تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 6 اولاول 123456 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 52

نام تاپيک: رمان به رنگ شب ( اعظم طیاری )

  1. #31
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    روز جمعه ترانه طی تماسی تلفنی از الهه دعوت کرد تا برای صرف عصرانه در یکی از رستورانهای فرحزاد او و مهرداد را همراهی کند. الهه ابتدا طفره رفت، ولی با اصرار ترانه پذیرفت. آن بعداز ظهر دلنشین جمعه، الهه صندلی عقب اتومبیل نشست، مهرداد دکمه بخش صوت را زد، ترانه ای از خواننده معروف فرانسه، ریکی مارتین، طنین انداز شد. اتومبیل زوزه کشان در حرکت بود. مهرداد در طول مسیر ترانه را مخاطب خود قرار داده و از هر دری سخن می راند و اگر الهه حرفی می زد بی تفاوت از کنار آن رد می شد. او زیرکانه و در ظاهر، نشان می داد که تمام حواسش به ترانه است و از مصاحبت او کمال لذت را می برد. ترانه دختری نبود که از لحاظ ظاهر با الهه برابری کند، ولی به عکس، دختری شلوغ و پرهیاهو بود و لحظه ای آرام و قرار نداشت. لطیفه های او مهرداد را وادار به خنده های بلند می کرد. تا اینکه، خنده های مهرداد و شیطنت و شلوغی ترانه، حسادت الهه را برانگیخت. از این رو با ترشرویی مهرداد را مخاطب قرار داد و گفت:
    - بهتره یک خورده هم حواست به جلو باشه.
    - مهرداد با لبخند معنی دار در آیینه انداخت و جواب داد:
    - خیالت راحت حواسم جمعه
    بیشتر جمعش کن، خیابون رو به روت است، نه دست راستت.
    نگاه نافذ مهرداد در آیینه مهر سکوت را بر لبهای الهه زد.
    فضای رستوران مفرح بود، صدای آب روان، جیک جیک گنجشک و پر زدن یا کریم ها روی شاخ و برگ درختان روح انسان رو تازه می کرد. مهرداد با صفاترین مکان را انتخاب و خانم ها را دعون به نشستن کرد.
    - تا شما خانمها سفارش بدین، من برم دستهام رو بشویم
    مهرداد دور شد و الهه با اشاره به گارسون درخواست منو کرد
    کیک و قهوه بهترین گزینه بود. با دور شدن گارسون، مهرداد بازگشت و لبه تخت نشست. از جعبه دستمال کاغذی بیرون کشید و دستهایش را خشک کرد. نگاهش به اطراف چرخ خورد، گویی دفتر خاطرات ذهنش را ورق می زند گفت:
    - جای قشنگیه! خاطرات زیادی از این محل دارم. پاتوق شب جمعه مون اینجا بود. چقدر خوش می گذشت. چرند می گفتیم و سر به سر همدیگه می گذاشتیم. هنوز طعم آلو خشکه و آلبالوهاش زیر زبونمه.... یادش بخیر، چقدر زود گذشت... از آخرین باری که به این محل اومدم یازده سال می گذره، ولی دیگه مثل اون وقت ها نیست، اکثر باغها خراب شده و به جاش سبز شده.حیف... حیف.
    ترانه گفت:
    - هی پسر! یه چیز بگو دلمون باز بشه، روضه نخون تو رو خدا.
    مهرداد خندید:
    - تو اگه از صبح تا شب شوخی و ورجه وورجه کنی خسته نمیشی؟... پرانرژی و پر حررات! اگه بقیه دختر خانمها هم مثل تو بودند بد نبود.
    ترانه انگشت زد نوک زبانش یه تیکه از چتری جلوی پیشانی اش را فرم داد. پلکهای پف کرده اش را با ابرو بالا کشید و گفت:
    - دلم نمی خواد یه گوشه بشینم و حسرت گذشته ها یا آینده ای که هنوز نیومده بخورم. این طوری جز عذاب چیزی نصیبم نمیشه... یه ضرب المثل خارجی هست که میگه: "گذشته رو به خاطر بیار، به آینده فکر کن. اما اکنون زندگی کن" الان وقت زندگی کردنه وقت عشق و صفا.
    مهرداد گره ای به ابروان خوش فرمش انداخت و با نیشخندی گفت:
    - تفکر جالبی داری
    اما الهه با یادآوری مادر با حسرت گفت:
    - گذشته رو نمی شه فراموش کرد. مادرم جزو گذشته است ولی من نمی تونم فراموشش کنم. اون همه جا کنارمه، باهام حرف می زنه، غذا می خوره، راه میره، درس می خونه و فکر می کنه. چطور می تونم فراموشش کنم!
    - ولی من نگفتم گذشته رو فراموش کن، گذشته رو به خاطر بیار ولی حسرتش رو نخور
    - میشه حسرت از دست دادن بهترین موهبت زندگی ام رو نخورم؟
    ترانه همین که دید گفتگویشان حالت درام به خو گرفته است بی حوصله گفت:
    - اصلا ولش کن... اگه اینطوری پیش بریم، فکر کنم بعد از ظهرمون خراب بشه...اگه ممکنه در مورد چیزهای دیگه صحبت کنیم
    دقایقی بعد مهرداد خسته از نشستن و سکون گفت:
    - اگه قهوه تون تموم شد، قدم بزنیم
    ترانه با اشتیاق جستی زد و در حالی که برمی خاست دست الهه را کشید و گفت:
    - پاشو تنبل
    الهه به سختی تعادلش را حفظ کرد:
    - چقدر هولی دختر!صبر کن من مثل تو زبر و زرنگ نیستم
    ترانه با شیطنتهایش رشته افکار الهه را پاره می کرد. گاهی می پرید جلو و عقب راه می رفت ولطیفه می گفت. گاهی هم مهرداد را به دنبال خود، مقابل دکه ها متوقف می ساخت، همانند بچه ها بالا و پایین می پرید و بهانه می گرفت. کارهای او مهرداد را به خنده وا می داشت، که گاهی نیز با انگشت به سر ترانه می نواخت و می گفت:
    - دیوونه کوچولو! اینقدر آت و آشغال نخور، رو دل می کنی... لواشک! زغال اخته! آلبالو!... بچه قاطی می کنی ها.
    ترانه در جواب کم نمی آورد:
    - نترس اون با من
    - چیش با تو!
    - مریضی اش دیگه... اون با من.
    دقایقی بعد با خداحافظی و رفتن ترانه سکوت سنگینی در اتومبیل بر قرار شد. آیینه حکایت از بی حوصلگی الهه داشت و انتظار مهرداد برای شکستن این سکوت بیهوده بود.از این رو صدر بار کج و راست شد تا آن که گفت:
    - چقدر ماشین ساکت شد! این دختر زلزله است
    - خب اول من رو می رسوندی
    - زخم زبون دیگه؟... شما الهه ای نیستی که دفعه اول دیدمش. خیلی فرق کردی... به زور حرف می زنی... به زور می خندی... نمی دونم، شاید از من خوشت نمیاد؟
    - چرا باید از شما بدم بیاد!؟
    - همین جوری! بعضیها از بعضیها خوششون نمیاد دیگه.
    - من از تو بدم نمیاد... ولی اگر هم این طور باشه، خودت دلیلش رو بهتر می دونی
    - بابت اون شب متأسفم، از صمیم قلب عذر می خوام
    الهه چشم دوخت به سمت راست خیابان، تابلوها به سرعت از مقابل دیدش عبور می کرد. سوپر مارکت آزادی، خرازی مرمر، تعمیرگاه صوتی- تصویری پگاه ، شرگت دانا رایانه، رستوران البرز. یه نفس عمیق کشید،چشم بست.
    - اشکال نداره
    مهرداد اسیر عشق بود. نا امید دریافتن راهی برای بدست آوردن دل الهه گفت:
    - پس دیگه آتش بس؟
    - من با کسی جنگ نداشت
    - با این که مدت زیادی از آشنایی ما نمی گذره، ولی تقریبا با روحیاتت آشنا شدم... می دونم که از من دلگیری و دلم می خواد ازصمیم قلب من رو ببخشی
    - باشه دیگه حرفش رو نزن
    - پس جمعه بیام دنبالت؟
    الهه با تأمل کوتاهی لبخندی دلنشین زد و گفت:
    - با کمال میل
    ***


  2. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #32
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    خیلی سریع شروع کرد به پختن و مخلوط کردن مواد سالاد الویه. سپس آنها رو گذاشت لای نان باگت. هیچ وقت مثل آن روز زرنگ نشده بود که صبح کله سحر از خواب شیرینش بزند و ساعت پنج صبح مشغول تهیه غذا شود. ساندویچ ها که آماده شد فلاسک را چای کرد و سبد پیک نیک را بست. دوش گرفت و با آرایش ملایم به زیبایی چهره اش افزود،یه نگاه توی آیینه انداخت، بی نقص بود. نشست روی صندلی بادی عاطفه و چشم دوخت به ساعت دیواری بزرگ نقره ای که شباهت به ساعات میادین شهر داشت. به محض پریدن عقربه کوچک روی عدد هشت، زنگ آیفون به صدا در آمد. سبد لیمویی رنگ حسابی سنگین شده بود و حملش در پله ها برای دختر تنبلی مثل او مشکل می نمود. با این حال دقایقی بعد سبد و فلاسک چای را مقابل مهرداد روی زمین نهاد و سلام کرد.
    قلب مهرداد فرو ریخت، ولی جزو آن دسته مردانی نبود که نقطه ضعف نشان داده و زود وا بدهد...با یک نگاه او را برانداز کرد و گفت:
    - اسپرت پوشیدی
    - برای دشت و جنگل چی باید می پوشیدم!؟
    مهرداد جواب نداد. وسایل را در صندوق عقب اتومبیل جا داد، سپس در جلوی اتومبیل را برای الهه باز کرد، ولی الهه صندلی عقب نشست. مهرداد در حالی که احساس کنفی می کرد پرسید:
    - هنوز قهری؟
    - نه، ولی می دونم چند دقیقه دیگه ترانه اونجا می شینه.
    - کو حالا ترانه؟ حس می کنم از من فاصله می گیری.
    - خواهش می کنم شروع نکن مهرداد.

    ترانه مجال نمی داد کسی از طبیعت اطراف لذت ببرد، یکریز حرف می زد. خاطره، جوک، لطیفه و وقتی کم می آورد شکلک و ادا و اطوار چاشنی صورت ریز نقش و بانمکش می کرد. آن قدر گرم شلوغ کاری خودش بود که وقتی مهرداد ترمز کرد متعجب نگاهی به اطراف انداخت و پرسید:
    - رسیدیم؟
    فصل زمستان چهره زیبایی به مناظر اطراف بخشیده بود. هوا کاملا سرد شده و نسیمی خنک نوازش گر صورت طبیعت بود. نهر آب، درختان عریان زمستان، گل و لای باقیمانده از بارش چند روز گذشته، الهه را در جستجوی جایی برای پهن کردن زیر انداز، دچار دردسر کرده بود. بالاخره با زحمت قطعه ای از زمین خشک را یافت و زیراندازش را پهن کرد. مهرداد وسایل را از اتومبیل خارج و کنار دست او روی زمین گذاشت. به حرکات بچه گانه ترانه خیره شد و گفت:
    - این دختر حالا حالاها بزرگ نمیشه
    - طبیعتا هم باید یه همچین اخلاقی داشته باشه، چون محیط زندگی اش شاده.
    - خواهر و بردار داره؟
    - بردارهای دوقلو که به زلزله گفتن زکی.
    - قول میدم از خواهرشون یاد گرفتن
    - راستی آقا مهرداد!... شنیدم شما هم دو تا خواهر داری
    - آره چند ساله که ندیدمشون...آمریکا هستند و رفتن به اونجا کمی مشکله
    - ان شاءا...که هر چه زودتر ببیندشون
    - در صورتی که من هر چه زودتر ازدواج کنم
    - پس جمله ام را اصلاح می کنم، ان شاءا... دختر مورد علاقه ات رو پیدا می کنی و به همین زودی ها عروسی ات سر می گیره.
    غم و حسرت میهمان چشمان مهرداد شد. دمق سر جلو برد و با ابروان در هم کشیده، در چشمان الهه خیره شد و گفت:
    - فکر نکنم آدم خوش شانسی باشم
    - چرا این طور فکر می کنی؟
    - دختری که بعد از سالها جستجو یافتم و خونه قلبم رو یکجا به نامش کردم، صاحب داره
    - مهرداد!...خواهش می کنم.
    - نه، بگذار بگم، باید احساسم رو بدونی...آره... من عاشقم، ولی عاشقی که همون ابتدا شکست خورد...من باختم و تو برام دست نیافتنی شدی... اما دلیلی نداره که عاشق نمونم...قلب من برای ابد خونه عشق توست الهه! اونو به نام تو زدم و مطمئن باش که درش رو به روی هیچ کس باز نمی کنم.
    الهه با ملامت سر تکان داد، لبخندی به اجبار زد گفت:
    - خواهش می کنم... دیگه نمی خوام در این مورد حرفی بشنوم
    الهه برای خاتمه این گفتگو برخاست، اما قبل از آنکه قدمی جلوتر برود، پایش در گل و لای فرو رفت و با عصبانیت گفت:
    - اه... گندت بزنن
    مهرداد روی حصیر دراز شد و گفت:
    - چشمات رو باز کن دختر
    در همین لحظه ترانه جلو دوید و گفت:
    - تنبل خان تشریف آوردی پیک نیک یا قصد داری خواب قرضی ات را جا کنی؟
    مهرداد بلند شد.
    - قدم بزنیم
    ترانه پشت چشم نازک کرد.
    - نوچ
    مهرداد هوای ریه اش را بیرون داد و طبق قولی که به ترانه برای آموزش فنون رزمی بود، برخاست و گفت:
    - اوکی! برم لباس عوض کنم
    و ساک کوچکی را از صندوق عقب اتومبیلش برداشت و مسافت اندکی از آن دو فاصله گرفت و در پناه درختان لباسهایش را تعویض کرد. ترانه با دیدن او در لباس سیاه رنگ کنگ فو با هیجان گفت:
    - براوو... معرکه شدی پسر... اصلا خود خود بروس لی.
    مهرداد سری به تعظیم فرود آورد. شروع کرد به گرم کردن. ترانه نیز به تقلید از او بالا و پایین می پرید ولی تمام حرکاتش را نیمه کاره رها می کرد. الهه با مشاهده عرق و هن هن ترانه، جلو رفت و گوشه مانتوی او را کشید و او را به زور متوقف کرد و گفت:
    - کار هر بز نیست خرمن کوفتن گاو نر می خواهد و مرد کهن.
    ترانه در حالی که نفس نفس می زد جواب داد:
    - خیلی ... سخته دختر... جدی جدی ... کار من نیست
    مهرداد شروع به نمایش حرکات کنگ فو کرد و با صلابت و قدرت حرکات و ضربه های این ورزش سنگین و زیبا او را به نمایش در آورد. صدای قفل شدن مفصل هایش در فضا، احساس غریبی در وجود الهه برپا می کرد و او را وادار می ساخت تا کمی در مقابل او انعطاف نشان دهد. ترانه برای هر حرکت دست می زد و مثل بچه ها با ذوق و شوق بالا و پایین می پرید. نمایش مهرداد با پرشی بلند از روی ترانه پایان یافت. ترانه با چشمهای گرد شده جستی زد و به پاهای صد و هشتاد درجه باز مهرداد خیره ماند. سپس در حالی که لبهایش به خنده ای گشوده می شد به بازوان مهرداد اشاره کرد و گفت:
    - اینا گوشته یا آهن!؟
    - دوست داری امتحان کن.
    - یه تیکه شو گاز بزنم؟!
    - نه خنگول!... مشت بزن،یه ضربه بزن امتحانش مجانیه.
    دخترک شیطان به عواقب کار فکر نکرد فرود آمدن مشتش در شکم مهرداد با جیغش در آمیخت:
    - آی دستم... آی دستم
    الهه با تندی گفت:
    - خل شدی دختر! ممکن بود انگشتت آسیب ببینه
    مهرداد ابروانش را بالا داد و رو به ترانه گفت:
    - طوری که نشدی
    بعد با لبخندی شیطنت آمیز چوبی از صندوق عقب اتومبیل بیرون آورد. از کنار زیر انداز رد شد این ور نهر آب چوب را به سمت الهه دراز کرد:
    - این دفعه شما امتحان کن
    - خیلی دلت می خواد قیافه بگیری،نه؟
    مهرداد با ناراحتی سر به زیر انداخت و گفت:
    - اصلا ولش کن
    الهه با دیدن ناراحتی مهرداد گفت:
    - بدم نمیاد امتحانش کنم.
    مهرداد از روی نهر پرید، ترکه ضخیم اما صاف و صیقلی گردو را جلوی الهه گرفت و نگاه بیقرارش را در صبح آفتابی چشمان او دوخت و گفت:
    - پس مواظب دستت باش. اینجا رو محکم نگه دار و با تمام قدرت به این ناحیه ضربه بزن.
    الهه با هیجان گفت:
    - حاضری؟
    مهرداد نفسی عمیق کشید، عضلاتش را منقبض کرد.
    پنجه های الهه دور چوب قفل شد با تمام قوا که کمی هم غیظ چاشنی آن کرده بود، محکم به شکم مهرداد کوبید. فریاد الهه و شکستن چوب در هم پیچید. قطعه ای نوک تیز از چوب، به کف دست الهه فرو رفته بود و خون، جهشی بیرون میزد. سرو صدای ترانه، مهرداد را که غافلگیر شده بود وادار به فریاد کرد:
    - میشه بس کنی! بگذار ببینم چی شدن
    ترانه میان گریه اش داد می زد:
    - دیگه فکر کردن نداره... زودتر بریم بیمارستان.


  4. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #33
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل 6
    دروغ می گفت حال نداره و سرما خورده. یه عاشق بی حوصله مثل مهرداد، نه حال حمام کردن داشت، نه اشتهای غذا خوردن، دیگه جواب تلفن هم نمی داد، حتی تلفن های ترانه، سین جیم کردن های پروین هم کلافگی را به بی حوصلگی اش اضافه کرده بود، اما از زیر بار صحبت کردن با مادر نتوانست شانه خالی کند.
    پروین پر ملامت به سر و وضع فرزند با ته ریش و موهای ژولیده نظر افکند. با آنکه فرزندش سالهای نوجوانی و پس از آن را در غرب گذرانده بود، ولی خوی و رفتار شرقی ها هنوز در خصوصیات اخلاقی اش مشاهده می شد. یه نگاه به گذشته های دور انداخت. یاد ایام جوانی و عشق پر شورش افتاد، وقتی که فتح ا... واسه داشتنش شب و روز نداشت چه روزهای تلخی بود، ولی تخلی عشق هم شیرین. با یک آه، دفتر خاطراتش را بست. زبان به ملامت فرزند گشود و گفت:
    - من تو رو بهتر از خودت می شناسم، درسته که ده دوازده سال از من دوری بودی، ولی من بزرگت کردم... هر مادری فرزندش رو بهتر از خودش می شناسه... حالا به من میگی چی شده؟
    مهرداد مریضی را بهانه کرد، ولی پروین جلو رفت و صورت تنها پسرش را نوازش کرد، نگاهش حاکی از پنج سال دلتنگی بود. در چهره او دقیق شد، انگار نشست روی شبکه عصبی و سر خورد بین سلولهای مغزی مهرداد ،گفت:
    - چشم های عاشق پسرم نمی تونه رازدارباشه... عزیزدلم! تو چی رو می خوای از مادرت پنهان کنی.
    حلق اشک چشمان مهرداد را خیس کرد، در حالی که به سختی جلوی ریزش آن را می گرفت، سر به شانه مادر گذاشت و گفت:
    - خیلی بدشانسم، میون این همه دختر چرا باید عاشق کسی شوم که صاحب داره
    گوش پروین تیز شنیدن و ذهنش کنجکاو دانستن، ابروانش به علامت سوال بالا رفت و پرسید:
    - کی مادر!؟
    مهرداد سر به زیر، مردمک چشمش را به تاق دوخت و بی تأمل گفت:
    - الهه
    پروین لب و لوچه اش را جمع کرد و گفت:
    - الهه خودمون!؟
    - غیر از او به کی می تونستم دل ببندم
    - من الهه رو دوست دارم و حتی با عاطفه هم صحبتی داشتم... ولی عاطفه جسته و گریخته چیزهایی در مورد پسری بنام سروش گفت.
    مهرداد خشمگین مشت به دیوار کوبید و گفت:
    - سروش... سروش... سروش. پسره الدنگ. نمی دونم چطوری شرش از سر الهه کم کنم.
    - اگه این طور که میگی اون نامزد داره، فراموشش کن... یه دختر دیگه
    - تو که اون دیدی مادر! چطور می تونم فراموشش کنم. الهه مظهر زیبایی و لطافته، مظهر عشقه. این برای یه مرد کافی نیست که واسه خاطرش بجنگه
    - زیبایی صورت می تونه عشق به ارمغان بیاره ولی دوامش رو نه.
    - می خوای منصرفم کنی... می خوای یاد بدی که با دلیل و منطق فراموشش کنم.
    پروین چرخی زد و مقابل آیینه ایستاد. نگاهی به چهره منعکس شده اش انداخت. آثار و علائم پیری در چهره اش نمودار شده بود. انگشت به چروکهای زیر چشمش کشید، گفت:
    - عشقی که با یک وصال تموم بشه عشق نیست. عشق باید توی تمام سلولهای بدنت نفوذ کنه.اگه یه روز الهه صورت زیبایش رو از دست بده چی؟... خدای نکرده، زبونم لال با یه اتفاق یا حادثه! دیگه این زیبایی را نداشته باشه بازم عاشقش می مونی؟
    - بهش فکر نکردم... ولی این فقط یه احتماله. تو دلت می خواد با فرضیات قانعم کنی.
    در نگاه پروین، موجی از غم گذشته بود. بار دیگر دفتر خاطراتش را ورق زد، روزهای تلخ و شیرین را به یاد آورد. آیینه عبرت شد و گفت:
    - یه نگاه به من بینداز! یه روز پدرت برام می مرد... تا قول من رو از خانواده ام گرفت خواب و خوراک نداشت... مثل پروانه دورم می گشت، یه پروین می گفت صد تا پروین از بغلش در می اومد... اما حالا چی تا گرد پیری روی چهره ام نشست، پرنده عشقمون پر زد و رفت. می بینی پسرم! اما هیچ چیز توی زندگی کم نداشتیم، عشق، بچه، پول و خیلی از چیزهایی که بعضی ها حسرتش رو می خورند... فکر می کنی چرا خودش جای دیگه، نمی دونم چرا به من سر می زنه،شاید دلش به حالم می سوزه، شاید هم شرمنده است... نمی دونم... نفهمیدم تقدیر با من چه کرد!
    - شاید پدر یه عاشق واقعی نبوده
    - شاید ولی این رو می دونم که وقتی به سن تو بود و به قول خودش عاشق، حال و روزش بدتر از تو بود.
    - ممکنه به حرفهات فکر کنم... شاید مغزم بتونه مسائل و تجزیه و تحلیل کنه ولی مطمئنم قلبم نمی گذاره
    مهرداد نا امید به التماس افتاد. درست می گفت که قلبش اجازه تفکر را از مغزش گرفته است،چون گفت:
    - مادر الهه رو از آقای اسکوئی خواستگاری کن
    و بدون آنکه منتظر جواب بماند پنجه هایش را دور بازوان مادر قفل کرد، و با التماس گفت:
    - سروش هنوز رسما به خواستگاری الهه نرفته، بهتره که ما پیشدستی کنیم...سنگ مفت گنجشک هم مفت؟
    - فکر می کنی تأثیری داشته باشه.
    مهرداد فکر کرد می تواند سنگ جلو پای سروش بیندازد و بازی ای را شروع کند که برنده آن قطعا خودش باشد، از این رو گفت:
    - بهتره با آقای اسکوئی صحبت کنی. این طوری سروش مجبوره تکلیف الهه رو روشن کنه... اگه مرد زندگی است! بسم ا... من قول میدم بکشم کنار ولی اگه غیر از اینه هیچ قولی نمیدم.
    بی خبر اما آگاه دلیل در پی دلجویی تصمیم به دیدار او گرفت. این بار در پوشیدن لباس و آرایش صورت دقت زیادی به خرج داد. نیرویی وادارش می کرد تا در مقابل مهرداد خود نمایی کرده و او را به مرز جنون بکشاند. شاید از اینکه می دید مهرداد مثل مرغ سر کنده برایش بال بال می زند، لذت می برد و از اینکه به تعداد کشته و مرده هایش اضافه می کرد،به خود غره می شد. در آیینه خیره شد. همیشه از دیدن خودش لذت می برد. بوسه ای به انگشت سبابه زد و آن را روی چهره منعکس شده اش در آیینه چسباند، بعد انگشت توی قوطی ژل زد و چتری جلوی پیشانی اش را فرم داد. مجددا ماتیک مالید، شیشه عطر را برداشت اما با شنیدن زنگ تلفن شیشه عطر را روی دراور گذاشت و گوشی را برداشت. صدا آشنا بود با التهاب گفت:
    - سروش تویی؟
    - منتطر کسی بودی؟
    - بالاخره یادت اومد الهه ای هم هست
    - عقرب شدی!
    - فکر کردم به زندگی ات چسبیدی و من رو فراموش کردی
    - کاش می تونستم. اما حالا نه زندگی دارم نه تو رو.
    - منظورت چیه!؟
    - دلم می خواست درد دل کنم. جز تو هیچ کس نمی تونه محرم رازم باشه و تسلی ام بده
    - چیزی شده؟
    - هر کاری می کنم نمی تونم به این زندگی جهنمی سر و سامون بدم. دارم عاریه زندگی می کنم.
    - می دونستم! ماه که هیچی اگه سالها هم باهاش زندگی کنی، محاله بتونی من رو فراموش کنی... من هنوز منتظرم سروش!... یه اطمینان قلبی بهم میگه تو بالاخره مال من میشی
    - رویاهای ما خیلی دوره... خیلی دور
    - اشتباه کردی، اما هنوز وقت جبران داری
    - بالاخره تصمیم می گیرم. بالاخره از این کلافگی خارج میشم و تکلیف خودم و سیما رو روشن می کنم
    صدای عاطفه در گوشی پیچید: "چه کار می کنی دختر! دیر میشه دیگه". سروش حرف رو عوض کرد و پرسید:
    - به سلامتی کجا؟
    - خونه دائی فتح ا...
    سگرمه های سروش درهم شد و به تندی گفت:
    - بگو خونه مهرداد
    - چیه!ناراحت شدی؟
    حسادت چنان سروش را تحت الشعاع خود قرار داده بود که بدون خداحافظی ارتباط را قطع کرد. صدای عاطفه که او را به نام می خواند اجازه ریختن اشک را از الهه سلب کرد. پی در پی نفس عمیق کشید و با لبخندی تصنعی غم را از چهره اش زدود و سپس به میان هال رفت و مقابل عاطفه چرخ زد و گفت:
    - چطوره؟
    - معرکه است
    پروین ذوق زده پذیرایی می کرد. شربت، شیرینی، چای، آجیل. گویی از دیدار الهه غافلگیر شده باشد، دست و پایش را گم کرده بود. صحبت هایش نظم خاصی نداشت هر بار به یک شاخه می پرید. الهه حوصله چنین گپ هایی را نداشت. زل زده بود به در و دیوار، مبهوت زیبایی و هنر نقاشان در تابلو رنگ روغن بود که هر بار با تعارف پروین به دنیای اطرافش باز می گشت. بالاخره هم بی حوصله شد و سراغ مهرداد را گرفت. پروین گفت:
    - پسره این روزها با عالم و آدم قهره
    - چرا؟
    - فکر کنم آب و روغن قاطی کرده
    الهه خندید.
    - یعنی چی؟
    - چه می دونم... برو از خودش بپرس... پاشو مادر، توی حیاط تمرین می کنه.
    الهه از راهروی تاریک و باریکی که به حیاط منتهی می شد گذشت. آنقدر گلدان در راهرو چیده شده بود که فکر کرد از گلخانه عبور می کند. در کشویی را باز کرد، لابه لای درختان سرک کشید. مهرداد به سختی مشغول تمرین بود. الهه نزدیک شد و با تک سرفه ای او را متوجه خود ساخت.
    - سلام...تو!... اینجا...غافلگیرم شدم.
    - دیدم احوالی نمی گیری، گفتم چه فرقی می کنه، ما بریم احوال این آقای بی معرفت رو بپرسیم.
    - فکر می کردم دلت نمی خواد من رو ببینی
    - می بینم که از رو نمیری... دوباره تمرین می کنی که بلای جونم بشی.
    موجی از شرار در نگاه مهرداد ریخت، بیقرار شد و گفت:
    - فعلا که تو بلای جون من هستی.
    - می خوای من رو سرو پا نگه داری؟
    مهرداد به خودش آمد، عذز خواست و او را دعوت به نشستن کرد و گفت:
    - فکر کردم قهر کردی و دیگه نمی بینمت
    - دلم برات سوخت
    - اگه دلت برام می سوزه،حداقل بهم رحم کن
    - عشق با ترحم رو دوست داری؟
    - نه! ولی هر جور مال من باشی من راضی ام... تو مال من باش، دیگه هیچ نمی خوام.
    - می تونی زنی رو دوست داشته باشی که دلش جای دیگه است.
    مهرداد با التماس گفت:
    - اگه عشقم رو قابل بدونی... قول میدم خوشبختت کنم، به خدا کاری می کنم که خیلی زود سروش رو فراموش کنی
    - به فرض هم که سروش رو فراموش کردم، تو هم می تونی او و عشقی که بین ما بوده را فراموش کنی، یا اینکه هر روز چماقش می کنی و می کوبی تو سرم.
    - قول میدم هیچ وقت اسمی از سروش نبرم.... قسم می خورم... تو فقط بگو آره.


  6. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #34
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    غیبت الهه، پروین را به صرافت گفتگو انداخت. با آن که با عاطفه رودرباستی نداشت، اما برای گفتن حرف دلش کلی کبرا و صغرا چید. دست آخر هم پرده های ساتن شاه بلوطی را کنار کشید و از ورای پرده حریر، حیاط را زیر نظر گرفت. الهه و مهرداد گرم گفتگو بودند. چه چیز می توانست حرارت یک مرد را آن قدر بالا ببرد که سردی هوای زمستان را در وجود خود احساس نکند. نگاه از بچه ها گرفت. نظری اجمالی به درختان عریان انداخت. چرخید با سر اشاره به حیاط کرد و گفت:
    - به نظر تو این دو تا به هم میان؟
    عاطفه دندان هایش را در لبخندی به نمایش گذاشت و جواب داد:
    - چیه زن داداش! مهرداد چیزی گفته؟
    - نظرت چیه؟
    - ببین زن داداش! من از خدامه الهه عروس شما بشه، ولی خودت که می دونی او پسره دست بردار نیست
    پروین جلو آمد، توقع داشت یا گلایه، گفت:
    - من که نباید از مهرداد برای تو تعریف کنم، مهرداد فوق لیسانس تربیت بدنیه، اهل کار، اهل خونه و خونواده... نجیب، ظاهرش هم که بد نیست.چرا خواستگاری نمی کنه؟
    - چه می دونم! الهه میگه پدر پسره مخالفه.
    - این هم شد بهونه، آخرش که چی، نکنه الهه باید خونه باباش بترشه، تا پدر شازده راضی بشه.
    - چی بگم زن داداش؟
    - تو هم یکریز بگو چی بگم، چی بگم... اسکوئی رو در جریان بگذار... ببین نظرش چیه؟
    - می ترسم الهه با من چپ بیفته، منو معاف کن زن داداش، خودت یه طوری با الهه و پدرش صحبت کن، از تو بشنوند، بهتر از منه.
    با پافشاری عاطفه چند روزی را مرخصی گرفت تا کمی هم به خانواده اش رسیدگی کند. خوشحالی الهه زایدالوصف بود. از وقتی یادش می آمد، هر زمان پدر در مرخصی بود، بیشتر اوقاتش را با او می گذراند. هنوز هم احساس کودکی می کرد و نیازمند دستهای پرمهر پدر بود. آغوش گرم و نوازش های عاشقانه مادر را کم داشت، نوازش هایی که می توانست عشق را هر چه باشکوه تر در قالب کلمات فارسی در صحرای بی خار قلبش بکارد. از این رو تمامی عشق گمشده را در نگاه پدر جستجو می کرد. وقتی شنید پدر برای یک هفته در مرخصی به سر می برد از خوشحالی جیغ کوتاهی کشید و هیجانزده در بالا و پایین پریدن ها، کودکی کرد، سپس گلایه مند گفت:
    - چرا نگفتی تا مرخصی بگیرم.
    امان اسکویی، یادگار عشق روزهای جوانی اش را برانداز کرد. گل زیبایش پرپر شده بود، اما غنچه اش به ثمر می نشست. دست کشید به گلبرگ لطیف و صورتی زنگ گونه های تک فرزندش گفت:
    - فکرش رو کردم... شیفت صبح در خدمت مادر،شیفت بعدازظهر هم در خدمت دختر.
    الهه شیطنت کرد، گوشه چشمی به عاطفه انداخت و گفت:
    - عاطفه جون!... تا بعد از ظهر که نوبتم میرسه بابا رو تموم نکنی
    امان خنده کنان پس گردن دخترش زد و گفت:
    - برو پدر سوخته...
    با رفتن الهه، امان روزنامه صبح را برداشت و در مبل راحتی فرو رفت، اما زنگ تلفن مجال خواندن را از او گرفت. عاطفه از آشپزخانه صدا بلند کرد:
    - عزیزم، میشه جواب بدی.
    امان معمولا از پاسخگویی به تلفن های منزل طفره می رفت، حوصله احوالپرسی و تعارفات پشت تلفن را نداشت، زیر لب غر زد و گوشی را برداشت.
    - به به... پروین خانم، حالتون چطوره، آقای فرشچی چطورند؟
    با رد وبدل شدن یکی دو جمله امان گفت:
    - خب دیگه، من خداحافظی می کنم و گوشی رو میدم به عاطفه جون
    پروین دست و پایش را گم کرده، هول شد:
    - نه نه راستش با خودتون کار داشتم
    - خواهش می کنم بفرمائید
    - می خواستم برای یه امر خیر خدمت برسم... البته اگه شما مهرداد من رو قابل بدونی و به غلامی بپذیری
    - مهرداد نور چشم من، ولی... راستش... چطور بگم... الهه نامزد داره.
    پروین نقطه ضعف سروش را پیش کشید. کلی دلیل و برهان آورد که چون نامزدی آنها رسم نیست، مهرداد حق آزمایش خود را دارد. دست آخر هم نظر امان را جویا شد. امان حریف زبان پروین نبود. شاید هم نخواست که باشد، چون گفت:
    - من شناخت کافی از سروش و مهرداد ندارم. تازه یک هفته است که هر دوشون رو دیدم، ولی بدم نمیاد روابطم با عاطفه و خانواده اش محکم تر بشه.
    با این جواب گویی دنیا را دو دستی تقدیم پروین کرده باشند، شادمان گشت و گفت:
    - خواهش می کنم راجع به این موضوع به الهه حرفی نزنید... در حال حاضر جوابش مشخصه... فقط تکلیفش رو با سروش کنید... فکر کنم بهتره سروش رو وادار کنید به خواستگاری الهه بیاد
    - از شما چه پنهون، چند بار بهش گوشزد کردم. گفتم که دوست ندارم این پسره همین طوری باهاش تماس داشته باشه. ولی الهه جواب میده، سروش داره پدرش رو راضی کنه.
    - شاید هیچ وقت نتونست پدرش رو راضی کنه، آخرش چی، از پسر من بگذریم، الهه می خواد تا آخر عمر به پای یه احتمال بنشینه؟
    وقتی امان گوشی را گذاشت یه نفس عمیق کشید و زمزمه کرد: "دختر داری چقدر سخته، کاش بودی کاترین".
    سرک کشید به آشپزخانه، عاطفه میوه می شست.بلند شد و بی سر و صدا داخل شد. پنجه انداخت دور پنجه های او، پرتقال را از لای انگشتانش بیرون کشید و در ظرفشویی انداخت. عاطفه سر سایید به صورت امان و گفت: "اذیت نکن". امان در چشمان خیره شد و گفت:
    - اینها رو ولش کن.. بیا، کارت دارم.
    و او را به دنبال خود کشاند و یکی از صندلی های آشپزخانه را عقب کشید و او را دعوت نشستن کرد. عاطفه با تعجب پرسید:
    - چیزی شده؟
    - یعنی تو نمی دونی؟
    - چی رو باید بدونم؟
    - الان با پروین خانم صحبت می کردم
    - اِ...پس چرامن رو صدا نزدی؟
    - با سرکار علیه کار نداشت، بنده حقیر رو مورد التفات قرار داد.
    چشم های عاطفه به رومیزی گل آفتابگردونی اش خیره ماند، خیلی دوستش داشت، ناگهان چشمش به پارگی کوچکی در روی آن افتاد اخم کرد و گفت:
    - اِ... این کی پاره شده؟
    سر بالا گرفت تا شکوه کند اما با چشمان منتظر امان روبرو شد. گفت:
    - بالاخره میگی چکارت داشت؟
    - تو واقعا بی خبری؟
    - چرا گفته، ولی من تقصیری ندرام، من از اولم خودم رو کنار کشیدم. الان هم به من هیچ ربطی نداره. دلم نمی خواد الهه از چشم من ببینه.
    - نظرت چیه؟
    - من اصلا نظر ندارم
    - نمی خوی نظر من رو بدونی؟
    - نظر تو که معلومه، نظر شما نظر دخترتونه
    - اتفاقا کاملا برعکس
    - یعنی چه!؟
    - یعنی من مهرداد رو دوست دارم و اون رو به سروش ترجیح میدم
    عاطفه مبهوت شد.
    - امان تو چشم های من نگاه کن.... خواب نمی بینم... تو واقعا مهرداد رو دوست داری؟
    - چرا که نه، او پسر مودب و باوقاری است، در ضمن سالم و ورزشکاره، می دونم عزیز دردانه من رو خوشبخت می کنه...یه کاری کن این پسره از سرش بیفته
    - امان! پای من رو وسط نکش، خیلی زحمت کشیدم تا من رو به عنوان مادر قبول کنه الان هشت ساله که دارم تر و خشکش می کنم هنوز به من مادر نگفته نمی خوام از همین عاطفه جونی هم که میگه بیفتم.
    ***


  8. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #35
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    مثل همیشه پشت فرمان اتومبیل سیاه رنگش آرمیده بود. اما این بار به جای تپش های تند قلبش، با دلشوره منتظر الهه بود که صدای برخورد انگشتان دستی به شیشه او را مثل برق از جا پراند. تا چشمش به اونیفورم پلیس راهنمایی خورد مثل یخ وا رفت. دکمه پایین بر را زد و شیشه به آرامی پایین آمد. افسر جوان انگشت به سمت نقطه ای نشانه رفت و گفت:
    - می تونی اون تابلو رو بخونی؟
    سروش امتداد انگشت افسر را دنبال کرد و چشمش به تابلوی توقف ممنوع افتاد. از ترس حمل با جرثقیل با دستپاچگی گفت:
    - دیگه داشتم می رفتم جناب سروان
    - این دقیقا همون کاری یه که باید انجام بدی ولی فعلا مدارک
    سروش کارت اتومبیل و گواهینامه اش را جلوی افسر راهنمایی گرفت او هم مدارک را به همراه یک قبض جریمه پانزده هزار تومانی بازگرداند، افسر جوان به سروش یادآور شد بیشتر مراقب علائم راهنمایی و رانندگی باشد و توصیه کرد تا قبل از رسیدن اتومبیل گشت هر چه سریع تر از آن محل دور شود و قبل از شنیدن تشکر سروش به سراغ اتومبیل را در دنده قرار داده نیم کلاچ بالا آورد اما اتومبیل به حرکت در نیامده بود که در جلو آن باز شد و کسی خود را با عجله روی صندلی پرتاب کرد. بی اراده رو گرداند و به محض دیدن الهه چهره عبوس و غضبناکش باز شد و لبخندی جای آن را گرفت. دقایقی بعد در رستورانی دنج و با صفا در خیابان فرشته مقابل هم نشسته بودند. سکوت سنگین آن دو با نزدیک شدن گارسون شکست و آنها را مجبور به انتخاب غذا ساخت. با فاصله گرفتن گارسون الهه با گلایه گفت:
    - فکر کردم برای همیشه فراموش شدم.
    سروش هنوز عاشق بود اما به خودش اجازه نمی داد با وجود داشتن همسر، چشم در چشم او بیندازد وچون گذشته ابراز علاقه کند از این رو چشم به رقص نور لامپهای نئون روی شیشه دوخت و گفت:
    - روزگارم سگی شده
    هر چه سروش تلخی زندگی اش می گفت، الهه راضی تر به نظر می رسید او که در چند ماه اخیر با اشک و دعا سروش را از خداوند تقاضا می کرد، با شنیدن این جمله گفت:
    - جز این انتظار دیگه ای نداشتم
    - بگو چه کار کنم الهه؟
    - خودت رو خلاص کن
    - میشه؟! میشه یه دختری رو عقد کرد و بعد از دو سه ماه بهش گفت هری خوش اومدی
    - پس می خوای چه کار کنی؟
    - اگه می دونستم از تو نمی پرسیدم
    الهه با اصرار تقاضای این دیدار را کرده بود،زیرا قصد داشت مهرداد را دست آویزی قرار دهد تا با واسطه آن حس حسادت را در وجودش سروش به غلیان بیندازد، از این رو گفت:
    - من نمی دونم در زندگی تو چی می گذره و مشتاق شنیدن هم نیستم. یه روزی عاشقت بودم اما تو از من خواستی این عشق رو انکار کنم، خیلی سعی کردم تا مثل امروز خوددار باشم. حالا هم اگه خواستم ببینمت واسه اینه که بدونی مهرداد به من ابراز علاقه کرده. واقعا نمی دونم چه جوابی بهش بدم
    سروش بی اراده دگرگون شد، گویی با جرقه ای وجودش را به آتش کشیدند. سرخی گوشها و گونه هایش دل الهه را گرم کرد. به همین دلیل ادامه داد:
    - راستش بهش گفتم پاش رو از کفش تو بیرون بکشه
    سپس نگاه التماس آمیزش ررا در نگاه سروش دوخت و افزود:
    - نباید این حرف رو بهش می زدم؟
    سروش گویی گیج و منگ بود،زیرا نه قادر به پاسخ گویی بود و نه می توانست افکارش را متمرکز کند. به همین دلیل الهه با شرح ماجرایی که بین آنها اتفاق افتاده بود، لحظه به لحظه او را جری تر می کرد، تا آنکه سروش بی اراده روی میز کوبید و گفت:
    - بسه دیگه.
    نگاهها به سوی آنها دوخته شد اما سروش بی اعتنا ادامه داد:
    - غلط کرده!مگه از روی نعش من رد بشه...به چه جرأتی به خودش اجازه ابراز علاقه داده.
    الهه از حجم نگاهها احساس سنگینی می کرد انگشت روی لب گذاشت و گفت:
    - یواش تر... همه دارن نگاه مون می کنند.
    سروش دکمه پیراهنش را باز کرد و گفت:
    - بریم بیرون، دارم خفه میشم.
    برف سنگین و هوای سرد بیرون نمی توانست از گرمای وجود سروش بکاهد، اما زیرکی الهه در دلداری و دلدادگی اش او را آرام کرد، به نحوی که لحظه به لحظه گزارش روزهای زندگی اش را به الهه داد و او را به درجه بالایی از اطمینان رساند، الهه فاتحانه لبخند می زد، زیر همه چیز طبق میل او پیش می رفت.


  10. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #36
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    تحت تأثیر دیدار سروش، محیط خانه را نیز تحت الشعاع خود قرار داده بود. نوار کاستی داخل ضبط صوت گذاشت و آن را روشن کرد. با پخش موزیک چرخ زد و روی مبل راحتی رها شد. امان، شطرنج به دست بالای سرش ایستاد:
    - چه خبره بابا!!؟ کبکت خروس می خونه
    منتظر جواب نماند، جعبه شطرنج را مقابل چشمان الهه گرفت و گفت:
    - شطرنج می زنی؟
    شادی الهه زاید الوصف بود. به علامت مثبت سر تکان داد. امان مبل را دور زد و مقابل او نشست، جعبه شطرنج را باز کرد و شروع به چیدن مهره ها نمود. الهه در حالی که زیر چشم، پدر را می پایید، مهره ها را بر روی صفحه سیاه و سفید شطرنج قرار داد. چقدر دوست داشت او را در آغوش می گرفت و در حالی که سر به شانه اش می گذاشت درد دل می کرد. کاش گوش پدر مهربان و سخت کوشش را شنوای زجرهای کشیده و هجر متحمل شده می دید. اما جرأت به زبان آوردن حقایق را نداشت. چطور می توانست راز ازدواج سروش را بر پدر فاش کند. چگونه می توانست. به او بگوید قصد دارد یک زندگی را نابود می سازد و بر ویرانه هایش آشیانه خودش را بسازد، چگونه می توانست بگوید قصد دارد چون زالو بر جان سیما بیفتد و او را در عنفوان جوانی به خزانی بی برگ و بار تبدیل کند. با افکار پریشان چهره اش را در هم کشید و به فکر فرو رفت. امان با گذاشتن هر مهره روی صفحه شطرنج زیر چشم او را می پایید، متوجه تغییر حالت او بود. لحن پدری مهربان را از او دریغ نکرد و گفت:
    - دختر بابا دلش نمی خواد یه خورده با پدرش درد دل کنه؟
    الهه در چشمان مهربان پدر زل زد، لبخندش ناز دختر یکی یکدانه بود گفت:
    - چه عجب باباجون! یاد دخترت و درددلش افتادی
    - دیدی بابا! من که همیشه به یاد تو هستم... حیف که فرصت زیادی ندارم، تازه هر وقت که من خونه ام یا نیستی یا خوابی و الا چه چیزی بهتر و بالاتر از این که وقتم را با عزیز دلم بگذرونم .
    الهه سرباز چهارمش را دو خانه جلو برد و گفت:
    - از خودت، سروش ، آینده ات.
    - بابا!
    - نکنه خجالت می کشی
    - خجالت که نه. ولی شما انگار دنبال یه چیزی می گردی.
    امان دست پشت مهرها انداخت و بلافاصله آنها را جمع کرد. جعبه شطرنج را کناری گذاشت و گفت:
    - حق دارم نگران آینده تنها دخترم باشم، ندارم!؟
    - اتفاقی افتاده بابا؟
    - نه چه اتفاقی؟... من فقط یک دختر با کمالات جلوی چشمام می بینم که آرزومه هر چه زودتر تور سفید عروسی رو روی سرش بیندازه
    - زوده... هنوز زوده بابا
    - نمی خوام آرزو به دل از دنیا برم
    - دور از جون بابا! الهی صد سال زنده باشی
    - شاید یک سوم این که گفتی زنده بمونم اما برای همین قدر هم تضمینی نیست. مرگ هر لحظه در کمین آدمه... به من حق بده نگران آینده ات باشم... می خوام استقلال تو رو ببینم و این تنها یک خواهش معمولی نیست.
    - دستوره!
    - می خوام فکر کنی و حتی یقین کنی که دستوره.
    - همون که گفتم، زوده
    امان نگاه ملامت بارش را از الهه گرفت، برخاست و به سوی پنجره رفت. پرده را کنار کشید وایستاد. خیابان شلوغ بود زن و مردی که صدایشان را نمی شنید به جان هم افتاده بودند، یکی این بگو یکی اون بگو، شاید زن و شوهر بودند سر مسئله ای پیش پا افتاده، مشاجره می کردند. عینک از چشم برداشت. بینی اش را لای دو انگشت ماساژ داد، باز عینک را به چشم گذاشت و با لحنی جدی تر گفت:
    - من دلیل قانع کننده می خوام
    الهه داشتن اختیارات و آزادی را بهانه کرد. اما امان بدنبال جواب قانع کننده بود. سر چرخاند وبا چشمهای براق شده انگشت نشانه رفت گفت:
    - شما از سروش می خوای هر چه زودتر بیاد خواستگاری
    - ولی بابا
    - ولی بی ولی... همین که گفتم.
    الهه برآشفته با دو دست صورت خود را پنهان ساخت. صدایی د رضمیر ذهنش زنگ خورد: "لعنتی ...لعنتی... یعنی چی شده؟ چرا بابا دیوونه شده؟". کلافه بود ولی بیشتر ترسیده نشان می داد تا غمگین. با رفتار غیرعادی او امان جلو آمد و پرسید:
    - مگه تو سروش رو دوست نداری؟
    الهه چرخ زد، روی مبل دو زانو نشست و رو به اما پرسید:
    - موضوع چیه بابا؟... شما هیچ وقت به این موضوع کوچک ترین اشاره ای نکرده بودی و حالا به یکباره چنین تصمیمی گرفتی.
    امان خم شد، دستش را روی مبل تکیه گاه بدنش ساخت و در چشمان منتظر الهه خیره شد و گفت:
    - خیلی وقته که بهش فکر کردم، دنبال فرصت می گشتم... این چند روز را برای همین موضوع مرخصی گرفتم... هر روز یک نفر تو رو از من خواستگاری می کنه و من نمی دونم چطور دست به سرشون کنم دلم می خواد سروش تکلیفت رو روشن کنه
    - چه تکلیفی؟ تکلیف ما روشنه
    - نه دخترم،هیچ چیز روشن نیست. همه چیز مثل شب سیاه و تاریکه... می خوام هر چه زودتر با سروش ملاقات کنم
    دهان الهه خشک شد و زبانش مثل چوب بی حرکت ماند، بالاخراه با هر جان کندنی بود گفت:
    - برای چی؟
    - این طوری نمیشه،سه چهار ساله بدون اینکه تو رو رسما نامزد کنه به بهونه ازدواج با تو ارتباط داره. می خوام تکلیف این رابطه و نوعش مشخص بشه.
    - ولی شما می دونی !سروش به خاطر پدرش ...
    حوصله امان سررفت عصبانی شد و تشر زد.
    - من این حرفها سرم نمیشه، یا سروش میاد خواستگاری یا ...
    جمله اش را تمام نکرد، قاطع بود. برافروخته از حس بدی که فکر می کرد با سرنوشت دردانه اش بازی می شود. خواست تا جدیت بیشتری نشان دهد اما با دیدن چهره مبهوت و اشکبار الهه پشیمان شد. الهه مستأصل و پریشان وسط هال ایستاد. تعادل نداشت. نفسش به شماره افتاده، فریاد زد:
    - یا چی ؟...یا چی پدر؟
    - اجازه میدم خواستگارهات بیان و تو مجبوری که یکی از اونها را انتخاب کنی.
    - نمی تونی مجبورم کنی
    - این حرف آخره
    الهه گریه کنان به اتاقش دوید. بالش پر را جلوی دهانش گرفت تا صدای هق هقش را کسی نشنود.


  12. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #37
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل 7
    زمستان چترسفید خود را گسترانیده بود. زن و مرد خود را در لباس های گرم پیچیده بودند و ترجیح میدادند بجز در موارد ضروری، در هوای گرم و مطبوع منزل روز خود را به پایان برسانند. تردد در کوچه و خیابان مشکل بود و یخبندان انسان و ماشین را وادار به احتیاط می نمود. روی زمین خیس و لغزنده،گاه پاهای پیرمردی یا کودکی سر می خورد و او نقش بر زمین می شد. لغزندگی خیابان اتومبیلها را بیش از عابرین پیاده درد سر می انداخت. در این میان، سردی هوا و عریانی فصل زمستان در محیط زندگی سیما کاملا مشهود بود.
    او بدون احساس خوشبختی به آشیانه سرد و بی عشقش راضی بود. اما گویی تقدیر نیز با او سر جنگ داشت و آن شب شوم را برایش رقم زد. شبی که پایه گذار رنجهای بی نهایت این فرشته کوچک شد. برفی شدید باریدن گرفته بود و تردد را در خیابانها مشکل می نمود و ترافیک سنگین در اثر وضعیت بد جوی بوجود آمده بود که باعث دیر رسیدن سروش به منزل گشت. سیما به شدت نگران منتظر بود. بی حوصله بافتنی اش را به گوشه ای پرتاب و شماره تلفن همراه سروش را گرفت اما ارتباط امکان پذیر نبود.
    صدای اپراتور تلفنی در جواب اعلام می کرد: "مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد".سیماعصبانی گوشی را به گوشه کاناپه پرتاب کرد و با پریشانی کنار پنجره ایستاد، طبقه سیزدهم به خیابانهای اطراف مشرف بود، تعدد چراغهای اتومبیل ها نشان از ترافیک کند و سنگین داشت، به خود دلداری داد:
    "می دونم سروش در ترافیک گیر کرده".
    اما فکر تصادف سروش دلشوره عجیبی بر جان او انداخته بود. اضطرابش دو ساعت به طول انجامید تا آنکه کلید داخل قفل چرخید و سروش در آستانه در ظاهر شد. سیما نفسی عمیق کشید و گفت:
    - داشته سکته می کردم
    - تقصیر من نبود، نمی دونی بیرون چه خبره!
    - آره می دونم، رادیو پیام هم گوش دادم ولی فکر نمی کردم پنج شش ساعت توی ترافیک بمونی.
    سروش پالتویش را به دست سیما داد و گفت:
    - خیلی گرسنمه
    - تا شما دست و صورتت رو بشوری، غذا رو کشیدم
    - بجنب که طاقت ندارم.
    سیما پالتو را آویزان کرد و به آشپزخانه رفت، میزی را که از قبل چیده بود چک کرد و غذا را در مایکروفر قرار داد. فنجان کریستال را از چای داغ پر کرد و روی میز گذاشت. سروش یکریز حرف زد. از هوای بیرون و اوضاع به هم ریخته آن گفت. مدتها بود که سیما او را چنین شاد و سرحال نیافته بود. خرسند از شادی او گفت:
    - کاشکی همیشه برف بیاد
    سروش با گفتن "چرا" تعجب خود را نشان داد
    و سیما در حسرت محبت گفت:
    - برای اینکه تو برام حرف بزنی... دوست دارم تو حرف بزنی و من نگاهت کنم.
    سروش بی اعتنا فنجان چای را برداشت در حالی که جرعه ای از آن را می نوشید، گفت:
    - به به... تو هوای به این سردی چای داغ می چسبه.
    چشمش به غذا افتاد، فنجانش را کناز گذاشت. کتلتی را به دندان گرفت و با ولع خورد،بعد بشقابش را از کتلت و سبزیجات پر کرد. اما زنگ تلفن همراهش فرصت خوردن را از او گرفت. نگاهش که به شماره افتاد، گفت:
    - تو شروع کن... الان بر می گردم
    و از آشپزخانه بیرون زد و به اتاقش دوید. فکر کرد الهه نگران رسیدن او به خانه بوده. روی تختخواب دو نفره شان ولو شد که سر سیما به بالش آن نرسیده بود. یکی دو تا از دکمه های بلوزش را باز کرد، ارتباط برقرار شد. یک کلام الهه پرسید: "چطوری؟"
    - از اول این زندگی مسخره ام به این خوبی نبودم، دیدنت انرژی تازه ای به من بخشیده، حس می کنم جون گرفتم... باورت نمیشه، از لحظه ای که جدا شدیم تازه چند دقیقه است رسیدم، ولی به هیچ وجهه احساس خستگی نمی کنم... دلیلش هم فقط می تونه یه چیزی باشه!... دیدن تو.
    - ولی من درست برعکس تو هستم
    سروش فکر کرد الهه هوایی شده است، گفت:
    - قرار شد فعلا صبر کنی
    الهه نم نم اشک می ریخت. سروش تازه متوجه گرفتگی صدای او شد از این رو با دل نگرانی پرسید:
    - گریه کردی! چیزی شده؟
    - بابا می خواد تو هر چه زودتر بیای خواستگاری... نمی دونم چرا! ولی خیلی عصبانی است.
    - چطور!؟... ولی می دونی این امکان نداره
    - بابا چه می دونه تو چه وضعیتی داری... اگه بهش بگم ازدواج کردی که همه چیز تموم میشه
    سروش به یاد سیما که مظلومانه در آشپزخانه انتظار او را می کشید وافتاد و گفت:
    - شاید بهتر باشه حقیقت رو به پدرت بگی!... الهه من در حال حاضر متأهلم و کاری دستم برنمیاد.
    - یعنی من برای تو مهم نیستم!
    - مهمی! خیلی مهمی. ولی من نمی خوام با خودخواهی خودم آینده تو رو خراب کنم
    - یادت باشده که تو خوشبخت نیستی. تو نمی تونی با سیما ادامه بدی ولی من می تونم صبر کنم به شرط اینکه کمکم کنی.
    - چکار می تونم بکنم؟
    - بابا رو ببین و باهاش حرف بزن
    - این کار درست نیست، اما تو می تونی به پدرت توضیح بدی که من دارم خانواده ام رو راضی می کنم
    - این حرفها تو کت بابا نمیره.
    - چه توقعی از من داری؟!
    - می میری یه نوک پا بیای خونه ما؟
    - ولی...
    - ولی نداره. می ترسی چه اتفاقی بیفته؟.... نمی گذارم کسی از این موضوع بویی ببره، نگران نباش
    - من نمی تونم الهه
    - به خاطر من!... فقط برای اینکه بابا فعلا دست از سرم برداره
    - ببینم چی میشه!
    ارتباط را قطع کرد و تاقباز روی زمین دراز شد، پا زد لبه تخت، چشم به ساعت دوخت، افکارش متمرکز نمی شد. خیالات و اوهام جلوی رویش به رقص درآمد. پدر که فریاد می کشیدو ملامت می کرد. مادر روی تخت بیمارستان در حالی که شوک نتیجه ای نمی بخشید. سیما زار و ملتمس گریه می کرد و الهه شمع محفل دیگری بود. دانه های سرد عرق صورتش را پوشاند.
    از سویی غذا سرد شده بود و کاملا از دهان افتاده بود. سیما در پی انتظاری بیهوده او را به نام خواند، وقتی جوابی نشنید. به اتاق او سرک کشید و یک بار دیگر او را به نام خواند، اما باز هم جوابی نشنید، از این رو جلو رفت. با تعجب به سروش که روی زمین ولو شده بود، نگاه کرد. سروش با رخوت به تاق اتاق خیره شده بود.مقابلش زانو زد و گفت:
    - نمی خوای شام بخوری ، غذا از دهن افتاد
    سروش چشمهایش را بست و گفت:
    - تنهام بگذار
    - ولی تو که شام نخوردی! انگار خیلی گرسنه ات بود
    صدای سروش خش دار شد.
    - نمی خورم... برو بیرون
    سیما به سماجت خود ادامه داد و گفت:
    - اتفاقی افتاده؟ چرا عرق کردی؟
    سروش از کوره در رفت، با دندان غروچه به او پرخاش کرد و گفت:
    - گفتم برو بیرون
    سیم بی توقع لب ورچید.
    - ولی... آخه...
    سروش در حالی که نیم خیز می شد چشمهایش را به سمت او براق کرد و گفت:
    - گفتم برو بیرون
    سیما عقب عقب بیرون رفت. بیشتر از دلگیر بودن، متعجب و نگران بود، کسل و دمق میز شام را جمع کرد. نمی دانست چه چیزی سروش را این طور ناگهانی به هم ریخته است. با دلشوره اینکه برای یکی از اعضای خانواده اش اتفاقی افتاده باشد، گوشی را برداشت. لحظه ای تأمل کافی بود تا بداند این وقت شب جایز نیست تا با فکر یک توهم خانواده اش را نگران سازد، از این رو گوشی را گذاشت. حال عجیبی داشت، خواب از چشمانش گریخته بود ترجیح داد در کاناپه بافتنی ببافد. شاید تاوقتی بیدار بود، احساس گرسنگی امان سروش را می برید و برای خوردن شام از اتاقش خارج می شد.
    شروع کرد به بافتن، نفهمید چه وقت چشمانش گرم شد و به خواب رفت. دم دمای صبح با احساس سرما مچاله شد ، پا جمع کرد توی شکمش گرم نشد چشم باز کرد.نخ کاموا دور انگشتش پیچیده و کلاف بافتنی اش روی زمین ولو شده بود. خواب آلوده دولا شد و وسایلش را جمع و در سبد مخصوصش ریخت. گردنش رابه چپ و راست چرخان، وقت اذان بود، برای وضو بلند شد. بعد از ادای نماز صبحانه مفصلی تدارک دید.





    ---------- Post added at 05:44 PM ---------- Previous post was at 05:42 PM ----------



    سر میز صبحانه خاموش بود و حرف نمی زد. چهره اش آن قدر مظلوم و دوست داشتنی بود که سردترین و بی تفاوت ترین انسان را تحت تأثیر قرار امی داد چه رسد به سروش که دل نازک و رقیق القلب بود. پس در صدد دلجویی برآمد و گفت:
    - برای دیشب متأسفم
    قطره ای اشک از گوشه چشم سیما سرازیر شد و گفت:
    - عیب نداره...
    سروش با احساس شرم گفت:
    - معذرت می خوام
    سیما سعی داشت جلوی هق وهق گریه اش را بگیرد، بغش را فرو بلعید اما صدایش می لرزید، گفت:
    - فکر کردم مشکلی پیدا کردی، اصرارم به دلیل نگرانی ام بود.
    - درسته، یه مشکل پیدا شده، برای شرکت.
    سیما دوست نداشت اشکهای شورش را سروش ببیند به همین جهت سرش را بلند نمی کرد، با گوشه دستمال قطرات اشک را از چهره اش زدود و مشغول صبحانه شد. نگاه سروش از او جدا نمی شد،سیما دختر معصوم و بی ریایی بود که بی دلیل آزارش می داد، خوب می دانست چگونه دارد با عواطف و احساسات این دختر بازی می کند از این رو ناخود آگاه مهربان شد و با لبخندی دلنشین گفت:
    - چرا نگاهم نمی کنی! از من بدت میاد؟
    اشک بی اراده و با سرعت بیشتری از چشمان سیما جاری شد، در چشمان جذاب و گیرای همسر خیره شد و با گلایه گفت:
    - فکر کردم دلت مثل چشمات سبزه.... ولی انگار اشتباه کرده بودم
    دیدن اشکهای سیما دل سروش را به درد می آورد، اما به خودش اجازه نمی داد به غم این دختر پایان بخشد. در جواب او با خونسردی دست زیر چانه اش گذاشت و گفت:
    - اشتباه کردی خانم... دل من مثل رنگ چشمای شما سیاهه، سیاهیی شبی که توی عمقش گم میشی و دیگه نمی تونی راهت رو پیدا کنی
    خودش را روی صندلی پایین کشید سر گذاشت روی پشتی آن، تاب مقاومت در برابر چشمان سیاه سیما را نداشت، به تاق خیره شد و افزود:
    - نمی خوام تو سیاه چال چشمات راهم رو گم کنم.
    کارهای عقب افتاده شرکت را انجام داد. تلفن پشت تلفن، دستور در پی دستور، کارش که سبک شد و خیالش آسوده! اداره امور شرکت را به مهندس سلجوقی سپرد و بیرون زد. وقتی در مقابل آزمایشگاه ترمز کرد، ساعت دقیقا یازده بود. یکراست به باجه اطلاعات رفت و سراغ الهه را گرفت. وقتی متصدی اطلاعات الهه را پیج کرد. با تشکر گوشه سالن ایستاد،برای دیدار الهه بیتاب بود. یک پا زد به دیوار زود گذاشت پائین،سر چرخاند سمت راست، رفت و آمد برایش جالب نبود. سر چرخاند سمت چپ، نگاهش در آسمان آبی الهه خیره ماند، خندید. الهه لب کج کرد، شبیه خنده! با یک نگاه می شد حدس زد که او شب گذشته را حتی برای لحظه ای چشم بر هم ننهاده است و با آنکه سعی کرده بود با آرایش ،آثار بیخوابی و پف ناشی از گریه هایش را از چشمان زیبایش بزداید، ولی زیاد در این کار موفق نشده بود. سروش در چشمان غمگین و تبدار او خیره ماند و گفت:
    - میشه بگی چرا اصرار داشتی منو ببینی
    - اینجا که نمیشه بگذار لباسم رو عوض کنم بر می گردم
    - می تونی مرخصی بگیری.... یه ساعت هم باشه خوبه.
    سروش گفت: "زود برگرد... توی ماشین منتظرم" و رفت.
    الهه با حسرت نظاره کرد، سپس با عجله به طبقه بالا دوید. برگه مرخصی را امضا کرد و لباس پوشید. وقتی توی ماشین نشست ساکت بود سروش هم ساکت بود. در فکر بودند یا قهر!؟ هر دو کلافه و به هم ریخته بودند. سروش به اولین پارک که رسید متوقف شد. الهه بی درنگ پیاده شد و از اتومبیل فاصله گرفت. پارک گلستان لباس سفید به تن کرده بود. جای بچه ها روی تاب و سرسره خالی بود. سروش دکمه قفل مرکزی را زد و قدمهای تند خودش را به الهه رساند و وقتی شانه به شانه او رسید، گفت:
    - فکر کنم سرنوشت بازی احمقانه ای رو با ما شروع کرده
    الهه با لحن شماتت باری گفت:
    - تو نباید تن به اون ازدواج لعنتی می دادی... باید جلوی پدرت می ایستادی تا مثل امروز سرگشته و حیران نباشی
    سروش به نیمکت سیمانی سبز و زرد که رسید، ایستاد کلافه تر وعصبی تر از الهه بود با صدای بلندی گفت:
    - نشد... سعی کردم ولی نشد... مادرم این اواخر شروع به خوردن قرصهای قلبش کرده بود. هر دفعه که ما جر و بحت می کردیم آخر سر یه قرص زیر زبونی می گذاشت. تو بودی چکار می کردی؟ یه پدر قلدر! ویه مادر که جلوت مثل شمع آب می شه!... الهه من داغونم.. بخدا خراب و خسته ام... این قدر به من زخم زبون نزن... کمکم کن... کمک.
    قطره اشکی از گوشه چشم سروش سرازیر شد از درد جانکاه مردی سخن می گفت که در کار خود مانده است و جز عشقی که او را سالها به دنبال خود کشیده است چیز دیگری نمی بیند. عشقی که هیچ گاه به گناه آلوده نشده بود. او الهه را به عنوان شریک و همسفر زندگی اش می خواست، مادر بچه ها و همدم تنها یی هایش.
    الهه معطل گریه کردن، با اشک او اشک ریخت و گفت:
    - بیا با پدر صحبت کن. بهانه بیار و چند ماه ازش وقت بگیر....بابا بی منطق نیست... می دونم که می تونی مجابش کنی.
    - اون وقت چه اتفاقی می افته!؟
    - نمی دونم!ولی تو باید بابا رو مجاب کنی تا من رو به حال خودم بگذاره.
    سروش هر لحظه کلافه تر می شد. چنگ به موهایش زد و در حالی که سر به زیر می افکند گفت:
    - احساس درماندگی می کنم
    الهه سکوت کرد. سروش علی رغم آنکه میلی به قدم زدن در برف وسرما نداشت چند گامی از او فاصله گرفت. سپس در حالی که با کلافگی به جان شمشاد عریان و خواب آلود در ردیف چمنهای یخ زده افتاده بود گفت:
    - فکر می کنم مثل یک عروسک شدم که هر بار عنان و اختیارم رو دست یه نفر میدم و همه می خوان نظریات شون رو به من تحمیل کنند و همه دم از عشق می زنند. پدرم صلاحم رو می خواد و تو خودم رو.
    الهه ناباورانه درصورت سروش خیره شد و گفت:
    - منظورت چیه؟
    - منظورم اینه که تو من رو درک نمی کنی. تو نمی دونی من توی چه برزخی دست و پا می زنم
    - تقصیر خودته. تو تکلیفت با خودت معلوم نیست. وقتی سعی می کنم فراموشت کنم یکهو با یه تلفن زیر و روم می کنی و وقتی کسی برای آینده ام پیدا میشه من رو از عشق او منع می کنی! تو خودت می دونی چی می خوای سروش.
    الهه لحن آرامتری به خود گرفت و افزود:
    - اگه به جای خریدن هدیه های رنگارنگ و وعده وعیدهای طلایی به زنت! بعد از گفتن او دروغ بزرگ و شاخدارت سیما رو به طور کلی طرد می کردی؛ خیلی پیش از این ، اون زن مزاحم راهش رو گرفته بود و رفته بود و تو مجبور نبودی توی برزج و یا حتی جهنم دست و پا بزنی... اما تو با حرفهای قشنگت یه دختر بچه نوزده ساله رو به فردای روشن امیدوار ساختی. انتظارنداشته باش سیما به راحتی دست از سرت برداره.
    - ولی من فکر می کردم همین که سیما بدونه تا آخر عمر باید مثل یه راهبه توی خونه من زندگی کنه کافیه که عزمش رو برای رفتن جزم کنه.
    - اشتباه تو همین جاست. زن ها به این سادگی میدون زندگی شون رو خالی نمی کنند.
    - حالا من باید چه کار کنم
    - طردش کن! عذابش بده!
    - گناه داره
    - پس تا عمر داری توی این برزخ بمون
    در همین موقع زنی با کاپشن و پوتین چرمی سیاه با گام های تند در حالی که به کودک خردسالش نق می زد از مقابلش عبور کرد. آب دماغ پسرک آویزان شده بود و اشک ریزان می گفت: "من پیراشکی می خوام... من پیراشکی می خوام".
    سروش نگاهش را از نگاه پسرک گریان جدا کرد و گفت:
    - باید با خودم خلوت کنم
    سپس هر دو در سکوت به سمت اتومبیل قدم زدند. دم در آزمایشگاه خداحافظی الهه تلخ بود، گویی که زهرش را با نیش نگاه به جان سروش ریخت. سروش نیز دق دلی اش را روی پدال گاز خالی کرد. نمی دانست چه مقصدی را در پیش گرفته است وقتی به خود آمد متوجه شد در نقطه بلندی از شهر تهران متوقف شده است، پیاده شد. هیکلش را روی در انداخت و آویزان شد. چشم به آسمان تهران دوخت، دلش پر بود و هوای گریه داشت. بچه شده بود،لگد می زد زیر خاک و خل ، به یکباره چون برق گرفته ها گامی به عقب رفت و در اتومبیل را محکم به هم کوبید،سپس به پرتگاه نزدیک شد. دلی آکنده از درد و اندوه داشت، اندوع عشقی نافرجام، محبتی که او را تا سرحد جنون می کشاند و برای رسیدن به آن تنها از دلش فرمان می گرفت. زیر پاهایش دره ای عمیق بود.فکر کرد به زندگی اش خاتمه دهد، ولی توام و جرأت این کار را در خود ندید. مأیوس و ناامید لبه پرتگاه نشست. تهران بزرگ زیر پاهایش بود. کلمات از دهانش گریخت: " احساس می کنم به اندازه این شهر و آدماش دلم گرفته:.
    داد زد:"توی شهر به این بزرگی کسی به اندازه من غم و غصه داره؟"
    سپس با فریادی از اعماق وجودش گفت: "هیچ کدام از شماها یه پدر ظالم به اسم جمشید داره؟". اشک مجال سخن گفتن را از او گرفت. مدتی گریست، بغضش مثل بغض بچه ها بود و گریه اش شبیه گریه عشاق. الهه را دوست داشت اما حاضر نبود به هر قیمتی او را داشته باشد. معذالک تمام تلاش هایش را بری فراموش کردن این دختر و خاموش ساختن شعله عشق بی ثمر می دید. از سویی سیما را مسبب اصلی جنجالی می دانست که منجر به سکته قلبی مادرش شده بود. از این رو کینه او را به دل داشت و چون او را زن تحمیلی از سوی پدر می دانست عهد بسته بود هرگز به او نزدیک نگردد. سعی کرد به افکار پریشانش نظم ببخشد، اما قادر به این کار نبود. عصبانی از جا برخاست و رو به آسمان فریا زد:
    " آخه این چه سرنوشتیه! چرا میون این همه آدم من!... چرا من؟.... چرا من نمی تونم اون جور که دلم می خواد زندگی کنم؟"
    بعد کفری تر و عصبانی تر مشت گره کرده به آسمان رها کرد، دیگه عربده می کشید:
    " می خوای با من بجنگی... باشه من آماده ام.... نشونت می دم سروش کیه.... من اون دختره لعنتی رو زیر پاهام له می کنم. نمی گذارم سیما صاحب این زندگی بشه.... زندگی الهه رو از سیما پس می گیرم، حالا می بینی.... حالا می بینی، حالا ...م..."
    کم کم صدایش قطع شد. کنار چرخ اتومبیل روی زمین رها شد. گیج و منگ و بی سرو صدا به آبی بی انتها خیره شد



    Last edited by nika_radi; 31-01-2010 at 17:44.

  14. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #38
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    ساعتی همان جا نشست، بعد مثل کسی که تمام بدنش در اثر برخورد با اتومبیل له شده باشد به سختی برخاست و بالاجبار راهی منزل شد. غیبت های او برای سیما عادی شده بود، ولی آن شب فرق می کرد. سروش آشفته و پریشان با سرو وضع خاکی و گل آلود بازگشت. سیما هنوز یاد نگرفته بود زیاد به پرو پای او نپیچد، از این رو با نگرانی علت را جویا شد و گفت:
    - اتفاقی افتاده!... چه بلایی سرت اومده؟
    سروش هنوز تحت تاثیر دیدار الهه عصبانی بود.
    - نه! چه اتفاقی؟
    - پس چرا این ریختی شدی؟
    سروش با چشم غره ای گفت:
    - سیما گیر نده... من چیزیم نیست.
    - تو چت شده سروش!... از دیشب خیلی عوض شدی... اگه مشکلی پیش اومده بگو، با هم حلش می کنیم.
    سروش براق شد:
    - مشکل من تو هستی! اگه خفه بشی راحت میشم
    چشمهای قشنگ سیما گرد شد. لب ورچید، بغضش را با آب دهان قورت داد تا جلو ریزش اشکهایش را بگیرد. ولی قطرات اشک بی اراده بر گونه های زیبایش سرازیرشد. دلشکسته به اتاقش دوید. سروش گویی از آزردن او راضی به نظر رسید، چون زیر لب غرید: "تازه اولش عروس خانم... برات دارم".
    سروش برای خلاص شدن از گل و لای باید حمام می کرد. مدت زیادی زیر دوش آب داغ ماند تا رخوت و سستی را از بدنش فراری بدهد اما با حمام کردن بر شدت ضعف و گرسنگی اش افزوده شد. سری به آشپزخانه زد. در قابلمه ها را یکی پس از دیگری باز کرد. باقالی پلو و مرغی که در آب زعفران قل قل می زد شکمش را به قار و قور انداخت. دهان باز کرد تا سیما را برای کشیدن غدا صدا بزند، اما فکر کرد باید به منت کشی بیفتد. بالاجبار منتظر ماند چای ریخت خورد، سیما نیامد. باز چای ریخت خورد، سیما نیامد. بشقاب بدست گرفت، غذا کشید. لقمه اول را قورت داد، خوشمزه بود: "عجب دستپختی داره تحفه:. ولی قاشق دوم به دهانش نرسید، یاد سیما اشتهایش را کور کرد. بیخودی به او توپیده بود، بشقاب را پس زد، بلند شد قدم زد، مطمئن بود سیما گریه می کند. کلافه و عصبانی از خودش و رفتارش از قسمتش و از هر چیزی که باعث جدائی او و الهه و اذیت و آزار سیما می شد ،برخاست. براستی دلش نمی آمد که این دختر را فقط به جرم همسرش بودن تنبیه کند. باز به فکر دلجویی افتاد، به سمت اتاق سیما رفت، چند بار دست بالا آورد، اما نیرویی او را از در زدن باز می داشت. آرام و بی سرو صدا سرگذاشت رو در، زیر لب زمزمه کرد : " منو ببخش دختر ولی تو تیکه من نیستی".
    دقایقی بعد در یکی از رستوران های نزدیک محل سکونتش مشغول صرف ناهار شد. رستوران گلایل وحشی شلوغ نبود. یه دختر و پسر جوان گوشه دنج رستوران درد دل می کردند. پسره قهر بود و دختر منت کش. یاد الهه افتاد، دلش گرفت. کاش جمشید قبل از مراسم ازدواج از خر شیطان پیاده شده بود. اما افسوس... چنگال زد به گوشت کباب برگ و آن را به دهانش گذاشت، یک خانم در حد و اندازه های مادرش وارد رستوران شد. فکری به مغزش خطور کرد، باید شیرین را در جریان قرار می داد. شاید دل نازک مادر به رحم می آمد و راه چاره ای برای فرزند دردانه اش می یافت. از این رو غذا رو نیم خورده رها کرده و به سراغ مادر رفت. شاسی زنگ را که فشرد آوای دلنشین مادر در آیفون پیجید:
    - کیه؟
    - چاکرته... باز کن خانمی.
    در با صدای کلیک باز و سروش داخل شد. مادر به عشق دیدار فرزند با عجله به حیاط دوید. پله آخر سد خورد در آغوش سروش، بوسه در پی بوسه. به دنبال قربان صدقه گفت:
    - الهی مادر فدات بشه! دلم برات یه ذره شده بود
    نگاه شیرین در جستجوی سیما بود، گفت:
    - پس سیما کو؟
    منتظر جواب نماند، با گلایه گفت:
    - چرا همیشه تنها میای! پس چرا عروس گلم رو با خودت نمیاری؟
    سروش دل و دماغ نداشت بی حوصله جواب داد:
    - مگه تو پسرت رو نمی خوای؟ خب من اینجام
    - دیگه از دردونگی افتادی، حالا من دو تا بچه دارم
    سگرمه های سروش باز توی هم رفت، با دهن کج و کوله گفت:
    - میشه اسم این دختره رو جلو من نیاری؟
    - واه!.... این چه طرز حرف زدنه پسر.
    - این زن رو شما توی کاسه من گذاشتید، پس مال خودتون
    شیرین دنیای جدیدی برای سروش تصور می کرد. سیما با ابراز خرسندی و رضایت از سروش و زندگی، تصویر زیبایی از خوشبختی را در مقابل دیدگان او ترسیم کرده بود. اما رفتار سروش با گفته های سروش فرسنگ ها فاصله داشت. بهت زده دست به علامت اعتراض بلند کرد و گفت:
    - ببینم تو چت شده، تو که از سیما راضی بودی؟
    - من... از اون.... خوشم... نمیاد... خوشم نمیاد.
    شیرین با نگرانی پرسید:
    - دعواتون شده؟
    - چه ربطی داره!... بنده تحمل دیدن عروس آقای مقامی رو ندارم، فقط همین.
    - گیجم کردی پسر! فکر کردم اومدی به مادرت سر بزنی... حالا بریم تو بشین یه چای برات بریزم، بعد ببینم حرف حسابت چیه.
    شیرین در حالی که پشت چشم نازک می کرد وارد ساختمان شد. سروش زیر پا برف آب کرد تا عصبانیت فرو نشاند. چند لحظه بعد نشست روی صندلی ننویی جمشید، جلو عقب، جلو عقب. گرمای برخاسته از شومینه نشست روی پاهایش. شیرین با سینی چای دقیقا مقابلش نشست و با لحن پر ملامتی گفت:
    - بهتره جلو پدرت از این چرت و پرت ها سر هم نکنی
    سروش پر اضطراب نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
    - راستی بابا نیست؟
    - نه... با آقای افشار رفته رشت، برنج بیاره.
    سروش زیر لب زمزمه کرد: " واسه همین چیزها من رو بیچاره کرد".
    شیرین متوجه صحبتهای او شد از این رو با ملامت گفت:
    - تو اصلا معلوم هست چته؟ مگه می خوای برنج مجانی بیاره! پولی میده... افشار نبود یکی دیگه.
    - پدر حق نداشت این معامله رو با من و زندگی ام بکنه... شما حق انتخاب رو از من گرفتید... من حق داشتم خودم برای آینده ام تصمیم بگیرم، آینده ای که مال من بود، نه پدر.... ظلمی که شما به من کردید، هیچ پدر و مادری در حق اولادش نمی کرد.
    - چه معامله ای پسرم!... پدرت شایسته ترین دختری رو که می تونست برات انتخاب کرد.
    - این نظر پدر بود نه من
    - نکنه دوباره یا الهه افتادی فکر می کردم کاملا فراموشش کردی.
    سروش پوزخندی زد:
    - فراموش! عشق که فراموش نمیشه
    - یعنی چه!... نکنه باز هم الهه رو می بینی!؟
    سروش شرمنده سر به زیر انداخت و شیرین به تندی گفت:
    - خیانت می کنی؟!
    - به کی؟
    - به همسرت! به شریک زندگی ات!
    - چی؟... تو اسم اونو می گذاری همسر؟
    شیرین چنگ انداخت روی گونه اش و گفت:
    - خدای من چی دارم می شنوم، هیچ معلوم هست چی داری میگی!؟.... سیما می دونه که تو با الهه....
    - سیما چیزی نمی دونه، نباید هم بدونه.
    - منظورت چیه؟! چی داری میگی!؟
    سروش از جا پرید جلوی پای شیرین زانو زد، زار و ملتمس گفت:
    - مامان! آقای اسکوئی داره برای ازدواج به الهه فشار میاره.
    - نکنه می خواستی تا آخر عمر نگهش داره. بالاخره اونم باید سر و سامون بگیره. ان شاءا... که خوشبخت بشه مادر... براش دعا کن عاقبت به خیر بشه.
    سروش سر به زانوی مادر، زانو زد، با حسرتی که صدایش را خش دار و شکسته کرده بود، گفت:
    - ولی مادر! اگه نتونم با سیما ادامه بدم، نمی خوام الهه رو از دست بدم.
    شیرین با نوک انگشت چانه سروش را کمی بالا داد. نگاه تند و معناداری به او انداخت و گفت:
    - می خوای با سیما چه کار کنی؟
    - سیما باید بره....
    شیرین با چشم های گرد شده عصبانی و آشفته سروش را از خود راند و سراسیمه ایستاد.
    - تو غلط می کنی!مگه شهر هرته؟ عروس دو ماهه رو می خوای طلاق بدی واسه اینکه دلت جای دیگه بنده؟
    - چرا که نه؟
    - خفه شو... تو پسره احمق بی شعور هیچ می فهمی چی از دهنت در میاد... تو اگه سیما رو نمی خواستی، غلط کردی با سرنوشتش بازی کردی چطور راضی میشی یه دختر نوزده ساله رو توی این سن، مطلقه یا چه می دونم بیوه کنی... اونم فقط به خاطر دختری که اگر شعور داشت تا حالا خودش رو از زندگی تو بیرون کشیده بود.
    سروش با خونسردی گفت:
    - این عروس رو شما به من تحمیل کردید.
    - ما که سر عقد بله نگفتنیم، گفتیم!؟
    - فقط به خاطر تو بود مامان... فقط به خاطر تو.
    - یعنی چی؟!
    سروش برخاست، مقابل شیرین ایستاد نوازشی به بازوان نحیف مادر داد و پنجه هایش را در آنها قفل کرد. در نگاهش عشق و علاقه به مادر موج می زد، لحن پرالتماس به خود گرفت و گفت:
    - دلم نمی خواست بلایی سرت بیاد... الانم نمی خوام اذیتت کنم، ولی نمی دونم چرا دیوونه شدم و این حرفها رو می زنم... شاید برای اینکه می ترسم دیر بشه و الهه رو از دست بدم.
    شیرین گامی به عقب رفت، صد جور فکر به مغرش خطور کرد، آبروی چندین ساله جمشید در خطر بود، حقیقت را به رخ سروش کشید و گفت:
    - وقتی پای سفره عقد نشستی برای همیشه الهه رو از دست دادی
    اما احساس نفس تنگی شیرین را وادار به نشستن کرد. سروش دست و پا گم کرده پرسید:
    - قرصهات کجاست مامان؟
    - روی دراور
    چند ثانیه بعد سروش با جعبه دارو بازگشت، محتویاتش را زیر و رو کرد، قرص شیشه ای کوچکی درآورد و زیر زبان شیرین گذاشت.لحظاتی بعد حال شیرین بهبود یافت. حرفهای بی مقدمه سروش او را شوکه و بناگاه بر تمام ذهنیاتش خط بطلان کشیده بود. او که تاکنون می اندیشید فرزندش از زندگی راضی و به سیما کاملا علاقه مند شده است، دنیای دیگری را در مقابل خود می دید. چگونه می توانست این حقیقت تلخ را باور کند. حقیقتی که حتی فکر آن پشتش را می لرزاند. علی رغم آنکه حال و نای درست حسابی نداشت، قوایش را خمع کرد و با اشاره به سروش فهماند که مقابلش بنشیند، سپس لحن ملامت باری به خود گرفت و گفت:
    - تو معنی زندگی رو می دونی! می تونی برام تعریفش کنی؟
    - چطور می تونم زندگی نابود شده ام رو تعریف کنم...
    - اشتباه تو همینه. تنها چیری که برای تو مهمه اینه که فکر می کنی چون این زندگی بهت تحمیل شده باید از دیگران انتقام بگیری خصوصا سیما. از یه طرف هم عشق الهه چشمات رو کور و عقلت رو زایل کرده، یه نگاه به دور برت بینداز. مگه تو نمیگی به خاطر من تن به این ازدواج دادی.... پس پسرم زندگی تو فقط الهه نبوده.... من هم سهمی توی زندگی ات داشتم، اگه مخالف پدرت بودی، ولی سعی کردی بی حرمتش نکنی.... پس او هم جزئی از زندگی توست.فکر می کنی به همین سادگی می تونی عهد و پیمانی رو که با سیما بستی نادیده بگیری! یا اینکه می تونی او رو با سه شماره از زندگی ات بیرون کنی!.... زندگی یه لباس نیمدار یا یه جنس عتیقه نیست که اون رو بگذاری تو پستو و بعد به راحتی فراموش کنی... بقول سهراب سپهری " زندگی چیزی نیست که لب تاقچه عادت از یاد من و تو برود". نه!... نه پسرم!نه! تو کاملا در اشتباهی. شاید بتونی سیما رو مثل آب خوردن طلاقش بدی که البته بعید می دونم، ولی نمی تونی فراموشش کنی. فکر اون تا آخر عمر عذابت میده. فکر اون مثل بختک به جونت می افته و سنگینی بار وجدانت میشه. طلاق سیما یعنی شکستنش، اون هم با این سن و سال کم. شاید دیگه نتونه اون جور که دلش می خواد زندگی کنه، یا به مردها اطمینان و اعتماد داشته باشه. کاری که تو با سیما می کنی از قتل نفس هم بدتره.... تو با این کارتم مرتکب جنایت میشی. یه کم عاقل باش پسرم،لگد به بخت و اقبال خودت نزن، سیما بخت بلندی است که نصیبت شده.
    - سیما مشکلی نداره. همه مشکلها از منه، من آدم نیستم، من دیوم،سیما یه فرشته است.... در ضمن کسی که باید وجدانش در عذاب باشه پدره نه من.
    شیرین دیگه تحمل جواب های سر بالای سروش را نداشت، با عصبانیت به او توپید و گفت:
    - دیگه نمی خوام حرفی بشنوم. در ضمن حق نداری در این مورد با پدرت صحبت کنی.
    - با پدرم! مگه دیوونه شدم؟ هنوز عقلم سر جاشه.
    - تو که سیما رو اذیت نمی کنی، هان؟
    - نترس کاریش ندارم.
    - اگر سیما رو اذیت کنی شیرم رو حلالت نمی کنم
    هنوز با ناراحتی در چهره سروش خیره بوده که با اضطراب پرسید:
    - سیما چیزی راجع به الهه می دونه؟
    - در حال حاضر نه، ولی از گذشته ام خبر داره
    - یه وقت بهش حرفی نزنی مادرجون، تو رو خدا آبرومون رو جلو خاندان افشار نبری.
    - مطمئن باش مادر، هیچ وقت پای الهه رو وسط نمی کشم، حداقل آبروی آقای مقامی رو اینطوری نمی برم
    - حیف این دختر که نصیب تو شد. پدرش اون رو برای پسر یکی از ملاکین بزرگ تهران در نظر گرفته بود. با اصرارهای بیش از حد پدرت راضی به این وصلت شد. حالا اگه سر سال دخترش رو طلاق بدی بفرستی خونه باباش، نمی دونم چی پیش میاد، شاید افشار بزرگ با دستهای خودش خفه ات کنه.
    سروش بلند شد، چند دقیقه ای طول اتاق را قدم زد، کمی آرامش پیدا کرد. گفت:
    - من امروز برای این حرفها نیومدم.
    - بازم می خوای تنم رو بلرزونی؟
    صدای سروش ملودی غم می زد، گفت:
    - پدر الهه نمی دونه که من ازدواج کردم برای همین اولتیماتوم داده که هر چه زودتر تکلیف دخترش رو معلوم کنم
    - تکلیف دخترش معلومه.... تکلیف تو هم معلومه.
    - مامان!
    - مامان و زهر مار. نکنه توقع داری برم برات خواستگاری؟
    - چرا که نه؟....
    شیرین از کوره در رفت. چنان بیخ گوش سروش نواخت که بیچاره مثل مجسمه خشکش زد. سیلی ای که در عمر بیست و پنج ساله خود هیچ گاه طعمش را نچشیده بود. شیرین برافروخته و عصبانی با انگشت به در خروجی اشاره کرد و گفت:
    - از این خونه برو بیرون.



    ---------- Post added at 09:06 AM ---------- Previous post was at 09:04 AM ----------

    دسته گل و جعبه شیرینی را در دستانش جا به جا کرد، کف دستش عرق سرد نشسته بود. پر تردید شاسی زنگ را فشرد. الهه بی صبرانه انتظار می کشید. با شنیدن صدای زنگ پله ها رو دو تا یکی اما پایین پله سروش را زار و پریشان یافت در حالی که رنگ به رو نداشت و دستهایش آشکاره می لرزید و اگر اختیار در دست خودش بود همان جا پایین پله ها از حال می رفت. الهه با اعتراض گفت:
    - این چه قیافه ایه که به هم زدی؟ مثل سکته ای ها!... چته؟
    - نمی دونم، حالم اصلا خوش نیست، می ترسم.
    - یه کم به خودت مسلط باش، نمی خوام پدر تو رو با این قیافه ببینه.
    - دست خودم نیست، حس عجیبی دارم. چطور بگم... مثل کسی که می خواد بره دزدی.
    - اوووو... تو دیگه شورش رو در آوردی. فقط قراره جلوی بابام فیلم بازی کنی، جدی که نیست.
    - تو داری کار دست من میدی الهه، می ترسم. اگه کسی سر از کارم در بیاره بیچاره میشم. اولین قربونی این ماجرا هم مادرمه.
    - مطمئن باش اگه تو محکم و جدی باشی، کسی نمی فهمه. حالا هم خودت رو جمع و جور کن، یه نفس عمیق بکش، با بسم ا... بریم بالا.
    هر چه الهه گفت سروش مو به مو انجام داد. اما اضطراب پوست تنش شده بود. خود را در موقعیتی می دید که دیگر راه بازگشت نداشت. پشت سر الهه به راه افتاد. امان و عاطفه دم در، جلو پاگرد منتظر و آماده خوشامدگویی بودند. سروش به هر زحمتی با خویشتن داری احوالپرسی کرد. در سالن پذیرایی با گرمای شوفاژ کم کم گرم شدو کمی آرام گرفت. امان یکریز حرف زد، سروش در جواب دادن در نمی ماند تا آنکه بالاخره درازای حرف به الهه کشیده شد و نفس در سینه او حبس شد. امان فنجان گیره طلایی را روی میز گذاشت، نگاه موشکافانه اش را روی سروش متمرکز کرد و با لحنی جدی و رسمی گفت:
    - دیگه فکر نمی کنی دیگه وقتشه نامزدیتون رو رسمی کنی؟
    سروش دست و پایش را جمع کرد. حرفی برای گفتن نداشت، اما امان منتظر پاسخ بود. از این رو بدون تأمل گفت:
    - البته... ولی من قبلا با الهه خانم صحبت کردم ایشون در جریانه
    امان با نگاه و لحنی تمسخر آمیز گفت:
    - که پدرتون راضی نمیشه بیاد خواستگاری.
    سروش به لکنت افتاد.
    - اه... بله... خوب می دونید...پدر البته...
    امان می دانست سروش بیهوده دست و پا می زند، حرفش را برید و گفت:
    - شاید پدرتون هیچ وقت به این وصلت راضی نشه!.... شما تا کی می خوای الهه رو بلاتکلیف نگه داری؟.... تا همین حاله هم فرصتهای زیادی از دستش رفته. نمی خوام فرصتهای بعدی رو هم از دست بده.
    - کلام شما متین، اگه من تا بحال پا پیش نگذاشتم، فقط برای احترام به سنتها بوده.
    - اگر شما تا این حد به سنتها پایبند هستی، چرا برای آبروی ما احترام قائل نمیشی؟ من نمی تونم به همه توضیح بدم که شما قصد داری با دخترم ازدواج کنی...
    سروش حق را به امان داد، گفته های او را تأیید کرد.
    - بله... درسته... ولی به من هم حق بدید... من به کمی فرصت احتیاج دارم.
    - ماه رمضان در پیشه... دلم می خواد قبل از اون مراسم نامزدی شما برگزار بشه.
    چشمهای سروش گرد شد، توقع چنین صراحتی را نداشت،به التماس افتاد.
    - آقای اسکوئی بی انصافی نکنید، من... من وقت بیشتری نیاز دارم.
    - شما پنج ساله که به اصطلاح خودتون بدون مجوز پدر گرامیتون با دختر من رفت و آمد می کنی.... باید به همه اینها خاتمه بدی. بهتره که آقای مقامی بزرگ حتما در مراسم خواستگاری حضور داشته باشه غیر از این من حاضر نیستم دخترم رو به شما بدم... می دونی آقا سروش! من دخترم رو از سر راه نیاوردم. الهه برای من خیلی عزیزه. دلم نمی خواد با ازدواجی که باب میل خانواده شما نیست بی احترامی بشه. متوجهی که چی میگم.... پس رضایت خانواده ات، مخصوصا پدرت، شرط اول موافقت منه.
    بدون شک با این عرقی که کرده بود پا بیرون می گذاشت می چایید، دستمال کشید روی پیشانی، عرق پاک کرد و گفت:
    - اگه نتونستم راضیشون کنم چی؟
    - یا الهه رو توسط خانواده ات خواستگاری می کنی و قبل از ماه رمضان نامزدی شما اعلام میشه یا اجازه میدم دیگر خواستگارهاش پا پیش بگذرند و مطمئن باش که قطعا یکی از آنها را انتخاب خواهد کرد.
    سروش چشم بست وسر به زیر انداخت. احساس قمار بازی را داشت که بدون آسی برای رو کردن با حرکتی غافلگیر کننده بازی را باخته است. الهه از گوشه چشم نگاه کرد، سروش را بازنده یافت، حساب کار دستش آمد. باید سعی خود را می کرد و به نحوی دل پدر را نرم می ساخت، از این رو قهر آلود ناز دخترانه کرد و گفت:
    - بابا من که به شما گفتم به این زودی ازدواج نمی کنم حتی با سروش.
    - من حرفی از ازدواج نزدم. که البته به اون هم اشاره می کنم، ولی قبل از همه اول باید نامزدی شما اعلام بشه، بعد از اون آقا سروش مهلت داره ظرف مدت یک سال اسباب ازدواج رو فراهم کنه.
    نوبت عاطفه بود که پا در میانی کند، سکوت سنگینش را شکست و به قصد دلداری دست به شانه الهه گذاشت و گفت:
    - زیاد خودت رو ناراحت نکن، پدرت صلاحت رو می خواد... ما هر دو سروش رو خیلی دوست داریم، اما هر چیزی یک اصولی داره. داشتن یه دختر دم بخت بدون این حرفها، حاشیه داره. حالا فکر کنید به رابطه غیررسمی خودتون!
    نگاهی به سروش انداخت و اضافه کرد:
    - فکر می کنم آقا سروش هم به این مسئله اهمیت میدن... درست نمیگم؟
    سروش لای منگنه پرس شد.
    امان برای ماه رمضان که مصادف با ایام عید نوروز بود التیماتوم داد، سپس طوری وانمود کرد که گاه رفتن فرا رسیده است گویی دو زاری سروش در قلک افتاد، تکانی به خودش داد و برخاست.
    - با اجازه آقای اسکوئی.
    برای خداحافظی آن قدر سراسیمه و دستپاچه بود که اگر الهه به دادش نمی رسید به طور حتم شست پایش به چشمش می رفت. الهه تا خروجی ساختمان او را بدرقه کرد. سروش با رسیدن به هوای تازه، نفسی عمیق کشید. چهره افسرده اش نشان از غم و اندوه دونش داشت. ناامیدی در رفتار و گفتارش مشهود بود، گفت:
    - توی بد مخمصه ای افتادم الهه.
    دانه های اشک از گونه الهه سرازیر شد و گفت:
    - وقتی از من بریدی و تن به ازدواج دادی، خودم رو یه هفته توی اتاق حبس کردم. غیر از آب و قند چیزی از گلوم پایین نرفت. هر چی پدر و عاطفه علت ناراحتی و افسردگی ام رو جویا می شدند از جواب دادن طفره می رفتم. نمی دونم چرا دلم نمی خواست اونا بدونند تو متأهل شدی . یه جورایی احساس می کردم ممکنه یه معجزه یا یه اتفاق تو رو به من برگردونه. اما حالا درست وقتی که احساس می کنم این معجزه اتفاق افتاده باید همه چیز گره بخوره.
    سروش کلافه سر تکان داد و گفت:
    - نمی دونم، من واقعا گیجم
    الهه با پشت دست و لبه آستین اشک را از چهره اش زدود و گفت:
    - تو باید انتخاب کنی. سیما یا من!
    - من رو تحت فشار قرار نده الهه، من شرایط مناسبی ندارم.
    - فکر می کنی شرایط من خوبه! می خوای همین طوری دست روی دست بگذاری.
    - میگی چه کار کنم!؟... من در حال حاضر هیچ اقدامی نمی تونم بکنم.... امشب هم اگه اینجا هستم واسه اینه که فکر می کردم یه طوری دلشکستگی تو جبران کنم
    - سروش!... می فهمی چی داری میگی!
    - من قصد فریبت رو ندارم الهه. ولی کاری از دستم برنمیاد.
    - تو بی عرضه ای، ولی من دیگه طاقت ندارم... یکی از همین روزها میرم سراغ سیما، خودم بهش میگم که گورش رو گم کنه و بره.
    - الهه بفهم. سیما زن منه. فکر می کنی او شوهرش رو دو دستی تقدیمت می کنه؟
    الهه جا خورد و چنان آتش حسادت در دلش روشن شد که رنگ باخته با لبهای سفید و داغ بسته گفت:
    - شوهرش...!؟
    سروش او را دعوت به آرامش کرد و لحظاتی بعد با کلافگی او را ترک کرد. بی هدف می راند، چنانچه متوجه نشد چگونه و چه وقت سر از سد کرج در آورده است، اتومبیل را به کنار جاده کشید و متوقف شد. آب دریاچه مثل قیر سیاه بود و دل انسان را به هراس می انداخت اما او فاقد هر گونه احساس در ظلمت شب دریاچه خیره ماند. پاکت سیگار را کف دستش تکان داد و یک نخ بیرون کشید و کنج لبش گذاشت، فندک زد. خیره به نور چراغها، پک زد.


  16. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #39
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    عقربه های ساعت روی دیوار بدون توجه به حال پریشان سیما با یکدیگر مسابقه زمان گذاشته بودند. دلشوره وادارش می کرد مرتبا به دستشویی برود. سروش باز دیر کرده بود و او با التهاب و نگرانی اشک می ریخت. دلش نمی خواست بلوا به پا کند.. از این رو مستأصل و ناچار امیر را پنهانی در جریان امر قرار داد. امیر با سی و یک سال سن پر تجربه و پخته، خواهر کوچک را دلداری داد و او را دعوت به آرامش کرد اما دل عاشق سیما آرام و قرار نداشت. امیر بناچار برای خروج ناگهانی از منزل در آن وقت شب بهانه ای تراشید و پس از تماس با بیمارستان ها و کلانتری ها حوالی محل کار و سکونتش با خیالی آسوده راهی منزل خواهر شد. عقربه های ساعت عدد یک را نشان می داد و سیما جز اشک چاره دیگری نمی یافت. امیر به دلداری بسنده کرد و گفت:
    - شاید کاری برایش پیش اومده
    سیما قبول نمی کرد. مدام کوسن مدل ماهی را در شکمش فرو می برد و پیچ و تاب می خورد. ورد زبانش بود: "سروش محاله دیر کنه".
    امیر با رفتارهای خواهر کوچک خود به شک افتاد و گفت:
    - دعوا کردین؟
    نگاه متعجب سیما پشت لب و لوچه ورچیده اش گم شد. جواب داد:
    - از کجا فهمیدی؟
    - از رفتار خواهر کوچولوم که طاقت نداره شوهرش یه شب تا ساعت دو و سه دیر کنه... شاید خواسته درس عبرتت بده، مردها همشون لجبازند.
    بعد نصیحتش کرد تا دست و صورتش را بشوید و صبوری پیشه کند. امیر متعقد بود اخبار ناگوار زودتر از باد خواهد رسید، پس ترس و نگرانی سیما را بی جهت شمرد. دلداری داد، دلداری.... بالاخره سیما آرام گرفت.
    به آشپزخانه رفت و میوه آورد. امیر نخورد، چای آورد امیر نخورد. امیر خمیازه کشید اما خواب از چشمانش گریخته بود، درد دل خواهر و برادر تا بالا آمدن آفتاب از مشرق ادامه داشت. بالاخره پلک های امیر سنگین شد و روی هم افتاد، اما دو چشم سیاه سیما به در چوبی آپارتمان خیره ماند. عقربه های ساعت از عدد هفت گذشته بود که کلید داخل قفل چرخید و در باز شد و سروش کسل و دمق با قیافه آشتفته وارد شد. سیما غم را فراموش کرد، نفسی عمیق کشید و لبخند زد. سروش عکس العملی نشان نداد، اما چشمش که به امیر افتاد به طرف سیما چرخید. چشمان پف کرده سیما خبر از شب زنده داری و شک می داد، اما توجهی نکرد و با تندی گفت:
    - امیر اینجا چه کار می کنه؟!
    - دلواپس تو شده بودم به امیر خبر دادم دنبالت بگردیم
    - نترس خانم! بادمجان بم آفت نداره
    با صدای سروش، امیر چشم باز کرد، سلام کرد و گفت:
    - هی پسر! هیچ معلوم هست کجا گذاشتی رفتی... خواهر کوچولوی ما رو حسابی دلواپس کردی
    سروش سرد و بی احساس پاسخ داد:
    - شرکت بودم،یه کار فوق العاده داشتم باید تمومش می کردم.
    - حداقل می تونستی به تلفن بزنی... شایدم ترجیح دادی سیما اذیت بشه.
    سروش از کنایه امیر خوشش نیامد ابروانش را در هم کشید و گفت:
    - چرا باید سیما رو اذیت کنم؟
    چرخید و کاملا رو در روی امیر قرار گرفت، رفتارش سرد و خشن بود.
    - من فقط غرق کار بودم و متوجه گذشت زمان نشدم. وقتی به خودم اومدم که صبح شده بود... حالا هم که اینجام
    سیما احساس کرد گفتگوی میان آن دو کم کم به جر و بحث تبدیل خواهد شد از این رو میان حرفشان پرید و گفت:
    - خب خدا رو شکر سالمی
    و دست سروش رو گرفت و در حالی که او را به سوی اتاقش می کشاند رو به امیر کرد و با گفتن "الان برمی گردم" سروش را به درون اتاق کشید و در را بست. سروش عصبانی کتش را روی تخت پرتاب کرد و به طرف سیما اشاره کرد و گفت:
    - بهت گفته بودم اگه دیر کردم، نه دنبالم بگرد نه کسی رو در جریان بگذار
    سیما از ترس جار و جنجال کوتاه آمد.
    - حق با توست، معذرت می خوام
    - ببین سیما! هیچ دلم نمی خواد کسی توی زندگی من دخالت کنه.... مخصوصا این برادر سمجت
    - باشه باشه. یواش تر صدات رو می شنوه زشته.
    اما سروش لج کرد صدایش را بالاتر برد و گفت:
    - بدرک که بشنوه. اگر تو نمی تونی بهش بگی ، خودم می دونم چطور رفتار کنم.
    سیما نمی خواست امیر سر از اسرار زندگی اش در بیاورد، باز کوتاه آمد.
    - هر چی تو بگی... هیس... باشه... حالا بیا بریم صبخانه بخور
    - نمی خورم... میل ندارم
    - برات میارم اتاقت
    سروش دقیقا فریاد کشید:
    - برو بیرون راحتم بگذار... گفتم نمی خورم
    سیما از ترس آبرو ریزی باز هم کوتاه آمد و بیرون رفت. به اطراف نگاه کرد، اثری از امیر نبود، صدای سیفون آب را که شنید خیالش راحت شد، احتمالا امیر مکالمه آن دو را نشنیده بود، هوای ریه اش را با فوت محکمی بیرون داد و به آشپزخانه رفت.
    امیر در که با حوله کاغدی دست و صورتش را خشک می کرد جلو آمد. به دنبال سروش چشم چرخاند، اثری از او نیافت. با چشم و ابرو سراغش را از سیما گرفت. سیما خونسردی اش را حفظ کرد و گفت:
    - خوابید
    امیر با تعجب چانه بالا داد، دست لا به لای موهایش برد، خمیازه کشید و نشست سر میز، صبحانه خورده نخورده نیم خیز شد، بوسه زد به پیشانی خواهر ، تمام قد که ایستاد گفت:
    - تو هنوز خیلی بچه ای، تجربه زندگی نداری، زیاد برای دیر و زود آمدنهای سروش خودت رو ناراحت نکن... در ضمن این قدر کنج خونه نشین الان دو هفته است که به ما سر نزدی.
    سیما برای بدرقه بلند شد و گفت:
    - دلم نمی خواست اینطوری خونه خواهرت بیای، خیلی بد شد، ببخشید تو رو خدا
    - بخشیدمت به سروش، برو تو خوشگل خانم، برو استراحت کن، دیشب یه لحظه هم نخوابیدی
    امیر رفت. سیما کسل از بیخوابی شب گذشت مشغول رتق و فتق امور منزل شد. بعد از فراغت، فکر کرد قدری استراحت کند. به اتاق خوابش رفت. آن قدر خسته بود که سرش به بالش نرسیده به خوابی عمیق فرو رفت. عقربه های ساعت عدد دو را رد کرد که چشم باز کرد کمی بدنش را کش و قوس داد و نشست. چشمش به ساعت دیواری افتاد. چند بار پلک زد، مطمئن شد که درست می بیند.وقتی متوجه گذشت زمان شد، دو دستی توی صورتش کوفت و گفت: " وای اگه سروش بیدار شده باشه".
    به سرعت به میان هال دوید سروش روی کاناپه سه تایی دراز کشیده بود و تلویزیون تماشا می کرد. به لکنت افتاد. برای سلام و عذر خواهی زبانش به سختی در کام چرخید.
    - سلام... ببخشید خوابم برده بود. شما خیلی وقته بیدار شدی؟
    سروش نگاه چپ چپی به او انداخت و گفت:
    - فرقی هم می کنه؟
    سیما ناخن جوید گفت:
    - معذرت می خوام، گرسنه ای؟
    - نه... اتفاقا کاملا سیرم، غذای خوشمزه ای بود، ممنون.
    - شما تنها ناهار خوردی؟
    - از نظر تو اشکالی داره؟
    سیما جواب نداد. به آشپزخانه رفت، مشتی آب به صورتش پاشید، سپس به سراغ غذا رفت، اما به آن لب نزد، سرک کشید توی هال،سروش بی تفاوت و خونسرد تلویزیون تماشا می کرد. رفته رفته به سروش و رفتارهای او مشکوک می شد. ماههای اولیه شروع زندگی مشترک می تواند برای تمامی زوج ها از خاطره انگیزترین روزها محسوب گردد. گردش و تفریح به انضمام ناز کردن، اما برای سیما کاملا برعکس بود " زندونی خونه و نازکش سروش". آن قدر از سروش و رفتارهای او متعجب بودکه گاه فکر می کرد او در مورد بیماری اش نیز دروغ گفته است، مع الوصف از حقیقت می ترسید وبدون کنجکاوی ترجیح می داد خاموشی را برگزیند.
    ******





    ---------- Post added at 08:59 AM ---------- Previous post was at 08:57 AM ----------

    - پسر عقلت رو از دست دادی ! بدنت خرد و خمیره ... یه امشب رو استراحت کن .

    اما سروش بیتاب و کنجکاو بود نادر پتو را تا سینه او بالا کشید و گفت:

    - بخواب ببینم ... مگه من چغندرم خوب رفتم دیدمش دیگه ... حالش بد نیست اگه بهوش بیاد مشکلی نداره .

    نادر تازه به ذهنش رسید که از چند و چون ماجرا به نوعی اگاه شود از این رو سراغ سیما را گرفت. وقتی از اصل ماجرا با خبر شد کلی سروش را ملامت و سرزنش کرد .سروش به التماس افتاد و گفت:

    - تورو خدا سیما رو پیدا کن .

    - زن توست ! من دنبالش بگردم .

    نادر ناگهان به یاد خواهرش نگین افتاد . این تنها احتمال ممکن بود . معطل نکرد شماره خواهر را گرفت . سروش فقط شنید که نادر میگه :

    - نه به جون مامان راست می گم اگه سیما اونجاست گوشی رو بهش بده.

    نادر به محض شنیدن صدای سیما بدون انکه جوابی بدهد گوشی را به دست سروش سپرد .صدای سروش اشکارا می لرزید.

    - الو ... خودتی سیما ؟

    سیما جواب نداد سروش به التماس افتاد

    - بهت احتیاج دارم خیلی تنهام سیما .

    سیما با سردی گفت:

    - اگه این کارها برای برگشتنمه بهتره خودت رو خسته نکنی .

    - من تصادف کردم سیما یه نفر داره می میره .

    سیما بهم ریخت دلشوره ای عجیب بر وجودش رخنه کرد رفتار سروش را فراموش کرد و با هول و ولا پرسید :

    - کدوم بیمارستانی؟

    عجول بود و سراسیمه در مقابل ممانعت نگهبان از ورودش به التماس افتاد . با هزار خواهش و تمنا بالاخره داخل شد اطلاعات در جستن سروش به دادش رسید. منتظر پایین امدن اسانسور نماند دوان دوان پله ها را بالا دوید در اتاق شماره 104 باز بود . ماتش برد . بعد از یک تردید کوتاه با قدم های لرزان جلو امد .

    - چه بلایی سرت اومده! ... پیشونیت ... پیشونیت بدجوری ورم کرده زیر چشمات سیاه شده .

    - حالم خوبه ... فقط یه کوفتگی جزیی است نگران نباش فردا مرخص میشم....

    اما سیما اشک ریخت گریه گریه ... بالاخره با مهربانی و دلداری بی سابقه سروش کمی ارام شد و جویای چند و چون ماجرا گشت . وقتی علت را شنید تقصیر را به گردن خود انداخت و خودش را به باد ملامت گرفت .

    در این موقع نادر که دقایقی قبل برای تهیه دارو بیمارستان را ترک کرده بود وارد شد. با دیدن سیما جا خورد و گفت:

    - ببخشید ! ... شما با هواپیما تشریف اوردین ؟

    چشمان تر سیما در نگاه متعجب نادر خیره ماند . لبریز از التماس گفت:

    - اقا نادر ! سروش راست میگه ... مشکلی نداره؟

    - اولا که مشکلی نداره دوما چه معنی داره ساعت دو بعد از نصفه شب یک زن جوون تنها راه بیفته توی جاده! حداقل با بیژن می اومدی ... اگه به هر علتی مجبور به توقف می شدی ممکن بود هر بلایی سرت بیاد ... در ضمن فکر نکن چون به فرمونت خوبه می تونی هر جور و هر وقت که دلت خواست رانندگی کنی .

    سیما جا خورد با چشمان متعجب چشم در چشم سروش دوخت و منتظر عکس العمل او ماند . عکس العمل سروش یه لبخند پر مهر بود رو کرد به نادر و گفت:

    - قول میده دیگه تکرار نشه شما خانوم بنده را ببخشید .

    شلیک خنده بلند شد ولی لبخند سیما به سرعت کم رنگ شد و با دلهره پرسید :

    - اقا نادر اگه امکانش هست می خوام مصدوم رو ببینم .

    نادر تا بخش ای سی یو او را همراهی کرد محمود هنوز با چشم خیس خیره به در ای سی یو نگاه می کرد .

    نادر او را با انگشت نشانه رفت . سیما خودش را جمع و جور کرد جلو رفت و سلام کرد.نگاه محمود حاکی از کنجکاوی بود . با مشاهده چشمان قرمز و پف کرده سیما حدس زد که او باید با تصادف در ارتباط باشد . به سردی سلام کرد و بدون تامل برخاست و چند بار عرض راهرو را قدم زد . بعد مقابل سیما ایستاد و به تندی گفت :

    - با من کاری داشتی ؟

    سیما خودش را معرفی کرد :

    - همسر اقای مقامی هستم راننده ماکسیما.

    - حدس می زدم ... خب حالا اومدی احوال همسرم رو بپرسی... می تونی بری تو نگاهش کنی.

    - من از صمیم قلب متاسفم امیدوارم که ایشون هرچه زود تر به هوش بیاد و سلامت خودشون رو بدست بیارن .

    محمود متاصل و وامانده نشست . سیما فکر کرد تار های سفید روی شقیقه او در مدت 24 ساعت رنگ باخته است با یه صندلی فاصله نشست . اطمینان داد که از هیچ کمکی فروگذار نخواهد بود . حتی برای اعزام نیلوفر به خارج از کشور امادگی خود را نشان داد . محمود حوصله حرف زدن نداشت از این رو با حرکت سر و چشم تشکر کرد .

    سیما مغموم برخاست و مقابل نادر گفت:

    - بهتره بابا رو خبر کنم

    - می دونی ساعت چنده ! نزدیک سه صبحه ... می خوای زنگ بزنی اون ها را هم زا به راه کنی ... این وقت صبح کاری از دست کسی بر نمیاد بهتره عاقل باشی و تا شروع وقت اداری و تعویض شیفت صبر کنی .

    سیما حق را به جانب نادر داد و بعد از ملاقات دکتر معالج نیلوفر به نزد سروش باز گشت . سروش سرا پا انتظار بود به محض مشاهده سیما سراسیمه پرسید :

    - چه خبر ؟

    سیما هر چند از دکتر تابان شنیده بود گفت و قوت قلب داد . سروش کمی ارام گرفت و در پی دلجویی از رفتار نا شایست خود نگاه پر اندوهش را به چشمان او دوخت و گفت :

    - فکر نمی کردم بیای .

    سیما صندلی را جلو کشید نشست . موجی از محبت را با نگاه به چهره همسرش پاشید و دستان گرم و مهربانش را پناه دست ام ساخت با انگشت نوازش کرد :

    - فکر نمی کردم که بخوای بر گردم

    - خیلی بی انصافی سیما ... من تمام طول خیابون رو دنبالت دویدم فریاد زدم ولی تو توجهی نکردی

    - تو اگه جای من بودی چه کار می کردی؟

    سروش سرش را روی بالشجا به جا کرد و به سقف خیره شد . نفس عمیقکشید و گفت:

    - خودم هم نفهمیدم که دارم چه کار می کنم ... سیما تو باید من رو ببخشی . خیلی شرمنده ام ... می دونم تا عمر داری نمی تونی این حرکت زشت رو فراموش کنی.

    سیما با لبخند نمکینش خیره شد باز به قلب و روح سروش شرر زد و گفت:

    - اشتباه می کنی ... من الان هم فراموش کردم .

    - چون توی این وضعیت قرار گرفتم این حرف رو می زنی .

    سیما برخاست کنار پنجره ایستاد و گفت :

    - اگه عاشق بودی حالم رو می فهمیدی .

    سروش جوابی نداشت . حق با سیما بود او علاقه ای به همسرش نداشت . اگر هم در جستجوی او دچار حادثه گشته بود از سر ندامت و شرمندگی بعلت عمل غیر انسانی اش بود . از خودش و از تمام مسائلی که باعث ازار و اذیت این دختر جوان می شد ناراحت و عصبی بود . کاش می توانست خودش را ار این سردرگمی رهایی بخشد .اما او قادر به این نبود کلافه چشم بست و با صدایی که از چاه بالا می امد گفت:

    - سرم درد می کنه اگه بخوابم شاید اروم بشه

    سیما بی صدا در کنار تخت او نشست چشم های نگرانش خیره به سروش بود تا انکه اسمان ابی شد و خورشید رخ نمایاند . خستگی بر وجودش مستولی شد و سر به لبه تخت تکیه داد اما در همان موقع با صدای نادر از جا پرید



    ---------- Post added at 09:00 AM ---------- Previous post was at 08:59 AM ----------

    - پسر عقلت رو از دست دادی ! بدنت خرد و خمیره ... یه امشب رو استراحت کن .

    اما سروش بیتاب و کنجکاو بود نادر پتو را تا سینه او بالا کشید و گفت:

    - بخواب ببینم ... مگه من چغندرم خوب رفتم دیدمش دیگه ... حالش بد نیست اگه بهوش بیاد مشکلی نداره .

    نادر تازه به ذهنش رسید که از چند و چون ماجرا به نوعی اگاه شود از این رو سراغ سیما را گرفت. وقتی از اصل ماجرا با خبر شد کلی سروش را ملامت و سرزنش کرد .سروش به التماس افتاد و گفت:

    - تورو خدا سیما رو پیدا کن .

    - زن توست ! من دنبالش بگردم .

    نادر ناگهان به یاد خواهرش نگین افتاد . این تنها احتمال ممکن بود . معطل نکرد شماره خواهر را گرفت . سروش فقط شنید که نادر میگه :

    - نه به جون مامان راست می گم اگه سیما اونجاست گوشی رو بهش بده.

    نادر به محض شنیدن صدای سیما بدون انکه جوابی بدهد گوشی را به دست سروش سپرد .صدای سروش اشکارا می لرزید.

    - الو ... خودتی سیما ؟

    سیما جواب نداد سروش به التماس افتاد

    - بهت احتیاج دارم خیلی تنهام سیما .

    سیما با سردی گفت:

    - اگه این کارها برای برگشتنمه بهتره خودت رو خسته نکنی .

    - من تصادف کردم سیما یه نفر داره می میره .

    سیما بهم ریخت دلشوره ای عجیب بر وجودش رخنه کرد رفتار سروش را فراموش کرد و با هول و ولا پرسید :

    - کدوم بیمارستانی؟

    عجول بود و سراسیمه در مقابل ممانعت نگهبان از ورودش به التماس افتاد . با هزار خواهش و تمنا بالاخره داخل شد اطلاعات در جستن سروش به دادش رسید. منتظر پایین امدن اسانسور نماند دوان دوان پله ها را بالا دوید در اتاق شماره 104 باز بود . ماتش برد . بعد از یک تردید کوتاه با قدم های لرزان جلو امد .

    - چه بلایی سرت اومده! ... پیشونیت ... پیشونیت بدجوری ورم کرده زیر چشمات سیاه شده .

    - حالم خوبه ... فقط یه کوفتگی جزیی است نگران نباش فردا مرخص میشم....

    اما سیما اشک ریخت گریه گریه ... بالاخره با مهربانی و دلداری بی سابقه سروش کمی ارام شد و جویای چند و چون ماجرا گشت . وقتی علت را شنید تقصیر را به گردن خود انداخت و خودش را به باد ملامت گرفت .

    در این موقع نادر که دقایقی قبل برای تهیه دارو بیمارستان را ترک کرده بود وارد شد. با دیدن سیما جا خورد و گفت:

    - ببخشید ! ... شما با هواپیما تشریف اوردین ؟

    چشمان تر سیما در نگاه متعجب نادر خیره ماند . لبریز از التماس گفت:

    - اقا نادر ! سروش راست میگه ... مشکلی نداره؟

    - اولا که مشکلی نداره دوما چه معنی داره ساعت دو بعد از نصفه شب یک زن جوون تنها راه بیفته توی جاده! حداقل با بیژن می اومدی ... اگه به هر علتی مجبور به توقف می شدی ممکن بود هر بلایی سرت بیاد ... در ضمن فکر نکن چون به فرمونت خوبه می تونی هر جور و هر وقت که دلت خواست رانندگی کنی .

    سیما جا خورد با چشمان متعجب چشم در چشم سروش دوخت و منتظر عکس العمل او ماند . عکس العمل سروش یه لبخند پر مهر بود رو کرد به نادر و گفت:

    - قول میده دیگه تکرار نشه شما خانوم بنده را ببخشید .

    شلیک خنده بلند شد ولی لبخند سیما به سرعت کم رنگ شد و با دلهره پرسید :

    - اقا نادر اگه امکانش هست می خوام مصدوم رو ببینم .

    نادر تا بخش ای سی یو او را همراهی کرد محمود هنوز با چشم خیس خیره به در ای سی یو نگاه می کرد .

    نادر او را با انگشت نشانه رفت . سیما خودش را جمع و جور کرد جلو رفت و سلام کرد.نگاه محمود حاکی از کنجکاوی بود . با مشاهده چشمان قرمز و پف کرده سیما حدس زد که او باید با تصادف در ارتباط باشد . به سردی سلام کرد و بدون تامل برخاست و چند بار عرض راهرو را قدم زد . بعد مقابل سیما ایستاد و به تندی گفت :

    - با من کاری داشتی ؟

    سیما خودش را معرفی کرد :

    - همسر اقای مقامی هستم راننده ماکسیما.

    - حدس می زدم ... خب حالا اومدی احوال همسرم رو بپرسی... می تونی بری تو نگاهش کنی.

    - من از صمیم قلب متاسفم امیدوارم که ایشون هرچه زود تر به هوش بیاد و سلامت خودشون رو بدست بیارن .

    محمود متاصل و وامانده نشست . سیما فکر کرد تار های سفید روی شقیقه او در مدت 24 ساعت رنگ باخته است با یه صندلی فاصله نشست . اطمینان داد که از هیچ کمکی فروگذار نخواهد بود . حتی برای اعزام نیلوفر به خارج از کشور امادگی خود را نشان داد . محمود حوصله حرف زدن نداشت از این رو با حرکت سر و چشم تشکر کرد .

    سیما مغموم برخاست و مقابل نادر گفت:

    - بهتره بابا رو خبر کنم

    - می دونی ساعت چنده ! نزدیک سه صبحه ... می خوای زنگ بزنی اون ها را هم زا به راه کنی ... این وقت صبح کاری از دست کسی بر نمیاد بهتره عاقل باشی و تا شروع وقت اداری و تعویض شیفت صبر کنی .

    سیما حق را به جانب نادر داد و بعد از ملاقات دکتر معالج نیلوفر به نزد سروش باز گشت . سروش سرا پا انتظار بود به محض مشاهده سیما سراسیمه پرسید :

    - چه خبر ؟

    سیما هر چند از دکتر تابان شنیده بود گفت و قوت قلب داد . سروش کمی ارام گرفت و در پی دلجویی از رفتار نا شایست خود نگاه پر اندوهش را به چشمان او دوخت و گفت :

    - فکر نمی کردم بیای .

    سیما صندلی را جلو کشید نشست . موجی از محبت را با نگاه به چهره همسرش پاشید و دستان گرم و مهربانش را پناه دست ام ساخت با انگشت نوازش کرد :

    - فکر نمی کردم که بخوای بر گردم

    - خیلی بی انصافی سیما ... من تمام طول خیابون رو دنبالت دویدم فریاد زدم ولی تو توجهی نکردی

    - تو اگه جای من بودی چه کار می کردی؟

    سروش سرش را روی بالشجا به جا کرد و به سقف خیره شد . نفس عمیقکشید و گفت:

    - خودم هم نفهمیدم که دارم چه کار می کنم ... سیما تو باید من رو ببخشی . خیلی شرمنده ام ... می دونم تا عمر داری نمی تونی این حرکت زشت رو فراموش کنی.

    سیما با لبخند نمکینش خیره شد باز به قلب و روح سروش شرر زد و گفت:

    - اشتباه می کنی ... من الان هم فراموش کردم .

    - چون توی این وضعیت قرار گرفتم این حرف رو می زنی .

    سیما برخاست کنار پنجره ایستاد و گفت :

    - اگه عاشق بودی حالم رو می فهمیدی .

    سروش جوابی نداشت . حق با سیما بود او علاقه ای به همسرش نداشت . اگر هم در جستجوی او دچار حادثه گشته بود از سر ندامت و شرمندگی بعلت عمل غیر انسانی اش بود . از خودش و از تمام مسائلی که باعث ازار و اذیت این دختر جوان می شد ناراحت و عصبی بود . کاش می توانست خودش را ار این سردرگمی رهایی بخشد .اما او قادر به این نبود کلافه چشم بست و با صدایی که از چاه بالا می امد گفت:

    - سرم درد می کنه اگه بخوابم شاید اروم بشه

    سیما بی صدا در کنار تخت او نشست چشم های نگرانش خیره به سروش بود تا انکه اسمان ابی شد و خورشید رخ نمایاند . خستگی بر وجودش مستولی شد و سر به لبه تخت تکیه داد اما در همان موقع با صدای نادر از جا پرید


  18. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #40
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض


    با گونه های گلگون به دنبال نادر دوید . محمود تنها نبود بستگان نیلوفر به تازگی رسیده و گردش حلقه زده بودند . جلو رفت و تبریک گفت و شکر خدا را به جای اورد .پدر نیلوفر نگاهی به سر تا پای او انداخت و با عصبانیت گفت:
    - اون شوهر لندهورت چه مرگش بود که چراغ قرمز رو ندید؟
    سیما در حالی که دچار دلهره و تشویش شده بودگفت:
    - سروش در شرایط خوبی نبوده . همیشه احتیاط میکنه نمی دونم چرا این اتفاق افتاد ...
    نادیا خواهر نیلوفر میان حرف سیما پرید او هم توپش پر بود :
    - بچه خواهرم سقط شده این جنایته ... خودشم که نزدیک بود زبونم لال از دنیا بره . حالا بر و بر نگاه می کنی و کلاس بالا حرف می زنی اون تو شرایط خوبی نبوده... واقعا که
    - ب...ب...ببخشید سروش حتما جبران میکنه.
    - چی رو جبران می کنه ... بچه مرده اش رو زنده می کنه ! سپس عصبانی دست بالا برد و در گوش سیما خواباند . طفلی سیما قلبش بیشتر از جای سیلی درد امد .
    قدمی عقب رفت دست جای سیلی گذاشت قطرات اشک بی اراده از چشمان زیبایش فرو چکید . محمود و نادر با مشاهده این صحنه جلو دویدند . نادر گوشه مانتوی سیما را بین دو انگشت گرفت و عقب کشید . دلش به حال سیما سوخت ولی جو به وجود امده اجازه واکنشی به او نمی داد . اما محمود به نادیا تند شد و رو در رویش ایستاد و گفت:
    - این مسخره بازیها چیه ؟ ... خجالت بکش!
    - مسخره بازی!؟ ... خواهرم داره می میره ... مسخره بازی چیه ؟
    محمود کفری دندان غروچه رفت و گفت :
    - اره ... اره ... مسخره بازی این بنده خدا چه کاره است که بی حرمتی می کنی ... لابد اگر شوهرش دستتون بیفته تیکه بزرگه اش گوششه
    - پس چی مگه می زارم قصر در بره
    - بسه دیگه این اتفاق برای هر کسی ممکنه بیفته ... هیچ عمدی در کار نبوده ... فقط مشیت الهی بوده .
    - چرا دفاع می کنی محمود.
    اما خیلی زود لحن پر تمسخری به خود گرفت و افزود :
    - مردها همه شون مثل هم هستند . اگه زنتون بمیره کک تون هم نمی گزه ... این نشد خب یکی دیگه.
    محمود چنان بر اشفت که بی محابا دست بالا برد و در گوش نادیا خواباند
    ***



    ---------- Post added at 02:52 PM ---------- Previous post was at 02:50 PM ----------

    دستپاچه کشوی میز را زیر و رو کرد، دسته چک و چند برگ تراول برداشت چند دقیقه بعد با دو میلیون وجه نقد از بانک خارج شد. جلو در بیمارستان همزمان با جلال ترمز کرد. جلال هراسان به محض دیدن او سراسیمه جلو دوید و گفت:
    - چی شده بابا؟
    سیما اطمینان داد. با اضافه شدن مهوش و امیر، دهان سیما در مقابل سوالات سریال وار آنان بازماند. جلال به دادش رسید.
    - یالا دخترم بریم بالا، تا با چشم های خودم سروش رو نبینم خیالم راحت نمیشه
    جلال زودتر از دیگران بر بالین سروش حاضر شد، گریه افتاد. در حالی که شکر خدا را می گفت خم شد و پیشانی او را بوسید. متعاقب او دیگران نیز وارد شدند. شلوغ کاری امیر و مینا لب های سروش را به خنده باز کرد. احساس ترس و تنهایی از وجود او گریخت و آرمش خاصی یافت. مهوش پتو را تا سینه او بالا آورد، دست نوازش به صورت او کشید و گفت:
    - پدر و مادرت خبر دارند؟
    - نه، ترجیح میدم مادر چیزی ندونه، هیجان براش قدغنه
    - کار درستی کردی که خبر ندادی... ما هستیم.... آقا جلال رو مثل پدر خودت بدون.
    جلال لبه تخت نشست.
    - ناراحت نباش پسرم... نمی گذارم پات به کلانتری برسه... الان زنگ می زنم به وکیلم،سیما گفت که بیمه شخص ثالث رو تمدید نکرده بودی... می خوام که پیگیر این ماجرا بشه تو خیالت راحت.
    سروش شاکر و قدرشناس دست جلال را فشرد، اما جلال لزومی به تشکر نمی دید، دامادش بود و جزیی از خانواده، پس انجام هر کاری را جزو وظایف خود می دید. امیر بالای سر مهوش،دست روی پشتی صندلی گذاشت و در حالی که به سمت جلو خم می شد گفت:
    - غیر از شما کسی آسیب دیده؟
    - یه خانم!.... تا دیشب بیهوش بود ولی نادر گفت که امروز صبح زود از کما خارج شده و برای عمل آماده اش می کنند.
    امیر به فکر افتاد دنبال کارهای پذیرش برود، مهوش کار او را تأکید کرد و گفت:
    - خدا خیرت بده پسرم زودتر برو... در ضمن با خانواده مصدوم هم سلام علیکی داشته باش،ببین چه جور آدمهایی هستند و مزه دهنشون چیه؟
    امیر رفت اما دقایقی بعد به سرعت بازگشت. جلال با تعجب پرسید:
    - هان!....پس چی شد؟... برگشتی!
    - سیما خودش همه کارها رو کرده. پول که به حساب ریخته بود... با آقای.... هان یادم اومد....با آقای جوادی دنبال تکمیل پرونده بودند... دیدم موندنم ضرورت نداره برگشتم.
    مهوش کنجکاو شد:
    - چه جور آدمیه؟
    - کی؟
    - جوادی دیگه
    - خیلی باشخصیته،فکر نمی کردم تحویلم بگیره،انسان با ادب و کمالاتیه، این طور که فهمیدم دبیر دبیرستانه
    اخبار خوب سروش را به هیجان واداشت،به زحمت نیم خیز شد ولی فشاری که در قفسه سینه احساس کرد مانع از حرکت او شد رنگ از رویش پرید و نفسش بند آمد،مینا هول شد و گفت:
    - چیه!...درد داری؟
    سروش ازدرد شکایت شدید کرد:
    - لا مذهب نفسم رو بند میاره
    - من موندم!مگه ماشینت ایر بگ نداره!؟
    - آره، ولی نمی دونم چرا کار نکرد، یکی دو بار هم به نمایندگی اطلاع داده بودم، ولی خودم پشت گوش انداختم و دنبال تعمیرش نرفتم .
    سیما خسته و کسل در حالی که فرط خستگی و بیخوابی روی پابند نبود وارد شد، همه نگاه ها به سوی او چرخید و منتظر ماند.
    - خانم جوادی رو بردن اتاق عمل، تا حالا که همه چیز به خیر گذشته.
    چهره رنگ و رو رفته او دل مادر را به درد آورد.
    - بمیرم مادر... تو داری از حال میری رنگ مثل گچ سفید شده
    سیما لبه تخت خالی کنار پنجره نشست
    - چرا این قدر شلوغ می کنی مامان... من که چیزیم نیست... فقط یه کم خسته ام.
    مهوش جلو رفت دست روی پیشانی او گذاشت و گفت:
    - مثل یه قالب یخ شدی
    مهوش گره روسری او را شل کرد سپس او را وادار به درازا کشیدن کرد و رو به امیر گفت:
    - بدو مامان.... بدو چند تا آبمیوه بگیر... قول میدم این دختره از دیشب تا حالا هیچی نخورده
    سروش نگاهی به سیما انداخت، مهوش حق داشت، خستگی مفرط ناشی از بیخوابی و دوندگی رنگ به روی او نگذاشته بود. چشمهای درشت و براقش در اثر گریه و بیخوابی فروغ و درخشش خود را از دست داده بود. نگاه مهوش در زوایای صورت سیما چرخ خود، با مشاهده سه ردیف سرخی جای انگشت روی گونه او نگران و عصبی پرسید:
    - صورتت چی شده؟
    سیما روسریش را جلو کشید .
    - هیچی مامان
    مهوش ابروانش را در هم کشید و با لحنی قاطع گفت:
    - با تو هستم دختر،صورتت چی شده؟
    - جای سیلی خواهر خانم جوادیه
    مهوش برآشفت.
    - غلط کرده!دختره بی همه چیز...
    سیما حرف مادر را برید:
    - مامان اگه تو هم جای اون بودی همین کار رو می کردی، این عکس العمل طبیعیه.
    سروش کفری شد اذیت و آزار خودش کم بود حالا غیرمستقیم اسباب ناراحتی و اذیت این دختر را بوجود آورده بود. با فکر دلجویی به سختی نیم خیز شد.
    - ببخش سیما... به خاطر من... خیلی اذیت...
    اما احساس درد نگذاشت جمله اش را تمام کند. نفسش به شماره افتاد. درد سرتاسر قفسه سینه اش پیچید رنگش به سفیدی گرائید و مانند کسی بود که روح از بدنش نزدیک به خروج است. سیما نگران و سراسیمه از تخت پایین پرید. رنگ و روی سروش همه را وحشت انداخته بود. با کمک امیر و سیما او بار دیگر دراز کشید. چند لحظه بعد کمی آرام شد و تنفسش حالت عادی پیدا کرد. جلال فکر کرد سروش نیاز به ارامش و استراحت بیشتر تحت نظر پزشکان معالجش دارد. به همین منظور بلافاصله آهنگ رفتن کرد، اما قبل از خروج با چشم و ابرو به سیما اشاره کرد که بیرون از اتاق انتظارش را می کشد. با خداحافظی آنها سکوت در اتاق طنین انداز شد. سیما پتو را روی سروش صاف کرد و گفت:
    - الان برمی گردم
    چرخید که بره، ولی پنجه دور مچش قفل کرد و پرسید:
    - تو که نمی خوای بری!؟
    سیما لبخند زد.
    - نه...بابا کار داره، زود برمی گردم
    قفل پنجه های سروش باز نمی شد. اما نگاه گرم سیما، او را وادار کرد تا با لبخندی به آرامی انگشت باز کند. قلب سیما تند می زد، در حالی که عقب عقب می رفت. نفس حبس کرد و بیرون زد، پشت در اتاق هوای ریه اش را بیرون داد. گونه هایش گل انداخت، گرم شده بود. چقدر تشنه محبت بود، اما قانع!با یک جرعه سیر می شد. سر بلند کرد دنبال پدر، در انتهای راهروی دراز،دو قدم بعد از ایستگاه پرستاری جلال ایستاده بود. نزدیک شد. جلال نگران دختر عزیز کرده اش بود.
    ***


  20. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •