فریاد خوشحالی سهیلا دلم را لرزاند.
_قبول شدی الهام نگاه کن.الهام مهدوی فرزند محمود
ناباورانه به صفحه ی روزنامه نگاه کردم ،راست می گفت اسم و شماره ی کارتم درست بود.
همه خوشحال به من تبریک می گفتند.
این بار قطرات اشک از فرط شادی از اسمان چشمم باریدن گرفت.
ساعتی بعد این سعید بود که کیک زیبایی به مناسبت قبولی من به خانه اورد،هرچند این کارها از او عجیب به نظر می رسید!
_ممنونم اقا سعید چرا زحمت کشیدید؟
_شما لیاقتش را دارید.
اگر با انصاف باشم باید بگویم موفقیتم را مدیون سعید هستم ولی هنوز هم از حرفهایش دلم رنجیده خاطر بود !
عمو به عنوان جایزه ما را به یک سفر یک هفته ای شمال دعوت کرد.
من هم که در این یکی دو ماه حسابی درس خوانده بودم و از لحاظ فکری کاملا خسته بودم این بهترین جایزه ای بود که کسی می توانست به من بدهد.
محیط زیبا و سرسبز و هوای خنک کلاردشت به دور از هوای گرم و الوده ی تهران واقعا دلنشین بود.
ویلایی که اجاره کرده بودیم رو به روی تپه ای سرسبز و زیبا قرار داشت و منظره ای بدیع و جالب در برابر چشمانمان قرار داده بود.
div align=]_: سهیلا بیا با هم از این تپه بالا برویم
div align=]font size=]_:باشه
بالا رفتن از تپه به ان راحتی ها هم نبود پاهایمان درد گرفته بود و نفس هایمان به سوزش افتاده بود ولی مرتب سهیلا را تشویق می کردم.
_:font size=]دیگر چیزی نمانده کمی دیگر به بالای تپه می رسیم حیف است حالا که بیشتر راه را امده ایم بازگردیم
به هر زحمتی بود به نوک تپه رسیدیم.
زیر پایمان فرشی از مخمل سبز که ویلاهایی زیبا روی ان بنا شده بود به چشم می خورد.
رودخانه ای چون ماری پیچ خورده در دل این مخمل سبز جاری بود.
کمی دورتر جنگل سرسبز و زیبای عباس اباد این تابلوی دلنشین خداوند را کامل می کرد.
مدتی در سکوت به این مناظر بدیع نگریستیم.
_:font size=]الهام بهتر نیست برگردیم چیزی به غروب نمانده است.
font size=]صدای گفتگوی چند نفر که به ما نزدیک میشدند به گوشم رسید نگاه کردم چند جوانک جلف !با تیپ های عجیب و غریب که از طرف دیگر تپه صعود کرده بودند .
font size=]سهیلا محکم به بازویم چنگ انداخت.
font size=]فهمیدم ترس از مزاحمت پسرها ان هم در این نقطه ی خلوت باعث نگرانی اش شده است.
font size=]خودم هم دست کمی از او نداشتم با این حال سعی می کردم ظاهرم چیزی را نشان ندهد.
font size=]قدم هایمان را تندتر بر می داشتیم تا هرچه زودتر از انها دور شویم.
_:نگاه کن کیوان!دختر خانم ها را ببین زرنگ تر از ما بودند قله را فتح کردند و حالا دارند برمی گردند.
این صدای یکی از جوانکها بود که قلبمان را از ترس به لرزش انداخت.
_:font size=]حالا چرا فرار می کنید اینجا برای همه جا هست کوه خدا به این وسیعی ما که جای کسی را تنگ نکردیم.
صدای قهقهه ی چندش اور پسرها بلند شد.
بی انکه نگاهی به سویشان بیندازماز فکر اینکه مزاحمتها از حد متلک خارج شود و گستاخ تر شوند گفتم:سهیلا بدو!
در سراشیبی خطرناک تپه شروع به دویدن کردیم پایمان مرتب به خار و خاشاکگیر می کرد و خراش می افتاد ولی باعث نمی شد از سرعتمان کم کنیم.
هنوز مقداری از راه مانده بود که سعید و سهیل را جلوی خودمان دیدیم.
چنان از دیدن انها خوشحال شده بودم که بی اختیار فریادی از شادی از گلویم بیرون امد.
هردو نفس زنان ایستادیم،حالا احساس امنیت می کردیم.
چهره ی خشمگین سعید نگذاشت این خوشحالی زیاد ادامه پیدا کند حتی سهیل مهربان هم خشمگین به نظر می رسید.
سهیلا با دیدن برادرانش ذوق زده گفت: وای داداش چه خوب شد که آمدید! چند جوان میخواستند مزاحم ما بشوند!
سهیل با خشم گفت :لازم به شرح نیست چون از روی تراس خانه دیدیم که چه اتفاقی افتاد!
_چرا به تنهایی ان هم در این موقع روز که هوا دارد تاریک می شود به اینجا امدید؟گناه شما از ان جوانکهای مزاحم کمتر نیست چون شما شرایط را برای هرزگی انها فراهم می کنید.
_ولی داداش وقتی ما بالا می امدیم هیچ کس را ان بالا ندیدیم.
_دیگه بدتر جایی که کسی تردد نمی کند دختران جوانی به سن و سال شما به هیچ وجه نباید بیاید باز هم خوب بود که ما از داخل خانه شما را دیدیم.
حتی من حاضر جواب هم پاسخی دربرابر اشتباهم نداشتم.
سهیلا چند مرتبه عذرخواهی کرد ولی من سکوت کرده بودم،بعد از ان همه ترس و لرز انتظار این سرزنش ها را نداشتم.
سعید و سهیل هنوز هم عصبانی به نظر می رسیدند،صدای سه پسرک مزاحم بار دیگر از پشت سر به ما نزدیک می شد.
_ ای بابا]:نکند با این اقا پسرها قرار داشتید؟
ای بابا]_بی شرمی از این بیشتر نمی شد سعید و سهیل به طرف انها خیز برداشتند و دعوا اغاز شد وحشت زده به این صحنه می نگریستم.
ای بابا]صدای فریادای التماس امیز سهیلا که سعی می کرد انها را از دعوا باز دارد اهنگ زمینه ی این صحنه بود.
ای بابا]دقایقی بعد با دخالت چند نفر از ساکنان محلی دعوا خاتمه یافت.
ای بابا]لباس های پاره شده،گونه های خراشیافته و بینی های خون الود ،حاصل این درگیری بود.
ای بابا]سعید با خشونت دست سهیلا را گرفت و گفت:بریم.
ای بابا]بقدری تند راه می رفتند که تقریبا سهیلا به دنبال انها کشیده می شد و من اگر نمی دویدم به انها نمی رسیدم.با ورود به خانه،زن عمو و عمو با نگرانی به ما چشم دوختند.
_:font size=]خدا مرگم بده چرا به این روز افتادید.
کنار لب سهیل شکافته و خون از ان جاری بود،چند دکمه از لباس سعید هم کنده شده بود و دو خراش بر صورتش دیده می شد.
سکوت ما زن عمو را بیشتر دچار اضطراب می کرد.
_یک نفرتان به من بگوید چه شده؟دعوا کرده اید؟!
سهیلا سکوت را شکست و با گریه سعی می کرد موضوع را تعریف کند.
سعید به طرف اتاق رفت تا لباس دیگری بپوشد،
سهیل هم سعی می کرد با دستمال کاغذی خون لبش را خشک کند.
من با چشمان اشک الود و لباس هایی خاک الود بلاتکلیف وسط هال ایستاده بودم.
وقتی حرفهای سهیلا تمام شد،سعید که لباس دیگری به تن کرده بود به من و سهیلا گفتگر حق ندارید برای گردش یا کار دیگری به تنهایی این اطراف بروید با هردویتان هستم فهمیدید؟
_سهیلا زود چشمی گفت و دور شد اما من هنوز ساکت ایستاده بودم
_با شما هم بودم الهام خانم؟
_بله شنیدم.
واقعا که از این رفتار امرانه ی سعید حالم به هم می خورد،حتی با وجود اینکه به خاطر ما کتک کاری کرده بود.