فصـــــــــــــل یازدهم
هوا تاریک شده بود.ازتماس هوای خنک غروب پاییز با پوست تنم،مورمورم می شد.از دفتر کار میلاد که بیرون امدم،نمی دانستم چه می کنم،بی هدف در خیابانها راه می رفتم.همه چیز در سرم به هم ریخته بود.همه چیز را از قبل می دانستم و باز هم احساس می کردم غافلگیر شده ام.شاید هم دلم می خواست اینچنین وانمود کنم.
زنگ در را فشردم،ترس غریبی در دلم پیچید،دقایقی بعد،بی ان که کسی بپرسد «کیه؟» در باز شد و ارام وارد شدم.خانه در سکوت فرو رفته بود.سلانه سلانه به طرف ساختمان رفتم.نگاهم بی اختیار از حیاط به پنجره اتاقن افتاد.تمام بعدازظهر سعی کرده بودم بعضی مسائل را برای خودم حل کنم،برای بعضی سوالاتم جواب پیدا کنم و بعضی قسمت ها را از زندگی ام دور بریزم.
در را باز کردم و وارد پذیرایی شدم.از انچه که می دیدم یکه خوردم.میلاد ایستاده بود و پدر و مادر نشسته بودند.
-سلام.
پدر و مادر به سردی جواب سلامم را دادند و میلاد زیر لب پاسخم را داد.به طرف اتاقم به راه افتادم.مادرم گفت:میلاد برای دیدن تو اومده.
-من خسته ام.
-مهم نیست.
با تعجب به مادرم نگاه کردم و سپس نگاه ملتمسم را به پدرم دوختم.چهره در هم کشیده بود و سر به زیر داشت.نگاهم به طرف میلاد چرخید.خجالتزده ایستاده بود.مادرم بی توجه به حالم گفت:بهتره بیای بشینی.
-زوریه؟
و پدرم با قاطعیت جواب داد:بله!
یکه خوردم، ارام و با دلخوری گفتم:الان میام.
میلاد گفت:معذرت می خوام.
سرها به طرف او چرخید.گفت:دایی جان اگه اجازه بدین نغمه لباساشو عوض کنه، ما بریم بیرون؟
به سرعت گفتم:من خسته ام.
مادر و پدرم به هم نگاه کردند و مادر گفت:فکر خوبیه.
-من...
-زودتر اماده شو.
به پدرم نگاه کردم.به سردی گفت:زودتر اماده شو!
با عصبانیت به طرف اتاقم رفتم و در را محکم به هم کوبیدم. به شدت عصبی بودم و خودم هم نمی دانستم چرا. تمام بعدازظهر را به این اتفاق اندیشیده بودم و حالا که به ان رسیده بودم، نمی دانستم چه باید بکنم.
لباسم را عوض کردم،جلوی ایینه ایستادم و نگاهی به خودم انداختم؛ان قدر دودده گرفته بودم که شبیه ماهی دودی شده بودم.لحظاتی به خودم خیره نگاه کردم،از قیافه ام خنده ام گرفت.با ارامش،دست و صورتم را شستم و به اتاقم برگشتم.کمتر از یک ربع بعد اماده بودم.این بار که به ایینه نگاه کردم،احساس غرور کردم. ارایش ملایمی که روی صورتم نشست،چنان تغییرم داد که خودم هم لذت بردم.
از اتاق بیرون امدم و در حالی که سعی می کردم نگاهم به جمع نیفتد،گفتم:من اماده ام!
میلاد ایستاد و گفت:اجازه می دین؟
پدرم سر تکان داد ،دست پدرم را فشرد و از مادرم هم خداحافظی کرد. نگاهی به من انداخت و به طرف در رفت.مادر گفت:زود برگردین، میلاد جان،زن دایی یواش رانندگی کن.
-چشم!
ایستاده بودم، میلاد از در بیرون رفت،مادرم گفت:به چی نگاه میکنی؟
با عصبانیت جواب دادم:خودم!
