فصل بيست و دو
با انكه بابك ودايي آن همه سفارش كرده بودند اما خودم به تنهايي مامان را تريخص كردم.دلم نمي خواست به بهانه هاي مختلف مزاحمشان باشم.بيچاره مامان توي ماشين چنان به مناظر بيرون نگاه ميكرد انگار روزهاي درازي را در تبعيد به سر برده.وقتي به خانه رسيديم يك دفعه چهره اش در هم رفت.همانطور كه بالا ميرفتيم پرسيدم:
_حالت خوبه مامان؟
با صدايي گرفته گفت:
_خوبم
اما دروغ مي گفت.حال روزهاي اول مرا بعد از فوت كيان داشت.بريا انكه از ان حال وهوا خارجش كنم در خانه را باز كردم وبا لحني شاد گفتم:
_اين هم خونه!خوش اومدين.راست گفتند كه هيج جا خونه ي آدم نميشه!
مامان يكراست به اتاقش رفت وروي تخت نشست.دنبالش وارد اتاق شدم وكمكش كردم تا لباسش را عوض كند.آن وقت داروهايي را كه بايد مي خورد برايش آوردم.وقتي بار ديگر وارد اتاق شدم اورا در حالي كه قاب عكس كيان را در اغوش گرفته بود وگريه ميكرد غافلگير كردم.اشك خودم هم سرازير شد.انگار زخم كهنه دوباره سر باز كرده بود.جلو رفتم وبا محبت گفتم:
_چرا گريه ميكن مامان؟توروخدا يه كم به فكر خودت اش.
ميان گريه گفت:
-هنوز هم نمي تونم باور كنم ديگه بايد صورت قشنگش رو از پشت اين شيشه ببينم!
گفتم:
_باورش سخته!روزي نيست كه به اين حقيقت تلخ فكر نكنم.اما مامان حالا فقط من وتو مونديم براي هم!
بي مقدمه گفت:
_مي خوام برم سر خاكش!
گفتم:
_باشه.اما بذار چند روز ديگه !بايد يه كم تجديد قوا كني.باهم ميريم.الانم بايد داروهات رو بخوري.
هرچه دقت ميكردم بيشتر ميفهميدم تا چه اندازه ضعيف وشكننده شده است.باورش سخت بوداما حقيقت اين بود كه او ديگر مادر سابق نيست!
** ** ** **
چند روز بعد از تعطيلات نوروز احضاريه دادگاه دوم كيان به دستم رسيد.باورم نميشد زمان آن قدر زود گذشته باشد!تا ساعتي بعد از گرفتن احضاريه با خودم كلنجار ميرفتم.عاقبت مامان گفت:
_بالاخره ميخواي چي كار كني؟
با سردر گمي گفتم:
_نمي دونم!به نظر شما بايد چي كار كنم؟
مامان آهي حسرت بار كشيد وگفت:
_خيال ميكني با پافشاري تو براي مجازات اون جوون بچه ي من زنده ميشه؟
از تغيير موضعش متعجب بودم.خودم هم خوب كه فكر ميكردم مي ديدم خودم هم به اندازه يگذشته عصباني نيستم.زير لب گفتم:
_اما اون قاتل پسرمه!
مامان گفت:
_قتل عمد كه نبوده!
اعتراف كردم:
_از بعضي ها پرس وجو كردم .اگر براي دادگاه روشن بشه كه قتل غيرعمد بوده فقط زندان وديه داره!
مامان با لحني تنفر بار گفت:
_مرده شور اون پولي رو ببرند كه از خون اون بچه بياد تو اين خونه!
با لبخندي تلخ گفتم:
_خيال مي كنيد اگر قرار بود قصاص بشه من آدمي بودم كه پايين ورقه مرگ كسي رو امضا كنم؟
مامان گفت:
خب پس ديگه چي ميگي؟
ساكت ماندم.حق با او بود.با هيچ يك از اين اتفاقات كيان بر نمي گشت واتش درون من خاموش نمي شد.با اين حال فرداي آن روز سر ساعت به دادگاه رفتم.خانواده ي آن جوان به محض ديدنم از جا بلند شدند وسلام كردند.چشمم توي چشم ان جوان افتاد.موها وريش هايش بلند شده بودودست بند به دست كنار سرباز محافظش ايستاده بود.براي لحظه ايي تمام وجودم لبريز از نفرت وخشم شد اما لب از لب باز نكردم وچشم از صورتش برداشتم جوان با لحني تاسف بار گفت:
_تسليت ميگم خانم.وقتي شنيدم داغون شدم.
