تمام روز حالم گرفته بود . همه راجع به مهمانی شب حرف میزدند . اما من نیم ساعت زدتر دفتر را تر ک کردم و مستقیم به آپارتمان سوت و کورم رفتم . لیزی بابت پرونده ای به بیرمنگام رفته بود وجمیما هم احتمالا مشغول مانیکور و پدیکور و از این جور چیزها بود . برای خودم شکلات و گرم درست کردم . روی مبل ولو شدم و در افکار خود غوطه ور بودم که سر و کله ی کانر در اپارتمانم پیدا شد
به محض اینکه وارد شد . سرم را بالا کردم و فوری فهمیدم چیزی فرق کرده است . البته او تغییری نکرده بود من جوری دیگر شده بودم . من تغییر کرده بودم
سلام .
کانر آهسته فرق سرم را بوسید . حاضری بریم ؟
کجا ؟
برای آپارتمان در ادیث رود . راستی مادرم چشم روشنی خونه رو جلو جلو به سر کارم فرستاد
او جعبه ای مقوایی به دستم داد . و من یک قوری شیشه ای از آن بیرون آوردم
با این قوری میشه برگ چای رو از آب جدا نگه داشت . مادرم میگه این جوری طعم چای بهتر می شه
صدای خودم را شنیدم . " کانر من نمی تونم این کار رو بکنم "
خیلی راحته فقط کافیه در اونو ....
نه منظورم قوری نیست . چشمانم را بستم و سعی کردم به خودم جرات دهم . " نمی تونم با تو همخونه بشم "
کانر مات و مبهوت شد . چی ؟ اتفاقی اقتاده ؟
آب دهانم را قورت دادم گفتم : هم بله هم نه ، مدتیه در مورد خودمون مردد هستم . اخیرا بعضیها تاکید می کنن که اگه ما با هم زندگی کنیم من مجبور به ریاکاری میشم و این برای هیچ کدوممون منصفانه نیست
چی میگی ؟ اما منظورت اینه که ....
در حالیکه چشمهایم را به قالی دوخته بودم گفتم : میخوام ازت جدا بشم
" شوخی می کنی "
غمگینانه گفتم : نه . شوخی نمی کنم
گفتن این جمله خیلی برام سخت بود . کانر حسابی وا رفته بود . خوب ، چه انتظاری از او داشتم . که مثلا بگوید : اوهوم ، چه عقیده ی خوبی !
اما ... احمقانه س ! احمقانه س! کانر مثل شیری خشمناک در اتاق بالا و پایین می رفت . بعد ناغافل به من نگاه کرد . " علتش پرواز با هواپیماست ؟ "
تک تک سلول های بدنم از خود پرید : چی ؟ منظورت چیه ؟
اخه از موقع پروازت از اسکاتلند تا به حال اخلاقت عوض شده
نه ، اصلا و ابدا
چرا ...تو بد خلق شدی ... تو عصبی ... کانر جلوی من زانو زد و دستم را در دستش گرفت . اما به نظرم تو دچار یه نوع شو ک روحی شدی . میخوای پیش روانکاو..
سرم را کج کردم و گفتم : احتیاج به مشاوره ندارم . اما شاید حق با تو باشه . شاید او سفر هوایی .. آب دهانم را قورت دادم . تاثیر داشته ... شاید باعث شد من به چند جنبه ی زندگی بیشتر توجه کنم و یکی از اونا همینه که ما به درد هم نمیخوریم
کانر یواش یواش مات و مبهوت روی قالی ولو شد " إما رابطه ی ما خیلی عالی بوده .... "
می دونم
پای کسی دیگه وسطه ؟
فوری گفتم : نه ؛ البته که نه
افکارم آشفته بود . چرا از بازجویی از من دست بر نمیداشت . ناگهان کانر گفت : بهت نمیاد این جوری حرف بزنی . همه اینا برای اینه که خلق و خوی تو عوض شده . بهتره بری حموم و سرحال بشی ، بعدش هم ...
کانر خواهش می کنم لطفا به حرفم گوش بده و حرفم رو باور کن . به چشمانش خیره شدم . میخوام ازت جدا بشم
کانر سرش را تکان داد و گفت : اصلا باورم نمیشه . اما من تو رو میشناسم . تو از این جور آدما نیستی ! تو که ...
از شدت خشم قوری چای را به زمین پرت کردم . کانر مات و مبهوت حرفش را قطع کرد
هر دو حیرت زده قوری را که روی زمین قل میخورد نگاه کردیم
بعد از مکثی کوتاه گفتم بیا فرض کنیم قوری شکسته . با این تفاصیل اگه من بدونم چیزی به دردم نمیخوره اونو دور می ندازم
کانر قوری را برداشت و نگاهی به آن انداخت ." درسته که نشکسته اما ترک برداشته به هر حال بازم می تونیم ازش استفاده ... "
نه نمی تونیم
میشه بهش چسب زد و ...
اما دیگه به درد نمیخوره . صرفا ...
کانر مکثی کرد و گفت : خب که این طور . با این حساب بهتره من مرخص بشم . به صاحب آپارتمان هم زنگ میزنم و ... او ایستاد و نفسی عمیق کشید " میخوای کلید هات رو برگردونم ؟ "
متشکرم
با صدایی این حرف را زدم که انگار صدای خودم نبود .
میشه مسئله ی جداییمون رو مدتی مخفی نگه داری ؟ حداقل برای مدت کوتاهی !
کانر با صدایی گرفته گفت : البته ! من که لب تر نمی کنم
کانر به دم در نرسیده بود که ناگهان برگشت و دستش را در جیبش کرد . اما این بلیت کنسرت جازه . مال خودت باشه
با ترس و لرز نگاهش کردم . چی ؟ نه کانر پیش تو باشه مال خودته ! مال تو . می دونم چقدر مشتاق کنسرت جاز بودی
او بلیت ها و کلید در خانه را کف دستم گذاشت و انگشتانم را بست
به زحمت آ ب دهانم را قورت دادم . من ...من ... کانر ... من فقط ... نمیدونم چی بگم ...
کانر با صدایی بغض آلود گفت : کنسرت جاز همیشه برگزار میشه
و بعد در را پشت سرش بست
خوب حالا نه ارتفای مقام گرفته بودم و نه نامزد داشتم . همه خیال می کردند دیوانه شده ام
جمیما ده دقیقه به ده دقیقه می گفت : تو دیوونه ای
صبح شنبه بود و طبق معمول هنوز همه ی ما لباس خواب به تن داشتیم و قهوه به دست بودیم . " تو قدرش رو ندونستی " با اخم و تخم نگاهی به لاک صورتی پاهایش انداخت . پیش بینی کرده بودم ظرف شش ماه انگشتر برلیان تو انگشتت باشه
با عصبانیت گفتم : انگار خودت بودی که می گفتی اگه با اون همخونه بشم به بخت و اقبالم لگد زدم . حالا چی شده ؟
او سرش را تکان داد و گفت : خوب خیال می کردم قضیه کانر فرق داره و تو با اون در امانی . حالا باید بگم تو دیوونه ای
به لیزی که روی صندلی جنبان نشسته و دستهایش را دور زانوانش انداخته بود نگاه کردم . " لیزی تو بگو خیال می کنی من دیوونه ام ؟ "
راستش نه ، البته که نه
چرا دیووانه ای . آخه به نظر میرسید شما دو تا خیلی با هم جورین
خودم میدونم . ظاهرا بله ، با هم خیلی جور بودیم اما حقیقت اینه که هرگز احساس نمی کردم خود واقعیم هستم . در واقع هر دومون فیلم بازی می کردیم . می دونین ...
جمیما وسط حرفم پرید . مثل اینکه حرف چرتی زده بودم .
فقط همین ؟ به این دلیل ازش جدا شدی ؟
لیزی صادقانه گفت : جمیما گمان نمی کنی این خودش دلیل خوبی باشه ؟
نه ، اصلا و ابدا . اگه همون جور فیلم بازی می کردین که زوج خوبی باشین به هر حال یه روزی زوج مناسبی برای هم می شدین
ولی اون موقع دیگه خوشحال نبودیم
جمیما طوری حرف میزد که انگار میخواست به بچه ای عقب افتاده توضیح بدهد . چرا زوج خوبی می شدین و خوشحال و شاد هم بودین . از جایش بلند شد تا لاک ناخنش خراب نشود و به سمت در رفت . به هر حال همه در روابطشون فیلم بازی می کنن اینکه قصه جدیدی نیست
نه دیگران این کار رو نمی کنن یا حداقل نباید ...
التبه که باید این کار رو بکنن . مامانم میگه تمام این صداقت بازیها در زندگی مبالغه س ! اون مدت سی ساله که با پدرم ازدواج کرده و تا حالا پدرم حالیش نشده موهای طبیعی مادرم بور نیست
به محض رفتن جمیما من و لیزی نگاهی رد و بدل کردیم . گفتم : خیال می کنی حرفش درست باشه ؟
لیزی با حالتی نا مطمئن گفت : نه ؛ البته که نه ، روابط باید بر اساس اعتماد ، صداقت ... او پس از مکثی کوتاه مضطربانه نگاهی به من کرد .
اما تو هرگز به من نگفته بودی نسبت به کانر چنین احساسی داشتی ؟
من ... من به هیچ کس نگفته بودم
فوری فهمیدم که حرفم حقیقت نداشت . اما دلم نیامد به صمیمی ترین دوستم بگویم که من حرف دلم را برای غریبه ای تمام عیار زده ولی به او نگفته بودم
لیزی صادقانه گفت : بگذریم . خیلی دلم میخواد از حالا به بعد بیشتر منو محرم اسرار خودت بدونی و همه چی رو برای همدیگه بگیم . ما نباید رازی داشته باشیم و چیزی رو از هم مخفی نگه داریم . ناسلامتی ما دوستای صمیمی ... !
با گرمترین احساسات گفتم : معامله ی خوبیه . خم شدم و او را در اغوش گرفتم . حق با لیزی بود . ما نبایستی چیزی را از یکدیگر مخفی می کردیم . منظورم این است که ما بیش از بیست سال با هم دوست بودیم
لیزی زیر چشمی نگاهی به من کرد و در حالیکه نان برشته ی کشمشی را گاز میزد گفت : بسیار خوب از حالا به بعد تمام حرفهای دلمون رو برای هم می گیم . خوب بگو ببینم جدا شدن تو از کانر بینوا به مردی که توی هواپیما دیدی ربطی داره ؟
احساس کردم سرم تیر کشید . اما با نوشیدن جرعه ای قهوه به روی خود نیاوردم . بدون اینکه سرم را بالا کنم گفتم : اصلا و ابدا
هر دو مدتی به صفحه ی تلویزیون که با کایل مینوگ مصاحبه میشد زل زدیم
ناگهان چیزی به یادم آمد و گفتم : اوه باشه ! اگه قراره از همدیگه سوال کنیم راستی تو با ژان پل توی اتاق چی کارمی کردی ؟
نفس لیزی بند آمد
من ادامه دادم لطفا به ام نگو مشغول بررسی پرونده بودی چون بررسی پرونده اونقدر تالاپ و تولوپ نداره
لیزی با حالتی مشوش گفت : اوه ، خب ما .. ما .. او جرعه ای از قهوه اش را سر کشید و نگاهش را از من دزدید . خوب ما با هم ...
من هاج و واج به او زل زدم . چی ؟
بله ما با هم بودیم . برای همین نمیخواستم به تو حرفی بزنم . آخه خجالت می کشیدم
تو و ژان پل با هم ... ؟
او گلویش را صاف کرد و گفت : بله ، بودیم
لحن کلامش قانع کننده نبود . او دروغ می گفت
نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداختم . باورم نمیشه شما ...
ناگهای صورت لیزی سرخ شد و گفت : راست می گیم ! اون دوست پسر جدیدمه ! حالا دست از سرم بردار
او ازجای خود بلند شد . خرده های نان برشته روی قالی ریخت و به سمت در رفت
چرا او دروغ می گفت ؟ او در ان اتاق چه می کرد ؟ از گفتن چه چیزی خجالت می کشید ؟ خیلی کنجکاو بودم .
*********