانه گفتم :
    _ صدمه نبودن تو ! نداشتن تو توی تمام اون لحظه هایی که میتونستم تو را داشته باشم !
    از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت . ایستاده بود اما میتوانستم مشت های گره کرده اش را توی جیب های شلوارش ببینم . بعد از چند لحظه سکوت گفت :
    _ گفتن و شنیدن این حرفها برای ما بی فایده است . یه زمانی حاضر بودم به خاطر شنیدن این حرفها از زبون تو ، زندگی ام رو هم بدم اما الان فقط احساس تأسف می کنم ، برای هر دو مون !
    گفتم :
    _ من باید موضوعی رو بهت بگم !
    به طرفم برگشت و گفت :
    _ لطفا این کار رو نکن !
    با تعجب گفتم :
    _ ولی آخه تو که نمیدونی من چی میخوام بگم !
    آرام گفت :
    _ میتونم حدس بزنم ! یعنی فهمیدنش زیاد سخت نیست! همون لحظه ای که تنها دیدمت فهمیدم ! نه ! تعجب نکن ! چون تو اون قدرها که خودت فکر میکنی اسرار آمیز نیستی ! لااقل برای من !
    یک سیگار از توی پاکت سیگارش که روی میز بود برداشت و در حال روشنکردنش با دقت به صورتم خیره شد . سر به زیر انداختم . تا عمق وجودم احساس تأسف و ندامت میکردم . چطور تمام این سالها نفهمیده بودم ؟ روی مبل مقابلم نشست باخونسرد گفت :
    _ امیدوارم ناراحتت نکرده باشم ! یک روز باید حقیقت رو میفهمیدی !
    پرسیدم :
    _ کی بهت گفته ؟
    آهی کشید و گفت :
    _ احتیاجی به گفتن کسی نبود ! ظاهرا تو خیلی دیر فهمیدی . من همیشه از سایه ات به تو نزدیک تر بودم .
    سرم را تکان دادم و لب به دندان گرفتم . دلم نمی خواست اشکم را ببیند . مسیر نگاهش را دنبال کردم . از پنجره بیرون را نگاه می کرد . چنان آرامشی در چشمانش بود که ترسیدم . برای چند ثانیه در سکوت به صدای برخورد قطرات باران به شیشه ها گوش دادم . واقعاً چه کسی مثل او آن اندازه به من نزدیک بود و از من دور ؟! زیر لب گفتم :
    _ متاسفم بابک ! من هیچ وقت لیاقت تو و عشقت رو نداشتم !
    سر تکان داد و با آرامش گفت :
    _ بحث لیاقت یا هر چیز دیگهای نیست ! تو تنها زنی بودی که همیشه از اعماق قلبم دوست داشتم و برای بدست آوردنش هر کاری کردم ! هر کاری !
    صادقانه گفتم :
    _ میدونم ! خیلی وقته که میدونم !
    خونسرد گفت :
    _ نه ! نمیدونی ! هنوز هم نمیدونی ! تو اصلا هیچ وقت منو ندیدی بیتا ، در حالی که توی تمام لحظه هام بودی !
    از حسرتی که در کلامش بود دلم لرزید . با محبت گفتم :
    _ گفتم که لیاقتش رو نداشتم !
    چشمانش را تنگ کرد و پرسید :
    _ هیچ وقت از خودت پرسیدی چرا ؟
    حرفی نزدم . سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد و با لبخند گفت :
    _ گاهی وقت ها فکر می کردم ممکنه دیوونه بشم ! شبها پا می شدم مثل پاندول ساعت این طرف و اون طرف میرفتم ! ساعتها راه می رفتم و به تو فکر می کردم ، تا آن حد که از خودم خالی می شدم ! منی وجود نداشت ! هر چی بود تو بودی ! رنج می کشیدم ، اما این رنج کشیدن را دوست داشتم . شاید من جزو معدود مردهایی بودم که یک زن رو اون طور که بود دوست داشتم ! من آنقدر به تو نزدیک بودم که حتی میتونستم حدس بزنم چی توی مغزت میگذره !
    شاید باید چیزی میگفتم اما میخواستم هر چی در دل داشت به زبان بیاورد . سیگار دیگری روشن کرد و گفت :
    _ وقتی از کانون بیرون آمدی به خودم گفتم این شروع دوباره است ! اراده کرده بودم هر جوری که شده متقأعدت کنم . میدونستم تو به خاطر اتفاقات گذشته سر سختی می کنی اما باز هم مصمم بودم .
    با یاد آوری گذشته عرق سردی به تنم نشست . آرام گفت :
    _ موفق هم شدم اما مامان با زدن اون حرف ها همه چیز رو بهم ریخت ! فکر نمی کردم تو جا بزنی . خیلی احمقانه بود اما فکر میکردم به من اعتماد میکنی .

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •