بالاخره راحت شدیم! این جمله ای بود که دیروز همه ی بچه های سال آخری می گفتند. اما من دلم گرفته بود. مدرسه تنها جایی بود که ساعتی فارغ از هر نوع دغدغه و اضطراب طی می شد و من می توانستم کمی از لحاظ روحی و جسمی به آرامش برسم.
می دانم که دلم برای نیمکت ها، دبیران خوش اخلاق و حتی بداخلاق و شیطنت های شیرین مدرسه تنگ خواهد شد.
هنگام خداحافظی برخی بچه ها و دبیران به گریه افتادند. من هم بغض کردم. بغضی شدید. اما نمی دانم چرا بغضم مقابل دیگران نمی ترکد. این هم برای من دردی شده که درمانش را نمی دانم!
در راه بازگشت حسام و پیمان را دیدیم. از هر دو، به خصوص حسام، دلخور بودم. پس بی اعتنا به آنها همراه پوری، معصومه و حمیرا به راهم ادامه دادم.
از مامان اجازه گرفته بودم تا روز آخری با دوستانم گپی بزنیم و در کافه قنادی محل بستنی بخوریم.
وقتی از کافه بیرون آمدیم متوجه حسام و پیمان شدم که آن سوی خیابان ایستاده بودند. بی آنکه حمیرا و معصومه متوجه آنها شوند، ازشان خداحافظی کردیم. بعد دست پوری را گرفتم و گفتم:« حال آقا داداشتون امروز خوبه؟».
او متعجب پرسید:« طوری شده؟ چطور مگه؟».
_ هیچی! نمی دونم چرا مثل لات های بیکار دنبال ما راه افتادند.
پوری حیرت زده اطراف را نگاه می کرد که پیمان و حسام به سمتمان آمدند و زحمت چشمان جستجوگر پوری را کم کردند.
به ما که رسیدند، برای نخستین بار، اول آنها سلام کردند. پوری پاسخشان را داد. اما من زیر لبی کلمه ی سلام را جویدم. از هر دو دلخور بودم و از حسام بابت بی توجهی اش بیشتر. رفتار او مرا یاد حرف حمیرا انداخت که می گفت:« این پسرها را باید همیشه توی هول و ولا نگه داشت چون به محض اینکه خاطرشون از علاقه ات جمع بشه دیگه بیچاره ای!» و بعد حالت خواننده های شوهای رنگارنگ را به خود می گرفت و ترانه فرزین را می خواند« دوستش داری باید نگی می ذاره میره تا بگی » در افکار خودم بودم که صدای پوری مرا به خود آورد.
_ حواست کجاست؟ اگر دیر بری مامانت که کاریت نداره؟
با همان چهره ی درهم به پیمان و حسام که منتظر نگاهم می کردند، نگریستم و گفتم:« برای چی؟»
پیمان پوزخندی زد و گفت:« مثل اینکه درس خوندن زیادی رو مخت تأثیر گذاشته! می گیم امروز حسام تمرین تئاتر داره، باهاش بریم تئاتر شهر؟».
متحیر و با چشمانی گشاد شده رو به حسام گفتم:« تو از کی تا حالا تئاتر کار می کنی؟ اون هم توی تئاتر شهر!».
حسام لبخند زد و گفت:« یک ماهی میشه. عموی یکی از دوستام کارگردانی خونده و قراره یک نمایشنامه ببره روی صحنه. من هم یکی از بازیگرها هستم».
با اینکه آرزوهای حسام برایم بی نهایت اهمیت دارد اما من هم، چون خانواده ی او به محیط هنری و به خصوص سینما و تئاتر کم و بیش بدبین هستم.
در حقیقت از زمانی که حسام توجه خاصش را نسبت به من نشان داده، این حساسیت در من به وجود آمده و حس می کنم از زنان زیبا و خوش سر و زبان سینمایی چندان خوشم نمی آید.
پس با وجودی که از دیر رسیدن به خانه وحشت داشتم، برای دیدن محیط کاری او با آنها همراه شدم.
یک ربع بعد ما در یکی از سالنهای تئاتر شهر و در میان دوستان و هم بازیهای حسام بودیم. خوشبختانه در گروه آنها تنها دو زن وجود داشت که یکی میان سال و دیگری بیست و چند ساله و همسر کارگردان بود.
نمایشنامه مضمونی انقلابی داشت و اتفاقاتی را که در بهبوحه ی انقلاب مشروطه افتاده بود با طعنه به رژیم وقت بیان می کرد. از گفتگوهای بودار و سیاسی متن، کمی دگرگون شدم و بی اختیار بیش از قبل چهره درهم کشیدم.
آنها نیم ساعتی تمرین کردند و ما سه نفر کناری نشسته و تماشایشان می کردیم در حین کار یکی از بازیگران، که مردی جوان با گریمی مسن بود، پایش به پای بازیگر دیگر خورد و به زمین افتاد. با افتادن او همه به خنده افتادند و خواه و ناخواه کار به استراحت کوتاهی کشید. در آن فاصله کارگردان نزد ما آمد و رو به حسام گفت:« چرا دوستانت رو مفصل تر به من معرفی نمی کنی؟».
حسام که در بدو ورود، ما را مختصر و کوتاه دوستانش معرفی کرده بود، با لبخندی نام هریک از ما را بر زبان آورد.
آقای احمدی یا همان کارگردان هم با لبخند به ما خوش آمد گفت و ادامه داد:« حسام جان دوستانت به بازیگری علاقه ندارند؟».
حسام موشکافانه به ما نگاه کرد با تردید گفت:« گمون نمی کنم. تا به حال حرفی به من نزده اند.»
آقای احمدی نگاهی به من کرد و گفت:« این خانم با استخوان بندی ظریف و چهره ی جالبشون میتونه تو کارهای سینمایی موفق بشه».
و بعد نگاه عمیق تری به پوری کرد و ادامه داد:« ایشون...که چهره شون کاملا سینماییه!».
بی اعتنا به تعارفش که موجب کلافگی حسام شده بود گفتم:« ولی من هیچ علاقه ای به بازیگری ندارم».
پوری هم با من هم عقیده شد. آقای احمدی در حالی که ابروهای پرپشتش را بالا می انداخت و گوشه ی لبانش را به طرف پایین می کشید گفت:« خیلی محکم حرف می زنید! جای تعجبه! چون دختران هم سن و سال شما شیفته ی بازیگری و سینما هستند».
به جای من پیمان با خونسردی ذاتی اش جواب داد:« اما سپیده و پوری شیفته معلم شدنند».
مرد لبخندی زد و گفت:« شغل مقدسی است. امیدوارم موفق باشید».
سپس کف دستانش را محکم به هم کوبید و رو به اعضاء گروه که پراکنده بودند، فریاد زد:« خب دیگه، هر چی استراحت کردید کافیه! تمرین رو شروع می کنیم».
با شروع تمرین من که دیرم شده بود همراه پیمان و پوری به خانه بازگشتم. اما حسام پس از خداحافظی از ما آنجا ماند تا به تمرینش برسد.
برای حسام نگرانم و می ترسم بی پروایی هایش دردسر ساز شود. باید با او صحبت کنم.
روز بعد حسام را اتفاقی در صف نانوایی دیدم و از چهره اخمویش متعجب شدم. در راه بازگشت به خانه در حالی که هر دو در دستمان نان بود با ناراحتی گفت:« اگر یک حرف بزنم ناراحت نمیشی؟».
با وحشت نگاهی به دور و برم انداختم و گفتم:« من این شجاعت رو به خرج دادم و با تو اومدم که حرفت رو بشنوم».
_ نمی دونم باید از دست تو ناراحت باشم یا اینکه افکار خودم رو تغییر بدم!
متعجب پرسیدم:« منظورت چیه؟ چی باعث شده این قدر ناراحت بشی؟».
او کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:« دیروز وقتی آقای احمدی از تو تعریف می کرد دو تا حس به صورت عجیبی در وجودم با هم مبارزه می کردند! هم غیرتی شده بودم و هم اینکه تو...اِ...بفهم دیگه...اما در کل حس کردم دلم می خواد تو خیلی ساده تر از اینها بگردی...».
لحظه ای سکوت کرد و بعد با لحنی اندوهبار ادامه داد:« خودخواه شدم نه؟ از من که ادعای روشن فکری و نو اندیشی می کنم این طرز فکر بعیده، اما تو باید کمکم کنی حساسیتم کم بشه. نمی خوام من هم مثل بقیه تو رو آزار بدم. می خوام مرهم دردهایت باشم نه درد تازه برای دل نازکت».
جمله ی آخر را شیطنت بار در میان لبخند گفت. از محبت، توجه، روح دقیق و حساسش اشک به دیده آوردم و دلم قنج رفت. خدایا! در آن لحظه چقدر بیشتر دوستش داشتم. شاید اگر در خیابان نبودیم، یا شرم مابین مان نبود به آغوشش می رفتم و صورتش را غرق بوسه می کردم.
با داشتن حسام آن قدر خوشبختم که دیگر تمام بدبختیها و اندوهم، زیر بارش ِ برف مهر و محبت او پوشیده شده.