تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 45

نام تاپيک: رمان رویای روی تپه ( لیلین پیک )

  1. #21
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    با وجود سر و صدا و هیاهویی که در سرش پیچیده بود صدای کسی را شنید که اسمش را صدا می زد و فریاد می کشید :" نیکولا! نیکولا! بیا بیرون! به خاطر خدا دختر خودت را بکش بیرون!"
    اما او هر که بود نمی دانست که نیکولا نمی تواند حرکت کند او واقعا نمی توانست حرکت کند . در وانت گیر کرده بود و باز نمیشد . ناگهان دستان خشنی بازوان او را گرفتند. دستانی لباس و موهایش را محکم چسبیدند و او را از ماشین بیرون کشیدند . نیکولا به روی ریل افتاد . بدن سست و کرختش روی خط آهن کشیده شد و بعد روی زمین افتاد . صدای وحشتناک شکسته شدن شیشه و خرد شدن فلز و پاشیدن تکه های ماشین به اطراف بلند شد . بعد صدای سوت قطار و جیغ و غیژ ترمز شنیده شد .
    نیکولا قبل از اینکه بیهوش شود تنها برای لحظه ای چشمانش را باز کرد . مردی روی او خم شده و انگشتانش را روی مچ دستش گذاشته بود . نیکولا با تعجب متوجه شد که رنگ و روی مرد خیلی پریده است . از خودش پرسید چرا این مرد آنقدر ترسیده است ؟
    دستانی سرد بدن او را با ملایمت و مهارت لمس می کردند . انگار بدن او را به دنبال چیزی جستجو می کرد . یعنی مرد در جستجوی چه بود ؟ پیدا کردن صدمه جسمی ؟ استخوان های شکسته ؟ به نظر می رسید که او در حال لرزیدن است .
    مرد زمزمه کرد :" خدای من نیکولا نزدیک بود جانت را از دست بدهی ! " صداهای اطراف بلندتر شدند . یک نفر گفت :" وانت خرد و خمیر شده و تکه پاره هایش روی ریل افتاده است ! "
    نیکولا صدای قدمهایی را شنید . کسی گفت :" نزدیک بود دخترک کشته شود! بدون شک شما زندگی او را نجات دادید آقا . بهتر است یک دکتر صدا کنیم ."
    " من خودم دکتر هستم . جای نگرانی نیست . من این خانم را می شناسم و کارهایش را انجام می دهم! این هم کارت من "
    نیکولا کلماتی مثل " بیمه" " ادعای خسارت " " تصادف " را شنید ولی هیچ کدام از آن کلمات برایش معنایی نداشتند . حس کرد که دارد بیهوش می شود و دستش را به طرف مردی که با او آنچنان با ملایمت و مهربانی رفتار می کرد دراز کرد . هر اتفاقی می افتاد مرد نباید حالا او را ترک می کرد .
    مرد در حالی که روی او خم شده بود گفت :" همه چیز رو به راه است نیکولا ناراحت نباش . می خواهم بلندت کنم ممکن است درد داشته باشی کمی تحمل کن ! "
    نیکولا زمزمه کرد :" کانر چه اتفاقی افتاده ؟"
    وقتی کانر او را در آغوش گرفت و بلندش کرد احساس می کرد در هوا شناور است و انگار بعد از طوفانی سخت به ساحل امن رسیده است . نیکولا روی صندلی عقب ماشین گذاشته شد و پتویی رویش را پوشاند . کانر بسیار آرام و آهسته رانندگی می کرد پس از طی مسافتی ایستاد و دوباره نیکولا را در آغوش گرفت و این بار روی کاناپه قرار داد . کانر گفت :" مادر عجله کن ."
    صدای قدمهایی که با سرعت از پله ها پائین می آمدند شنیده شد و بعد صدایی که می گفت :" این که نیکولاست! چه اتفاقی افتاده پسر ؟"
    کانر توضیح داد و نیکولا فکر می کرد او دارد درباره ی دختر دیگری صحبت می کند . شروع به لرزیدن کرد و در همان لحظه چندین پتو دور او پیچیده شد . " نیکولا عزیزم ." کسی دست نیکولا را گرفت و آن را ماساژ داد و موهایش را مرتب کرد . نیکولا چشمانش را باز کرد . نیکولا به آرامی گفت :" خا .. نم میشل . چه ... اتفا ... افتاده ؟"
    " کانر بعداهمه چیز را برایت تعریف می کند . خودت را با حرف زدن خسته نکن . او به زخمها و کبودی هایت می رسد و بعد تو می توانی بخوابی ."
    نیکولا خواست بلند شود ." نه نه الان وقت خواب نیست . من هنوز چند تا سفارش دارم که باید تحو .. یل بدهم ..." او با چشمانی نگران و وحشت زده به دو نفری که به او نگاه می کردند خیره شد . " خوار و بار وانت ! یعنی همه آنها نابود شدند ؟ " او سعی کرد بنشیند اما کانر مانع حرکت او شد .
    وقتی که کانر دستش را گرفت نیکولا آرام شد و دوباره دراز کشید و تمام آنچا که برایش اتفاق افتاده بود را به خاطر آورد و با خستگی گفت :" شما زندگی مرا نجات دادید دکتر میشل . من حداقل باید از شما به خاطر این فداکاری تشکر کنم . "
    " این وظیفه یک دکتر است که زندگی انسانها را نجات دهد نیکولا ." کانر او را نیکولا نامیده بود . نیکولا مطمئن بود که این فقط یک اشتباه لفظی بوده است . مادرش پرسید :" چایی بیاورم پسرم ؟"
    " بله لطفا شیرین و داغ باشد . لطفا آب گرم و هوله و کیف پزشکی مرا که در ماشین است آن را هم بیاورید ."
    مادرش گفت :" من کارم را خوب بلدم عزیزم ! " و بعد اتاق را ترک کرد .
    نیکولا فکر کرد که کانر می خواهد چیزی بگوید اما در عوض او موهای نیکولا را مرتب کرد آن قسمت از موهایش که کشیده شده بود هنوز درد می کرد . کانر انگشتان با تجربه اش را روی قسمتی از صورت نیکولا که به زمین خورده بود کشید . با اینکه تماس دست او آرام و ملایم بود نیکولا خود را عقب کشید و گفت :" صورتم کبود می شود ؟"
    " بله متاسفانه! من مجبور بودم تو را با آن خشونت بیرون بکشم نیکولا یا باید این کار را می کردم یا ... هر دوی ما می مردیم ." او مکث کرد و بعد ادامه داد :" این تنها کاری بود که آن موقع به ذهنم رسید . " فکر این که کانر حاضر شده بود به خاطر او جانش را به خطر بیندازد باعث شد اشک در چشمان نیکولا حلقه بزند و روی گونه هایش جاری شود . آهسته گفت :" برایم خیلی عجیب است که دکترها حاضرند برای بیمارانشان جان خود را به خطر بیندازند! "
    کانر اشکهای او را تماشا می کرد ولی تلاشی برای جلوگیری از گریه نیکولا نکرد . وقتی خانم میشل با دستان پر برگشت کانر گفت :" وقتی کمی چای نوشیدی من مجبورم معاینه ات کنم تا اگر جراحتی داشته باشی آن را درمان کنم . مطمئنا خراش هایت سطحی هستند اما من باید مطمئن بشوم . " او در حالی که دستانش را در جیبش گذاشته بود به او نگاه کرد ." این کار که برایت اشکالی ندارد ؟ مادرم هم اینجا خواهد بود ."
    نیکولا به او گفت که اشکالی ندارد و به او اطمینان دارد . کانر لبخند زد و به نیکولا کمک کرد تا چایش را بنوشد . شیرینی چای مطبوع و دلچسب بود و پس از نوشیدن مقداری از چای رنگ به گونه های او بازگشت و خون در رگهایش با سرعت بیشتری جریان پیدا کرد . کانر به آرامی و با احتیاط کامل او را معاینه و جراحت وارده را ضد عفونی و پانسمان کرد .
    وقتی که مادرش از اتاق خارج شد گفت :" فردا وقتی که کبودی ها ظاهر شوند دردت بیشتر خواهد شد . فکر نکنم که دیگر دچار شوک شوی اما امکانش هست ! مایلم که تو امشب اینجا بمانی ." او پای نیکولا را به کناری گذاشت و در طرف دیگر کاناپه نشست . نیکولا خواست اعتراض کند ولی کانر مانع اعتراض او شد و ادامه داد :" تو نمی توانی در خانه تنها بخوابی چون ممکن است حالت بد شود و ... "
    " اما پس تکلیف فروشگاه چه می شود دکتر میشل ؟ من نمی توانم فروشگاه را تعتیل کنم . در فروشگاه فقط جوی است او هم نمی تواند به تنهایی از عهده کارها بربیاید . "
    " قبل از هر حرفی باید یک چیز را روشن کنیم . اسم من کانر است همان طور که خودت بهتر می دانی . پس رسمی بودن را کنار بگذار . تو چند ساعت پیش مرا کانر صدا زدی ."
    متاسفم متوجه نشدم ."
    " چرا متاسفی ؟ تو یکی از دوستان ... خانوادگی ما هستی ." نیکولا متوجه مکث او شد .
    " حالا که این موضوع را روشن کردیم درباره ی توانایی تو برای کار بحث خواهیم کرد . من می دانم که دکتر تو نیستم اما در شرایط موجود در حال حاضر مسئوول سلامت تو هستم به عنوان ... مشاور پزشکی موقت تو . " او جمله آخر را با تاکید زیادی بیان کرد . " فکر کنم تو باید حداقل یک روز استراحت کنی . حالا هیچ کسی نیست که بتواند در مغازه کمک کند ؟ .... مثلا یک همسایه ؟ "
    " خوب مادر جوی هست ... "
    کانر ایستاد . " آنها تلفن دارند ؟ شماره و اسم او را به من بگو تا فورا با او تماس بگیرم !"

  2. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #22
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    وقتی کانر بازگشت لبخند می زد." همه چیز حل شد . خانم اتکینز خیلی مشتاق است که کمک کند او وقتی شنید که چه اتفاقی افتاده خیلی ناراحت شد و اظهار امیدواری کرد که تو به زودی خوب شوی و سلامتی ات را به دست آوری . او پرسید که آیا تو قبل از تصادف تمام سفارشات را تحویل داده ای یا نه ؟ "
    نیکولا سرش را به علامت نفی تکان داد و متوجه شد که ماهیچه های گردنش خشک و سفت شده است . " تحویل سفارشات سه مشتری دیگر باقی مانده بود . "
    " در این صورت اگر بگویی که دفترچه کجاست خانم اتکینز گفت که آنها را دوباره تهیه کرده و تحویل می دهد"
    نیکولا جای دفترچه را گفت . کانر هم پیغام او را به خانم اتکینز رساند . وقتی بازگشت گفت :" تو می توانی در اتاق پذیرایی بمانی تا مادرم تختخوابت را آماده کند . "
    " اما کانر من نمی توانم ... "
    کانر بر روی او خم شد و با لحنی که اجازه هیچ بحثی را نمی داد گفت :" اما تو می توانی ... و خواهی توانست ."
    تلفن زنگ زد و کانر دستش را به پیشانی اش برد . " حتما ولما است . من با او قرار داشتم ."
    به سالن رفت در را باز گذاشت و گوشی را برداشت و گفت :" متاسفم عزیزم . کار اورژانسی پیش آمد . نمی توانی نیم ساعت دیگر همان جایی که هستی منتظر بمانی ؟ من می خواستم بهت تلفن کنم .... "
    او به اتاق بازگشت . یقه لباسش را چنان می کشید که انگار لباس دارد او را خفه می کند . گفت :" این دیگر یک دروغ وقیحانه است ! من واقعا او را فراموش کرده بودم . ولی خدا را شکر درست به موقع توانستم جلوی خودم را بگیرم و این جریلن را به او نگویم ."
    نیکولا در حالی که از نگاه کردن به چشمان او پرهیز می کرد گفت :" نمی خواهم که به خاطر من به موقع سر قرارتان نرسید . من الان کاملا حالم خوب است . "
    سکوت کوتاهی حکمفرما شد . نیکولا سرش را بالا برد و به او نگاه کرد کانر با لبخندی گفت :" من بهتر از تو می دانم . واقعا فکر می کنی حالت خوبه ؟ اگر از حرفهای من از خجالت سرخ نشوی رنگ چهره ات به سفیدی گچ است . "
    مادرش او را صدا زد :" کانر تختخواب آماده است ."
    " بلند شو خانم جوان . از پله ها بالا برو .... سریع ! "
    نیکولا پتو را کنار زد و سعی کرد بایستد . اما کانر مانع او شد و گفت :" حالا منتظر وسیله نقلیه ات باش ." سپس دستانش را دراز کرد و نیکولا متوجه منظور او شد و گفت :" نه متشکرم . من خودم می توانم راه بروم ."
    " ثابت کن . پاشو سعی کن راه بروی ."
    نیکولا سعی کرد و با تردید چند قدم برداشت اما ناگهان تلو تلو خورد و در آغوش کانر افتاد . کانر خندید دستش را زیر بازوان نیکولا برد و او را نزدیک خودش نگه داشت . این فکر به ذهن نیکولا خطور کرد که احتمالا دکتر های دیگر این طوری بیمارانشان را کمک نمی کنند اما دوباره فکر کرد که این افکار فقط زائیده ی تصوراتش است . کانر در حالی که نیکولا را در آغوش می گرفت گفت :" تو در شرایطی نیستی که با بزرگتر از خودت بحث کنی یا اینکه یک سواری مجانی را رد کنی ."
    با وجود اینکه صورت او بسیار نزدیک صورت نیکولا بود مانع از این نشد که نیکولا با لبخندی بگوید :" حتی اگر این سواری از طرف یک مرد غریبه باشد ؟ "
    کانر به صورت او نگاه کرد :" هنوز هم گستاخ و بی پروا هستی! انگار دارد حالت بهتر می شود ! بازوانت را دور گردن من بینداز و از اینکه دنبال دردسر بگردی دست بردار . حیف که حالت خوب نیست و نمی شود تنبیهت کنم اما وقتی حالت خوب شد ... "
    نیکولا بازوانش را دور گردن او انداخت . حتی بدون اینکه کانر بگوید سرش را هم روی سینه او قرار داد . چرا که سرش ناگهان چنان سنگین شد که گردنش تحمل وزن آن را نداشت . کانر از پله ها بالا رفت و زیر لب گفت :" تو خیلی سبکی . بهت گفتم که داری تا سر حد مرگ از خودت کار می کشی . تو واقعا داشتی امشب می مردی . چرا برای تحویل سفارشات بیرون رفته بودی ؟ آن هم در آن ساعت! من فکر کردم شما کسی را دارید که سفارشات را تحویل می دهد . "
    " انید مریض بود . و در سفر هیچ کس دیگری هم نبود تا سفارشات را تحویل دهد . "
    کانر سرش را تکان داد و گفت :" آیا تو دست از تلاش برمی داری و تسلیم می شوی ؟ "
    زمانی که کانر او را روی تختخواب قرار داد مادرش عقب ایستاد . پلک های نیکولا همچون پنجره هایی که با گذشت زمان سفت و سخت شده بودند احساس سنگینی می کردند . نیکولا لبخند زد و متوجه شد که ماهیچه های صورتش به شدت درد می کند . " شما خیلی مهربانید هر دوی شما ."
    خانم میشل گفت :" چرند نگو عزیزم! این شغل پسرم است من هم وظیفه ام است تا از دختر دوست عزیزم واقبت کنم آن هم وقتی که او به کمک احتیاج دارد و کسی دیگری هم نیست کمکش کند ."
    نیکولا با خستگی فکر کرد بله این شغل پسرش است نه چیز دیگری . با وجود اینکه کانر خیلی برای من اهمیت دارد اما من در نظر او تنها یک بیمار هستم و ارزش و اهمیت دیگری ندارم . هرگز نباید این حقیقت را فراموش کنم.
    کانر در حالی که به طرف در می رفت گفت :" مادرم از حالا به بعد مسئوولیت مراقبت از تو را به عهده می گیرد و من هم با خیال راحت تو را به او می سپارم . "
    " می روی تا ولما را ببینی عزیزم ؟ مطمئنم شرایط تو را درک می کند . چون خودش یک پرستار است ."
    پسرش به خشکی گفت :" شاید ولما یک پرستار باشد اما وقتی که سرکارش نیست یک زن است مثل هر زن دیگری من مجبورم چرب زبانی و چاخان کنم تا تاخیر امروزم را توجیه و تا حدودی او را ارام کنم ."
    مادرش با خنده گفت :" او را یک بوسه اضافه کن کانر ."
    کانر نگاه کنجکاوانه ای به نیکولا انداخت و گفت :" آره . بوسه ارزان و کم خرج است . دادن آنها هم راحت و آسان است و خرجی ندارد ."
    نیکولا هر چه قدر سعی کرد بخوابد تا کمی به ذهن و بدنش استراحت بدهد فایده ای نداشت خواب به سراغش نمی آمد . ساعت طبقه پائین با نواختن دوازده ضربه نیمه شب را اعلام کرد . نیکولا از صدای زنگ ساعت متنفر بود . آن صدا به نظر نیکولا گوشخراش بود . وقتی که آخرین ضربه نواخته شد در جلویی باز و بسته شد .
    صدای گامهایی که از پله ها بالا می آمدند شنیده می شد . گونه های تبدار نیکولا با روبالشی تماس پیدا کرد . صدای گامها پشت در اتاق او متوقف شدند و نیکولا سعی کرد سکوت را رعایت کند تا اینکه گامها دور شوند اما این طور نشد در عوض در باز شد و نیکولا به خاطر نور چراغ چشمانش را بر هم زد . کانر کنار تختخواب ایستاد .
    نیکولا با بد خلقی گفت :" چیزی نگو ! من سعی کردم .اما خوابم نبرد ."
    " حتما همش فکر و خیال می کردی و صحنه وحشتناک تصادف به یادت آمد ؟ "
    " چطور حدس زدی ؟ "
    " درد داری ؟"
    " تمام بدنم درد می کند . هر تکانی که می خورم دردم بیشتر می شود . بدنم خیلی داغ است ." کانر دستش را روی پیشانی نیکولا گذاشت . :" الان بهت دارو می دهم . " بعد اتاق را ترک کرد و به سرعت بازگشت . " چشمانت را ببند . می خواهم چراغ خواب کنار تخت را روشن کنم ."
    در دست او یک سرنگ بود . " این قدر نگران نباش و نترس . من به کارم واردم ! "
    " من از آمپول خوشم نمی آید . فکر کردم منظورت از دارد قرص خواب است ."
    " با بزرگتر ها بحث نکن . این سریع تر اثر می کند . دستت را بده به من ." او خم شد و انگشتانش را به آرامی دور دست نیکولا بسته شدند . برای لحظه ای چشمان آنان با هم تلاقی کرد . در چشمان نیکولا اعتماد و اطمینان موج می زد ولی در چشمان کانر هیچ چیزی دیده نمی شد . نیکولا با پریشانی و دلواپسی امیدوار بود که او نبضش را نگیرد . "
    " درد نداره ." او قسمت بالای بازوی نیکولا را با یک تکه پنبه به الکل آغشته و بعد آمپول را تزریق کرد . " درد که نداشت داشت ؟ "
    " نه شما خیلی مهربان هستید ."
    " مهربان هستم ؟" او سرنگ را به کناری گذاشت . " تو مرا وقتی که عصبانی می شوم ندیده ای ." نیکولا زمانی را که کانر او را به خاطر گستاخی و بی ادبی اش شدیدا سرزنش کرده بود به یاد آورد . آهسته گفت :" چرا دیده ام تو مرا ریز ریز کردی یادت می آید ؟"
    " به تو اطمینان می دهم که آن چیزی نبود ."
    نیکولا احساس آرامش بیشتری داشت و متفکرانه به کانر نگاه کرد . کانر لبخندی به رویش زد . انگار نگاه کنجکاو نیکولا باعث تفریح و سرگرمی اش شده است . " حالا چی ؟ " او بر روی تختخواب نشست و انگشتانش را بی هدف روی مچ نیکولا قرار داد . نبض نیکولا به شدت می زد و نزدیکی کانر باعث هیجان او شده بود . تماس دست او باعث شد که نیکولا آرزو کند کاش می توانست دستش را دراز کند و او را لمس کند . اما مجبور بود تظاهر به آرامش کند . نیکولا می دانست که کانر می تواند ضربان قلبش را احساس کند اما حالت چهره کانر چیزی را نشان نمی داد .
    " به من بگو داری به چی فکر می کنی ؟"
    نیکولا به دروغ جواب داد :" از این متعجبم که شخصیت شما چقدر متغیر است . اولین باری که شما را دیدم خیلی خشن ... "
    " حتما تو را به یاد خرس انداختم ؟"
    نیکولا خندید :" شاید "
    " رفتار من بستگی به شرایط و وضعیت ... بیمارم دارد " نیکولا با خود فکر کرد : دوباره بیمار . علی رغم دستانش که مچ دست نیکولا را نوازش می کرد نیکولا تنها برایش حکم یک بیمار را داشت . اما این حرف مانع ادامه صحبت نیکولا نشد .
    " شناخت شما خیلی مشکل است ." نیکولا فکر کرد که نباید آنجا دراز بکشد و چنان حرفهایی بزند . اما تا حدودی دیگر به این موضوع اهمیت نمی داد . موانع او از بین رفته بودند .
    احتمالا تاثیر دارویی بود که کانر به او تزریق کرده بود . او با صدایی بسیار نرم و لطیف که انگار از آسمان می آمد گفت :" دلت می خواهد مرا بشناسی ؟"
    " بله ." سر نیکولا کم کم به روی بالش افتاد اما نیکولا سرش را نگه داشت سعی می کرد از خوابی که قبلا آرزویش را داشت فرار کند . " اما دانستن اینکه از کجا شروع کنم آسان نیست . چون انگار تو چندین شخصیت داری !"
    " همه ی ما این طور نیستیم ؟ خود تو به عنوان نمونه ." لبان نیکولا به سختی تکان می خوردند . " یادم می آید روزی تو گفتی که خیلی چیزها درباره ی من می دانی ."
    " بله خیلی چیزها اما نه همه چیز را . یک روز شاید تو مرا متعجب کنی ." نیکولا کم کم داشت به خواب می رفت . " شاید هم شوکه ات کنم ."
    " شاید هم به قول تو شوکه ام کنی ."
    نیکولا سرش را برگرداند و گونه اش را روی بالش گذاشت و کانر دست نیکولا را زیر ملافه پوشاند .
    " شب به خیر کانر . متشکرم به خاطر ... " به خاطر چه ؟ او باید به ذهنش فشار می آورد . آن موضوع خیلی مهم بود . " به خاطر نجات زندگی ام ."
    " همه آن بخشی از وظیفه ام بود خانم ." به نظر می رسید صورت او خیلی نزدیک و بزرگ است انگار صورتش را در برابر آینه ای بزرگ نما قرار گرفته است . کانر دوباره تکرار کرد :" وظیفه ام بود ." صدای او ضعیف می شد ." شب به خیر نیکولا ."
    چیزی صورت نیکولا را لمس کرد . شاید یک دسته مو نیکولا چنان خسته بود که نمی توانست به آن فکر کند ... یا اهمیت دهد .

  4. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #23
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    صبح روز بعد وقتی نیکولا از خواب بیدار شد خورشید فضای اتاق را روشن کرده بود و نسیم پرده های گلدار را که به کناری زده شده بودند تکان میداد. کانر کنار تختخواب ایستاده بود . نیکولا خودش را کش و قوس داد و به آرامی گفت :" اوه خدای من . من خیلی خوابیدم ؟"
    " آره خیلی خوابیدی اما من خودم خواستم که تو زیاد بخوابی . الان ظهر است . " نیکولا خواست بنشیند ولی از درد آهی کشید و نالید . کانر گفت :" بهت که گفته بودم ."
    نیکولا برای اینکه چیزی گفته باشد پرسید :" می خواهی بروی سر کار ؟"
    "نه من تازه از سر کار برگشتم . یک ساعت قبل یک جراحی داشتم . حالا به خانه آمده ام که یک قهوه بنوشم و بعد برای ویزیت بیمارانم بیرون بروم . تو اولین بیمارم هستی ."
    نیکولا به او لبخند زد و گفت :" پس این یک معاینه است ؟"
    " بله چه چیز دیگری می تواند باشد ؟"
    سوال معقولانه ای بود و باعث شد که نیکولا از خجالت دلش بخواهد زیر ملافه پنهان شود . برای اینکه نگاه موشکافانه کانر را منحرف کند پرسید :" توانستید دیشب از دوستتان دلجویی کنید ؟"
    کانر خنده کوتاهی کرد و گفت :" به آنجاها نرسیدم . او آنقدر از بی توجهی من ناراحت و دلخور بود که گفت من باید مورد اورژانس را به یکی از همکارانم می سپردم و خودم را به او می رساندم . می دانی به او چه گفتم ؟ به او گفتم که من مشغول سرگرم کردن خانم دیگری بودم و بعد او را به تختخواب بردم ! "
    آنها هر دو خندیدند ." کار درستی نکردید ."
    " حقش بود ! این طوری می فهمد که چندان تحفه ای هم نیست . در هر صورت حرفم راست بود و دروغ هم نگفتم این طور نیست ؟"
    نیکولا سرخ شد و نگاهش را به نقطه دیگری دوخت و گفت :" ظاهرا بله اما شما آن را طوری بیان کردید که بد برداشت می شود ! "
    سپس نگاهش را به طرف او چرخاند و پرسید :" عکس العمل او چه بود ؟"
    " اوقات تلخی کرد ."
    " حتما باعث شد شب تان خراب شود ."
    نه کاملا . چون من در فکر چیز دیگری بودم و ذهنم مشغول بود . من تازه دو تا زندگی را نجات داده بودم ... یادت هست ؟ زندگی تو ... و مال خودم . بنابراین چیزهای زیادی وجود داشت که درباره شان فکر کنم . دکتر ها هم آدمند . آن حادثه تا حدودی برای من غیرمنتظره بود!
    " متاسفم بیماران هیچوقت به این موضوع فکر نمی کنند ."
    " نباید هم فکر کنند . راستی مادرم می خواهد صبحانه ات را بیاورد ."
    نیکولا خودش صاف نشست و گفت :" لازم نیست . من خودم بلند می شوم و باعث زحمت او نمی شوم . "
    " من اگر جای تو بودم و موقعیتی پیش می آمد تا یکی از من پذیرائی کند آن را دو دستی می چسبیدم و از دست نمی دادمش . احتمالا این جور موقعیت ها کمتر به سراغت خواهد آمد پس تا وقتی که می توانی از آن لذت ببر . ضمنا نیازی نیست که در مورد تصادف دیروز و کارهای قانونی آن نگران شوی . اگر اعتراضی نداشته باشی من با وکیلم تماس می گیرم و مطمئنم که او خوشحال خواهد شد تا رسیدگی به کارهای تو را به عهده بگیرد . "
    " خوب راستش را بخواهید این موضوع مرا نگران کرده بود ."
    " پس موضوع حل شد . فکر می کنم تصمیم داری که امروز به خانه تان بروی ؟"
    " البته . درست نیست که اینجا بمانم و از مهمان نوازی شما سوء استفاده کنم . من فقط یک بیمار ... " کانر اصلاح کرد :" یک دوست خانوادگی ." بعد با لحن ملایم تری ادامه داد :" و علی رغم لباس خواب از مد افتاده مادرم که پوشیده ای یکی از دوستان جذاب و زیبای خانوادگی هستی ."
    نیکولا سرخ شد و یقه لباس که برای هیکل شخص بزرگتری دوخته شده و از شانه هایش پائین افتاده بود را با دست گرفت . کانر لبخندی زد و بعد دستش را دراز کرد تا نبض او را بگیرد اما نیکولا دستش را عقب کشید . کانر نباید به اسرار درون او پی می برد . هر وقت که او به نیکولا نزدیک می شد نیکولا احساس می کرد به طرفش کشیده می شود . در نتیجه ضربان قلبش بیشتر می شد . نیکولا با کمی هراس و دلهره به او نگاه کرد اما کانر ناراحت نشده بود . در عوض او خندید انگار که این عمل نیکولا باعث تفریح و سرگرمی اش شده بود . " این اولین بار است که یک بیمار چنین عکس العملی نشان می دهد ."
    نیکولا با کمی خجالت و عصبانیت گفت :" همیشه باید برای هر چیزی اولین بار وجود داشته باشد این طور نیست ؟"
    " درست می گویی " او نیکولا را نگاه کرد . تنها برای لحظه ای چشمانش حالت خونسردی حرفه ای اش را از دست دادند . بعد دوباره ماسک و نقاب همیشگی چهره اش را پوشاند و گفت :" من امشب یک سری به خانه تان می زنم تا ببینم حالت چطور است ؟"
    لحظه ای بعد وقتی او رفت نیکولا مات و مبهوت انگار که خورشید در جای همیشگی اش نیست و بالای سقف اتاق خواب او قرار گرفته است سر جایش مانده بود .
    جوی و مادرش به آسانی از عهده اداره فروشگاه برآمده بودند و نیکولا توانست بقیه روز را هم در خانه استراحت کند . او از اینکه ساعتها به کندی می گذشت عصبانی بود و آرزو می کرد که لحظه ها به سرعت بگذرد و شب فرابرسد تا کانر برای ملاقاتش به آنجا بیاید .
    نیکولا خود را آماده پذیرایی می کرد پیراهن بدون استینی پوشید و صورتش را آرایش کرد . تا گونه های رنگ پریده اش را پنهان کند و کبودی هایی که بر اثر برخورد با زمین آبی رنگ شده بود را بپوشاند . بعد برای این که کاری کرده باشد و زمان با سرعت بیشتری سپری شود شروع به خیاطی کرد . با گذشت زمان او بی قرار تر می شد . تلفن زنگ زد و نیکولا دوید تا به آن پاسخ بدهد . کانر بود .
    " نیکولا؟ متاسفم که نتوانستم بیایم ." قلب نیکولا فرو ریخت .
    " حالت چطوره ؟" نیکولا به سختی پاسخ داد :" بهترم ممنون ."
    " دردهایت کمتر شده ؟"
    " بله ممنون " وقفه کوتاهی ایجاد شد بعد کانر گفت :" من دارم پرونده تو را به دکتر جیم موریسن دکتر خودت تحویل می دهم . اگر مشکل دیگری برایت پیش آمد که البته احتمالش کم است با او تماس بگیر این کار را می کنی ؟"
    نیکولا دلش می خواست فریاد بکشد ولی در عوض گفت :" باشه برای همه کارهایی که برایم انجام دادی متشکرم ."
    چیزی نبود شب به خیر "بعد ارتباط را قطع کرد .
    نیکولا با خود گفت :" خوب مگر من یک وقتی در حضور خود او نگفته بودم که حتی اگر در حال مرگ باشم او را به عنوان دکترم انتخاب نخواهم کرد ؟" بعد برای اینکه با اشک هایی که از ناامیدی در چشمانش جمع شده بود بجنگد و شب تنهایی پیش رویش را پر کند شماره ترنس را گرفت و برای مدتی با او صحبت کرد .
    ترنس گفت که خیلی علاقه مند و مشتاق است که نیکولا را دوباره ببیند و تمام سعی اش را خواهد کرد تا در اولین فرصت به دیدنش بیاید .
    چند روز بعد خانم میشل پارچه لباس جدیدی که نیکولا می خواست برایش بدوزد را به خانه آنها آورد ." تو نمی آیم . کانر بیرون منتظر است . قرار است لاستیک های ماشینم را عوض کنم ."
    کانر به نیکولا اشاره کرد که به طرفش برود . نیکولا به دنبال مادر او نزدیک رفت .
    کانر گفت :" فکر می کنم در فکر خریدن یک ماشین دیگر هستی ؟"
    " بله و ترجیحا یک وانت "
    " نه! وانت نه! من ... به اندازه کافی از دست تو و وانت هایت کشیده ام ."
    " این به من مربوط می شود که چه نوع ماشینی بخرم نه ؟"
    " نه! وقتی که زندگی دیگران را هم درگیر می کنی دیگر تنها به تو مربوط نمیشود . این طور نیست ؟ من نمی خواهم که دوباره دختر جوانی را در خط آهن نجات دهم . من می خواستم بگویم که من یک ماشین دست دوم خوب سراغ دارم ."
    " نظر لطفت است . اما امیدوارم متوجه باشی که من پس انداز زیادی در بانک ندارم ." او تا حدی عصبی جواب داد :" متوجه ام . من انقدر عقل و شعور دارم که این مساله را درک کنم ." مادرش که در کنار او در ماشین نشسته بود با حالت هشداردهنده ای گفت :" پسر ! "
    ام کانر با همان لحن تند ادامه داد :" همسر یکی از دوستان پزشکم می خواهد ماشینش را بفروشد . به محض این که توانستم تو را خبر می کنم تا برای دیدن ماشین برویم ."
    نیکولا با صدایی ساختگی و تصنعی به سردی گفت :" ممنونم " و همان طور که به راه می افتاد دستش را برای مادر کانر تکان داد . نیکولا به خانه بازگشت . تغییر رفتار کانر باعث ناراحتی اش شده بود اما آیا رفتار او تغییر کرده بود ؟ یا اینکه به حالت خشن و عادی همیشگی اش بازگشته بود ؟ حادثه وانت باعث شد که او برای مدتی از پوسته همیشگی اش درآید و حالا دوباره به شخصیت همیشگی اش برگشته بود . کانر او را یک دوست خانوادگی نامیده بود . او نباید هرگز آن را فراموش می کرد تا آنجایی که به کانر مربوط می شد تنها چیزی که نیکولا می توانست باشد یک دوست خانوادگی بود و بس .



  6. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #24
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    چند روز بعد نیکولا گلدوزی اش را با خود به بالای تپه برد. با این که اواخر ماه می بود هوا به طرزی غیر عادی برای آن موقع سال گرم بود . تا چشم کار می کرد دشت ها مملو از غنچه ها و شکوفه های صورتی و سفید رنگ بود .
    نیکولا امیدوار بود که در آنجا تنها باشد . وقتی به بالای تپه رسید فهمید که آرزویش براورده شده است . او نمی دانست اگر کانر آنجا بود باید چه کند ؟ توافقی را که با هم قرار گذاشته بودند نادیده بگیرد یا نه ؟ چرا که آنها حالا همدیگر را بهتر می شناختند و بی محلی و حرف نزدن با کانر دور از ادب بود . با این حال می دانست پیدا کردن موضوعی برای صحبت هم آسان نخواهد بود . آنها چنان با هم اختلاف سلیقه داشتند که در مورد هر موضوعی که صحبت می کردند آخرش به بحث و جدل تبدیل می شد .
    تنه درخت قطع شده برای تکیه دادن و استراحت مکان خوب و مناسبی بود . نیکولا وسایلش را در اطرافش پخش کرد . اگر باد می وزید نگه داشتن وسایلش بر روی زمین بسیار مشکل بود . اما هوا بدون باد و با ابرهای بزرگی که بالای سرش جمع شده بودند کمی مرطوب بود . با این حال خورشید هراز گاهی از پشت ابرها که همچون زندانی احاطه اش کرده بودند بیرون می آمد و نورافشانی می کرد .
    کسی در حال آمدن به بالای تپه بود . نیکولا امیدوار بود که آن شخص کانر نباشد . اما ته دلش می خواست که او باشد . به اطافش نگاه کرد و دید که کانر به بالای تپه رسیده اما با توجه به حالت صورتش چنین به نظر می رسید که او هم امیدوار بوده در آنجا تنها باشد . او اخم کرده بود نیکولا تصمیم گرفت که به قول و قرارشان عمل کند و او را نادیده بگیرد .
    نیکولا نمی توانست باور کند که کانر به طرفش می آید . او در فاصله کمی از نیکولا ایستاد ولی به نیکولا اعتنایی نکرد .اما انگار سکوت بینشان خودش نوعی سلام و خوشامدگویی بود . نیکولا نگاهش را از پاهای او بالا برد . کانر با شانه های افتاده و ابروان درهم کشیده دست در جیب ایستاده بود و به منظره روبه رویش نگاه می کرد . مدتی بعد روی زمین نشست . حرکاتش طوری بود که انگار افسرده و ناراحت است . کانر طوری به اطرافش نگاه می کرد انگار چیزی نمی بیند . او چنان رنگ پریده بود که نیکولا مات و مبهوت شد .
    نیکولا از نگرانی مجبور شد ریسک کند به خود جراتی داد و گفت :" کانر "
    کانر بدون اینکه به او نگاه کند با صدای گرفته ای گفت :" بله ؟"
    " چیزی شده ؟" کانر پاسخی نداد که خیلی دلسرد کننده بود .
    " متاسفم "
    کانر دستش را کمی تکان داد به این علامت که لازم نیست عذرخواهی کند . او به پشت دراز کشید و چشمانش را بست تا آنها را از تابش نور خورشید که از لا به لای شاخ و برگ درختان می تابید محافظت کند . سپس به آرامی گفت :" من بیشتر شب قبل را بیدار بودم . " سپس ساکت شد او چنان ثابت و بی حرکت بود که نیکولا با این که از کنترل او بر روی اندامش غبطه می خورد فکر کرد او خوابیده است . کانر دستش را زیر سرش گذاشت و ادامه داد :" یکی از بیمارانم فوت کرد "
    نیکولا فکر کرد اگر بگوید متاسف است دردی از کانر دوا نمی شود . بنابراین اجازه داد تا کانر خودش توضیح دهد که همین طور هم شد .
    " یک دختر جوان که تقریبا هم سن و سال تو بود ." او لحظه ای دستش را از روی چشمانش برداشت .
    " موهایش هم همرنگ موهای تو بود . او به علت سرعت زیاد با درختی تصادف می کند و شدیدا مجروح می شود . وقتی او را به بیمارستان آوردند حالش خیلی بد بود و بعد از مدتی فوت کرد . "
    " با اینکه او را نمی شناختی این قدر ناراحت شدی ؟"
    " هیچ دکتری دوست ندارد که بیمارش بمیرد چه آشنا باشد چه غریبه . دیدن مرگ یک انسان مخصوصا اگر جوان باشد و کاری از دستت برنیاید خیلی وحشتناک و سخت است ." بعد از مکثی ادامه داد :" بهت گفته بودم اما انگار تو باور نکردی دکترها هم آدم هستند ." در صدای او چنان احساسی موج می زد که نیکولا حس کرد اشک در پشت پلکش جمع شده است . این جنبه ای از شخصیت کانر بود که اغلب سعی می کرد پنهانش کند .
    " نیکولا ؟"
    " بله کانر ؟"
    " فردا شب وقت داری تا ... برویم و ماشینی را که برایت پیدا کرده ام ببینیم ؟"
    وقتی نیکولا جواب مثبت داد کانر گفت :" خوبه من دنبالت می آیم و با هم به آنجا می رویم . ساعت هشت خوب است ؟"
    نیکولا گفت:" متشکرم خوب است ." بعد از آن کانر ساکت ماند . در آن موقع روز افراد دیگری هم بالای تپه می آمدند . بعضی ها سگ هایشان را برای هواخوری آورده بودند و بعضی زوجهای جوان دست در دست همدیگر برای گردش آمده بودند و یکی و دو تا بچه کوچک هم به چشم می خورد . نیکولا با خودش فکر کرد حتما مردم فکر می کنند ما عاشق و معشوق هستیم . بعد سرش را تکان داد تا آن افکار از ذهنش خارج شود .
    نفس کشیدن کانر منظم شده و کاملا به خواب فرو رفته بود . شب طولانی و خسته کننده او باعث شده بود خیلی زود خوابش ببرد . نیکولا به صورت کانر نگاه کرد . آرزویش این بود که دستش را به طرفش دراز و او را لمس کند و خشونت چانه او را از بین ببرد و موهای آشفته اش را از روی پیشانی اش کنار بزند . از این میل و کشش پرقدرت تمام بدنش به درد آمد .
    نیکولا آن قدر کنار کانر نشست تا ابرها همانند پتوی سیاه رنگی دور هم جمع و از تابش نور خورشید شدند . نیکولا سردش شد . اما هیچ چیزی باعث نمی شد که کانر را تنها بگذارد . وسایلش را کنار گذاشت و در حالی که زانوانش را خم کرده بود نشست و چشم اندازی را که داشت در پشت پرده ای از مه پنهان می شد تماشا کرد .
    وقتی باران شروع به باریدن کرد نیکولا وحشت زده و مضطرب شد . کانر هیچ پوشش و حفاظی نداشت . نیکولا مجبور بود او را بیدار کند او نمی توانست بگذارد که کانر آنجا بخوابد و خیس شود . دستش را روی شانه کانر قرار داد و گفت :" کانر! " ولی او تکان نخورد . دوباره صدایش کرد . کانر این بار کمی تکان خورد اما دوباره به خواب فرو رفت . " کانر !" او دستش را روی گونه کانر گذاشت .
    ناگهان دست کانر بالا آمد و دست او را روی صورتش نگه داشت . نیکولا دستش را کنار کشید و از او دور شد اما کانر به آرامی گفت :" نه نرو بیا اینجا ." او دستش را دراز کرد و صورت نیکولا را بین دستانش نگه داشت بعد او را به طرف خودش کشید و بوسید . نیکولا سعی کرد خود را آزاد کند . چشمان کانر بسته بود انگار نمی دانست که دارد چه کار می کند . حتما داشت خواب می دید و فکر می کرد که او ولما است ...
    مقاومت بیهوده و بی فایده بود چرا که بازوان او نیکولا را محکم در آغوش گرفته بودند . برای لحظاتی نیکولا تسلیم شد عاقبت خود را از کانر دور کرد . با وجود اینکه هوا نسبتا تاریک شده بود نیکولا می توانست ببیند که چشمان کانر هنوز بسته است .
    نیکولا آهسته گفت :" من ولما نیستم ."
    او چشمانش را باز کرد و گفت :" میدانم! تو ولما نیستی ."
    " پس چرا این کار را کردی ؟"
    او به پهلو دراز کشید و در حالی که لبخند می زد گفت :" یک روز ممکن است به تو بگویم ... اگر موقعیتش پیش بیاید ."
    بدن نیکولا با هیجان و عصبانیت می لرزید . نیکولا شروع به جمع کردن وسایلش کرد .
    " متشکرم که کنارم ماندی ."
    " حتما با خودت فکر می کنی من مثل یک سگ وفادار و با وفا هستم که صاحبش را رها نمی کند .!" کانر لبخند زد و به شوخی گفت :" تو خودت این را گفتی البته وفادار کلمه ای است که من خیلی از آن خوشم می آید ."
    بعد نیکولا او را ترک کرد و در زیر باران و تاریکی دوان دوان از تپه پائین رفت در حالی که بوسه کانر را هنوز احساس می کرد .

  8. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #25
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    زمانی که نیکولا به خانه رسید خانم هندرتن جلوی در ورودی می پلکید . سیگار همیشگی اش در میان انگشتانش بود .
    " فقط یک بسته چای می خواستم عزیز ." او پولش را به طرف نیکولا دراز کرد . نیکولا سرش را با درماندگی تکان داد . " این برخلاف مقررات است خانم هندرتن ."
    خانم هندرتن مثل همیشه خواهش کرد :" من یک مشتری خوبم عزیز این طور نیست ؟ مشکل من این است که حافظه بدی دارم ." نیکولا آه کشید :" خوب فقط این دفعه دیگر تکرار نشود . پولش را فردا بدهید ." زن لبخند پیروزمندانه ای زد و به دنبال نیکولا به داخل سالن رفت و پولش را در جیبش گذاشت . او بسته چای را بعد از ریختن خاکستر سیگارش در کف سالن گرفت و نیکولا در کمال عصبانیت دید که او با پاشنه کفش سیگارش را روی زمین له کرد . سپس زن در تاریکی ناپدید شد .نیکولا با نگرانی فکر کرد یک روز این زن دردسر بزرگی برایش پیش خواهد آورد! دردسری که کسی قادر نخواهد بود آن را جبران کند .
    نیکولا چنان آشفته و مضطرب بود که می دانست خوابش نخواهد برد . بنابراین تصمیم گرفت کت و دامن خانم میشل را ببرد . تا نیمه شب مشغول کار بود اما حتی خستگی بیش از حد او باعث نشد لحظاتی را که روی تپه در میان بازوان کانر گذرانده بود فراموش کند . وقتی که عاقبت خوابش برد خواب کانر را دید . روز بعد تمام مدت در فکر کانر بود و وقتی که آن شب کانر به دنبالش آمد انگار که اصلا از او دور نبوده است . کانر در حالی که لبخند می زد گفت :" سلام هنوز از دستم ناراحتی؟ "
    نیکولا به سردی گفت :" نه " و کانر خندید . " به این نتیجه رسیده ام چون خواب بودی نمی دانستی داری چه کار می کنی و حالا مطمئن هستم که تو فکر می کردی من ولما هستم ."
    کانر در حالی که او را به طرف ماشین هدایت می کرد گفت :" اشتباه فکر می کنی ." کانر طوری با مساله راحت برخورد می کرد که انگار برایش اهمیتی ندارد .
    همان طور که رانندگی می کرد به نیکولا اسم دوستانش را گفت و نیکولا در حالی که از پاسخ کانر هراس داشت پرسید :" قیمت ماشین چقدر است ؟ اگر خیلی زیاد ... "
    " به موقعش درباره قیمت ماشین هم صحبت خواهیم کرد . اول از همه باید بفهمیم که اصلا ماشین خوب و مناسبی برای تو هست یا نه؟ " در جلویی خانه باز شد و زن جوان خوشرو و مو بوری با صورت گرد که لباس ساده ای پوشیده بود ظاهر شد . او به گرمی از کانر استقبال کرد . پشت سر او مردی نمایان شد که نیکولا حدس زد باید شوهر زن باشد . کودک خردسالی که پشت پنجره طبقه بالا بود به شیشه پنجره ضربه می زد و وقتی پدرش او را صدا کرد تا دست از این کار بردارد اطاعت نکرد .
    کانر گفت :" دالسی . میک . نیکولا دین یکی از دوستان من " نیکولا این بار از طرز معرفی کانر خشنود شد . " نیکولا دالسی و میک استایلز ." همه با هم دست دادند .
    دالسی در حالی که راه را نشان می داد گفت :" ماشین کنار ساختمان است ." ماشین کوچک سفید رنگ بود و به نظر می رسید که از وضعیت خوبی برخوردار است . میک دستش را روی سقف ماشین گذاشت و گفت :" ما از ماشین خوب مراقبت کرده ایم . به طور مرتب سرویسش کرده ایم . و فقط به خاطر این که برای خانواده ما کوچک است داریم می فروشیم ."
    نیکولا گفت که آن همان ماشینی است که می خواهد اما ...
    کانر بازویش را دور کمر نیکولا قرار داد و گفت :" هیس خیلی خودت را مشتاق نشان نده در غیر این صورت آنها قیمت ماشین را دو برابر قیمت واقعی خواهند گفت ." بعد سرش را خم کرد و با صدای نسبتا بلندی در گوش نیکولا گفت :" زود یک عیب روی این ماشین بذار!"
    همگی خندیدند . از چشمان کنجکاو و مشتاق خانواده استایلز معلوم بود که به چه فکر می کنند . نیکولا به این نتیجه رسید که کانر واقعا یک هنرپیشه فوق العاده است . امشب داشت نقشش را خیلی خوب و عالی بازی می کرد . دالسی پیشنهاد کرد :" چرا با ماشین کمی رانندگی نمی کنید تا امتحانش کنید ؟"
    کانر به نیکولا دستور داد :" پشت فرمان بشین ." او نیکولا را به داخل ماشین هدایت کرد و کمربند ایمنی را برایش بست و بعد پهلوی او نشست . دالسی سرش را از پنجره داخل ماشین کرد و در مورد ماشین توضیح داد . او و شوهرش وقتی نیکولا ماشین را روشن و حرکت کرد برایشان دست تکان دادند . کانر گفت :" بیرون شهر برو ." بزودی آنها در حال عبور از میان پرچین ها و در راه تپه ها بودند . نیکولا فریاد زد ." عالیه . من هرگز ماشینی به این خوبی و خوش قلقی نرانده ام ." کانر با لحن تمسخر آمیزی گفت :" زنی که آن را می راند هم خوب و خوش قلق است ؟" نیکولا غرولند کنان زیر لب گفت :" با چنین سوالی موضوع صحبت را عوض نکن ." کانر خندید ." منظورت این است که الان وقتش نیست ؟ خوب باشه من منتظر می مانم !"
    نیکولا به تندی گفت :" جواب تو در هر حال منفی خواهد بود ." کانر به آرامی گفت :" جدا؟" به پیشنهاد او نیکولا در گوشه آرام و ساکت جاده توقف کرد . وقتی که نیکولا ماشین را خاموش کرد سکوت در دشت و صحرا حکمفرما شد . کانر سرش را برگرداند نیکولا می دانست که او دارد تماشایش می کند . نسیم تازه و پاکی که از پنجره های باز به داخل ماشین می وزید باعث آشفتگی حلقه های موی نیکولا و تکان خوردن کراوات کانر شد .
    " خوب ؟" این حرف کانر سکوت سنگین را شکست . نیکولا می دانست که چشمانش از شعف و شادمانی برق می زنند رویش را به کانر کرد و گفت :" من خیلی دوست دارم این را بخرم کانر اما ... قیمتش چقدر است ؟ " کانر قیمتش را گفت و نیکولا ناامیدانه آهی کشید و گفت :" غیرممکنه حتی اگر تمام پس اندازم را از بانک بیرون بکشم فایده ای ندارد . مجبورم که دنبال یک ماشین ارزان تر بگردم به هر حال از اینکه به فکر من بودی ممنونم ." نیکولا دستش را به طرف سوئیچ برد تا ماشین را روشن کند اما کانر دست او را گرفت و مانع شد .
    " من یک پیشنهاد دارم ." نیکولا دستش را به شدت کنار کشید و کانر خندید . " نه از آن نوع پیشنهادها!" حالت چهره اش تغییر کرد و نگاه خریدارانه ای به نیکولا انداخت ." فرض کنیم که من پیشنهادی را که تو فکر می کردی می دادم خیلی مشتاقم بدانم که پاسخ تو چه بود ؟ با این همه باید به خاطر داشته باشی که تو به من مدیون هستی . من زندگی ات را نجات داده ام !"
    نیکولا از شدت عصبانیت سرخ شد ." چه کار داری می کنی اول مرا مدیون خودت می کنی و بعد امتحانم می کنی ؟ "
    " شاید این طور باشد . در مقایسه با جوان های امروزی شخصیت و رفتار تو بدون عیب و نقص است . آن قدر خوبی که باور این که واقعی هستی کمی سخت است . حتما باید عیب و ایرادی داشته باشی که من هنوز آن را کشف نکرده ام ." نیکولا با حواس پرتی کمربندش را کشید ." از این بابت ناامید می شوی!"
    " نه ناامید نمی شوم شاید تا اندازه ای کنجکاو نشده باشم ."
    نیکولا در حالی که به قلاب کمربند ایمنی اش نگاه می کرد گفت :" می خواهی مرا از راه به در کنی ؟" کانر لبخند زد . " دوشیزه نیکولا دین عفیف و پاکدامن را از راه به در کنم ؟خدا نکند!" کانر خود را به گوشه ماشین کشید و فاصله زیادی بین آنها ایجاد شد . " حالا دوشیزه دین به کارمان برسیم . پیشنهادی که من می خواهم در رابطه با خرید ماشین بکنم این است که ... " نیکولا دستان عرق کرده اش را روی فرمان اتومبیل قرار داد و از شیشه ی جلو پرندگانی را که در سکوت شب پرواز می کردند و حشراتی را که سعی داشتند از شیشه ماشین داخل شوند نگاه کرد .کانر ادامه داد :" منپیشنهاد می کنم ... قبل از اینکه بخواهی جواب دهی حرفهایم را خوب گوش کن ... من به تو پول قرض می دهم تا این ماشین را بخری ."
    نیکولا نفسش را در سینه حبس کرد و خواست اعتراض کند که کانر دستش را روی لبان نیکولا گذاشت . " گفتم قرض می دهم نه اینکه می بخشم می فهمی ؟" نیکولا سرش را تکان داد ." و تو پول مرا قسطی پس می دهی . می توانی یک حساب پرداخت دائمی باز کنی تا ماهیانه به طور خودکار به حساب بانکی من واریز شود . این فکر به نظرت چه طور است ؟ این پول را من به صورت وام به تو خواهم داد ."
    نیکولا سخت تحت تاثیر سخاوت او قرار گرفته بود ." اما به شرطی که بهره اش را هم بگیری ."
    " اگر تو بهره آن را هم بدهی من آن را جمع می کنم و در آخر همه آن را به خودت برمی گردانم . پس بدون بهره" نیکولا به او نگاه کرد و گفت :" اما چرا ؟"

  10. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #26
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    " چرا ؟ به خاطر این که نمی خواهم یکبار دیگر تو را نجات بدهم . اگر تو آن ماشینی را که می خواهی بخری و قدرت خریدش را داریشبیه همان وانت قبلی ات باشد یک بلای دیگر سر خودت می آوری که شاید از دفعه قبل هم عواقب بدتری داشته باشد !"
    " اما به دوستانت چه خواهی گفت ؟ "
    " دالسی و میک ؟ ساده است . وقتی برگشتیم تو برای استایلزها یک چک می نویسی وقتی که به خانه برگشتیم من برایت چک می نویسم . فردا مبلغ چک را به حسابت واریز می کنم . آنها چک تو را فورا نقد نمی کنند . من آنها را میشناسم . در مورد مسائل مالی سهل انگار هستند . تا زمانی که آنها چک را نقد کنند پول من به حساب تو واریز شده است ."
    " این خیلی ... "
    " لطف و محبت من را می رساند میدانم . شگفت آور است که یک جفت چشم آبی مهربان و یک مشت موی قرمز یک مرد را به چه کارهایی که وانمی دارد! حالا حرکت کنید دوشیزه دین ."
    وقتی به خانه دالسی و میک رسیدند آنها منتظرشان بودند . وقتی شنیدند نیکولا قصد دارد ماشین را بخرد آنها را به داخل دعوت کردند تا چیزی بنوشند .
    خانه شان هم شباهت زیادی به شخصیت صاحبانش داشت . خانه پر از نا به سامانی و بی نظمی و شادی بود . اسباب بازی های پسرشان همه جای روی زمین پخش و پلا بودند . مجلات بر روی مبل ها و کاناپه افتاده و همه جا پر از کاغذ و مجله و لباس بود . آنها شب را با صحبت و خنده گذراندند . کانر سرحال و سرزنده و تقریبا شاد بود . او خویشتن داری همیشگی اش را کنار گذاشته بود و نیکولا با تعجب جنبه دیگری از شخصیت او را می دید. وقتی عاقبت استایلزها به آنها اجازه رفتن دادند نیکولا در ماشین جدیدش را با غرور باز کرد . او از آینه ماشین کانر را دید که سوار ماشینش که پشت ماشین او پارک شده بود شد . میک انگشت شستش را به طرف نیکولا تکان داد و به شوخی فریاد زد :" کی صدای زنگ های عروسی شما را می شنویم کانر ؟"
    نیکولا در آینه دید که کانر سرش را به علامت منفی از یک طرف به طرف دیگر تکان داد . او متوجه شد کانر بلافاصله و قاطعانه پاسخ منفی داد .
    کانر به دنبال ماشین او می آمد و بعد در جلوی فروشگاه پارک کرد . در اتاق نشیمن عکس هایی که قاب و روی دیوار نصب شده بودند توجه کانر را به خود جلب کرد .و نیکولا او را که در حال بررسی تابلو ها بود تماشا می کرد .
    " این مدل های زیبا چی هستند ؟"
    " این ها کارهای من هستند ."
    کانر به او خیره شد ." کارهای تو هستند ؟ توضیح بده ." نیکولا به رقاصه های باله اشاره کرد و گفت :" این گلدوزی ماشینی است ." آن سه رقاص یک مرد و دو زن بودند که لباس هایشان ماهرانه تکه دوزی شده بود . نیکولا به دو تابلو دیگر اشاره کرد و گفت :" گلدوزی های این تابلو ها دست دوز است ." یکی از تابلو ها تابلوی مورد علاقه اش بود .
    " من آنها را خیلی دوست دارم . همه ی آنها در یک نمایشگاه به نمایش گذاشته بودند . این کارها بخشی از تکلیف من برای گرفتن مدرکم بودند ." نیکولا قفسه ظروف را که قبلا تمیز کرده بود باز کرد ." من فارغ التحصیل دانشکده سلطنتی هنر هستم ."
    " چی ؟ این هم برای خودش مدرکی است ! " او کنار نیکولا ایستاد و گفت :" دختر جون چرا قبلا این را نگفتی ؟" " چون تو هرگز نپرسیدی . من اجازه رسمی برای آموزش هم دارم ."
    کانر به نیکولا خیره شد ." تو مدرک آموزش هم داری ؟ بعد از همه آن حرفهایی که من به مادرم در مورد ناشی گری و تازه کار بودن و بی تجربگی ات گفتم ؟ ... و تو گذاشتی آن حرفها را بزنم!" سکوت کوتاه و نگران کننده ای بوجود آمد . نیکولا از این که به چشمان او نگاه کند خودداری کرد ." آیا عذرخواهی و پوزش خالصانه مرا به خاطر حرفهایی که از روی نادانی زدم می پذیری ؟"
    " البته چه طور می توانستی بدانی؟ "
    " تو به تمام تحصیلات و مدارکت پشت پا زدی تا در مغازه کار کنی ؟" حالا نیکولا به او نگاه می کرد :" تو چی ؟ مگر خود تو موقعیت عالی ات را در بیمارستان رها نکردی تا جای پدرت را بگیری ؟"
    " بله چون مادرم از من خواسته بود ." نیکولا لبخند زد :" خوب مادرم از من خواسته بود ."
    " تو هم خوب بلدی جواب بدی!" آنها هر دو خندیدند و کانر پرسید :" آیا این عکس ها برای فروش هستند ؟"
    " متاسفانه نه "
    " حتی برای من ؟" نیکولا سرش را به علامت نفی تکان داد . کانر گفت :" اوه! " در صدایش یاس و ناامیدی موج می زد . او دسته چکش را بیرون کشید .
    " مطمئنا نمی خواهی که به خاطر یکی از این تابلو ها به من پول ... "
    " دختر شیرینم من به تو توهین نخواهم کرد . چک برای پول ماشین است به خاطر می آوری که ؟" او چک را نوشت و به نیکولا داد . نیکولا دوباره به رویش لبخند زد :" نمی دانم چه طوری ازت تشکر کنم ." کانر به آرامی گفت :" مجبور نیستی ." او دستش را دراز کرد و نیکولا بدون هیچ تردیدی دستش را در دست او قرار داد و وقتی که به ذهنش رسید که این عمل کانر ممکن است صرفا به خاطر قول و قرار کاری شان نباشد دیگر خیلی دیر شده بود . کانر با گفتن این که :" ما باید قرارداد و معامله مان را رسمی کنیم . من همیشه طرفدار کار توام با لذت بوده ام ." باعث شد که نیکولا متوجه شود حدسش درست بوده است .
    او نیکولا را به طرف خودش کشید . نیکولا تلاش بیهوده ای برای رها شدن از آغوش کانر می کرد و سعی داشت با شلیک تهمت و سرزنش کانر را به تنگ آورد . نیکولا با عصبانیت گفت :" پس تو برای محبتت پاداش و جایزه می خواهی ؟ فکر می کردم به خاطر کارهایی که برایم انجام دادی تنها تشکر خشک و خالی برایت کافی نیست! " و وقتی دید که کانر هیچ عکس العملی نشان نمی دهد هراسان شد و ادامه داد :" من فکر می کردم که دکترها با شخصیت تر از این حرفها هستند !"
    به نظر می رسید کانر واقعا از حرفهای او سرگرم شده و تفریح می کند . در جواب گفت :" این طور فکر می کردی؟ دختر معصوم و شیرینم در این لحظه من یک دکتر نیستم . من فقط یک مرد هستم ." او به نیکولا مثل گرسنه ای که به غذا نگاه کند خیره شد :" من پاداشم را می خواهم و تا اندازه ای فکر می کنم که مستحقش هستم و ... وتا اندازه ای هم به خاطر اینکه آنچه که دیشب بالای تپه اتفاق افتاد خیلی برایم لذت بخش و خوشایند بود و پر ... " لحن او تغییر کرد : " و پر از امید بود . بنابراین دلم می خواهد باز آن لحظه را تکرار کنم!" او نیکولا را تنگ تر در بازوانش فشرد . " بگذار این موضوع را هم روشن کنیم . من آگاهانه اعلام می کنم که تو ولما وست لیک نیستی نه مثل او هستی و نه مثل او بوسه می دهی . من کاملا حالم خوبه و سالم هستم و عقلم ضایع نشده است . دختری که در بازوان من است نیکولا دین معصوم و شیرین و ... به طور غیر قابل باوری عفیف و پاکدامن است . همچنین اعلام می کنم قصد ندارم البته در این لحظه ی بخصوص تا خدشه ای به عفت و پاکدامنی تو وارد کنم ."
    برای چند ثانیه او نیکولا را با حالت استهزا آمیزی نگاه کرد بعد نیکولا را بوسید . نیکولا خودش را با این خیال که بوسه هایش برای کانر معنی و اهمیتی دارد گول نزد . هنوز آنچه را کانر در شب تصادفش به مادرش گفته بود به خاطر داشت . " بوسه ها ارزان و کم ارزش هستند و دادن آنها بسیار سهل و آسان است . هیچ خرجی ندارد ."
    وقتی کانراو را رها کرد نیکولا به روی نزدیک ترین صندلی افتاد . کانر زمزمه کرد :" شب به خیر نیکولا " اما او پاسخی نداد .

  12. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #27
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    نیکولا کت و دامن باربارا میشل را کنار گذاشت سپس به او تلفن کرد تا بپرسد آیا خانه هست تا لباسش را برای پرو ببرد یا نه ؟
    باربارا اصرار کرد :" همین حالا بیا کانر بیرون است و من خیلی احساس تنهایی می کنم ." نیکولا قول داد که تا ده دقیقه دیگر خانه آنها باشد . قبل از اینکه راه بیفتد یکی از تابلوهایش را از روی دیوار برداشت . او چند روز قبل تصمیم گرفته بود تا فداکاری و ازخودگذشتگی کند و یکی از تابلوهای گلدوزی محبوب و مورد علاقه اش را که کانر هم از آن خیلی خوشش آمده بود به او بدهد . همان طور که با دقت عاشقانه ای آن را در کاغذ می پیچید با خود گفت این حداقل کاری است که در جواب محبت ها و کمک های کانر می تواند انجام دهد . البته اگر دلیل دیگری که نیکولا بیشتر از آن خوشش می آمد برای اهدای تابلو وجود داشت ترجیح می داد به آن اعتراف نکند . وقتی که خانم میشل در را برویش باز کرد نیکولا بسته را داد و گفت :" این برای کانر است ممکن است این را به او بدهید خانم میشل ؟ این تابلو را چند روز قبل دید و از آن خوشش آمده بود ." باربارا در حالی که چشمانش برق می زد و چیزهایی حدس زده بود گفت :" نکند یکی از تابلوهای زیبایت است ؟ عزیزم! چقدر تو خوب و مهربانی."
    نیکولا با شرمندگی و خجالت گفت :" کانر در حق من خیلی محبت کرده و این فقط هدیه کوچکی است که شاید قسمتی از محبت هایش را جبران کند ." آنها به اتاق نشیمن رفتند ." او زندگی مرا نجات داد . هیچ کس نمی تواند این لطف را جبران کند . حالا هم که می خواهد کمکم کند تا ماشین بخرم ... او این را به شما گفته؟"
    " بله . او فقط کاری را کرد که هر کس دیگری هم که به جای او بود انجام می داد و در مورد ماشین ... خوب او پول دارد پس چرا نباید به کسی که یکی از دوستان خانوادگی ماست و به پول نیاز دارد کمک نکند ؟ " باز هم همان حرف و سخن همیشگی . یکی از دوستان خانوادگی! شیوه سرد و بی احساسی که خانم میشل در تعبیر کارها و اعمال پسرش به کار برد باعث شد که تمام امیدهای پنهانی نیکولا درباره ی اینکه شاید کانر انگیزه دیگری در پشت تمام کارهایی که برای او انجام داده بود داشته باشد به باد رود . بعد فکر کرد امید چه بوده است ؟ کانر چه انگیزه ای می تواند داشته باشد ؟ کانر تنها به او کمک کرده بود و او را یکی دو بار بوسیده بود که این هم برای او چیزی جز یک سرگرمی کوچک به حساب نمی آمد .
    " کانر امشب کشیک است . بیمارانش او را گرفتار کرده اند اما به محض این که به خانه بیاید من این تابلو را به او خواهم داد. مطمئن هستم خوشحال می شود ." خانم میشل به نظر می رسید که مایل نیست نیکولا برود . بنابراین بعد از پرو لباس نیکولا برای مدتی پیش خانم میشل ماند . باربارا گفت :" از مادرت نامه ای داشتم . سعی کن تشویقش کنی مدت بیشتری آنجا بماند . من برایش نوشته ام که تو چقدر خوب از عهده کارها برمی آیی ."
    نیکولا متوجه شد که مرتب نگاهش به در است و مطمئن بود که خانم میشل هم متوجه انتظارش شده است اما خبری از پسر خانه نشد .
    وقتی به خانه رسید تقریبا داشت برای خواب آماده می شد که تلفن زنگ زد . او از پله ها پائین دوید . خودش بود . کانر!
    " نیکولا؟ مادرم همین الان تابلویت را به من داد . عزیزم چه طور می توانم ازت تشکر کنم ؟ چقدر ازخودگذشتگی به خرج دادی . می دانم این تابلو چقدر برایت ارزش داشت ولی تو آن را به من دادی ... "
    " درسته آن تابلو مورد علاقه من بود اما ... به هر حال امیدوارم از آن خوشت بیاد ."
    " خوشم بیاد ؟ " سکوت کوتاهی حاکم شد سپس کانر گفت :" من بیشتر از آنچه که قادر به گفتنش باشم آن را گرامی و عزیز خواهم داشت ." به نظر می رسید او احتیاج دارد که نفسی تازه کند . " من باید به خاطر این که دیروقت تلفن کردم معذرت بخواهم اما یک کار اورژانس در بیمارستان پیش آمد . یک مورد قلبی و برای اینکه خیالت را راحت کنم می گویم که او زنده ماند . خوشحالم قبل از اینکه به رختخواب بروی توانستم باهات صحبت کنم . فردا شب یک مهمانی کوچک در بیمارستان برگزار می شود . یکی از دکترها ترفیع گرفته و به همین مناسبت جشن کوچکی به راه انداخته است که من مایلم تو را هم همراه خودم ببرم !"
    " مرا ببری کانر؟ مطمئنی؟"
    " مطمئن؟ البته که مطمئنم ." به نظر می رسید که کانر کمی رنجیده است و نیکولا فکر کرد حتما به خاطر این است که خسته است . " می توانی بیایی ؟"
    " بله می توانم . از لطفت ممنونم ."
    کانر به شوخی گفت :" ممنونی نه ؟ محبت و لطف من هیچ حد و مرزی ندارد مخصوصا وقتی که یک دختر جوان جذاب و زیبا با آغوشی باز کنارم باشد ."
    نیکولا نمی توانست به او بگوید که چقدر آغوش او برایش وسوسه انگیز و اغواکننده است . بنابراین سکوت کرد و چیزی نگفت . لباسی که نیکولا برای مهمانی انتخاب کرده بود آبی رنگ و دکلته بود و مدلی اصیل و رسمی داشت. چند جای آن گلهای ریز گلدوزی شده بود . وقتی که در را به روی کانر باز کرد در چشمان کانر می خواند که زیبا شده است .
    در راه کانر توضیح می داد که اکثر دکترهای ارشد بیمارستان با همراهانشان در مهمانی حضور خواهند داشت . نیکولا گفت :" مادرت به من گفت که وقتی آنجا کار می کردی پست مهمی داشتی ."
    " آره داشتم . هنوز هم در آنجا به عنوان مشاور کار می کنم ."
    " دوست داری یک روز برگردی و دوباره در بیمارستان کار کنی ؟"
    " همان قدر که تو دوست داری به کار تدریس و معلمی ات برگردی من هم همان قدر دوست دارم به آنجا برگردم"در حالی که از حومه شهر می گذشتند و به شهر نزدیک می شدند نیکولا از پنجره به بیرون خیره شد و آهی کشید و گفت :" خیلی دوست دارم ."
    کانر ماشین را در محوطه بیمارستان جایی که به پزشکان بیمارستان اختصاص داده شده بود پارک کرد . آنها از در ورودی مخصوص کارکنان وارد بیمارستان شدند . وقتی از سالن بیمارستان عبور می کردند همه با خشنودی و روی باز با کانر خوش و بش می کردند . کانر به دری که صدای خنده و موزیک از پشتش می آمد اشاره کرد و گفت :" رسیدیم "
    ترس و اضطراب نیکولا را فرا گرفته بود . کانر متوجه احساس نیکولا شد و بازویش را دور کمر او حلقه کرد و زمزمه کرد :" آنها آدمخوار نیستند فقط چند تا دکتر عادی هستند . در زیر این عنوان فقط چند تا آدم هستند و علی رغم تصورت که دکترها را خطاناپذیر و در مقام خداوندی می بینی مردان شهوت ران و چشم چرانی هستند . پس مواظب باش ."
    اگرچه نیکولا با سخنان کانر قانع نشده و هنوز عصبی بود به کانر لبخند زد . کانر در را باز کرد . با حضور آنها سکوتی ناگهانی و سنگین اتاق را فراگرفت . تمام سروصداها و خنده و گفتگوها متوقف شد . به نظر می رسید تمام چشمها به آنها دوخته شده است . یک نفر گفت :" کانر! " و ناگهان سکوت شکسته شد . " بیا تو مرد . از اینکه دوباره می بینمت خوشحالم ."
    ولما با بازوان گشوده جلو آمد و گفت :" عزیزم!" او لباس دکلته با صندل های سبزرنگ پوشیده بود و گردن بند نقره ای پهنی با گوشواره های هماهنگ با آن به سروگردن داشت که او را جذاب تر نشان می داد . موهای قرمز رنگش را با نواری سبز بالای سرش جمع کرده بود . وجود او باعث شده بود که حضور زنهای دیگر کمرنگ تر دیده شود .
    هر حرکت سنجیده اش معنای خاصی داشت . دستان گشوده اش به زبان بی زبانی می گفتند :" این مرد که تو همراهش آمدی مال من است . او دور گردنش علامت و نشانی دارد که کاملا اختصاصی و شخصی است و می گوید نزدیک نشوید ." کانر ناخن های لاک زده و دستان گشوده و آغوش بازش را نادیده گرفت و ولما به آهستگی دستانش را پائین انداخت . ولما چرخید و برگشت تا حضار را ببیند . او گفت :" همه با دوشیزه دین دختری از دهکده آشنا شوید . او پشت پیشخوان مغازه کار می کند . این طور نیست دوشیزه دین ؟"
    رنگ چهره نیکولا همانند جیوه داخل دماسنج سرخ شد . فشار دست کانر دور بازوی عریانش باعث شد که دردش بگیرد و اخم کند اما دست کانر همان جایی که بود باقی ماند . لبخندهای خوشامدگویی که با ورودشان در صورتهای حضار ظاهر شده بود تبدیل به پوزخندهای ساختگی و مصنوعی شد . جمله تحقیرآمیز و زهردار ولما اثر کرده بود .
    کانر درست مثل پزشکی که به سرعت در فکر پادزهر باشد گفت :" بیائید یک بار دیگر شروع کنیم . نیکولا دین یکی از دوستان من معلم سابق مدرسه و خیاط ماهر و ورزیده که چند نمایشگاه از اثارش برپاشده است ."
    ولما پرسید :" دوشیزه دین کارهای شما حتما مثل گلدوزی های نمونه بچه مدرس های ها قاب شده و به دیوار آویزان هستند نه ؟ گلدوزی و این قبیل کارها مال زمانی بود که زنها کار بهتری برای انجام دادن نداشتند و نمی دانستند چطور وقتشان را بگذرانند نه ؟ این کارها مخصوص دختران پاکدامن و امل خانواده های اصیل بود!"

  14. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #28
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    همه زدند زیر خنده و ولما ادامه داد :" البته شما خودتان هم یک دختر جوان و عفیف هستید این طور نیست دوشیزه دین ؟ شما در این قرن فاسد و رو به زوال و انحطاط زیادی خوب هستید . شاید هم امل و عقب مانده هستید؟"
    همه چشم ها از ولما به نیکولا دوخته شد و به نظر می رسید همه گوشها منتظر پاسخ او باشند . نیکولا گفت :" البته من خیلی هم به چیزهای مدرن علاقه مند و دلبسته نیستم دوشیزه وست لیک . چقدر شما باهوشید که توانستید این را حدس بزنید . حق با شماست . من از چیزهای قدیمی و کهنه خوشم می آید مخصوصا از رفتار و کردارهای اصیل و پسندیده قدیمی ."
    چشمان ناظران با تحسین درخشیدند لبخندهای موذیانه تبدیل به خنده ای دوستانه و صمیمی شد . یکی از مردان گفت :" خوب تو را سر جایت نشاند ولما . کانر ما سلیقه ات را تحسین می کنیم ."
    کانر در پاسخ تعظیمی کرد و بعد صاف ایستاد و فاصله کمی که بین خودش و نیکولا بود را از بین برد . ولما این حرکت کانر را همانند راننده ای که آخرین جای پارک را از دست می دهد تماشا کرد .
    بعد به سرعت جلو آمد و با ایستادن در کنار کانر به زور آنها را از هم جدا کرد . او گفت :" عزیزم چقدر خوب کردی که قولت را فراموش نکردی و یک هم صحبت برای گرنویل آوردی . گرنویل .... "
    " گرنویل بیا و شریک رقص امشبت را که مرد زندگیم بدون هیچ چشم داشتی برایت آورده ملاقات کن ."
    مرد رنگ پریده ای جلو آمد و دست گشوده ولما را گرفت . نیکولا تنها ایستاد . تازه فهمیده بود که چرا کانر او را آنجا آورده است . او آنجا بود چون تعداد خانمها نسبت به مردان کم بود . مرد رنگ پریده به نظر از بسته کادوپیچ شده ی پرزرق و برقی که دم در خانه اش تحویلش داده بودند خوشحال بود . او دستش را به طرف کانر کرد و گفت :" باز هم در دهکده تان از این دخترهای زیبا پیدا می شود ؟ " دیگران خندیدند و گرنویل ادامه داد :" امیدوارم از مردی که دچار کم خونی است و مثل یک دودکش شعله ور سیگار می کشد بدت نیاید . از کانر در مورد آدمهای سیگاری و بیماری های لعنتی سینه بپرس!" او بازویش را دور کمر نیکولا انداخت :" در هر صورت تو نصیب من شده ای بیا تا به دیگران معرفی ات کنم " از آن جایی که کانر هیچ حرکت و یا عکس العملی نشان نداد تا نیکولا را پیش خود نگه دارد نیکولا فکر کرد شاید ولما دست او را گرفته و مانع از حرکت او شده است . شاید هم از اینکه از شر دختری که به مهمانی آورده بود خلاص شود خوشحال بود . به هر حال نیکولا اجازه داد که گرنویل او را به دیگران معرفی کند .
    مردان که همگی دکتر بودند و شکل و قیافه های متفاوتی داشتند بلند می شدند و سر تکان می دادند لبخند می زدند و با او دست می دادند . همراهان آنها که همسران نامزدها یا دوستانشان بودند در این معارفه شرکت داشتند . در یکی از کاناپه های بزرگ و راحت برای نیکولا و گرنویل جا باز کردند و گرنویل خودش را به زور کنار نیکولا جا داد مثل کتابی که در قفسه ای پر از کتاب با زور جا داده می شود . مدتی طول کشید تا نیکولا توانست بر آزردگی و رنجشش غلبه کند و خود را راضی کند که به دنبال کانر بگردد . کانر سر او را کلاه گذاشته بود . و مدتی طول می کشید تا بتواند او را به خاطر این کارش ببخشد . با این حال نمی توانست گله ای داشته باشد . چون وقتی کانر او را دعوت کرده بود نگفته بود " به عنوان شریک رقص همراه من بیا !" مسلما کانر او را به عنوان یکی از دوستان خانوادگی یا حتی برای جبران تابلویی که به او هدیه داده بود دعوت کرده بود . وقتی عاقبت نیکولا توانست از میان دیگر مهمانان کانر را پیدا کند دید که او روی مبلی لمیده و ولما هم در کنارش نشسته بود و در حال مرتب کردن کراوات او و نگاه کردن در چشمانش بود و به همه بخصوص دوشیزه دین فروشنده ی مغازه دهکده اعلام می کرد که کانر میشل متعلق به اوست و به هیچ وجه قابل فروش اجاره یا حراج نیست .
    گرنویل پشت سر هم سیگار می کشید خودش را به نیکولا چسباند . در حرفهایش می گفت که تمام دنیا نمی تواند او را از جای گرم و نرمش بلند کند . در زندگی هیچ لذتی بیش از اینکه با چسب نامرئی به نیکولا چسبیده شود او را راضی و خشنود نمی کند . و چقدر کانر مهربان و باگذشت بوده که برای هدیه کریسمس یک پری زیبا برایش آورده بود .
    نیکولا مصممانه سعی کرد که دیگر به کانر که به نظر می رسید با کمال رضایت از مصاحبت ولما لذت می برد نگاه نکند . رویش را برگرداند و سعی کرد همچون گرنویل روحیه شادی داشته باشد . یکی از زنان گفت :" گرنویل امشب خیلی اوضاعت روبه راهه ." گرنویل پاسخ داد :" با وجود دوشیزه دین کوچک و شیرین که کنارم نشسته چرا نباید اوضاعم روبه راه باشد ؟ " او بازویش را دور کمر نیکولا انداخت و زیر لب گفت :" بیا نزدیکتر خوشگلم! بیا پیش عمو گرنویل ."
    همه خندیدند و نیکولا در حالی که از شدت خجالت سرخ شده بود و نمی دانست چه کند مجبور شد همراه دیگران بخندد . در طول مهمانی گرنویل چندین بار حرفهایی زد که باعث شرمساری نیکولا شد اما او به دو علت حرکات او را تحمل می کرد یکی به این دلیل که می دانست گرنویل برخلاف ظاهر و گفتارش مرد بسیار ساده و خوبی است و قصد و غرضی از حرفهایش ندارد و دلیل دیگر این بود که می خواست حس حسادت کانر را برانگیزد . به نظر می رسید کانر از اینکه نیکولا در مقابل کارها و اعمال گرنویل عکس العملی نشان نمی دهد عصبانی و آزرده شده است . نیکولا با عصبانیت فکر کرد بگذار ناراحت و عصبانی شود . کانر همراهی او را نمی خواست او را آورده بود تا گرنویل تنها نماند . موسیقی که پخش می شد خوشایند و وسوسه انگیز بود . یکی از مردان همسرش را بلند کرد تا با او برقصد و کم کم بقیه هم به آنها پیوستند . گرنویل زمزمه کرد :" بلدی برقصی خوشگله؟" نیکولا با لحن رسمی و خشک پاسخ داد :" بلدم اما اغلب نمی رقصم ."
    " حالا این بار برقص !" گرنویل از جایش برخاست و دست نیکولا را گرفت تا همراه دیگران برقصند .
    همان طور که آنها با موسیقی می چرخیدند و حرکت می کردند نیکولا سعی می کرد که شرم و حیایش را کنار بگذارد و حرکاتش را با حرکات گرنویل تطبیق دهد .ناگهان چشمانش با چشمان کانر تلاقی پیدا کرد . به نظر می رسید ولما دست از سر کانر برداشته چون او تنها بود و سرش را روی پشتی مبل قرار داده بود و او را با نگاهی تیزبین و لبخندی بدبینانه ای بر لب تماشا می کرد . مشخص بود که کانر درباره ی او چه فکر می کند .
    آنها در حال رقصیدن بودند که دستی به روی شانه گرنویل قرار گرفت ." ببخشید فکر کنم نوبت من باشد !"
    گرنویل که بسیار ناراحت شده بود گفت :" ببین کانر تو ولما را داری برو با او برقص! ... "
    کانر حرف او را نشنیده گرفت . شانه های نیکولا را گرفت و او را به طرف خودش کشید .

  16. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #29
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    نیکولا در حالی که گرنویل را تماشا می کرد که دور می شد گفت :" بهتر بود از او اجازه می گرفتی ." کانر چیزی نگفت و نیکولا ادامه داد :" گرنویل پسر خوبی است درست نبود که ... " کانر همان طور ساکت ماند اما نیکولا نمی توانست بپذیرد که همچون شاگرد مدرسه ای شلوغ و گستاخ تنبیه شود و گوشه کلاس بماند .:" مهمانی خوبی است نه ؟ " نیکولا می دانست که سوالش احمقانه است اما ارزش این که کانر را به صحبت وادارد را داشت . کانر گفت :" خوبه ؟ " نیکولا در حالی که به بقیه مهمان ها نگاه می کرد گفت :" من هرگز فکر نمی کردم که دکتر ها هم می توانند چنین بی پروا رفتار کنند ."
    عاقبت او توانست توجه کانر را جلب کند کانر در حالی که به او نگاه می کرد گفت :" فکر نمی کردی ؟ اگر موقعیتش پیش بیاید از دیدن رفتار آنها تعجب خواهی کرد . امتحان کن . می خواهی در مورد من امتحان کنی ؟ من خوشحال می شوم که عملا این را ثابت کنم ! یک شب وقتی که همه خوابند به بالای تپه بیا . در این صورت کسی مزاحم ما نخواهد شد ."
    نیکولا پاسخی را که حقش بود گرفته بود . او از کانر دور شد اما کانر خندید و او را محکم تر در آغوش گرفت . وقتی که موزیک تمام شد نیکولا او را ترک کرد و تنها گذاشت . گرنویل به طرف او آمد و به شوخی گفت :" احساس کردم که یک هفته از من دور بوده ای ." و گونه نیکولا را بوسید . غریزه نیکولا هشدار می داد که اجازه ندهد اما وقتی حالت تمسخرآمیز لبان کانر را دید به خود فشار آورد تا عکس العملی نشان ندهد .
    ولما هر کجا رفته بود سر و کله اش پیدا شد و به کانر گفت :" عزیزم چرا در فکر فرو رفته ای و اوقاتت تلخ است؟ نکند از اینکه آمدن من خیلی طول کشید ناراحتی ؟" کانر او را کنار زد و از اتاق خارج شد .ولما اخم کرد و بعد از لحظه ای تامل دنبال کانر رفت . مهمانی بدون آنها ادامه می یافت و غذا و نوشیدنی بین مهمانان سرو شد . بقیه شب گرنویل یا با نیکولا رقصید یا دست در دست او در کنارش نشسته بود . او به نیکولا درباره ی شغلش توضیح داد و گفت که تخصصش را در جراحی چشم گرفته است . او اعتراف کرد نامزدی دارد که برای یکسال به خارج از کشور رفته است . و با حسرت ادامه داد که این مدت به نظرش خیلی طولانی است .
    نیکولا فقط صدای گرنویل را می شنید بدون اینکه معنی حرفهایش را بفهمد . آیا کانر او را به گرنویل سپرده و رهایش کرده بود ؟ ولما برگشت و نیکولا خیالش راحت شد و به دنبال کانر گشت . وقتی که کانر آمد ولما پیش او نرفت به نظر می رسید آنها با هم مشاجره کرده اند .
    کانر گوشه ای به دیوار تکیه داده بود و لیوانی در دست داشت و حالت انزواطلبانه ای به خود گرفته بود و لبخند تمسخرآمیزی بر لب داشت . به نظر می رسید تماشای نیکولا و گرنویل مایه ی سرگرمی اش شده است .
    نیکولا سعی کرد به کانر و نگاه تحقیرآمیز و پرتمسخرش فکر نکند . وانمود کردن به این که طرز فکر کانر برایش بی اهمیت است غیرممکن بود .او درباره ی چند ساعت دیگر که باید با هم به خانه برمی گشتند فکر کرد . شک داشت که کانر او را ببخشد و عفو کند . رفتار خشن و بی رحمانه ی کانر را قبلا هم تجربه کرده بود . نیکولا به یاد روزی افتاد که در را به روی کانر بسته بود و کانر آنچنان با او بی رحمانه رفتار کرده بود که حس می کرد روحش تکه تکه شده است . با این وجود کانر گفته بود که آن در مقایسه با آن زمانی که واقعا عصبانی و خشمگین شود چیزی نیست .
    گرنویل گفت :" عزیزم دلم می خواهد باز تو را ببینم شماره تلفنت را به من بده ."
    " نیکولا مهمانی تمام شده . ما باید به خانه برگردیم ." کانر عصبانی و سرسخت و سازش ناپذیر بالای سرش ایستاده بود .
    " اما کانر ... "
    گرنویل ایستاد و نیکولا هم بلند شد . " ببین کانر نمی توانی این کار را با من بکنی . من تازه با نیکولا آشنا شده ام خودم او را به خانه اش می رسانم ... "
    کانر در حالی که به ساعتش نگاه می کرد پاسخ داد :" نیکولا سه دقیقه وقت داری تا با همه خداحافظی کنی ." بعد بیرون رفت و در را پشت سرش بست . نیکولا با درماندگی به گرنویل گفت :" متاسفم . خیلی خوش گذشت . از آشنائی ات خوشحال شدم ."
    " حداقل شماره تلفنت را به من بده ."
    نیکولا گفت :" متاسفم!" اما گرنویل پافشاری و اصرار می کرد . نیکولا دلش می خواست گرنویل را دست به سر کند بنابراین گفت :" می دانی من ... من یک دوست پسر دارم ."
    " که چی ؟ تو می توانی دو تا دوست پسر داشته باشی!"
    نیکولا بالاجبار خندید :" سرم خیلی شلوغه . گرنویل باید از همه خداحافظی کنم . من نمی توانم بدون خداحافظی بروم ."
    " این که کاری ندارد . " او دست نیکولا را گرفت و او را به طرف در برد . و فریاد زد :" نیکولا دارد می رود . او از همگی خداحافظی و تشکر می کند ." در پاسخ فریادهایی آمد چند نفر دست تکان دادند و یک نفر گفت :" باز هم بیا ." بعد همه به مهمانی بازگشتند و آنها را فراموش کردند .
    نیکولا گفت :" زحمت نکش که با من تا دم در بیایی گرنویل ." اما گرنویل او را تا درب خروجی همراهی کرد . آنها کانر را در حالی که به ماشینش تکیه داده بود یافتند ." حداقل نشانی ات را به من بده نیکولا ."
    کانر بدون اینکه سرش را برگرداند گفت :" آدرسش رایدن کینزگزلی خیابان های فروشگاه دین " او با همان لحن بی تفاوت ادامه داد :" روزها پشت پیشخوان کار می کند و شبها آماده است !" گرنویل رویش را به نیکولا کرد و پرسید :" آماده برای چی خوشگله ؟"
    کانر در حالی که هنوز به ماشینش تکیه داده بود گفت :" مغزت را به کار بینداز مرد . آیا او تمام شب چراغ سبز نشانت نمی داد ؟"
    نیکولا با ناراحتی گفت :" کانر خفه شو " بعد به گرنویل گفت :" بهت گفتم که من یک دوست پسر دارم ... "
    کانر حرف او را قطع کرد و گفت :" فکرشم نکن گرنویل . او در شهری در شمال شرقی انگلیس است و اصلا باعث دردسرت نمی شود ." نیکولا فریاد زد :" این همان جایی است که تو اشتباه می کنی . اتفاقا من عاشق او هستم ." او به خاطر عصبانیتش نتوانست جلوی خودش را بگیرد . تازه فهمید که زیاده روی کرده است .
    کانر عاقبت رویش را به او کرد و در حالی که ابروانش را بالا انداخته بود گفت :" جدی ؟ حرفهای تازه ای می شنوم ."
    نیکولا از اینکه اوضاع داشت به هم می ریخت ترسید و با نگرانی گفت :" من مجبور نیستم همه ی مسائل خصوصی ام را به تو بگویم . حالا مرا به خانه می رسانی ؟" رویش را به گرنویل کرد و گفت :" شب بخیر گرنویل به خاطر این که امشب با من این قدر خوب بودی ممنونم ."
    او شانه های نیکولا را گرفت و گونه او را بوسید و گفت :" خوب بودن با تو زیاد هم سخت نیست ."
    کانر همان طور که در تاریکی رانندگی می کرد سکوت کرده بود . نیکولا به یاد اولین برخوردشان زمانی که با هم سوار تاکسی شده بودند افتاد . آن موقع هم کانر یک کلمه با او حرف نزده بود . نیمرخ و چانه اش به سازش ناپذیری آن زمان بود . وقتی که او عاقبت سکوت را شکست نگاهش به همان سردی اولین برخوردشان بود .
    " به عنوان زنی که عاشق است برای اینکه مردان دیگر را ببوسی خیلی مشتاق و راغبی ! و البته من منظورم فقط گرنویل لنن نیست ."
    " اگر خودت را می گویی من چاره دیگری نداشتم داشتم ؟ تو مرا مجبور کردی . به هر حال من زندگی ام را به تو مدیون بودم ... "
    " پس تو مرا به خاطر احساس دینی که می کردی بوسیدی ؟"
    نیکولا در حالی که نزدیک بود اشکش سرازیر شود رو به او کرد . شبی را که او با آن همه شور و اشتیاق منتظرش بود تبدیل به یک شکست کامل شده بود . " اگر این طور باشد چه؟ تو خودت آن را پاداش نامیدی ." کانر با ترشرویی گفت :" خوب من واقعا امشب تو را شناختم و خدا را شکر برایم درس عبرتی شد!"
    " نمی دانم درباره ی چی حرف می زنی ؟"
    " نمی دانی ؟ من هرگز فکر نمی کردم که تو در تحریک و اغوای مردها این قدر ماهر و استادی .البته تصور می کنم این کار برای تو آسان است نه؟ فکر کنم از این که امشب از عیاشی و هرزگی ات محروم شدی مرا نخواهی بخشید . من احمق را بگو که تو را پاکدامن و عفیف تصور کرده بودم !"
    برای لحظه ای سکوت کرد و بعد ادامه داد :" فقط از روی حس کنجکاوی می پرسمگرنویل به تو نگفت که نامزد دارد ؟"
    نیکولا با ترشرویی گفت :" چرا گفت "
    " این که شد عذر بدتر از گناه!"
    " مگه من چه کار کردم ؟"
    " نمی توانی بفهمی که تمام شب باعث شدی گرنویل امیدوار شود ؟ پس این جزئی از رفتار توست که در مقابل مردان عشوه و ناز کنی و آنها را تحریک کنی ؟"
    " من او را تحریک نکردم . تو داری غلو می کنی و شورش را درمی آوری ."
    این بار دیگر تا آخر راه سکوت شکسته نشد . کانر جلوی فروشگاه توقف کرد و نیکولا قبل از اینکه از ماشین خارج شود آخرین تلاشش را برای آشتی کرد ." از اینکه مرا به مهمانی بردی ممنونم کانر! علی رغم تمام اتهامات بی اساس تو به من خوش گذشت ."
    با وجود نور چراغ های خیابان غیرممکن بود که کانر اشک های او را ندیده باشد . اما تنها پاسخ او این بود که سرش را برگرداند و بگوید :" ای کاش تو را نبرده بودم ."

  18. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #30
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    در دهکده شایع شده بود که شخصی مغازه مجاور فروشگاه دین را خریده است . اسم خریدار یک راز بود و با دقت پنهان مانده بود اما همه حدس می زدند که خریدار آن سوپرمارکت زنجیره ای فیرم است .
    روز بعد از مهمانی همان طور که نیکولا پشت پیشخوان مشغول راه انداختن مشتری ها بود با ترس و دلهره به صحبت های مشتری ها گوش می داد . اگر این موضوع حقیقت داشت هر لحظه امکانش بود نماینده های شرکت با او تماس بگیرند یا به آنجا سربزنند و این بار بدون هیچ شکی او را تحت فشار قرار می دادند .
    نیکولا آرزو کرد که ایکاش کسی را داشت که می توانست با او مشورت کند . اگر به خاطر مهمانی شب قبل و حوادث ناخوشایندی که رخ داده بود نبود او به کانر مراجعه می کرد اما وقتی که جروبحث شان را به خاطر آورد غرورش به او اجازه چنین کاری نمی داد . آن شب جوی زنگ زد و خبرهایی به او داد که فکر نیکولا را آشفته کرد . او پرسید :" می دانید چه کسی مغازه مجاور را خریده دوشیزه دین ؟ دکتر میشل آنجا را خریده است ."
    " دکتر میشل! جوی راست می گویی ؟ دکتر کانر میشل؟ تو حتما اشتباه می کنی . چرا او باید بخواهد که مغازه مجاور را بخرد؟"
    " من اشتباه نکردم دوشیزه دین . خانم هندرتن این خبر را از خانم رالی و خانم رالی از خانم داو که او هم زن همان مردی است که در شهر معاملات ملکی دارد شنیده است . این مساله قطعی شده است . قرارداد امضا و همه چیز تمام شده است " نیکولا روی پله نشست و سعی کرد راجع به این موضوع بیشتر فکر کند . جوی ادامه داد :" می دانستید دوشیزه دین که دکتر کانر املاک و دارایی های زیادی در شهر دارد؟ آنها را از پدرش به ارث برده است . می دانید دکتر هنری میشل خیلی پولدار بوده است ." نیکولا با صدای ضعیفی گفت :" نه نمی دانستم ."
    جوی گفت :" اگر دکتر میشل مغازه را به شرکت بفروشد چه می شود ؟ هر چه فکر می کنم نمی توانم بفهمم که چرا او آنجا را خرید ... درهرحال به ضرر ماست این طور نیست دوشیزه دین؟ فقط فکرش را بکن که چرا دکتر میشل چنین کاری کرده باشد! او که به نظر آدم خوبی می رسید ."
    " نیکولا با حواس پرتی پرسید :" جدی؟ منظورم این است که آره او به نظر آدم خیلی خوبی می آمد . اما انگار این طور نیست . اگر این حرفها درست باشد ما مجبوریم مغازه ره فورا ببندیم .؟"
    " دوشیزه دین از این که باعث ناراحتی تان شدم متاسفم اما فکر کردم که شما باید خبردار باشید ."
    " از اینکه مرا در جریان گذاشتی ممنونم جوی ..." نیکولا نشست و مدت زیادی به فضا خیره ماند . آیا واقعا کانر می توانست بدون در نظر گرفتن مادرش چنین کاری با او بکند؟ بعد خودش پاسخ سوالش را داد : بله می توانست . او درباره ی آینده ی فروشگاه های دهکده و این که چطور باید اداره شوند عقاید خودش را داشت .
    این فرصت مناسب و ایده آلیبرای کانر بود تا ایده ها و افکارش را عملی کند مگر نه؟ حتما می خواست با فروشگاه های سنتی و قدیمی و روشی که آن را اداره می کردند مخالفت کند!" کانر می توانست در جای خودش بسیار بی رحم و سنگدل باشد . کانر به او گفته بود که دکترها هم آدم هستند . و چه قدر هم او رسم انسانیت را به جا آورده بود!
    بدون شک فردا مجبور خواهد شد غرورش را زیر پا بگذارد و به او تلفن کند و کانر را وادارد که حقیقت را بگوید . او نمی خواست اجازه دهد که فکر از دست دادن فروشگاه هر لحظه اش را خراب کند و ذهنش را مغشوش سازد . اگر فروشگاه مجاور به سوپرمارکت فیرم فروخته می شد مادرش هیچ چاره دیگری جز فروش فروشگاه به آنها نداشت و به این ترتیب سوپرمارکت با موفقیت باز می شد .
    چطور آنها می توانستند با فروشگاه کوچک و حقیرشان با شرکت به آن بزرگی و عظمت رقابت کنند؟ نیکولا از خود پرسید آیا باید با مادرش تماس بگیرد و نظر او را بپرسد یا نه؟ عاقبت تصمیم گرفت که فعلا حرفی نزند تا ابتدا با کانر صحبت کند و از نیت و قصد او آگاه شود . نیکولا در حالی که ناراحت و نگران بود به رختخواب رفت و تازه خوابش برده بود که زنگ در زده شد .
    لحظه ای ترس و وحشت نیکولا را دربرگرفت . او ملافه های رویش را به کناری زد و پاهایش را روی زمین گذاشت و صبر کرد . شاید صدای زنگ بخشی از رویایش بود؟ چه کسی این وقت شب زنگ در خانه آنها را به صدا درآورده بود ؟ ایا خانم هندرتن با یکی از آن درخواستهای دیوانه کننده اش بود؟ اما مطمئنا او این موقع شب به آنجا نمی آمد .
    زنگ در دوباره نواخته شد و این بار با پافشاری و سماجت بیشتری تکرار شد انگار که کسی کمک می خواست . او پاورچین پاورچین به طرف پنجره رفت ام از پشت پنجره چیزی دیده نمی شد . هر کس که پشت در بود زیر سقف کوچکی که بالای ایوان قرار داشت پنهان شده بود . تا آن لحظه نیکولا از اینکه شبها تنها در خانه بماند نترسیده بود اما ترس و دلهره وجودش را دربرگرفته بود نیکولا پاهایش را به زحمت درون صندل خزدارش فرو کرد و ربدوشامبر کوتاهش را به دور خودش پیچید .
    زنگ به طور مرتب و بدون وقفه زده می شد . هر کسی که پشت در بود مصمم بود داخل شود حتی اگر با این کارش تمام دهکده را بیدار می کرد . نیکولا به خود جرات داد و از پله ها پائین رفت و در را باز کرد . ترنس پشت در بود با چمدانی در دست و لبخند تاثرآور و شرمزده ای که بر لب داشت . چهره اش نشان می داد که بسیار خسته است . او گفت :" سلام . من تازه رسیدم ."
    نیکولا نمی دانست چه بگوید نگاهش مثل عروسکی که همیشه چشمانش باز است باز و مبهوت مانده بود . او باید با ترنس چه می کرد ؟ اتومبیلی در کنار خیابان توقف کرد . ماشین زرد رنگ بود و به نظر نیکولا آشنا می رسید . در آن لحظه نیکولا حاضر بود هر چه دارد بدهد تا آن ماشین متعلق به فردی که فکر می کرد نباشد . راننده شیشه پنجره ماشین را پائین کشید . قلب نیکولا به تپش افتاد .
    ترنس بی خبر از اینکه بی موقع آمدنش در آن وقت شب باعث ایجاد چه مسائل و مشکلاتی برای دختری که جلو در خانه اش ایستاده بود شده است منتظر مانده بود . حتی از وجود مردی که او را خشم آلود و غضبناک نگاه می کرد بی خبر بود .
    ترنس در حالی که صدایش کاملا رسا بود در سکوت شب گفت :" متاسفم از اینکه این موقع مزاحمت شده ام نیکولا اما ... خوب من فکر کردم ... می توانم امشب را اینجا بمانم؟"
    عجب سوالی و عجب زمانی برای مطرح کردنش انتخاب کرده بود ! در ماشین زرد رنگ باز و بسته شد . صدای قدمهایی بر روی پیاده رو طنین انداخت . صدایی غرش کنان گفت :" من از عیادت یک بیمار به خانه برمی گردم . مشکلی پیش آمده نیکولا ؟" او نگاه خصمانه ای به تازه وارد کرد و گفت :" اگر بخواهی حساب او را می رسم اتفاقی افتاده ؟"

  20. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •