" نه چیزی نیست کانر . همه چیز روبه راه است . " کلمات پشت سر هم از دهان او بیرون می آمدند . زبانش همهنند قلبش سست و کرخ شده بود . " این ترنس است ترنس استیونس دوست ... دوستم ."
نیکولا خودش را به خاطر مکثی که در معرفی ترنس کرد و به وجود امدن سرخی گناهکارانه گونه هایش سرزنش کرد . چشمان کانر باریک شد . نگاهش حالت نگاه کسی را داشت که در حال ارزیابی است و می خواهد به نتیجه ای برسد . چمدان ترنس انتظار خوش آمدگویی که در چشمان مرد جوان موج می زد و حالت چهره اش که نشان می داد از سفری طولانی آمده است را از نظر گذراند . بعد کانر نگاه خیره و موشکافانه اش را به روی نیکولا متمرکز کرد و به بررسی او پرداخت . از موهای نامرتب و به هم ریخته اش تا پاهایش را برانداز کرد . نگاه کانر مدت زمان طولانی و با حالت خریدارانه روی لباس خواب کوتاه و بدن نمای نیکولا که از زیر ربدوشامبر بازش نمایان بود ثابت ماند . سرخی گناهکارانه گونه های نیکولا وقتی که متوجه شد کانر به چه چیزی فکر می کند بیشتر شد و ربدوشامبرش را محکم به دور بدنش پیچید . چرا که نگاه کانر نگاه یک مرد بود نه یک پزشک . نیکولا از خود پرسید آیا می تواند کانر را سرزنش کند ؟ ظواهر امر همگی بر ضدش بودند . نیکولا می دانست که اگر شتاب زده و عجولانه سعی کند بی گناهی اش را ثابت کند تنها باعث می شود که در چشمان کانر گناهکارتر جلوه کند و نوعی تائید بر آنچه که کانر آشکار آن را هرزگی و بی بند و باری تعبیر می کرد باشد .
نیکولا خودش را به کناری کشید تا اجازه دهد ترنس عبور کند سپس گفت :" بیا تو ترنس ."
کانر همان جایی که ایستاده بود ماند . یک پایش روی پیاده رو قرار داشت و پای دیگرش به طور تهدیدکننده ای روی پله جلوی در بود . نیکولا با صدای ضعیفی گفت :" کانر او ... او تازه همین الان رسیده است ."
" می خواهد امشب اینجا بخوابد؟" آن سوال به ظاهر بی غرضانه بود ولی طریقه ی پرسش آن را مثل خنجری تیز کرد که در برابر رفتار بی شرمانه ی نیکولا بیرون کشیده بود .
" ترنس از من خواهش کرده است بنابراین امشب به او جا خواهم داد ." حالا نیکولا متخاصم و ستیزه جو جلوه می کرد و این آن چیزی نبود که می خواست اما چنان عصبی بود که کنترلی بر آنچه که می گفت را نداشت ." او هر چه باشد دوست پسر من است ... من ... من هم از قضا به او علاقه مند هستم و از او خوشم می آید ." نیکولا فکر کرد که این حرف حقیقت دارد من به او علاقه مندم اما دوستش ندارم .
" یهنی آنقدر از او خوشت می آید که حاضری برای راحتی اش رختخوابش را هم گرم کنی ؟" نیکولا در حالی که از کنایه ها و زخم زبان های کانر عصبانی و خشمگین شده بود حرفهایی را زد که به دور از شخصیت و مرامش بود . فریاد زد :" اصلا به تو چه ربطی دارد ؟ اینجا خانه من است و او هم دوستم بنابراین میتوانم هر کاری که دلم می خواهد بکنم!" لبهای کانر جمع شد و نگاه تمسخرآمیزی به نیکولا کرد که باعث شد او مثل شعله بسوزد و خشکش بزند . سپس با گفتن " نیکولا دین دختر عفیف و پاکدامن دهکده!" برگشت و در تاریکی شب ناپدید شد .
ترنس او را در آغوش کشید . نیکولا بی تفاوت باقی ماند چرا که دیگر هیچ احساسی نسبت به ترنس نداشت . جسم و روحش خانه ی غارت زده و زیر و رو شده ای بود که احساس خلا می کرد . کانر همچون یک کارآگاه جنایی بی رحم و سنگدل رفتار کرده بود و هیچ احساسی را از جانب او نمی پذیرفت! نیکولا احساس می کرد در اثر نگاه تحقیر آمیزی که در چشمان کانر موج می زد پوستش تاول زده و سوخته است . در حقیقت بازوانی که او می خواست در آغوشش بگیرند اینها نبود . ترنس خسته بود او سفر طولانی را پشت سر گذاشته بود و دیروقت بود . دیگر صبح شده بود و ترنس مثل مسافری که به ساحل امنی رسیده باشد به نیکولا پناه آورده بود . نیکولا مجبور بود که از او استقبال کند ولی نه با آغوش باز . اما حداقل با لبخندی ظاهری و وانمود کردن به شادی و خوشحالی . ترنس رسنه بود بنابراین نیکولا برایش کمی غذا آماده کرد . نیکولا داشت از خستگی از پا درمی آمد اما مجبور بود تظاهر کند و خودش را علاقه مند نشان دهد . ترنس به او گفت که به خاطر گذراندن دوره ای در مورد روشهای جدید آموزش تاریخ به آنجا آمده است . مکان کنفرانس در شرزبری بود .
