تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 7 اولاول 1234567 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 65

نام تاپيک: رمان رازم را نگهدار ( سوفی کینزلا )

  1. #31
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض


    تمام روز حالم گرفته بود . همه راجع به مهمانی شب حرف میزدند . اما من نیم ساعت زدتر دفتر را تر ک کردم و مستقیم به آپارتمان سوت و کورم رفتم . لیزی بابت پرونده ای به بیرمنگام رفته بود وجمیما هم احتمالا مشغول مانیکور و پدیکور و از این جور چیزها بود . برای خودم شکلات و گرم درست کردم . روی مبل ولو شدم و در افکار خود غوطه ور بودم که سر و کله ی کانر در اپارتمانم پیدا شد
    به محض اینکه وارد شد . سرم را بالا کردم و فوری فهمیدم چیزی فرق کرده است . البته او تغییری نکرده بود من جوری دیگر شده بودم . من تغییر کرده بودم
    سلام .
    کانر آهسته فرق سرم را بوسید . حاضری بریم ؟
    کجا ؟
    برای آپارتمان در ادیث رود . راستی مادرم چشم روشنی خونه رو جلو جلو به سر کارم فرستاد
    او جعبه ای مقوایی به دستم داد . و من یک قوری شیشه ای از آن بیرون آوردم
    با این قوری میشه برگ چای رو از آب جدا نگه داشت . مادرم میگه این جوری طعم چای بهتر می شه
    صدای خودم را شنیدم . " کانر من نمی تونم این کار رو بکنم "
    خیلی راحته فقط کافیه در اونو ....
    نه منظورم قوری نیست . چشمانم را بستم و سعی کردم به خودم جرات دهم . " نمی تونم با تو همخونه بشم "
    کانر مات و مبهوت شد . چی ؟ اتفاقی اقتاده ؟
    آب دهانم را قورت دادم گفتم : هم بله هم نه ، مدتیه در مورد خودمون مردد هستم . اخیرا بعضیها تاکید می کنن که اگه ما با هم زندگی کنیم من مجبور به ریاکاری میشم و این برای هیچ کدوممون منصفانه نیست
    چی میگی ؟ اما منظورت اینه که ....
    در حالیکه چشمهایم را به قالی دوخته بودم گفتم : میخوام ازت جدا بشم
    " شوخی می کنی "
    غمگینانه گفتم : نه . شوخی نمی کنم
    گفتن این جمله خیلی برام سخت بود . کانر حسابی وا رفته بود . خوب ، چه انتظاری از او داشتم . که مثلا بگوید : اوهوم ، چه عقیده ی خوبی !
    اما ... احمقانه س ! احمقانه س! کانر مثل شیری خشمناک در اتاق بالا و پایین می رفت . بعد ناغافل به من نگاه کرد . " علتش پرواز با هواپیماست ؟ "
    تک تک سلول های بدنم از خود پرید : چی ؟ منظورت چیه ؟
    اخه از موقع پروازت از اسکاتلند تا به حال اخلاقت عوض شده
    نه ، اصلا و ابدا
    چرا ...تو بد خلق شدی ... تو عصبی ... کانر جلوی من زانو زد و دستم را در دستش گرفت . اما به نظرم تو دچار یه نوع شو ک روحی شدی . میخوای پیش روانکاو..
    سرم را کج کردم و گفتم : احتیاج به مشاوره ندارم . اما شاید حق با تو باشه . شاید او سفر هوایی .. آب دهانم را قورت دادم . تاثیر داشته ... شاید باعث شد من به چند جنبه ی زندگی بیشتر توجه کنم و یکی از اونا همینه که ما به درد هم نمیخوریم
    کانر یواش یواش مات و مبهوت روی قالی ولو شد " إما رابطه ی ما خیلی عالی بوده .... "
    می دونم
    پای کسی دیگه وسطه ؟
    فوری گفتم : نه ؛ البته که نه
    افکارم آشفته بود . چرا از بازجویی از من دست بر نمیداشت . ناگهان کانر گفت : بهت نمیاد این جوری حرف بزنی . همه اینا برای اینه که خلق و خوی تو عوض شده . بهتره بری حموم و سرحال بشی ، بعدش هم ...
    کانر خواهش می کنم لطفا به حرفم گوش بده و حرفم رو باور کن . به چشمانش خیره شدم . میخوام ازت جدا بشم
    کانر سرش را تکان داد و گفت : اصلا باورم نمیشه . اما من تو رو میشناسم . تو از این جور آدما نیستی ! تو که ...
    از شدت خشم قوری چای را به زمین پرت کردم . کانر مات و مبهوت حرفش را قطع کرد
    هر دو حیرت زده قوری را که روی زمین قل میخورد نگاه کردیم
    بعد از مکثی کوتاه گفتم بیا فرض کنیم قوری شکسته . با این تفاصیل اگه من بدونم چیزی به دردم نمیخوره اونو دور می ندازم
    کانر قوری را برداشت و نگاهی به آن انداخت ." درسته که نشکسته اما ترک برداشته به هر حال بازم می تونیم ازش استفاده ... "
    نه نمی تونیم
    میشه بهش چسب زد و ...
    اما دیگه به درد نمیخوره . صرفا ...
    کانر مکثی کرد و گفت : خب که این طور . با این حساب بهتره من مرخص بشم . به صاحب آپارتمان هم زنگ میزنم و ... او ایستاد و نفسی عمیق کشید " میخوای کلید هات رو برگردونم ؟ "
    متشکرم
    با صدایی این حرف را زدم که انگار صدای خودم نبود .
    میشه مسئله ی جداییمون رو مدتی مخفی نگه داری ؟ حداقل برای مدت کوتاهی !
    کانر با صدایی گرفته گفت : البته ! من که لب تر نمی کنم
    کانر به دم در نرسیده بود که ناگهان برگشت و دستش را در جیبش کرد . اما این بلیت کنسرت جازه . مال خودت باشه
    با ترس و لرز نگاهش کردم . چی ؟ نه کانر پیش تو باشه مال خودته ! مال تو . می دونم چقدر مشتاق کنسرت جاز بودی
    او بلیت ها و کلید در خانه را کف دستم گذاشت و انگشتانم را بست
    به زحمت آ ب دهانم را قورت دادم . من ...من ... کانر ... من فقط ... نمیدونم چی بگم ...
    کانر با صدایی بغض آلود گفت : کنسرت جاز همیشه برگزار میشه
    و بعد در را پشت سرش بست
    خوب حالا نه ارتفای مقام گرفته بودم و نه نامزد داشتم . همه خیال می کردند دیوانه شده ام
    جمیما ده دقیقه به ده دقیقه می گفت : تو دیوونه ای
    صبح شنبه بود و طبق معمول هنوز همه ی ما لباس خواب به تن داشتیم و قهوه به دست بودیم . " تو قدرش رو ندونستی " با اخم و تخم نگاهی به لاک صورتی پاهایش انداخت . پیش بینی کرده بودم ظرف شش ماه انگشتر برلیان تو انگشتت باشه
    با عصبانیت گفتم : انگار خودت بودی که می گفتی اگه با اون همخونه بشم به بخت و اقبالم لگد زدم . حالا چی شده ؟
    او سرش را تکان داد و گفت : خوب خیال می کردم قضیه کانر فرق داره و تو با اون در امانی . حالا باید بگم تو دیوونه ای
    به لیزی که روی صندلی جنبان نشسته و دستهایش را دور زانوانش انداخته بود نگاه کردم . " لیزی تو بگو خیال می کنی من دیوونه ام ؟ "
    راستش نه ، البته که نه
    چرا دیووانه ای . آخه به نظر میرسید شما دو تا خیلی با هم جورین
    خودم میدونم . ظاهرا بله ، با هم خیلی جور بودیم اما حقیقت اینه که هرگز احساس نمی کردم خود واقعیم هستم . در واقع هر دومون فیلم بازی می کردیم . می دونین ...
    جمیما وسط حرفم پرید . مثل اینکه حرف چرتی زده بودم .
    فقط همین ؟ به این دلیل ازش جدا شدی ؟
    لیزی صادقانه گفت : جمیما گمان نمی کنی این خودش دلیل خوبی باشه ؟
    نه ، اصلا و ابدا . اگه همون جور فیلم بازی می کردین که زوج خوبی باشین به هر حال یه روزی زوج مناسبی برای هم می شدین
    ولی اون موقع دیگه خوشحال نبودیم
    جمیما طوری حرف میزد که انگار میخواست به بچه ای عقب افتاده توضیح بدهد . چرا زوج خوبی می شدین و خوشحال و شاد هم بودین . از جایش بلند شد تا لاک ناخنش خراب نشود و به سمت در رفت . به هر حال همه در روابطشون فیلم بازی می کنن اینکه قصه جدیدی نیست
    نه دیگران این کار رو نمی کنن یا حداقل نباید ...
    التبه که باید این کار رو بکنن . مامانم میگه تمام این صداقت بازیها در زندگی مبالغه س ! اون مدت سی ساله که با پدرم ازدواج کرده و تا حالا پدرم حالیش نشده موهای طبیعی مادرم بور نیست
    به محض رفتن جمیما من و لیزی نگاهی رد و بدل کردیم . گفتم : خیال می کنی حرفش درست باشه ؟
    لیزی با حالتی نا مطمئن گفت : نه ؛ البته که نه ، روابط باید بر اساس اعتماد ، صداقت ... او پس از مکثی کوتاه مضطربانه نگاهی به من کرد .
    اما تو هرگز به من نگفته بودی نسبت به کانر چنین احساسی داشتی ؟
    من ... من به هیچ کس نگفته بودم
    فوری فهمیدم که حرفم حقیقت نداشت . اما دلم نیامد به صمیمی ترین دوستم بگویم که من حرف دلم را برای غریبه ای تمام عیار زده ولی به او نگفته بودم
    لیزی صادقانه گفت : بگذریم . خیلی دلم میخواد از حالا به بعد بیشتر منو محرم اسرار خودت بدونی و همه چی رو برای همدیگه بگیم . ما نباید رازی داشته باشیم و چیزی رو از هم مخفی نگه داریم . ناسلامتی ما دوستای صمیمی ... !
    با گرمترین احساسات گفتم : معامله ی خوبیه . خم شدم و او را در اغوش گرفتم . حق با لیزی بود . ما نبایستی چیزی را از یکدیگر مخفی می کردیم . منظورم این است که ما بیش از بیست سال با هم دوست بودیم
    لیزی زیر چشمی نگاهی به من کرد و در حالیکه نان برشته ی کشمشی را گاز میزد گفت : بسیار خوب از حالا به بعد تمام حرفهای دلمون رو برای هم می گیم . خوب بگو ببینم جدا شدن تو از کانر بینوا به مردی که توی هواپیما دیدی ربطی داره ؟
    احساس کردم سرم تیر کشید . اما با نوشیدن جرعه ای قهوه به روی خود نیاوردم . بدون اینکه سرم را بالا کنم گفتم : اصلا و ابدا
    هر دو مدتی به صفحه ی تلویزیون که با کایل مینوگ مصاحبه میشد زل زدیم
    ناگهان چیزی به یادم آمد و گفتم : اوه باشه ! اگه قراره از همدیگه سوال کنیم راستی تو با ژان پل توی اتاق چی کارمی کردی ؟
    نفس لیزی بند آمد
    من ادامه دادم لطفا به ام نگو مشغول بررسی پرونده بودی چون بررسی پرونده اونقدر تالاپ و تولوپ نداره
    لیزی با حالتی مشوش گفت : اوه ، خب ما .. ما .. او جرعه ای از قهوه اش را سر کشید و نگاهش را از من دزدید . خوب ما با هم ...
    من هاج و واج به او زل زدم . چی ؟
    بله ما با هم بودیم . برای همین نمیخواستم به تو حرفی بزنم . آخه خجالت می کشیدم
    تو و ژان پل با هم ... ؟
    او گلویش را صاف کرد و گفت : بله ، بودیم
    لحن کلامش قانع کننده نبود . او دروغ می گفت
    نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداختم . باورم نمیشه شما ...
    ناگهای صورت لیزی سرخ شد و گفت : راست می گیم ! اون دوست پسر جدیدمه ! حالا دست از سرم بردار
    او ازجای خود بلند شد . خرده های نان برشته روی قالی ریخت و به سمت در رفت
    چرا او دروغ می گفت ؟ او در ان اتاق چه می کرد ؟ از گفتن چه چیزی خجالت می کشید ؟ خیلی کنجکاو بودم .
    *********


  2. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #32
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض



    راستش اصلا و ابدا اخر هفته ی خوبی نداشتم . حتی وقتی کارت پستالی از پدر و مادرم دریافت کردم حالم بدتر شد ، آنان در مریدیش اسپانیا بودند و نوشته بودند چقدر خوش می گذرانند . تازه وقتی فال خودم را که برایم پست شده بود خواندم حالم بدتر از بد شد .
    در ان نوشته شده بود : احتمالا دچار اشتباه شدی . با دقت بیشتری انگیزه هایت رو بررسی کن
    شنبه شب روی تخت دراز کشیدم . خوابم نمی برد . حدودا ساعت سه بعد از نصف شب بود تمام حرفهایم را با جک در ذهنم مرور کردم حتی فکر کردم بهتر است کارت پستالی دوستانه برایش به امریکا پست کنم
    امیدورام پروازت خوب بوده باشد ... از آشنایی با تو خوشحال شدم
    اما من چه کسی را مسخره می کردم ؟ اصلا برایش کارت نمی فرستادم . به احتمال زیاد او فراموش کرده بود که من چه کسی بودم . ملاقات با او تجربه ی جالبی برایم بود که به اخر خط رسیده بود
    *****


  4. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #33
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    صبح روز دوشنبه که بیدار شدم حالم خیلی بهتر بود . از امروز زندگی جدیدم شروع می شد . همه چیز را راجع به عشق و عاشقی فراموش می کردم و حسابی به کار و حرفه ام می چسبیدم . خودم را آماده کرده بودم که سر کار بروم . شیک ترین کت و دامن و دستمال گردن را انتخاب کردم که از دور داد میزد من " زنی شاغل " هستم . امروز به پل نشان میدادم چه کسی اماده ی ارتفای مقام است
    شاید هم به دنبال شغلی جدید می گشتم . بله !
    وقتی از مترو بیرون آمدم در ذهنم مجسم کردم که برگه ی اشتغال به کار را به عنوان مدیر عامل بازاریابی در شرکت کوکاکولا پر می کنم و بعد هم در آنجا استخدام میشوم و ناگهان پل متوجه میشود که چه اشتباهی کرده که به من ارتفای مقام نداده است . او از من خواهش و تمنا می کرد بمانم اما من به او می گفتم خیلی دیر شده . تو فرصت داشتی بعد او به من التماس می کند اما چه کار می تونم بکنم تا تو تغییر عقیده بدی ؟ و بعد من می گفتم ....
