تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 42

نام تاپيک: رمان بی تا (مریم جعفری)

  1. #21
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل بیستم

    وقتی فنجون چای را جلوی فرشته گذاشتم، به سری گفت:
    - ممنونم
    روبه رویش نشستم و ساکت نگاهش کردم.حدس در مورد علت دلخوری اش چندان سخت نبود، با این حال به شوخی گفتم:
    - بعد از چند وقت هم که اومدی دیدنم، اخم و تخمت رو آوردی! چیه؟ کشتی هات غرق شدند؟
    بی مقدمه گفت:
    - تو به بابک چی گفتی؟ حال و حوصله حرف زدن در این مورد را نداشتم.پرسید:
    - باز چی شده؟ بینتون اتفاقی افتاده؟
    بی حوصله گفتم:
    -چطور مگه؟
    بی پرده گفت:
    - تو مشکلت با این بیچاره چیه؟ میشه دقیقا بگی؟
    با بدجنسی گفتم:
    - از حرفهات سر در نمیارم.
    عصبی گفت:
    - خوب میدونی منظورم چیه! اما نمیدونم چرا خودت رو به اون راه میزنی؟!
    گفتم:
    - ببین فرشته خیلی وقته که بین ما همه چیز تموم شده ، ولی نمی فهمم چرا تو اصرار داری غیر از این وانمود کنی! من نمیدونم بابک بهت چی گفته نمیخوام هم بدوم ولی هر چی لازم بوده به خودش گفتم.
    کاملا جدی گفت:
    - بابک حرفی به من نزده! یعنی با حالی که داره لازم نیست حرفی بزنه! به قول معروف رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون! بابا بسه دیگه! پدرش رو در آورد! اگر مجنون هم بود، تا حالا سر به بیابون گذاشته بود!
    با لبخندی تلخ گفتم:
    - نه من لیلی هستم و نه بابک مجنون! ما نمیتونیم با هم ازدواج کنیم فرشته! خود بابک دلیلش رو بهتر میدونه!
    پرسید:
    - دلیلش چیه؟! تو جوری میگی ما با هم نمیتونیم ازدواج کنیم که انگار از دیوار مردم رفتی بالا!
    زیر لب گفتم:
    - شاید بدتر از اون!
    کلافه گفت:
    - چی میگی برای خودت؟ چرا واضح حرف نمیزنی تا من هم بفهمم؟
    گفتم:
    - بگذر فرشته جون! حرف زدن در این باره واقعا بی فایده است!
    فرشته با سماجت گفت:
    - نه! اینا نیست! من فکر میکنم برعکس چیزی که میگی هنوزم از دست مامانم ناراحتی! اما اگر فقط به این دلیل داری لگد به بخت خودت و بابک میزنی، باید بگم که خیلی دیوانه ای! تو چه کار به حرف بقیه داری دختر جون؟ مطمئن باش بعد از مدتی آبها از آسیاب می افته! چون جون مامان و آقا جون به بابک بسته است.
    گفتم:
    - منظورت اینه که سو استفاده کنم دیگه؟
    بی حوصله گفت:
    - اسمش رو هرچی میخوای بگذار، فقط بیشتر از این بابک رو زجر نده!
    در حالی که با فنجان چای بازی میکردم، گفتم:
    - چطور میتونم زجرش بدم؟ من تمام این کارها رو میکنم تا سعادت اون رو ببینم باور کن این یکی از مهمترین آرزوهای منه فرشته!
    فرشته با محبت گفت:
    - اما اون سعادت و خوشبختیش رو در کنار تو احساس میکنه، اینو نفهمیدی؟
    اشکم سرازیر شد.با صدایی لرزان گفتم:
    - تو رو خدا بس کن فرشته! این کار عملی نیست. بعضی چیزها رو نمیشه گفت...
    هنوز گیج و سردرگم نگاهم میکرد. به بهانه خوردن آب به آشپزخانه رفتم.خودش را به دیوار اوپن رساندو از همان جاگفت:
    - تو خوبی بیتا! اما اگر بد هم بودی، من باز هم همین حرفها رو میدزم. چون فقط سعادت وخوشحالی برادرم رو میخوام. پس سعی نکن با این بهانه ها متقاعدم کنی!
    میان گریه لبخند زدم وگفتم:
    - باور کن بهانه نیست.شاید فقط خدا میدونه که با دادن جواب رد به بابک به چه سعادتی پشت میکنم. اما خوب که فکر میکنم میبینم با حضورم توی زندگی اش فقط اسباب سرافکندگی و دردسرش میشم و این انصاف نیست که بعد ازاین همه سال، زندگی پرجنجالی داشته باشه! شاید تو ندونی اما مردها توی این سن و سال زندگی آروم و بی دغدغه ای میخوان!
    فرشته معترض گفت:
    - بابک نه بچه است و نه اون قدر ها پیر که تو فکر میکنی! بد و خوبش هم به خودش مربوط! من که نمیدونم تو درباره کدوم دردرسر حرف میزنی اما بر فضض اگر هم اینطور باشه، لابد ارزشش رو داری که تا حالا به پات نشسته! از اون گذشته، تو چرا دائم به جای بابک حرف میزنی و تصمیم میگیری؟ اصلا تو از کجامیدونی با تو زندگی نا آرومی خواهد داشت؟
    کاش میتوانستم منظورم را برایش بیان کنم،ولی نمیشد. اصلا چطور میتوانستم از گذشته بعداز ازدواجم صحبت کنم؟ آن روزهای سیاه ....و روزهای خاکستری...!سپس آرام گفتم:
    - خیلی چیزهاست که شما نمیدونید، چیزهایی که حتی نمیتونید فکرش رو بکنید!
    همانطور که پالتواش را میپوشید گفت:
    - اینهایی که تو میگی به بابک مربوطه، من هم تا جایی که به عنوان یک خواهر بهم مربوط میشد تلاشم میکردم.
    بعد پاکتی از کیفش بیرون آورد و روی دیوار اوپن گذاشت و گفت:
    - این مال توست! بابک داده !انگار معرفی نامه است. اول ندادم چون فکر کردم کار به اینجا نمیکشه.
    پاکت را باز کردم. مرا برای کار به مدیر یکی از شرکتهای تجاری طرف قراردادش معرفی کرده بود. اشک توی چشمانم حلقه زد. حتی در چنین شرایطی هم نه نمیگفت. فرشته گفت:
    - باقی اش با خودت! انگار ترتیب کارها رو تلفنی داده، اما اگر جای تو بودم باز هم فکر میکردم.خداحافظ.
    هیچ وقت او را آن اندازه رنجیده ندیده بودم. حتی وقتی که به خاطر ازدواج با کامران، نامزدی ام با بابک را بهم زدم!
    میدانستم آخرین رشته امیدم را پاره کردم اما چون پای بابک و سعادتش در میان بود، احساس آرامش وجدان میکردم.
    * * *
    به کمک بابک توانستم در اولین فرصت به عنوان منشی مدیر عامل توی یکی از شرکت های تجاری طرف قراردادشان مشغول به کار شوم. حقوقش برای شروع مناسب بود امامیخواستم آنقدر کار کنم که وقتی برای فکر کردن نداشته باشم، به همین دلیل عصرها بعد از رفتن بقیه یکی دو ساعت بیشتر می ماندم و وقتی هواتاریک میشد به خانه میرفتم. فقط چند روز به سال جدید مانده بود و شهر حال و هوای خاص خودش را داشت. مردم بااشتیاق توی مغازه ها سرک میکشیدند و خرید میکردند. اما من هیچ انگیزه ای نداشتم. خیلی دوست داشتم مامان را به خانه برگردانم اما دکترش موافق نبود. دلم برای سالهایی که با هم سفره هفت سین میچیدیم تنگ شده بود.دلم برای کیان تنگ شده بود. برای ان روزها ی بی دغدغه و آن خانه! حس میکردم سالهای درازی از آن روزها گذشته. چه آرزوهایی بر دلم مانده بود! چه رویاهایی برای کیان در سر داشتم! فکرکردن به کیان مثل تحمل شکنجه ای طاقت فرسا بود. از روزی که او را از دست داده بودم،دوباره به سیگار پناه برده بودم.انگار با رفتنش همه انگیزه هایم را برده بود. عید آن سال خیلی سوت و کور به نظر میرسید. روز اول عید بعد از تحویل سال به دیدن مامان رفتم و با اجازه دکترش یکی از عکس های سه نفری مان را برایش بردم. حال روحی اش خیلی بهتر بود ولی از نظر جسمی لاغر تر از قبل به نظر میرسید. قاب هکس را روی میز کنار تختش گذاشتم و کنارش نشستم.باورم نمیشد این مامان، مامان سابق باشد. برای آنکه حرفی زده باشم پرسیدم:
    - چه خبر؟
    مختصر گفت:
    - بی خبر!
    حس کردم کمی دلخور است. به شوخی گفتم:
    - نکنه از من دلخوری؟
    به سردی گفت:
    - کی من رو میبری خونه؟
    از شنیدن سوالش خوشحال شدم این نشانه بازگشت دوباره به زندگی عادی بود. با اینکه مطمئن نبودم گفتم:
    - خیلی زود! حق داری خسته باشی!
    به سر تا پایم نگاهی کرد و گفت:
    - تو که هنوز سیاه به تن داری!
    حرفی نزدم و سر به زیر انداختم. معترض گفت:
    - مگه نمیدونی لباس سیاه غم روی غم میاره؟ این لباس چیه روز اول سال؟
    بغض گلویم را فشرد. به بهانه باز کردن جعبه شیرینی از جا بلند شدم و گفتم:
    - حال وقتشه که دهنمون رو شیرین کنیم. مگه عید بدون شیرینی میشه؟
    همانطور که در جعبه را باز میکردم گفت:
    - از بابک چه خبر؟
    بی آنکه نگاهش کنم گفتم:
    - حالش خوبه! راستش از وقتی میرم سر کار از هیچ کس و هیچ چیز خبر ندارم.
    با لحنی کنایه آمیز گفت:
    - معلومه! وقتی مادرت رو از یاد بردی وای به حال بقیه!
    صورتش را بوسیدم و همانطور که جعبه شیرینی را جلویش گرفته بودم گفتم:
    - الهی قربونت برم مامان جون! تو رو خدا روز اول عیدی گله گذاری نکن!
    جعبه شیرینی را با دستش عقب داد وگفت:
    - آخرش از دست تو دق مرگ میشم!
    قلبم شکست . حق با اوبود.از روزی که ازدواج کرده بود، غصه زندگی ام را میخورد. کم مانده بود بزنم زیر گریه، ولی با خنده ساختگی گفتم:
    - ای بابا! گذشته ها گذشته مامان! دهنت رو شیرین کن!
    با تغییر گفت:
    - لازم نیست برای من فیلم بازی کنی ! من توی چشمات نگاه میکنم، میفهمم توی دلت چی میگذره! دختر جون من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم.
    خنده روی لبم خشکید. جعبه را روی میز پایین تختش گذاشتم و سرجایم نشستم . با جدیت گفت:
    - دیگه کافیه! بهتره این لباسها رو عوض کنی. دنیا که به آخر نرسیده!
    با صدایی لرزان گفتم:
    - گفتی از دلم خبر داری!
    چانه ام را بالا گرفت و چشم تو چشمم گفت:
    - تو هنوز اول راهی! داغ فرزند خیلی سخته ولی تو میتونی تحمل کنی!
    نمیخواستم ناراحتش کنم ولی اشکم سرازیر شد. گفتم:
    - لطفا بگذارید به حال خودم باشم مامان.توی لباس سیاه راحت ترم.میخوام تا سالش برای خودم عزاداری کنم!
    اشکش سرازیر شد.پرسید:
    - که چی بشه؟ این جوری مرده زنده میشه! این لباسهای یکه به تن داری باعث میشه از این حال و هوا بیای بیرون. داری خودت رو ازداخل متلاشی میکنی! دو، سه روز پیش بابک اینجا بود.ازش سراغت رو گرفتم میگفت حسابی مشغولی! بازبینتون شکرآب شده؟
    میان گریه، با خنده گفتم:
    - میدونید که! ما مثل بچه های پشت سر هم هستیم! بابک حرفی زده؟
    اشکش را پاککردم و گفت:
    - بدبختی اینه که من اون رو هم کاملا میشناسم. دیدم یک دو دفعه است که تنها میاین. مطمئن شدم که اتفاقی افتاده! باز سر چی به هم پریدین؟
    به دروغ گفتم:
    - سر کار من! میگه لازم نیست بری سر کار ولی من نمیتونم عاطل و باطل بمونم توی خونه!
    بر خلاف انتظارم گفت:
    - کار خوبی کردی! درست نیست اون بچه بار زندیگ ما رو هم به دوش بکشه! حالا اینجایی که هستی مطمئنه؟
    گفتم:
    - بابک برام پیدا کرده! یکی از شرکتهایی است که با اون ها کار میکنه!
    از صمیم قلب گفت:
    - الهی خیر ببینه! از دایی ات چه خبر؟ گاهی بهم تلفن میزنه!
    گفتم:
    - بی خبرم، ولی گاهی فرشته میاد دیدنم. حالشون خوبه!
    همین موقع در اتاق باز شد و دایی، بابک، زن دایی،فرشته و شوهرش وارد اتاق شدند.مامان با خوشحالی به دایی گفت:
    - الان ذکر خیرتون بودداداش!
    دایی بغلش کرد و گفت:
    - چطوری آبجی! انگار خدا روشکر رو به راهی!
    بقیه هم با مامان روبوسی کردندف آن وقت نوبت من بود. وقتی با بابک مواجه شدم بدنم خیس عرق شد. نمیدانم این چه سری بود که با دیدنش دستپاچه می شدم. مثل همیشه در سلام کردن پیشقدم شد و گفت:
    - سال نو مبارک! امیدوارم سال خوبی داشته باشی!
    جوابی سر سری دادم و به بهانه تعارف شیرینی به طرف میز رفتم . چون نگاه فرشته و شوهرش کاملا متوجه ما بود. فرشته به شوخی گفت:
    - پس داشتین غیبت مارو میکردین! ببینم چی میگفتین عمه جون؟
    مامان که انگار با دیدن آنها سر حال آمده بود گفت:
    - داشتم میگفتم این فرشته چه بلائیه!
    فرشته با خنده گفت:
    - بلاتر از دخترتون؟ ماشاءالله بلا نگو آتیش پاره بگو!
    لبخند زدم و سرزنش بار نگاهش کردم. زن دایی موقع برداشتن شیرینی از من پرسید:
    - جطوری بیتا جون؟ کم پیدایی؟
    میدانستم برای آبروداری جلوی مامان به دلتنگی وانمود میکند. با این حال گفتم:
    -زیر سایته تون هستم! پادردتون چطوره؟
    سری تکان داد و به مامان گفت:
    - حالم اصلا خوش نیستخواهر. بابک هم راه به راه وقت دکتر میگیره! والله به خدا دیگه خسته شدم.دیروز به حاجی گفتم شیطونه میگه همه داروها رو بریزم دور و خودم رو خلاص کنم...
    جعبه شیرینی را جلوی بابک گرفتم. یاد آخرین دیدارمان به سرعت باد از مغزم گذشت . به جای اینکه شیرینی بردارد، به سردی پرسید:
    - از کارت راضی هستی؟
    آرام گفتم:
    - ممنون! فرصت نشد ازت تشکر کنم.
    یک شیرینی برداشت وگفت:
    - مشکلی داشتی بگو!
    جعبه شیرینی را روی میز گذاشتم و کنار مامان ایستادم . مامان گفت:
    - این صندلی رو ببر برای زن دایی ات.
    قبل از اینکه دستم به صندلی برسد، بابک صندلی را برداشت و برای مادرش برد. آنقدر معذب بودم که دوست داشتم ساعت ملاقات هر چه زودتر تمام شود تا مجبور نشوم توی صورت بابک نگاه کنم. مامان به دایی گفت:
    - بابک، بچه ام توی این مدت خیلی زحمت کشیده!
    دایی گفت:
    - وظیفه اش بوده خواهر! من که دیگه دست و پای آن چنانی ندارم، از روت شرمنده ام!
    مامان گفت:
    - این چه حرفیه دادا؟! خدا سایه ات رو از سر زن و بچه ات کم نکنه! ما هر چه داریم از دولتی سر شماست.
    فرشته یک جعبه شیرینی و یک نایلون کمپوت روی میز گذاشت و گفت:
    - قابلی نداره عمه جون! ان شاءالله دفعه بعد خونه بیام دیدنتون.
    مامان گفت:
    - این کارها چیه؟ اصل وجود خودتونه!
    بعد پرسید:
    - شما کی میرین سر زندگی تون عمه جون؟
    فرشته با شیطنت گفت:
    - حالا که زوده! راستش منتظریم برادر بیژن از انگلیس بیاد عمه جون!
    مامان همانطور که به شوهر فرشته نگاه میکرد به دایی گفت:
    - ماشاءالله هزار ماشاءالله دامادت یک پارچه آقاست داداش.
    بیژن، شوهر فرشته، با لبخندی محجوب گفت:
    - نظر لطف شماست. من که از وقتی وارد این خونواده شدم روزبه روز دارم بیشتر عاشقشون میشم.
    چند دقیقه بعد پرستاری وارد اتاق شد و مودبانه گفت:
    - ببخشین، وقت ملاقات تمومه!
    زن دایی ازجا بلند شد و همانطور که چادرش را مرتب میکرد گفت:
    - ان شاءالله که سال خوبی داشته باشین.
    کنار ایستادم تا همه خداحافظی و روبوسی کنند. مامان موقع روبوسی با بابک با محبت گفت:
    - تو این مدت خیلی زحمت دادیم مادر. انشاءالله عاقبت به خیر بشی!
    بابک با لبخند گفت:
    - خوشحال میشم بتونم براتون کاری بکنم. منتظرم تا هر چه زودتر مرخص بشین! اشک توی چشم های مامان حلقه زد. با صدایی لرزان و آرام گفت:
    - هوای این دختره رو داشته باش. بتو میسپارمش!
    بابک دوباره صورتش را بوسید و لبخند زد. کم مانده بود اشک من هم سرازیر شود. دایی به من گفت:
    - تواینجایی دایی؟
    مامان گفت: نه! میره خونه!
    دایی گفت:
    - میرسونمت!
    فورا گفتم:
    - مزاحمتون نمیشم.چند دقیقه هستم بعد میرم.
    مامان گفت:
    - بهتره با دایی ات بری. اینجا بمونی که چی بشه؟
    هنوز نرفته اضطراب سر تا سر وجودم را پر کرده بود.فرشته گفت:
    - عمه راست میگه بیتاجون. ماشین که هست!
    لحنش پر از منظور و معنا بود. میخواست آخرین تیر شانسش را امتحان کند.
    علی رغم میلم مامان را بوسیدم و گفتم:
    - توی تعطیلات بیشتر میام دیدنتون!
    مامان گفت:
    - وقتی مرخص بشم اول میخوام برم سر قبر اون بچه!
    بابک گفت:
    - خودم میبرمتون!
    حرف بابک چندان به مذاق زندایی خوش نیامد.مامان گفت:
    - از همه ممنونم.خیلی زحمت کشیدین!
    دلم میخواست بیشتر در کنارش باشم ولی بعد از خداحافظی، با فرشته از اتاق خارج شدم. از دور بابک را دیدم که در آسانسور را برای پدر و مادرش باز نگه داشته بود. توی یک فرصت مناسب فرشته با بدجنسی خیلی آرام گفت:
    - شرمنده که ما نمیبریمت! آخه مادر بیژن منتظرمونه!
    با صراحت گفتم:
    - اینکه بهانه خوبیه، اما خودت هم میدونی که حتی اگر قرار هم نداشتی، من رو نمی بردی!
    خندید و گفت:
    - قربون آدم چیز فهم!
    پرسیدم:
    - تو چه نفعی از این کارها میبری؟ شدی آتش بیار معرکه؟
    سرش را نزدیک آورد وگفت:
    - میگن در نا امیدی بسی امید است!
    * * *
    توی ماشین، حرف زیادی رد و بدل نشد. من و زندایی عقب و بابک و دایی جلو نشستند. از چیزی که میترسیدم به سرم آمده بودم. بابک ،دایی و زن دایی را جلوی خانه پیاده کرد تا مرا به خانه برساند. دایی موقع پیاده شدن سفارش کرد:
    - اگه خواستی مادرت رو مرخص کنی خبرمون کن! باز قّد بازی در نیاری ها؟
    تشکر کردم . زن دایی گفت:
    - نمیای تو؟ ناهار پیش ماباش!
    مودبانه گفتم:
    - سر فرصت خدمت میرسم زن دایی جون.
    در ماشین را بست و به بابک گفت:
    - زود برگرد مادر. باید بری خرید.شب خانواده بیژن میان اینجا!
    بابک گفت:
    - چشم! از پله ها که میرین بالا مراقب باشین
    وقتی بابک راه افتاد، قلبم ریخت.اصلا آمادگی بحث جدیدی را نداشتک. کمی که از خانه دور شدیم به دروغ گفتم:
    - من سر چهارراه پیاده میشم. یادم افتاد که یه کار نیمه تمومدارم.
    با پوزخند گفت:
    - جدیدا خیلی محافظه کار شدی!
    درست به هدف زد. به سردی گفتم:
    - منظورت چیه؟ تو از چزوندن من چه نفعی میبری؟
    با صراحت گفت:
    - بهتره این رو من از تو میپرسم! در تمام عمرم آدمی به سختی و سردی و سنگی تو ندیدم!
    دلم نمیخواست راجع به من اینطور فکر کند. اما سکوت کردم و مناظر بیرون چشم دوختم. به عقب نگاهی انداخت و گفت:
    - دیروز سر خاک کیان بودم.گفتم شاید پنج شنبه آخر سال اون جاباشی!
    بی آنکه نگاهش کنم گفتم:
    - خیلی کار داشت از اینکه به فکرش بودی ممنونم.
    آرام گفت:
    - رفته بودم گله مامانش رو بکنم!
    به پشت سرش نگاه کردم. لحنش به شوخی نمیخورد. از توی آیینه نگاهم کرد و گفت:
    - منهنوز هم سر حرفم هستم. فقط کافیه که تو دست از این لجاجت بچه گانه ات برداری!
    کاملا جدی گفتم:
    - انگار حرفهای اون شبم رو جدی نگرفتی؟ فکر نمیکنم لازم باشه تکرارشون کنم.
    کوتاه نیامد و گفت:
    - نمیخوام روز اول عید رو به هردومون تلخ کنم اما خودت خیلی خوب میدونی که من کاملا میشناسمت! بنابراین حرفهای اون شب و ژست های الانت رو باور نمیکنم.
    برای چند لحظه جا خوردم، اما گفتم:
    - دوست داری چی بشنوی؟ این سماجت تو جدا بی معنیه!
    با دلخوری گفت:
    - تا چند وقت پیش فکر میکردم روحیه ات به خاطر کیان به هم ریخته. امیدوار بودم زمان آرومت کنه!
    گفتم:
    - حالا چی؟ حرف من همون حرفهای سابقه! متاسفم بابک! من اصلا آمادگی این روندارم که زندگی و احساسم رو با کسی شریک بشم! خواهش میکنم درکم کن!
    سکوت سنگینی بینمان برقرار شد بیشتر از آن نمیتوانستم رنجش را ببینم. گفتم:
    - لطفا نگه دار.من باید پیاده بشم! تا خونه راهی نیست. میخوام کمی قدم بزنم.
    در سکوت کنار خیابان نگه داشت. موقع پیاده شدن سنگینی نگاهش را روی خودم حس میکردم . در را بستم از پنجره جلو گفتم:
    - ممنونم.
    صادقانه گفت:
    - تو هیچ وقت نتونستی من رو با حرفات متقاعد کنی! من دارم با خیال تو پیر میشم بیتا! ولی تو من رو نمیبینی!
    با نگاهی دقیق براندازش کردم.دلم برای لحظه ای لرزید. توی کت و شلوار دودی رنگش با آن نگاه پرجذبه، جذابتر از همیشه به نظرمیرسید.بی اختیارگفتم:
    - این طور حرف زدن درباره خودت بی انصافیه!
    با لبخندی کم رنگ گفت:
    - این بی انصافی نیست که توتیشه برداشتی میزنی به ریشه زندگی جفتمون؟
    دوباره داشتم توی دامش می افتادم.برای فرار ازآن بحث گفتم:
    - بهتره زودتر برگردی. انگار شب مهمون دارین!
    قبل از آنکه فرصتی برای حرف زدن به دستش بدهم،گفتم:
    - گمونم میخواد بارون بیاد. بهتره برم تا خیس نشدم.
    با پاهای لرزان به پیاده رو رفتم.میدانستم هنوز حرکت نکرده اما به عقب برنگشتم و به راهم ادامه دادم...نمیخواستم در هم شکسته شدن آخرین قوای او را به چشم ببینم،این درد باری خودم به حد کافی بزرگ بود.

