تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 45

نام تاپيک: رمان رویای روی تپه ( لیلین پیک )

  1. #31
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    " نه چیزی نیست کانر . همه چیز روبه راه است . " کلمات پشت سر هم از دهان او بیرون می آمدند . زبانش همهنند قلبش سست و کرخ شده بود . " این ترنس است ترنس استیونس دوست ... دوستم ."
    نیکولا خودش را به خاطر مکثی که در معرفی ترنس کرد و به وجود امدن سرخی گناهکارانه گونه هایش سرزنش کرد . چشمان کانر باریک شد . نگاهش حالت نگاه کسی را داشت که در حال ارزیابی است و می خواهد به نتیجه ای برسد . چمدان ترنس انتظار خوش آمدگویی که در چشمان مرد جوان موج می زد و حالت چهره اش که نشان می داد از سفری طولانی آمده است را از نظر گذراند . بعد کانر نگاه خیره و موشکافانه اش را به روی نیکولا متمرکز کرد و به بررسی او پرداخت . از موهای نامرتب و به هم ریخته اش تا پاهایش را برانداز کرد . نگاه کانر مدت زمان طولانی و با حالت خریدارانه روی لباس خواب کوتاه و بدن نمای نیکولا که از زیر ربدوشامبر بازش نمایان بود ثابت ماند . سرخی گناهکارانه گونه های نیکولا وقتی که متوجه شد کانر به چه چیزی فکر می کند بیشتر شد و ربدوشامبرش را محکم به دور بدنش پیچید . چرا که نگاه کانر نگاه یک مرد بود نه یک پزشک . نیکولا از خود پرسید آیا می تواند کانر را سرزنش کند ؟ ظواهر امر همگی بر ضدش بودند . نیکولا می دانست که اگر شتاب زده و عجولانه سعی کند بی گناهی اش را ثابت کند تنها باعث می شود که در چشمان کانر گناهکارتر جلوه کند و نوعی تائید بر آنچه که کانر آشکار آن را هرزگی و بی بند و باری تعبیر می کرد باشد .
    نیکولا خودش را به کناری کشید تا اجازه دهد ترنس عبور کند سپس گفت :" بیا تو ترنس ."
    کانر همان جایی که ایستاده بود ماند . یک پایش روی پیاده رو قرار داشت و پای دیگرش به طور تهدیدکننده ای روی پله جلوی در بود . نیکولا با صدای ضعیفی گفت :" کانر او ... او تازه همین الان رسیده است ."
    " می خواهد امشب اینجا بخوابد؟" آن سوال به ظاهر بی غرضانه بود ولی طریقه ی پرسش آن را مثل خنجری تیز کرد که در برابر رفتار بی شرمانه ی نیکولا بیرون کشیده بود .
    " ترنس از من خواهش کرده است بنابراین امشب به او جا خواهم داد ." حالا نیکولا متخاصم و ستیزه جو جلوه می کرد و این آن چیزی نبود که می خواست اما چنان عصبی بود که کنترلی بر آنچه که می گفت را نداشت ." او هر چه باشد دوست پسر من است ... من ... من هم از قضا به او علاقه مند هستم و از او خوشم می آید ." نیکولا فکر کرد که این حرف حقیقت دارد من به او علاقه مندم اما دوستش ندارم .
    " یهنی آنقدر از او خوشت می آید که حاضری برای راحتی اش رختخوابش را هم گرم کنی ؟" نیکولا در حالی که از کنایه ها و زخم زبان های کانر عصبانی و خشمگین شده بود حرفهایی را زد که به دور از شخصیت و مرامش بود . فریاد زد :" اصلا به تو چه ربطی دارد ؟ اینجا خانه من است و او هم دوستم بنابراین میتوانم هر کاری که دلم می خواهد بکنم!" لبهای کانر جمع شد و نگاه تمسخرآمیزی به نیکولا کرد که باعث شد او مثل شعله بسوزد و خشکش بزند . سپس با گفتن " نیکولا دین دختر عفیف و پاکدامن دهکده!" برگشت و در تاریکی شب ناپدید شد .
    ترنس او را در آغوش کشید . نیکولا بی تفاوت باقی ماند چرا که دیگر هیچ احساسی نسبت به ترنس نداشت . جسم و روحش خانه ی غارت زده و زیر و رو شده ای بود که احساس خلا می کرد . کانر همچون یک کارآگاه جنایی بی رحم و سنگدل رفتار کرده بود و هیچ احساسی را از جانب او نمی پذیرفت! نیکولا احساس می کرد در اثر نگاه تحقیر آمیزی که در چشمان کانر موج می زد پوستش تاول زده و سوخته است . در حقیقت بازوانی که او می خواست در آغوشش بگیرند اینها نبود . ترنس خسته بود او سفر طولانی را پشت سر گذاشته بود و دیروقت بود . دیگر صبح شده بود و ترنس مثل مسافری که به ساحل امنی رسیده باشد به نیکولا پناه آورده بود . نیکولا مجبور بود که از او استقبال کند ولی نه با آغوش باز . اما حداقل با لبخندی ظاهری و وانمود کردن به شادی و خوشحالی . ترنس رسنه بود بنابراین نیکولا برایش کمی غذا آماده کرد . نیکولا داشت از خستگی از پا درمی آمد اما مجبور بود تظاهر کند و خودش را علاقه مند نشان دهد . ترنس به او گفت که به خاطر گذراندن دوره ای در مورد روشهای جدید آموزش تاریخ به آنجا آمده است . مکان کنفرانس در شرزبری بود .
    " من قصد داشتم که نامه بنویسم و به تو بگویم اما نشد . می خواستم دو روز پیش بیایم اما ماشینم خراب شد . بعد خیلی ناگهانی یکی از دوستانم پیشنهاد کرد که مرا همراه خودش بیاورد . من وقت این که به تو خبر بدهم را پیدا نکردم . فقط گفتم اره و خوب حالا هم اینجا هستم . از دیدنم خوشحالی ؟"
    نیکولا سرش را تکان داد ." عزیزم از دیدن تو خیلی خوشحالم . خیلی وقت است که تو را ندیده ام ." ترنس دوباره او را بوسید . نیکولا با ترحم و دلسوزی متوجه شد که چهره همیشه زیرک و شاد ترنس از خستگی چین افتاده است . او بلند قامت و به طور دردناکی لاغر بود . موهایش قهوه ای روشن مجعد و همیشه آشفته و نامرتب بود . لباسهایش معمولی و غیر رسمی بود به جز اوقاتی که حالش را داشت و کراواتی می زد . او خوش قلب مهربان و بردبار و آسان گیر بود و نیکولا آرزو می کرد که ای کاش می توانست واقعا او را دوست داشته باشد . حال با پیدا شدن کانر میشل در زندگی اش مطوئن شده بود که احساسی جز یک علاقه و دوستی ساده بین آنها وجود نداشته است .
    ترنس گفت :" فردا من برای خودم یک اتاق در مهمانخانه شهر پیدا می کنم . " نیکولا به جز اینکه تعارف کند پیش او بماند چه می توانست بگوید ؟ " تو می توانی اینجا بمانی . سوار اتوبوس صبح شوی و به شهر بروی و شب به اینجا برگردی . دوره ات چقدر طول می کشد ؟"
    چشمان ترنس درخشیدند ." یک هفته . می توانم پیش تو بمانم ؟ دوست داری من بمانم ؟"
    نیکولا چه می توانست بگوید ؟ " البته که دوست دارم ." وقتی نیکولا به رختخواب رفت نمی توانست آرام بگیرد و بخوابد . مدام نگاه نیشدار و گزنده کانر زمانی که آنجا را ترک می کرد جلوی چشمش جان می گرفت . بعد از مهمانی دکترها رفتار کانر به اندازه کافی تحقیرآمیز شده بود . حال او چه فکری درباره ی نیکولا می کرد ؟ حتی با وجود این که نیکولا می دانست اتهامات و سرزنش های او غیر عادلانه و نا به جاست باز هم جرات نمی کرد به آن فکر کند .
    نیکولا برای اینکه دیگر به کانر فکر نکند به مغازه مجاورشان فکر کرد . با ناراحتی به پهلو غلتید و به خودش گفت که مجبور است در این مورد با کانر صحبت کند . سعی کرد به غرورش فکر نکند و در پی یافتن پاسخ به اتهامات و سرزنش هایی که می دانست کانر به او وارد خواهد کرد نباشد چرا که می دانست فایده ای ندارد . او برای صحبت و روبه رو شدن با کانر به همه ی جرات و جسارتش نیاز داشت .
    سپیده دم بود که عاقبت نیکولا به خواب فرو رفت . ولی ساعت شماطه دار با بی رحمی نیکولا را از خواب بیدار کرد . وقتی خودش را در آینه نگریست با اکراه و بی علاقگی رویش را برگرداند . او باید آرایش زیادی می کرد تا سایه زیر چشمانش و زردی و رنگ پریدگی گونه هایش را پنهان کند .
    شنبه بود بنابراین کانر فقط صبح به مطب می رفت . از آنجایی که نیکولا فکر نمی کرد درست باشد که از دوستی اش با مادر کانر سوء استفاده کند و از او بخواهد که کانر را در خانه ببیند به مطب زنگ زد . نیکولا به متصدی پزیرش توضیح داد :" من بیمار نیستم با دکتر میشل کار دارم ."
    متصدی پذیرش مردد بود . " شنبه صبح ها سرش خیلی شلوغ است دوشیزه دین . یک دقیقه گوشی را نگه دارید تا من از دکتر سوال کنم ." او بعد از مدت کوتاهی برگشت ." دکتر می گوید وقتی که کارش تمام شد بیایید . سر ساعت ده ."

  2. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #32
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    نیکولا به ترنس صبحانه اش را داد و او را در حالی که کاغذهایش روی میز ناهارخوری پخش و خودش در حال مطالعه بود ترک کرد . نیکولا با ماشینش به شهر رفت و وقتی به مطب رسید اتاق انتظار هنوز نیمه پر بود . چند تا مجله روی میز قرار داشت یکی را انتخاب کرد و بدون آنکه کلمه ای بفهمد آن را ورق زد . آن روز صبح دو دکتر مشغول کار بودند کانر و دکتر خودش دکتر مریسن . هر یک از بیماران که از اتاق دکتر بیرون می آمدند کانر آنها را تا دم در مشایعت می کرد و بیمار بعدی را صدا میزد ولی حتی یک بار هم با لبخند یا حتی نیم نگاهی به نیکولا آشنایی نداد. گویی نیکولا را اصلا نمی شناسد . دکتر مریسن کارش کمی قبل از کانر تمام شد و عاقبت نیکولا خودش را تنها یافت . قلبش به شدت می تپید گونه هایش سرخ و گلویش خشک شده بود و می دانست که عصبی شده است . درست همان حالی را داشت که روز تصادفش در وانت وحشت زده شاهد نزدیک شدن قطار بود . با این تفاوت که به نظرش کانر میشل همان قطار بود و این بار هیچ راه نجاتی برایش نبود .
    متصدی پذیرش صدایش کرد و باعث شد از فکر و خیال بیرون بیاید ." دوشیزه دین ؟ دکتر شما را می بیند ." وقتی که نیکولا ایستاد تا به طرف اتاق برود در این فکر بود که اگر صندلی چرخدار داشت چقدر عالی می شد . وقتی نیکولا وارد اتاق شد کانر در حال نوشتن بود و سرش را بالا نیاورد . نیکولا کیف دستی اش را در دست گرفته و منتظر توجه کانر بود . به صندلی خالی مقابل کانر با اشتیاق خیره شد ولی همان طور ایستاد . کانر که انگار متوجه انتظار او شده بود بدون اینکه سرش را بلند کند به او اشاره کرد که بنشیند . و باز به نوشتن ادامه داد نیکولا فکر کرد فشار و نگرانی که در اتاق انتظار حس می کرد هزار بار کمتر از اضطراب و انتظار داخل مطب بود . عاقبت کانر خودکارش را پائین گذاشت و به صندلی گردانش تکیه داد و نیکولا را برانداز کرد و گفت :" ده دقیقه وقت داری! " تمام کارهایش حساب شده و به این منظور بود تا به تحقیرآمیز و زیردست بودن نیکولا تاکید کند . وقتی که نیکولا به خود جرات داد که به چشمان او نگاه کند . کانر گفت :" خسته به نظر می رسی ."
    " بله خسته ام . دیشب تا دیروقت بیدار بودم ."
    " جای تعجب ندارد! بعد از آن دوری طولانی از عشقت باید هم تا آخرهای شب مشغول و بیدار بوده باشی!"
    " می دانم که به چی فکر می کنی اما اشتباه می کنی ."
    " اشتباه می کنم؟" فقط دو کلمه جواب داد ولی پشت همان دو کلمه دنیایی از کنایه و زخم زبان نهفته بود . " به هر حال آنچه که من انجام می دهم یا نمی دهم موضوعی کاملا خصوصی است!" اوه نه این حرف اشتباه بود . کانر با طعنه و سوءظن لبخند زد . نیکولا دوباره سعی کرد حرفش را اصلاح کند . " آنچه که میان ما اتفاق می افتد به تو ربطی ندارد ." نیکولا با توجه به حالت تمسخرآمیز چهره کانر می فهمید که این حرفش هم اشتباه و غلط بوده است . تمام حرفها و اعتراضاتش حتی به نظر خودش هم گناهکار بودنش را ثابت می کرد . مطمئنا کانر هم همین طور فکر می کرد .
    کانر سرش را کج کرد ." موافقم . رابطهی تو کاملا مربوط به خودت است ." کانر صندلی اش را حرکت داد و به نرمی ادامه داد :" فقط من اشتباه فکر می کردم تو عفیف و پاکدامن هستی!" نیکولا می خواست از خودش دفاع کند اما همه چیز چنان ناامیدکننده بود که صلاح دید حرفی نزند . تازه خودش با آن همه جوش و جلا همه چیز را خراب کرده بود ! کانر منتظر ماند و با لوله لاستیکی گوشی اش بازی می کرد .
    نیکولا مردد بریده بریده و با لکنت گفت :" من .. من به خاطرشایعه ای که در دهکده درباره ی مغازه ی خالی مجاور ما پخش شده به دیدنت آمده ام ." سکوت اتاق را فرا گرفت و بعد از مدتی کانر گفت :" خوب؟ این موضوع چه ربطی به من دارد ؟"
    نیکولا که از بی تفاوتی او دیوانه و عصبی شده بود گفت :" خودت می دانی که چه ربطی به تو دارد! مردم می
    گویند که تو آن مغازه را خریده ای و ... " نیکولا علی رغم ابروان بالا رفته او با عجله ادامه داد :" و تو قراره که آن را به سوپرمارکت زنجیره ای فیرم بفروشی یا اجاره بدهی ."
    کانر به جلو خم شد و گفت :" انگار تو خیلی چیزها می دانی پس تو بگو که بالاخره من می خواهم مغازه را اجاره بدهم یا بفروشم؟ هر دوش که امکان ندارد ."
    " پس تو قبول می کنی که مالک آنجا هستی؟"
    " بله!"
    عضلات بدن نیکولا از آن همه خیانت و سنگدلی کانر منقبض شدند ." پس حقیقت دارد . پس احتمالا آنچه که مردم درباره ی تبانی تو با آنها برای باز کردن سوپرمارکت در دهکده می گویند هم حقیقت دارد ." نیکولا مشتاقانه منتظر ماند تا کانر حرفهای او را تکذیب کند اما برخلاف انتظارش این طور نشد . نیکولا فریاد زد :" چطور توانستی؟ تو می دانی که این مغازه تنها وسیله امرارمعاش ماست ... به خصوص مادرم درآمد دیگری ندارد! چطور توانستی این قدر بی رحم سنگدل و خودخواه باشی؟"
    " اگر اجازه بدهی می خواهم بگویم تو داری اتهامات سنگین و توهین آمیزی را به من نسبت می دهی و من اعتراض دارم ." او خودکارش را برداشت و بی هدف آن را تکان داد . " چیزی که تو و مادرت دیر یا زود مجبور خواهید شد با آن روبرو شوید اجتناب ناپذیر است . چه خوشتان بیاید چه نیاید مردم دنبال روشها و شیوه های جدید هستند ! امروزه همه کالاهای بسته بندی شده می خواهند . به عقیده من به عنوان یک پزشک روشهای جدید بهداشتی تر از مواد غذایی هستند که شما بدون پوشش و بسته بندی عرضه می کنید و ساعتها روی پیشخوان قرار می دهید . مغازه شما تا آنجایی که می دانم به جز یک یخچال و فریزر هیچ چیزی که مدرنیزه و جدید باشد ندارد ."
    " ما سرمایه و بودجه مدرنیزه شدن را نداریم . در هر صورت ما آنجا را همیشه و در حد توانمان تمیز نگه می داریم . "
    " شما ممکن است که فکر کنید آنجا تمیز است اما من آنجا را از لحاظ بهداشتی تائید نمی کنم . آن هم به عنوان مکانی برای عرضه مواد غذایی! اگر فقط قدمت آنجا را در نظر بگیریم این موضوع غیرممکن می شود ."
    نیکولا با تلاش صدایش را صاف نگه داشت . " پس تو می خواهی کمک کنی که این شرکت در این دهکده یک شعبه باز کند؟ تو می خواهی مادرم رنج و عذاب بکشد تا بتوانی عقاید و ایده های عالی و بی نظیرت را به مرحله عمل درآوری!"
    کانر خودکارش را روی میز انداخت و دستانش را روی میز قرار داد ." می دانی تو همش خیال و فرض می کنی . درست مثل هر زنی از یک شاخه به شاخه دیگری می پری بدون انکه فرصت کنی تا در مورد صحت و سقم تصورات و فرضیاتت فکر کنی . و حالا ... " او به چشمان نیکولا نگاه کرد و ادامه داد :" بگذار این مساله را روشن و مشخص کنیم . اول این که من حالا مالک قانونی مغازه خالی مجاور شما هستم . نقشه هایی هم برای آن مغازه دارم اما این که این نقشه ها چی هستند به کسی به جز من ارتباطی ندارد و با توجه به شرایط موجود من حاضر به ادامه ی گفتگو نیستم!"
    حالا نیکولا حقیقت را می دانست و باعث آزارش می شد . لبانش بی اختیار می لرزیدند . " تو می دانستی که من آن مغازه را می خواستم . تو می دانستی که من آرزو داشتم روزی بتوانم آنجا را بخرم و فروشگاه را توسعه بدهم . و با وجود این تو بدون توجه به تمام امیدها و آرزوهای من آنجا را خریدی !" کانر به صندلی اش تکیه داد و صندلی اش را به آرامی و به طور آزاردهنده ای از یک طرف به طرف دیگر تکان داد . " دختر عزیزم آیا تو واقعا از من انتظار داشتی که به خاطر یک آرزو و اشتیاق که تو در سر داشتی تا آنجا را یک روز در آینده ای دور برای خودت بخری دست نگه دارم و مغازه را نخرم و از خرید آنجا صرفنظر کنم؟ در دنیای واقعی و بی رحم تجارت امروز به چنین حرفهایی می خندند . "
    نیکولا در حالی که صدایش پرحرارت و لرزان بود پاسخ داد :" من تا به حال نمی دانستم که تو اینقدر سخت و بی وجدان و بی رحم هستی ."
    چشمان کانر همچون ببری که به قربانی اش می نگریست درخشید . در حالی که دندانهایش را به هم می فشرد گفت :" تو در موقعیتی نیستی که در مورد من قضاوت کنی . اگر من هم آنچه را که درباره ات فکر می کنم بگویم حتی نمی توانی روی پاهایت بایستی و اتاق را ترک کنی !"
    نیکولا فریاد زد :" اشتباه می کنی! این تو هستی که نمی دانی داری درباره ی چی حرف می زنی!" تلفن زنگ زد . کانر گوشی را برداشت و بعد از اینکه مدتی به طرف مقابل گوش کرد از متصدی پذیرش پرسید :" علایم و نشانه هایش چیست ؟" و دوباره گوش داد :" لطفا وصل کن ." بعد دستش را جلوی گوشی گرفت و به سردی گفت :" اگر اجازه بدهید من یک عالمه تلفن دارم که باید قبل از ناهار بزنم ...!"
    نیکولا با گفتن جمله مختصر :" ممنونم از اینکه به من وقت دادید ." او را ترک کرد و در هوای سرد صبحگاهی بیرون رفت .

  4. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #33
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    ترنس بعد از ظهر آن روز پشت پیشخوان کمک کرد . نیکولا او را به جوی معرفی کرد و جوی او را به اطراف مغازه برد تا اجناس و چگونگی استفاده از صندوق را نشانش دهد .
    مشتریان با دیدن ترنس می پرسیدند :" عزیزم دستیار جدید استخدام کرده ای؟" نیکولا توضیح می داد :" یکی از دوستانم است . او چند روزی پیش من می ماند " با این که همه ابروانشان بالا می بردند اما لبخندها و تکان دادن سرهایشان هنوز دوستانه بود . آن شب او به ترنس مشکلاتش را درباره ی مغازه مجاور گفت . آنها در مورد آن با هم صحبت کردند در آخر ترنس پیشنهاد کرد که نیکولا به مادرش زنگ بزند . " هر چه باشد اینجا متعلق به اوست پس حتما باید با او مشورت کنی!" نیکولا از اینکه صدای مادرش را دوباره می شنید خوشحال شد . انید به او گفت :" عزیزم حالم خوبه خیال دارم به زودی به خانه برگردم . اوضاع تو چطوره ؟"
    وقتی مادرش از آمدن ترنس باخبر شد از اینکه نیکولا همدم و همصحبت پیدا کرده اظهار خوشحالی کرد . به خاطر اعتماد و اطمینان مطلق مادرش به او و ترنس احساس قدردانی و قدرشناسی نیکولا را فراگرفت . سرانجام به مادرش موضوع خرید مغازه مجاور توسط کانر میشل و نقشه هایی که شایع شده بود کانر برای فروش آنجا دارد را اطلاع داد .
    " آیا او می دانست که تو انجا را می خواستی نیکولا؟ می دانست ؟ خوب به نظر من او مرد منطقی و معقولی است ... "
    " نه اصلا این طور نیست!"
    " اوه من که فکر می کنم او باطنا آدم خوبی است .ممکن است گاهی اوقات در ظاهر کمی ناراحت کننده و دلسردکننده باشد حتی مادرش هم این را قبول دارد اما در کل یک مرد جوان خوب و فهمیده است ." نیکولا با طعنه خندید . مادرش گفت :" من پیشنهاد می کنم که تو دوباره به دیدنش بروی و از او بپرسی ایا مایل است که مغازه را به تو اجاره دهد ؟"
    " منظورتان این است که مستاجرش شوم؟ اما نمی توانم این کار را بکنم ! بعد از حرفهایی که او به من زد این کار خیلی تحقیرآمیز و خفت بار است ."
    " مگر او چه چیزهایی به تو گفت عزیزم؟"
    " خوب ... " نیکولا نمی دانست چه بگوید . " درباره ی این که مردم در دهکده روشها و شیوه های جدید می خواهند و چیزهای دیگه " انید با بردباری آه کشید . " شاید حق با او باشد اما این حرفها نباید مانع شود که تو پیش او نروی نه؟ من مطمئن هستم او قبل از اینکه قدم جدی و اساسی بردارد و مغازه را به کسی که عملا ما را نابود می کند واگذار کند به پیشنهاد ما به طور جدی فکر می کند ."
    این پیشنهادی بود که نیکولا تقریبا انتظارش را داشت و از شنیدنش می ترسید و با خودش فکر کرد واقعا چاره دیگری وجود ندارد . او مجبور خواهد شد تا غرورش را زیر پا بگذارد و یک وقت ملاقات دیگر بگیرد و از کانر میشل تقاضای یک لطف و مرحمت دیگر بکند .
    دو روز طول کشید تا نیکولا جرات این کار را پیدا کرد . او به متصدی پذیرش گفت متاسف است وقتی که دکتر میشل سرش شلوغ است مزاحم می شود اما امکانش هست که دوباره دکتر را ببیند ؟ به نظر می رسید کسی کنار متصدی پذیرش بود چون او سوال نیکولا را به او منتقل کرد . صدای مردانه اشنا و خشنی در گوشی شنیده شد ." چه می خواهی ؟"
    " متا ... سفم که مزاحمتان شدم دکتر میشل اما من با مادرم صحبت کردم و ... "
    " دوباره اینجا نیا . دفعه قبل که آمدی باعث شدی من بقیه روز از کارهایم عقب بیفتم ." نیکولا لبش را گاز گرفت و از نفرتی که در او ایجاد شده بود صاف نشست و به خود گفت اگر به خاطر توصیه های مادرش نبود گوشی تلفن را سر جایش می کوبید .
    کانر گفت :" من امشب خانه هستم . ساعت هشت منتظرتم!" بعد بدون اینکه به تشکرهای نیکولا توجه کند گوشی را گذاشت . آن روز بعد از ظهر وقتی ترنس از شهر برگشت دوباره در مغازه کار کرد . او از کمک کردن در مغازه لذت می برد چرا که بعد از تلاش فکری و روحی و کار کردن روی درسهایش کار در مغازه برایش یک نوع تفریح و استراحت محسوب می شد .
    او و جوی با هم خوب کنار می آمدند و میانه خوبی داشتند . به نظر می رسید ترنس از رفتار شاد و معقولانه جوی خوشش آمده و در عوض جوی هم از رفتار جدی ترنس که تقریبا در هر برخوردی مشخص بود خوشش آمده است . به اشتباهات او می خندید و ترنس هم از خنده و شوخی های او ناراحت نمی شد .
    بعد از شام نیکولا ترنس را که در حال کار کردن بر روی یادداشتهایش بود ترک کرد و با ماشین راهی خانه کانر شد . از کنار مردان جوانی که کنار دوچرخه هایشان ایستاده بودند و زیر درختان بلوط قدیمی با دخترها شوخی می کردند عبور کرد و از پلی که بر روی رودخانه قرار داشت گذشت .