با پوز خند گفتم:
_براب خودت داغون شدي يا براي بدبختي هاي من؟!
با صدايي بغض آلود گفت:
_آخه كدوم آدم بي وجداني از شنيدن همچين خبري...
حرفش را ناتمام گذاشت.مادرش جلو امد وگفت:
_من حالتون رو ميفهمم!لطفا بفرماييد بنشينيد.
دست خانم شريفي دور كمرم مثل تنه مار سخت وسنگين بود،ولي واكنشي نشان ندادم.مثل رباط رفتم سر جاي او نشستم.از ديدن آن همه آدم گرفتار سرم گيج ميرفت.وقتي اسممان را صدا زدنند با ترديد به كمك خانم شريفي از جا بلند شدم .تواني در زانوهايم نبود.دفعه قبل به خاطر روحيه ي نامساعدم در دادگاه شركت نكرده بودم ولي هنوز هم باورم نمي شد به خاطر كيان آن جا باشم.قاضي بعد از پشت سر گذاشتن مراحل مقدماتي دادگاه از من پرسيد:
_بالاخره خيال داري چه كار كني دخترم؟
در سكوت سنگيني همه چشم شده ومرا نگاه ميكردند.چون سكوت من طولاني شد آقاي شريفي گفت:
_ از جناب قاضي اجازه ميخوام چند كلمه صحبت كنم.
قاضي مختصر گفت:
_بفرماييد!فقط كوتاه!
سرم پايين بود اما صداي اورا مي شنيدم.
_در رنجي كه به اين خانم جوان وارد شده شكي نيست.همه ي ما هم متاسف وناراحتيم .اين درد آن قدر سنگين وغير قابل تحمله كه من نمي تونم حتي تصور بكنم كه يك لحظه جاي ايشون باشم.
بغض گلويم را فشرد.آقاي شريفي ادامه داد:
_من هم يك پدرم.اما اگه پدر هم نبودم يك انسانم.كيه كه نفهمه تو ي قلبه اين خانم چه خبره؟!اما..به خدا نمي دونم چطوري بگم...مي دونم كه اين درد بزرگ رو اصلا نمي شه درمون كرد،ولي ما گردنمون از مو باريك تره وحاظريم هر جوري كه بشه ايشون رو تسكين داد جبرانش كنيم،حتي بيشتر از چيزي كه قانون ميگه...
با عصبانيت ميان گريه گفتم:
_خيال مي كنيد اين جوري بچه ي من زنده ميشه؟يا شايد مي خواين وجدانتون رو آروم كنين؟چطور به خودتون اجازه ميدين پولتون رو توي همچين شرايطي به رخ من بكشيد؟
بعد با صورتي خيس از اشك به قاضي گفتم:
_جناب قاضي من هيچ طلبي از اين خانواده ندارم واز اونجايي كه شنيدن اين حرفها برام زجر اوره ازتون مي خوام فورا بفرماييد بايد چه كار بكنم!
قاضي پرسيد:
_يعني شكايتتون رو پس مي گيريد؟!
با حسرت گفتم:
_خيال مي كنيد با اين دادگاه بچه من بر مي گرده؟
خانواده يشريفي ماتشان برده بود.قاضي گفت:
_يعني از ديه هم صرف نظر مي كنيد؟دخترم اين وجه حلال وزلاله!
گفتم:حتي از فكر كردن به ان پول دلم آشوب ميشه!
وقتي از دادگاه بيرون امدم حال عجيبي داشتم.از پله ها پايين مي رفتم كه آقاي شريفي از پشت سر صدايم زد.نيم نگاه كردم ودوباره به راه افتادم.فورا با خانمش خودش را به من رساند وبا صدايي لرزان گفت:
_حلالمون كنيد!پسر من جوونه!بازم هرچي شما بگين همون كار رو ميكنيم.
لبانم به هم چسبيده ونگاهم مات بود.خانمش با صورتي اشكبار گفت:
_الهي خير از زندگيت ببيني.مطمئن باش از اين به بعد تا اخر عمرم شبي نيست كه بي دعاي خير براي خودت وخانواده ات سرم رو روزمين بگذارم.بعد صورتم را بوسيد وچشم در چشمم گفت:
_روزي كه شنيدم اعضا پسرت رو اهدا كردي فهميدم چه روح بزرگي داري اما امروز متوجه شدم روحت از اوني هم كه فكر مي كردم بزرگتره!خوش به سعادتت .با حالي كه داري ما رو از دعا محروم نكن!
از دادگاه مستقيم به شركت رفتم.توي راه تمام مدت اشك ميريختم.نگاه هاي متعجب وكنجكاو ديگران را توي مترو احساس مي كردم اما برايم مهم نبود.مثل ظرفي بودم كه لحظه لحظه از محتوياتش خالي ميشد.توي شركت هم حالم خوب نبود،اما دلم نمي خواست با چنان اوضاع واحوالي به خانه بروم.غصه هاي مامان به اندازه خودش بزرگ بود.
** ** ** ** ***
سال جديد سال پركاري بود اما من گله نداشتم چون بيشتر به كارها وارد ميشدم.وهم فرصت فكركردن وغصه خوردن نداشتم.بي گمان تا آخر عمرم داغدار كيان بودم ولي شبها با چنان بدن وخرد خسته ايي به بستر ميرفتم كه تقريبا بي هوش مي شدم. خوشبختانه با تمام شدن داروها حال مامان هم بهتر شده بود وبه اين ترتيب دل من كمتر شور مي زد.حالا با خيال راحتري به كارم چسبيده بودم وتلاش ميكردم به برنامه هايي كه در ذهنم داشتم لباس عمل بپوشانم.در اين بين بابك هم گاه وبي گاه سر مي زد وبر خلاف ميل من با دست پر مي آمد.احساس متقابل او ومامان،يك حس بي مانند بود.به نظرم مامان به او حس يك مادر را داشت.براي او حرفهايي مي زد كه به من نمي گفت.حتي خيلي از اوقات گله مرا به او ميكرد ووقتي هم اعتراض ميكردم صادقانه ميگفت:
_اينكه تو ناراحت ميشي برام اهميتي نداره!من پشت سرش نماز ميخونم.
به نظر من هم بابك مرد كامل ،مطمئن ودلسوزي بود.ديگر دلم نمي خواست مستقيم يا غير مستقيم درگير زندگي ما باشد .اما مامان اين را نمي فهميد،نمي دانم شايد هم مي فهميد وخدش را به ان راه ميزد.
يكي دوماه بعد توانستم يك خط تلفن همراه بگيرم .بعد از مدتها اين اولين باري بود كه طعم استقلال را مي چشيدم .خيال داشتم در قدم بعدي بارمان را از دوش بابك بردارم ولي مي دانستم اين مستلزم زمان وتلاش بيشتر است.بنابراين پنهان از چشم مامان پس انداز ميكردم،چون دلم نمي خواست بابك تا آخرين لحظه بويي ببرد.شده بودم مثل يك ادم آهني !نه به فكر تفريح بودم ونه به فكر استراحت!مي خواستم سالهاي سختي را كه تا حدودي خودم را مقصر به وجود امدن ان ها مي دانستم جبران كنم ،انگار فقط به اين شكل احساس ارامش مي كردم.
با صداي زنگ تلفن از سر ميز شام بلند شدم مامان گفت:
_تو بنشين من جواب ميدم.
همانطور كه گوشي را بر ميداشتم گفتم:
_شما مشغول باشين مامان من سير شدم.
ماان با نا رضايتي گفت:
_تو كه چيزي نخوردي!
با لبخند به تلفن جواب دادم:
_بفرماييد.
فروتن بود.خيلي وقت بود كه از آنها خبر نداشتم .بعد از سلام واحوال پرسي پرسيد:
_بد موقع كه مزاحم نشدم؟
گفتم:
_اختيار دارين ،حال دختر كوچولوتون چطوره؟
مودبانه گفت:
_ممنون!راستش دروغ نيست اگر بگم دائم سراغتون رو ميگيره!
گفتم:
_دل من هم براش تنگ شده!
صادقانه گفت:
_راستش بارها ميخواستم بيارمش ديدنتون اما فكر كردم مزاحمتون نشيم بهتره!
گفتم:
_بهتون گفته بودم.هر وقت تشريف بيارين خونه خودتونه!علاوه بر اين با ديدن دخترتون و حس اينكه داره با قلب پسر من زندگي مي كنه من هم احساس ارامش مي كنم.
پرسيد:
_اينو جدي ميگين؟!حقيقتش عسل خيلي وقتا دلش مي خواد بياد ديدنتون ولي مادرم ميگه ممكنه ديدار با عسل باع بشه شما با به ياد آوردن پسرتون غصه دار بشين!
ياد كيان قلبم را به هم فشرد.اما گفتم:
_نه اين طور نيست !كسي مجبورم نكرده بود كه چنين كاري بكنم!
مكثي كرد وگفت:
_در اين صورت فردا مزاحمتون ميشيم تا با هم بريم سر خاك!
گيج شده بودم.تكرار كردم:
_فردا!!؟
فروتن گفت:
_مي دونم كه شايد دلتون بخواد روز تولدش تنها باشيد ،ولي لطفا به ما هم اجازه بدين بياييم...
تازه يادم آمد فردا روز تولد كيان است.ان روزها آن قدر در گير كار بودم كه همه چيز از يادم رفته بود.فروتن هنوز داشت حرف ميزد.
_ با اجازتون من قبلا سفارش يكي دو طبق شريني دادم.
بغض گلويم را مي فشرد،اما خيال نداشتم جلوي مامان گريه كنم.به سختي گفتم:
_خواهش ميكنم من رو شرمنده نكنيد آقاي فروتن !
مامان داشت مستقيم نگاهم ميكرد.فروتن پرسيد:
_فردا چه سا عتي راه مي افتيد؟
براي متمركز كردن افكارم گفتم:
_اگه اجازه بدين من چند دقيقه ديگه بهتون تلفن ميكنم.بايد با مادرم صحبت كنم.
وقتي تماس را قطع كردم مامان با كنجكاوي پرسيد:
_چي ميگه؟
بي مقدمه گفتم:
_فردا تولد كيانه!اما من اصلا يادم نبود.
مامان گفت:
_طفل معصوم!
پرسيدم:
_شما هم مياين؟
مكثي كرد وگفت:
_اگه خودمون ميرفتيم بهتر نبود؟زنگ ميزنم به بابك...
حرفش را قطع كردم وگفتم:
_يعني چي ؟! به بابك چي كار داريم؟
مامان گفت:
_اون بچه كه حرفي نداره!
كلافه گفتم:
_مامان ،محض رضاي خدا دست از سر بابك بردار!
با دلخوري گفت:
_آخه ماكه اين بابارو نمي شناسيم.يعني بابك اندازه غريبه ها نيست؟
هنوز هم به آينده يمن وبابك اميدوار بود.در حالي كه سعي ميكردم آرام باشم گفتم:
_مامان جان فروتن مرد باشخصيتيه!از اون گذشته ،من اون رو كاملا ميشناسم.پس غريبه نيست.مطمئنم شما هم با او اشنا بشين نظرتون عوض ميشه!خب چه كار كنم؟
با بي ميلي گفت:
_خودت مي دوني!
پرسيدم:
_بعد از ظهر خوبه؟چون من از شركت مرخصي نگرفتم!
با تكان دادن سرش موافقت كرد.هميشه همين طور بود.اگر چيزي بر خلاف ميلش بود كاملا نشان ميداد.آرام گفتم:
_بد نيست شما هم دخترش رو ببينيد!
بي حوصله گفت:
_من دلم ريش ميشه !حتي فكرش را هم نمي تونم بكنم كه اون بچه رو چطور تيكه تيكه كردند و هر تيكه از تنش رو دادند به يكي ديگه!
دلم به درد آمد.ايا مامان فكر نمي كرد من هم يك مادرم؟به بهانه شستن ظرفها به اشپز خانه رفتم،اما فكرم به هم ريخته بود.بعد از شستن ظرفها به اتاقم رفتم وبا تلفن همراه به فروتن تلفن زدم .قرار فردا عصر رو گذاشتم.
آن ملاقات آخرين ديدار مانبود.بلكه بعد از آن هم باز يكديگر را ديديم ،به خصوص كه مهر دختر آقاي فروتن جاي خاصي در قلبم باز كرده بود.به نظر مامان هم بر خلاف انچه كه قبلا مي گفت ، جذب عسل شده بود.احساس عجيبي بود.
وقتي بغلش مي كردم قلبم از احساس تپش قلبش فروميريخت.مادري رنج ديده بودم،لبريز از مهر وعواطف ابراز نشده ي مادري! موجودي بيچاره كه درد خودش رافقط خودش ميفهميد وبس!گمانم فروتن هم تا حدودي احساساتم را مي فهميد كه فواصل ملاقات ها رو كوتاه تر ميكرد.ديگر طوري شده بود كه آخر هفته يا منتظر تلفنشان بودم ويا پنج شنبه ها جلوي شركت با عطشي سيري ناپذير انتظارشان را ميكشيدم.مي دانستم اين وابستگي بيمار گونه درست نيست اما دست خودم نبود.كارم به جايي كشيده بود كه جمعه ها چشم به راه آمدنشان بودم واگر به هر دليلي نمي آمدند ،گله وناراحتيم را به هر شكلي ابراز مي كردم.پايان فصل پاييز،آغاز فصل جديدي در زندگي ام بود.بالا خره بعد از ان همه استرس وفشار كار، توانستم در يكي دو منطقه پايين تر براي خودمان آپارتماني نقلي اجاره كنم.روزي كه قرار دادخانه را بستم،مثل اين بود كه بار بزرگي را از دوشم برداشتم.مامان با اين كار چندان موافق نبود،ولي وقتي شنيد قرار داد بستم،هيچ چيزي نگفت.فكر ميكنم خودش به بابك خبر داد كه درست يكي از همان روزها ،سر وكله اش پيدا شد.وقتي از بيرون آمدم كنار مامان با صميميت نشسته بود وصحبت ميكرد.گمانم ماشين را دور تر از خانه پارك كرده بود كه متوجه حضورشش نشدم،چه بسا اگر متوجه شده بودم به خانه نمي رفتم چون تاب رويارويي با او وسوال جواب را نداشتم.وقتي مامان براي اوردن چاي به آشپزخانه رفت گفتم:
_بقيه چطورند؟چه خبر؟
مثل كارا گاهي دقيق سراپايم را بادقت نگاه كرد وبا لحني پر معني گفت:
_خبر ها پيش شماست!امروز كه اومدم با اين همه خبر فكر كردم يك ساله كه نيومدم اينجا!
مامان سيني چاي را روي ميز گذاشت وگفت:
_تقصير خودته كه دير به دير مياي مادر!ما كه چيزي نداريم از تو مخفي كنيم.خودت صاحب اختياري!
حرف مامان چندان برايم خوشايند نبود ،ولي سكوت كردم.بابك با دلخوري به مامان گفت:
-نه عمه جون!همه اينها تعارفه!انگار من هر قدرهم سعي كنم اين فاصله رو كم كنم باز هم براي شما يه بيگانه م.امروز نيامدم سر از چيزي در بياورم.اومدم ببينم براي سالگرد اون بچه چه برنامه ايي دارين؟
مامان به دهان من خيره شد.به سردي گفتم:
_نيازي به گرفتن سالگرد نيست.خودمون ميريم سر خاك وخيرات ميديم،يه مبلغي هم به بهزيستي كمكم مي كنم.
بابك گفت:
_هم آقا جون مياد،هم مادر .فرشته هم...
همانطور كه به ميز زل زده بودم حرفش را قطع كردم وگفتم:
_راضي به زحمت هيچ كس نيستم.از قول من ازشون تشكر كن!
متوجه نبودم لحنم تا چه اندازه سرد وتند است.مامان معترض گفت:
_اين چه حرفيه؟هر كس مي خواد بياد قدمش سر چشم!
بابك با كنايه گفت:
_باز دلت از كجا پره؟
از جا بلند شدم وگفتم:
_ببخشيد من كمي سر درد دارم.ميرم استراحت كنم.به بقيه سلام برسون.واكنشم يك جور فرار بود.قبل از آنكه به اتاق برم پرسيد:
_ماجراي خونه چيه؟مگه اين جا راحت نيستيد؟
كلافه بودم اما با آرامشي ساختگي گفتم:
_ديگه كم كم بايد رفع زحمت كنيم.تو توي اين مدت به ما خيلي لطف كردي!
گمانم ناراحتش كردم كه خيلي جدي گفت:
_رفتار تو واقعا ناراحت كننده است.هر كي ندونه فكر ميكنه چقدر تحت فشار بودي كه همچينين كاري كردي!حالا چرا اين قدر عجولانه قرار داد بستي؟
گفتم:
_اگر منظورت اينه كه چرا موضوع رو با هات در ميون نگذاشتم ،به خاطر اينكه مطمئن بودم مخالفت مي كني!
با پوزخند گفت:
_تو دائم داري به جاي ديگران فكر مي كني وتصميم ميگيري!پس مادرت چي؟
گفتم:
_مامان هم مخالفتي نداره!اصلا چه فرقي مي كنه؟!
باقاطعيت گفت:
_اگر فرقي نمي كنه همين جا باشيد.اين كارها چيه؟فكر اين پير زن رو كردي؟تا كي مي تونه اسبابش رو بگيره به دوش واز اين خونه به اون خونه جا به جا بشه؟!آخه براي چي؟فقط براي اينكه تو مثلا غرورت رو ارضا كني؟داري با كي مي جنگي؟بس نيست؟!
بر خلاف ميلم عصباني شدم.محكم گفتم:
_درسته كه تو در حق ما خيلي محبت كردي اما حق نداري براي من تعيين تكليف كني يا تحقيرم كني!
با لحني كنايه آميز گفت:
_برعكس اين تويي كه دائم من رو تحقير ميكني، آن هم بي خود وبي جهت!
خواستم حرفي بزنم ك مامان با لحني بغض آلود گفت:
_بس كنيد!
_انگار هردو براي چند لحظه او را از ياد برده بوديم.بابك كه تاب ديدن گريه او را نداشت به طرف پنجره رفت. من هم مستاصل بر جا ميخكوب شده بودم.مامان با صورتي اشكبار گفت:
_بعد از اون بچه تمام دل خوشي ام شما بودين.تا كي مي خوايين بپرين به جون هم؟هيچ معلومه چتونه؟شدين عين دشمن خوني همديگه!هر كي ندونه خيال ميكنه زدين كس وكار همديگه و كشتين !چرا براي يك بار هم كه شده نمي شينيد دوتا كلمه حرف منطقي بزنيد؟چرا دائم به هم گوشه وكنايه ميزنيد؟خدايا من رو مرگ بده وراحتم كن!
بابك خودش را به مامان رساند وگفت:
_عمه جون حرص وجوش براتون خوب نيست!من معذرت مي خوام.حق با شماست!
شايد من هم بايد حرفي ميزدم اما بي صدا به اتاق رفتم. آن روزها خيلي زود رنج شده بودم.انگار داغ ان مصبيت بزرگ وعواقبش تازه داشت خودش را نشان ميداد.نمي دانم شايد هم حق با بابك بود ومن نا اگاهانه داشتم اورا آزار مي دادم وفقط براي سرپوش گذاشتن روي عقده هاي گذشته سعي ميكردم ثابت كنم به كمك او هيچ احتياجي ندارم.شايد هم زندگي با مردي مثل كامران ذهنيتم را خراب كرده بود...وهزار شايد ديگه!آن قدر با خودم مشغول بودم كه متوجه رفتن او نشدم !زماني به خود امدم كه مامان سرزده به اتاقم امد.صورتش در تاريكي ديده نمي شد.محكم گفت:
_بار اخري باشه كه محبت ديگران رو نديده مي گيري!خيال مي كني وقتي نبودي كي از من و اون بچه حمايت كرد؟تو چطور به خودت اجازه ميدي به ديگران بي احترامي كني؟فكر ميكني كي هستي؟عقل كل؟نكنه فكر كردي همه در قبال تو وظيفه دارند كه فقط لطف بكنند؟گاهي فكر ميكنم خيلي تو تربيتت كوتاهي كردم !اما يادت نره من هنوز مادرتم واگر لازم باشه توي گوشت هم ميزنم!
سعي كردم آرام باشم.گفتم:
_مامان جان شما اشتباه مي كني!من قصد نداشتم بابك رو كوچيك كنم ،يا به قول شما فكر نميكنم همه در قبال من وظيفه دارند!من فقط مي خوام خودم جور زندگي ام رو بكشم !همين!
مامان گفت:
_كي برات سند گذاشت وضامن شد بياي بيرون؟كي سروسامونت داد واز بچه ات حمايت كرد؟كي واست كار پيدا كرد؟خيال مي كني بدون او الان ميتونستي اين جوري ادا واصول در بياري؟اين بود جواب اون همه محبتش؟!!اين بود؟!
ميان گريه گفتم:
_به خاطر همينه كه ميخوام از اينجا بريم. واسه اينكه بابك فكر نكنه در قبال ما مسئوله!وگرنه كي مي تونه روي محبت هاي اون قيمت بگذاره؟اون بايد بره دنبال زندگي خودش مامان!شما هم اون پنبه رو از گوشت در بيار!
زبان مامان بند آمده بود.لبه تخت نشستم وسرم را به دست گرفتم.بعد از مدتها حرف دلم را زده بودم،ولي مثل ابر بهار گريه مي كردم.وقت دستش را روي سرم حس كردم قلبم ريخت. با صداي لرزان پرسيد:
_مي خواي عشقت رو تو دلش بكش؟اون هنوز عاشقته! اين رو نفهميدي؟
گفتم:
_خدا خودش شاهده كه ديدن خوشبختي اون يكي از بزرگترين ارزوهامه !
كنارم نشست.شك داشتم احساسم را درك كرده باشد.پرسيد:
_مشكلت با اون چيه؟
كلافه گفتم:
_من با هيچ كس مشكل ندارم مامان ،جز با خودم.شدم مثل يك كلاف سر در گم!نمي دونم كي هستم؟كجا هستم؟
صادقانه پرسيد:
_خيال ميكني با فرار مشكلت حل ميشه؟!
حرفي نزدم.اصلا باور نداشتم كه دارم فرار مي كنم.همين قدر مي فهميدم كه نسبت به همه جيز احساس گناه ميكنم.درباره ي مامان ،در خصوص بابك ،در مورد خودم ودرباره ي كيان!شايد هم به همين خاطر يك سال تمام لباس سياه پوشيده بودم و از كسي هم توقع تسليت وهم دردي نداشتم،انگار مي ترسيدم اسرار درونم فاش شوند...
با وجود سيستم دفاعي كه در پيش گرفته بودم ،بابك كه ديد نمي تواند مانع رفتنم شود ،پيشنهاد كرد همان جا بمانم وبراي اينكه اساس دين نكنم اجاره اپارتمان را بدهم .اما قبول نكردم. شايد هم سر دنده لج افتاده بودم!حالم طوري بود كه حاظر بودم به عالم وآدم بدهكار باشم به جز بابك!
روز اسباب كشي هم بابك به رغم ناراحتي كه در صورتش پيدا بود در كنارمان حضور داشت ولي با وجود اصرار من ومامان بعد از جا به جا شدن اسباب واثاثيه نزديك غروب آفتاب بود كه ما را ترك كرد.