به نشانه تاسف سر تکان داد.با دلخوری مشهودی به طرف در رفتم. میلاد منتظرم بود، به سردی از مقابلش گذشتم و به طرف در حیاط رفتم. بی ان که چیزی بگوید به دنبالم راه افتاد. از در که بیرون رفتم و دو طرف خیابان را نگاه کردم.صدایش را از پشت سرم شنیدم:تو کوچه پایینی پارکش کردم.
نگاهش کردم.ارام شده بود.گفت:ترسیدم ماشینو ببینی نیای خونه.
لبخندم را به زحمت فرو خوردم و به تلخی گفتم:واقعا که بچه ای!
-بچه نیستم، از بچگی بعضی ها میترسم!
-خوبه به زور وادارم کردی باهات بیام، ظاهراً یه چیز هم بدهکارم!
-کجا میریم؟
کمی نگاهم کرد و به راه افتاد.در عمق چشمهایش چیزی بود که مرا از انچه گفته بودم،پشیمان کرد.دنبالش به راه افتادم.با قدمهایی بلند و جلوتر از من می رفت.مردد مانده بودم که خودم را به او برسانم یا نه...و عابران نگاهمان می کردند که ایستاد، و من به او رسیدم.بی ان که حرفی بزنیم شانه به شانه یکدیگر به راه افتادیم.در اتومبیل را برایم باز کرد.سوار شدم،در را بست،چرخی دور اتومبیل زد و سوار شد.نمی دانستم چه باید بگویم.ان قدر ارام و در عین حال مغرور بود که نمی دانستم چگونه باید شروع کنم.حرکت کرد و من اندیشیدم بهترین راه این است که چیزی نگویم.از پنجره به عبور تند مناظر اطراف خیره شدم.بیشتر از کوچه پس کوچه می رف تا به ترافیک نخوریم.اتومبیل با سرعتی ملایم به طرف محله های بالای شهر در حرکت بود و من و میلاد هیچ حرفی با هم نمی زدیم.کم کم حوصله ام سر رفت.دلم می خواست بدانم به پدرم و مادرم چه گفته و چگونه وادارشان کرده اجازه بدهند با او بیرون بروم.خیالهای خوش ساعات اولیه،تصور این که در مورد خودش و احساساتش با خانواده ام حرف زده است،کم کم جای خود را با تصویر تلخ این که ممکن است در مورد محمود و انچه امروز اتفاق افتاد با پدرم و مادرم صحبت کرده باشد،عوض می کرد.دلشوره به جانم نشسته بود و مدام در سرم داستان می بافتم.به خودم جرات دادم و پرسیدم:کجا می ریم؟
-میریم!
-کجاش مهمه!
-فعلاً که داریم میریم.
-زوری منو با خودت اوردی، جواب سربالا هم میدی؟
-چندانم زوری نیست دختر دایی، به من بدهکار بودی!
-نه بابا!گفتم که اخرش بدهکارم می شیم!
-اون بار که بردمت یادته، گفتم بمونه بعداً حساب میکیم؟ذخیره اش کرده بودم واسه یه همچین روزی ،فقط نمی خواستم این جوری بشه!
-چه جوری؟
-رسیدیم در موردش حرف میزنیم!
-اگه من نخوام برسم چی؟
-دل بخواهی شما نیست!
پوزخندی زدم و گفتم:شجاع شدی پسرعمه!
-اره راستش از وقتی از در شرکت رفتی بیرون با خودم به این نتیجه رسیدم، یه نفر باید شجاعت به خرج بده و خودش رو از این لوس بازی های تو نجات بده!
-لازم نیست به خودت زحمت بدی، خودم تمومش میکنم!
-نه اشتباه منم این بود که فکر میکردم تو باید تمومش کنی.
می دانستم منظورش چیست و وانمود می کردم که متوجه نشده ام،گفتم :من که سر در نیاوردم تو چی میگی؟
سرعت اتومبیل را بیشتر کرد، سعی کردم وانمود کنم برایم مهم نیست چه اتفاقی در حال افتادن است، اتومبیل با سرعت بالایی در کوچه پس کوچه های خلوت شمال شهر پیش میرفت.دستگیره را محکم چسبیدم و گفتم:یواشتر!
نگاهم کرد، نگاه ملتمسم را به او دوخته بودم.از سرعتش کم کرد و گفت:معذرت میخوام.
ارام تر شده بودم و گفتم:مهم نیست.
ارام کنار کشید و مقابل خانه ای بزرگ نگه داشت.به خانه نگاه کردم و پرسیدم:وایستادی؟
سرش را روی فرمان گذاشت و گفت: نغمه ...من...
سکوت سنگینی در اتومبیل حاکم شد.اسمان سیاه شده بود و ما زیر نور لامپ سر در یک خانه بزرگ ویلایی در محله ای ارام ایستاده بودیم.لحظاتی به همین منوال گذشت، میلاد سرش را بلند کرد و گفت : اینجا همه غریبه ان ،فقط من وتو هستیم که همدیگه رو میشناسیم.
سر به زیر انداختم.خندید و گفت:فکرشم نمی کردم یه روز تو یه همچین وضعیت عجیبی بخوام باهات حرف بزنم و بهت بگم که...
سربرگرداندم و از پنجره به بیرون خیره شدم.ادامه داد:همه چیز خیلی اروم پیش اومد، اون قدر اروم که خودمم نفهمیدم چی شد.به خودم که اومدم دیدم ای بابا،چرا من هیچوقت متوجه نغمه نشده بودم واحمقانه دل به کسی بسته بودم که اصلا ارزشش رو نداشت.اروم اروم دیدم عاشقت شدم، اما تو...
با حالتی عصبی خندید و ادامه داد:رفتارت با من طوری بود که مدام به خودم می گفتم، به لج منم که شده، واسه این که پیش همه کنف بشم، بهم میگی نه.
سر به زیر انداختم.
-دانشگاه که قبول شدی ،به خودم گفتم بهتره تا بلایی که سر من اومده بود سر تو نیومده،پا پیش بذارم، اما اونقدر دست دست کردم که اون چیزی که نباید بشه، اتفاق افتاد.
دستهایش را بالا برد و گفت:نمی خوام فکر کنی از موقعیت پیش اومده واسه تو خوشحالم،مقصر من بودم که باعث شدم تو توی زندگیت ضربه بخوری.
-چرا تو؟
-چون اونقدر عقب ایستادم و نگات کردم که وقتی ادما اذیتت کردن، دیگه دستم به جایی بند نبود.اگه زودتر بهت گفته ...
-فکر میکنی فرقی میکرد؟
یکه خورد، سر به زیر انداخت و گفت:ترس از همین جمله بود که باعث شد تمام این مدت عقب بایستم و نگاه کنم.
-وقتی تنهات گذاشتن، چشمت منو دید؟
-مثل بچه ها حرف نزن نغمه.
دوباره از پنجره به بیرون خیره شدم.
-وقتی تنهام گذاشتن، فهمیدم راهم رو اشتباهی رفته بودم.وقتی اون شب از پنجره اتاقت نگاهم می کردی، مطمئن شدم که نمی ذارم تو راهت رو اشتباه بری.
نفس عمیقی کشیدم.گفت:من دوستت دارم نغمه.
نمی دانستم چه باید بگویم و چه باید بکنم.گفت:ازت انتظار ندارم با توجه به وضعی که پیش اومده، همین الان جوابم رو بدی ،فقط خواهش میکنم بهش فکر کن.
-دیگه کیا می دونن که تو...
سرم را بیشتر خم کردم.
-هیچکس!
-به جز دوستت؟!
-اگه با هیچکس در این مورد حرف نمی زدم، می ترکیدم.متاسفم که باعث ناراحتیت شدم.این مرد یه دهن لق حسابیه!
-ناراحت نشدم.
-ولی شدی!
-نمی خواستم یه غریبه بهم بگه احساست درمورد من چیه.
-بهت حق میدم.
-حالا از من چی میخوای؟
-که دوستم داشته باشی.
نگاهش کردم به من خیره شده بود.گفتم:الان به تنها چیزی که نمی تونم فکر کنم دوست داشتنه!
-فکر کنم از رفتن پیش پسرداییت بهتر باشه.
-فکر کنم این حق منه که واسه اینده ام تصمیم بگیرم.
رنگش پرید.سر به زیر انداخت و گفت:اره حقته!
-میخوام برم خونه.
نگاهم کرد،سربرگرداندم و گفتم:خیلی خسته ام.
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم بر هم گذاشتم.اتومبیل را روشن کرد و راه افتاد.تمام مسیر برگشت در سکوت طی شد.میلاد را نمی دانم،اما من برای صدهزارمین بار در این روزها،گذشتههایم را مرور و روی این لحظات اخر پافشاری خاصی می کردم.
اتومبیل که متوقف شد،چشم باز کردم.گفت:رسیدیم.
در را باز کردم، نگاهش کردم.انقدر به هم ریخته بود که احساس کردم قلبم به سختی فشرده شده بود. گفتم:مرسی.
بی انکه نگاهم کند،جواب داد:من باید از شما تشکر کنم که وقتتون رو در اختیارم گذاشتین.
جدی شده بود و سرد!گفتم:من...
نمی دانستم چه باید بگویم. قلبم به سختی فشرده می شد.تمام مسیر را به این اندیشیده بودم که حالا چه باید بکنم. وتا این لحظه جوابی برای پرسشم نیافته بودم.
لحظاتی خیره به او نگاه کردم.سربرگرداند و گفت:خداحافظ.
کلمه «خداحافظ» به سختی از بین لبهایم بیرون امد.پیاده شدم و سلانه سلانه به طرف در حیاط رفتم. قدمهایم سنگین بود و قلبم سنگین تر.فکرم کار نمی کرد.در این چند قدم، هزاران جمله در مغزم بالا و پایین رفته بود.ایستادم و به طرف اتومبیل میلاد چرخیدم.به سرعت نگاه از من برگرفت و سر به سویی دیگر چرخاند.
به طرفش رفتم و خم شدم.متوجه من نبود یا وانمود می کرد حواسش به من نیست و عزم رفتن دارد.چند ضربه کوچک به شیشه زدم،در حالی که سعی می کرد نگاه از من بدزدد، شیشه اتومبیل را پایین کشید. گفتم:فکر میکنی...
چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:فکر میکنی فردا می تونی...
چشم باز کردم ،به من خیره شده و منتظر بود.به خودم جرات دادم و گفتم:بیای دنبالم منو برسونی دانشگاه؟
با ناباوری به من خیره شده بود.با لحنی معصوم گفتم:اگه میتونی؟
ناگهان لبخند روی لبهایش نشست و با اشتیاق گفت:با کمال میل!چه ساعتی؟
-ساعت...
-امشب بهت زنگ میزنم ازت میپرسم، خوبه؟
لبخند زدم و گفتم:خوبه!
روی فرمان کوبید و گفت:خیلی خوبه!
-ولی پسرعمه...من...زمان...
دستش را به نشانه سکوت در مقابل بینی اش گرفت و گفت:صبر میکنم،صبر میکنم...برم تا پشیمون نشدی!
اخمی تصنعی کردم و گفتم:بی مزه!
چشمهایش از خوشی میدرخشید.لبخندی زدم و گفتم:سلام برسون.
-الان نمیتونم برم خونه،باید برم جایی.
-کجا؟
-یه جایی که بتونم داد بزنم!
-فکر نمیکردم این قدر احساساتی باشی!
خندید و گفت:این دفعه اول و اخرمه!
-من که هنوز...
-خواهش میکنم خرابش نکن نغمه!
سر به زیر انداختم و گفتم:باشه خداحافظ.
-خداحافظ.
قد راست کردم در حالی که نگاه مشتاق و مهربانش را به من دوخته بود، حرکت کرد.ایستادم و دور شدنش را تماشا کردم.از سر کوچه که پیچید، لبخند روی لبهایم ماسید،قلبم یخ کرد و یاد محمود دقایقم را به اتش کشید.سر بلند کردم و به جای خالی اتومبیل میلاد،سر کوچه نگاه کردم.نفس عمیقی کشیدم.حق با میلاد بود من احتیاج به زمان داشتم.زنگ در را فشردم و لحظاتی بعد مارم پرسید:کیه؟
-منم.
در باز شد به دو طرف کوچه نگاه کردم.تاریکی خودش را روی سر شهر پهن کرده بود.محمود را پشت در گذاشتم و وارد حیاط شدم.
پایان-10/8/1386