چراغ در کف من بود.
چگونه روشنی راه را نفهمیدم؟
چقدر گم شده ام.
چقدر دور شده ام از طراوت دریا.
چقدر سوخته در من گیاه نام کسی که مثل روشنی من بود.
و رود حنجره اش را به کوچه ها می برد.
واز تولد شبنم مرا خبر می کرد.
کسی که مثل پدر همنشین مزرعه بود،ستاره می پاشید،سپیده بر می داشت و چشمهای نجیبش پر از طراوت بود.
مجال سبز صنوبر مرا ز خاطر برد.
پدر کجاست که باران دوباره برگردد؟
چقدر سوخته در من عبور چلچله ها.
چقدر فاصله سنگین است.
چقدر اهل طراوت مرا نمی خواهند.
چراغ در کف من بود،چگونه باخته ام ارغوان آینه را؟
چقدر پشت دلم خالی است...