  2. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #22
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل بیست ویکم
    دلم هوای کیان را کرده بود. داشتم از خانه برای رفتن به بهشت زهرا بیرون میرفتم که صدای زنگ سکوت خانه راشکست. انتظار دیدن کسی را نداشتم.با کنجکاوی اف اف را برداشتم.
    پرسیدم:
    -کیه؟
    صدایی آشنا گفت:
    - خانوم تاج بخش؟
    فقط یک نفر را میشناختم که مرا با نام خانوادگی کیان صدا میزد. با این حال پرسیدم:
    - شما؟
    مودبانه گفت:
    - فروتن هستم.
    بی آنکه حرفی بزنم دکمه در باز کن را فشار دادم. اصلا انتظار ملاقاتش را نداشتم. گوشی آیفن را سرجایش گذاشتم و کیفم را به یکی ازگیره های جالباسی آویزان کردم.وقتی در ورودی را باز کردم فروتن و دخترش را با یک سبد گل منتظر دیدم. به سلامشان جواب دادم و به داخل دعوتشان کردم. عسل قبل از پدرش وارد خانه شد و باشرمی کودکانه گفت:
    - سال نو مبارک
    خم شدم بغلش کردم. بوی کیان را میداد. سعی کردم به احساساتم مسلط باشم. فروتن با کمی فاصله بعد ازاو وارد خانهشد و سبد گل را به طرفم دراز کرد و با خوشرویی گفت:
    - سال نو مبارک. باید ببخشید که سرزده خدمت رسیدیم. راستش دفعه قبل یادم رفت ازتون شماره تلفن بگیرم.
    با لبخندی زورکی گفتم:
    -چرا زحمت کشیدین؟ خوش آمدین!
    هر دو را تا پذیرایی دنبال کردم و خودم به آشپزخانه رفتم.فروتن گفت:
    - امیدوارم بد موقع مزاحم نشده باشم.
    گفتم:
    - خواهش میکنم .منزل خودتونه! بفرنایید. من هم الان خدمت میرسم.
    فروتن روی مبلی که کاملاروبه روی آشپزخانه بود نشست و عسل هم کنارش قرار گرفت. از همان جا پرسیدم:
    - مادر چطورند؟
    فروتن با اشتیاق گفت:
    - خیلی بهتون سلام رسوندند. راستش شبی نیست که دعاتون نکنند. مادر شما چطورند؟
    گفتم:
    - ممنون .ایشون هم خوبند.
    وقتی زیر چایی را روشن کردم به پذیرایی برگشتم و سر راهم ظرف شیرینی رااز روی میز ناهار خوری برداشتم و مقابلشان گذاشتم. فروتن گفت:
    - لطفا زحمت نکشید.ما چند دقیقه بیشتر مزاحم نمیشیم.انگار شما هم داشتین تشریف می بردین! روی یکی از مبل ها روبه رو نشستم و گفتم:
    - عجله ای نیست. میتونم کمی دیرتر برم.راستش داشتم مییرفتم سر مزار کیان.
    تاسف صورتش را پر کردن و گفت:
    - این جور مواقع وقتی به یادش می افتم، نمیدونم دقیقاچی باید بگم. چون اون طفلک آمرزیده است ونیازی به خدا بیامرز نداره!
    زیر لب گفتم:
    - مثل یک فرشته بود.
    فورا گفت:
    - ببخشید، نمیخواستم روز عیدی ناراحتتون کنم اما میخوام باور کنید شبی نیست که حرفش توی خونه ما نباشه! درست مثل عضوی از اعضای خانواده!
    اشک توی چشمانم جمع شد. به عسل نگاه کردم و لبخند زدم. حالا قلب پسرم توی سینه او بود اما باورش هنوز هم سخت بود. شیرینی و میوه تعارف کردم وگفتم:
    - ببخشید که پذیرایی من ناقصه! راستش امسال زیاد دل و دماغ نداشتم برم پیشواز سال جدید.
    فروتن یک شیرینی برداشت وگفت:
    - امیدوارم از این به بعد سالی پر از موفقیت و سلامتی داشته باشید.
    درکش کمی مشکل بود، ولی لبخند زدم. اصلا باور نداشتم دوباره روزی خوشبختی و شادی در آن خانه را بزند.دوباره توی صورت عسل خیره شدم. کمی معذب نشستته بود. مثل این بودکه سفارشش کرده باشند! با محبت گفتم:
    - بیا اینجا پیش من خانم کوچولو!
    به پدرش نگاه کرد و چون سرش را تکان داد با خجالت به طرفم آمد.صورتش را بوسیدم ودر آغوشش گرفتم.حس خاصی داشتم. آرام پرسیدم:
    - دوست داری بری توی اتاق کیان؟
    به فروتن نگاه کرد و با لحنی شیرین گفت:
    - اون خرس کوچولویی که بهم دادین گذاشتم تو کمدم. بابا میگه باید خوب مواظبش باشم چون خیلی با ارزشه!
    مطمئن نبودم معنی کلمه با ارزش را بداند، اما حرفهای فروتن را تکرار میکرد.
    موهای بلندش را بوسیدم و گفتم:
    - تودختر باهوشی هستی!
    کمی احساس نزدیکی میکرد. پرسید:
    - اسم شما چیه؟
    چشم توی چشمش گفتم:
    - بیتا!ولی تو میتونی هر جور که دوست داری صدام کنی!
    فروتن به ساعتش نگاه کردو گفت:
    - خب، غرض از مزاحمت دیدنتون بود و تبریک سال نو. اگه اجازه بدین رفع زحمت کنیم. چیزی به ظهر نمونده!
    بعد مکثی کرد و گفت:
    - میخوام پیشنهادی بکنم، ولی میترسم نا به جاباشه!البته اگر هنوز قصد داشته باشین برین بهشت زهرا!
    گفتم:
    - بله باید برم ولی منظور شما رو نمی فهمم!
    کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
    - اگه اجازه بدین برسونمتون و به این بهانه ما هم...
    حرفش را قطع کردم و گفتم:
    - ممنون! مزاحم شما نمیشم!
    صورتش گل انداخت و گفت:
    - خواهش میکن! اگر مزاحم شما نباشیم شما مزاحم ما نیستین! مگه اینکه بخواین تنها باشین که البته حق شماست.
    دوست داشتم تنها باشم ولی حرفی نزدم.از سکوتم استفاده کردو گفت:
    - پایین منتظرتونم!
    بعد به عسل گفت:
    - بریم دخترم!
    عسل پرسید:
    - اونم میاد/
    فروتن گفت:
    - بله ایشونم میان!
    بعد از رفتن آنها چند ثانیه الکی دو رخودم چرخیدم، آن وقت زیر کتری را خاموش کردم و از خانه خارج شدم ولی هنوز دودل بودم.وقتی بیرون رفتم،آنها را توی یک پژوی سیاه رنگ منتظر دیدم.فروتن به محض اینکه در را بستم برای باز کردن در ماشین پیاده شد و من تازه متوجه شدم که توی آن کت وشلوار خوش دوخت چقدر برازنده است.می خواستم عقب بنشینم ولی چون درجلو را باز نگه داشته بود،جلو نشستم.روز آفتابی و تمیزی بود ولی بادی که می وزید هنوز هم سرد بود.
    به عقب نگاه کردم و به روی عسل لبخند زدم.فروتن وقتی سوار ماشین شد به دخترش گفت:
    -به عقب تیکه بده و مثل یک خانوم حسابی بشین!آفرین دخترم.
    عسل با صداقتی کودکانه گفت:
    -بابا تند رانندگی میکنه!
    به نیمرخ فروتن نگاه کردم.خندید و گفت:
    -ای شیطونک!
    به یاد کیان و شیرین زبانی های روزهای آخر زندگی اش افتادم و دلم از اندوه و حسرت لرزید.توی راه فروتن گفت:
    -ببخشید،حالا مادر رو کی مرخص می کنند؟این تنهایی اصلا برای شما خوب نیست!
    گفتم:
    - یکی از همین روزها!
    فروتن گفت:
    - مادرم خیلی دوست داشت ایشون رو ببینه!
    مختصر گفتم:
    -مادرتون لطف دارند!
    فروتن صادقانه گفت:
    -اختیار دارین خانوم!شما که نگذاشتید ما براتون کاری بکنیم،تا لااقل گوشه ای از لطفتون رو جبران کنه!هرچند که نمیشه برای چنین ایثاری ارزش گذاری کرد!
    گفتم:
    -اصلا لازم نیست خودتون رو معذب کنید،چون من کاری رو کردم که فکر کردم باید بکنم!این رو صادقانه میگم!
    فروتن با نگاهی تحسین برانگیز گفت:
    - این نشونه تواضع شماست.راستش توی دنیای امروز که هرکی به فکر خودشه،وجود کسانی مثل شما باور نکردنی و عجیبه!
    همانطور که به روبرو نگاه می کردم گفتم:
    -منکه نمی تونم باور کنم کسی بتونه سر بچه اش معامله کنه!مگه اینگه واقعا احتیاج داشته باشه که تازه در اون صورت هم چندش آوره!
    وقتی به بهشت زهرا رسیدیم ساعت از دو بعد از ظهرگذشته بود.فروتن کنار قطعه کودکان توقف کرد و گلی را که از میان راه خریده بود از صندوق عقب بیرون آورد.با اشاره به عسل که روی صندلی عقب به خواب رفته بود گفتم:
    - من برای بچه نگرانم.بهتر نیست شما پیشش باشید.ممکنه بیدار بشه،اون وقت اگه ببینه نیستیم می ترسه!
    فروتن گفت:
    - خیالتون راحت باشه اون خوابش خیلی سنگینه!بفرمایید.
    جلوتر از او راه افتادم.چشم بسته هم سر قبر کیان می رفتم.کنار قبرش نشستم!اوهم تاج گل را روی قبر گذاشت و مقابلم نشسیت.برای چند دقیقه هردو ساکت بودیم و من خوشحال بودم که عینک دودی به چشم دارم و مجبور نیستم برای
    ریه خوددار باشم.فروتن با گلاب قبر را شستشو داد و گفت:
    -امیدوارم خدا بهتون صبر بده خانوم!
    همانطور که گل ها را پرپر می کردم گفتم:
    -من هنوز نمی تونم باور کنم که اون برا همیشه رفته!
    آرام گفت:
    -می فهمم!هیچ کس نمیتونه حتی برای یک لحظه خودش رو جای شما بگذاره!
    حرف ها و لحن صادقانه اش به دلم نشست!اشکم را پاک کردم و گفتم:
    -فقط خدا میدونه که بعد از مرگ پدرش چه طوری اون رو به اینجا رسوندم.اون وقت یک حادثه باید دسته گلم رو بگیره!به همین راحتی!
    با لبخندی تلخ گفت:
    -درست مثل من!بعد از رفتن همسرم همه زندگی ام رو وقف عسل کردم!
    -من تا حال فکر میکردم همسر شما هم فوت کردند!
    سری تکان داد و گفت:
    -برای من چندان هم فرقی نمی کنه!لابد باوردتون نمیشه که مادری زنده باشه و توی اون روزهای سخت کنار بچه اش نباشه!حق دارین!چون هرمادری رو با خودتون قیاس می کنید.
    گیج شده بودم.این زن چه جور مادری بود؟فروتن همانطور که به قبر کیان زل زده بود گفت:
    -سه سال پیش به محض اینکه از من جدا شد،رفت کانادا پیش خانواده اش و قید همه چیز رو زد،حتی دخترش!
    گفتم:
    -بهشون خبر دادین که برای عسل چه اتفاقی افتاده؟!
    با رنجشی آشکار گفت:
    -بله.مادرم خبرش کرد آخه ما دختر خاله و پسر خاله هستیم.خیال می کنید بعد از فهمیدن ماجرا چه کار کرد؟من رو متهم کرد که در نگهداری از عسل کوتاهی کردم.بعد هم پیشنهاد داد ببریمش اون جا،ولی من قبول نکردم،چون دکترش می گفت هر کاری لازم باشه اینجا هم میشه انجام داد.
    پرسیدم:
    -عسل چی؟بهانه مادرش رو نمی گیره؟
    با پوزخند گفت:
    -کدوم مادر؟مادری که ندیده؟تا چشم باز کرد دید مادرش نیست!
    ماتم برده بود.یکی مثل او ویکی مثل کامران!زیر لب گفتم:
    -متاسفم!نمیدونستم وگرنه با کنجکاوی بیجا ناراحتتون نمی کردم!
    با لبخندی ساختگی گفت:
    -دیگه مثل سابق حرف زدن در باره اش ناراحتم نمی کنه!درست بر عکس مادرم که تلاش میکنه این رشته پاره رو پیوند بزنه!
    گفتم:
    -به خاطر عسل هم حاضر به گذشت نیستید؟
    آرام گفت:
    -عسل که اعتراضی نداره!اصلا براش فرقی نمیکنه!
    گفتم:
    -حالا شاید!اما بعدا چی؟فکر کردین وقتی بزرگ شد چی بهش بگین؟بالاخره بچه مادر می خواد!
    مکثی کرد و گفت:
    -باور میکنید دلم نمیخواد اصلا بهش فکر کنم؟مادری که به خاطر دل خودش پشت پا می زنه به همه چیز و میره،حتی ارزش فکر کردن هم نداره!عسل هم وقتی بزرگ شد با شعور خودش قضاوت میکنه!من هیچ وقت سعی نکردم با بدگویی از مادرش اون رو از نظرش بیندازم.به نوعی همه چی رو به زمان واگذار کردم!
    حس احترام و تحسینم نسبت به او بیش از گذشته شده بود.وقتی برگشتیم هنوز عسل روی صندلی عقب خواب بود.آرام سوار شدیم و راه افتادیم.کتم را در آوردم و به سختی از صندلی جلو روی عسل کشیدم.فروتن در سکوت لبخندی تشکر آمیز زد و به رانندگی ادامه داد.
    عسل به محض اینکه بیدار شد گفت:
    -بابا گرسنه ام!
    فروتن به ساعتش نگاه کرد و با مهربانی گفت:
    -حق داری باباجون ساعت از سه گذشته!اگه فقط کمی تحمل کنی میریم رستوران!
    خیلی معذب بودم.مودبانه گفتم:
    -من هم باید رفع زحمت کنم.هرجا نگه دارین پیاده میشم!
    فروتن با لبخندی حساب شده گفت:
    -مگه میشه خانوم؟! این از طرف ما هین بی ادبیه!امرزو رو بد بگذرونید!
    گفتم:
    -ممنون!تا همین جا هم حسابی شرمنده ام کردین!راستش می ترسم روز عیدی یکی بیاد پشت در بمونه!
    با زیرکی متوجه بهانه ام شد و گفت:
    -مطمئن باشید الان همه از دید و بازدید خسته اند و دارن استراحت می کنند.من هم قول میدم بعد از ناهار بلافاصله برسونمتون خونه،اما زا من نخواین که بگذارم ناهار نخورده برین!
    عسل با محبتی کودکانه گفت:
    -خاله،ناهار با من نمی مونی؟بمون دیگه!بمون دیگه!
    فروتن از توی آیینه نگاهش کرد و گفت:
    -دخترمريالایشون ناهار رو با ما می خورند اما تو هم باید مراقب حرف زدنت باشی ممکنه ایشون دوست نداشته باشند خاله صداشون کنی!
    با صداقتی کودکانه گفت:
    -پس چی بگم؟
    گفتم:
    -راحتش بگذارید!
    بعد به عقب برگشتم و با محبت گفتم:
    -قبلا که بهت گفتم.تو میتونی هرچی دوست داری صدام کنی!
    مکثی کرد و گفت:
    -بیتا جون خوبه؟
    فروتن تذکر داد:
    عسل!
    خندیدم و در حال بوسیدن دستش گفتم:
    -خوبه!
    دوباره سوالش را تکرار کرد:
    -میشه با ما بیای رستوران؟
    به فروتن نگاه کردم.شانه هایش را به حالت تسلیم بالا برد و لبخند زد.گفتم:
    -کی میتونه دعوت یه خانوم کوچولو مثل تو رو رد کنه و دلش رو بشکنه؟
    با خوشحالی خندید و به عقب تکیه داد.کم کم داشت مهرش به دلم می نشست،شاید هم به خاطر حس سیراب نشده ی مادرانه ای بود که در سینه داشتم.فروتن جلوی یکی از بهترین رستوران های شهر توی خیابان ولی عصر توقف کرد و گفت:
    -دیگه باید ببخشید!معمول اینه که توی خونه از مهمون پذیرایی می کنند،ولی اینجا هم غذاهاش بد نیست.
    وقتی ناهار خوردیم و از رستوران بیرون آمدیم،ساعت از چهار گدشته بود.یک دفعه به خودم آمدم و دیدم نصف روز را با آنها بوده ام.فروتن جلوی خانه نگه داشت و با من از ماشین پیاده شد.آسمان آماده بارش بود.پرسیدم:
    -تشریف نمیارید بالا؟
    با لبخند گفت:
    -ممنون!به حد کاقی بهتون زحمت دادیم.
    گفتم:
    -احتیار دراین!درست برعکس!
    صورت عسل را از پنجره ماشین بوسیدم و گفتم:
    -بازم بیا دیدنم.قول میدی؟
    فروتن به جای او جواب داد:
    -اگر مزاحم نباشیم؟
    صادقانه گفتم:
    -من همیشه از دیدنتون خوشحال میشم!
    فردوتن مکثی کرد و پرسید:
    -میتونم تلفن خونه رو داشته باشم؟از اینکه سرزده مزاحمتون شدیم ناراحتم!
    شماره خانه را گفتم او به سرعت به حافظه موبایلش داد.بعد از رفتن آنها به زحمت از پله ها بالا رفتم.باز هم من ماندم ،تنهایی و آن خانه....


  4. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #23
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل بيست و دو

    با انكه بابك ودايي آن همه سفارش كرده بودند اما خودم به تنهايي مامان را تريخص كردم.دلم نمي خواست به بهانه هاي مختلف مزاحمشان باشم.بيچاره مامان توي ماشين چنان به مناظر بيرون نگاه ميكرد انگار روزهاي درازي را در تبعيد به سر برده.وقتي به خانه رسيديم يك دفعه چهره اش در هم رفت.همانطور كه بالا ميرفتيم پرسيدم:

    _حالت خوبه مامان؟

    با صدايي گرفته گفت:

    _خوبم

    اما دروغ مي گفت.حال روزهاي اول مرا بعد از فوت كيان داشت.بريا انكه از ان حال وهوا خارجش كنم در خانه را باز كردم وبا لحني شاد گفتم:

    _اين هم خونه!خوش اومدين.راست گفتند كه هيج جا خونه ي آدم نميشه!