" من قصد داشتم که نامه بنویسم و به تو بگویم اما نشد . می خواستم دو روز پیش بیایم اما ماشینم خراب شد . بعد خیلی ناگهانی یکی از دوستانم پیشنهاد کرد که مرا همراه خودش بیاورد . من وقت این که به تو خبر بدهم را پیدا نکردم . فقط گفتم اره و خوب حالا هم اینجا هستم . از دیدنم خوشحالی ؟"
نیکولا سرش را تکان داد ." عزیزم از دیدن تو خیلی خوشحالم . خیلی وقت است که تو را ندیده ام ." ترنس دوباره او را بوسید . نیکولا با ترحم و دلسوزی متوجه شد که چهره همیشه زیرک و شاد ترنس از خستگی چین افتاده است . او بلند قامت و به طور دردناکی لاغر بود . موهایش قهوه ای روشن مجعد و همیشه آشفته و نامرتب بود . لباسهایش معمولی و غیر رسمی بود به جز اوقاتی که حالش را داشت و کراواتی می زد . او خوش قلب مهربان و بردبار و آسان گیر بود و نیکولا آرزو می کرد که ای کاش می توانست واقعا او را دوست داشته باشد . حال با پیدا شدن کانر میشل در زندگی اش مطوئن شده بود که احساسی جز یک علاقه و دوستی ساده بین آنها وجود نداشته است .
ترنس گفت :" فردا من برای خودم یک اتاق در مهمانخانه شهر پیدا می کنم . " نیکولا به جز اینکه تعارف کند پیش او بماند چه می توانست بگوید ؟ " تو می توانی اینجا بمانی . سوار اتوبوس صبح شوی و به شهر بروی و شب به اینجا برگردی . دوره ات چقدر طول می کشد ؟"
چشمان ترنس درخشیدند ." یک هفته . می توانم پیش تو بمانم ؟ دوست داری من بمانم ؟"
نیکولا چه می توانست بگوید ؟ " البته که دوست دارم ." وقتی نیکولا به رختخواب رفت نمی توانست آرام بگیرد و بخوابد . مدام نگاه نیشدار و گزنده کانر زمانی که آنجا را ترک می کرد جلوی چشمش جان می گرفت . بعد از مهمانی دکترها رفتار کانر به اندازه کافی تحقیرآمیز شده بود . حال او چه فکری درباره ی نیکولا می کرد ؟ حتی با وجود این که نیکولا می دانست اتهامات و سرزنش های او غیر عادلانه و نا به جاست باز هم جرات نمی کرد به آن فکر کند .
نیکولا برای اینکه دیگر به کانر فکر نکند به مغازه مجاورشان فکر کرد . با ناراحتی به پهلو غلتید و به خودش گفت که مجبور است در این مورد با کانر صحبت کند . سعی کرد به غرورش فکر نکند و در پی یافتن پاسخ به اتهامات و سرزنش هایی که می دانست کانر به او وارد خواهد کرد نباشد چرا که می دانست فایده ای ندارد . او برای صحبت و روبه رو شدن با کانر به همه ی جرات و جسارتش نیاز داشت .
سپیده دم بود که عاقبت نیکولا به خواب فرو رفت . ولی ساعت شماطه دار با بی رحمی نیکولا را از خواب بیدار کرد . وقتی خودش را در آینه نگریست با اکراه و بی علاقگی رویش را برگرداند . او باید آرایش زیادی می کرد تا سایه زیر چشمانش و زردی و رنگ پریدگی گونه هایش را پنهان کند .
شنبه بود بنابراین کانر فقط صبح به مطب می رفت . از آنجایی که نیکولا فکر نمی کرد درست باشد که از دوستی اش با مادر کانر سوء استفاده کند و از او بخواهد که کانر را در خانه ببیند به مطب زنگ زد . نیکولا به متصدی پزیرش توضیح داد :" من بیمار نیستم با دکتر میشل کار دارم ."
متصدی پذیرش مردد بود . " شنبه صبح ها سرش خیلی شلوغ است دوشیزه دین . یک دقیقه گوشی را نگه دارید تا من از دکتر سوال کنم ." او بعد از مدت کوتاهی برگشت ." دکتر می گوید وقتی که کارش تمام شد بیایید . سر ساعت ده ."