    وقتی به ساختمان شرکت نزدیک شدم به ذهنم آمد که پل جلوی من زانو زده و من در حالیکه بی اعتنا و خونسرد پا رو پا انداخته و کفشهای مارک دار پرادا پوشیده ام و شیک ترین کت و دامنم را به تن دارم به او می گویم می دونی چیه پل ؟ فقط لازم بود کمی حرمت منو حفظ می کردی
    بخشکی شانس . به محض اینکه دستم به در شیشه ای بزرگ خورد سر جایم میخکوب شدم کله ای مو بور در سرسرا بود
    کانر . نمی توانستم داخل شوم . نمی توانستم . نمی توانستم
    اما یک دفعه آن سر حرکتی کرد . نه کانر نبود . آندریا بود از بخش حسابداری
    در را هل دادم و باز کردم . احساس کردم حسابی خل و چل شده ام . خدایا چه مصیبتی به من قدرت بده . می دانستم دیر یا زود چشمم به کانر می افتد
    همین که از پله ها بالا می رفتم فکر کردم حداقل کسی از جدایی ما خبر ندارد که اوضاع را به مراتب بدتر کند و ...
    " اما بابت خبری که راجع به تو و کانر شنیدم خیلی متاسفم "
    چی ؟ وقتی دختری به اسم نانسی به سویم امد و این حرف را به من زد مات و مبهوت سر جای خود میخکوب شدم
    " چقدر نا منتظر بود البته تمام زوج ها از هم جدا میشن ولی هرگز باورم نمیشد شما دوتا ... ادم هیچ وقت نمی تونه بگه ..."
    چطور ... تو چطور فهمیدی ؟
    نانسی گفت : خدا عمرت بده . همه خبر دارن . آخه توی مهمونی جمعه شب کانر هم بود . و بعد از نوشیدن فراوان مست شد برای همه تعریف کرد . راستش اون سخنرانی مختصری کرد
    اوه ، اون چی کار ...
    چقدر سخنرانی با احساسی بود راجع به این بود که اون احساس می کنه شرکت پنتر مثل خونواده ی خودشه و در این وضعیت دشوار همه ی ما از اون حمایت می کنیم . و تو چون ، تو مسبب این جدایی بودی احساسات کانر خیلی جریحه دار شده . او خودش را به من نزدیک تر کرد
    راستش باید بگم بسیاری از دخترها عقیده دارن پیچ و مهره ی مخ تو شل شده
    باورم نمیشد . کانر را جع به جدایی ما سخنرانی کرده بود . ان هم بعد از اینکه به من قول داده بود این قضیه را مخفی نگه دارد و حالا همه طرفدار او شده بودند
    بالاخره صدایم در امد " خوب دیگه بهتره من برم "
    نگاه کنجکاو نانسی مرا دنبال کرد
    " مایه ی شرمندگیه اخه شما دو تا خیلی با هم جور بودین "
    لبخندی زورکی زدم و گفتم : می دونم به هر حال فعلا خداحافظ
    به سمت دستگاه قهوه رفتم و سعی کردم ذهنم را از این موضوع دور کنم . ناگهان صدایی مرتعش و لرزان افکارم را بهم ریخت . با تشویش سرم را بالا کردم . کتی بود . طوری به من زل زده بود که انگار من سه تا سر دارم
    اما ؟؟؟
    سعی کردم به روی خودم نیاورم . اوه ، سلام
    او آهسته گفت : واقعیت داره ؟ من که باورم نمیشه . مگه اینکه از زبون خودت بشنوم ؟
    از سر اکراه گفتم : آره ، درسته . من و کانر از هم جدا شدیم
    کتی به نفس نفس افتاد و تند تند گفت :اوه خدایا ، اوه خدایا ، پس درسته . اوه خدایا ، اوه خدایا ، باورم نمیشه . نمی تونم این مصیبت رو تحمل کنم
    از دست کتی ! او تند تند نفس می زد . کیسه ی خالی شکر را برداشتم و آن را جلوی دهانش گذاشتم
    کتی بس کن ! آروم بگیر . چه مرگته ؟ نفس بگیر ... حالا بده بیرون
    او بین نفس کشیدن به سختی حرف زد و گفت : تمام آخر هفته دچار حمله ی عصبی بودم . دیشب خیس عرق از خواب پریدم و فکر کردم اگه این مورد حقیقت داشته باشه دیگه هیچ منطقی تو دنیا وجود نداره . اصلا سر در نمیارم
    کتی ما از هم جدا شدیم فقط همین ! همه ی آدمها دائما از هم قهر می کنن و جدا میشن
    اما تو و کانر از این جور آدما نبودین ! شما زوجی مناسب بودین !
    او کیسه ی خالی را از روی دهانش برداشت و گفت : خوب حالا که تو و اون نتونستین با هم کنار بیاین . پس چرا ما آدما به خودمون زحمت امتحان کردن بدیم ؟
    سعی می کردم خونسردی ام را حفظ کنم . " اما من و کانر که زن و شوهر نبودیم . به هر حال اوضاع بر وفق مراد نبود همیشه از این جور چیزا پیش میاد دیگه "
    ولی ...
    راستش دیگه دلم نمی خواد در این مورد حرفی بشنوم
    اوه ، اوه خدا جون . البته . متاسفم ، إما من ... می دونی برای من شوک عظیمی ...
    بس کن بابا . خوب راجع به قرار ملاقات برام تعریف کن منو با خبرای خوب خوشحال کن
    تنفس کتی آرام آرام شد و گفت : راستش خیلی خوش گذشت . قرار شد دوباره همدیگه رو ببینیم
    چه عالی
    اون خیلی خوش تیپ و آقا منشه . هر دو هم بذله گو هستیم و سلیقه ها مون هم با هم جوره . لبخندی از روی شرم و حیا روی صورت کتی نشست ." راستش اون خیلی دوست داشتنیه "
    بازویش را فشاری دادم و گفتم : چقدر عالی . ببین چی شد ؟ احتمالا تو و فیلیپ زوجی به مراتب بهتر از من و کانر می شین . قهوه میخوای ؟
    نه متشکرم باید برم . راجع به امور استخدامی جلسه ای با جک هارپر دارم . فعلا خداحافظ
    از روی حواس پرتی گفتم : باشه ، خداحافظ
    چند ثانیه بعد دو زاریم افتاد . " هی صبر کن ببینم " با عجله به انتهای راهرو دویدم و شانه اش را گرفتم . " گفتی جلسه با جک هارپر ؟ "
    آره چطور مگه ؟
    اما اون که رفته . روز جمعه رفت
    نه نرفت ، تغییر عقیده داد
    به سختی آب دهانم را قورت دادم پس ... پس اون اینجاست ؟
    کتی با خنده گفت : البته که اینجاست . طبقه ی بالاس !
    ناگهان احساس کردم نای راه رفتن ندارم . گلویم را صاف کردم و گفتم : چرا ... چرا تغییر عقیده داد ؟
    کتی شانه ای بالا انداخت : خدا عالمه . اون رئیسه . هر کاری دلش بخواد می کنه . مگه نه ؟ حتما تا حالا متوجه شدی که چقدر خاکیه
    او دستش را توی جیبش کرد و بسته ای آدامس در آورد و به من تعارف کرد . بعد از اینکه کانر سخنرانی مختصری کرد اون با کانر خیلی مهربون شد و ...
    یکه خوردم .
    " جک هارپر سخنرانی هارپر رو شنید ؟ راجع به جدا شدن ما ؟
    بله اون درست بغل دست کانر ایستاده بود . " کتی کاغذ آدامس را باز کرد " بعدش هم حرفای خوبی برای دلداری کانر زد و گفت : می تونه بفهمه چه احساسی داره . این مرد چقدر آقاس !
    احتیاج داشتم که بنشینم و فکر کنم . احتیاج به ...
    کتی با هول و هراس گفت : اما تو حالت خوبه ؟ خدایا من چقدر بی توجه ...
    باحالتی گیج و منگ گفتم : نه ، حالم خوبه . فعلا خداحافظ
    قرار نبود این طور شود . قرار بود جک هارپر به امریکا برگردد . قرار نبود بداند من بعد از گفتگو با او مستقیم به خانه رفته و با کانر ترک مراوده کرده ام
    احساس حقارت کردم . حالا او خیال می کرد به دلیل حرفهایی که در آسانسور زده بود من از کانر جدا شده ام و خیال می کرد همه اش برای خاطر اوست . البته که این طور نبود
    دست کم .... نه کاملا
    شاید به این دلیل بود ...
    نه فکری احمقانه بود که او برای خاطر من اینجا مانده باشد . بسیار احمقانه بود
    همین طور که به میزم نزدیک میشدم آرتمس سرش را از روی نسخه مارکتینگ ویک بالا کرد و گفت : اوه ،إما متاسفم که تو و کانر از هم جدا شدین
    متشکرم . ولی اصلا حال و حوصله ندارم در این مورد حرف بزنم اگه اشکالی نداره ...
    بسیار خوب . فقط میخواستم اظهار ادب کرده باشم .
    او نگاهی به میزش انداخت . " راستی پیغامی از جک هارپر داری "
    چی ؟ ؟
    او به ورق کاغذی زل زد و گفت : میشه لطفا پرونده ی لیوپولد رو به دفترش ببری ! اون گفت خودت میدونی چه نوع پرونده اییه ، ولی اگر هم نتونستی پیداش کنی اشکالی نداره
    پرونده ی لیوپولد
    این بهانه ای بود برای جیم شدن و در رفتن از پشت میزمون ...
    این نشانه ی رمز بود او میخواست مرا ببیند
    اوه خدایا . در عمرم هیج وقت تا این حد گیج و منگ و در عین حال هیجان زده نشده بودم
    پشت میزم نشستم و مدتی به صفحه ی خشک و خالی کامپیوتر زل زدم . سپس با انگشتانی لرزان پوشه ای خالی را بیرون آوردم. صبر کردم تا آرتمس رویش را برگرداند . سپس در حاشیه ی ان کلمه ی لیوپولد را نوشتم . سعی کردم دستنویسم را پنهان کنم
    ناگهان درنگ کردم چه کنم . حسابی خل و چل شده بودم . آیا راست راستی پرونده ای به نام لیوپولد در اینجا وجود داشت ؟
    با عجله سراغ بانک اطلاعاتی شرکت رفتم و تحقیقی سریع راجع به پرونده ی لیوپولد انجام دادم . اما پرونده ای به این نام وجود نداشت
    بسیار خوب . همان فکر اولم درست بود
    در حال عقب زدن صندلی ام بودم که دچارشک و تردید شدم . اگر یک نفر سر راهم سبز میشد و راجع به پرونده ی لیوپولد از من سوال می کرد چه ؟ و یا اگر پوشه از دستم روی زمین می افتاد و همه می فهمیدند که خالی است ؟
    خیلی سریع در کامپیوتر علامت مخصوص پرونده ی لیوپولد را از خودم اختراع کردم و یک نامه ی قدردانی از طرف اقای ارنست پی برای لیوپولد برای شرکت پنتر نوشتم سپس از آن یک پیرینت گرفتم و بدون اینکه کسی متوجه شود ان را لا به لای پوشه گذاشتم و به خودم گفتم : بسیار خوب حالا این پوشه رو می برم بالا و ....
    آرتمس حتی سرش را بالا نکرد
    وقتی در راهرو راه می رفتم قلبم به تالاپ و تولوپ افتاده بود . احساس می کردم همه ی آدمهای شرکت فهمیده اند من چه کار کرده ام .
    چرا جک هارپر می خواست مرا ببیند ؟ میخواست به من سرکوفت بزند که هر چه راجع به کانر گفته بود درست از آب در امد ؟ بعدش هم او ... ناگهان یاد جو داخل آسانسور افتادم . اگر از من دلخور بود چه ؟
    اجباری نبود که من به دفترش بروم . همین الان هم می توانستم برگردم . خیلی راحت به منشی اش زنگ میزدم و می گفتم : معذرت میخوام . من نتونستم پرونده ی لیوپولد رو پیدا کنم
    فقط همین و خلاص
    لحظه ی درنگ کردم ولی باز هم به راهم ادامه دادم
    ********


  6. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #34
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    به دفتر جک هارپر رسیدم و متوجه شدم از منشی او خبری نیست فقط سون پشت میز نشسته بود . به محض اینکه نزدیک شدم سرش را بالا کرد و چشمان کمرنگش مثل مارمولک برقی زد . اصلا لبخندی بر لب نداشت
    اوه خدایا جک گفته بود که او صمیمی ترین دوستش است . ولی اصلا دست خودم نبود این آدم چندش اور بود . به هر جان کندنی بود سلام کرد
    سلام ... آقای هارپر ازم خواستن پرونده ی لیوپولد رو براشون ببرم
    سون نگاهی به من انداخت . گویی در سکوت گفتگویی بین ما رد و بدل شد . پس او از همه چیز خبر داشت . نه ؟ شاید خودش هم از رمز لیوپولد استفاده می کرد . او گوشی را برداشت و لحظه ای بعد گفت :
    " جک ، اما کریگن با پرونده ی لیوپولد اینجاس " سپس گوشی را گذاشت " برو تو "
    در حالی که احساس می کردم بدنم مور مور می شود وارد دفترش شدم . جک پشت میز چوبی بزرگی نشسته بود و مثل روز اول بلوز یقه اسکی سیاهی به تن داشت . سرش را بالا کرد . نگاهش گرم و مهربان بود و خیالم راحت شد
    " سلام اما "
    " سلام بفرمایین . اینم پرونده ی لیوپولد " پوشه را به دستش دادم
    خندید : پرونده ی لیوپولد ؟ سپس آن را باز کرد و تعجب زده به اوراق داخل آن نگاه کرد .
    این چیه ؟
    نامه ای از آقای لیوپولد که ...
    او مات و مبهوت شده بود
    " نامه ای از طرف آقای لیوپولد سر هم کردی ؟ "
    ناگهان احساس کردم کنف شدم . زیر لب گفتم : برای احتیاط که مبادا پوشه از دستم به زمین بیفته و کسی اونو ببینه . فکر کردم فوری و فوتی چیزی سر هم کنم
    سعی کردم آن را از دستش بگیرم اما جک ان را عقب برد و با صدای بلند شروع به خواندن کرد " از دفتر ارنست پی لیوپولد که این طور ! اون تمایل داره شش هزار قوطی نوشابه ی پنتر کولا سفارش بده . چقدر خوب ... جک به خواندن ادامه داد : اون صرفا تمایل داره تغییری در ذائقه ی مردم ایجاد کنه . .. در خاتمه خاطر نشان می کنم که من از جنبه ها ی شرکت شما بسیار خوشنودم و تصمیم گرفته ام لباس ورزشی پنتر را به تن کنم که راحت ترین لباس ورزشی است که در عمرم شناخته ام "
    جک لحظه ای ساکت شد . سپس سرش را بالا کرد و لبخندی زد . در کمال تعجب چشمانش برقی زد .
    می دونی چیه ؟ اگه پیت زنده بود این نامه رو تحسین می کرد
    درنگی کردم و گفتم : پیت لیدلر ؟
    اوهوم . پیت بود که ایده ی پرونده ی لیوپولد به ذهنش رسید . اون تمام مدت از این جور کارها می کرد . جک به روی نامه ضربه ای زد .
    می تونم اینو نگه دارم ؟
    من که احساساتی شده بودم گفتم : بله
    او نامه را تا کرد و در جیبش گذاشت . لحظه ای سکوت برقرار شد بالاخره جک سرش را بالا کرد . نگاهی کنجکاوانه به من انداخت و گفت : خب بالاخره از کانر جدا شدی ؟
    اوه . درست زد به هدف
    خیلی جدی گفتم : خوب . بالاخره تصمیم گرفتی بمونی
    بله . خوب ... او انگشتانش را از هم باز کرد و مدتی به انها خیره شد . آره و فکر کردم به شعبه های دیگه ی شرکت هم در اروپا سری بزنم . خوب راجع به خودت بگو
    دلش میخواست من بگویم برای خاطر او از کانر جدا شده ام نه ؟ ولی حسرت این حرف را به دلش می گذاشتم . به هیچ وجه نمی گفتم
    سرم را تکان دادم و گفتم : درست به همون دلیل . شعبه های اروپایی
    چشمان جک از شیطنت برقی زد .
    می فهمم و . توو ... خوبی ؟
    حالم خیلی خوبه . راستش از آزادی دوباره ی مجردی لذت می برم . میدونی ازادی . انعطاف پذیری ...
    چه عالی . خوب شاید وقت خوبی باشه که ...او حرفش را قطع کرد
    فوری گفتم : وقت خوبی باشه که چی ؟
    محتاطانه گفت : می دونم احساساتت جریحه داره . اما دلم میخواست ... باز حرفش را نیمه کاره گذاشت . کم کم راه گلویم بسته میشد . می توانستم اب دهانم را فورت دهم .
    " دوست داری با هم قرار شام بزاریم ؟ "
    اوه جک از من تقاضا می کرد با او بیرون بروم . وای خدا جونم . گنگ شده بودم
    بالاخره با هر جان کندنی بود به حرف امدم . آره خیلی خوبه
    او مکثی کرد و گفت : عالی شد . فقط مسئله اینه که الان زندگیم کمی قاراشمیشه و با این موقعیت کاری .. و بهتره این موضوع بین خودمون باشه
    فوری گفتم : اوه ، صد در صد با تو هم عقیده ام . باید خیلی حواسمون جمع باشه .
    خوب بگو ببینم فردا شب چطوره ؟ برات مناسبه ؟
    فردا شب عالیه
    میام دنبالت . فقط نشونی خونه ت رو برام ایمیل کن . ساعت هشت خوبه ؟
    سر ساعت هشت
    وقتی از دفتر جک بیرون اومدم . سون کنجکاوانه مرا برانداز کرد . اما من حرفی نزدم . به بخش بازاریابی رفتم و سعی کردم تا جایی که ممکن است خونسردی ام را حفظ کنم . اما در درونم غوغایی بر پا بود و دلم میخواست قهقه بزنم .
    اوه خدایا . اوه خدایا . من با جک هارپر بیرون میرفتم .. من ... من .. باورم نمیشد
    اوه خدایا . خواب می دیدم ؟ به دلم افتاده بود چنین چیزی پیش میاد . به محض اینکه شنیدم او به امریکا نرفته است . وای خدا می دانستممممممم
    هیچ وقت جمیما را این قدر آشفته و پریشان ندیده بودم . طوری به من نگاه کرد که انگار گفته بودم میخواهم با یک قاتل حرفه ای بیرون بروم
    " خبر مرگت منظورت چیه ؟ "
    هیچی . توی هواپیما کنارش نشستم و همه چی رو راجع به خودم براش گفتم
    با اخم در آیینه نگاه کردم و یکی از موهای ابروهایم را برداشتم . ساعت هفت بود . حمام کرده بودم ولی هنوز ربدوشامبر تنم بود که مشغول آرایش شدم
    لیزی دستش را به سوی ریمل تازه ام دراز کرد و گفت : حالا اون ازت خواسته با هم برین بیرون . چقدر شاعرانه !
    جمیما گفت : داری شوخی می کنی . مگه نه ؟ به من بگو که داری شوخی می کنی . او دم در اتاقم ایستاده بود و لباس سبز تیره ی تازه ای به تن داشت . قرار بود امشب با مردی بیرون برود که از او یک تابلوی نقاشی هتفاد هزار پوندی خریده بود . از قرار معلوم آقا از رنگ سبز خوشش می آمد
    " البته که شوخی نمی کنم ! به ام بگو مشکل چیه ؟ "
    تو با مردی میری بیرون که همه چی رو راجع به تو میدونه ؟
    آره
    او طعنه زنان گفت : اون وقت ازم می پرسی مشکل چیه ؟ مگه خل شدی ؟
    لیزی برای هزارمین بار گفت: دیدی بهت گفتم تو عاشقش شدی ؟ دیدی ؟ دیدی ؟ می دونستم . از همون لحظه که تو راجع بهش حرف زدی . او در ایینه نگاهی به من کرد " دست از سر ابروهات بردار . زیادی نازکش نکن "
    راستی ؟ نگاهی به چهره ام انداختم
    باز هم جمیما شروع کرد . اما هیچ وقت راجع به خودت به مردها چیزی نگو . حرف دلت رو نگه دار . مامانم همیشه می گه مردها هیچ وقت نباید از احساسات و محتویات کیف آدم خبر داشته باشن
    ولی خیلی دیر شده . اون از همه چیز من خبر داره
    با این حساب رابطه ی شما ثباتی نداره . اون هیچ وقت برات احترام قایل نمی شه
    چرا ثبات داره و بهم احترام هم میذاره
    جمیما با لحنی دلسوزانه گفت : اما مث اینکه حالیت نیست . تو از قبل بازنده ای
    " نخیر "
    گاهی گمان می کنم جمیما مردها را به صورت آدم آهنی های بی گانه می بیند که به هر نحو ممکن باید بر آنها پیروز شود
    لبزی هم وارد معرکه شد " جمیما انگار دیگه به درد بخور نیستی . ای بابا . تو که با کلی تاجر پولدار ملاقات گذاشتی باید از این قرارها تجربه ای کسب کرده باشی "
    جمیما آهی کشید .کیفش را زمین گذاشت و گفت : هر چند مورد تو بسیار مایوس کننده س . نهایت سعی خودمو می کنم اولین مسائله اینه که حسابی به سر و ضعت برسی
    با ناز و ادا گفتم پس خیال کردی واسه چی ابروهام رو برداشتم
    بسیار خوب
    مساله ی دوم اینه که خودتو به سرگرمیهای اون علاقمند نشون بدی و بفهمی چی دوست داره ؟
    ا ...من .... چه می دونم ... به نظرم ماشین . ظاهرا در مزرعه ی بزرگش انواع و اقسام ماشینهای مدل قدیمی رو داره جمیما خوشحال شد . " عالیه " وانمود کن عاشق ماشینی . بهش پیشنهاد بده از نمایشگاه ماشین دیدن کنین . سر راهت می تونی مجله ی ماشین رو ورق بزنی
    نمی تونم این کار رو بکنم چون توی هواپیما بهش گفتم از ماشینهای قدیمی متنفرم
    جمیما طوری نگاهم کرد که انگار میخواست مرا بزند
    " تو چی کار کردی ؟ تو با مردی که قرار ملاقات داری گفتی از سرگرمی مورد علاقه اش متنفری ؟"
    با حالتی تدافعی گفتم : آخه اون موقع خبر نداشتم یه روزی باهاش میرم بیرون .
    دستم را به سوی کرم پودرم دراز کردم " به هر حال حقیقت اینه که من از ماشین قدیمی متنفرم ! افرادی همه که سوار این جور ماشینها می شن خیلی از خود راضی هستن "
    صدای جمیما از شدت خشم بلندتر شد . " در اینجا حقیقت به درد نمی خورد . إما متاسفم کاری از دستم برنمیاد . چه مصیبتی ! تو حسابی بدبخت روزگار شدی . درست مثل اینه که با لباس خواب به میدون جنگ بری "
    جوابی دندان شکن به او دادم . جمیما ! این که کارزار نیست ! بازی شطرنج هم نیست ! فقط یه قراره شامه با مردی خوب صدای لیزی هم در آمد و گفت : جمیما تو چقدر منفی بافی ! من که معتقدم خیلی شاعرانه اس . اونا قرار ملاقات خوبی با هم خواهند داشت . اون میدونه اما از چی خوشش میاد و به چی علاقمنده . اونا با هم خیلی جورن
    جمیما همین طور که سرش را به چپ و راست تکون میداد گفت : بسیار خوب من خودمو کنار می کشم . راستی چی میخوای بپوشی ؟
    ناگهان چشمانش را تنگ کرد . لباست کجاست ؟
    به پشت در اشاره کردم جایی که لباس مشکی ام را آویزان کرده بودم و گفتم لباس مشکیه رو می پوشم با صندلهای تسمه دار
    چشمان جمیما تنگ تر و تنگ تر شد " از من که نمیخوای چیزی قرض کنی ؟ "
    با لحنی عصبانی گفتم : نه . راستش جیمیما خودم لباس دارم می دونی که
    باشه . بهت خوش بگذره
    من و لیزی صبر کردیم تا صدای تلق و تلوق کفشهای او در انتهای راهرو قطع و در آپارتمان محکم بسته شد
    من گفتم : آخیش
    لیزی دستش را بالا برد " صبر کن "
    پنج دقیقه ای هر دو نشستیم . ناگهان صدای باز شدن در شنیده شد و لیزی اهسته گفت : اون میخواد زاغ سیاه ما رو چوب بزنه . و با صدای بلند گفت : آهای کیه ؟
    جمیما در اتاق سبز شد و گفت : اوه سلام . یادم رفت برق لبم رو بردارم و خیلی سریع به دور و بر اتاق نگاه کرد
    لیزی معصومانه گفت : گمان نکنم اونو اینجا پیدا کنی
    جمیما باز نگاهی به دور و بر انداخت و گفت : بسیار خوب ، شب خوبی داشته باشین
    دو مرتبه صدای تلق و تلوق کفش او در راهرو شنیده شد و در جلویی محکم به هم خورد
    لیزی گفت : بسیار خوب دست به کار بشیم
    *********


  8. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #35
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    چسب نواری در اتاق جمیما را کندیم . لیزی در جایی که چسب بود علامت هایی زد. به محض باز کردن در لیزی گفت : هی ! صبر کن ! یه چسب دیگه هم این پایینه
    او را در حال کندن چسب تماشا می کردم. " تو بایستی جاسوس می شدی "
    پیشانی او در اثر تمرکز حواس چروک افتاده بود " بسیار خوب ، إما حتما حلقه های دیگه ای هم وجود داره "
    من گفتم : روی کمد لباس هم چسب نواریه . هی نیگا کن
    جمیما یک لیوان اب را طوری بالای کمد لباس قرار داده بود که به محض باز شدن در لیوان می افتاد و آدم خیس می شد
    لیزی دستش را به سوی لیوان دراز کرد و گفت : ای لعنتی ، مرده شورت رو ببرن .
    میدونی چیه شب قبل من به تمام تلفن هایی که برای اون شد جواب دادم اما اون حتی یه تشکر خشک و خالی هم ازم نکرد
    لیزی صبر کرد تا من لیوان آب را صحیح و سالم روی زمین گذاشتم . سپس دستم را به سوی در کمد دراز کردم . حاضری ؟
    " حاضرم "
    لیزی نفسی عمیق کشید و سپس در کمد را باز کرد .ناگهای آژیری به صدا در آمد . او محکم در را بست .
    " خدا مرگش بده چه جوری این کار رو کرده "
    هنوز داره صدا میده . کاری کن خفه بشه . زود باش
    نمیدونم چی کار کنم . احتمالا احتیاج به شماره رمز داره
    هر دو کورمال کورمال در داخل کمد لباس به دنبال سویچ اژیر می گشتیم
    من اینجا سوئیچی نمی بینم
    ناگهان آژیر خاموش شد . هر دو نفس زنان به هم زل زدیم . پس از مکثی طولانی لیزی گفت : ظاهرا صدا اون بیرون از دزد گیر یه ماشین بوده
    " اوه حق با توئه . همین طوره "
    لیزی با دلهره دوباره در کمد را باز کرد . اما این دفعه صدایی نیامد
    " بسیار خوب . دست به کار بشیم "
    به محض باز شدن در کمد جمیما نفس در سینه مان حبس شد
    " اوه خدایا "
    کمد لباس او مانند گنجینه بود . لباسهای نو پر زرق و برق و خیلی تمیز و مرتب . پوشیده در کاور . از چوب لباسی اویزان بود . روی تک تک جعبه ها ی کفش عکسی فوری از هر کفشی چسبانده شده بود . تمام کمربندها مرتب در کمد آویزان بود . کیف ها در ردیفی صاف و مرتب روی قفسه ها چیده شده بود . از آخرین باری که از جمیما لباس قرض کرده بودم زمان زیادی گذشته بود اما به نظر می رسید از ان موقع تا حالا تمام لباسها و کیف و کفش هایش عوض شده بودند
    به یاد درهم و برهمی کمد خودم افتادم
    " اون حتما حداقل روزی یه ساعت وقت صرف میکنه تا کمد لباسش رو مرتب کنه
    لیزی گفت : اون این کار رو می کنه . خودم دیدم
    از شما چه پنهان لیزی از من بدتر بود . البته قصد و نیت بدی نداشت اما وقتی حسابی مشغول بررسی پرونده ای بود به طور کلی تمام لباسهای توی کمدش به روی صندلی اتاقش منتقل می شد و تمام انها در انجا روی هم تلنبار می شد
    لیزی دستش را به سوی لباس سفید منجوق دوزی شده ای دراز کرد و گفت : خوب ! بانوی من امشب دوست دارین چی بپوشین ؟
    ********


  10. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #36
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    از لباس سفید منجق دوزی شده خوشم نیامد . اما به هر حال آن را امتحان کردم . راستش هر دو تا توانستیم لباس امتحان کردیم و بعد انها را سر جایش گذاشتیم . ان هم خیلی با احتیاط . یک بار دیگر دزدگیر اتومبیل به صدا در آمد و هر دو یک متر به هوا پریدیم .اما ناگهان وانمود کردیم که اصلا از این بابت نترسیده ایم
    بالاخره تصمیم گرفتم تاپی قرمز رنگ را که سر شانه اش چاک داشت با شلوار مشکی مارک دی . ک . ان . وای خودم بپوشم ( شلوار را از ناتینگ هیل هاوسینگ تراست شاب به مبلغ بیست و پنج پوند خریده بودم ) کفشهای نقره ای مارک پرادای جمیما را هم به پا کردم . هر چند قصد نداشتم در آخرین لحظه کیف مارک گوچی او را هم برداشتم
    همین طور که چرخ میزدم لیزی گفت : معرکه شدی ! محشری
    راستش را بگو زیادی جلف نشدم
    ابدا . ای بابا . تو داری با یه مرد میلیاردر میری بیرون
    عصبانی شدم و گفتم : این حرف رو نزن . به ساعتم نگاه کردم راس ساعت هشت بود
    اوه ، خدایا . از بس شور و شوق آماده شدن را داشتم اصل مطلب را فراموش کرده بودم
    به خودم گفتم : آروم باش. خونسردیت رو حفظ کن . این یه برنامه ی شامه . فقط همین . چیزی جز ...
    لیزی که از پنجره بیرون را نگاه می کرد گفت : ای بیشرف . بیشرف ! چه ماشین بزرگی بیرون وایستاده !
    با عجله به کنار او رفتم .
    چی ؟ کجا ؟ وقتی نگاه او را دنبال کردم تقریبا نفسم بند آمد
    اتومبیل بسیار بزرگ و شیکی بیرون خانه دم در پارک شده بود . اتومبیل نفره ای و بزرگی که به نسبت خیابان کوچک ما بسیار جادار و عظیم به نظر می رسید . راستش چند تا از همسایه های فضول هم در حال سرک کشیدن بودند
    حالا چه خاکی به سرم می کردم ؟ این دنیایی بود که من هیچ از آن سر در نمی اوردم . وقتی در هواپیما بودیم من و جک صرفا دو آدم معمولی هم سطح بودیم اما حالا ببین او در چه دنیایی زندگی می کرد و من در چه دنیایی
    با صدایی خفه گفتم : لیزی پشیمون شدم . نمیخوام باهاش برم بیرون
    لیزی گفت : تو غلط می کنی . نمیخوام نداریم ."ولی متوجه شدم که حال او هم مثل من دگرگون شده است "
    زنگ آپارتمان به صدا در امد و هر دو از جا پریدیم . حالت تهوع به من دست داد
    باشه ؛ باشه ؛ اومدم
    در اف . اف گفتم : سلام . الان میام پایین . گوشی اف اف را گذاشتم و به لیزی نگاه کردم . بسیار خوب اینم از این
    لیزی دستانم را گرفت و گفت : اما قبل از اینکه بری یادت باشه به حرفای جمیما توجه نکنی . خوش بگذره
    " مرا محکم در آغوش گرفت . اگه فرصت کردی بهم زنگ بزن "
    حتما
    یک بار دیگر خودم را در آیینه برانداز کردم . سپس از پله ها پایین رفتم . درجلویی آپارتمان را باز کردم .
    جک دم در ایستاده بود . کت و شلوار به تن داشت و کروات هم زده بود . موهایش هم خیلی مرتب شانه شده بود خلاصه خیلی برازنده و مرتب شده بود . برای یک لحظه دچار ترس و دلهره شدم
    سپس او لبخندی زد و تمام ترس و لرزم از بین رفت
    جمیما در اشتباه بود . من و او نقطه ی مقابل هم نبودیم . من و او با هم بودیم .
    گفت : سلام چقدر خوشگل شدی
    متشکرم
    دستم را به سوی دستگیره در اتومبیل دراز کردم اما مردی اونیفورم پوش با عجله در را برایم باز کرد
    با خنده ای عصبی گفتم : چقدر من خنگم
    باورم نمیشد سوار چنین ماشینی می شدم . من بینوا اما کرگین .
    احساس پرنسسی و هنرپیشه بودن به من دست داد
    وقتی روی صندلی مخمل پر زرق و برق نشستم سعی کردم فکر نکنم آن اتومبیل با بقیه ی اتومبیلها فرق می کند
    جک گفت : حالت خوبه ؟
    با صدایی که انگار از ته چاه در می امد گفتم : آره خوبم
    جک گفت : اما امشب بهمون خیلی خوش می گذره . بهت قول میدم . راستی قبل از قرار ملاقاتت شراب اسپانیایی سر کشیدی ؟
    او از کجا فهمیده بود که من ...
    آه ، یادم اومد . توی هواپیما به او گفته بودم
    بله ، راستش این کار رو کردم
    او دربار را باز کرد و گفت : بازم میخوای ؟
    ناباورانه گفتم : تو اینو مخصوصا برای من گرفتی ؟
    او با قیافه ای خونسرد گفت : نه در حقیقت این نوشیدنی الکی مورد علاقه منه
    نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم
    او لیوانی به دستم داد و گفت : خوب منم به تو ملحق میشم . راستش تا حالا مزه اش رو نچشیدم . او لیوانی برای خودش ریخت و جرعه ای نوشید و آن را تف کرد .
    " تو چه جوری این رو میخوری ؟ "
    " خیلی خوشمره س . مزه کریسمس میده ! "
    مزه ی ... او سرش را به چپ و راست تکان داد . " نمیخوام بهت بگم چه مزه ای میده . اگه اشکال نداره من سراغ ویسکی خودم برم "
    دلت می سوزه ها . !
    جرعه ای دیگر نوشیدم و شادمانه به او لبخند زدم
    اضطراب و دلهره ام جای خود را به آرامش داده بود . شب خوبی در پیش رو داشتیم
    وارد رستوراني در مي فير شديم.هرگز به انجا پا نگذاشته بودم.از ان رستورانهاي سطح بالا بود.من كجا و اينجور جاها كجا؟
    موقع رد شدن از حياط پر از ستون،جك زير لب گفت:
    "البته اينجا يه كمي كوچيكه.خيلي ها اينجا رو نمي شناسن.اما غذاش معركه س"
    مردي با كت و شلواري به سبك مهاراجه اي گفت:
    "اقاي هاپر،خانم كريگن،لطفا از اين طرف تشريف بيارين."
    اوه،انان اسم مرا هم مي دانستند.
    از چند ستون ديگر رد شديم و به اتاقي كه نور ملايمي داشت و با تابلوهايي بزرگ از نقاشي آبستره تزيين شده بود،وارد شديم.
    قسمت شاه نشين انجا تناه با نور شمع روشن شده بود.ميزهاي ان اتاق بسيار محدود بود.سه زوج ديگر قبل از ما امده بودند.تمام زن ها در الماس و جواهرات غرق بودند.
    زير لب به جك گفتم:"اينجا جاي من نيست."
    ناگهان او سر جاي خود ايستاد و با قيافه اي جدي به من رو كرد و با صدايي اهسته ولي واضح گفت:
    "اِما،تو حالا اينجايي و قراره شام بخوري.انقدر خودتو دست كم نگير."
    او طوري به چشمانم نگاه كرد انگار داشت به من دستور مي داد.احساس لذت كردم.
    "هر چي تو بگي،باشه."
    زوجي سمت راست ما نشسته بودند.وقتي از كنارشان رد مي شديم،زني ميانسال و مو نقره اي كه كت لمه ي طلايي پوشيده بود،چشمش به من افتاد و گفت:"اوه،سلام،راشل."
    "چي؟"من مات و مبهوت سر جاي خود ايستادم.او به من نگاه مي كرد؟
    ان زن از جاي خود بلند شد وبه سمت ما امد،و قبل از اينكه عكس العملي نشان دهم گونه ام را بوسيد.
    "عزيزم،چطوري؟خيلي وقته نديدمت."
    جك در گوشي به من گفت:
    "اهان،بازم بگو اينجا جاي تو نيست."
    از فاصله چند متري،بوي الكل او به مشام مي رسيد.وقتي به مرد همراه او نگاه كردم ،به نظرم رسيد حسابي دمغ است.خيلي مودبانه گفتم:
    "به نظرم منو با كس ديگه اي اشتباه گرفتين.من راشل نيستم."
    براي لحظه اي قيافه زن در هم رفت."اوه!"سپس نظري اجمالي به جك انداخت و ظاهرا متوجه موضوع شد.
    "اوه!اوه!فهميدم.البته كه تو راشل نيستي."
    من با ترس و لرز گفتم:
    "نه،شما نفهميدين.من واقعا راشل نيستم.اسم من اِماس."
    او با شك و ترديد سرش را تكان داد و گفت:
    "اِما،البته!بسيار خوب.خوش بگذره.گاهي به من زنگ بزن."
    همانطور كه زن تلو تلو خوران سر ميزش مي رفت،جك نگاهي پرسشگرانه به من انداخت.
    "مي خواي چيزي به ام بگي؟"
    سعي كردم قيافه اي جدي به خودم بگيرم."بله.اين زن تا خرخره خورده."
    جك سرش را به نشانه تاييد تكان داد.
    "اره.مي شه بنشينيم يا مي خواي با دوستي كه مدتهاس نديديش،سلام و عليك كني؟"
    "نه.به نظرم همين يكي كافي باشه."
    جك گفت:
    "اگه مطمئني،باشه.اصلا نمي خواد عجله به خرج بدي.راستي اونجا رو نگاه كن.اون مرد مسنه پدر بزرگت نيست؟"
    غش غش خنديدم.انجا رستوراني سطح بالا بود.بايستي با نزاكت رفتار مي كردم.
    ميز ما در گوشه اي كنار شومينه بود.پيشخدمتي صندلي را برايم عقب كشيد تا روي ان بنشينم،و دستمال سفره اي هم روي زانوانم پهن كرد.يك نفر ديگر هم برايم اب ريخت.پيشخدمت سومي هم به من نان تعارف كرد.دقيقا همين تشريفات براي جك هم انجام شد.شش پيش خدمت دور و بر ما مي چرخيدند!خيلي دلم مي خواست به جك نگاه كنم و هرهر بخندم،اما او خونسرد به نظر مي رسيد.انگار همه چيز برايش عادي بود.
    حتما براي او عادي بود.او كه مثل من نبود.حتما جك در خانه اش پيشخدمتي داشت كه براش چاي دم مي كرد و هر روز حتي روزنامه هايش را هم برايش اتو مي كرد!
    خوب حالا كه چه؟من كه نمي بايست از اين بابت خودم را ناراحت مي كردم.
    سر به سر جك گذاشتم و گفتم:
    "راستش،پدربزرگم هرگز به لندن پا نمي ذاره.اين روزها اينجا پر از امريكايهاييه كه توي خيابونها پرسه مي زنن."
    جك هم از رو نرفت و گفت:
    "كاملا حق با اونه.راستي اين همون پدربزرگيه كه ويفرهاي پنتر رو دوست داره؟و به تو دوچرخه سواري ياد داد؟"
    "خود خودشه"
    به پيش خدمت كه در حال مرتب كردن گل در گلدان بود نگاه كردم. "راستي تو پدربزرگ و مادربزرگ داري؟"
    "متاسفانه ندارم.همشون مرحوم شدن."
    براي لحظه اي سكوت برقرار شد.منتظر بودم تا جك حرفي بزند اما او حرفي نزد.
    بسيار خوب،شايد خوشش نمي امد راجع به پدربزرگ و مادربزرگش از او سوال كنم.بالاخره خودم سكوت را شكستم.
    "خوب بگذريم!حالا چي بنوشيم؟"
    من از قبل چشمم به مشروبي بود كه ان زن كت طلايي مي نوشيد.كوكتلي صورتي رنگ بود با يك برش نازك هندوانه كه به لبه ليوان وصل بود.از دور خوشمزه به نظر مي امد.
    جك با لبخندي گفت:
    "از قبل ترتيب نوشيدني هم داده شده."
    در اين موقع پيشخدمت يك بطري شامپاين اورد،در ان را باز كرد و از ان در ليوانها ريخت.
    "اهان،يادم مياد توي هواپيما گفتي قرار ملاقاتي بي عيب و نقصه كه يهو مثل شعبده بازي سر و كله يه بطري شامپاين سر ميز پيدا بشه."
    نااميدانه گفتم:"آره،اِ...آره،گفتم."
    او ليوانش را به ليوانم زد و گفت:"به سلامتي."
    "به سلامتي."
    جرعه اي نوشيدم.شامپاين خوشمزه اي بود.واقعا عالي بود.ولي دلم مي خواست بدانم ان نوشيدني صورتي رنگ هندوانه اي چه مزه اي دارد.
    بس كن اِما،شامپاين عاليه.
    گفتم:"اولين باري كه شامپاين نوشيدم،شش ساله بودم."
    جك گفت:"توي خونه عمه سو.بعدش هم تمام لباسهات رو در اوردي و توي بركه انداختي."
    "درسته،اوه،قبلا اينها رو به ات گفته بودم،آره؟"
    خوب،بهتر بود با قصه هايم حوصله او را سر نبرم.جرعه اي شامپاين نوشيدم.و فوري به فكر گفتن چيزي ديگر افتادم،چيزي كه قبلا به گوشش نخورده بود.
    ايا چيز ديگري مانده بود؟
    جك گفت:"غذاي مخصوصي برات انتخاب كردم كه گمان مي كنم خوشت مياد.سفارش از قبل،فقط مخصوص خودت."
    من يكه اي خوردم."اوه،خدايا،چه عالي!"
    او از قبل برايم خوراك سفارش داده بود؟باورم نمي شود.
    البته غذا وقتي كيف داشت كه ادم خودش سفارش بدهد،نه كسي ديگر،مگر نه؟
    به هر حال مهم نبود.عالي بود.عالي بود.
    پرسيدم:"خوب،بگو ببينم،اوقات بيكاريت چي كار مي كني؟"
    جك لحظه اي فكر كرد و گفت:
    "اين ور و اون ور مي روم.مسابقه بيسبال تماشا مي كنم.ماشينهام رو تعمير مي كنم."
    با تعجب گفتم:
    "تو كلكسيون ماشينهاي قديمي داري،درسته؟خيلي دلم مي خواد..."
    حيرت زده نگاهم كرد:"اما تو از ماشينهاي قديمي متنفري.حواست باشه،يادم نرفته ها!"
    اميدوار بودم اين حرفم را فراموش كرده باشد.لعنت به تو،جك.
    "راستش از ماشينها نفرت ندارم.از ادمايي...نفرت دارم..."
    خاك بر سرم.چه ابرو ريزي عظيمي!فوري جرعه اي شامپاين سر كشيدم،ولي توي گلويم گير كرد و به سرفه افتادم.خدايا،واي،نفسم بند امد.از چشمانم هم اشك جاري شد.
    ان شش پيشخدمت هم در سالن به من زل زده بودند.جك با ناراحتي گفت:
    "حالت خوبه؟يه كم اب بخور.تو اب معدني دوست داري،درسته؟"
    "اوه،بله،متشكرم."
    اوه،خبر مرگم متنفر بودم اقرار كنم كه حق با جميما بود.اما چقدر برايم اسانتر بود كه همان اول مي گفتم:"اوه،من عاشق ما شينهاي قديمي هستم!"
    به هر حال اب از سرم گذشته بود.
    مشغول نوشيدن اب بودم كه بشقاب فلفل كبابي جلوي رويم به من چشمك زد.با خوشحالي گفتم:
    "اوه،من عاشق فلفل كبابي ام."
    "يادم مياد توي هواپيما گفتي غذاي مورد علاقه ات فلفل كبابيه."
    تعجب زده گفتم:"من چنين حرفي زدم؟"
    اصلا يادم نمي ايد.منظورم اين است كه من فلفل كبابي دوست داشتم،اما نگفته بودم كه...
    يك بشقاب اسكالوپ جلوي جك گذاشته شد و او به حرفش ادامه داد:
    "بنابراين به رستوران زنگ زدم و برات فلفل كبابي سفارش دادم.فلفل كبابي به مزاج من سازگار نيست،وگرنه باهات شريك مي شدم."
    به بشقاب او زل زدم.خدايا.اسكالوپ ها چقدر وسوسه انگيز بودند.من عاشق اسكالوپ بودم.
    جك با خوشحالي گفت:"نوش جان."
    "اوه،نوش جان."
    يك تكه از فلفل كبابي را گاز زدم.خوشمزه بود.جك چقدر با ملاحظه بود.
    ولي...دست خودم نبود.نمي توانستم از بشقاب اسكالوپ او چشم بردارم.دهانم اب افتاده بود.
    جك متوجه نگاههاي خيره من شد و گفت:"دوست داري كمي بچشي؟"
    فوري هول شدم و گفتم:
    "نه،متشكرم.اين فلفل ها واقعا...عالي..."
    به او نگاه كردم و گازي ديگر به فلفل زدم.
    ناگهان جك دستي روي جيبش زد و گفت:
    "اِما،اشكالي نداره اگه به تلفن جواب بدم.تلفن مهميه."
    بمحض اينكه او رفت،نتوانستم جلوي شكمم را بگيرم.دستم را دراز كردم و يك اسكالوپ از بشقابش كش رفتم.موقع جويدن چشمانم را بستم تا حسابي مزه ان را حس كنم.طعمي ملكوتي داشت.اين بهترين خوراكي بود كه در تمام عمرم چشيده بودم.در فكر بودم دومي را هم بخورم و بعد بقيه اسكالوپ ها را در بشقاب پخش كنم تا او متوجه نشود،كه ناگهان بوي تند مشروب به مشامم خورد.
    زن كت طلايي بيخ گوشم ايستاده بود.
    او گفت:"فوري به ام بگو اينجا چه خبره؟"
    "اِ...هيچي،داريم شام مي خوريم."
    او از سر بي حوصلگي گفت:"خودم مي بينم!ولي جِرِمي چي؟اون خبر داره؟"
    "هي،ببين،تو منو با يه نفر ديگه عوضي گرفتي.من..."
    زن بازويم را فشار داد و گفت:
    "كه اينطور!خيال نمي كردم انقدر وقيح باشي،خوش به حالت!خوش بگذره!حلقه ازدواجت رو هم كه از دستت در اوردي؟چه دختر ناقلايي...اوه...داره مياد.بهتره من برم."
    به محض اينكه جك برگشت،او در رفت و من با پوزخندي به جلو خم شدم.
    "جك،حدس بزن چي شد؟من شوهري دارم كه اسمش جرميه!دوستم كه اونجا نشسته،اومد سراغم و اين خبر رو بهم داد!خوب،نظرت چيه؟جرمي هم مشغول عياشي با يكي ديگه اس؟"
    او حرفي نزد.قيافه اش ناراحت بود.گفت:"معذرت مي خوام."
    او حتي يك كلمه از حرفهايي را كه زده بودم نشنيده بود.
    نمي توانستم دوباره همه چيز را برايش بگويم.احساس كردم كنف شده ام.
    "اصلا..مهم نيست."
    باز هم سكوت.فكر مي كردم چه بگويم."راستي بايد اعتراف كنم،من يكي از اسكالوپ هاي تو را كش رفتم."
    منتظر بودم او حرفي بزند و عكس العملي نشان دهد.فقط گفت:"اشكالي نداره."
    سپس بقيه اسكالوپ ها را در دهانش گذاشت.از حركاتش سر در نمي اوردم.چه به سرش امده بود.
    **************


  12. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #37
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    وقتي خوراك جوجه و سالادم را تمام كردم،از شدت غم و اندوه تمام بدنم درد مي كرد.اين قرار ملاقات مصيبت بود.مصيبتي تمام عيار!خيلي تلاش كردم با او گپ بزنم،لطيفه بگويم و مسخره بازي در بياورم.اما با همان دو تلفن،او حسابي پكر شده بود و ديگر حواسش به من نبود.گويي من در انجا حضور نداشتم.
    خيلي دلم مي خواست از شدت ناراحتي گريه كنم.چقدر با هم مانوس شده بوديم؟يكدفعه چه شد؟
    به محض اينكه غذاي اصلي تمام شد،گفتم:"من ...ميرم توالت..."
    جك فقط سرش را به نشانه تاييد تكان داد.دستشويي انجا با تزيينات بسيار باشكوهش به قصر شباهت داشت.زني اونيفورم پوش هم به خانم ها حوله مي داد.براي لحظه اي خجالت كشيدم جلوي او به ليزي زنگ بزنم.اما از طرفي هم دلم مي خواست او هرچه زودتر از قضيه با خبر شود.
    با اولين زنگ،ليزي گوشي را برداشت."سلام،ليزي.منم."
    "اِما،خوب،اوضاع از چه قراره؟"
    "افتضاح."
    وحشت زده گفت:"منظورت چيه؟چرا افتضاح؟مگه چي شده؟"
    روي صندلي ولو شدم.
    "از بد هم بدتره!در وهله اول همه چي عالي و خوب بود.هر دو كلي خنديديم،لطيف گفتيم،رستوران هم كه معركه س.از قبل هم اون برام غذاي مخصوصسفارش داده بود.و همه چي مطابق سليقه و علاقه ي من بود."
    به سختي اب دهان را قورت دادم.اين طور كه تعريف مي كردم،همه چيز عالي به نظر مي رسيد.
    ليزي مات و مبهوت گفت:
    "با اين تعريفها كه مي كني،همه چي عالي به نظر مي رسه.پس چطور..."
    از جعبه لاك پشتي شكل،دستمال كاغذي بيون كشيدم،در ان فين كردم و ادامه دادم:
    "تا اينكه تلفن همراهش زنگ زد،بعد ازاون تلفن جك حسابي دگرگون شد و بندرت يه كلمه با من حرف زد!بعدشم مرتب از جاش بلند مي شد و براي تلفن زدن غيبش مي زد.منم سر يك ميز تك و تنها بودم.وقتي هم برمي گشت،انگار حواسش جاي ديگه اي بود."
    ليزي بعد از مكثي كوتاه گفت:"شايد بابت چيزي نگرانه،ولي نمي خواد تو رو ناراحت كنه."
    اهسته گفتم:"درسته،اون خيلي به هم ريخته س."
    "خوب،با اين حساب شايد اتفاق ناگواري افتاده،اما نميخواد موقعيت رو خراب كنه.سعي كن بيشتر باهاش حرف بزني."
    من كه حالم كمي بهتر شده بود،گفتم:
    "باشه،سعي خودم رو مي كنم.متشكرم،ليزي."
    *************


  14. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #38
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    وقتي سر ميز برگشتم،احساس كردم از ان دمغي بيرون امده ام.پيشخدمت صندلي مرا عقب كشيد و كمكم كرد تا روي ان نشستم.نگاهي گرم و همدلانه به جك انداختم و گفتم:"جك،همه چي روبراهه؟"
    او اخمي كرد و گفت:"چرا چنين حرفي مي زني؟"
    "اخه..تو. يه دفعه غيب مي شي.مي خوام بدونم...درباره اش حرف بزن."
    او مختصر و مفيد گفت:"طوري نيست.متشكرم."
    جوابم را طوري داد گويي مي خواست بگويد:"ديگه راجع به اين موضوع حرفي نزن."
    اما من به اساني از رو نرفتم."خبر بدي شنيدي؟"
    "نه."
    مصرانه پرسيدم:"مربوط به كاره.يا خبر شخصي؟"
    از شدت عصبانيت صورتش سرخ شد،سرش را بالا كرد و گفت:
    "به ات گفتم طوري نشده،بس كن ديگه."
    خوب،او حسابي مرا سر جاي خود نشانده بود،درسته؟
    پيشخدمتي حرف ما را قطع كرد و پرسيد:"دسر ميل داريد؟"
    لبخندي زوركي زدم."متشكرم،من كه ميل ندارم."
    به حد كافي به من خوش گذشته بود.دلم مي خواست فوري به خانه برگردم.
    "بسيار خوب،قهوه چطور؟"
    ناگهان صداي جك در امد."بله،اون دسر مي خواد."
    چي؟او چي گفت؟پيشخدمت با شك و ترديد نگاهي به من كرد.
    "نه،نمي خوام!"
    "اِما لج نكن"ناگهان لحن كلام گرم و مهربانانه جك برگشت.
    "نمي خواد تظاهر كني.خودت توي هواپيما به ام گفتي كه هر وقت دسر نمي خواهي،يعني واقعا دلت دسر مي خواهد."
    "درسته،اما اين دفعه واقعا دلم دسر نمي خواهد."
    جك به جلو خم شد."دسر مخصوص خودت را درست كردن.مرينگ هگن ديز و ..."
    حالم خيلي گرفته شد.اصلا او از كجا مي دانست من چه مي خواهم؟شايد دلم ميوه مي خواست.شايد دلم چيزي نمي خواست.صندلي ام را عقب كشيدم و گفتم:"ميل ندارم."
    "اِما،من تو را مي شناسم.تو...دلت..."
    قبل از اينكه بتوانم خودم را كنترل كنم،با عصبانيت فرياد زدم:
    "منو نمي شناسي.شايد الله بختكي چيزهايي در موردم بدوني،اما معنيش اين نيست كه منو مي شناسي!فهميدي؟"
    "چي؟"
    "اگه واقعا منو مي شناختي،مي فهميدي وقتي براي شام با كسي بيرون مي رم،دلم مي خواد طرفم به حرفهام گوش بده،دوست دارم به ام احترام بذاره،نه اينكه وقتي من مي خوام حرف بزنم،به ام بگه بس كنم."
    جك حسابي مات و مبهوت شده بود."اِما،حالت خوبه؟"
    "نه،اصلا هم حالم خوب نيست.به طور كلي تو در طول شب من رو ناديده گرفتي.انگار كه من وجود خارجي نداشتم."
    "حرفات منصفانه نيست!"
    "چرا هست!از وقتي تلفن همراهت زنگ زد،تو از اين رو به اون رو شدي."
    جك انگشتانش را محكم روي موهايش كشيد و با اهي گفت:
    "ببين!در اين لحظه مسايلي در زندگيم پيش اومده كه خيلي مهم..."
    "باشه،پس برو و بدون وجودمن به اونا برس."
    وقتي كه بلند شدم كيفم را بردارم،اشك در چشمانم حلقه زده بود.چقدر دلم مي خواست شبي عالي را در كنار او سپري مي كردم.چه ارزوي محالي!
    از ان طرف سالن،زن مو طلاي مست با صداي بلند گفت:"درسته،تو به اش بگو."
    سپس رو به جك كرد."مي دوني،اين دختره خودش شوهري مهربون و دوست داشتني داره.به تو احتياجي نداره."
    "بابت شام ازت متشكرم."
    به روميزي زل زده بودم كه ناگهان يكي از پيشخدمتها در يك چشم به هم زدن،كت به دست در كنارم ظاهر شد.
    جك ناباورانه از جا بلند شد و گفت:
    "اِما،جدي جدي كه نمي خواي بري."
    "چرا،مي خوام برم."
    "يه فرصت ديگه به من بده.بمون و قهوه اي...به ات قول مي دم حرف..."
    در حالي كه پيشخدمت كمكم مي كرد تا كتم را بپوشم گفتم:"قهوه نمي خوام."
    "چاي نعنايي،لااقل شكلات!برات يه جعبه شكلات گوديوا سفارش دادم."
    لحن كلام او التماس اميز بود.براي لحظه اي پايم شل شد.خدايا من عاشق شكلات گوديوا بودم.
    نه،تصميم خودم را گرفته بودم."هيچي نمي خوام.متشكرم.مي خوام برم."
    رو به پيشخدمت كردم."تو از كجا فهميدي كتم را مي خواستم؟"
    پيشخدمت محتاطانه گفت:"ما به كسب و كار خودمون وارديم و مشتريهامون رو هم مي شناسيم."
    به جك گفتم:"هي،ببين،حتي اونا هم منو مي شناسن."
    سكوت برقرار شد.
    بالاخره جك رضايت داد و گفت:
    "باشه،هرجور دوست داري.پس دانيل تو رو به خونه مي رسونه.اون بيرون توي ماشين منتظره."
    "نمي خوام با ماشين تو به خونه برم.خودم بلدم چي كار كنم.متشكرم."
    "اِما،خل بازي در نيار."
    رو به پيش خدمت گفتم:
    "خداحافظ و خيلي هم متشكرم.تو به من خيلي توجه كردي و باهام خوب بودي."
    با عجله از رستوران امدم بيرون.از بدشانسي باران شروع شده بود.چتر هم نداشتم.بسيار خوب،مهم نبود.در پياده رو راه مي رفتم و كمي روي زمين خيس ليز مي خوردم.قطرات باران را همراه با اشك چشمانم روي صورتم حس مي كردم.نمي دانستم كجا هستم.حتي نمي دانستم نزديك ترين مترو به انجا...
    صبر كن ببينم،ايستگاه اتوبوس.اتوبوس ايزلينگتن از اينجا رد مي شه.چه خوب!پس با اتوبوس مي رم خونه.بعد هم يه فنجون شكلات داغ مي خورم و شايد كمي بستني جلوي تلويزيون.
    ايستگاه اتوبوس سرپوشيده بود و چندتا صندلي هم داشت.خدا را شكر كه موهايم خيس تر از ان نشد.
    چه شد ؟ چه عمل خلافی از من سر زد ؟ آیا حرکت ناجوری کردم که خودم متوجه نشدم ؟ برای یک لحظه همه چیز عالی بود و لحظه ای بعد فاجعه . اصلا سر در نمی آوردم . ذهنم مغشوش بود . در این فکر بودم چرا یک دفعه اوضاع قمر در عقرب شد که اتومبیل نقره ای بزرگی جلوی ایستگاه سبز شد
    باورم نشد
    جک گفت : خواهش می کنم بیا سوار شو . بذار تو رو برسونم خونه
    بی انکه سرم را برگردانم گفتم : لازم نیست
    نمی تونی توی بارون وایسی
    چرا میتونم ! عده ای از ما آدما در دنیای واقعی زندگی می کنیم
    او چه خیال می کرد ؟ خیال می کرد من برده ی او هستم که بگویم : اوه متشکرم ! و زود هم سوار اتومبیلش شوم . صرفا چون اتومبیلی شیک و پیک داشت . میتوانست هر جور دلش میخواست با من رفتار کند ؟
    رویم را برگرداندم و وانمود کردم مشغول خواندن پوستری راجع به ایدز هستم . لحظه ای بعد جک وارد سر پناه ایستگاه اتوبوس شد و کنار من روی صندلی نشست . چند دقیقه ای هر دو ساکت بودیم
    بالاخره به حرف آمد . میدونم امشب همنشین افتضاحی بودم . خیلی معذرت میخوام . معذرات میخوام که نمی تونم در این مورد چیزت بهت بگم . اما زندگی من خیلی پیچیده س و بخشی از اون خیلی حساسه . نمی دونم منظورم رو می فهمی ؟
    دلم میخواست بگویم . وقتی راجع به خودم همه چیز را به تو گفتم . نه نمی فهمم
    بالاخره گفتم : شاید
    باران شدیدتر شد و قطرات آن از بالای سقف اتوبوس روی صندلهای نقره ای خودم نه روی صندلهای جمیما می ریخت . امیدوارم بودم لکه ی باران روی آن نماند
    در ان سر و صدای باران جک صدایش را بلند کرد و گفت : می بخشی که شبی ناخوشایند برات بود
    ناگهان احساس بدی به من دست داد . " نه ، این جوری نبود " من امیدوار ... دلم میخواست تو رو بیشتر بشناسم . میخواستم بهت خوش بگذره . و .. بخندیم ... من دلم از اون کوکتل صورتی نه شامپاین
    مرده شورم را ببرند . باز هم نتواستم جلوی زبانم را بگیرم . اما جک مات و مبهوت نگاهم کرد
    " اما تو شامپاین دوست داری ! خودت بهم گفتی قرار ملاقاتی برای تو عالیه که اول با شامپاین شروع بشه "
    بی اختیار چشم در چشم شدیم " خب درسته . اون موقع راجع به کوکتل صورتی چیزی نمی دونستم "
    جک سرش را عقب برد و قهقهه ی خنده سر داد . " نکته ی جالبیه . بسیار جالب ! من حتی به تو فرصت انتخاب ... او با تاسف سرش را تکان داد ."
    احتمالا اونجا نشسته بودی و پیش خودت می گفتی مرده شور این مرتیکه رو ببرن . عجب ادم بی شعوریه که نمی فهمه من کوکتل صورتی میخوام
    فوری گفتم : نه
    اما گونه هایم سرخ شد و جک هم با قیافه ای خنده دار نگاهم کرد . آن قدر قشنگ شده بود که دلم میخواست بغلش کنم
    او سرش را تکان داد . " اما ازت معذرت میخوام . میخواستم تو رو بشناسم و میخواستم که به هر دوتامون خوش بگذره "
    مثل اینکه هر دو چیزی مشابه می خواستیم . همه اش تقصیرمن بود که ...
    زیر لب گفتم : تقصیر تو نبود
    او با قیافه ای جدی گفت : برنامه اون جوری که دلم میخواست پیش نرفت خواهش می کنم یه فرصت دیگه بهم بده .
    فردا شب ؟
    اتوبوسی دو طبقه جلوی ایستگاه ایستاد . هر دو سرمان را بالا کردیم
    سر پا ایستادم و گفتم : باید برم این اتوبوس مه
    اما احمق نشو . بیا بریم سوار ماشین شو
    اول کمی وسوسه شدم تغییر عقیده بدم . اتومبیل او به مراتب گرم تر و دنج تر بود اما احساسی عمیق در درونم بشدت مقاومت می کرد . بایستی به جک نشان میدادم جدی هستم تا خیال نکند من از در رستوران بیرون دویدم به انتظار اینکه او دنبالم بدود
    میخوام با اتوبوس برم
    در خودکار اتوبوس باز شد . به داخل اتوبوس پا گذاشتم . کارت سوار شدن را به راننده دادم و او سرش را تکان داد
    جک پشت سرم سوار اتوبوس شد و گفت : جدی جدی میخوای با اتوبوس بری ؟
    راننده با شک و تردید به دو مسافری که برای سوار شدن به اتوبوس وصله ای ناجور بودند نگاهی انداخت
    " این اتوبوس امنیت داره ؟ "
    تو هم که شدی مث پدربزرگم . البته که امنیت داره . تا آخر خیابونم میره
    راننده بی صبرانه به جک گفت : زود باش دیگه ! اگه پول نداری پیاده شو
    جک در حالیکه داخل جیبش را می گشت گفت : کارت اعتباری امریکن اکسپرس رو دارم
    من گفتم : تو که نمی تونی با کارت اعتباری کرایه ی اتوبوس رو بدی ؟ مگه تو نمی دونی ؟ به هر حال ...
    چند لحظه ای به کارت سوار شدن خودم زل زدم . این هم از آن شبهای تاریخی بود . من که خسته شده بودم
    راستش آنقدرها هم خسته نبودم . اما دلم میخواست تنها باشم . دلم میخواست ذهنم را از آن آشفتگی و پریشانی پاک کنم
    جک با لحنی جدی گفت : که این طور . باشه پس بهتره که من پیاده بشم .
    به من نگاهی کرد " تو هنوز به من جواب ندادی . میشه یه فرصت دوباره به من بدی ؟ فردا شب . و این دفعه هر کاری که دلت خواست انجام میدیم . تو فرمانده ای
    اول سعی کردم قیافه ای جدی به خودم بگیرم . اما به محض اینکه نگاهم با نگاه او تلاقی کرد خنده ام گرفت و گفتم : باشه فردا شب
    دوباره ساعت هشت ؟
    قاطعانه گفتم : ساعت هشت . ماشین هم نیار . به سبک خودم کارها رو انجام می دیم
    عالیه ! چشم به راهم . شب بخیر اما
    شب بخیر
    **********


  16. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #39
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    وقتی رویش را برگرداند تا پیاده شود من از پله ها بالا و به طبقه ی دوم رفتم . به سوی صندلی جلو رفتم تا روی آن بنشینم . جایی که وقتی بچه بودم می نشستم . سپس از آنجا به شب بارانی و تیره ی لندن چشم دوختم
    آن که انتظار داشتم قرار ملاقاتم خوب از آب در نیامده بود . دوباره تمام صحنه های رستوران به ذهنم آمد . " ان زن کت طلایی ، کوکتل صورتی ، قیافه ی جک وقتی به او گفتم میخواهم بروم ،پیشخدمتی که کت مرا آورد ، اصلا نمی توانستم افکارم را جمع و جور کنم بسیار آشفته بودم . سر و صدای موتور اتوبوس همراه با باز و بسته شدن در به گوشم می خورد "
    در تاریکی متوجه نشدم اتوبوس کدام مسیر را طی می کند . تا اینکه بعد از مدتی چشمم به مناظری آشنا افتاد و فهمیدم به خیابان محل سکونتم نزدیک شده ایم . خودم را جمع و جور کردم . کیفم را برداشتم و لق لق زنان در بالای پله ها ایستادم . آماده بودم به طبقه ی پایین بروم
    ناگهان اتوبوس به سمت چپ پیچید . دستم را به صندلی گرفتم و سعی کردم تعادلم را حفظ کنم . چرا به سمت چپ پیچید ؟ از پنجره بیرون را نگاه کردم . در این فکر بودم که اگر مجبور شوم مسافت زیادی را پیاده طی کنم چه ؟
    یک دفعه اتوبوس به خیابان تنگ و باریک خودم وارد شد
    درست جلوی در خانه ام توقف کرد
    چنان با عجله از پله ها به طبقه ی پایین پریدم که نزدیک بود قوزک پایم بشکند
    راننده با حالتی خاص گفت : " فورتی وان ایست رود "
    نه باور کردنی نبود
    به دور و برم نگاه کردم . دو سه نوجون مست به من خیره شده بودند
    به راننده نگاه کردم . چی شده ؟ بهت پول داده ؟
    راننده چشمکی زد و گفت : آره . پونصد پوند . !
    خانم جون هر کی هست دو دستی بهش بچسب و ولش نکن
    پانصد پوند ؟ متشکرم ... منظورم اینه که ... بابت اینکه منو رسوندی
    احساس کردم خواب می بینم . از اتوبوس پیاده شدم و به سمت خانه رفتم . لیزی از قبل در را بازکرده و جلوی آن ایستاده بود . حیرت زده مرا نگاه کرد
    " میشه بگی چه خبره ؟ این اتوبوس لعنتی اینجا چه می کرد ؟ "
    گفتم : اتوبوس من بود . منو رسوند خونه
    برای راننده دست تکان دادم . او هم برایم دست تکان داد و اتوبوس در دل شب نعره زنان به حرکت در امد و دور شد
    بسیارخوب ؛ به کسی نگو دیشب که دیشب با جک هارپر بیرون بودی
    روز بعد که به سر کار رفتم دائم در هول و هراس بودم که مبادا حرفی از دهانم بیرون بپرد یا اینکه کسی بویی ببرد . منظورم این است که می بایست دقت می کردم سر و وضع و قیافه و طرز راه رفتنم طوری نباشد که مرا لو بدهد . احساس می کردم دست به هر کاری میزنم مثل این است که با فریاد میگویم هی حدس بزن من دیشب چی کار کردم
    مشغول ریختن قهوه برای خودم بودم که کارولین به کنارم آمد
    سلام چطوری ؟
    ناگهان از جای خود پریدم . " خوبم ، مشتکرم . راستی دیشب اوقات خوشی رو با همخونه م گذروندم . . سه تا فیلم ویدویی تماشا کردیم . زن زیبا . ناتینگ هیل و چهار عروسی . فقط خودمون دو تا . کسی دیگه هم نبود "
    کارولین از حرف زدنم کمی سردرگم شد و گفت : چه خوب
    آخرش خودم را لو میدادم . همه میداندند که جنایتکاران این فیلم جوری گیر می افتند . آنها همه چیز را با اب و تاب تعریف می کنند و خودشان را به دام می اندازند
    بسیار خوب . می بایست خفقان می گرفتم
    وقتی پشت میزم نشستم آرتمس به من سلام کرد
    اوه ، سلام . خیلی به خودم فشار آوردم تا خفقان بگیرم و حرفی نزنم . میخواستم به او بگویم من و لیزی چه نوع پیتزایی سفارش دادیم و باز هم تعریف کنم که پیتزا فروشی به جای پیتزای فلفل سبز برایمان پپرونی اورد . هاهاها چه آش شله قلم کاری
    قرار بود آن روز من در مورد آگهی ویفر پنتر کار کنم . اما در عوض تکه کاغذی برداشتم و جاهای احتمالی را که قرار بود شب جک را به آنجا ببرم یادداشت کردم
    1- دیسکو . نه خیلی کسل کنننده بود
    2- سینما . نه آدم می بایست زیاد آنجا می نشست . فرصت حرف زدن هم نبود
    3- پانیناژ. من و جک با موزیک و هارمونی بخصوص روی یخ ... نه من که اسکیت بلد نبودم آخرش هم قوزک پایم می شکست و ...
    4 - ... تمام ایده هایم ته کشید . اه چه کار چرت و پرتی بود
    ناگهان فکری به ذهنم رسید . ماه گذشته مقاله ی در زمینه ی نو آوریهای بازاریابی خوانده بودم که می گفت اگر ذهنتان به جایی نرسید لغاتی ذهن مشغول کن مانند موهبت . مشتری .و خواسته ها را روی تکه کاغذی بنوسید و صبر کنید تا ذهن شما تحریک شود
    من هم برای لحظه ای فکر کردم و لغات جک ؛ قرار ملاقات ؛ شاعرانه ؛ عشق و عاشقی را روی کاغذ نوشتم و به آنها خیره شدم . سعی کردم حواسم را روی آنها متمرکز کنم . اما در آن موقعیتی که همه در دور و برم حرفهای چرت و پرت می زدند تمرکز برایم مشکل بود
    .... شاید داره در مورد پروژه ی سری کار می کنه . یا شایعه س ؟
    .... شرکت در مسیری جدید افتاده اما کسی دقیقا نمی دونه اون ..
    راستی سون این وسط چه نقشی ...؟
    یک نفر جواب داد : اون محافظ شخصی جکه !
    آهان درسته . به سون خیلی میامد محافظ شخصی او باشد . شاید هم مسوول رودرویی با رقبای جک بود
    امی که در بخش مالی کار می کرد و چون گلویش پیش نیک گیر کرده بود دم به ساعت به هر بهانه ای سر و کله اش در آنجا پیدا میشد گفت : اون با جکه . درسته ؟ با این حساب اون عاشق جکه
    ناگهان خودم را روی صندلی صاف کردم و با ته مداد روی میزم زدم و گفتم : چی ؟
    خدا رو شکر شانس آوردم همه به قدری مشغول شایعه پراکنی بودند که متوجه من نشدند
    جک و همنجس گرایی ؟ اوه ، نه !
    پس به این دلیل بود که موقع خداحافظی مرا نبوسید . او فقط میخواست من دوستش باشم . اگر او مرا به سون معرفی می کرد میبایست خونسردی ام را حفظ می کردم و ...
    کارولین حیرت زده گفت : مگه جک هارپر همجنس گراس ؟
    امی شانه ای بالا انداخت و گفت : حدس میزنم . چون زنی دور و برش نیست
    اما سر و وضعش نشون نمیده
    من هم وارد معرکه شدم و گفتم : گمان نکنم همجنس گرا باشه
    آرتمس با لحنی تحکم آمیز گفت : نخیر اون همجنس گرا نیست
    من شرح حال زندگیش رو در نیوزویک خوندم اون با زنی که مدیر کل شرکت کامپیوتری اوریجین سافت ور بود معاشرت می کرده و قبل از اونم چند صباحی با یه مانکن معروف بوده
    خیالم حسابی راحت شد
    خودم میدانستم که او همجنسگرا نیست
    خوب الان با کسی مراوده داره ؟
    خدا عالمه
    کارولین با پوزخندی شرارت آمیز گفت : اون خیلی سکسیه . مگه نه ؟ بدم نمیاد باهاش دوست بشم
    نیک گفت : درسته ، از لیموزنیش هم بدت نمیاد . آره ؟
    آرتمس با لحنی خشک گفت : ظاهرا بعد از فوت پیت لیدلر اون با کسی معاشرت نداشته با این حساب خیال نمی کنم شانس و اقبالی نصیبت بشه
    نیک با خنده گفت : آخ چه بدشانسی عظیمی
    برای لحظه ای تصور کردم چه میشد اگر از جای خود بلند می شدم و می گفتم راستش من دیشب با جک هارپر شام خوردم آن وقت زبان همه شان قیچی میشد آه می کشیدند و نفس در سینه شان حبس میشد
    اوه هزار سال سیاه حرف مرا باور نمی کردند . حتما میگفتند خیالاتی شده ام
    با شنیدن صدای کارولین رشته ی افکارم قطع شد " سلام کانر "
    کانر ؟ سرم را بالا کردم . او آنجا بود . بدون کلامی به سوی میز من آمد
    اون آنجا چه کار می کرد ؟
    راجع به من و جک چیزی فهمیده بود ؟
    موهایم را عقب زدم . احساس اضطراب می کردم . چند مرتبه در ساختمان چشمم به او افتاده بود اما از وقتی از هم جدا شده بودیم این اولین رو درویی ما با هم بود
    " سلام "
    به سختی گفتم : سلام " سکوت برقرار شد "
    ناگهان چشمم به فهرستی افتاد که نوشت بودم و روی میز ولو بود . خیلی عادی و راحت دستم را به سوی آن بردم آن را مچاله کردم و در سطل آشغال انداختم
    دور و برما شایعه پراکنی در مورد جک و سون کمتر شد . میدانستم همه در دفتر کار حواسشان به ما دو نفر است . هر چند تظاهر می کردند سرشان به کار خودشان گرم است
    و می دانستم که در این وسط چه شخصیتی دارم . من سلیطه ی سنگدلی بودم که بی دلیل با مردی دوست داشتنی و شایسته ترک مراوده کرده بودم
    مساله این بود که هر وفت چشمم به کانر میافتاد یا حتی راجع به او فکر می کردم خودم احساس تقصیر و شرمندگی می کردم . احساس می کردم چیزی درون سینه ام سنگینی می کند . اما او مجبور بود قیافه ی آدمهای را به خود بگیرد که کشتی شان غرق شده بود . از آن نوع قیافه های حق به جانبی که تو احساسات مرا جریحه دار کردی وگرنه من آدم خوبی بودم و حالا هم می توانم تو را ببخشم
    احساس کردم احساس تقصیرم از بین رفت و جای خود را به عصبانیت داد
    بالاخره کانر به حرف آمد " اومدم بهت بگم قراره روز پیک نیک شرکت دو تایی با هم در غرفه ی پیم وظایفی داشته باشیم . البته زمانی که این برنامه ریزی انجام شد ما از هم جدا .... او حرفش را قطع کرد و قیافه ی ننه من غریبم به خود گرفت " به هر حال برای من مهم نیست که خودم به تنهایی این کار رو انجام بدم اگه دلت نخواد..
    من آدمی نبودم که به او بگویم حتی برای نیم ساعت تحملش را ندارم . " از نظر من اشکالی نداره "
    "بسیار خوب "
    " بسیارخوب "
    باز هم سکوت برقرار شد
    من گفتم : پیراهن آبیه تو رو پیدا کردم اونو برات میارم
    متشکرم مقداری از وسایل تو هم ...
    نیک با قیافه ای شرورانه و چشمانی براق به سمت ما آمد و گفت : " دیشب تو رو با یه نفر دیدم "
    ترس و وحشت وجودم را فرا گرفت . مرده شورت را ببرن .مرده شورت رو ببرن . باشه ... باشه ...اشکالی نداره . او به من نگاه نمی کرد . به کانر نگاه می کرد . کانر ذلیل مرده با کی بود ؟
    کانر خیلی جدی گفت : با دوستم بودم
    نیک گفت : مطمئنی ؟ از نظر من که از اون دوستای صمیمی هم بود
    کانر که معذب به نظر می رسید گفت : نیک خفه شو . خیلی زوده که من بخوام فکر ... مگه نه اما ؟
    به سختی گفتم : ا ... بله . صد در صد
    اوه خداوندا
    ************


  18. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #40
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    بگذریم نمی خواستم ذهنم را برای خاطر کانر آشفته کنم . من قرار ملاقات مهمی در پیش داشتم که لازم بود درباره اش فکر کنم . خدا را شکر تا آخر وقت آن روز بالاخره جایی مناسب برای رفتن پیدا کردم . فقط نیم ساعت طول کشید تا توانستم لیزی را مجاب کنم که کلید باشگاه افراد مشهور را به من بدهد . اینکه می گفتند کلید به هیچ عنوان نباید در اختیار دیگری قرار گیرد . قانون که نبود ، نبود ؟
    بالاخره لیزی دست درکیفش کرد و کلید را به دستم داد و با قیافه ای دلواپس گفت : گمش نکنی ها
    او را در آغوش گرفتم . نه خیالت راحت باشه . متشکرم لیز
    کلمه ی رمز یادته ؟ مگه نه ؟
    بله . الکساندر
    جمیما با کت و شلوار مشکی و گردنبدی مروارید وارد اتاقم شد و پرسید کجا میری ؟
    نگاهی انتقادی به من کرد . چه تاپ خوشگلی مال کجاس ؟
    آکسفام .... منظورم اینه که مال ویسلزه
    تصمیم گرفته بودم آن شب به سراغ لباسهای جمیما نروم . میخواستم بلوز مخمل خاکستری با دامن ساتن سیاهم را بپوشم . اگر هم جک از آن خوشش نمی امد مجبور بود بسوزد و بسازد
    جمیما چشمانش را تنگ کرد و گفت : می خواستم بپرسم دیشب شما دو تا سر کمد لباس من نرفتین ؟
    لیزی معصومانه گفت : نه چطور مگه ؟ به نظر میرسه ما سر کمدت رفتیم ؟
    جمیما دیشب تا ساعت سه بیرون بود . وقتی هم به خانه برگشت همه چیز سر جای اولش برگردانده شده بود . حتی چسب های نواری و همه چیز . بیش از ان نمی توانستیم دقیق باشیم . جمیما اقرار کرد : نه چیزی دست نخورده بود اما به دلم افتاده کسی اونجا بوده
    لیزی گفت : پنجره رو باز نذاشته بودی ؟ چون اخیرا مقاله ی راجع به میمونا خوندم که چطور اونا رو برای دزدی به خونه ها می فرستن
    میمونا ؟
    ظاهرا که این طوره ؟ دزد ها اونا رو تعلیم میدن
    جمیما هاج و واج نگاهش را از لیزی گرفت و به من نگاه کرد . من همه به خودم فشار آوردم قیافه ای جدی به خود بگیرم
    برای عوض کردن موضوع گفتم . به هر حال شاید دلت بخواد بدونی که تو در مورد جک اشتباه کردی ! امشب هم میخوام دوباره باهاش برم بیرون ! باید به اطلاعت برسونم که قرار ملاقات مصیبت باری نبود
    اصلا نیازی نبود بگو مگوهای خودم را برای او تعریف کنم . نکته ی مهم این بود که ما قرار ملاقات دوم را هم در پیش داشتیم
    جمیما گفت : من اشتباه نکردم ؟ فقط صبر کن . پیش بینی می کنم که دچار عقوبت میشی . او در ایننه نگاهی به خودش انداخت و گردنبدش را صاف و صوف کرد
    لیزی گفت : گردنبد قشنگیه . قرار ملاقات اوله . آره ؟
    جیمیما همیشه قوانین مامان جانش را دنبال می کرد . در قرار ملاقات اول بهترین جواهرات را به خودت اویزان کن . بعد هم بحث را این جوری پیش بکش که تو کلکسیون الماس و مروارید و .. داری و اینکه تو به چیزی که فلز معمولی داشته باشد حساسیت داری
    این قانون چند سال پیش وضع شده بود . از قرار معلوم مادر جمیما با یک میلیاردر نفتی قرار ملاقاتی داشته است . او فقط یک زنجیر ساده ی نقره به گردن می اندازد و روز بعد جعبه ای از طرف جواهر فروشی کارتیه به دستش می رسد که در آن یک زنجیر ساده ی نقره بوده . همراه با یادداشتی در جوف آن از طرف ان میلیارد که اطلاع داده میداده او خود را بابت خریدن چیزی پر دنگ و فنگ تر محدود کرده است
    دو هفته بعد هم آن مرد می میرد . و ظاهرا داغ جواهر به دل مادر جمیما می ماند او هرگز این خاطره را فراموش نمی کند
    جمیما دستی به موهایش کشید و یک بار دیگر گردنبدنش را مرتب کرد و گفت : خب فعلا خداحافظ . چاو
    به محض اینکه او پشتش را به من کرد تا برود شکلکی برای او در آوردم و مشغول ریمل زدن شدم
    دلم میخواست بدانم عاقبت کارم چه میشود . او همیشه نفوس بد میزد
    با اخم پرسیدم : ساعت چنده ؟
    ده دقیقه به هشت . چه جوری میخوای بری اونجا ؟
    تاکسی
    ناگهان زنگ در آپارتمان زده شد و هر دو سرمان را بالا کردیم
    لیزی گفت : زود اومد . خیلی عجیبه !
    امکان نداره زود بیاد . هر دو با عجله به اتاق نشیمن رفتیم
    اول لیزی خودش را دم پنجره رساند . از پنجره به خیابان نگاه کرد و گفت : اه ، مرده شور . کانره
    وحشت زده به او زل زدم . کانر ؟ کانر اومده ؟
    یه جعبه هم دستشه . درو باز کنم تا بیاد بالا؟
    نه بذار خیال کنه خونه نیستم
    لیزی اخمی کرد و گفت : نمی شه این کار رو کرد اخه اون منو دید
    باز هم زنگ در زده شد . هر دو مستاصل به یکدیگر نگاه کردیم
    بالاخره گفتم :بسیار خوب . الان میرم پایین
    ای ذلیل شده . ذلیل شده . ذلیل شده ...
    به طبقه ی پایین رفتم و در را باز کردم . کانر دم در ایستاده بود با همان قیافه ی مظلوم واری که در دفتر کار هم داشت
    " سلام همون چیزاییه که بهت گفتم فکر کردم لازمشون داری "
    فوری جعبه را قاپیدم " متشکرم "
    در داخل آن یک شیشه شامپو اورال با چند تا پلوور که در عمرم آن ها را ندیده بودم .
    البته هنوز چیزهای تو رو جمع و جور نکردم . اگه بخوای اونا رو میارم سر کار خوبه ؟ جعبه را روی پله ها گذاشتم و چنان سریع رویم را برگرداندم که کانر خیال نکند میخواهم به او تعارف کنم که بیاید بالا
    به هر حال مشتکرم لطف کردی اینارو آوردی
    خواهش می کنم . کانر آهی کشید . " اما خیال می کردم این چیزها بهانه ای میشه برای حرف زدنمون . شاید هم شامی . مشروبی ..."
    اوه خدایا خیلی دلم میخواهد اما راستش حالا موقع مناسبی نیست
    او وا رفت . میخوای بری بیرون ؟
    اوه ... آره با لیزی . به ساعتم نگاه کردم شش دقیقه به هشت بود . به هر حال بزودی می بینمت توی اداره ...
    اما چرا انقدر هولی ؟
    من هول نیستم . به چارچوب در تکیه دادم
    کانر چشمانش را تنگ کرد و نگاهی به راهرو انداخت . چه خبر شده ؟
    برای اطمینان خاطر دستم را روی بازویش گذاشتم و گفتم : کانر چیزی نیست . به نظرت میاد
    در این موقع لیزی هم آمد دم در . با لحنی تصنعی گفت : اما یه تلفن فوری داری بهتره زود ... اوه . سلام کانر
    بدبختی این بود که لیزی بلد نبود دروغ بگوید
    کانر مات و مبهوت نگاهش را از لیزی برگرفت و به من نگاه کرد و گفت : میخواین منو دست به سر کنین ؟
    لیزی تا بنا گوش سرخ شد و گفت : نه البته که نه
    ناگهان کانر کانر نگاهی به لباسم کرد و گفت : هی دست نگهدارین . من ... تو با یه نفر قرار ... ؟
    ذهنم را سریع به کانر انداختم . اگر منکر میشدم احتمالا بگو و مگو شروع میشد اما اگر حقیقت را می گفتم شاید او سریع از آنجا می رفت
    " درسته من قرار ملاقات دارم "
    سکوتی تکان دهنده برقرار شد
    کانر با غصه سرش را تکان داد " باورم نمیشه "
    سپس او سرافکنده به سمت دیوار باغچه رفت و به آن تکیه داد و نشست . به ساعتم نگاه کردم . سه دقیقه به هشت بود . " کانر "
    " تو به من گفتی پای کسی وسط نیست . تو بهم قول دادی اما "
    اون موقع نبود اما حالا هست . الانم از راه می رسه . کانر تو که دلت نمیخواد ... بازویش را گرفتم و سعی کردم او را بلند کنم . اما او هشتاد کیلو بود زورم نمی رسید " کانر لطفا این قضیه رو زجر آورتر نکن "
    بالاخره کانر از روی زمین بلند شد " به نظرم حق با توئه باشه من میرم "
    او با پشتی قوز کرده به سمت در خروجی رفت . ناگهان احساس تقصیر و شرم و اشتیاق شدید که زودتر از آنجا برود در من ایجاد شد
    ولی در کمال وحشت او رویش را برگرداند . " خب بگو ببینم اون کیه ؟ "
    اون ... اون ... تو نمی شناسیش .ببین همین چند روز آینده باهات یه قرار ناهار می ذارم و با هم حرف میزنیم بهت قول میدم
    باشه . به نظر میرسید حسابی احساساتش جریحه دار شده است .
    " بسیار خوب . پیغامت را گرفتم "
    او را نگاه می کردم . نفسم بند امده بود . بالاخره او در را پشت سرش بست و آهسته اهسته دور شد . راه برو .. راه برو .. نایست
    به محض اینکه کانر سر چهار راه رسید از انتهای دیگر خیابان سر و کله ی اتومبیل نقره ای جک پیدا شد
    لیزی زیر لب گفت : لعنت به این شانس . اگه جک یک دقیقه زودتر ...
    کنار دیوار سنگی وا رفتم . لیزی نگو . دیگه نمی تونم تحمل کنم
    سر تا پایم می لرزید . احتیاج به مشروب داشتم . ناگهان یادم آمد که فقط به مژه ی یک چشمم ریمل زده ام
    اتومبیل نقره ای جلوی خانه توقف کرد . راننده ی اونیفورم پوش از آن پیاده شد و در را برای جک باز کرد تا پیاده شود . از کت و شلوار رسمی و کراوات خبری نبود . او پیراهن آبی و شلوار جین پوشیده بود
    با دیدن من یکه خورد " سلام دیر کردم ؟ "
    نه ! همین طوری اینجا نشسته بودم . داشتم از منظره لذت میبردم . با دست به آن طرف خیابان اشاره کردم و ناگهان متوجه شدم مردی شکم گنده مشغول عوض کردن لاستیک پنچر اتومبیلش است . سریع از آنجا بلند شدم .
    " به هر حال راستش .. من هنوز آماده نیستم . میخوای چند دقیقه بیای تو ؟ "
    البته خیلی هم خوبه
    ماشینت رو هم بفرست بره پی کارش . قرار نبود ماشین بیاری
    جک به راننده رو کرد و گفت :بسیار خوب . دانیل امشب مرخصی . از حالا به بعد من در اختیار این خانم هستم
    وقتی راننده سوار میشد گفتم : این لیزیه . همخونه ام
    لیزی که کمی هاج و واج شده بود با او دست داد " سلام "
    وقتی از پله ها بالا می رفتم که داخل آپارتمان شویم ناگهان متوجه شدم راه پله ها چقدر باریک است . رنگ دیوارها هم ریخته بود و کفپوش هم بوی کلم میداد . به احتمال زیاد جک در خانه ی ویلایی بزرگی زندگی می کرد که راه پله های سنگ مرمر داشت
    خوب که چه ؟ احتمالا خیلی هم افتضاح بود . سنگهایی سرد و لق .
    لیزی با لبخندی حاکی از " جک تکه ی خوبیه " گفت : اما اگه تو میخوای آماده بشی من میتونم مشروبی برای جک بریزم
    مشتکرم . باشه
    با عجله به اتاقم رفتم و به آن چشم دیگرم هم ریمل زدم
    لحظه ای بعد ضربه ای به در اتاقم خورد
    " سلام "
    انتظار لیزی را داشتم . اماجک با لیوانی حاوی شراب وارد اتاقم شدم
    اوه ، متشکرم . راضی به زحمتت نبودم
    من نمیام تو
    اشکالی نداره ، بیا تو بنشین
    به سمت تخت اشاره کردم اما از بس لباس روی آن بود جای نشستن نداشت . روی میز هم پر از مجله بود . خاک برسرم کنن. بایستی اتاق را مرتب می کردم
    جک گفت : می ایستم
    سپس جرعه ای مشروب که به نظر ویسکی می امد نوشید و از سر شیفتگی به دور و بر خودش نگاه می کرد . خوب که این اتاق توئه . دنیای تو
    از خجالت کمی سرخ شدم
    " آره یکمی شلوغ و درهم ... "
    خیلی هم خوبه . خیلی هم بی تکلفه !
    متوجه شدم که به انبوه کفش ها در گوشه ی اتاق خیره شده است . ماهی متحرکی از چراغ سقفی آویزان بود . در بالای آیینه هم کلی گردنبند آویزان کرده بودم . و دامن جدیدم هم از کمد لباسم آویزان بود
    جک به مارک دامنم نگاه کرد . : کنسر ریسرچ ؟ این چیه ؟ "
    با حالتی تدافعی گفتم : اسم فروشگاهیه که اجناس دست دوم داره
    مدبرانه سرش را تکان داد . لبخندی زد و گفت : اوه چه روتختی قشنگی
    سریع گفتم : طعنه می زنی ، آره ؟
    خدایا چقدر شرمنده شده بودم بایستی آن را عوض می کردم
    جک مات و مبهوت به کشوهای میز توالتم که از انواع و اقسام لوازم آرایش پر بود خیره شد . " چقدر ماتیک داری "
    همین طور که کشو را می بستم گفتم : یه چند تایی
    شاید عقیده ی خوبی نبود که جک وارد اتاقم شود . حالا هم که قرص ویتامینم را برداشته بود و ان را بررسی می کرد
    برای اینکه حواس او را پرت کنم .سوال کردم " تو توی شهر بزرگ شدی یا توی شهرستان "
    جک سرش را بالا کرد " یه چیزی بین این دو تا "
    خب اینا که ویتامنین های زیباییه ؟ تو اونا رو برای سلامتی مصرف نمی کنی ، درسته ؟
    گلویم را صاف کردم . " راستش اونا رو هم برای سلامتی و هم زیبایی مصرف می کنم "
    دستم را به سوی جعبه ی گوشواره ام دراز کردم " خوب کدوم رو ترجیح میدی ؟ شهر یا شهرستان ؟ "
    جک حرفم را نشنید . مجذوب کمربند قلاب بافی که کتی برایم بافته بود شده بود . " این چیه ؟ ماره ؟ "
    " کمربنده " در حال آویزان کردن گوشواره ام بودم . " میدونم خیلی زشته از قلاب بافی متنفرم "
    لنگه ی دیگه ی گوشواره ام کو ؟ آهان . ایناهاش ، جک چکار می کنه ؟
    رویم را برگرداندم و او را دیدم . ششدانگ حواسش به جدول برنامه ی ورزشی بود . بعد از اینکه سر تا سر کریسمس را به شکلات خوری مشغول بودم در ژانویه آن جدول را درست کرده بودم
    او با صدای بلند خواند " دوشنبه ساعت هفت دویدن سریع دور ساختمان . چهل مرتبه ورزش شکم . جرعه ای ویسکی نوشید ! چه جالب همه اینها رو انجام میدی ؟ "
    بعد از مکثی گفتم : راستش تک تک کارها رو ... به هر حال می دونی که ... سریع به خودم عطر زدم " بیا بریم "
    قبل از اینکه چشم او به نوار بهداشتی ام بیفتد و سوال کند آن چیست بایستی او را از اتاقم بیرون می بردم راستی چرا او این همه دقت می کرد و کنجکاوی به خرج میداد ؟
    بمحض بيرون امدن از خانه،احساس سبكبالي و خوشحالي كردم.جوِّ ان شب با شب قبل كاملا فرق مي كرد.از اتومبيل شيك و پيك و رستوران سطح بالا خبري نبود.شبي بسيار عادي و خودماني بود.
    تاكسي صدا زدم و موقع رد شدن از خيابان هاي شمال شهر احساس غرور كردم.من يك لندني واقعي بودم كه مي توانستم مهمانم را به جاهاي كوچكي كه زياد توي چشم نبود،ببرم.منظورم اين نيست كه رستوران انتخابي جك جالب نبود،اما جايي كه من انتخاب كرده بودم،بمراتب باحال تر بود.باشگاهي مخفي!و كسي چه مي دانست،شايد امشب ايوان هم انجا بود!
    سر چهار راه ايستاديم.تابلو تبليغاتي بزرگ روبرويمان،مربوط به اگهي پنتر كولا بود.
    ناگهان نسنجيده گفتم:
    "ادم باورش نمي شه كه اين تبليغ متعلق به شركت تو باشه."
    جك تعجب زده نگاهم كرد.متوجه شدم حرف درستي نزده ام.
    "خوب منظورم اينه كه...ادم به هر طرف نگاه مي كنه،همه ش اگهي پنتر رو مي بينه.انگار نماد موفقيت توئه."
    جك نگاه غير عادي اي به من كرد و گفت:"همينطور شكست هام."
    "شكست هات؟تو كه هرگز در چيزي بازنده نشدي؟تو ادم موفقي هستي. نابغه خلاق بازاريابي.اينو همه مي دونن."
    جك خنديد."تو خيال مي كني من غير از موفقيت چيز ديگه اي نداشتم؟دلت مي خواد چندتا از ناكاميهاي پنتر رو برات تعريف كنم؟مثل..."
    لحظه اي به فكر فرو رفت."خالكوبي برنزه پنتر."
    "چي؟!"
    گاينو در دهه هشتاد اختراع كرديم.شكل شفاف پلاستيكي چسبنده اي بود.ا ونو به پوستت مي چسبوندي و پس از گرفتن حمام افتاب...به به...عصر كه اونو مي كندي،شكل انتخابي تو مثل:لب،گل يا هر چيز ديگه اي روي پوستت نقش بسته بود.بذار برات بگم كه اين اخرين مد روز و بسيار هم متداول بود،تا اينكه بحث سرطان پوست به ميان امد."
    "خوب،بعدش چي شد؟"
    جك خيلي راحت گفت:
    "هيچي،ما نيم ميليون دلار ضرر كرديم كه اون موقع كلي پول بود."
    "آخ آخ آخ."
    راستش من يكه خوردم.هرگز تصورش را نمي كردم جك در زمينه اي ناكام شده باشد.
    "بعد هم نوبت به چوب پاي(چوبي كه بچه ها مثل وزغ روي ان ورجه ورجه مي كنند)فنردار و چوب بيليارد پنتر رسيد كه چه فاجعه اي بود."
    جك با ياد اوري انها غصه دار سرش را تكان داد.
    "تقصير پيت بود.اون هر شب بيليارد بازي مي كرد و هوس كرد چوب بيليارد اختصاصي داشته باشد."
    سپس لهجه غليظ انگليسي پيت را تقليد كرد.
    "جك،باور كن هر ادمي كه سرش به تنش مي ارزه،خيلي دلش مي خواد چوب بيليارد مخصوص خودش رو داشته باشه."و ماتم زده به من نگاه كرد.
    از قيافه مضحكش خنده ام گرفت.ناگهان برق چشمانش از بين رفت و غمگينانه بيرون را نگاه كرد،انگار مي خواست بر اعصابش مسلط شود.با حالتي دودل گفتم:
    "دلت براي پيت خيلي تنگ شده؟"
    "آره."
    از بابت دلداري گفتم:"آره،حتما خيلي برات سخت بوده."
    او سرش را تكان داد.
    "همين طوره.و تازه تمام اين كارها رو دست تنها انجام دادن،واقعا كلافه كننده اس.من و پيت...نيروهاي كمكي همديگر بوديم.به هم انرژي مي داديم.رابطه ما صرفا رسمي و منحصر به جلسات نبود.تابستوان با هم به تعطيلات مي رفتيم.مردم كه اين چيزا رو درك نمي كردن.و صدقه سر همين تعطيلات تابستاني بود كه هر دو انرژي و بنيه ي يه سال كار كردن رو پيدا مي كرديم."
    لبم را گاز گرفتم و گفتم:"چه ادماي جالبي بودين."
    جك ساكت شد.پشيمان بودم كه چرا از او راجع به پيت سوال كرده بودم. شايد زيادي پيش رفته بودم.
    ناگهان او گفت:
    "پيت ادم خاصي بود...و پر انرژي.از اون تيپ ادما بود كه به هر جلسه اي پا مي ذاشت،اونجا رو تحت كنترل خودش در مي اورد.كلي هم وعده و وعيد مي داد كه نمي تونست اونا رو به سرانجام برونه.بعدش به نحوي با موفقيت انجام مي شد."
    جك رويش را به من كرد.چشمانش برق مي زد و لبخند به لب داشت.
    "شعار.درنگ نكن ايده ي پيت بود."
    صداي راننده بلن شد و من ناگهان از جا پريدم."اينم شماره هشتصد و پنجاه.رسيديم."
    ما در كلركن ويل بوديم.تقريبا يادم رفته بود چه مي كرديم.وقتي به بيرون و در هواي تر و تازه پا گذاشتيم،جو گرفته ي تاكسي از بين رفت.با اصرار خودم كرايه ي تاكسي را پرداختم و جك را به سوي كوچه اي راهنمايي كردم.
    جك دور و برش را نگاه مي كرد."چه جالبه.خوب كجا مي ريم؟"
    من معما وار گفتم:"فقط صبر كن."
    به سوي خانه اي رفتم،زنگ انجا را زدم و كليد ليزي را با ذوق و شوق از جيبم در اوردم.مي دانستم كه جك حسابي تحت تاثير قرار مي گيرد.
    صدايي به گوشم خورد."بله؟"
    "اوه،سلام.مي خواستم با الكساندر حرف بزنم."
    "با كي؟"
    "با الكساندر."
    لبخندي نمكين زدم.از قرار معلوم مي بايست دو بار بررسي مي كردند.
    "چنين كسي اينجا نيست."
    من شمرده گفتم:"نمي فهمي چي مي گم؟الك...سا...ندر..."
    "الكساندري در كار نيست."
    شايد خانه را عوضي رفته بودم.اما نه،همان خانه بود!شايد ان در ديگر بود،با شيشه مات.اما نه.همان در برايم خيلي اشنا بود.
    به جك لبخندي زدم و زنگ در خانه ديگر را زدم.
    خبري نشد.چند دقيقه اي صبر كردم و باز هم زنگ زدم.جوابي نشنيدم.خوب،پس...پس اين يكي هم نبود.
    بخشكي شانس!
    واقعا كه احمق بودم.چرا نشاني را بررسي نكرده بودم؟اما مطمئن بودم كه انجا را به خاطر مي اورم.
    جك گفت:"طوري شده؟"
    نگاهي به بالا و پايين خيابان انداختم و سعي كردم خودم را نبازم.كدام در بود؟قرار نبود تك تك خانه ها را در بزنم.چند قدمي به جلو رفتم شايد چيزي به ذهنم برسد.ناگهان چشمم به كوچه اي مشابه افتاد.
    احساس دلهره كردم.خدايا،كوچه را درست امده بودم؟سريع به جلو رفتم و نگاهي به ان كوچه انداختم.دقيقا عين همان كوچه بود.حالا چه خاكي بر سرم مي كردم؟اصلا به ذهنم خطور نمي كرد چنين مشكلي پيش بيايد.
    بسيار خوب،من خنگ بودم.مي بايست به ليزي زنگ مي زدم و او به من مي گفت كه...
    تلفن همراهم را بيرون اوردم و شماره ليزي را گرفتم.سريع روي پيغام گير رفت.سعي كردم خونسردي ام را حفظ كنم.
    "سلام ليزي،منم.مشكلي پيش اومده.نمي دونم در باشگاه كدومه؟كدوم كوچه...اگه پيغام منو گرفتي،فوري بهم زنگ بزن.متشكرم."
    تلفن را قطع كردم و با قيافه اي حاكي از اعتماد به نفس به جك نگاه كردم و با خنده گفتم:
    "يه اشتباه كوچولو!بايد يه باشگاه مخفي همين دور و بر باشه،اما دقيقا يادم نيست كدوم دره!"
    جك گفت:"مهم نيست.اين جور چيزا پيش مياد."
    از لحن كلام او احساس ارامش كردم.اين مرد چقدر مهربان بود.از اين جور چيزها كه براي او پيش نمي امد.
    به خانه زنگ زدم.خط اشغال بود.سريع شماره ليزي را گرفتم.تلفن همرا او خاموش بود.
    بخشكي شانس!نمي توانستيم تمام شب را انجا بمانيم.
    جك گفت:"اِما،دوست داري به رستوران به رستواران..."
    پرخاش كنان گفتم:"نه متشكرم."
    فوري تصميم ديگري گرفتم."خوب تصميم عوض شد.بيا بريم انتونيو."
    جك گفت:"بذار زنگ بزنم به ماشين..."
    "احتياجي به ماشين نيست!"
    به سوي خيابان اصلي رفتم و خدا را شكر يك تاكسي به سمت ما امد.برايش دست تكان دادم.سوار شديم.
    "لطفا انتونيو در خيابان سندرستد."
    تاكسي به راه افتاد.جك پرسيد:"انتونيو كجاست؟"
    "رستوراني در جنوب لندنه.جاي خيلي خوبيه.وقتي من و ليزي در واندزورث زندگي مي كرديم،زياد به اونجا مي رفتيم.غذاش حرف نداره. ميزهاي بزرگ از چوب كاج و كلي هم كاناپه و صندلي داره.هرگز هم به ات نق نمي زنن."
    "چه عالي."
    ***************


  20. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •