تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 4 اولاول 1234
نمايش نتايج 31 به 40 از 40

نام تاپيک: رمان رویای آبی ( نسرین سیفی )

  1. #31
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل هشتم
    قسمت آخر
    از پله ها که پایین می آمدم،نگاه محمد سام به طرف من چرخید.دوش گرفته بودم و آرایش ملایمی داشتم.روسری آبی رنگی به سر داشتم که می دانستم و بارها و بارها شنیده بودم زیبایی تحسن کننده ای به من می دهد. مهندس مسعودی نگاه او را تعقیب کرد.لبخند زدم و گفتم:
    - معذرت می خوام دیر کردم.
    و از آخرین پله پایین آمدم.کامیار آخرین نفری بود که متوجه من شد. لبخندی زد و گفت:
    - خدای من!امشب شما می خواید کل این شهر رو به آتیش بکشید.
    محمد سام سیگاری روشن کرد و گفت:
    - بهتره عجله کنید.دلم نمی خواد دیر وقت برگردیم خونه.
    گفتم:
    - من آماده ام.ببخشید که دیر شد.
    مادرجان که در آستانه در آشپزخانه ایستاده بود ،گفت:
    - ماشاا....،ماشاا....بذارید قبل از رفتنتون یه اسپندی واسه این خانم جان خوشگل دود کنم.چشم می خوره والله.
    محمد سام گفت:
    - بیرون منتظرتون می شم.
    کامیار روی مبل نشست و گفت:
    - لطفا عجله کنید خانم.می بینید که یه شهر و یه خانم خانمای تهرانی!
    مادرجان برای دود کردن اسپند به آشپزخانه رفت.خجالت زده گفتم:
    - نیازی به این کار نیست.
    مهندس مسعودی به آرامی گفت:
    - منم معتقدم که هست.
    خندیدم.کامیار گفت:
    - حیفه که شما از فردا باید برید توی اون خاک و خل و مشغول کار بشید.
    - خب موضوع اینجاست که من آجر چین نیستم.
    مهندس مسعودی خندید.کامیار که بور شده بود،گفت:
    - منم منظورم آجر چینی نبود.
    - من کارم رو دوست دارم.
    مهندس مسعودی گفت:
    - می دونید آقای دکتر،من گاهی وقتا حتی خانم مهندس رو در حال درست کردن سیمان دیدم.
    و لبخند تمسخر آمیزی برلبهایش نقش بست.کامیار با تعجب به من نگاه کرد.اخم کوچکی کردم و گفتم:
    - درست نیست شما اسرار کار منو فاش کنید آقای مهندس.
    مادرجان اسپند را دور سرم چرخاند و دودش را توی صورتم فوت کرد. سرم را عقب کشیدم و تشکر کردم.کامیار بلند شد و گفت:
    - خب،حالا اجازه هست بریم؟
    مادرجان در حالی که قربان صدقه ام می رفت گفت:
    - خدا به همراهتون.
    و خطاب به من ادامه داد:
    - مراقب خودت باش مادر جان.
    - چشم.
    ازاو خداحافظی کردم.کامیار در را برایم باز کرد و از ویلا خارج شدم. محمد سام به اتومبیل تکیه داده بود و سیگار می کشید.کامیار گفت:
    - همه آماده ان؟
    محمد سام سیگارش را زیر پا له کرد.در اتومبیل را باز کرد و روی صندلی عقب نشست.به مهندس مسعودی نگاه کردم.لبخند زد.لبخند کمرنگی روی لبهایم نشست که به سرعت محو شد.کامیار در اتومبیل را برایم باز کرد و من نشستم.محمد سام گفت:
    - تشریفات غریبی برای بیرون اومدن از خونه دارین!
    - آدمای زیادی هستن که دوستم دارن.
    پوزخندی زد.سرم را کج کردم و وانمود کردم،پوزخندش برایم اهمیت ندارد.کامیار پشت فرمان نشست.مهندس مسعودی هم در کنار او جای گرفت.کامیار آیینه را روی صورت من تنظیم کرد و گفت:
    - خب،من اینجا یه رستوران خوب می شناسم.اگر همه موافقین بریم اونجا.
    هیچ کس حرفی نزد.کامیار گفت:
    - ظاهرا همه موافقن.پس می ریم همون جا.
    و به راه افتاد.پیرمرد سرایدار در را برایمان باز کرد و وارد خیابان شدیم.
    کامیار پرسید:
    - خب حال همه خوبه؟
    محمد سام غرید:
    - می شه ادای دکترها رو درنیاری؟
    کامیار وانمود کرد کنایه او را نشنیده و با خنده گفت:
    - خب من دکترم.
    مهندس مسعودی هم خندید.روسری ام را روی سرم جا به جا کردم و از پنجره به بیرون خیره شدم.مهندس مسعودی گفت:
    - شما متخصص هستین؟
    - بله.
    - عذر می خوام می تونم بپرسم چه رشته ای؟
    - راونپزشک.
    - بله،موفق باشید.
    - شما هم مثل خانم مهندس از رشته تون خوشتون می آد؟
    - خیلی زیاد.
    - عذر می خوام که این جمله رو می گم،رشته بی خودیه.
    نگاهش کردم.گفت:
    - امیدوارم نظر من رو بی ادبانه ندونید.
    محمد سام گفت:
    - از رشته شما مزخرف تر نیست.
    لبخندی گوشه لبم نشست.کامیار گفت:
    - هر کس آزاده نظرش رو بگه.
    پرسیدم:
    - خیلی مونده برسیم؟
    - شما گرسنه اید مادموازل؟
    - واسه برگشتن عجله دارم
    - شوخی می کنید؟!
    - ابدا.
    محمد سام گفت:
    - منم دلم می خواد زودتر برگردیم.
    مهندس مسعودی خندید و گفت:
    - ظاهرا من و دکتر تنها موندیم.
    - مهم نیست.چون من برای شام برنامه های زیادی دارم.
    - شوخی می کنید؟
    خندید و جواب داد:
    - ابدا.
    محمد سام گفت:
    - بهتره شلوغش نکنی دکتر.
    - می دونید من چند هفته ای تو اروپا با محمد سام بودم.یادت که هست؟
    چند لحظه ای سکوت کرد و چون جوابی نشنید ادامه داد:
    - محمد سام می دونه برنامه های من چه جوریه.
    مهندس مسعودی پرسید:
    - عجیب غریب؟
    - برعکس،آرامش بخش.
    از آیینه به من نگاه کرد وگفت:
    - فکر می کنم شما بهش احتیاج داشته باشین.
    - بعید می دونم،من همین جوری هم آروم هستم.
    - مطمئنید؟
    غافلگیر شده بودم.گفتم:
    - کاملا.
    سنگینی نگاه محمد سام رو احساس کردم و از پنجره به بیرون خیره شدم.کامیار پخش را روشن کرد و همه ما در سکوت فرو رفتیم.رو به روی رستوران توقف کرد و گفت:
    - منظره اش که بد نیست.غذاهاشم که عالیه،فقط امیدوارم نظر شما رو هم جلب کنه.
    و به من خیره شد.بی آن که حرفی بزنم پیاده شدم.
    پشت سه مرد که جلوتر از من و دوشادوش هم در حرکت بودند به را افتادم.هر سه قد بلند،شیک پوش و به نسبت زیبا و مردانه اما با افکاری متفاوت.مهندس مسعودی به عقب برگشت و لبخندی زد.سربه زیر انداختم. وارد رستوران شدیم.پشت میزی کنار پنجره ای بزرگ رو به دریا ، نشستیم. سرها به طرف ما چرخید.در خودم فرو رفتم و محمد سام غرید:
    - دلیل مهمونی امشب چیه؟
    - محمد جان می شه این قدر غر نزنی؟
    پیشخدمت آمد و خوش آمد گفت و منوها را به دستمان داد.موزیک آرامی در سالن پخش می شد.غذاهایمان را سفارش دادیم.کامیار گفت:
    - من عاشق این فضام.
    - زیاد اینجا می آیین؟
    - کم و بیش،هر وقت گذرم بیفته این طرف.
    - دلیل خاصی واسه اومدن این جا دارین.
    خندید و گفت:
    - شما مطمئنید مهندسید؟مثل روانپزشکا صحبت می کنید.
    - متاسفم قصد فضولی نداشتم.
    با لبخند و تمسخر گفتم:
    - خیاط هم تو کوزه افتاد!
    مهندس مسعودی لبخند زد.کامیار گفت:
    - گاهی وقتا افتادن تو کوزه چندانم بد نیست.
    غذاها روی میز چیده شد.پرسیدم:
    - آقای مهندس حالشون خوب نیست؟
    بشقاب غذایش را پیش کشید و به سردی جواب داد:
    - خوبم،متشکرم.
    مهندس مسعودی گفت:
    - می دونم الان جای این جور بحث ها نیست،اما،می خوام پیشنهاد کنم فردا صبح زود،بریم سر پروژه ،ساعت هفت.
    دکتر گفت:
    - سرشام بحث کار ممنوع!
    خندیدم.دکتر پرسید:
    - چیزی شده؟
    - یاد مادرم افتادم.اونم معتقده سر میز شام نباید بحث های کاری کرد.
    محمد سام گفت:
    - منم موافقم.
    هر سه نگاهش کردیم،ادامه داد:
    - فردا ساعت هفت صبح می ریم سرپروژه .اگه روز اول دیر بریم، کارگرها رو از دست دادیم و تا آخر پروژه نمی شه جمع و جورشون کرد.
    گفتم:
    - اون روز که رفتیم،از دور انگار یه کارایی شده بود.
    مهندس مسعودی گفت:
    - فقط مصالحی که لیست داده بودیم،دیگه هیچ کاری.
    دکتر گفت:
    - ظاهرا نمی شه بحث کاری نکنید.
    و ما همان طور که شاممان را می خوردیم در مورد مراحل اجرای پروژه صحبت می کردیم .حالا سه همکار بودیم که تمام قوایمان را بر روی کارمان متمرکز کرده بودیم.
    ساعت نزدیک نه بود که از رستوران بیرون آمدیم.و هر سه نفرمان پیشنهاد کامیار را برای گشتن در خیابانها شهر رد کردیم.من به خاطر نگاههای خیره او نمی خواستم همراهش باشم و مهندس مسعودی از آن چه که در نگاههای او دیده بود.اما محمد سام مثل همیشه ساکت و در خود فرو رفته بود،شاید به خاطر این که او را جاسوس پدرش می دانست،یک مراقب که برای مواظبت از او به شمال آمده است.کامیار که تنها مانده بود ،تسلیم شد و بازگشتیم.وارد ویلا که شدیم،مادرجان به استقبالمان آمد.
    - خوش اومدین.
    محمد سام گفت:
    - ممکنه قهوه آماده کنید؟
    گفتم:
    - من این کارو می کنم.بعد از تعویض لباسم.
    مادرجان گفت:
    - خودم بلدم.
    - می دونم،اما می خوام یه ذره تحرک داشته باشم.
    کامیار گفت:
    - نیروتون رو واسه فردا ذخیره کنید.
    - به اندازه کافی قوی هستم.
    و خطاب به مادرجان ادامه دادم:
    - زود برمی گردم.
    به سرعت از پله ها بالا رفتم.وارد اتاقم که شدم،اتفاقات افتاده را تحلیل کردم؛از دست خودم عصبانی نبودم و این یعنی همه چیز خوب و آرام است.
    لباسهایم را تعویض کردم و به سالن پایین برگشتم.مادرجان نبود و مردها همان طور که حلقه های دود سیگار را بیرون می دادند،درباره سیاست صحبت می کردند.پرسیدم:
    - مادرجان...
    محمد سام گفت:
    - مرخصش کردم.
    - بله!
    به آشپزخانه رفتم.قهوه و قوری روی میز بود.لبخندی از سر رضایت زدم و مشغول آماده کردن قهوه شدم.
    شیر و شکر را در سینی گذاشتم و از آشپزخانه بیرون آمدم.کامیار گفت:
    - این قهوه باید حسابی خوشمزه باشه!
    سینی را روی میز گذاشتم و با دقت مشغول ریختن قهوه شدم.محمد سام فنجان قهوه را برداشت و آن را تلخ سرکشید.گفتم:
    - مهندس رفتن بخوابن؟
    مهندس مسعودی در حالی که گیتاری در دست داشت از پله ها پایین آمد و گفت :
    - نه
    دکتر گفت:
    - عالیه!من عاشق صدای گیتارم،اونم کنار دریا.
    و از من پرسید:
    - نظر شما چیه؟
    قهوه ام را کمی مزه مزه کردم و گفتم:
    - نمی دونم.
    کامیار قهوه اش را سر کشید و گفت:
    - بهتره بریم کنار دریا.من بعداز ظهر چوب جمع کردم.گیتار کنار دریا و آتیش می چسبه.
    پیش از آن که کسی حرف بزند،دست مهندس مسعودی را گرفت و او را به طرف بیرون کشید.مهندس مسعودی نگاهم کرد و همراه دکتر به طرف بیرون کشیده شد.
    پرسیدم:
    - بازم میل دارید؟
    محمد سام فنجانش را به طرفم گرفت.برایش قهوه ریختم و گفتم:
    - ممکنه بی خوابتون کنه.
    - من بدون قهوه هم بی خوابم.
    - شما ناراحتین؟
    به تندی نگاهم کرد.خجالت زده سر به زیر انداختم و گفتم:
    - متاسفم.
    می خواستم بلند شوم که گفت:
    - به خاطر امروز صبح متاسفم.کارم بچه گارنه بود.
    نشستم و گفتم:
    - من متاسفم.نباید این جوری می شد.
    - یه عکس العمل ناخواسته بود.حرفهای دیشب...فکر کنم بهتره هردوتامون هم فراموشش کنیم.
    - بله،منم موافقم.
    - می دونم که موافقی.به هر حال نمی تونی چیزی رو بهم ثابت کنی.
    خندیدم و گفتم:
    - اگر بخوام می تونم.
    به مبل تکیه داد و همان طور که به فنجان قهوه اش خیره شده بود،گفت:
    - حتی اگر بخوای هم نمی تونی،چون من نمی خوام.
    - شما آدم عجیبی هستین!
    نگاهم کرد.لب به دندان گزیدم.خندید و گفت:
    - فقط خسته ام.نیاز به آرامش دارم.
    - تو اروپا...
    به میان حرفم دوید و گفت:
    - نمی خوام چیزی در اون مورد بشنوم.
    - معذرت می خوام.
    به من خیره شد و گفت:
    - می خوام بدونی که من.....
    زیر سنگینی نگاهش سر به زیر انداختم و منتظر شنیدن بقیه جمله اش شدم.ساکت شده بود.سر بلند کردم و نگاهش کردم.فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت و گفت:
    - فراموشش کن.
    برخاست و به سرعت از ویلا خارج شد.لحظاتی برجای خود نشستم.از دور دست صدای گیتار می آمد.بلند شدم و فنجان ها را جمع کردم.باد صدای گیتار را با خود می برد.
    از ویلا بیرون آمدم.کنار ساحل آتشی برپا بود و سه مرد گرد آن نشسته بودند.
    مهندس مسعودی به نرمی گیتار می زد.با نزدیک شدنم،دست از نواختن برداشت.جایی برایم باز کردند و من در آن سوی آتش رو به روی محمد سام نشستم.کامیار گفت:
    - بزن ایرج جان،بزن.
    مهندس نگاهم کرد.چشم به آتش دوختم و او به آرامی شروع به نواختن کرد.
    زانوهایم را محکم بغل کرده و به رقص آتش چشم دوخته بودم.صدای گیتار با صدای امواج در هم آمیخته بود و حالتی اساطیری ایجاد می کرد. سنگینی نگاهی را احساس کردم،چشم بلند کردم.محمد سام از آن سوی شعله ها به من خیره شده بود.سر به زیر انداختم.صدای گیتار انسان را به خلسه می برد. هنوز هم سنگینی نگاه محمد سام را احساس می کردم و علی رغم تمام تلاشم برای نگاه نکردن با او،بی اختیار گاه گاهی سر بلند می کردم و نگاهش را میدم.انگار حرفهای امروز بعد از ظهرش را فراموش کرده بودم که گفته بود از من متنفر است.و حالا نگاه های خیره اش به من.همه چیز تغییر کرده بود حتی من که با دیدن این نگاهها،هر لحظه قلبم فرو می ریخت.می دانستم اسیر جادوی چشمان او شده ام. عاشقش شده بودم حتی اگر او از من متنفر بود.چه اهمیتی داشت که دوستم بدارد یا نه؟من او را دوست داشتم.
    از دیروز،از خیلی وقتها پیشتر بارها و بارها تصمیم گرفته بودم او را از ذهن خود؛قلب خود و زندگی خود بیرون کنم.هر بار به خودم گفته بودم، دیگر برایم مهم نیست و هر بار او برایم مهمتر می شد.
    حالا دیگر به چشمهای یکدیگر خیره شده بودیم.در دو سوی آتشی که گاه زبانه اش ما را از هم دور می کرد،نشسته بودیم و صدای گیتار هر دو نفرمان را به خلسه ای عمیق برده بود.صدای دکتر مرا به خود آورد:
    - عالیه!شما این طور فکر نمی کنید؟
    نگاهش کردم،در چشمانش خشمی خاموش نشسته بود.محمد سام بلند شد و بی آن که حرفی بزند به طرف ویلا به راه افتاد.مهندس مسعودی دست از نواختن گیتار برداشت و با نگاهی به دور شدن محمد سام،پرسید:
    - مهندس از چیزی ناراحت شد؟
    - فکر کنم بعضی خاطرات رو براش زنده کردین.
    - من قصد نداشتم....
    - بهتر می شه.
    پرسیدم:
    - شما نمی خواید برید کمکش؟
    - من معتقدم اون خودش باید به خودش کمک کنه.
    مهندس مسعودی پرسید:
    - تو اروپا....ما فکر می کردیم....
    به من نگاه کرد و ادامه داد:
    - بهتر شده باشن.
    - اون خودش نمی خواد بهتر بشه.
    و خطاب به من ادامه داد:
    - پیشنهاد می کنم سعی نکنید بهش نزدیک بشید.اون هنوز در شرایطی نیست که ...
    به میان حرفش دویدم و گفتم:
    - لطفا مواظب حرف زدنتون باشید!این دومین باره که ....
    دستهایش را به نشانه تسلیم بالا آورد و گفت:
    - منظور بدی نداشتم.
    مهندس مسعودی روی گیتارش نواخت.کامیار ادامه داد:
    - فقط یه تذکر ساده بود.
    با عصبانیت بلند شدم و گفتم:
    - از لطفتون ممنون.
    و با ناراحتی به طرف ویلا باز گشتم.باد صدای گیتار مهندس مسعودی را با خود به این طرف و آن طرف می برد.
    در ویلا را باز کردم و وارد ساختمان شدم.محمد سام روی کاناپه دراز کشیده بود و سیگار می کشید.به آرامی به طرف پله ها رفتم که گفت:
    - زحمتی براتون نیست اگه برایم یه فنجان قهوه آماده کنید؟
    به طرفش چرخیدم.چشمهایش را بسته و دستش ا روی پیشانی اش حایل کرده بود.جواب دادم:
    - الان آماده می کنم.
    و به طرف آشپزخانه به راه افتادم.صدایش را از پشت سرم شنیدم که گفت:
    - ممنون.
    قهوه را برایش آماده کردم و بدون شیر و شکر روی میز گذاشتم.غمگین به نظر می رسید.حالا که چشمهایش بسته بود،می توانستم خوب نگاهش کنم. صورت مردانه،مژه های بلند و بغل گوشهای جوگندمی اش مرا محو تماشا کرده بود.دلم نمی خواست این وضعیت پایان یابد،اما گفتم:
    - قهوه آماده اس.
    به سختی گفت:
    - ممنون.
    عزم رفتن کردم.گفت:
    - براتون زحمتی نیست اینجا بشینید؟
    تعجب کرده بودم و بی آن که حرفی بزنم نشستم.گفت:
    - از تنهایی می ترسم.
    - پیشتون می مونم.
    به گریه افتاد و دستهایش را روی چشمهایش گذاشت.درمانده شده بودم.نمی توانستم حرفی بزنم یا چیزی بگویم.بهت زده نشسته بودم و او گریه می کرد.
    تمام قوایم را جمع کردم وگفتم:
    - متاسفم،ناراحتتون کردم.
    همان طور به گریه اش ادامه داد.روی زمین،کنار کاناپه چمباتمه زدم،دستم مدام به طرف سرش می رفت و جرات این که روی سرش قرار بگیرد نداشت.به خودم جرات دادم و گفتم:
    - آروم باشین.خواهش می کنم آروم باشین.
    و به سختی دستم را کنار کاناپه گذاشتم.سربرگرداند انگار نمی خواست شاهد گریه کردنش باشم.پاکت سیگارش را از روی میز برداشتم.سیگاری روشن کردم و به طرفش گرفتم.گریه اش آرام شده بود.گفتم:
    - بهتره یه کم قهوه بخورین ،حالتون بهتر می شه.
    روی مبل نشست.سر بلند نمی کرد،نمی خواست نگاهم کند.سیگار را از دستم گرفت و پک عمیقی به آن زد.روی مبل نشستم.گفت:
    - معذرت می خوام.
    سربه زیر انداختم.قهوه اش را مزه مزه کرد و گفت:
    - حالم خوب نبود.
    - فراموشش کنید.
    سر بلند کرد و نگاهم کرد.گفتم:
    - ببخشید.
    پک دیگری به سیگارش زد.گفت:
    - می شه در این مورد با کسی حرف نزنید؟
    لب به دندان گرفتم و گفتم:
    - این چه حرفیه؟!
    قهوه اش را سر کشید.گفتم:
    - اگه می خواید...حرف بزنید....
    سر به زیر انداختم.بلند شد و گفت:
    - نه مشکلی نیست.
    و به سرعت از پله ها بالا رفت و مرا با یک دنیا فکر و خیال تنها گذاشت.
    پایان فصل

  2. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #32
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل نهم
    قسمت اول
    از صبح شنبه کار را شروع کرده بودیم.محمد سام انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده،سر میز صبحانه حاضر شده بود و دکتر که اصرار داشت برای روز اول همراهی مان کند،آماده بود.مادر جان وپیرمرد سرایدار محیط دلچسبی را برایمان به وجود آورده بودند.مهندس مسعودی مثل همیشه جدی و منظم بود و مثل همیشه موقع کار،عشق و عاشقی را فراموش می کرد.
    یک هفته گذشته بود؛ساعت هفت صبح می رفتیم و پنج بعد از ظهر برمی گشتیم و دکتر هر روز همراهمان بود.شبها بعد از شام مردها می رفتند کنار ساحل و من در تمام این مدت،خودم را در اتاقم حبس کرده بودم و بر روی نقشه ویلایی که بعد از آن شب -آن شب رویایی- که محمد سام در حضورم گریه کرده بود،توی سرم افتاده بود،کار می کردم.
    هیچ کس از دکتر نمی پرسید ((آیا نمی خواهی به تهران بازگردی؟)) و او با محبتهای گاه و بیگاه و نگاه های خیره اش،مرا بیشتر از دیگران آزار می داد.محمد سام آرام شده بود،خیلی آرام.گاهی وقتها که از پنجره اتاقم به آنها که دور آتش نشسته بودند و به صدای گیتار مهندس مسعودی گوش می دادند نگاه می کردم،دلم می خواست کنارشان باشم و مثل آن شب،از آن سوی شعله های آتش به محمد سام خیره شوم.
    جسته و گریخته شنیده بودم که مهندس سحری اصرار دارد یکی از ما سه نفر به تهران برگردد.پدرم در آخرین تماسی که با آنها داشتیم،گفته بود از مهندس بخواهم مرا بازگرداند.
    سرم را از روی نقشه بلند کردم.صدای ساز می آمد،به کنار پنجره رفتم و از دور به تماشای آتش ایستادم.تلفن همراهم زنگ می زد.روی تختم دراز کشیدم و گوشی را برداشتم:
    - سلام
    - سلام ثنا جان خوبی مادر؟
    - بله خوبم مامان.شما خوبید؟
    - عالی ام.
    - خبریه؟خوشحالی!
    - ما فردا داریم می آیم اونجا.
    - جدی می گین؟!
    - البته.
    - با بابا؟
    - و مهندس سحری و خانم مهندس.
    - اوه،که این طور!مهندس برای بازدید از پروژه می آن؟
    - و دیدن شما.
    - خوبه!
    - همه حالشون خوبه؟
    - بله،همه خوبن.
    - بهشون بگو که ما می آیم.
    - البته.
    - من خداحافظی می کنم،بابا می خواد باهات حرف بزنه.
    - خداحافظ.
    - سلام بابایی.
    - سلام باباجان.
    - خوبی؟
    - بله،شما خوبین؟
    - ما هم خوبیم.
    - خبرا رو که شنیدی؟
    - خیلی هم خوشحال شدم.
    - من که دوست نداشتم بهت خبر بدیم.می خواستم سورپرایزت کنم اما این مامانت...دلش از دل یه گنجشک هم کوچولو تره.
    - مامان می دونست با شنیدن این خبر چقدر خوشحال می شم،می خواست من رو خوشحال کنه.
    - پس فردا می بینمت.
    - می بینمتون.
    - کاری نداری؟
    - قربون هردوتاتون برم خداحافظ.
    - خداحافظ.
    تماس را قطع کردم.از شادی در پوست خود نمی گنجیدم.با یک جست از تخت پایین پریدم،مردها هنوز کنار ساحل بودند.روسری ام را سر کردم و به سرعت به طرف ساحل رفتم.می خواستم به آنها بگویم فردا میهمان داریم.
    نزدیکشان که شدم،مهندس مسعودی دست از نواختن کشید.در حالی که صورتم از خوشی برق می زد،کنار آتش نشستم.دکتر پرسید:
    - خبری شده خانم مهندس؟
    روز اولی که ما را همراهی می کرد،تمام مدت درکنار من بود و چند باری ثنا صدایم زد.به او تذکر دادم((ترجیح می دم،خانم مهندس صدام کنید.)) و از آن روز به بعد مرا با این عنوان خطاب کرد.جواب دادم:
    - یه خبر خوب!
    محمد سام پک عمیقی به سیگارش زد.با خنده گفتم:
    - فردا....
    محمد سام جمله ام را کامل کردو گفت:
    - مهمون داریم.
    جا خوردم.گفتم:
    - شما خبر داشتین؟
    - امروز عصر با پدرم صحبت کردم.
    کامیار گفت:
    - چیزی به ما نگفتی.
    - مسئله خاصی نبود.
    دمغ شدم.مهندس مسعودی با خوشحالی گفت:
    - مهندس اگه ببینه چقدر پیشرفت کردیم خوشحال می شه.
    با دلخوری گفتم:
    - پدر و مادر منم می آن.
    مهندس مسعودی با خوشحالی گفت:
    - پس خانم و آقای حمیدی هم می آن!
    دکتر با کنایه گفت:
    - آقای مهندس بیشتر از شما ذوق زده شدن!
    با خونسردی گفتم:
    - مهندس از دوستای خوب خانوادگی ما هستن.مادرم ایشون رو مثل پسرشون دوست دارن.
    - یقینا همین طوره.
    محمد سام ته سیگارش را داخل آتش پرتاب کرد و بلند شد.مهندس مسعودی گفت:
    - به افتخار خانم و آقای حمیدی.
    و روی گیتار شروع به ضرب گرفتن کرد.من هم بلند شدم.کامیار گفت:
    - این قطعه به افتخار خانواده شماست.
    - از طرف خودم و خانواده ام تشکر می کنم.
    محمد سام راه افتاد.گفتم:
    - متشکرم مهندس.
    و به دنبال محمد سام به طرف ویلا راه افتادم.سعی کردم قدمهای بلندی بردارم تا به او برسم و درست پشت در به او رسیدم.بی آن که تعارفم کند وارد سالن شد و من پشت سر او وارد شدم.با لحن گلایه آمیزی گفتم:
    - باید بهمون می گفتین خانواده هامون دارن می آن.
    روی مبل افتاد و جواب داد:
    - چیز خاصی نبود که نیاز به گفتن داشته باشه.
    رو به رویش نشستم :
    - ولی من برعکس شما فکر می کنم.
    با این که از آن شب به بعد، جز در موارد کاری ، آن هم به ندرت، با هم هم صحبت نشده بودیم،اما خودم را به محمد سام نزدیکتر احساس می کردم . چیزی نبود که این نزدیک شدن را برایم اثبات کند،نه جمله ای،نه حرکتی نه حتی نگاه ساده ای،اما من احساس می کردم،ما به هم نزدیک تر شده ایم و من به احساسم ایمان داشتم.
    گفت:
    - افکار شما برایم مهم نیست.
    به سختی یکه خوردم و بعد سعی کردم وانمود کنم چیز مهمی نبوده است. پرسیدم:
    - شما حالتون خوبه؟
    به چشمهایم خیره شد و گفت:
    - به شما ارتباطی داره؟
    لبخندی از روی استیصال زدم و جواب دادم:
    - فکر نمی کنم.
    روی کاناپه دراز کشید و دستش را در مقابل چشمانش حایل کرد و گفت:
    - خوبه.
    لحظاتی نگاهش کردم.بیشتر از آن جای نشستن نبود.هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدایم زد:
    - ثنا!
    به طرفش چرخیدم.روی مبل نشسته بود.رنگ پریده به نظر می رسید.با عصبانیت گفت:
    - می شه دست از سرم برداری؟
    - بله؟
    - از زندگی من برو بیرون.نمی خوام ببینمت.دیدن تو باعث عذابم می شه.
    احساس کردم بخار داغی از سرم بلند می شود.گفت:
    - من ازت متنفرم.
    به سختی گفتم:
    - می دونم.
    - پس گورتو گم کن.
    - سعی نکردم واسه زندگیت مزاحمت ایجاد کنم.
    به طرفم آمد.ترسیده بودم.رو به رویم ایستاد.چشمهایش قرمز شده بود.گفت:
    - می خوام فقط نباشی.
    - ولی من.....
    ناگهان در باز شد و دکتر در آستانه در نمایان شد.محمد سام دستپاچه شده بود و من بی آن که بدانم چرا،به طرف پله ها دویدم و به سرعت خودم را به اتاقم رساندم.روی تخت افتادم و سرم را در بالشم فرو بردم.گریه ام گرفته بود.نگاه های تلخ و لحن زهر آلود محمد سام،احساسات و غرورم را جریحه دار کرده بود.نمی دانستم بیشتر از رفتار و حرفهای او ناراحت بودم یا حضور ناگهانی کامیار و تصور این که شاید صدایمان را شنیده باشد.اهمیت چندانی نداشت چرا که او از قبل هم می دانست محمد سام از من متنفر است،بیشتر دلخوریم از این بود که نمی خواستم در حضور او ،به احساسات و شخصیتم توهین شود.در تمام این یک هفته سعی کرده بودم،فاصله ام را با محمد سام حفظ کنم و بیش از حد به او نزدیک نشوم، حتی تما سعی ام را کرده بودم تا از او دوری کنم.حالا اتفاقی که از آن می ترسیدم افتاده بود و من و محمد سام دوباره از هم دور شده بودیم، آنقدر دور که دیگر حتی نمی توانستم ببینمش.
    چند ضربه به در اتاقم خورد.سرم را بیشتر در بالش فرو بردم.در باز و بعد بسته شد.امیدوار بودم کسی داخل اتاق نشده باشد.کامیار گفت:
    - حالت خوبه؟
    باید خودم را جمع و جور می کردم.به سختی روی تخت نشستم و گفتم:
    - بله،خوبم.
    و سر به زیر انداختم.
    - می تونم بشینم؟
    جوابی ندادم،صندلی را پیش کشید و نشست.گفتم:
    - متاسفم،می خوام استراحت کنم.
    - زیاد وقتتون رو نمی گیرم.
    - من خسته ام.
    با قاطعیت گفت:
    - مهم نیست.
    به تندی نگاهش کردم.بلند شد و پشت پنجره ایستاد.دلم می خواست از اتاقم بیرونش کنم.گفت:
    - من قبلا هم در مورد مهندس سحری جوان به شما هشدار داده بودم.
    - شما اشتبا....
    - اشتباه نمی کنم.
    - چیزی ندارم بگم
    - اما من دارم.
    - گفتم که شما اشتباه می کنید.
    به طرفم چرخید و گفت:
    - چطوره شمارو از اشتباه در بیاریم؟
    سر به زیر انداختم و گفتم:
    - دلم نمی خواد چیزی بشنوم.
    - متاسفم خانم کوچولو،مجبوری گوش بدی.
    - مجبور نیـ...
    - چرا مجبوری!
    - پس بهتره زودتر تمومش کنید.
    دوباره به طرف پنجره چرخید و گفت:
    - شما چقدر محمد سام رو می شناسین؟
    - ببینید آقای دکتر،من هیچ رابطه ای با ایشون ندارم.
    - چطوره بگیم اون نمی خواد رابطه ای به وجود بیاد؟
    با عصبانیت گفتم:
    - برام مهم نیست چه جوری فکر می کنین.
    - محمد سام آدمی نیست که بشه بهش تکیه کرد.
    - من به چه زبونی به شما بگم که ....
    - خانم مهندس می شه با دقت به حرفام گوش کنید؟
    - ظاهرا که به اجبار دارم این کارو می کنم.
    - خوبه.محمد سام مدت نسبتا طولانی ای رو توی یک بیمارستان روانی تو سوئیس گذرونده.
    سعی کردم وانمود کنم برایم مهم نیست و به سختی گفتم:
    - برام مهم نیست.
    - حتی دلیلش برات مهم نیست؟
    - نه!
    - اما من می گم.
    - گفتم که ...
    بی توجه به من گفت:
    - سالها پیش محمد سام یکی از بهترین طراحها و مهندسین شرکت پدرش بود.اون تو کار خودش نابغه بود.تنها پسر مهندس سحری بزرگ و وارث همه اون افتخاراتی که از اجداد و پدرش برایش مونده بود.خوش تیپ و خوش قیافه هم بود و همه اینا باعث می شد،خانواده های زیادی آرزوشون این باشه که اون از دخترشون خواستگاری کنه.مادرای زیادی بودن که با تمام فیس و افاده خانم مهندس،عمدا حرف رو به پسر عزیز دردونه اونا می کشوندن و یه جور که مثلا هیچ کس نفهمیده دخترشون رو به عنوان یکی از کاندیداها معرفی می کردن،اما این مهندس جوان و سر به هوا دلش رو یه جای دیگه جا گذاشته بود.هیچ کس نفهمید سر و کله زیبا از کجا تو زندگی محمد سام پیدا شد.حتی خیلی ها اون رو زائیده توهمات محمد سام می دونستن و هنوزم می دونن، اما زیبا توهم نبود.من خودم چند باری با اون ملاقات کردم و الحق که اسمش برازنده اش بود.
    به طرفم چرخید و گفت:
    - تو زیبایی،تنها شما هستین که از زیبا هم زیبا ترید.
    چهره درهم کشیدم و سر به زیر انداختم.ادامه داد:
    - محمد سام عاشقش شده بود،واسه اش می مرد.مثل یه بنده زرخرید. اگه زیبا بهش می گفت از جاش تکون نخوره تا یک هفته از جاش تکون نمی خورد.اصلا بدون زیبا،زندگی نداشت.
    - زیبا چی؟
    به طرفم چرخید و با لبخند گفت:
    - می بینم که علاقه مند شدید؟
    چهره درهم کشیدم وگفتم:
    - برام مهم نیست.
    خندید و گفت:
    - شوخی کردم.چقدر زودرنجی!
    سر به زیر انداختم و وانمود کردم از حضور او بسیار عصبی هستم.کامیار ادامه داد:
    - زیبا تو دنیای خودش بود.هیچ چیز واسه اش اهمیت نداشت.اون عاشق محمد سام نبود،فقط عاشق پولش بود.من در موردش تحقیق کردم. وقتی محمد سام گفت می خواد باهاش ازدواج کنه،مهندس سحری از من خواست در موردش تحقیق کنم.وضعیت جالبی نداشت ، اما محمد سام این حرفا حالیش نبود.اگه بگم انگار جادو شده بود، بهم می خندی،اما اون واقعا جادو شده بود!
    خندید و گفت:
    - اما تجربه مهندس سحری به کار اومد.راه حلش ساده بود یک چک براش کشید.زیبا همون جوری که اومده بود،رفت.بی صدا و بی خبر.اما محمد سام....خب بقیه اش معلوم بود.وقتی فهمید چی شده داغون شد. تازه فهمید چه خبر بوده.زیبا به قولش عمل کرد و واسه همیشه گم شد.اگر هم با مهندس در ارتباط باشه...نمی دونم.اما محمد سام دیگه ندیدش.کار محمد سام تموم شد.همه چیز به هم ریخت. مهندس سحری حساب این جا رو نکرده بود و محمد سام همه حساباشو به هم ریخت.واسه این که آبروریزی نشه،به پیشنهاد من فرستادش اروپا.
    به طرفم چرخید و گفت:
    - محمد سام از همه زنای دنیا متنفره.
    - اما در مورد من قضیه فرق می کنه.
    یکه خورد.پوزخندی زد و گفت:
    - اما دستش به تو نمی رسه.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - دست شما هم به من نمی رسه.
    رنگش پرید.با تحکم گفتم:
    - از اتاق من برید بیرون.
    خندید و گفت:
    - حتما.
    پیش از آن که از در بیرون برود نگاهم کرد و با لبخند گفت:
    - از آدمای سرسخت خوشم می آد.به دست آوردنشون،لذت بخش تره.
    از اتاق بیرون رفت و در را بست.روی تخت دراز کشیدم.اتفاقات این یک ساعت،تمام قوایم را تحلیل برده بود.نمی توانستم فکر کنم.چشمهایم را بستم ، باید کمی می خوابیدم.
    ****

  4. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #33
    آخر فروم باز S@nti@go_s&k's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    Jan 2008
    پست ها
    6,077

    پيش فرض

    خدا به دور بهار تو هم ربان میگی؟

    همشو خوندم خیلی قشنگ بود کی نقدش کنیم؟

  6. #34
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل نهم
    قسمت دوم
    برای این که به کامیار ثابت کنم حالم خوب است باید سرکار می رفتم.مادر جان چند باری صدایم کرد تا توانستم به زحمت از رختخواب کنده شوم.نه محمد سام و نه کامیار سر میز صبحانه نبودند.مهندس مسعودی متفکرانه مشغول خوردن صبحانه بود.پشت میز که نشستم گفت:
    - فکر کردم تو هم نمی خوای بیای.
    - نه،می آم.
    صبحانه را در محیطی کاملا سرد خوردیم و بی آن که چیزی بگوییم سوار اتومبیل شدیم و به طرف محل کار به راه افتادیم.در افکارم غرق بودم؛ حرفهای دیشب محمد سام و کامیار در مغزم بالا و پایین می رفتند.به خود آمدم و گفتم:
    - کجا دارین می رین؟
    روی پدال گاز فشرد و گفت:
    - باید باهات حرف بزنم.
    - امروز حوصله ندارم.
    - ولی من حوصله دارم.
    - روز بدی رو انتخاب کردین مهندس.
    به جاده ای ساحلی پیچید.نزدیک دریا توقف کرد و به طرف من چرخید و گفت:
    - اینجا چه خبره؟
    از پنجره به بیرون نگاه کردم و گفتم:
    - خبری نیست.
    - همین؟
    - انتظار شنیدن چیز دیگه ای رو داشتین؟
    - ببین ثنا...
    - خانم حمیدی!
    - ثنا تو می دونی که من دوستت دارم.
    - نمی خوام چیز بشنوم.
    - نمی خوام از دستت بدم.
    - خدایا،من باید چه کار کنم که هیچ کس نگران من نباشه؟
    - یک هفته است که دارم تحمل می کنم.ثنا من احمق نیستم.
    - نمی فهمم چی می گی!
    - رفتار محمد سام،نگاه های دکتر،اخلاق تو.ثنا من بچه نیستم،احمق نیستم، خنگ نیستم.
    - هیچ حرفی ندارم که بگم.
    - تو عوض شدی!
    سر به زیر انداختم.گفت:
    - مدام به خودم می گم به تو مربوط نیست ایرج،هیچ جای نگرانی نیست، چیزی پیش نیومده،اما هم تو،هم من می دونیم که یه اتفاقی افتاده،یا داره می افته.
    - من فردا برمی گردم تهران.
    نگاهم کرد و گفت:
    - فکر می کنم فکر خوبی باشه.
    - نه به خاطر تو و ترسِت.
    - می دونم.
    دور زد و به راه افتاد.سر به زیر داشتم و سعی می کردم،آرام باشم.
    ***

  7. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #35
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل نهم
    قسمت سوم
    در آغوش مادرم جای گرفتم و گفتم:
    - شما کی رسیدید؟
    - نزدیک یک ساعت می شه.
    از آغوش مادرم بیرون آمدم و همان طور که در آغوش پدرم جای می گرفتم،گفتم:
    - دلم واستون یه ذره شده بود.
    - ما هم همین طور.
    با مهندس و همسرش هم احوالپرسی کردم.دکتر پشت میز نشسته بود و با مهندس سحری تخته نرد بازی می کرد.محمد سام در مبل فرو رفته بود و سیگار می کشید.مادرم با مهندس مسعودی خوش و بش می کرد و پدر به من،که در کنار مادر نشسته بودم،خیره شده بود.ابروهایم را بالا کشیدم. خندید .گفتم:
    - خانمتون اینجاست.زل زدین به من؟
    - از دخترای خوشگل نمی شه گذشت.
    هر دو خندیدیم.کامیار گفت:
    - مخصوصا اگر صراحت شما رو هم داشته باشند!
    همه ساکت شدند.مادرم چشم غره ای به او رفت.مهندس مسعودی دوباره مادر را به حرف گرفت.به محمد سام که متفکر در مبل فرو رفته بود نگاه کردم.مهندس سحری شادی کنان گفت:
    - خب دکتر جان،کی ما رو می بری شام؟
    دکتر دستهایش را به نشانه تسلیم بالا آورد و گفت:
    - همین امشب،چطوره؟
    - خیال کردی!تهران آقاجان.
    پدر با اشاره چشم و ابرو پرسید:
    - چطوری؟
    لبخندی تصنعی زدم و گفتم:
    - خوب!
    بلند شد وگفت:
    - حاضران محترم ناراحت نمی شن اگه پدر و دختر برای هوا خوری برن بیرون؟
    مادر جان از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
    - ناهار آماده است آقا.
    مهندس سحری همان طور که می ایستاد گفت:
    - شرمنده دکتر جان.مثل این که قسمت نیست قاپ این خانم خوشگله رو بدزدی!
    همه خندیدند.محمد سام بلند شد و گفت:
    - معذرت می خوام.
    و به طرف پله ها رفت.خانم مهندس پرسید:
    - ناهار؟
    - میل ندارم.
    به سرعت از پله ها بالا رفت.نگاه ها به طرف کامیار چرخید که بی خیال روی صندلی نشسته بود و با بی تفاوتی گفت:
    - بهتره سر به سرش نذارین.
    ناهار در فضایی نه چندان ساکت خورده شد.کامیار سعی می کرد با شوخی و صحبت،بقیه را سرگرم کند،اما چهره در هم فرو رفته خانم مهندس برای هر بیننده اش خبر از این داشت که ناهار چندان دلپذیری هم نیست.بین پدر و مادرم نشسته بودم و بعد از تقریبا یک هفته با آسودگی غذا می خوردم.دلم می خواست زودتر به تهران برگردیم و من بتوانم به همه چیز سر و سامان بدهم.عمیقا دلم می خواست تمام این اتفاقات را فراموش کنم و به شب قبل از حادثه برخورد جلوی در شرکت برگردم، شبی که با خوشحالی نقشه های تمام شده را به پدرم نشان داده بودم و او تحسینم کرده بود.احتمالا چند هفته ای را مرخصی می گرفتم تا بتوانم به خود و اطرافم مسلط شوم و توان ادامه دادن داشته باشم.حالا که در کنار خانواده ام بودم،عمیقا احساس آرامش می کردم.
    صدای کامیار مرا به خود آورد که پرسید:
    - این طور نیست خانم مهندس؟
    به خود آمدم و گفتم:
    - بله؟
    - ظاهرا حواس شما جای دیگه ایه!
    - متاسفم،حق با شماست.
    همه خندیدند.دکتر گفت:
    - مهم نیست.گفتم که....
    پدرم آهسته زیر گوشم گفت:
    - اوضاع خوبه؟
    - مطمئنا از این بهتر نمی شه.
    خندید.مهندس سحری گفت:
    - پس اگه همه موافق باشن بعداز ظهر بریم سر پروژه .
    همه موافقت کردند.جز من که ساکت بودم.حوصله بیرون رفتن با این جمع را نداشتم و در چند صدم ثانیه تصمیم گرفتم که برای نرفتن بهانه ای بیاورم. دوست داشتم از آخرن فرصتم برای تکمیل نقشه ای که مشغول کشیدنش بودم ،استفاده کنم.
    بعد از غذا،هر کس مشغول کاری بود.مهندس مسعودی کنارم نشست و گفت:
    - شما برمی گردین؟
    - بله.
    - ظاهرا مهندس می خواد محمد سام رو هم ببره.
    قلبم فرو ریخت.گفتم:
    - در جریان نبودم.
    خنده تلخی کرد و گفت:
    - اگه شما هم برین حسابی تنها می شم.
    - می خوام چند هفته ای مرخصی بگیرم.
    - فکر خوبیه.
    کامیار گفت:
    - همکارای محترم حسابی خلوت کردن.
    مهندس مسعودی خندید و گفت:
    - ما از حق آب و گلی که داریم استفاده می کنیم دکتر جان.
    زیر لب غریدم:
    - حالم از این مرد به هم می خوره.
    مهندس مسعودی خندید و گفت:
    - خدا به دادش برسه!
    لبخند تلخی زدم و بلند شدم.مادرم با نگرانی پرسید:
    - کجا؟
    - چایی بیارم.
    خانم مهندس گفت:
    - مادرجان اینکارو میکنه.
    - ایشون خسته شدن.خودم میارم.
    و برای فرار به آشپزخانه پناه بردم.
    ***

  9. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #36
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل نهم
    قسمت آخر
    چشمهایم را محکم بستم و پتو را تا زیر گردنم بالا کشیدم.در اتاقم به آرامی باز شد.صدای قدمهای مادرم را می شناختم.بالای سرم ایستاد.پدرم پرسید:
    - خوابیده؟
    - آره.
    - بیدارش نکن.مسلما دیدن جایی که هر روز داره می بینه چندانم براش لذتبخش نیست.
    - آره.بذار بخوابه.
    به همان آهستگی که وارد اتاق شده بودند،از اتاق بیرون رفتند.چشم باز کردم و به در بسته اتاق خیره شدم.تا وقتی مطمئن نشدم رفته اند، از جایم تکان نخوردم.حدود یک ربع بعد،با شنیدن صدای اتومبیل ها و اطمینان از رفتنشان،از تخت بیرون آمدم.خوشحال بودم و تصمیم گرفتم تا آمدن آن ها، از تنهایی ام استفاده کنم.به نقشه چشم دوخته بودم و سعی می کردم خودم را راضی کنم پشت میز بایستم و آن را تمام کنم،اما موفق نمی شدم. اندیشیدم ((بهتره یه لیوان قهوه درست کنم و بعد ادامه بدم.))و با این فکر از اتاقم بیرون آمدم.از پله ها که پایین آمدم، یکه خوردم.محمد سام داخل مبل فرو رفته بود و دو دستی لیوان سفالی ای را چسبیده بود.با دیدنم صاف نشست . روی سومین پله ایستادم و گفتم:
    - نمی دونستم شما نرفتین.
    سرش را تکان داد.بین رفتن و نرفتن مردد بودم و توان حرکت نداشتم. مادر جان از آشپز خانه بیرون آمد وگفت:
    - بیدار شدی دختر جان؟رفتن که.
    - سلام.
    - سلام.دیر بیدار شدی،رفتن.
    از پله ها پایین آمدم و گفتم:
    - مهم نیست.نمی خواستم برم.
    - بشین واسه ات یه لیوان چای بیارم که بعد از خواب می چسبه.
    - خودم می ریزم.
    - برات می آرم.
    به سرعت به آشپزخانه برگشت.محمد سام گفت:
    - بشین.
    روی مبل نشستم.لیوانش را روی میز گذاشت و گفت:
    - دکتر می گفت داری روی یه نقشه جدید کار می کنی.می گفت کار خوبیه.
    - نمی دونستم دکتر از نقشه کشی هم سر در می آره.
    - دکتر...خب اون خودشو تو همه چیز صاحب نظر می دونه.
    - آقای سحری بی جهت این قدر به این آدم اعتماد دارن.
    پوزخندی زد وگفت:
    - پدرم مثل شما فکر نمی کنه.
    - شما چی؟
    - من؟!....اهمیتی نداره.
    - من فردا بر می گردم تهران.
    - اینجا بهت سخت گذشته؟
    - فکر می کنم یه مدتی مرخصی بگیرم.
    - منم احتمالا همین کار رو می کنم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - مهندس می خواد شرکت هنوز پابرجا بمونه.
    محمد سام هم خندید و گفت:
    - بابا خودش باید شروع کنه....دکتر حمیدی بهت گفته اون بهترین شاگرد دانشگاهشون بوده؟
    - نه،فقط یک بار من رو برد گالری یکی از دوستاشون و گفت نقشه این جا کار مهندس سحریه.
    - آره،می دونم کجا رو می گی.اون یکی از بهترین کاراش بوده.می دونستی اون موقع دانشجوی سال اول بوده؟
    - خدای من!اون کار واقعا عالی بود.
    محمد سام لبخندی از سر غرور زد و گفت:
    - واسه همین هم بود که منم تصمیم گرفتم مثل اون باشم.
    ناگهان چهره اش در هم رفت و گفت:
    - اما خوشحالم که این طور نشد.
    - ولی شما نقشه های خیلی بهتری از ....
    - نمی خوام ادامه بدم.
    سر به زیر انداختم و گفتم:
    - بله،معذرت می خوام.
    - دکتر دیروز اومده بود تو اتاقت؟
    یکه خوردم.سرم را بیشتر به زیر انداختم و گفتم:
    - بله،اومده بود تو اتاقم تا...
    - زیادی حرف می زنه.
    - من که اهمیت نمی دم اون چی می گه.
    با لحنی که کمی عصبی می نمود،گفت:
    - زیبا هم همین حرف رو می زد،اما آخرش....
    نگاهم کرد و گفت:
    - مطمئنم واسه ات از زیبا گفته.
    - بله،در موردش حرف زد.
    - می دونم چه چیزهایی بهت گفته.حق با اونه.زیبا منو به یه پول سیاه فروخت.غرورم رو فروخت.منو پیش همه سر افکنده و خجالت زده کرد.می دونم همه فکر می کنن من به یاد اونم،اما موضوع اینجاست که من به خاطر رفتن زیبا ناراحت نیستم،به خاطر شکستم جلوی پدرم ناراحتم.
    به مبل تکیه داد وگفت:
    - ازش متنفرم،به خاطر کاری که با من کرد.کاش اگر پول می خواست یا هر چیزی،به خودم می گفت.
    - متاسفم نمی خواستم فضولی کنم،اما شاید این جوری بهتر هم شده باشه.حداقل تونستی بشناسیش.شما باید خدا رو هم شکر کنید که اون خیلی زود ماهیت اصلیش رو نشون داد.
    - خودمم گاهی وقتا به این فکر می کنم.رفتن زیبا درد بزرگی نبود.خب دوستش داشتم،اما تا وقتی که اونم دوستم داشت.هر وقت به دکتر امیریان نگاه می کنم احساس می کنم داره بهم نیشخند می زنه.من سر زیبا تو روی خیلی ها وایستاده بودم چون فکر می کردم راست می گه که بهم علاقه داره و بی من نمی تونه زندگی کنه.مخصوصا پدرم. اما اون منو درست به همون کسی فروخت که من داشتم سر زیبا با اون می جنگیدم.
    به من خیره شده بود.احساس می کردم می خواهد چیزی بگوید.لبخندی تصنعی زدم و گفتم:
    - مادر جان رفت چایی بیاره،فکر کنم یادش رفت.
    بلند شدم و پرسیدم:
    - واسه شما هم بیارم؟
    - اگه ممکنه قهوه درست کنید.قهوه تون واقعا خوشمزه اس.
    - حتما،خوشحال می شم.
    نگاهم کرد.دستپاچه و خجالت زده لیوانش را از روی میز برداشتم و به آشپز خانه رفتم.
    مادر جان با دیدنم گفت:
    - خاک بر سرم اومدم چایی بیارم.
    - خدا نکنه.مهم نیست.
    - الان می ریزم.
    - نه،می خوام قهوه درست کنم.
    - من درست می کنم.
    - مادرجان خودم درست می کنم.
    قاطعیتم را که دید گفت:
    - باشه خانم جان.شرمنده ام مادر.
    همان طور که وسایل درست کردن قهوه را آماده می کردم،گفتم:
    - فراموشش کنید.چیز مهمی نبود که.
    - چیزی می خواین آقا؟
    محمد سام دست به سینه در آستانه در آشپزخانه ایستاده بود و به حرکات من نگاه می کرد.
    جواب داد:
    - نه،می خوام تماشا کنم.
    قهوه را در فنجان ریختم و سینی به دست ایستادم.مادرجان هم دست از کار کشیده بود و به من نگاه می کرد.سر به زیر انداختم و گفتم:
    - آماده است.
    محمد سام بی آن که چیزی بگوید،دور شد.مادرجان به آرامی گفت:
    - کارت خوب بود.
    - کلی کثیف کاری کردم.
    - اگه یکی به منم زل می زد بهتر از این نمی تونستم کار کنم.
    - خیلی خراب کاری کردم؟
    خندید و گفت:
    - اصلا،خیلی هم خوب بود.
    لبخندی زدم و از آشپزخانه بیرون آمدم.محمد سام روی مبل نشسته بود.خم شد و فنجان قهوه را برداشت.نشستم و مشغول خوردن قهوه شدیم.پرسید:
    - می تونم نقشه ای رو که دارین روش کار می کنین ببینم؟
    مهربان شده بود!باید نامش را می گذاشتم پسر بهاری؛لحظه ای آفتابی و دقایقی بعد بارانی.جواب دادم:
    - حتما.
    قهوه اش را لاجرعه سر کشید و ایستاد.خندیدم .قهوه ام را به سرعت خوردم و بلندشدم.
    لبخند زد.گفتم:
    - بفرمایید.
    به راه افتاد،در حالی که در مورد نقشه صحبت می کردیم از پله ها بالا رفتیم.پشت در ایستاد،در را باز کردم و گفتم:
    - بفرمایید.
    مستقیما به طرف میز رفت و رو به روی نقشه ایستاد.آماده شنیدن هر چیزی بودم،دقایقی خاموش ایستاد و نگاه کرد.بعد به طرفم چرخید و گفت:
    - بد نیست.
    خندیدم و گفتم:
    - فکر کنم الان باید بگم ممنون.
    خندید و پرسید:
    - اجازه می دی بشینم؟
    - خواهش می کنم،بفرمایید.
    نشست و گفت:
    - ببین برای کشیدن نقشه یه ساختمون خیلی عوامل رو باید در نظر گرفت، وگرنه....
    و برایم حرف زد.نظراتش را راجع به معماریها و سبکهای مختلف و عواملی را که در پدید آمدن هر کار مهم می دانست،یک به یک باز گو کرد.
    دکتر را که در آستانه در اتاقم دیدم،برجا خشکم زد و لبخند روی لبهایم ماسید.محمد سام به طرف در چرخید.کامیار که به شدت عصبانی می نمود، بی آن که حرفی بزند،از پله ها به طرف پایین سرازیر شد.محمد سام چهره در هم کشید و گفت:
    - به هر حال نقشه تون بد نیست.
    و پیش از آن که من بتوانم عکس العملی نشان بدهم،به سرعت از اتاق بیرون رفت.صدای بسته شدن در اتاقش را که شنیدم،هزاران بار کامیار را لعنت کردم که بی موقع جلوی در اتاق ظاهر شد.
    مادرم در چهارچوب در ایستاد وگفت:
    - بیدار شدی خواب آلو؟
    - سلام.
    - سلام.
    - خوش گذشت؟
    - جای شما خالی.
    روی صندلی نشست و گفت:
    - دلمون نیومد بیدارت کنیم.
    - ممنون،بابا کجاست؟
    - نمی دونم.دکتر بهش گفت برن کنار ساحل قدم بزنن.کارتون عالی بود.عجب عمارتی بشه!
    متعجب پرسیدم:
    - دکتر؟
    - آره.دستتون درد نکنه.حسابی تو این چند روزه زحمت کشیدیدها.
    حواسم به حرفهای مادرم نبود.پرسیدم:
    - چه کارش داشت؟
    شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
    - نمی دونم،به پدرت پیشنهاد داد.باباتم که می شناسی،قبول کردن و رفتن.
    مهندس مسعودی چند ضربه به در اتاق زد و گفت:
    - اجازه هست تو خلوت مادر و دختر فضولی کنم؟
    مادر به من نگاه کرد.در حالی که حواسم کاملا متوجه پدر و کامیار بود،گفتم:
    - بفرمایید آقای مهندس.
    مهندس مسعودی رو به روی مادرم،لبه تخت نشست.مادرم پرسید:
    - کارتون کی تموم می شه؟
    - خوب ما تازه اولشیم،هنوز خیلی کار داره.
    - ولی کار خیلی خوبی می شه.
    - البته،سه تا از بهترین مهندسا روش کار کردن.
    متفکرانه به آن چه که ممکن بود،کامیار به پدر بگوید فکر می کردم.کاش می دانستم چه می خواهد بگوید.مادرم پرسید:
    - خوبی؟هی ثنا!معلومه حواست کجاست؟
    - بله؟
    مهندس مسعودی خندید و گفت:
    - نترسین خانم حمیدی.ما دیگه عادت کردیم.
    اخمی ساختگی کردم و گفتم:
    - حواسم اینجاست.
    - معلومه.
    - مامان یه چیزی به این عزیز دردونه تون بگید!
    - حسود هرگز نیاسود!
    - معلومه که حسودیم می شه.مامان دزد!
    مادرم خندید و گفت:
    - بسه،مثل بچه کوچولوها به جون هم افتادین.
    مهندس مسعودی به آرامی گفت:
    - حسود هرگز نیاسود.
    فکرم آنجا نبود وجواب دادم:
    - مامان دزد.
    و اندیشیدم ((کاش می دونستم اون جا چه خبره!))
    پایان فصل

  11. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #37
    آخر فروم باز S@nti@go_s&k's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    Jan 2008
    پست ها
    6,077

    پيش فرض

    و اندیشیدم ((کاش می دونستم اون جا چه خبره!))
    ببین یارو نویسندشم خودش نفهمیده چی نوشته

    خوب به سلامتی تموم شد فصل چهارمش کی شروع میشه ؟

  13. این کاربر از S@nti@go_s&k بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #38
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض


    فصل دهم
    قسمت اول
    پدرم چهره درهم کشیده بود.زیر چشمی مراقبش بودم.از وقتی که از کنار ساحل بازگشته بود،متفکر بود و البته کمی هم دلخور به نظر می رسید. اندیشیدم((من دارم زیادی سخت می گیرم.)) کامیار پیروزمندانه پشت میز نشسته بود و مثل تمام این یک هفته اخیر،شاد و سرزنده بود.و من فکر می کردم،او امشب بسیار شادتر است و باز هم سعی می کردم به خودم دلداری بدهم که من این طور فکر می کنم.
    محمد سام شامش را نیمه کاره رها کرد و با عذر خواهی کوتاهی به اتاقش رفت.کامیار گفت:
    - چون امشب آخرین شبیه که ما اینجا هستیم،امیدوارم ایرج عزیزمون بعد از شام واسه مون گیتار بزنه.
    مهندس مسعودی سرخ شد وگفت:
    - بله،باعث افتخار منه که در حضور مهندس و همسرشون البته آقای دکتر و خانمشون گیتار بزنم.
    مهندس سحری گفت:
    - نگفته بودی گیتارم می زنی!
    کامیار گفت:
    - نمی دونید چی می زنه!
    - ایشون اغراق می کنن،من هنوز در سطح یک مبتدی هستم.
    - از خانم حمیدی بپرسین.نه ثنا؟
    چهره در هم کشیدم و گفتم:
    - بله،عالی می زنن،منم روز اول که شنیدم تعجب کردم.
    - لطف دارین،اینقدرام که شما تعریف می کنید خوب نیست.
    مادرم با لخند گفت:
    - ماشاا....مهندس به انواع صفات و فضایل آراسته هستن.
    کامیار گفت:
    - پس بعد از شام برامون گیتار می زنید؟
    - گوشاتون رو می برم.
    خانم مهندس که هیجان زده شده بود گفت:
    - مثل اجرای کنسرت می مونه،من عاشق اجراهای زنده هستم.
    مهندس سحری پرسید:
    - نظر شما چیه دکتر حمیدی؟
    - بله،خوبه.
    مادرم آهسته پرسید:
    - چیزی شده؟
    - نه،امروز بعد از ظهر یه کم خسته ام کرده.
    قلبم هری ریخت.پس درست حدس زده بودم.بقیه غذایمان را با بحث پیرامون موسیقی و گیتار و کنسرت و....خوردیم.غذا که تمام شد،پدرم با صدایی آرام گفت:
    - می خوام تو اتاقت باهات حرف بزنم.
    رنگم پرید.گفتم:
    - بله.
    و از پشت میز بلند شدم.زیر لبی گفت:
    - به این سرعت نه.بشین،بعد از شام می ریم.
    - بالا منتظرتون می مونم.
    به طرف پله ها راه افتادم.صدای مهندس سحری را شنیدم که پرسید:
    - چته دکتر جان؟
    و کامیار که به جای پدرم جواب داد:
    - چیز مهمی نیست.
    مهندس سحری گفت:
    - اما دکتر ناراحته.
    به سرعت به اتاقم رفتم.باید خودم را برای هر پیش آمدی آماده می کردم و به پدر توضیح می دادم که تمام امروز بعد از ظهر با محمد سام درباره هنر و معماری حرف زده ایم و این که در اتاق من بودیم دلیلی برای متهم کردنم به هر چیزی وجود ندارد.باید به او توضیح می دادم که در تمام این مدت،در ِ اتاقم باز بوده و مادرجان در خانه بوده است.
    لبه تخت نشستم و چشمهایم را بستم،جملاتی را که می خواستم به پدر بگویم در ذهنم مرتب می کردم،سعی می کردم لیستی از سوالاتی را که ممکن بود از من بپرسد، در ذهنم آماده کنم و برای هر یک جوابی بیابم. چند ضربه به در اتاقم خورد و پدرم وارد شد.ایستادم.صندلی را جلو کشید و نشست و گفت:
    - بشین.
    نشستم.دستهایش را در هم گره کرد و گفت:
    - ما خانواده خوشبختی هستیم،نه؟
    - بله،خیلی خوشبخت.
    - و همدیگه رو هم خیلی دوست داریم ،نه؟
    به خاطر نوع کارش و این که گاهی مواقع مجبور بوده خبر مرگ عزیزترین اشخاص برای خانواده هایشان را به آنها بدهد،صراحت خاصی داشت و من عاشق این صراحت بودم.جواب دادم:
    - بله،دوست داریم.
    - حاشیه نمی رم ثنا...
    به میان حرفش دویدم و گفتم:
    - کامیار اشتباه فکر کرده.
    - در مورد چی؟
    - ببینید بابا،من طوری تربیت شدم که می تونم از پس مسائل مربوط به خودم بربیام.
    - بله،همین طوره.
    - اجازه دخالت هم به کسی نمی دم.
    - کسی هم قصد دخالت نداره.
    - به این آقای امیریان مربوط نیست که من کجا و با چه کسانی ملاقات می کنم و در مورد چه مسائلی صحبت می کنم.
    - با این حرفت مخالفم!
    - یعنی شما می گین اون حق داره...
    - نه،من می گم اون حق داره نگران باشه.این با دخالت کردن فرق داره.
    - نگران چی؟
    - اول به حرفهای من گوش کن و بعد تصمیم بگیر و قضاوت کن.
    - بله،گوش می دم.
    - خوبه،قضیه تو و محمد سام...
    - هیچ قضیه ای نیست.
    - قرار شد،گوش کنی بعد حرف بزنی.
    - چشم.
    - خودم هم متوجه یه چیزایی شده بودم.حتی متوجه کاری که مهندس سحری می خواست بکنه و مثل همیشه ماهرانه موفق شد این کارو بکنه.
    - متوجه نمی شم.
    - هیس!گوش کن.
    سر به زیر انداختم و ساکت شدم.پدرم ادامه داد:
    - گذشته محمد سام...
    - در موردش می دونم.
    - ظاهرا نمی خوای ساکت بشینی .اجازه داری حرف بزنی.
    - معذرت می خوام
    - خب اونو که می دونی.ببین محمد سام یه آدم عادی نیست.اون تعادل شخصیتی نداره.خودتم تا حالا متوجه این موضوع شدی.نه؟
    - غیر عادی نمی بینمش.
    - برای این که خوب نگاه نکردی.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - پس اون آقای محترم نظر شما رو هم نسبت به من و عقایدم تغییر دادن!
    - من دختر خودم رو می شناسم.موضوع اون نیست.
    - بله ،می بینم.
    - نیومدم در مورد محمد سام حرف بزنم.اون جذابه و...خب هر چی که پیش بیاد طبیعیه.
    سرخ شدم و سر به زیر انداختم.پدرم ادامه داد:
    - اومدم در مورد موضوع دیگه ای با هم حرف بزنیم.
    نگاهش کردم.با قاطعیت گفت:
    - تو دیگه بزرگ شدی وقتشه که جدی تر در مورد زندگی و آینده ات فکر کنی.مخصوصا که من کم کم دارم نگران تو و آینده ات می شم.
    - من ...
    - گوش کن.
    سر به زیر انداختم.پدرم ادامه داد:
    - امروز عصر دکتر تو رو از من خواستگاری کرد و من بهش اجازه دادم،پنج شنبه آینده با خانواده اش بیان خونه.
    رنگم پرید.گفتم:
    - باید قبلش نظر من رو می پرسیدین.
    - با دکتر حرف زدم و به این نتیجه رسیدم که این جوری برای تو هم بهتره.
    - دوستش ندارم.
    - ببین ثنا،تو با هر کی اومد خواستگاریت مخالفت کردی،حتی با مهندس مسعودی که پسر واقعا لایقیه و خودتم می دونستی که ما باهاش موافقیم.من دکتر رو خوب می شناسم.با خانواده اش هم آشنایی کوچکی دارم.وقتش شده که یک بارم تو به خواسته های ما احترام بذاری.تا پنج شنبه وقت داری که فکر کنی و می خوام روز پنج شنبه یه جواب خوب ازت بشنوم. حق انتخاب هنوز با توئه.فکر نمی کنم مهندس مسعودی از پیشنهادش پشیمون شده باشه.تصمیم خودت رو بگیر؛یا این یا اون!
    اشک در چشمهایم حلقه زد.پدرم بلند شد و گفت:
    - حالا هم پاشو بیا پایین.
    زیر لب گفتم:
    - دوستش ندارم.هیچکدومشون رو دوست ندارم.
    - چیزی گفتی؟
    سرم را به نشانه نفی تکان دادم.گفت:
    - پاشو.
    - شما برید،الان می آم.
    پدرم بی آن که حرفی بزند از در بیرون رفت.توان حرکت کردن نداشتم.به سختی نفس می کشیدم و سعی می کردم بغضم را فرو بخورم.لحظاتی چند برجا نشستم.هر طور بود نمی گذاشتم این اتفاق بیفتد.بلند شدم و با ناراحتی از در اتاق بیرون رفتم.همزمان با من،محمد سام هم از در اتاقش بیرون آمد. لحظه ای نگاهمان در نگاه هم گره خورد.تصور این که صحبت های من و پدرم را شنیده باشد،باعث شد گرما از سرم بلند شود.لبخند تلخی زد و سر به زیر انداخت.همزمان در اتاقهایمان را بستیم و دوشادوش هم از پله ها پایین رفتیم.حاضران به جز مهندس مسعودی که به شدت غمگین بود، شروع به کف زدن کردند و یک صدا خواندند:
    بادا بادا مبارک بادا...
    با تعجب به محمد سام نگاه کردم.از کنارم رد و شد و من هنوز بی حرکت روی پله ها ایستاده بودم.محمد سام به طرف کامیار رفت و گفت:
    - تبریک می گم.
    و کامیار سرمستانه او را در آغوش کشید.نمی توانستم مانع ریختن اشکهایم بشوم،به سرعت به اتاقم برگشتم،روی تخت افتادم و سرم را در بالش فرو بردم و اجازه داد بغض سنگینم بشکند.
    مدتی در همان حال بودم.از دور صدای محزون گیتاری به گوش می رسید.
    *

  15. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #39
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض


    **
    فصل دهم
    قسمت آخر
    چقدر طول کشیده بود؟چه حرفهایی شنیده بودم؟چه اتفاقی داشت می افتاد؟ هیچ کس هیچ حرفی نمی زد.رفتار همه آن قدر عادی بود که عصبی ام می کرد.بعد از ظهر شده بود و من از صبح در جایی بین زمین و هوا معلق مانده بودم.محمد سام مدام سیگار می کشید.مهندس مسعودی چهره درهم کشیده و متفکرانه به نقطه ای نامعلوم خیره مانده بود.کامیار سر به سر همه می گذاشت و بسیار شاد به نظر می رسید.تا بعد از ظهر انگار در مکانی نا شناخته به سر می بردم؛در فضایی بین زمین و هوا.
    مادرجان را که برای خداحافظی در آغوش کشیدم،تازه فهمیدم وقت رفتن رسیده است.
    رو به روی مهندس مسعودی ایستادم و گفتم:
    - خداحافظ.
    سربلند نکرد،فقط زیر لب جواب داد:
    - خدا حافظ.
    مهندس سحری او را در آغوش کشید و گفت:
    - مهندس امیری که اومد،یه دقیقه هم معطل نکن.روش کار رو بهش بگو و بیا تهران.
    - بله مهندس.
    کامیار که به طرفش رفت،از در ویلا بیرون آمدم.محمد سام پشت فرمان اتومبیل پدرش نشسته بود.مردد ایستاده بودم.پنجره را پایین کشید و پرسید:
    - سوار نمی شی؟
    - جا می شم؟
    - این ماشین که خالیه،منم و ...اگه سوار شی،تو!
    نگاهی به اطراف کردم و گفتم:
    - خب،فکر نکنم بد باشه که با شما بیام.پدر و مادرتون چی؟
    - اون ماشینم خالیه.
    لبخندی از سر شیطنت زدم.هیچ کاری نمی توانست کامیار را بیشتر ازاین عصبانی کند.
    محمد سام افکارم را خوانده بود.چشمکی زد و گفت:
    - به اون چیزی فکر می کنی که من دارم بهش فکر می کنم.خدا جون حرف نداره!
    خجالت زده سر به زیر انداختم.گفت:
    - بدو الان می آن.
    به سرعت روی صندلی جلو نشستم.محمد سام گفت:
    - تو نگران آقای حمیدی نیستی؟حساب همه چیز رو کردی دیگه.وسط راه نگی برگردیم.
    لحظه ای مردد ماندم و بعد از تصور قیافه مبهوت کامیار،آن قدر خوشحال شدم که جواب دادم:
    - از پسش بر می آم!نگران چیزی نباشین.
    - آماده ای؟
    - البته.
    محمد سام دنده عقب رفت.پیرمرد سرایدار در ویلا را باز کرد و ما به سرعت از ویلا خارج شدیم.محمد سام فریاد کشید:
    - یوهو....
    چشمهایم از خوشی می درخشید.نگاهش کردم،خوشحال بود.برای اولین بار او را پر از شیطنت دیدم.با خوشحالی کودکانه ای گفت:
    - الان قیافه کامیار دیدنیه!
    خندیدم.تلفن همراهم زنگ خورد.نگاهی به صفحه آن کردم وگفتم:
    - باباست.
    - می خوای برگردیم؟
    - نه...سلام بابا.
    - سلام.شما کجا رفتین؟
    - تهران.مگه قرار نبود بریم تهران؟
    - با محمد سام؟
    - بله.ما داریم می ریم .زود حرکت کنید شاید پشت در خونه به هم برسیم.
    - ما قرار بود...
    - من با کسایی که اومدم برمی گردم.مهندس مسعودی مجبور شد بمونه با محمد سام برمی گردم.
    صدای کامیار را شنیدم که می گفت:
    - گوشی رو بدین به من بهش بگم برگرده.
    پدرم گفت:
    - خب حق با توئه.مواظب خودتون باشین.ثنا فقط...نه باشه.تهران همدیگه رو می بینیم.
    - باشه.کاری ندارین؟
    - خداحافظ.
    - خداحافظ.
    دکمه قطع تماس را فشردم وگفتم:
    - اینم از بابا!
    - دکتر حمیدی از بهترین ها هستن.روزهای زیادی رو مدیون کمک دکترم. از طرز فکرش خوشم می آد.یه جورایی به استقلال آدما احترام می ذاره. خیلی کمکم کرده!
    - نباید زیاد سخت بگیرین.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - وقتی تمام لحظات بهش فکر کنی از سرت بیرون نمی ره.
    سر به زیر انداختم وگفتم:
    - خب به چیز دیگه ای فکر کنید.یه عالمه چیزای خوب هست که می شه بهتون فکر کرد.
    لبخند تلخی زد و گفت:
    - تو تا حالا عاشق شدی؟
    خجالت زده گفتم:
    - تا چند...نه،نشدم.
    - تا حالا غرورت زیر پا له شده؟یه نفر جلوی همه خردت کرده؟سنگ یه نفر رو به سینه زدی که اون دنبال تو نبوده و دنبال چیز دیگه ای بوده؟
    - نه.تا حالا هیچ کدوم ازاین اتفاقا برام نیفتاده.
    - همونه که نمی تونی حال و روز من رو درک کنی!
    - اما می تونم بفهمم که گذشته ها گذشته و روزهای خوب،اگه خود آدم بخواد،جلوی روشه.
    با عصبانیت فریاد کشید:
    - هیچ چیزی نگذشته.شما زنا همتون یه قیمتی دارین.هیچ کدومتون قابل اعتماد نیستین.دروغی عاشق می شین،ساده هم دل می کنین!
    - می شه خواهش کنم ادامه ندیم؟
    سر به زیر انداختم.گفت:
    - متاسفم.معذرت می خوام.دلم نمی خواد همه رو با یه چوب بزنم،اما... دست خودم نیست.یادش که می افتم...
    - فراموشش کنید.
    - می دونم غیر قابل تحملم.گاهی وقتا خودمم نمی تونم خودم رو تحمل کنم.
    - اصلا این طور نیست.
    - من فقط خسته ام.احمقانه است اگه اعتراض کنم گاهی وقتا احساس می کنم واقعا به کمک نیاز دارم.
    - گفتم که فراموشش کنیم.
    - رفتارم با شما وحشتناکه.دلم نمی خواد باهات این جوری حرف بزنم، اما....
    - آقای سحری،خواهش می کنم فراموشش کنید.
    تلفنم دوباره زنگ خورد.نگاهی به صفحه نمایش آن کردم و با تردید گوشی را برداشتم.
    - سلام.
    با صدای غمگینی جواب داد:
    - سلام.
    - اتفاقی افتاده؟چیزی شده؟انگار حال ندارین!
    - بله،حالم خوب نیست.
    - چی شده؟آهان!از این که تنها موندین ناراحتین.کی بود می گفت حسود هرگز نیاسود؟!
    - خودت رو به اون راه نزن.
    محمد سام نگاهم کرد.گفتم:
    - اگه منظور شما اون...ببین حداقل تو یک نفر می دونی نظر من در مورد اون چیه.خدا رو شکر من و شما در این مورد هم عقیده هستیم.
    - نه،نمی دونم.من هیچ چیز در مورد هیچ کس نمی دونم.حتی حالا دیگه چیزی در مورد خودمم نمی دونم.
    - حالم ازش به هم می خوره.این خیال تو رو راحت می کنه.
    - نظر پدرت که چیز دیگه ای بود.
    - نظر پدرم،نظر پدرمه،نظر من ،نظر ثنا.این دوتا با هم فرق دارن.اگر هم پدرم حرفی زد فقط به قول خودش می خواد از من محافظت کنه.
    - در مقابل چی از تو محافظت کنه؟
    - من الان تو وضعیتی نیستم که ...
    - می دونم پیش محمد سامی.
    - خب که چی؟هستم که هستم.نکنه منتظر بودی قبلش نظر تو رو بپرسم؟
    - تو فقط تمام این مدت من رو بازی دادی.(چه پرو...این دختره که از اول گفته بود نه!!!)
    - من هیچ وقت به شما ابراز علاقه نکردم.تمام این مدت،جواب من به شما نه بوده.شما خودتون،خودتون رو بازی دادین.
    - اما...
    - هیچ امایی هم نبود.شما بدون دلیل به خودتون امید واهی دادین.
    - آره،امید واهی دادم.تو لیاقت عشق منو نداشتی.تو باید با امثال کامیار و محمد سام آشنا بشی تا قدر منو بدونی.
    - در مورد دکتر می دونی که همون قدر که نسبت به تو بی تفاوتم،نسبت به اونم بی تفاوتم.
    - اما محمدسام واسه ات فرق داره.
    عصبانی شدم وگفتم:
    - آره برام فرق داره.اگه خیالت رو راحت می کنه دوستش دارم.خیلی هم زیاد. اصلا خدا رو چه دیدی!شاید همین الان هم خواستم با من ازدواج کنه تا از شر تو اون دکتر عوضی راحت بشم.حالا مشکل شما چیه؟
    - ثنا....
    با عصبانیت تماس را قطع کردم.محمد سام گفت:
    - خب...ظاهرا خاطرخواه های خانم مهندس دست بردار نیستن!
    تازه متوجه او شدم.خجالت کشیدم.خندید و گفت:
    - از کی می خواین باهاتون ازدواج کنه؟
    لب به دندان گزیدم.قهقهه زد و گفت:
    - خدایا،ببین کار من به کجا کشیده!
    - معذرت می خوام،عصبی شده بودم.می بینید تنها شما نیستید که خسته اید.همه خسته ان.اگر حرفی زدم که باعث رنجش شما شد ببخشید.
    - یعنی شوخی بود؟
    سرخ شدم.جدی شد و پرسید:
    - جدا حاضری با آدمی مثل من ازدواج کنی؟
    بیشتر سر خم کردم.با تحکم گفت:
    - لطفا جواب بده.آره یا نه؟با یه آدم قاطی ای مثل من ؟
    - اگه بخوام راستش رو بگم...
    - لطفا راستش رو بگو.
    - اره،فکر می کنم...راضی...اما خب این بستگی به شرایط داره.در مجموع...
    - آره؟!
    سکوت کردم .دوباره پرسید:
    - آره؟
    - آره،این کارو می کنم.
    به قهقهه خندید .با دلخوری گفتم:
    - خنده داره؟
    چهره درهم کشیدم.از عکس العملش ناراحت شده بودم.جدی شد و جواب داد:
    - نه،اصلا.
    - پس به چی می خندین؟
    - به هیچ چی.شاید به خودم.
    اتومبیل را کنار کشید و توقف کرد.به طرف من چرخید و گفت:
    - تو جدی گفتی که حاضری با من ازدواج کنی؟
    قاطعانه جواب دادم:
    - کجای این موضوع این قدرعجیب و غریبه که شما هی دارید روش تاکید می کنید؟ گفتم که بله،حاضرم.
    - با توجه به این که از گذشته من خبر داری؟
    - چیز بدی تو گذشته شما ندیدم.
    - و با این که خانوده ات،به خصوص پدرت مخالفن؟
    - برعکس مادرم بیشتر مخالفه.می دونید که راضی کردن پدرم کار چندان سختی هم نیست.
    - تو نظر من رو نسبت به زنا می دونی.می دونی که نمی تونم متعادل باشم و اگه چیزی عصبی ام کنه...
    - من با همه فرق دارم.می دونم که با من اون جوری رفتار نمی کنین.
    صاف نشست و با دو دست فرمان را گرفت و گفت:
    - من از همه زنا...
    - متنفر نیستی.
    نگاهم کرد.گفت:
    - متنفر...
    - نیستی!
    خندید وگفت:
    - حالا فرض کنیم نیستم.که چی؟فکر می کنی این دردی رو از من و فکر خرابم دوا می کنه؟
    - این برای شروع خوبه.
    - حالا یه سوال جدی می خوام ازت بپرسم.
    - اوهوم.
    - تو واقعا حاضری با من ازدواج کنی؟
    - اگه این خواست شما باشه...
    سر به زیر انداختم.لحظاتی سکوت بین ما حکمفرما شد.سنگینی نگاهش را احساس می کردم.گفت:
    - می دونی چه راه سختی رو انتخاب کردی؟
    - می دونم.
    - می دونی چقدر باید مبارزه کنی؟
    - تنها؟
    خندید و گفت:
    - مبارزه کنیم.
    - اگه کمکم کنید...می تونم.
    خندید و گفت:
    - حالا باید چه کار کنم؟
    - منم می تونم از شما یه سوالی بپرسم؟
    نگاهم کرد.شرمگین پرسیدم:
    - شما نظرتون راجع به من..چیه؟
    لبخند زد وگفت:
    - ازت خوشم می آد....آره فکر می کنم ازت خوشم می آد.یه جورایی با همه فرق داری.از همون روزی که با هم دعوامون شد اومدی توی فکرم و اون روز که تو کتابخونه دیدمت مبارزه با خورم شروع شد، اما....
    خندید و گفت:
    - گاهی وقتا آدم نمی تونه کاری کنه.یعنی نمی دونی،نمی شه که جلوی خودت وایستی و به خودت دروغ بگی.اما وضعیت من طوری نیست که به خودم اجازه بدم حرفی بزنم...مخصوصا به توکه ...واسم ... عزیزی.ببین من الا اصلا ادعا نمی کنم عاشقت هستم،اما فکر هم نمی کنم که یه روزی عاشقت نشم.همه اینا بستگی به خواست تو داره و این که احساس تو نسبت یه من چیه.می دونم که تو خیلی چیزا در مورد من شنیدی و همه هم سعی کردن که منو پیش تو خراب کنن.
    لبخندی زدم وگفتم:
    - حرفای دیگران واسم مهم نیست.همه چیز درست می شه.زمان می بره،اما اگه بخوایم درست می شه.
    - اما...
    - هیس!یه چیزای خوب فکر کن.به دور و اطرافت نگاه کن.به من نگاه کن.فقط فکرت رو آزاد بذار،بذار همه چیزای خوب بیان توی سرت.
    - راه سختی رو انتخاب کردی.
    - اگه تو باهام باشی....اصلا سخت نیست.
    خندید و گفت:
    - پس....
    دنده را جا زد،روی پدال گاز فشرد.اتومبیل از جا کنده شد و محمد سام ادامه داد:
    - پیش به سوی آینده!
    نگاهم کرد وپرسید:
    - تو که آماده ای؟
    خندیدم و گفتم:
    - بله.
    اتومبیل روی جاده،به طرف آینده می رفت.چشمهایم از خوشی می درخشید و قلبم آرام بود.نگاهش کردم،متوجه نگاهم شد.خندید و گفت:
    - به چی نگاه می کنی؟
    - دلم می خواد بتونم همه چیز رو تغییر بدم.همین جوری که می ریم به طرف آینده،گذشته ها رو....
    ناگهان چهره اش در هم رفت.دستپاچه شدم و گفتم:
    - ناراحتت کردم؟متاسفم،نمی خواستم ناراحت بشی.
    لبخند تلخی زد وگفت:
    - نه ،باید سعی کنم خودم رو به شرایط جدید عادت بدم.
    نگاهم کرد و نگرانی را در عمق چشمهایم دید.لبخندی نوید بخش زد وگفت:
    - ترسوندمت؟چیه...به همین زودی پشیمون شدی و جا زدی؟
    صاف نشستم وگفتم:
    - سنار بده آش،به همین خیال باش!مگر اینکه...تو پشیمون بشی.
    - نه به این زودی ها...حالا شاید...
    نگاهش کردم.از حالت نگاهم خنده اش گرفت و گفت:
    - هزار سال دیگه،در مورد اون موقع نمی تونم قولی بدم.
    تلفنم دوباره زنگ خورد.محمد سام گفت:
    - تو چقدر زنگ خور داری دختر؟
    با تعجب گفتم:
    - این شماره کیه؟!...بله؟
    صدای دکتر امیریان در گوشم پیچید:
    - خانم مهندس...حالتون خوبه؟
    با محمد سام نگاه کردم و به سردی جواب دادم:
    - بله،خوبم.متشکرم.
    - کار احمقانه ای کردین با محمد سام رفتین.با خودتون فکر نکردید ممکنه بهتون آسیب برسونه؟
    - حرفای احمقانه نزنید دکتر.تنها کسی که من نگرانم بهم آسیب برسونه شما هستید.
    - تو متوجه موقعیتی که در اون گیر افتادی نیستی.فکر نمی کنم شرایط تو طوری باشه که خودت بتونی تنهایی برای زندگیت تصمیم بگیری.
    - با شما موافقم.واسه همین تصمیم گرفتم از محمد سام بخوام در این مورد کمکم کنه.
    - تو چه کار کردی؟!
    محمد سام گوشی را گرفت و گفت:
    - سلام دکتر جان،خوش می گذره؟
    - ....
    - سخت نگیر دکتر!من تنها کسی هستم که واقعا و به خاطر خودش نگرانشم.
    - ....
    - نه گوشی رو بهش نمی دم.ازاین به بعد هر کسی هر کاری با ثنا داره، می تونه با من هماهنگ کنه.دیگه من و اون نداریم!
    به من نگاه کرد و لبخند زد.دلم می خواست فریاد بکشم،دلم می خواست با تمام توان فریاد بکشم و به همه بگویم ((من خوشبختم!))مهم نبود دیگران چه خواهند گفت،مهم نبود چقدر تصمیم مرا احمقانه فرض کنند.من این مرد را دوست داشتم و می خواستم آینده ام را با او تجربه کنم.می دانستم سخت است،اما مطمئن بودم از عهده اش برمی آیم.
    لبخندی به رویش زدم.گفت:
    - جوش نزن دکتر.گوشی...
    گوشی را به طرف من گرفت.شانه هایم را بالا انداختم وگفتم:
    - حرفی ندارم بهش بزنم.
    چشمهایش از خوشی پیروزی می درخشید.می توانستم بفهمم که چه احساس خوبی دارد.
    - ببین چی می گه؟داغ کرده.باهاش حرف نزنی می ترسم بیفته تو دره ای چیزی.
    گوشی را گرفتم.همان طور که گوشی در دستم بود.پرسیدم:
    - محمد...تو...یعنی....من و تو...
    نگاهم کرد و به نشانه پرسش سرش را تکان داد،نگاهی به گوشی کردم و پرسیدم:
    - آینده دیگه؟یه آینده مشترک!
    - یه آینده مشترک...چیه؟نکنه دلت می خواد بهت قول بدم؟
    نگاهش کردم.گفت:
    - به شرط این که تو هم کمکم کنی.هستی؟تا آخرش؟
    دستم را روی شستی فشار دادم،گوشی خاموش شد.آن را روی داشبور انداختم.محمد سام لحظه ای با تعجب نگاهم کرد و بعد خندید و گفت:
    - تا آخرش باهاتم،تا آخر آخرش!
    قلبم لبریز از شادی شد.لبخندی زدم و سربرگرداندم.آینده در انتظار ما بود؛من و سام!
    پایان

  17. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #40
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    بهار خیلی جذاب و خوب بود عزیزم...................اما یک پیشنهاد برات دارم............
    دوست دارم.......ادامه این داستان رو با فکر و خلاقیت خودت جلو ببری...........من فکر میکنم میتونه ادامه قشنگی داشته باشه.............روش فکر کن

  19. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 4 از 4 اولاول 1234

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •