نمیخواهد مرا «عاق» کنی ؛
همین که نگاهت رنجیده باشد ؛
دنیای من، جهنم است ...
نمیخواهد مرا «عاق» کنی ؛
همین که نگاهت رنجیده باشد ؛
دنیای من، جهنم است ...
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است كه رفت
كه در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
غزل توست كه در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی كه بهر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست
شب كه آرام تر از پلك تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این كه پیوست به هر رود كه دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
من نه آنم كه به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی كه سزاوار تو باز اینها نیست
اینجا برای از تو نوشتن هوا كم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا كم است
اكسیر من نهاینكه مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این كیمیا كم است
دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز
من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست
با او چه خوب می شود از حال خویش گفت
دریا كه از اهالی این روزگارنیست
امشب ولی هوای جنون موج میزند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست
ای كاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین
دریا هم اینچنین كه منم بردبار نیست
فال ِمان هر چه باشد
- باشد !
حال ِ مان را دریاب
خیال کن حافظ را گشوده ای و می خوانی :
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
یا
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود
چه فرق ؟
فال ِ نخوانده ی تو
- منم
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست
قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو؟
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
آسمانی تو ! در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست
من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق ٬ مرا خوب ترینم ! کافیست
لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری
لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری
که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری
دلت می آید آیا از زبانی این همه شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری
نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری
چه می پرسی ضمیر شعرهایم کیست؟ آنِ من
مبادا لحظه ای حتی مرا این گونه پنداری
ترا چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مرا در آرزوی خویش مگذاری
چه زیبا می شود دنیا برایِ من! اگر روزی
تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری
چه فرقی می کند فریاد یا پژواک جانِ من!
چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری
"صدایی از صدایِ عشق خوش تر نیست "حافظ گفت
اگر چه بر صدایش زخم ها زد تیغِ تاتاری
تعداد ،
صورت مسأله را تغییر نمیدهد
حدس بزن
چندبار گفتهایم و شنیده نشدهایم
چندبار شنیدهایم و
باورمان نشده است
چندبار ...
پدرم میگفت :
پدربزرگات، دوستات دارم را
یکبار هم به زبان نیاورد
مادربزرگات اما
یکقرن با او عاشقی کرد
محمدعلي بهمنی
چشم می گفت :
نیست !
شعر می گفت :
هست !
.
در این زمانه بی هـای و هـوی لال پرسـت
خوشـا به حال کـلاغـان قیـل و قال پرسـت
چگـونه شـرح دهـم لحـظه لحـظه خـود را
بـرای ایـن همــه نــابــاورِ خیــال پرســت؟
به شب نشینـی خرچنـگ هـای مردابـی
چگـونــه رقــص کنـد ماهـی زلال پرسـت
رسیـده ها چه غریب و نچیــده می افتند
به پـای هــرز علفـهـای بـاغ کـال پرسـت
رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیستکمــالِ دار بــرای مــنِ کــمــال پرســت
هنـوز زنــده ام و زنده بودنـم خـاری سـت
بـه چشـم تنـگــی نا مــردم زوال پرسـت
محمدعلی بهمنی
.
نه از خودم فرار کرده ام
نه از شما
به جستجوي کسي رفته ام که
"مثل هيچ کس نيست"
نگران نباشيد
يا با او
باز ميگردم
يا او
بازم ميگرداند
تا مثل شما زندگي کنم .
.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)