فصل هشتم
قسمت آخر
از پله ها که پایین می آمدم،نگاه محمد سام به طرف من چرخید.دوش گرفته بودم و آرایش ملایمی داشتم.روسری آبی رنگی به سر داشتم که می دانستم و بارها و بارها شنیده بودم زیبایی تحسن کننده ای به من می دهد. مهندس مسعودی نگاه او را تعقیب کرد.لبخند زدم و گفتم:
- معذرت می خوام دیر کردم.
و از آخرین پله پایین آمدم.کامیار آخرین نفری بود که متوجه من شد. لبخندی زد و گفت:
- خدای من!امشب شما می خواید کل این شهر رو به آتیش بکشید.
محمد سام سیگاری روشن کرد و گفت:
- بهتره عجله کنید.دلم نمی خواد دیر وقت برگردیم خونه.
گفتم:
- من آماده ام.ببخشید که دیر شد.
مادرجان که در آستانه در آشپزخانه ایستاده بود ،گفت:
- ماشاا....،ماشاا....بذارید قبل از رفتنتون یه اسپندی واسه این خانم جان خوشگل دود کنم.چشم می خوره والله.
محمد سام گفت:
- بیرون منتظرتون می شم.
کامیار روی مبل نشست و گفت:
- لطفا عجله کنید خانم.می بینید که یه شهر و یه خانم خانمای تهرانی!
مادرجان برای دود کردن اسپند به آشپزخانه رفت.خجالت زده گفتم:
- نیازی به این کار نیست.
مهندس مسعودی به آرامی گفت:
- منم معتقدم که هست.
خندیدم.کامیار گفت:
- حیفه که شما از فردا باید برید توی اون خاک و خل و مشغول کار بشید.
- خب موضوع اینجاست که من آجر چین نیستم.
مهندس مسعودی خندید.کامیار که بور شده بود،گفت:
- منم منظورم آجر چینی نبود.
- من کارم رو دوست دارم.
مهندس مسعودی گفت:
- می دونید آقای دکتر،من گاهی وقتا حتی خانم مهندس رو در حال درست کردن سیمان دیدم.
و لبخند تمسخر آمیزی برلبهایش نقش بست.کامیار با تعجب به من نگاه کرد.اخم کوچکی کردم و گفتم:
- درست نیست شما اسرار کار منو فاش کنید آقای مهندس.
مادرجان اسپند را دور سرم چرخاند و دودش را توی صورتم فوت کرد. سرم را عقب کشیدم و تشکر کردم.کامیار بلند شد و گفت:
- خب،حالا اجازه هست بریم؟
مادرجان در حالی که قربان صدقه ام می رفت گفت:
- خدا به همراهتون.
و خطاب به من ادامه داد:
- مراقب خودت باش مادر جان.
- چشم.
ازاو خداحافظی کردم.کامیار در را برایم باز کرد و از ویلا خارج شدم. محمد سام به اتومبیل تکیه داده بود و سیگار می کشید.کامیار گفت:
- همه آماده ان؟
محمد سام سیگارش را زیر پا له کرد.در اتومبیل را باز کرد و روی صندلی عقب نشست.به مهندس مسعودی نگاه کردم.لبخند زد.لبخند کمرنگی روی لبهایم نشست که به سرعت محو شد.کامیار در اتومبیل را برایم باز کرد و من نشستم.محمد سام گفت:
- تشریفات غریبی برای بیرون اومدن از خونه دارین!
- آدمای زیادی هستن که دوستم دارن.
پوزخندی زد.سرم را کج کردم و وانمود کردم،پوزخندش برایم اهمیت ندارد.کامیار پشت فرمان نشست.مهندس مسعودی هم در کنار او جای گرفت.کامیار آیینه را روی صورت من تنظیم کرد و گفت:
- خب،من اینجا یه رستوران خوب می شناسم.اگر همه موافقین بریم اونجا.
هیچ کس حرفی نزد.کامیار گفت:
- ظاهرا همه موافقن.پس می ریم همون جا.
و به راه افتاد.پیرمرد سرایدار در را برایمان باز کرد و وارد خیابان شدیم.
کامیار پرسید:
- خب حال همه خوبه؟
محمد سام غرید:
- می شه ادای دکترها رو درنیاری؟
کامیار وانمود کرد کنایه او را نشنیده و با خنده گفت:
- خب من دکترم.
مهندس مسعودی هم خندید.روسری ام را روی سرم جا به جا کردم و از پنجره به بیرون خیره شدم.مهندس مسعودی گفت:
- شما متخصص هستین؟
- بله.
- عذر می خوام می تونم بپرسم چه رشته ای؟
- راونپزشک.
- بله،موفق باشید.
- شما هم مثل خانم مهندس از رشته تون خوشتون می آد؟
- خیلی زیاد.
- عذر می خوام که این جمله رو می گم،رشته بی خودیه.
نگاهش کردم.گفت:
- امیدوارم نظر من رو بی ادبانه ندونید.
محمد سام گفت:
- از رشته شما مزخرف تر نیست.
لبخندی گوشه لبم نشست.کامیار گفت:
- هر کس آزاده نظرش رو بگه.
پرسیدم:
- خیلی مونده برسیم؟
- شما گرسنه اید مادموازل؟
- واسه برگشتن عجله دارم
- شوخی می کنید؟!
- ابدا.
محمد سام گفت:
- منم دلم می خواد زودتر برگردیم.
مهندس مسعودی خندید و گفت:
- ظاهرا من و دکتر تنها موندیم.
- مهم نیست.چون من برای شام برنامه های زیادی دارم.
- شوخی می کنید؟
خندید و جواب داد:
- ابدا.
محمد سام گفت:
- بهتره شلوغش نکنی دکتر.
- می دونید من چند هفته ای تو اروپا با محمد سام بودم.یادت که هست؟
چند لحظه ای سکوت کرد و چون جوابی نشنید ادامه داد:
- محمد سام می دونه برنامه های من چه جوریه.
مهندس مسعودی پرسید:
- عجیب غریب؟
- برعکس،آرامش بخش.
از آیینه به من نگاه کرد وگفت:
- فکر می کنم شما بهش احتیاج داشته باشین.
- بعید می دونم،من همین جوری هم آروم هستم.
- مطمئنید؟
غافلگیر شده بودم.گفتم:
- کاملا.
سنگینی نگاه محمد سام رو احساس کردم و از پنجره به بیرون خیره شدم.کامیار پخش را روشن کرد و همه ما در سکوت فرو رفتیم.رو به روی رستوران توقف کرد و گفت:
- منظره اش که بد نیست.غذاهاشم که عالیه،فقط امیدوارم نظر شما رو هم جلب کنه.
و به من خیره شد.بی آن که حرفی بزنم پیاده شدم.
پشت سه مرد که جلوتر از من و دوشادوش هم در حرکت بودند به را افتادم.هر سه قد بلند،شیک پوش و به نسبت زیبا و مردانه اما با افکاری متفاوت.مهندس مسعودی به عقب برگشت و لبخندی زد.سربه زیر انداختم. وارد رستوران شدیم.پشت میزی کنار پنجره ای بزرگ رو به دریا ، نشستیم. سرها به طرف ما چرخید.در خودم فرو رفتم و محمد سام غرید:
- دلیل مهمونی امشب چیه؟
- محمد جان می شه این قدر غر نزنی؟
پیشخدمت آمد و خوش آمد گفت و منوها را به دستمان داد.موزیک آرامی در سالن پخش می شد.غذاهایمان را سفارش دادیم.کامیار گفت:
- من عاشق این فضام.
- زیاد اینجا می آیین؟
- کم و بیش،هر وقت گذرم بیفته این طرف.
- دلیل خاصی واسه اومدن این جا دارین.
خندید و گفت:
- شما مطمئنید مهندسید؟مثل روانپزشکا صحبت می کنید.
- متاسفم قصد فضولی نداشتم.
با لبخند و تمسخر گفتم:
- خیاط هم تو کوزه افتاد!
مهندس مسعودی لبخند زد.کامیار گفت:
- گاهی وقتا افتادن تو کوزه چندانم بد نیست.
غذاها روی میز چیده شد.پرسیدم:
- آقای مهندس حالشون خوب نیست؟
بشقاب غذایش را پیش کشید و به سردی جواب داد:
- خوبم،متشکرم.
مهندس مسعودی گفت:
- می دونم الان جای این جور بحث ها نیست،اما،می خوام پیشنهاد کنم فردا صبح زود،بریم سر پروژه ،ساعت هفت.
دکتر گفت:
- سرشام بحث کار ممنوع!
خندیدم.دکتر پرسید:
- چیزی شده؟
- یاد مادرم افتادم.اونم معتقده سر میز شام نباید بحث های کاری کرد.
محمد سام گفت:
- منم موافقم.
هر سه نگاهش کردیم،ادامه داد:
- فردا ساعت هفت صبح می ریم سرپروژه .اگه روز اول دیر بریم، کارگرها رو از دست دادیم و تا آخر پروژه نمی شه جمع و جورشون کرد.
گفتم:
- اون روز که رفتیم،از دور انگار یه کارایی شده بود.
مهندس مسعودی گفت:
- فقط مصالحی که لیست داده بودیم،دیگه هیچ کاری.
دکتر گفت:
- ظاهرا نمی شه بحث کاری نکنید.
و ما همان طور که شاممان را می خوردیم در مورد مراحل اجرای پروژه صحبت می کردیم .حالا سه همکار بودیم که تمام قوایمان را بر روی کارمان متمرکز کرده بودیم.
ساعت نزدیک نه بود که از رستوران بیرون آمدیم.و هر سه نفرمان پیشنهاد کامیار را برای گشتن در خیابانها شهر رد کردیم.من به خاطر نگاههای خیره او نمی خواستم همراهش باشم و مهندس مسعودی از آن چه که در نگاههای او دیده بود.اما محمد سام مثل همیشه ساکت و در خود فرو رفته بود،شاید به خاطر این که او را جاسوس پدرش می دانست،یک مراقب که برای مواظبت از او به شمال آمده است.کامیار که تنها مانده بود ،تسلیم شد و بازگشتیم.وارد ویلا که شدیم،مادرجان به استقبالمان آمد.
- خوش اومدین.
محمد سام گفت:
- ممکنه قهوه آماده کنید؟
گفتم:
- من این کارو می کنم.بعد از تعویض لباسم.
مادرجان گفت:
- خودم بلدم.
- می دونم،اما می خوام یه ذره تحرک داشته باشم.
کامیار گفت:
- نیروتون رو واسه فردا ذخیره کنید.
- به اندازه کافی قوی هستم.
و خطاب به مادرجان ادامه دادم:
- زود برمی گردم.
به سرعت از پله ها بالا رفتم.وارد اتاقم که شدم،اتفاقات افتاده را تحلیل کردم؛از دست خودم عصبانی نبودم و این یعنی همه چیز خوب و آرام است.
لباسهایم را تعویض کردم و به سالن پایین برگشتم.مادرجان نبود و مردها همان طور که حلقه های دود سیگار را بیرون می دادند،درباره سیاست صحبت می کردند.پرسیدم:
- مادرجان...
محمد سام گفت:
- مرخصش کردم.
- بله!
به آشپزخانه رفتم.قهوه و قوری روی میز بود.لبخندی از سر رضایت زدم و مشغول آماده کردن قهوه شدم.
شیر و شکر را در سینی گذاشتم و از آشپزخانه بیرون آمدم.کامیار گفت:
- این قهوه باید حسابی خوشمزه باشه!
سینی را روی میز گذاشتم و با دقت مشغول ریختن قهوه شدم.محمد سام فنجان قهوه را برداشت و آن را تلخ سرکشید.گفتم:
- مهندس رفتن بخوابن؟
مهندس مسعودی در حالی که گیتاری در دست داشت از پله ها پایین آمد و گفت :
- نه
دکتر گفت:
- عالیه!من عاشق صدای گیتارم،اونم کنار دریا.
و از من پرسید:
- نظر شما چیه؟
قهوه ام را کمی مزه مزه کردم و گفتم:
- نمی دونم.
کامیار قهوه اش را سر کشید و گفت:
- بهتره بریم کنار دریا.من بعداز ظهر چوب جمع کردم.گیتار کنار دریا و آتیش می چسبه.
پیش از آن که کسی حرف بزند،دست مهندس مسعودی را گرفت و او را به طرف بیرون کشید.مهندس مسعودی نگاهم کرد و همراه دکتر به طرف بیرون کشیده شد.
پرسیدم:
- بازم میل دارید؟
محمد سام فنجانش را به طرفم گرفت.برایش قهوه ریختم و گفتم:
- ممکنه بی خوابتون کنه.
- من بدون قهوه هم بی خوابم.
- شما ناراحتین؟
به تندی نگاهم کرد.خجالت زده سر به زیر انداختم و گفتم:
- متاسفم.
می خواستم بلند شوم که گفت:
- به خاطر امروز صبح متاسفم.کارم بچه گارنه بود.
نشستم و گفتم:
- من متاسفم.نباید این جوری می شد.
- یه عکس العمل ناخواسته بود.حرفهای دیشب...فکر کنم بهتره هردوتامون هم فراموشش کنیم.
- بله،منم موافقم.
- می دونم که موافقی.به هر حال نمی تونی چیزی رو بهم ثابت کنی.
خندیدم و گفتم:
- اگر بخوام می تونم.
به مبل تکیه داد و همان طور که به فنجان قهوه اش خیره شده بود،گفت:
- حتی اگر بخوای هم نمی تونی،چون من نمی خوام.
- شما آدم عجیبی هستین!
نگاهم کرد.لب به دندان گزیدم.خندید و گفت:
- فقط خسته ام.نیاز به آرامش دارم.
- تو اروپا...
به میان حرفم دوید و گفت:
- نمی خوام چیزی در اون مورد بشنوم.
- معذرت می خوام.
به من خیره شد و گفت:
- می خوام بدونی که من.....
زیر سنگینی نگاهش سر به زیر انداختم و منتظر شنیدن بقیه جمله اش شدم.ساکت شده بود.سر بلند کردم و نگاهش کردم.فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت و گفت:
- فراموشش کن.
برخاست و به سرعت از ویلا خارج شد.لحظاتی برجای خود نشستم.از دور دست صدای گیتار می آمد.بلند شدم و فنجان ها را جمع کردم.باد صدای گیتار را با خود می برد.
از ویلا بیرون آمدم.کنار ساحل آتشی برپا بود و سه مرد گرد آن نشسته بودند.
مهندس مسعودی به نرمی گیتار می زد.با نزدیک شدنم،دست از نواختن برداشت.جایی برایم باز کردند و من در آن سوی آتش رو به روی محمد سام نشستم.کامیار گفت:
- بزن ایرج جان،بزن.
مهندس نگاهم کرد.چشم به آتش دوختم و او به آرامی شروع به نواختن کرد.
زانوهایم را محکم بغل کرده و به رقص آتش چشم دوخته بودم.صدای گیتار با صدای امواج در هم آمیخته بود و حالتی اساطیری ایجاد می کرد. سنگینی نگاهی را احساس کردم،چشم بلند کردم.محمد سام از آن سوی شعله ها به من خیره شده بود.سر به زیر انداختم.صدای گیتار انسان را به خلسه می برد. هنوز هم سنگینی نگاه محمد سام را احساس می کردم و علی رغم تمام تلاشم برای نگاه نکردن با او،بی اختیار گاه گاهی سر بلند می کردم و نگاهش را میدم.انگار حرفهای امروز بعد از ظهرش را فراموش کرده بودم که گفته بود از من متنفر است.و حالا نگاه های خیره اش به من.همه چیز تغییر کرده بود حتی من که با دیدن این نگاهها،هر لحظه قلبم فرو می ریخت.می دانستم اسیر جادوی چشمان او شده ام. عاشقش شده بودم حتی اگر او از من متنفر بود.چه اهمیتی داشت که دوستم بدارد یا نه؟من او را دوست داشتم.
از دیروز،از خیلی وقتها پیشتر بارها و بارها تصمیم گرفته بودم او را از ذهن خود؛قلب خود و زندگی خود بیرون کنم.هر بار به خودم گفته بودم، دیگر برایم مهم نیست و هر بار او برایم مهمتر می شد.
حالا دیگر به چشمهای یکدیگر خیره شده بودیم.در دو سوی آتشی که گاه زبانه اش ما را از هم دور می کرد،نشسته بودیم و صدای گیتار هر دو نفرمان را به خلسه ای عمیق برده بود.صدای دکتر مرا به خود آورد:
- عالیه!شما این طور فکر نمی کنید؟
نگاهش کردم،در چشمانش خشمی خاموش نشسته بود.محمد سام بلند شد و بی آن که حرفی بزند به طرف ویلا به راه افتاد.مهندس مسعودی دست از نواختن گیتار برداشت و با نگاهی به دور شدن محمد سام،پرسید:
- مهندس از چیزی ناراحت شد؟
- فکر کنم بعضی خاطرات رو براش زنده کردین.
- من قصد نداشتم....
- بهتر می شه.
پرسیدم:
- شما نمی خواید برید کمکش؟
- من معتقدم اون خودش باید به خودش کمک کنه.
مهندس مسعودی پرسید:
- تو اروپا....ما فکر می کردیم....
به من نگاه کرد و ادامه داد:
- بهتر شده باشن.
- اون خودش نمی خواد بهتر بشه.
و خطاب به من ادامه داد:
- پیشنهاد می کنم سعی نکنید بهش نزدیک بشید.اون هنوز در شرایطی نیست که ...
به میان حرفش دویدم و گفتم:
- لطفا مواظب حرف زدنتون باشید!این دومین باره که ....
دستهایش را به نشانه تسلیم بالا آورد و گفت:
- منظور بدی نداشتم.
مهندس مسعودی روی گیتارش نواخت.کامیار ادامه داد:
- فقط یه تذکر ساده بود.
با عصبانیت بلند شدم و گفتم:
- از لطفتون ممنون.
و با ناراحتی به طرف ویلا باز گشتم.باد صدای گیتار مهندس مسعودی را با خود به این طرف و آن طرف می برد.
در ویلا را باز کردم و وارد ساختمان شدم.محمد سام روی کاناپه دراز کشیده بود و سیگار می کشید.به آرامی به طرف پله ها رفتم که گفت:
- زحمتی براتون نیست اگه برایم یه فنجان قهوه آماده کنید؟
به طرفش چرخیدم.چشمهایش را بسته و دستش ا روی پیشانی اش حایل کرده بود.جواب دادم:
- الان آماده می کنم.
و به طرف آشپزخانه به راه افتادم.صدایش را از پشت سرم شنیدم که گفت:
- ممنون.
قهوه را برایش آماده کردم و بدون شیر و شکر روی میز گذاشتم.غمگین به نظر می رسید.حالا که چشمهایش بسته بود،می توانستم خوب نگاهش کنم. صورت مردانه،مژه های بلند و بغل گوشهای جوگندمی اش مرا محو تماشا کرده بود.دلم نمی خواست این وضعیت پایان یابد،اما گفتم:
- قهوه آماده اس.
به سختی گفت:
- ممنون.
عزم رفتن کردم.گفت:
- براتون زحمتی نیست اینجا بشینید؟
تعجب کرده بودم و بی آن که حرفی بزنم نشستم.گفت:
- از تنهایی می ترسم.
- پیشتون می مونم.
به گریه افتاد و دستهایش را روی چشمهایش گذاشت.درمانده شده بودم.نمی توانستم حرفی بزنم یا چیزی بگویم.بهت زده نشسته بودم و او گریه می کرد.
تمام قوایم را جمع کردم وگفتم:
- متاسفم،ناراحتتون کردم.
همان طور به گریه اش ادامه داد.روی زمین،کنار کاناپه چمباتمه زدم،دستم مدام به طرف سرش می رفت و جرات این که روی سرش قرار بگیرد نداشت.به خودم جرات دادم و گفتم:
- آروم باشین.خواهش می کنم آروم باشین.
و به سختی دستم را کنار کاناپه گذاشتم.سربرگرداند انگار نمی خواست شاهد گریه کردنش باشم.پاکت سیگارش را از روی میز برداشتم.سیگاری روشن کردم و به طرفش گرفتم.گریه اش آرام شده بود.گفتم:
- بهتره یه کم قهوه بخورین ،حالتون بهتر می شه.
روی مبل نشست.سر بلند نمی کرد،نمی خواست نگاهم کند.سیگار را از دستم گرفت و پک عمیقی به آن زد.روی مبل نشستم.گفت:
- معذرت می خوام.
سربه زیر انداختم.قهوه اش را مزه مزه کرد و گفت:
- حالم خوب نبود.
- فراموشش کنید.
سر بلند کرد و نگاهم کرد.گفتم:
- ببخشید.
پک دیگری به سیگارش زد.گفت:
- می شه در این مورد با کسی حرف نزنید؟
لب به دندان گرفتم و گفتم:
- این چه حرفیه؟!
قهوه اش را سر کشید.گفتم:
- اگه می خواید...حرف بزنید....
سر به زیر انداختم.بلند شد و گفت:
- نه مشکلی نیست.
و به سرعت از پله ها بالا رفت و مرا با یک دنیا فکر و خیال تنها گذاشت.
پایان فصل