    او به ملاقات مردی می رفت که غیرمنصفانه و بی دلیل دشمنش شده بود . نیکولا لباسی را که برای مادر کانر دوخته بود همراهش برده بود . و می دانست خانم میشل از او استقبال خواهد کرد حتی اگر پسرش چنین کاری را نکند .
    اما خود کانر در را باز کرد در حالی که حالت سرد و جدی به خود گرفته بود . نیکولا در کمال ناامیدی و تاسف متوجه شد که کانر در خانه تنهاست . نیکولا وارد خانه شد و گفت :" من لباسی را که برای مادرت دوخته ام آورده ام ."
    کانر آن را گرفت و بی اعتنا روی میز سالن انداخت ." چقدر باید بپردازم؟"
    سوال چنان ناگهانی و غیرمنتظره بود که نیکولا شوکه شد . با ناراحتی سرش را به شدت تکان داد و گفت :" مهم نیست خودم با مادرت حساب می کنم ." کانر گفت :" بیا به اتاق نشیمن ." نیکولا بر روی مبلی که کانر اشاره کرده بود نشست ." هنوز دوست پسرت با تو زندگی می کند؟"
    نیکولا متوجه دقت و باریک بینی بدخواهانه او شد اما سعی کرد که آرام بماند .
    " آره . او به خاطر دوره ای که باید بگذراند به اینجا آمده هر شب برمی گردد . من به او گفتم که احمقانه است تا در شهر یک اتاق اجاره کند وقتی من این قدر نزدیک به شهر زندگی می کنم ..."
    کانر با خشونت گفت :" تو مجبور نیستی به من توضیح بدهی زندگی خودت است و کاملا به خودت مربوط است." بعد از روی صندلی بلند شد و در اتاق شروع به قدم زدن کرد . و با لحن تلخ و تندی گفت :" خدای من اگر من تا به حال در شناخت کسی اشتباه کرده باشم آن شخص تو هستی! اعتقاد و باورم را به قضاوتم از دست داده ام ." او طوری به نیکولا خیره شده بود که انگار می خواهد تا ابد به این کار ادامه دهد . و با لحن جدی ادامه داد :" دوشیزه نیکولا دین پاک و منزه قدیمی مسلک شیرین و دوست داشتنی با رفتاری سنتی و قدیمی! دختری که از قرن بیستم به خاطر ضد ارزشها و معیارهای دون و پستش متنفر است با این حال خودش رفتاری غیر اخلاقی در پیش می گیرد . مسخرگی آن را ببین! اگر تو اینقدر ریاکار و دورو نبودی شاید راحت تر تو را می بخشیدم ."

  6. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #34
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    نیکولا سرش را با درماندگی تکان داد :" قضاوت نا به جا! قصاص قبل از جنایت! تو خیلی بی انصافی . آنچه که می گویی اصلا درست نیست ."
    " این حرف را به من نزن . تو و دوست پسرت که خودت اعتراف کردی عاشقش هستی ... " نیکولا از اینکه آن حرف را زده بود پشیمان بود . کانر ادامه داد :" در یک خانه با هم می خوابید برای چه مدت ... یک هفته ده روز؟ و تو انتظار داری که من باور کنم شما هر شب در اتاق های سوا و تختخوابهای جدا می گذرانید و تو او را به اتاق خوابت راه نمی دهی ؟ " نیکولا در حالی که به فرش نگاه می کرد گفت :" دو و دو همیشه چهار نمی شود ." کانر خنده کوتاه و مسخره ای کرد ." بهتره که به مدرسه برگردی . ریاضی ات دارد نم می کشد و پس می رود ." او ایستاد و دستانش را در جیبش گذاشت ." چرا می خواستی مرا ببینی ؟"
    نیکولا می دانست که شروع بدی داشته و سعی کرد تا کلمات و لغات صحیح و درستی برای بیان موضوع پیدا کند . با نگاه خیره و سردی که کانر به او می کرد چطور می توانست درخواست و خواهشش را مطرح کند ؟" عاقبت نیکولا گفت :" چند روز قبل من به مادرم تلفن کردم ... " نیکولا مکث کرد تا جرات پیدا کند اما این طور نشد . کانر به سکوت سردش ادامه داد .
    " او ... او یک پیشنهاد کرد ." باز مکث رنج آور و دردناک دیگری پیش آمد ." او پیشنهاد کرد که من به دیدن تو بیایم و از تو بخواهم که تصمیمت را در مورد فروش مغازه به سوپرمارکت زنجیره ای عوض کنی ... " کانر سرش را به شدت تکان داد اما نیکولا باز ادامه داد :" و درباره ی آن ... تجدیدنظر کنی ."
    نیکولا به خود جرات داد و به چهره کانر نگاه کرد اما چهره کانر چیزی را نشان نمی داد . " او همچنین پیشنهاد کرد ... " نیکولا متوجه شد که دستانش را به طرز دردناکی می پیچاند و فورا آنها را از هم باز کرد . " که از تو بخواهم که راه دومی هم در نظر بگیری ." نیکولا دوباره مکث کرد چون احتیاج به تشویق و دلگرمی داشت . کانر انگار دلش به حال او سوخت چون گفت :" چی ؟"
    " این که ... شاید .. تو قبول کنی ... که مغازه را به ما اجاره دهی ."
    حالا دیگر همه چیز را گفته بود اما برای مدت طولانی کانر پاسخی نداد . نیکولا سرش را بالا گرفت و متوجه شد که کانر یک نوشیدنی کنار دستش گذاشته است .
    " این طور که معلوم است گلویت حسابی خشک شده ... " نیکولا با صدای آرام زیر لب تشکر کرد و چند جرعه نوشید . کانر هم نوشیدنی اش را نوشید و بعد پرسید :" و این پیشنهاد از نظر تو جالب است ؟" نیکولا سرش را بالا برد و در حالی که چشمانش نگران و لبانش در حال انتظار گشوده شده بود گفت :" البته که جالب است . مثل رویایی است که به واقعیت می پیوندد ."
    کانر به طاقچه ی بالای شومینه تکیه داد :" به من بگو اگر پیشنهادت را قبول کنم وقتی که ازدواج کردی چه اتفاقی برای مغازه می افتد ؟"
    " وقتی ازدواج کنم ؟"
    " ببخشید حرف احمقانه ای بود . در مرام تو ازدواج معنایی ندارد و به فکرتان هم خطور نمی کند چون احتیاجی به این کار نمی بینید مگه نه ؟" نیکولا اجازه داد او حرفهایش را بزند . چون در هر صورت پاسخی برای حرفهای او نداشت چه فایده ای داشت که به او می گفت که به ترنس اجازه این که وارد اتاق خوابش شود را نداده است چه برسد به تختخوابش ؟
    کانر دستش را بالای شومینه کوبید و گفت :" حالا در مورد میزان اجاره من کرایه ای مطابق با نرخ روز می خواهم ." او رقمی را گفت که نیکولا یکه خورد ." حاضری این مبلغ را بپردازی ؟"
    " این ... این از آنچه انتظار داشتم بیشتر است یعنی خیلی زیاد است ."
    کانر جلوی نیکولا ایستاد لبخند عجیب و مرموزی در چهره اش به چشم می خورد که باعث نگرانی و تشویش نیکولا شد ." با شرایط ... خاصی شاید حاضر بشوم اجاره را کم کنم ."
    نیکولا با عصبانیت گفت :" منظورت چیه ؟"
    " نیکولای عزیزم تو مطمئنا دیگر نمی خواهی وانمود کنی که کظهر تقوا و پرهیزکاری هستی ؟ شاید تو در گذشته مرا گول زدی اما دیگر نمی توانی !" نیکولا دیگر نمی توانست این حرف را ندیده بگیرد و تحمل کند . " پس تو داری مرا امتحان می کنی این طور نیست ؟ می خواهی ناپاکی مرا ثابت کنی ؟"
    نیکولا در حالی که صورتش به شدت قرمز شده بود ایستاد . " تو می توانی مغازه ات را برای خودت نگهداری! در مواردی که به کار و تجارت مربوط می شود من و تو زبان همدیگر را نمی فهمیم ." او به طرف در رفت و آن را باز کرد . " برگرد اینجا!" نیکولا رویش را برگرداند ." مثل همیشه عجول و بی فکری نه؟ حداقل در این مورد حق با من بود . بنشین ." نیکولا نشست اما خودش همان طور ایستاد . " تو می توانی مغازه را اجاره کنی ." نیکولا به طور تعمدی سرد و بی تفاوت بود " ممنون اما فرقی نمی کند . من نمی توانم اجاره آن را بدهم ."
    " نصف مبلغ را می گیرم ."
    نیکولا در حالی که نمی توانست تغییر موضع او را باور کند به او خیره شد ." مطمئنی ؟"
    " از وکیلم می خواهم که یک قرارداد بنویسد که بوسیله ی هر دو ما امضا خواهد شد من به عنوان مالک و تو به عنوان مستاجر . این راضی ات می کنه ؟ "
    نیکولا در حالی که می لرزید ایستاد ." عالیه!" سخاوتمندی کانر و تقریبا رسیدن به آرزویی که مدتهای طولانی در سر پرورانده بود چشمان او را ناخواسته مرطوب کرد ." خیلی لطف داری."
    کانر به خشکی گفت :" بگذار از اشتباه درت بیاورم . این لطف نیست . فقط کار و تجارت است ." لحن صدای او خشن و بی احساس و خشک بود . صدای بی احساسش مثل باد خشکی که در صحرا می وزد باعث خشک شدن چشمان نیکولا و تپش شدید قلبش شد . آنها به طرف راهرو رفتند ." به موقعش وکیلم خبرت می کند ." آنها به همدیگر نگاه کردند . نیکولا در جستجوی محبت و توجه او بود حتی اگر این توجه به علت قرارداد تجاری اش بود اما چشمان او بی روح و فولادین باقی مانده بود .
    نیکولا نه می توانست دلیل تغییرعقیده او را درک کند و نه می توانست رفتار سخت و بی رحمانه او را تحمل کند . با حسرت و غبطه مهربانی و دلسوزی و لذت بوسه های او را که همگی جزئی از گذشته محسوب می شدند را به یاد آورد .
    نیکولا با خودش فکر کرد کانر دارد او را بدون هیچ محاکمه و هیات منصفه ای محکوم می کند و او را بدون سر سوزنی دلیل و مدرک محکمه پسند تنبیه می کند و همه ی اینها تنها به خاطر یک قضاوت اشتباه بود . تلخی اتهام کانر در مورد زیر سوال بردن پاکدامنی و شخصیتش با علم به بی گناهی اش باعث شد که باز بی پروا و نسنجیده صحبت کند .
    " فکر کنم حالا هم مثل دفعه قبل پاداش و جایزه ات را طلب کنی . هر چه باشد تو قبلا هم سعی کرده بودی با پیشنهاد نامشروعت به من رشوه دهی . فقط فکر کمک ها و اعانه هایی را که به من داده ای بکن! صدقه و احسان تو به یک دوست خانوادگی فقیر و بی چیز خیرخواهی و کار نیک تو در کم کردن اجاره ی مغازه ای که تو با بزرگواری و از سر لطف آن را پذیرفتی نقش تو به عنوان وام دهنده ی مهربان و رئوف ... ماشینم را که به خاطر می آوری؟ و حالا هر لحظه امکان دارد که برای آن همه اعمال نیک و از خودگذشتگی ات ادعای پاداش کنی! " نیکولا می توانست ببیند که زیاده روی کرده است و دیگر برای دلجویی و معذرت خواهی دیر شده بود . کانر نفس عمیقی کشید و با عصبانیت گفت :" اگر نمک نشناس ترین و قدرنشناس ترین آدمی که تا به حال دیده ام تو نباشی حتما حرفت برای تحریک من و طلب یک بوسه از من است! اگر هم منظورت تحریک من نیست دیگر نمی فهمم چه مرگت است . تو و آن دوست لعنتی ات می توانید به جهنم بروید! "
    کانر با پایش در نیمه باز را بست و کمر نیکولا را گرفت . نیکولا اطمینان داشت او می خواهد به خاطر حرفهایی که زده بود انتقام بگیرد .
    نیکولا تقلا کرد تا او را آرام کند و خشمش را فرو بنشاند . ملتسمانه گفت :" منظورم این نبود کانر . خواهش می کنم ! باور کن منظورم آن ... " اما انگار داشت با خودش حرف می زد .
    کانر بر روی او خم شد و او را به عقب فشار داد دست او موهای نیکولا را گرفته بود و سر او را به عقب می کشید . نیکولا را بوسید . به طوری که نیکولا کاملا تسلیم شد . وقتی که بالاخره نیکولا را رها کرد نیکولا به در تکیه داد و صورتش را در دستانش پنهان کرد .
    کانر به او چند ثانیه مهلت داد تا حالش جا بیاید بعد او را از جلوی در کنار کشید و در را باز کرد . نیکولا در حالی که می لرزید و اشک چشمانش را پر کرده بود از اتاق بیرون رفت . قبل از اینکه به در ورودی برسد در اتاق پشت سرش بسته شده بود .

  8. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #35
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    دو روز بعد نیکولا نامه ای از مادرش دریافت کرد که در آن نوشته بود : " من دارم به خانه برمی گردم اما فقط برای چند روز تا لباس بیشتری بردارم . شوهر خاله ات ویل چند ماهی برای ماموریت به سوئیس می رود و خاله ات شیلا هم با او می رود . آنها از من دعوت کرده اند که به خرج آنها به سوئیس بروم . من هم دوست دارم بروم به خاطر این که این فرصت عالی و مناسبی است که مدتی را هم با لوسیل و خانواده اش بگذرانم . اما فکر کردم بهتر است که اول نظر دکتر را بپرسم و در صورت موافقت او به مسافرت بروم . عزیزم به او تلفن کن و بگو که سینه ام خیلی بهتر است و احساس می کنم حالم بهتر شده است ."
    ابتدا نیکولا با خودش فکر کرد :" من نمی توانم این کار را بکنم ." اما می دانست که مجبور خواهد شد که غرورش را زیر پا بگذارد غروری که کانر چند شب قبل آن را خرد و ریز ریز کرده بود .
    متصدی پذیرش بعد از یک مکث کوتاه گفت :" من شما را به اتاق دکتر وصل می کنم ." صدای خشن و سخت و بی حوصله ای در گوشی پیچید :" بله ؟"
    " یکبار دیگر از این که مزاحمتون شدم معذرت می خواهم دکتر میشل . " آیا او مجبور بود آن قدر مودب باشد و قلبش همچون موتور کشتی تاپ تاپ کند ؟ " من از طرف مادرم یک سوال دارم ." سپس سوال مادرش را مطرح کرد . " به او بگو بله . آن سفر برایش خوب است ." سکوت سرد و سنگینی ایجاد شد و نیکولا آن سکوت را با پرسیدن سوالی که با کمرویی خنده دار مسخره ای پرسید پر کرد . " هیچ خبری از مغازه نیست دکتر میشل ؟ کی می توانم وسایلم را به آنجا ببرم ؟"
    پاسخ جدی و قاطع او این بود :" در وقت مناسبش! مراحل قانونی به کندی اما مطمئن پیش می رود . کمی دندان روی جگر بگذار!"
    نیکولا عصبانی شد :" شما هیچ فرصتی را برای این که مرا سر جایم بنشانید از دست نمی دهید نه؟ من یک سوال مودبانه و منطقی و معقول کردم . خیلی دور از انتظار نیست که بخواهم یک جواب منطقی و معقول بشنوم ؟" تنها پاسخی که نیکولا شنید صدای گوشخراش بوق تلفن در گوشش بود .
    بعد از صرف چای نیکولا به مادرش تلفن کرد و پیغام دکتر را به او رساند . " ممنون . من دوشنبه خانه خواهم بود. می توانم ترنس را ببینم؟"
    " نه او یکشنبه یک روز قبل از آمدن شما برمی گردد . من شما را در ایستگاه قطار می بینم . خیلی خوشحالم که دوباره می بینمتان مامان ." نیکولا نمی توانست بغضش را پنهان کند . اوایل شب چون هوا خوب بود نیکولا و ترنس برای قدم زدن به بالای تپه رفتند . نیکولا فکر کرد شاید کانر را در راه ببیند . او از خودش پرسید چرا این قدر از این که کانر را ببیند نگران است ؟ اما بالای تپه به جز آنها کس دیگری نبود . ترنس درباره ی دوره اش که حالا تمام شده بود صحبت می کرد . او گفت که چقدر از دیدن مجدد نیکولا خوشحال شده و از کار کردن در مغازه هم لذت برده است . " جوی دختر خوبی است این طور نیست ؟ فکر کنم که او یک عالمه عاشق دارد؟"
    " نه فکر می کنم او فقط یک دوست پسر داشته باشد و شک دارم که آن هم خیلی جدی باشد . فقط یک دوستی ساده است . او فقط هفده سالش است ."
    " واقعا؟ سنش به نظر بیشتر می رسد ." در راه بازگشت ترنس دست نیکولا را گرفت . ترنس بندرت این طور آشکارا ابراز محبت می کرد و همین باعث تعجب نیکولا شد . ترنس از وقتی که آمده بود اکثر اوقات فاصله اش را حفظ کرده بود . فقط وقتی برای خواب هر کدام به اتاق هایشان می رفتند گونه نیکولا را می بوسید . ترنس هیچ اشتیاق و تمایلی برای لمس او یا حتی بوسیدنش همچون گذشته نشان نمی داد . ترنس با او مثل یک برادر یا یک دوست برخورد کرده بود . همین تحمل زخم زبان های کانر در مورد روابط صمیمانه بین آنها را سخت تر می کرد .
    حدس نیکولا درست از آب درآمد همان طور که دست در دست همدیگر در حال پائین رفتن از تپه بودند کانر را در حال بالا رفتن از تپه دیدند . کانر تنها سرش را تکان داد و با چهره ای سرد و بی احساس از کنارشان رد شد . در شب آخر ترنس از نیکولا پرسید اشکالی ندارد اگر برای قدم زدن بیرون برود . نیکولا در حالی که متعجب و کمی گیج و مبهوت شده بود گفت :" البته که نه می خواهی از دهکده خداحافظی کنی ؟ "
    او خندید و جواب داد :" اره " آیا در صدای او شرمساری وجود داشت ؟
    " من از این سفر بسیار لذت بردم . از این که از من پذیرایی و مراقبت کردی خیلی ممنون ." نیکولا با لبخند فکر کرد ترنس طوری حرف می زند که انگار یک مهمان است که دارد با صاحبخانه ی مهربانش تشکر و خداحافظی می کند!
    روز بعد یکشنبه بود و نیکولا ترنس را تا ایستگاه قطار رساند . چون هیچ عجله ای برای بازگشت نداشت به آهستگی رانندگی کرد . همان طور که در طول جاده می رفت احساساتش را بررسی کرد . او از رفتن ترنس نه تنها هیچ احساس دلتنگی نمی کرد بلکه احساس آسودگی . آرامش هم می کرد . ترنس مرد جوان خوب و مهربان و بی آزار و و ملال آور و خسته کننده ای بود . اما هیچ شکی در این که او و ترنس برای هم ساخته نشده بودند وجود نداشت . نیکولا مطمئن بود که در هفته ای که با هم گذرانده بودند ترنس هم به این موضوع پی برده است .
    انید برای چند روزی به خانه برگشت تا لباس های مناسب برای مسافرتش را جمع کند . یک شب باربارا میشل به خانه آنها آمد . کانر او را رساند نیکولا انتظار داشت که کانر به محض این که مادرش را برساند برود اما برخلاف تصورش او به دنبال مادرش وارد خانه شد . او نگاه پرطعنه و کنایه ای به نیکولا انداخت و با او احوالپرسی کرد که باعث تعجب او شد سپس با مادر نیکولا شروع به صحبت کرد . " فکر کردم قبل از این که به مسافرت طولانی بروید معاینه تان کنم ."
    انید گفت :" خیلی لطف کردی . آیا به نظرتان حالم خوب است ؟" کانر به دقت به او نگاه کرد :" بله .. انگار سفر برایتان خیلی خوب بوده است ."
    خانم میشل گفت :" نیکولا تو هم کمی رنگت پریده خیلی ها بیمار شده اند . می گویند یک نوع بیماری در دهکده شایعه شده مگر نه کانر ؟ امیدوارم تو دچار آن بیماری نشده باشی عزیزم ."
    کانر رویش را به طرف نیکولا برگرداند و با چشمان حرفه ای ترسناک و تشویش آورش نگاه کرد و گفت :" شک دارم این طور باشد . فکر می کنم بیشتر به خاطر دلتنگی برای دوستش است . یاس و نومیدی چه بر سر یک زن که نمی آورد!"

  10. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #36
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    تنها نیکولا می دانست منظور او از این حرفها چیست و تنها کانر می دانست که چرا نیکولا به او آن طور کوبنده و پرنفرت نگاه می کند . و در پاسخ کانر به او لبخند زد .
    مادر نیکولا که حالا نگران شده بود پرسید :" تو حالت خوبه نیکولا نه؟ اگر من دوباره به مسافرت بروم از پس کارها برمی آیی؟" کانر گفت :" با خیال راحت به سفرتان بروید خانم دین من مراقب دخترتان هستم!" او رویش را برگرداند و با ابروهای بالا برده پرسید :" به نظرت نمی توانم نیکولا ؟ البته منظورم از لحاظ سلامت جسمی توست ." لبخند او شیطنت آمیز بود و نیکولا مطمئن بود که حوادث گذشته را به خاطر آورده است . مادر نیکولا که نمی توانست صورت کانر را ببیند بدون اینکه متوجه منظور اصلی او شود گفت :" تو خیلی وظیفه شناس و با وجدان هستی کانر . من وقتی او به خانه برگشت خیلی تعریف تو را کردم . به او گفتم که بهترین کار این است که تو را به عنوان دکترش انتخاب کند اما ... "
    کانر حرف او را قطع کرد :" اما با یک نگاه به من یک راست به سراغ یکی از همکاران من رفت! " او به نیکولا نگاه موذیانه و شیطنت آمیزی کرد و ادامه داد :" می دانید وقتی که او فکر می کرد من نمی شنوم چه گفت ؟ گفت اگر تمام دنیا را هم به او بدهند مرا به عنوان دکترش نخواهد پذیرفت ."
    " نیکولا تو که این حرف را نزدی !" نیکولا در حالی که شرمنده و دستپاچه شده بود نگاه نیشدار و معترضانه ای به کانر کرد و گفت :" چرا ... " مادرش گفت :" اما چرا عزیزم ؟ مردم این دهکده نمی دانند چقدر خوش شانس هستند که پزشکی به قابلیت و توانایی کانر دارند که آنها را معالجه کند "
    " سعی نکنید او را وادار کنید که مرا به عنوان پزشک مخصوصش انتخاب کند خانم دین می دانید ؟ من این حق را دارم که از هر بیماری خوشم نیاید او را قبول نکنم ."
    " کانر !" حالا نوبت مادر او بود که شوکه و متعجب شود ." چطور می توانی چنین حرفی بزنی؟ نیکولا یک دختر شیرین ... "
    " واقعا ؟ ... " او وانمود کرد که شوخی می کند بعد با چشمانی باریک کرده و نگاهی مشکوک رویش را به دختری که درباره اش صحبت می کردند برگرداند :" تو نمی توانی مرا گول بزنی ." مادر کانر با لحن آرامش بخشی گفت :" تو خیلی خوب می دانی که نیکولا چقدر دوست داشتنی است عزیزم ... حالا انید ... " آنها به طرف اتاق نشیمن رفتند و دختر و پسرشان را تنها گذاشتند . درباره ی این مسافرتی که قراره بری بگو ... "
    کانر بازوانش را در هم گره کرد و به درد و خشمی که نیکولا نمی توانست آن را پنهان کند خیره ماند . او زمزمه کرد :" بله دوست داشتن ! ... چه کلمه دوپهلو و گنگی . برای مثال من از سگها خوشم می آید اما این بدان معنا نیست که بخواهم یکی داشته باشم . من از گلها خوشم می آید اما نمی خواهم که همیشه دور و برم باشند . من حتی از زنها خوشم می آید ... البته در جای مناسبش!" لبخند استهزا آمیز او اعصاب خردکن و آزار دهنده بود و نیکولا باز به دام او افتاد .
    " منظورت از جای مناسب چیه ؟"
    " همان جا که تمام مردان ... مردان واقعی ... از آنها خوششان می آید . دختر عزیزم مطمئنا تا حالا متوجه شده ای که منظورم کجاست ؟ نیکولا رویش را برگرداند ." ببخشید من کار دارم ." بعد به اتاق غذاخوری رفت در حالی که آرزو می کرد می توانست در را به روی کانر ببندد اما ادب مانع از این کار می شد . نیکولا دلش می خواست حرفها و تصمیم قطعی اش را به او بگوید و بگوید که همنشینی و مصاحبت او را نمی خواهد . اما کانر به دنبال او آمد و گوشه میز نشست و نیکولا را که در حال گلدوزی لباس بچه بود تماشا کرد ." هنوز از مشتریان سفارش قبول می کنی ؟" نیکولا پرخاش کنان گفت :" پس به نظرت چه کار دارم می کنم ؟" کانر با کنایه گفت :" خوب ترنس اینجا بود نه ؟ من فکر کردم ... " نیکولا با خشم و عصبانیت گفت :" به فکر کردنت ادامه بده . من اهمیت نمی دهم که تو چی فکر می کنی ! من ... اوه لعنتی ! " انگشتش را به دهانش برد و با دست دیگرش خیاطی را کنار زد . کانر انگشت او را از دهانش بیرون کشید و آن را بررسی کرد . سوزن عمیقا در انگشت نیکولا فرو رفته بود خون از دستش فوران کرد . کانر در حالی که لبخند می زد گفت :" یک جراحی فوری لازم است . آمبولانس صدا کنید ! " نیکولا انگشتش را از دست او بیرون کشید و دستمالش را دور آن پیچید . کانر با ریشخند گفت :" تو حتما یک پرستار خوب می شوی . آن دستمال استریل نیست . چسب زخم دارید ؟" نیکولا جایش را گفت . او یکی از آنها را برداشت و دور انگشت او چسباند . " ویزیت خصوصی! صورتحسابم را برایت می فرستم ." نیکولا از او تشکر کرد و با گفتن این که خودش به راحتی می توانست آن کار را انجام دهد تشکرش را کمرنگ کرد و به خیاطی اش ادامه داد .
    کانر در حالی که قرقره نخ را سرسری و بدون توجه روی میز می غلتاند پرسید :" گرنویل را به خاطر می آوری؟"
    " البته او مرد خوبی بود ."
    " چند روز پیش سراغ تو را می گرفت . هنوز فکر می کرد که تو یک دختر خوب هستی تا این که من به او گفتم که الان یک هفته است با دوست پسرت زندگی می کنی ! تو دیگر از گرنویل خبری نخواهی شنید . من وقتی که داشتم از او جدا می شدم کاملا شوکه شده بود ."
    نیکولا نگاه خصمانه ای به او انداخت :" پس تو به او هم دروغ گفتی!" کانر در حالی که نخ قرقره را باز می کرد و بعد دوباره آن را دور قرقره می پیچید مشکوک پرسید :" جدی؟ فکر نکنم . میک و دالسی هم سراغ تو را گرفتند ." نیکولا با نگرانی سرش را بالا گرفت :" تو به آنها هم همین حرفهای مزخرف را زدی ؟ "
    " آنها فقط پرسیدند که ماشینت چطور است و من هم به آنها گفتم که خیلی خوب است " او چند تا از پارچه های ابریشم گلدوزی شده را برداشت و نیکولا هم انگار که او یک بچه فضول است آنها را از دستش گرفت .
    " علی رغم خوش گذرانی با ترنس هنوز بقایای یک معلم بدخلق و سختگیر در تو وجود دارد ." او به دنبال چیز دیگری می گشت تا با آن ور برود و قیچی را برداشت اما نیکولا آن را هم از او گرفت . کانر با صدای بلند خندید. وقتی نیکولا به او متر را داد که در دستش بگیرد او آن را باز کرد و بعد دوباره آن را لوله کرد و روی میز جا به جا شد ." فکر کنم شایعه ای که در دهکده درباره تو و دوستت پیچیده را شنیده ای "
    نیکولا با بدخلقی پرسید :" درباره ی ما ؟"
    " او نه روز تمام کنار تو بود این طور نیست ؟ خوب آنها دو و دو را با هم جمع کردند! درست مثل من!" نیکولا از عصبانیت سرخ شد :" و درست مثل تو آنها هم جمع شان غلط از آب درآمد ." کانر خنده کوتاه و بدبینانه ای کرد . بعد از سکوتی که پیش آمد نیکولا لبخند زد و با صدای سرزنش آمیزی گفت :" حتی اگر ... طبق تصور تو ... آن گناه نابخشودنی را با دوست پسرم مرتکب شده باشم چرا تو این قدر جوش و جلا می زنی ؟ مگر تو به شیوه ی زندگی متجدد و قرن بیستمی ات مفتخر نبودی ؟ حالا چه کسی قدیمی مسلک و امل است ؟" کانر بلند شد و ایستاد .

  12. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #37
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    " پس تو قبول می کنی که حقیقت دارد ؟"
    نیکولا از دسته گلی که به آب داده بود نفسش را در سینه حبس کرد و با صدای بلند و عصبی گفت :" من چنین چیزی نگفتم!"
    " چه قبول کنی چه قبول نکنی تو به آن اعتراف کردی!" حالا او چگونه می توانست خودش را تبرئه کند ؟ " دارم به تو می گویم من این حرف را قبول نکردم!" مادر نیکولا صدا زد :" نیکولا عزیزم یک لطفی بکن و برای ما یک فنجان چای درست کن ." نیکولا خیاطی اش را کنار گذاشت و به آشپزخانه رفت . از حماقت خودش و همچنین از تعبیر غلط کانر از گفته هایش عصبانی بود . نیکولا با لحن کنایه آمیز و معنی داری گفت :" بقیه در اتاق نشیمن هستند ." اما کانر به دنبال او رفت . نیکولا در حالی که در حال آماده کردن چای بود پرسید :" ولما چطوره ؟"
    " نمی دانم . چند وقتی است او را ندیده ام و فعلا هم قصد دیدنش را ندارم!"
    " پس داری نقش یک مرد گریزپا و فراری را بازی می کنی ؟"
    " دقیقا . او زیادی روی من حساب باز کرده بود می خواهم پی به اشتباهش ببرد ."
    " با فرار کردن ؟ مطمئنا این روش منطقی و درستی نیست . این روش ممکنه تاثیر معکوس داشته باشد ."
    "حرف یک آدم باتجربه را در این مورد گوش کن! تو فکر می کنی اگر من به دنبال او می رفتم باعث می شد که او فرار کند ؟ از نظر روانشناسی امکان آن خیلی کم است و به هر حال خیلی هم پر ریسک و مخاطره است . من مشکل پسند و سخت گیر هستم . فقط به دنبال چیزی می روم که واقعا می خواهمش ." نیکولا سرش را بالا گرفت و متوجه لبخند تحریک آمیز او شد . " ولی آیا همیشه هر چه را که بخواهی بدست می آوری ؟" کانر در حالی که لبخند می زد پاسخ داد :" همیشه اما من کمی از زنها زده شده ام . می خواهم به خودم و آنها ثابت کنم که بدون آنها هم می توانم زندگی کنم ." او فنجان های روی سینی را شمرد و ادامه داد :" برای من فنجان نگذار من دارم می روم ." او به سالن رفت و با مادرش و مادر نیکولا خداحافظی کرد و خانه را ترک کرد . برای چند دقیقه ای سکوت دردآور و رنج آوری بر همه جا حکمفرما شد . سپس انید و باربارا به شوخی میان خودشان خندیدند . به نظر می رسید صدای خنده ی آنها سکوتی را که رفتن کانر به جا گذاشته بود مورد تمسخر قرار می داد .
    روزی که مادر نیکولا برای مسافرت به سوئیس می رفت نیکولا او را به ایستگاه رساند . انید قرار بود که خواهر و شوهر خواهرش را در بیرمنگام ملاقات کند و از آنجا سفرشان را با هم ادامه دهند . ماه ژوئن بود و هوا رو به گرمی می رفت . عاقبت تابستان شده بود و سرمای نابه هنگام فصل جای خودش را به گرمای مطبوع و ملایم می داد . مشتریان به مغازه می آمدند با گزارشهای نگران کننده بیماری که در سر تا سر دهکده شایع شده بود . آنها می گفتند که یکی یکی اقوام و دوستانشان در آستانه مبتلا شدن به آن بیماری هستند . دکتر از علت شیوع آن بیماری گیج شده و آن را نوعی مسمومیت غذایی خوانده بود و گفته بود که تمام سعی اش را خواهد کرد تا منبع و سرچشمه مشکل را کشف کند .
    یک روز صبح جوی سر کار نیامد . خانم اتیکینز تلفن کرد و گفت که جوی شب قبل به بیماری مبتلا شده است . " دکتر میشل اینجا بود . او می گوید یک میکروب باعث آن است . عزیزم مراقب باشید که شما به آن مبتلا نشوید وگرنه مجبور خواهید شد که مغازه را ببندید ." بنابراین نیکولا با دورنما و فکر دلهره آور این که چگونه مغازه را به تنهایی اداره کند روبرو شد . در پایان روز اول او در شگفت بود که چطور قدرت و توان آن را خواهد یافت تا روز بعد به کار ادامه دهد . اما به هر حال توانش را یافت اگرچه زمانی که در حال بستن مغازه بود چنان احساس خستگی می کرد که نه توانست غذایی بخورد و نه حتی مطالعه کند . وقتی که تلفن زنگ زد او از تمام نیرویش استفاده کرد که بلند شود و به آن جواب دهد .
    کانر بود و علی رغم خستگی شدید ضربان قلبش با شنیدن صدای او تندتر شد . آیا او زنگ زده بود تا همان طور که به مادرش قول داده بود بداند حالش چطور است و بدون وجود جوی کارها چطور پیش می رود ؟ حتما می خواهد توصیه کند که مراقب بیماری جدید باشد . او از اینکه در زمان نیاز دوستش باشد خودداری نخواهد کرد ...
    " فکر کنم با خیاطی سرت گرم بود ."
    " خوب راستش کانر من احساس می کنم خیلی ... "
    " از اینکه مزاحمت شدم متاسفم . اما موضوعی را که می خواهم بگویم اهمیت حیاتی دارد ." نیکولا سعی کرد حواسش را جمع کند برای اینکه کانر چنان جدی به نظر می رسید که م دانست باید حواسش جمع باشد و تمرکز حواس داشته باشد .
    " فکر کنم می دانی که یک بیماری در تمام دهکده شایع شده است . علت آن همان طور که فکر می کردم ویروس نیست . به نظر میرسد نوعی مسمومیت غذایی باشد . متاسفم که مجبورم این را بگویم اما عقیده من این است که مغازه شما منبع و سرچشمه شیوع آن است ." دست و پای خسته نیکولا از لحن رسمی و پر اتهام کانر خشک شد . نیکولا با عصبانیت گفت :" چطور ممکن است ؟ بهت گفتم ما کاملا مراقبیم که مغازه را تمیز نگه داریم ."
    " شاید فکر کنی آنجا تمیز است اما تو نمی توانی انکار کنی که ساختمان فروشگاه شما قدیمی است و روش نگهداری مواد غذایی تان به چند دهه قبل برمی گردد و روش حفاظت مواد غذایی شما در مقابل حشرات و گرد و غبار واقعا ابتدایی است ... "

  14. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #38
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    نیکولا فریاد زد :" تو اشتباه می کنی . تو متعصبی . تو از من خوشت نمی آید بنابراین این حرفها را می زنی برای این که می خواهی مغازه مرا بهانه کنی و انتقام بگیری ."
    " اگر دست از این حرفهای بچه گانه برداری و واقع بین تر باشی و با این مساله احساساتی برخورد نکنی ... " صدای او صبور و شکیبا بود . هشدار و اخطاری که در صدایش حس می شد باعث ساکت شدن نیکولا شد . " من درباره ی آن کاملا فکر کرده ام و بالاخره به این نتیجه رسیدم ... که منبع و سرچشمه آن مغازه شماست . بنابراین با مسئولان بهداشت تماس گرفته ام و صبح دو نفر به مغازه می آیند تا نمونه هایی از کالاهای غذایی مخصوصا موادغذایی که به طور نا مناسب بسته بندی شده اند و در معرض هوا هستند ... را بردارند ... و برای آزمایش ببرند ."
    نیکولا زمزمه کرد :" و اگر آنها ثابت کنند که مغازه ما منشا آن بیماری است آن وقت چی می شود ؟"
    " دو یا سه کار می توانند انجام دهند . آنها اگر بخواهند می توانند یک بازرسی کامل از مغازه بکنند و اگر آنجا را در سطح استاندارد نبینند می توانند اصرار کنند که آنجا تمیز و پاکسازی شود تا به استاندارد لازم برسد . می توانند اصرار کنند که مغازه را مدرنیزه کنید یا اگر شرایط خیلی بد و وخیم باشد می توانند آنجا را ببندند ." نیکولا دستش را روی سرش قرار داد و گفت :" می فهمم . پس کاری نیست که من بتوانم انجام دهم جز این که منتظر بمانم این طور نیست ؟ هیچ کاری ... " صدای او لرزید . نیکولا با خود گفت بعد از این همه وقت باید این اتفاق حالا بیفتد! سعی کرد صحبت کند تا سکوت را از بین ببرد اما حرفی برای گفتن نیافت .
    " نیکولا تو آنجایی ؟" نیکولا صدایی درآورد تا به او اطمینان خاطر دهد . " حالت خوبه ؟" نیکولا می خواست بگوید نه حالم خیلی بد است . من تا مغز استخوانم خسته ام چنان خسته که به سختی می توانم گوشی تلفن را در دستم نگه دارم . ولی در عوض گوشی را سرجایش گذاشت و صورتش را پشت دستانش پنهان کرد و گریست تا زمانی که دیگر اشکی برای ریختن نداشت .
    شب او بیمار شد چنان بیمار که به سختی خودش را به تختخواب رساند . اما وقتی که روشنایی روز به اتاق دمید نتوانست بیشتر بخوابد درد شدیدی داشت و خسته زیر ملافه ها دراز کشیده بود در حالی که به خودش می گفت باید هر طور شده بلند شود و مغازه را باز کند و به پشت پیشخوان برود . وقتی ماموران آمدند هنوز روی چهارپایه نشسته بود و از ورود مشتری بعدی نگران و مضطرب بود . ماموران از این که مزاحم شده اند معذرت خواستند و به او گفتند که همان جایی که هست بماند و آنها خودشان کارشان را انجام می دهند . نمونه هایی از مواد غذایی : کیک ها نان و تکه های گوشت برداشتند . چند قوطی کنسرو مخصوصا از کنسروهای گوشت را انتخاب کردند و دوباره از او برای این که مزاحمش شده اند معذرت خواستند و در حالی که زیر فشار وزن سنگین موادی که برداشته بودند تلو تلو می خوردند رفتند . مدتی گذشت و هیچ مشتری به مغازه نیامد نیکولا تصمیم گرفت که از فرصت استفاده کرده و در خانه استراحت کند .
    پنج دقیقه بعد صدای در مغازه بلند شد . نیکولا از روی صندلی بلند شد و لرزان از در خانه وارد مغازه شد و دید که کانر است . او با بی قراری و بی تابی بالا و پائین می رفت و قدم می زد انگار به خاطر تاخیر او بی صبر و ناشکیبا شده بود . او به نیکولا خیره شد و سپس به طرف او رفت . تنها فاصله ی بین آنها پیشخوان بود .
    " تو مریضی !" نیکولا به پیشخوان به عنوان تکیه گاه تکیه داد و به خشکی و با لحن سردی گفت :" می توانم کمکتان کنم ؟"
    " دیشب وقتی که بهت تلفن کردم شک کردم . چرا به من نگفتی ؟"
    " تو فرصتش را ندادی . حتما خوشحال می شوی که بدانی ماموران بهداشت آمدند و مقدار زیادی مواد غذایی را با خودشان بردند ."
    " در این لحظه من علاقه ای به شنیدن این حرفها ندارم من تنها به سلامت نیکولا دین علاقه مند هستم که به نظر می رسد در وضعیت بدی است ."
    " چرا تو باید نگران من باشی ؟ تو که دکتر من نیستی ." کانر پررویی و گستاخی او را نادیده گرفت ." آیا این بیماری که شایع شده را گرفتی ؟ نیکولا ناخن انگشت شستش را روی خراشیدگی های سطح پیشخوان کشید و گفت :" فکر کنم ." بعد جسورانه و با بی پروایی ادامه داد :" اما من به کارم ادامه می دهم . مجبورم ادامه دهم و تو نمی توانی جلوی مرا بگیری ."
    " این طور فکر می کنی؟ مثل اینکه من باید یک درس درست و حسابی به تو بدهم! برو داخل خانه بشین ." نیکولا تکان نخورد . کانر از آن طرف پیشخوان به طرف نیکولا رفت ." شنیدی چی گفتم ؟ اگر این کار را نکنی من خودم بلندت می کنم و می برمت ." نیکولا متوجه قدرت و اقتدار او شد و چون هیچ مشتری دیگری نبود اطاعت کرد . در سالن پائین پله ها کانر گفت :" حالا که درست فکر می کنم می بینم بهتر است که به رختخواب بروی ." نیکولا همچون کودکی بیمار و لجباز گفت :" من به رختخواب نمی روم ." اما کانر به او اجازه نداد که از جلوی پله ها عبور کند و رد شود . کانر با او همچون کودکی خردسال رفتار می کرد :" برو بالا نیکولا ." نیکولا در حالی که سرش را تکان می داد به نرده ی پله ها چسبید . سپس به خاطر این که انرژی زیادی را در بحث و مشاجره با او صرف کرده بود توان و نیرویش را از دست داد و روی پله ها نشست . او صورتش را با دستانش پوشاند و شروع به گریستن کرد . هق هق کنان گفت :" متاسفم . دست خودم نیست . انگار ضعف کردم !" کانر با عصبانیت زیر لب چیزی گفت و بعد نیکولا را بغل کرد . همان طور که او از پله ها بالا می رفت گونه نیکولا بر روی شانه او افتاد و چشمانش بسته شدند . کانر با مهربانی و ملایمت زیادی او را روی تختخواب قرار داد نیکولا سعی کرد بنشیند و آخرین سعی اش را کرد تا با لجاجت حرف کانر را گوش نکند .
    " کانر دستور داد :" لباست را دربیاور . تو همین حالا به رختخواب می روی ." نیکولا اعتراض کرد :" نه نه هیچ فایده ای ندارد نمی توانی مرا مجبور کنی که ... "
    " اوه اما من می توانم خانم جوان . من تاکتیک ها و روش های آدمهای وحشی را یک بار روی تو امتحان کرده ام . کاملا قادرم آن روشها را یک بار دیگر به کار ببرم فرقی هم نمی کند که اوضاع و شرایط چه طور باشد . " آشکار بود که او قصد داشت حرفش را پیش ببرد اما نیکولا دوباره اعتراض کرد و گفت :" اگر من قراره لباسم را عوض کنم تو باید ... "
    " بروم بیرون ؟ نه جان تو ! اگر فکر می کنی که من مطیعانه بیرون می ایستم تا تو تقلا کنی لباست را بدون کمک دربیاوری فکر اشتباهی کرده ای ." و خم شد تا دکمه لباس نیکولا را باز کند اما نیکولا دست او را کنار زد . کانر با طعنه و نیشدار گفت :" بگذار مطمئنت کنم چون به نظر می رسد که کمی شک و تردید در ذهنت داری قصد و هدف من کاملا از لحاظ حرفه ای شرافتمندانه است . من دوست پسرت نیستم . و اصلا هم قصد ندارم که به تقلید از او با تو وارد رختخواب شوم پس دست از این مسخره بازی بردار و بگذار کمکت کنم ." نیکولا مجبور شد به او اجازه دهد که کمکش کند و از این بابت از او متشکر و ممنون بود . ملایمت و توجه او باعث شد که نیکولا کمتر احساس شرم کند . با کمی ترس و دلهره به چهره کانر نگاه کرد تا از حالت چهره اش پی به احساسات قلبی او ببرد اما حالت چهره کانر هیچ چیزی را نشان نمی داد . عاقبت او لباس خواب نیکولا را تنش کرد و بند یقه آن را بست و پاهای او را روی تختخواب قرار داد و روی او را با پتو پوشاند . وقتی سر نیکولا روی بالش افتاد چشمانش را بست و اجازه داد آهی حاکی از آسودگی خیال و تشکر از دهانش خارج شود .
    کانر چنان ساکت بود که نیکولا چشمانش را گشود و متوجه شد که کانر او را با حالت عصبی نگاه می کند . او نبض نیکولا را گرفت و نیکولا با تماس دست او چشمانش را بست . کانر دست او را رها کرد و گفت :" تا وقتی که کسی را برای انجام کارهای مغازه پیدا نکردی مغازه بسته خواهد بود ." بحث در آن مورد بی فایده بود ." من از مادرم خواهم خواست تا بیاید و مواظب تو باشد ." نیکولا به چشمان او نگاه کرد :" اوه اما من نمی خواهم مزاحم او شوم کانر ."
    " وقتی مادرت نیست فکر می کنی ما می توانیم اجازه دهیم تو بدون کمک و تنها اینجا بیفتی ؟ البته که مادرم می آید ." نیکولا با ضعف گفت :" تو خیلی مهربانی ."
    " تو یکی از دوستان خانوادگی ما هستی . هر کس دیگری هم به جای من بود اینطور عمل می کرد ." قلب نیکولا با شنیدن عبارت آشنای دوست خانوادگی فرو ریخت . " به خاطر کمکت ممنونم ." کانر به خشکی گفت :" وظیفه ام بود . اگر برای مدتی تنهایت بگذارم اشکالی ندارد ؟ من باید با مادرم ترتیب بعضی کارها را بدهم ."
    نیکولا با خستگی گفت :" نگران من نباش ." او به طرف در رفت ." من به مریسون موضوع بیماریت را می گویم . احتمالا او بعدا سری به تو خواهد زد ."
    " دکتر مریسون ؟" نیکولا سعی کرد غم و اندوهش را پنهان کند .یعنی کانر آن قدر از او بدش می آمد که حتی نمی توانست برای مدت کوتاهی به عنوان بیمارش او را تحمل کند ؟
    " بله مریسون " به طور تعجب آوری لحن صدای او تند و خشن به نظر می رسید . " از آنجایی که تو دوست نداری من پزشک معالج تو باشم به او خبر دادم ."
    نیکولا گفت :" اما ... " اما فایده حرف زدن چه بود ؟ بنابراین تنها به گفتن جمله تشکرآمیزی بسنده کرد . کانر سرش را تکان داد و رفت .
    در طی سه روز بعد باربارا میشل اداره خانه را به عهده گرفت . حتی شبها در تختخواب مادر نیکولا می خوابید تا از نیکولا مثل دختر خودش مراقبت کند . او حتی توانست دو زن در دهکده پیدا کند تا در مغازه کار کنند .
    نیکولا در روز دوم پرسید :" حالا که شما اینجا هستید آیا کانر می تواند از پس کارهایش برآید ؟ " او احساس می کرد حالش بهتر شده است و توانسته بود کمی غذا بخورد .
    " بله او مرد خودکفا و مستقلی است . البته من او را این طور بار نیاوردم . خودش خیلی مستقل است و این شیوه را دوست دارد . به نظر نمی آید که او مثل دیگران به کسی نیاز داشته باشد . او از این لحاظ کمی شبیه پدرش است ." حتما سرش ... خیلی شلوغه ؟" نیکولا مشتاق بود که پاسخ مثبت بشنود چرا که دلش می خواست دلیل غیبت کانر شلوغ بودن سرش باشد .
    " این مریضی در دهکده باعث شده او بیشتر وقتها بیرون از خانه باشد اما بیماری دارد کم کم از بین می رود و او زمان نسبتا بیشتری برای خودش دارد ." نیکولا با درماندگی فکر کرد پس علت نیامدن کانر کارش نبوده است . دکتر مریسون به او سر زده و برایش دارو تجویز کرده و قول داده بود که بیماری او تا یکی دو روز دیگر خوب خواهد شد .
    جوی با بهبود حالش سر کار برگشته بود و با کمک مادرش مغازه را اداره می کرد . به تدریج همه چیز ه حالت عادی برمیگشت . نیکولا نیرو و توانش را بازیافت و عاقبت پشت پیشخوان به جوی پیوست . خانم میشل هم پیش پسر خودکفا و مستقلش برگشت . قبل از رفتن به نیکولا یادآوری کرد که اگر دوباره احتیاج به کمک داشت یک لحظه هم تردید نکند و به او اطلاع بدهد .
    چند روز بعد نیکولا نامه ای از وکیل کانر دریافت کرد که از او خواسته بود تا قرارداد را امضا کند و به طور رسمی مستاجر مغازه مجاور شود . قرارداد هر سال قابل تمدید بود و براساس توافق دو طرف میزان اجاره تعیین می شد . نیکولا با خوشحالی مدارک را امضا کرد و آن را پس فرستاد . کانر بعدازظهر همان روز سری به آنجا زد . جوی کار او را راه انداخت ولی کانر منتظر شد تا نیکولا سرش خلوت شود . کانر در حالی که نیکولا او را به خانه می برد پرسید :" امروز قرارداد به دستت رسید ؟" نیکولا هم در حالی که از خوشحالی چهره اش می درخشید گفت :" بله نمی دانم چطور از تو تشکر کنم ."
    کانر به اشتیاق و شور و شوق او لبخند زد و دستش را بالا برد تا حلقه مویی را که روی صورت نیکولا افتاده بود کنار بزند . سپس گفت :" برای کار جدیدت آرزوی موفقیت می کنم . به خاطر داشته باش چه در کارت موفق بشوی یا نشوی چه با دوست پسرت ازدواج کنی چه نکنی مغازه برای یکسال مال توست . تو باید تا پایان قرارداد اجاره ات را بپردازی فهمیدی ؟"
    نیکولا وانمود کرد که نگران است ." اوه خدای من! تو که نمی خواهی یک صاحبخانه سنگدل و بی رحم باشی ؟" کانر در حالی که سیبیل خیالی اش را تاب می داد گفت :" اگر کرایه ات را ندهی خیلی بی رحم و سنگدل خواهم شد . من خسارتی را که مرسوم است از تو خواهم گرفت و هیچ رحمی هم به تو نخواهم کرد ." نیکولا لبخند بر لب گفت :" با شناخت و تجربه ای که از اخلاق تو دارم می توانم مطمئن باشم که تو هیچ رحمی نخواهی داشت ."
    " خوبه . حراقل می دانیم کجا ایستاده ایم . کی می خواهی به آنجا بروی ؟"
    " من مجبورم اول قفسه و پیشخوان و دیگر تجهیزات لازم را سفارش بدهم ."
    " فکر می کنی کار درستی می کنی ؟ می توانم بپرسم پول از کجا می آوری ؟ دوست پسرت کمکت می کند ؟"
    " نه از پس انداز خودم خرج می کنم ."
    " پس تو داری روی پس اندازت ریسک می کنی ؟ به نظرت عاقلانه است ؟" نیکولا که متوجه منظور او نشده بود اخم کرد و کانر ادامه داد :" نمی خواهی با مرد زندگیت مشورت کنی ؟ تو احتمالا یک روز قصد داری با دوست پسرت ازدواج کنی ؟"
    نیکولا به سردی پاسخ داد :" این مطمئنا مربوط به خودم می شود ." صدای کار همانند او سرد شد :" نه کاملا . این ملک من است که تو اجاره کرده ای . وقتی که تو ازدواج کنی چه اتفاقی برای جایی که تو با دقت و زحمت زیاد ساخته ای می افتد ؟" نیکولا برای جلوگیری از لرزش لبانش آنها را به هم فشرد ." هر وقت این مشکل پیش بیاید آن موقع یک کاری می کنم ."
    چشمان کانر همانند صدایش سرد بودند ." می فهمم . همان طور که یکبار هم قبلا گفتم این زندگی خودت است تو می توانی هر جور دلت خواست زندگی کنی و ... زندگی ات را خراب کنی ." او بیرون رفت و در را محکم پشت سرش بست .

  16. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #39
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    جواب آزمایش مسئولین بهداشت اعلام شد و مضمون آن این بود که مغازه آنها عامل بیماری و مسمومیت غذا نیست . نیکولا چنان خوشحال شد که فکر کرد بهتر است به کانر زنگ بزند و موضوع را بگوید . اما وقتی بعد از پایان وقت طبابت صبحگاهی او تلفن کرد لحن سرد کانر خوشحالی و شادی اش را از بین برد .
    کانر گفت :" احتمال اینکه مغازه شما منشا بیماری باشد هنوز کاملا از بین نرفته شما گوشت سرد می فروختید که دارای باکتری است و ایجاد بیماری می کند ."
    " می دانم اما آن گوشت ها کنسرو شده بود . تمام آنچه که ما انجام می دادیم این بود که کنسروها را باز می کردیم و گوشتها را قطعه قطعه می کردیم . این تقصیر ما نیست ... "
    کانر آه کشید :" باشه من تو را سرزنش نمی کنم پس بهتره آرام بگیری . اما امیدوارم بدانی که آن نوع گوشت باید از مغازه تان جمع شود و دیگر به مردم فروخته نشود ."
    نیکولا به تندی گفت :" می فهمم آنقدر دیگر عقل دارم!" شادی و نشاطی که از خبر تبرئه شدن مغازه شان در خود حس می کرد از بین رفته بود ." من وقتی شنیدم که ما از اتهام تبرئه شده ایم چنان خوشحال شدم که فکر کردم تو هم از شنیدنش خوشحال می شوی . اما باید حدس می زدم که اینطور نیست ."
    کانر با عصبانیت و خشم فریاد زد :" از دست این زنها! این وظیفه من بود که در مورد بهداشت فروشگاه گزارش بدهم و پاسخ آنها برایم اهمیت نداشت . اما اگر این تو را خشنود و راضی می کند برایت یک مدال سفارش می دهم و آن را با تشریفات و جشن و پایکوبی به تو اهدا می کنم ." نیکولا آه کشید . آیا فقط دو کلمه حرف نیکولا دین همیشه در این مرد بدبینی و بدگمانی ایجاد می کرد؟ با حرکت آرام و غمگینی گوشی را سرجایش گذاشت . چند نفر برای اندازه گیری و نصب قفسه های فروشگاه جدید آمدند و بعد از این که همه جا را اندازه گرفتند به نیکولا قول دادند تا چند روز دیگر کارشان را شروع کنند . تا آن موقع نیکولا کف مغازه خالی را شست و تمیز کرد . جوی پیشنهاد کرد به او کمک کند اما نیکولا قبول نکرد . می خواست تمام کارها را خودش انجام دهد . نیکولا متوجه شد که جوی این اواخر خوشحال و پرانرژی به نظر می رسد و فکر کرد که حتما به خاطر این است که رابطه اش با دوستش جدی شده است .
    زمانی که برای نصب قفسه ها آمدند نیکولا کاری نداشت به جز این که با صبر و شکیبایی منتظر تمام شدن کار بنشیند . شبها اغلب به بالای تپه می رفت به امید این که کانر را آنجا ببیند اما امیدش بیهوده بود . او به خاطر اورد که توافق کرده بودند تپه را با هم شریک شوند انگار انجا مال آنها بود که بخواهند آن را تقسیم کنند . حتما کانر علاقه اش را به آن مکان از دست داده بود در غیر این صورت چرا سری به آنجا نمی زد ؟
    یک شب نیکولا او و ولما را در ماشین دید . کانر در حال رانندگی بود و به نظر می رسید ولما به مقام قبلی اش بازگشته است . مطمئنا تنفر و بیزاری کانر نسبت به زنان از بین رفته بود و احتمالا در کمال تاسف فهمیده بود که نمی تواند بدون آنها زندگی کند . وقتی که کارگران کارشان تمام شد نیکولا در وسط مغازه خالی ایستاد و به اطرافش نگاه کرد . او به آرزویش که داشتن مکانی برای عرضه صنایع دستی اش بود رسیده بود . یک روز شنبه بعد از چای نیکولا در حال دوختن لباس نوزادی بود که مادربزرگی برای نوه ی دختری تازه به دنیا آمده اش سفارش داده بود که زنگ در به صدا درآمد . خانم هندرتن جلوی پله ها ایستاده بود و طبق معمول سیگاری بین لبانش به چشم می خورد . او سیگارش را از دهانش درآورد . " خوشحالم که خانه هستی عزیزم . فقط یک کیسه شکر می خواهم ." نیکولا به خود گفت :" این بار کوتاه نمی آیم . " لبخند زد و گفت :" متاسفم خانم هندرتن مغازه تعتیل است ."
    " اما عزیزم فردا یکشنبه است و من نمی توانم یکشنبه را بدون شکر سر کنم می توانم ؟" نیکولا خود را در مقابل زن محکم کرد و سرش را تکان داد . خانم هندرتن اصرار کرد :" اگر مادرت خانه بود حتما شکر را به من می داد می دانی که این کار را می کرد "
    نیکولا آهی کشید و اجازه داد او داخل شود . از این که به آسانی کوتاه آمده بود خودش را سرزنش می کرد . او به زن گفت تا در آشپزخانه منتظر بماند و بعد به مغازه رفت . بسته ای شکر برداشت و به آشپزخانه بازگشت و آن را در دستان مشتاق خانم هندرتن قرار داد . نیکولا با بی حوصلگی گفت :" پولش را دوشنبه بدهید و واقها آرزو می کنم دفعه آخرتان باشد . اطمینان دارم روزی مرا به دردسر بزرگی می اندازید ."
    خانم هندرتن از این که حرفش را به کرسی نشانده بود خوشحال بود و در حالی که سینه اش خس خس می کرد سیگار روشنش را بی توجه به این که کجا می افتد در فضا پرتاب کرد . سیگار در ظرفشویی افتاد و جلز و ولز کرد . قطرات آب داخل ظرفشویی آن را خاموش کرده بود .
    نیکولا هراسان و نگران شاهد عمل خودپسندانه و خطرناک خانم هندرتن بود .آرزو می کرد بعد از این او عادت خطرناک و زشتش را در خانه خودش انجام بدهد . خانم هندرتن با لبخندی به نشانه ی پیروزی بسته شکر را برداشت نیکولا راه خروج را به او نشان داد و فکر کرد آیا واقعا خانم هندرتن شکر می خواست یا فقط برای اینکه برتری اش را به دختر مالک مغازه نشان دهد آمده بود . تا به حال که حرف او به کرسی نشسته بود .
    همان طور که نیکولا خیاطی اش را برمی داشت زنگ در دوباره به صدا درآمد . فکر کرد حتما یک مشتری بی فکر دیگر است! اما او کانر بود با دیدن او قلب نیکولا به تپش افتاد .کانر داخل شد .
    " به نظر خسته می رسی . ت حتی در تعطیلات آخر هفته هم تا حد مرگ از خودت کار می کشی . من هم به نوعی دیوانه هستم که با اجاره مغازه به تو پشتیبانی ات کرده ام ."
    " نیازی نیست که به خاطر سلامتی من نگران شوی . من می توانم از خودم مراقبت کنم و مراقب سلامتی ام هستم !"
    " متاسفانه فعلا که به نظر میرسد نمی توانی . آیا روزی می رسد که تو آنقدر حق به جانب نباشی ؟ زود باش عجله کن تو با من به تپه مان می ایی . احتیاج به هوای تازه در شش هایت داری . هر دفعه که تو را می بینم دور چشمانت کبودتر شده است . " نیکولا با خودش گفت باید می دانستم که مرا تنها با دید یک دکتر می نگرد . چه انتظار دیگری می توانست داشته باشد ؟
    آنها در حالی که به لبخند عابران پاسخ می دادند و کانر دستش را در پاسخ به سلام رهگذران بالا می برد و نیکولا در جواب عابران سلام می کرد از دهکده ی آرام و ساکت عبور کردند . با توجه به نگاههای کنجکاوانه ای که به آنها می شد نیکولا در شگفت بود کانر چه عکس العملی نشان خواهد داد ولی به نظر می رسید او اصلا برایش مهم نبود و اهمیت نمی داد .
    آنها از مسیر باریکی پیچیدند و از خیابان اصلی دور شدند و شروع به بالا رفتن کردند . درختان روی جاده سایه انداخته بودند و گرمای مطبوع شبانگاهی بازوان عریان نیکولا را نوازش می کرد . با تند شن شیب جاده تپش قلب نیکولا هم تندتر شد چرا که برای اولین بار بود با مردی که دوست داشت از تپه بالا می رفت . او به سختی نفس می کشید و نفس نفس می زد . کانر در حالی که نگران شده بود به او نگاه کرد ." چی شده ؟ بالا رفتن برایت این قدر سخته ؟ آن هم در سن و سال تو ؟ تو حتما مریض هستی! سابقه بیماری قلبی که نداری ؟ من باید نگاهی به پرونده پزشکی ات بیاندازم . بیا دستت را بده به من ." او دست نیکولا را گرفت و انگشتانش را در میان انگشتان نیکولا گره زد . نیکولا در حالی که نفس نفس می زد گفت :" حیف که گوشی ات را با خودت نیاورده ای آن وقت می توانستی مرا همین جا معاینه کنی و فورا مریضی ام را تشخیص بدهی . حتما بعدش هم مرا به بیمارستان می فرستادی تا زیر چادر اکسیژن یا هر جایی که بیماران حاد و وخیم را می برند ببری!"
    کانر محکم دست او را فشرد ." اگر بیشتر از این کنایه و طعنه بزنی خانم جوان ... " او مکث کرد و بعد ادامه داد :" تو را روی آن تنه درخت قطع شده می خوابانم و چند ضربه محکم به پشتت می زنم! بیماری قلبی چیزی نیست که درباره اش شوخی کنی ." نیکولا سرش را بالا گرفت و با جدیت به او نگاه کرد :" کانر من حالم کاملا خوب است . من ناراحتی قلبی ندارم . به جز اینکه ... منظورم اینه مگر اینکه ... " نیکولا با درماندگی احساس کرد که گیر افتاده و نمی داند چگونه ادامه دهد . چطور می توانست حرفی را که زده بود درست کند ؟
    کانر گفت :" مگر اینکه عاشق بودن را به عنوان یک ناراحتی قلبی در نظر بگیریم . باشه قبول پس ما دوباره به موضوع ترنس برمی گردیم . تو داری برای او پر پر می زنی که این دوری و فراق تاثیر روانی روی سلامت جسمی ات گذاشته است ... و همه ی اینها به نظرم مزخرف است !" او چهار کلمه ی آخر را با شدت تعجب آوری بیان کرد . " آیا او هم احساسی مثل تو دارد و دلش برایت پرپر می زند ؟"
    در پاسخ به چنین سوالی نیکولا جز طفره رفتن و دو پهلو حرف زدن چاره دیگری نداشت . " نمی دانم . من اخیرا از او خبری نداشتم ." نیکولا امیدوار بود پاسخش کانر را راضی و خشنود کرده باشد اما کانر با بدبینی گفت :" وقتی به مردی آن قدر زود هر چی را که می خواهد می دهی این مشکل هم پیش می آید . اگر آنها چیزی را که می خواهند به راحتی و سادگی به دست بیاورند زود علاقه شان را از دست می دهند . نمی دانم چرا هیچ وقت زنها درس عبرت نمی گیرند ؟"
    " از سخنرانی ات درباره ی روانشناسی مردان ممنونم اما تو اشتباه می کنی !"
    " تا کی می خواهی تظاهر به پاکدامنی و نجابت را ادامه دهی ؟ تظاهر دیگر فایده ای ندارد ." نیکولا سعی کرد دستش را از دست او بیرون بکشد گفت :" بعضی وقتها از تو متنفر می شوم ." کانر صورت نیکولا را به طرف خودش برگرداند و گفت :" می خواهی من بروم ؟" نیکولا در حالی که وحشت زده و هراسان شده بود پرسید :" بروی ؟ البته که من نمی خواهم تو بروی ." آنها مدتی قدم زدند . لبخند کانر مخلوطی از پیروزی طعنه و تحقیر بود . نیکولا فکر کرد زمانش رسیده که موضوع صحبت را عوض کند :" من در تدارک افتتاح مغازه ام هستم ."
    " در مورد استخدام کارگران می خواهی چه کار کنی ؟" نیکولا شانه هایش را بالا انداخت . " به این موضوع فکر کرده ای ؟ "
    " هم اره و هم نه ... من امیدوارم که بتوانم وقتم را بین دو مغازه تقسیم کنم ."
    " این فکر احمقانه ای است . تو باید یک کمک استخدام کنی ."
    " اما این کار باعث بالا رفتن هزینه ها می شود . به هر حال من مغازه ام را با کسی شریک نمی شوم ."
    " تو درست مثل دختر بچه ای هستی که برای هدیه کریسمس به او خانه عروسکی داده اند ." سپس با لحن تند و خشن تری افزود :" اگر می خواهی در مغازه جدید فقط خودت کارها را اداره کنی مجبور خواهی شد که کس دیگری را استخدام کنی تا به جوی در مغازه مادرت کمک کند ." نیکولا سرش را به علامت منفی تکان داد اما او پافشاری کرد :" نیکولا دیگر درباره اش بحث نمی کنی . در غیر این صورت تو زیر فشار کار و خستگی از پا درمی آیی . از خانم اتیکینز مادر جوی بخواه که کمکت کند . حتی اگر او تنها به صورت نیمه وقت کار کند بار زیادی از روی شانه ات برمی دارد!" کانر بازوانش را دور کمر نیکولا حلقه کرد گویی این کار باعث می شود که حرفش پیش برود و نفوذ کلامش بیشتر بشود . دوباره پرسید :" این کار را می کنی ؟" نیکولا سرش را بالا گرفت و به او نگاه کرد . او واقعا نگران به نظر می رسید البته او نیکولا را به چشم یک بیمار می دید و نگرانی اش تنها به خاطر سلامتی او بود . نیکولا طفره رفت و گفت :" ممکنه درباره اش فکر می کنم ."
    کانر هم گفت مجبور است به همین قول نصفه و نیمه راضی باشد . آنها به بالای تپه رسیده بودند نیکولا نفس عمیقی کشید و به اطراف خیره شد و سرش را برگرداند . احساس می کرد همچون گلی است که در زیر نور خورشید باز می شود . تماشای آن منظره به همراه مردی که در کنارش بود مسرت بخش و هیجان انگیز بود و انگار که از تمام دغدغه ها و نگرانی های زندگی فارغ شده است .
    او نگاهش را به طرف کانر برگرداند در این فکر بود که آیا او هم مثل خودش از دیدن مناظر شاد و خوشحال است یا نه ؟ نیمرخ او به نظر آرام و صلح جو می رسید . کانر زیر لب گفت :" واقعا دیدن این مناظر مثل دارویی برای بیماران شفابخش است . با وجود این اگر من این را به عنوان نسخه تجویز کنم داروساز فکر خواهد کرد که عقلم را از دست داده ام ."
    کانر نشست و به تنه درخت تکیه کرد . او نیکولا را پهلوی خودش نشاند و بازوانش را روی سینه گره کرد و چشمانش را بست . نیکولا از بی محلی و عدم توجه کانر کمی ناراحت شده بود به شوخی گفت :" اینجا قلمرو و محدوده من است . نباید به محدوده من تجاوز کنی! وقتی تازه با هم آشنا شده بودیم قراری را که با هم گذاشتیم به یاد نمی آوری ؟" کانر قبل از پاسخ دادن کمی مکث کرد و سپس لبخندی زد و بدون اینکه چشمانش را باز کند پرسید :" از من می خواهی بروم ؟" نیکولا بدون اینکه فکر کند فورا پاسخ داد :" نه!" بعد خودش را سرزنش کرد که چرا مثل کانر قبل از اینکه پاسخ دهد مکث و درنگ نکرده بود ؟
    کانر کاملا بی حرکت بود . او از چنان آرامش و سکونی برخوردار بود که نیکولا حسادت می کرد . نیکولا به او نگاه کرد حالا که کانر چشمانش را بسته بود می توانست با خیال راحت و دل سیر او را تماشا کند . هیچ نشانی از خشم و ناراحتی در چهره او نمایان نبود . نیکولا فکر کرد حتی اگر او از احساسش آگاه بود چرا باید آشفته و پریشان به نظر برسد . کانر خودش هم چندان پاک و منزه نبود نیکولا از این بابت مطمئن بود . هر چه باشد او مردی سی و پنج ساله بود و مطمئنا تا آن روز زنان زیادی در زندگی اش وجود داشته اند و شاید عاشق او هم بوده اند و اضافه شدن یک زن دیگر به خیل عاشقانش برایش فرقی نمی کرد .

  18. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #40
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    نیکولا به تنه درخت تکیه داد و مشغول تماشای پستی و بلندی های کوههای ولز شد . شخصیت آنها که معمولا بسیار با هم متضاد بود حال به نظر می رسید مثل قطعات به هم پیوسته یک پازل پیچیده به طور فوق العاه ای هماهنگ و موزون شده است . آیا علت آن زیبایی و جذابیت محیط اطرافشان بود یا اینکه همه را در خواب می دید و هر لحظه امکان داشت که از آن خواب شیرین بیدار شود ؟ چرا این لحظه نباید برای همیشه و تا ابد ادامه یابد ؟ کانر تکانی خورد و ضربان نبض نیکولا هم شدت یافت . او زیر لب گفت :" خواب بودی ؟" کانر لبخند زد دستش را دراز کرد و دست نیکولا را گرفت . " نه خواب نبودم . من یک لحظه هم هوشیاری ام را از دست نداده ام . فقط در آرامش و سکوت زنی که کنارم نشسته است غرق شده بودم . احساس خیلی خوبی است ." کانر در حالی که هنوز لبخند می زد سرش را برگرداند . " من از چشمه سکوت تو سیراب می شدم ."
    کانر انگشتانش را در میان انگشتان او گره کرد . نیکولا به سرعت آرامشش را از دست داد و هیجان زده شد . میل و اشتیاقی شدید به این که کانر او را در آغوش بگیرد سراپای وجودش را فرا گرفت و مهار این نیرو و کشش خارج از توانایی او بود . هیچ فایده ای نداشت که سعی کند این راز را پنهان نگه دارد .
    فقط کافی بود که کانر به چشمان او نگاه کند تا از مکنونات قلبی اش آگاه شود . در این لحظه بود که چشمان آنان با هم تلاقی پیدا کرد . کانر دستش را دراز کرد و نیکولا را در آغوش کشید . آغوش او برای نیکولا مثل بهشت بود . رویای نیکولا تحقق یافته بود و همان طور که چند دقیقه قبل آرزو کرده بود آنها به هم پیوسته بودند .
    بی اختیار لبانشان روی هم قرار گرفت . دستان کانر روی گردن نیکولا حلقه شد . نیکولا به بوسه او پاسخ داد . بعد ناگهان کانر او را رها کرد . نیکولا را همچون عروسکی پارچه ای کنار گذاشت . نیکولا نمی دانست علت این کار او خویشتنداری یا بی تفاوتی و بی علاقگی کانر نسبت به او بود .
    نیکولا پیش خودش اعتراف کرد که هیچ عکس العملی برای بازداشتن کانر نشان نداده بود چرا که خودش هم آرزویش را داشت او به طور بی شرمانه ای دوست داشت بوسه کانر ادامه یابد .
    کانر دراز کشید و رویش را از نیکولا برگرداند . آیا این روبرگرداندن به معنی طرد کردن و بی میلی اش بود ؟ این حرکت باعث شد تا عقل دوباره به سر نیکولا برگردد . آیا کانر داشت او را ازمایش می کرد ؟ مگر نه این که او فکر می کرد ترنس معشوقش است ؟ شاید داشت درستی حدس و گمانش را آزمایش می کرد ؟ اگر این طور بود کانر باید کاملا خشنود و راضی شده باشد . چرا که اگر همچون مردان دیگر رفتار کرده بود و به فکر شهرت و اعتبار پزشکی اش نبود نیکولا در مقابل خواسته او هیچ مقاومتی از خود نشان نداده بود . او می توانست جسم و روح او را تصاحب کند .
    نیکولا نشست و دستانش را دور زانوانش حلقه کرد گفت :" فکر می کنم چون تصور می کنی که با دوست پسرم رابطه نزدیکی دارم برای هر مردی به راحتی قابل دسترس هستم ؟" کانر با بی حالی گفت :" خوب تو خیلی راحت خودت را در اختیار من گذاشتی . تو طوری خودت را در آغوش من انداختی که انگار می خواهی خودت را به من هدیه کنی!"
    نیکولا با عصبانیت گفت :" حتما یک هدیه ارزان و بی ارزش!" و بعد به تلخی افزود :" ادامه بده بگو که من بی ارزش و هرزه بودم ." کانر روی آرنجش تکیه داد و یکی و دو تا علف را کند و ریز کرد . بعد به نیکولا نگاه کرد . به نظر می رسید که از آن مکالمه لذت می برد . کانر گفت :" حالا هدفت از این بگو مگو و حاضرجوابی چیست ؟ می خواهی هماهنگی بین مان را از بین ببری ؟" لحن صدای او همچون رفتارش کسالت بار و سرد بود . ایا این بوسه و در آغوش گرفتن برای او هیچ معنایی نداشت ؟ نیکولا فکر کرد حتما کانر هم مثل او تحت تاثیر محیط قرار گرفته بود اما بعد فکر کرد که همه این ها زائیده خیال و تصوراتش است .
    کانر دستش را به طرف او دراز کرد :" بیا پیش من ." آیا کانر می خواست دوباره او را امتحان کند ؟ تقریبا هوا تاریک شده بود و کم کم نیکولا داشت می ترسید . او نه تنها از کانر بلکه از خودش و آن جنبه از شخصیت و وجودش که قبلا به وجود آن پی نبرده بود وحشت داشت . نیکولا به خاطر آورد که کانر در مهمانی دکترها چه گفته بود : یک شب با من بالای تپه بیا تا به تو نشان بدهم که چطور یک دکتر می تواند بی پروا باشد .
    نیکولا دست او را کنار زد و بلند شد ایستاد . کانر هم بلند شد و برگهای روی لباسش را تکاند . بعد آه کشید و گفت :" با این که خیلی زود تمام شد تفریح و سرگرمی خوبی بود ." نیکولا رویش را برگرداند و پرسید :" تفریح و سرگرمی ؟ پس برای تو فقط تفریح و سرگرمی بود ؟" کانر بازویش را دور کمر او انداخت و با دست دیگر دست نیکولا را که کنار بازویش بود گرفت طوری که دیگر نیکولا نمی توانست حرکت کند یا از او جدا شود . کانر آرام گفت :" مگر برای تو معنی دیگری جز تفریح و سرگرمی داشت ؟ با توجه به ارتباطسی که با ترنس داری با حرفهایت مرا متحیر می کنی ."
    نیکولا نمی دانست چه جوابی بدهد . آنها در سکوت از تپه پائین رفتند تاریکی باعث کند شدن حرکت آنها شده بود .کانر انگار موضوعی را سبک و سنگین می کند مردد گفت :" فکر کنم امروز من جانشینی برای ترنس بودم . شاید هم علت این که تو با آ« شدت و حرارت به بوسه های من پاسخ دادی همین باشد . تو دلت برای ترنس آن قدر تنگ شده که تصور کردی داری او را می بوسی ."
    نیکولا با تعجب به خاطر آورد که چند وقت پیش بالای تپه وقتی که کانر از خواب بیدار شده و او را بوسیده بود کانر را سرزنش کرده بود که چرا او را با ولما اشتباه گرفته است . و حالا موضوع برعکس شده بود و کانر این تصور را داشت . وقتی که آنها به خیابان اصلی دهکده رسیدند کانر دستانش را رها کرد . نیکولا فکر کرد که این حرکت او احتمالا به این خاطر است که او نمی خواهد مردم دهکده رابطه آنها را بد تعبیر کنند . کانر در تاریکی به نیکولا نگله کرد و گفت :" هفته دیگر یک مجلس رقص در بیمارستان برگزار می شود . دوست داری با من بیایی ؟"
    قلب نیکولا به تپش افتاد :" تو می خواهی که من با تو بیایم ؟"
    کانر اخم کرد ." اره چرا نه ؟"
    " فقط ... " نیکولا در دل دعا می کرد هوا به اندازه کافی تاریک باشد تا هیجان و اشتیاقی را که می دانست در چهره اش نمایان شده است بپوشاند . " باشه کانر من خوشحال می شوم بیایم ایا ... آیا ولما هم می آید ؟"
    " نه او نمی تواند بیاید . او آن موقع سرکار است ."
    " اوه!" نیکولا فکر کرد حالا می دانم که چرا مرا دعوت کرده ای به عنوان جانشین و جایگزینی برای ولما . اما به آرامی گفت :" من منتظر آن روز هستم ."
    " خوبه . من هم همین طور ." بعد دستش را تکان داد و از او جدا شد . کانر گفته بود که او هم منتظر شب مهمانی است . البته او این را جدی نگفته بود اما آن قدر شنیدن این جمله برای نیکولا مطلوب و خوشایند بود که خودش را گول زد که کانر آن حرف را از ته دل زده است

  20. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •