روز جمعه ترانه طی تماسی تلفنی از الهه دعوت کرد تا برای صرف عصرانه در یکی از رستورانهای فرحزاد او و مهرداد را همراهی کند. الهه ابتدا طفره رفت، ولی با اصرار ترانه پذیرفت. آن بعداز ظهر دلنشین جمعه، الهه صندلی عقب اتومبیل نشست، مهرداد دکمه بخش صوت را زد، ترانه ای از خواننده معروف فرانسه، ریکی مارتین، طنین انداز شد. اتومبیل زوزه کشان در حرکت بود. مهرداد در طول مسیر ترانه را مخاطب خود قرار داده و از هر دری سخن می راند و اگر الهه حرفی می زد بی تفاوت از کنار آن رد می شد. او زیرکانه و در ظاهر، نشان می داد که تمام حواسش به ترانه است و از مصاحبت او کمال لذت را می برد. ترانه دختری نبود که از لحاظ ظاهر با الهه برابری کند، ولی به عکس، دختری شلوغ و پرهیاهو بود و لحظه ای آرام و قرار نداشت. لطیفه های او مهرداد را وادار به خنده های بلند می کرد. تا اینکه، خنده های مهرداد و شیطنت و شلوغی ترانه، حسادت الهه را برانگیخت. از این رو با ترشرویی مهرداد را مخاطب قرار داد و گفت:
- بهتره یک خورده هم حواست به جلو باشه.
- مهرداد با لبخند معنی دار در آیینه انداخت و جواب داد:
- خیالت راحت حواسم جمعه
بیشتر جمعش کن، خیابون رو به روت است، نه دست راستت.
نگاه نافذ مهرداد در آیینه مهر سکوت را بر لبهای الهه زد.
فضای رستوران مفرح بود، صدای آب روان، جیک جیک گنجشک و پر زدن یا کریم ها روی شاخ و برگ درختان روح انسان رو تازه می کرد. مهرداد با صفاترین مکان را انتخاب و خانم ها را دعون به نشستن کرد.
- تا شما خانمها سفارش بدین، من برم دستهام رو بشویم
مهرداد دور شد و الهه با اشاره به گارسون درخواست منو کرد
کیک و قهوه بهترین گزینه بود. با دور شدن گارسون، مهرداد بازگشت و لبه تخت نشست. از جعبه دستمال کاغذی بیرون کشید و دستهایش را خشک کرد. نگاهش به اطراف چرخ خورد، گویی دفتر خاطرات ذهنش را ورق می زند گفت:
- جای قشنگیه! خاطرات زیادی از این محل دارم. پاتوق شب جمعه مون اینجا بود. چقدر خوش می گذشت. چرند می گفتیم و سر به سر همدیگه می گذاشتیم. هنوز طعم آلو خشکه و آلبالوهاش زیر زبونمه.... یادش بخیر، چقدر زود گذشت... از آخرین باری که به این محل اومدم یازده سال می گذره، ولی دیگه مثل اون وقت ها نیست، اکثر باغها خراب شده و به جاش سبز شده.حیف... حیف.
ترانه گفت:
- هی پسر! یه چیز بگو دلمون باز بشه، روضه نخون تو رو خدا.
مهرداد خندید:
- تو اگه از صبح تا شب شوخی و ورجه وورجه کنی خسته نمیشی؟... پرانرژی و پر حررات! اگه بقیه دختر خانمها هم مثل تو بودند بد نبود.
ترانه انگشت زد نوک زبانش یه تیکه از چتری جلوی پیشانی اش را فرم داد. پلکهای پف کرده اش را با ابرو بالا کشید و گفت:
- دلم نمی خواد یه گوشه بشینم و حسرت گذشته ها یا آینده ای که هنوز نیومده بخورم. این طوری جز عذاب چیزی نصیبم نمیشه... یه ضرب المثل خارجی هست که میگه: "گذشته رو به خاطر بیار، به آینده فکر کن. اما اکنون زندگی کن" الان وقت زندگی کردنه وقت عشق و صفا.
مهرداد گره ای به ابروان خوش فرمش انداخت و با نیشخندی گفت:
- تفکر جالبی داری
اما الهه با یادآوری مادر با حسرت گفت:
- گذشته رو نمی شه فراموش کرد. مادرم جزو گذشته است ولی من نمی تونم فراموشش کنم. اون همه جا کنارمه، باهام حرف می زنه، غذا می خوره، راه میره، درس می خونه و فکر می کنه. چطور می تونم فراموشش کنم!
- ولی من نگفتم گذشته رو فراموش کن، گذشته رو به خاطر بیار ولی حسرتش رو نخور
- میشه حسرت از دست دادن بهترین موهبت زندگی ام رو نخورم؟
ترانه همین که دید گفتگویشان حالت درام به خو گرفته است بی حوصله گفت:
- اصلا ولش کن... اگه اینطوری پیش بریم، فکر کنم بعد از ظهرمون خراب بشه...اگه ممکنه در مورد چیزهای دیگه صحبت کنیم
دقایقی بعد مهرداد خسته از نشستن و سکون گفت:
- اگه قهوه تون تموم شد، قدم بزنیم
ترانه با اشتیاق جستی زد و در حالی که برمی خاست دست الهه را کشید و گفت:
- پاشو تنبل
الهه به سختی تعادلش را حفظ کرد:
- چقدر هولی دختر!صبر کن من مثل تو زبر و زرنگ نیستم
ترانه با شیطنتهایش رشته افکار الهه را پاره می کرد. گاهی می پرید جلو و عقب راه می رفت ولطیفه می گفت. گاهی هم مهرداد را به دنبال خود، مقابل دکه ها متوقف می ساخت، همانند بچه ها بالا و پایین می پرید و بهانه می گرفت. کارهای او مهرداد را به خنده وا می داشت، که گاهی نیز با انگشت به سر ترانه می نواخت و می گفت:
- دیوونه کوچولو! اینقدر آت و آشغال نخور، رو دل می کنی... لواشک! زغال اخته! آلبالو!... بچه قاطی می کنی ها.
ترانه در جواب کم نمی آورد:
- نترس اون با من
- چیش با تو!
- مریضی اش دیگه... اون با من.
دقایقی بعد با خداحافظی و رفتن ترانه سکوت سنگینی در اتومبیل بر قرار شد. آیینه حکایت از بی حوصلگی الهه داشت و انتظار مهرداد برای شکستن این سکوت بیهوده بود.از این رو صدر بار کج و راست شد تا آن که گفت:
- چقدر ماشین ساکت شد! این دختر زلزله است
- خب اول من رو می رسوندی
- زخم زبون دیگه؟... شما الهه ای نیستی که دفعه اول دیدمش. خیلی فرق کردی... به زور حرف می زنی... به زور می خندی... نمی دونم، شاید از من خوشت نمیاد؟
- چرا باید از شما بدم بیاد!؟
- همین جوری! بعضیها از بعضیها خوششون نمیاد دیگه.
- من از تو بدم نمیاد... ولی اگر هم این طور باشه، خودت دلیلش رو بهتر می دونی
- بابت اون شب متأسفم، از صمیم قلب عذر می خوام
الهه چشم دوخت به سمت راست خیابان، تابلوها به سرعت از مقابل دیدش عبور می کرد. سوپر مارکت آزادی، خرازی مرمر، تعمیرگاه صوتی- تصویری پگاه ، شرگت دانا رایانه، رستوران البرز. یه نفس عمیق کشید،چشم بست.
- اشکال نداره
مهرداد اسیر عشق بود. نا امید دریافتن راهی برای بدست آوردن دل الهه گفت:
- پس دیگه آتش بس؟
- من با کسی جنگ نداشت
- با این که مدت زیادی از آشنایی ما نمی گذره، ولی تقریبا با روحیاتت آشنا شدم... می دونم که از من دلگیری و دلم می خواد ازصمیم قلب من رو ببخشی
- باشه دیگه حرفش رو نزن
- پس جمعه بیام دنبالت؟
الهه با تأمل کوتاهی لبخندی دلنشین زد و گفت:
- با کمال میل
***