با وجود سر و صدا و هیاهویی که در سرش پیچیده بود صدای کسی را شنید که اسمش را صدا می زد و فریاد می کشید :" نیکولا! نیکولا! بیا بیرون! به خاطر خدا دختر خودت را بکش بیرون!"
اما او هر که بود نمی دانست که نیکولا نمی تواند حرکت کند او واقعا نمی توانست حرکت کند . در وانت گیر کرده بود و باز نمیشد . ناگهان دستان خشنی بازوان او را گرفتند. دستانی لباس و موهایش را محکم چسبیدند و او را از ماشین بیرون کشیدند . نیکولا به روی ریل افتاد . بدن سست و کرختش روی خط آهن کشیده شد و بعد روی زمین افتاد . صدای وحشتناک شکسته شدن شیشه و خرد شدن فلز و پاشیدن تکه های ماشین به اطراف بلند شد . بعد صدای سوت قطار و جیغ و غیژ ترمز شنیده شد .
نیکولا قبل از اینکه بیهوش شود تنها برای لحظه ای چشمانش را باز کرد . مردی روی او خم شده و انگشتانش را روی مچ دستش گذاشته بود . نیکولا با تعجب متوجه شد که رنگ و روی مرد خیلی پریده است . از خودش پرسید چرا این مرد آنقدر ترسیده است ؟
دستانی سرد بدن او را با ملایمت و مهارت لمس می کردند . انگار بدن او را به دنبال چیزی جستجو می کرد . یعنی مرد در جستجوی چه بود ؟ پیدا کردن صدمه جسمی ؟ استخوان های شکسته ؟ به نظر می رسید که او در حال لرزیدن است .
مرد زمزمه کرد :" خدای من نیکولا نزدیک بود جانت را از دست بدهی ! " صداهای اطراف بلندتر شدند . یک نفر گفت :" وانت خرد و خمیر شده و تکه پاره هایش روی ریل افتاده است ! "
نیکولا صدای قدمهایی را شنید . کسی گفت :" نزدیک بود دخترک کشته شود! بدون شک شما زندگی او را نجات دادید آقا . بهتر است یک دکتر صدا کنیم ."
" من خودم دکتر هستم . جای نگرانی نیست . من این خانم را می شناسم و کارهایش را انجام می دهم! این هم کارت من "
نیکولا کلماتی مثل " بیمه" " ادعای خسارت " " تصادف " را شنید ولی هیچ کدام از آن کلمات برایش معنایی نداشتند . حس کرد که دارد بیهوش می شود و دستش را به طرف مردی که با او آنچنان با ملایمت و مهربانی رفتار می کرد دراز کرد . هر اتفاقی می افتاد مرد نباید حالا او را ترک می کرد .
مرد در حالی که روی او خم شده بود گفت :" همه چیز رو به راه است نیکولا ناراحت نباش . می خواهم بلندت کنم ممکن است درد داشته باشی کمی تحمل کن ! "
نیکولا زمزمه کرد :" کانر چه اتفاقی افتاده ؟"
وقتی کانر او را در آغوش گرفت و بلندش کرد احساس می کرد در هوا شناور است و انگار بعد از طوفانی سخت به ساحل امن رسیده است . نیکولا روی صندلی عقب ماشین گذاشته شد و پتویی رویش را پوشاند . کانر بسیار آرام و آهسته رانندگی می کرد پس از طی مسافتی ایستاد و دوباره نیکولا را در آغوش گرفت و این بار روی کاناپه قرار داد . کانر گفت :" مادر عجله کن ."
صدای قدمهایی که با سرعت از پله ها پائین می آمدند شنیده شد و بعد صدایی که می گفت :" این که نیکولاست! چه اتفاقی افتاده پسر ؟"
کانر توضیح داد و نیکولا فکر می کرد او دارد درباره ی دختر دیگری صحبت می کند . شروع به لرزیدن کرد و در همان لحظه چندین پتو دور او پیچیده شد . " نیکولا عزیزم ." کسی دست نیکولا را گرفت و آن را ماساژ داد و موهایش را مرتب کرد . نیکولا چشمانش را باز کرد . نیکولا به آرامی گفت :" خا .. نم میشل . چه ... اتفا ... افتاده ؟"
" کانر بعداهمه چیز را برایت تعریف می کند . خودت را با حرف زدن خسته نکن . او به زخمها و کبودی هایت می رسد و بعد تو می توانی بخوابی ."
نیکولا خواست بلند شود ." نه نه الان وقت خواب نیست . من هنوز چند تا سفارش دارم که باید تحو .. یل بدهم ..." او با چشمانی نگران و وحشت زده به دو نفری که به او نگاه می کردند خیره شد . " خوار و بار وانت ! یعنی همه آنها نابود شدند ؟ " او سعی کرد بنشیند اما کانر مانع حرکت او شد .
وقتی که کانر دستش را گرفت نیکولا آرام شد و دوباره دراز کشید و تمام آنچا که برایش اتفاق افتاده بود را به خاطر آورد و با خستگی گفت :" شما زندگی مرا نجات دادید دکتر میشل . من حداقل باید از شما به خاطر این فداکاری تشکر کنم . "
" این وظیفه یک دکتر است که زندگی انسانها را نجات دهد نیکولا ." کانر او را نیکولا نامیده بود . نیکولا مطمئن بود که این فقط یک اشتباه لفظی بوده است . مادرش پرسید :" چایی بیاورم پسرم ؟"
" بله لطفا شیرین و داغ باشد . لطفا آب گرم و هوله و کیف پزشکی مرا که در ماشین است آن را هم بیاورید ."
مادرش گفت :" من کارم را خوب بلدم عزیزم ! " و بعد اتاق را ترک کرد .
نیکولا فکر کرد که کانر می خواهد چیزی بگوید اما در عوض او موهای نیکولا را مرتب کرد آن قسمت از موهایش که کشیده شده بود هنوز درد می کرد . کانر انگشتان با تجربه اش را روی قسمتی از صورت نیکولا که به زمین خورده بود کشید . با اینکه تماس دست او آرام و ملایم بود نیکولا خود را عقب کشید و گفت :" صورتم کبود می شود ؟"
" بله متاسفانه! من مجبور بودم تو را با آن خشونت بیرون بکشم نیکولا یا باید این کار را می کردم یا ... هر دوی ما می مردیم ." او مکث کرد و بعد ادامه داد :" این تنها کاری بود که آن موقع به ذهنم رسید . " فکر این که کانر حاضر شده بود به خاطر او جانش را به خطر بیندازد باعث شد اشک در چشمان نیکولا حلقه بزند و روی گونه هایش جاری شود . آهسته گفت :" برایم خیلی عجیب است که دکترها حاضرند برای بیمارانشان جان خود را به خطر بیندازند! "
کانر اشکهای او را تماشا می کرد ولی تلاشی برای جلوگیری از گریه نیکولا نکرد . وقتی خانم میشل با دستان پر برگشت کانر گفت :" وقتی کمی چای نوشیدی من مجبورم معاینه ات کنم تا اگر جراحتی داشته باشی آن را درمان کنم . مطمئنا خراش هایت سطحی هستند اما من باید مطمئن بشوم . " او در حالی که دستانش را در جیبش گذاشته بود به او نگاه کرد ." این کار که برایت اشکالی ندارد ؟ مادرم هم اینجا خواهد بود ."
نیکولا به او گفت که اشکالی ندارد و به او اطمینان دارد . کانر لبخند زد و به نیکولا کمک کرد تا چایش را بنوشد . شیرینی چای مطبوع و دلچسب بود و پس از نوشیدن مقداری از چای رنگ به گونه های او بازگشت و خون در رگهایش با سرعت بیشتری جریان پیدا کرد . کانر به آرامی و با احتیاط کامل او را معاینه و جراحت وارده را ضد عفونی و پانسمان کرد .
وقتی که مادرش از اتاق خارج شد گفت :" فردا وقتی که کبودی ها ظاهر شوند دردت بیشتر خواهد شد . فکر نکنم که دیگر دچار شوک شوی اما امکانش هست ! مایلم که تو امشب اینجا بمانی ." او پای نیکولا را به کناری گذاشت و در طرف دیگر کاناپه نشست . نیکولا خواست اعتراض کند ولی کانر مانع اعتراض او شد و ادامه داد :" تو نمی توانی در خانه تنها بخوابی چون ممکن است حالت بد شود و ... "
" اما پس تکلیف فروشگاه چه می شود دکتر میشل ؟ من نمی توانم فروشگاه را تعتیل کنم . در فروشگاه فقط جوی است او هم نمی تواند به تنهایی از عهده کارها بربیاید . "
" قبل از هر حرفی باید یک چیز را روشن کنیم . اسم من کانر است همان طور که خودت بهتر می دانی . پس رسمی بودن را کنار بگذار . تو چند ساعت پیش مرا کانر صدا زدی ."
متاسفم متوجه نشدم ."
" چرا متاسفی ؟ تو یکی از دوستان ... خانوادگی ما هستی ." نیکولا متوجه مکث او شد .
" حالا که این موضوع را روشن کردیم درباره ی توانایی تو برای کار بحث خواهیم کرد . من می دانم که دکتر تو نیستم اما در شرایط موجود در حال حاضر مسئوول سلامت تو هستم به عنوان ... مشاور پزشکی موقت تو . " او جمله آخر را با تاکید زیادی بیان کرد . " فکر کنم تو باید حداقل یک روز استراحت کنی . حالا هیچ کسی نیست که بتواند در مغازه کمک کند ؟ .... مثلا یک همسایه ؟ "
" خوب مادر جوی هست ... "
کانر ایستاد . " آنها تلفن دارند ؟ شماره و اسم او را به من بگو تا فورا با او تماس بگیرم !"