    مامان يكراست به اتاقش رفت وروي تخت نشست.دنبالش وارد اتاق شدم وكمكش كردم تا لباسش را عوض كند.آن وقت داروهايي را كه بايد مي خورد برايش آوردم.وقتي بار ديگر وارد اتاق شدم اورا در حالي كه قاب عكس كيان را در اغوش گرفته بود وگريه ميكرد غافلگير كردم.اشك خودم هم سرازير شد.انگار زخم كهنه دوباره سر باز كرده بود.جلو رفتم وبا محبت گفتم:

    _چرا گريه ميكن مامان؟توروخدا يه كم به فكر خودت اش.

    ميان گريه گفت:

    -هنوز هم نمي تونم باور كنم ديگه بايد صورت قشنگش رو از پشت اين شيشه ببينم!

    گفتم:

    _باورش سخته!روزي نيست كه به اين حقيقت تلخ فكر نكنم.اما مامان حالا فقط من وتو مونديم براي هم!

    بي مقدمه گفت:

    _مي خوام برم سر خاكش!

    گفتم:

    _باشه.اما بذار چند روز ديگه !بايد يه كم تجديد قوا كني.باهم ميريم.الانم بايد داروهات رو بخوري.

    هرچه دقت ميكردم بيشتر ميفهميدم تا چه اندازه ضعيف وشكننده شده است.باورش سخت بوداما حقيقت اين بود كه او ديگر مادر سابق نيست!

    ** ** ** **

    چند روز بعد از تعطيلات نوروز احضاريه دادگاه دوم كيان به دستم رسيد.باورم نميشد زمان آن قدر زود گذشته باشد!تا ساعتي بعد از گرفتن احضاريه با خودم كلنجار ميرفتم.عاقبت مامان گفت:

    _بالاخره ميخواي چي كار كني؟

    با سردر گمي گفتم:

    _نمي دونم!به نظر شما بايد چي كار كنم؟

    مامان آهي حسرت بار كشيد وگفت:

    _خيال ميكني با پافشاري تو براي مجازات اون جوون بچه ي من زنده ميشه؟

    از تغيير موضعش متعجب بودم.خودم هم خوب كه فكر ميكردم مي ديدم خودم هم به اندازه يگذشته عصباني نيستم.زير لب گفتم:

    _اما اون قاتل پسرمه!

    مامان گفت:

    _قتل عمد كه نبوده!

    اعتراف كردم:

    _از بعضي ها پرس وجو كردم .اگر براي دادگاه روشن بشه كه قتل غيرعمد بوده فقط زندان وديه داره!

    مامان با لحني تنفر بار گفت:

    _مرده شور اون پولي رو ببرند كه از خون اون بچه بياد تو اين خونه!

    با لبخندي تلخ گفتم:

    _خيال مي كنيد اگر قرار بود قصاص بشه من آدمي بودم كه پايين ورقه مرگ كسي رو امضا كنم؟

    مامان گفت:

    خب پس ديگه چي ميگي؟

    ساكت ماندم.حق با او بود.با هيچ يك از اين اتفاقات كيان بر نمي گشت واتش درون من خاموش نمي شد.با اين حال فرداي آن روز سر ساعت به دادگاه رفتم.خانواده ي آن جوان به محض ديدنم از جا بلند شدند وسلام كردند.چشمم توي چشم ان جوان افتاد.موها وريش هايش بلند شده بودودست بند به دست كنار سرباز محافظش ايستاده بود.براي لحظه ايي تمام وجودم لبريز از نفرت وخشم شد اما لب از لب باز نكردم وچشم از صورتش برداشتم جوان با لحني تاسف بار گفت:

    _تسليت ميگم خانم.وقتي شنيدم داغون شدم.

    با پوز خند گفتم:

    _براب خودت داغون شدي يا براي بدبختي هاي من؟!

    با صدايي بغض آلود گفت:

    _آخه كدوم آدم بي وجداني از شنيدن همچين خبري...

    حرفش را ناتمام گذاشت.مادرش جلو امد وگفت:

    _من حالتون رو ميفهمم!لطفا بفرماييد بنشينيد.

    دست خانم شريفي دور كمرم مثل تنه مار سخت وسنگين بود،ولي واكنشي نشان ندادم.مثل رباط رفتم سر جاي او نشستم.از ديدن آن همه آدم گرفتار سرم گيج ميرفت.وقتي اسممان را صدا زدنند با ترديد به كمك خانم شريفي از جا بلند شدم .تواني در زانوهايم نبود.دفعه قبل به خاطر روحيه ي نامساعدم در دادگاه شركت نكرده بودم ولي هنوز هم باورم نمي شد به خاطر كيان آن جا باشم.قاضي بعد از پشت سر گذاشتن مراحل مقدماتي دادگاه از من پرسيد:

    _بالاخره خيال داري چه كار كني دخترم؟

    در سكوت سنگيني همه چشم شده ومرا نگاه ميكردند.چون سكوت من طولاني شد آقاي شريفي گفت:

    _ از جناب قاضي اجازه ميخوام چند كلمه صحبت كنم.

    قاضي مختصر گفت:

    _بفرماييد!فقط كوتاه!

    سرم پايين بود اما صداي اورا مي شنيدم.

    _در رنجي كه به اين خانم جوان وارد شده شكي نيست.همه ي ما هم متاسف وناراحتيم .اين درد آن قدر سنگين وغير قابل تحمله كه من نمي تونم حتي تصور بكنم كه يك لحظه جاي ايشون باشم.

    بغض گلويم را فشرد.آقاي شريفي ادامه داد:

    _من هم يك پدرم.اما اگه پدر هم نبودم يك انسانم.كيه كه نفهمه تو ي قلبه اين خانم چه خبره؟!اما..به خدا نمي دونم چطوري بگم...مي دونم كه اين درد بزرگ رو اصلا نمي شه درمون كرد،ولي ما گردنمون از مو باريك تره وحاظريم هر جوري كه بشه ايشون رو تسكين داد جبرانش كنيم،حتي بيشتر از چيزي كه قانون ميگه...

    با عصبانيت ميان گريه گفتم:

    _خيال مي كنيد اين جوري بچه ي من زنده ميشه؟يا شايد مي خواين وجدانتون رو آروم كنين؟چطور به خودتون اجازه ميدين پولتون رو توي همچين شرايطي به رخ من بكشيد؟

    بعد با صورتي خيس از اشك به قاضي گفتم:

    _جناب قاضي من هيچ طلبي از اين خانواده ندارم واز اونجايي كه شنيدن اين حرفها برام زجر اوره ازتون مي خوام فورا بفرماييد بايد چه كار بكنم!

    قاضي پرسيد:

    _يعني شكايتتون رو پس مي گيريد؟!

    با حسرت گفتم:

    _خيال مي كنيد با اين دادگاه بچه من بر مي گرده؟

    خانواده يشريفي ماتشان برده بود.قاضي گفت:

    _يعني از ديه هم صرف نظر مي كنيد؟دخترم اين وجه حلال وزلاله!

    گفتم:حتي از فكر كردن به ان پول دلم آشوب ميشه!

    وقتي از دادگاه بيرون امدم حال عجيبي داشتم.از پله ها پايين مي رفتم كه آقاي شريفي از پشت سر صدايم زد.نيم نگاه كردم ودوباره به راه افتادم.فورا با خانمش خودش را به من رساند وبا صدايي لرزان گفت:

    _حلالمون كنيد!پسر من جوونه!بازم هرچي شما بگين همون كار رو ميكنيم.

    لبانم به هم چسبيده ونگاهم مات بود.خانمش با صورتي اشكبار گفت:

    _الهي خير از زندگيت ببيني.مطمئن باش از اين به بعد تا اخر عمرم شبي نيست كه بي دعاي خير براي خودت وخانواده ات سرم رو روزمين بگذارم.بعد صورتم را بوسيد وچشم در چشمم گفت:

    _روزي كه شنيدم اعضا پسرت رو اهدا كردي فهميدم چه روح بزرگي داري اما امروز متوجه شدم روحت از اوني هم كه فكر مي كردم بزرگتره!خوش به سعادتت .با حالي كه داري ما رو از دعا محروم نكن!

    از دادگاه مستقيم به شركت رفتم.توي راه تمام مدت اشك ميريختم.نگاه هاي متعجب وكنجكاو ديگران را توي مترو احساس مي كردم اما برايم مهم نبود.مثل ظرفي بودم كه لحظه لحظه از محتوياتش خالي ميشد.توي شركت هم حالم خوب نبود،اما دلم نمي خواست با چنان اوضاع واحوالي به خانه بروم.غصه هاي مامان به اندازه خودش بزرگ بود.

    ** ** ** ** ***

    سال جديد سال پركاري بود اما من گله نداشتم چون بيشتر به كارها وارد ميشدم.وهم فرصت فكركردن وغصه خوردن نداشتم.بي گمان تا آخر عمرم داغدار كيان بودم ولي شبها با چنان بدن وخرد خسته ايي به بستر ميرفتم كه تقريبا بي هوش مي شدم. خوشبختانه با تمام شدن داروها حال مامان هم بهتر شده بود وبه اين ترتيب دل من كمتر شور مي زد.حالا با خيال راحتري به كارم چسبيده بودم وتلاش ميكردم به برنامه هايي كه در ذهنم داشتم لباس عمل بپوشانم.در اين بين بابك هم گاه وبي گاه سر مي زد وبر خلاف ميل من با دست پر مي آمد.احساس متقابل او ومامان،يك حس بي مانند بود.به نظرم مامان به او حس يك مادر را داشت.براي او حرفهايي مي زد كه به من نمي گفت.حتي خيلي از اوقات گله مرا به او ميكرد ووقتي هم اعتراض ميكردم صادقانه ميگفت:

    _اينكه تو ناراحت ميشي برام اهميتي نداره!من پشت سرش نماز ميخونم.

    به نظر من هم بابك مرد كامل ،مطمئن ودلسوزي بود.ديگر دلم نمي خواست مستقيم يا غير مستقيم درگير زندگي ما باشد .اما مامان اين را نمي فهميد،نمي دانم شايد هم مي فهميد وخدش را به ان راه ميزد.

    يكي دوماه بعد توانستم يك خط تلفن همراه بگيرم .بعد از مدتها اين اولين باري بود كه طعم استقلال را مي چشيدم .خيال داشتم در قدم بعدي بارمان را از دوش بابك بردارم ولي مي دانستم اين مستلزم زمان وتلاش بيشتر است.بنابراين پنهان از چشم مامان پس انداز ميكردم،چون دلم نمي خواست بابك تا آخرين لحظه بويي ببرد.شده بودم مثل يك ادم آهني !نه به فكر تفريح بودم ونه به فكر استراحت!مي خواستم سالهاي سختي را كه تا حدودي خودم را مقصر به وجود امدن ان ها مي دانستم جبران كنم ،انگار فقط به اين شكل احساس ارامش مي كردم.


    با صداي زنگ تلفن از سر ميز شام بلند شدم مامان گفت:

    _تو بنشين من جواب ميدم.

    همانطور كه گوشي را بر ميداشتم گفتم:

    _شما مشغول باشين مامان من سير شدم.

    ماان با نا رضايتي گفت:

    _تو كه چيزي نخوردي!

    با لبخند به تلفن جواب دادم:

    _بفرماييد.

    فروتن بود.خيلي وقت بود كه از آنها خبر نداشتم .بعد از سلام واحوال پرسي پرسيد:

    _بد موقع كه مزاحم نشدم؟

    گفتم:

    _اختيار دارين ،حال دختر كوچولوتون چطوره؟

    مودبانه گفت:

    _ممنون!راستش دروغ نيست اگر بگم دائم سراغتون رو ميگيره!

    گفتم:

    _دل من هم براش تنگ شده!

    صادقانه گفت:

    _راستش بارها ميخواستم بيارمش ديدنتون اما فكر كردم مزاحمتون نشيم بهتره!

    گفتم:

    _بهتون گفته بودم.هر وقت تشريف بيارين خونه خودتونه!علاوه بر اين با ديدن دخترتون و حس اينكه داره با قلب پسر من زندگي مي كنه من هم احساس ارامش مي كنم.

    پرسيد:

    _اينو جدي ميگين؟!حقيقتش عسل خيلي وقتا دلش مي خواد بياد ديدنتون ولي مادرم ميگه ممكنه ديدار با عسل باع بشه شما با به ياد آوردن پسرتون غصه دار بشين!

    ياد كيان قلبم را به هم فشرد.اما گفتم:

    _نه اين طور نيست !كسي مجبورم نكرده بود كه چنين كاري بكنم!

    مكثي كرد وگفت:

    _در اين صورت فردا مزاحمتون ميشيم تا با هم بريم سر خاك!

    گيج شده بودم.تكرار كردم:

    _فردا!!؟

    فروتن گفت:

    _مي دونم كه شايد دلتون بخواد روز تولدش تنها باشيد ،ولي لطفا به ما هم اجازه بدين بياييم...

    تازه يادم آمد فردا روز تولد كيان است.ان روزها آن قدر در گير كار بودم كه همه چيز از يادم رفته بود.فروتن هنوز داشت حرف ميزد.

    _ با اجازتون من قبلا سفارش يكي دو طبق شريني دادم.

    بغض گلويم را مي فشرد،اما خيال نداشتم جلوي مامان گريه كنم.به سختي گفتم:

    _خواهش ميكنم من رو شرمنده نكنيد آقاي فروتن !

    مامان داشت مستقيم نگاهم ميكرد.فروتن پرسيد:

    _فردا چه سا عتي راه مي افتيد؟

    براي متمركز كردن افكارم گفتم:

    _اگه اجازه بدين من چند دقيقه ديگه بهتون تلفن ميكنم.بايد با مادرم صحبت كنم.

    وقتي تماس را قطع كردم مامان با كنجكاوي پرسيد:

    _چي ميگه؟

    بي مقدمه گفتم:

    _فردا تولد كيانه!اما من اصلا يادم نبود.

    مامان گفت:

    _طفل معصوم!

    پرسيدم:

    _شما هم مياين؟

    مكثي كرد وگفت:

    _اگه خودمون ميرفتيم بهتر نبود؟زنگ ميزنم به بابك...

    حرفش را قطع كردم وگفتم:

    _يعني چي ؟! به بابك چي كار داريم؟

    مامان گفت:

    _اون بچه كه حرفي نداره!

    كلافه گفتم:

    _مامان ،محض رضاي خدا دست از سر بابك بردار!

    با دلخوري گفت:

    _آخه ماكه اين بابارو نمي شناسيم.يعني بابك اندازه غريبه ها نيست؟

    هنوز هم به آينده يمن وبابك اميدوار بود.در حالي كه سعي ميكردم آرام باشم گفتم:

    _مامان جان فروتن مرد باشخصيتيه!از اون گذشته ،من اون رو كاملا ميشناسم.پس غريبه نيست.مطمئنم شما هم با او اشنا بشين نظرتون عوض ميشه!خب چه كار كنم؟

    با بي ميلي گفت:

    _خودت مي دوني!

    پرسيدم:

    _بعد از ظهر خوبه؟چون من از شركت مرخصي نگرفتم!

    با تكان دادن سرش موافقت كرد.هميشه همين طور بود.اگر چيزي بر خلاف ميلش بود كاملا نشان ميداد.آرام گفتم:

    _بد نيست شما هم دخترش رو ببينيد!

    بي حوصله گفت:

    _من دلم ريش ميشه !حتي فكرش را هم نمي تونم بكنم كه اون بچه رو چطور تيكه تيكه كردند و هر تيكه از تنش رو دادند به يكي ديگه!

    دلم به درد آمد.ايا مامان فكر نمي كرد من هم يك مادرم؟به بهانه شستن ظرفها به اشپز خانه رفتم،اما فكرم به هم ريخته بود.بعد از شستن ظرفها به اتاقم رفتم وبا تلفن همراه به فروتن تلفن زدم .قرار فردا عصر رو گذاشتم.


    آن ملاقات آخرين ديدار مانبود.بلكه بعد از آن هم باز يكديگر را ديديم ،به خصوص كه مهر دختر آقاي فروتن جاي خاصي در قلبم باز كرده بود.به نظر مامان هم بر خلاف انچه كه قبلا مي گفت ، جذب عسل شده بود.احساس عجيبي بود.

    وقتي بغلش مي كردم قلبم از احساس تپش قلبش فروميريخت.مادري رنج ديده بودم،لبريز از مهر وعواطف ابراز نشده ي مادري! موجودي بيچاره كه درد خودش رافقط خودش ميفهميد وبس!گمانم فروتن هم تا حدودي احساساتم را مي فهميد كه فواصل ملاقات ها رو كوتاه تر ميكرد.ديگر طوري شده بود كه آخر هفته يا منتظر تلفنشان بودم ويا پنج شنبه ها جلوي شركت با عطشي سيري ناپذير انتظارشان را ميكشيدم.مي دانستم اين وابستگي بيمار گونه درست نيست اما دست خودم نبود.كارم به جايي كشيده بود كه جمعه ها چشم به راه آمدنشان بودم واگر به هر دليلي نمي آمدند ،گله وناراحتيم را به هر شكلي ابراز مي كردم.پايان فصل پاييز،آغاز فصل جديدي در زندگي ام بود.بالا خره بعد از ان همه استرس وفشار كار، توانستم در يكي دو منطقه پايين تر براي خودمان آپارتماني نقلي اجاره كنم.روزي كه قرار دادخانه را بستم،مثل اين بود كه بار بزرگي را از دوشم برداشتم.مامان با اين كار چندان موافق نبود،ولي وقتي شنيد قرار داد بستم،هيچ چيزي نگفت.فكر ميكنم خودش به بابك خبر داد كه درست يكي از همان روزها ،سر وكله اش پيدا شد.وقتي از بيرون آمدم كنار مامان با صميميت نشسته بود وصحبت ميكرد.گمانم ماشين را دور تر از خانه پارك كرده بود كه متوجه حضورشش نشدم،چه بسا اگر متوجه شده بودم به خانه نمي رفتم چون تاب رويارويي با او وسوال جواب را نداشتم.وقتي مامان براي اوردن چاي به آشپزخانه رفت گفتم:

    _بقيه چطورند؟چه خبر؟

    مثل كارا گاهي دقيق سراپايم را بادقت نگاه كرد وبا لحني پر معني گفت:

    _خبر ها پيش شماست!امروز كه اومدم با اين همه خبر فكر كردم يك ساله كه نيومدم اينجا!

    مامان سيني چاي را روي ميز گذاشت وگفت:

    _تقصير خودته كه دير به دير مياي مادر!ما كه چيزي نداريم از تو مخفي كنيم.خودت صاحب اختياري!

    حرف مامان چندان برايم خوشايند نبود ،ولي سكوت كردم.بابك با دلخوري به مامان گفت:

    -نه عمه جون!همه اينها تعارفه!انگار من هر قدرهم سعي كنم اين فاصله رو كم كنم باز هم براي شما يه بيگانه م.امروز نيامدم سر از چيزي در بياورم.اومدم ببينم براي سالگرد اون بچه چه برنامه ايي دارين؟

    مامان به دهان من خيره شد.به سردي گفتم:

    _نيازي به گرفتن سالگرد نيست.خودمون ميريم سر خاك وخيرات ميديم،يه مبلغي هم به بهزيستي كمكم مي كنم.

    بابك گفت:

    _هم آقا جون مياد،هم مادر .فرشته هم...

    همانطور كه به ميز زل زده بودم حرفش را قطع كردم وگفتم:

    _راضي به زحمت هيچ كس نيستم.از قول من ازشون تشكر كن!

    متوجه نبودم لحنم تا چه اندازه سرد وتند است.مامان معترض گفت:

    _اين چه حرفيه؟هر كس مي خواد بياد قدمش سر چشم!

    بابك با كنايه گفت:

    _باز دلت از كجا پره؟

    از جا بلند شدم وگفتم:

    _ببخشيد من كمي سر درد دارم.ميرم استراحت كنم.به بقيه سلام برسون.واكنشم يك جور فرار بود.قبل از آنكه به اتاق برم پرسيد:

    _ماجراي خونه چيه؟مگه اين جا راحت نيستيد؟

    كلافه بودم اما با آرامشي ساختگي گفتم:

    _ديگه كم كم بايد رفع زحمت كنيم.تو توي اين مدت به ما خيلي لطف كردي!

    گمانم ناراحتش كردم كه خيلي جدي گفت:

    _رفتار تو واقعا ناراحت كننده است.هر كي ندونه فكر ميكنه چقدر تحت فشار بودي كه همچينين كاري كردي!حالا چرا اين قدر عجولانه قرار داد بستي؟

    گفتم:

    _اگر منظورت اينه كه چرا موضوع رو با هات در ميون نگذاشتم ،به خاطر اينكه مطمئن بودم مخالفت مي كني!

    با پوزخند گفت:

    _تو دائم داري به جاي ديگران فكر مي كني وتصميم ميگيري!پس مادرت چي؟

    گفتم:

    _مامان هم مخالفتي نداره!اصلا چه فرقي مي كنه؟!

    باقاطعيت گفت:

    _اگر فرقي نمي كنه همين جا باشيد.اين كارها چيه؟فكر اين پير زن رو كردي؟تا كي مي تونه اسبابش رو بگيره به دوش واز اين خونه به اون خونه جا به جا بشه؟!آخه براي چي؟فقط براي اينكه تو مثلا غرورت رو ارضا كني؟داري با كي مي جنگي؟بس نيست؟!

    بر خلاف ميلم عصباني شدم.محكم گفتم:

    _درسته كه تو در حق ما خيلي محبت كردي اما حق نداري براي من تعيين تكليف كني يا تحقيرم كني!

    با لحني كنايه آميز گفت:

    _برعكس اين تويي كه دائم من رو تحقير ميكني، آن هم بي خود وبي جهت!

    خواستم حرفي بزنم ك مامان با لحني بغض آلود گفت:

    _بس كنيد!

    _انگار هردو براي چند لحظه او را از ياد برده بوديم.بابك كه تاب ديدن گريه او را نداشت به طرف پنجره رفت. من هم مستاصل بر جا ميخكوب شده بودم.مامان با صورتي اشكبار گفت:

    _بعد از اون بچه تمام دل خوشي ام شما بودين.تا كي مي خوايين بپرين به جون هم؟هيچ معلومه چتونه؟شدين عين دشمن خوني همديگه!هر كي ندونه خيال ميكنه زدين كس وكار همديگه و كشتين !چرا براي يك بار هم كه شده نمي شينيد دوتا كلمه حرف منطقي بزنيد؟چرا دائم به هم گوشه وكنايه ميزنيد؟خدايا من رو مرگ بده وراحتم كن!

    بابك خودش را به مامان رساند وگفت:

    _عمه جون حرص وجوش براتون خوب نيست!من معذرت مي خوام.حق با شماست!

    شايد من هم بايد حرفي ميزدم اما بي صدا به اتاق رفتم. آن روزها خيلي زود رنج شده بودم.انگار داغ ان مصبيت بزرگ وعواقبش تازه داشت خودش را نشان ميداد.نمي دانم شايد هم حق با بابك بود ومن نا اگاهانه داشتم اورا آزار مي دادم وفقط براي سرپوش گذاشتن روي عقده هاي گذشته سعي ميكردم ثابت كنم به كمك او هيچ احتياجي ندارم.شايد هم زندگي با مردي مثل كامران ذهنيتم را خراب كرده بود...وهزار شايد ديگه!آن قدر با خودم مشغول بودم كه متوجه رفتن او نشدم !زماني به خود امدم كه مامان سرزده به اتاقم امد.صورتش در تاريكي ديده نمي شد.محكم گفت:

    _بار اخري باشه كه محبت ديگران رو نديده مي گيري!خيال مي كني وقتي نبودي كي از من و اون بچه حمايت كرد؟تو چطور به خودت اجازه ميدي به ديگران بي احترامي كني؟فكر ميكني كي هستي؟عقل كل؟نكنه فكر كردي همه در قبال تو وظيفه دارند كه فقط لطف بكنند؟گاهي فكر ميكنم خيلي تو تربيتت كوتاهي كردم !اما يادت نره من هنوز مادرتم واگر لازم باشه توي گوشت هم ميزنم!

    سعي كردم آرام باشم.گفتم:

    _مامان جان شما اشتباه مي كني!من قصد نداشتم بابك رو كوچيك كنم ،يا به قول شما فكر نميكنم همه در قبال من وظيفه دارند!من فقط مي خوام خودم جور زندگي ام رو بكشم !همين!

    مامان گفت:

    _كي برات سند گذاشت وضامن شد بياي بيرون؟كي سروسامونت داد واز بچه ات حمايت كرد؟كي واست كار پيدا كرد؟خيال مي كني بدون او الان ميتونستي اين جوري ادا واصول در بياري؟اين بود جواب اون همه محبتش؟!!اين بود؟!

    ميان گريه گفتم:

    _به خاطر همينه كه ميخوام از اينجا بريم. واسه اينكه بابك فكر نكنه در قبال ما مسئوله!وگرنه كي مي تونه روي محبت هاي اون قيمت بگذاره؟اون بايد بره دنبال زندگي خودش مامان!شما هم اون پنبه رو از گوشت در بيار!

    زبان مامان بند آمده بود.لبه تخت نشستم وسرم را به دست گرفتم.بعد از مدتها حرف دلم را زده بودم،ولي مثل ابر بهار گريه مي كردم.وقت دستش را روي سرم حس كردم قلبم ريخت. با صداي لرزان پرسيد:

    _مي خواي عشقت رو تو دلش بكش؟اون هنوز عاشقته! اين رو نفهميدي؟

    گفتم:

    _خدا خودش شاهده كه ديدن خوشبختي اون يكي از بزرگترين ارزوهامه !

    كنارم نشست.شك داشتم احساسم را درك كرده باشد.پرسيد:

    _مشكلت با اون چيه؟

    كلافه گفتم:

    _من با هيچ كس مشكل ندارم مامان ،جز با خودم.شدم مثل يك كلاف سر در گم!نمي دونم كي هستم؟كجا هستم؟

    صادقانه پرسيد:

    _خيال ميكني با فرار مشكلت حل ميشه؟!

    حرفي نزدم.اصلا باور نداشتم كه دارم فرار مي كنم.همين قدر مي فهميدم كه نسبت به همه جيز احساس گناه ميكنم.درباره ي مامان ،در خصوص بابك ،در مورد خودم ودرباره ي كيان!شايد هم به همين خاطر يك سال تمام لباس سياه پوشيده بودم و از كسي هم توقع تسليت وهم دردي نداشتم،انگار مي ترسيدم اسرار درونم فاش شوند...

    با وجود سيستم دفاعي كه در پيش گرفته بودم ،بابك كه ديد نمي تواند مانع رفتنم شود ،پيشنهاد كرد همان جا بمانم وبراي اينكه اساس دين نكنم اجاره اپارتمان را بدهم .اما قبول نكردم. شايد هم سر دنده لج افتاده بودم!حالم طوري بود كه حاظر بودم به عالم وآدم بدهكار باشم به جز بابك!

    روز اسباب كشي هم بابك به رغم ناراحتي كه در صورتش پيدا بود در كنارمان حضور داشت ولي با وجود اصرار من ومامان بعد از جا به جا شدن اسباب واثاثيه نزديك غروب آفتاب بود كه ما را ترك كرد.

  6. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #24
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل بيست وسه

    خانه جديد در انتهاي يك كوچه بن بست بود و گرچه به اندازه آپارتمان قبلي نبود ولي براي من ومامان كاملا مناسب به نظر ميرسيد.اولين مهمانان ما در آن خانه فروتن ودخترش بودند كه با يك جعبه شيريني به ديدنمان امدند.آن روزها با فواصل كتر وزماني بيشتر بنا به ميل خودم ملاقتشان مكردم وحتي گاهي اجاز عسل را از پدرش ميگرفتم ويك شب در هفته پيش خودم نگهش ميداشتم.رابط ي ما رابطه ي عاطفي وعميق بود،اما مامان با اين قضيه بر خورد متفائتي داشت.او با اينكه قلبا به عسل علاقه داشت ،ولي معتقد بود اين وابستگي اصلا به صلاح من نيست ونبايد خودم را گرفتار احساسات كنم.درست برعكس او فروتن نه تنها مخالفتي نداشت بلكه با صميميت از اين رفت وامد ها استقبال مي كرد و همن احترامش را نزد من چند برابر كرده بود.در اين بين علاقه عسل هم نسبت به من روز به روز پر رنگ تر ميشد وگاه ميديدم كه چطور با شيريني خاص خودش از پدرش مي خواهد اوقات بيشتري را با من بگذراند.در حقيقت حضورش نه تنها رنگ وبوي تازه ايي به زندگي من داده بود،بلكه باعث شده بود كه بعد از مدتها احساس زنده بودن بكنم.ساعاتي كه با او بودم برايم مثل برق وباد مي گذشت وگاه آن قدر شيرين بود كه از صميم قلب احساس سعادت وخوشبختي مي كردم.خودم شامش را دهانش مي گذاشتم ،مثل بچه ها پا به پايش بازي مي كردم و

    موقع خواب برايش كتاب مي خواندم وان قدر بيدار ميماندم تا بخوابد.مسلما او جاي خالي كيان را پر نمي كرد اما بهترين كسي بود كه مي توانستم مهر بي پايان مادري را نثارش كنم.


    داشتم اخرين لقمه صبحانه را در دهان عسل مي گذاشتم كه زنگ زدند.مامان گوشي را برداشت.فروتن بود.داشت تعارفش مي كرد بيايد بالا .عسل پرسيد:

    _باباست؟

    با مهرباني گفتم:

    _آره عزيزم اومده دنبالت!

    با بي ميلي گفت:

    _ولي من مي خوام پيش تو باشم بيتا جون!

    صورتش را بوسيدم وگفت:

    _مي توني هر وقت دلت تنگ شد بياي!

    مامان گوشي را گذاشت وگفت:

    _هرچي تعارفش كردم نيومد بالا.گفت پايين منتظره!

    عسل دوباره تكرار كرد:

    _ من مي خوام پيش تو باشم بيتا جون!

    اشك در چشمانش حلقه زده بود.گفتم:

    _ولي من فردا بايد برم سر كار عزيزم.

    به مامان نگاهي كرد وگفت:

    _خب پيش مامان هستم تا تو بياي!

    خنديدم.مامان زير لب گفت:

    _حالا بيا ودرستش كن!پاك بچه مردم رو هوايي كرده!

    دستي از نوازش به موهاي بلندش كشيدم وگفتم:

    _بهتره دختر خوبي باشي و به حرف بابا گوش كني!

    معترض گفت:

    _اما اون هيچ وقت خونه نيست.هميشه سر كاره!

    فروتن صاحب يك فروشگاه لباس در بازار بود ومن مي دانستم آن روزها به خاطر نزديك شدن عيد بي اندازه گرفتار است.دكمه هاي پالتوي عسل را بستم وگفتم:

    _از مامان خدا حافظي كن!

    مامان صورتش را بوسيد وگفت:

    _بازم بيا اينجا !من منتظرتم!

    با بي ميلي كفش هاي كوچكش را به پا كرد وبا هم از پله ها پايين رفتيم.دلم به حالش مي سوخت.تشنه محبت بود.وقتي در را باز كردم فروتن را در ماشين به انتظار ديدم.با ديدنم از ماشين پياده شد وجلو امد.به عسل گفتم:

    _اينم بابا!

    فروتن صورتش را بوسيد وگفت:

    _بايد ببخشيد اين روزها عسل خيلي مزاحم شماست!راستش بعضي اوقات آن قدر بهانه يشمارو مي گيره كه واقعا نمي دونم بايد چي بگم وچه كار بكنم! مادرم هم ميگه نبايد تا اين اندازه مزاحم شما بشيم.ولي خوب عقلم به جايي قد نمي ده!

    عسل گفت:

    _من مي خوام پيش بيتا جون بمونم!

    فروتن با خنده گفت:

    _اين قصه هميشه ماست!مسئله اينه كه هيچ چيي قانعش نمي كنه!

    صادقانه گفتم:

    _من هم خيلي دوستش دارم،اگه براتون اشكالي نداره هر وقت دوست داره اون رو بياريد!

    فروتن سر به زير انداخت وگفت:

    _آخه اين جوري هم مزاحم شما ميشه وهم عادت ميكنه!

    حق با اوبود .داشتم بيش از اندازه او را به خودم وابسته ميكردم وتازه اين مشكل خودم هم بود.گفتم:

    _هر طور صلاح مي دونيد!

    فروتن نايلوني از ماشين بيرون آورد وگفت:

    _اينم قابل شمارو نداره!دوتا شلوار ليه!اگه سايزش مناسب نبود بگين براتون عوض كنم.دوتا مانتو هم براي مادرتون گذاشتم.

    گفتم:

    _اين كارها چيه؟من نمي تونم قبول كنم!

    مودبانه گفت:

    _اگه قبول نكنيد جدا ناراحت ميشم.اينها هديه است.خيلي ناقابله!راستش دو سه روزه برامون آورده اند.ديدم شلوارش بد نيست.ديگه اگه نپسنديديد،ببخشيد! خودتون كه تشريف نمياريد ما رو مفتخر كنيد.

    گفتم:

    _ممنون كه به فكر ما بودين ولي...

    با مهارت حرفم را قطع كرد وگفت:

    _قبول كنيد.خيلي ناقابله!از قول من از مادرهم عذر خواهي كنيد.من درست همون رنگي كه براي مادر خودم برداشتم براي ايشون گذاشتم ولي اگه پسند نشد براشون عوض مي كنم.

    گفتم:

    _باشه قبول مي كنم ،اما به شرطي كه حساب كنيد.البته با تخفيف!

    خنديد وگفت:

    _ما هر چي داريم از دولتي سرشماست.شما پسند كنيد به روي چشم!

    نايلون را از دستش گرفتم وتشكر كردم.مي دانستم حساب نمي كند ولي طوري رفتار كرد كه حس كردم رد كردن دستش خيلي زشت است.در ماشين را باز كرد وعسل سوار شد.خواست در جلو را باز كند اما مثل كسي كه چيزي به خاطرش آمده باشد دوباره به طرفم آمد.كمي اين پا وآن پا كرد وگفت:

    _يه خواهش كوچولو هم دارم!

    آن قدر دستپاچه بود كه من هم معذب شدم.مكثي كرد وگفت:

    _مي خواستم خواهش كنم در صورتي كه براي تعطيلات برنامه ايي نداريد افتخار بدين چند روز بريم رامسر ويلاي ما!راستش مادرم خيلي دوست داره با مادرتون اشنا بشه!عسل هم كه اسم شما از زبونش نميوفته!

    نمي دانستم چي بگويم.نايلون را در دستم جابه جا كردم وگفتم:

    _شما به ما لطف دارين ولي مادر من مريضه،خودتون كه بهتر ميدونيد!در هر حال از اينكه به ياد ما هستيد ممنونم.اميدوارم بهتون خوش بگذره1

    با لبخند گفت:

    _بالاخره مادر هم اگه اب وهوا عوض كنند براشون خوبه!ما هم عجله اي نداريم.هر وقت شما آمادگي داشتين...

    گفتم:

    _لطفا برنامه خودتون رو به خاطر ما به هم نزنيد.ان شاا.. دفعه بعد.

    با سماجت گفت:

    _اين جوري نمي شه !شما تعارف مي كنيد.اين طور وقتا خانوم ها زبون همديگه رو بهتر مي دونند.به مادرم ميگم تماس بگيره!خيلي سلام برسونيد!

    قبل از آنكه حرفي بزنم سوار ماشينش شد ودنده عقب از كوچه خارج شد.


    مامان بر خلاف جوابي كه به من داده بود در برابر اصرار ودعوت مادر فروتن نرم شد وبه اين ترتيب دو روز قبل از تحويل سال به شمال رفتيم.مادر فروتن زن تودار ودقيقي بود، با اين حال همان ساعت اول جذب مامان شد.فروتن هم بسيار خوش سفر بود ودائم سعي مي كرد به همه در مسافرت خوش بگذرد.ويلاي آنها در ساحل شهر رامسر واقع بود.يك ويلاي بسيار بزرگ وزيبا كه من ومامان را حسابي غافلگير كرد.وقتي از ماشين پياده شديم ،مادر فروتن با خوش رويي گفت:

    _خيلي خوش اومدين!تو رو خدا اينجا رو خونه خودتون بدونيد.قبلا سپردم اتاقتون رو آماده كنند .بفرماييد بالا!

    با راهنمايي آنها من ومامان توي يكي از آتاقهاي طبقه بالا مستقر شديم .بعد از اينكه با هم تنها شديم مامان همانطور كه از پنجره اتاق ب دريا نگاه ميكرد گفت:

    _عجب آب وهوايي!آدم روح از تنش مي پره!

    به شوخي گفتم:

    _هنوز هم فكر ميكنيد اشتباه كرديم كه اومديم؟

    مامان اخم كرد وگفت:

    _اي ورپريده!تو كه جون خودت ناراضي بودي!

    داشتيم مي خنديديم كه عسل وارد اتاق شد وگفت:

    _بيتا جون مياي بريم لب دريا؟

    با محبت گفتم:

    _صبر كن لباسم رو عوض كنم،چشم!

    با سادگي يك بچه گفت:

    _بيتا جون تو چرا هميشه لباس سياه مي پوشي؟!

    لبخند روي لبم خشكيد.ممان گفت:

    _بيا!صداي اين بچه هم دراومد!ديگه منتظر چي هستي؟سال اون بچه هم كه گذشته!نكنه مي خوا داغ من رو هم ببيني بعد لباست رو عوض كني؟

    معترض گفتم:

    _باز شروع كردي مامان؟

    عسل پرسيد:

    _مي خواي چه رنگي بپوشي؟

    بغلش كردم وگفتم:

    _تو چه رنگي دوست داري؟

    مكثي كرد وگفت:

    _سفيد!مثل عروس ها! (بچه هم بچه هاي قديم!!داره برا باباش زن ميگيره!!)

    با لبخندي تلخ گفتم:

    _اما من لباس سفيد ندارم!

    با آن چشمهاي گردش نگاهم كرد وگفت:

    _از بابام بگير.اون از هر رنگي لباس داره!

    مامان از فرصت استفاده كرد وگفت:

    _اون بلوز آبي رو بپوش!

    با دلخوري گفتم:

    _شما هم وقت گير آوردين ها!!

    مامان بلوز آبي را از توي ساكم بيرون كشيد وگفت:

    _بپوش!توي سال جديد خوب نيست مشكي تنت باشه!

    با بي ميلي بلوزم را عوض كردم اما به شدت احساس گناه ميكردم.حس مي كردم مادر سهل انگار وبي مهري هستم ودارم به ياد وخاطره آن بچه بي حرمتي مي كنم.


    كنار ساحل روي ماسه ها نشسته بوديم و موج هاي كف آلود وزوزه كشان به پاهايمان مي خورد.عسل همانطور كه با صدفها بازي ميكرد گفت:

    _بيتا جون ته دريا چيه؟

    دستم را دور شانه اش حلقه كردم وبه طرف خودم كشيدم.با محبت گفتم:

    _زير دريا يا آخر دريا؟كدومش؟

    با حالتي جدي گفت:

    _زير ديا كه ميدونم چيه !قصه اش رو بابام برام خونده!زير دريا پر از پري دريائيه!

    از حالت جدي صورتش خنده ام گرفت. موهاي نرمش را از روي پيشاني كنار زدم وگفتم:

    _پري هايي به قشنگي خودت!

    با كنجكاوي گفت:

    _ولي ته دريا رو نمي دونم !چون هرچي نگاه ميكنم ابه!

    به انتهاي دريا كه به خط افق مي رسيد نگاه كردم وگفتم:

    _اونجا يك شهر ديگه است عزيزم.شايد وقتي بزرگ شدي رفتي و ديدي!

    مكثي كرد وبي مقدمه گفت:

    _ميشه براي هميشه پيشم بموني؟من خيلي دوستت دارم!

    يك دفعه قلبم فرو ريخت .محكم بغلش كردم وتلاش كردم خودم را كنترل كنم.چيزي نمانده بود اشكم سرازير شود. كمي فاصله گرفت وگفت:

    _مي موني ،نه!

    با صدايي لرزان گفتم:

    _نه عزيزم نميشه!من مي تونم هر وقت كه بخوام توروببينم.

    با سماجت گفت:

    _من مي خوام براي هميشه پيشم باشي!

    ساكت نگاهش كردم.انگار مامور شده بود قلبم را به اتش بكشداز پشت پرده اشك به دقت به چشمانش خيره شدم.براي چند لحظه كيان در نظرم مجسم شد.چانه ام را روي سرش گذاشتم.قطرات اشكم روي موهاي بلندش چكيد.از بازي تقدير متعجب بودم.با صداي فروتن خودم را جمع وجور كردم.عسل با ديدن او براي نشان دادن صدف هاي ديايي به طرفش دود ومن توي اين فاصله از جا بلند شدم.

    فروتن مودبانه گفت:

    _مزاحم شدم نه!؟

    گفتم:

    _داشتيم با عسل راجع به دريا حرف ميزديم.

    موهاي دخترش را نوازش كرد وگفت:

    _با اين دختر كوچولوي پر حرف ما چه كار ميكنيد؟تازه دارم ميفهمم چطوري شدين همه فكر وذكرش!

    موج هاي بلند چند تكه صدف ديگر به ساحل آوردند وعسل براي برداشتن آنها تركمان كرد.فروتن همانطور كه نگاهش مي كرد گفت:

    _اون حتي با من كه پدرش هستم چنين رابطه ايي نداره!

    گفتم:

    _اون عاشق شماست!

    با لبخند گفت:

    _اما متاسفانه اونقدر گرفتارم كه نمي تونم اون طور كه بايد براش وقت بگذارم .

    به طرف ويلا برگشتم وگفتم:

    _اينجا خيلي قشنگه!معلومه خيلي بهش ميرسين!

    صادقانه گفت:

    _بله اما از راه دور!زحمت رسيدگي به اينجا به عهده يك خونواده شماليه!من هم گاهي تلفن ميزنم وسفارش ميكنم.

    بعد مكثي كرد وگفت:

    _خيلي ممنون كه دعوت ما رو قبول كردين واومدين!

    خيلي بي مقدمه بود.دستپاچه گفتم:

    _ما ممنونيم كه دعوتمون كردين واين همه به زحمت افتادين!

    همانطور كه با كفش هايش ماسه هارا جا به جا ميكرد وگفت:

    _مادرم ميگه از وقتي اين اتفاقات افتاده، زندگي ما عوض شده و من همه اينها رو از توجه خدا ميدونم.مي دونيد؟بعد از اينكه از مادر عسل جدا شدم اون قدر به هم ريخته بودم كه فكر نمي كردم بتونم دوباره روي پاهام بايستم!فكرش رو بكنيد!يك دختر بچه ي شكننده با يه مرد شكست خورده ،كه بايد بعد از اون هم براش پدر ميشد وهم مادر!

    گفتم:

    _مي فهمم!خودم هم بعد از فوت شوهرم همچين شرايطي رو گذروندم.گاهي اوقات آدم توي شرايطي قرار ميگيره كه نا خود آگاه بايد چندتا نقش رو با هم ايفا كنه!باز خوبه شما يه انگيزه قوي دارين،كه بعد از اين بجنگين!

    با حالتي متاثر گفت:

    _انگار ناراحتتون كردم .معذرت مي خوام.

    با لبخندي تلخ گفتم:

    _بايد عادت كنم.تقصير كسي نيست!

    باد سردي ميوزيد وچيزي به غروب خورشيد نمانده بود.شالي را كه دور شانه ام بود محكم تر كردم وگفتم:

    ممكنه عسل توي اين هوا سرما بخوره!بهتره بريم.

    داشتم ميرفتم كه عسل صدايم زد.در حالي كه پدرش را به دنبال خودش ميكشيد خودش را به من رساند وبا دست ديگرش دست مرا گرفت.براي چند ثانيه كوتاه نگاه من وفروتن در هم گره خورد.فورا چشم از او برداشتم وبي هدف چشم به روبه رو دوختم.

    داشتم نا خود اگاه به پيشواز اتفاقاتي مي رفتم كه چيزي از آن نميدانستم...

  8. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #25
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل 24

    به ساعتم نگاه کردم و عجولانه از جا بلند شدم. همانطور که داشتم دکمه های مانتوام را می بستم، مامان پرسید:
    - کجا میری؟
    لحنش معنای به خصوصی می داد اما خودم را زدم به ان راه و گفتم:
    - شما شامتون رو بخورین ممکنه دیرتر برسم.
    زیر نگاه کنجکاوش معذب بودم. برا یبرداشتن کیفم به اتاق رفتم و برای انکه چشم تو چشمش نباشم از همانجا گفتم:
    - با فروتن قرار دارم. ازم خواسته که توی خریدن لباس برای عسل همراهشون باشم. آخه یکی دو روز دیگه عروسی پسر دایی فروتنه!
    وقتی از اتاقم بیرون آمدم مامان گفت:
    - دیگه معاشرت با این پسره داره خارج از اندازه میشه! بهتره یه کم رعایت کنی.
    انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشتم با دلخوری گفتم:
    - جوری حرف می زنید که انگار من بچه ام و فرق خوب و بد رو نمی دونم.
    - والله تعجب من هم از همینه! آخه مردم چی میگن؟ نمی گن این پسره هر روز و هر روز این جا چی می خواد؟
    با جدیت گفتم:
    - حرف مردم اصلاً برام مهم نیست! به هر حال اونها حرف خودشون رو می زنند.
    بعد دوباره به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
    ساعت شش شد! من باید برم. کاری ندارین؟
    مامان سری تکان داد و گفت:
    نه ! اگر قرار شد دیرتر بیای خبر بده تا دلواپس نباشم.
    گرچه تلاش می کردم آرام باشم، اما حقیقت این بود که حرفهای مامان مثل تلنگری ناگهانی فکر و ذهنم را به هم ریخته بود.وقتی از خانه خارج شدم ماشین فروتن را سر کوچه منتظر دیدم. با عجله خودم را به آنها رساندم. عسل به محض دیدنم پیاده شد و به طرفم دوید. صورتش را بوسیدم و به فروتن که نصفه نیمه از ماشین پیاده شده بود گفتم:
    دیر که نکردم؟
    فروتن با لبخند گفت:
    مثل همیشه سر وقت!
    بعد به عسل گفت:
    بنشین دخترم. دیر شد.
    وقتی سوار ماشین شدم در حالی که کمربندش را می بست گفت:
    حال مادر چطوره؟
    خیلی سلام رسوند. مادر شما چطوره؟
    با لبخندی از سر رضایت گفت:
    باور نمی کردم توی مسافرت چند روزه اون قدر جذب مادرتون بشه! این روزها توی خونه ما همه اش حرف شماست.
    به یاد حرفهای مامان، قبل از خروج خانه افتادم. و چهره ام درهم رفت. به عقب برگشتم و به عسل لبخند زدم. واقعا اگر پای او در میان نبود، توی ماشین کنار فروتن چی کار می کردم؟
    شاید حق با مامان بود و من از اینکه با خودم و احساسم صادق باشم می ترسیدم. فروتن که سکوتم را دید پرسید:
    طوری شده بیتا خانم؟
    به خودم امدم و گفتم:
    چطور؟ شما چیزی گفتین؟
    با کنجکاوی نگاهم کرد و گفت:
    حس کردم اینجا نیستید؟
    برای عوض کردن حال و هوا پرسیدم:
    خب، قراره کجا برین؟
    فروتن گفت:
    هرجا که شما بگین! واسه من فرقی نمی کنه!
    عسل با شیرین زبانی گفت:
    بیتا جون من امروز ظهر خوابیدم تا بتونم تا اخر شب بیدار بمونم.
    با محبت گفتم:
    آفرین به تو دختر خوب.
    فروتن گفت:
    من یه پیشنهاد دارم. اول می ریم لباس می خریم. بعد میریم شهربازی و آخر شب هم شام می خوریم.
    اما من باید زود برگردم خونه! مامان تنهاست.
    عسل گفت: قبول کن بیتا جون!
    مردد گفتم:
    فعلا بریم خرید تا بعد، خیلی مونده!
    عسل از صندلی عقب سرم را بغل کرد و صورتم را بوسید. هنوز در درستی کارم شک داشتم.

    *********** **********************

    با اینکه مدتها قبل با خودم عهد کرده بودم دیگر درگیر عواطف و احساسات نشوم، اما روز به روز نقش فروتن و دخترش در زندگی م پررنگ می شد. دیگر کار به جایی رسیده بود که دور از چشم مامان همدیگر را ملاقات می کردیم. اما این به ان معنا نبود که از مامان بترسم. بلکه تحمل شنیدن سرزنش و نصایحش را نداشتم، به خصوص که ندایی ته قلبم می گفت باید کاملا منطقی عمل کنم. در این بین علاقه من به عسل هم روز به روز جدی تر می شد، اما هرگز نمی خواستم قبول کنم این موضوع احساسات من و بهرور را تحت تاثیر قرار داده! البته رفتار و حرکات بهروز به روشنی خبر از احساساتش می داد و من هم به عنوان یک زن متوجه این مسئله بودم، ولی هر دو تظاهر به چیزی غیر از این می کردیم. به خصوص من که به هیچ وجه آمادگی مطرح شدن این موضوع را نداشتم. انگار هر یک از ما منتظر اشاراتی از جانب دیگری بود. این تعقیب و گریز ادامه داشت تا روزی که بهروز بدون قرار قبلی به دیدنم آمد. وقتی او را جلوی شرکت دیدم، ان قدر جا خوردم که برای چند لحظه برجا خشکم زد، به خصوص که بهانه همیشگی برای دیدار همراهش نبود. همان طور که به صندلی عقب سرک می کشیدم جلو رفتم. از اینکه عسل همراهش نبود، احساس خوبی نداشتم، با این حال سعی می ردم خونسرد و آرام باشم. وقتی به ماشین نزدیک شدم. با خوش رویی پیاده شد و در سلام کردن پیشقدم شد. با صدایی لرزان گفتم:
    این طرفها؟
    سعی کردم تعجب را در جمله و حالت صورتم نشان دهم اما در حقیقت این بار اولی نبود که چنین حسی را تجربه می کردم. از طرفی، از مدتها قبل پیش بینی چنین لحظه ای را می کردم. وقتی سوار ماشین شدیم، پرسیدم:
    عسل کجاست؟
    بی آنکه به صورتم نگاه کند در حال رانندگی گفت:
    پیش مادرمه!
    خیلی معذب بودم. ناشیانه پرسیدم:
    - چرا؟
    نیم نگاهی کرد و با شیطنت گفت:
    - عرض می کنم!
    پرسیدم:
    حالا کجا داریم میریم؟ فکر می کرددم باید این وقت روز فروشگاه باشی!
    به ساعتش نگاه کرد و گفت:
    ساعت نزدیک هفت شده! با یک پیتزا موافقی؟
    با تعجب گفتم:
    الان؟
    من ناهار نخوردم.
    با لحنی سرزنش بار گفتم:
    آخرش پدر این معده رو درمیاری!
    دوباره با رضایت لبخند زد ولی چیزی نگفت. دل توی دلم نبود، اما آرامشن را حفظ کردم و ساکت به عقب تکیه دادم. وقتی بالاخره جلوی رستوران توقف کرد به شوخی پرسید:
    افتخار نمی دین؟
    از ماشین پیاده شدم و باز هم سعی کردم آرام باشم. وقتی توی رستوران جا به جا شدیم گفتم:
    جای عسل خالیه!
    بی رودربایستی گفت:
    واسه گفت و گوی امروزمون اصلا جای عسل خالی نیست!
    قلبم به تپش افتاد. حالت نگاهش می گفت که در قلبش چه می گذرد. پرسیدم:
    منظورت چیه؟
    چشم توی پشمم دوخت و آرام گفت:
    ببین، من دیگه از این قایم باشک بازی خسته شدم. امروز اومدم کار رو یکسره کنم.
    ساکت نگاهش کردم. دلم می خواست عادی تر باشم. اما حتی پلک هم نمی زدم.
    بهروز هم تا حدودی دستپاچه بود. دستانش را به هم قفل کرد و گفت:
    سه روز دارم با خودم کلنجار میرم.امروز دیگه عزمم را جزم کردم. به خودم گفتم بالاخره یه جوری میشه!
    با تردید گفتم:
    یعنی از من می ترسیدی؟
    فوراً گفت:
    نه! راستش... از عکس العملت مطمئن نبودم! حقیقتش رو بخوای الان هم چندان مطمئن نیستم که کار درستی نکرده باشه. اخه اشنایی ما معمولی نیست... چطور بگم؟ دلم نمی خواد فکر کنی به خاطر عسل...
    حرفش را نیمه تمام گذاشت. انگار صدای خودم را توی خواب می شنیدم. پرسیدم:
    عسل چی؟
    صادقانه گفت:
    خودت بهتر از هر کسی می دونی که اون عاشقته. اما الان طوری شده که احساس می کنم دیگه خودمم هم بدون تو نمی تونم زندگی کنم. با من ازدواج می کنی؟
    صاف نگاهش کردم. به سادگی گفت:
    ازت انتظار ندارم فوراً جواب بدی اما می خوام باور کنی من همینم که می بینی! ممکنه نوع مطرح کردن تقاضا از نظر زن با احساسی مثل تو چندان دلپسند به نظر نیاد، اما من عادت ندارم نقش بازی کنم.
    صداقتش به دلم نشست، ولی از نشیدن درخواستش حال خوبی نداشتم. یک آن چهره بابک جلوی چشمم نقش بست و یاد و خاطره ی آخرین دیدارمان! بعد نوبت کیان بود... عرق سردی به تنم نشست. سر به زیر انداختم و به عقب تکیه دادم. تا عمق وجودم احساس گناه می کردم. بهروز آرام پرسید:
    حالت خوبه؟
    باز هم جوابی ندادم. نجوا کنان گفت:
    الان بیشتر از یک ساله که می شناسمت، تو هم من رو می شناسی، اما اگر فکر می کنی لازمه راجع به چیزی توضیح بدم بگو! قسم می خورم هر چی هست صاف و ساده بگم!
    به یاد گذشته تاریکم افتادم، بعد از فوت کامران، و احساس گناه کردم.
    پرسیدم:
    تو چی؟ نمی خوای راجع به من بیشتر بدونی؟
    با لبخند صمیمی گفت:
    هر چی باید بدونم، می دونم!
    کاملا جدی گفتم:
    مطمئنی؟
    ساکت نگاهم کرد . از سکوتش استفاده کردم و گفتم:
    شاید بهتر باشه موضوع رو همین جا فراموش کنی!
    گیج شده بود. با کنجکاوی گفت:
    - از چیزی دلخوری؟ با من مشکل داری؟
    گفتم:
    تو برای هر زنی توی شرایط من مرد ایده آلی هستی، اما به خاطر خودت میگم نه!
    آرام گفت:
    یعنی چی؟ سردرنمیارم؟
    گفتم:
    من تا همین جا هم زیادی وارد زندگی ات شدم.
    با تردید گفت:
    پس من هم باید همچین فکری راجع به تو بکنم.
    توضیح یک کامه شمکله! چطور بگم؟
    مکثی کرد و گفت:
    به خاطر مادر عسل میگی؟
    اعتراف به حقیقت مشکل تر از ان بود که فکر می کردم، بنابراین از جهت دیگری وارد شدم.
    ببین! من نمی تونم مادر مریض و بیمارم را که فقط منو توی این دنیا داره تنا بگذارم و برم دنبال زندگی ام. تمام دلخوشی اون بعد از کیان منم!
    به نظر بهانه ای منطقی بود، اما او به عقب تکیه داد و گفت:
    مشکلت اینه؟ چی شده فکر کنی من اینقدر خودخواه و بی فکرم؟ من تمام آرامش و سعادت فعلی ام را رو مدیون شمام، پس منتی نیست اگر هر کاری از دستم برمیاد بکنم. مادر تو درست مثل مادر خودمه، خونه من اون قدر بزرگ هست که بتونه احساس راحتی کنه! دیگه نگران چی هستی؟
    مانده بودم چه بگویم! آرام گفت:
    من نمی خوام بر خلاف میلت تصمیم بگیری اما این رو بدون که من و عسل خیلی به وجودت احتیاج داریم.
    در گفتن ان حرفها خیلی صادق بود، اما من باز هم سکوت کردم. چشم توی چشمم گفت:
    من فکر می کنم بهتر باشه یکی دو روز دیگه ازت جواب بگیرم، چون دلم نمی خواد تحت تاثیر حرفهای من جواب بدی!
    در واقع پیشنهاد بهروز چیزی بود که ان روزها انتظارش را داشتم اما نمی دانم چرا مثل اولین باری که در ان موقعیت قرار گرفتم، دلشوره داشتم. شاید برای اینکه اسرای در قلبم بود که جرئت بیانش را نداشتم. بخشی از فکرم هم درگیر بابک بود. هنوز هم دوستش داشتم، شاید بیشتراز گذشته ولی به شیوه خودم! می خواستم برای یک بار هم که شده منطقی و به دور از احساسات تصمیم بگیرم. احساسم به بهروز احساسی نبود که به بابک داشتم. اما لااقل نقاط مشترک زیادی داشتم. از ان گذشته، طی این مدت وابستگی و علاقه عمیق میان من و عسل به وجود آمده بود که نادیده گرفتن یا فراموش کردنش تقریبا محال بود. شاید به این ترتیب تکلیف بابک هم روشن می شد و این درست همان چیزی بود که برخلاف میلم برای بابک می خواستم.
    همین موقع پیتزا آوردند. بهروز در حال جابه جا کردن ظرف های پیتزا به شوخی گفت:
    ببین! باید به یه چیزی اعتراف کنم. من وقتی گرسنه ام مغزم کار نمی کنه! پس قبل از اینکه به نتیجه برسیم، بهتره ترتیب اینها رو بدیم، فقط نگو میل ندارم که اشتهای من هم کور میشه!


    ****************** ******************** **********


    شب از نیمه گذشته بود، اما هنوز بیدار بودم. برای چندمین بار به ساعت کنار تخت نگاه کردم و کلافه نشستم. دوباره شب زنده داری به سراغم آمده بود. به یاد حرفهایی که بعدازظهر از بهروز شنیده بودم افتادم. عجیب بود که هیچ هیجانی نداشتم، ولی یاد بابک هنوز هم مثل گذشته گرمای عجیبی به وجودم ریخت. دوباره روی تخت دراز کشیدم. می دانستم تا به افکارم سر و سامان ندهم نمی توانم اسوده بخوابم. روی شانه راستم غلطیدم. بهروز مرد خوبی بود و شاید برای زنی در شرایط من کاملا ایده آل به نظر می رسید اما گوشه دلم ندایی تلاش می کرد منصرفم کند! دوباره کلافه، طاق باز خوابیدم و به سقف چشم دوختم. با بابک باید چکار می کردم؟ چهره او در تاریکی روی سقف اتاق در برابرم نقش بست. به یاد حرفهایی که در آخرین دیدارمان زده بود، افتادم! راضی بودم مثل همیشه در موردک اشتباه کند و برنجد تا اینکه به خاطرم قربانی شود!
    با صدای رعد و برق با بدنی خیس از عرق از جا پریدم. قلبم ان قدر تند می زد که نبضش را از روی لباسم حس می کردم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. باران، باران پاییزی بود. چند لحظه به بارشش خیره شدم در شرایطی بودم که تاخیر در دادن جواب می توانست منصرفم کند. مشکل بعدی مامان بود. نمی توانستم تصور کنم بعد از دانستن حقیقت چه واکنشی نشان خواهد داد، آن هم با توجه به عشق و علاقه اش به بابک!
    یک دفعه سرم تیر کشید. لبه تخت نشستم و سرم را به دست گرفتم. اصلا شهامت حرف زدن با مامان را نداشتم.

    **************** ******************************

    تلاشم برای ارام کردن مامان بی فایده بود! آن قدر با حرص حرف می زد که نگران حالش بودم. همان طور که گریه می کرد با غیظ گفت:
    - پس بگو! واسمون خواب دیده بود. بهش بگو خواب دیدی خیره! اون از اون بچه که با زیون بازی وادارت کرد بگذاری تکه تکه اش کنند، این هم از خودت که ببردت به اسیری!
    سعی کردم ازام باشم. با لبخند گفتم:
    این حرفها چیه مامان؟ مگه کسی من رو مجبور کرده؟ من که هنوز جواب ندادم!
    با پوزخند گفت:
    جواب هم میدی! من تو رو میشناسم! تا دلن به چیزی راضی نباشه، حرفش رو نمی زنی! پس بیخود نبود برات راه به راه پیکش می آورد و یک خطر در میون می اومد اینجا! برات نقشه داشت!
    گفتم:
    نقشه کدومه مامان؟ همچین حرفی می زنین که هر کی ندونه فکر می کنه برای مال و منال نداشته مون خواب دیده!
    مامان گفت:
    مگه همه چی پ.له؟ کی رو می خواد از تو ساده تر، تا بچه اش رو ببنده به ریشش؟ تو ساده ای که چشمت رو باز نمی کنی تا بفهمی برای چی دست گذاشته روی تو! من نمی دونم اون بابک بدبخت چشه که به این و اون می فروشیش؟
    عصبی گفتم:
    بس کن مامان! چرا دست از سر بابک برنمی داری؟ چطور می تونی اونو فدای خودخواهی خودت بکنی؟
    با تعجب نگاهم کرد و با ناباوری گفت:
    چته؟ سر من داد می زنی؟ من خودخواهم یا تو؟ اون از کامران که نیومده به بابک ترجیح دادی، این هم از این پسره! من هالو رو بگو که بهش میدون دادم، چه می دونستم می خواد جای پاش رو قرص کنه!
    این حرفا چیه مامان؟ مگه توی این مدت ازش چیزی دیدین؟
    کامران هم اولش خوب بود!
    عیب شما اینه که تر و خشک رو با هم می سوزونی! اصلا مشکل شما با اون چیه؟
    بگو چه مشکلی نداره؟ زنش رو طلاق داده! یه بچه هم که داره! بچه من رو هم که نابود کرده، حالا هم می خواد تو رو عین زر خرید ببره خونه اش!
    خنده ام گرفت. با محبت گفتم:
    الهی من قوبون اون سادگی و صداقتت برم، از چی می ترسی؟ مگه من بچه ام؟ به خدا بهروز مرد خوبیه، یعنی برای من فرصت مناسبیه! چه اشکالی داره که از زنش جدا شده؟
    اشکالش اینه که اگر می تونست با زن اولش زندگی می کرد!
    ما چه می دونیم بین اونها چی بوده؟ مهم اینه که خودش به پای بچه اش نشسته ازهمین جا هم معلوم میشه که اهل زندگیه! من می دونم شما از چی دلخوری! خیال می کنید نمی دونم؟ هنوز به خاطر کیان ناراحتی. آهخ تقصیر این بیچاره ها چیه؟ بعضی اوقات شما جوری حرف می زنید که انگار کیان رو اینها کشته اند!
    مامان کلافه گفت:
    من نمی دونم! مطلب همونه که گفتم! اصلا به صلاحت نیست با این پسره ازدواج کنی!
    عصبی گفتم:
    بد نیست شما هم بدونی من به هیچ وجه با بابک ازدواج نمی کنم، بنابراین بهتره فکرش رو از سرتون بیرون کنید!
    مامان چند دقیقه با ناباوری نگاهم کرد و با صداییی بغض الود گفتک
    تو می خوای روی حرف من حرف بزنی؟
    گفتم:
    بعضی وقتها مجبورم می کنید که بر خلاف میلم باهاتون بجنگم! نمی دونم چرا،اما بهتره بدونید من دیگه بچه نیستم و خودم خوب و بد رو تشخیص بدم.
    میان گریه گفت:
    خوب اینه که با این پسره ازدواج کنی؟
    بی انکه به صورتش نگاه کنم گفتم:
    شاید به قول شما تصمیم نادرستی باشه، اما نادرست تر اینه که به خاطر خودم بابک رو قربانی کنم و مثل یک وزنه به گردنش آویزان بشم! مامان دلم نمی خواد فکرهای نابجا کنید اما یکی از دلایل ازدواجم با بهروز، بابکه! تمام آرزوم اینه که بعد از این، او هم بره دنبال زندگی خودش! دلم نمی خواد تا اخر عمرش رو به خاطر رودربایستی با من تباه کنه! یه روزی قرار بود من باهاش ازدواج کنم و زن زندگی اش بشم، ولی نشد! به قول شما خودم نخواستم، اما دیگه تا اخر عمرش که نباید تاوان اشتباهات من رو پس بده!
    مامان با تاسف گفت:
    - به خدا تو دیوونه شدی دختر! آخه کی به بخت خودش لگد می زنه؟
    بغض گلویم را فشرد اما حرفی نزدم. مامان با صدایی لرزان گفت:
    انگار تصمیمت را گرفتی! برو! برو هر کاری دوست داری بکن! بچه که نیستی جلوت رو بگیرم! فقط یادت باشه که باز هم داری اشتباه می کنی! آدم عاقل قیمت غرورش رو این جوری نمی ده!


    *********************** ****************
    یکی دو روز وقتی از شرکت به خانه برشگتم و بابک را دیدم اصلا تعجب نکردم، چون مطمئئن بودم مامان خبرش می کند. به محض دیدنش چنان دلشوره ای به جانم افتاد که ترسیدم در رفتارم نشان دهم اما با ارامش مقابلش نشستم و احوال بقیه رو پرسیدم. جواب های او کوتاه و سرد بود ولی صورتش گویای ناراحتی و نگرانی درونش بود. وقتی مامان به بهانه آوردن چایی به اشپزخانه رفت بی مقدمه گفت:
    باید با هم حرف بزنیم!
    زیر چشمی نگاهش کردم و نگاهش متوجه گلهای قالی بود. گفتم:
    اگه اشکالی نداره باشه برای بعد چون من....
    حرفم را قطع کرد و چشم در چشمم گفت:
    بیخود بهانه میار! بلند شو بریم بیرون. چون دلم نمی خوا تن و بدن این پیرزن بدبخت رو بیشتر از این بلرزونم.
    از سردی نگاه و قدرت کلامش زبانم بند آمد. می دانتسم قرار است راجع به چی صحبت کند اما باز هم دلشوره داشتم. چون مرا معطل دید گفت:
    پایین منتظرتم!
    بعد از رفتن او به تلافی مامان گفتم:
    هنوز نه به باره نه به داره. باید بابک رو خبر می کردی؟
    مامان اخم کرد و گفت:
    وقتی کسی عقلش به کارش نمی رسه، باید باهاش همین کار رو کرد! در ضمن کی گفته نه به داره که به باره، ماشا... تو که سر خود خوب تصمیم می گیری!
    بحث کردن با او بی فایده بود. دکمه های مانتوام را بستم و پایین رفتم. بابک داشت توی ماشینش سیگار می کشید. با قدمهای لرزان خودم را به ماشینش رساندم و سوار شدم. سیگارش را از پنجره بیرون انداخت و در سکوت حرکت کرد. زیر چشمی به نیمرخش نگاه می کردم. حرکات عضلات فکش را زیر پ.ست گندمی اش حس می کردم. انگار خدا نهایت دقت و ظرافت و هنرش را برای افریدنش به کار گرفته بود! آهی حسرت بار کشیدم و به رو به رو خیره شدم. وقتی سکوتمان طولانی شد گفتم:
    نمی خوای حرف بزنی؟
    با لحنی کنایه امیز گفت:
    مگه بین ما حرفی مونده برای زدن؟
    با پوزخند گفتم:
    پس گفتی بیام بیرون برای چی؟ ماشین سواری؟ اگه این طوره باید بگم من خیلی خسته ام.
    آرام گفت:
    به نظر می رسه تو هیچ وقت نمی خوای بزرگ بشی بیتا!
    بی حوصله گفتم:
    اگر اومدی بهم سرکوفت بزنی، باید بگم اصلا حوصله اش را ندارم.
    با تمسخر گفت:
    من احمق رو بگو که هیچ وقت حرفهای اون شبت رو باور نکردم! دائم به خودم می گفتم اون فقط می خواد من رو از سرش باز کنه! می خواد غرورش رو حفظ کنه اما حالا می بینم همه حرفهاش درست بود. تو راست میگفتی اما من می خواستم فکر کنم حقیقت نداره!
    سکوت کردم اما در دلم طوفانی سخت به پا بود. عصبی گفت:
    چرا چیزی نمی گی؟ باز هم چیزی مونده که نگفته باشی؟ بگو، این بار باور می کنم. باور می کنم که در تمام این سالها بازیچه ات بودم. باور می کنم که به من فقط به چشم وسیله ای برای رسیدن به هدف نگاه کردی! باور می کنم که هیچ وقت دوستم نداشتی!
    طاقت دیدن رنجش را نداشتم اما لب برهم فشردم تا حرفی نزنم. کنار خیابان نگه داشت و ترمز دستی را کشید . آنقدر توی فکر و خیال بودم که نفهمیدم کجاییم! دلم می خواست حرفی بزنم تا ارام شود اما باز هم سکوت کردم. با صدایی لرزان گفت:
    وقتی عمه گفت چه خیالی داری، باورم نشد، انگار دنیا رو روی سرم خراب کردند. هنوز هم باورم نمی شه!
    گفتم:
    من هنوز جوابی ندادم. مامان طبق معمول شلوغش کرده!
    به طرفم برگشت و گفت:
    پس یعنی.....
    حرفش را قطع کردم و گفتم:
    نگفتم که جواب رد دادم، گفتم هنوز جوابی ندادم/
    با ناباوری گفت:
    می خوای جواب مثبت بدی؟
    از حالتی که در کلامش بود پشتم لرزید، ولی حرفی نزدم. تکرار کرد:
    آره؟ می خوای جواب مثبت بدی؟
    آرام گفتم:
    ببین بابک، من احترام زیادی برات قائلم! خودت هم می دونی. اما واقعیت اینه که اون از خیلی جهات به من شبیهه!
    با لبخندی کنایه امیز گفت:
    می خوای باور کنم که از روی علاقه داری باهاش ازدواج می کنی/ این ازدواجه یا معامله؟
    گفتم:
    برام مهم نیست تو چی فکر کنی!
    بی پرده گفت:
    اگه احساساتت برات این قدر بی اهمیت بود چرا به درخواست من جواب رد دادی/ چی داره که اون رو به من ترجیح می دی؟
    شنیدن ان سوالات کلافه ام می کرد. گفتم:
    بحث ترجیح دادن یا ندادن نیست! لطفا سعی نکن یک گفتگوی ساده رو به بحث مبدل کنی! من مدتهاست که دارم فکر می کنم و سعی کردم همه جهات رو در نظر بگیرم. ما از خیلی لحاظ شبیه هم هستیم!
    با ناراحتی گفت:
    پیداست تصمیمت را گرفتی!
    حرفی نزدم. تاسف در نگاه و کلانش موج می زد.
    هیچ فکرش رو نمی کردم این اندازه سنگدل و بی رحم باشی! هنوز هم باورم نمی شه.
    خیلی حرفها توی دلم بود، اما حتی زبانم برای تشکر نمی چرخید. حال و هوا طوری بود که دلم می خواست زودتر به خانه برگردم و مجبور نشوم رو در رو با او صحبت کنم. حال او هم بهتر از من نبود. مثل ادمهایی که در خوابند رانندگی می کرد و تا خانه یک کلمه حرف نزد. گمانم مامان هم منتظر اتفاق دیگر بود چون وقتی مرا تنها دید با تعجب گفت:
    بابک کو؟
    جوابی سر بالا دادم و به اتاقم رفتم. دنبالم به اتاق آمد و با عصبانیت گفت:
    اخر کارخودت را کردی؟ تو خیر نمی بینی دختر! آخرش آه این بچه دامنت رو می گیره!
    کلافه گفتم:
    مامان داره سرم می ترکه! ارواح روح کیان راحتم بگذار!
    برخلاف میلش از اتاق بیرون رفت و در را به هم کوبید. ان قدر عذاب وجدان داشتم که دلم می خواست بمیرم، بخه خصوص وقتی یاد آخرین جمله بابک می افتادم: تو من رو نابود کردی بیتا!
    یکی دو روز بعد فرشته برای دیدنم به شرکت آمد اما من باز هم حرفهای خودم را تکرار کردم، در حالی که هنوز به درستی کارم شک داشتم....

  10. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #26
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل 26


    یک هفته بعد از ازدواجمان دوباره سر کار برگشتم. البته بهروز با این کار زیاد موافق نبود، ولی برای حمایت از مامان به حقوقش احتیاج داشتم چون دلم نمی خواست دستم جلوی بهروز دراز باشد. مامان هم مثل خودم کله شق بود! روز اولی که بعد از ازدواجم به دیدنش رفتم از دیدنش تنهایی اش قلبم گرفت. حتی برای خودش غذا درست نکرده بود. بهروز که متوجه ناراحتی و غصه ام شده بود کلی تلاش کرد مامان را راضی به آمدن کند اما او زیر بار نرفت. روزی هم که اولین حقوق بعد از ازدواجم را برایش بردم همان اندازه مقاومت کرد. دلم نمی خواست ان طور مستقیم مساله حقوق را بیان کنم اما چون صبح به شرکت زنگ زده بود و خواسته بود به دیدنش بروم، فکر کردم با یک تیر دو نشان بزنم. هوا سرد و بارانی بود اما چون بهروز برایم ماشین می گذاشت، راحت بودم. وقتی رسیدم مامان داشت با تلفن صحبت می کرد. چند دقیقه نشستم تا صحبتش تمام شود بعد برای بوسیدنش جلو رفتم. همان طور که روبوسی می کردم پرسیدم:
    - کی بود؟
    به اشپزخانه رفت و گفت:
    فرشته بود. توی این هفته دفعه دومه که زنگ زده!
    پالتوام را درآوردم و پرسیدم:
    چی کار داشت؟
    با دو تا چایی پیشم برگشت و گفت:
    پریشب با شوهرش کارت عروسی آوردند! هفته دیگه عروسی می کنند! برای تو هم کارت داده!
    می دانستم سر جریان ازدواجم دلخور است اما گفتم:
    کارت من روو آورده خونه شما؟
    مامان در حال گذاشتن چای گفت:
    می گفت خونه ات رو بلد نیست!
    می دانستم بهانه است. مامان هم می دانست! با پوزخند گفتم:
    خونه رو بلد نبود، شرکت رو هم بلد نبود؟ لابد تلفنم را هم نداشته!
    مامان اخم کرد و گفت:
    تو از فرشته چه توقعی داری؟ انتظار داشتی بعد از کاری که با بابک کردی، بیاد دستبوست؟
    تنم خیس عرق شد اما خودم را از تک و تاک نیانداختم:
    بی معرفت حتی یه تبریک تلفنی هم به من نگفت! حالا انتظار داره من برم عروسیش؟
    مامان پرسید:
    تو اصلا روت میشه بری عروسیش؟ باز خدا پدرش رو بیامرزه برات کارت داده!
    خونم به جوش آمد. عصبی گفتم:
    شما انگار خیال ندارید تا اخر عموتون این قضیه رو فراموش کنید مامان! موندم تا کی می خواهید من رو به دیگران بفروشید؟
    مامان گفت:
    من هیچ وقت تو رو به کسی نفروختم. اما تو هم بهتره مثل کبک زیر برف نکنی. هیچ می دونی با این کارت چه به روز بابک آوردی؟ بچه ام زندگی اش رو ول کرده رفته یه گوش تو شمال و از دنیا بریده!
    انگار به وجدانم تلنگر محکمی زدند. سعی کردم فکر او را عقب بزنم. مامان قندان را جلویم گذاشت و گفت:
    باهاش معامله خوبی نکردی، خودت هم می دونی!
    آرام گفتمک
    چی کار می تونستم بکنم مامان جان؟ من تو زندگی اون یه وصله بودم! یه وصله ناجور! رفتم تا اون هم به زندگیش سر و سامونی بده.
    مامان با لبخند تلخی گفت:
    این جوری؟
    سکوت کردم . کارت فرشته رو مقابلم گذاشت و گفت:
    باز هم میگم زشته! بهتره بیای عروسی! هیچی نباشه با هم فامیلیم! نگذار کدورت ها زیاد بشه! جلوی شوهرت صورت خوشی نداره! فرشته دو سه دفعه زنگ زده سفارش کرده حتما بریم!
    گفتم:
    نمی تونم مامان! شما برین از قول من هم تبریک بگین!
    بعد از توی کیفم حقوقم را بیرون آوردم و رووی میز گذاشتم. مامان پرسید:
    این چیه؟
    با محبت گفتم:
    اینا دیگه مال بهروز نیست مامان! خیالتون راحت باشه!
    پول ها را جلوی خودم گذاشت و گفت:
    احتیاجی نیست. مگه من یک نفر چقدر هزینه دارم؟ همون حقوق پدر خدابیامرزت کافیه!
    دوباره داشت سرسختی می کرد. گفتم:
    اگر بخوای ذستم رو رد کنی، خیلی دلخور میشم مامان! اینا حقوقه خودمه! پس دیگه لازم نیست نگران باشید! اگرچه مال بهروز هم بود بازهم فرقی نمی کرد. اون بیچاره خیلی شما رو دوست داره! شبی نیست که سراغتون رو نگیره! اون وقت شما راجع به اون، این قدر حساس هستید! به خدا همین دیشب می گفت مامانت چرا نمیاد اینجا؟ نکنه با من مشکلی داره؟
    مامان سر به زیر گفت:
    نه! چه مشکلی؟ من خوشی تون رو می خوام!
    با مهربانی گفتم:
    پس چی؟ چرا همش رودربایستی می کنین؟ اون بیچاره که هر کاری می کنه دل شما رو به دست بیاره! شاید باور نکنید اما هر بار می فهمه می خوام بیام اینجا، میگه بیتا مدیونی اگه مامانت کاری داشته باشه و نگی، اون شما حتی حقوق من رو رد می کنید؟
    مامان به عقب تکیه داد و گفت:
    زن و شوهر وقتی زندگی شون رو شروع می کنند دیگه من و تویی وجود نداره پس این قدر نگو حقوقمن! تو داری از زندگی ات و شوهرت می زنی و میری سر کار از کجا می دونی اون راضیه؟
    شما چه فکرهای می کنید مامان؟ انگار هنوز بهروز رو نشناختید؟ از اون گذشته یادتون رفته من براشون چی کار کردم؟
    مامان با قاطعیت گفت:
    گوش کن دخترجون، یادت باشه که زندگی مشترک حسابش از همه چیز جداست، پس سعی نکن توی این رابطه خودت را طلبکار و اون رو بدهکار حساب کنی! تو که معاماه نکردی! این پول رو بردار هر وقت احتیاج داشتم میام سراغ خودت!
    با لجاجت گفتم:
    بر نمی دارم! چرا کاری نمی کنین که خیالم راحت باشه؟
    تو این جوری خیالت راحت می شه؟
    با دلخوری گفتم:
    به جای اینکه به من برگردونی، نگهش دار و هر وقت لازمت شد خرجش کن!
    حقا که هنوز هم کله شقی!
    مدتها بود که خندیدنش را ندیده بودم. با خوشحالی گفتم:
    حالا شد!
    موهای سفیدش را بالا داد و گفت:
    خب، چه خبر؟ از مادرشوهرت چه خبر؟
    با یاد اوردن مادر بهروز به سردی گفتم:
    بد نیست! با نوه اش سرگرمه!
    مامان گفت:
    زن عجیبیه!
    در درد دلم باز شد:
    حس می کنم اون فکر می کنه من نمی تونم مثل خودش از عسل نگهداری کنم. بهروز رو مجبور کرده صبح به صبح بچه رو ببره اونجا، شب برگردونه! انگار وسواس داره!
    حالا فرض کن این کار رو نکنه، تو که صبح تا غروب نیستی!
    گفتم:
    بالاخره یک کاری می کردم! شما هم که حرف بهروز رو می زنید!
    باز خدا پدرش رو بیامرزه که این بچه رو تر و خشک می کنه!
    فنجانم را برداشتم و گفتم:
    بالاخره که چی؟ یکی دو سال دیگه باید بره مدرسه!


    ******************* *******************************


    تلاش بهروز برای کوتاه کردن دست مادرش از زندگی مان بی ثمر بود و چنین به نظر می رسید که بهروز از این کشمکش خسته شده و میدان را به نفع مادرش خالی کرده! یک شب که در سکوت خانه شام می خوردیم گفت:
    چقدر جای عسل خالیه! اون عاشق سالاد ماکارونیه!
    زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:
    چطور امشب هم اون رو نیاوردی؟ سه شبه که نیومده خونه! دلم براش تنگ شده!
    با لبخند گفت:
    اون هم دلش برای تو تنگ شده! امروز که تلفن زده بود فروشگاه گفت.
    مکثی کردم و گفتم:
    به خدا گناه داره بهروز! تمام زندگی اون بیچاره اینجاست! اتاقش، وسایلش! لااقل شبها بیارش خونه!
    با درماندگی گفت:
    با مامان چی کار کنم؟ میگه بهش عادت کردم!
    گفتم:
    خب مامانت هم می تونه بیاد اینجا؟
    با لبخندی یک بری گفت:
    خیال می کنی بهش نگفتم؟ میگه نمی خواد مزاحم زندگی ما باشه!
    گفتم:
    این چه حرفیه؟ اینجا خونه خودشه! خونه تنها پسرش!
    دستم را بلند کرد و بوسید و چشم توی چشمم گفت:
    تو فرشته ای! از وقتی اومدی تو زندگیم، به من انرژی دوباره دادی!
    با محبت گفتم:
    می خوای بعد از شام بریم دنبالش؟ شاید بتونم مامانت رو هم متقاعد کنم بیاد اینجا! بالاخره او هم حق داره! برای عسل خیلی زحمت کشیده!
    بهروز گفت:
    دقیقا برای همین هم هست که نمی تونم باهاش مخالفت کنم! اون به گردن عسل حق مادری داره!
    صادقانه گفتم:
    به خدا من هر دوشون رو دوست دارم و اگر خیلی وقت ها حرفی نمی زنم، برای اینکه می خوام خودت تصمیم بگیری!
    در حال خوردن لقمه اش گفت:
    بعد از شام میریم دنبالش! شاید هم به قول تو تونستیم مامان را متقاعد کنیم!


    ******************** ******************************


    سکوت سنگینی بر جمع مان حاکم بود. دستی به سر عسل کشیدم و به مادربهروز با لبخند گفتم:
    سایه تون سنگین شده خانم بزرگ؟
    به زور لبخند زد و گفت:
    اختیار دارین! شما که هیچ وقت خونه نیستی بیتا خانم!
    نمی دانم در لحنش چه بود که ناراحت شدم. نگاهی به بهرز کردم و تلاش کردم دلخوری ام را نشان ندهم. با لبخند ساختگی گفتم:
    شما که مهمون نیستین خانم بزرگ! خودتون صاحب خونه اید! بهروز می گفت کلید هم دارین! هر وقت قابل بدونید ما رو خوشحال می کنید. قدمتون سر چشم!
    بهروز در تایید حرف من گفت:
    راست میگه مامان! چرا جدیداً این قدر تعارفی شدید؟ اصلا بهتره مدتی بیایین پیش ما!
    مادرش گفت:
    نه مادر! من توی خونه خودم راحتم!
    بهروز گفت:
    کاش به فکر راحتی خودتون بودید! انگار خدا شما را افریده تا خودتون رو اذیت کنید! کاش لااقل واسه چند روز می رفتین زیارت. چسبیدین به این چهار دیواری و خودتون را دارین فدای این بچه می کنید.
    پرسید:
    مگه گله دارم؟ بیتا خانم که می ره سرکار، کی باید به این بچه برسه؟
    باز کنایه اش متوجه من بود. به نرمی گفتم:
    خیلی از زنها می رن سرکار و برای زندگیشون برنامه ریزی می کنند. به خدا من هم عسل رو مثل چشمام دوست دارم.
    خیلی جدی گفت:
    بیتا خانم! اون خانم هایی که شما گفتی، بچه هاشون با این بچه فرق می کنه! این بچه تو زندگی خیلی ضربه خورده! دو روز دیگه هم باید بره مدرسه! من نمی تونم بذارم روحیه اش لطمه بخوره!
    با دلخوری گفتم:
    شما جوری حرف می زنید انگار خدای نکرده من خواستم این بچه رو از سر خودم باز کنم یا چون مال خودم نیست نسبت بهش احساس مسولیت نمی کنم!
    بی ملاحظه گفت:
    شما می تونید هر جور که دوست دارید زندگی کنید، اما من نه به بهروز و نه به کس دیگه ای اجازه نمی دم با این بچه این جوری رفتار کنه!
    به بهروز نگاه کردم. بین ما گیر کرده بود. سر به زیر انداختم و موهای عسل را نوازش کردم. حس خوبی نسبت به مادر شوهرم نداشتم. عسل پرسید:
    بیتا جون، من را هم می بری؟
    بهروز به جای من گفت:
    آره عزیزم! پاشو حاضر شو!
    وقتی عسل به اتاق رفت، بهروز به مادرش با مهربانی گفت:
    مادرجون، بیتا الان به جای مادرشه، شما تا الان خیلی براش زحمت کشیدید خیلی ممنون اما از این به بعد به فکر خودتون باشین!
    مادرش اخم کرد و بی ملاحظه گفت:
    هیچ کس نمی تونه جای مادر آدم رو بگیره! اگر چه من خودم توی این سالها براش مثل مادر بودم!
    با این حرف می خواست حد و حدود مرا معین کند. توی ماشین وقتی به خونه برمی گشتیم بهروز در شکستن سکوت پیشقدم شد و گفت:
    حق داری! باید هم ناراحت بشی! به خاطر مادرم معذرت می خوام!
    به عقب نگاه کردم. عسل خوابیده بود. بی مقدمه پرسیدم:
    چرا مامانت با من این جوری رفتار می کنه؟ هرچی فکر می کنم دلیل قانع کننده ای نمی بینم.
    دستم را در دست گرفت و گفت:
    خیلی جدی نگیر! هنوز نتونسته قبول کنه اوضاع فرق کرده!
    گفتم:
    خب چرا؟ الان که باید خشحال باشه تو سر و سامون گرفتی؟
    آرام گفت:
    نمی دونم چی بگم! خودم هم گیج شدم!
    هر دو ساکت شدیم. یکی از ترانه های رضا صادقی سکوت ماشین را پر کرده بود! نمی دانم در این ترانه چی بود که دلم به شور افتاد. آرام گفتم:
    می ترسم بهروز!
    متعجب پرسید:
    از چی؟
    با صدایی بغض الود گفتم:
    نمی دونم! می ترسم کار درستی نکرده باشیم!
    با لبخند گفت:
    بس کن! به خاطر حرف های مامانم میگی؟ بهت که گفتم! جدی نگیرشون!
    حالم قابل توصیف نبود. از پنجره به بیرون خیره شدم و سکوت کردم. با محبتی دو چندان گفت:
    بیتا، مهم منم! این حرفها رو بریز دور! مامانم بعد از مدتی با این موضوع کنار میاد! دیگه نگران چی هستی؟
    شاید حق با او بود، اما من باز هم قانع نشدم، به نظرم یک جای این ایراد داشت!

  12. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #27
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل27
    قرار بود اولین عید بعد از ازدواجمان را دور هم باشیم و به یاد گذشته دسته جمعی به شمال برویمف اما مادر بهروز نه تنها قبول نکرد بلکه به هر ترتیبی بود مانع همراهی عسل با ما شد! مامان هم که اوضاع را اینطور دید علی رغم اصرار من و بهروز از همراهی با ما خودداری کرد وچنین شد که ما دونفری به شمال رفتیم. میدانستم بهروز بدون عسل چندان راحت نیست. اما فکر کردم این سفر برای روحیه اش مناسب است. توی راه با دلخوری گفت:
    - این اولین باره که بدون عسل میرم مسافرت!
    با مهربانی گفتم:
    - انگار زیاد از اومدن راضی نیستی!
    سرش را تکان داد و گفت:
    - دیگه واقعا نمیدونم باید با مامان چه کار کنم!
    با اینکه چندان مطمئن نبودم گفتم:
    - همه چی به مرور زمان درست میشه! بالاخره مامان میفهمه که من هم عسل رو دوست دارم.
    با نگاهی قدردان گفت:
    - چقدر خوبه که تو درک میکنی وبهش فرصت میدی!
    رو راست گفتم:
    - من فقط برای تو ناراحتم. همش میترسم خودت رو به خاطر ازدواجمون سرزنش کنی! میدونم! این اون روزهایی نیست که انتظار داشتی!
    عاشقانه نگاهم کرد و گفت:
    - این دقیقا همون چیزیه که من در مورد تو فکر میکنم و نگرانم! واقعا متاسفم!
    گفتم:
    - مگه تو چه تقصیری داری؟ بالاخره اون طرف قضیه مادرته!
    زیر لب گفت:
    - این طرف قضیه هم زندگیمه! باور کن گاهی وقتها مغزم قفل میکنه! نه میتونم بگذارم که تو دلخور بشی و نه میتونم بدون عسل زندگی کنم. تو جای من بودی چه کار میکردی؟
    صادقانه گفتم:
    - یک جورایی این حس رو تجربه کردم! به همین خاطر هم میتونم درک کنم!
    برای چند لحظه به نیمرخم خیره شد. دستش را با دستم پوشاندم و گفتم:
    - فقط ترسم از اینه که نکنه اون تجربه تلخ تکرار بشه!
    پرسید:
    - تو از چی میترسی؟ من پیشتم!
    با لبخندی تلخ گفتم:
    - اون هم همین رو میگفت.
    با تعجب نگاهم کرد. بی مقدمه گفتم:
    - شوهر سابقم رو میگم.
    با قاطعیت گفتم:
    - من مطمئنم این قدر که من دوستت دارم و عاشق زندگی ام هستم، عاشق نبوده!
    آرام گفتم:
    - ما عاشق هم بودیم، لااقل من اینطور فکر میکردم!
    با احتیاط گفت:
    - گفتی هنرمند بود؟!
    در تایید حرفش سرم را تکان دادم و گفتم:
    - نوازنده گیتار بود. اولین بار توی یک کنسرت دیدمش! میگفت حاضره به خاطرم زندگی اش رو فدا کنه! حرفهای قشنگی میزد که توی کتابها هم نخونده بودم!
    خشم همه وجودم را پر کرده بود. با صدایی لرزان ادامه دادم:
    - به خاطرش همه رو پشت سر گذاشتم! حتی مادرم رو! میخواستم لااقل به خودم ثابت کنم که دارم کار درستی میکنم.
    برخلاف میلم اشکم سرازیر شد . بهروز با محبت گفت:
    - آرو باش! گذشته ها گذشته!
    میان گریه گفتم:
    - بحث، بحث انتخاب بود و من هم انتخاب کردم. اما چه تضمینی وجود داره که تو هم اشتباه نکنی؟ به خاطر همینه که دلم نخیواد تو رو تحت فشار بگذارم تا مجبور بشی انتخاب کنی!
    با لبخندی از غرور و تحسین گفت:
    - به خاطر همینه که میگم تو با تمام زنهایی که دیدم و شناختم فرق داری! بیتا، به خدا من خودم رودر کنار تو خوشبخترین مرد دنیا میدونم!
    سرم را به به عقب تکیه دادم و گذاشتم حرفهایش در وجودم رسوب کند اما هنوز ذره ای از ترس ها و نگرانی هایم کم نشده بود.
    * * *
    از خواب که بلند شدم هوا تاریک شده بود. به پشت سرم نگاه کردم. بهروز سرجایش نبود.لباس گرم تری پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم. خواستم از پله ها پایین بروم که صدای آرام بهروز را از طبقه پایین شنیدم که داشت با تلفن صبحت میکرد.از روی کنجکاوی گوش تیز کردم. با مادرش بود. همانجا روی پله اول نشستم . نمیفهمیدم مادرش چی میگفت اما از حرفهای بهروز میتوانستم حدس بزنم که راجع به من حرف میزنند. بهروز گفت:
    - حرفهای شما اصلا منطقی نیست مامان جان! الان بیتا به جای مادرِ ِ دختر منه! خیال میکنید با زدن این حرفها جلوی اون بچه، دارین در حق من و زندگی ام محبت میکنید؟ من قراره یک عمر با این زن زندگی کنم. شما رو به خدا اینقدر بی فکر جلو نرین! درباره بیتا هم اشتباه میکنید! اون زن با محبت و مهربونیه! یادتون که نرفته؟ این همون زنیه که با سخاوت اجازه داد دختر من با قلب پسرش زندگی کنه! من اگه زندگی ام را هم به پاش بریزم بازم نتونستم گوشه ای از محبتش رو جبران کنم. به خدا هر لحظه ای که خودمو جای اون می گذارم و تصور میکنم قلب پسر اون توی سینه دختر منه، دلم به درد میاد! شوخی نیست مامان! یک دل دریایی میخواد!
    اشکم سرازیر شد. باقی حرفها را نشنیدم. دوباره به اتاق برگشتم و جلوی پنجره ایستادم. صدای امواج دریا گوشم را پر کرده بود. نمیدانم چه مدت به آن حال بودم. وقتی صدای پای بهروز را در حال بالا آمدن از پله های چوبی شنیدم خودم را جمع و جور کردم اما هنوز بغض بزرگی درگلو داشتم. برای اینکه مجبور نباشم توی چشمش نگاه کنم خودم را با ملافه روی تخت سرگرم کردم. وقتی وارد اتاق شد با محبت گفت:
    - بیدار شدی؟!
    گفتم:
    - آب و هوای اینجا آدم رو کسل میکنه!
    به آرامی و نجوا کنان گفت:
    - دوستت دارم!
    بغضی که که در گلو داشتم آنقدر سنگین بود که زبانم بند آمده بود. حقله دستانش را باز کردم و لبه تخت نشستم. کنارم روی تخت نشست و با محبت پرسید:
    - جریان چیه؟
    بی مقدمه گفتم:
    - میترسم بهروز!
    دستش را دور شانه ام حلقه کرد و به شوخی گفت:
    - باز همون ترس قدیمی؟
    صادقانه گفتم:
    - من حرفات رو شنیدم! میتونم درک کنم چقدر تحت فشاری اما نمیتونم بفهمم مشکل مادرت به من چیه؟!
    با آرامش خاطر گفت:
    - هیچی! مشکل عروس و مادر شوهر چیه؟ همون قصه قدیمی! اینکه به خانوم خوشگله اومد قنده عسلش رو ازش گرفته!

  14. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #28
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    به طرفش برگشتم. از حالت صورتش خنده ام گرفت.خودش هم خندید . گفتم:
    - من جدی هستم بهروز!
    میان خنده گفت:
    - ول کن بابا! پاشو حاضر شو بیریم بیرون! من وتو که بچه نیستیم، پس دلیلی نداره به خاطر یک مشت حرف زندگی مون رو تلخ کنیم. هر کسی مختاره هر جوری که دلش میخواد فکر کنه! حتی مادرم.
    در گفتن آن حرفها صادق بود این موضع را از چشمانش میخواندم. سپس ادامه داد:
    - نگرانتم بیتا! داری با خودت چیکار میکنی عزیزم؟!
    آغوشش امنیت بود. این احساس حقیقی هر زن در چنین شرایطی است.
    دستی از نوازش روی موهای بلندم کشید و گفت:
    - بلند شو! هردومون به هوای تازه احتیاج داریم.چند ساعت ِ دیگه سال تحویل میشه!
    * * *
    چند ماه بعد از این جریانات، مشکلات من باعسل شروع شد. اولین بار وقتی بود که ازعسل خواستم اسباب بازی هایش را بعد از بازی مرتب کند واو گوش نداد. من هم به عنوان تنبیه اجازه ندادم تلویزیون تماشا کند. چند روز بعد از این جریان یک شب مادر بهروز به خانه ما تلفن زد و سر این موضوع جنجال جدیدی به پا کرد. بهروز با اینکه اصلا در جریان نبود، اما انصافا در مقام دفاع از من بر آمد و خیلی جدی به مادرش گفت:
    - این طرز برخورد شما اصلا جلوی عسل درست نیست مامان. اون سواستفاده میکنه! قبلا هم به شما گفتم که بیتا به جای من مادرشه! عسل احتیاج به تربیت داره. اما شما دارین لوسش میکنید...
    حرفهای آنها مدتی طول کشید. وقتی بهروز گوشی را روی تلفن گذاشت پرسید:
    - جریان چیه؟ مامان چی میگه؟
    سر به زیر انداختم و گفتم:
    - فکر کردم چیز مهمی نیست. به خاطر همین بهت چیزی نگفتم!
    در تایید حرفم گفت:
    - واقعا هم بی اهمیته! حالا بگو بدونم موضوع چیه!
    ماجرا را برایش تعریف کردم و در آخر گفتم:
    - البته بعد هم مسئله کاملا حل شد ودوتایی رفتیم پارک.
    سرش را تکان داد و آرام گفت:
    - میدونم! احتمالا مامان زیر زبون عسل رو کشیده! اونم بچه است. شاید هم کمی پیاز داغش رو زیاد کرده!
    گفتم:
    - خدا شاهد بهروز من عاشق عسلم، اما اون توی سنی است که احتیاج به راهنمایی و تربیت داره! خیال میکنی اگر من نتونم این کار رو درست انجام بدم، فردا مادرت سرزنشم میکنه! به نطر من این اصلا درست نیست که مادرت جلوی عسل من روز سرزنش کنه! این جوری سنگ رو سنگ بند نمیشه! بالاخره شما یا به من اعتماد دارید یا ندارید! من نمیگم کارم صد درصد درسته اما خیلی بهتره اگر مادرت اعتراضی داره به خودم تنها بگه! نه اینکه جلوی عسل من رو محکوم کنه !اون فقط شش سالشه!
    بهروز کلافه از جا بلند شد و گفت:
    - باید یک فکر اساسی کرد. این جوری نمیشه!
    گفتم:
    - من اگه میدونستم مادرت اینقدر ناراحت میشه...
    حرفم را قطع کرد و گفت:
    - بحث سر این چیزها نیست! مامان باید همکاری کنه! ما که بد ِاون بچه رو نمیخوایم!
    گفتم:
    - خوشحالم که اینطور منطقی برخورد میکنی!
    با پوزخندی گفت:
    - مامانم که غیر از این فکر میکنه! میگه به خاطر خودم بچه ام رو از یاد بردم!
    با محبت گفتم:
    - من از حرفهای مادرت سر در نمیارم، اما این رو میدونم که نباید تو رو در شرایطی قرار بده که احساس عذاب وجدان کنی!
    روی یکی از مبل ها نشست و زیر لب گفت:
    - زندگی من هم شده آخرت ِ یزید!
    دلم به حالش سوخت. رنگ به رو نداشت. کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که نگرانی هایم بی مورد نبوده! گفتم:
    - متاسفم بهروز! به نظرم تقصیر منه!
    چند لحظه توی صورتم خیره شد و بعد در سکوت به اتاق رفت و لباس پوشید. وقتی بیرون آمد با تعجب پرسیدم:
    - کجا میری؟!
    مختصر گفت:
    - میرم خونه مادرم!
    از جابلند شدم و گفتم:
    - این کار رو نکن! ممکنه اوضاع از اینی که هست بدتر میشه!
    کلافه گفت:
    - باید باهاش حرف بزنم. عسل رو هم میارم!

  16. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #29
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    گفتم:
    - بیا بشین! تو الان عصبانی هستی! بهتره یه موقعی بری که آروم تر باشی! خودت که میدونی! مادرت عسل رو به حد پرستش دوست داره!
    عصبی گفت:
    - داره اونو دو هوا میکنه! انگار من دشمنشم!
    دستش را گرفتم و روی مبل نشاندم. رگ گردنش برجسته شده بود. تا آن روز او را آنطور عصبانی ندیده بودم. یک لیوان آب آوردم و گفتم:
    - آروم میشی! بخور!
    چند جرعه از آب را خورد و لیوان را روی میز گذاشت. پرسیدم:
    - میخوای بریم بیرون کمی پیاده روی کنیم؟
    گمانم از آرامشم جا خورده بود. خندیدم و گفتم:
    - میگن وقت پیاده روی آدم بهتر میتونه فکر کنه!
    آرنجهایش را روی زانوهایش گذاشتو سرش را به دست گرفت. داشتم برایش میوه میگذاشتم که زیر لب گفت:
    - من واقعا به خاطر رفتار مادرم شرمند هام بیتا!
    کنارش نشستم و با لبخند گفتم:
    - شاید اگر دلیلش رو میدونستم بهتر میتونستم درکش کنم.
    سرش را تکان داد و گفت:
    - توضیحی براش ندارم! به نظرم مامان حساس شده!
    گفتم:
    - اشکال کار اینه که فکر میکنه هیچ کس هم بهتر از خودش نمیتونه عسل رو تر و خشک کنه!
    دستم را با محبت فشار داد و قاطعانه گفت:
    - فردا میرم بچه رو برمیگردونم، با مامان هم حرف بزنم!


  18. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #30
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل بیست وهشت

    بهروز به حرفش عمل کرد وعسل را به خانه برگرداند اما مشکلات من با عسل شکل جدی تری به خود گرفت.حالا بچه ایی که مرا ان قدر دوست داشت تحت تاثیر حرفهای مادر شوهرم سایه ام را با تیر میزدواز هر فرصتی برای لجبازی با من استفاده میکرد.یکی از روزهایی که تازه از خانه مادر شوهرم به خانه برگشته بود در جواب نصحیت های من با قاطعیتی دور از بور گفت:عزیزم میگه تو که مامانم نیستی؟پس چرا باید حرفت رو گوش کنم؟حرفش تا عمق قلبم را سوزاند به نحوی که فردای آن روز با مادر بهروز تماس گرفتم وبا لحنی گله مند موضوع را تعریف کردم.اما او بعد از شنیدن حرفهای من با خونسردی گفت:
    _اون بچه است!از اون گذشته تو به عسل چی کار داری؟با بهروز زندگی ات رابکن!باید باور کنی که اون به هر حال بچه تو نیست وتوهم مادرش نیستی!پس دلیلی نداره حرفهای یک دختر بچه رو به دل بگیری!
    حرفهای او مثل پتک تو سرم خورد.انگار تازه داشتم میفهمیدم با خودم وزندگیم چه کردم!آن روز تا غروب گریه کردم اما وقتی بهروز به خانه آمد نخواستم دوباره با مطرح کردن موضوع ناراحتش کنم یا باعث شوم تو روی مادرش بایستد.آن روها ارزوی مونسی را داشتم تا یک دل سیر حرف بزنم ودرد دل کنم !اما زندگی که سفره نبود جلوی هر کس وناکسی آن را باز کنم.برای مامان هم نه جرئت حرف زدن داشتم نه دلم می آمد ناراحتش کنم.هر بار ک می ÷رسید با جوابهای نادرست ودروغ متقاعدش می کردم که خوشبختم ،اما همیشه در چنین مواقعی فکر میکردم این نمایش نامه تا کی ادامه خواهد داشت!تمام ترسم از این بود که مشتم باز شود وباز هم اسباب ناراحتی اش را فراهم کنم.
    بعد از مدتی عسل به میل خودش دوباره به خانه مادر شوهرم برگشت وگمانم همین مسئله تا حد زیادی روی طرز فکر بهروز تاثیر گذاشت!آن روز ها رفتارش به شدت نگرانم میکرد اما به هر حال باید می پذیرفتم او دیگر آن بهروز سابق نیست.زود به زود به خانه مادرش می رفت وبیشتر اوقات فراغتش را با عسل میگذراند.ه نظرم رفتن عسل به میل خودش باعث شده بود حرفهای مادرش را جدی بگیرد!
    یکی از شب هایی که دیر به خانه آمد با لحنی گله مند گفتم:
    _هیچ معلومه کجایی؟به تلفن همراهت هم جواب نمیدی!
    همانطور که کتش را در می آورد گفت:
    _خودت که میدونی !میرم به اون بچه سر بزنم!
    با دلخوری گفتم:
    _لابد طبق معمول شامت را هم خوردی!
    بی حوصله گفت:
    _بیتا توروخدا شروع نکن!مغزم داره منفجر میشه!
    چون مرا ساکت و منتظر دید گفت:
    _آره یه چیزی خوردم!عسل مونده بود با من شام بخوره !مگه تو شام نخوردی؟
    گفتم:
    _نه!منتظر تو بودم!
    کلافه گفت:
    _من که بهت گفته بودم زیاد منتظر نمون!
    گفتم:
    _تمام دلخوشی من اینه که لااقل شام رو باهم باشیم!
    عصبی گفت:
    _میگی چیکار کنم؟اونم بچه منه!فقط شش سالشه!نمی تونم قلبش رو بشکنم.خیر سر اونا که میگن باباشم.به قول خودت می خوای فکر کنه ازش دل کندم؟
    از دهان در رفت وگفتم:
    _جای بچه تو خونه پدرشه!
    بی ملا حظه گفت:
    _بدبختی اینه که اینجام تو باهاش سازش نداری!
    با ناباوری گفتم:
    _من؟تو وتقعا این طوری فکر میکنی؟
    سکوت کرد.با صدایی بغض آلود ولرزان گفتم:
    _واقعا برای هر دومون متاسف!
    نمی خواستم گریه کنم اما اشکم سرازیر شد.با عجله اتاق را به قصد پذیرایی ترک کردم .چند لحظه بعد خودش را به من رساند وبا لحنی دلجویانه گفت:
    _معذرت میخوام!نباید این حرف رو میزدم.
    گفتم:
    _نه!حرف دلت رو زدی!
    رو به رویم نشست وگفت:
    _اصلا این طور نیست!نمی دونم یه دفعه چی شد.عزیز من تو باید کمی هم به من حق دی!من که نمی تونم درباره ی وظایف پدری ام کوتا هی کنم!می دونم که تو هم به این کار راضی نیستی!
    میان گریه گفتم:
    _حس میکنم با حضورم زندگی چند نفرو بهم ریختم.تو هم لازم نیست به چیزی غیر از این تظاهر کنی1
    با در ماندگی گفت:
    _من نمی دونم چرا این بچه باید توی خونه مادرم بیشتر احساس راحتی کنه!
    گفتم:
    _معلومه !چون اونجا آزادتره!بچه ها همین طورند!آزادی رو به قید وبند ترجیح میدن!اما به هر حال تو باید به هردوی ما برای شناخت همدیگه فرصت بدی!
    صادقانه گفت:
    _ممکنه حق با تو باشه!
    بعد با محبت ومهربانی گفت:
    _حالاپاشو با هم شام بخوریم!
    بی آنکه نگاهش کنم گفتم:
    _انگار گفتی شام خوردی!
    چانه ام را بالا گرفت وگفت:
    _دستپخت تو یه چیز دیگه است.سیر روگرسنه میکنه!پاشو خانومی !شبمون رو خراب نکن!
    چشم توی چشمش گفتم:
    _خیلی عوض شدی بهروز!دیگه نمیشناسمت!
    دستم را بوسید وگفت:
    _همه آدمها عوض میشن!تو هم عوض شدی.بیتا جون تو و خدا من و گرفتاریهام رو در کن!
    آن شب زندگی بعد از مدتها روی خوشش را به ما نشان داد اما من هنوز هم نگران بودم....


    ---------- Post added at 08:54 AM ---------- Previous post was at 08:52 AM ----------

    شب سالگرد ازدواجمون بود اما بهروز هنوز نیامده بود.برای چندمین مرتبه به تلفن همراهش تلفن زدم اما در دسترس نبود .باورم نمی شد چنین شبی را فرا موش کرده باشد .سه شماره اول خانه مادرش را گرفتم،اما فورا گوشی را روی تلفن گذاشتم.می دانستم به احتمال زیاد آنجاست ،اما دلم راضی نمی شد تلفن بزنم.شاید چون نمی توانستم تصور کنم بهروز یا مادر شوهرم چه واکنشی نشان خواهند داد.شمع هایی را که روشن کرده بودم فوت کردم.چقدر از صبح برای این لحظه انتظار کشیده بودم!ظهر از شرکت مرخصی گرفته ورفته بودم آرایشگاه!می خواستم باهمیشه متفاوت باشم!بی انگیزه روی مبل جلوی تلویزیون نشستم وآن را روشن کردم اما نه چیزی میشنیدم ونه چیزی می دیدم. شب از نیمه شب گذشته بود که بهروز به خانه برگشت .دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم اما جلوی خودم را گرفتم وتلاش کردم ارام باشم.وقتی وارد خانه شد بر خلاف میلم به استقبالش رفتم وگفتم:
    _کجایی؟معلوم هست؟
    کتش را دراورد وبه اتاق رفت.انگار اصلا متوجه تغییراتم نشد.منتظر ماندم تا بیرون بیاید اما خیلی طول کشید.وقتی به اتاق رفتم دیدم با لباس روی تخت دراز کشیده وبه سقف اتاق خیره شده.پرسیدم:
    _طوری شده؟
    باز هم حرفی نزد.لبه تخت نشستم وگفتم:
    _شام خوردی؟
    با پوزخند گفت:
    _ شام؟همه چی خوردم جز شام!
    با لحنی گله مند گفتم:
    _لااقل وقتی قراره دیر بیای تلفن بزن تا این قدر دلم شور نزنه!هرچند فکر میکردم لااقل امشب رو زود میای خونه!
    بی حوصله گفت:
    _مگه امشب با شبهای دیگه چه فرقی داره؟
    با ناباور گفتم:
    _یعنی واقعا یادت رفته امشب چه شبی است؟
    صاف نشست وکلافه گفت:
    _تو هم حوصله داری ها!هیچ میدونی من امشب چی کشیدم؟سوال طرح میکنی؟
    پرسیدم:
    _مگه چی شده ؟مگه خونه مادرت نبودی؟
    انگار لحنم کفرش را بالا آورد که عصبانی گفت:
    _باز شروع کردی؟مگه رفته بودم خوش گذرونی؟عصر مامانم تلفن زد گفت عسل اسال استفراغ شده .نفهمیدم خودم رو چه طوری رسوندم.بعد هم توی بیمارستان در به در و آواره بودیم تا حالا!
    معترض گفتم:
    _پس چرا من رو خبر نکردی؟
    به سردی گفت:
    _حالا فرض کن می امدی چه کاری از دستت بر میامد؟
    گفتم:
    _این چه حرفیه بهروز؟!الان حالش چطوره؟آوردینش خونه؟
    زانوهایش را بغل گرفت وگفت:
    _نه!مامانم توی بیمارستان پیششه!گمونم یک دو شب باید تحت نظر باشه!می دونی که اون بچه ضعیفه .دکتر میگفت به خاطرپیوند قلبش باید بیشتر مراقبش باشیم.
    مکثی کردم وبا محبت گفتم:
    _حالا پاشو بیا یه چیزی بخور!خدا رو شکر که به خیر گذشته!
    مختصر گفت:
    _میل ندارم!
    گفتم:
    _خیال می کنی با گرسنگی دادن به خودت حال اون بچه خوب میشه؟بلند شو!رنگ به رو نداری!
    بی ملاحظه گفت:
    -خسته ام !می خوام تنها باشم!
    چند لحظه صبر کردم وبعد به طرف در رفتم.قبل از آنکه از اتاق بیرون بروم گفت:
    _چراغ رو خاموش کن!
    کلید را زدم واتاق در تاریکی فرو رفت.وقتی به پذیرایی بر گشتم حال بدی داشتم.قبول این حقیقت که حظورم در چنین لحظاتی برایش تسکین دهنده نیست، سخت بود.حتی حال وحوصله نداشتم میز شام را جمع کنم...


    ---------- Post added at 08:59 AM ---------- Previous post was at 08:54 AM ----------

    روز به روز رفتار واخلاق بهروز بیشتر تغییر می کرد.کارش به جایی رسیده بود که بعضی شبها به خانه نمی امد.اوایل سر این موضع بحث می کردیم اما رفته رفته فهمیدم مبارزه واعتراض بی فایده است.شب اولی که به خانه نیامد دومین روز عید بود.صبح به بهانه ی سر زدن به عسل ومادرش خان را ترک کرد.تا اخر شب به خانه بر نگشت .آن قدر دلم شور میزد که به خانه مادرش تلفن زدم او هم خانه نبود،همراهش هم طبق معمول آنتن نمی داد.فکرکردم شاید دوباره برای عسل اتفاقی افتاده!هزار فکر بد دیگر هم از ذهنم گذشت.از شدت نگرانی دل پیچه گرفته بودم.نا خود آگاه به یاد عید سال قبل افتادم.جدا چقدر بهروز عوض شده بود.آیا این همان بهروز بود؟شاید هزاران بار این سوال را از خودم پرسیدم.به یاد حرفهای مامان قبل از ازدواج افتادم.می گفت:"آخرش آه اون بچه دامنت رو میگیره!"آیا این مصداق همان حرف بود؟ حتی دلم نمی خواست درباره اش فکر کنم!با قاطعیت به خودم گفتم :" نگران چی هستی؟کنترل اوضاع دست توست"اما چندان مطمئن نبودم!آن شب با این فکر وخیالات برایم به بلندی ده شب گذشت.وقتی صبح از خواب بیدار شدم هنوز هم باورم نمی شد یک شب را بی او گذرانده ام.با بدنی خسته از روی کاناپه بلند شدم وخودم را به تلفن رساندم.سرم آن قدر گیج میرفت که مجبور شدم روی صندلی کنار تلفن بشینم.خوشبختانه با حالی که داشتم با اولین تماس ارتباطمان بر قرار شد.آن قدر خوشحال شدم که دلم میخواست با شنیدن صدایش گریه کنم.با صدایی لرزان گفتم:
    _بهروز؟خودتی؟
    با خونسردی گفت:
    _سلام.چطوری بیتا؟
    از لحنش معلوم بود اوضاع روبه راه است.عصبی بودم اما به ظاهر آرام گفتم:
    _کجایی؟
    با آرامش گفت:
    _همین دوروبرا؟1
    دلم میخواست فریاد بزنم.معترض گفتم:
    _چرا دیشب نیومدی خونه؟
    آرام تر گفت:
    _میام خونه با هم حرف میزنیم
    پرسیدم:
    _چطور؟اتفاقی افتاده؟عسل خوبه؟
    به نرمی گفت:
    _نگران نباش!عسل هم خوبه!
    کلافه پرسیدم :
    _کی میای؟
    خونسرد جواب داد:
    _معلوم نیست! یا ظهر یا قبل از ظهر.تو نگران نباش.می خوای برو خونه مادرت تا من بیام.
    دوست داشتم هر چی درد ودل دارم به زبان بیاورم اما وقت بحث ودعوا نبود.اصلا صلاح نبود.گفتم:
    _خانه هستم تا برسی!
    وقتی گوشی را روی تلفن گذاشتم فکرم به هزار راه رفت.دو سه ساعتی به همین حال بودم تا اینکه به خانه برگشت.
    به خودم تذکر دادم :"آرو م باش !آروم!"
    ری یکی از مبل ها نشستم تا اینکه وارد خانه شد.با دیدنم گفت:
    _اینجایی؟
    از آرامشش کفرم بالا امده بود .بی سلام واحوال پرسی رفتم سراصل مطلب!پرسیدم:
    -کجا بودی؟
    فکر کم لحنم به حد کافی جدی بود که جا خورد.کتش رادرآورد وروی یکی از مبل ها ولو شد.دوباره پرسیدم:
    _انگار ازت یه سوال پرسیدم!
    توی صورتم خیره شد وگفت:
    _مامانم رو برده بودم کرج دیدن خواهرش!
    پرسیدم:
    _یعنی خاله ات؟
    دستپاچه گفت:
    _یه جوری حرف میزنی انگار قتل کردم!
    کاملا جدی گفتم:
    _چرا بهم تلفن نزدی که انقدر دلواپس نشم؟!
    پرسید:
    _دلواپس چی؟مگه من بچه ام؟
    گفتم:
    _فقط بچه ها باید از خودشون به پدر مادرشون خبر بدن؟
    کلافه گفت:
    _باز گیر دادی ها؟
    پرسیدم:
    _این چه طرز حرف زدنه؟هیچ میدونی من چی کشیدم تا صبح؟اصلا اهمیتی برات داره؟
    فکر نکردی من هم ادمم وحق دارم بدونم تو کی میری کی میای؟
    با پوز خند گفت:
    _داری برام تعیین تکلیف میکنی دیگه،نه؟
    انگار حرفم را نمی فهمید.بی حوصله گفتم:
    _تو میتونی اسمشو هر چی دوست داری بگذاری اما من می گم این تعهده!
    بی منطق گفت:
    _می فرمایید به مادر ودخترم نرسم ودست به سینه در خدمت سر کار باشم.بله؟
    کفرم بالا آمد .علی رغم قولی که به خود داده بودم عصبی گفتم:
    _انگار حرف من رو نمی فهمی!شاید هم تظاهر به نفهمیدن می کنی!
    اخم کرد وجدی گفت:
    _حالا مثلا تو درست حرف می زنی؟اگه به حساب تو باشه همه نفهمند!فقط تو می فهمی!ببینم تا حالا شده من بگم چرا به مادرت میرسی؟اصلا دخالت کردم؟
    گفتم:
    _باز می خوای به خاطر کوتاهی ات صغری کبری بچینی؟مگه من ازت چی خواسته ام؟اینکه ازت می خوام من رو از حال خودت بی خبر نگذاری تئقع زیادیه؟
    عصبی از جا بلند شد ودر حالی که به اتاق می رفت گفت:
    _نه!درد تو چیز دیگه است،برای همین هم پا ی همه رو از این خونه بریدی!
    خونم به جوش آمد.دنبالش به اتاق رفتم وبا ناباوری گفتم:
    _منظورت چیه؟!من پای همه رو بریدم؟حالا اگه مادرت دلش نمی خواد بیاد اینجا تقصیر منه؟
    با قیافه ای حق به جانب گفت:
    _عسل چی؟اون چرا تو خونه یخودش احساس راحتی نمی کنه؟
    با ناباوری نگاهش کردم.سکوتم اورا در زدن حرفها مصمم تر کرد .پرسید:
    _چیه؟چرا ساکت شدی؟
    آرام وناباور گفتم:
    _منتظرم تا بقیه حرفهای دلت رو بزنی!بگو می شنوم!
    لبه تخت نشست وحق به جانب گفت:
    _من که نمی تونم از عالم وآدم ببرم !اون مادرمه اون یکی هم دخترمه!چه کارشون کنم؟سرشون رو ببرم؟
    گفتم:
    _خیلی وقیح شدی بهروز!تمام شب رو بیرون از خونه بودی ،با مادرت ودخترت رفتی دیدن مادر زنه سابقت،حالا که اومدی خودت رو محق میدونی؟واقعا که شرم آوره!
    کلافه گفت:
    _بده میام رو راست حرفم رو میزنم؟دروغ می گفتم خوب بود؟آدم بعضی وقت ها نمی دونه به کدوم ساز شما زنها برقصه!بعدش هم خاله ام چه ربطی به مادر عسل داره؟درسته که اون یه زمانی مادر زنم بوده اما خاله ام که هست!از اون گذشته این قضایا چه ربطی به عسل داره؟اون بدبخت هم حق داره گاهی نوه اش رو ببینه!
    با پوز خند گفتم:
    _مطمئنم خودتم می دونی داری چرند میگی!ممکنه تو بتونی خودت رو با همچین دلایل احمقانه ایی مجاب کنی،اما مطمئن باش من رو نمی تونی متقاعد کنی!ادامه بحث هم بی فایده است لااقل تا وقتی راجع به من این طوری فکر میکنی بی فایده است!
    از اتاق بیرون آمدم.او هم اصراری برای ادامه گفتگو نکرد!صدای زنگ های خطر را می شنیدم ، ولی سعی کردم آرامشم را حفظ کنم.حالا فقط زندگیام نبود ،غرورم هم در گرو حفظ آرامش وخونسردی ام بود.


    ---------- Post added at 08:59 AM ---------- Previous post was at 08:59 AM ----------

    روز به روز رفتار واخلاق بهروز بیشتر تغییر می کرد.کارش به جایی رسیده بود که بعضی شبها به خانه نمی امد.اوایل سر این موضع بحث می کردیم اما رفته رفته فهمیدم مبارزه واعتراض بی فایده است.شب اولی که به خانه نیامد دومین روز عید بود.صبح به بهانه ی سر زدن به عسل ومادرش خان را ترک کرد.تا اخر شب به خانه بر نگشت .آن قدر دلم شور میزد که به خانه مادرش تلفن زدم او هم خانه نبود،همراهش هم طبق معمول آنتن نمی داد.فکرکردم شاید دوباره برای عسل اتفاقی افتاده!هزار فکر بد دیگر هم از ذهنم گذشت.از شدت نگرانی دل پیچه گرفته بودم.نا خود آگاه به یاد عید سال قبل افتادم.جدا چقدر بهروز عوض شده بود.آیا این همان بهروز بود؟شاید هزاران بار این سوال را از خودم پرسیدم.به یاد حرفهای مامان قبل از ازدواج افتادم.می گفت:"آخرش آه اون بچه دامنت رو میگیره!"آیا این مصداق همان حرف بود؟ حتی دلم نمی خواست درباره اش فکر کنم!با قاطعیت به خودم گفتم :" نگران چی هستی؟کنترل اوضاع دست توست"اما چندان مطمئن نبودم!آن شب با این فکر وخیالات برایم به بلندی ده شب گذشت.وقتی صبح از خواب بیدار شدم هنوز هم باورم نمی شد یک شب را بی او گذرانده ام.با بدنی خسته از روی کاناپه بلند شدم وخودم را به تلفن رساندم.سرم آن قدر گیج میرفت که مجبور شدم روی صندلی کنار تلفن بشینم.خوشبختانه با حالی که داشتم با اولین تماس ارتباطمان بر قرار شد.آن قدر خوشحال شدم که دلم میخواست با شنیدن صدایش گریه کنم.با صدایی لرزان گفتم:
    _بهروز؟خودتی؟
    با خونسردی گفت:
    _سلام.چطوری بیتا؟
    از لحنش معلوم بود اوضاع روبه راه است.عصبی بودم اما به ظاهر آرام گفتم:
    _کجایی؟
    با آرامش گفت:
    _همین دوروبرا؟1
    دلم میخواست فریاد بزنم.معترض گفتم:
    _چرا دیشب نیومدی خونه؟
    آرام تر گفت:
    _میام خونه با هم حرف میزنیم
    پرسیدم:
    _چطور؟اتفاقی افتاده؟عسل خوبه؟
    به نرمی گفت:
    _نگران نباش!عسل هم خوبه!
    کلافه پرسیدم :
    _کی میای؟
    خونسرد جواب داد:
    _معلوم نیست! یا ظهر یا قبل از ظهر.تو نگران نباش.می خوای برو خونه مادرت تا من بیام.
    دوست داشتم هر چی درد ودل دارم به زبان بیاورم اما وقت بحث ودعوا نبود.اصلا صلاح نبود.گفتم:
    _خانه هستم تا برسی!
    وقتی گوشی را روی تلفن گذاشتم فکرم به هزار راه رفت.دو سه ساعتی به همین حال بودم تا اینکه به خانه برگشت.
    به خودم تذکر دادم :"آرو م باش !آروم!"
    ری یکی از مبل ها نشستم تا اینکه وارد خانه شد.با دیدنم گفت:
    _اینجایی؟
    از آرامشش کفرم بالا امده بود .بی سلام واحوال پرسی رفتم سراصل مطلب!پرسیدم:
    -کجا بودی؟
    فکر کم لحنم به حد کافی جدی بود که جا خورد.کتش رادرآورد وروی یکی از مبل ها ولو شد.دوباره پرسیدم:
    _انگار ازت یه سوال پرسیدم!
    توی صورتم خیره شد وگفت:
    _مامانم رو برده بودم کرج دیدن خواهرش!
    پرسیدم:
    _یعنی خاله ات؟
    دستپاچه گفت:
    _یه جوری حرف میزنی انگار قتل کردم!
    کاملا جدی گفتم:
    _چرا بهم تلفن نزدی که انقدر دلواپس نشم؟!
    پرسید:
    _دلواپس چی؟مگه من بچه ام؟
    گفتم:
    _فقط بچه ها باید از خودشون به پدر مادرشون خبر بدن؟
    کلافه گفت:
    _باز گیر دادی ها؟
    پرسیدم:
    _این چه طرز حرف زدنه؟هیچ میدونی من چی کشیدم تا صبح؟اصلا اهمیتی برات داره؟
    فکر نکردی من هم ادمم وحق دارم بدونم تو کی میری کی میای؟
    با پوز خند گفت:
    _داری برام تعیین تکلیف میکنی دیگه،نه؟
    انگار حرفم را نمی فهمید.بی حوصله گفتم:
    _تو میتونی اسمشو هر چی دوست داری بگذاری اما من می گم این تعهده!
    بی منطق گفت:
    _می فرمایید به مادر ودخترم نرسم ودست به سینه در خدمت سر کار باشم.بله؟
    کفرم بالا آمد .علی رغم قولی که به خود داده بودم عصبی گفتم:
    _انگار حرف من رو نمی فهمی!شاید هم تظاهر به نفهمیدن می کنی!
    اخم کرد وجدی گفت:
    _حالا مثلا تو درست حرف می زنی؟اگه به حساب تو باشه همه نفهمند!فقط تو می فهمی!ببینم تا حالا شده من بگم چرا به مادرت میرسی؟اصلا دخالت کردم؟
    گفتم:
    _باز می خوای به خاطر کوتاهی ات صغری کبری بچینی؟مگه من ازت چی خواسته ام؟اینکه ازت می خوام من رو از حال خودت بی خبر نگذاری تئقع زیادیه؟
    عصبی از جا بلند شد ودر حالی که به اتاق می رفت گفت:
    _نه!درد تو چیز دیگه است،برای همین هم پا ی همه رو از این خونه بریدی!
    خونم به جوش آمد.دنبالش به اتاق رفتم وبا ناباوری گفتم:
    _منظورت چیه؟!من پای همه رو بریدم؟حالا اگه مادرت دلش نمی خواد بیاد اینجا تقصیر منه؟
    با قیافه ای حق به جانب گفت:
    _عسل چی؟اون چرا تو خونه یخودش احساس راحتی نمی کنه؟
    با ناباوری نگاهش کردم.سکوتم اورا در زدن حرفها مصمم تر کرد .پرسید:
    _چیه؟چرا ساکت شدی؟
    آرام وناباور گفتم:
    _منتظرم تا بقیه حرفهای دلت رو بزنی!بگو می شنوم!
    لبه تخت نشست وحق به جانب گفت:
    _من که نمی تونم از عالم وآدم ببرم !اون مادرمه اون یکی هم دخترمه!چه کارشون کنم؟سرشون رو ببرم؟
    گفتم:
    _خیلی وقیح شدی بهروز!تمام شب رو بیرون از خونه بودی ،با مادرت ودخترت رفتی دیدن مادر زنه سابقت،حالا که اومدی خودت رو محق میدونی؟واقعا که شرم آوره!
    کلافه گفت:
    _بده میام رو راست حرفم رو میزنم؟دروغ می گفتم خوب بود؟آدم بعضی وقت ها نمی دونه به کدوم ساز شما زنها برقصه!بعدش هم خاله ام چه ربطی به مادر عسل داره؟درسته که اون یه زمانی مادر زنم بوده اما خاله ام که هست!از اون گذشته این قضایا چه ربطی به عسل داره؟اون بدبخت هم حق داره گاهی نوه اش رو ببینه!
    با پوز خند گفتم:
    _مطمئنم خودتم می دونی داری چرند میگی!ممکنه تو بتونی خودت رو با همچین دلایل احمقانه ایی مجاب کنی،اما مطمئن باش من رو نمی تونی متقاعد کنی!ادامه بحث هم بی فایده است لااقل تا وقتی راجع به من این طوری فکر میکنی بی فایده است!
    از اتاق بیرون آمدم.او هم اصراری برای ادامه گفتگو نکرد!صدای زنگ های خطر را می شنیدم ، ولی سعی کردم آرامشم را حفظ کنم.حالا فقط زندگیام نبود ،غرورم هم در گرو حفظ آرامش وخونسردی ام بود.

  20. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •